نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_۶۰

سارا هم جوار جورج از پله‌های مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طره‌ای از موهای براق قهوه‌ای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا باز‌هم لکه‌های کبود و جای زخم‌ها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشم‌گیرتری داشت، اما این‌بار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده می‌شد.
رایحه‌‌ی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاه‌هایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزه‌های بد دل رایحه‌ی شیرین او کمتر حس شود.
هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکه‌ای چوبی با طرح‌های رقت انگیزی با افسار کشیده‌ی مرد جوان بر اسب‌ها، متوقف شد.
جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:
- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد می‌رویم.
ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشه‌هایش رگه‌های طلایی زرینی می‌درخشید؛ گویا چشم‌ها را به دیدن درخشندگیش جادو می‌کرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخم‌های ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامه‌ی در میان دستانش می‌نگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر می‌کرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین می‌رسید، خشم از شرار‌ه‌های چشمانش افروخته می‌شد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل می‌کرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.
بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان می‌شد.
آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازل‌ها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش می‌کرد و هر از گاهی قهقه‌های مزیف و تصنعی‌شان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان‌ حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبت‌هایش قرار داد. عینک‌های‌ دودی‌اش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.
_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.
عینک‌ها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:
_ از تو می‌خوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.
تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشم‌های سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمی‌کرد. با نفس‌های بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*ب‌های ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.
_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم می‌دونم. استیو.
سپس، در حالی که خنده‌ای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.
-کجا می‌تونم پیداش کنم قربان.
پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.
_ماموران نظامی اون رو در حومه‌ی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبه‌ای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.

ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش می‌درید.

***
مارتین که چهره‌اش همانند کر و لال‌ها بدون حالت بود و با مجسمه‌ی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانه‌اش حس کرد بدون گذشت لحظه‌ای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:
_بنجامین! تو...
میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:
_اومدم کمکت کنم.
او گنگ و مبهوت می‌خواست، همه‌ی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.
_اون مرد داخل این مخروبه‌س.
دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن‌ جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمی‌شود با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه، رفیق؟
سرش را به اهتزاز در آورد‌، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرف‌هایش را بدرقه‌ی گوشش کرد.
_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گره‌ی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره می‌کنه!
مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.
_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر می‌داری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمون‌های اون مرد ضربه‌ی بدی به نقشه‌مون میزنه.
در حالی که اطراف مخفی دید می‌زد، ادامه داد:
_از کشتن آدم‌ها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟
نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعله‌ور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.
_اون پسر توی، طبقه‌ی دوم هتل سمت چپ اتاق شماره‌ی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.
دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچه‌ی آویزان شده ادامه داد:
_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس ده‌تا مرد هم برمیای.
امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانه‌اش چند ضربه زد و به راه افتاد.
بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:
_اما مواظب قدم‌های بعدیت باش.
کد:
سارا هم جوار جورج از پله‌های مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طره‌ای از موهای براق قهوه‌ای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا باز‌هم لکه‌های کبود و جای زخم‌ها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشم‌گیرتری داشت، اما این‌بار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده می‌شد.

 رایحه‌‌ی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاه‌هایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزه‌های بد دل رایحه‌ی شیرین او کمتر حس شود.

 هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکه‌ای چوبی با طرح‌های رقت انگیزی با افسار کشیده‌ی مرد جوان بر اسب‌ها، متوقف شد.

جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:

- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد می‌رویم.

ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشه‌هایش رگه‌های طلایی زرینی می‌درخشید؛ گویا چشم‌ها را به دیدن درخشندگیش جادو می‌کرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخم‌های ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامه‌ی در میان دستانش می‌نگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر می‌کرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین می‌رسید، خشم از شرار‌ه‌های چشمانش افروخته می‌شد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل می‌کرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.

بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان می‌شد.

 آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازل‌ها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش می‌کرد و هر از گاهی قهقه‌های مزیف و تصنعی‌شان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان‌ حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبت‌هایش قرار داد. عینک‌های‌ دودی‌اش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.

_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.

عینک‌ها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:

_ از تو می‌خوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.

تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشم‌های سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمی‌کرد. با نفس‌های بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*ب‌های ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.

_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم می‌دونم. استیو.

سپس، در حالی که خنده‌ای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.

-کجا می‌تونم پیداش کنم قربان.

پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.

_ماموران نظامی اون رو در حومه‌ی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبه‌ای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.



ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش می‌درید.



***

مارتین که چهره‌اش همانند کر و لال‌ها بدون حالت بود و با مجسمه‌ی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانه‌اش حس کرد بدون گذشت لحظه‌ای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:

_بنجامین! تو...

میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:

_اومدم کمکت کنم.

او گنگ و مبهوت می‌خواست، همه‌ی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.

_اون مرد داخل این مخروبه‌س.

دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن‌ جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمی‌شود با نگرانی پرسید:

_حالت خوبه، رفیق؟

سرش را به اهتزاز در آورد‌، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرف‌هایش را بدرقه‌ی گوشش کرد.

_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گره‌ی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره می‌کنه!

مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.

_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر می‌داری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمون‌های اون مرد ضربه‌ی بدی به نقشه‌مون میزنه.

در حالی که اطراف مخفی دید می‌زد، ادامه داد:

_از کشتن آدم‌ها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟

نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعله‌ور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.

_اون پسر توی، طبقه‌ی دوم هتل سمت چپ اتاق شماره‌ی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.

دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچه‌ی آویزان شده ادامه داد:

_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس ده‌تا مرد هم برمیای.

امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانه‌اش چند ضربه زد و به راه افتاد.

بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:

_اما مواظب قدم‌های بعدیت باش.



#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_ ۶۱
سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد. پاهای سنگینش را به مسیر روبه‌رو کشاند و از پله‌های رنگ و رو رفته‌ی هتل کسل بالا رفت. ک*ثافت از سر و روی مخروبه بیداد می‌کرد و روی دیوار رنگ و رو رفته، شعارها و یادگاری‌های نم‌زده ثبت شده بود. آدرسی که بنجامین به او گوشزد کرده بود را متمرکز طی کرد.
مقابل در فلزی نیمه‌باز ایستاد. نگاهی سرسری به محوطه‌ی اتاق انداخت. پر بود از زباله و نخاله‌های بی‌مصرف.
نگاهش را دقیق‌تر به در کمد چوبی تیره‌ رنگ انداخت. بی‌درنگ و در عرض یک چشم بهم زدن، سراسیمه در را با پا گشود. تخته چوب شکسته را کنار زد و بهت‌زده به آن پسر جوان نگاه کرد. پسری پژمرده و ترسیده را می‌نگرید. تن لاغرش را میان دستانش قفل کرده بود. تکان عظیمی بر اندام نحیفش خورد. با لکنت و نامفهوم چیزی را معترضانه ل*ب زد:
- تو… کی… هستی؟ از ج…ونم چی… چی می‌خوای؟
بوی ترحم و دلسوزی اسیر بر در و دیوار قلبش، به تمام وجودش راهیابی شده و خواه‌ناخواه گوشه‌ی بینیش را نوازش می‌کرد. ابروانش هر چند از قساوت و احساس مسئولیت گره می‌خوردند و گاه به نشانه‌ی مهرورزی ابرو بالا می‌دادند.
با صدای بم ناموزونی گفت:
- باید با من بیای.
ترس دوباره بر حلقه‌ی چشمانش چیره شده بود، گویا تمام احساس ترس و بیم دنیا، تنها در یک لحظه، میان موج چشمانش جا داده بود.
- نه… لطفاً من رو نَبر… من رو می‌کشن…
مارتین دستش را بر یقه‌ی لباس او دراز کرد. پسرک تقلا می‌کرد و دست مارتین را رد می‌کرد. نور کم‌جان اتاقک دلگیر را فرا گرفته بود. مارتین بی‌حوصله و عصبی یقه‌ی پسرک نحیف را میان دستانش گرفت و او را از جایش بلند کرد. پیکرش را بر دیوار مقابل مهر زد و با چشمان نافذش، خشم را به نمایش گذاشت.
- اگه با من نیای، خودم تو رو با همین دستام می‌کشم.
در حال تکاپو بود که از او فاصله گیرد و پا به فرار بگذارد. اما فکر احمقانه‌ای بود. سرتاسر وجود مارتین همچون صاعقه‌ای درنده مملو از خشم بود. مشت پهنی را مهمان چهره‌اش کرد و او را با ناخوشی به دیوار و پس از آن به زمین پرت کرد. کم‌هوشیار بود و با تیره و تاری آخرین تصویر قبل از بی‌هوشی‌اش را نگرید. مارتین بود، با کبر و خودپسندی وصف‌ناشدنی بالا سر او ایستاده بود و تنها او را با انتظار می‌نگرید.
- از اینکه در عرض نصف روز این حرومزاده رو واسم پیدا کردی، جای تعجب داره. زبونم از شهامتت بند اومده!
به رسم عادت، کیف چرمی مخصوص سیگارش را از جیب پالتویش بیرون کشید و آن را با حوصله باز کرد و نخ برگ را از میان سیگارها بیرون کشید.
- چه بلایی سرش میاد؟
در حالی که سرش را کمی به پایین متمایل کرده بود تا باد شعله‌ی نیمه‌جان چوب کبریتش را خاموش نکند، ابرویی بالا پراند و تیزبینانه نگاه سوالی‌اش را بر او چرخاند.
- به‌نظرت جزای آدم خیانت‌کار چیه؟
سپس کلافه چوب کبریت را به نشانه‌ی غیظ گوشه‌ای انداخت و چهره‌ی سوزناکش را به صورت مارتین نزدیک‌تر کرد و با عربده فریاد زد:
- مرگ!
سپس تن ثقیلش را بر صندلی چوبی گهواره‌ای انداخت و مضطربانه خود را تکان می‌داد. مارتین شرمسار نگاهش را به زمین دوخت.
- هر چه شما امر کنید قربان، من مطیع و مطاع شما هستم.
فنجان قهوه‌ی سفید رنگ را از لبه‌هایش گرفت و جرعه‌ای را پر سروصدا کشید. نگاهش را به باغ روبه‌رویش واگذار کرد.
سرش را بارها به بالا و پایین تکانی داد. انگشت اشاره‌اش را به مارتین نشانه گرفت:
- ولی ازت خوشم میاد.
لبخند ملایمی را به جورج نمایاند. در حالی که پشت سر هم پکی از سیگارش می‌کشید، سیگار را میان ل*ب‌هایش قرار داد و با انگشت اشاره و شصتش، حلقه‌ی طلایی‌اش را به بازی گرفت.
نگاهش را از حلقه دزدید و به مارتین انداخت.
- قراره این هفته راهی سفر بشیم. می‌خوام برم فرانسه. یه مدت توی شهر روئن (Rouen) اقامت داشته باشم. مطمئنم آماندا هم از این خبر خوشحال می‌شه. تو با من میای؟
مارتین از موکت کرم رنگ که همخوانی خاصی با آلاچیق داشت، چشم گرفت و متعجب به تیله‌های مشکی جورج زل زد.
- قربان، من… .
- من به یکی مثل تو نیاز دارم.
مارتین سکوت خفیفی را میانشان محبوس کرده بود. بی‌مهابا تنها سر تکان داد.
- بله قربان، هر کجا باشید، من خدمتگزار شما هستم.
لبخند عمیقی زد، نگاه سنگینش را از مارتین ربود و مجدداً به درختان متواضع و گل‌های طناز خیره شد. به آواز بی‌نظیر دسته پرندگان شوریده‌حال گوش می‌نواخت و مارتینی که برای اتفاقاتی که به شدت از وجود آن‌ها شگفت‌زده می‌شد خط و نشان می‌کشید. حال باید احوالات خود را بقچه‌پیچ می‌کرد و عازم سفر می‌شد، ملتی غریب.
این بار در فرانسه!
کد:
سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد. پاهای سنگینش را به مسیر روبه‌رو کشاند و از پله‌های رنگ و رو رفته‌ی هتل کسل بالا رفت. ک*ثافت از سر و روی مخروبه بیداد می‌کرد و روی دیوار رنگ و رو رفته، شعارها و یادگاری‌های نم‌زده ثبت شده بود. آدرسی که بنجامین به او گوشزد کرده بود را متمرکز طی کرد.
مقابل در فلزی نیمه‌باز ایستاد. نگاهی سرسری به محوطه‌ی اتاق انداخت. پر بود از زباله و نخاله‌های بی‌مصرف.
نگاهش را دقیق‌تر به در کمد چوبی تیره‌ رنگ انداخت. بی‌درنگ و در عرض یک چشم بهم زدن، سراسیمه در را با پا گشود. تخته چوب شکسته را کنار زد و بهت‌زده به آن پسر جوان نگاه کرد. پسری پژمرده و ترسیده را می‌نگرید. تن لاغرش را میان دستانش قفل کرده بود. تکان عظیمی بر اندام نحیفش خورد. با لکنت و نامفهوم چیزی را معترضانه ل*ب زد:
- تو… کی… هستی؟ از ج…ونم چی… چی می‌خوای؟
بوی ترحم و دلسوزی اسیر بر در و دیوار قلبش، به تمام وجودش راهیابی شده و خواه‌ناخواه گوشه‌ی بینیش را نوازش می‌کرد. ابروانش هر چند از قساوت و احساس مسئولیت گره می‌خوردند و گاه به نشانه‌ی مهرورزی ابرو بالا می‌دادند.
با صدای بم ناموزونی گفت:
- باید با من بیای.
ترس دوباره بر حلقه‌ی چشمانش چیره شده بود، گویا تمام احساس ترس و بیم دنیا، تنها در یک لحظه، میان موج چشمانش جا داده بود.
- نه… لطفاً من رو نَبر… من رو می‌کشن…
مارتین دستش را بر یقه‌ی لباس او دراز کرد. پسرک تقلا می‌کرد و دست مارتین را رد می‌کرد. نور کم‌جان اتاقک دلگیر را فرا گرفته بود. مارتین بی‌حوصله و عصبی یقه‌ی پسرک نحیف را میان دستانش گرفت و او را از جایش بلند کرد. پیکرش را بر دیوار مقابل مهر زد و با چشمان نافذش، خشم را به نمایش گذاشت.
- اگه با من نیای، خودم تو رو با همین دستام می‌کشم.
در حال تکاپو بود که از او فاصله گیرد و پا به فرار بگذارد. اما فکر احمقانه‌ای بود. سرتاسر وجود مارتین همچون صاعقه‌ای درنده مملو از خشم بود. مشت پهنی را مهمان چهره‌اش کرد و او را با ناخوشی به دیوار و پس از آن به زمین پرت کرد. کم‌هوشیار بود و با تیره و تاری آخرین تصویر قبل از بی‌هوشی‌اش را نگرید. مارتین بود، با کبر و خودپسندی وصف‌ناشدنی بالا سر او ایستاده بود و تنها او را با انتظار می‌نگرید.
- از اینکه در عرض نصف روز این حرومزاده رو واسم پیدا کردی، جای تعجب داره. زبونم از شهامتت بند اومده!
به رسم عادت، کیف چرمی مخصوص سیگارش را از جیب پالتویش بیرون کشید و آن را با حوصله باز کرد و نخ برگ را از میان سیگارها بیرون کشید.
- چه بلایی سرش میاد؟
در حالی که سرش را کمی به پایین متمایل کرده بود تا باد شعله‌ی نیمه‌جان چوب کبریتش را خاموش نکند، ابرویی بالا پراند و تیزبینانه نگاه سوالی‌اش را بر او چرخاند.
- به‌نظرت جزای آدم خیانت‌کار چیه؟
سپس کلافه چوب کبریت را به نشانه‌ی غیظ گوشه‌ای انداخت و چهره‌ی سوزناکش را به صورت مارتین نزدیک‌تر کرد و با عربده فریاد زد:
- مرگ!
سپس تن ثقیلش را بر صندلی چوبی گهواره‌ای انداخت و مضطربانه خود را تکان می‌داد. مارتین شرمسار نگاهش را به زمین دوخت.
- هر چه شما امر کنید قربان، من مطیع و مطاع شما هستم.
فنجان قهوه‌ی سفید رنگ را از لبه‌هایش گرفت و جرعه‌ای را پر سروصدا کشید. نگاهش را به باغ روبه‌رویش واگذار کرد.
سرش را بارها به بالا و پایین تکانی داد. انگشت اشاره‌اش را به مارتین نشانه گرفت:
- ولی ازت خوشم میاد.
لبخند ملایمی را به جورج نمایاند. در حالی که پشت سر هم پکی از سیگارش می‌کشید، سیگار را میان ل*ب‌هایش قرار داد و با انگشت اشاره و شصتش، حلقه‌ی طلایی‌اش را به بازی گرفت.
نگاهش را از حلقه دزدید و به مارتین انداخت.
- قراره این هفته راهی سفر بشیم. می‌خوام برم فرانسه. یه مدت توی شهر روئن (Rouen) اقامت داشته باشم. مطمئنم آماندا هم از این خبر خوشحال می‌شه. تو با من میای؟
مارتین از موکت کرم رنگ که همخوانی خاصی با آلاچیق داشت، چشم گرفت و متعجب به تیله‌های مشکی جورج زل زد.
- قربان، من… .
- من به یکی مثل تو نیاز دارم.
مارتین سکوت خفیفی را میانشان محبوس کرده بود. بی‌مهابا تنها سر تکان داد.
- بله قربان، هر کجا باشید، من خدمتگزار شما هستم.
لبخند عمیقی زد، نگاه سنگینش را از مارتین ربود و مجدداً به درختان متواضع و گل‌های طناز خیره شد. به آواز بی‌نظیر دسته پرندگان شوریده‌حال گوش می‌نواخت و مارتینی که برای اتفاقاتی که به شدت از وجود آن‌ها شگفت‌زده می‌شد خط و نشان می‌کشید. حال باید احوالات خود را بقچه‌پیچ می‌کرد و عازم سفر می‌شد، ملتی غریب.
این بار در فرانسه!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_۶۲
در حالی که موهای نسبتاً کوتاهش میان تب و تاب باد حسابی می‌خروشید، آهسته بر لبه‌ی حوض نشسته بود و چشم به کتاب در دستانش دوخته بود. هر از گاهی قسمتی از موهایش را پشت گوشش جا می‌داد. با شنیدن صدای قدم‌هایی که تمرکزش را به هم ریخته بود، از کتابش چشم گرفت.
با دیدن مارتین کمی خود را جمع و جور کرد و با اخم غلیظی نگاهش را جدی‌تر به کاغذهای کاهی گره داد.
مارتین دستانش را در جیب‌های پالتوی بلندش فرو داد و به پنجره‌ی باز بالای عمارت خیره شد. جورج در کنار مردی غریبه خوش و بش می‌کرد. صدای بیهوده‌ی خنده‌هایشان حسابی همه‌جا را پر کرده بود.
مارتین که متوجه ناراحتی و خشم آماندا شده بود، بر روی لبه‌ی کنار حوض نشست و با چشمانی ریز به کتاب در دستانش نگاهی انداخت. روی جلد چرمی کتاب با متن نسبتاً بزرگی نوشته بود: «غرور و تعصب».
بی‌مهابا ابرویی بالا انداخت و در حالی که انگشتانش را بر سطح آب حوض می‌کشید و برگ‌های خشک را گوشه‌ای از سر بی‌حوصلگی جمع می‌کرد، ل*ب زد:
- خوشبختی در ازدواج کاملاً تصادفی است. “جین آستین”
جمله‌ای از کتاب بود. آماندا به گره‌ی آبروهایش کمی زحمت داد و آن‌ها را از هم جدا کرد. سکوت آماندا پر از تمنا بود اما چیزی نگفت! ترجیح می‌داد غرورمندانه سکوت کند و دیگر برای طلب آزادی تقاضا نکند.
مارتین گستاخانه خلأ سکوت را شکافت و کنجکاوانه پرسید:
- این مرد کیه؟
به پنجره اشاره کرد. اما آماندا بی‌اعتنا به او تنها سکوت کرد و به خواندن کتاب مشغول بود. مارتین متوجه بی‌اعتنایی او شده بود.
- بانو، من به پیشنهادتون فکر کردم. قول می‌دم تو رو از دست جورج نجات بدم.
آماندا حسابی درگیر شوک و شبه شده بود و چشمان درشتش را متعجب به مارتین دوخت. مارتین شاهد برق خوشحالی و امید میان مردمک‌های لرزان چشمان آماندا بود. تنها با متانت و جدیت سرش را خفیف تکان داد.
اما کمی پس از هجوم افکارش، غم بر چهره‌ی شادمانش چیره شد و با بغض گفت:
- اما من نمی‌تونم. اگه فرار کنم، جورج بلایی سر خانوادم میاره چی؟ اون می‌دونه خانوادم کجان، اون‌وقت دست به گیس من رو از گیل اسویل به این عمارت کوفتی می‌کشونه.
- کاری می‌کنم اتفاقی واست نیوفته و هرگز بلایی سرت نیاره.
ترس مقابل غم حاکم، بر قله‌های ابروان متزلزل او پیروز شد و با صدای نحیف و زنانگیش گفت:
- می‌خوای اون رو بکشی؟
مارتین که حسابی خنده‌اش گرفته بود، اما با همان چهره‌ی جدی‌اش ل*ب زد:
- البته.
چشمانش حسابی از حدقه بیرون زد و با رنگ و رویی پژمرده، دستی بر گونه‌هایش زد. مارتین خندید و دستش را جلوی دهانش قرار داد.
- شوخی کردم. نترس، من خودم حلش می‌کنم.
موج خروشان چشمانش کمی آرام گرفت و سوالی چشمان او را کاوید:
- چطوری؟
- بهش فکر نکن؛ به آزادیت فکر کن؛ به اینکه قراره بری پیش خانوادت و باهاشون یه زندگی آروم و بی‌دردسری رو شروع کنی.
آماندا آهی از سر حسرت کشید و در حالی که بیهوده کتاب را ورق می‌زد با سوز صدایش گفت:
- جورج و خانواده‌اش همسایه‌ی ما بودند. جورج تا زمان نوجونی‌اش مشغول کار کردن توی مزرعه‌ی پدرم بود. پدرش بیماری لاعلاج گرفت و زمین‌گیر شد. جورج برای جور کردن پول به هر دری می‌زد؛ تا اینکه یک شب بی‌خبر به شهر رفت. ظاهراً اون‌جا هم کار می‌کرد و هم گدایی! پدرش بعد از یه مدت کوتاهی بخاطر جور نشدن پول عملش فوت کرد. هیچ خبری از جورج نداشتیم.
بعد از چند سال زندگیش از این رو به این رو شده بود. ازدواج کرد، کارخانه‌ی خودشو بنا کرد. قدرت بزرگ خودش رو در اورگن و حتی سان‌فرانسیسکو ساخت و کلی برای خودش دوست و دشمن خلق کرد. بعد از اون… .
کمی سکوت کرد و با فک لرزانی ادامه داد:
- اومد گیل اسوین و منو از پدرم خواستگاری کرد. پدرم مخالفت کرد، اما اون رو تحت فشار گذاشت و منو به اجبار به همسری خودش برگزید. الان هم من این‌جام، تو این عمارت بزرگ که فرقی با حبس واسم نداره.
مارتین اندک نگاهی به حال محزونش انداخت و با لحن امیدوارانه‌ای، سخنانش را بر حزن او پاشید:
- درست می‌شه.
دوباره صدای کل‌کل و خنده از پنجره سر داد.
- راستی، این آقائه رو چند باری دیدم، گمونم دوستشه. هر یه مدتی سر از اینجا در می‌آره. اون رو زیاد نمی‌شناسم، به گمونم یه عتیقه‌فروش معروف توی فرانسه داره.
مارتین که حسابی کنجکاو شده بود، دنباله‌ی حرف آماندا را گرفت و پرسید:
- نمی‌دونی برای چی اینجا میاد؟
آماندا کتابش را بست و در میان بازوانش فشاری داد و در حالی که همچون مارتین غرق افکار بود، گفت:
- نمی‌دونم! ولی راجع به یه شیء تاریخی معامله می‌کنن.
کد:
در حالی که موهای نسبتاً کوتاهش میان تب و تاب باد حسابی می‌خروشید، آهسته بر لبه‌ی حوض نشسته بود و چشم به کتاب در دستانش دوخته بود. هر از گاهی قسمتی از موهایش را پشت گوشش جا می‌داد. با شنیدن صدای قدم‌هایی که تمرکزش را به هم ریخته بود، از کتابش چشم گرفت.
با دیدن مارتین کمی خود را جمع و جور کرد و با اخم غلیظی نگاهش را جدی‌تر به کاغذهای کاهی گره داد.
مارتین دستانش را در جیب‌های پالتوی بلندش فرو داد و به پنجره‌ی باز بالای عمارت خیره شد. جورج در کنار مردی غریبه خوش و بش می‌کرد. صدای بیهوده‌ی خنده‌هایشان حسابی همه‌جا را پر کرده بود.
مارتین که متوجه ناراحتی و خشم آماندا شده بود، بر روی لبه‌ی کنار حوض نشست و با چشمانی ریز به کتاب در دستانش نگاهی انداخت. روی جلد چرمی کتاب با متن نسبتاً بزرگی نوشته بود: «غرور و تعصب».
بی‌مهابا ابرویی بالا انداخت و در حالی که انگشتانش را بر سطح آب حوض می‌کشید و برگ‌های خشک را گوشه‌ای از سر بی‌حوصلگی جمع می‌کرد، ل*ب زد:
- خوشبختی در ازدواج کاملاً تصادفی است. “جین آستین”
جمله‌ای از کتاب بود. آماندا به گره‌ی آبروهایش کمی زحمت داد و آن‌ها را از هم جدا کرد. سکوت آماندا پر از تمنا بود اما چیزی نگفت! ترجیح می‌داد غرورمندانه سکوت کند و دیگر برای طلب آزادی تقاضا نکند.
مارتین گستاخانه خلأ سکوت را شکافت و کنجکاوانه پرسید:
- این مرد کیه؟
به پنجره اشاره کرد. اما آماندا بی‌اعتنا به او تنها سکوت کرد و به خواندن کتاب مشغول بود. مارتین متوجه بی‌اعتنایی او شده بود.
- بانو، من به پیشنهادتون فکر کردم. قول می‌دم تو رو از دست جورج نجات بدم.
آماندا حسابی درگیر شوک و شبه شده بود و چشمان درشتش را متعجب به مارتین دوخت. مارتین شاهد برق خوشحالی و امید میان مردمک‌های لرزان چشمان آماندا بود. تنها با متانت و جدیت سرش را خفیف تکان داد.
اما کمی پس از هجوم افکارش، غم بر چهره‌ی شادمانش چیره شد و با بغض گفت:
- اما من نمی‌تونم. اگه فرار کنم، جورج بلایی سر خانوادم میاره چی؟ اون می‌دونه خانوادم کجان، اون‌وقت دست به گیس من رو از گیل اسویل به این عمارت کوفتی می‌کشونه.
- کاری می‌کنم اتفاقی واست نیوفته و هرگز بلایی سرت نیاره.
ترس مقابل غم حاکم، بر قله‌های ابروان متزلزل او پیروز شد و با صدای نحیف و زنانگیش گفت:
- می‌خوای اون رو بکشی؟
مارتین که حسابی خنده‌اش گرفته بود، اما با همان چهره‌ی جدی‌اش ل*ب زد:
- البته.
چشمانش حسابی از حدقه بیرون زد و با رنگ و رویی پژمرده، دستی بر گونه‌هایش زد. مارتین خندید و دستش را جلوی دهانش قرار داد.
- شوخی کردم. نترس، من خودم حلش می‌کنم.
موج خروشان چشمانش کمی آرام گرفت و سوالی چشمان او را کاوید:
- چطوری؟
- بهش فکر نکن؛ به آزادیت فکر کن؛ به اینکه قراره بری پیش خانوادت و باهاشون یه زندگی آروم و بی‌دردسری رو شروع کنی.
آماندا آهی از سر حسرت کشید و در حالی که بیهوده کتاب را ورق می‌زد با سوز صدایش گفت:
- جورج و خانواده‌اش همسایه‌ی ما بودند. جورج تا زمان نوجونی‌اش مشغول کار کردن توی مزرعه‌ی پدرم بود. پدرش بیماری لاعلاج گرفت و زمین‌گیر شد. جورج برای جور کردن پول به هر دری می‌زد؛ تا اینکه یک شب بی‌خبر به شهر رفت. ظاهراً اون‌جا هم کار می‌کرد و هم گدایی! پدرش بعد از یه مدت کوتاهی بخاطر جور نشدن پول عملش فوت کرد. هیچ خبری از جورج نداشتیم.
بعد از چند سال زندگیش از این رو به این رو شده بود. ازدواج کرد، کارخانه‌ی خودشو بنا کرد. قدرت بزرگ خودش رو در اورگن و حتی سان‌فرانسیسکو ساخت و کلی برای خودش دوست و دشمن خلق کرد. بعد از اون… .
کمی سکوت کرد و با فک لرزانی ادامه داد:
- اومد گیل اسوین و منو از پدرم خواستگاری کرد. پدرم مخالفت کرد، اما اون رو تحت فشار گذاشت و منو به اجبار به همسری خودش برگزید. الان هم من این‌جام، تو این عمارت بزرگ که فرقی با حبس واسم نداره.
مارتین اندک نگاهی به حال محزونش انداخت و با لحن امیدوارانه‌ای، سخنانش را بر حزن او پاشید:
- درست می‌شه.
دوباره صدای کل‌کل و خنده از پنجره سر داد.
- راستی، این آقائه رو چند باری دیدم، گمونم دوستشه. هر یه مدتی سر از اینجا در می‌آره. اون رو زیاد نمی‌شناسم، به گمونم یه عتیقه‌فروش معروف توی فرانسه داره.
مارتین که حسابی کنجکاو شده بود، دنباله‌ی حرف آماندا را گرفت و پرسید:
- نمی‌دونی برای چی اینجا میاد؟
آماندا کتابش را بست و در میان بازوانش فشاری داد و در حالی که همچون مارتین غرق افکار بود، گفت:
- نمی‌دونم! ولی راجع به یه شیء تاریخی معامله می‌کنن.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_۶۳
آماندا سکوت عمیق و ژرف کوتاه میانشان را با سوال کوبنده‌ای شکاند:
- راستی، نگفته بودی! تو اون روز توی اتاق دنبال چی بودی؟
چشمان پرسشگرش را بدون پلک بر نگاه متردد مارتین دوخت.
- دنبال حقم می‌گردم.
گیج و واج تکرار کرد:
- حقت؟!
- سنگ قیمتی که حق منه. اون الان دست جورج ماریسونه. دست همسرت.
آماندا که با جمع و جور کردن کلی جملات مبهم گیج‌تر شده بود، کمی درنگ کرد.
- پس اون سنگ گرد قیمتی مال توئه؟
با صدای دورگه‌ای تایید کرد:
- آره.
آماندا از جایش پرید و گوشه‌های دامن مشکی مخملی‌اش را کمی تکاند؛ متفکرانه انگشتانش را به هم پیوند زد.
- اون قراره برای فروشش معامله کنه. راستش من زیاد ازش مطلع نیستم، ولی می‌دونم خط قرمز جورجه. اون به کسی اجازه نمی‌ده به اون سنگ قیمتی نزدیک بشه، حتی به من! من… تنها یک‌بار که به اروپا سفر کرده بود، تونستم به دور از چشم همه اون رو ببینم. جورج عقیده داره اون سنگ مایه‌ی خوش‌شانسی زندگیشه.
- می‌دونی از کجا اونو پیدا کرده؟
- اون یه مدت توی موزه‌ی قدیمی نگهبان بود… .
سکوت کرد و با انگشت اشاره‌اش موهایش را تاب می‌داد.
مارتین همچنان لبه‌ی حوض نشسته بود و هر از گاهی دستی بر موهایش می‌کشید.
- کمکم کن به حقم برسم، آماندا.
- تمام تلاشمو می‌کنم.
لیوان پیلزنر میان دستانش را به لبانش نزدیک کرد و جرعه‌ای از کوکتل را مزه مزه کرد. لبخندزنان به مارتین رو کرد و ل*ب زد:
- قراره تو رو توی شرکت خوب استخدام کنم، نظرت چیه؟
مارتین نیم نگاهی به آماندا و سپس به جورج انداخت:
- من… .
جورج دستانش را قفل چنگال و چاقو کرد و در حالی که مشغول بریدن تیکه‌ای از گوشت نیمه‌خام بود، میان حرفش پرید:
- نیاز نیست چیزی بگی. قرار کارمند نیمه‌وقت توی بهترین شرکت ساختمانی استخدامت کنم. می‌تونی زندگی خودتو بسازی جوری که خودت بخوای.
لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست و متشکرانه سری تکان داد.
- ممنونم قربان.
نگاه محنت‌بارش را بر سر و روی زینتی و مرتب آماندا دوخت.
- بانو، بار سفر رو بستی؟
آماندا در حالی هاج و واج به جورج نگاه می‌کرد، دستش را لای موهایش کشید. آهسته ل*ب زد:
- سفر؟
جورج با پشت دست، نوازشی بر موهای ل*خت آماندا کشید.
- قراره چند روز دیگه بریم روئن، شهری که تو دوستش داری. اول از همه می‌ریم سمت کلیسای نوتردام و با هم دعا می‌کنیم که خدای بزرگ، فرزند خوب و صالحی رو به ما عطا کنه.
پایش را از پای دیگرش جدا کرد و آهسته از جایش برخواست. با حرکت موزونی تکانی به شانه‌های پهنش انداخت و به سمت میز گوشه‌ی اتاق مهمانی کشیده شد و سی‌دی مشکی رنگ را از پاکت کاغذی بیرون کرد و متمرکز او را روی گردانه‌ی گرامافون گذاشت. صدا کمی بیشتر به گوش می‌رسید. آهنگ ملایم (Put Your Head on My Shoulder) یک آهنگ از پل آنکا بود. یک آهنگ کلاسیک و پرطرفدار. در حالی که با نوای آهنگ در مقابل مارتین و آماندا می‌رقصید، خودش را به آماندا کشاند و دستش را غافلگیرانه گرفت و او را به ر*ق*ص دعوت کرد.
آماندا هیچ تمایلی به همراهی او نداشت، اما با اکراه برخاست و در میان سالن نه چندان بزرگ باشکوه تانگو می‌رقصیدند.
جورج که همچنان با آهنگ همخوانی می‌کرد، دستش را دور کمر نحیف آماندا کشید و همزمان با او می‌رقصید.
- سرتو بزار روی شونه‌ام. مرا در آ*غ*و*ش بگیر… .
گویا تنها این دو خط از آهنگ را از حفظ می‌خواند. آماندا را چند دور پشت سر هم چرخاند و از برنامه‌های سفرش می‌گفت:
- بعدش می‌ریم جنوب شرق، کنار برج ساعت.
جورج نگاهی به مارتین انداخت و ادامه داد:
- استیو با دوربین عکاسی یه عکس جذابی از ما می‌گیره، یه عکس سیاه و سفید با قاب مشکی رو همینجا روی دیوار سالن نصب می‌کنیم. بعد از اون تو رو می‌برم پاریس، شهر عشاق…
نگاهشان با جدیت بهم گره خورده بود. مارتین که دقیقاً طعم نگاهشان را به خوبی نمی‌توانست مزه مزه کند، اما حسابی تلخ بنظر می‌آمد. نگاهی از آنان گرفت و به گرامافون طلایی چشم دوخت. نگاه جورج تهی از احساس و نگاه آماندا مملو از کینه!
پشت دستش را بر پو*ست لطیف آماندا کشید که باعث شد آماندا کمی از ترس تکان بخورد. گمان می‌کرد، از سر عادت باز چک ناقابلی را مهمان گونه‌هایش می‌کند. مارتین حسابی احساس معذبی می‌کرد و به دنبال بهانه‌ای برای ترک صح*نه بود. در حالی که از شادمانی جورج چیزی دیده نمی‌شد، به جای حال خوش، سرمستیش را جدیت و سرسختی فرا گرفته بود. این‌بار با همان جدیت ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم، بعدش می‌ریم پاریس. برج ایفل مجلل، موزه‌ی انولید، راستی تو همیشه عاشق دیدن خودت توی آینه‌ای پس… می‌ریم سالن آینه. نظرت چیه بانو؟
کد:
آماندا سکوت عمیق و ژرف کوتاه میانشان را با سوال کوبنده‌ای شکاند:
- راستی، نگفته بودی! تو اون روز توی اتاق دنبال چی بودی؟
چشمان پرسشگرش را بدون پلک بر نگاه متردد مارتین دوخت.
- دنبال حقم می‌گردم.
گیج و واج تکرار کرد:
- حقت؟!
- سنگ قیمتی که حق منه. اون الان دست جورج ماریسونه. دست همسرت.
آماندا که با جمع و جور کردن کلی جملات مبهم گیج‌تر شده بود، کمی درنگ کرد.
- پس اون سنگ گرد قیمتی مال توئه؟
با صدای دورگه‌ای تایید کرد:
- آره.
آماندا از جایش پرید و گوشه‌های دامن مشکی مخملی‌اش را کمی تکاند؛ متفکرانه انگشتانش را به هم پیوند زد.
- اون قراره برای فروشش معامله کنه. راستش من زیاد ازش مطلع نیستم، ولی می‌دونم خط قرمز جورجه. اون به کسی اجازه نمی‌ده به اون سنگ قیمتی نزدیک بشه، حتی به من! من… تنها یک‌بار که به اروپا سفر کرده بود، تونستم به دور از چشم همه اون رو ببینم. جورج عقیده داره اون سنگ مایه‌ی خوش‌شانسی زندگیشه.
- می‌دونی از کجا اونو پیدا کرده؟
- اون یه مدت توی موزه‌ی قدیمی نگهبان بود… .
سکوت کرد و با انگشت اشاره‌اش موهایش را تاب می‌داد.
مارتین همچنان لبه‌ی حوض نشسته بود و هر از گاهی دستی بر موهایش می‌کشید.
- کمکم کن به حقم برسم، آماندا.
- تمام تلاشمو می‌کنم.
لیوان پیلزنر میان دستانش را به لبانش نزدیک کرد و جرعه‌ای از کوکتل را مزه مزه کرد. لبخندزنان به مارتین رو کرد و ل*ب زد:
- قراره تو رو توی شرکت خوب استخدام کنم، نظرت چیه؟
مارتین نیم نگاهی به آماندا و سپس به جورج انداخت:
- من… .
جورج دستانش را قفل چنگال و چاقو کرد و در حالی که مشغول بریدن تیکه‌ای از گوشت نیمه‌خام بود، میان حرفش پرید:
- نیاز نیست چیزی بگی. قرار کارمند نیمه‌وقت توی بهترین شرکت ساختمانی استخدامت کنم. می‌تونی زندگی خودتو بسازی جوری که خودت بخوای.
لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست و متشکرانه سری تکان داد.
- ممنونم قربان.
نگاه محنت‌بارش را بر سر و روی زینتی و مرتب آماندا دوخت.
- بانو، بار سفر رو بستی؟
آماندا در حالی هاج و واج به جورج نگاه می‌کرد، دستش را لای موهایش کشید. آهسته ل*ب زد:
- سفر؟
جورج با پشت دست، نوازشی بر موهای ل*خت آماندا کشید.
- قراره چند روز دیگه بریم روئن، شهری که تو دوستش داری. اول از همه می‌ریم سمت کلیسای نوتردام و با هم دعا می‌کنیم که خدای بزرگ، فرزند خوب و صالحی رو به ما عطا کنه.
پایش را از پای دیگرش جدا کرد و آهسته از جایش برخواست. با حرکت موزونی تکانی به شانه‌های پهنش انداخت و به سمت میز گوشه‌ی اتاق مهمانی کشیده شد و سی‌دی مشکی رنگ را از پاکت کاغذی بیرون کرد و متمرکز او را روی گردانه‌ی گرامافون گذاشت. صدا کمی بیشتر به گوش می‌رسید. آهنگ ملایم (Put Your Head on My Shoulder) یک آهنگ از پل آنکا بود. یک آهنگ کلاسیک و پرطرفدار. در حالی که با نوای آهنگ در مقابل مارتین و آماندا می‌رقصید، خودش را به آماندا کشاند و دستش را غافلگیرانه گرفت و او را به ر*ق*ص دعوت کرد.
آماندا هیچ تمایلی به همراهی او نداشت، اما با اکراه برخاست و در میان سالن نه چندان بزرگ باشکوه تانگو می‌رقصیدند.
جورج که همچنان با آهنگ همخوانی می‌کرد، دستش را دور کمر نحیف آماندا کشید و همزمان با او می‌رقصید.
- سرتو بزار روی شونه‌ام. مرا در آ*غ*و*ش بگیر… .
گویا تنها این دو خط از آهنگ را از حفظ می‌خواند. آماندا را چند دور پشت سر هم چرخاند و از برنامه‌های سفرش می‌گفت:
- بعدش می‌ریم جنوب شرق، کنار برج ساعت.
جورج نگاهی به مارتین انداخت و ادامه داد:
- استیو با دوربین عکاسی یه عکس جذابی از ما می‌گیره، یه عکس سیاه و سفید با قاب مشکی رو همینجا روی دیوار سالن نصب می‌کنیم. بعد از اون تو رو می‌برم پاریس، شهر عشاق…
نگاهشان با جدیت بهم گره خورده بود. مارتین که دقیقاً طعم نگاهشان را به خوبی نمی‌توانست مزه مزه کند، اما حسابی تلخ بنظر می‌آمد. نگاهی از آنان گرفت و به گرامافون طلایی چشم دوخت. نگاه جورج تهی از احساس و نگاه آماندا مملو از کینه!
پشت دستش را بر پو*ست لطیف آماندا کشید که باعث شد آماندا کمی از ترس تکان بخورد. گمان می‌کرد، از سر عادت باز چک ناقابلی را مهمان گونه‌هایش می‌کند. مارتین حسابی احساس معذبی می‌کرد و به دنبال بهانه‌ای برای ترک صح*نه بود. در حالی که از شادمانی جورج چیزی دیده نمی‌شد، به جای حال خوش، سرمستیش را جدیت و سرسختی فرا گرفته بود. این‌بار با همان جدیت ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم، بعدش می‌ریم پاریس. برج ایفل مجلل، موزه‌ی انولید، راستی تو همیشه عاشق دیدن خودت توی آینه‌ای پس… می‌ریم سالن آینه. نظرت چیه بانو؟
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_۶۴
آماندا همچنان سکوت اختیار کرده بود. بلاخره از میان دستان سرد جورج جدا شد و تن گرمش را بر کاناپه انداخت. جورج کمی عصبی شده بود و صدای ساییدن دندان‌هایش حسابی گویای حالش بود. ناخودآگاه دستانش مشت شدند، اما تنها نفس عمیقی کشید و مارتین را در حالی که گوشه‌ای از سالن نظاره‌گر بود، نگرید. با لبخند ساختگی به مارتین گفت:
- خب استیو، بهتره بری استراحت کنی.
مارتین سرش را کمی به اهتزاز درآورد و با صدای رسایی حرف او را تایید کرد:
- بله قربان. شب شما خوش.
نگاه اندکی به آشفته‌حالی آماندا انداخت. او مات و غم‌زده به گلدا‌ن‌های زینتی طلایی، که با وسواس زیر پرده‌های کوتاه حریری چیده شده بودند، خیره بود.
یک قدم تا در بود، اما با صدای جورج متوقف شد و سرش را به سمت او نشانه گرفت:
- فردا قرار کاری مهمی دارم، می‌خوام تو حضور داشته باشی.
مارتین تنش را بر مدار فرضی زیر پایش چرخاند و سر افکنده، ل*ب زد:
- چشم.
سپس از سالن پر زرق و برق بیرون رفت و پرشتاب خودش را به اتاقش رساند.
سر چوب در دستانش را کمی تیز کرد و در امتداد آن تنش را بر روی میز منعطف کرد. چشم راستش را محکم فشرد و با نگاه تیزبینانه‌اش موقعیت توپ سفید رنگ را دید می‌زد.
فشاری بر توپ وارد کرد. با شتاب محکمی به سمت توپ زرد رنگ پرت شد و بلافاصله به گودال گوشه‌ی میز افتاد.
صدای کف زدن بقیه‌ی مشتریان حسابی همهمه ایجاد کرده بود. مارتین که کلافه‌وار شاهد بازی حوصله‌سربر بیلیارد شده بود، خمیازه‌ای سر کشید و با انگشتانش حسابی چشمانش را بهم فشار داد. بعد از آن نمایش مسخره‌ی دیشب، تمام شب را با سر و صدای جنجالی دعوای جورج و آماندا بد خواب شده بود! به‌طوری که آماندا به دلیل ناخوش بودن حالش، تمام روز را از اتاقش بیرون نرفت و حتی سر میز صبحانه هم نیامده بود.
با صدای ترق بهم کوبیدن دو توپ، رشته‌ی افکار مارتین از هم گسسته شد. کم‌کم داشت از وجود جورج بشدت متنفر می‌شد و برای نابود نکردن او به اندازه‌ی کافی، صبر پیشه کرده بود. موجودی خودخواه و خودبین و بشدت ظالم بود، ادعای عدالت می‌کرد اما از همه ناعادلانه‌تر رفتار می‌کرد! ادعای عشق دارد، اما هر شب با تازیانه‌هایی که بر تن و روح آماندای بی‌نوا می‌زد، جایی برای باور عشق پوچ او نمی‌ماند!
جورج، آستین پیراهن سفیدش را تا زد و سیگار پشت گوشش را پرواگرانه برداشت و با چشمان پیروزمندانه‌اش به حُضار لبخند می‌زد. چوب را به مرد کنار دستش سپرد و با زحمت کتش را به تن کرد.
در حالی که سیگار خاموش را میان لبانش قرار داده بود، ابرویی بالا پراند و دستی بر بازوی مارتین کشید. تن خسته‌اش را تکان خفیفی داد و با لبخندی گفت:
- بریم سر کارمون پسر.
سیگار از میان لبانش افتاد. نگاهی به سقوط غافلگیرانه‌اش انداخت و دوباره دستش را در جیب کت توسی‌اش قرار داد و کیف فلزی مخصوص سیگارش را بیرون کشید. او را به مارتین نزدیک کرد. مارتین کمی متعجب، گیج او را نگاه کرد.
- من سیگار نمی‌کشم قربان.
- می‌دونم، این رو مهمونم باش.
مردد به سیگارهای مرتب شده چشم دوخت و با اکراه نخ سیگاری را برداشت. متوجه نگاه منتظرانه‌ی جورج شد. لبانش را با زبان تر کرد و سیگار را میان ل*ب‌هایش جا داد. جورج چوب کبریت را نزدیک سیگارش کرد و بعد از روشن شدن سیگارش، چوب شعله‌ور را نزدیک سیگار مارتین کرد و سیگار او را نیز روشن کرد.
مارتین که اصلاً از این کارها سر در نمی‌آورد، پوک خفیفی کشید و تمام دود را به ریه‌های تازه‌اش راهی کرد. بشدت شروع کرد به سرفه کردن، چهره‌اش کبود شده بود و ریشه‌ی چشمان سرخش، خونین‌تر شدند. ریسه‌ی سرفه‌های انزجارش بلاخره بریده شد. جورج کمی با کف دست کمرش را بهم کوبید. مارتین پس از نفس کوتاهی سکوت کرد و با حدقه‌های سرخ نظاره‌گر جورج بود.
جورج پس از اتمام خنده‌هایش، قدم تند کرد و به سمت گوشه‌ی سالن بزرگ بیلیارد قدم برداشت. یک سالن صد و اند متری با میزهای مرتب چیده شده‌ی بیلیارد و دیوارهای نقاشی‌شده‌ی طرح سنگ و آجر که به طور حیرت‌آور واقعی به نظر می‌آمد. چراغ‌های گرد زرد رنگ بر سر هر میز سبزپوش معلق بود و کف سفید تمیز سالن را براق‌تر جلوه می‌داد.
بلاخره به راه‌پله‌ی مارپیچ فلزی آبی رنگ گوشه‌ی سالن رسیدند. ابتدا جورج و پس از آن مارتین به سمت بالا رفتند، همچنین دو محافظ که همیشه همراه و مرافق جورج بودند نیز به آن‌ها ملحق شدند. پس از آن حادثه‌ی هولناک، به هیچ وجه به خودش اجازه نمی‌داد که تنها راحت در شهر بچرخد! به طبقه‌ی آخر رسیدند که حسابی تیره و تاریک بود. راه‌پله به یک راهروی دو متری و یک درب فلزی ختم می‌شد. نور سبز رنگ کم‌جانی سقف و درب را روشنایی بخشیده بود. یک محافظ دستی پیش کرد و با دسته کلید به دستانش سرعت بخشید و درب فلزی را گشود. صدای پیج‌های زنگ‌زده‌ی درب حسابی گوش‌خراش بود.
جورج با اشاره به مارتین به او فهماند که همراه او وارد اتاق انباری بشود. اتاق بسیار کوچک و تنگ بود و سرتاسر آن با کاشی‌های نگینی آبی رنگ که بخاطر ک*ثافت‌کاری چندین ساله بر در و دیوارش حسابی رنگ از رو رفته بود. مرکز اتاق، مرد نسبتا چاق جوانی بود که با حال وخیم میان طناب‌های کنف‌های پهن در حصار بود. با گشودن در، صاعقه‌ای بر تنش رخنه کرد و اندامش از شدت خوف حسابی تکان خورد. پیراهنش با خون تیره حسابی رنگ و لعاب گرفته بود. قدرت باز شدن چشم راستش را نداشت و حسابی کبود و ورم کرده بود، اما چشم دیگرش را با زحمت از روی هم شکافت. با دیدن جورج که متکبرانه در مقابلش ایستاده بود، حسابی جا خورد.
مرد دیگری حضور داشت، حسابی درشت اندام بود و هر از گاهی بند زخیم کمربند را میان مشت خونینش می‌پیچاند.
با دیدن جورج، صندلی فلزی تا شده را از هم باز کرد و مقابل آن مرد چاق نیمه‌مرده قرار داد. با آن حال و اوضاع وخیم که امیدی به زنده‌بودنش نبود، صدای خنده‌ای از او نشات گرفت، اما خنده‌های مرد با مشت سهمگین جورج بند آمد و مرد به طرفی پرت زمین شد. جورج با صدای بم منعکس شده‌اش، حرف‌های رکیک نثارش می‌کرد:
- می‌خندی تونی؟ باید گریه کنی، ع*و*ضی حرومزاده.
نزدیک‌تر شد و یقه‌‌ی شل و ولش را سفت گرفت و نفس تندش را بر چهره‌ی زخم و کبودش فرو داد. و این بار بلندتر از قبل گفت:
- اون بارِ مواد لعنتی کجاست؟ بنال مر*تیکه!
دوباره خندید و این بار اعصاب جورج را حسابی در هم ریخته بود. بلاخره آن مرد سخن گفت، صدای زمزمه‌وارش را بریده بریده، ل*ب زد:
- همرو سوزوندم. تو اون مواد کوفتی رو به جوون‌ها می‌دی، زندگی‌شون رو به گوه می‌کشی! پس منم اون کامیون کوفتی رو با بارش یه جا سوزوندم… .

کد:
آماندا همچنان سکوت اختیار کرده بود. بلاخره از میان دستان سرد جورج جدا شد و تن گرمش را بر کاناپه انداخت. جورج کمی عصبی شده بود و صدای ساییدن دندان‌هایش حسابی گویای حالش بود. ناخودآگاه دستانش مشت شدند، اما تنها نفس عمیقی کشید و مارتین را در حالی که گوشه‌ای از سالن نظاره‌گر بود، نگرید. با لبخند ساختگی به مارتین گفت:
- خب استیو، بهتره بری استراحت کنی.
مارتین سرش را کمی به اهتزاز درآورد و با صدای رسایی حرف او را تایید کرد:
- بله قربان. شب شما خوش.
نگاه اندکی به آشفته‌حالی آماندا انداخت. او مات و غم‌زده به گلدا‌ن‌های زینتی طلایی، که با وسواس زیر پرده‌های کوتاه حریری چیده شده بودند، خیره بود.
یک قدم تا در بود، اما با صدای جورج متوقف شد و سرش را به سمت او نشانه گرفت:
- فردا قرار کاری مهمی دارم، می‌خوام تو حضور داشته باشی.
مارتین تنش را بر مدار فرضی زیر پایش چرخاند و سر افکنده، ل*ب زد:
- چشم.
سپس از سالن پر زرق و برق بیرون رفت و پرشتاب خودش را به اتاقش رساند.
سر چوب در دستانش را کمی تیز کرد و در امتداد آن تنش را بر روی میز منعطف کرد. چشم راستش را محکم فشرد و با نگاه تیزبینانه‌اش موقعیت توپ سفید رنگ را دید می‌زد.
فشاری بر توپ وارد کرد. با شتاب محکمی به سمت توپ زرد رنگ پرت شد و بلافاصله به گودال گوشه‌ی میز افتاد.
صدای کف زدن بقیه‌ی مشتریان حسابی همهمه ایجاد کرده بود. مارتین که کلافه‌وار شاهد بازی حوصله‌سربر بیلیارد شده بود، خمیازه‌ای سر کشید و با انگشتانش حسابی چشمانش را بهم فشار داد. بعد از آن نمایش مسخره‌ی دیشب، تمام شب را با سر و صدای جنجالی دعوای جورج و آماندا بد خواب شده بود! به‌طوری که آماندا به دلیل ناخوش بودن حالش، تمام روز را از اتاقش بیرون نرفت و حتی سر میز صبحانه هم نیامده بود.
با صدای ترق بهم کوبیدن دو توپ، رشته‌ی افکار مارتین از هم گسسته شد. کم‌کم داشت از وجود جورج بشدت متنفر می‌شد و برای نابود نکردن او به اندازه‌ی کافی، صبر پیشه کرده بود. موجودی خودخواه و خودبین و بشدت ظالم بود، ادعای عدالت می‌کرد اما از همه ناعادلانه‌تر رفتار می‌کرد! ادعای عشق دارد، اما هر شب با تازیانه‌هایی که بر تن و روح آماندای بی‌نوا می‌زد، جایی برای باور عشق پوچ او نمی‌ماند!
جورج، آستین پیراهن سفیدش را تا زد و سیگار پشت گوشش را پرواگرانه برداشت و با چشمان پیروزمندانه‌اش به حُضار لبخند می‌زد. چوب را به مرد کنار دستش سپرد و با زحمت کتش را به تن کرد.
در حالی که سیگار خاموش را میان لبانش قرار داده بود، ابرویی بالا پراند و دستی بر بازوی مارتین کشید. تن خسته‌اش را تکان خفیفی داد و با لبخندی گفت:
- بریم سر کارمون پسر.
سیگار از میان لبانش افتاد. نگاهی به سقوط غافلگیرانه‌اش انداخت و دوباره دستش را در جیب کت توسی‌اش قرار داد و کیف فلزی مخصوص سیگارش را بیرون کشید. او را به مارتین نزدیک کرد. مارتین کمی متعجب، گیج او را نگاه کرد.
- من سیگار نمی‌کشم قربان.
- می‌دونم، این رو مهمونم باش.
مردد به سیگارهای مرتب شده چشم دوخت و با اکراه نخ سیگاری را برداشت. متوجه نگاه منتظرانه‌ی جورج شد. لبانش را با زبان تر کرد و سیگار را میان ل*ب‌هایش جا داد. جورج چوب کبریت را نزدیک سیگارش کرد و بعد از روشن شدن سیگارش، چوب شعله‌ور را نزدیک سیگار مارتین کرد و سیگار او را نیز روشن کرد.
مارتین که اصلاً از این کارها سر در نمی‌آورد، پوک خفیفی کشید و تمام دود را به ریه‌های تازه‌اش راهی کرد. بشدت شروع کرد به سرفه کردن، چهره‌اش کبود شده بود و ریشه‌ی چشمان سرخش، خونین‌تر شدند. ریسه‌ی سرفه‌های انزجارش بلاخره بریده شد. جورج کمی با کف دست کمرش را بهم کوبید. مارتین پس از نفس کوتاهی سکوت کرد و با حدقه‌های سرخ نظاره‌گر جورج بود.
جورج پس از اتمام خنده‌هایش، قدم تند کرد و به سمت گوشه‌ی سالن بزرگ بیلیارد قدم برداشت. یک سالن صد و اند متری با میزهای مرتب چیده شده‌ی بیلیارد و دیوارهای نقاشی‌شده‌ی طرح سنگ و آجر که به طور حیرت‌آور واقعی به نظر می‌آمد. چراغ‌های گرد زرد رنگ بر سر هر میز سبزپوش معلق بود و کف سفید تمیز سالن را براق‌تر جلوه می‌داد.
بلاخره به راه‌پله‌ی مارپیچ فلزی آبی رنگ گوشه‌ی سالن رسیدند. ابتدا جورج و پس از آن مارتین به سمت بالا رفتند، همچنین دو محافظ که همیشه همراه و مرافق جورج بودند نیز به آن‌ها ملحق شدند. پس از آن حادثه‌ی هولناک، به هیچ وجه به خودش اجازه نمی‌داد که تنها راحت در شهر بچرخد! به طبقه‌ی آخر رسیدند که حسابی تیره و تاریک بود. راه‌پله به یک راهروی دو متری و یک درب فلزی ختم می‌شد. نور سبز رنگ کم‌جانی سقف و درب را روشنایی بخشیده بود. یک محافظ دستی پیش کرد و با دسته کلید به دستانش سرعت بخشید و درب فلزی را گشود. صدای پیج‌های زنگ‌زده‌ی درب حسابی گوش‌خراش بود.
جورج با اشاره به مارتین به او فهماند که همراه او وارد اتاق انباری بشود. اتاق بسیار کوچک و تنگ بود و سرتاسر آن با کاشی‌های نگینی آبی رنگ که بخاطر ک*ثافت‌کاری چندین ساله بر در و دیوارش حسابی رنگ از رو رفته بود. مرکز اتاق، مرد نسبتا چاق جوانی بود که با حال وخیم میان طناب‌های کنف‌های پهن در حصار بود. با گشودن در، صاعقه‌ای بر تنش رخنه کرد و اندامش از شدت خوف حسابی تکان خورد. پیراهنش با خون تیره حسابی رنگ و لعاب گرفته بود. قدرت باز شدن چشم راستش را نداشت و حسابی کبود و ورم کرده بود، اما چشم دیگرش را با زحمت از روی هم شکافت. با دیدن جورج که متکبرانه در مقابلش ایستاده بود، حسابی جا خورد.
مرد دیگری حضور داشت، حسابی درشت اندام بود و هر از گاهی بند زخیم کمربند را میان مشت خونینش می‌پیچاند.
با دیدن جورج، صندلی فلزی تا شده را از هم باز کرد و مقابل آن مرد چاق نیمه‌مرده قرار داد. با آن حال و اوضاع وخیم که امیدی به زنده‌بودنش نبود، صدای خنده‌ای از او نشات گرفت، اما خنده‌های مرد با مشت سهمگین جورج بند آمد و مرد به طرفی پرت زمین شد. جورج با صدای بم منعکس شده‌اش، حرف‌های رکیک نثارش می‌کرد:
- می‌خندی تونی؟ باید گریه کنی، ع*و*ضی حرومزاده.
نزدیک‌تر شد و یقه‌‌ی شل و ولش را سفت گرفت و نفس تندش را بر چهره‌ی زخم و کبودش فرو داد. و این بار بلندتر از قبل گفت:
- اون بارِ مواد لعنتی کجاست؟ بنال مر*تیکه!
دوباره خندید و این بار اعصاب جورج را حسابی در هم ریخته بود. بلاخره آن مرد سخن گفت، صدای زمزمه‌وارش را بریده بریده، ل*ب زد:
- همرو سوزوندم. تو اون مواد کوفتی رو به جوون‌ها می‌دی، زندگی‌شون رو به گوه می‌کشی! پس منم اون کامیون کوفتی رو با بارش یه جا سوزوندم… .
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_65
این‌بار لبخند پهنش را با دندان‌های خونی نمایان کرد.
جورج متحیر به خنده‌هایش تنها به او زل زده بود و دستانش دور یقه‌اش خشک مانده بود. کمی مکث کرد؛ سپس فاصله‌ی کوتاهشان را با نفس‌های گرمی که حسابی آغشته به زهر خشم بود، پر کرد. خشم و فریادهایش حسابی همه را ترسانده و رنگ و روی آن‌ها را پریده بود. صندلی فلزی را به زمین کوبید و با مشت و لگد عصبانیتش را بر تن مردی که گویا باب نام داشت، تخلیه کرد؛ اما در شدت تعجب، همچنان آن مرد می‌خندید!
جورج نفس عمیقش را بیرون داد و ناگهان تفنگ را از کمربندش بیرون کشید و آن را به سمت باب نشانه گرفت و تهدیدوار ل*ب زد:
- تو رو می‌کشم، آشغال!
ضامن را به سمت خودش کشید و نفس‌نفس‌زنان آماده‌ی شلیک بود.
مارتین حسابی نگران و شوریده‌حال مقابلشان ایستاده بود و شاهد اتفاقات متشنج پیش رو بود. مدام نگاهش را به تفنگ و جدیت بی‌همتای جورج کشاند. مصمم بودن از چشمان نافذش دو دو می‌زد. این بار در چشمانش، کینه‌ی پلید تیره و تیره‌تر می‌شد.
آب دهنش را پر سروصدا قورت داد. جورج با صدای بَمی تشر زد:
- تفنگ لعنتی رو بگیر و این خوک بی‌صفت رو همین الان بکش!
مارتین، چشمان لرزان و از حدقه بیرون زده‌اش را به جورج نشاند. گویا خاکستری را بر چشمانش پاشیده بودند. همه‌چیز تیره و تار بود و دیگر قدرت سخن گفتن را نداشت. با لبانی متزلزل و دست‌های کرخت شده، حسابی مبهوت شده بود.
- قربان من… .
- همین که گفتم!
چاره‌ای نداشت. نگاهی به اطراف چرخاند. نگاه زننده‌ی حُضار بر روی او سنگینی می‌کرد. با اکراه تفنگ را با دستانش سفت گرفت و انگشت نحیفش را بر ماشه قرار داد. سعی می‌کرد تکان خوردن دستانش را آشکار نکند. ل*ب پایینی‌اش را آهسته گزید. شبنم خشم عجیب موج ترس چشمانش را متلاطم کرده بود. عرق سرد از مسیر منحنی کمرش جاری می‌شد و شدت نفس زدنش بیشتر می‌شد. تفنگ را به سمت آن مرد، همان که باب نام داشت، نشانه گرفت. تمام خاطرات ماندآب در ذهنش همچون کوه فوران شد. تمامی اتفاقات و حوادث زندگی‌اش مانند فیلمی کوتاه، ثانیه به ثانیه ذهنش را فرا گرفته بود: به کشته شدن پدرش جیمز، به سرنگون شدن دوستانش، به سوختن پیکر جان و به اولین قتل کارلایل توسط خودِ مارتین، به آ*غ*و*ش گرم و لطیف کاترینا که بشدت در این روزهای دشوار و تنگنا نیازمندش بود. فریاد جورج دوباره سر گرفت و همزمان با ترس، ماشه را چکاند.
- ماشه رو بکش!
اما، تفنگ خالی از گلوله بود! مات نگاهی بر زرق نقره‌ای تفنگ انداخت. همان‌طور که با تعجب به تفنگ نگاه می‌کرد، با پوزخند جورج به خودش آمد.
- داشتم امتحانت می‌کردم. نه خوشم اومد! حاضری بخاطر من آدم بکشی!
مارتین ابتدا متوجه چیزی نشده بود. چرا از او می‌خواست که آن مرد را سر به نیست کند، ولی تفنگ عاری از گلوله بود.
سوالی جورج را نگرید. جورج گلوله را میان انگشتانش به بازی گرفته بود و آن را مقابل چشمان مارتین قرار داد.
قدم‌هایش را به سمت او کشاند و تفنگ را از بین دستان سردش گرفت و در حالی که گلوله را در تفنگ تنظیم می‌کرد، به او نزدیک شد. نفس‌های زهرآلودشان را یکی درمیان به هم تبادل می‌کردند؛ اما زهر حقیقی، نگاه پر سخنشان بود. گوشه‌ی چشمان جورج از شجاعت مارتین خندان بود و گوشه‌ی چشمان مارتین مملو از ابهامات و تنفر! جورج بدون آنکه نگاهی به باب بی‌اندازد، تفنگ را به میان ابروانش نشان گرفت و گلوله‌ای گداخته‌ای کاشت.
خون بر همه‌جا پاشید و حسابی پیکر و صورت مارتین را رنگ‌آمیزی کرده بود. جورج سیگار میان لبانش را بر زمین انداخت و با کفش ورنی‌اش حسابی لهش کرد و دود سیگار محبوس در ریه‌هایش را بر صورت مارتین فوت کرد.
- تو ماشین منتظرت هستم، استیو.
سپس از اتاق خارج شد و مارتین قبل از خروج از آن مکان منزجرکننده، نگاهی بر جثه انداخت. خون همچون چشمه‌ای جوشنده، از جبین بلندش سرازیر می‌شد.
تن کسل و وارفته‌اش را به سمت جورج کشاند و پشت سر او گام‌های ضعیفی برداشت.
جورج درب عقب ماشین را گشود و دستمال پارچه‌ای سفید را بر سر و صورتش با حوصله پاک می‌کرد. مارتین نیز با همان سر و صورت خونی، پشت فرمان نشست و به سمت خانه راهی شدند. تمام مدت صحبتی میانشان رد و بدل نشد، تنها بوی دود و سیگار جورج، نفس‌های بریده‌اش را تنگ‌تر و اعصاب ضعیفش را خدشه‌دارتر می‌کرد. به عمارت که رسیدند، جورج بدون سخنی از ماشین پیاده شد و به سمت سالن قدم برداشت.
و اما مارتین ناتوان! که به سختی توانست خود را به اتاقش رساند. خسته و نالان مقابل آینه‌ی مربعی حمام ایستاد. حسابی زیر چشمانش پف کرده بود. مویرگ‌های سرخ چشمانش تضاد عجیبی با چشمان اقیانوسی‌اش داشت.
موهای آشفته‌اش بر چشمان نم‌دارش ریخته بود. بی‌حوصله موهایش را تکانی داد؛ سپس دستان نحیفش را بر دکمه‌های پیراهنش کشید و یکی در میان آن‌ها را باز می‌کرد. جای زخم را نگاه کرد. اثری از آن نبود؛ اما همیشه عادت داشت به جای زخمش نگاه کند، حتی اگر زخمی نبود و التیام بخشیده بود. به‌جای زخم تنش پر بود از علامت‌ها و خط‌خطی‌های طلسم تیره رنگ که روزگارش را به بالاتر از طیف سیاهی می‌کشاند.
شیر آب سرد را باز کرد. بخار سرد خفیفی از وان سر گرفته بود و بخار بر سطح آینه پوشیده شده بود. تنش را بر سطح آب انداخت. شوک عجیبی بدنش را لرزاند؛ اما به مرور سردی آب تنش را عادت کرد.
موهایش حسابی خیس شده بود، گویا خون در رگ‌هایش به تنش افتاده بود. اشک سوزانی از چشمش سرازیر شد. فکش از شدت عصبی، بغض و خستگی لرزید. از مهار کردن بغضش حسابی کلافه شده بود و گریه کرد. شروع کرد به اشک ریختن، آنقدر گریه کرد تا جایی که نمی‌توانست چیزی را از ازدحام هاله‌ی اشک‌ها ببیند. خسته با کف دستانش حسابی بر سر و صورتش می‌کوبید. خستگی امانش را بریده بود و سرش از شدت گریه کردن بشدت درد می‌گرفت. در حالی که به شرشر آب شیر زل زده بود، به خواب رفت… .
کد:
این‌بار لبخند پهنش را با دندان‌های خونی نمایان کرد.
جورج متحیر به خنده‌هایش تنها به او زل زده بود و دستانش دور یقه‌اش خشک مانده بود. کمی مکث کرد؛ سپس فاصله‌ی کوتاهشان را با نفس‌های گرمی که حسابی آغشته به زهر خشم بود، پر کرد. خشم و فریادهایش حسابی همه را ترسانده و رنگ و روی آن‌ها را پریده بود. صندلی فلزی را به زمین کوبید و با مشت و لگد عصبانیتش را بر تن مردی که گویا باب نام داشت، تخلیه کرد؛ اما در شدت تعجب، همچنان آن مرد می‌خندید!
جورج نفس عمیقش را بیرون داد و ناگهان تفنگ را از کمربندش بیرون کشید و آن را به سمت باب نشانه گرفت و تهدیدوار ل*ب زد:
- تو رو می‌کشم، آشغال!
ضامن را به سمت خودش کشید و نفس‌نفس‌زنان آماده‌ی شلیک بود.
مارتین حسابی نگران و شوریده‌حال مقابلشان ایستاده بود و شاهد اتفاقات متشنج پیش رو بود. مدام نگاهش را به تفنگ و جدیت بی‌همتای جورج کشاند. مصمم بودن از چشمان نافذش دو دو می‌زد. این بار در چشمانش، کینه‌ی پلید تیره و تیره‌تر می‌شد.
آب دهنش را پر سروصدا قورت داد. جورج با صدای بَمی تشر زد:
- تفنگ لعنتی رو بگیر و این خوک بی‌صفت رو همین الان بکش!
مارتین، چشمان لرزان و از حدقه بیرون زده‌اش را به جورج نشاند. گویا خاکستری را بر چشمانش پاشیده بودند. همه‌چیز تیره و تار بود و دیگر قدرت سخن گفتن را نداشت. با لبانی متزلزل و دست‌های کرخت شده، حسابی مبهوت شده بود.
- قربان من… .
- همین که گفتم!
چاره‌ای نداشت. نگاهی به اطراف چرخاند. نگاه زننده‌ی حُضار بر روی او سنگینی می‌کرد. با اکراه تفنگ را با دستانش سفت گرفت و انگشت نحیفش را بر ماشه قرار داد. سعی می‌کرد تکان خوردن دستانش را آشکار نکند. ل*ب پایینی‌اش را آهسته گزید. شبنم خشم عجیب موج ترس چشمانش را متلاطم کرده بود. عرق سرد از مسیر منحنی کمرش جاری می‌شد و شدت نفس زدنش بیشتر می‌شد. تفنگ را به سمت آن مرد، همان که باب نام داشت، نشانه گرفت. تمام خاطرات ماندآب در ذهنش همچون کوه فوران شد. تمامی اتفاقات و حوادث زندگی‌اش مانند فیلمی کوتاه، ثانیه به ثانیه ذهنش را فرا گرفته بود: به کشته شدن پدرش جیمز، به سرنگون شدن دوستانش، به سوختن پیکر جان و به اولین قتل کارلایل توسط خودِ مارتین، به آ*غ*و*ش گرم و لطیف کاترینا که بشدت در این روزهای دشوار و تنگنا نیازمندش بود. فریاد جورج دوباره سر گرفت و همزمان با ترس، ماشه را چکاند.
- ماشه رو بکش!
اما، تفنگ خالی از گلوله بود! مات نگاهی بر زرق نقره‌ای تفنگ انداخت. همان‌طور که با تعجب به تفنگ نگاه می‌کرد، با پوزخند جورج به خودش آمد.
- داشتم امتحانت می‌کردم. نه خوشم اومد! حاضری بخاطر من آدم بکشی!
مارتین ابتدا متوجه چیزی نشده بود. چرا از او می‌خواست که آن مرد را سر به نیست کند، ولی تفنگ عاری از گلوله بود.
سوالی جورج را نگرید. جورج گلوله را میان انگشتانش به بازی گرفته بود و آن را مقابل چشمان مارتین قرار داد.
قدم‌هایش را به سمت او کشاند و تفنگ را از بین دستان سردش گرفت و در حالی که گلوله را در تفنگ تنظیم می‌کرد، به او نزدیک شد. نفس‌های زهرآلودشان را یکی درمیان به هم تبادل می‌کردند؛ اما زهر حقیقی، نگاه پر سخنشان بود. گوشه‌ی چشمان جورج از شجاعت مارتین خندان بود و گوشه‌ی چشمان مارتین مملو از ابهامات و تنفر! جورج بدون آنکه نگاهی به باب بی‌اندازد، تفنگ را به میان ابروانش نشان گرفت و گلوله‌ای گداخته‌ای کاشت.
خون بر همه‌جا پاشید و حسابی پیکر و صورت مارتین را رنگ‌آمیزی کرده بود. جورج سیگار میان لبانش را بر زمین انداخت و با کفش ورنی‌اش حسابی لهش کرد و دود سیگار محبوس در ریه‌هایش را بر صورت مارتین فوت کرد.
- تو ماشین منتظرت هستم، استیو.
سپس از اتاق خارج شد و مارتین قبل از خروج از آن مکان منزجرکننده، نگاهی بر جثه انداخت. خون همچون چشمه‌ای جوشنده، از جبین بلندش سرازیر می‌شد.
تن کسل و وارفته‌اش را به سمت جورج کشاند و پشت سر او گام‌های ضعیفی برداشت.
جورج درب عقب ماشین را گشود و دستمال پارچه‌ای سفید را بر سر و صورتش با حوصله پاک می‌کرد. مارتین نیز با همان سر و صورت خونی، پشت فرمان نشست و به سمت خانه راهی شدند. تمام مدت صحبتی میانشان رد و بدل نشد، تنها بوی دود و سیگار جورج، نفس‌های بریده‌اش را تنگ‌تر و اعصاب ضعیفش را خدشه‌دارتر می‌کرد. به عمارت که رسیدند، جورج بدون سخنی از ماشین پیاده شد و به سمت سالن قدم برداشت.
و اما مارتین ناتوان! که به سختی توانست خود را به اتاقش رساند. خسته و نالان مقابل آینه‌ی مربعی حمام ایستاد. حسابی زیر چشمانش پف کرده بود. مویرگ‌های سرخ چشمانش تضاد عجیبی با چشمان اقیانوسی‌اش داشت.
موهای آشفته‌اش بر چشمان نم‌دارش ریخته بود. بی‌حوصله موهایش را تکانی داد؛ سپس دستان نحیفش را بر دکمه‌های پیراهنش کشید و یکی در میان آن‌ها را باز می‌کرد. جای زخم را نگاه کرد. اثری از آن نبود؛ اما همیشه عادت داشت به جای زخمش نگاه کند، حتی اگر زخمی نبود و التیام بخشیده بود. به‌جای زخم تنش پر بود از علامت‌ها و خط‌خطی‌های طلسم تیره رنگ که روزگارش را به بالاتر از طیف سیاهی می‌کشاند.
شیر آب سرد را باز کرد. بخار سرد خفیفی از وان سر گرفته بود و بخار بر سطح آینه پوشیده شده بود. تنش را بر سطح آب انداخت. شوک عجیبی بدنش را لرزاند؛ اما به مرور سردی آب تنش را عادت کرد.
موهایش حسابی خیس شده بود، گویا خون در رگ‌هایش به تنش افتاده بود. اشک سوزانی از چشمش سرازیر شد. فکش از شدت عصبی، بغض و خستگی لرزید. از مهار کردن بغضش حسابی کلافه شده بود و گریه کرد. شروع کرد به اشک ریختن، آنقدر گریه کرد تا جایی که نمی‌توانست چیزی را از ازدحام هاله‌ی اشک‌ها ببیند. خسته با کف دستانش حسابی بر سر و صورتش می‌کوبید. خستگی امانش را بریده بود و سرش از شدت گریه کردن بشدت درد می‌گرفت. در حالی که به شرشر آب شیر زل زده بود، به خواب رفت… .
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_66
بعد از سفر کسل‌کننده به فرانسه با پرواز در هواپیمای شخصی جورج، اتفاقات خاصی پیش نیامده بود.
مارتین بعد از سر رسیدن جورج و آماندا بانو، سریع‌تر به مقصد رفت. مأموریتش این بود که پس از آن‌ها ماشین را تحویل بگیرد و راهی عمارت شود. گویا عمارت متعلق به یکی از بدهکاران و دشمن خونین جورج بوده است که با اجبار و هزاران معامله‌ی باطل و مجوزهای تقلبی، تصاحب آن شده بود.
سر و کله‌ی عمارت عظیم در مسیر نه چندان طولانی از میان درختان انبوه دیده می‌شد. عمارت دور از شهر بود و از جایگاه ممتازی برخوردار بود. این‌جا بوی طبیعت می‌داد، بوی زندگی و طراوت. تا چشم کار می‌کرد، باغ انار و سیب سرخ و دشت‌های رنگارنگ گل‌های شقایق و میخک بود.
بالاخره بعد از پیمودن مسیر به مقصد رسید. مارتین خودروی بنز کلاسیک را گوشه‌ای پارک کرد.
سر جای خود ایستاد و غرق دیدن عظمت بی‌سر و ته عمارت شده بود. سرتاسر عمارت با آجرهای سفید مزین شده بود و بر سر هر تراس و طاقچه‌ی پنجره‌ها، گلدان‌های سفالی گل‌های سرخ رنگ دیده می‌شد.
باغ وسیعی که دو قسمت به نظر می‌آمد، پر بود از صدای غلغله‌ی پرندگان و شرشر فواره‌ی آب‌نمای کوچک و رایحه‌ی خوش آمدگویی گل‌های بهاری!
با بسته شدن در خودرو یکه‌ای خورد. نگاه کنجکاوش را از عمارت ربود و چمدان‌های چرمی سفر را از صندوق ماشین به بیرون کشاند و از میان پیکر تنومند نگهبانان گذر کرد و مستقیم وارد سالن شد.
این بار نمی‌توانست مقابل وسوسه‌اش را بگیرد. سالن پرجلال و خیره‌کننده، بیننده را به هر گوشه و کنارش فرا می‌خواند؛ اما نگاهش مجذوب موجودی خیره‌کننده‌تر شد. آماندا!
آماندا در حال توضیح دادن امری به یکی از خدمه‌ها بود. ندیمه‌ی فرانسوی صحبت می‌کرد و آماندا عاجز از فهم، با زبان لاتین خودش سخن می‌گفت. مارتین با زحمت چمدان‌ها را به‌دست گرفت، از راه‌پله‌ی مرمری سفید بالا رفت و به سراغ صدا روانه شد. با دیدن واضح آماندا، سلام کرد و سوالی او را نگرید:
- چه اتفاقی افتاده؟
آماندا دردمند موهایش را از صورتش برداشت و خجالت‌زده گفت:
- زبونشونو نمی‌فهمم.
مارتین روبه ندیمه قرار گرفت و با زبان فرانسوی با او سخن گفت. پس از تکمیل جملاتش لبخندی زد و از ندیمه تشکر کرد. ندیمه صح*نه را ترک کرد و سرآسیمه به سمت آشپزخانه قدم برداشت. آماندا تمام مدت تنها به مکالمه‌ی نامفهومشان گوش سپرده بود.
- داشت ازتون می‌پرسید برای شام چی درست کنه و می‌خواست لیست خوراکی رو از شما بگیره، ولی ظاهراً متوجه حرف‌های شما نمی‌شد. نگران نباشید، درستش کردم.
آماندا خجالت‌زده تشکر کوتاهی کرد و نگاهش را از چهره‌ی دردمند مارتین ربود. مارتین به سمت پله‌ها پا تند کرد تا اتاق جدیدش را ببیند. تمام توانش را در پاهایش ریخت و عاجزانه از پله‌ها بالا می‌رفت. وقتی به اتاقش رسید، نگاهی سرد به گوشه و کنارش انداخت. سفره‌ی پهناور نور همزمان با گشودن در بر پارکت کف اتاق پهن شد و رنگ خنثی‌ای را به همه جا پاشانده بود. خودش را بر تخت ولو کرد و چند ثانیه به سقف مقابلش خیره شد. طرح‌های گچ‌کاری شده به‌طور شگرفی زیبا و دیدنی بود. صدای تقه خوردن در باعث شد، همانند برق‌گرفته‌ها از تخت برخیزد و به سمت در گام بردارد.
با دیدن آماندا مقابل در، واقف شده بود که در جای خود منگنه شد. کمی متعجب او را نگاه کرد. چشمانش بی‌اراده به جهتین چرخید؛ اما از اینکه مطمئن شد کسی در اطراف نیست، دستان قفل‌انداخته‌اش را بالا گرفت. درخشش گردنبد با تکان خوردن دستانش میان حاشیه‌ی پلاکش می‌رقصید.
چشمانش را از گردنبد به چشمان آماندا کشاند و قبل از اینکه چیزی بپرسد، با لحن مهربانانه‌ای رو به مارتین کرد:
- موقع بالا رفتن از جیب کتت افتاد، گفتم که به تو بدمش.
کمی سکوت کرد، ابتدا ریزبینانه پلاکش را نگرید؛ سپس دستانش را نوازشگرانه بر سطح براقش کشید.
- خیلی زیباست!
انگشتانش را میان زنجیر طلایی پیچاند و پس از اندک نگاه، آن را در دست مارتین جا داد.
- ممنونم.
- به گمانم متعلق به عزیز تو باشه، درسته؟
جوابی از سوی مارتین دریافت نکرد. احساس معذب بودن درونش سرایت کرده بود. گوشه‌ی پیراهن خال‌خالی سیاه و سفیدش را به بازی گرفت و شرمسار ل*ب بر هم زد:
- ببخشید، فقط کنجکاو بودم. راستی!
با پشت دست تنه‌ی مارتین را کنار زد و آهسته وارد اتاق شد.
نگاهی به سر و وضع اتاق انداخت و به سمت پنجره روانه شد. پس از نگاه کوتاهی به بیرون، دستش را روی طاقچه‌ی آن کشاند و مشکوکانه آهسته گفت:
- دیشب مکالمه‌ی جورج رو با یکی شنیده بودم. قراره فردا یه جلسه‌ی مهمی این‌جا صورت بگیره! باید سر و ته این کار رو در بیاری.
مارتین هیچ واکنش خاصی نشان نداد و همچنان غرق افکار خود شده بود. با صدای آرام و یکنواخت آماندا دوباره نگاهش را بر او کشاند.
- این‌جا احساس خوبی ندارم. توی این عمارت بزرگ، در این کشور غریب، واقعاً دارم خفه می‌شم!
مارتین متفکرانه دستی بر چانه‌اش کشید و پاسخ داد:
- بلاخره این روزها تموم می‌شه. کمی صبر کن، آماندا.
کلافه و خسته بود، اما لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و با قدم‌های کوتاه از اتاق بیرون رفت.
کد:
بعد از سفر کسل‌کننده به فرانسه با پرواز در هواپیمای شخصی جورج، اتفاقات خاصی پیش نیامده بود.
مارتین بعد از سر رسیدن جورج و آماندا بانو، سریع‌تر به مقصد رفت. مأموریتش این بود که پس از آن‌ها ماشین را تحویل بگیرد و راهی عمارت شود. گویا عمارت متعلق به یکی از بدهکاران و دشمن خونین جورج بوده است که با اجبار و هزاران معامله‌ی باطل و مجوزهای تقلبی، تصاحب آن شده بود.
سر و کله‌ی عمارت عظیم در مسیر نه چندان طولانی از میان درختان انبوه دیده می‌شد. عمارت دور از شهر بود و از جایگاه ممتازی برخوردار بود. این‌جا بوی طبیعت می‌داد، بوی زندگی و طراوت. تا چشم کار می‌کرد، باغ انار و سیب سرخ و دشت‌های رنگارنگ گل‌های شقایق و میخک بود.
بالاخره بعد از پیمودن مسیر به مقصد رسید. مارتین خودروی بنز کلاسیک را گوشه‌ای پارک کرد.
سر جای خود ایستاد و غرق دیدن عظمت بی‌سر و ته عمارت شده بود. سرتاسر عمارت با آجرهای سفید مزین شده بود و بر سر هر تراس و طاقچه‌ی پنجره‌ها، گلدان‌های سفالی گل‌های سرخ رنگ دیده می‌شد.
باغ وسیعی که دو قسمت به نظر می‌آمد، پر بود از صدای غلغله‌ی پرندگان و شرشر فواره‌ی آب‌نمای کوچک و رایحه‌ی خوش آمدگویی گل‌های بهاری!
با بسته شدن در خودرو یکه‌ای خورد. نگاه کنجکاوش را از عمارت ربود و چمدان‌های چرمی سفر را از صندوق ماشین به بیرون کشاند و از میان پیکر تنومند نگهبانان گذر کرد و مستقیم وارد سالن شد.
این بار نمی‌توانست مقابل وسوسه‌اش را بگیرد. سالن پرجلال و خیره‌کننده، بیننده را به هر گوشه و کنارش فرا می‌خواند؛ اما نگاهش مجذوب موجودی خیره‌کننده‌تر شد. آماندا!
آماندا در حال توضیح دادن امری به یکی از خدمه‌ها بود. ندیمه‌ی فرانسوی صحبت می‌کرد و آماندا عاجز از فهم، با زبان لاتین خودش سخن می‌گفت. مارتین با زحمت چمدان‌ها را به‌دست گرفت، از راه‌پله‌ی مرمری سفید بالا رفت و به سراغ صدا روانه شد. با دیدن واضح آماندا، سلام کرد و سوالی او را نگرید:
- چه اتفاقی افتاده؟
آماندا دردمند موهایش را از صورتش برداشت و خجالت‌زده گفت:
- زبونشونو نمی‌فهمم.
مارتین روبه ندیمه قرار گرفت و با زبان فرانسوی با او سخن گفت. پس از تکمیل جملاتش لبخندی زد و از ندیمه تشکر کرد. ندیمه صح*نه را ترک کرد و سرآسیمه به سمت آشپزخانه قدم برداشت. آماندا تمام مدت تنها به مکالمه‌ی نامفهومشان گوش سپرده بود.
- داشت ازتون می‌پرسید برای شام چی درست کنه و می‌خواست لیست خوراکی رو از شما بگیره، ولی ظاهراً متوجه حرف‌های شما نمی‌شد. نگران نباشید، درستش کردم.
آماندا خجالت‌زده تشکر کوتاهی کرد و نگاهش را از چهره‌ی دردمند مارتین ربود. مارتین به سمت پله‌ها پا تند کرد تا اتاق جدیدش را ببیند. تمام توانش را در پاهایش ریخت و عاجزانه از پله‌ها بالا می‌رفت. وقتی به اتاقش رسید، نگاهی سرد به گوشه و کنارش انداخت. سفره‌ی پهناور نور همزمان با گشودن در بر پارکت کف اتاق پهن شد و رنگ خنثی‌ای را به همه جا پاشانده بود. خودش را بر تخت ولو کرد و چند ثانیه به سقف مقابلش خیره شد. طرح‌های گچ‌کاری شده به‌طور شگرفی زیبا و دیدنی بود. صدای تقه خوردن در باعث شد، همانند برق‌گرفته‌ها از تخت برخیزد و به سمت در گام بردارد.
با دیدن آماندا مقابل در، واقف شده بود که در جای خود منگنه شد. کمی متعجب او را نگاه کرد. چشمانش بی‌اراده به جهتین چرخید؛ اما از اینکه مطمئن شد کسی در اطراف نیست، دستان قفل‌انداخته‌اش را بالا گرفت. درخشش گردنبد با تکان خوردن دستانش میان حاشیه‌ی پلاکش می‌رقصید.
چشمانش را از گردنبد به چشمان آماندا کشاند و قبل از اینکه چیزی بپرسد، با لحن مهربانانه‌ای رو به مارتین کرد:
- موقع بالا رفتن از جیب کتت افتاد، گفتم که به تو بدمش.
کمی سکوت کرد، ابتدا ریزبینانه پلاکش را نگرید؛ سپس دستانش را نوازشگرانه بر سطح براقش کشید.
- خیلی زیباست!
انگشتانش را میان زنجیر طلایی پیچاند و پس از اندک نگاه، آن را در دست مارتین جا داد.
- ممنونم.
- به گمانم متعلق به عزیز تو باشه، درسته؟
جوابی از سوی مارتین دریافت نکرد. احساس معذب بودن درونش سرایت کرده بود. گوشه‌ی پیراهن خال‌خالی سیاه و سفیدش را به بازی گرفت و شرمسار ل*ب بر هم زد:
- ببخشید، فقط کنجکاو بودم. راستی!
با پشت دست تنه‌ی مارتین را کنار زد و آهسته وارد اتاق شد.
نگاهی به سر و وضع اتاق انداخت و به سمت پنجره روانه شد. پس از نگاه کوتاهی به بیرون، دستش را روی طاقچه‌ی آن کشاند و مشکوکانه آهسته گفت:
- دیشب مکالمه‌ی جورج رو با یکی شنیده بودم. قراره فردا یه جلسه‌ی مهمی این‌جا صورت بگیره! باید سر و ته این کار رو در بیاری.
مارتین هیچ واکنش خاصی نشان نداد و همچنان غرق افکار خود شده بود. با صدای آرام و یکنواخت آماندا دوباره نگاهش را بر او کشاند.
- این‌جا احساس خوبی ندارم. توی این عمارت بزرگ، در این کشور غریب، واقعاً دارم خفه می‌شم!
مارتین متفکرانه دستی بر چانه‌اش کشید و پاسخ داد:
- بلاخره این روزها تموم می‌شه. کمی صبر کن، آماندا.
کلافه و خسته بود، اما لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و با قدم‌های کوتاه از اتاق بیرون رفت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_67
بعد از اینکه مطمئن شد ندیمه‌ی فرانسوی قهوه را به سالن فرستاده است، کمی از لبه‌ی نیمه‌باز در اتاقش شاهد رفتن او شد؛ سپس بلافاصله خود را به درب عظیم سالن رساند.
حس وسواس و اضطراب در سرتاسر رگ‌هایش جولان می‌داد. دسته‌ی گرد طلایی درب را آهسته چرخاند، جثه‌اش را کمی جمع و جور کرد و چشمی نیمه‌باز از دریچه‌ی کوچک لبه‌ی در شاهد جلسه‌ی محرمانه‌ی روبه‌روی خود شد.
جورج حسابی شادمان و سرمست بود و از شدت خوشحالی سر جای خود بند نمی‌شد. برق چشمانش در آن محل نیمه‌تاریک که تنها رد لطیفی از پرتوی نور محسوس می‌شد، بشدت سوسو می‌زد.
یکی از آن دو مرد که تقریباً مسن‌تر از بقیه‌ی جمع به نظر می‌رسید، نگاه خاکستری‌اش را بر اطراف کشید. عینک‌های حلقه‌اش را محتاطانه از صورتش برداشت. با حوصله دستمال سفیدی را از جیب کتش بیرون کشید و دورانی شیشه‌ها را به ترتیب تمیز می‌کرد.
سپس در حالی که عینک‌ها را بر چشمانش منصوب می‌کرد، با لبخندی گویا پرسید:
- نمی‌خوای گوی باارزش رو به ما نشون بدی؟ من که حسابی کنجکاوم!
جورج پس از سر کشیدن جرعه‌ای از قهوه‌اش به شتاب‌زده سمت گوشه‌ای از اتاق راه افتاد و دوباره با جعبه‌ی چوبی به جمع پیوست. کلید طلایی را از روی کشوی میز مخفی بیرون کشید و با اخم خفیفی مشغول گشودن درب جعبه مقابلش بود.
صدای ترق باز شدن درب جعبه کمی در سکوت تنگنا پیچید؛ صدای کوتاهی که هر بار برای جورج ل*ذت‌بخش بود. تکه پارچه‌ی ساتن مخملی آلبالویی رنگ را بیهوده کنار زد و با دستان زمختش، گوی سنگی را حمل کرد و آن را مقابل چشمان دریده‌ی آن دو قرار داد.
با هر پرتوی نور، همچون تکه‌های ریز شکسته‌ی شیشه می‌درخشید. گویا خودِ ماه بود، به کوچکی توپ والیبال.
- بی‌نقصه!
د*ه*ان آن مرد از شدت زیبایی وصف‌نشدنی‌اش کمی باز مانده بود. تاجر پیر وسوسه شده به سمت آن کشیده شد و با بند انگشتانش آهسته آن را لمس کرد.
دستی شانه‌ی مارتین را گرم کرد. وحشت‌زده به عقب نگاه انداخت، اما با دیدن آماندا، نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره به روبه‌رویش چشم دوخت.
جورج مملو از غرور تیره بود که بر هاله‌های چشمانش پدیدارتر می‌شد؛ متکبرانه ل*ب گشود:
- البته که بی‌نقصه، موسیو کورل! بشدت زیبا و خوش‌یُمن!
کورل از سر تأیید سری تکان داد و دوباره به سمت صندلی‌اش نشست.
- پس با همان قیمت توافق خواهیم کرد.
جورج، گویا نقشه‌ی دیگری بر سر داشت، اخم کرد و دوباره گوی را در جعبه نگه داشت و صندوقچه را قفل کرد!
- دو برابر قیمت قبلی.
کورل حسابی جا خورد، دیدگان متعجبش بر روی کاسه چرخید و مکثی کرد.
- ولی… .
صدای زمزمه‌وار آماندا، باعث خنده‌ی مارتین شد.
- جورج حرومزاده! طماع ع*و*ضی.
صدای کوبنده‌ی جورج جملات کج و کوله‌ی کورل را برید.
- مشتری بهتر از شما هم بود، آقای کورل! اون حاضر بود سه برابر قیمت درخواست شما، این اثر تاریخی رو بخره. اگر از درخواستتون منصرف می‌شید، مطمئناً سهم کسی می‌شه که پول بیشتر بابتش بده.
کورل سردرگم ماند. او نمی‌خواست گوی را از دست بدهد، به هر قیمتی که باشد! فروش یک تکه سنگ در حکومت روسیه قطعاً تمامی تلاشش را جبران خواهد کرد. مضطرب بود، جملات رگبار جورج اضطرابش را کمی محسوس‌تر ساخته بود. دوباره از جای خود پرید و مودبانه گفت:
- آقای واندرسون، با هر قیمتی من موافقت می‌کنم. آماندا این بار آهسته‌تر گفت:
- گندش بزنن!
سپس از مارتین کناره‌گیری کرد و به سوی اتاقش برگشت. مارتین که دیگر حضور آماندا را حس نمی‌کرد، سرسری نگاهی به اطراف انداخت. آماندا نبود، اما هنوز رایحه‌ی ملایم او حس می‌شد.
لبخند ملیحی بر لبان جورج نشست. با رضایت دستش را بر دست کورل قرار داد و با هم دست دادند.
کورل خرسند بود. از اینکه قرار است به هدف خود برسد، سخت در پو*ست خود نمی‌گنجید. ولی آیا مارتین با وجود چنین چیزی موافقت خواهد کرد؟!
مرد جوان که با کورل آمده بود از جای خود برخواست و او همچون کورل دستش را به سوی جورج کشاند و با لبخندی توافقشان را خاتمه داد. هر دو پس از خوش و بش آماده‌ی رفتن بودند.
- خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدم، آقای وکیل.
- همچنین، آقای واندرسون.
جورج تقلا می‌کرد تا موضوعی که در افکار درهم خود گمشده را بیابد. بشکنی زد و شتاب‌زده گفت:
- ضمناً، این معامله‌ی بزرگ رو باید جشن بگیریم. یکشنبه شب در همین عمارت، شما رو به مهمانی باشکوهی دعوت می‌کنم. حتماً با بانوان خود تشریف بیارید، خوشحال می‌شیم.
هر سه آرام و در حالی که با هم سخن می‌گفتند و اتفاقات سیاسی روزگار را به سخره گرفته بودند، به سوی در قدم‌های سنگین برداشتند.
مارتین، نگران، خود را سراسیمه به اتاقش رساند. چینی بر ابرویش خمیده شد و درب را با آهسته‌ترین حالت ممکن بست.
به پاهایش توان خفیفی داد و خود را به سوی پنجره کشاند تا شاهد رفتن مهمانان جورج باشد. جورج نیز تا درب خروجی عمارت آن‌ها را بدرقه کرده بود. دستی تکان داد و دوباره به سمت داخل عمارت قدم برداشت.
مارتین همچنان به جای خالی جورج نگاه می‌کرد. حال چگونه باید وارد عمل می‌شد؟ چطور باید آن گوی جادویی را از چنگ این موجودات لجن‌زار بگیرد؟ اگر این بار نتواند آن را به دست آورد، دیگر هرگز نمی‌تواند کاری کند؛ مگر اینکه باید با یک ارتش بزرگ مقابله کند، ارتشی عظیم در مقابل یک جگوار!
در حال پرسه زدن و گلاویز شدن با افکار خود بود که درب با دو تقه باز شد. جورج با لبخندی در چارچوب در ظاهر شد. خود را به نزد مارتین رساند و موشکافانه تک‌تک اجزای چهره‌اش را زیر نظر گرفت. مارتین نیز با چهره‌ی سرد و حال خونسرد همیشگی‌اش نگاهش را به جورج تحویل داد. خونسرد به نظر می‌رسید، اما در درونش مملو از سخنان سوزناک بود. دستی بر عرق سرد جبینش کشید و سوالی او را نگرید:
- چیزی شده قربان؟!
لبخند جورج کش آمد و چند قدم اتاق را طی کرد.
- یه کاری رو باید امشب برای من انجام بدی.
مارتین حس خوبی را از جورج دریافت نمی‌کرد؛ او به خوبی فکر گندیده‌ی جورج، که ذهنش پس‌مانده بود را استشمام می‌کرد.
- چه کاری قربان؟!
بی‌تفاوت دهن کج کرد و با لحنی که بی‌اهمیتش را به او جلوه دهد، گفت:
- چیز مهمی نیست! یه خورده وسیله توی صندوق ماشین دارم. می‌خوام امشب همه‌رو بسوزونی.
- ولی قربان… .
- فقط بگو مطاع!
مارتین متحیر نگاه سستی انداخت و سوئیچ را از دست جورج گرفت و در مشتش فشرد.
- مطاع.
کد:
بعد از اینکه مطمئن شد ندیمه‌ی فرانسوی قهوه را به سالن فرستاده است، کمی از لبه‌ی نیمه‌باز در اتاقش شاهد رفتن او شد؛ سپس بلافاصله خود را به درب عظیم سالن رساند.
حس وسواس و اضطراب در سرتاسر رگ‌هایش جولان می‌داد. دسته‌ی گرد طلایی درب را آهسته چرخاند، جثه‌اش را کمی جمع و جور کرد و چشمی نیمه‌باز از دریچه‌ی کوچک لبه‌ی در شاهد جلسه‌ی محرمانه‌ی روبه‌روی خود شد.
جورج حسابی شادمان و سرمست بود و از شدت خوشحالی سر جای خود بند نمی‌شد. برق چشمانش در آن محل نیمه‌تاریک که تنها رد لطیفی از پرتوی نور محسوس می‌شد، بشدت سوسو می‌زد.
یکی از آن دو مرد که تقریباً مسن‌تر از بقیه‌ی جمع به نظر می‌رسید، نگاه خاکستری‌اش را بر اطراف کشید. عینک‌های حلقه‌اش را محتاطانه از صورتش برداشت. با حوصله دستمال سفیدی را از جیب کتش بیرون کشید و دورانی شیشه‌ها را به ترتیب تمیز می‌کرد.
سپس در حالی که عینک‌ها را بر چشمانش منصوب می‌کرد، با لبخندی گویا پرسید:
- نمی‌خوای گوی باارزش رو به ما نشون بدی؟ من که حسابی کنجکاوم!
جورج پس از سر کشیدن جرعه‌ای از قهوه‌اش به شتاب‌زده سمت گوشه‌ای از اتاق راه افتاد و دوباره با جعبه‌ی چوبی به جمع پیوست. کلید طلایی را از روی کشوی میز مخفی بیرون کشید و با اخم خفیفی مشغول گشودن درب جعبه مقابلش بود.
صدای ترق باز شدن درب جعبه کمی در سکوت تنگنا پیچید؛ صدای کوتاهی که هر بار برای جورج ل*ذت‌بخش بود. تکه پارچه‌ی ساتن مخملی آلبالویی رنگ را بیهوده کنار زد و با دستان زمختش، گوی سنگی را حمل کرد و آن را مقابل چشمان دریده‌ی آن دو قرار داد.
با هر پرتوی نور، همچون تکه‌های ریز شکسته‌ی شیشه می‌درخشید. گویا خودِ ماه بود، به کوچکی توپ والیبال.
- بی‌نقصه!
د*ه*ان آن مرد از شدت زیبایی وصف‌نشدنی‌اش کمی باز مانده بود. تاجر پیر وسوسه شده به سمت آن کشیده شد و با بند انگشتانش آهسته آن را لمس کرد.
دستی شانه‌ی مارتین را گرم کرد. وحشت‌زده به عقب نگاه انداخت، اما با دیدن آماندا، نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره به روبه‌رویش چشم دوخت.
جورج مملو از غرور تیره بود که بر هاله‌های چشمانش پدیدارتر می‌شد؛ متکبرانه ل*ب گشود:
- البته که بی‌نقصه، موسیو کورل! بشدت زیبا و خوش‌یُمن!
کورل از سر تأیید سری تکان داد و دوباره به سمت صندلی‌اش نشست.
- پس با همان قیمت توافق خواهیم کرد.
جورج، گویا نقشه‌ی دیگری بر سر داشت، اخم کرد و دوباره گوی را در جعبه نگه داشت و صندوقچه را قفل کرد!
- دو برابر قیمت قبلی.
کورل حسابی جا خورد، دیدگان متعجبش بر روی کاسه چرخید و مکثی کرد.
- ولی… .
صدای زمزمه‌وار آماندا، باعث خنده‌ی مارتین شد.
- جورج حرومزاده! طماع ع*و*ضی.
صدای کوبنده‌ی جورج جملات کج و کوله‌ی کورل را برید.
- مشتری بهتر از شما هم بود، آقای کورل! اون حاضر بود سه برابر قیمت درخواست شما، این اثر تاریخی رو بخره. اگر از درخواستتون منصرف می‌شید، مطمئناً سهم کسی می‌شه که پول بیشتر بابتش بده.
کورل سردرگم ماند. او نمی‌خواست گوی را از دست بدهد، به هر قیمتی که باشد! فروش یک تکه سنگ در حکومت روسیه قطعاً تمامی تلاشش را جبران خواهد کرد. مضطرب بود، جملات رگبار جورج اضطرابش را کمی محسوس‌تر ساخته بود. دوباره از جای خود پرید و مودبانه گفت:
- آقای واندرسون، با هر قیمتی من موافقت می‌کنم. آماندا این بار آهسته‌تر گفت:
- گندش بزنن!
 سپس از مارتین کناره‌گیری کرد و به سوی اتاقش برگشت. مارتین که دیگر حضور آماندا را حس نمی‌کرد، سرسری نگاهی به اطراف انداخت. آماندا نبود، اما هنوز رایحه‌ی ملایم او حس می‌شد.
لبخند ملیحی بر لبان جورج نشست. با رضایت دستش را بر دست کورل قرار داد و با هم دست دادند.
کورل خرسند بود. از اینکه قرار است به هدف خود برسد، سخت در پو*ست خود نمی‌گنجید. ولی آیا مارتین با وجود چنین چیزی موافقت خواهد کرد؟!
مرد جوان که با کورل آمده بود از جای خود برخواست و او همچون کورل دستش را به سوی جورج کشاند و با لبخندی توافقشان را خاتمه داد. هر دو پس از خوش و بش آماده‌ی رفتن بودند.
- خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدم، آقای وکیل.
- همچنین، آقای واندرسون.
جورج تقلا می‌کرد تا موضوعی که در افکار درهم خود گمشده را بیابد. بشکنی زد و شتاب‌زده گفت:
- ضمناً، این معامله‌ی بزرگ رو باید جشن بگیریم. یکشنبه شب در همین عمارت، شما رو به مهمانی باشکوهی دعوت می‌کنم. حتماً با بانوان خود تشریف بیارید، خوشحال می‌شیم.
هر سه آرام و در حالی که با هم سخن می‌گفتند و اتفاقات سیاسی روزگار را به سخره گرفته بودند، به سوی در قدم‌های سنگین برداشتند.
مارتین، نگران، خود را سراسیمه به اتاقش رساند. چینی بر ابرویش خمیده شد و درب را با آهسته‌ترین حالت ممکن بست.
به پاهایش توان خفیفی داد و خود را به سوی پنجره کشاند تا شاهد رفتن مهمانان جورج باشد. جورج نیز تا درب خروجی عمارت آن‌ها را بدرقه کرده بود. دستی تکان داد و دوباره به سمت داخل عمارت قدم برداشت.
مارتین همچنان به جای خالی جورج نگاه می‌کرد. حال چگونه باید وارد عمل می‌شد؟ چطور باید آن گوی جادویی را از چنگ این موجودات لجن‌زار بگیرد؟ اگر این بار نتواند آن را به دست آورد، دیگر هرگز نمی‌تواند کاری کند؛ مگر اینکه باید با یک ارتش بزرگ مقابله کند، ارتشی عظیم در مقابل یک جگوار!
در حال پرسه زدن و گلاویز شدن با افکار خود بود که درب با دو تقه باز شد. جورج با لبخندی در چارچوب در ظاهر شد. خود را به نزد مارتین رساند و موشکافانه تک‌تک اجزای چهره‌اش را زیر نظر گرفت. مارتین نیز با چهره‌ی سرد و حال خونسرد همیشگی‌اش نگاهش را به جورج تحویل داد. خونسرد به نظر می‌رسید، اما در درونش مملو از سخنان سوزناک بود. دستی بر عرق سرد جبینش کشید و سوالی او را نگرید:
- چیزی شده قربان؟!
لبخند جورج کش آمد و چند قدم اتاق را طی کرد.
- یه کاری رو باید امشب برای من انجام بدی.
مارتین حس خوبی را از جورج دریافت نمی‌کرد؛ او به خوبی فکر گندیده‌ی جورج، که ذهنش پس‌مانده بود را استشمام می‌کرد.
- چه کاری قربان؟!
بی‌تفاوت دهن کج کرد و با لحنی که بی‌اهمیتش را به او جلوه دهد، گفت:
- چیز مهمی نیست! یه خورده وسیله توی صندوق ماشین دارم. می‌خوام امشب همه‌رو بسوزونی.
- ولی قربان… .
- فقط بگو مطاع!
مارتین متحیر نگاه سستی انداخت و سوئیچ را از دست جورج گرفت و در مشتش فشرد.
- مطاع.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_68
به گوشه‌ی باغ در انتهای عمارت کشیده شد. بی‌درنگ به سمت ماشین کادیلاک مشکی‌پوش کلاسیکی قدم برداشت و بلافاصله پشت فرمان نشست. دستی به دستگیره‌ی دورانی کشید و شیشه‌ی ماشین را پایین آورد. دستش را به بیرون انداخت و حجم باد را با سرعت ماشین حس می‌کرد. بافت خنک باد را با انگشتانش می‌شکافت، در حالی که مسیر خلوت را می‌پیمود. سرش را همراه دستش بیرون کرد و از برخورد صورتش با باد حسابی ل*ذت می‌برد. موهایش به هم ریخته بود و تیزی آفتاب کمی کلافه‌اش کرده بود. دستی به داشبورد ماشین زد و عینک آفتابی تا شده را به چشمانش زد.
بالاخره بعد از مایل‌ها فاصله به نقطه‌ای خلوت و دورافتاده رسید. تن خود را از ماشین بیرون کشید و بی‌قرار، کنجکاوانه صندوق ماشین را باز کرد. با دیدن شیئی که لابه‌لای ملافه‌ی سفید پیچیده شده بود، کمی جا خورد. نزدیک‌تر شد و با چین ابرویی ملافه را کنار زد. چشمان نیمه‌خمارش بشدت گرد شد. عینک را با دستش کنار زد و به وضوح جنازه‌ی روبه‌رویش را مشاهده کرد. چندی بعد از شدت ناتوانی به زمین کوبیده شد.
همه چیز را تیره و تار می‌دید. سردرد شدیدش اجازه‌ی فکر کردن را از او ربوده بود. اشک‌های شگفتانه‌اش را یکی در میان پس می‌زد تا مطمئن شود که این چهره، چهره‌ی همان کسی است که در موردش درست حدس زده بود. فریادی از ته دل را مهمان دشت گندمزار کرد. پرندگان بی‌خبر از دست و پای مترسک‌ها و شاخ و برگ درختان گرما دیده، به آسمان پناه آوردند.
درست است! این جسد همان پسر جوانی است که جورج در به‌در به دنبال او بود و برای معامله کردن با جانش، پاداش سنگینی نهاده بود. همان جوانی که به قصد فرار از جورجِ جفاکار، به هتل مخروبه پناه آورده بود. تن بر*ه*نه‌اش پر بود از خط و خَشی که گوبا با رنگ‌های آبی و بنفش ک*بودی بر روی زخم‌هایش پاشیده بودند.
تن سرد و بوی تعفن مردگی حال مارتین را دگرگون‌تر می‌ساخت. او خود را مقصر مرگش می‌دانست و بی‌دلیل هم نیست؛ اوست که ستم‌دیده را دو دستی به دستان ستمکار سپرده بود. جسد سنگینش را به زحمت به بیرون کشاند و با دیدن بیلچه‌ی کوچک در صندوق به سویش شتافت و آن را محکم بر زمین کوبید. زمین خشک را با تمام توانش حفر کرد. ساعت‌ها از حفر زمین سپری شده بود و هوا کم‌کم تاریک می‌شد. پرده‌ی حریر نارنجی رنگ سر‌تاسر آسمان را در بر گرفت. ابرهای تیره و روشن، همچون کلاویه‌های پیانو روی هم قرار گرفته بودند و نور ملیح درهم‌ریخته را منعکس می‌کردند.
با شروع شب، حفر تمام شده بود. شاخه‌های شکسته‌ درخت‌ها را یک جا جمع کرد و شعله‌ی کم‌جان نورانی را آفرید. کمی نور و گرما برای گذراندن چند ساعتی کافی بود. جسد را کشان‌کشانی در حفره‌ی تنگ و تار قرار داد.
لحظات آخر را به چشمان بسته‌اش نگرید و با یادآوری اصرار و التماس و بیم جان‌داری که در چشمانش جولان می‌داد، روح خود را عذاب می‌داد. پس از تدفین، سوار ماشین شد و تا جایی که توانست از آن‌جا دور و دورتر شد. از شدت خشم و غم هر لحظه ممکن بود خود را به کشتن دهد. تمام مسیر را گریه می‌کرد؛ گریه‌ای که بوی مردانگی می‌داد، بوی غرور، بوی افسوس می‌داد و طعم اشک‌های زهراگینش طعم تلخ خستگی می‌داد. فرصت را غنیمت می‌شمرد و دل پر خود را در تنهایی خالی می‌کرد؛ گاهی فریاد می‌کشید و گاهی بر فرمان ماشین چک و ضربه‌ای می‌زد.
با سر و وضعی آشفته از ماشین پیاده شد. نگاهی به آینه‌ی کوچک انداخت؛ چشمان سرخش گویای حقیقتی از خشم بود. بی‌تفاوت مسیرش را به عمارت کج کرد و حوصله‌ی صحبت کردن را با کسی نداشت. با دیدن فضای آرام عمارت به سمت راه‌پله قدم برداشت.
- مارتین!
جورج در اتاق خود گوشه‌ای ایستاده بود و در مقابل آینه‌ی قدی، در حال برانداز کردن خود بود. خیاط پیری، متر به دست به دنبال آن می‌رفت و اندازه‌هایش را در ورق روی میز ثبت می‌کرد.
- بلاخره اومدی! بیا داخل.
مارتین آمادگی رویارویی با او را نداشت و فقط در دل خود را کمی تسکین می‌داد. جورج از آینه سرتا پای مارتین را برانداز کرد و با لحنی که کمی رنگ و لعاب نگرانی داشت، پرسید:
- چه بلایی سرت اومده؟
مارتین نگاه اندکی به آینه‌ی روبه‌رو انداخت و حسابی شوکه شد. موهای بهم ریخته و سر و وضع خاکی و نامرتبش آشفتگی حالش را بیداد می‌کرد. با پشت دستش، بینی‌اش را بالا کشید.
- چیزی نیست قربان، فقط یکم خستم.
چشمان پف کرده‌اش را مدام از او می‌گرفت و به فرش و گاهی به وسایل در هم میز چشم می‌دوخت. نفرت و غیض مارتین در چشمان خون‌آلودش جمع شده بود. جورج باهوش بود و می‌توانست بوی دشمنی و کینه‌ی آدم‌ها را از چندین متری استشمام کند. جورج دستانش را کشیده‌تر کرد تا خیاط قد آستینش را دقیق‌تر اندازه بگیرد؛ سپس به عقب برگشت و دستان فولادینش را بر شانه‌ی پهناور مارتین قرار گذاشت و فشار کوچکی داد تا مارتین با او چشم تو چشم شود. مارتین سرش را کمی به بالا گرفت و با شهامت به چشمانش زل زد.
- زباله رو سوزوندی؟
مارتین پشت سر هم پلک زد. قطرهای خیس لابه‌لای مژه‌های پرپشتش جا گرفته بودند و مدام باعث گره خوردن مژه‌هایش می‌شد. نگاهش را به خیاط انداخت که مشغول نوشتن اندازه‌ها بود و چندان اهمیتی به مکالمه‌ی آنان نمی‌داد.
- خیر قربان، اون رو دفن کردم.
لبخند بر ل*ب‌های جورج ماسیده شد. نوک زبانش را مدام از حرص به لپش می‌زد. ل*ب و لوچه‌اش را جمع کرد و به سمت میز کاری‌اش رفت. پیکی که حاوی نو*شی*دنی الکلی بود را سر کشید و سپس از مرد خیاط خواست فوراً اتاق را ترک کند. همزمان با خارج شدن آن مرد، مشتی بر صورت مارتین خواباند. مارتین به سمت ساعت دیواری پرت شد و تمام شیشه‌های شکسته بر سر و صورتش ریخت.
جورج بر انجام کارهایش اراده‌ای نداشت و نمی‌توانست خشمش را بکاهد. صرفاً برای رام کردن خود دست به تصمیمات ناگهانی و اشتباه می‌زد. دوباره به سمت مارتین زبانه کشید و این‌بار یقه‌ی لباسش را سفت گرفت و تن بی‌جانش را همچون اعلامیه بر دیوار چسباند.
- به تو گفته بودم اون رو بسوزونی تا اثری ازش باقی نمونه، اما با این کارت گند زدی، استیو گند زدی.
و دوباره مشتی به‌سمت دیگر صورتش زد. مارتین خود را لایق این کتک‌کاری می‌دانست. او یک‌بار قتلی را مرتکب شد و بی‌شک قتل این جوان هم تقصیر مارتین بود. اگر آن جوان را به جورج نمی‌سپرد، شاید الان زنده بود.
پس الان خود را لایق تحقیرات می‌دانست. حال وقت غرامت و تاوان پس دادن مارتین بود؛ اما نه به جورج بلکه به خودش و روزگارش. باید بی‌حساب می‌شد.
مارتین می‌توانست با یک حرکت، با یک ورد به راحتی آن را سرنگون کند؛ اما صبر پیشه کرد. صبوری کرد؛ به وقتش با جورج هم تسویه حساب خواهد کرد.
یقه‌اش را سمت خودش کشاند و آهسته در گوشش ل*ب زد:
- اگه می‌خوای زندگی خوب رو همین جا پیش من داشته باشی، باید طبق اون چیزی رو که مو به مو به تو می‌گم انجام بدی، متوجه شدی، احمق؟
نفس‌های خشم‌آلودش را بر صورت دردمند مارتین زبانه می‌زد. دوباره با چشمان دریده‌اش تکرار کرد:
- متوجه شدی؟!
مارتین سری تکان داد و بلاخره یقه‌ی کتش را رها کرد. با بندهای انگشتش گرد و غبار بر کتکش را آهسته برداشت. دستمال سفید تا شده را از جیبش بیرون کشید و آن را مقابل مارتین قرار داد.
- بینیت رو پاک کن.
خون از بینی‌اش سرازیر شده بود. همزمان در با شتاب باز شد و آماندا پریشان حال در آن‌جا حضور یافته بود. هر دو را با بُهت نگاه کرد. مارتین دستمال را از میان انگشتان جورج کشید و آن را مچاله کرد و بر روی بینی‌اش قرار داد. لحن نگران آماندا نگاهش را به سمتش قبض کرده بود و با تحکم پاهایش را بر زمین میخ کرد تا در مقابل آن دختر استوار باشد.
- چی شده؟
جورج در یک چشم بهم زدن لبخند را به وسعت چهره‌اش کشاند و همان‌طور که کتف‌های مارتین را سفت گرفته بود، آن را به سمت مبل دونفره‌ی سبز رنگ نشاند و پیک پر را از روی میزش برداشت و مقابل مارتین قرار نهاد.
- داشتیم صحبت می‌کردیم، عزیزم.
سپس اشاره کرد که بر صندلی مقابلش بنشیند. آماندا موهای نامرتبش را کنار زد و دست بر چشمان خواب‌آلودش زد و ناآرام بر صندلی کنار مارتین نشست. هر از گاهی نگاه بی‌قرارش را بر مارتین می‌انداخت. شنل لباس خوابش را جمع و جورتر کرد و آشفته حال منتظر پاسخ از سوی جورج بود.
جورج بر میز خود تکیه‌ای کرد و در‌حالی که هر از گاهی جرعه‌ای نو*شی*دنی‌اش را می‌کشید، ل*ب زد:
- آخر هفته قرار است یک جشن با شکوهی برگزار بشه.
- آماندا متعجب نگاه خیره‌ای کرد:
- جشن؟ به چه مناسبتی؟
- خرید این عمارت! مناسبت از این بهتر؟ البته… .
متفکرانه ریشخندی به آماندا زد و لیوان خالی را به سمت میز هل داد.
- قراره زندگیمون از این رو به اون رو بشه. اونم تنها با یک معامله.
انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و دوباره تکرار کرد:
- با یک معامله. زندگی من و تو و استیو…
نگاهی به مارتین انداخت و با کنایه‌ای آشکار گوشه‌ی صحبت‌هایش را گرفت و گفت:
- البته اگر استیو خودش بخواد.
مارتین نگاهش را از زمین گرفت و شرمسار به نگاه تیره‌اش چشم دوخت.
- می‌خوام قربان.
- خوبه! آماندا برات لیست خرید وسایل رو آماده می‌کنه. تو و یکی از نگهبان‌ها برای خرید به بازار برید و همه رو تهیه کنید. ضمناً فردا سفارش می‌کنم، خیاط خوب برای گرفتن اندازه‌هات بیاد. می‌خوام یه دست لباس برازنده به تن داشته باشی.
کد:
به گوشه‌ی باغ در انتهای عمارت کشیده شد. بی‌درنگ به سمت ماشین کادیلاک مشکی‌پوش کلاسیکی قدم برداشت و بلافاصله پشت فرمان نشست. دستی به دستگیره‌ی دورانی کشید و شیشه‌ی ماشین را پایین آورد. دستش را به بیرون انداخت و حجم باد را با سرعت ماشین حس می‌کرد. بافت خنک باد را با انگشتانش می‌شکافت، در حالی که مسیر خلوت را می‌پیمود. سرش را همراه دستش بیرون کرد و از برخورد صورتش با باد حسابی ل*ذت می‌برد. موهایش به هم ریخته بود و تیزی آفتاب کمی کلافه‌اش کرده بود. دستی به داشبورد ماشین زد و عینک آفتابی تا شده را به چشمانش زد.
بالاخره بعد از مایل‌ها فاصله به نقطه‌ای خلوت و دورافتاده رسید. تن خود را از ماشین بیرون کشید و بی‌قرار، کنجکاوانه صندوق ماشین را باز کرد. با دیدن شیئی که لابه‌لای ملافه‌ی سفید پیچیده شده بود، کمی جا خورد. نزدیک‌تر شد و با چین ابرویی ملافه را کنار زد. چشمان نیمه‌خمارش بشدت گرد شد. عینک را با دستش کنار زد و به وضوح جنازه‌ی روبه‌رویش را مشاهده کرد. چندی بعد از شدت ناتوانی به زمین کوبیده شد.
همه چیز را تیره و تار می‌دید. سردرد شدیدش اجازه‌ی فکر کردن را از او ربوده بود. اشک‌های شگفتانه‌اش را یکی در میان پس می‌زد تا مطمئن شود که این چهره، چهره‌ی همان کسی است که در موردش درست حدس زده بود. فریادی از ته دل را مهمان دشت گندمزار کرد. پرندگان بی‌خبر از دست و پای مترسک‌ها و شاخ و برگ درختان گرما دیده، به آسمان پناه آوردند.
درست است! این جسد همان پسر جوانی است که جورج در به‌در به دنبال او بود و برای معامله کردن با جانش، پاداش سنگینی نهاده بود. همان جوانی که به قصد فرار از جورجِ جفاکار، به هتل مخروبه پناه آورده بود. تن بر*ه*نه‌اش پر بود از خط و خَشی که گوبا با رنگ‌های آبی و بنفش ک*بودی بر روی زخم‌هایش پاشیده بودند.
تن سرد و بوی تعفن مردگی حال مارتین را دگرگون‌تر می‌ساخت. او خود را مقصر مرگش می‌دانست و بی‌دلیل هم نیست؛ اوست که ستم‌دیده را دو دستی به دستان ستمکار سپرده بود. جسد سنگینش را به زحمت به بیرون کشاند و با دیدن بیلچه‌ی کوچک در صندوق به سویش شتافت و آن را محکم بر زمین کوبید. زمین خشک را با تمام توانش حفر کرد. ساعت‌ها از حفر زمین سپری شده بود و هوا کم‌کم تاریک می‌شد. پرده‌ی حریر نارنجی رنگ سر‌تاسر آسمان را در بر گرفت. ابرهای تیره و روشن، همچون کلاویه‌های پیانو روی هم قرار گرفته بودند و نور ملیح درهم‌ریخته را منعکس می‌کردند.
با شروع شب، حفر تمام شده بود. شاخه‌های شکسته‌ درخت‌ها را یک جا جمع کرد و شعله‌ی کم‌جان نورانی را آفرید. کمی نور و گرما برای گذراندن چند ساعتی کافی بود. جسد را کشان‌کشانی در حفره‌ی تنگ و تار قرار داد.
لحظات آخر را به چشمان بسته‌اش نگرید و با یادآوری اصرار و التماس و بیم جان‌داری که در چشمانش جولان می‌داد، روح خود را عذاب می‌داد. پس از تدفین، سوار ماشین شد و تا جایی که توانست از آن‌جا دور و دورتر شد. از شدت خشم و غم هر لحظه ممکن بود خود را به کشتن دهد. تمام مسیر را گریه می‌کرد؛ گریه‌ای که بوی مردانگی می‌داد، بوی غرور، بوی افسوس می‌داد و طعم اشک‌های زهراگینش طعم تلخ خستگی می‌داد. فرصت را غنیمت می‌شمرد و دل پر خود را در تنهایی خالی می‌کرد؛ گاهی فریاد می‌کشید و گاهی بر فرمان ماشین چک و ضربه‌ای می‌زد.
با سر و وضعی آشفته از ماشین پیاده شد. نگاهی به آینه‌ی کوچک انداخت؛ چشمان سرخش گویای حقیقتی از خشم بود. بی‌تفاوت مسیرش را به عمارت کج کرد و حوصله‌ی صحبت کردن را با کسی نداشت. با دیدن فضای آرام عمارت به سمت راه‌پله قدم برداشت.
- مارتین!
جورج در اتاق خود گوشه‌ای ایستاده بود و در مقابل آینه‌ی قدی، در حال برانداز کردن خود بود. خیاط پیری، متر به دست به دنبال آن می‌رفت و اندازه‌هایش را در ورق روی میز ثبت می‌کرد.
- بلاخره اومدی! بیا داخل.
مارتین آمادگی رویارویی با او را نداشت و فقط در دل خود را کمی تسکین می‌داد. جورج از آینه سرتا پای مارتین را برانداز کرد و با لحنی که کمی رنگ و لعاب نگرانی داشت، پرسید:
- چه بلایی سرت اومده؟
مارتین نگاه اندکی به آینه‌ی روبه‌رو انداخت و حسابی شوکه شد. موهای بهم ریخته و سر و وضع خاکی و نامرتبش آشفتگی حالش را بیداد می‌کرد. با پشت دستش، بینی‌اش را بالا کشید.
- چیزی نیست قربان، فقط یکم خستم.
چشمان پف کرده‌اش را مدام از او می‌گرفت و به فرش و گاهی به وسایل در هم میز چشم می‌دوخت. نفرت و غیض مارتین در چشمان خون‌آلودش جمع شده بود. جورج باهوش بود و می‌توانست بوی دشمنی و کینه‌ی آدم‌ها را از چندین متری استشمام کند. جورج دستانش را کشیده‌تر کرد تا خیاط قد آستینش را دقیق‌تر اندازه بگیرد؛ سپس به عقب برگشت و دستان فولادینش را بر شانه‌ی پهناور مارتین قرار گذاشت و فشار کوچکی داد تا مارتین با او چشم تو چشم شود. مارتین سرش را کمی به بالا گرفت و با شهامت به چشمانش زل زد.
- زباله رو سوزوندی؟
مارتین پشت سر هم پلک زد. قطرهای خیس لابه‌لای مژه‌های پرپشتش جا گرفته بودند و مدام باعث گره خوردن مژه‌هایش می‌شد. نگاهش را به خیاط انداخت که مشغول نوشتن اندازه‌ها بود و چندان اهمیتی به مکالمه‌ی آنان نمی‌داد.
- خیر قربان، اون رو دفن کردم.
لبخند بر ل*ب‌های جورج ماسیده شد. نوک زبانش را مدام از حرص به لپش می‌زد. ل*ب و لوچه‌اش را جمع کرد و به سمت میز کاری‌اش رفت. پیکی که حاوی نو*شی*دنی الکلی بود را سر کشید و سپس از مرد خیاط خواست فوراً اتاق را ترک کند. همزمان با خارج شدن آن مرد، مشتی بر صورت مارتین خواباند. مارتین به سمت ساعت دیواری پرت شد و تمام شیشه‌های شکسته بر سر و صورتش ریخت.
جورج بر انجام کارهایش اراده‌ای نداشت و نمی‌توانست خشمش را بکاهد. صرفاً برای رام کردن خود دست به تصمیمات ناگهانی و اشتباه می‌زد. دوباره به سمت مارتین زبانه کشید و این‌بار یقه‌ی لباسش را سفت گرفت و تن بی‌جانش را همچون اعلامیه بر دیوار چسباند.
- به تو گفته بودم اون رو بسوزونی تا اثری ازش باقی نمونه، اما با این کارت گند زدی، استیو گند زدی.
و دوباره مشتی به‌سمت دیگر صورتش زد. مارتین خود را لایق این کتک‌کاری می‌دانست. او یک‌بار قتلی را مرتکب شد و بی‌شک قتل این جوان هم تقصیر مارتین بود. اگر آن جوان را به جورج نمی‌سپرد، شاید الان زنده بود.
پس الان خود را لایق تحقیرات می‌دانست. حال وقت غرامت و تاوان پس دادن مارتین بود؛ اما نه به جورج بلکه به خودش و روزگارش. باید بی‌حساب می‌شد.
مارتین می‌توانست با یک حرکت، با یک ورد به راحتی آن را سرنگون کند؛ اما صبر پیشه کرد. صبوری کرد؛ به وقتش با جورج هم تسویه حساب خواهد کرد.
یقه‌اش را سمت خودش کشاند و آهسته در گوشش ل*ب زد:
- اگه می‌خوای زندگی خوب رو همین جا پیش من داشته باشی، باید طبق اون چیزی رو که مو به مو به تو می‌گم انجام بدی، متوجه شدی، احمق؟
نفس‌های خشم‌آلودش را بر صورت دردمند مارتین زبانه می‌زد. دوباره با چشمان دریده‌اش تکرار کرد:
- متوجه شدی؟!
مارتین سری تکان داد و بلاخره یقه‌ی کتش را رها کرد. با بندهای انگشتش گرد و غبار بر کتکش را آهسته برداشت. دستمال سفید تا شده را از جیبش بیرون کشید و آن را مقابل مارتین قرار داد.
- بینیت رو پاک کن.
خون از بینی‌اش سرازیر شده بود. همزمان در با شتاب باز شد و آماندا پریشان حال در آن‌جا حضور یافته بود. هر دو را با بُهت نگاه کرد. مارتین دستمال را از میان انگشتان جورج کشید و آن را مچاله کرد و بر روی بینی‌اش قرار داد. لحن نگران آماندا نگاهش را به سمتش قبض کرده بود و با تحکم پاهایش را بر زمین میخ کرد تا در مقابل آن دختر استوار باشد.
- چی شده؟
جورج در یک چشم بهم زدن لبخند را به وسعت چهره‌اش کشاند و همان‌طور که کتف‌های مارتین را سفت گرفته بود، آن را به سمت مبل دونفره‌ی سبز رنگ نشاند و پیک پر را از روی میزش برداشت و مقابل مارتین قرار نهاد.
- داشتیم صحبت می‌کردیم، عزیزم.
سپس اشاره کرد که بر صندلی مقابلش بنشیند. آماندا موهای نامرتبش را کنار زد و دست بر چشمان خواب‌آلودش زد و ناآرام بر صندلی کنار مارتین نشست. هر از گاهی نگاه بی‌قرارش را بر مارتین می‌انداخت. شنل لباس خوابش را جمع و جورتر کرد و آشفته حال منتظر پاسخ از سوی جورج بود.
جورج بر میز خود تکیه‌ای کرد و در‌حالی که هر از گاهی جرعه‌ای نو*شی*دنی‌اش را می‌کشید، ل*ب زد:
- آخر هفته قرار است یک جشن با شکوهی برگزار بشه.
- آماندا متعجب نگاه خیره‌ای کرد:
- جشن؟ به چه مناسبتی؟
- خرید این عمارت! مناسبت از این بهتر؟ البته… .
متفکرانه ریشخندی به آماندا زد و لیوان خالی را به سمت میز هل داد.
- قراره زندگیمون از این رو به اون رو بشه. اونم تنها با یک معامله.
انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و دوباره تکرار کرد:
- با یک معامله. زندگی من و تو و استیو… .
نگاهی به مارتین انداخت و با کنایه‌ای آشکار گوشه‌ی صحبت‌هایش را گرفت و گفت:
- البته اگر استیو خودش بخواد.
مارتین نگاهش را از زمین گرفت و شرمسار به نگاه تیره‌اش چشم دوخت.
- می‌خوام قربان.
- خوبه! آماندا برات لیست خرید وسایل رو آماده می‌کنه. تو و یکی از نگهبان‌ها برای خرید به بازار برید و همه رو تهیه کنید. ضمناً فردا سفارش می‌کنم، خیاط خوب برای گرفتن اندازه‌هات بیاد. می‌خوام یه دست لباس برازنده به تن داشته باشی.
#کوثر_حمیدزاده
#مسخ_لطیف
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,538
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,400
Points
895
پارت_69
خمیر ریش را با کمک برس بر صورتش پخش کرد و با تیغ، متمرکز ریش و سبیل کم‌پشتش را اصلاح می‌کرد. موهای نیمه‌بلندش را کمی کوتاه کرد و حالا تا گوش‌هایش می‌رسید. کمی به گوشه‌های موهایش روغن زده بود و با خودبینی دستی بر کت مشکی با خطوط ظریف خاکستری‌اش کشید. با لباس تیره، حسابی خوش‌پوش و با وقار به نظر می‌رسید!
نگاه رضایتمندی به آینه مربعی روبه‌رویش انداخت و سپس نگاهش را به گردنبند آویزان بر گوشه آینه کشاند. با هر تکان خوردن باد از سوی پنجره، به مارتین چشمکی هدیه می‌داد. دستانش را دور زنجیرش کشاند و آن را دور گ*ردنش انداخت و زیر پیراهن دکمه‌ای مشکی‌اش پنهانش کرد. اما نوار ظریف طلایی دور گ*ردنش کماکان نمایان بود. ادکلن پمپی بلوری را به سمت گ*ردنش نشانه گرفت و خود را غرق رایحه تلخ شکلاتی‌مانند کرد.
با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شد، دستی بر نرده فلزی سفید رنگ راه‌پله انداخت و نگاه تیزبینانه‌اش را به هر سمت و سو می‌کشید تا سوژه‌اش را بیابد. مهمانان بسیاری در هر قسمت سالن پراکنده و حسابی مشغول خوش‌گذرانی بودند. در هر گوشه، شمعدان‌های بلند چند شاخه‌ای جو را کلاسیک‌تر و رسمی‌تر جلوه می‌داد. پرده‌های سرخ مخملی با زوار طلایی هم‌رنگ موزائیک، زیبایی سالن وسیع را دوچندان کرده بود. میز غذاخوری شش متری در حاشیه سالن مملو از تنقلات، نو*شی*دنی و میوه‌آرایی بی‌نقصی بود. جورج، برای این مهمانی سنگ تمام گذاشته بود، گرچه مطمئناً با شگفتانه‌ای که مارتین برای او تدارک دیده بود، قرار است حسابی ضدحال بخورد!
نگاهش را از تمام زرق و برق متظاهر سالن برداشت و در میان جمعیت به جست‌وجو پرداخت. آماندا را در نظر داشت. لحظه‌ای نگاهش را بر او دوخت. بافت شُل موهای نیمه‌بلند و لباس بی‌آلایش کرم‌رنگ ساتن ساده‌اش، حسابی مجذوب دیده‌ها شده بود. گرچه گردنبند مرواریدی و سنجاق سر کریستالی روی موهایش تنوع خاصی به پوشش می‌داد.
صدای قیژ قیژ کفش نو و ورنی‌اش به نشانه کلافگی‌اش، ابروهایش را مچاله کرد و از پله‌ها آهسته پایین آمد. منتظر بود آماندا را تنها بیابد. همان‌طور که جورج همراه مهمانان ویژه‌اش در حال خوش و بش بود، کمی به آماندا نزدیک شد و به دور از چشم دیگران، آهسته زیر ل*ب گفت:
- بیا اتاقم.
آماندا با دو پلک پشت سر هم تایید کرد و زیرکانه مسیرش را به اتاق مارتین کشاند.
- امشب وقتشه فرار کنی.
آماندا دستش را به نشانه تعجب بر س*ی*نه‌اش قرار داد و با هینی پرسید:
- چی؟ امشب؟!
به دور از چشم بقیه، به هر بهانه‌ای می‌ری آشپزخانه سالن و از در پشتی با دوستم رو در رو می‌شوی. بنجامین تو را می‌برد به مرز فرانسه. گمان می‌کنم تا قبل از طلوع به مرز برسید. بعد از آن… .
بلیطی که لبه‌های کاغذ کاهی‌اش کمی ساییده شده بود را از جیب کتش بیرون آورد و در دست نحیف و سرد آماندا گذاشت و با لحن جدی‌تر از قبل ادامه داد:
- این بلیط کشتی مرزی آمریکاست که به سمت نیوجرسی حرکت می‌کند. یک کیف دست بنجامین هست که می‌تواند زندگی تو و خانواده‌ات را تغییر دهد.
- اون کیف چی داره؟ از کجاست؟
- اون سهم توئه، یه جوری از حلقوم جورج کشیدم بیرون.
مارتین فاصله میانشان را با گامی پر کرد. دستانش را بر شانه‌های براقش گذاشت و با نوایی که از آن نگرانی و دلواپسی آشکار بود، ل*ب بر هم زد:
- از خودت مراقبت کن، آماندا.
سراب نگاهش پر بود از ذوق و خوشحالی. با تمام توانش مارتین را در آ*غ*و*ش گرفت؛ دست‌هایش را از شدت شادمانی دور گ*ردنش فشار داد و با لحن گریانی از او تشکر می‌کرد:
- ممنونم، استیو.
- مارتین، اسمم مارتین اَگنسِه.
آماندا متعجب به او زل زد؛ اما هنوز برق خوشحالی در چشمانش چشمک می‌زد.
- ممنونم ازت، مارتین. ولی جورج چی؟ اگه… .
- نگران چیزی نباش، فقط برو.
آماندا از سر تحکم سری تکان داد و فوراً اتاق را ترک کرد.
مارتین فندک زیپو را از روی میز مقابلش برداشت و چند بار پشت سر هم باز و بسته‌اش کرد؛ سپس با لحن سنگینی که آغشته از خشم بود، در مقابل آینه خود را مخاطب جمله‌اش قرار داد:
- مارتین، وقت بازیه!
محو طرح بال بر فندک شده بود و با انگشتش مدام سطح ب*ر*جسته‌اش را لمس می‌کرد.
محلول بطری نارنجی رنگ را بر تمامی وسایل ریخت؛ بر تخت، ملافه‌ها و پرده‌ها.
بوی بنزین برای او ل*ذت‌بخش بود و با لبخندی که از ل*ب و لوچه‌اش آویزان بود، فندک را باز کرد و پس از دیدن شعله کم‌جانش، آن را به سمت تخت انداخت.
به یک‌باره آتش، همچون گردباد به هر سویی زبانه می‌کشید.
از اتاق بیرون رفت و کاملاً عادی از پله‌ها پایین رفت و میان مهمانان گم شد. کم‌کم بوی سوختن به مشام حضار رسید، اما همچنان به مکالمه‌های خود مشغول بودند و وضعیت همچنان دور از هیاهو و آشوب بود. برای هیجان کافی، لازم به یک مقدمه پرشور بود تا بقیه را به تلاطم و جوش و خروش برساند.
صدای خوش بادی برنجی به همراه آوای آرام پیانو حس و حال ملیحی را به جشن داده بود.
گوشه ل*ب مارتین کمی به بالا منحنی شد و فکر شومی به افکارش متسلسل شد.
با بشکنی تمام شیشه‌های پنجره به یک‌باره درهم شکست و بر کف موزاییک طلایی رنگ سقوط پرآوایی را تحویل دیگران داد. آینه‌های تزئینی که به اشکال گرد دور تا دور سالن چیده شده بودند نیز همزمان با شیشه‌ها سرکوب شدند و به همراه صدای مرگبار درهم ریختن وسایل، وحشت را در دل بینندگان می‌کاشت.
مارتین سرش را بالا گرفت و به لوستر بزرگ روی سقف نگاهی انداخت. ریسه‌های ظریف و نورانی‌اش از شدت باد به هم می‌خوردند، همزمان با لبخند مارتین که از سقف بر روی میز مزه سقوط کرد. گویا حسابی از اجرای نقشه‌اش ل*ذت می‌برد. پایه‌های میز نیز از شدت سنگینی لوستر به زمین برخورد کردند و تمام خوراکی‌های رنگارنگ، زیر دست و پای مهمانان له و لورده شد.
جیغ و فریاد مهمانان بشدت سرسام‌آور و مملو از هجوم ترس بود، وحشتی که به ذائقه مارتین می‌خورد؛ اما جیغ یکی از کارکنان عمارت از بقیه پررنگ‌تر بود:
- عمارت داره آتش می‌گیره! همگی فرار کنید!
جو بشدت سنگین و متشنج بود و مهمانان ثروتمند در آن اندک لحظه تنها به فکر راه چاره برای نجات خود بودند. مادمازل‌ها کفش‌های پاشنه‌دارشان را از پا درمی‌آوردند و آقایان کت‌پوش نیز از شدت گرما کت را از تن درمی‌آوردند و از هر سوراخ سمبه‌ای که به چشمشان می‌خورد، محل را فوراً ترک می‌کردند. اما میان این‌همه تلاطم، یک منظره برای مارتین از تمامی این اجراها جذاب‌تر بود.
احساسی ترکیب از ترس، شکست و غم، در چشمان جورج غلیان می‌زد. در میان جمعیت به دنبال آماندا می‌گشت و هر لحظه نامش را با تمام وجودش می‌خواند.
جا شمعی‌های پراکنده در سالن با برخورد مهمانان، باعث سوزاندن پرده و رومیزی‌ها شده بود. جورج که از وجود آماندا ناامید شده بود، با وجود آتش از راه‌پله بالا رفت تا خود را به اتاق کارش برساند. شعله‌ها به همان عظمت، وحشت در تن جورج نیز شدت می‌گرفت.
کد:
خمیر ریش را با کمک برس بر صورتش پخش کرد و با تیغ، متمرکز ریش و سبیل کم‌پشتش را اصلاح می‌کرد. موهای نیمه‌بلندش را کمی کوتاه کرد و حالا تا گوش‌هایش می‌رسید. کمی به گوشه‌های موهایش روغن زده بود و با خودبینی دستی بر کت مشکی با خطوط ظریف خاکستری‌اش کشید. با لباس تیره، حسابی خوش‌پوش و با وقار به نظر می‌رسید!
نگاه رضایتمندی به آینه مربعی روبه‌رویش انداخت و سپس نگاهش را به گردنبند آویزان بر گوشه آینه کشاند. با هر تکان خوردن باد از سوی پنجره، به مارتین چشمکی هدیه می‌داد. دستانش را دور زنجیرش کشاند و آن را دور گ*ردنش انداخت و زیر پیراهن دکمه‌ای مشکی‌اش پنهانش کرد. اما نوار ظریف طلایی دور گ*ردنش کماکان نمایان بود. ادکلن پمپی بلوری را به سمت گ*ردنش نشانه گرفت و خود را غرق رایحه تلخ شکلاتی‌مانند کرد.
با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شد، دستی بر نرده فلزی سفید رنگ راه‌پله انداخت و نگاه تیزبینانه‌اش را به هر سمت و سو می‌کشید تا سوژه‌اش را بیابد. مهمانان بسیاری در هر قسمت سالن پراکنده و حسابی مشغول خوش‌گذرانی بودند. در هر گوشه، شمعدان‌های بلند چند شاخه‌ای جو را کلاسیک‌تر و رسمی‌تر جلوه می‌داد. پرده‌های سرخ مخملی با زوار طلایی هم‌رنگ موزائیک، زیبایی سالن وسیع را دوچندان کرده بود. میز غذاخوری شش متری در حاشیه سالن مملو از تنقلات، نو*شی*دنی و میوه‌آرایی بی‌نقصی بود. جورج، برای این مهمانی سنگ تمام گذاشته بود، گرچه مطمئناً با شگفتانه‌ای که مارتین برای او تدارک دیده بود، قرار است حسابی ضدحال بخورد!
نگاهش را از تمام زرق و برق متظاهر سالن برداشت و در میان جمعیت به جست‌وجو پرداخت. آماندا را در نظر داشت. لحظه‌ای نگاهش را بر او دوخت. بافت شُل موهای نیمه‌بلند و لباس بی‌آلایش کرم‌رنگ ساتن ساده‌اش، حسابی مجذوب دیده‌ها شده بود. گرچه گردنبند مرواریدی و سنجاق سر کریستالی روی موهایش تنوع خاصی به پوشش می‌داد.
صدای قیژ قیژ کفش نو و ورنی‌اش به نشانه کلافگی‌اش، ابروهایش را مچاله کرد و از پله‌ها آهسته پایین آمد. منتظر بود آماندا را تنها بیابد. همان‌طور که جورج همراه مهمانان ویژه‌اش در حال خوش و بش بود، کمی به آماندا نزدیک شد و به دور از چشم دیگران، آهسته زیر ل*ب گفت:
- بیا اتاقم.
آماندا با دو پلک پشت سر هم تایید کرد و زیرکانه مسیرش را به اتاق مارتین کشاند.
- امشب وقتشه فرار کنی.
آماندا دستش را به نشانه تعجب بر س*ی*نه‌اش قرار داد و با هینی پرسید:
- چی؟ امشب؟!
به دور از چشم بقیه، به هر بهانه‌ای می‌ری آشپزخانه سالن و از در پشتی با دوستم رو در رو می‌شوی. بنجامین تو را می‌برد به مرز فرانسه. گمان می‌کنم تا قبل از طلوع به مرز برسید. بعد از آن… .
بلیطی که لبه‌های کاغذ کاهی‌اش کمی ساییده شده بود را از جیب کتش بیرون آورد و در دست نحیف و سرد آماندا گذاشت و با لحن جدی‌تر از قبل ادامه داد:
- این بلیط کشتی مرزی آمریکاست که به سمت نیوجرسی حرکت می‌کند. یک کیف دست بنجامین هست که می‌تواند زندگی تو و خانواده‌ات را تغییر دهد.
- اون کیف چی داره؟ از کجاست؟
- اون سهم توئه، یه جوری از حلقوم جورج کشیدم بیرون.
مارتین فاصله میانشان را با گامی پر کرد. دستانش را بر شانه‌های براقش گذاشت و با نوایی که از آن نگرانی و دلواپسی آشکار بود، ل*ب بر هم زد:
- از خودت مراقبت کن، آماندا.
سراب نگاهش پر بود از ذوق و خوشحالی. با تمام توانش مارتین را در آ*غ*و*ش گرفت؛ دست‌هایش را از شدت شادمانی دور گ*ردنش فشار داد و با لحن گریانی از او تشکر می‌کرد:
- ممنونم، استیو.
- مارتین، اسمم مارتین اَگنسِه.
آماندا متعجب به او زل زد؛ اما هنوز برق خوشحالی در چشمانش چشمک می‌زد.
- ممنونم ازت، مارتین. ولی جورج چی؟ اگه… .
- نگران چیزی نباش، فقط برو.
آماندا از سر تحکم سری تکان داد و فوراً اتاق را ترک کرد.
مارتین فندک زیپو را از روی میز مقابلش برداشت و چند بار پشت سر هم باز و بسته‌اش کرد؛ سپس با لحن سنگینی که آغشته از خشم بود، در مقابل آینه خود را مخاطب جمله‌اش قرار داد:
- مارتین، وقت بازیه!
محو طرح بال بر فندک شده بود و با انگشتش مدام سطح ب*ر*جسته‌اش را لمس می‌کرد.
محلول بطری نارنجی رنگ را بر تمامی وسایل ریخت؛ بر تخت، ملافه‌ها و پرده‌ها.
بوی بنزین برای او ل*ذت‌بخش بود و با لبخندی که از ل*ب و لوچه‌اش آویزان بود، فندک را باز کرد و پس از دیدن شعله کم‌جانش، آن را به سمت تخت انداخت.
به یک‌باره آتش، همچون گردباد به هر سویی زبانه می‌کشید.
از اتاق بیرون رفت و کاملاً عادی از پله‌ها پایین رفت و میان مهمانان گم شد. کم‌کم بوی سوختن به مشام حضار رسید، اما همچنان به مکالمه‌های خود مشغول بودند و وضعیت همچنان دور از هیاهو و آشوب بود. برای هیجان کافی، لازم به یک مقدمه پرشور بود تا بقیه را به تلاطم و جوش و خروش برساند.
صدای خوش بادی برنجی به همراه آوای آرام پیانو حس و حال ملیحی را به جشن داده بود.
گوشه ل*ب مارتین کمی به بالا منحنی شد و فکر شومی به افکارش متسلسل شد.
با بشکنی تمام شیشه‌های پنجره به یک‌باره درهم شکست و بر کف موزاییک طلایی رنگ سقوط پرآوایی را تحویل دیگران داد. آینه‌های تزئینی که به اشکال گرد دور تا دور سالن چیده شده بودند نیز همزمان با شیشه‌ها سرکوب شدند و به همراه صدای مرگبار درهم ریختن وسایل، وحشت را در دل بینندگان می‌کاشت.
مارتین سرش را بالا گرفت و به لوستر بزرگ روی سقف نگاهی انداخت. ریسه‌های ظریف و نورانی‌اش از شدت باد به هم می‌خوردند، همزمان با لبخند مارتین که از سقف بر روی میز مزه سقوط کرد. گویا حسابی از اجرای نقشه‌اش ل*ذت می‌برد. پایه‌های میز نیز از شدت سنگینی لوستر به زمین برخورد کردند و تمام خوراکی‌های رنگارنگ، زیر دست و پای مهمانان له و لورده شد.
جیغ و فریاد مهمانان بشدت سرسام‌آور و مملو از هجوم ترس بود، وحشتی که به ذائقه مارتین می‌خورد؛ اما جیغ یکی از کارکنان عمارت از بقیه پررنگ‌تر بود:
- عمارت داره آتش می‌گیره! همگی فرار کنید!
جو بشدت سنگین و متشنج بود و مهمانان ثروتمند در آن اندک لحظه تنها به فکر راه چاره برای نجات خود بودند. مادمازل‌ها کفش‌های پاشنه‌دارشان را از پا درمی‌آوردند و آقایان کت‌پوش نیز از شدت گرما کت را از تن درمی‌آوردند و از هر سوراخ سمبه‌ای که به چشمشان می‌خورد، محل را فوراً ترک می‌کردند. اما میان این‌همه تلاطم، یک منظره برای مارتین از تمامی این اجراها جذاب‌تر بود.
احساسی ترکیب از ترس، شکست و غم، در چشمان جورج غلیان می‌زد. در میان جمعیت به دنبال آماندا می‌گشت و هر لحظه نامش را با تمام وجودش می‌خواند.
جا شمعی‌های پراکنده در سالن با برخورد مهمانان، باعث سوزاندن پرده و رومیزی‌ها شده بود. جورج که از وجود آماندا ناامید شده بود، با وجود آتش از راه‌پله بالا رفت تا خود را به اتاق کارش برساند. شعله‌ها به همان عظمت، وحشت در تن جورج نیز شدت می‌گرفت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا