پارت_۶۰
سارا هم جوار جورج از پلههای مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طرهای از موهای براق قهوهای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا بازهم لکههای کبود و جای زخمها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشمگیرتری داشت، اما اینبار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده میشد.
رایحهی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاههایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزههای بد دل رایحهی شیرین او کمتر حس شود.
هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکهای چوبی با طرحهای رقت انگیزی با افسار کشیدهی مرد جوان بر اسبها، متوقف شد.
جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:
- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد میرویم.
ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشههایش رگههای طلایی زرینی میدرخشید؛ گویا چشمها را به دیدن درخشندگیش جادو میکرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخمهای ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامهی در میان دستانش مینگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر میکرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین میرسید، خشم از شرارههای چشمانش افروخته میشد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل میکرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.
بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان میشد.
آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازلها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش میکرد و هر از گاهی قهقههای مزیف و تصنعیشان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبتهایش قرار داد. عینکهای دودیاش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.
_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.
عینکها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:
_ از تو میخوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.
تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشمهای سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمیکرد. با نفسهای بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*بهای ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.
_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم میدونم. استیو.
سپس، در حالی که خندهای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.
-کجا میتونم پیداش کنم قربان.
پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.
_ماموران نظامی اون رو در حومهی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبهای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.
ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش میدرید.
***
مارتین که چهرهاش همانند کر و لالها بدون حالت بود و با مجسمهی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانهاش حس کرد بدون گذشت لحظهای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:
_بنجامین! تو...
میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:
_اومدم کمکت کنم.
او گنگ و مبهوت میخواست، همهی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.
_اون مرد داخل این مخروبهس.
دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمیشود با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه، رفیق؟
سرش را به اهتزاز در آورد، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرفهایش را بدرقهی گوشش کرد.
_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گرهی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره میکنه!
مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.
_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر میداری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمونهای اون مرد ضربهی بدی به نقشهمون میزنه.
در حالی که اطراف مخفی دید میزد، ادامه داد:
_از کشتن آدمها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟
نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعلهور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.
_اون پسر توی، طبقهی دوم هتل سمت چپ اتاق شمارهی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.
دستهایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچهی آویزان شده ادامه داد:
_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس دهتا مرد هم برمیای.
امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانهاش چند ضربه زد و به راه افتاد.
بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:
_اما مواظب قدمهای بعدیت باش.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
سارا هم جوار جورج از پلههای مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طرهای از موهای براق قهوهای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا بازهم لکههای کبود و جای زخمها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشمگیرتری داشت، اما اینبار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده میشد.
رایحهی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاههایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزههای بد دل رایحهی شیرین او کمتر حس شود.
هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکهای چوبی با طرحهای رقت انگیزی با افسار کشیدهی مرد جوان بر اسبها، متوقف شد.
جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:
- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد میرویم.
ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشههایش رگههای طلایی زرینی میدرخشید؛ گویا چشمها را به دیدن درخشندگیش جادو میکرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخمهای ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامهی در میان دستانش مینگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر میکرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین میرسید، خشم از شرارههای چشمانش افروخته میشد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل میکرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.
بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان میشد.
آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازلها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش میکرد و هر از گاهی قهقههای مزیف و تصنعیشان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبتهایش قرار داد. عینکهای دودیاش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.
_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.
عینکها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:
_ از تو میخوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.
تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشمهای سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمیکرد. با نفسهای بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*بهای ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.
_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم میدونم. استیو.
سپس، در حالی که خندهای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.
-کجا میتونم پیداش کنم قربان.
پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.
_ماموران نظامی اون رو در حومهی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبهای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.
ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش میدرید.
***
مارتین که چهرهاش همانند کر و لالها بدون حالت بود و با مجسمهی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانهاش حس کرد بدون گذشت لحظهای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:
_بنجامین! تو...
میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:
_اومدم کمکت کنم.
او گنگ و مبهوت میخواست، همهی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.
_اون مرد داخل این مخروبهس.
دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمیشود با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه، رفیق؟
سرش را به اهتزاز در آورد، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرفهایش را بدرقهی گوشش کرد.
_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گرهی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره میکنه!
مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.
_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر میداری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمونهای اون مرد ضربهی بدی به نقشهمون میزنه.
در حالی که اطراف مخفی دید میزد، ادامه داد:
_از کشتن آدمها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟
نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعلهور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.
_اون پسر توی، طبقهی دوم هتل سمت چپ اتاق شمارهی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.
دستهایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچهی آویزان شده ادامه داد:
_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس دهتا مرد هم برمیای.
امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانهاش چند ضربه زد و به راه افتاد.
بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:
_اما مواظب قدمهای بعدیت باش.
کد:
سارا هم جوار جورج از پلههای مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طرهای از موهای براق قهوهای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا بازهم لکههای کبود و جای زخمها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشمگیرتری داشت، اما اینبار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده میشد.
رایحهی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاههایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزههای بد دل رایحهی شیرین او کمتر حس شود.
هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکهای چوبی با طرحهای رقت انگیزی با افسار کشیدهی مرد جوان بر اسبها، متوقف شد.
جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:
- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد میرویم.
ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشههایش رگههای طلایی زرینی میدرخشید؛ گویا چشمها را به دیدن درخشندگیش جادو میکرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخمهای ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامهی در میان دستانش مینگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر میکرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین میرسید، خشم از شرارههای چشمانش افروخته میشد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل میکرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.
بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان میشد.
آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازلها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش میکرد و هر از گاهی قهقههای مزیف و تصنعیشان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبتهایش قرار داد. عینکهای دودیاش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.
_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.
عینکها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:
_ از تو میخوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.
تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشمهای سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمیکرد. با نفسهای بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*بهای ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.
_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم میدونم. استیو.
سپس، در حالی که خندهای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.
-کجا میتونم پیداش کنم قربان.
پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.
_ماموران نظامی اون رو در حومهی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبهای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.
ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش میدرید.
***
مارتین که چهرهاش همانند کر و لالها بدون حالت بود و با مجسمهی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانهاش حس کرد بدون گذشت لحظهای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:
_بنجامین! تو...
میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:
_اومدم کمکت کنم.
او گنگ و مبهوت میخواست، همهی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.
_اون مرد داخل این مخروبهس.
دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمیشود با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه، رفیق؟
سرش را به اهتزاز در آورد، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرفهایش را بدرقهی گوشش کرد.
_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گرهی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره میکنه!
مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.
_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر میداری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمونهای اون مرد ضربهی بدی به نقشهمون میزنه.
در حالی که اطراف مخفی دید میزد، ادامه داد:
_از کشتن آدمها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟
نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعلهور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.
_اون پسر توی، طبقهی دوم هتل سمت چپ اتاق شمارهی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.
دستهایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچهی آویزان شده ادامه داد:
_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس دهتا مرد هم برمیای.
امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانهاش چند ضربه زد و به راه افتاد.
بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:
_اما مواظب قدمهای بعدیت باش.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: