پارت_۸۰
سوز ضدعفونی باعث شده بود، حسابی چشمانش را بخاراند. اما با همان سوزش و دردی را که در چشمانش احساس میکرد؛ در کنار پرستار سفیدپوش، قدم میگذاشت.
- میتونم وقتت رو بگیرم؟
او را با اخم خفیفی برانداز کرد؛ سپس دوباره با حالت غیض به بیمار مقابلش که به شدت درد را تحمل میکرد و صدای جیغهایش را در دهانش خفه میکرد، نگرید. پنبههای آغشته به آبمقطر را دور تا دور زخم کشید و با تمرکز سرنگهای فلزی حاوی لیدوکائین را قسمت باز زخم تزریق میکرد.
- نه! سرم شلوغه.
این بار مارتین اخم غلیظی را مهمان ابروانش کرد و از شدت کلافگی ل*ب پایینیاش را گزید. با نگاه نیمهخمار سردش، بدون هیچ پلک زدن تنها به او خیره شد. غافلگیرانه پنس را از دست آنجل کشید و آن را بر سینی فلزی مقابلش پرت کرد.
بیمار از شدت درد به خودش میپپیچید. مارتین دست بیمار را گرفت و ورد کوتاهی را زیر ل*ب با چشمان بسته خواند که باعث شد خونریزی او بند بیاید و دردی را احساس نکند و تنها با تهماندهی اشکهایش، آن دو را متعجب نگاه میکرد.
آنجل ازشدت تعجب خشکش زده بود و با چشمان براق، درشتش به مارتین نگاه انداخت.
- بعد از اینکه تموم کردی، اون بیرون منتظرتم.
صدای مرتب قدمهایش سکوت سالن را در هم میشکست، حال عجیبی داشت نمیدانست ظرف احساسش مملو از خشم بود یا نگرانی؛ شاید هر دو احساس در این لحظه با هم مختلط شده بودند.
رد چهرهاش را از شیشههای تمیز اتاقکهای بیمارستان میدید. بوی ضدعفونی باز به مشامش میخورد، با اخمی از راهرو خارج شد و به محوطهی بیرون پرسه میزد.
پس از کمی انتظار بوی آشنایی از راه رسید، مطمئن بود این بوی خاص متعلق به خودِ آنجله. بوی او ترکیبی از گل نرگس و کیکهای هویج تازه که مختص لارا بود. با یادآوری خواهرش بغضکرد و کام سیگار را این بار عمیقتر کشید.
دستان لاغر و کشیدهاش را رو هم گذاشت و دست به س*ی*نه مقابل او ایستاد. برق ناخنهایش زیر نور آفتاب دیدنی بود، همچنین برق مواج موهای نارنجیاش، او را یاد روزهای آفتابی تابستان مورد علاقهی کودکیاش میانداخت. او واقعا مظهر زیبایی بود. اخمهایش را باز نکرد و با همان ظاهر جدی و عصبی، منتظر حرف از سوی مارتین بود.
- چرا اومدی اینجا؟
- باید صحبت کنیم.
نگاه کلافهای به سیگار میان لبانش انداخت و سری متاسف به طرفین تکان داد.
- سیگار کشیدن اینجا ممنوعه!
سیگار را روی زمین انداخت و در حالی که دستانش را در جیب پالتویش جا میداد، آهسته آن را با پا له کرد.
- فکر میکنم هر چی از هم فاصله داشته باشیم، بهتر باشه آقای اگنس.
- تنهایی تصمیم میگیری؟
آنجل سکوت کرد، ظاهرا از ته قلبش نسبت به رفتن مارتین رضایت نمیداد. اخمهایش کمکم از هم گسسته شد و نگاهش را به هر سو میکشاند. مارتین روی نیمکت چوبی نشست، انگشتان کشیدهاش را به بازی گرفته بود. سوز آفتاب کمی او را عصبی میکرد؛ اما هر از گاهی باد سردی بر سر و موهایش تازیانه میزد.
- تو به جوزف چقدر اعتماد داری؟
آنجل این بار مشکوکانه مارتین را نگرید. دو قدم را آهسته برداشت و جفت او نشست. پاهایش را بهم چسباند و با کمری صاف به بیمارانی که سعی میکردند با واکر و ویلچر جابهجا شوند چشم دوخت.
- چرا این رو مدام از من میپرسی؟ جوزف مثل پدرمه، تمام این مدت اون در هر شرایطی به من کمک کرد، البته که بهش اعتماد دارم.
ناراحت کنندهس، اعتماد کردن به آدمهایی که درکی از انسانیت ندارند.
متاسف به آنجل رو برگرداند، محو چشمان براقش شد.
- به من چی؟
کمی خجالت زده شد، سرخی گونههایش پر رنگ و پرنگتر میشد؛ اما همچنان با شهامت به چشمان مارتین زل زد. دستانش را بر روی پاهایش جمع و جورتر کرد.
- به شما حس بدی ندارم.
- این جواب سوال من نبود!
چیزی نگفت، نگاهش را دوباره دزدید.
مارتین سری تکان داد و به نیمکت تکیه داد این بار نگاهش را به او ندوخت؛ اما همچنان هم از جوابش مطمئن نبود.
- بابت حرف و رفتار اون روز من رو ببخش، من واقعا داشتم شوخی میکردم.
لبخند برعکسی را به آنجل تحویل داد. خودش هم کم مقصر نبود!
- من هم یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. نباید تنهات میذاشتم.
- مهم نیست، راستی اون گوی به دست صاحبش رسید؟
- هنوز نه، ولی میرسه!
از جایش برخواست و دستش را همچون سایهبان بر روی سرش قرار داد تا چشمانش در معرض نور آفتاب اذیت نشوند.
- فکر کنم یه قهوه حالمون رو خوب کنه.
- فکر خوبیه.
در حالی که کنار هم به سمت کافهی ن*زد*یک*ی آنجا قدم میزدند، مکالمه را هم ادامه میدادند.
- راستی، تو خواهر یا برادری داری؟
لبخندی، گوشهی ل*بش را به بالا کشاند.
- یه خواهر کوچکتر از خودم دارم، لارا با بقیه خیلی فرق میکنه.
- دلت براش تنگ شده؟
شبنم درخشانی چشمانش را حسابی برق میداد. با همان معصومیت منتظر جواب از سوی او بود.
- آره.
دیگر چیزی را راجبه لارا نپرسید و تنها مشغول نوشیدن قهوهاش بود.
گاهی هم با اخم به نقطهای زل میزد، شاید او هم درگیر افکار مختص خودش بود، شاید هم او دلتنگ بود.
- میتونم بپرسم چطور اون بیمار رو آروم کردی؟ یه لحظه حس کردم عینبیهی چشمات طلایی شدن. شاید هم توهم زدم!
لبخندی زد، آنجل کمی ترسیده به نظر میرسید.
- کار سختی نبود، راجبه چشمام هم باید بگم توهم زدی.
سپس صورتش را به صورت ترسیدهاش نزدیک کرد و چشمانش را گرد کرد.
- میبینی، چشام آبیه نه طلایی! ققنوس که نیستم.
با دقت چشمانش را نگاه میکرد و سر تکان میداد.
- چشمات شبیه اقیانوسه، هر چی باشه اقیانوس آرام نیست چون تو چشات هیچ آرامشی رو نمیشه دید.
کمی در فکر فرو رفت و ادامه داد:
- بیشتر شبیه اقیانوس اطلسه، که کلی حقایق و قضایا رو تو خودش پنهان کرده. یادمه پدرم چند سال پیش راجبه جزیرهٔ دستنیافتنی ایناکسسیبل تحقیق میکرد. اون دوست داشت اونجا سفر کنه ولی مادرم سخت مخالفت کرد، اون نمیخواست از پدرم جدا بشه.
دوباره غم لابهلای چشمانش پدیدار شد اما بحث را سریع تغییر داد.
- ضمنا فکر میکنم برای انجام کارم نیاز به تو دارم تا بیمارها رو آروم کنی.
- این دیگه کار سختیه.
نگاهی بر صورتش انداخت متوجه شده بود که بر خلاف روزهای دیگر ککومکهای صورت را نپوشانده بود.
گویا فرشتهها به رسم فرخندگی تولدش، خاک بهشت را روی صورت و پیکرش پاشیده بودند.
- گفته بودی برای کار به اینجا نقل شدی کارت چطور پیش میره؟
نگاهش را به سمت چشمانش نشانه گرفت و با اطمینان ل*ب زد:
- قراره ماهیهای تازه رو شکار کنم مطمنئم این شکار از شکار قبلی برام ل*ذتبخشتر باشه.
آنجل که هیچکدام از حرفهایش سر در نیورده بود، ترجیح داد چیزی نگوید.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
سوز ضدعفونی باعث شده بود، حسابی چشمانش را بخاراند. اما با همان سوزش و دردی را که در چشمانش احساس میکرد؛ در کنار پرستار سفیدپوش، قدم میگذاشت.
- میتونم وقتت رو بگیرم؟
او را با اخم خفیفی برانداز کرد؛ سپس دوباره با حالت غیض به بیمار مقابلش که به شدت درد را تحمل میکرد و صدای جیغهایش را در دهانش خفه میکرد، نگرید. پنبههای آغشته به آبمقطر را دور تا دور زخم کشید و با تمرکز سرنگهای فلزی حاوی لیدوکائین را قسمت باز زخم تزریق میکرد.
- نه! سرم شلوغه.
این بار مارتین اخم غلیظی را مهمان ابروانش کرد و از شدت کلافگی ل*ب پایینیاش را گزید. با نگاه نیمهخمار سردش، بدون هیچ پلک زدن تنها به او خیره شد. غافلگیرانه پنس را از دست آنجل کشید و آن را بر سینی فلزی مقابلش پرت کرد.
بیمار از شدت درد به خودش میپپیچید. مارتین دست بیمار را گرفت و ورد کوتاهی را زیر ل*ب با چشمان بسته خواند که باعث شد خونریزی او بند بیاید و دردی را احساس نکند و تنها با تهماندهی اشکهایش، آن دو را متعجب نگاه میکرد.
آنجل ازشدت تعجب خشکش زده بود و با چشمان براق، درشتش به مارتین نگاه انداخت.
- بعد از اینکه تموم کردی، اون بیرون منتظرتم.
صدای مرتب قدمهایش سکوت سالن را در هم میشکست، حال عجیبی داشت نمیدانست ظرف احساسش مملو از خشم بود یا نگرانی؛ شاید هر دو احساس در این لحظه با هم مختلط شده بودند.
رد چهرهاش را از شیشههای تمیز اتاقکهای بیمارستان میدید. بوی ضدعفونی باز به مشامش میخورد، با اخمی از راهرو خارج شد و به محوطهی بیرون پرسه میزد.
پس از کمی انتظار بوی آشنایی از راه رسید، مطمئن بود این بوی خاص متعلق به خودِ آنجله. بوی او ترکیبی از گل نرگس و کیکهای هویج تازه که مختص لارا بود. با یادآوری خواهرش بغضکرد و کام سیگار را این بار عمیقتر کشید.
دستان لاغر و کشیدهاش را رو هم گذاشت و دست به س*ی*نه مقابل او ایستاد. برق ناخنهایش زیر نور آفتاب دیدنی بود، همچنین برق مواج موهای نارنجیاش، او را یاد روزهای آفتابی تابستان مورد علاقهی کودکیاش میانداخت. او واقعا مظهر زیبایی بود. اخمهایش را باز نکرد و با همان ظاهر جدی و عصبی، منتظر حرف از سوی مارتین بود.
- چرا اومدی اینجا؟
- باید صحبت کنیم.
نگاه کلافهای به سیگار میان لبانش انداخت و سری متاسف به طرفین تکان داد.
- سیگار کشیدن اینجا ممنوعه!
سیگار را روی زمین انداخت و در حالی که دستانش را در جیب پالتویش جا میداد، آهسته آن را با پا له کرد.
- فکر میکنم هر چی از هم فاصله داشته باشیم، بهتر باشه آقای اگنس.
- تنهایی تصمیم میگیری؟
آنجل سکوت کرد، ظاهرا از ته قلبش نسبت به رفتن مارتین رضایت نمیداد. اخمهایش کمکم از هم گسسته شد و نگاهش را به هر سو میکشاند. مارتین روی نیمکت چوبی نشست، انگشتان کشیدهاش را به بازی گرفته بود. سوز آفتاب کمی او را عصبی میکرد؛ اما هر از گاهی باد سردی بر سر و موهایش تازیانه میزد.
- تو به جوزف چقدر اعتماد داری؟
آنجل این بار مشکوکانه مارتین را نگرید. دو قدم را آهسته برداشت و جفت او نشست. پاهایش را بهم چسباند و با کمری صاف به بیمارانی که سعی میکردند با واکر و ویلچر جابهجا شوند چشم دوخت.
- چرا این رو مدام از من میپرسی؟ جوزف مثل پدرمه، تمام این مدت اون در هر شرایطی به من کمک کرد، البته که بهش اعتماد دارم.
ناراحت کنندهس، اعتماد کردن به آدمهایی که درکی از انسانیت ندارند.
متاسف به آنجل رو برگرداند، محو چشمان براقش شد.
- به من چی؟
کمی خجالت زده شد، سرخی گونههایش پر رنگ و پرنگتر میشد؛ اما همچنان با شهامت به چشمان مارتین زل زد. دستانش را بر روی پاهایش جمع و جورتر کرد.
- به شما حس بدی ندارم.
- این جواب سوال من نبود!
چیزی نگفت، نگاهش را دوباره دزدید.
مارتین سری تکان داد و به نیمکت تکیه داد این بار نگاهش را به او ندوخت؛ اما همچنان هم از جوابش مطمئن نبود.
- بابت حرف و رفتار اون روز من رو ببخش، من واقعا داشتم شوخی میکردم.
لبخند برعکسی را به آنجل تحویل داد. خودش هم کم مقصر نبود!
- من هم یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. نباید تنهات میذاشتم.
- مهم نیست، راستی اون گوی به دست صاحبش رسید؟
- هنوز نه، ولی میرسه!
از جایش برخواست و دستش را همچون سایهبان بر روی سرش قرار داد تا چشمانش در معرض نور آفتاب اذیت نشوند.
- فکر کنم یه قهوه حالمون رو خوب کنه.
- فکر خوبیه.
در حالی که کنار هم به سمت کافهی ن*زد*یک*ی آنجا قدم میزدند، مکالمه را هم ادامه میدادند.
- راستی، تو خواهر یا برادری داری؟
لبخندی، گوشهی ل*بش را به بالا کشاند.
- یه خواهر کوچکتر از خودم دارم، لارا با بقیه خیلی فرق میکنه.
- دلت براش تنگ شده؟
شبنم درخشانی چشمانش را حسابی برق میداد. با همان معصومیت منتظر جواب از سوی او بود.
- آره.
دیگر چیزی را راجبه لارا نپرسید و تنها مشغول نوشیدن قهوهاش بود.
گاهی هم با اخم به نقطهای زل میزد، شاید او هم درگیر افکار مختص خودش بود، شاید هم او دلتنگ بود.
- میتونم بپرسم چطور اون بیمار رو آروم کردی؟ یه لحظه حس کردم عینبیهی چشمات طلایی شدن. شاید هم توهم زدم!
لبخندی زد، آنجل کمی ترسیده به نظر میرسید.
- کار سختی نبود، راجبه چشمام هم باید بگم توهم زدی.
سپس صورتش را به صورت ترسیدهاش نزدیک کرد و چشمانش را گرد کرد.
- میبینی، چشام آبیه نه طلایی! ققنوس که نیستم.
با دقت چشمانش را نگاه میکرد و سر تکان میداد.
- چشمات شبیه اقیانوسه، هر چی باشه اقیانوس آرام نیست چون تو چشات هیچ آرامشی رو نمیشه دید.
کمی در فکر فرو رفت و ادامه داد:
- بیشتر شبیه اقیانوس اطلسه، که کلی حقایق و قضایا رو تو خودش پنهان کرده. یادمه پدرم چند سال پیش راجبه جزیرهٔ دستنیافتنی ایناکسسیبل تحقیق میکرد. اون دوست داشت اونجا سفر کنه ولی مادرم سخت مخالفت کرد، اون نمیخواست از پدرم جدا بشه.
دوباره غم لابهلای چشمانش پدیدار شد اما بحث را سریع تغییر داد.
- ضمنا فکر میکنم برای انجام کارم نیاز به تو دارم تا بیمارها رو آروم کنی.
- این دیگه کار سختیه.
نگاهی بر صورتش انداخت متوجه شده بود که بر خلاف روزهای دیگر ککومکهای صورت را نپوشانده بود.
گویا فرشتهها به رسم فرخندگی تولدش، خاک بهشت را روی صورت و پیکرش پاشیده بودند.
- گفته بودی برای کار به اینجا نقل شدی کارت چطور پیش میره؟
نگاهش را به سمت چشمانش نشانه گرفت و با اطمینان ل*ب زد:
- قراره ماهیهای تازه رو شکار کنم مطمنئم این شکار از شکار قبلی برام ل*ذتبخشتر باشه.
آنجل که هیچکدام از حرفهایش سر در نیورده بود، ترجیح داد چیزی نگوید.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
آخرین ویرایش: