نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,811
Points
905
پارت_۸۰

سوز ضد‌عفونی باعث شده بود، حسابی چشمانش را بخاراند. اما با همان سوزش و دردی را که در چشمانش احساس می‌کرد؛ در کنار پرستار سفید‌پوش، قدم می‌گذاشت.
- می‌تونم وقتت رو بگیرم؟
او را با اخم خفیفی برانداز کرد؛ سپس دوباره با حالت غیض به بیمار مقابلش که به‌ شدت درد را تحمل می‌کرد و صدای جیغ‌هایش را در دهانش خفه می‌کرد، نگرید. پنبه‌های آغشته‌ به آب‌مقطر را دور تا دور زخم کشید و با تمرکز سرنگ‌های فلزی حاوی لیدوکائین را قسمت‌ باز زخم تزریق می‌کرد.
- نه! سرم شلوغه.
این‌ بار مارتین اخم غلیظی را مهمان ابروانش کرد و از شدت کلافگی ل*ب پایینی‌اش را گزید. با نگاه نیمه‌خمار سردش، بدون هیچ پلک زدن تنها به او خیره شد. غافلگیرانه پنس را از دست آنجل کشید و آن را بر سینی فلزی مقابلش پرت کرد.
بیمار از شدت درد به خودش می‌پپیچید. مارتین دست بیمار را گرفت و ورد کوتاهی را زیر ل*ب با چشمان بسته‌ خواند که باعث شد خونریزی او بند بیاید و دردی را احساس نکند و تنها با ته‌مانده‌ی اشک‌هایش، آن دو را متعجب نگاه می‌کرد.
آنجل ازشدت تعجب خشکش زده بود و با چشمان براق، درشتش به مارتین نگاه انداخت.
- بعد از اینکه تموم کردی، اون بیرون منتظرتم.
صدای مرتب قد‌م‌هایش سکوت سالن را در هم می‌شکست، حال عجیبی داشت نمی‌دانست ظرف احساسش مملو از خشم بود یا نگرانی؛ شاید‌ هر دو احساس در این لحظه با‌‌ هم مختلط شده بودند.
رد چهره‌اش را از شیشه‌های تمیز اتاقک‌های بیمارستان می‌دید. بوی ضدعفونی باز به مشامش می‌خورد، با اخمی از راه‌رو خارج شد و به محوطه‌ی بیرون پرسه می‌زد.
پس از کمی انتظار بوی آشنایی از راه رسید، مطمئن بود این بوی خاص متعلق به خودِ آنجله. بوی او ترکیبی از گل‌ نرگس و کیک‌های هویج تازه که مختص لارا بود. با یادآوری خواهرش بغض‌کرد و کام سیگار را این‌ بار عمیق‌تر کشید.
دستان لاغر و کشیده‌اش را رو هم گذاشت و دست به س*ی*نه مقابل او ایستاد. برق ناخن‌هایش زیر نور آفتاب دیدنی بود، هم‌چنین برق مواج موهای نارنجی‌اش، او را یاد روز‌های آفتابی تابستان مورد علاقه‌ی کودکی‌اش می‌انداخت. او واقعا مظهر زیبایی بود. اخم‌هایش را باز نکرد و با همان ظاهر جدی و عصبی، منتظر حرف از سوی مارتین بود.
- چرا اومدی این‌جا؟
- باید صحبت کنیم.
نگاه کلافه‌ای به سیگار میان لبانش انداخت و سری متاسف به طرفین تکان داد.
- سیگار کشیدن این‌جا ممنوعه!
سیگار را روی زمین انداخت و در حالی که دستانش را در جیب پالتویش جا می‌داد، آهسته آن را با پا له کرد.
- فکر می‌کنم هر چی از هم فاصله داشته باشیم، بهتر باشه آقای اگنس.
- تنهایی تصمیم می‌گیری؟
آنجل سکوت کرد، ظاهرا از ته قلبش نسبت به رفتن مارتین رضایت نمی‌داد. اخم‌هایش کم‌کم از هم گسسته شد و نگاه‌ش را به هر سو می‌کشاند. مارتین روی نیمکت چوبی نشست، انگشتان کشیده‌اش را به بازی گرفته بود. سوز آفتاب کمی او را عصبی می‌کرد؛ اما هر از گاهی باد سردی بر سر و موهایش تازیانه‌ می‌زد‌‌.
- تو به جوزف چقدر اعتماد داری؟
آنجل این بار مشکوکانه مارتین را نگرید. دو قدم را آهسته برداشت و جفت او نشست. پاهایش را بهم چسباند و با کمری صاف به بیمارانی که سعی می‌کردند با واکر و ویلچر جابه‌جا شوند چشم دوخت.
- چرا این رو مدام از من می‌پرسی؟ جوزف مثل پدرمه، تمام این مدت اون در هر شرایطی به من کمک کرد، البته که بهش اعتماد دارم.
ناراحت کننده‌س، اعتماد کردن به آدم‌هایی که درکی از انسانیت ندارند.
متاسف به آنجل رو برگرداند، محو چشمان براقش شد.
- به من چی؟
کمی خجالت زده شد، سرخی گونه‌هایش پر رنگ و پرنگ‌تر می‌شد؛ اما هم‌چنان با شهامت به چشمان مارتین زل زد. دستانش را بر روی پا‌هایش جمع‌ و جورتر کرد.
- به شما حس بدی ندارم.
- این جواب سوال من نبود!
چیزی نگفت، نگاهش را دوباره دزدید.
مارتین سری تکان داد و به نیمکت تکیه داد این بار نگاهش را به او ندوخت؛ اما هم‌چنان هم از جوابش مطمئن نبود.
- بابت حرف و رفتار اون روز من رو ببخش، من واقعا داشتم شوخی می‌کردم.
لبخند برعکسی را به آنجل تحویل داد. خودش هم کم مقصر نبود!
- من هم یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. نباید تنهات می‌ذاشتم.
- مهم نیست، راستی اون گوی به دست صاحبش رسید؟
- هنوز نه، ولی می‌رسه!
از جایش برخواست و دستش را هم‌چون سایه‌بان بر روی سرش قرار داد تا چشمانش در معرض نور آفتاب اذیت نشوند.
- فکر کنم یه قهوه حالمون رو خوب کنه.
- فکر خوبیه.
در حالی که کنار هم به سمت کافه‌ی ن*زد*یک*ی‌ آن‌جا قدم می‌زدند، مکالمه‌‌ را هم ادامه می‌دادند.
- راستی، تو خواهر یا برادری داری؟
لبخندی، گوشه‌ی ل*بش را به بالا کشاند.
- یه خواهر کوچک‌تر از خودم دارم، لارا با بقیه خیلی فرق می‌کنه.
- دلت براش تنگ شده؟
شبنم درخشانی چشمانش را حسابی برق می‌داد. با همان معصومیت منتظر جواب از سوی او بود.
- آره.
دیگر چیزی را راجبه لارا نپرسید و تنها مشغول نوشیدن قهوه‌اش بود.
گاهی هم با اخم به نقطه‌ای زل می‌زد، شاید او هم درگیر افکار مختص خودش بود، شاید هم او دلتنگ بود.
- می‌تونم بپرسم چطور اون بیمار رو آروم کردی؟ یه لحظه حس کردم عینبیه‌ی چشمات طلایی شدن. شاید هم توهم زدم!
لبخندی زد، آنجل کمی ترسیده به نظر می‌رسید.
- کار سختی نبود، راجبه چشمام هم باید بگم توهم زدی.
سپس صورتش را به صورت ترسیده‌اش نزدیک کرد و چشمانش را گرد کرد.
- می‌بینی، چشام آبیه نه طلایی! ققنوس که نیستم.
با دقت چشمانش را نگاه‌ می‌کرد و سر تکان می‌داد‌.
- چشمات شبیه اقیانوسه، هر چی باشه اقیانوس آرام نیست چون تو چشات هیچ آرامشی رو نمی‌شه دید.
کمی در فکر فرو رفت و ادامه داد:
- بیشتر شبیه اقیانوس اطلسه، که کلی حقایق و قضایا رو تو خودش پنهان کرده. یادمه پدرم چند سال پیش راجبه‌ جزیرهٔ دست‌نیافتنی این‌اکسسیبل تحقیق می‌کرد. اون دوست داشت اون‌جا سفر کنه ولی مادرم سخت مخالفت کرد، اون نمی‌خواست از پدرم جدا بشه.
دوباره غم لابه‌لای چشمانش پدیدار شد اما بحث را سریع تغییر داد.
- ضمنا فکر می‌کنم برای انجام کارم نیاز به تو دارم تا بیمارها رو آروم کنی.
- این دیگه کار سختیه.
نگاهی بر صورتش انداخت متوجه شده بود که بر خلاف روزهای دیگر کک‌ومک‌‌های صورت را نپوشانده بود.
گویا فرشته‌ها به رسم فرخندگی تولدش، خاک بهشت را روی صورت و پیکرش پاشیده بودند.
- گفته بودی برای کار به این‌جا نقل شدی کارت چطور پیش میره؟
نگاهش را به سمت چشمانش نشانه گرفت و با اطمینان ل*ب زد:
- قراره ماهی‌های تازه رو شکار کنم مطمنئم این شکار از شکار قبلی برام ل*ذت‌بخش‌تر باشه‌.
آنجل که هیچ‌کدام از حرف‌هایش سر در نیورده بود، ترجیح داد چیزی نگوید.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,177
لایک‌ها
29,103
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
64,811
Points
905
پارت_۸۱

آرام با قولنج انگشتانش بر درب چوبی مقابلش کوبید و منتظر ماند تا کسی بیاید. صدای عصبی مردی به گوشش می‌رسید که هر لحظه واضح‌تر و واضح‌تر می‌شد، پس از چند دقیقه همان پیر‌مرد با ابروهای درهم رفته، مقابلش قرار گرفته بود.
-با کی کار داری؟
نگاه خشم‌آلودش را به سر وضع مارتین کشاند و به او زل زد.
- آقای تاون؟
- خودم هستم.
صدای نکره‌ی پسر جوانش در خانه پیچید، پس از آن او نیز در جوار پدرش حاضر شد و با دیدن مارتین کمی جا خورد و هاج و واج او را نگاه می‌کرد. پیرمرد پس از دیدن پسرش با انگشت اشاره کرد و گفت:
- این مرد رو می‌شناسی؟
پسر لبخندی زد و سری تکان داد.
- البته، این آقای محترم رو می‌شناسم اون قطعا با من کار داره.
مارتین نگاه سردش را آهسته به هر دو رد و بدل کرد و با لحن کوبنده‌ای گفت:
- با پدرت کار دارم.
پیرمرد شوکه شد و پرسید:
- چه کاری با من داری؟ راجر این چی میگه؟
راجر مثل همیشه من‌من کرد تا چیزی را سر هم کند.
- پدر اون...
با عصایی ک در دستانش داشت محکم به پهلویش زد و منتظر جوابش نماند. گویا همیشه خ*را*ب‌کاری می‌کند و حسابی به اعصاب و روان پدرش گند می‌زد.
- اون می‌خواد رستوران رو بخره برای همین از تو کمک می‌خواد من هم بهش پیشنهاد دادم که ازت مشاوره بگیره.
ظاهرا یکی ویژگی‌های بارز او این بود بود که همه‌چیز را خیلی زود لو می‌داد و دهنش چفت و بست نداشت.
- اما من قرار نیست به کسی کمک کنم، تو حق نداری سر خود کاری کنی پسریه کودن.
با تحکم میان دعوایشان پرید و گفت:
- هر چقدر لازم باشه پرداخت می‌کنم.
به غرور پیرمرد حسابی برخورده بود، با اخمی که یک لحظه از چهره‌اش دریغ نمی‌شد، تشر زد:
- به پول کثیف تو نیاز ندارم.
تقلا کرد تا در خانه را ببندد اما مارتین مانع شد.
- لطفا، من به کمک شما نیاز دارم، بزار حداقل حرفام رو بزنم آقای محترم.
ناامید پوفی کشید، برخلاف اخلاق تند و عصبی‌اش کمی صبور به نظر می‌رسید.
از کنار درب کناره‌گیری کرد تا وارد شود. وزنش را روی عصایش انداخت و روی کاناپه‌ی تک نفره‌ی رنگ و رو رفته نشست.
- می شنوم.
مارتین نگاهی به راجر انداخت و سپس روبه‌روی پیرمرد نشست.
- راستش، من می‌خوام همه‌چیز رو راجبه رستوران بدونم.
-چرا؟
- می‌خوام اون‌جا رو بخرم و مالک اون رستوران باشم.
-چرا می‌خوای مالک بنایی باشی ک از ریشه نحسه؟
- دلایل خودم رو دارم.
- پس با جوزف دشمنی!
- شاید...
- حدس می‌زنم اون ع*و*ضی باعث و بانی مرگ پدر یا برادرت شده باشه و تو بعد مدت‌ها متوجه شدی و می‌خوای انتقامت رو بگیری عجیب هم نیست؛ خیلی‌ها با همین نیت به اون آدم نزدیک شدند اما خب مقصد نهاییشون به گور ختم شد.
- این‌طور نیست.
ناگهان لبخندی زد‌، برخلاف صورت لک‌دار، پر چین‌وچروک و آفتاب سوخته‌اش؛ دندان‌های یک دست و سفیدی داشت.
- ماموریت من این هست که اون بنای نحس رو بخرم.
- ماموریتت مضخرف و پر از ریسکه.
راجر بر ستون مقابل تکیه داده بود و دست به س*ی*نه به هر دو نگاه می‌کرد.
- جوزف چه ارتباطی به پاول داره؟
- تو اون رو از کجا میشناسی؟
- دخترشو می‌شناسه.
هر دو به راجر نگاه انداختند، دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برد و درحالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت، با لحن آهسته‌ای گفت:
- بهتره یه نو*شی*دنی بخوریم.
- پاول و جوزف بهترین دوستای هم بودند. اون‌ها همدیگر رو ظاهرا توی دانشگاه یا سفر ملاقات کردند و این پیوند سست دوستی رو شکل دادن. کم‌کم این دوستی به شریک شغلی، ادامه‌دار شد؛ اما جوزف نمی‌خواست، پاول از اون موفق‌تر بشه. جوزف ذات پر حسادت و پر کینه‌ای داره و در آخر هم پاول رو با حیله غرق قرض و چک‌های برگشت کرد و این غرق شدن آن‌قدر ادامه‌دار شد که همسر پاول و خود پاول از شدت فقر، بیمار و سرگردان شدند. جوزف به ظاهر کمکش می‌کرد که از روسیه فرار کنه اما قبل از این‌که به روسیه برسه، توسط خود جوزف کشته شد.
مارتین شوکه شده بود، خشم سرتاسر وجودش را گر گرفت.
- مطمنئی مرده؟
پیرمرد ل*ب‌هایش به سمت پایین کشیده شد و با حال غمگینی سر تکان داد.
- متاسفانه همین‌طوره، اولین کلت رو که به دست گرفت رو صرف قتل پاول کرد و الان همون کلت رو بالای دفتر رستورانش قاب گرفته تا همیشه یادش بمونه بزرگترین رقیب زندگی‌اش رو کشته.
پاول باهوش و پر از اعتماد بنفس بود. اون شخص، شخصیت محبوب و چهره‌ی بشاشی داشت، کاملا بر خلاف اخلاقیات جوزف که برای آدم‌ها زیاد مجذوب نیست.
عصایش را روی مبل تکیه داد و لیوان آب را سر کشید، سپس با همان حال مغموم ادامه داد:
- به یاد دارم اون روزها به اسم پاول برای دخترش نامه می‌‌نوشت تا دخترش رو بی‌دلیل امیدوار کنه و به طرز وحشتناکی امید رو ازش دریغ کنه، من پس از فهمیدن این موضوع از اون رستوران برای همیشه رفتم.
نگاه عصبی به آشپزخانه انداخت و سری به طرفین تکان داد.
- انگار راجر نمی‌خواد از اون جهنم دره خلاص بشه، دیگه توانی برای دور کردنش از اون رستوان ندارم.
- چرا به دخترش چیزی از این ماجرا نگفتید؟!
- تنها کسی که می‌دونست من بودم من شاهد قتل اون مرد بودم، جوزف من رو سال‌ها مجاب کرد و نامه‌های قلابی پاول رو خودم بنویسم، من خودم شاهد بودم...
عصایش را با عصبانیت به زمین کوبید و افسوس‌وار ادامه داد:
- قطعا اگر این موضوع درز می‌شد سر من و خانواده‌ام رو می‌برد زیر آب، ولی من دیگه ترسی از مرگ ندارم تنها نگرانی من راجره، اون هنوز خیلی جوونه و کم عقله.
- ولی این حسادت باید از یه جایی نشات گرفته باشه.
- اون‌ها علاوه بر این‌که در شغل رقیب هم بودند، در عشق هم رقیب شدند. جوزف زنی را مخفیانه دوست داشت که از بین پاول و جوزف، پاول رو برگزید. اون فکر می‌کرد با از بین بردن پاول دوباره شانسش رو امتحان کنه اما خب، باعث مرگ هر دو و بی‌سرپناهی دخترشون شد.
هیچوقت فکر نمی‌کرد، داستان زندگی آنجل آن‌قدر تلخ و غیر قابل تصور باشه.
- قول میدم حرفامون جایی درز نکنه.
- همیشه می‌گفتن اون رستوران منحوسه و درگیر طلسمه اما من باور نداشتم. اصلا خرافات رو باور نداشتم، ولی به‌نظرم درست می‌گفتند. این‌ها رو به تو گفتم که پسرم رو از اون رستوران با هر شیوه‌ای دور کنی، من دیگه خسته شدم. تنها به یک دلیل این‌ها را به تو گفتم به شرطی که پسرم رو از اون جای نحس جدا کنی.
چندین بار جمله‌اش را تکرار می‌کرد. تنها نگرانی و دغذغه‌اش، حفاظت از فرزندش بود.
مارتین برای اطمینان سری تکان داد و با لحنی که باعث دل گرمی او شد، گفت:
- تمام تلاشم رو می‌کنم.
- خوبه! فکر کنم باید جدی‌تر وارد موضوع بشیم..
سعی کرد تمام شیوه‌ها را به او یاد دهد و خطرات ممکن را به او گوشزد کند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا