خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۰

سوز ضد‌عفونی باعث شده بود، حسابی چشمانش را بخاراند؛ اما با همان سوزش و دردی را که در چشمانش احساس می‌کرد؛ در کنار پرستار سفید‌پوش، قدم می‌گذاشت.
- می‌تونم وقتت رو بگیرم؟
او را با اخم خفیفی برانداز کرد؛ سپس دوباره با حالت غیض به بیمار مقابلش که به‌ شدت درد را تحمل و صدای جیغ‌هایش را در دهانش خفه کرد، نگرید. پنبه‌های آغشته‌ به آب‌مقطر را دور تا دور زخم کشید و با تمرکز سرنگ‌های فلزی حاوی لیدوکائین را قسمت‌ باز زخم تزریق می‌کرد.
- نه! سرم شلوغه.
این‌ بار مارتین اخم غلیظی را مهمان ابروانش کرد و از شدت کلافگی ل*ب پایینی‌اش را گزید. با نگاه نیمه‌خمار سردش، بدون هیچ پلک زدن تنها به او خیره شد. غافلگیرانه پنس را از دست آنجل کشید و آن را بر سینی فلزی مقابلش پرت کرد.
بیمار از شدت درد به خودش می‌پپیچید. مارتین دست بیمار را گرفت و ورد کوتاهی را زیر ل*ب با چشمان بسته‌ خواند که باعث شد خون‌ریزی او بند بیاید و دردی را احساس نکند و تنها با ته‌مانده‌ی اشک‌هایش، آن دو را متعجب نگاه می‌کرد.
آنجل ازشدت تعجب خشکش زده بود و با چشمان براق، درشتش به مارتین نگاه انداخت.
- بعد از این‌که تموم کردی، اون بیرون منتظرتم.
صدای مرتب قد‌م‌هایش سکوت سالن را در هم می‌شکست. حال عجیبی داشت نمی‌دانست ظرف احساسش مملو از خشم بود یا نگرانی؛ شاید‌ هر دو احساس در این لحظه با‌‌ هم مختلط شده بودند.
رد چهره‌اش را از شیشه‌های تمیز اتاقک‌های بیمارستان می‌دید. بوی ضدعفونی باز به مشامش می‌خورد، با اخمی از راه‌رو خارج شد و به محوطه‌ی بیرون پرسه زد.
پس از کمی انتظار بوی آشنایی از راه رسید، مطمئن بود این بوی خاص متعلق به خودِ آنجله. بوی او ترکیبی از گل‌ نرگس و کیک‌های هویج تازه که مختص لارا بود. با یادآوری خواهرش بغض‌کرد و کام سیگار را این‌ بار عمیق‌تر کشید.
دستان لاغر و کشیده‌اش را رو هم گذاشت و دست به س*ی*نه مقابل او ایستاد. برق ناخن‌هایش زیر نور آفتاب دیدنی بود، هم‌چنین برق مواج موهای نارنجی‌اش، او را یاد روز‌های آفتابی تابستان مورد علاقه‌ی کودکی‌اش می‌انداخت. او واقعا مظهر زیبایی بود. اخم‌هایش را باز نکرد و با همان ظاهر جدی و عصبی، منتظر حرف از سوی مارتین بود.
- چرا اومدی این‌جا؟
- باید صحبت کنیم.
نگاه کلافه‌ای به سیگار میان لبانش انداخت و سری متاسف به طرفین تکان داد.
- سیگار کشیدن این‌جا ممنوعه!
سیگار را روی زمین انداخت و در حالی که دستانش را در جیب پالتویش جا می‌داد، آهسته آن را با پا له کرد.
- فکر می‌کنم هر چی از هم فاصله داشته باشیم، بهتر باشه آقای اگنس.
- تنهایی تصمیم می‌گیری؟
آنجل سکوت کرد، ظاهراً از ته قلبش نسبت به رفتن مارتین رضایت نمی‌داد. اخم‌هایش کم‌کم از هم گسسته شد و نگاهش را به هر سو می‌کشاند. مارتین روی نیمکت چوبی نشست، انگشتان کشیده‌اش را به بازی گرفت. سوز آفتاب کمی او را عصبی می‌کرد؛ اما هر از گاهی باد سردی بر سر و موهایش تازیانه‌ می‌زد‌‌.
- تو به جوزف چقدر اعتماد داری؟
آنجل این بار مشکوکانه مارتین را نگرید. دو قدم را آهسته برداشت و جفت او نشست. پاهایش را بهم چسباند و با کمری صاف به بیمارانی که سعی می‌کردند با واکر و ویلچر جابه‌جا شوند چشم دوخت.
- چرا این رو مدام از من می‌پرسی؟ جوزف مثل پدرمه، تمام این مدت اون در هر شرایطی به من کمک کرد، البته که بهش اعتماد دارم.
ناراحت کننده است، اعتماد کردن به آدم‌هایی که درکی از انسانیت ندارند.
متاسف به آنجل رو برگرداند، محو چشمان براقش شد.
- به من چی؟
کمی خجالت زده شد، سرخی گونه‌هایش پر رنگ و پرنگ‌تر می‌شد؛ اما هم‌چنان با شهامت به چشمان مارتین زل زد. دستانش را بر روی پا‌هایش جمع‌ و جورتر کرد.
- به شما حس بدی ندارم.
- این جواب سوال من نبود!
چیزی نگفت، نگاهش را دوباره دزدید.
مارتین سری تکان داد و به نیمکت تکیه داد این بار نگاهش را به او ندوخت؛ اما هم‌چنان هم از جوابش مطمئن نبود.
- بابت حرف و رفتار اون روز من رو ببخش، من واقعا داشتم شوخی می‌کردم.
لبخند برعکسی را به آنجل تحویل داد. خودش هم کم مقصر نبود!
- من هم یه معذرت خواهی به تو بدهکارم. نباید تنهات می‌ذاشتم.
- مهم نیست، راستی اون گوی به دست صاحبش رسید؟
- هنوز نه، ولی می‌رسه!
از جایش برخواست و دستش را هم‌چون سایه‌بان بر روی سرش قرار داد تا چشمانش در معرض نور آفتاب اذیت نشوند.
- فکر کنم یه قهوه حالمون رو خوب کنه.
- فکر خوبیه.
در حالی که کنار هم به سمت کافه‌ی ن*زد*یک*ی‌ آن‌جا قدم می‌زدند، مکالمه‌‌ را هم ادامه می‌دادند.
- راستی، تو خواهر یا برادری داری؟
لبخندی، گوشه‌ی ل*بش را به بالا کشاند.
- یه خواهر کوچک‌تر از خودم دارم، لارا با بقیه خیلی فرق می‌کنه.
- دلت براش تنگ شده؟
شبنم درخشانی چشمانش را حسابی برق می‌داد. با همان معصومیت منتظر جواب از سوی او بود.
- آره.
دیگر چیزی را راجع به لارا نپرسید و تنها مشغول نوشیدن قهوه‌اش بود.
گاهی هم با اخم به نقطه‌ای زل می‌زد، شاید او هم درگیر افکار مختص خودش بود، شاید هم او دلتنگ بود.
- می‌تونم بپرسم چطور اون بیمار رو آروم کردی؟ یه لحظه حس کردم عینبیه‌ی چشمات طلایی شدن. شاید هم توهم زدم!
لبخندی زد، آنجل کمی ترسیده به نظر می‌رسید.
- کار سختی نبود، راجع به چشم‌ام هم باید بگم توهم زدی.
سپس صورتش را به صورت ترسیده‌اش نزدیک کرد و چشمانش را گرد کرد.
- می‌بینی، چشم‌هام آبیه نه طلایی! ققنوس که نیستم.
با دقت چشمانش را نگاه‌ می‌کرد و سر تکان می‌داد‌.
- چشم‌هات شبیه اقیانوسه هر چی باشه اقیانوس آرام نیست چون تو چشات هیچ آرامشی رو نمی‌شه دید.
کمی در فکر فرو رفت و ادامه داد:
- بیشتر شبیه اقیانوس اطلسه که کلی حقایق و قضایا رو تو خودش پنهان کرده. یادمه پدرم چند سال پیش راجع به‌ جزیرهٔ دست‌نیافتنی این‌اکسسیبل تحقیق می‌کرد. اون دوست داشت اون‌جا سفر کنه ولی مادرم سخت مخالفت کرد، اون نمی‌خواست از پدرم جدا بشه.
دوباره غم لابه‌لای چشمانش پدیدار شد اما بحث را سریع تغییر داد.
- ضمنا فکر می‌کنم برای انجام کارم نیاز به تو دارم تا بیمارها رو آروم کنی.
- این دیگه کار سختیه.
نگاهی بر صورتش انداخت متوجه شده بود که بر خلاف روزهای دیگر کک‌ومک‌‌های صورت را نپوشانده بود.
گویا فرشته‌ها به رسم فرخندگی تولدش، خاک بهشت را روی صورت و پیکرش پاشیده بودند.
- گفته بودی برای کار به این‌جا نقل شدی کارت چطور پیش میره؟
نگاهش را به سمت چشمانش نشانه گرفت و با اطمینان ل*ب زد:
- قراره ماهی‌های تازه رو شکار کنم مطمنئم این شکار از شکار قبلی برام ل*ذت‌بخش‌تر باشه‌.
آنجل که هیچ‌کدام از حرف‌هایش سر در نیاورده بود، ترجیح داد چیزی نگوید.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۱

آرام با قولنج انگشتانش بر درب چوبی مقابلش کوبید و منتظر ماند تا کسی بیاید. صدای عصبی مردی به گوشش می‌رسید که هر لحظه واضح‌تر و واضح‌تر می‌شد، پس از چند دقیقه همان پیر‌مرد با ابروهای درهم رفته، مقابلش قرار گرفته بود.
- با کی کار داری؟
نگاه خشم‌آلودش را به سر وضع مارتین کشاند و به او زل زد.
- آقای تاون؟
- خودم هستم.
صدای نکره‌ی پسر جوانش در خانه پیچید، پس از آن او نیز در جوار پدرش حاضر شد و با دیدن مارتین کمی جا خورد و هاج و واج او را نگاه می‌کرد. پیرمرد پس از دیدن پسرش با انگشت اشاره کرد و گفت:
- این مرد رو می‌شناسی؟
پسر لبخندی دندان‌نما زد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- البته، این آقای محترم رو می‌شناسم؛ اون قطعاً با من کار داره.
مارتین نگاه سردش را آهسته به هر دو رد و بدل کرد و با لحن کوبنده‌ای پاسخ داد.
- با پدرت کار دارم.
پیرمرد شوکه شد و پرسید:
- چه کاری با من داری؟ راجر این چی میگه؟
راجر مثل همیشه من‌من کرد تا چیزی را سر هم کند.
- پدر اون... .
با عصایی ک در دستانش داشت محکم به پهلویش زد و منتظر جوابش نماند. گویا همیشه خ*را*ب‌کاری می‌کند و حسابی به اعصاب و روان پدرش گند می‌زند.
- اون می‌خواد رستوران دو سنت رو بخره برای همین از تو کمک می‌خواد من هم بهش پیشنهاد دادم که ازت مشاوره بگیره.
ظاهراً یکی ویژگی‌های بارز او این بود که همه‌چیز را خیلی زود لو می‌داد و دهنش چفت و بست نداشت.
- اما من قرار نیست به کسی کمک کنم، تو حق نداری سر خود کاری کنی پسریه کودن.
با تحکم میان دعوایشان پرید و گفت:
- هر چقدر لازم باشه پرداخت می‌کنم.
به غرور پیرمرد حسابی برخورده بود. با اخمی که یک لحظه از چهره‌اش دریغ نمی‌شد، تشر زد:
- به پول کثیف تو نیاز ندارم.
تقلا کرد تا درب خانه را ببندد اما مارتین مانع شد.
- لطفاً، من به کمک شما نیاز دارم، بزار حداقل حرف‌هام رو بزنم آقای محترم.
ناامید پوفی کشید، برخلاف اخلاق تند و عصبی‌اش کمی صبور به نظر می‌رسید.
از درب کناره‌گیری کرد تا وارد شود. وزنش را روی عصایش انداخت و روی کاناپه‌ی تک نفره‌ی رنگ و رو رفته نشست.
- می‌شنوم.
مارتین نگاهی به راجر انداخت و سپس روبه‌روی پیرمرد نشست.
- راستش، من می‌خوام همه‌چیز رو راجع‌ به رستوران بدونم.
- چرا؟
- می‌خوام اون‌جا رو بخرم و مالک اون رستوران باشم.
-چرا می‌خوای مالک بنایی باشی ک از ریشه نحسه؟
- دلایل خودم رو دارم.
- پس با جوزف دشمنی!
- شاید... .
- حدس می‌زنم اون ع*و*ضی باعث و بانی مرگ پدر یا برادرت شده باشه و تو بعد مدت‌ها متوجه شدی و می‌خوای انتقامت رو بگیری عجیب هم نیست؛ خیلی‌ها با همین نیت به اون آدم نزدیک شدند اما خب مقصد نهاییشون به گور ختم شد.
- این‌طور نیست.
ناگهان لبخندی زد‌، برخلاف صورت لک‌دار، پر چین‌وچروک و آفتاب سوخته‌اش؛ دندان‌های یک دست و سفیدی داشت.
- ماموریت من این هست که اون بنای نحس رو بخرم.
- ماموریتت مضخرف و پر از ریسکه.
راجر بر ستون مقابل تکیه داده بود و دست به س*ی*نه به هر دو نگاه می‌کرد.
- جوزف چه ارتباطی به پاول داره؟
- تو اون رو از کجا میشناسی؟
- دخترش رو می‌شناسه.
هر دو به راجر نگاه انداختند، دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برد و درحالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت، با لحن آهسته‌ای گفت:
- بهتره یه نو*شی*دنی بخوریم.
- پاول و جوزف بهترین دوست‌های هم بودند. اون‌ها همدیگر رو ظاهراً اولین بار در دانشگاه یا سفر ملاقات کردند و این پیوند سست دوستی رو شکل دادن. کم‌کم این دوستی به شریک شغلی، ادامه‌دار شد؛ اما جوزف نمی‌خواست، پاول از اون موفق‌تر بشه. جوزف ذات پر حسادت و پر کینه‌ای داره و در آخر هم پاول رو با حیله غرق قرض و چک‌های برگشت کرد و این غرق شدن آن‌قدر ادامه‌دار شد که همسر پاول و خود پاول از شدت فقر، بیمار و سرگردان شدند. جوزف به ظاهر کمکش می‌کرد که از روسیه فرار کنه اما قبل از این‌که به روسیه برسه، توسط خود جوزف کشته شد.
مارتین شوکه شده بود، خشم سرتاسر وجودش را گر گرفت.
- مطمنئی مرده؟
پیرمرد ل*ب‌هایش به سمت پایین کشیده شد و با حال غمگینی سر تکان داد.
- متاسفانه همین‌طوره، اولین کلت رو که به دست گرفت رو صرف قتل پاول کرد و الان همون کلت رو بالای دفتر رستورانش قاب گرفته تا همیشه یادش بمونه بزرگ‌ترین رقیب زندگی‌اش رو کشته.
پاول باهوش و پر از اعتماد بنفس بود. اون شخص، شخصیت محبوب و چهره‌ی بشاشی داشت، کاملاً بر خلاف اخلاقیات جوزف که برای آدم‌ها زیاد مجذوب نیست.
عصایش را روی مبل تکیه داد و لیوان آب را سر کشید، سپس با همان حال مغموم ادامه داد:
- به یاد دارم اون روزها به اسم پاول برای دخترش نامه می‌‌نوشت تا دخترش رو بی‌دلیل امیدوار کنه و به طرز وحشتناکی امید رو ازش دریغ کنه، من پس از فهمیدن این موضوع از اون رستوران برای همیشه رفتم.
نگاه عصبی به آشپزخانه انداخت و سری به طرفین تکان داد.
- انگار راجر نمی‌خواد از اون جهنم دره خلاص بشه، دیگه توانی برای دور کردنش از اون رستوان ندارم.
- چرا به دخترش چیزی از این ماجرا نگفتید؟!
- تنها کسی که می‌دونست من بودم؛ من شاهد قتل اون مرد بودم، جوزف من رو سال‌ها مجاب کرد که نامه‌های قلابی پاول رو خودم بنویسم، من خودم شاهد بود، من خودم مجرمم... .
عصایش را با عصبانیت به زمین کوبید و افسوس‌وار ادامه داد:
- قطعا اگر این موضوع درز می‌شد سر من و خانواده‌ام رو می‌برد زیر آب، ولی من دیگه ترسی از مرگ ندارم تنها نگرانی من راجره، اون هنوز خیلی جوونه و کم عقله.
- ولی این حسادت باید از یه جایی نشات گرفته باشه.
- اون‌ها علاوه بر این‌که در شغل رقیب هم بودند، در عشق هم رقیب شدند. جوزف زنی را مخفیانه دوست داشت که از بین پاول و جوزف، پاول رو برگزید. اون فکر می‌کرد با از بین بردن پاول دوباره شانسش رو امتحان کنه اما خب، باعث مرگ هر دو و بی‌سرپناهی دخترشون شد.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد، داستان زندگی آنجل آن‌قدر تلخ و غیر قابل هضم باشه.
- قول میدم حرف‌هامون جایی درز نکنه.
- همیشه می‌گفتن اون رستوران منحوسه و درگیر طلسمه اما من باور نداشتم. اصلاً خرافات رو باور نداشتم، ولی به‌نظرم درست می‌گفتند. این‌ها رو به تو گفتم که پسرم رو از اون رستوران با هر شیوه‌ای دور کنی، من دیگه خسته شدم. تنها به یک دلیل این‌ها را به تو گفتم به شرطی که پسرم رو از اون جای نحس جدا کنی.
چندین بار جمله‌اش را تکرار می‌کرد. تنها نگرانی و دغدغه‌اش، حفاظت از فرزندش بود.
مارتین برای اطمینان سری تکان داد و با لحنی که باعث دل گرمی او شد، گفت:
- تمام تلاشم رو می‌کنم.
- خوبه! فکر کنم باید جدی‌تر وارد موضوع بشیم.. .
سعی کرد تمام شیوه‌ها را به او یاد دهد و خطرات ممکن را به او گوشزد کند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۲

بند تن‌پوش را گره‌ی کوچکی زد و در حالی که با حوله‌ی کوچک دیگری که در دست داشت؛ موهای خیسش را خشک می‌کرد، نگاه مختصر و کوتاهی به سرتاسر کمد لباس‌ها انداخت.
او این‌بار تصمیم گرفته بود، رنگ دیگری غیر از مشکی را به تن کند؛ پس به لباس‌های بنجامین که گوشه‌‌ای مرتب و تا خورده بودند، روی آورد. یکی‌درمیان آن‌ها را ملاحضه‌ می‌کرد. به نظر کت و شلوار سورمه‌ای اداری با خط‌های ظریف سفید، انتخاب پسندیده‌ای باشد‌.
ادکلن پمپی تلخ را از بین بهم ریختگی روی میز برداشت و تنش را غرق رایحه‌ی دلربا کرد. تلفن، مدام زنگ می‌خورد؛ بی‌اهمیت بود؛ پس به سمت یخچال رفت. تنها سیب سبزی که به او چشمک می‌زد را برداشت و گ*از زد. چشم‌هایش را به کاغذ و دفترهای‌ خط‌خورده‌ی بنجامین چرخاند. تمارین سخت را به یاد آورد؛ با سر زبونش تیکه‌های سیبی که لای دندان‌هایش گیر کرده بودند را به بیرون کشید. موشکافانه دنبال مطلب جدید‌ی بود اما همه‌‌ی آن نوشته‌ها برایش تکراری بودند.
مواقعی که حدس می‌زد بنجامین در هتل نیست؛ به آن‌جا سر می‌زد و حسابی استراحت می‌کرد. گویا در حضور بنجامین میلی به رفتن در هتل نداشت و در خیابان‌ها و پارک‌ها به سر می‌برد.
کلاه شاپو را از روی جالباسی برداشت و آخرین نگاهش را به آینه دوخت. تیرگی زیر چشم‌هایش و ریش نا‌مرتبش، چهره‌اش را درمانده و خسته‌‌تر نمایان می‌کرد‌.
از هتل پارتیکولیه به بیرون رفت و در کوچه پس‌کوچه‌های شهر پرسه می‌زد. خیابان‌‌‌ها از ساعت ده شب به بعد سوت و کورتر می‌شدند. از امتداد خیابان ریوولی که گذشت، تازه شلوغی شهر را بیشتر حس کرد. کف زمین خیس آب باران بود؛ اما نسیم و مه سرد، نفس را تازه می‌کرد. نقاشان خیا*با*نی بساط نقاشی‌‌شان را جمع می‌کردند و نوازند‌ه‌ها دست به ساز زیر سقف‌های کاذب مغازه‌ها پناه آوردند.
نانواها نیز درب‌های نانوایی‌ها را می‌بستند؛ اما خب با وجود بستن مغازه‌ها، هم‌چنان در خیابان سنت دومینیک بوی نان و باگت گرم، حسابی می‌پیچید.
صدای قدم‌های کسی از فاصله‌ی نه چندان دور کماکان به گوشش می‌رسید. ترجیح داد عقب‌گرد نکند و مسیرش را تا انتها برود. رایحه‌‌ی آشنا حسابی ذهنش را درگیر کرده بود. به رستوران که نزدیک شد؛ وارد کوچه‌ی جفت آن شد. روی دیوارهایش با اسپری سفید و قرمز تبلیغات و نقاشی‌های اسکلت بامزه‌ای کشیده شده بود. صدای قدمی نشنید؛ چشم چرخاند، کسی را آن‌طرف‌ها نمی‌دید پس تصمیم گرفت وارد رستوران شود.
همان لحظه که در مکان پا گذاشت، نگاه کلی به شلوغی اطراف انداخت. صدای ویالون و قه‌قه و پچ‌پچ‌ها واضح‌تر به گوشش می‌رسید. بوی غذا، گرما‌ی شوفاژ‌ها و نور‌های زرد رنگ ملیح حس و حال عجیبی را درون مارتین سرایت می‌کرد. روی استیج بانو‌یی بلوند با احساس لطیفی، آهنگی را می‌نواخت و گه‌گاهی لبخندی از ج*ن*س عشوه‌‌ی‌زنانگی را تحویل مردان ثروتمند می‌دهد یا به اصطلاح خود فرانسویان مردمانی از طبقه‌ی بورژوآ.
بالاخره‌ از لباس پرزرق و برق منجقی خواننده‌ چشم گرفت و به شماره‌ی روی میز‌ها دقت کرد.
میز شماره‌ی شش را خالی پیدا کرد، پس به سمت ثبت سفارشات رفت و با اعتماد به نفس کامل گفت:
- شماره‌ی شش را رزرو کرده بودم.
چشمان پرسنل کمی گرد شد و با حال متعجبی لبخندی را بر ل*ب‌هایش کشید؛ محترمانه مارتین را تا خود میز بدرقه کرد. کمی آب نوشید و تا می‌توانست لرزش دستانش را کنترل کرد.
راجر با یونیفرم سرخ و سفید گارسونی در مقابل مارتین حاضر شد و در حالی که منو را به او می‌داد، هراسان به او چشم دوخته بود. کمی پاپیون مشکی‌اش را شل کرد و منتظر پاسخ از سوی مارتین بود.
- سفارشتون قربان ... .
سه گزینه‌ در لیست منو بود. در حالی که سقف قیمت‌‌ها را به ترتیب نگاه می‌کرد؛ تصمیم‌گرفت کیک پای سیب را برگزیند، به‌نظر انتخاب هوشمندانه‌ای است. از آن طرف ماجرا بین دو گزینه‌ی بد و عالی، انتخاب خوب بهتر است.
کیک پای سیب گزینه‌ی مناسب از بین کیک وانیل و کیک پرتقال بود. کمی تعلل کرد او به اندازه‌ی کافی پول داشت تا خرج این نقشه کند.
- کیک تارت سیب.
راجر در حالی که دست و پایش را حسابی گم کرده بود، با دست خط نامفهوم سفارش را در دفترچه‌اش ثبت کرد.
بعد از گذشت پانزده دقیقه با بشقاب سفید ساده که حاوی یک تیکه‌ی کیک و یه عدد گیلاس روی مربای سرخ رنگ، که رنگ خنثی سفید را کمی جان‌دار‌تر می‌کرد‌.
چنگال و چاقو را برداشت و برش کوچکی را از کیک زد.
در همین حین که از مزه‌ی دارچین ل*ذت می‌برد؛ کاغذ کوچک لول شده‌‌ی درون کیک، به چشمش خورد. یک عدد سه رقمی در کنار هم نوشته شده بودند. چهارصد و بیست و سه!
از جایش بلند و به سمت درب ورودی دیگر رستوران که جفت راه‌پله بود رفت و بعد از سه بار ضربه زدن با مرد غول پیکری مواجه شد.
- فرمایش؟
کاغذ را از فاصله‌ی نه چندان دور نشانش داد. اخم یک لحظه از میان ابروان کلفتش تکانی نخورد؛ کمی نزدیک آمد تا صورت و قامت مرتبش را ریز بینانه‌تر برانداز کند.
- از طرف کی اومدی؟
- ادوارد مونتان.
صدای راجر بود که آن طرف‌تر دست به س*ی*نه ایستاده بود.
- باز که تو کارم دخالت کردی مارمولک!
- من مشتری‌ها رو بهتر می‌شناسم‌ خپل.
- از کجا نفهمم ریگی تو کفشت نیست.
مارتین نگاه ریزی به راجر انداخت، اطمینان را میشد از چشمانش به خوبی دید.
- من تا به حال راجع به هیچ‌کدوم از مشتری‌هایی که بهت معرفی کردم، اشتباه نکردم!
نگهبان درشت جثه، کنار رفت تا راه را برای مارتین باز کند.
در‌ب‌های چوبی بزرگ را باز کرد و به همراه مارتین از پله‌های مخملی مارپیچ پایین رفت.
دنیای این‌جا کاملاً با تصورات مارتین در تضاد بود، اولین بویی که به ‌مشامش خورد، بوی پول بود!
خانم نسبتناً مسنی در حالی که اسکناس‌های دلاری را در دستانش تکان می‌داد، خوشحالی‌اش را نسبت به بردش ابراز می‌کرد.
با گذاشتن چند قدم به جلو، بوی‌ خون را استشمام کرد. هم‌زمان مردی آن گوشه‌ی سالن با سر و صورت زخمی و غرق در خون، در حال تقلا برای فرصت دیگری بود اما کارش با یک تیر تمام شد.
هر چقدر به مرکز کلوب نزدیک‌تر میشد، بوی عجیبی را حس ‌می‌کرد. بوی م*ش*رو*ب*ات الکلی، دود و سیگار، زیرآب زدن، بد‌شانسی و از همه مهم‌تر بوی طمع!
بو‌هایی که به ترتیب از هر میز بلند شده بود؛ اما یک رایحه‌ی عجیب تمام اون‌ بو‌ها را خنثی می‌کرد. سر چرخاند، صاحب رایحه‌‌ی آشنا که با رایحه‌ی خاطراتش شباهت بی‌نقصی داشت را پیدا نمی‌کرد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۳

کازینو‌ی مرگ این‌جا، احساست واقع‌بینانه‌ای در خودش شکل داده بود و این مورد او را منحصربه فرد می‌کرد.
افراد این‌جا تمامی احساسات را تجربه می‌کردند؛ از جمله هیجان، غم از دست دادن و خوش‌حالی بُرد. گاهی هم نیاز گذرایی‌شان را با پول می‌خریدند و با هر پیک، خاطرات عذاب‌آورشان را می‌فروختند.
کازینوی مرگ تشکیل شده بود، از سقف آیینه‌ای، لوستر‌های طلایی ظریف، دیوار‌های سرخ مخملی، میز‌های سبز رنگ، فرش‌های سرخ طرح‌دار و دیوارهایی که پر بود از ساعت‌های مختلف. مارتین تا چشم می‌چرخاند، ساعت می‌دید که هر کدام از آن‌ها برای وقت مشخص از هر کشوری تنظیم شده بود.
میز گرد بزرگ مرکز سالن بود که با تابلوی قرمز رنگ بالای آن کلمه‌ی رولت (Roulette) را نشان می‌داد.
آن‌طرف‌تر دو میز سبز رنگ که بازیکنان زیادی دور تا دور آن در حال کارت بازی بودند و میزی دیگر که بالای آن تابلو‌های نئونی پوکر و عدد بیست‌ویک را نشان ‌می‌داد. دیلرهای این‌جا همگی دختر‌های کم سن‌ و سال و جوان بودند. البته با لباس‌های مفتضحانه‌ و آرایش‌های غلیظ!
میز‌های عظیم بیلیارد و استیج نسبتاً بزرگ برای اجراهای مختلف و قسمت‌های سرویس دهی به همه‌ی مشتریان؛ همه‌چیز این‌جا برای خوش‌گذرانی و دوری از دنیای کسل‌بار واقعی، فراهم بود. این‌جا سرمایه‌داران برای سرگرمی و تجربه‌ی کارهای متفاوت، تنها پول می‌دادند‌. فرق نمی‌کرد که در ازای آن پول مرگ واقعی را ببیند یا شکنجه! اما خب هیچ سرمایه‌دار غنی برای پول دیوانه بازی نمی‌کند. دیوانه بازی و ریسک‌پذیری سهم فقرا بود که حاضر بودند برای پول هر کاری کنند.
وجود زنان لوند و آویزان و ر*ق*ص‌های مزخرفشان اصلاً به‌نظر سرگرم کننده نبود. حتی خنده و قه‌قه‌های مردانی که تا خرخره غرق پول بودند اما باز با ل*ذت، خواهان ثروت نامتناهی بودند، اصلاً قابل تحمل نبود. انگار هیچ‌چیز در این کازینو حس خوبی را به آدم القا نمی‌کرد.
صدای موسیقی و ر*ق*ص و آواز بقیه هم از ته سالن به اندازه‌ی کافی کلافه کننده بود.
وجود پرده‌های مشکی که دور تا دور سالن کشیده شده بود فضا را تاریک‌تر جلوه می‌داد.
مارتین در میان این‌همه شلوغی و سر و صدا ترجیح داد به ساکت‌ترین قسمت سالن برود. بعد از اتمام بازی نفرات قبلی، مارتین مبلغی را به دیلر تحویل داد و پشت میز نشست. نگاهی به صفحه‌ی سیاه و سفید شطرنج انداخت. کمی در فکر فرو رفت و شب‌هایی را به یاد آورد که در سن هیجده سالگی، زندگی‌نامه‌ی آلخین قهرمان شطرنج موردعلاقه‌اش را ساعت‌ها با ل*ذت از مجله‌ها می‌خواند‌.
الکساندر آلخین" تنها شطرنج باز تاریخ است که تا لحظه مرگش عنوان قهرمانی جهانش را حفظ نمود. او در بیست و چهارم مارس 1946 در حالی که در حوالی شهر لیسبون پرتغال خود را برای رویارویی بعدی قهرمانی جهان در برابر باتوینیک آماده می‌کرد، به طرز مشکوکی دار فانی را وداع گفت.
مرد بلند قامت با تمام اعتماد به نفسی که در چشمانش موج می‌زد، متبسم مقابل مارتین نشست.
از آن‌جایی که حق تقدم با مهره‌ی سفید رنگ بود، مرد دست به مهره شد و با غرور مهره‌ی سرباز را یک خانه به جلو کشید. مارتین با وجود همهمه‌ی تماشاگران که دور تا دور میز را اشغال کرده بودند، آهسته مهره‌ی سرباز را با مهره‌ی سرباز رقیبش رو در رو کرد. هر دو بهم دیگر چشم دوختند، هیچ رحم و مروتی در چشمشان دیده نمی‌شد. رقیب که پیش خود فکر می‌کرد با حرکت دادن رخ ترس را به مارتین منتقل می‌کند، مارتین اسب را به جلو کشاند.
رقیب دست به وزیر شد؛ اما مارتین با فیل و رخ توانست چند مهره‌اش را بیرون کند. بالاخره بعد از کلی گلاویز و جنگی آرام که میانشان ادامه‌دار شده بود؛ تمام حواس و ذهنیتشان را به سمت خودش می‌کشید. نگاه کلی به مهره‌‌های به جا مانده انداخت، مطمئن بود که این بازی رو می‌برد، پس با یه حرکت غافلگیرانه رقیب کیش و مات شد.
صدای تشویق تماشاچیان سکوت چند لحظه پیش را در هم شکست و لبخند پیروزمندانه‌ای را بر لبان خود دوخت. متکبرانه دست در دست رقیب خود گذاشت و تکانی داد.
دیلر تراول‌ها را تقدیم مارتین کرد و لبخندی به نشانه‌ی تبریک به او تحویل داد. صدای دست زدن زمانی که تمام شد، کسی از پشت سرش بلندتر تشویق کرد.
مارتین سرش را برگرداند اما با دیدن جوزف کمی شوکه شد.
- روش بازیت من رو یاد پدربزرگم انداخت.
کمی بیشتر به صورت مارتین خیره شد، چشمان جمع شده‌اش گرد شد و ابروهای بهم ریخته‌اش به سمت بالا پریدند‌.
- تو رو یه جایی دیده بودم... .
بلافاصله گفت:
- آهان دوست آنجل بودی! اگ... .
- اگنس.
- درسته!
نگاهی ب دور وبرش انداخت و کمی نزدیک‌تر شد، در گوشش زمزمه‌وار ل*ب زد:
- ا‌ین‌جا چه‌کار می‌کنی مرد؟
گویا با چشمانش حرف می‌زد، ترس و ابهام را از اعماق مردمک‌های درشتش را به سمت مارتین شلیک می‌کرد.
- که سرگرم بشم، مثل بقیه مهمان‌ها.
لبخند زد و دوبار ضربه بر شانه‌اش زد‌.
- توی دفترم منتظرتم، امیدوارم من رو زیاد منتظر نزاری.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۴

پس از نوشیدن لیوان آب سرد، از جایش برخاست تا با جوزف رو در رو شود.
مدام نگاهش را به او وصل می‌داد، گاهی به میز و گاهی به چشم‌هایش، گاهی نیز به پیپ در دستش و دوباره به چشمان مرموزش؛ گویا نمی‌خواست لحظه‌ای از فرد مقابلش چشم بردارد.
اعتماد به نفس و تحکم شخصیتش دیدنی بود. کسی اگر مارتین را درست نمی‌شناخت، می‌توانست حدس بزند که او مدیر شرکت بزرگ یا تاجر سرشناسی است؛ اما او تنها برده بود؛ برده‌ای که میل به آزادی ابدی داشت.
- بفرمایید، بنشینید.
- متشکرم.
لیوان در دستش را به بازی گرفت، ابروهایش را بالا داد و به سمت ویترین بطری‌های شیشه‌ای نو*شی*دنی‌ها قدم برداشت، پس از انتخاب بطری مورد نظرش، پیک پر را به سمت او تعارف کرد؛ اما بر خلاف تصورش مارتین دست او را رد کرد.
- ترجیح میدم هوشیار باشم.
لبخندی بر پهنای صورت زد، که باعث شد چشمان بادومی‌اش ریزتر شوند.
- از شخصیتت خوشم میاد، شخصیتت بوی خوبی میده، بوی قدرت میده! این رو می‌تونم از اون دوتا چشم‌هات به خوبی حدس بزنم.
- از تعریفتون ممنونم.
جوزف دست‌های لاغر و بلندش را به بازی ‌می‌گرفت؛ دوباره آهسته به سمت میز خود رفت و در حالی که ‌می‌نشست گفت:
- داشتم بازیت رو می‌دیدم، کارت رو خوب بلدی. طوری بازی رو کنترل می‌کنی که ذهن حریفت رو از نیت واقعیت انحراف میدی تا به هدفت برسی؛ هوشمندانه‌ عمل می‌کنی، من معمولاً از کسی تعریف نمی‌کنم.
صدای پوزخند مارتین، جوزف را به وجد آورد. غرور را به روشنی روز می‌توانست در چشمانش ببیند.
- بوی معامله به مشامم می‌رسه!
این جمله، تعجب وی را چندین برابر بیشتر کرد، این‌بار با صدای بلند خندید.
- و بسیار باهوش! این باعث میشه بیشتر از شخصیتت خوشم بیاد و کنجکاو بشم که با چه آدمی قراره دوست بشم.
قیافه‌ی ساده‌ای به خود می‌گیرد و متعجب ل*ب می‌زند:
- دوست؟!
- می‌خوای دشمن باشم؟ من فقط یه غریبه‌‌ام که قراره دوستت باشم! نظرت چیه؟
مارتین پایش را روی پای دیگرش قرار داد و متفکرانه به به او نگاه انداخت.
- سخت‌تر شد! هدف دشمن همیشه مشخصه ولی یه غریبه با قالب دوست؛ مسئله‌ی مبهمیه! هیچ‌وقت نمیشه هدفش رو بشناسی، مدام با نام دوستی در حال نقاب عوض کردنه.
جوزف تکان خفیفی به سرش داد و کمی به حرف‌هایش فکر کرد.
- تو از کجا این‌جا رو پیدا کردی؟
- من بارها اسم این‌جا رو شنیده بودم، گفتم حالا که به پاریس اومدم چرا کازینوی مرگ رو امتحان نکنم؟ حداقل چند شب سرگرم بشم.
- چه خوب! خب نگفتی کارت چیه، اصلاً از کجا اومدی؟!
ترجیح داد زیاد از خود رونمایی نکند. پس به محفوظ کردن پشت صح*نه‌ی زندگی‌اش پایبند شد و به گفته‌های مختصر بسنده کرد.
- کار اصلیم تدریسه ولی خب سفر کردن رو بیشتر دوست دارم.
- پس گردشگری؟
- میشه گفت... .
- بازی کردن این‌جا قوانین داره اگنس، این‌جا همه از من اطاعت می‌کنن من تعیین می‌کنم که، کی باشه و کی نباشه. تو می‌تونی از آن من و برای من بازی کنی و پاداش و مزدت رو چند برابر به‌دست بیاری! جالب نیست؟
سکوتی اختیار کرد و سعی کرد به چشمانش نگاهی نیندازد.
در حالی که در فکر فرو رفته بود، تنها به نقطه‌ای خیره شد.
او که از روی اکراه هم اگر باشد، باید این مسیر را می‌پذیرفت تا آن کتاب را از بیخ و بن این مبنا بیرون بکشد.
- چشم‌ها به اندازه‌ی د*ه*ان حرف می زنند! پس موافقی؟!
- باید بیشتر فکر کنم.
سری به نشانه‌ی تایید اهتزاز داد.
هم‌زمان باهم از جاهایشان برخاستند، در مقابل هم قرار گرفتند و بهم دیگر دست دادند. جوزف کمی بیشتر به دستش فشار داد و با جدیت تمام به چشم‌هایش خیره ماند.
- راستی‌! دفعه‌ی قبل من تو رو همراه آنجل دیده بودم. شما با هم چه نسبتی دارید؟
کنجکاوی و شیطنت از سر و گوشش می‌بارید. نگاه مرموزش را سخت به مردمک‌های ثابت متقابلش دوخته بود.
- ما تنها دوستیم.
قطرات اخیر در لیوان را سر کشید، سپس ادامه داد:
- آنجل دختر خیلی قوی و باهوشیه! کسی نظیر اون نیست. درست نمی‌گم؟!
مارتین که سر از کارش در نمی‌آورد تنها به او نگاه می‌کرد. به راستی جوزف در میان سخنانش به دنبال چه بود؟
- تایید می‌کنم.
دستش را از بین دستش به بیرون کشید و بلافاصله دسته‌ی درب را گرفت.
- پس، فردا شب می‌بینمت اگنس.
به تکان دادن سر اکتفا کرد و از آن‌جا بیرون رفت؛ بوی داخل اتاق، بوی عجیب می‌داد، بوی دود سرسام آور، بوی کافور.. این‌جا در این رستوران لعنتی هیچ چیزی سر جایش نبود، حتی بو‌ها گذرا بود و هیچ‌چیز را درست نمی‌شد تشخیص داد!
پس از خروجش از رستوران تصمیم گرفت به سمت آن پسر جوان برود و قضیه را تمام و کمال بفهمد و از ماجرا سر در بیاورد اما حسی او را از این کار صرف‌ نظر می‌کرد.
راجر در انتهای خیابان در حال نگاه کردن به کیف پولش بود، همین که خروج مارتین را از رستوران دید از دیوار جدا شد و صاف ایستاد.
- فعلاً با تو کاری ندارم اگر به مشکل برخوردم خبرت می‌کنم.
- ولی... .
او مسیرش را بی‌درنگ پیمود، حسابی خسته شده بود. نمی‌خواست امشب را زیر پل یا روی صندلی‌های پارک بخوابد پس یک راست به سمت هتل قدم برداشت‌.
داخل اتاق که شد، با بنجامین مقابله کرد. گوشه‌ای از اتاق را چهار زانو نشسته بود و مدیتیشن می‌کرد.
- می‌بینم که بدون اجازه، لباس من رو برداشتی.
لباسش را با حرص درآورد و روی تخت پرت کرد و به سمت کمد رفت تا چیزی را تنش کند.
حلقه‌ی نقره‌ای را روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت تا نفسی تازه کند‌.
- کلی طلسم روش نوشتم تا بتونه کار کنه.
جوابی از مارتین دریافت نکرد، کلافه‌وار ادامه داد:
- باعث میشه اون کتاب رو پیدا کنی، وقتی که به اون نزدیک بشی حلقه بهت اشاره میده.
مارتین روی کاناپه دراز کشید و پشت دستش را روی چشم‌هایش گذاشت تا به خواب برود.
بنجامین دیگر چیزی نگفت. بوی عود و شمع در اتاق پیچید. سایه‌ی نور ماه به همراه تیره‌‌برقی که در انتهای خیابان بود، مستقیم به سقف اتاق می‌خورد.
در فکر فرو رفته بود، که چگونه فردا بازی جدیدی را راه بیندازد.
***
لیوان آ*بجو را در دستش گرفته بود و به سرتاسر سالن نگاه انداخت. قالب‌های یخ در لیوان حسابی صدا می‌دادند.
امشب بعد از برد دو بازی سرکیف بود و احساس خوبی داشت. هر قدمی که دور تا دور سالن می‌گذاشت، اشاره‌ای از حلقه به چشمش نمی‌خورد. دیگر کم‌کم داشت از وجود کتاب در این‌جا نا‌ امید می‌شد.
زنی از میان جمعیت به خاطر جذابیت و ذکاوتش به چشم می‌خورد. او نیز مانند مارتین تازه وارد بود و در هر بازی نامش را به عنوان برنده اعلام می‌کردند اما او تا کنون با مارتین رقیب نشده بود. تصمیم گرفت بعد از نوشیدن آ*بجو یک دست دیگر بازی کند، اما زنگوله‌ی بزرگ فلزی به صدا درآمد و همه‌ی حضار یک گوشه جمع شدند.
مارتین نیز از سر کنجکاوی به آن‌جا رفت تا بازی را تماشا کند.
مردی را به زور در صندلی، قفل و زنجیر کرده بودند و دست چپش را روی میز ثابت نگه داشتند. صدایش در نمی‌آمد تنها ترس و وحشت هر لحظه بر اندامش رعشه می‌انداخت و تمام وجودش را ذره‌ذره سر می‌کشید‌. ماجرا از این قرار بود که با سه بار انداختن سکه اگر در دو نوبت آن حداقل خط می‌افتاد، آن مرد صاحب پنج اونس طلا به اندازه‌ی سه بند انگشت میشد و در صورت باخت یکی از انگشتان دستش را از دست می‌داد!
مارتین قضیه را در حالی که دو نفر در حال بازگوی ماجرا بودند، شنید. برنده کتش را از تن کند و چکش براق فلزی‌اش را آماده کرد. آن را به سمت بالا گرفت و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن بر روی انگشت آن فرد ضربه زد. خون مثل فواره به همه‌جا پاشید. مرد از شدت درد هم‌چون زن عزاداری ناله می‌کرد و از شدت درد زجه می‌زد.‌ ترسیدنش باعث شد، مدام استفراغ کند و با حالی ناخوش تنها روی زمین می‌خزید. در آن لحظه از شب، وضعیت جالبی به ارمغان کشیده نشد. به جای مخالفت و ترسیدن‌ همه از درد کشیدن آن مرد فلک‌زده ل*ذت می‌بردند. بالاخره پعد از پذیرش موقعیت و درک کردن اینکه دیگر انگشت شصتی در میان انگشتانش نبود از حال رفت و کشان‌کشان‌ تن نحیفش را از سالن بیرون انداختند... .
نمایش مضحک و هولناک که تمام شده بود، همه پخش شدند. ترسناک بودن ماجرا آن‌جا بود، که همه برای دفن انسانیت و شرفشان افتخار می‌کردند و از دیدن درد ضعیفان سرمست می‌شدند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۵


مارتین تصمیم گرفت که یک دست پوکر بازی کند پس در حالی که گروه شش نفره را مشخص می‌کردند؛ جایگاهش را طبق خواسته‌ی خودش بر تابلو‌ی مقابل بازیکنان نشان دادند. مارتین به عنوان small bland در بازی حاضر شد و برحسب قانون بازی، باید نصف مبلغ مشخص شده را پرداخت می‌کرد. بازیکن مقابل مارتین بازی را شروع کرد او پس از انتخاب گزینه‌ی مورد نظر، حق انتخاب را به دیگر بازیکنان داد و همگی به یک مقدار مشخصی بلایند را پرداخت کردند. تمامی چیپ‌های رنگی به مرکز میز منتقل شدند. درواقع با پایان راند اول، بازی تازه شروع شد. نگرانی پنهان شده در چشم‌هایشان ردی برای شک نمی‌گذاشت. تا حدودی همگی با اعتماد به‌‌ نفس کافی بازی را سیر می‌دادند.
دیلر به ترتیب سه کارت را برای بازیکنان مشخص کرد؛ شروع بازی از سوی مارتین بود که در مقابل دو گزینه‌ی پرداختن و نپرداختن مقدار نامشخص پول، اضافه‌ کردن پول را ترجیح داد پس با تحکم ل*ب زد:
- بیت... .
مقدار بیشتری را بلایند داد؛ پس از مشخص کردن درست مبلغ، دیلر یک کارت دیگر را روی میز به نمایش گذاشت. بازی هم‌چنان ادامه پیدا می‌کند و مبلغ شرط‌بندی مدام صعود می‌کرد؛ اکنون پنج کارت مشخص شده بر روی میز و دو کارت در دستان بازیکنان بود. به راند آخر بازی که رسیدند به ترتیب هر کدام کارت‌ها را به هم‌دیگر نشان می‌دادند؛ اما مارتین با نشان دادن حکم و کارت شاه اسپیک همه را به وجود آورد و تمام مبلغ بازی را از آن خود کرد.
برای شروع بازی دوم این‌بار در حضور جوزف ترجیح داد تمام توانایی‌اش را به کار گیرد. احساس می‌کرد، دیگر بازیکنان با هم، هم‌دستی کرده‌اند تا برد این بازی را به نام خودشان رقم بزنند؛ اما با وجود مارتین هرگز اجازه‌ی برد را به آنان نمی‌داد. پس بار دوم نیز نام مارتین را به عنوان برنده، مشخص کردند. گرمای دست جوزف را بر روی شانه‌اش حس کرد؛ نگاهش را به او کشید.
- چطوره فردا شب اول بیای دفترم یکم صحبت کنیم؟
- اگر صحبت مهمی دارید امشب وقت دارم.
جوزف لبانش را جمع و جور کرد و پاسخ مارتین را رد کرد.
- امشب خسته‌ شدی، بهتره استراحت کنی.
تنها سرتکان داد و با یک لبخند محل را ترک کرد.
ترجیح داد؛ کمی در کوچه پس کوچه‌های شهر قدم بزند.
آنجل را از دور تماشا می‌کرد، در حالی که با لونا سگ زیبایش در حال بازی کردن بود. انگار آن شب، ستاره‌ای دور دست را با حسرت نگاه می‌کرد.
***
کراواتش را یکم شل‌کرد، لامپ سقف کمی سوسو می‌زد و این به‌شدت مارتین را کلافه می‌کرد. دفتر جوزف کوچک و پر بود از قاب عکس‌های سیاه و سفیدی که به چشم اجازه‌ی غفلت نمی‌داد.
در مقابل ویترین شیشه‌ای، کلکسیون شمشیر‌ بود که بالای آن‌ها شمشیر‌ترکیبی از دو رنگ مشکی و طلایی مدل کاتانا حسابی می‌درخشید.
مارتین نگاهش را از تمامی اجزای دفتر گرفت و به جوزف که در حال برقراری تماس بود، دوخت. به سمت دیوار که نزدیک شد؛ دستش را روی ستون بزرگ، در مرکز دفتر قرار گرفته بود، گذاشت.
سوزشی در انگشت دستش حس کرد؛ تا به دستش نگرید، حلقه طلایی هم‌چون اخگر درحال سوزاندن انگشتش بود. آرام زمزمه کرد:
- این‌جاست... .
- چی؟
تبسمی زد، کمی جا خورد چون جوزف تا یکم پیش آن‌طرف میز خود نشسته بود و اکنون با او یک متر فاصله داشت‌.
- داشتم می‌گفتم که چه دکوراسیون جالبیه!
لبخندی عریضی بر لبان خود کشید و مارتین را به سمت میز شطرنج دعوت کرد.
- یه زمانی تو ژاپن عاشق جمع کردن شمشیر بودم؛ روزی تصمیم گرفتم هزینه‌ای رو به بهترین سازنده‌ی شمشیر پرداخت کنم تا هفت شمشیر معروف سامورایی رو برام بسازه ولی خب بهتره یه رازی رو بهت بگم... .
با انگشت اشاره کرد تا کمی نزدیک شود.
- اون شمشیر رو می‌بینی؟
جوزف به یکی از شمشیر‌ بزرگ آویزان در مرکز دیوار خیره شد، سپس آن را با لبخند نشان داد.
- شمشیر هونجو ماسامون، یکی از بهترین دست‌ساز شمشیر‌زن دنیاست، یکی از نماد‌های پررنگ‌ دوره‌ی‌ شوگان توکوگاوا بود.
- قسمت رازش رو متوجه نشدم!
مهره‌های شطرنج را با وسواس سرجای خود گذاشت و انگشتانش را بهم قفل کرد و در ادامه‌ی صحبت‌هایش گفت:
- این شمشیر بعد از جنگ جهانی دوم از ژاپن به طور کلی مخفی شد.
از خود راضی به‌نظر می‌رسید، لبخند متکبرانه‌ای زد، این‌که صاحب چنین گنج بزرگی بود، هم جای احساس تکبر و بالیدن داشت! دست به مهره شد و هم‌زمان با مارتین در حال جدال بود.
- تمام زندگی پدربزرگم عشق به شطرنج خلاصه می‌شد. زمانی که شش سالم بود تمام اهتمامش این بود که به من شطرنج رو یاد بده؛ البته موفق شد، چون تا خود ده سالگی می‌تونستم کل پیرمردهای محله رو با چند حرکت ساده شکست بدم.
دستش را روی پایش زد و با حسرت ادامه داد:
- اون معنای واقعی مردانگی بود، یه کمونیسم که حرفش مثل یه اره تیز و محسوس بود. توی انقلاب اکتبر سال ۱۹۱۷ مثل یه بمب ساعتی در خیابان‌های سن‌پطرزبورگ با مردم بی‌نوا، داد‌خواه عدل بود؛ به راستی که اون تمام عمرش رو صرف ستایش شهامت لنین کرد. پدرش زیاد با شطرنج موافق نبود؛ یه جورایی ترس از دست دادن پسرش رو داشت، می‌دونی که پدر خوب از مادر خوب مهم‌تره. وقتی فرزند پدر خوبی داشته باشه، دیگه ترس خیلی چیز‌هارو توی زندگی تجربه نمی‌کنه! چون می‌دونه همیشه یه کوه با وجود تمام طوفان و مصیبت‌ها اجازه‌ی پناه دادن رو میده.
مهره‌ی فیل را دو خانه حرکت داد و پس از آن نو*شی*دنی‌اش را کمی سر کشید. جوزف مملوء از سخن بود و امشب شنونده‌‌ی خوبی را برای حرف‌هایش پیدا کرد.
- می‌دونی پسر، پدر‌ها همیشه دوست دارن اون حرفه، اون توانایی مورد علاقشون رو به فرزندشون یاد ب*دن. پدر من کارش با چاقو توی مطبخ بود و پدر‌بزرگم کارش با شمشیر توی جنگ بود! (خنده‌اش را سر داد) و منی که هم جنگاورم هم سرآشپز...
مارتین نیز خندید، با حرکت دادن اسب، فیل‌ را از بازی بیرون کرد.
- به‌نظر خودت فرزندت، جنگاور میشه یا شف؟
- من هیچ‌وقت پدر خوبی برای فرزندم نمی‌شم پس مجبور نیستم فرزندی رو به دنیا بیارم که از وجود چنین پدری بیزار باشه!
از این‌که در این بحث چنین تفکر درستی را بیان می‌کرد، جای تعجب داشت! در حالی که با افکار خودش در حال مجسم کردن جوزف به یک انسان شریف بود، کمی غیر منطقی به‌نظر می‌رسید.
- فکر می‌کنی، تو می‌تونی پدر خوبی باشی؟
از چنین سوالی کمی جا خورد، هیچ‌وقت حتی به این‌که روزی پدر شود فکر نکرده بود!
- حقیقتا تا الان بهش فکر نکرده‌ بودم.
گوشه‌ی ل*بش را بالا برد و پوزخندی زد. ساعت مچی‌اش را نگاه کرد، سپس گفت:
- بهتره که فکر کنی، پدر شدن کار یک شبه نیست، باید سال‌ها روی خودت و اخلاقت کار کنی تا بتونی از پس چنین مقامی بربیای ولی اگر فکر کنی کار یه شبه‌است پس تو تنها یک نری! حالا به من بگو پدرت خوب بود یا... بی‌عرضه؟
مارتین بی‌درنگ پاسخ داد‌‌:
- من صرفاً پدر نداشتم، اون رفیق من بود. با گریه‌هام گریه می‌کرد و با خنده‌هام قه‌قه می‌زد‌. اون یه نقاش بود؛ یه نقاش بی‌نظیر! حق با توئه اون تمام تابستون رو صرف یاد دادن من می‌گذراند. درسته که نمی‌تونم به خوبی اون نقاشی بکشم ولی هنرش رو تحسین می‌کنم. زمانی که چهره‌ات رو با رنگ‌ به تصویر می‌کشید‌‌ و به تو تقدیمش می‌کرد؛ شک داشتی که در دستت آینه‌است یا یک تیکه کاغذ!
- چه خوب! پس زندگیت خیلی بد به‌نظر نمی‌رسه.
نصف‌مهره‌ها بیرون بودند، هر دو خون‌سرد و آرام درحالی که گفت‌گوی خود را ادامه می‌دادند، بازی را نیز دنباله می‌کردند.
- شطرنج رو از کجا یاد گرفتی؟
- مادرم.
جوزف کمی جا خورد، لبخند زد و حالت تحسین‌آمیز را در
چهره‌اش به رسم کشید.
- این هفته، هفته‌ی خوش‌شانسی برای من بود. با حضور پر رنگ‌ تو و یک زن غریبه‌، تونستید به خوبی کازینو رو سر و ته تکان بدید البته هنوز سر از کار اون زن مو‌ مشکی در نیاوردم!
مارتین حدس می‌زد، جوزف به کدام زن اشاره می‌کرد. زنی‌ که موهای مواج کوتاهش و سرخی لبانش از چشم پنهان نمی‌ماند‌. همانی که مدل‌لباس‌هایش الهامی از برند شنل و عطر ماندگار راجر اند گالت که با رایحه‌ی سیگار سوبرانی ترکیب می‌شد را به خوبی در ذهنش سپرده بود. شبیه مدل‌ نقاشی‌های سبک رئالیسم می‌ماند، چشمان پر حرفش اما او را یاد دانش‌آموز قدیمی‌اش می‌انداخت!
- کیش!
نگاهی به صفحه‌ی شطرنج انداخت، به جوزف باخت پس با او دست داد و لبخند تصنعی را بر ل*ب‌های بی‌رنگش رسم کرد. به یادآوری آن دانش‌آموز همیشه ذهنش را متلاطم می‌کرد.
- چطوره شما رو به یه شام دعوت کنم تا بهتر بتونم با شما شناخت داشته باشم؟
شناخت! جوزف ع*و*ضی فقط به دنبال منافع بود!
- من مخالفتی ندارم قربان.
هر دو از جای خودشان جدا شدند و به سمت درب قدم زدند.
- خوش‌حالم که با تو وقت خوبی رو گذروندم.
- همچنین... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,189
کیف پول من
62,637
Points
917
پارت_۸۶

جوزف در مقابل دو گارسون‌ دستور داد که بهترین خوراکی‌های مربوط به رستوران را روی میز بچینند سپس روبه‌روی مارتین و خانم آملا ایستاد و به نشانه‌ی استقبال، آن‌ها را تا میز همراهی کرد.
ابتدا هر دو مقابل هم نشستند و بدون ردو بدل کردن هیچ کلمه‌ای تنها به دور و برشان چشم می‌چرخاندند.
آمرلا لیوان کنار دستش را تا نصفه پر از آب کرد و چند جرعه‌ را راهی گلوی خشکش کرد. او ترجیح داد چیزی را نگوید و تنها سیگارش را بکشد.
جوزف نیز به‌آن‌ها پیوست و بینشان نشست تا بتواند به ‌خوبی حرکاتشان را زیر نظر داشته باشد.
- از این‌که دعوت من رو پذیرفتید، ممنونم.
زن تنها لبخند زد و دود را به بیرون فرستاد. راجر به همراه یکی از همکارانش غذا‌ها را با حوصله‌ چیدند و پس از نگا‌ه‌های خرده‌بینشان، آهسته محل را ترک کردند.
- انجام وظیفه بود که دعوت شما رو بپذیرم قربان.
ظرف غذا را از مرکز میز برداشت و خوراکی‌ها را در بشقاب آن‌ دو می‌گذاشت.
- دوست ندارم خیلی حرف‌هام رو کش بدم، امشب راس ساعت ده قراره یه بازی مهیچ با رقیب چند ساله‌ی خودم داشته باشم و خب به دوتا بازیکن ماهر مثل شما نیاز دارم. برای من توی این‌بازی فقط برد مهمه؛ من هر کاری می‌کنم تا فقط امشب ببرم. به هر کدومتون بیست درصد می‌رسه فقط اگر پابه‌پای من این بازی رو ادامه بدید!

مارتین دست به س*ی*نه‌تنها شنونده بود و خانم آملا هنوز سیگارش را تمام نکرده بود. این‌ تنها جوزف بود که پس از خوردن هر لقمه معامله را ریز‌ریز پیشنهاد می‌داد تا هردو را به خوبی قانع کند، او بالاخره کارش را بلد است.
- تو که گفتی پولش مهم نیست چرا فقط بیست درصد پیشنهاد دادی؟
مارتین جسارت آمرلا را پسندید، ترجیح داد فعلاً نظری ندهد.
- به ازای هر بازی درصدتون بیشتر میشه. در طول این هفته بیست درصدتون، سی درصد میشه! خب نظرتون؟
آمرلا تنش را بر روی صندلی تکیه داد؛ درحالی که در فکر خود دنبال گزینه‌ی بهتری بود، سیگارش را به بازی گرفت. با ناخنش گوشه‌ی ل*بش را خاراند و با چشمان نافذش پاسخ داد:
- درصدش پایینه. اصلاً چرا ما دوتا رو انتخاب کردی؟ این کازینوی لعنتی به اندازه‌ی کافی ناقلا داره!
لبخند جوزف ماسید، لیوان نو*شی*دنی را تا ته سرکشید و روبه آمرلا کرد‌.
- نمی‌دونم چه‌طور احساسم رو به شما نشون بدم اما حس قوی و جذب‌کننده‌ای رو که می‌تونم از شما دوتا دریافت کنم، عجیبه! انگار به جای این‌که دارید با ورق بازی می‌کنید، دارید با مغز بازیکن گلاویز می‌شید. اون انرژی‌ و توانی که از شما دریافت می‌کنم، اون قدرت نامیرای توی چشم‌هاتون! لعنتی دقیقاً دنبال همین قدرتم!

آمرلا و مارتین با جمله‌ی آخر جوزف به همدیگر خیره شدند؛ تا از وجود این قدرت مطمئن شوند. مارتین در برابر نگاهش کم آورد و هم‌چنان با سکوتش وقت را صرف می‌کرد.
- داری زیاد اغراق می‌کنی شِف! من و این آقا دوتا آدم معمولی هستیم.
مارتین نیز در پاسخ آمرلا تنها سر تکان داد. جوزف شانه‌ای بالا انداخت و در حینی که سه لیوان شبیه هم را کنار هم می‌گذاشت و نو*شی*دنی خنک را به طور مساوی می‌ریخت از مارتین پرسید:
- نظر تو چیه آقای اگنس؟
- من مخالفتی ندارم.
لیوان را در دست گرفت و به مارتین داد. لیوان دوم را نیز برداشت و به آمرلا تقدیم کرد.
- نظر تو چیه بانو؟
سیگار را در بشقاب مقابلش له کرد و نو*شی*دنی را از دست جوزف گرفت.
- موافقم، بالاخره از هیچ چیز بهتره!
جوزف خنده‌ی سرکیفی داد و با اطمینان ل*ب زد:
- پس به سلامتی برد امشبمون!
صدای بهم خوردن لیوان‌ها و رد و بدل نگاه‌ها حس عجیبی را القا می‌کرد. پس از صرف شام به سمت کازینو راه افتادند... .

امشب کازینو خلوت‌تر از همیشه بود، خبری از ریخت و پاش و سر و صدای اضافی نبود. تنها چند تن از بزرگان دور تا دور میز نشسته بودند و در انتظار برگزاری بازی‌اند.
نور‌ کازینو بیشتر نیمه‌تاریک بود. نو*شی*دنی قیمتی را برای بازیکنان صرف می‌کردند. مارتین و آمرلا با تمام حواس فعال خود و قدرت عجیبی که گویا باهم از چشمانشان حرف می‌زدند، یه چیزی مثل تله‌پاتی، آمادگی کامل را برای بردن بازی داشتند.
بعد از انتخاب مبلغ هنگفت توسط بازیکنان، بازی ورق شروع شد. قسمت دیلر چند کارت و کوهی از چیپ‌های رنگی دیده می‌شد. بازی با هر مرحله حساس‌تر می‌شد. عقربه‌‌ی ساعت کندتر از همیشه حرکت می‌کردند.
بازی بالاخره به نفع مارلا و مارتین و جوزف تمام شد!
آن‌ها برحسب توافق‌نامه، به مدت یک هفته و با سی درصد سود موظف به اجرای بازی بودند.
***

روز‌ها به‌ یک شکل و یک رنگ و بو می‌گذشت، مارتین تحت تاثیر م*ش*رو*ب*ات، شب‌ها در کوچه‌ها ولو می‌شد و تا ساعت‌ها استفراغ می‌کرد. آن‌قدر از نظر روحی و جسمی بهم ریخته بود که توانایی رو در رو با آنجل را نداشت.
آن‌قدر خودش را خوار و نالایق می‌دانست که نمی‌خواست احساسات آن موجود پاک را جریحه‌دار کند.
گویا تنها شب‌ها احساس زنده بودن می‌کرد، در مقابل غریبه‌ها بازی می‌کرد و شرط را می‌برد سپس ان‌قدر برای ارضا کردن احساس خوشحالی برای بردن، هر چه که دم دستش را بود، می‌نوشید و کل روز را در هتلبا سردرد مهلک به خواب می‌رفت. شب آخر توافق‌نامه نیز رسید و جوزف برای قدر‌دانی مبلغ مشخص شده را نقد به هر دو تقدیم کرد و از آنان خواست تا شام پیروزی را هم مهمانشان کند اما آمرلا بعد از گرفتن مبلغ به تشکر کوتاهی اکتفا کرد و از دفتر خارج شد. مارتین ماند تا پیشنهاد خودش را به جوزف عرضه کند‌.
تیکه‌ای از استیک را برید و هم‌زمان که آن را مزه‌مزه می‌کرد، نفس عمیقی کشید.
- تا حالا به فروختن هتل فکر کردی؟
نگاهش شکل بی‌رحمی گرفت و در پاسخ چنین سوالی ابرویی پراند.
_ هرگز!
- حتی اگر چندین برابر ارزش واقعی‌اش بهت پیشنهاد ب*دن چی؟ بازم پافشاری می‌کنی که این بنارو نفروشی؟
- سرم رو ببرن این بنارو نمی‌فروشم.
این‌همه پافشاری برای نفروختن این مخروبه عجیبه! پس ترجیح داد سرش رو ببره تا از خریدن این‌جا صرف نظر بشه.
- شاید اگر بتونیم با هم کنار بیایم چی؟
- پس فکر کنم باید در وقت مناسب راجبه‌ش صحبت کنیم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا