• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نقاش انجمن
مدرس انجمن
مشاور انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,139
لایک‌ها
29,964
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
43,374
Points
858
پارت_70

با دستان لرزانش کلید طلایی را از کُتش درآورد و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراول‌ها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد؛ پس از آن تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از این‌جا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همان‌جا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظاره‌گر بود. او هیچ سخنی نگفت؛ اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث می‌شد، جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانی‌تر و آشوب‌تر می‌کرد. یقین داشت که جزء او و جورج، همه عمارت را ترک کرده‌اند!
- مگه نمی‌شنوی چی میگم، استیو؟
وحشت‌زده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان می‌داد. دست‌هایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین می‌خورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آن‌قدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگی‌اش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناک‌تر و دردناک‌تر بود. کسی چه می‌دانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب می‌زند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهره‌ی تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمی‌بینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانه‌ات رو با خاک یکسان کنم. پس آماده‌ی دیدارت با حق باش!
خنده‌های هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو می‌خوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ می‌دونی که خون با خون شسته نمی‌شه!
- فقط یه هیولا می‌تونه یه هیولا رو نابود کنه!
خنده‌هایش را قطع کرد و با همان تبسم به‌جا مانده از خنده‌اش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقه‌ی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آن‌ها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم می‌زدند، جدال جدی‌تری بینشان شکل می‌گرفت. جورج با دندان‌های کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتاب‌ها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود می‌پیچید و مدام ناسزا می‌گفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زنده‌ت نمی‌ذارم.
نفس‌های کش‌دار و عمیقی می‌کشید و کیف را بی‌اعتنا به حرف‌هایش برداشت تا فوراً از آن‌جا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچ‌وقت نمی‌تونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جمله‌اش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیق‌تر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غم‌انگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی می‌کرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید و نبض شقیقه‌هایش را هم حس می‌کرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیده‌تر شد. ماشه‌ی دوم را بی‌وقفه چکاند و این‌بار گلوله به شانه‌ی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمی‌کرد، تنها درجه‌ی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونی‌اش را به دگرگون‌ترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آماده‌ی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگ‌ها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده می‌دید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر می‌شد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشم‌آلود و چهره‌ی درهم رفته، تشری زد:
- می‌کشمت، جورج!
چشمان اقیانوسی‌اش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آماده‌ی غروب شدن بود.
حلقه‌ی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع می‌شد. دردی را حس نمی‌کرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمی‌آمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا می‌کرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازه‌ی کافی او را کم‌نفس و خفته‌تر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمی‌کرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو می‌زد، همچون پسر بچه‌ی شش ساله‌ای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه می‌زد. اما این‌بار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحه‌شرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمی‌زد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت می‌کرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف می‌سوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانه‌ی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همه‌چیز از بین رفته بود، انگار که هیچ‌کس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدم‌های نا‌منظمی برمی‌داشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده می‌شد؛ اما باز سر پا می‌شد. با تمام صدای خفته در حنجره‌اش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشه‌ای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر می‌کرد و نمی‌دانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمی‌داشت، دستش را بر زخم می‌فشرد و از شدت درد می‌گریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخی‌های گاه‌ناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابه‌لای مه سنگین کماکان می‌دید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاه‌های چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته می‌شد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاه‌ها کشیده می‌شد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشک‌های جاری‌اش به موهای کنار شقیقه‌اش جذب میشد. قطره‌ی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آن‌ها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و این‌بار اشک‌های بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانه‌ی شوکت این نبرد وجود بی‌پایان آشکار می‌شد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر می‌کرد. مارتین تمام مدت چشم‌هایش را بسته بود و به صدای باران گوش می‌نواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را می‌شنید که نگران، تنش را تکان می‌داد.
- آقا، آقا زنده‌ای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانه‌ی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بی‌رمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روح‌نواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشته‌ی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان می‌داد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمی‌دانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
کد:
با دستان لرزانش کلید طلایی را از کتش بیرون کشید و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراول‌ها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد. تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از این‌جا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همان‌جا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظاره‌گر بود. او هیچ سخنی نگفت، اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث می‌شد جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانی‌تر و آشوب‌تر می‌کرد. یقین داشت که جز او و جورج، همه عمارت را ترک کرده‌اند!
- مگه نمی‌شنوی چی میگم، استیو؟
وحشت‌زده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان می‌داد. دست‌هایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین می‌خورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آن‌قدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگی‌اش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناک‌تر و دردناک‌تر بود. کسی چه می‌دانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب می‌زند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهره تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمی‌بینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانه‌ات را با خاک یکسان کنم. پس آماده‌ی دیدارت با حق باش!
خنده‌های هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو می‌خوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ می‌دونی که خون با خون شسته نمی‌شه!
- فقط یه هیولا می‌تونه یه هیولا رو نابود کنه!
خنده‌هایش را قطع کرد و با همان تبسم به‌جا مانده از خنده‌اش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقه‌ی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آن‌ها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم می‌زدند، جدال جدی‌تری بینشان شکل می‌گرفت. جورج با دندان‌های کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتاب‌ها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود می‌پیچید و مدام ناسزا می‌گفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زنده‌ت نمی‌ذارم.
نفس‌های کش‌دار و عمیقی می‌کشید و کیف را بی‌اعتنا به حرف‌هایش برداشت تا فوراً از آن‌جا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچ‌وقت نمی‌تونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جمله‌اش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیق‌تر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غم‌انگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی می‌کرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید و نبض شقیقه‌هایش را هم حس می‌کرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیده‌تر شد. ماشه‌ی دوم را بی‌وقفه چکاند و این‌بار گلوله به شانه‌ی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمی‌کرد، تنها درجه‌ی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونی‌اش را به دگرگون‌ترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آماده‌ی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگ‌ها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده می‌دید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر می‌شد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشم‌آلود و چهره‌ی درهم رفته، تشری زد:
- می‌کشمت، جورج!
چشمان اقیانوسی‌اش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آماده‌ی غروب شدن بود.
حلقه‌ی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع می‌شد. دردی را حس نمی‌کرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمی‌آمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا می‌کرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازه‌ی کافی او را کم‌نفس و خفته‌تر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمی‌کرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو می‌زد، همچون پسر بچه‌ی شش ساله‌ای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه می‌زد. اما این‌بار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحه‌شرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمی‌زد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت می‌کرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف می‌سوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانه‌ی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همه‌چیز از بین رفته بود، انگار که هیچ‌کس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدم‌های نا‌منظمی برمی‌داشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده می‌شد؛ اما باز سر پا می‌شد. با تمام صدای خفته در حنجره‌اش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشه‌ای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر می‌کرد و نمی‌دانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمی‌داشت، دستش را بر زخم می‌فشرد و از شدت درد می‌گریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخی‌های گاه‌ناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابه‌لای مه سنگین کماکان می‌دید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاه‌های چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته می‌شد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاه‌ها کشیده می‌شد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشک‌های جاری‌اش به موهای کنار شقیقه‌اش جذب میشد. قطره‌ی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آن‌ها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و این‌بار اشک‌های بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانه‌ی شوکت این نبرد وجود بی‌پایان آشکار می‌شد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر می‌کرد. مارتین تمام مدت چشم‌هایش را بسته بود و به صدای باران گوش می‌نواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را می‌شنید که نگران، تنش را تکان می‌داد.
- آقا، آقا زنده‌ای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانه‌ی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بی‌رمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روح‌نواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشته‌ی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان می‌داد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمی‌دانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نقاش انجمن
مدرس انجمن
مشاور انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,139
لایک‌ها
29,964
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
43,374
Points
858
پارت_71
چشمانش را مدام به هم می‌فشرد. درد سوزناکی بر روی دنده‌اش گر گرفته بود. نور تیزی دیده‌اش را کمی‌ آزرد. صدای ملایمی روحش را جلا می‌داد و او را برای چشم باز کردنش وسوسه می‌کرد. رایحه‌ی لطیفی مشامش را نوازش می‌کرد، رایحه‌ای که تمام حواسش را فرا گرفت. دردی عجیب که با ترس عجین شده بود، بالاخره چشمان اقیانوسی‌اش را پس از تقلا از هم گشود. چندبار پشت سر هم پلک زد، با شدت گرفتن درد پهلویش، گره‌ بین ابروانش سفت‌تر می‌شد.
- حالتون خوبه آقا؟
با زبان فرانسوی جمله‌اش را گفت، مارتین چند لحظه تنها او را نگاه کرد. نمی‌دانست کجاست و چرا این‌جاست؟! این شخص مقابلش چه کسی هست؟!
صدایش آشنا به نظر می‌آمد، اما هیچ حدس و گمانی به خرج نداد. سرش را از بالشت جدا کرد و نگاه مختصری به اطراف انداخت. گویا بیمارستان بود. همه‌جا درهم و حسابی شلوغ بود. بیماران ناله سر می‌دادند و پرستاران سفید پوش نیز به هر سمتی کشیده می‌شدند.
- شما نباید از جاتون بلند بشید!
مارتین نگاهش را در هوا گرفت و به پرستار مقابلش چشم دوخت. هدبند سفید پرستاری‌اش، در میان انبوهی از فرهای سرخ پنهان شده بود.
- من کجام؟
دختر جوان لبخند دلگرم کننده‌ای بر لبانش نشاند و با زبان لاتین گفت:
-بیمارستان، دیشب خودم شما رو به این‌جا آوردم.
چاشنی لهجه‌ی فرانسوی‌ به صحبت‌کردنش جذابیت خاصی می‌افزود که با ظاهر بانمکش تناسب شایانی داشت. مارتین ملاحظه‌گر چشم ریز کرد و با زحمت تکان خفیفی خورد، نگاهش را اندکی بر زخمش انداخت، درد حسابی زیر دلش تیر می‌کشید و هر از گاهی صورتش در هم می‌رفت، اما درد روی شانه‌اش قابل تحمل‌تر بود، بیشتر شبیه خراش نسبتاً عمیقی بود تا اصابت گلوله.
-حالتون خوب میشه فقط باید استراحت کنید.
حال آشفته‌ای داشت. دوبار سر بر بالشت گذاشت و بیماری که با او در اتاق شریک شده بود را نگرید. پشتش را بر او کرده بود، گویا خواب بود.
پرستار پرونده‌ی در دستش را بر روی میز لبه‌ی تخت گذاشت و قبل از خروجش از اتاق عقب‌گرد کرد.
- راستی، حالتون اگر بهتر شد به من اطلاع بدید. بازپرسی از اداره‌ پلایس برای بازجویی به این‌جا اومده. ظاهراً می‌خوان دلیل تیر خوردن شما را پرس‌وجو کنن.
خوردکار میان دستانش را در جیبش قرار داد و با لبخندی از اتاق بیرون زد. مارتین حسابی درهم ریخت و آشفته شد. بی‌درنگ از جایش برخاست و سِرم را از دستش بیرون کشید. نگاه متفحصش را بر کت مشکی‌‌اش انداخت. آن را بر آویز لباس پشت در دید. با زحمت و به دور از چشم بقیه خود را به کت رساند و آن را بر تن کرد. از فشار شدید درد، ل*ب پایینی‌اش را گزید، نفسش را حبس کرد و خود را کشان کشان به سمت پنجره رساند.
به بیماری که غرق خواب گوشه اتاق بود نگاه مختصری انداخت. محتاطانه از طاقچه بالا رفت. هراسان به مسافت دو طبقه‌ای زیر پایش چشم دوخت. پشت ساختمان بیمارستان، محوطه‌ی سرسبز کوچکی بود. کسی دور و اطراف نبود ولی مسئله این بود چگونه پایین برود؟! نگاهی به دیواره‌های خشن آجری انداخت. روی لبه پنجره ایستاد، پای بر*ه*نه کرخت شده‌اش را از میان گلدان‌های سفالی کنار زد. گلدانی از سهل انگاری او فرود آمد و بر زمین افتاد و صد تکه شد. آب دهانش را پر سروصدا قورت داد و خود را بر لوله‌ی راه آب نصب شده بر دیواره‌ی ساختمان رساند و کناره‌هایش را سفت گرفت.
با وجود سوز آفتاب، هوا کمابیش سرد بود. نگاهش را به انگشتان پایش انداخت. به‌شدت سرخ شده بودند. نفس خنکی را به ریه‌هایش رساند. نگاه بی‌ثباتش را مدام از زمین می‌دزدید. محتاطانه از گیره‌های بست لوله پایین آمد. ردای سفید رقصانش با هر شلاق باد به هر سو کشیده می‌شد‌. بالافاصه پس از رسیدن به انتهای مسیر پاهایش دیگر یاری نکردند و با سر به زمین خورد. آخ بلندی گفت و با چهره مچاله شده از جای خود برخاست، دستش را بر سرش کشید تا مطمئن شود خون‌ریزی نکرده است. حال او خوب بود اما با ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود، سرگیجه‌ی عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. خود را به سایه‌های پر‌رنگ درختان پناه داد و پنهانی به پنجره‌ای که از آن پایین آمده بود، نگاهی انداخت. سروکله‌ی پرستار از پنجره پدیدار شد. کنجکاوانه اطراف را نگاه می‌کرد تا مارتین را بیابد. پس از چندی، ناامیدانه از قاب پنجره کنار می‌رود.
مارتین که هنوز نگاهش را به پنجره دوخته بود، قدمی برداشت که تنش به تنه‌ی کسی برخورد کرد.
-ببخشید.
-مشکلی نیست!
-بنجامین؟!
مرد آشنا عقب‌گرد کرد و دست به کلاه با مارتین رو در رو شد.
- در‌ چه حالی مارتین؟
نگاهش را از چشمان پف دارش به لکه خون نمایان شده بر لباس سفیدش انداخت.
-خوبم!
اما او اصلاً حال خوبی نداشت. درد و سوزش امانش را بریده بود و سردردی که هنگام پریدن از ارتفاع نیم متری و برخورد سرش با زمین گریبان‌گیرش شده بود، سرسام‌آور بود. چشمانش از شدت خستگی پف کرده بود و رنگ و رویش از ضعف شدید به زردی می‌زد.
-اما خوب بنظر نمیای. بیا بریم هتل تا درمانت کنم.
هر دو سوار فولکس زرد رنگ شدند. راننده تاکسی بلافاصله پس از شنیدن آدرس به سمت مقصد حرکت کرد.
****
از شدت درد، خود را بر تخت هتل انداخت. بنجامین که بسیار نگران حال او بود دستی بر پیشانی‌اش زد گرمای تنش حسابی شدت گرفته بود و تا حدودی زمینه‌ی تشنج را برای او مُحیا می‌کرد.
- خیلی تب کردی!
مارتین توان صحبت کردن نداشت. گویا کاکتوسی را قورت داده بود. بنجامین چمدان چرمی‌اش را فوراً باز کرد و با هر ابزار و موادهای ترکیب کننده‌ی گیاهی دارویی ساخت. فرم بیمارستانی را با دستان قدرتمندش پاره کرد، فکش بشدت می‌لرزید. صدای چک چک خوردن دندان‌هایش حال دگرگونش را آشکار می‌ساخت. حوله‌ی تمیزی را میان دندان‌هایش نهاد.
تعریق او بند نمی‌آمد و ملافه‌ی تخت را خیس عرق کرده بود.
-دووم بیار پسر، تو مقابل مسخ و طلسم دووم آوردی، این که چیزی نیست!
عجین سبز رنگ را بر شکافت زخمش قرار داد. مارتین فریادی کشید اما با وجود حوله میان دندان‌هایش صدایش خفه شده بود. اشک گرمی از گوشه چشمانش سرایز شد و به سمت ملافه جذب شد.
پارچه‌ی کوتاه سفیدی را دور تا دور کمرش چرخاند و گره‌ای زد. از تخت کناره‌گیری کرد و سرآسیمه سمت حمام رفت. دست به لگن لعاب سفید، دوباره سمت مارتین برگشت و دست و پاهایش را با آب سرد شست. آب سرد را بر صورت گریانش کشید با دیدن حال غمناکش اشکی مهمان ناخوانده‌ی چشمانش شد، که او را به خاطر غرور به دور از چشمان مارتین کنار زد. ب*وسه‌ای بر سرش کاشت و آن را آرام بر بالشت قرار داد و ملافه را آهسته بر رویش کشید. مارتین آهسته می‌گریست، پلک‌هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت.
کد:
چشمانش را مدام به هم می‌فشرد. درد سوزناکی بر روی دنده‌اش گر گرفته بود. نور تیزی دیده‌اش را کمی‌ آزرد. صدای ملایمی روحش را جلا می‌داد و او را برای چشم باز کردنش وسوسه می‌کرد. رایحه‌ی لطیفی مشامش را نوازش می‌کرد، رایحه‌ای که تمام حواسش را فرا گرفت. دردی عجیب که با ترس عجین شده بود، بالاخره چشمان اقیانوسی‌اش را پس از تقلا از هم گشود. چندبار پشت سر هم پلک زد، با شدت گرفتن درد پهلویش، گره‌ بین ابروانش سفت‌تر می‌شد.
- حالتون خوبه آقا؟
با زبان فرانسوی جمله‌اش را گفت، مارتین چند لحظه تنها او را نگاه کرد. نمی‌دانست کجاست و چرا این‌جاست؟! این شخص مقابلش چه کسی هست؟!
صدایش آشنا به نظر می‌آمد، اما هیچ حدس و گمانی به خرج نداد. سرش را از بالشت جدا کرد و نگاه مختصری به اطراف انداخت. گویا بیمارستان بود. همه‌جا درهم و حسابی شلوغ بود. بیماران ناله سر می‌دادند و پرستاران سفید پوش نیز به هر سمتی کشیده می‌شدند.
- شما نباید از جاتون بلند بشید!
مارتین نگاهش را در هوا گرفت و به پرستار مقابلش چشم دوخت. هدبند سفید پرستاری‌اش، در میان انبوهی از فرهای سرخ پنهان شده بود.
- من کجام؟
دختر جوان لبخند دلگرم کننده‌ای بر لبانش نشاند و با زبان لاتین گفت:
-بیمارستان، دیشب خودم شما رو به این‌جا آوردم.
 چاشنی لهجه‌ی فرانسوی‌ به صحبت‌کردنش جذابیت خاصی می‌افزود که با ظاهر بانمکش تناسب شایانی داشت. مارتین ملاحظه‌گر چشم ریز کرد و با زحمت تکان خفیفی خورد، نگاهش را اندکی بر زخمش انداخت، درد حسابی زیر دلش تیر می‌کشید و هر از گاهی صورتش در هم می‌رفت، اما درد روی شانه‌اش قابل تحمل‌تر بود، بیشتر شبیه خراش نسبتاً عمیقی بود تا اصابت گلوله.
-حالتون خوب میشه فقط باید استراحت کنید.
حال آشفته‌ای داشت. دوبار سر بر بالشت گذاشت و بیماری که با او در اتاق شریک شده بود را نگرید. پشتش را بر او کرده بود، گویا خواب بود.
پرستار پرونده‌ی در دستش را بر روی میز لبه‌ی تخت گذاشت و قبل از خروجش از اتاق عقب‌گرد کرد.
- راستی، حالتون اگر بهتر شد به من اطلاع بدید. بازپرسی از اداره‌ پلایس برای بازجویی به این‌جا اومده. ظاهراً می‌خوان دلیل تیر خوردن شما را پرس‌وجو کنن.
خوردکار میان دستانش را در جیبش قرار داد و با لبخندی از اتاق بیرون زد. مارتین حسابی درهم ریخت و آشفته شد. بی‌درنگ از جایش برخاست و سِرم را از دستش بیرون کشید. نگاه متفحصش را بر کت مشکی‌‌اش انداخت. آن را بر آویز لباس پشت در دید. با زحمت و به دور از چشم بقیه خود را به کت رساند و آن را بر تن کرد. از فشار شدید درد، ل*ب پایینی‌اش را گزید، نفسش را حبس کرد و خود را کشان کشان به سمت پنجره رساند.
 به بیماری که غرق خواب گوشه اتاق بود نگاه مختصری انداخت. محتاطانه از طاقچه بالا رفت. هراسان به مسافت دو طبقه‌ای زیر پایش چشم دوخت. پشت ساختمان بیمارستان، محوطه‌ی سرسبز کوچکی بود. کسی دور و اطراف نبود ولی مسئله این بود چگونه پایین برود؟!  نگاهی به دیواره‌های خشن آجری انداخت. روی لبه پنجره ایستاد، پای بر*ه*نه کرخت شده‌اش را از میان گلدان‌های سفالی کنار زد. گلدانی از سهل انگاری او فرود آمد و بر زمین افتاد و صد تکه شد. آب دهانش را پر سروصدا قورت داد و خود را بر لوله‌ی راه آب نصب شده بر دیواره‌ی ساختمان رساند و کناره‌هایش را سفت گرفت.
با وجود سوز آفتاب، هوا کمابیش سرد بود. نگاهش را به انگشتان پایش انداخت. به‌شدت سرخ شده بودند. نفس خنکی را به ریه‌هایش رساند. نگاه بی‌ثباتش را مدام از زمین می‌دزدید. محتاطانه از گیره‌های بست لوله پایین آمد. ردای سفید رقصانش با هر شلاق باد به هر سو کشیده می‌شد‌. بالافاصه پس از رسیدن به انتهای مسیر پاهایش دیگر یاری نکردند و با سر به زمین خورد. آخ بلندی گفت و با چهره مچاله شده از جای خود  برخاست، دستش را بر سرش کشید تا مطمئن شود خون‌ریزی نکرده است. حال او خوب بود اما با ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود، سرگیجه‌ی عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. خود را به سایه‌های پر‌رنگ درختان پناه داد و پنهانی به پنجره‌ای که از آن پایین آمده بود، نگاهی انداخت. سروکله‌ی پرستار از پنجره پدیدار شد. کنجکاوانه اطراف را نگاه می‌کرد تا مارتین را بیابد. پس از چندی، ناامیدانه از قاب پنجره کنار می‌رود.
مارتین که هنوز نگاهش را به پنجره دوخته بود، قدمی برداشت که تنش به تنه‌ی کسی برخورد کرد.
-ببخشید.
-مشکلی نیست!
-بنجامین؟!
مرد آشنا عقب‌گرد کرد و دست به کلاه با مارتین رو در رو شد.
- در‌ چه حالی مارتین؟
نگاهش را از چشمان پف دارش به لکه خون نمایان شده بر لباس سفیدش انداخت.
-خوبم!
اما او اصلاً حال خوبی نداشت. درد و سوزش امانش را بریده بود و سردردی که هنگام پریدن از ارتفاع نیم متری و برخورد سرش با زمین گریبان‌گیرش شده بود، سرسام‌آور بود. چشمانش از شدت خستگی پف کرده بود و رنگ و رویش از ضعف شدید به زردی می‌زد.
-اما خوب بنظر نمیای. بیا بریم هتل تا درمانت کنم.
هر دو سوار فولکس زرد رنگ شدند. راننده تاکسی بلافاصله پس از شنیدن آدرس به سمت مقصد حرکت کرد.
****
از شدت درد، خود را بر تخت هتل انداخت. بنجامین که بسیار نگران حال او بود دستی بر پیشانی‌اش زد گرمای تنش حسابی شدت گرفته بود و تا حدودی زمینه‌ی تشنج را برای او مُحیا می‌کرد.
- خیلی تب کردی!
مارتین توان صحبت کردن نداشت. گویا کاکتوسی را قورت داده بود. بنجامین چمدان چرمی‌اش را فوراً باز کرد و با هر ابزار و موادهای ترکیب کننده‌ی گیاهی دارویی ساخت. فرم بیمارستانی را با دستان قدرتمندش پاره کرد، فکش بشدت می‌لرزید. صدای چک چک خوردن دندان‌هایش حال دگرگونش را آشکار می‌ساخت. حوله‌ی تمیزی را میان دندان‌هایش نهاد.
تعریق او بند نمی‌آمد و ملافه‌ی تخت را خیس عرق کرده بود.
-دووم بیار پسر، تو مقابل مسخ و طلسم دووم آوردی، این که چیزی نیست!
عجین سبز رنگ را بر شکافت زخمش قرار داد. مارتین فریادی کشید اما با وجود حوله میان دندان‌هایش صدایش خفه شده بود. اشک گرمی از گوشه چشمانش سرایز شد و به سمت ملافه جذب شد.
پارچه‌ی کوتاه سفیدی را دور تا دور کمرش چرخاند و گره‌ای زد. از تخت کناره‌گیری کرد و سرآسیمه سمت حمام رفت. دست به لگن لعاب سفید، دوباره سمت مارتین برگشت و دست و پاهایش را با آب سرد شست. آب سرد را بر صورت گریانش کشید با دیدن حال غمناکش اشکی مهمان ناخوانده‌ی چشمانش شد، که او را به خاطر غرور به دور از چشمان مارتین کنار زد. ب*وسه‌ای بر سرش کاشت و آن را آرام بر بالشت قرار داد و ملافه را آهسته بر رویش کشید. مارتین آهسته می‌گریست، پلک‌هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت.
#کوثر_حمیدزاده
#مسخ_لطیف
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نقاش انجمن
مدرس انجمن
مشاور انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,139
لایک‌ها
29,964
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
43,374
Points
858
پارت_۷۲

چشمانش را آهسته گشود، با دیدن بنجامین تکانی خورد. بنجامین دست به روزنامه مقابل مارتین بر مبل تک نفره لم داده بود و با تمام صبر و حوصله‌ای که داشت، مشغول خواندن خبر‌ها شده بود.
روزنه‌ی باریک نور، از لابه‌لای پنجره سرک کشیده بود و مستقیم در چشمان مارتین جا خوش کرده بود.
بنجامین در حالی که مَشغول خواندن گوشه به گوشه‌ی روزنامه شده بود، قُلپی از فنجانش را سر کشید و با لحن سردی که مهمان جملاتش بود، جویای حال او شد.
- حالت خوبه؟
- خوبم ولی سرگیجه دارم، راستی آماندا ... .
- حالش خوبه نگرانش نباش؛ نگران حال خودت باش!
دستی بر پیشانی سوزناکش کشید. ملافه را کنار زد و آرام آرام تن خود را به لبه‌ی تخت کشاند. پاهای کرخت شده‌‌ی ناشی از سرما را بر روی پارکت گرم چوبی ثابت نگه داشت. از شدت درد پهلویش، چهره‌اش مچاله شد. زحمتی به دستانش داد و ردای سفید را بر تن بر*ه*نه‌اش پوشاند. به طرف بطری شیشه‌ای روی میز گرد چوبی رفت و تمام آب را با یک قلپ پر سر و صدا نوشید.
- اون حجر رو به من تحویل ندادی.
مارتین مکثی کرد، کمی به چشمان بنجامین زل زد؛ سپس با سردرگمی به دل آن اتفاقات در ذهنش سفر کوتاهی کرد، هر چیزی در آن ذهنش پررنگ بود، به غیر از وجود حجر!
بند انگشتانش را بر روی شقیقه‌هایش فشرد. پالتوی تا شده‌ بر تکیه‌گاه صندلی را برداشت و دستی بر جیب‌هایش کشید چیزی نبود! به جز دو اسکناس دو دلاری و سه سکه‌ی سه سِنتی ته جیبش بودند، که حسابی خش‌خش می‌کردند. از سر خشم پالتو را به دیوار پرت کرد و کلافه تکیه بر صندلی داد.
- اون لعنتی کجاست مارتین؟
- نمی‌دونم، یادم نمیاد.
- تو اون رو از اون شارلتان گرفتیش، تو اون عمارت کوفتی رو بخاطرش سوزوندی! تو بخاطر اون لعنتی گلوله خوردی، حرف بزن!
- من نمی‌... .
میان جمله‌اش سکوت مبهمی اختیار کرد، کلمه‌ی آشنا از پس ذهنش بر سطح افکارش شناور شد. در‌حالی که به عمق جزئیات فکر می‌کرد، همچون برق زده‌ها به سمت چمدانش رفت و لباس مناسبی را میان آن‌ها برداشت. لباس‌های تا شده‌ی گوشه‌ی تخت را پوشید و از سوالات بنجامین طفره رفت، او بدون هیچ سخنی از اتاق بیرون رفت.
- کجا میری؟ اون لعنتی کجاست؟ مارتین حرف بزن!
تنها جواب سوالات او، کوبیدن محکم درب اتاق هتل بود.
***

پاکت سیگار را از میان دیگر پاکت‌های قرمز چیده شده روی کارتن کوچک، برداشت. نگاهی بر چهره‌ی شر و‌ شیطون کودک انداخت. حسابی غرق گَرد وخاک بود و با آن سر و وضع لباس پاره پوره‌اش ژولیده دید می‌شد. اسکناس‌های تا شده را با لبخند به او تقدیم کرد. نگاه خندان پسر بچه، در ذهن سرگشته‌اش ثبت شده بود. آفتاب کمی سوزاناک بود ولی در عوض سایه‌ی خنکی داشت. نخ سیگاری را برداشت و آن را میان ل*ب‌های بی‌رنگش، جا داد. نگاهش به درب بیمارستان مقابلش خشک شده بود، در انتظار خروج آن پرستار مو فرفری بود. مدام پایش را بر علف هرز می‌کوبید و با موهای پریشانش بازی می‌کرد، حسابی از انتظار کلافه شده بود! نگاهش را به ساعت مچی‌اش انداخت، بیش از چهار ساعت معطل شده بود. سیگار خاموش شده را از ل*ب‌هایش برداشت و بدون این‌که آن را روشن کند، آن را کنار سطل زباله‌ی کنارش پرت کرد. دوباره بر نیمکت تکیه داد و به مقابل خیره شد.
هوا کم‌کم تاریک شده بود؛ اما از لابه‌لای پرتوی کم‌رنگ نور او را دید. ل*ب خندان و گونه‌های گلگونَش از این مسافت دیدنی بود. دست به زنبیل سفید از چهار راه خیابان‌ها با احتیاط می‌گذشت. موهایش با هر قدم به تب و تاب می‌افتاد، صدای چک‌چک یکی درمیان کفش‌هایش، حضور او را پر رنگ‌تر می‌کرد. مارتین به‌ دور از چشمش پشت سر او به راه افتاد و تصمیم داشت تا خانه‌اش او را بدرقه کند.
از او فاصله‌ی زیادی گرفته بود؛ اما به راحتی می‌توانست بوی مختص او را از بقیه‌ی عابران به خوبی تشخیص دهد، راه رفتن مرتب و نگاه محجوب او شخصیت متینی را برایش رقم می‌زد، مخصوصا نگاه مهربانانه‌اش نسبت به کودکان و سالمندان!
همان که به سر خیابان رسید، خاطره‌ی آن شب برایش تداعی شد. دخترک ابتدا به سمت سگش که در باغ خانه‌اش مشغول بازی با خود بود، رفت و پس از سلام کردن به آن وارد خانه‌ی خود شد.
مارتین زیر تیر برقی که هر از گاهی روشن و خاموش می‌شد، ایستاد، پس از خلوت شدن محیط، به سمت خانه‌ی او قدم برداشت و از میان نرده‌های چوبی که دور تا دور خانه بودند، پرید.
به دلیل تاریک شدن هوا، همه‌جا را تیره و تار می‌دید. نگاهش را بر هر طرف زمین گِلی کشاند. توجه‌‌اش را از درختچه‌های انگور و درخت‌های پربار سیب کال و گل گیاهان متنوع گرفت و مدام دنبال حجر می‌گشت؛ اما خبری از آن نبود. صدای پارس کردن سگ حسابی شدت گرفت و باعث شد مارتین کمی جا بخورد.
- هیس پسر، ساکت!
دسته‌ی گرد درب چرخید و دخترک درکسری از ثانیه، در چهارچوب در ظاهر شد. محتاطانه قدمی بر‌داشت و با لحن عصبی فریاد زد:
- تو کی هستی؟
کمی از نور کناره گرفت. نور داخل خانه همچون سفره‌ای بر باغچه و از قضا مارتینی که لبه‌ی نرده‌ها ایستاده بود، پهن شد. نور، چهره‌ی تار او را نمایان‌تر کرد که باعث شد دخترک متعجب به او خیره شود.
- تو همون بیماری نیستی که از بیمارستان فرار کرد؟!
دو پله‌ی سکو را پایین‌تر آمد و در مقابل او ایستاد. این بار شگفت زده‌تر از قبل پرسید:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
مارتین حسابی مشوش شده بود و نمی‌دانست چه بهانه‌ای برای حضورش بیابد. تنها به چشمان پاک و شفاف او زل زده بود. با لُکنت زبان، کمی مِن‌مِن کرد.
- من ... برای ... .
- برای؟
- ساعتم! اون شب ساعتم رو گم کرده بودم، اومدم ببینم شاید این‌جا، توی این محوطه بوده باشه.
دخترک هاج و واج به پلک‌هایی که به سرعت پشت سر هم باز و بسته می‌شدند، زل زده بود. ابرویی پراند و نگران نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- من ساعتی ندیدم! ولی اگه دیده باشم، حتما نگهش می‌دارم تا به شما تحویل بدم.
سپس نگاه مرددی بر سگش انداخت و سری به نشانه‌ی تاسف تگان داد.
-البته، امیدوارم لونا اون رو جایی گم و گور نکرده باشه!
بی‌اهمیت عقب‌گرد کرد و به سمت درب سفید رنگ خانه‌اش، قدم برداشت و اشاره کرد.
-بیا تو ... .

#کوثر_حمیدزاده
#مسخ_لطیف

کد:
چشمانش را آهسته گشود، با دیدن بنجامین تکانی خورد. بنجامین دست به روزنامه مقابل مارتین بر مبل تک نفره لم داده بود و با تمام صبر و حوصله‌ای که داشت؛ مشغول خواندن خبر‌ها شده بود.
روزنه‌ی باریک نور، از لابه‌لای پنجره سرک کشیده بود و مستقیم در چشمان مارتین جا خوش کرده بود.
بنجامین در حالی که مَشغول خواندن گوشه به گوشه‌ی روزنامه شده بود، قُلپی از فنجانش را سر کشید و با لحن سرد مهمان همیشگی سخنانش، جویای حال او شد.
- حالت خوبه؟
- خوبم ولی سرگیجه دارم، راستی آماندا ...
- حالش خوبه نگرانش نباش؛ نگران حال خودت باش!
دستی بر پیشانی سوزناکش کشید. ملافه را کنار زد و آرام آرام تن خود را به لبه‌ی تخت کشاند. پاهای کرخت شده‌‌ی ناشی از سرما را بر روی پارکت گرم چوبی ثابت نگه داشت. از شدت درد پهلویش، چهره‌اش مچاله شد. زحمتی به دستانش داد و ردای سفید را بر تن بر*ه*نه‌اش پوشاند. به طرف بطری شیشه‌ای روی میز گرد چوبی رفت و تمام آب را با یک قلپ پر سر و صدا نوشید.
- اون حجر رو به تحویل ندادی.
مارتین مکثی کرد، کمی به چشمان بنجامین زل زد؛ سپس گیج‌وار به دل آن اتفاقات در ذهنش سفر کوتاهی کرد، هر چیزی در آن ذهنش پررنگ بود به غیر از وجود حجر!
بند انگشتانش را بر روی شقیقه‌هایش فشرد. پالتوی تا شده‌ی بر تکیه‌گاه صندلی را میان دستانش کشید. دستی بر جیب‌هایش کشید چیزی نبود! به جز دو اسکناس دلاری و سه سکه‌ی سه سِنتی ته جیبش بودند، که حسابی خش خش می‌کردند. از سر خشم پالتو را به دیوار پرت کرد و کلافه تکیه بر صندلی داد.
- اون لعنتی کجاست مارتین؟
- نمی‌دونم یادم نمیاد!
- تو اون رو از اون شارلتان گرفتیش، تو اون عمارت کوفتی رو بخاطرش سوزوندی! تو بخاطر اون لعنتی گلوله خوردی، حرف بزن!
- من نمی‌...
میان جمله‌اش سکوت مبهمی اختیار کرد، کلمه‌ی آشنا از پس ذهنش بر سطح افکارش شناور شد. در‌حالی که به عمق جزئیات فکر می‌کرد؛ هم‌چون برق زده‌ها به سمت چمدانش رفت و لباس مناسبی را میان آن‌ها برداشت. لباس‌های تا شده‌ی گوشه‌ی تخت را پوشید و از میان سوالات بنجامین کناره‌گیری کرد، او بدون هیچ سخنی از اتاق بیرون رفت.
- کجا میری؟ اون لعنتی کجاست؟ مارتین حرف بزن!
تنها جواب سوالات او کوبیدن محکم درب اتاق هتل بود.
***

پاکت سیگار را از میان دیگر پاکت‌های قرمز چیده شده روی کارتون کوچک، برداشت. نگاهی بر چهره‌ی شرو‌ شیطون کودک انداخت. حسابی غرق گَرد و خاک روزگار شده و آن را در میان دیده‌ی آدمیان ژولیده دیده می‌شد. اسکناس‌های تا شده را با لبخند به او تقدیم کرد. نگاه خندان پسر بچه، در ذهن سرگشته‌اش ثبت شده بود. آفتاب کمی سوزاناک بود ولی در عوض سایه‌ی خنکی داشت، نخ سیگاری را برداشت و آن را میان ل*ب‌های بی‌رنگش، جا داد. نگاهش به در بیمارستان مقابلش خشک شده بود، در انتظار خروج آن پرستار مو فرفری شده بود. مدام پایش را بر علف هرز می‌کوبید و با موهای پریشانش بازی می‌کرد، حسابی از انتظار کلافه شده بود! نگاهش را به ساعت مچی‌اش انداخت، بیش از چهار ساعت معطل شده بود. سیگار خاموش شده را از ل*ب‌هایش برداشت و بدون این‌که آن را روشن کند، آن را کنار سطل زباله‌ی کنارش پرت کرد. دوباره بر نیمکت تکیه داد و به مقابل خیره شد.
هوا کم کم تاریک شده بود؛ اما از لابه‌لای پرتوی کم‌رنگ نور او را دید. ل*ب خندان و گونه‌های گلگونَش از این مسافت دیدنی بود. دست به زنبیل سفید از چهار راه خیابان‌ها با احتیاط می‌گذشت. موهایش با هر قدم به تب و تاب می‌افتاد، صدای چک چک یکی درمیان کفش‌هایش وجود او را پر رنگ‌تر می‌کرد. مارتین به‌ دور از چشم آن پشت سر او به راه افتاد و تصمیم داشت تا خانه‌اش او را بدرقه کند.
از او فاصله‌ی زیادی گرفته بود؛ اما به راحتی می‌توانست بوی مختص او را از بقیه‌ی عابران به خوبی تشخیص دهد، راه رفتن مرتب و نگاه محجوب او شخصیت متینی را برایش رقم می‌زد، مخصوصا نگاه مهربانانه‌اش نسبت به کودکان و مسنین!
همان که به سر خیابان رسید، خاطره‌ی آن شب برایش تداعی شد. دخترک ابتدا به سمت سگش که در باغ خانه‌اش مشغول بازی با خود بود رفت و پس از سلام کردن به آن وارد خانه‌ی خود شد.
مارتین زیر تیره برقی که هر از گاهی روشن و خاموش می‌شد، ایستاد؛ پس از خلوت شدن محیط، به سمت خانه‌ی او قدم برداشت و از میان نرده‌های چوبی که دور تا دور خانه بودند، پرید.
به دلیل تاریک شدن هوا، همه‌جا را تیره و تار می‌دید. نگاهش را بر هر طرف زمین گِلی کشاند، توجه‌ش را از درختچه‌های انگور و درخت‌های پربار سیب کال و گل گیاهان متنوع گرفت و مدام دنبال حجر می‌گشت؛ اما خبری از آن نبود. صدای پارس زدن سگ حسابی شدت گرفت و باعث شد مارتین کمی جا بخورد.
- هیس پسر ساکت!
دسته‌ی گرد در چرخید و دخترک درکسری از ثانیه در چهارچوب در ظاهر شد. محتاطانه قدمی بر‌داشت و با لحن عصبی فریاد زد:
- تو کی هستی؟
کمی از نور کناره گرفت، نور داخل خانه هم‌چون سفره‌ای بر باغچه و از قضا مارتینی که لبه‌ی نرده‌ها ایستاده بود، پهن شد. نور چهره‌ی تار او را نمایان‌تر کرد که باعث شد دخترک متعجب به او خیره شود.
- تو همون بیماری نیستی که از بیمارستان فرار کرد؟!
دو پله‌ی سکو را پایین‌تر آمد و در مقابل او ایستاد. این بار شگفت زده‌تر از قبل پرسید:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
مارتین حسابی مشوش شده بود و نمی‌دانست چه بهانه‌ای برای حضورش بیابد. تنها به چشمان پاک و شفاف او زل زده بود. با لُکنت زبان، کمی مِن مِن کرد.
- من ... برای ...
- برای؟
- ساعتم! اون شب ساعتم رو گم کرده بودم، اومدم ببینم شاید این‌جا، توی این محوطه بوده باشه.
دخترک هاج و واج به پلک‌هایی که به سرعت پشت سر هم باز و بسته می‌شدند، زل زده بود. ابرویی پراند و نگران نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- من ساعتی ندیدم! ولی اگه دیده باشم، حتما نگه‌ش می‌دارم تا به شما تحویل بدم.
سپس نگاه مترددی بر سگش انداخت و سری به نشانه‌ی تاسف تگان داد.
-البته! امیدوارم لونا اون رو جایی گم و گور نکرده باشه!
بی‌اهمیت عقبگرد کرد و به سمت در سفید رنگ خانه‌اش، قدم برداشت و اشاره کرد.
-بیا تو ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا