نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_70

با دستان لرزانش کلید طلایی را از کُتش درآورد و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراول‌ها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد؛ پس از آن تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از این‌جا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همان‌جا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظاره‌گر بود. او هیچ سخنی نگفت؛ اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث می‌شد، جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانی‌تر و آشوب‌تر می‌کرد. یقین داشت که جزء او و جورج، همه عمارت را ترک کرده‌اند!
- مگه نمی‌شنوی چی میگم، استیو؟
وحشت‌زده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان می‌داد. دست‌هایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین می‌خورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آن‌قدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگی‌اش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناک‌تر و دردناک‌تر بود. کسی چه می‌دانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب می‌زند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهره‌ی تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمی‌بینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانه‌ات رو با خاک یکسان کنم. پس آماده‌ی دیدارت با حق باش!
خنده‌های هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو می‌خوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ می‌دونی که خون با خون شسته نمی‌شه!
- فقط یه هیولا می‌تونه یه هیولا رو نابود کنه!
خنده‌هایش را قطع کرد و با همان تبسم به‌جا مانده از خنده‌اش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقه‌ی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آن‌ها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم می‌زدند، جدال جدی‌تری بینشان شکل می‌گرفت. جورج با دندان‌های کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتاب‌ها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود می‌پیچید و مدام ناسزا می‌گفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زنده‌ت نمی‌ذارم.
نفس‌های کش‌دار و عمیقی می‌کشید و کیف را بی‌اعتنا به حرف‌هایش برداشت تا فوراً از آن‌جا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچ‌وقت نمی‌تونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جمله‌اش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیق‌تر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غم‌انگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی می‌کرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید و نبض شقیقه‌هایش را هم حس می‌کرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیده‌تر شد. ماشه‌ی دوم را بی‌وقفه چکاند و این‌بار گلوله به شانه‌ی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمی‌کرد، تنها درجه‌ی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونی‌اش را به دگرگون‌ترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آماده‌ی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگ‌ها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده می‌دید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر می‌شد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشم‌آلود و چهره‌ی درهم رفته، تشری زد:
- می‌کشمت، جورج!
چشمان اقیانوسی‌اش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آماده‌ی غروب شدن بود.
حلقه‌ی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع می‌شد. دردی را حس نمی‌کرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمی‌آمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا می‌کرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازه‌ی کافی او را کم‌نفس و خفته‌تر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمی‌کرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو می‌زد، همچون پسر بچه‌ی شش ساله‌ای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه می‌زد. اما این‌بار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحه‌شرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمی‌زد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت می‌کرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف می‌سوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانه‌ی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همه‌چیز از بین رفته بود، انگار که هیچ‌کس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدم‌های نا‌منظمی برمی‌داشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده می‌شد؛ اما باز سر پا می‌شد. با تمام صدای خفته در حنجره‌اش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشه‌ای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر می‌کرد و نمی‌دانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمی‌داشت، دستش را بر زخم می‌فشرد و از شدت درد می‌گریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخی‌های گاه‌ناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابه‌لای مه سنگین کماکان می‌دید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاه‌های چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته می‌شد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاه‌ها کشیده می‌شد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشک‌های جاری‌اش به موهای کنار شقیقه‌اش جذب میشد. قطره‌ی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آن‌ها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و این‌بار اشک‌های بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانه‌ی شوکت این نبرد وجود بی‌پایان آشکار می‌شد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر می‌کرد. مارتین تمام مدت چشم‌هایش را بسته بود و به صدای باران گوش می‌نواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را می‌شنید که نگران، تنش را تکان می‌داد.
- آقا، آقا زنده‌ای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانه‌ی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بی‌رمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روح‌نواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشته‌ی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان می‌داد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمی‌دانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
کد:
با دستان لرزانش کلید طلایی را از کتش بیرون کشید و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراول‌ها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد. تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از این‌جا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همان‌جا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظاره‌گر بود. او هیچ سخنی نگفت، اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث می‌شد جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانی‌تر و آشوب‌تر می‌کرد. یقین داشت که جز او و جورج، همه عمارت را ترک کرده‌اند!
- مگه نمی‌شنوی چی میگم، استیو؟
وحشت‌زده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان می‌داد. دست‌هایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین می‌خورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آن‌قدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگی‌اش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناک‌تر و دردناک‌تر بود. کسی چه می‌دانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب می‌زند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهره تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمی‌بینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانه‌ات را با خاک یکسان کنم. پس آماده‌ی دیدارت با حق باش!
خنده‌های هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو می‌خوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ می‌دونی که خون با خون شسته نمی‌شه!
- فقط یه هیولا می‌تونه یه هیولا رو نابود کنه!
خنده‌هایش را قطع کرد و با همان تبسم به‌جا مانده از خنده‌اش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقه‌ی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آن‌ها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم می‌زدند، جدال جدی‌تری بینشان شکل می‌گرفت. جورج با دندان‌های کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتاب‌ها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود می‌پیچید و مدام ناسزا می‌گفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زنده‌ت نمی‌ذارم.
نفس‌های کش‌دار و عمیقی می‌کشید و کیف را بی‌اعتنا به حرف‌هایش برداشت تا فوراً از آن‌جا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچ‌وقت نمی‌تونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جمله‌اش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیق‌تر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غم‌انگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی می‌کرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح می‌شنید و نبض شقیقه‌هایش را هم حس می‌کرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیده‌تر شد. ماشه‌ی دوم را بی‌وقفه چکاند و این‌بار گلوله به شانه‌ی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمی‌کرد، تنها درجه‌ی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونی‌اش را به دگرگون‌ترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آماده‌ی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگ‌ها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده می‌دید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر می‌شد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشم‌آلود و چهره‌ی درهم رفته، تشری زد:
- می‌کشمت، جورج!
چشمان اقیانوسی‌اش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آماده‌ی غروب شدن بود.
حلقه‌ی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع می‌شد. دردی را حس نمی‌کرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمی‌آمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا می‌کرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازه‌ی کافی او را کم‌نفس و خفته‌تر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمی‌کرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو می‌زد، همچون پسر بچه‌ی شش ساله‌ای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه می‌زد. اما این‌بار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحه‌شرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمی‌زد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت می‌کرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف می‌سوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانه‌ی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همه‌چیز از بین رفته بود، انگار که هیچ‌کس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدم‌های نا‌منظمی برمی‌داشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده می‌شد؛ اما باز سر پا می‌شد. با تمام صدای خفته در حنجره‌اش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشه‌ای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر می‌کرد و نمی‌دانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمی‌داشت، دستش را بر زخم می‌فشرد و از شدت درد می‌گریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخی‌های گاه‌ناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابه‌لای مه سنگین کماکان می‌دید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاه‌های چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته می‌شد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاه‌ها کشیده می‌شد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشک‌های جاری‌اش به موهای کنار شقیقه‌اش جذب میشد. قطره‌ی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آن‌ها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و این‌بار اشک‌های بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانه‌ی شوکت این نبرد وجود بی‌پایان آشکار می‌شد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر می‌کرد. مارتین تمام مدت چشم‌هایش را بسته بود و به صدای باران گوش می‌نواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را می‌شنید که نگران، تنش را تکان می‌داد.
- آقا، آقا زنده‌ای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشه‌ای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانه‌ی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بی‌رمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روح‌نواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشته‌ی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان می‌داد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمی‌دانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_71
چشمانش را مدام به هم می‌فشرد. درد سوزناکی بر روی دنده‌اش گر گرفته بود. نور تیزی دیده‌اش را کمی‌ آزرد. صدای ملایمی روحش را جلا می‌داد و او را برای چشم باز کردنش وسوسه می‌کرد. رایحه‌ی لطیفی مشامش را نوازش می‌کرد، رایحه‌ای که تمام حواسش را فرا گرفت. دردی عجیب که با ترس عجین شده بود، بالاخره چشمان اقیانوسی‌اش را پس از تقلا از هم گشود. چندبار پشت سر هم پلک زد، با شدت گرفتن درد پهلویش، گره‌ بین ابروانش سفت‌تر می‌شد.
- حالتون خوبه آقا؟
با زبان فرانسوی جمله‌اش را گفت، مارتین چند لحظه تنها او را نگاه کرد. نمی‌دانست کجاست و چرا این‌جاست؟! این شخص مقابلش چه کسی هست؟!
صدایش آشنا به نظر می‌آمد، اما هیچ حدس و گمانی به خرج نداد. سرش را از بالشت جدا کرد و نگاه مختصری به اطراف انداخت. گویا بیمارستان بود. همه‌جا درهم و حسابی شلوغ بود. بیماران ناله سر می‌دادند و پرستاران سفید پوش نیز به هر سمتی کشیده می‌شدند.
- شما نباید از جاتون بلند بشید!
مارتین نگاهش را در هوا گرفت و به پرستار مقابلش چشم دوخت. هدبند سفید پرستاری‌اش، در میان انبوهی از فرهای سرخ پنهان شده بود.
- من کجام؟
دختر جوان لبخند دلگرم کننده‌ای بر لبانش نشاند و با زبان لاتین گفت:
-بیمارستان، دیشب خودم شما رو به این‌جا آوردم.
چاشنی لهجه‌ی فرانسوی‌ به صحبت‌کردنش جذابیت خاصی می‌افزود که با ظاهر بانمکش تناسب شایانی داشت. مارتین ملاحظه‌گر چشم ریز کرد و با زحمت تکان خفیفی خورد، نگاهش را اندکی بر زخمش انداخت، درد حسابی زیر دلش تیر می‌کشید و هر از گاهی صورتش در هم می‌رفت، اما درد روی شانه‌اش قابل تحمل‌تر بود، بیشتر شبیه خراش نسبتاً عمیقی بود تا اصابت گلوله.
-حالتون خوب میشه فقط باید استراحت کنید.
حال آشفته‌ای داشت. دوبار سر بر بالشت گذاشت و بیماری که با او در اتاق شریک شده بود را نگرید. پشتش را بر او کرده بود، گویا خواب بود.
پرستار پرونده‌ی در دستش را بر روی میز لبه‌ی تخت گذاشت و قبل از خروجش از اتاق عقب‌گرد کرد.
- راستی، حالتون اگر بهتر شد به من اطلاع بدید. بازپرسی از اداره‌ پلایس برای بازجویی به این‌جا اومده. ظاهراً می‌خوان دلیل تیر خوردن شما را پرس‌وجو کنن.
خوردکار میان دستانش را در جیبش قرار داد و با لبخندی از اتاق بیرون زد. مارتین حسابی درهم ریخت و آشفته شد. بی‌درنگ از جایش برخاست و سِرم را از دستش بیرون کشید. نگاه متفحصش را بر کت مشکی‌‌اش انداخت. آن را بر آویز لباس پشت در دید. با زحمت و به دور از چشم بقیه خود را به کت رساند و آن را بر تن کرد. از فشار شدید درد، ل*ب پایینی‌اش را گزید، نفسش را حبس کرد و خود را کشان کشان به سمت پنجره رساند.
به بیماری که غرق خواب گوشه اتاق بود نگاه مختصری انداخت. محتاطانه از طاقچه بالا رفت. هراسان به مسافت دو طبقه‌ای زیر پایش چشم دوخت. پشت ساختمان بیمارستان، محوطه‌ی سرسبز کوچکی بود. کسی دور و اطراف نبود ولی مسئله این بود چگونه پایین برود؟! نگاهی به دیواره‌های خشن آجری انداخت. روی لبه پنجره ایستاد، پای بر*ه*نه کرخت شده‌اش را از میان گلدان‌های سفالی کنار زد. گلدانی از سهل انگاری او فرود آمد و بر زمین افتاد و صد تکه شد. آب دهانش را پر سروصدا قورت داد و خود را بر لوله‌ی راه آب نصب شده بر دیواره‌ی ساختمان رساند و کناره‌هایش را سفت گرفت.
با وجود سوز آفتاب، هوا کمابیش سرد بود. نگاهش را به انگشتان پایش انداخت. به‌شدت سرخ شده بودند. نفس خنکی را به ریه‌هایش رساند. نگاه بی‌ثباتش را مدام از زمین می‌دزدید. محتاطانه از گیره‌های بست لوله پایین آمد. ردای سفید رقصانش با هر شلاق باد به هر سو کشیده می‌شد‌. بالافاصه پس از رسیدن به انتهای مسیر پاهایش دیگر یاری نکردند و با سر به زمین خورد. آخ بلندی گفت و با چهره مچاله شده از جای خود برخاست، دستش را بر سرش کشید تا مطمئن شود خون‌ریزی نکرده است. حال او خوب بود اما با ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود، سرگیجه‌ی عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. خود را به سایه‌های پر‌رنگ درختان پناه داد و پنهانی به پنجره‌ای که از آن پایین آمده بود، نگاهی انداخت. سروکله‌ی پرستار از پنجره پدیدار شد. کنجکاوانه اطراف را نگاه می‌کرد تا مارتین را بیابد. پس از چندی، ناامیدانه از قاب پنجره کنار می‌رود.
مارتین که هنوز نگاهش را به پنجره دوخته بود، قدمی برداشت که تنش به تنه‌ی کسی برخورد کرد.
-ببخشید.
-مشکلی نیست!
-بنجامین؟!
مرد آشنا عقب‌گرد کرد و دست به کلاه با مارتین رو در رو شد.
- در‌ چه حالی مارتین؟
نگاهش را از چشمان پف دارش به لکه خون نمایان شده بر لباس سفیدش انداخت.
-خوبم!
اما او اصلاً حال خوبی نداشت. درد و سوزش امانش را بریده بود و سردردی که هنگام پریدن از ارتفاع نیم متری و برخورد سرش با زمین گریبان‌گیرش شده بود، سرسام‌آور بود. چشمانش از شدت خستگی پف کرده بود و رنگ و رویش از ضعف شدید به زردی می‌زد.
-اما خوب بنظر نمیای. بیا بریم هتل تا درمانت کنم.
هر دو سوار فولکس زرد رنگ شدند. راننده تاکسی بلافاصله پس از شنیدن آدرس به سمت مقصد حرکت کرد.
****
از شدت درد، خود را بر تخت هتل انداخت. بنجامین که بسیار نگران حال او بود دستی بر پیشانی‌اش زد گرمای تنش حسابی شدت گرفته بود و تا حدودی زمینه‌ی تشنج را برای او مُحیا می‌کرد.
- خیلی تب کردی!
مارتین توان صحبت کردن نداشت. گویا کاکتوسی را قورت داده بود. بنجامین چمدان چرمی‌اش را فوراً باز کرد و با هر ابزار و موادهای ترکیب کننده‌ی گیاهی دارویی ساخت. فرم بیمارستانی را با دستان قدرتمندش پاره کرد، فکش بشدت می‌لرزید. صدای چک چک خوردن دندان‌هایش حال دگرگونش را آشکار می‌ساخت. حوله‌ی تمیزی را میان دندان‌هایش نهاد.
تعریق او بند نمی‌آمد و ملافه‌ی تخت را خیس عرق کرده بود.
-دووم بیار پسر، تو مقابل مسخ و طلسم دووم آوردی، این که چیزی نیست!
عجین سبز رنگ را بر شکافت زخمش قرار داد. مارتین فریادی کشید اما با وجود حوله میان دندان‌هایش صدایش خفه شده بود. اشک گرمی از گوشه چشمانش سرایز شد و به سمت ملافه جذب شد.
پارچه‌ی کوتاه سفیدی را دور تا دور کمرش چرخاند و گره‌ای زد. از تخت کناره‌گیری کرد و سرآسیمه سمت حمام رفت. دست به لگن لعاب سفید، دوباره سمت مارتین برگشت و دست و پاهایش را با آب سرد شست. آب سرد را بر صورت گریانش کشید با دیدن حال غمناکش اشکی مهمان ناخوانده‌ی چشمانش شد، که او را به خاطر غرور به دور از چشمان مارتین کنار زد. ب*وسه‌ای بر سرش کاشت و آن را آرام بر بالشت قرار داد و ملافه را آهسته بر رویش کشید. مارتین آهسته می‌گریست، پلک‌هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت.
کد:
چشمانش را مدام به هم می‌فشرد. درد سوزناکی بر روی دنده‌اش گر گرفته بود. نور تیزی دیده‌اش را کمی‌ آزرد. صدای ملایمی روحش را جلا می‌داد و او را برای چشم باز کردنش وسوسه می‌کرد. رایحه‌ی لطیفی مشامش را نوازش می‌کرد، رایحه‌ای که تمام حواسش را فرا گرفت. دردی عجیب که با ترس عجین شده بود، بالاخره چشمان اقیانوسی‌اش را پس از تقلا از هم گشود. چندبار پشت سر هم پلک زد، با شدت گرفتن درد پهلویش، گره‌ بین ابروانش سفت‌تر می‌شد.
- حالتون خوبه آقا؟
با زبان فرانسوی جمله‌اش را گفت، مارتین چند لحظه تنها او را نگاه کرد. نمی‌دانست کجاست و چرا این‌جاست؟! این شخص مقابلش چه کسی هست؟!
صدایش آشنا به نظر می‌آمد، اما هیچ حدس و گمانی به خرج نداد. سرش را از بالشت جدا کرد و نگاه مختصری به اطراف انداخت. گویا بیمارستان بود. همه‌جا درهم و حسابی شلوغ بود. بیماران ناله سر می‌دادند و پرستاران سفید پوش نیز به هر سمتی کشیده می‌شدند.
- شما نباید از جاتون بلند بشید!
مارتین نگاهش را در هوا گرفت و به پرستار مقابلش چشم دوخت. هدبند سفید پرستاری‌اش، در میان انبوهی از فرهای سرخ پنهان شده بود.
- من کجام؟
دختر جوان لبخند دلگرم کننده‌ای بر لبانش نشاند و با زبان لاتین گفت:
-بیمارستان، دیشب خودم شما رو به این‌جا آوردم.
 چاشنی لهجه‌ی فرانسوی‌ به صحبت‌کردنش جذابیت خاصی می‌افزود که با ظاهر بانمکش تناسب شایانی داشت. مارتین ملاحظه‌گر چشم ریز کرد و با زحمت تکان خفیفی خورد، نگاهش را اندکی بر زخمش انداخت، درد حسابی زیر دلش تیر می‌کشید و هر از گاهی صورتش در هم می‌رفت، اما درد روی شانه‌اش قابل تحمل‌تر بود، بیشتر شبیه خراش نسبتاً عمیقی بود تا اصابت گلوله.
-حالتون خوب میشه فقط باید استراحت کنید.
حال آشفته‌ای داشت. دوبار سر بر بالشت گذاشت و بیماری که با او در اتاق شریک شده بود را نگرید. پشتش را بر او کرده بود، گویا خواب بود.
پرستار پرونده‌ی در دستش را بر روی میز لبه‌ی تخت گذاشت و قبل از خروجش از اتاق عقب‌گرد کرد.
- راستی، حالتون اگر بهتر شد به من اطلاع بدید. بازپرسی از اداره‌ پلایس برای بازجویی به این‌جا اومده. ظاهراً می‌خوان دلیل تیر خوردن شما را پرس‌وجو کنن.
خوردکار میان دستانش را در جیبش قرار داد و با لبخندی از اتاق بیرون زد. مارتین حسابی درهم ریخت و آشفته شد. بی‌درنگ از جایش برخاست و سِرم را از دستش بیرون کشید. نگاه متفحصش را بر کت مشکی‌‌اش انداخت. آن را بر آویز لباس پشت در دید. با زحمت و به دور از چشم بقیه خود را به کت رساند و آن را بر تن کرد. از فشار شدید درد، ل*ب پایینی‌اش را گزید، نفسش را حبس کرد و خود را کشان کشان به سمت پنجره رساند.
 به بیماری که غرق خواب گوشه اتاق بود نگاه مختصری انداخت. محتاطانه از طاقچه بالا رفت. هراسان به مسافت دو طبقه‌ای زیر پایش چشم دوخت. پشت ساختمان بیمارستان، محوطه‌ی سرسبز کوچکی بود. کسی دور و اطراف نبود ولی مسئله این بود چگونه پایین برود؟!  نگاهی به دیواره‌های خشن آجری انداخت. روی لبه پنجره ایستاد، پای بر*ه*نه کرخت شده‌اش را از میان گلدان‌های سفالی کنار زد. گلدانی از سهل انگاری او فرود آمد و بر زمین افتاد و صد تکه شد. آب دهانش را پر سروصدا قورت داد و خود را بر لوله‌ی راه آب نصب شده بر دیواره‌ی ساختمان رساند و کناره‌هایش را سفت گرفت.
با وجود سوز آفتاب، هوا کمابیش سرد بود. نگاهش را به انگشتان پایش انداخت. به‌شدت سرخ شده بودند. نفس خنکی را به ریه‌هایش رساند. نگاه بی‌ثباتش را مدام از زمین می‌دزدید. محتاطانه از گیره‌های بست لوله پایین آمد. ردای سفید رقصانش با هر شلاق باد به هر سو کشیده می‌شد‌. بالافاصه پس از رسیدن به انتهای مسیر پاهایش دیگر یاری نکردند و با سر به زمین خورد. آخ بلندی گفت و با چهره مچاله شده از جای خود  برخاست، دستش را بر سرش کشید تا مطمئن شود خون‌ریزی نکرده است. حال او خوب بود اما با ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود، سرگیجه‌ی عجیبی گریبان‌گیرش شده بود. خود را به سایه‌های پر‌رنگ درختان پناه داد و پنهانی به پنجره‌ای که از آن پایین آمده بود، نگاهی انداخت. سروکله‌ی پرستار از پنجره پدیدار شد. کنجکاوانه اطراف را نگاه می‌کرد تا مارتین را بیابد. پس از چندی، ناامیدانه از قاب پنجره کنار می‌رود.
مارتین که هنوز نگاهش را به پنجره دوخته بود، قدمی برداشت که تنش به تنه‌ی کسی برخورد کرد.
-ببخشید.
-مشکلی نیست!
-بنجامین؟!
مرد آشنا عقب‌گرد کرد و دست به کلاه با مارتین رو در رو شد.
- در‌ چه حالی مارتین؟
نگاهش را از چشمان پف دارش به لکه خون نمایان شده بر لباس سفیدش انداخت.
-خوبم!
اما او اصلاً حال خوبی نداشت. درد و سوزش امانش را بریده بود و سردردی که هنگام پریدن از ارتفاع نیم متری و برخورد سرش با زمین گریبان‌گیرش شده بود، سرسام‌آور بود. چشمانش از شدت خستگی پف کرده بود و رنگ و رویش از ضعف شدید به زردی می‌زد.
-اما خوب بنظر نمیای. بیا بریم هتل تا درمانت کنم.
هر دو سوار فولکس زرد رنگ شدند. راننده تاکسی بلافاصله پس از شنیدن آدرس به سمت مقصد حرکت کرد.
****
از شدت درد، خود را بر تخت هتل انداخت. بنجامین که بسیار نگران حال او بود دستی بر پیشانی‌اش زد گرمای تنش حسابی شدت گرفته بود و تا حدودی زمینه‌ی تشنج را برای او مُحیا می‌کرد.
- خیلی تب کردی!
مارتین توان صحبت کردن نداشت. گویا کاکتوسی را قورت داده بود. بنجامین چمدان چرمی‌اش را فوراً باز کرد و با هر ابزار و موادهای ترکیب کننده‌ی گیاهی دارویی ساخت. فرم بیمارستانی را با دستان قدرتمندش پاره کرد، فکش بشدت می‌لرزید. صدای چک چک خوردن دندان‌هایش حال دگرگونش را آشکار می‌ساخت. حوله‌ی تمیزی را میان دندان‌هایش نهاد.
تعریق او بند نمی‌آمد و ملافه‌ی تخت را خیس عرق کرده بود.
-دووم بیار پسر، تو مقابل مسخ و طلسم دووم آوردی، این که چیزی نیست!
عجین سبز رنگ را بر شکافت زخمش قرار داد. مارتین فریادی کشید اما با وجود حوله میان دندان‌هایش صدایش خفه شده بود. اشک گرمی از گوشه چشمانش سرایز شد و به سمت ملافه جذب شد.
پارچه‌ی کوتاه سفیدی را دور تا دور کمرش چرخاند و گره‌ای زد. از تخت کناره‌گیری کرد و سرآسیمه سمت حمام رفت. دست به لگن لعاب سفید، دوباره سمت مارتین برگشت و دست و پاهایش را با آب سرد شست. آب سرد را بر صورت گریانش کشید با دیدن حال غمناکش اشکی مهمان ناخوانده‌ی چشمانش شد، که او را به خاطر غرور به دور از چشمان مارتین کنار زد. ب*وسه‌ای بر سرش کاشت و آن را آرام بر بالشت قرار داد و ملافه را آهسته بر رویش کشید. مارتین آهسته می‌گریست، پلک‌هایش کم کم سنگین شد و به خواب رفت.
#کوثر_حمیدزاده
#مسخ_لطیف
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۲

چشمانش را آهسته گشود، با دیدن بنجامین تکانی خورد. بنجامین دست به روزنامه مقابل مارتین بر مبل تک نفره لم داده بود و با تمام صبر و حوصله‌ای که داشت، مشغول خواندن خبر‌ها شده بود.
روزنه‌ی باریک نور، از لابه‌لای پنجره سرک کشیده بود و مستقیم در چشمان مارتین جا خوش کرده بود.
بنجامین در حالی که مَشغول خواندن گوشه به گوشه‌ی روزنامه شده بود، قُلپی از فنجانش را سر کشید و با لحن سردی که مهمان جملاتش بود، جویای حال او شد.
- حالت خوبه؟
- خوبم ولی سرگیجه دارم، راستی آماندا ... .
- حالش خوبه نگرانش نباش؛ نگران حال خودت باش!
دستی بر پیشانی سوزناکش کشید. ملافه را کنار زد و آرام آرام تن خود را به لبه‌ی تخت کشاند. پاهای کرخت شده‌‌ی ناشی از سرما را بر روی پارکت گرم چوبی ثابت نگه داشت. از شدت درد پهلویش، چهره‌اش مچاله شد. زحمتی به دستانش داد و ردای سفید را بر تن بر*ه*نه‌اش پوشاند. به طرف بطری شیشه‌ای روی میز گرد چوبی رفت و تمام آب را با یک قلپ پر سر و صدا نوشید.
- اون حجر رو به من تحویل ندادی.
مارتین مکثی کرد، کمی به چشمان بنجامین زل زد؛ سپس با سردرگمی به دل آن اتفاقات در ذهنش سفر کوتاهی کرد، هر چیزی در آن ذهنش پررنگ بود، به غیر از وجود حجر!
بند انگشتانش را بر روی شقیقه‌هایش فشرد. پالتوی تا شده‌ بر تکیه‌گاه صندلی را برداشت و دستی بر جیب‌هایش کشید چیزی نبود! به جز دو اسکناس دو دلاری و سه سکه‌ی سه سِنتی ته جیبش بودند، که حسابی خش‌خش می‌کردند. از سر خشم پالتو را به دیوار پرت کرد و کلافه تکیه بر صندلی داد.
- اون لعنتی کجاست مارتین؟
- نمی‌دونم، یادم نمیاد.
- تو اون رو از اون شارلتان گرفتیش، تو اون عمارت کوفتی رو بخاطرش سوزوندی! تو بخاطر اون لعنتی گلوله خوردی، حرف بزن!
- من نمی‌... .
میان جمله‌اش سکوت مبهمی اختیار کرد، کلمه‌ی آشنا از پس ذهنش بر سطح افکارش شناور شد. در‌حالی که به عمق جزئیات فکر می‌کرد، همچون برق زده‌ها به سمت چمدانش رفت و لباس مناسبی را میان آن‌ها برداشت. لباس‌های تا شده‌ی گوشه‌ی تخت را پوشید و از سوالات بنجامین طفره رفت، او بدون هیچ سخنی از اتاق بیرون رفت.
- کجا میری؟ اون لعنتی کجاست؟ مارتین حرف بزن!
تنها جواب سوالات او، کوبیدن محکم درب اتاق هتل بود.
***

پاکت سیگار را از میان دیگر پاکت‌های قرمز چیده شده روی کارتن کوچک، برداشت. نگاهی بر چهره‌ی شر و‌ شیطون کودک انداخت. حسابی غرق گَرد وخاک بود و با آن سر و وضع لباس پاره پوره‌اش ژولیده دید می‌شد. اسکناس‌های تا شده را با لبخند به او تقدیم کرد. نگاه خندان پسر بچه، در ذهن سرگشته‌اش ثبت شده بود. آفتاب کمی سوزاناک بود ولی در عوض سایه‌ی خنکی داشت. نخ سیگاری را برداشت و آن را میان ل*ب‌های بی‌رنگش، جا داد. نگاهش به درب بیمارستان مقابلش خشک شده بود، در انتظار خروج آن پرستار مو فرفری بود. مدام پایش را بر علف هرز می‌کوبید و با موهای پریشانش بازی می‌کرد، حسابی از انتظار کلافه شده بود! نگاهش را به ساعت مچی‌اش انداخت، بیش از چهار ساعت معطل شده بود. سیگار خاموش شده را از ل*ب‌هایش برداشت و بدون این‌که آن را روشن کند، آن را کنار سطل زباله‌ی کنارش پرت کرد. دوباره بر نیمکت تکیه داد و به مقابل خیره شد.
هوا کم‌کم تاریک شده بود؛ اما از لابه‌لای پرتوی کم‌رنگ نور او را دید. ل*ب خندان و گونه‌های گلگونَش از این مسافت دیدنی بود. دست به زنبیل سفید از چهار راه خیابان‌ها با احتیاط می‌گذشت. موهایش با هر قدم به تب و تاب می‌افتاد، صدای چک‌چک یکی درمیان کفش‌هایش، حضور او را پر رنگ‌تر می‌کرد. مارتین به‌ دور از چشمش پشت سر او به راه افتاد و تصمیم داشت تا خانه‌اش او را بدرقه کند.
از او فاصله‌ی زیادی گرفته بود؛ اما به راحتی می‌توانست بوی مختص او را از بقیه‌ی عابران به خوبی تشخیص دهد، راه رفتن مرتب و نگاه محجوب او شخصیت متینی را برایش رقم می‌زد، مخصوصا نگاه مهربانانه‌اش نسبت به کودکان و سالمندان!
همان که به سر خیابان رسید، خاطره‌ی آن شب برایش تداعی شد. دخترک ابتدا به سمت سگش که در باغ خانه‌اش مشغول بازی با خود بود، رفت و پس از سلام کردن به آن وارد خانه‌ی خود شد.
مارتین زیر تیر برقی که هر از گاهی روشن و خاموش می‌شد، ایستاد، پس از خلوت شدن محیط، به سمت خانه‌ی او قدم برداشت و از میان نرده‌های چوبی که دور تا دور خانه بودند، پرید.
به دلیل تاریک شدن هوا، همه‌جا را تیره و تار می‌دید. نگاهش را بر هر طرف زمین گِلی کشاند. توجه‌‌اش را از درختچه‌های انگور و درخت‌های پربار سیب کال و گل گیاهان متنوع گرفت و مدام دنبال حجر می‌گشت؛ اما خبری از آن نبود. صدای پارس کردن سگ حسابی شدت گرفت و باعث شد مارتین کمی جا بخورد.
- هیس پسر، ساکت!
دسته‌ی گرد درب چرخید و دخترک درکسری از ثانیه، در چهارچوب در ظاهر شد. محتاطانه قدمی بر‌داشت و با لحن عصبی فریاد زد:
- تو کی هستی؟
کمی از نور کناره گرفت. نور داخل خانه همچون سفره‌ای بر باغچه و از قضا مارتینی که لبه‌ی نرده‌ها ایستاده بود، پهن شد. نور، چهره‌ی تار او را نمایان‌تر کرد که باعث شد دخترک متعجب به او خیره شود.
- تو همون بیماری نیستی که از بیمارستان فرار کرد؟!
دو پله‌ی سکو را پایین‌تر آمد و در مقابل او ایستاد. این بار شگفت زده‌تر از قبل پرسید:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
مارتین حسابی مشوش شده بود و نمی‌دانست چه بهانه‌ای برای حضورش بیابد. تنها به چشمان پاک و شفاف او زل زده بود. با لُکنت زبان، کمی مِن‌مِن کرد.
- من ... برای ... .
- برای؟
- ساعتم! اون شب ساعتم رو گم کرده بودم، اومدم ببینم شاید این‌جا، توی این محوطه بوده باشه.
دخترک هاج و واج به پلک‌هایی که به سرعت پشت سر هم باز و بسته می‌شدند، زل زده بود. ابرویی پراند و نگران نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- من ساعتی ندیدم! ولی اگه دیده باشم، حتما نگهش می‌دارم تا به شما تحویل بدم.
سپس نگاه مرددی بر سگش انداخت و سری به نشانه‌ی تاسف تگان داد.
-البته، امیدوارم لونا اون رو جایی گم و گور نکرده باشه!
بی‌اهمیت عقب‌گرد کرد و به سمت درب سفید رنگ خانه‌اش، قدم برداشت و اشاره کرد.
-بیا تو ... .

#کوثر_حمیدزاده
#مسخ_لطیف

کد:
چشمانش را آهسته گشود، با دیدن بنجامین تکانی خورد. بنجامین دست به روزنامه مقابل مارتین بر مبل تک نفره لم داده بود و با تمام صبر و حوصله‌ای که داشت؛ مشغول خواندن خبر‌ها شده بود.
روزنه‌ی باریک نور، از لابه‌لای پنجره سرک کشیده بود و مستقیم در چشمان مارتین جا خوش کرده بود.
بنجامین در حالی که مَشغول خواندن گوشه به گوشه‌ی روزنامه شده بود، قُلپی از فنجانش را سر کشید و با لحن سرد مهمان همیشگی سخنانش، جویای حال او شد.
- حالت خوبه؟
- خوبم ولی سرگیجه دارم، راستی آماندا ...
- حالش خوبه نگرانش نباش؛ نگران حال خودت باش!
دستی بر پیشانی سوزناکش کشید. ملافه را کنار زد و آرام آرام تن خود را به لبه‌ی تخت کشاند. پاهای کرخت شده‌‌ی ناشی از سرما را بر روی پارکت گرم چوبی ثابت نگه داشت. از شدت درد پهلویش، چهره‌اش مچاله شد. زحمتی به دستانش داد و ردای سفید را بر تن بر*ه*نه‌اش پوشاند. به طرف بطری شیشه‌ای روی میز گرد چوبی رفت و تمام آب را با یک قلپ پر سر و صدا نوشید.
- اون حجر رو به تحویل ندادی.
مارتین مکثی کرد، کمی به چشمان بنجامین زل زد؛ سپس گیج‌وار به دل آن اتفاقات در ذهنش سفر کوتاهی کرد، هر چیزی در آن ذهنش پررنگ بود به غیر از وجود حجر!
بند انگشتانش را بر روی شقیقه‌هایش فشرد. پالتوی تا شده‌ی بر تکیه‌گاه صندلی را میان دستانش کشید. دستی بر جیب‌هایش کشید چیزی نبود! به جز دو اسکناس دلاری و سه سکه‌ی سه سِنتی ته جیبش بودند، که حسابی خش خش می‌کردند. از سر خشم پالتو را به دیوار پرت کرد و کلافه تکیه بر صندلی داد.
- اون لعنتی کجاست مارتین؟
- نمی‌دونم یادم نمیاد!
- تو اون رو از اون شارلتان گرفتیش، تو اون عمارت کوفتی رو بخاطرش سوزوندی! تو بخاطر اون لعنتی گلوله خوردی، حرف بزن!
- من نمی‌...
میان جمله‌اش سکوت مبهمی اختیار کرد، کلمه‌ی آشنا از پس ذهنش بر سطح افکارش شناور شد. در‌حالی که به عمق جزئیات فکر می‌کرد؛ هم‌چون برق زده‌ها به سمت چمدانش رفت و لباس مناسبی را میان آن‌ها برداشت. لباس‌های تا شده‌ی گوشه‌ی تخت را پوشید و از میان سوالات بنجامین کناره‌گیری کرد، او بدون هیچ سخنی از اتاق بیرون رفت.
- کجا میری؟ اون لعنتی کجاست؟ مارتین حرف بزن!
تنها جواب سوالات او کوبیدن محکم درب اتاق هتل بود.
***

پاکت سیگار را از میان دیگر پاکت‌های قرمز چیده شده روی کارتون کوچک، برداشت. نگاهی بر چهره‌ی شرو‌ شیطون کودک انداخت. حسابی غرق گَرد و خاک روزگار شده و آن را در میان دیده‌ی آدمیان ژولیده دیده می‌شد. اسکناس‌های تا شده را با لبخند به او تقدیم کرد. نگاه خندان پسر بچه، در ذهن سرگشته‌اش ثبت شده بود. آفتاب کمی سوزاناک بود ولی در عوض سایه‌ی خنکی داشت، نخ سیگاری را برداشت و آن را میان ل*ب‌های بی‌رنگش، جا داد. نگاهش به در بیمارستان مقابلش خشک شده بود، در انتظار خروج آن پرستار مو فرفری شده بود. مدام پایش را بر علف هرز می‌کوبید و با موهای پریشانش بازی می‌کرد، حسابی از انتظار کلافه شده بود! نگاهش را به ساعت مچی‌اش انداخت، بیش از چهار ساعت معطل شده بود. سیگار خاموش شده را از ل*ب‌هایش برداشت و بدون این‌که آن را روشن کند، آن را کنار سطل زباله‌ی کنارش پرت کرد. دوباره بر نیمکت تکیه داد و به مقابل خیره شد.
هوا کم کم تاریک شده بود؛ اما از لابه‌لای پرتوی کم‌رنگ نور او را دید. ل*ب خندان و گونه‌های گلگونَش از این مسافت دیدنی بود. دست به زنبیل سفید از چهار راه خیابان‌ها با احتیاط می‌گذشت. موهایش با هر قدم به تب و تاب می‌افتاد، صدای چک چک یکی درمیان کفش‌هایش وجود او را پر رنگ‌تر می‌کرد. مارتین به‌ دور از چشم آن پشت سر او به راه افتاد و تصمیم داشت تا خانه‌اش او را بدرقه کند.
از او فاصله‌ی زیادی گرفته بود؛ اما به راحتی می‌توانست بوی مختص او را از بقیه‌ی عابران به خوبی تشخیص دهد، راه رفتن مرتب و نگاه محجوب او شخصیت متینی را برایش رقم می‌زد، مخصوصا نگاه مهربانانه‌اش نسبت به کودکان و مسنین!
همان که به سر خیابان رسید، خاطره‌ی آن شب برایش تداعی شد. دخترک ابتدا به سمت سگش که در باغ خانه‌اش مشغول بازی با خود بود رفت و پس از سلام کردن به آن وارد خانه‌ی خود شد.
مارتین زیر تیره برقی که هر از گاهی روشن و خاموش می‌شد، ایستاد؛ پس از خلوت شدن محیط، به سمت خانه‌ی او قدم برداشت و از میان نرده‌های چوبی که دور تا دور خانه بودند، پرید.
به دلیل تاریک شدن هوا، همه‌جا را تیره و تار می‌دید. نگاهش را بر هر طرف زمین گِلی کشاند، توجه‌ش را از درختچه‌های انگور و درخت‌های پربار سیب کال و گل گیاهان متنوع گرفت و مدام دنبال حجر می‌گشت؛ اما خبری از آن نبود. صدای پارس زدن سگ حسابی شدت گرفت و باعث شد مارتین کمی جا بخورد.
- هیس پسر ساکت!
دسته‌ی گرد در چرخید و دخترک درکسری از ثانیه در چهارچوب در ظاهر شد. محتاطانه قدمی بر‌داشت و با لحن عصبی فریاد زد:
- تو کی هستی؟
کمی از نور کناره گرفت، نور داخل خانه هم‌چون سفره‌ای بر باغچه و از قضا مارتینی که لبه‌ی نرده‌ها ایستاده بود، پهن شد. نور چهره‌ی تار او را نمایان‌تر کرد که باعث شد دخترک متعجب به او خیره شود.
- تو همون بیماری نیستی که از بیمارستان فرار کرد؟!
دو پله‌ی سکو را پایین‌تر آمد و در مقابل او ایستاد. این بار شگفت زده‌تر از قبل پرسید:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
مارتین حسابی مشوش شده بود و نمی‌دانست چه بهانه‌ای برای حضورش بیابد. تنها به چشمان پاک و شفاف او زل زده بود. با لُکنت زبان، کمی مِن مِن کرد.
- من ... برای ...
- برای؟
- ساعتم! اون شب ساعتم رو گم کرده بودم، اومدم ببینم شاید این‌جا، توی این محوطه بوده باشه.
دخترک هاج و واج به پلک‌هایی که به سرعت پشت سر هم باز و بسته می‌شدند، زل زده بود. ابرویی پراند و نگران نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
- من ساعتی ندیدم! ولی اگه دیده باشم، حتما نگه‌ش می‌دارم تا به شما تحویل بدم.
سپس نگاه مترددی بر سگش انداخت و سری به نشانه‌ی تاسف تگان داد.
-البته! امیدوارم لونا اون رو جایی گم و گور نکرده باشه!
بی‌اهمیت عقبگرد کرد و به سمت در سفید رنگ خانه‌اش، قدم برداشت و اشاره کرد.
-بیا تو ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۳

مارتین با اخم غلیظی، نگاه توهین‌آمیزی نثار سگ کرد و به همراه پرستار وارد خانه‌ شد. دست‌‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد و چینش خانه‌ را با دقت از نظر گذراند.
در مقابل درب، یک راهروی کوتاه که دو انشعاب به اتاق دنج و نسبتا بزرگی که سرتاسر آن مملوء از کتاب و پیچک‌های سبز رنگ آویزان شده و گلدان‌های گِلی چیده شده بر گوشه‌ی زمین و طاقچه‌ی پنجره و انشعاب دیگر به آشپزخانه‌ی کوچک با کابینت‌های سفید و راه‌پله‌ی چوبی باریک قدیمی ختم می‌شد. روشنایی خانه‌ را مدیون شمع‌ها و چراغ‌های زرد رنگ بودند که طیف لطیفی داشتند و در هر گوشه‌ از خانه با سلیقه‌ی خاصی به چشم می‌خوردند.
خانه بوی خوبی می‌داد، بوی طراوت گل و گیاه، بوی کاغذ کتاب نو، بوی جوهر، بوی کیک پرتقال!
مارتین حسابی با بوی کیک گرسنه شد، اما هم‌چنان محو زیبایی و سادگی خانه بود و چشمانش را از هیچ‌کدام از اجزا دریغ نمی‌کرد.
- ساعتت چه شکلی بود؟
از آشپزخانه خارج شد و در حالی که با دستان خیسش روی دامن سارافون زرد رنگش می‌کشید، به سمت کاناپه‌ها رفت و مشغول جمع کردن لباس‌ها و وسایلش بود.
- ساعت کلاسیک با زوار مشکی و بند‌ چرمی قهوه‌ای رنگ با مدل کارتیه.
قسمتی از موهایش را کنار زد و به سمت راه‌پله قدم برداشت و پس از مدتی با کیف سفیدی، دوباره ظاهر شد.
مقابل مارتین ایستاد و در حالی که‌ وسایل را دونه‌ به دونه از کیف در می‌آورد و روی میز می‌چید، گفت:
- پیراهنت رو در بیار.
مارتین چشم گرد کرد و متعجب پرسید:
- ببخشید؟!
بی‌تفاوت نگاهی به کیفش انداخت و در‌حالی که با ابزارهای آن سرو کله می‌زد، خون سرد ل*ب زد:
-باید زخمت رو چک کنم، ممکنه عفونت کرده باشه.
مارتین پالتو و پس از آن پیراهن سفیدش را دکمه به دکمه از هم گشود و بر ردی مبل تک نفره‌ی مخملی، نشست. کمرش را صاف کرد و به نقطه‌ی مقابل، خیره شد. کاناپه‌ها یک‌دست کرم و شکلاتی رنگ بودند، کمی از رنگ و رو افتاده و کهنه دیده می‌شدند؛ اما حسابی خستگی را از تن آدم در می‌کردند.
دخترک با دیدن تتوهای خط‌خطی مشکی سرتاسر تن تنومندش، کمی جا خورد. نگاهی متعجب به مارتین انداخت اما او بی‌اهمیت بدون پلک زدن، تنها به
رو به‌‌رویش زل زده بود.
بدنش پر بود از نقش و نگار و کتیبه‌های طلسم و جای زخم‌های کهنه که اثرات آن‌ها هنوز به چشم می‌خوردند.
بر روی زمین زانو زد و باند کهنه‌ی دورتا دور زخمش را آهسته برداشت. نگاهی بر زخم انداخت، تقریبا گوشت قشنگ جمع شده و خبری از عفونت و التهاب نبود. با چینی که بر گوشه‌ی ابروی نازکش داده بود، کمی از پنبه خشک را برداشت و آن را با ضد‌عفونی آغشته کرد.
صدای نفس‌هایش شدت گرفته بود و باعث شد حسابی عرق سرد بریزد. کمی در حضور او خجالت‌زده بود و درد، هر بار بیشتر شدت می‌گرفت.
- ظاهراً از داروی گیاهی استفاده کردی، پس از طب سر درمیاری!
سرش را بالا گرفت، نگاه خون‌سرد و سرد مارتین باعث شد تکانی بخورد. چشمانش را به زحمت از سنگینی نگاهش ربود و مشغول التیام بخشیدن زخمش بود. مارتین به سختی سوز ضدعفونی را تحمل‌ می‌کرد و باعث می‌شد، دندان‌هایش را به نشانه‌ی درد روی هم قرار دهد و فکش از شدت ساییدن جابه‌جا شود. در حالی که چسب‌ها را با حوصله از هم می‌برید، پرسشگرانه به چشمانش خیره شد.
- چرا از بیمارستان فرار کردی؟
مارتین سرش را بالا گرفت، به گلدان‌های رنگارنگ چیده شده بر طاقچه و بالای قفسه‌ی کتاب‌ها زل زد. چیزی نگفت، در واقع نمی‌خواست مدام به سوال‌هایش پاسخ دهد. مطمئن نبود که گوی سنگی این طرف‌ها باشد، یا این‌که این دختر آن‌قدر مرموز به‌ نظر برسد که جایی این دور و بر آن عتیقه را پنهان کند. از نظر او قضاوت در این مورد نامربوط است، پس از این فکر و خیال دست برداشت.
با شدت گرفتن باد، پنجره‌ها مدام به همدیگر برخورد می‌کردند. پس از اتمام کار کمی از او فاصله گرفت.
مارتین هم‌زمان که پیراهنش را بر تن می‌کرد، نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشمش به دخترک انداخت.
قد کوتاه او به‌ شدت او را بانمک و معصوم جلوه می‌داد. کلافه و خجالت‌زده به سمت آشپزخانه گام برداشت. مارتین یقه‌ی پالتویش را سفت گرفت و به سمت درب قدم برداشت، کمی ایستاد.
- متشکرم بانو، شبت خوش.
در را بست و بدون نیم‌نگاهی به عقب از آن‌جا دور و دورتر شد.
در مسیر تاریک و بی‌همهمه پا تند کرد. در طی مسیر هم چنان به این فکر می‌کرد که چطور این موضوع را با بنجامین درمیان بگذارد. پیدا کردن حجر گمشده مسئله‌ی سخت‌تری شده بود. با دیدن بنر نسبتا بزرگ سرخی که بالای هتل همچنان می‌درخشید، مسیرش را به درب هتل کشاند.
بدون توجه به جو نسبتا شلوغ لابی به سمت آسانسور هتل رفت. کرکره‌ی توری مانند را به سمت چپ کشید و پس از آن، دکمه ی قرمز بزرگ را محکم فشرد.
از راهروی طبقه‌ی بالا گذشت و بلافاصله پس از خروج از آسانسور که شباهتی به بالابر نداشت به اتاق شصت و هفت رسید. جورج مشغول جمع‌آوری وسایلش شده بود، با رسیدن مارتین سرش را برگرداند و با اخم، تنها او را نگرید.
- پیداش کردی؟
- نه هنوز.
بنجامین، کلافه نگاهی به او انداخت و سری به طرفین تکان داد.
- باید پیداش کنی. کل وقتت رو صرف به دست آوردنش کردی، توماس اگه بفهمه کارمون تمومه.
مارتین نگاهش را از شلوغی اتاق گرفت. پالتویش را گوشه‌ی تخت پرت کرد و دست به س*ی*نه به دیوار تکیه داد.
- کجا داری میری؟
- توماس من رو احضار کرده. ظاهراً کل کارهای قلعه عقب افتاده. برای مدتی میرم و دوباره برمی‌گردم تا اون موقع، گوی و کتاب طلسم رو پیدا کن.
- کتاب طلسم؟ راستی، ماموریت بعدیم کجاست؟
- همین‌جا.
- پاریس؟!
بنجامین، درب چمدان را بست و تن کسلش را بر روی صندلی پرت کرد. انگشتانش را بر چشمانش کشید و محکم فشرد. بی‌حوصله شروع کرد به تعریف کردن جزئیات ماموریت.
- رستوران مون سنت میشل، واقع در خیابان بناپارت هشتم. صاحب اون‌جا یه مرد ژاپنیه به اسم جوزف باردو، یه مرد تقریبا چهل ساله با پنج سال سابقه‌ی کلاهبرداری در زندان نارا، محبوس بود.
مجرد، شطار، شطرنج باز ماهر و آشپز فوق‌العاده‌ایه! مسلط به زبان فرانسوی، انگلیسی و آلمانی و ژاپنیه. یه زمانی سردسته‌ی یه باند خلافکار توی چین بود، اما تصمیم گرفت که در زمان بازنشستگیش یه رستوران رو بچرخونه. آدم خیلی عجیب غریب و وسواسیه! در واقع زمین رستوران رو هم با کلاه‌برداری و کارهای غیر قانونی بدست آورده.
- پس قضیه‌ی کتاب چیه؟
لیوان آب را آهسته برداشت و قبل از این‌که آن را سر بکشد ادامه داد.
- یه کتاب طلسم و تاریخی که برای ما حکم کتاب مقدس رو داره، در واقع اکثر رمز و رموز مسخ و همه‌‌ی باید‌ها و نباید‌ها توی اون کتاب ثبت شده. اون کتاب توی اون کافه رستوران مدفون شده؛ در واقع هیچ‌کس از وجود اون خبر نداره.
- خب کار ساده‌ست! با خرید اون رستوران میشه به کتاب، دسترسی پیدا کنیم.
- راحت نیست، چون اون پیرمرد رستورانش رو به هیچ‌وجه نمی‌فروشه! دلیلش رو هم نمی‌دونم.
کمی از آب را نوشید و با صدای آرام‌تری ل*ب زد:
- سعی کن به اون با هر بهانه‌ای نزدیک بشی، جوزف خیلی زود جذب آدم‌های باهوش میشه، مخصوصا کسایی که همیشه و در هر زمینه‌ای برنده میشن.
فشار محکمی بر پاهایش داد و با زحمت از جایش برخاست. هم‌زمان که کت نیمه بلند مشکی‌اش را برتن می‌کرد، گفت:
- تا زمانی که برگشتم سعی کن انجامش بدی، مطمئنم از پسش برمیای.
چمدان سنگینش را به همراه کلاه فدورایش حمل کرد. نرسیده به چهارچوب درب به مارتین نگاه انداخت، با تک سرفه‌ای گلویش را صاف کرد و با لحن صمیمی‌اش، نگرانی‌ خود را آشکار کرد. سپس از آن‌جا رفت، صدای قدم‌هایش دور و دورتر می‌شد.
- مراقب خودت باش رفیق .
مارتین به سرتاسر بهم‌ریختگی اتاق نگاه افکند. چشمانش کاووش‌گر بودند، اما فکرش جای دیگر پرسه می‌زد. او هنوز ماموریت اول خود را کامل به پایان نرساند که ماموریت دشوار دیگری گریبان‌گیرش شد.
بندهای انگشتانش را بر گوشه‌ی پالتو کشاند و تنها نخ سیگار به جا مانده در پاکت را بیرون کشید. در افکار خود به دنبال کاترینا می‌دوید، اما رنگ و بویی از آن موجود دلربا و فریبنده را دیگر حس نمی‌کرد.
او تنها عطر پر تاوان دلتنگی محبوس در لابه‌لای گیسوانش را برای همیشه در ذهن مارتین جا گذاشته بود و بند‌بند دلِ تنگ مارتین را درگیر خود کرده بود. کام غلیظی را کشید و با لبان غنچه‌ مانندش دود را به سقف پر تَرک اتاق، بدرقه کرد.
باید با تمام توانش ادامه می‌داد، مارتین مرد باخت نبود. باید تا ته خط را طی می‌کرد، تا به حداقل آرامشی که لایقش است، دست یابد. همه‌ چیز برایش مثل کابوس تو در تو بود، در این هنگام متنی در ذهنش متولد شد:
هم‌چون پَر سرگشته در فکر تو غوطه ورم، گاهی با قوم حُقد غرب کشیده می‌شوم و گاهی با قوم شرق عشاق هم سخن.
سایه‌ها را کنار می‌زنم، سایه‌ی تو روشن است!
تو هر چقدر در ذهن مردمان تیره و تار شوی برای من درخشنده و تابانی!
تو هر چقدر در د*ه*ان‌های بی‌چفت و بست مردمان، م*ستِ رقصانی برای من، شبنم شبانه‌ی مهتابی.




#کوثر_حمیدزاده
#مسخ_لطیف

کد:
مارتین با اخم غلیظی، نگاه توهین‌آمیزی نثار سگ انداخت و به همراه پرستار وارد خانه‌ شد. دست‌‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد و چینش خانه‌ را با دقت بر‌انداز می‌کرد.

در مقابل درب، یک راه‌روی کوتاه که دو انشعاب به اتاق دنج و نسبتا بزرگی که سرتاسر آن مملوء از کتاب و پیچک‌های سبز رنگ آویزان شده و گلدان‌های گِلی چیده شده بر گوشه‌ی زمین و طاقچه‌ی پنجره و انشعاب دیگر به آشپزخانه‌ی کوچک با کابینت‌های سفید و راه‌پله‌ی چوبی باریک قدیمی ختم می‌شد. روشنایی خانه‌ را مدیون شمع‌ها و چراغ‌های زرد رنگ که طیف لطیفی داشتند و در هر گوشه‌ از خانه با سلیقه‌ی خاصی چیده شده بودند.

 خانه بوی خوبی می‌داد، بوی طراوت گل و گیاه، بوی کاغذ کتاب نو، بوی جوهر، بوی کیک پرتقال!

مارتین حسابی با بوی کیک گرسنه شد، اما همچنان محو زیبایی و سادگی خانه بود و چشمانش را از هیچ‌کدوم از اجزا دریغ نمی‌کرد.

- ساعتت چه شکلی بود؟

از آشپزخانه خارج شد و در حالی که با دستان خیسش روی دامن سارافون زرد رنگش می‌کشید به سمت کاناپه‌ها رفت و مشغول جمع کردن لباس‌ها و وسایلش بود.

- ساعت کلاسیک با زوار مشکی و بند‌ چرمی قهوه‌ای رنگ با مدل کارتیه.

قسمتی از موهایش را کنار زد و به سمت راه‌پله قدم برداشت و پس از مدتی با کیف سفیدی، دوباره ظاهر شد.

مقابل مارتین ایستاد و در حالی که‌ وسایل را دونه‌ به دونه از کیف در می‌آورد و روی میز می‌چید، گفت:

-پیراهنت رو در بیار.

مارتین چشم گرد کرد و متعجب پرسید:

-ببخشید؟!

بی‌تفاوت نگاهی به کیفش انداخت و در‌حالی که با ابزارهای آن سرو کله می‌زد، خونسرد ل*ب زد:

-باید زخمت رو چک کنم، ممکنه عفونت کرده باشه.

مارتین پالتو و پس از آن پیراهن سفیدش را دکمه به دکمه از هم گشود و بر مبل تک نفره‌ی مخملی، نشست. کمرش را صاف کرد و به نقطه‌ی مقابل، خیره شد. کاناپه‌ها یک‌دست کرم و شکلاتی رنگ بودند، کمی از رنگ و رو افتاده و کهنه دیده می‌شدند؛ اما حسابی خستگی را از تن آدم در می‌کردند.

دخترک با دیدن تتوهای خط‌خطی مشکی سرتا سر تن تنومندش، کمی جا خورد. نگاهی متعجب به مارتین انداخت اما او بی‌اهمیت بدون پلک زدن، تنها به رو به‌ رویش زل زده بود.

بدنش پر بود از نقش و نگار و کتیبه‌های طلسم و جای زخم‌های کهنه که اثرات آن‌ها هنوز به چشم می‌خورد.

 بر روی زمین زانو زد و باند کهنه‌ی دورتا دور زخمش را آهسته برداشت. نگاهی بر زخم انداخت، تقریبا گوشت قشنگ جمع شده و خبری از عفونت و التهاب نبود. با چینی که بر گوشه‌ی ابروی نازکش داده بود، کمی از پنبه خشک را برداشت و آن را با ضد‌عفونی آغشته کرد.

صدای نفس‌هایش شدت گرفته بود و باعث شد، حسابی عرق سرد بریزد. کمی در حضور آن خجالت زده بود و درد هر بار بیشتر شدت می‌گرفت.

- ظاهراً از داروی گیاهی استفاده کردی، پس از طب سر درمیاری!

سرش را بالا گرفت، نگاه خونسرد و سرد مارتین باعث شد تکانی بخورد، چشمانش را به زحمت از سنگینی نگاهش ربود و مشغول التیام بخشیدن زخمش بود. مارتین به سختی سوز ضدعفونی را تحمل‌ می‌کرد و باعث می‌شد، دندان‌هایش را به نشانه‌ی درد روی هم قرار دهد و فکش از شدت ساییدن جابه‌جا شود. در حالی که چسب‌ها را با حوصله ازهم می‌برید، پرسشگرانه به چشمانش خیره شد.

- چرا از بیمارستان فرار کردی؟

مارتین سرش را بالا گرفت، به گلدان‌های رنگارنگ چیده شده بر طاقچه و بالای قفسه‌ی کتاباها زل زد. چیزی نگفت، در واقع نمی‌خواست مدام به سوال‌هایش پاسخ دهد. مطمئن نبود که گوی سنگی این طرفا باشد، یا اینکه این دختر آنقدر مرموز بنظر برسد که جایی این دورو بر آن عتیقه را پنهان کند. از نظر او قضاوت در این مورد نامربوط است، پس از این فکر و خیال دست برداشت.

با شدت گرفتن باد، پنجره‌ها مدام به همدیگر برخورد می‌کردند. پس از اتمام کار کمی از او فاصله گرفت.

مارتین همزمان که پیراهنش را بر تن می‌کرد، نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشمش به دخترک انداخت.

قد کوتاه او به‌ شدت او را بانمک و معصوم جلوه می‌داد. کلافه و خجالت‌زده به سمت آشپزخانه گام برداشت. مارتین یقه‌ی پالتویش را سفت گرفت و به سمت درب قدم برداشت، کمی ایستاد.

-متشکرم بانو، شبت خوش.

در را بست و بدون نیم‌نگاهی به عقب از آنجا دور و دورتر شد.

در مسیر تاریک و بی‌همهمه پا تند کرد. در طی مسیر همچنان به این فکر می‌کرد، که چطور این موضوع را با بنجامین درمیان بگذارد. پیدا کردن حجر گمشده مسئله‌ی سخت‌تری شده بود. با دیدن بنر نسبتا بزرگ سرخی که بالای هتل همچنان می‌درخشید، مسیرش را به درب هتل کشاند.

بدون توجه به جو نسبتا شلوغ لابی به سمت آسانسور هتل رفت. کرکره‌ی توری مانند را به سمت چپ کشید و پس از آن، دکمه ی قرمز بزرگ را محکم فشرد.

از راه‌روی طبقه‌ی بالا گذشت و بلافاصله پس از خروج از آسانسور که شباهتی به بالابر نداشت به اتاق ۶۷ رسید. جورج مشغول جمع‌آوری وسایلش شده بود، با رسیدن مارتین سرش را برگرداند و با اخم تنها او را نگرید.

- پیداش کردی؟

- نه هنوز

بنجامین کلافه نگاهی به او انداخت و سری به طرفین تکان داد.

-باید پیداش کنی کل وقتت رو صرف بدست آوردنش کردی، توماس اگه بفهمه کارمون تمومه.

مارتین نگاهش را از شلوغی اتاق گرفت ، پالتویش را گوشه‌ی تخت پرت کرد و دست به س*ی*نه به دیوار تکیه داد.

-کجا داری میری؟

-توماس منو احضار کرده. ظاهراً کل کارهای قلعه عقب افتاده. برای مدتی میرم و دوباره برمی‌گردم تا اون موقع، گوی و کتاب طلسم رو پیدا کن.

- کتاب طلسم؟ راستی، ماموریت بعدیم کجاست؟

- همینجا

- پاریس؟!

بنجامین، در چمدان را بست و تن کسلش را بر صندلی پرت کرد. انگشتانش را بر چشمانش کشید و محکم فشرد. بی‌حوصله شروع کرد به تعریف کردن جزئیات ماموریت.

- رستوران مون سنت میشل، واقع در خیابان بناپارت هشتم. صاحب اونجا یه مرد ژاپنیه به اسم جوزف باردو، یه مرد تقریبا چهل ساله با پنج سال سابقه‌ی کلاهبرداری زندان نارا، محبوس بود.

مجرد، ق*مار باز حرفه‌ای، شطرنج باز ماهر و آشپز فوق العاده‌ایه! مسلط به زبان فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و ژاپنیه. یه زمانی سردسته‌ی یه باند خلافکار توی چین بود، اما تصمیم گرفت که در زمان بازنشستگیش یه رستوران رو بچرخونه. آدم خیلی عجیب غریب و وسواسیه! در واقع زمین رستوران رو هم با ق*مار بدست آورده.

-پس قضیه‌ی کتاب چیه؟

لیوان آب را آهسته برداشت و قبل از اینکه آن را سر بکشد ادامه داد.

-یه کتاب طلسم و تاریخی که برای ما حکم کتاب مقدس رو داره، در واقع اکثر رمز و رموز مسخ و همه‌‌ی باید‌ها و نباید‌ها توی اون کتاب ثبت شده. اون کتاب توی اون کافه رستوران مدفون شده در واقع هیچکس از وجود اون خبر نداره.

-خب کار ساده‌ست! با خرید اون رستوران می‌شه به کتاب، دسترسی پیدا کنیم.

-راحت نیست، چون اون پیرمرد رستورانش رو به هیچ وجه نمیفروشه! دلیلش رو هم نمیدونم.

کمی از آب را نوشید و با صدای آرام‌تری ل*ب زد:

- سعی کن به اون با هر بهانه‌ای نزیک بشی، جوزف خیلی زود جذب آدمای باهوش می‌شه، مخصوصا کسایی که همیشه و در هر زمینه‌ای برنده می‌شن.

فشار محکمی بر پاهایش داد و با زحمت از جایش برخاست. هم‌زمان که کت نیمه بلند مشکی‌اش را برتن می‌کرد، گفت:

- تا زمانی که برگشتم سعی کن انجامش بدی، مطمنئم از پسش برمیای.

چمدان سنگینش را به همراه کلاه فدورایش حمل کرد. نرسیده به چهارچوب درب به مارتین نگاه انداخت، با تک سرفه‌ای گلویش را صاف کرد و با لحن صمیمی‌اش، نگرانی‌ خود را آشکار کرد. سپس از آنجا رفت، صدای قدم‌هایش دور و دورتر می‌شد.

- مراقب خودت باش رفیق .

مارتین به سرتا سر بهم ریختگی اتاق نگاه افکند، چشمانش کاووشگر بودند، اما فکرش جای دیگر پرسه می‌زد. او هنوز ماموریت اول خود را کامل به پایان نرساند که ماموریت دشوار دیگری گریبان گیرش شد.

 بندهای انگشتانش را بر گوشه‌ی پالتو کشاند و تنها نخ سیگار به جا مانده در پاکت را بیرون کشید، در افکار خود

به دنبال کاترینا می‌دوید، اما رنگ و بویی از آن موجود دلربا و فریبنده را دیگر حس نمی‌کرد.

او تنها عطر پر تاوان دلتنگی محبوس در لابه‌لای گیسوانش را برای همیشه در ذهن مارتین جا گذاشته بود و بند‌بند دلِ تنگ مارتین را درگیر خود کرده بود. کام غلیظی را کشید و با لبان غنچه‌ مانندش دود را به سقف پر تَرک اتاق، بدرقه کرد.

باید با تمام تواتش ادامه می‌داد، مارتین مرد باخت نبود. باید تا ته خط را طی می‌کرد، تا به حداقل آرامشی که لایقش است، دست یابد. همه‌ چیز برایش مثل کابوس تو در تو بود، در این هنگام متنی در ذهنش متولد شد... .
همچون پَر سرگشته در فکر تو غوطه ورم، گاهی با قوم حُقد غرب کشیده می‌شوم و گاهی با قوم شرق عشاق هم سخن.
سایه‌ها را کنار میزنم، سایه‌ی تو روشن است!
تو هر چقدر در ذهن مردمان تیره و تار شوی برای من درخشنده و تابانی!
تو هر چقدر در د*ه*ان‌های بی‌چفت و بست مردمان، م*ستِ رقصانی برای من، شبنم شبانه‌ی مهتابی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۴

دستی بر ساقه‌ی شکلاتی موهایش کشید و کنجکاوانه‌، گوشه‌ و کناره‌های خیابان را با دقت می‌کاوید. بازویش را بر ستون کنارش تکیه داد. سردرگم پاکت سرخ سیگار را از جیب شلوارش بیرون کشید، ته آن خالی بود.
کمی عصبی شد و پاکت را میان انگشتانش محکم فشرد و آن را مچاله کرد. نسیم خنکی صورتش را نوازش داد و چشمانش را نم‌دار کرد. خستگی و خواب‌آلودگی در چهره‌اش موج می‌زد و حفره‌های ک*بود رنگ زیر چشمانش، کبودتر دیده می‌شد.
انگشت شصتش را بر گوشه‌ی ل*بش کشید. صدای طنین‌انداز ظریفی از لابه‌لای شلوغی و همهمه‌ی خیابان به گوشش می‌رسید. مارتین که حسابی درگیر افکار ذهنی خود شده بود، اعتنایی نکرد؛ اما حضور گرم کسی را پشت سرش حس کرد. او که تنها به بوی سوز و تند سیگار عادت کرده بود، بوی عطر ملیح شیرینی، مهمان ناخوانده‌ی ریه‌هایش شد و حسابی شامه‌اش را گرم کرد.
- آقا!
می‌دانست کسی او را صدا نمی‌زند، اما بی‌درنگ عقب‌گرد کرد.
- این از جیب شما... .
بانوی مقابلش در حالی‌که گر*دن‌بند زینتی را به سمت مارتین می‌کشاند، با دیدن او جمله‌اش را برید و تنها با دهانی نیمه‌باز، نظاره‌گر او بود.
- بیمار فراری، باز هم تو؟!
با لبان قفل خورده به گر*دن‌بند طلایی بر کف دستان کوچکش زل زده بود. مارتین با دیدن برق آشنای‌ گر*دن‌بند ققنوس، دستش را به سوی آن دراز کرد و آن را آرام از میان انگشتانش به بیرون کشید و در انگشتان اَمنش جا داد. کمی اخم کرد و سرتاپای دخترک مو فرفری را موشکافانه نگرید، سپس به انتهای خیابان چشم دوخت. قسمتی از موهایش که در همهمه‌ی باد شدید، حسابی کلافه‌اش کرده بود را کنار زد و کیف کوچکش را در دستان ظریفش، جابه‌جا کرد.
- حالتون بهتره؟
- متشکرم.
- ساعتتون رو پیدا کردید؟
مارتین از ماشین‌های رنگارنگ متحرک چشم گرفت و به مردمک لرزان چشمانش خیره شد تا بلکه مطلبی را از بین آن‌ها بیابد.
- نه، آخرین بار که اون رو پوشیده بودم درست همون شبی بود که کنار در خونه‌ی شما از حال رفته بودم.
در حالی که گوش به حرف‌های مارتین سپرده بود، شنل بافتنی را مرکز جناق س*ی*نه‌اش سفت گرفت تا با های‌وهوی باد از میان شانه‌هایش کشیده نشود.
- به‌خاطر این بود که همون شب در باغچه‌ی خونه‌‌م دنبالش می‌گشتی، درسته؟!
تضاد لباس تیره‌ با طرح توپ‌توپی سفید برتن سپیدش حسابی مورد توجه‌ بود. مخصوصاً ل*ب‌های سرخش، مانند گل سرخ رز آشکار، در گوله‌ی برف.
- مطمئنی دنبال ساعتت بودی؟
طره‌ای از موهایش را پشت گوشش انداخت. گوشواره‌ی مرواریدی‌اش از میان موج فرهای سرخ نمایان‌تر شد که هم‌چون چشمان درخشانش، برق می‌زد. مارتین متعجب، نگاهش را به لبان گلگون شرابی‌اش کشاند و دوباره مسافت چشمان فیروزه‌ایش را با پلکی طی کرد. پرستار تبسم شیرینی بر ل*ب نشاند و به سوی درب رستوران قدم برداشت. صدای چرق‌چرق کفش‌های پاشنه‌دارش با تشر مارتین متوقف شد.
- منظورت چیه؟
پاسخی نداد و دوباره مسیر را ادامه داد. مارتین پشت سر او گام بلندی برداشت و در یک هوا، بازوی نحیفش را بین دستان مردانه‌اش، سفت گرفت. نگاهش را به چشمان مظلومش نفوذ داد. اشعه‌ی تیز آفتاب، روشنی شگفت‌انگیزی را به تیله‌هایش می‌بخشید. با حرکت غافلگیرانه‌ی مارتین حسابی شوکه شد و هراسان به چهره‌ی خشمگین او زل زد. تنها سکوت کرد، گویا سیبی را در گلویش قورت داده بود. رایحه‌ی تند شیرینش به وضوح حس می‌شد و افکار نامرتب مارتین را پریشان‌تر می‌کرد.
- به رستوران مون سنت میشل خوش آمدید. شماره‌ی میزتون چند بود؟
عصبانیت خفیف مارتین فروکش شده بود. پرسنل رستوران با خوش‌رویی نظاره‌گر و منتظر پاسخ از سوی هر دو بود. با چشمان سرخ ناشی از عصبانت و ناراحتی، دستش را کشید و با صدای رساتری گفت:
- شماره‌ی چهارده.
مارتین نیم‌نگاهی به پرستار انداخت، با چهره‌ی پژمرده و حالی غم‌بار، سلانه‌سلانه به گوشه‌ی رستوران خود را کشاند. پشت میز گِرد چوبی نشست. با ترس بیدادگر از رخسارش نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و با دست‌های لرزانش لیوان آب را گرفت و جرعه‌ای از آب را نوشید.
مارتین بابت رفتارش کمی پشیمان به‌ نظر می‌رسید؛ شرمناک، قدم‌های سستی را به سوی او برداشت. نمی‌دانست تصمیمش از روی منطق بود یا از روی احساسات ناپایدارش، اما مطمئن بود این تصمیم از هر دو جهت قابل پذیرفتن است.
- می‌تونم بشینم؟!
نگاهش را هم‌چنان بر پارچ شیشه‌ای مقابلش دوخته بود. علارغم میل باطنی تنها سری تکان داد.
- معذرت می‌خوام بابت رفتارم، می‌دونم نباید این‌طور... .
- مشکلی نیست!
مارتین لبخند ملیحی بر لبانش دوخت، او خود نمی‌دانست چرا لبخند زده است! به‌خاطر رام کردن وجدان خود بود یا رفتار‌های بانمک دخترک مقابلش؟ با وجود عصبانیت و ناراحتی بسیار مظلوم به‌ نظر می‌آمد و شباهت عجیبی به عروسک‌های دختربچه‌ها داشت.
- پس، نهار مهمون من هستی.
بالاخره‌ از پارچ چشم گرفت و به او خیره شد، انگشتانش را مضطربانه دور کمر لیوان به‌هم گره زد. صدای به‌هم خوردن پایش بر روی زمین، کمابیش شنیده میشد.
- می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟
مارتین هنوز لبخند ملیح را بر لبانش جا داده بود، کنجکاوانه به او زل زد.
- بپرس.
- همون شب، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا با تن و رخت خونی روبه‌روی خونه‌ی من ظاهر شدی؟! گلوله خورده بودی و کلی خون از دست دادی. تازه! از بیمارستان هم فرار کردی و نمی‌خواستی بازجویی بشی. این‌ها به کنار، دوباره اومدی خونه‌ی من و دربه‌در دنبال چیزی بودی که تو بهش می‌گفتی ساعت!
او تمام پاسخ‌ها را می‌دانست اما نمی‌توانست رازهایش را برای او برملا کند. دلیلی هم نداشت که به او اعتماد کند ولی باید تا حدودی رفتارهایش را توجیه کند تا مشکلی پیش نیاید.
مکثی کرد و در حالی که در فکر فرو رو رفته بود، به موج‌های گره‌خورده‌ی گیسوانش خیره ماند.
- به نظر خودت من کی هستم؟
چشمان نافذش را درشت‌تر کرد و با شجاعت آشکار شده از حالت‌های چهره‌اش، ل*ب بر هم زد:
- مافیا یا قاتل سریالی، نمی‌دونم ولی خطرناک به نظر میای! من بوی خطر رو استشمام می‌کنم.
خنده‌ای از مارتین نشات گرفت و سالن از صدای قهقه‌هایش پر شده بود که باعث شد، گه‌گاهی توجه بقیه به او کشیده شود.
- به گمونم زیاد اهل داستان‌‌ها و سینما باشی!
- ظاهرت این رو به من نشون میده. اون همه تتوی عجیب غریب، گلوله... .
لبخند مارتین به وسعت تمام لبانش کشیده شده بود، کناره‌های موهایش را کمی مرتب کرد و با متانت پاسخ داد:
- این‌طور نیست! من اون شب به‌ خاطر شکار یه موجودی گلوله خوردم و برای این‌که کلی از وقت من گرفته نشه، تن به بازجویی بیهوده ندادم. اون خط و نشانه‌های روی تنم هم به‌خاطر... .
سکوت کرد، لبخند از چهره‌اش محو شد. دختر جوان دیگر چیزی نگفت، گویا متوجه ناراحتی و حالِ پریشان او شده بود. بندهای انگشتانش را بر روی گلبرگ‌های لطیف گل‌های رز سفید کشید و از لمس کردن آن‌ها ل*ذت می‌برد.
گارسون پس از گرفتن سفارشات هر دو، به سمت آشپزخانه رفت. سکوت بینشان عجیب تلخ و آزار دهنده بود؛ اما لحن دلربای دخترک باعث شدت اشتیاق گفت‌وگو شد.
- گر*دن‌بندت قشنگه! یادم میاد، گردنبند مادرم شباهت عجیبی به اون داشت و همیشه دور گ*ردنش می‌انداخت. بعد از بیماری‌اش اون گر*دن‌بند رو به من سپرد ولی وقتی که فوت کرد، اون رو لا به‌لای خاک مزارش، دفن کردم.
خنده‌اش با هر کلمه‌اش به غم تبدیل شد، گلوله‌های ظریف اشک از دریای بیکران چشمانش سرازیر شد. فوران آن‌ها را کنار زد، سپس دوباره با لبخند پرسید:
- اسم شما چی بود؟ خیال نداری تو رو بعد از هر بار دیدنِ غافلگیرانه، بیمار فراری صدات بزنم؟!
لبخند هر دو کمی جان‌دار‌تر شد. مارتین متواضعانه با لحن متینی پاسخ داد:
- مارتین، مارتین اگنس.
- مارتین! یعنی رهبر. اسم من هم آنجله، آنجل ویال.
- به معنی فرشته‌ست.
لپ‌هایش سرخ شد و با سر تایید کرد. ادامه داد:
- درسته! اسمی که مادرم برام انتخاب کرده بود.
گارسون میز چوبی چرخ‌دار کالسکه‌ای را به سمت میزشان کشید و غذاها را مقابلشان چید. خوراک اردک، سوپ پیاز و غذای لوبیایی کاسل نیز وجود داشت. در پارچ‌های بلوری آبمیوه‌های بلوبری و انگور سیاه نیز دیده می‌شد. گارسون حدس می‌زد که آن‌ها با هم زوج هستند و به همین دلیل شمع‌های سفید بلند را با فندکش روشن کرد و دستی بر شاخه‌های رز چیده شده، کشید‌.
هر دو مشغول غذا خوردن بودند و میان آن، آنجل سوالاتی از مارتین می‌پرسید تا عطش کنجکاویش را سیراب کند. مارتین در مقابل برخی سوالاتش صادقانه پاسخ می‌‌داد و در مقابل برخی از آنان، سکوت اختیار می‌کرد.
- حدس می‌زنم اهل این طرف‌ها نباشی.
- من برای کار اومدم این‌جا؛ در واقع من متولد کالیفرنیام و از نوجوونی در فور‌کس زندگی کردم.
- برای کار؟
- هنوز نمی‌دونم چه کاری ولی فقط برای یه مدت باید این‌جا باشم.
آنجل نگاه متفکرانه‌ای به او انداخت و سری تکان داد.
- کارت چی‌ بود؟
کافه‌دار، معلم، قاتل، جاسوس، برده! نمی‌دانست گزینه‌ی درست کدام است.
- معلم بودم.
ابروان هلالی‌اش را بالا پراند، لبخندش پر رنگ‌تر شد.
- جالبه! ولی اصلا بهت نمیاد.
تیکه‌ای از گوشت را وسواسانه برید و قبل از میل آن گفت:
- شغل سابقم بود.
- من هم پرستارم، شغل مادرم بود. من‌ هم به عشق اون پرستار شدم. راستی! تو از قبل می‌دونستی که من پرستارم و به‌خاطر همین در خونه‌ی من سبز شدی؟!
- نه راستش اون شب بخاطر حال ناخوشم چیزی یادم نمیاد، تا چشم باز کردم متوجه شدم که مقابل در خانه‌ی توام، کم‌کم از حال رفتم و به لطف تو نجات یافتم. من بهت مدیونم.
لبخند پر عاطفه‌ای را به او تحویل داد، گوشه‌های ل*بش را کمی با دستمال تا شده پاک کرد.
- انجام وظیفه بود.
ستون‌های سنگی عظیم قهوه‌ای رنگ با سقف بلند رستوران وصل شده بودند و عظمت مکان‌ را به وضوح نشان می‌دادند. نور روشن محیط را مدیون لوسترهای عظیم قدیمی، چیده شده بر سقف وسیع بودند؛ اما در عین روشنی قسمت‌هایی از رستوران کمی تاریک‌ به‌نظر می‌آمد. میز و صندلی‌های چوبی براق به طرز شگفتی کنار هم مرتب چیده‌ شده بودند و بر روی هر سطح آن، رو‌میزی آلبالویی رنگ مخملی با شراره‌های طلایی پهن شده بود. تمام پرد‌ه‌های مخملی هم‌رنگ رومیزی‌ها را سرتاسر پنجره‌ها کشیده شده بودند.
آنجل در حالی که متوجه برانداز کردن مارتین به در و پیکر رستوران شده بود، پرسید:
- اولین باره که این‌جا میای؟
مردی با سر و وضعی مرتب از در چوبی پنهان شده بین پرده‌ها پدیدار شد، چشمان بادومی‌اش را بر سر تک‌تک میز‌ها چرخاند و با جملات کوتاه و اشاره‌ی دست به گارسو‌ن‌ها امر و نهی می‌کرد. از میان فرم صورتش خط‌لبخند و بینی‌ قوزدار استخوانی‌اش پررنگ‌تر از بقیه‌ی اجزای صورتش بود.
- آره، اولین بارمه.
- این‌جا جای خیلی خاصیه. اکثر اوقات میام‌ این‌جا و ساعت‌ها به ویولن و پیانو زدن نوازنده‌ها گوش میدم و یه دسر سوفله‌ی شکلاتی سفارش میدم.
با این‌که مارتین حسابی حرکات مرد غریبه را تحت نظر خود داشت اما به صحبت‌های آنجل بی‌اعتنایی نکرد.
- سوفله؟
- خیلی خوشمزه‌ست، باید امتحانش کنی، اما یه وقت دیگه.
- چرا یه وقت دیگه؟
- چون حسابی خرج کردی، من رو بیشتر از این خجالت‌زده نکن آقای اگنس، ممنونم بابت دعوتت.
کمی از نو*شی*دنی بلوبری را نوشید و از صندلی‌اش آهسته بلند شد و دستش را مقابل او کشید و با او دست داد. هم‌چنان لبخند بر کنج لبانش حسابی پر رنگ‌تر شده بود، ادامه داد:
- ولی دوست دارم در هر صورت بی‌حساب باشم پس، دوشنبه شب تو رو به یه‌ شام خونه‌ی خودم دعوت می‌کنم‌. خوشحال میشم اگر بیای.
نگاه فریبنده‌اش مارتین را میخ ‌کرد. او نیز در حالی که دست در دست آنجل نهاده بود، لبخندی بر پهنای صورتش کشید.
- باشه، متشکرم.
- پس دوشنبه شب، می‌بینمت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده

کد:
دستی بر ساقه‌ی شکلاتی موهایش کشید و کنجکاوانه‌ گوشه‌ کناره‌های خیابان را با دقت می‌کاوید. بازویش را بر ستون کنارش تکیه داد. سردرگم پاکت سرخ سیگار را از جیب شلوارش بیرون کشید، ته آن خالی بود.

کمی عصبی شد و پاکت را میان انگشتانش محکم فشرد و آن را مچاله کرد. نسیم خنکی صورتش را نوازش داد و چشمانش را نم‌دار کرد. خستگی و خواب‌آلودگی در چهره‌اش موج می‌زد و حفره‌های ک*بودی رنگ زیر چشمانش، کبودتر دیده می‌شد.

انگشت شصتش را بر گوشه‌ی ل*بش کشید. صدای طنین‌انداز ظریفی از لابه‌لای شلوغی و همهمه‌ی خیابان به گوشش می‌رسید. مارتین که حسابی درگیر افکار ذهنی خود شده بود، اعتنایی نکرد؛ اما حضور گرم کسی را پشت سرش حس کرد. او که تنها به بوی سوز و تند سیگار عادت کرده بود، بوی عطر ملیح شیرینی، مهمان ناخوانده‌ی ریه‌هایش شد و حسابی شامه‌اش را گرم کرد.

- آقا!

می‌دانست کسی او را صدا نمی‌زند، اما بی‌درنگ عقب‌گرد کرد.

- این از جیب شما... .

بانوی مقابلش در حالی‌که گر*دن‌بند زینتی را به سمت مارتین می‌کشاند، با دیدن او جمله‌اش را برید و تنها با دهانی نیمه‌باز، نظاره‌گر او بود.

-بیمار فراری، باز هم تو؟!

با لبان قفل خورده به گر*دن‌نبد طلایی بر کف دستان کوچکش زل زده بود. مارتین با دیدن برق آشنای‌ گر*دن‌بند ققنوس، دستش را به سوی آن دراز کرد و آن را آرام از میان انگشتانش به بیرون کشید و در انگشتان اَمنش جا داد. کمی اخم کرد و سرتاپای دخترک مو فرفری را موشکافانه نگرید، سپس به انتهای خیابان چشم دوخت. قسمتی از موهایش که در همهمه‌ی باد شدید، حسابی کلافه‌اش کرده بود را کنار زد و کیف کوچکش را در دستان ظریفش، جابه‌جا کرد.

- حالتون بهتره؟

- متشکرم.

- ساعتتون رو پیدا کردید؟

مارتین از ماشین‌های رنگارنگ متحرک چشم گرفت و به مردمک لرزان چشمانش خیره شد تا بلکه مطلبی را از بین آن‌ها بیابد.

- نه، آخرین بار که اون رو پوشیده بودم درست همون شبی بود که کنار در خونه‌ی شما از حال رفته بودم.

در حالی که گوش به حرف‌های مارتین سپرده بود، شنل بافتنی را مرکز جناق س*ی*نه‌اش سفت گرفت تا با های‌وهوی باد از میان شانه‌هایش کشیده نشود.

- به‌خاطر این بود که همون شب در باغچه‌ی خونه‌‌م دنبالش می‌گشتی، درسته؟!

تضاد لباس تیره‌ با طرح توپ‌توپی سفید برتن سپیدش حسابی مورد توجه‌ بود. مخصوصاً ل*ب‌های سرخش، مانند گل سرخ رز آشکار، در گوله‌ی برف.

- مطمئنی دنبال ساعتت بودی؟

طره‌ای از موهایش را پشت گوشش انداخت. گوشواره‌ی مرواریدی‌اش از میان موج فرهای سرخ نمایان‌تر شد که هم‌چون چشمان درخشانش، برق می‌زد. مارتین متعجب، نگاهش را به لبان گلگون شرابی‌اش کشاند و دوباره مسافت چشمان فیروزه‌ایش را با پلکی طی کرد. پرستار تبسم شیرینی بر ل*ب نشاند و به سوی درب رستوران قدم برداشت. صدای چرق‌چرق کفش‌های پاشنه‌دارش با تشر مارتین متوقف شد.

- منظورت چیه؟

پاسخی نداد و دوباره مسیر را ادامه داد. مارتین پشت سر او گام بلندی برداشت و در یک هوا، بازوی نحیفش را بین دستان مردانه‌اش، سفت گرفت. نگاهش را به چشمان مظلومش نفوذ داد. اشعه‌ی تیز آفتاب، روشنی شگفت‌انگیزی را به تیله‌هایش می‌بخشید. با حرکت غافلگیرانه‌ی مارتین حسابی شوکه شد و هراسان به چهره‌ی خشمگین او زل زد. تنها سکوت کرد، گویا سیبی را در گلویش قورت داده بود. رایحه‌ی تند شیرینش به وضوح حس می‌شد و افکار نامرتب مارتین را پریشان‌تر می‌کرد.

- به رستوران مون سنت میشل خوش آمدید. شماره‌ی میزتون چند بود؟

عصبانیت خفیف مارتین فروکش شده بود. پرسنل رستوران با خوش‌رویی نظاره‌گر و منتظر پاسخ از سوی هر دو بود. با چشمان سرخ ناشی از عصبانت و ناراحتی، دستش را کشید و با صدای رساتری گفت:

- شماره‌ی چهارده.

مارتین نیم‌نگاهی به پرستار انداخت، با چهره‌ی پژمرده و حالی غم‌بار، سلانه‌سلانه به گوشه‌ی رستوران خود را کشاند. پشت میز گِرد چوبی نشست. با ترس بیدادگر از رخسارش نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و با دست‌های لرزانش لیوان آب را گرفت و جرعه‌ای از آب را نوشید.

مارتین بابت رفتارش کمی پشیمان به‌ نظر می‌رسید، شرمناک، قدم‌های سستی را به سوی او برداشت. نمی‌دانست تصمیمش از روی منطق بود یا از روی احساسات ناپایدارش، اما مطمئن بود این تصمیم از هر دو جهت قابل پذیرفتنه.

- می‌تونم بشینم؟!

نگاهش را هم‌چنان بر پارچ شیشه‌ای مقابلش دوخته بود. علارغم میل باطنی تنها سری تکان داد.

- معذرت می‌خوام بابت رفتارم، می‌دونم نباید این‌طور... .

- مشکلی نیست!

مارتین لبخند ملیحی بر لبانش دوخت، او خود نمی‌دانست چرا لبخند زده است! بخاطر رام کردن وجدان خود بود یا رفتار‌های بانمک دخترک مقابلش. با وجود عصبانیت و ناراحتی بسیار مظلوم به‌نظر می‌آمد و شباهت عجیبی به عروسک‌های دختربچه‌ها داشت.

- پس، نهار مهمون من هستی.

بلاخره‌ از پارچ چشم گرفت و به او خیره شد، انگشتانش را مضطربانه دور کمر لیوان بهم گره زد. صدای بهم خوردن پایش بر روی زمین، کمابیش شنیده میشد.

- می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟

مارتین هنوز لبخند ملیح را بر لبانش جا داده بود، کنجکاوانه به او زل زد.

- بپرس!

- همون شب، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا با تن و رخت خونی روبه‌روی خونه‌ی من ظاهر شدی!؟ گلوله خورده بودی و کلی خون از دست دادی. تازه! از بیمارستان هم فرار کردی و نمی‌خواستی بازجویی بشی. این‌ها به کنار دوباره اومدی خونه‌ی من و در به‌ در دنبال چیزی بودی که تو بهش می‌گفتی ساعت!

او تمام پاسخ‌ها را می‌دانست اما نمی‌توانست رازهایش را برای او برملا کند. دلیلی هم نداشت که به او اعتماد کند ولی باید تا حدودی رفتارهایش را توجیه کند تا مشکلی پیش نیاید.

مکثی کرد و در حالی که در فکر فرو رو رفته بود به موج‌های گره‌خورده‌ی گیسوانش خیره ماند.

- به نظر خودت من کی هستم؟

چشمان نافذش را درشت‌تر کرد و با شجاعت مالالی از ترس ل*ب بر هم زد:

- مافیا یا قاتل سریالی، نمی‌دونم ولی خطرناک به نظر میای! من بوی خطر رو استشمام می‌کنم.

خنده‌ای از مارتین نشات گرفت و سالن از صدای قهقه‌هایش پر شده بود که باعث شد، گه گاهی توجه بقیه به او کشیده شود.

- به گمونم زیاد اهل داستان‌‌ها و سینما باشی!

- ظاهرت این رو به من نشون میده. اون همه تتو عجیب غریب، گلوله... .

لبخند مارتین به وسعت تمام لبانش کشیده شده بود، کناره‌های موهایش را کمی مرتب کرد و با متانت پاسخ داد:

- این‌طور نیست! من اون شب به‌ خاطر شکار یه موجودی گلوله خوردم و برای این‌که کلی از وقت من گرفته نشه تن به بازجویی بیهوده ندادم. اون خط و نشانه‌های روی تنم هم بخاطر... .

سکوت کرد، لبخند از چهره‌اش محو شد. دختر جوان دیگر چیزی نگفت، گویا متوجه ناراحتی و حالِ پریشان او شده بود. بندهای انگشتانش را بر روی گلبرگ‌های لطیف گل‌های رز سفید کشید و از لمس کردن آن‌ها ل*ذت می‌برد.

گارسون پس از گرفتن سفارشات هر دو به سمت آشپزخانه رفت. سکوت بینشان عجیب تلخ و آزار دهنده بود؛ اما لحن دلربای دخترک باعث شدت اشتیاق گفت‌وگو شد.

- گر*دن‌بندت قشنگه! یادم میاد، گردنبند مادرم شباهت عجیبی به اون داشت و همیشه دور گ*ردنش می‌انداخت. بعد از بیماری‌اش اون گر*دن‌بند رو به من سپرد ولی وقتی که فوت کرد، اون رو لا به‌لای خاک مزارش، دفن کردم.

خنده‌اش با هر کلمه‌اش به غم تبدیل شد، گلوله‌های ظریف اشک از دریای بیکران چشمانش سرازیر شد. فوران آن‌ها را کنار زد، سپس دوباره با لبخند پرسید:

- اسم شما چی بود؟ خیال نداری تو رو بعد از هر بار دیدنِ غافلگیرانه، بیمار فراری صدات بزنم؟!

لبخند هر دو کمی جان‌دار‌تر شد. مارتین متواضعانه با لحن متینی پاسخ داد:

- مارتین، مارتین اگنس.

- مارتین! یعنی رهبر. اسم من هم آنجله، آنجل ویال.

- به معنی فرشته‌ست.

لپ‌هایش سرخ شد، و با سر تایید کرد. ادامه داد:

- درسته! اسمی که مادرم برام انتخاب کرده بود.

گارسون میز چوبی چرخ‌دار کالسکه‌ای را به سمت میزشان کشید و غذاها را مقابلشان چید. خوراک اردک، سوپ پیاز و غذای لوبیایی کاسل نیز وجود داشت. و در پارچ های بلوری آبمیوه‌های بلوبری و انگور سیاه نیز دیده می‌شد. گارسون حدس می‌زد که آن‌ها با هم زوج هستند و به همین دلیل شمع های سفید بلند را با فندکش روشن کرد و دستی بر شاخه‌های رز چیده شده کشید‌.

هر دو مشغول غذا خوردن بودند و میان آن، آنجل سوالاتی از مارتین می‌پرسید تا عطش کنجکاویش را سیراب کند. مارتین در مقابل برخی سوالاتش صادقانه پاسخ می‌‌داد و در مقابل برخی از آنان سکوت اختیار می‌کرد.

- حدس، می‌زنم اهل این طرف‌ها نباشی.

- من برای کار اومدم این‌جا در واقع من متولد کالیفورنیام و از نوجونی در فور‌کس زندگی کردم.

- برای کار؟

- هنوز نمی‌دونم چه کاری ولی فقط برای یه مدت باید این‌جا باشم.

آنجل نگاه متفکرانه‌ای به او انداخت و سری تکان داد.

- کارت چی‌ بود؟

کافه‌دار، معلم، قاتل، جاسوس، برده! نمی‌دانست گزینه‌ی درست کدام است.

- معلم بودم.

ابروان هلالی‌اش را بالا پراند، لبخندش پر رنگ‌تر شد.

- جالبه! ولی اصلا بهت نمیاد.

تیکه‌ای از گوشت را وسواسانه برید و قبل از میل آن گفت:

- شغل سابقم بود.

- من هم پرستارم، شغل مادرم بود منم به عشق اون پرستار شدم. راستی! تو از قبل می‌دونستی که من پرستارم و بخاطر همین در خونه‌ی من سبز شدی؟!

- نه راستش اون شب بخاطر حال ناخوشم چیزی یادم نمیاد، تا چشم باز کردم متوجه شدم که مقابل در خانه‌ی توام، کم‌کم از حال رفتم و به لطف تو نجات یافتم. من بهت مدیونم.

لبخند پر عاطفه‌ای را به او تحویل داد، گوشه‌های ل*بش را کمی با دستمال تا شده پاک کرد.

- انجام وظیفه بود.

ستون‌های سنگی عظیم قهوه‌ای رنگ با سقف بلند رستوان وصل شده بودند و عظمت مکان‌ را به وضوح نشان می‌داد. نور روشن محیط را مدیون لوسترهای عظیم قدیمی، چیده شده بر سقف وسیع بودند؛ اما در عین روشنی قسمت‌هایی از رستوران کمی تاریک‌ به‌نظر می‌آمد. میز و صندلی‌های چوبی براق به طرز شگفتی کنار هم مرتب چیده‌ شده بودند و بر روی هر سطح آن، رو‌میزی آلبالویی رنگ مخملی با شراره‌های طلایی پهن شده بود. تمام پرد‌ه‌های مخملی هم‌رنگ رومیزی‌ها را سرتاسر پنجره‌ها کشیده شده بودند.

آنجل در حالی که متوجه برانداز کردن مارتین به در و پیکر رستوران شده بود، پرسید:

- اولین باره که این‌جا میای؟

مردی با سر و وضعی مرتب از در چوبی پنهان شده بین پرده‌ها پدیدار شد، چشمان بادومی‌اش را بر سر تک‌تک میز‌ها چرخاند و با جملات کوتاه و اشاره‌ی دست به گارسو‌ن‌ها امر و نهی می‌کرد. از میان فرم صورتش خط‌لبخند و بینی‌ قوزدار استخوانی‌اش پررنگ‌تر از بقیه‌ی اجزای صورتش بود.

- آره، اولین بارمه.

- این‌جا جای خیلی خاصیه. اکثر اوقات میام‌ این‌جا و ساعت‌ها به ویولن و پیانو زدن نوازنده‌ها گوش می‌دم و یه دسر سوفله‌ی شکلاتی سفارش میدم.

با این‌که مارتین حسابی حرکات مرد غریبه را تحت نظر خود داشت اما از صحبت‌های آنجل بی‌اعتنایی نکرد.

- سوفله؟

- خیلی خوشمزه‌ست باید امتحانش کنی، اما یه وقت دیگه.

- چرا یه وقت دیگه؟

- چون حسابی خرج کردی، من رو بیشتر از این خجالت‌زده نکن آقای اگنس، ممنونم بابت دعوتت.

کمی از نو*شی*دنی بلوبری را نوشید و از صندلی‌اش آهسته بلند شد و دستش را مقابل او کشید و با او دست داد. هم‌چنان لبخند بر کنج لبانش حسابی پر رنگ‌تر شده بود، ادامه داد:

- ولی دوست دارم در هر صورت بی‌حساب باشم پس؛ دوشنبه شب تو رو به یه‌ شام خونه‌ی خودم دعوت می‌کنم‌. خوشحال می‌شم اگر بیای.

نگاه فریبنده‌اش مارتین را میخ ‌کرد، او نیز در حالی که دست در دست آنجل نهاده بود، لبخندی بر پهنای صورتش کشید.

- باشه! متشکرم.

- پس دوشنبه شب، می‌بینمت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۵

دختربچه‌ی کوچکی در کوچه پس کوچه‌های پر از ازدحام شهر، خواهان فروختن شاخه‌های گل و چند کاغذ روزنامه بود. پس از دیدن مارتین، با ذوق قدم‌هایش را تندتر کرد و مدام پشت سر هم بلند تکرار می‌کرد؛
- آقا... آقا! برای خانمتون گل بخرید‌.
مارتین توقف کوتاهی کرد، نگاهی به سرخی گل‌های رز انداخت. لبه‌های گلبرگ‌هایش کمی تیره بود، اما هنوز هم جان‌دار به‌ نظر می‌آمدند. دور آن‌ها روبانی سرخ با حوصله‌ گره‌ی پاپیونی خورده بود. اسکناس تا شده که دو برابر قیمت گل‌ها بود را به دختربچه تقدیم کرد و دسته‌ گل را در میان دستانش فشرد. با خود آهسته زمزمه‌ می‌کرد:
- خانم! بانوی قلب من کاترینا بود. دیگه بانویی توی این عمارت ویرانه نخواهد بود.
آهی از سر حسرت سر داد و آهسته، لا‌به‌لای هوای خنک غروب به سمت خانه‌ی آنجل حرکت می‌کرد. در حالی که با روبان دسته گل بازی‌ می‌کرد، با انگشتان تا شده بر روی درب می‌کوبید.
بالاخره آنجل با موهای درهم ریخته شده در چارچوب درب حاضر شده بود. با دیدن مارتین لبخند‌ی زد اما با دیدن گل‌ها، لبخندش پررنگتر شد و دندان‌های مرواریدی مرتبش را نمایان‌تر کرد.
- خوش اومدی آقای اگنس.
مارتین نیز به رسم تشکر لبخند زد. آنجل جا خالی داد تا مارتین وارد خانه شود. خانه بر خلاف هوای بیرون، گرم و تسلابخش بود و قسمت‌هایی از آن با با وجود آباژور‌ها بسیار آرامش‌بخش بود. بوی قهوه و غذا، حسابی مارتین را خوش‌اشتها می‌کرد. بلافاصله پس از رسیدن به سالن کوچک دِنج، تن خود را بر روی کاناپه جمع‌و‌جور کرد و با چشمان کنجکاوش به تمام اجزای خانه چشم دوخت، آنجل ملاقه به دست وارد آشپزخانه شد و پس از فاصله‌ی کوتاهی با سینی چوبی که حاوی دو فنجان قهوه‌ و بیسکویت گِرد شکلاتی بود به سالن برگشت. سپس گل‌های خوش‌رنگ را درون شیشه‌ی بلورین قرار داد و آن را همراه خود به سالن آورد و بر روی میز کنار کتاب‌‌ها، گوشه‌ای قرار داد.
- بفرمایید قهوه! خیلی خوش‌حالم که اومدی.
دامن پلیسه‌ی سفیدش را مرتب کرد و در مقابل مارتین نشست. کمرش را صاف نگه داشته بود و در‌ حالی‌ که پایش را روی پای دیگرش با تسلط نگه داشته بود، کم و بیش آن را تکان می‌داد.
نگاه خرسندش بر گلبرگ‌های سرخ نیمه‌جان گل‌ها نشست. سپس از جایش آهسته برخاست و با چک‌چک کفش‌هایش، نگاه‌های مارتین را به خود جلب کرد. از لا‌به‌لای مجسمه‌ و قاب عکس‌های ریز گوشه‌ی قفسه‌ی کتاب، جعبه‌ی کوچکی را به بیرون کشید. جعبه را مقابل مارتین قرار داد و منتظر ماند تا مارتین آن را بردارد. مارتین بی‌درنگ جعبه‌ی قهوه‌ای را باز کرد. اولین چیزی که توجه‌‌اش را جلب کرد، برق زیبای روی بند ساعت بود.
ساعت مچی کلاسیک با کمربند‌های قهوه‌ای بسیار چشم‌‌گیر و جذاب بود.
- این ساعت، جبران ساعتی که توی باغچه‌ی من گم کردی.
- ولی... .
- لطفاً به عنوان هدیه بپذیرین.
مارتین ناچار آن جعبه را برداشت. هنوز هم مسخ دیدن طرحش بود، گویا هیچ ساعتی به اندازه‌ی آن زیبا نبود.
آنجل هنوز هم لبخند ملیح خود را در کنج لبانش جا داده بود. مارتین ساعت را میان مچش انداخت و دوباره به آن چشم دوخت.
- خیلی قشنگه! متشکرم.
- متاسفم، اگر به اندازه‌ی ساعت خودتون گران‌قیمت نیست.
- باارزش‌تر از تمام ساعت‌هایی که داشتم، هست.
کمی بیشتر نگاه کرد، این‌بار با تعجب سرش را بالا برد.
- اما منظم نیست!
لبخند آنجل کشدار‌تر شد و با لحن گرم مهربانش، پاسخ داد:
- با نبضتون کار می‌کنه.
متعجب دوباره به ساعت چشم دوخت.
- اما این‌طور باید همیشه دستم باشه!
در برابر جمله‌اش، لبخندی تحویل او داد و به سوی آشپزخانه قدم برداشت.
مارتین به دور از چشمان دریایی رنگ آنجل لبخندی بر پهنای صورت زد. سپس با همان حال شادمانی درونش، از جایش بلند شد و به سوی قفسه‌ی کتاب رفت و با چشمان کاوشگرش به وسایل ریز و درشتی که با نظم چیده شده بودند، خیره شد. مجسمه‌ی فرشته‌های بال‌دار که به اندازه‌ی دو بند انگشت بودند، بسیار مورد توجه بود؛ به همراه چند قاب عکس دسته‌جمعی که توجه‌اش را حسابی جلب کرد.
چشم ریز کرد و با دقت افراد موجود در عکس را نگریست.
عکسی که نسبت به بقیه بزرگتر بود، عکس کودکی دخترک موفرفری در کنار مرد بلند قامت عینکی و بانوی قدکوتاه که با چهره‌ی دلنشین و آرامی به عکس زیبایی بخشیده بود و دقیقا شباهت بی‌نقصی به آنجل داشت. کمی آن طرف‌تر عکس دسته‌جمعی پرستاران سفید‌پوش بود که آنجل در گوشه‌ی عکس با لبخند ملیحی در آ*غ*و*ش پرستاری قرار گرفته بود. دوباره چشم از عکس گرفت و به عکس دیگری چشم دوخت. این بار مات و مبهوت به افراد عکس چشم دوخت. باور نداشت که دارد درست می‌بیند.
چند بار پشت سر هم پلک زد و خود را به عکس نزدیک‌تر کرد. خانم بزرگسال آشنایی که بر روی ویلچر با لبخندی به دوربین نگاه انداخته بود و دستان آنجل که بر گر*دن او حلقه شده بود و صمیمانه همراه او می‌خندید، مارالیا، مادرش بود. بغض چنگی بر گلوی خشکش انداخت. هاله‌ی خیس اشک در چشمانش جا خوش کرده بود.
- شام یکم دیگه حاضر میشه.
با دیدن مارتین که به عکس‌ها خیره مانده بود، آهسته به سویش قدم برداشت.
- این زن کیه؟
آنجل قد کوتاهی نسبت به مارتین داشت و حدودا تا بازوهایش قرار می‌گرفت. با آن هاج و واج موهای حنایی‌اش و چهره‌ای که لبخند مهربانی از آن دریغ نمی‌شد، حسابی معصوم و پر عاطفه بود.
با دیدن عکس، دستی پر مهر بر آن کشید.
- اسمش رو نمی‌دونم، هیچ‌وقت هم ندونستم ولی اون رو رز صدا می‌زدم. عاشق گل‌ رز و بابونه بود.
بر لبه‌ی کاناپه تکیه داد و بارها آن تصویر را نوازش می‌کرد.
- یادمه عاشق پسرش بود، می‌گفت یه پسر داره که واسش کلی زحمت کشیده، براش همه‌چیز رو تهیه می‌کرد و پایه‌ی تمام خوشی‌هاش بود. می‌گفت با اون کلی توی کافه‌ی خودشون کیک می‌پختند. بقیه‌ی پرستارها می‌گفتن اون هذیون میگه ولی من باورش داشتم و چند سال توی آسایشگاه پرستارش بودم و ازش مثل مادر خودم مراقبت کردم.
لبخند غمگینی زد و با بغض ادامه داد:
- ولی خب یه شب غیبش زد، همه‌جا رو دنبالش گشتیم اما نبود!
دوباره قاب عکس را سر جایش قرار داد و به سمت کابینت اُپن مانند که آشپزخانه و سالن را از هم جدا می‌کرد، رفت و ظروف غذا را برداشت و بر روی مرکز میز قرار داد. به ترتیب بقیه‌ی ظروف را با سلیقه‌ی منحصر به‌ فردی بر روی میز چید. مارتین نیز او را همراهی کرد سپس در مقابل هم چهارزانو نشستند و شام را با حوصله میل کردند.
آنجل در حالی که لقمه‌های غذا را در دهانش می‌جوید، با لحن متعجبی گفت:
- البته تو به رز خیلی شباهت داری! هر دو هم لهجه‌ی لاتین دارید. چشماتون یه رنگه، هر دو آبی آسمونیه!
مارتین متوجه ذکاوت آنجل شده بود، با تک سرفه‌ای نگاه خون‌سردی بر اطراف انداخت و ترجیح داد چیزی در این باره نگوید، پس بهترین راه‌حل تغییر دادن موضوع است.
- اون روز کنار درب رستوران چیزی به من گفتی ولی جملت کامل نبود.
- چه چیزی؟
آنجل کمی رنگ‌پریده به‌ نظر می‌رسید، دستی بر تب و تاب موهایش انداخت و بهت‌زده به مارتین نگاه کرد اما بلعکس، مارتین مثل همیشه محکم و کوبنده سخن می‌گفت. البته، از بیرون این‌گونه به‌نظر می‌رسید اما از درون دریای احساس و ترحم بود، آن هم گاهی اوقات!
- از این‌که دنبال ساعتم بودم، شک داشتی و به چیز دیگه‌ای اشاره کرده بود.
- به چی؟
کمی به چشمانش خیره ماند تا حقیقتی را نمایان کند. آنجل نگاه معصومانه‌اش را از او گرفت و به بشقاب مقابلش چشم دوخت. بعد از این‌که جوابی از سوی مارتین نشنید ادامه داد:
- اگر با من صادق بودی، شاید من هم باهات درمیون می‌ذاشتم.
لبخند بدجنسی بر چهره‌اش زبانه می‌کشید، تیرش این بار به هدف اصابت کرد.
- خب پس الان من با تو صادقم!
- قول بده که راستگو باشی.
چاره‌ای نداشت، نمی‌دانست آنجل تا چه حد قابل اعتماد است، اما خب پای آن سنگ قیمتی لعنتی در میان بود.
- باشه! من اون شب از یه مهمونی فرار کردم و چون با صاحب مهمونی گلاویز شدم، دوتا تیر خوردم، آخرش کارم رسید به این‌جا و از حال رفتم.
کمی از صحبت‌هایش شوکه شد، پس از چند پلکی پرسید:
- چرا گلاویز شدی؟
نگاه پر حرصی بر کاسه‌ی چشمانش چرخاند و آهسته ل*ب زد:
- چون باید یه چیزی رو از اون برمی‌داشتم.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده

دختربچه‌ی کوچکی در کوچه پس کوچه‌های پر از ازدحام شهر، خواهان فروختن شاخه‌های گل و چند کاغذ روزنامه بود. پس از دیدن مارتین با ذوق، قدم‌هایش را تندتر کرد و مدام پشت سر هم بلند تکرار می‌کرد.

- آقا ... آقا! برای خانمتون گل بخرید!

مارتین توقف کوتاهی کرد، نگاهی بر سرخی گل‌های رز انداخت، لبه‌های گلبرگ‌هایش کمی تیره بود، اما هنوز هم جان‌دار به‌ نظر می‌آمدند. دور آن‌ها روبانی سرخ هم‌رنگشان با حوصله‌ای گره‌ی پاپیونی خورده بود. اسکناس تا شده که دو برابر قیمت گل‌ها بود را به دختربچه تقدیم کرد و دسته‌گل را در میان دستانش فشرد، با خود آهسته زمزمه‌ می‌کرد:

-خانم! بانوی قلب من کاترینا بود. دیگه بانویی توی این عمارت ویرانه نخواهد بود.

آهی از سر حسرت سر داد و آهسته لا‌به‌لای هوای خنک غروب به سمت خانه‌ی آنجل حرکت می‌کرد. در حالی که با روبان دسته گل بازی‌ می‌کرد، در را با انگشتان تا شده بر روی در می‌کوبید.

بلاخره آنجل با موهای در هم ریخته شده در چارچوب درب حاضر شده بود، با دیدن مارتین لبخند‌ی زد اما با دیدن گل‌ها لبخندش پر رنگتر شد و دندان‌های مرواریدی مرتبش را نمایان‌تر کرد.

-خوش اومدی آقای اگنس.

مارتین نیز به رسم تشکر لبخند زد، آنجل جا خالی داد تا مارتین وارد خانه شود. خانه بر خلاف هوای بیرون، گرم و تسلابخش بود و قسمت‌هایی از آن با آباژور‌های زرد رنگ حسابی نور آرامش‌بخشی می‌داد. بوی قهوه و بوی غذا حسابی مارتین را خوش‌اشتها می‌کرد، بلافاصله پس از رسیدن به سالن کوچک دِنج، تن خود را بر روی کاناپه جمع‌و‌جور کرد و با چشمان کنجکاوش به تمام اجزای خانه چشم می‌دوخت، آنجل ملاقه به دست وارد آشپزخانه شد و پس از فاصله‌ی کوتاهی با سینی چوبی که حاوی دو فنجان قهوه‌ و بیسکویت گِرد شکلاتی بود به سالن برگشت، سپس گل‌های خوش رنگ را درون شیشه‌ی بلورین قرار داد و آن را همراه خود به سالن آورد و بر روی میز کنار کتاب‌‌ها، گوشه‌ای قرار داد.

-بفرمایید قهوه، خیلی خوشحالم که اومدی.

دامن پلیسه‌ی سفیدش را مرتب کرد و در مقابل مارتین نشست. کمرش را صاف نگه داشته بود و در‌ حالی‌ که پایش را روی پای دیگرش با تسلط نگه داشته بود کم و بیش آن را تکان می‌داد.

نگاه خرسندش بر گلبرگ‌های سرخ نیمه جان گل‌ها نشست، سپس از جایش آهسته برخاست و با چک‌چک کفش‌هایش نگاه‌های مارتین را به خود جلب کرد. از لا‌به‌لای مجسمه‌ و قاب عکس‌های ریز گوشه‌ی قفسه‌ی کتاب، جعبه‌ی کوچکی را به بیرون کشید. جعبه را مقابل مارتین قرار داد و منتظر ماند تا مارتین آن را بردارد. مارتین بی‌درنگ جعبه‌ی قهوه‌ای را باز کرد. اولین چیزی که توجه‌ش را جلب کرد برق زیبای روی بند ساعت بود.

ساعت مچی کلاسیک با کمربند‌های قهوه‌ای بسیار چشم‌‌گیر و جذاب بود.

- این ساعت جبران ساعتی که توی باغچه‌ی من گم کردی.

- ولی... .

- لطفاً به عنوان هدیه بپذیرین.

مارتین ناچار آن جعبه را برداشت، هنوز هم مسخ دیدن طرحش بود، گویا هیچ ساعتی به اندازه‌ی آن زیبا نبود.

آنجل هنوز هم لبخند ملیح خود را در کنج لبانش جا داده بود. مارتین ساعت را میان مچش انداخت و دوباره به آن چشم دوخت.

- خیلی قشنگه! متشکرم.

- متاسفم، اگر به اندازه‌ی ساعت خودتون گران‌قیمت نیست.

- باارزش‌تر از تمام ساعت‌هایی که داشتم، هست.

کمی بیشتر نگاه کرد، این‌بار با تعجب سرش را بالا برد.

- اما منظم نیست!

لبخند آنجل کشدار‌تر شد و با لحن گرم مهربانش، پاسخ داد:

- با نبضتون کار می‌کنه.

متعجب دوباره به ساعت چشم دوخت.

-اما این‌طور مجبورم همیشه دستم باشه!

در برابر جمله‌اش لبخندی تحویل او داد و به سوی آشپزخانه قدم برداشت.

مارتین به دور از چشمان دریایی رنگ آنجل لبخندی بر پهنای صورت زد، سپس با همان حال شادمانی درونش، از جایش بلند شد و به سوی قفسه‌ی کتاب راهی شد و با چشمان کاوش‌گرش به وسایل ریز و درشتی که با نظم چیده شده بودند، خیره شد. مجسمه‌ی فرشته‌های بال‌دار که به اندازه ی دو بند انگشت بودند بسیار مورد توجه بود به همراه چند قاب عکس دسته‌جمعی که توجه‌اش را حسابی جلب کرد.

چشم ریز کرد و با دقت افراد موجود در عکس را می‌نگرید.

عکسی که نسبت به بقیه بزرگتر بود، عکس کودکی دخترک موفرفری در کنار مرد بلند قامت عینکی و بانوی قدکوتاه که با چهره‌ی دلنشین و آرامی به عکس زیبایی بخشیده بود و دقیقا شباهت بی‌نقص به آنجل داشت. کمی آن طرف‌تر عکس دسته‌جمعی پرستاران سفید‌پوش بود که آنجل در گوشه‌ی عکس با لبخند ملیحی در آ*غ*و*ش پرستاری قرار گرفته بود. دوباره چشم از عکس گرفت و به عکس دیگری چشم دوخت. این بار مات و مبهوت به افراد عکس چشم دوخت باور نداشت که دارد درست می‌بیند.

چند بار پشت سر هم پلک زد و خود را به عکس نزدیکتر کرد. خانم بزرگسال آشنایی که بر روی ویلچر با لبخندی به دوربین نگاه انداخته بود. دستان آنجل که بر گر*دن او حلقه شده بود و صمیمانه همراه او می‌خندید. مارالیا مادرش بود، بغض چنگی بر گلوی خشکش انداخت. هاله‌ی خیس اشک در چشمانش جا خوش کرده بود.

- شام یکم دیگه حاضر میشه.

با دیدن مارتین که به عکس‌ها خیره مانده بود، آهسته به سویش قدم برداشت.

- این زن کیه؟

آنجل قد کوتاهی نسبت به مارتین داشت و حدودا تا بازوهایش قرار می‌گرفت، با آن هاج و واج موهای حنایی‌اش و چهره‌ای که لبخند مهربانی از آن دریغ نمی‌شد، حسابی معصوم و پر عاطفه بود.

با دیدن عکس دستی پر مهر بر آن کشید.

- اسمش رو نمی‌دونم هیچ‌وقت هم ندونستم ولی اون رو رز صدا می‌زدم. عاشق گل‌ رز و بابونه بود.

بر لبه‌ی کاناپه تکیه داد و بارها آن تصویر را نوازش می‌کرد.

- یادمه عاشق پسرش بود، می‌گفت یه پسر داره که واسش کلی زحمت کشیده، براش همه‌چیز رو تهیه می‌کرد و پایه‌ی تمام خوشی‌هاش بود، می‌گفت با اون کلی تو کافه‌ی خودشان کیک می‌پختند. بقیه‌ی پرستارها می‌گفتن اون هذیون می‌گه ولی من باورش داشتم و چند سال توی آسایشگاه پرستارش بودم و ازش مثل مادر خودم مراقبت کردم.

لبخند غمگینی زد و با بغض ادامه داد:

- ولی خب یه شب غیبش زد، همه‌جا رو دنبالش گشتیم اما نبود!

دوباره قاب عکس را سر جایش قرار داد و به سمت کابینت اُپن مانند که آشپزخانه و سالن را از هم جدا می‌کرد رفت و ظروف غذا را برداشت و بر روی مرکز میز قرار داد. به ترتیب بقیه‌ی ظروف را با سلیقه‌ی منحصربه‌فردی بر روی میز چید. مارتین نیز او را همراهی کرد سپس در مقابل هم چهارزانو نشستند و شام را با حوصله میل کردند.

آنجل در حالی که لقمه‌های غذا را در دهانش می‌جوید، با لحن متعجبی گفت:

- البته تو به رز خیلی شباهت داری! هر دو هم لهجه‌ی لاتین دارید. چشماتون یه رنگه، هر دو آبی آسمونیه!

مارتین متوجه ذکاوت آنجل شده بود، با تک سرفه‌ای نگاه خون‌سردی بر اطراف انداخت و ترجیح داد چیزی در این باره نگوید، پس بهترین راه‌حل تغییر دادن موضوع است.

- اون روز کنار درب رستوران چیزی به من گفتی ولی جملت کامل نبود.

- چه چیزی؟

آنجل کمی رنگ پریده به‌ نظر می‌رسید، دستی بر تب و تاب موهایش انداخت و بهت زده به مارتین نگاه کرد اما بلعکس مارتین مثل همیشه محکم و کوبنده سخن می‌گفت. البته، از بیرون این‌گونه به‌نظر می‌رسید اما مارتین از درون دریای احساس و ترحم بود، آن هم گاهی اوقات!

- از این‌که دنبال ساعتم بودم، شک داشتی و به چیز دیگه‌ای اشاره کرده بود.

- به چی؟

کمی به چشمانش خیره ماند تا حقیقتی را نمایان کند. آنجل نگاه معصومانه‌اش را از او گرفت و به بشقاب مقابلش چشم دوخت. از این‌که جوابی از سوی مارتین نشنید ادامه داد:

- اگر با من صادق بودی شاید منم باهات درمیون می‌ذاشتم.

لبخند بدجنس‌گرانه‌ای بر چهره‌اش زبانه می‌کشید، تیرش این بار به هدف اصابت کرد.

- خب پس الان من با تو صادقم!

- قول بده که راستگو باشی.

چاره‌ای نداشت، نمی‌دانست آنجل تا چه حد قابل اعتماد است، اما خب پای آن سنگ قیمتی لعنتی در میان بود.

- باشه! من اون شب از یه مهمونی فرار کردم و چون با صاحب مهمونی گلاویز شدم دوتا تیر خوردم، آخرش کارم رسید به این‌جا و از حال رفتم.

کمی از صحبت‌هایش شوکه شد، پس از چند پلکی پرسید:

- چرا گلاویز شدی؟

نگاه پر حرصی بر کاسه‌ی چشمانش چرخاند و آهسته ل*ب زد:

- چون باید یه چیزی رو از اون برمی‌داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۶

- چی؟
منتظر پاسخ از سوی او بود. با چشمان درشت مسحورش، مارتین را وادار به بازجویی می‌کرد و با هر سوال‌ عجیب، او را سر جای خود به طرز سرگرم‌کننده‌ای سرکوب می‌کرد.
- سنگ قیمتی.
آنجل متبسم، سرش را متاسف به طرفین تکان داد.
- می‌دونستی اون سنگ قیمتی متعلق به موزه‌ی فرانسه‌‌‌ست و سال‌هاست گم‌شده؟!
از این‌که سنگ لعنتی دست آنجل بود، جای تعجب نداشت؛ پس ندای درونش درست می‌گفت!
- پس دست توئه؟!
آنجل سکوت اختیار کرد و ظرف‌های خالی کثیف را روی هم قرار گذاشت و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. مارتین، فوراً از جای خود برخاست و به سمت او حرکت کرد.
- حدسم درست بود؟!
آنجل کمی مضطرب و پریشان‌حال به‌ نظر می‌رسید و هر لحظه ممکن بود، بر روی زمین پس بیفتد. با هُل کوچک مارتین، کمرش به سینک ظرف‌شویی برخورد کرد و در مقابل او ایستاد و با او چشم در چشم شد.
مسافت کوتاه بینشان پر شد از نفس‌های تند عصبی مارتین که هر از گاهی بر چهره‌ی بی‌رنگ و لعاب آنجل می‌خورد.
جسمش از شدت خجالت یا شاید هم ترس شعله‌ور شد و نفس کم آورده بود.
- کجاست؟
- پس تو دزدی!
ترسیده بود، اما جملاتش را جسورانه بیان می‌کرد. دست‌هایش را روی لبه‌ی سینک قرار گذاشت تا لرزش دستانش، موردتوجه مارتین نباشد. آب دهانش را آهسته قورت داد و با چشمان متزلزلش به او خیره ماند‌.
مارتین، غرق طلسم چشمانش شده بود. گویا در چشمانش، کهکشانی از ج*ن*س پارسایی و دلیری یافته بود. کهکشانی، مرکب از رنگ‌های زنده؛ هم‌رنگ چشمان زمردی‌اش، هم‌رنگ موهای حنایی‌اش ، کهکشانی که میان مردمک چشمانش به زیباترین شکل ممکن می‌درخشید. چند لحظه مات تک‌تک اجزای چهره‌اش بود. در مدت کوتاهی، نگاهش را بر ناهمواری رخ تابانش سیر داد. با بهم خوردن مژه‌های پرپشتش اشک بلوری نمایان شد و مسیرش را بر ل*ب‌های سرخش کشاند.
- من دزد نیستم.
مارتین از او کمی فاصله گرفت و بر یخچال پشت سرش تیکه داد و دوباره با صدای رساتری تکرار کرد:
- من دزد نیستم... .
آهسته‌تر از قبل زمزمه‌وار زیر ل*ب گفت:
- از قضاوت‌های آدم‌ها خسته شدم.
از آشپزخانه بیرون رفت تا از خانه خارج شود اما با صدای آنجل بی‌اراده ایستاد، قلبش به‌شدت می‌تپید.
- بشین.
جفت او بر روی کاناپه نشست. کمی آب خورد ولی دیگر به خود اجازه نداد، دوباره به آن چشم‌ها، زل بزند. تنها به صدای یک‌نواختش گوش سپرد.
- بهتری؟
تقلا برای ندیدن چشمانش بی‌فایده بود، سرش را بالا گرفت. برق معصومیت آن دو تیله‌ی شفاف حسابی دلش را می‌لرزاند. چه چیزی باعث می‌شد تمام قدرت مارتین در مقابل دو تیله‌ی درخشنده رو به انحطاط و ضعف باشد؟!
- خوبم! اون سنگ لعنتی متعلق به من نیست ولی ماموریت من این هست که باید اون رو به دست صاحبش برسونم.
موهای مواجش را یک‌طرفه با انگشتانش حالت داد و متعجب سرش را کمی جلو آورد. متفکرانه دستی بر چانه‌‌اش کشید.
- صاحبش کیه؟!
- نمی‌تونم بگم.
آنجل کمی مکث کرد و به سمت گوشه‌ی دیگر قفسه قدم برداشت و با کتاب نسبتاً بزرگی دوباره جفت مارتین نشست. کمی کاغذ‌های کاهی را ورق زد، وقتی به صفحه‌ی مورد نظرش رسید، کتاب را مقابل مارتین قرار داد. تصویر نقاشی شده‌ی همان سنگ قیمتی بود و در کنارش نیز مطالبی با زبان روسی نیز به چشم می‌خورد.
- پدرم تاریخ‌شناس بود. تقریبا دو سال برای تحقیق راجع به این حجر مرموز وقت گذاشته بود. پدرم می‌گفت این حجر مرغوب قطعا رازی داره که باید کشف بشه ولی تحقیقاتش بی‌نتیجه موند.
سکوت اختیار کرد و درمانده چشم به چشمان مخجول مارتین سپرد.
- چرا بی‌نتیجه شد؟ آدم از چیزی که دنبال اون رفته باشه به همین راحتی نمی‌‌گذره.
- می‌دونی، داستانش طولانیه!
- من وقت دارم.
ناامیدی چشمانش را فرا گرفت و با بغض کم‌رنگی که در لابه‌لای صحبت‌هایش آشکار شده بود، گفت:
- چون‌ که خسته‌اش کرده بود و به مسیر نامطلوبی کشیده شد. بی‌دلیل پول اخاذی می‌کرد که تهش منجر به بیماری و مرگ مادرم شد‌.
درحالی که مضطرب و غمگین با گوشه‌‌ی لباس سفید با طرح گیپوری‌اش بازی می‌کرد، با پشت‌ دست بر لبه‌ی پرتگاه چشمانش کشید و اشک‌های منزجرکننده‌ را کنار زد.
مارتین حسابی با دیدن او در این حال معذب شده بود.
ترجیح داد برای حفظ غرورش، به چهره‌ی مغموم و اشک‌هایش نگاهی نیندازد.
- پدرت زنده‌ست؟!
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و با صدایی که بغض در آن بیدادگری می‌کرد، ل*ب زد:
- آره، اون شب من‌ رو به عمه‌‌ام سپرد و برای همیشه از این‌جا رفت. اون از افرادی که ازشون اخاذی کرده بود، فرار کرد. گمون می‌کرد، هیچ‌وقت من رو پیدا نمی‌کنن ولی سخت در اشتباه بود!
نفس عمیقی را محبوس س*ی*نه‌اش کرد و با فک لرزان دوباره ادامه داد:
- دو برابر اون پولی رو که به پدرم دادن رو از من می‌خوان. اگر کل سال‌های عمرم رو هم کار کنم، نمی‌تونم یه قسمتی رو از اون پول بپردازم.
- پدرت کجاست؟! اون می‌دونه؟
- روسیه، نه نمی‌دونه. به سختی توان اداره‌ی زندگی جدیدش رو داره. هر طور باشه خودم حلش می‌کنم.
مارتین حسابی گیج شده بود، مگر می‌توانست از پس عهده‌ی پرداخت حجم هنگفتی از پول بربیاید؟!
آنجل از جایش بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت و این‌بار با جعبه‌ی کاغذی برگشت و آن را با اطمینان به دستان مارتین سپرد.
مارتین با گرفتن جعبه حدس می‌زد همان سنگ قیمتی باشد و از قضا، حدسش درست بود.
کمی به دستانش سرعت بخشید و درب جعبه را مشتاقانه گشود. حجر را به دست گرفت و بر پهنای صورت، لبخند شادمانی زد. سنگ با برخورد دستش، هم‌چون ماه تابان درخشید، رنگ سفید ملیحی دور تا دورش را فرا گرفت. آنجل متعجب هینی کشید و دست‌هایش را به نشانه‌ی تعجب بر روی دهانش قرار داد.
- چطور این کار رو کردی؟!
با لبخند مرموزی، ل*ب زد:
- این یه رازه.
- شبیه جادو می‌مونه!
سنگ نمایان، چند سانت اوج گرفت و در میان دستانش شناور بود. آهسته دور خودش می‌چرخید، درست مثل ماه واقعی بود، تابان و حیرت‌انگیز!
آنجل هم‌چون دختربچه‌ی شروشیطون دستش را بر سطح حجر کشید. پرتوی نورانی هم‌چون اکلیل طلایی از میان انگشتانش پخش شد، ماه کوچک به دلیل وجود تماس فیزیکی هم‌زمان دستانشان، به رنگ سرخ ملیحی مبدل شد و سایه‌ی روشنش بر چهره‌ی متعجب هر دو نشسته بود. نگاه خیره و طولانی میانشان رد و بدل شد. اما نگاهِ مارتین عمیق‌ و خیره‌تر بود. دانه‌های کک‌ومک بر ناحیه‌های صورتش کمابیش پدیدار شد. ناخودآگاه، در کسری از ثانیه همه‌چیز در ذهنش مرور شد. صدای گاتیلدا در ذهنش تداعی شد.
《 این گر*دن‌بند هدیه‌ی خوبیه برای... دخترِ کک مکی.》
دانه‌های کک‌‌ومک با هر تکان خوردن، به‌شدت برق می‌زد و جلوه‌ی خیره‌کننده‌ای داشت!
- کک‌مک داری؟
شرم چشمانش را فرا گرفت و متعجب دستی بر صورت سپیدش کشید.
- از کجا فهمیدی؟
لپ‌هایش هم‌رنگ موهایش عنابی شده بود. دانه‌های قهوه‌ای ریز در قسمت گونه و بینی‌‌اش پراکنده شده بود.
- نور حجر داره اون‌هارو مثل ستاره‌ها برق می‌ندازه.
خجالت زده لبخند زد، سپس زمزمه‌وار گفت:
- اونارو با پودر و کرم آرایشی قایم می‌کنم.
- چرا؟
غم سَبکی بر مژه‌هایش نشست، آرام چشمانش را بر هم زد.
- مدام مسخره می‌شدم‌، بقیه دوسشون ندارن... ‌.
- ولی زیبان!
کمی بعد از سخن خودش جا خورد، این‌بار هر دو خجالت کشیدند.
- منظورم این‌ هست که بامزه‌ست!
مارتین متوجه دیر وقت بودن شد. از جایش بلند شد و به سمت درب قدم نهاد.
آنجل نیز به سمت او کشیده شد و هر دو کمی در چارچوب درب ایستادند. طبق معمول مارتین از غذای بی‌نظیر و مهمان‌‌نوازی آنجل تشکر می‌کرد.
احساس عجیبی داشت که چگونه به او اعتماد کرده بود و زندگی مشقت‌بارش را برای او تعریف کرده بود. آدم‌ها معمولا دغدغه‌های زندگیشان را برای هر کسی تعریف نمی‌کنند.
از این‌که آنجل به راحتی به او اعتماد کرده بود، متحیر بود. نمی‌دانست این حجم از اعتماد نشانه‌ چه بود.
- بابت همه‌چیز از تو ممنونم آنجل، شب من رو ساختی.
آنجل چنگی بر شنل روی شانه‌هایش کشید و کمی تنش را با سرمای بیرون مچاله کرد. دست به س*ی*نه مقابل مارتین قرار گرفت و با لبخند شیرینی مهمان‌نوازی خود را چندین برابر گرم‌تر و صمیمی‌تر به نمایش گذاشت.
- خیلی خوش اومدی مارتین، امیدوارم باز همدیگر رو ببینیم.
مارتین سری تکان داد و قبل از باز کردن درب کوچک چوبی نرده مانند، به سوی عقب کشیده شد و جمله‌ی آخرش را به آنجل که به نشانه‌ی بدرقه کردن او، همان‌جا در چارچوب درب، زیر نور لامپ منتظر رفتنش ایستاده بود. گفت:
- ممنونم ازت بانو. لطفتون رو جبران می‌کنم.
لبخند آنجل شدت گرفت و تنها سری تکان داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۷

آنجل تمام شب را به یاد مارتین به سقف اتاقش لبخند می‌زد. حس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود، حسی که نامش را نمی‌دانست اما از وجود چنین احساسی، خرسند بود.
در آن طرف شهر، مارتین نیز به کک‌ومک‌های جادویی و خنده‌های دلبرانه‌ی دخترکی که با جثه‌ی کوچکش در قلبش حسابی جا گرفته بود، فکر می‌کرد.
درحالی که مشغول بازی کردن با زنجیر گردنبند بود، به پلاک آن برای هزارمین بار نگریست. به این فکر می‌کرد که چگونه کارش به این‌جا رسید. این‌جا؛ در این محل و دور از خانه با وجود غریبه‌ها هنوز دوام آورده بود.
نگاه گذرایی به ساعت مچی روی دستش انداخت و تحسین‌آمیز، تبسمی بر گوشه‌های ل*بش کشاند. سلیقه‌ی ظریف و خاص آن دخترک به مزاجش می‌خورد. او که آن شب به دروغ گفته بود ساعتش را گم کرده است، امشب صاحب ساعت خیره‌کننده‌ای شد.
مارتین نباید به‌خاطر بسپارد که چرا این‌جاست. هدفش را نباید فراموش کند‌؛ بلکه تنها باید ماموریتش به نحو احسنت اتمام یابد تا بتواند برای نجات خودش اقدامی کند. اصلا امیدی هم نداشت که آیا دوباره می‌تواند انسان شود؟
روی پهلو خوابید و با چشمان گرم که هر لحظه آماده‌ی بسته شدن بودند، از این فکر که غرق در ناامیدی بود، گریخت.
صدای کلید انداختن درب باعث شد حواس مارتین پرت شود و نگاهش را به انتهای اتاق بکشاند. بوی آشنایی به مشامش خورد.
صدای سنگین کفش‌ها، حضور بنجامین را پررنگ می‌کرد.
- فکر نمی‌کردم تا این ساعت بیدار باشی.
دستانش را به‌ هم قفل کرد و زیر سرش قرار داد و به سقف خیره شد.
- داشتم فکر می‌کردم.
پالتوی چرمی‌اش را در جا لباس چوبی، آویزان کرد و روی صندلی مقابلش نشست. در حین تا زدن شال‌گر*دن مشکی در دستانش، گفت:
- پس درگیر داستان جدید شدی. که این‌طور... .
- داستانی در کار نیست.
- اگه دوست داری من رو گول بزنی، مشکلی ندارم،پ؛ حداقل خودت رو گول نزن پسر!
تنها به او نگاه متاسفی انداخت و بی‌حوصله به سمت جعبه قدم برداشت و آن را دو دستی تقدیم بنجامین کرد.
- این‌‌ هم از ماموریت.
بنجامین، محض اطمینان نگاهی به جعبه انداخت و گوی را در دستانش جا داد و محو زیبایی‌اش شد.
- چطور پیداش کردی؟
مقابل پنجره ایستاد. پرده‌های حریر سفید با وجود باد نسیم، تکان می‌خوردند. نور ماه، از شب‌های قبل روشن‌تر و درخشان‌تر به‌نظر می‌رسید.
- کار سختی نبود.
بنجامین دیگر سخنی نگفت. از جایش بلند شد تا آبی بر سر و صورتش بزند و کمی استراحت کند.
- تصمیم نداری از قلعه خبری به من بدی؟
دستش را در جیب شلوارش فرو برد و پاکت سیگار را بیرون کشید. دستان لرزان او از نگاه بنجامین پنهان نماند. کمی‌ عصبی به‌نظر می‌آمد؛ شاید به‌ دلیل بی‌خوابی و خستگی‌ بود.
- من که می‌دونم اگر قلعه آتش بزنه هم برای تو مهم نیست.
پک عمیقی به سیگار زد و دودش را به سمت پایین فوت داد. نگاه سردی بر سر و وضع بنجامین انداخت و دوباره به ماه کامل چشم دوخت.
- ظاهراً رفته و کسی از وجود اون خبر نداره.
دوباره به او نگاه کرد اما این‌ بار نگاهش پر از ابهام و نگرانی بود.
نمی‌توانست چیزی بگوید، تنها با نگاهش تمنا می‌کرد تا ماجرا را کامل برایش بازگو کند، مگر چه خبر شده است.
بنجامین فاصله را با یک قدم کوتاه‌تر کرد و شرمنده، مقابل مارتین ایستاد و ادامه داد:
- کسی ازش خبر نداره. ماموریتم این بود که دنبال کاترینا بگردم اما پیداش نکردم. توماس تمام نیروهای خودش رو سرتاسر دنیا فرستاده تا پیداش کنن.
سرش را پایین انداخت، گویا چیزی را پنهان کرده بود که مارتین متوجه ماجرا شده بود.
- پس شما به این شک دارید که من از جای کاترینا خبر دارم، درسته؟! و اگر کاترینا رو پیدا کنی، اون رو دو دستی تحویل توماس میدی.
چیزی نگفت، تنها به او نگاه کرد.‌ سیگار را درون خاک گلدان مچاله کرد و گستاخانه، منتظر پاسخ از سوی او بود.
- من مجبورم طبق قواعد عمل کنم.
آرام از کنارش گذشت. پالتویش را در دست گرفت و قبل از ترک اتاق، گفت:
- ولی فکر می‌کردم تو با همه فرق می‌کنی بنجامین!
تمام شب را در خیابان‌های شهر سپری کرده بود. او حس می‌کرد که نگاهی از درون سایه‌ها او را دنبال می‌کند. حسی که قبل از مسخ شدن، درونش متولد شده بود و ظاهراً هرگز قرار نبود از این حس مزخرف رها یابد. خاطرات به ذهن خسته‌اش حمله‌ور می‌شدند ولی ترجیح می‌داد تمامی آن‌ها را کنار بزند.
ممکن بود کاترینا نزدیک او باشد؟ درست مثل آن قدیم‌ها که با ظاهر پیرزنی مهربان هر شب برایش با عشق غذا می‌پخت و از خاطرات دوران جوانی‌اش می‌گفت؟ یا شاید هم کاترینا با هزاران چهره در تمامی طول عمرش به او نزدیک شده بود، اما ترجیح می‌داد آن‌ها را به عنوان یک راز در گنجینه‌‌ی خاطراتش نگه‌داری کند و چیزی از این بابت نگوید.
قطعا اگر کاترینا این دور و بر باشد، بوی او را حس می‌کرد. بوی کاترینا متفاوت است، او بوی غرور می‌دهد؛ بوی شجاعت، بوی تلخ اما ماندگار بر خلاف بوی آنجل!
بوی آنجل شیرین و ملایم است. او در دنیای واقعی کاملا متضاد کاتریناست، اصلا چرا باید کاترینا را با آنجل مقایسه می‌کرد؟!
روی نیمکت چوبی نشست. حال و هوای امشب از غلظت مه تیره و تار بود. تیربرق بالای سرش کمی بعد روشن شد. با همان حالت نشسته و با هزار فکر و سودا، چشمانش به خواب رفتند.
صبح با سروصدای کلاغ‌ها از خواب بیدار شد.
با سر و وضع نامرتب و خواب‌آلودش تصمیم گرفته بود به هتل برگردد، اما دلش نمی‌خواست با بنجامین رو در رو شود. تنها خواسته‌اش این‌بود از این وضعیت نکبت‌بار خلاص شود تا حداقل تکلیفش را با این قضایا روشن کند. در مقابل شیشه‌ی ماشین‌ موهایش را حالت داد و با آب سرد فواره‌ها، کمی صورتش را شست.
به قسمت پذیرش بیمارستان دولتی که رسید، به اطراف نگاهی انداخت. همان لحظه با دیدن آنجل با آن لباس پرستاری، از پذیرش کناره گرفت و به او چشم دوخت. با بیمار در حال مدارا کردن بود و گاهی نیز تلاش می‌کرد بر لبان بیمار لبخندی بکارد. بعد از دیدن مارتین کمی تعجب کرد. سپس، شیرینی تبسمش را کمی بیشتر کرد و آهسته به سمت مارتین قدم برداشت. با آن لباس سفید که از زانوهایش کمی پایین‌تر بود، موهای فر‌ی که از پشت با گیره‌ای بسته بود و هت سفیدی که از میان موج‌های فنری‌اش کمابیش پیدا بود، هم‌چون عروسک نو می‌ماند. مارتین در آستانه‌ی درب منتظر آمدن او بود.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی آقای اگنس؟
- مارتین؛ راحت باش.
پرستاران گاهی نگاه‌های ریزی به هر دو می‌انداختند و پچ‌پچ می‌کردند. مارتین که کمی نسبت به این قضیه حس خوبی نداشت، ل*ب زد؛
- وقت داری بریم یه چیزی در رستوران مون سنت میشل بخوریم؟
- چرا اون‌جا؟
- به‌ نظرم جای قشنگیه.
- باشه، پس برم لباسم رو عوض کنم. همین‌جا منتظر باش.

#کوثر_حمیدزاده
#تک_رمان
#مسخ_لطیف
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,355
Points
895
پارت_۷۸

- سفارشتون؟
مارتین دستی پیش گرفت و با لحن موزونی، گفت:
- سوفله‌ی شکلاتی به همراه دو فنجان قهوه.
در حالی که رفتن گارسون را مشاهده می‌کرد، نگاهش به درب چوبی پشت پرده کشیده شد؛ بلافاصله مدیر رستوران از آن‌جا بیرون آمد.
نزد یکی از گارسون‌ها رفت و درحال پچ‌پچ کردن با او بود که نگاهش به سوی آنجل میخ شد. چشمانش را ریز کرد، دقیق‌تر او را نگریست و با لبخند آشکار، تک‌تک میز و صندلی‌ها را کنار زد و به سمت آنجل آمد‌.
- آنجل! خوش‌حالم می‌بینمت.
آنجل از منوی در دستانش چشم گرفت و با گشاده‌رویی و ذوق زده، گفت:
- شِف جوزف!
همدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدند و مَشغول احوال‌پرسی از همدیگر بودند. از این‌که این حجم از صمیمیت را بین آنجل و جوزف دیده بود، در بهت و تعجب به سر می برد. آنجل حسابی غرق گفت‌وگو بود و حضور مارتین را فراموش کرد. مارتین تک‌سرفه‌ای کرد تا توجه هر دو را به خود جلب کند.
- راستی! معرفی می‌کنم؛ مارتین دوست خوبِ من.
جوزف نگاه خاکستری‌اش را به سر وضع مارتین دوخت. گوشه‌ی ل*ب باریکش را به بالا کشید و لبخند محوی را تحویل مارتین داد. دست در دست هم دادند و با نگاه نافذی به همدیگر چشم دوختند.
- جوزف هستم، مالک رستوران.
- مارتین اگنس.
جوزف متعجب نگاهش را بر چشمان آنجل که هم‌چون مروارید‌های آبی رنگ درخشان بودند، کشاند.
- دوستت فرانسوی نیست؟!
مارتین میان حرف آنجل پرید و با نیمچه لبخند حرف او را تایید کرد.
- درسته.
حالت چهره‌ی هر دو متین و جدی بود. جوزف درحالی که در میان چشمان مارتین جستجوگر حقیقتی بود، ل*ب زد:
- آنجل خبری از پدرت نداری؟
- نه، خیلی وقته نامه‌ای از طرف اون به‌ دستم نرسیده.
- امیدوارم این جدایی چند ساله بالاخره به پایان برسه.
غمگین بود، اما رونمایی نکرد و با صدایی که بغض میانش له‌له می‌زد، گفت:
- امیدوارم.
جوزف پس از به آ*غ*و*ش کشیدن آنجل، محل را ترک کرد و فوراً از رستوران خارج شد؛ گویا مشکلی برایش پیش آمده بود و باید به آن رسیدگی می‌کرد.
آنجل به نقطه‌ای خیره شده بود. آهی از سر حسرت کشید و غمگین بر روی صندلی‌اش نشست.
سرش را کمی به سمت پایین تمایل داد، هاله‌ی برق‌نمایی در چشمانش حلقه زده بود و حسابی زیر نور لوسترها می‌درخشید. مارتین نگاه سردی به او انداخت اما از صمیم قلب برایش ناراحت بود. او که به یاد دلتنگی‌های خودش نسبت به مادرش افتاد بود، پرسید:
- دلتنگشی؟
آنجل لبخند زد، لبخندی که هم‌زمان با اشک‌هایش پدیدار شد؛ حسی مثل سیل و باران. هم‌زمان باهم، تضاد عجیبی را درون میمیک صورتش جا گرفته بود.
- خیلی... .
اشک‌هایش را با پشت‌ دست پاک کرد، ولی هم‌چنان خنده‌ی شیرینش کنج ل*بش جا گرفته بود. چقدر زیبا بود دیدنش! مارتین را به یاد گل‌های بابونه و آفتاب‌گردان می‌‌انداخت. بوی موهای حنایی‌اش بوی قهوه و کیک تازه می‌داد. نگاه خیره‌ی مارتین او را خجالت‌زده کرد. موهایش را پشت گوشش جا داد و مشغول دیدن منو شد.
- این مرد کی بود؟
- جوزف، دوست پدرم بود. یه مدتی پرستارش بودم.
- پرستار؟ مشکلش چی بود؟
گارسون محترمانه سفارشات را مقابلشان قرار داد و رفت.
آنجل چنگال و چاقو را برداشت و وسط کیک را برش داد.
- تیر خورده بود و نیاز به مراقبت داشت.
- بهش اعتماد داری؟
آنجل کمی تردید کرد اما قاطعانه سر تکان داد.
- چرا؟
آنجل در جواب دادن به سوالش، شانه‌ای بالا انداخت.
- نباید به آدم‌ها اعتماد کنی، بها دادن به آدم‌ها حکم مرگ رو داره.
خون‌سرد تکه‌ی خوراکی جذاب را درون دهانش قرار داد و در جواب سخن مارتین گفت:
- اگر این‌طور بود، پس الان تو توی باغچه‌ی من مرده بودی!
دستمال تا شده را گوشه‌ی ل*بش کشید و جمله‌اش را کوبنده‌تر ادامه داد:
- و این‌که هیچ‌وقت به حجر نمی‌رسیدی.
جوابش بوی کنایه نمی‌داد؛ انگار از سر شوخی بود و این همه شوخی کمی به غرور مارتین برخورده بود. این همه حجم از منت، احساسش را جریحه‌دار کرد.
- جبران می‌کنم تا بی‌حساب بشیم.
- من کمکت نکردم که جبران کنی. صرفاً چون احساس کردم آدمم، بهت کمک کردم‌.
- ولی من می‌خوام با همه بی‌حساب باشم تا کمتر به من کنایه بزنی!
چشمان مظلومش را گرد کرد و با بغض ل*ب زد:
- ولی من شوخی کردم؛ ناراحت شدی؟
عصبی بود، عصبی‌تر شد. مارتین چه بلایی سرش آمده بود که دیگر تحمل کلمات دیگران را نداشت؟
- بهتره با سکوت قهوه رو میل کنیم.
گارسون بعد از باز کردن گره‌ی پیش‌بندش، نگاه اشاره‌ای به مارتین انداخت و از فاصله‌ی نه چندان دور، وارد آشپزخانه شد.
مارتین نیز که در تمام این مدت منتظر چنین لحظه‌ای بود، فوراً از صندلی جدا شد و با کمری صاف، درحالی که کتش را بر تن مرتب می‌کرد، سریع ل*ب زد:
- الان برمی‌گردم.
مارتین پس از گذشتن از کنار میز و صندلی‌ها، از رستوران خارج شد و بعد از دور زدن رستوران، وارد کوچه‌ی فرعی شد که به درب دیگر رستوران ختم می‌شد. زباله و نخاله‌ها حسابی فضا را آشغال کرده بودند. بعد از دیدن گارسون به سوی او رفت. نگاهی به اطرافش انداخت و مقابل آن‌ پسرک سرکش قرار گرفت‌. گارسون که جوان کم‌سن و سالی به‌نظر می‌رسید، گستاخانه ل*ب زد:
- سیگار داری؟
مارتین دستش را در جیب مخفی کتش قرار داد‌ و پاکت را به بیرون کشید. نگاهی به پاکت انداخت، دو نخ سیگار داشت. یکی از آن‌ها را میان ل*بش قرار داد و دومی را به او تعارف کرد. پسرک جوان، ظاهر خودپسندانه‌ای به خود گرفت و با تکبری از چشمانش می‌بارید، مشغول آتش زدن سیگارش شد.
- چی از من می‌خوای؟
- هر چی که قرار بود بهم بگی.

#کوثر_حمیدزاده
#تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا