پارت_70
با دستان لرزانش کلید طلایی را از کُتش درآورد و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراولها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد؛ پس از آن تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از اینجا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همانجا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظارهگر بود. او هیچ سخنی نگفت؛ اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث میشد، جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانیتر و آشوبتر میکرد. یقین داشت که جزء او و جورج، همه عمارت را ترک کردهاند!
- مگه نمیشنوی چی میگم، استیو؟
وحشتزده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان میداد. دستهایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین میخورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آنقدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگیاش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناکتر و دردناکتر بود. کسی چه میدانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب میزند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهرهی تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمیبینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانهات رو با خاک یکسان کنم. پس آمادهی دیدارت با حق باش!
خندههای هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو میخوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ میدونی که خون با خون شسته نمیشه!
- فقط یه هیولا میتونه یه هیولا رو نابود کنه!
خندههایش را قطع کرد و با همان تبسم بهجا مانده از خندهاش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقهی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آنها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم میزدند، جدال جدیتری بینشان شکل میگرفت. جورج با دندانهای کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتابها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود میپیچید و مدام ناسزا میگفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زندهت نمیذارم.
نفسهای کشدار و عمیقی میکشید و کیف را بیاعتنا به حرفهایش برداشت تا فوراً از آنجا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جملهاش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیقتر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غمانگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی میکرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح میشنید و نبض شقیقههایش را هم حس میکرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیدهتر شد. ماشهی دوم را بیوقفه چکاند و اینبار گلوله به شانهی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمیکرد، تنها درجهی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونیاش را به دگرگونترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آمادهی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده میدید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر میشد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشمآلود و چهرهی درهم رفته، تشری زد:
- میکشمت، جورج!
چشمان اقیانوسیاش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آمادهی غروب شدن بود.
حلقهی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع میشد. دردی را حس نمیکرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمیآمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا میکرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازهی کافی او را کمنفس و خفتهتر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمیکرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو میزد، همچون پسر بچهی شش سالهای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه میزد. اما اینبار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحهشرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمیزد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت میکرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف میسوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانهی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همهچیز از بین رفته بود، انگار که هیچکس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدمهای نامنظمی برمیداشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده میشد؛ اما باز سر پا میشد. با تمام صدای خفته در حنجرهاش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشهای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر میکرد و نمیدانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمیداشت، دستش را بر زخم میفشرد و از شدت درد میگریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخیهای گاهناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابهلای مه سنگین کماکان میدید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاههای چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته میشد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاهها کشیده میشد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشکهای جاریاش به موهای کنار شقیقهاش جذب میشد. قطرهی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آنها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و اینبار اشکهای بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانهی شوکت این نبرد وجود بیپایان آشکار میشد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر میکرد. مارتین تمام مدت چشمهایش را بسته بود و به صدای باران گوش مینواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را میشنید که نگران، تنش را تکان میداد.
- آقا، آقا زندهای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشهای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانهی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بیرمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روحنواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشتهی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان میداد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمیدانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
با دستان لرزانش کلید طلایی را از کُتش درآورد و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراولها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد؛ پس از آن تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از اینجا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همانجا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظارهگر بود. او هیچ سخنی نگفت؛ اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث میشد، جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانیتر و آشوبتر میکرد. یقین داشت که جزء او و جورج، همه عمارت را ترک کردهاند!
- مگه نمیشنوی چی میگم، استیو؟
وحشتزده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان میداد. دستهایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین میخورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آنقدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگیاش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناکتر و دردناکتر بود. کسی چه میدانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب میزند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهرهی تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمیبینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانهات رو با خاک یکسان کنم. پس آمادهی دیدارت با حق باش!
خندههای هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو میخوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ میدونی که خون با خون شسته نمیشه!
- فقط یه هیولا میتونه یه هیولا رو نابود کنه!
خندههایش را قطع کرد و با همان تبسم بهجا مانده از خندهاش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقهی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آنها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم میزدند، جدال جدیتری بینشان شکل میگرفت. جورج با دندانهای کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتابها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود میپیچید و مدام ناسزا میگفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زندهت نمیذارم.
نفسهای کشدار و عمیقی میکشید و کیف را بیاعتنا به حرفهایش برداشت تا فوراً از آنجا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جملهاش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیقتر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غمانگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی میکرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح میشنید و نبض شقیقههایش را هم حس میکرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیدهتر شد. ماشهی دوم را بیوقفه چکاند و اینبار گلوله به شانهی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمیکرد، تنها درجهی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونیاش را به دگرگونترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آمادهی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده میدید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر میشد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشمآلود و چهرهی درهم رفته، تشری زد:
- میکشمت، جورج!
چشمان اقیانوسیاش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آمادهی غروب شدن بود.
حلقهی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع میشد. دردی را حس نمیکرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمیآمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا میکرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازهی کافی او را کمنفس و خفتهتر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمیکرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو میزد، همچون پسر بچهی شش سالهای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه میزد. اما اینبار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحهشرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمیزد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت میکرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف میسوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانهی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همهچیز از بین رفته بود، انگار که هیچکس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدمهای نامنظمی برمیداشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده میشد؛ اما باز سر پا میشد. با تمام صدای خفته در حنجرهاش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشهای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر میکرد و نمیدانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمیداشت، دستش را بر زخم میفشرد و از شدت درد میگریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخیهای گاهناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابهلای مه سنگین کماکان میدید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاههای چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته میشد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاهها کشیده میشد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشکهای جاریاش به موهای کنار شقیقهاش جذب میشد. قطرهی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آنها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و اینبار اشکهای بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانهی شوکت این نبرد وجود بیپایان آشکار میشد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر میکرد. مارتین تمام مدت چشمهایش را بسته بود و به صدای باران گوش مینواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را میشنید که نگران، تنش را تکان میداد.
- آقا، آقا زندهای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشهای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانهی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بیرمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روحنواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشتهی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان میداد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمیدانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
کد:
با دستان لرزانش کلید طلایی را از کتش بیرون کشید و در اتاق را با سرعت ممکن باز کرد. ساک دستی را از بالای کمد برداشت و پس از باز کردن گاوصندوق، تراولها و سنگ قیمتی را به بیرون کشید و در کیف جا داد. تصمیم گرفت اتاق را ترک کند، اما با مارتین رو در رو شد!
- استیو! بلاخره اومدی، باید هر چه زودتر از اینجا بریم.
مارتین با حفظ خونسردی کامل، همانجا در میان چارچوب در ایستاده بود و با چشمان سردش نظارهگر بود. او هیچ سخنی نگفت، اما دوباره با صدای لرزان و چشمان براقش ل*ب زد:
- آماندارو بین جمعیت ندیدی؟
باز لجاجت به خرج داد و سکوت کرد، سکوتی که باعث میشد جورج آرام آرام از درون بسوزد. گرمای شدید جو بحرانیتر و آشوبتر میکرد. یقین داشت که جز او و جورج، همه عمارت را ترک کردهاند!
- مگه نمیشنوی چی میگم، استیو؟
وحشتزده بود و ترس در سرتاسر وجودش جولان میداد. دستهایش شروع به لرزیدن کردند و نگران و حیران، هر از گاهی بر زمین میخورد. بعید بود جورج با چنین اتفاقی آنقدر عاجز و ناتوان شود! شاید هم بخشی از بازی همیشگیاش باشد.
- استیو نه، مارتین اَگنس!
- کی؟!
- آخرین کسی که قراره قبل از مرگت ببینی.
چشم گرد کرد و بشدت جا خورد. شکست اعتمادش به مارتین، از شکست غرورش هولناکتر و دردناکتر بود. کسی چه میدانست که شکست اعتماد تا چه حد آسیب میزند؛ تنها دردی است که درمان ندارد!
با لبان لرزان و چشمان براق به چهره تابان مارتین زل زد.
- پس آماندا… .
- دیگه اون رو نمیبینی. تو لایق داشتن خانومی چون آماندا نیستی. قراره امشب قدرت ظالمانهات را با خاک یکسان کنم. پس آمادهی دیدارت با حق باش!
خندههای هیستریکش را در برابر سخنان مارتین تحویل داد و سپس با ابروان کشیده و لحن تمسخرآمیزی گفت:
- تو میخوای با ظلم، قدرت ظالمانه را از بین ببری؟ میدونی که خون با خون شسته نمیشه!
- فقط یه هیولا میتونه یه هیولا رو نابود کنه!
خندههایش را قطع کرد و با همان تبسم بهجا مانده از خندهاش، سری متاسف به طرفین تکان داد. مارتین نزدیک او شد و کیف در دستش را به سمت خود کشید، اما جورج مقاومت کرد و یقهی مارتین را سفت گرفت و او را محکم به دیوار مقابلش کوبید. عمارت در هر لحظه امکان ریزش داشت، اما دوئل مهیج آنها تازه آغاز ماجرا بود!
با هر مشت و لگدی که به هم میزدند، جدال جدیتری بینشان شکل میگرفت. جورج با دندانهای کلید شده نیرویی را در مشتش جمع کرد و آن را به صورت مارتین نشانه گرفت که باعث شد او بر زمین پرت شود. پس از آن، جورج دو دستش را بر گلوی مارتین نشاند و با تمام نفرت و توان موجود در بازوانش او را خفه کرد و با فریاد و نفرت گفت:
- من به تو اعتماد کرده بودم!
مارتین حسابی سرخ شده بود و به دلیل کم شدن اکسیژن، چشمانش تیره و تار شد؛ اما با لگدی، جورج را دو متر از خود جدا کرد که باعث شد او به سمت قفسه کتاب برخورد کند و قفسه به همراه تمام کتابها بر روی او ریخته شود. با چشمان ضعیف از جای خود برخواست.
با انگشتان لرزانش چشمانش را کمی فشرد و جورج را دید که از درد به خود میپیچید و مدام ناسزا میگفت:
- تو لایق وفاداری نیستی، جورج، وگرنه من آدم خائنی نیستم!
- دهنتو ببند، حرومزاده! زندگی من رو به خاک دادی! به وفاداریم خیانت کردی، زنم رو فراری دادی، خونم رو به آتش کشیدی، و حالا هم تنها چیزی رو که داشتم از من گرفتی! زندهت نمیذارم.
نفسهای کشدار و عمیقی میکشید و کیف را بیاعتنا به حرفهایش برداشت تا فوراً از آنجا بیرون بزند؛ اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جورج سر جای خود میخکوب شد.
- تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی.
صدای شلیک پشت بند سخنش نشانگر حکم دادن بر جملهاش بود. خون از پهلوی مارتین جاری شد و درد پس از دو ثانیه شدت گرفت و عمیقتر شد.
با اندک توانی که بر روی نوک انگشتانش جا گرفته بود، پیراهنش را بالا کشید و به سوراخی که در پهلویش شکل گرفته بود، نگاه غمانگیزی کرد.
با وجود سرما و کولاک بیرون، او احساس داغی میکرد. زمستان تازه پالتوی بوران خود را بر تن کرده بود.
یعنی با اولین زمستان خواهد مرد؟! گرما باعث شد شدیداً عرق کند و عرق سردی بر پیشانی و گ*ردنش شکل گرفت.
صدای تپش قلبش را به وضوح میشنید و نبض شقیقههایش را هم حس میکرد. زبانش عاجز از سخن گفتن بود و ناکام عقبگرد کرد. لبخند جورج کشیدهتر شد. ماشهی دوم را بیوقفه چکاند و اینبار گلوله به شانهی چپش اصابت کرد.
دیگر سوزش و درد را احساس نمیکرد، تنها درجهی شدید گرمای بدنش بود که احوال کنونیاش را به دگرگونترین حالت ممکن ساخته بود. جورج آمادهی شلیک سوم بود، اما از بخت خوب مارتین، تمام فشنگها تمام شده بودند. از اینکه مارتین را همچنان استوار و محکم سر جای خود میخکوب شده میدید، حیران گشت.
چشم برهم زد؛ اما تسلسل ترس و وحشت همچنان میان چشمانش به هم زنجیر میشد. ارتعاش دستانش تشدیدتر شد. مارتین پرصلابتی را دید که با وجود شلیک شدن دو گلوله، هنوز هم دست از نبرد برنداشته بود! به سوی او قدم برداشت و با چشمان خشمآلود و چهرهی درهم رفته، تشری زد:
- میکشمت، جورج!
چشمان اقیانوسیاش همرنگ خورشید تابان، زرد مانند شد. خورشید طلایی که میان ابرهای سرخ، آمادهی غروب شدن بود.
حلقهی انگشتش همرنگ چشمانش کهربائی آتشین شد و موج طلایی گرمی از تنش ساطع میشد. دردی را حس نمیکرد و تمام حواس و تمرکزش را به قتل او کشیده بود. دستش را زیر گلوی جورج گره انداخت و با تمام قدرت موجود در تنش گلوی او را فشرد. صدایی از جورج نمیآمد و او تنها با پاها و دستان عاجزش تقلا میکرد. چشمان سفیدش گرد شد و از حال رفت. کمبود اکسیژن موجود در اتاق به اندازهی کافی او را کمنفس و خفتهتر کرده بود. مارتین وقتی که نبضی را از سمت گ*ردنش حس نمیکرد، گلوی جورج را رها کرد. او همچون تابلویی از دیوار به زمین برخورد کرد و با چشمان باز به دیدار حق شتافت.
اشک در چشمانش دودو میزد، همچون پسر بچهی شش سالهای که به خاطر خطایی که از سویش پیش آمده بود، از ترس تنبیه والدینش زجه میزد. اما اینبار او از تنبیه الهی هراسان بود! گرچه جورج لایق چنین مرگ آسانی نبود. او باعث و بانی تمام بلاها و بیچارگی دیگران بود و لیاقت او مرگ پررنجی بود، چنان که تمام جسدش را شرحهشرحه کنند.
از اتاق بیرون زد. آتش دیگر به او گزندی نمیزد و قدرتش از او در برابر هر آسیبی حفاظت میکرد. عمارت با تمام جلال و شکوهش همچون زغال روشن شده بود و از هر طرف میسوخت! سرافرازی ساطع او اکنون ساقط شده بود. تمام سلطه و کبر و وجود جورج همه با هم در این عمارت سوختند. اما بوی آشنای مهربانانهی آماندا در عمارت، نه، اما در ذهنش همیشه باقی خواهد ماند. کسی را در اطراف عمارت نیافت، همهچیز از بین رفته بود، انگار که هیچکس در این مهمانی حضور نداشت. به سمت جاده قدمهای نامنظمی برمیداشت و هر از گاهی از شدت ضعف با سر بر زمین کوبیده میشد؛ اما باز سر پا میشد. با تمام صدای خفته در حنجرهاش فریاد کشید، فریاد دردناکی از ج*ن*س خستگی یا شاید خستگی که ریشهای از دلتنگی بود. مه غلیظی اطراف را درگیر میکرد و نمیدانست انتهای جاده به کجا ختم خواهد شد. تنها قدم برمیداشت، دستش را بر زخم میفشرد و از شدت درد میگریست. چقدر به دستان پر مهر مادرش نیازمند بود، چقدر به شوخیهای گاهناگاه لارا نیازمند بود و چقدر به آ*غ*و*ش کاترینا محتاج بود.
ماشین حمل باری را کنار جاده از لابهلای مه سنگین کماکان میدید. سرعتی به پاهایش بخشید. کسی اطراف ماشین نبود، خود را به قسمت عقب ماشین کشاند و جسم ناتوانش را میان کاههای چیده شده پرت کرد. چشمانش به سختی باز و بسته میشد. ماشین پس از آن حرکت کرد و خون جاری شده از زخمش به سمت کاهها کشیده میشد. با لبان خشکش نگاهش را به آسمان دوخته بود، کمی تشنه بود و اشکهای جاریاش به موهای کنار شقیقهاش جذب میشد. قطرهی آبی از آسمان بر لبان خشکش نقش بست و کمی آنها را تر کرد. چشمانش را از مهر خدا فشرد و اینبار اشکهای بیشتری سرازیر شد. رعد و برق رنگین سرو صدایی میان ابر تشکیل داد. شاید آن بالا در میان ابرها جنگی میان دو قدرت اهریمنی رخ داده بود و با هر برخورد شمشیر نامیرا، قدرت رعد و برق پرجلال و شکوهی به نشانهی شوکت این نبرد وجود بیپایان آشکار میشد. باران سردی شدت گرفت و ماشینی که به ناکجا سیر میکرد. مارتین تمام مدت چشمهایش را بسته بود و به صدای باران گوش مینواخت. تب او شدت گرفت و هوا همچنان نیمه تاریک بود. دیگر توان گشودن چشمانش را نداشت، اما سخنان مردی را میشنید که نگران، تنش را تکان میداد.
- آقا، آقا زندهای؟! این از کجا اومد!
تنش را از ماشین به بیرون کشید و گوشهای انداخت، سپس سنگی را به سمت در خانهی کسی پرت کرد و فوران با ماشینش از آنجا دور شد، دود ماشین بر صورت بیرمق مارتین گرما بخشید، شروع کرد به سرفه کردن. دوباره چشمان نیمه بازش را کمی بست، این بار صدای روحنواز بانویی را شنید، گویا صدای فرشتهی مقرب الهی بود! - آقا حالت خوبه؟ تنش را تکان میداد، تصویر تاری بود، تنها موهای سرخش را تیره و تار دید. نمیدانست در شرف مرگ است یا همچنان در قید حیات است!
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: