پارت_50
بنجامین که متوجه قصد توماس شده بود با دستپاچگی میان حرفش پرید و با لکنت ل*ب زد:
- سروروم مارتین آمادگی کامل رو برای انجام مُهمات رو نداره!
او که اطمینان داشت با حمایت مارتین با خشم توماس روبه رو میشود فورا سرش را پایین انداخت و سخت آب دهانش را راهی گلوی خشکش کرد.
-من صلاح هر کسی رو بهتر میدونم، مارتین به اندازهی کافی قدرت خزیدن رو از هر خطری داره.
از بنجامین که سر به زیر و شرمسار بود، چشم گرفت و با لبخند ملیحی به مارتین رو کرد. او با تک تک کلمات وسوسانهاش قصد داشت، مارتین را حسابی شست و شوی مغزی بدهد و او را برای رفتن قانع کند؛ اما مارتین بر خلاف تمام تصوراتش هیچکدام از حرفهای دروغینش را باور نمیکرد. ضربات قلبش سخت از خطرات پیش رو هشدار میداد. او هرگز چنین اجازهای را به توماس نمیداد.
- تا چند روز دیگه خودت رو برای مهمات آماده کن استیو. تو با به دست آوردن وسایل ارزشمند قبیلهی ما از تمام قبایل از جمله گرگینهها قدرتمندتر میشویم این به صلاح همهی ماست.
مارتین کمر قوز شدهاش را کمی صاف کرد و با حالی آشفته تنها سری تکان داد؛ سپس با وجود بغض سهمگین گفت:
- هر چه شما امر کنید، سروروم.
دستش بیاراده از شدت عصبانیت مشت شد او که تاب و تحمل چنین زورگویانهای از سوی هیچ کدام از آنان را نداشت، تنها امرشان را با اکراه میپذیرفت. توماس انگشتانش را بر ل*بهای ظریف و باریکش کشید و متفکرانه به ابرهای وهمناک پشت پنجرههای شیشهای زل زده بود و هر چند عصایش را بر زمین میکوبید. با لحنی آمرانه بنجامین را مخاطب خود قرار داد.
-اون صندوقچه رو باز کن.
بنجامین دولا شد و فوران سراغ صندوقچه که بر روی بالشتک سرخ مخملی قرار گرفته بود، رفت و آن را با احترام نزد توماس آورد. توماس چشمانش را ریزتر کرد و تارهای ابرویش را بالا انداخت. در صندوچه را گشود و از آن حلقهی نقرهای را بیرون آورد. حلقه ظاهر دلربا و چشم گیری داشت.
-این حلقه تا زمانی که تمام ماموریتهایت تموم بشه لازمه پیش خودت نگهش داری.
مارتین که سخت دو دله بود و احساس خوبی به آن نداشت ولی او را از میز برداشت و موشکافانه تک تک اجزای سادهی آن را با چشمانش زیر و رو کرد. با تک خندهی توماس دست از کنجکاوی برداشت و آن را در مشت سفتش قرار گذاشت.
- این حلقه کارهای شگفت انگیزی داره از جمله نامرئی شدن، تبدیل شدن به هر موجود دیگهای... از این حلقه سه نمونه داشتم زمانی که کاترینا خیلی کم سن و سال بود با من شرط بست و برنده شد و از من به عنوان پاداش یکی از این حلقهها رو خواست و من به اون تقدیمش کردم.
خندهاش را با کلمات اخیرش تلخ خورد؛ گویا یادآوری اتفاق ناکامی به ذهنش هجوم کرد و او را بدمزاج کرده بود.
-حلقهی دوم هم توسط یه روح مفقود شده دزدیده شد.
-روح مفقود؟
پلکهای سنگینش را بر روی هم فشرد و با آهی سری تکان داد.
-اطلس.
مارتین که با یاد آوری این نام سر از عقلش پریده بود با چشمانی گشاد و چهرهای حیران پرسید:
-اطلس؟
توماس دوباره سری تکان داد و در حالی که کلماتش را از میان دندانهای کلید شدهاش بیرون میکرد.. عصبی به صندوقچهی خالی چشم دوخته بود.
- در واقع اون یه جادوگره. اون سزای مرگه؛ اما با معجزه متولد شد و زندگی خیلیها رو با کابوس و بیداری به فنا داد.
-اون الان کجاست؟
از صندقچه چشم گرفت و با نگاه برزخیاش پلکی زد.
- گمونم توسط یکی تسخیر شده. نمیدونم!
مارتین نگاه مشکوکی به توماس انداخت اما توماس مضطرب نگاهش را از او مدام میدزدید. در آخر از جایش برخاست و متکبرانه و با شهامت از آنجا بیرون زد. قبل از اینکه از در عبور کند، بدون عقبگرد کردن گفت:
-یه روز قبل از ماموریت میتونی به صورت ناشناس به شهر سر بزنی و خانوادت رو ببینی اما ...
عصایش را محکم کوبید و با صدای رساتری ادامه داد.
- اکر کسی تو رو شناخت. بدون تو رو با طناب دار هفت بار دار میزنم.
مارتین سخت آب دهانش را قورت داد و به ریسههای طلایی رنگ پرده، که حسابی توجهاش را جلب کرده بود خیره شد البته تا زمانی که رفتن توماس را حس کرد او با گوشهایش را با قدمهای محو اخیرش که از ان گوشهها دور میشد، تیز کرده بود و با نگاه پر زرق و برقی به بنجامین رو کرد. با لکنت و لرزشی که در تن صدایش بیداد میکرد کلامتش را وصف کرد:
-یع..نی قراره خانواد..هام رو بب..ینم.
با لبخند ملیح بنجامین و تکان دادن سرش گویا دو بال سفید از کتفهایش خارج شده بود و او را در اعماق خیالاتش به ناکجاها سوق میداد.
تمام شب را در ظلمات باغ اطراف کاخ قدم میزد و با هیجان منتظر سر رسیدن پگاه بود.حلقهی نقرهای رنگ را بر انگشت وسطی خود جا داد و گه گاهی زیرکانه بهش نگاه میانداخت. با خط ظریفی نام مریجت را حکاکی کرده بودند، که رونمایی ابهت مریجتها را در زوار دورش بود. بدون اطلاع کسی از کاخ بیرون زد و تمام وقت را در باغ مملو از درختان تناور قدم میزد. با شنیدن صدای قدمهای مشکوکی استتار کرد؛ اما با دیدن سایهی یکی از حراس با خونسردی از میان بوتهها بیرون زد ولی در کمال ناباوری با چشمان خسته و نیمه خمار بنجامین روبه رو شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
بنجامین که متوجه قصد توماس شده بود با دستپاچگی میان حرفش پرید و با لکنت ل*ب زد:
- سروروم مارتین آمادگی کامل رو برای انجام مُهمات رو نداره!
او که اطمینان داشت با حمایت مارتین با خشم توماس روبه رو میشود فورا سرش را پایین انداخت و سخت آب دهانش را راهی گلوی خشکش کرد.
-من صلاح هر کسی رو بهتر میدونم، مارتین به اندازهی کافی قدرت خزیدن رو از هر خطری داره.
از بنجامین که سر به زیر و شرمسار بود، چشم گرفت و با لبخند ملیحی به مارتین رو کرد. او با تک تک کلمات وسوسانهاش قصد داشت، مارتین را حسابی شست و شوی مغزی بدهد و او را برای رفتن قانع کند؛ اما مارتین بر خلاف تمام تصوراتش هیچکدام از حرفهای دروغینش را باور نمیکرد. ضربات قلبش سخت از خطرات پیش رو هشدار میداد. او هرگز چنین اجازهای را به توماس نمیداد.
- تا چند روز دیگه خودت رو برای مهمات آماده کن استیو. تو با به دست آوردن وسایل ارزشمند قبیلهی ما از تمام قبایل از جمله گرگینهها قدرتمندتر میشویم این به صلاح همهی ماست.
مارتین کمر قوز شدهاش را کمی صاف کرد و با حالی آشفته تنها سری تکان داد؛ سپس با وجود بغض سهمگین گفت:
- هر چه شما امر کنید، سروروم.
دستش بیاراده از شدت عصبانیت مشت شد او که تاب و تحمل چنین زورگویانهای از سوی هیچ کدام از آنان را نداشت، تنها امرشان را با اکراه میپذیرفت. توماس انگشتانش را بر ل*بهای ظریف و باریکش کشید و متفکرانه به ابرهای وهمناک پشت پنجرههای شیشهای زل زده بود و هر چند عصایش را بر زمین میکوبید. با لحنی آمرانه بنجامین را مخاطب خود قرار داد.
-اون صندوقچه رو باز کن.
بنجامین دولا شد و فوران سراغ صندوقچه که بر روی بالشتک سرخ مخملی قرار گرفته بود، رفت و آن را با احترام نزد توماس آورد. توماس چشمانش را ریزتر کرد و تارهای ابرویش را بالا انداخت. در صندوچه را گشود و از آن حلقهی نقرهای را بیرون آورد. حلقه ظاهر دلربا و چشم گیری داشت.
-این حلقه تا زمانی که تمام ماموریتهایت تموم بشه لازمه پیش خودت نگهش داری.
مارتین که سخت دو دله بود و احساس خوبی به آن نداشت ولی او را از میز برداشت و موشکافانه تک تک اجزای سادهی آن را با چشمانش زیر و رو کرد. با تک خندهی توماس دست از کنجکاوی برداشت و آن را در مشت سفتش قرار گذاشت.
- این حلقه کارهای شگفت انگیزی داره از جمله نامرئی شدن، تبدیل شدن به هر موجود دیگهای... از این حلقه سه نمونه داشتم زمانی که کاترینا خیلی کم سن و سال بود با من شرط بست و برنده شد و از من به عنوان پاداش یکی از این حلقهها رو خواست و من به اون تقدیمش کردم.
خندهاش را با کلمات اخیرش تلخ خورد؛ گویا یادآوری اتفاق ناکامی به ذهنش هجوم کرد و او را بدمزاج کرده بود.
-حلقهی دوم هم توسط یه روح مفقود شده دزدیده شد.
-روح مفقود؟
پلکهای سنگینش را بر روی هم فشرد و با آهی سری تکان داد.
-اطلس.
مارتین که با یاد آوری این نام سر از عقلش پریده بود با چشمانی گشاد و چهرهای حیران پرسید:
-اطلس؟
توماس دوباره سری تکان داد و در حالی که کلماتش را از میان دندانهای کلید شدهاش بیرون میکرد.. عصبی به صندوقچهی خالی چشم دوخته بود.
- در واقع اون یه جادوگره. اون سزای مرگه؛ اما با معجزه متولد شد و زندگی خیلیها رو با کابوس و بیداری به فنا داد.
-اون الان کجاست؟
از صندقچه چشم گرفت و با نگاه برزخیاش پلکی زد.
- گمونم توسط یکی تسخیر شده. نمیدونم!
مارتین نگاه مشکوکی به توماس انداخت اما توماس مضطرب نگاهش را از او مدام میدزدید. در آخر از جایش برخاست و متکبرانه و با شهامت از آنجا بیرون زد. قبل از اینکه از در عبور کند، بدون عقبگرد کردن گفت:
-یه روز قبل از ماموریت میتونی به صورت ناشناس به شهر سر بزنی و خانوادت رو ببینی اما ...
عصایش را محکم کوبید و با صدای رساتری ادامه داد.
- اکر کسی تو رو شناخت. بدون تو رو با طناب دار هفت بار دار میزنم.
مارتین سخت آب دهانش را قورت داد و به ریسههای طلایی رنگ پرده، که حسابی توجهاش را جلب کرده بود خیره شد البته تا زمانی که رفتن توماس را حس کرد او با گوشهایش را با قدمهای محو اخیرش که از ان گوشهها دور میشد، تیز کرده بود و با نگاه پر زرق و برقی به بنجامین رو کرد. با لکنت و لرزشی که در تن صدایش بیداد میکرد کلامتش را وصف کرد:
-یع..نی قراره خانواد..هام رو بب..ینم.
با لبخند ملیح بنجامین و تکان دادن سرش گویا دو بال سفید از کتفهایش خارج شده بود و او را در اعماق خیالاتش به ناکجاها سوق میداد.
تمام شب را در ظلمات باغ اطراف کاخ قدم میزد و با هیجان منتظر سر رسیدن پگاه بود.حلقهی نقرهای رنگ را بر انگشت وسطی خود جا داد و گه گاهی زیرکانه بهش نگاه میانداخت. با خط ظریفی نام مریجت را حکاکی کرده بودند، که رونمایی ابهت مریجتها را در زوار دورش بود. بدون اطلاع کسی از کاخ بیرون زد و تمام وقت را در باغ مملو از درختان تناور قدم میزد. با شنیدن صدای قدمهای مشکوکی استتار کرد؛ اما با دیدن سایهی یکی از حراس با خونسردی از میان بوتهها بیرون زد ولی در کمال ناباوری با چشمان خسته و نیمه خمار بنجامین روبه رو شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: