نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_50

بنجامین که متوجه قصد توماس شده بود با دستپاچگی میان حرفش پرید و با لکنت ل*ب زد:
- سروروم مارتین آمادگی کامل رو برای انجام مُهمات رو نداره!
او که اطمینان داشت با حمایت مارتین با خشم توماس روبه رو می‌شود فورا سرش را پایین انداخت و سخت آب دهانش را راهی گلوی خشکش کرد.
-من صلاح هر کسی رو بهتر می‌دونم‌، مارتین به اندازه‌ی کافی قدرت خزیدن رو از هر خطری داره.
از بنجامین که سر به زیر و شرمسار بود، چشم گرفت و با لبخند ملیحی به مارتین رو کرد. او با تک تک کلمات وسوسانه‌اش قصد داشت، مارتین را حسابی شست و شوی مغزی بدهد و او را برای رفتن قانع کند‌؛ اما مارتین بر خلاف تمام تصوراتش هیچ‌کدام از حرف‌های دروغینش را باور نمی‌کرد. ضربات قلبش سخت از خطرات پیش رو هشدار می‌داد. او هرگز چنین اجازه‌ای را به توماس نمی‌داد.
- تا چند روز دیگه خودت رو برای مهمات آماده کن استیو. تو با به دست آوردن وسایل ارزشمند قبیله‌ی ما از تمام قبایل از جمله گرگینه‌ها قدرتمندتر می‌شویم این به صلاح همه‌ی ماست.
مارتین کمر قوز شده‌اش را کمی صاف کرد و با حالی آشفته تنها سری تکان داد؛ سپس با وجود بغض سهمگین گفت:
- هر چه‌ شما امر کنید، سروروم.
دستش بی‌اراده از شدت عصبانیت مشت شد او که تاب و تحمل چنین زورگویانه‌ای از سوی هیچ کدام از آنان را نداشت، تنها امرشان را با اکراه می‌پذیرفت. توماس انگشتانش را بر ل*ب‌های ظریف و باریکش کشید و متفکرانه به ابرهای وهمناک پشت پنجره‌های شیشه‌ای زل زده بود و هر چند عصایش را بر زمین می‌کوبید. با لحنی آمرانه بنجامین را مخاطب خود قرار داد.
-اون صندوقچه رو باز کن.
بنجامین دولا شد و فوران سراغ صندوقچه که بر روی بالشتک سرخ مخملی قرار گرفته بود، رفت و آن را با احترام نزد توماس آورد. توماس چشمانش را ریز‌تر کرد و تارهای ابرویش را بالا انداخت. در صندوچه را گشود و از آن حلقه‌ی نقره‌ای را بیرون آورد. حلقه ظاهر دلربا و چشم گیری داشت.
-این حلقه تا زمانی که تمام ماموریت‌هایت تموم بشه لازمه پیش خودت نگه‌ش داری‌.
مارتین که سخت دو دله بود و احساس خوبی به آن نداشت ولی او را از میز برداشت و موشکافانه تک تک اجزای ساده‌ی آن را با چشمانش زیر و رو کرد. با تک خنده‌ی توماس دست از کنجکاوی برداشت و آن را در مشت سفتش قرار گذاشت.
- این حلقه کارهای شگفت انگیزی داره از جمله نامرئی شدن، تبدیل شدن به هر موجود دیگه‌ای... از این حلقه سه نمونه داشتم زمانی که کاترینا خیلی کم سن و سال بود با من شرط بست و برنده شد و از من به عنوان پاداش یکی از این حلقه‌ها رو خواست و من به اون تقدیمش کردم.
خنده‌اش را با کلمات اخیرش تلخ خورد؛ گویا یادآوری اتفاق ناکامی به ذهنش هجوم کرد و او را بدمزاج کرده بود.
-حلقه‌ی دوم هم توسط یه روح مفقود شده دزدیده شد.
-روح مفقود؟
پلک‌های سنگینش را بر روی هم فشرد و با آهی سری تکان داد.
-اطلس.
مارتین که با یاد آوری این نام سر از عقلش پریده بود با چشمانی گشاد و چهره‌ای حیران پرسید:
-اطلس؟
توماس دوباره سری تکان داد و در حالی که کلماتش را از میان دندان‌های کلید شده‌اش بیرون می‌کرد.. عصبی به صندوقچه‌ی خالی چشم دوخته بود.
- در واقع اون یه جادوگره. اون سزای مرگه؛ اما با معجزه متولد شد و زندگی خیلی‌ها رو با کابوس و بیداری به فنا داد.
-اون الان کجاست؟
از صندقچه چشم گرفت و با نگاه برزخی‌اش پلکی زد.
- گمونم توسط یکی تسخیر شده. نمی‌دونم!
مارتین نگاه مشکوکی به توماس انداخت اما توماس مضطرب نگاهش را از او مدام می‌دزدید. در آخر از جایش برخاست و متکبرانه و با شهامت از آنجا بیرون زد‌. قبل از اینکه از در عبور کند، بدون عقبگرد کردن گفت:
-یه روز قبل از ماموریت می‌تونی به صورت ناشناس به شهر سر بزنی و خانوادت رو ببینی اما ...
عصایش را محکم کوبید و با صدای رساتری ادامه داد.
- اکر کسی تو رو شناخت. بدون تو رو با طناب دار هفت بار دار می‌زنم.
مارتین سخت آب دهانش را قورت داد و به ریسه‌های طلایی رنگ پرده، که حسابی توجه‌اش را جلب کرده بود خیره شد البته تا زمانی که رفتن توماس را حس کرد او با گوش‌هایش را با قدم‌های محو اخیرش که از ان گوشه‌ها دور می‌شد، تیز کرده بود و با نگاه پر زرق و برقی به بنجامین رو کرد. با لکنت و لرزشی که در تن صدایش بیداد می‌کرد کلامتش را وصف کرد:
-یع..نی قراره خانواد..ه‌ام رو بب..ینم.
با لبخند ملیح بنجامین و تکان دادن سرش گویا دو بال سفید از کتف‌هایش خارج شده بود و او را در اعماق خیالاتش به ناکجاها سوق می‌داد.

تمام شب را در ظلمات باغ اطراف کاخ قدم می‌زد و با هیجان منتظر سر رسیدن پگاه بود.حلقه‌ی نقره‌ای رنگ را بر انگشت وسطی خود جا داد و گه گاهی زیرکانه‌ بهش نگاه می‌انداخت. با خط ظریفی نام مریجت را حکاکی کرده بودند، که رونمایی ابهت مریجت‌ها را در زوار دورش بود. بدون اطلاع کسی از کاخ بیرون زد و تمام وقت را در باغ مملو از درختان تناور قدم می‌زد. با شنیدن صدای قدم‌های مشکوکی استتار کرد؛ اما با دیدن سایه‌ی یکی از حراس با خونسردی از میان بوته‌ها بیرون زد ولی در کمال ناباوری با چشمان خسته و نیمه خمار بنجامین روبه رو شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۱

- چرا استراحت نکردی؟
درحالی که قدم‌های رفته‌اش را برمی‌گشت و افکار در سرش را مرور می‌کرد. دستی بر کمر خود زد و گوش‌هایش را به مارتین سپرد.
-برای رفتن آماده‌ام.
ابروی پهنش را پراند و با حالت متفکرانه در تاریکی شب سر به زیر شد.
-امیدوارم بتونی ازعهده‌ی ماموریت خوب بر بیای وگرنه گورتو کندی پسر.
مارتین که گویا نفسش از جای بلندی گرم می‌شد، چهره‌ی خود شیفته‌ای به خود گرفت و با لحن کوبنده‌ای پاسخ داد:
- آماد‌ه‌ام.
بنجامین تنها سر تکان داد و در حالی که به تنه‌ی درخت تکیه می‌داد، سُر خورد و بر زمین نشست.
- تو چرا نمیری استراحت کنی بنجامین؟
کمی از علف اطرافش را کند؛ سپس چشمش به گل سفید کوچکی افتاد. آن را چید بلافاصله نزدیک بینی خود کرد و با تمام وجود گلبرگ‌هایش را بویید.
-تو که راه خروج رو بلد نیستی.
مارتین که حسابی از سر پا ایستادن کلافه شده بود، مقابلش نشست و به ماه که روشن‌تر از هر شب می‌تابید زل زد.
- کاترینا.
بنجامین تنها نگاهش را با حرکت ریزی به او دوخت و دوباره به درخت مقابلش چشم دوخت.
- اون کجا رفته؟
دستانش را بالا آورد تا قولنج انگشتانش را با صدای بلندیی به ترتیب بشکاند‌. با خمیازه‌ای گفت:
- از من خواست به کسی نگم اما جاش امنه بهتره تا صبح کمی چشم روی هم بزاری.
تا بامداد روز بعد هردو منتظر بودند. مارتین همیشه از سر رسیدن روز متنفر بود از روشنایی از تلاطم پرتو نور و ازداحم چه از ج*ن*س انسان چه از ج*ن*س افکار.
عقیده داشت که ملتزم بودن در مقابل هر گونه حسی آسوده نیست. آرزومند بود تا شب را در ظلمات زندگی کند. شب، تنها سپر آسمان نبود بلکه سپر تمام تنهایی‌ها او بود. سپر هر غم و دردی که بر دنده‌های فولادینش سنگینی می‌کرد.
همان که آفتاب بر خلق فروغی دیدنی شد هر دو با حالی خسته و تنی کسل از جایشان جدا شدند و به سوی جنگل به راه افتادند. به تپه‌ی کوچک که دور جنگل احاطه شده بودند نزدیک شدند. بنجامین کش و قوسی به ب*دن خود داد و مقابل صخره‌ای عظیم قرار گرفت و با نگاهش به او فهماند که صخره را با کمک او کنار بزند. هر دو پهلوی هم ایستادند و با فشار نسبتا زیادی صخره را کنار زدند. صدای نفس زدنشان به غار تاریک منعکس می‌شد و نغمه‌ی خوفناکی ایجاد کرده بود.
- همین که داخل این غار می‌شی وارد شهر می‌شی.
کمی باور کردن این موضوع برایش گنگ و مبهم بود با نگاه سوالی او را نگرید؛ اما با جدیت پیش رفت و وارد غار تاریک شد. غاری که بر روی آن بوته‌های جلبکی رنگ رشد کرد بود و قسمت‌هایی از آن عنکبوت‌های رتیل مانند می‌زیست. چشمانش را بست؛ سپس گام سنگین برداشت و بلافاصله متوجه قطع شدن چهچه‌ی پرندگان شد. چشمانش را با شک و شبه گشود و با دیدن درخت غول پیکری که سد راهش شده بود متحیر ماند. پشت سر خود را نگاهی انداخت خبری از غار یا حتی بنجامین نبود!
دیدن جنگل سیاه تمام خاطراتش را زنده کرده بود و تمام کابو‌س‌هایش را مرور می‌کرد. از کنار درختان کاج پر طراوت گذر کرد. جاده‌ی خالی که مه غلیظی بر روی آن نشسته بود، ایستاد و مسیری را در نظر گرفت و به سمت شهر حرکت کرد. بعد از ساعت‌ها قدم زدن بلاخره به شهر (فورکس) رسید. هوای نسیمی بر هر طرف از چهره‌اش می‌‌وزید و صدای ویولن زدن پسر بچه‌ای که بر گوشه‌ی خیابان زیباترین تلاطم در میان جمعیت محسوس بود، شنیده می‌شد. مارتین که خود را با استفاده از حلقه از تمامی نگاه‌ها پنهان کرده بود، با خیالی آسوده برای خودش سوت می‌زد و از خیابان‌ها عبور می‌کرد. کنار مغازه‌ای که همیشه از او خرید می‌کرد. متوقف شد و به مشتری‌ها‌ی درهم برهم چشم دوخت هیچ کدام از انسان‌های دور و اطراف به او نگاه نمی‌انداختند، او همانند پاره‌ای آتش سایه‌ای نداشت. زیر ل*ب گفت:
- عجب حلقه‌ای شگفت انگیزی! کاش زمانی که یه انسان بودم و از همه‌ی مردم مضخرف خسته می‌شدم ازش بهره می‌بردم تا چند روزی دور از چشم قضاوت کننده‌های بشر آسوده زندگی کنم.
از شیشه‌ی براق که صاحب آن با روزنامه‌ای لکه‌هایش را پاک می‌کرد، رو برگرداند اما شاهد چیز عجیبی شد. دختر بچه‌ی با نمکی او را با چشمان درشت کهکشانی‌اش می‌کاوید. نی ابمیوه‌ی خود را جلوی دهانش نزدیک کرد و مارتین را با مظلومیت خاصی تماشا می‌کرد. مارتین که چهره‌ی جدی و خنثایی به خود گرفته بود به دختر بچه‌ی حدود شش الا هفت ساله زل زد.
-چرا زل زدی به من؟
نیم لبخندی زد و چال عمیقی ته لپ‌هایش ایجاد شد و با چشان ریزی گفت:
- کفشات رو دوست دارم.
به پوتین های مشکی چرمی‌اش نگاه مختصری کرد و لبخندی پهنای چهر‌ه‌ی عبوسش فرا گرفته بود. دستش را نوازشگرانه به دختربچه نزدیک کرد و چند باری پشت سر هم موهای نرمش را نوازش کرد.
دختر بچه چهچه ای زد و دندان‌های خرگوشی‌اش را به نمایش گذاشت‌.
-تو حتی بلد نیستی نوازش کنی.
زن تقریبا میانسالی به سمت دختربچه نزدیک شد و کیسه‌های میان دستش را جابه جا کرد.
-با کی حرف میزنی آنا؟
دختر بچه با ذوق بچگانه پرید.
-با اون آقای قد بلند.
زن اطراف را دید اما مردی در ن*زد*یک*ی را نیافت و با تکان دادن سرش به حالت تاسف باری دست کودک را گرفت و از خیابان عبور کرد. کودک نگاهی با عقب انداخت و با لبخندی پر مهر دستی تکان داد.
مارتین نیز دستی تکان داد و سپس دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو کرد. تمام مسیر را به کفش‌هایش نگاه می‌کرد و لبخندهای ریزی مهمان ل*ب‌هایش کرده بود.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۲

او حتی به عابران که شاید به او تنه بزنند یا ماشینی که به سرعت از او رد شود، توجه نکرده بود. هیچکدام از اتفاقات با قدرت نامرئی شدنش ناممکن بود.
بلاخره از کفش‌هایش چشم گرفت و سر جای خود ایستاد نگاه مختصری به اطراف انداخت با دیدن کافه‌ی آشنایی که بالای آن با تابلوی درآمیخته با رنگ‌های مشکی و زرد نام "مارالیا" حک شده بود. کافه‌ی قدیمی بر روی تپه‌ای کم ارتفاع قرار گرفته بود.
بغضش را سخت قورت داد. س*ی*نه‌ای پر از حرف داشت اما بی‌نوا حنجره‌اش خسته بود از زجه‌های ناتمام. از آن‌جا بالا رفت. مقابل در شیشه‌ای کافه قرار گرفت. متوجه دوچرخه‌ی آبی رنگ که بر روی تنه‌ی درخت تکیه داده، شده بود. نگاه بغض داری به اجزایش انداخت و بدون باز کردن در به راحتی وارد شد و چرخی به اطراف کافه زد‌. تک تک گوشه‌هایش را جوری می‌دید، که گویا برای اولین بار در اینجا پا می‌گذارد. عکسش را به قاب چوبی کوچکی بر روی یکی از میزهای کافه لابه لای گل‌های خشک و شمع‌های آب شده‌ قرار گذاشته بودند.
پوزخندی زد او از نظر ادم‌ها او مرده به نظر می‌رسید. لبخندش به گریه‌ای تلخ تبدیل شد، دستانش را بر روی چشم‌هایش فشار داد تا اشکی سرایز نشود. سلین و جک با رپوش تیره رنگ و چهره های تیره‌تر و غمبارتری سفارشات را تحویل می دادند. مارتین نیز متوجه بغض‌های ترک‌خورده‌ی بهترین دوست‌هایش شده بود. جک را درحالی که کنار صندوق ایستاده بود در آ*غ*و*ش گرفت؛ اما جک حتی حضور او را حس نمی‌کرد. مارتین از آنکه نمی‌توانست خود را به عموم مردم ظاهر کند، سخت اندوهگین شد بود. با ّغضب و بغضی فوران از آن‌جا دور شد. تنها، چشمانی با حاله‌ای از اشک مسیر خود را طی کرده بود. با صدای ناقوس کلیسا دست از اشک ریختن برداشت. با پشت دست اشک‌هایش را از چهره‌اش، محو کرد و با انگشت اشاره و شصتش نوک بینی خود را بالا گرفت.
آهسته سمت کلیسا گام برداشت و از در عظیم آن وارد شد. در کنار صندلی‌های یکدست در ردیف آخر کلیسا ایستاده بود و دعا کردن مردم را با خلوص تماشا می‌کرد.
- به نام پدر،پسر و روح القدس آمین.
بیاید در کنار هم به درگاه خدا دعا کنیم، خدای بزرگ. بابت نعمت‌های الهی که مورد لطف قرار دادی ممنونیم. آرزوی ن*زد*یک*ی بیشتری به تو را داریم....
او نیز زیر ل*ب زمزمه می‌کرد و شرمسار با چشمانی پف کرده و سرخ به تابلوی مسیح پاک، زل زده بود.

سنگ کوچکی را با پا شوت کرد. هر بار که سنگ را می‌زد، با پرتاب دور‌تر می‌غلتید‌ و در میان هر پرتابی به مسیر خانه‌ی خود نزدیک‌تر می‌شد.
با اینکه هوا تابستانی بود، اما سرمای سوزناک یقه‌ی این شهر را ول نمی‌کرد و مردم بل اجبار لباس‌های یقه‌اسکی بافتنی‌اشان را به تن خود می‌کرد. گرچه تابستان علاوه بر فصول دیگر بوی خوبِ خاصی می‌داد.
آسمان، مایل به نارنجی رنگ بود و با تلنبار شدن ابر‌های تیره زیباییش را در چشم فرو می‌کرد. آواز دسته‌ای از پرندگان سرگشته از کوچ سرمازده لحظه‌ای سکوت خیابا‌ن‌ها را در هم شکست.
دست‌هایش را در جیب خود فرو کرد و با تنی کسل و خسته، سرگردان در جاده‌های شهر می‌چرخید. احساس منفور درونش دست و پنجه نرم می‌کرد و او را هر چند اندوه‌تر و ناامیدترجلوه می‌داد. سرش را بالا آورد با دیدن درخت سرو پر ثمر کمی جا خورد. درخت آشنا به نظر می‌رسید. دستش را برتنه‌ی زمختش نوازشگرانه کشید.‌ به خانه که آن طرف خیابان قرارگرفته بود، را با چشمانی نیمه باز می‌نگرید. دلتنگی بر قلبش چیره شد و احساس جدید را با شدت بیشتری درون خود حس کرد. حسی همانند شهری غارت شده همانند سربازی جنگ زده، دارای روحیه‌ی بازگشت به دیار، با پاهایی از دست رفته!
ایستاده مقابل در چوبی و محو گل‌های آفتاب گردان کاشت شده در باغچه شده بود. باغچه‌ای که چند سال مزار درختچه و گل‌های باقی بود. دستش را ناخواسته بلند کرد تا در را بکوبد؛ اما با پوزخند تلخی دستش را پایین آورد و بدون هیچ زحتمی وارد خانه شد. نگاهی گذرا به سالن انداخت خبری از کسی نبود، سمت آشپزخانه گامی برداشت. سر و صدایی باعث شد قدم‌هایش را تیز تر کند؛ اما با دیدن لارا در حالی که برای شام تدارکات می‌کرد، نیشخندی زد. با نفس آه مانند که از بینی خود خارج می‌کرد در ذهن خود زمزمه کرد:
( اتفاقات تلخ زندگیم مثل خنجری می‌مونه که بین دستای یه آدم دیوونه قرار گرفته و خنجر رو خیلی اروم و زجرآور وارد قلبم می‌کنه)
صدای ناله‌ای از سالن پیچید که لارا را سخت نگران کرد. مارتین همراه لارا به سمت نغمه‌های محزون رفت. با دیدن مارالیا سر جای خود ایستاد و با تن لرزانی تنها او را نگاه می‌‌کرد. تارهای سفید موهایش بیشتر شد‌ه و چین و چروک‌های صورتش خط‌های عمیق‌تری برداشته بودند. لارا با لیوان پر از آب سمت مارالیا دوید و با در آ*غ*و*ش گرفتنش او را آرام می‌کرد. مارتین روی کاناپه جفتش نشست و با حالی دگرگون تنها به او چشم دوخت. حتی به خود اجازه‌ی پلک زدن نیز نمی‌داد، تا لحظه‌ای را از دیدنش قافل نشود. او را ب*غ*ل کرد، گرمای وجودش را با تمام توان حس می‌کرد. و عطر مادرانه‌اش را سرتا سر ریه‌هایش حبس کرد. افسوس، تنها مارتین رفع دلتنگی کرده بود و مارالیا حتی از وجود پسرش که کنار او نشست بود و ساعت‌ها به او خیره شده بود خبر نداشت.
مارالیا که حسابی با گریه کردن نایی نداشت. عکس سیاه سفید در قاب را به آ*غ*و*ش گرفت و هر چند گاهی چهره‌ی جوانانه‌ی مارتین را از پشت شیشه ب*وسه می‌زد. مارتین ساعت‌ها آن‌جا نشسته بود و خود را برای دیدن مادرش سیراب می‌کرد. تمام حالت‌ها و نگاه‌های او را در ذهن خود سپرده بود تا شبانه با فکر کردن به او خوابش ببرد. هلال ماه کم کم از میان ابر‌های آکنده در آسمان رو نمایان شد و با تابش نور سپیدش حکومت شبانه‌اش را آغاز کرد.
از جایش برخاست و مدتی پاهایش را بر روی پارکت‌های سرد سالن قرار گرفته بود. نرفتن از خانه برایش عواقب به همراه داشت؟ پس با مشت سفت و کشید دندان‌هایش بر روی هم فوران از پله‌های چوبی بالا می‌رود و بلافاصله وارد اتاق خود می‌شود. وسایلش به همان حالت سابق چیده شده بود. کنار میز تحریری خود قرار گرفت و کشوی کوچک را آهسته به سمت خودش کشید. دفترچه‌ی چرمی‌اش را برداشت. اما از میان کاغذهای دفترچه چیزی بر زمین افتاد. مارتین خم شد و آن را برداشت و زیر ل*ب زمزمه وار گفت:
-ققنوس!
صدای مکالمه‌ی مارالیا و لارا او را دستپاچه کرده بود و سریع برای فرار از مخمصه به دنبال راه چاره بود.
- لارا از اتاق بالا صدایی شنیدم...
صدای قدم‌هایشان که از پله‌ها بالا می‌آمدند شنیده می‌شد و اضطراب را با هر گامی بر تن و ستونش تزریق می‌شد. از پنجره خود را پرت کرد و فوران میان درختان باغ پشت خانه، قایم شد ولی همچنان سخنشان را به وضوح می‌شنید.
- چیزی نیست مامان.
-اما من مطمئنم صدایی شنیدم، پنجره چرا بازه؟
-شاید به خاطر باده.
- بوی پسرم رو حس می‌کنم.
مکالمه با کلمات اخیر مارالیا پایان یافته بود. با بغض عقبگرد کرد، تا به سمت جنگل حرکت کند. با سبز شدن بنجامین در مقابلش حسابی شوکه شد.
-تو این‌جایی پسر، مثل روح ظاهر شدی.
بنجامین ل*ب‌هایش را غنچه کرد و هر از گاهی به خانه نگاه می‌انداخت.
- نزدیک بود از بودنت باخبر بشن.
با لحن لرزان ولوم صدایش را پایین آورد، تا کسی در ن*زد*یک*ی از حضور مخفیانه‌یشان با خبر نشود.
- آره شانس با من یار بود.
بنجامین سعی می‌کرد، چشمان سرخ ناشی از اشک ریختنش را نبیند. در حالی که از موقعیت کنونی خرسند نبود تنها سرتکان داد و با انگشت اشاره کرد، که دنبالش راه بیافتد. از شهر دور شدند و در میان جنگل‌ها عبور کردند، تا به غار مشترک بین جنگل‌ها دسترسی پیدا کنند.
- کی قراره برم مهمات؟
-به احتمال زیاد تا چند روز آینده.
برداشتن برگ‌های بزرگ از سر راهشان کم و بیش آسوده نبود. مخصوصا عبور کردن از خزندگان که با احساس وجودشان می‌خزیدند و تنها آن‌ها را تماشا می‌کردند.
- نگران نباش موجودی ما رو آسیب نمی‌زنه گرچه اگه دوتا انسان بودیم، قطعا اواسط جنگل بلیط اون دنیا رو رزرو کرده بودیم.
- قراره تنهایی برم مهمات؟
- نه منم کنارتم زیاد به این موضوع فکر نکن.
سرش را کمی خاراند و با تمام خستگی‌اش شروع به غر زدن کرد. کمی استراحت ‌کردند و دوباره به راه افتادند.
- توماس گفته بود اگه از بین چشم‌های آدم‌ها پنهان بشم هیچکس من رو نمی‌بینه اما من امروز متوجه شدم که کودک‌ها وجودم رو حس کردن.
- کودک‌ها چشم و دل پاکی نسبت به سنین دیگه‌ی انسان‌ها دارن؛ پس اونها هم می‌تونن شاهد حقایق پنهان باشن‌.
با آنکه از سوال کردن کمی تردید داشت، اما سوالش را مطرح کرد.
-من حس کردم.
بنجامین بلاخره ایستاد و منتظر ادامه‌ی حرفش بود.
-چی ؟
-احساس کردم توانایی حدس زدن آینده‌های برخی انسان‌ها باشم.
پوزخندی زد و کلافه عرق جبینش را پاک کرد.
- جای تعجبی نیست این‌ها به لطف غریزه درونت که در حال فعال شدنِ و البته کمک کننده‌ی اصلیش این حلقه‌س، ازش خوب مراقبت کن.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۳

در حالی که وسایلش را در چمدانش جا می‌داد با خیره شدن به هر قسمتی از اتاق، تصویر مارالیا و لارا در ذهنش تداعی می‌شد. او تنها چند جلد کتاب و چند جامه‌ی آراسته با خود برداشته بود. حتی با اینکه می‌دانست، ممکن است ماه‌ها درگیر این مهمات باشد.
دفترچه‌ی چرمی‌اش را گوشه‌ی چمدان قرار گذاشت و گردنبد زرینی را در جیب کتش محفوظ کرد. در با چند تقه خوردن باز شد، بنجامین بود. او هم برای همراه شدن با مارتین حاضر شده بود. با تک سرفه‌ای ابرو پراند و با حالی مغموم گفت:
- قبل از رفتن، توماس قراره با تو راجبه موضوعی صحبت کنه.
با نگاه یخ زده‌اش، به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
نگاه آخرش را بر گوشه‌های اتاق کشاند و در کنار بنجامین از آن‌جا بیرون زد. در حین قدم زدن به سمت سالن اصلی کاخ بودند؛ که توماس خود را با خونسردی بر روی تخت سلطنی خود ولو کرده بود و از نو*شی*دنی سرخ در جام‌های طلایی مزین شده، از یاقوت و گوش دادن به نواختن تار از سوی زنی زیبارو حسابی ل*ذت می‌برد. پس از متوجه شدنِ حضور هر دویشان مرتب نشست و دست از خوردن کشید. لبخند سخیفی از رونمایی خوشحالیش کرد و با انگشتانش اشاره کرد تا دست از نواختن بردارند و سالن را خلوت کنند.
- با من کاری داشتید، سرورم؟
چهره‌‌ی مارتین تهی از هر احساسی بود و با گذشت هر روز احساسش را با وجود روح خبیث در کالبدش از دست می‌داد. از او یک سرباز جنگنده و عاجز از هر احساس می‌ساخت. سربازی خسته ناپذیر و طالبِ و جوینده‌ی هر گونه شکنجه و شلاق بود؛ اما قافل از اینکه آن سرباز بی‌نوا و درمانده مطلع از هر اتفاقِ جدید بود، گویا زیر پای آن میخ‌های تیز سوزان قرار گرفته بودند و با هر تکان خوردن دردش آکنده می‌شد.
- اهوم، می‌خواستم راجبه ماموریتت با تو مختصر صحبت کنم. در واقع تو با آوردن سه چیز ارزشمند، سه چیزی که با وجود آن‌ها مثلث عشق، امنیت و قدرت رو در قبیله پا برجا می‌کنه.
اول از همه، کتاب تاریخی که تمام اتفاقات سالیانه‌ و قرون متعدد اجدادم رو در کتاب ثبت شده، کتابی که کمتر کسی زبان نوشتاری‌اش رو بلد باشه و رموز اون رو به دست بیاره. چندین سال پیش این کتاب توی زمین منفوری دفن شده، اما الان به دست یه انسان پنهان شده و ممکنه ازکتاب سوء استفاده کنه یا تمام راز ما رو برملا کنه.
دوم، سنگ ماه. سنگی که موروث اجدادم بود. این سنگ چاره‌ی هر دردیه و تکمیل کننده‌ی تیکه‌‌ای از وجود ماست. چند سالی بود، که در یه موزه نگه داری می‌شد؛ اما یه مافیایی برای قدرت خودش اون رو دزدید.
با چهره‌ی کج و معوجی دستی بر زانوهای درد کشیده‌اش کشید و از مَلل سر پا ایستاد و مدام دور تخت خود می‌چرخید.
-و در آخر انگشتر یاقوت، انگشتری که سمبل صلح در بین دو قبیله بود؛ ولی الان به دست یه آدم پست فطرت افتاده، به دست کسی که لیاقت هیچ چیزی رو نداره.
انگشتش را گزید و با آه بلندی اسمش را آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کرد.
-ریچاردِ ع*و*ضی.
چهره‌اش به شدت سرخ شده بود. عصبانیت بر چهره‌اش زبانه می‌کشید. با نگاه سرخی که محو چشمانش بود به مارتین چشم دوخت و با بَم صدایش که صاعقه‌ای را در دل مارتین رخنه کرده بود، گفت:
- تو از پسش برمیای استیو؟
با تردید نیم نگاهی به بنجامین که او نیز با وجود اضطراب، حسابی نگران به نظر می‌آمد انداخت.
- برمیام، سروروم.
خشم کم کم از چشمان توماس دمیده شد و در آن خوشحالی جا گرفت. درحال اهتزاز دادن سر خود بود که آهسته سمت مارتین قدم برداشت. دست زمختش را چند بار بر شانه‌ی مارتین زد و او را با داشتن شجاعت و ایثارگری که درون رگ‌هایش می‌جوشید، تحسین می‌کرد.
-می‌تونی بری.
مارتین که س*ی*نه سپر کرده بود و با چهره‌ی جدی تنها او را می‌نگرید، همراه بنجامین ازسالن بیرون زد.

چمدان سنگین را به سختی با خود می‌کشید، به انتهای جنگل که رسیدند، مارتین از شدت خستگی بر روی چمن‌ها ولو شد.
- انتظار نداشتم زود خسته بشی.
در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
- آخه وسایل سنگینه در ضمن من دو سه تمرین بدون استراحت داشتم.
بنجامین متاسف سری تکان داد.
-باید تا ریل قطار تحمل کنی.
اخم‌های خفیفش گره‌ی سفتی خورد.
-مگه قرار کجا بریم؟
- اورگن.
چندین متر از ریل‌های قطار که انتهای شهرستان را پیاده طی کردند. چند ساعت منتظر سر رسیدن قطار بودند.
- من تا به حال از ایالت بیرون نرفتم، حس بدی دارم.
بنجامین زانوهایش را ب*غ*ل کرد و از روی تپه به آسمان که ستاره‌هایش تابش بیشتری داشتند، چشم دوخته بود.
- اما من به جاهای زیادی سفر کردم به اکثر کشورهای آسیا به اروپا...
مارتین حسابی شوکه بود با لحن شوقی که باعث شد صدایش کمی در اطراف بپیچد، ل*ب زد:
- جدی؟!
پلکش را با تاخیر بست تا به او اطمینان دهد.
-به چین، هندوستان، ارمنستان.. راستی نقشت چیه مارتین؟
انگشتان زخمی‌اش را به بازی گرفته بود و با ذهن مشوش و افکار از هم گسسته شانه‌ای بالا انداخت.
- تصمیمم رو هنوز نگرفتم.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۴

چشمانش به تابلویی بزرگ قدیمی که با خط زرد رنگ "مسافرخانه‌ی تراشیون" نوشته شده بود، کشیده شد.
بنجامین که چند قدم از مارتین جلوتر در حال راه رفتن بود، بلافاصله راهش را از خیابان اصلی کج کرد و وارد مسافرخانه شد‌.
مرد میانسال چاقی بر روی صندلی چرمی نشسته بود و با خلال چوبی، دندان‌های زرد پوسیده‌اش را به طرز حال به هم زنی تمیز می‌کرد. در عین حال تمام حواسش را بر تلویزیون کوچک کنارش دوخته بود و هر بار با صدای گوینده‌ی، مسابقه‌ ورزشی بیسبال هیجان زده رو بر می‌گرداند‌‌. با وارد شدن بنجامین و مارتین کمرش را کمی صاف کرد و خلال دندان را گوشه‌ای انداخت.
- چطور می‌تونم کمکتون کنم؟
بنجامین قامت بلند خود را نزدیک‌تر آورد و با لحن کشیده‌ای، خماری را از سر آن مرد بیرون کشاند.
- یه اتاق با دوتا تخت.
مرد، عینک فلزی‌اش را از چشمان خود کنار زد و در حالی که هر دو را مشکوک برانداز می‌کرد؛ کلید نقره‌ای را از قفسه منسوب شده بر روی دیوار درآ‌ورد و بر روی میزی که گویا سالیان سال گردگیری نشده بود پرت کرد‌.
-برای چند روز قراره بمونید؟
بنجامین، کلید را بلافاصله از روی میز برداشت و با چهره‌ی کج و معوجی مشغول تمیز کردن دستانش با دستمال جیبی خود شده بود.
- حدودا تا یک ماه.
ابرویی بالا انداخت و با چهره‌ی پِکری هر دو را نگاه کرد. مارتین که متوجه شد او مدارک و کارت شناسایی‌یشان را می‌خواست سکوت کرد و در فکر فرو رفت‌. بنجامین با نگاه نیمه باز پوفی سر داد‌.
از جیب پالتوی خاکستری‌اش مقدار پول زیادی درآورد. اسکناس‌ها مرتب و یک دست چیده شده بودند.
مردک با دیدن پول‌ها نیشخندی زد و بلافاصله به طرفین نگاه انداخت، تا شاید کسی متوجه رشوه‌گیری او نشود. او به تنهایی چمدان‌هایشان را تا سه طبقه‌ی متوالی حمل کرده بود‌. بنجامین کلید را بر روی در چرخاند و همراه مارتین وارد اتاق شدند.
اتاق ظاهر کاملا ساده و تک رنگی داشت. تمام پرده‌ها ملافه‌ها و حتی دیوار‌ها به رنگ کرم بودند، هرچند دیزاین این‌جا با اتاق‌های بیماران روانی بی‌شک شباهت خاصی داشت. مارتین همان که دو تخت چوبی مرتب شده دید، خود را بر روی یکی از آن‌ها ولو کرد. درحالی که صدای خمیازه‌‌اش تمام اتاق را پر کرده بود با کنایه‌ای تنه زد:
- بیشتر این‌جا به یک زباله دونی می‌خوره!
بنجامین که غرق نگاه کردن منظره از تراس شده بود با کلافه و لحن تندی که از کنایه‌ی مارتین نشات، گرفته بود. پاسخ داد:
- اوه ببخشید سرورم باید شما رو به یک هتل سه ستاره لوکس می‌بردم! گمونم کور بودی وقتی اون مرد از ما کارت شناسایی می‌خواست؟
هر دو با رد و بدل کردن حرف‌های رکیک حسابی عصبی شدند؛ اما مارتین تا یک جایی سکوت را اختیار کرد.
- الان باید طبق چه نقشه‌ای پیش بریم؟
عصبی پتو رو بر روی خود کشید و کلافه تشری زد:
- من باید درست استراحت کنم تا ذهنم کار کنه ضمنا من از اون مافیا چیزی نمی‌دونم‌.
چشمانش را کمی بست و شقیقه‌هایش را فشار داد و آهسته گفت:
- من به تو همه‌چی رو میگم ...
با لحن عصبی میان حرفش پرید:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم.
بنجامین سکوت کرد و فوران از اتاق بیرون زد؛ گویا تمام خشمش را با محکم بستن در تخلیه کرد.
پتو را از کنارش کشید، حسابی عرق کرده بود، تصمیم گرفت با دوش گرفتن خستگی سفر را در کند.
بندهای حوله را در گودی کمر خود سفت بست و مقابل پنجره‌‌‌ای که کم و بیش ترافیک شهر را حاشا می‌کرد، ایستاد. لیوان بلوری آب را به لبانش نزدیک کرد و هر بار جرعه‌ای را راهی گلویش، می‌کرد.
- من الان باید چطور با این قضیه کنار بیام؟
پوفی سر داد و تن خود بر روی کاناپه انداخت. تارهای خیس موهایش را آرام می‌کشید ، قطرات سرد بر روی پیشانی و گاه چشمان گرمش سرازیر می‌شدند. در همان حین چشم‌هایش گرم شد و به خواب فرو رفت.
****
پرتوی تیز آفتاب چشمانش را کمی آزُرد، دستش را بر روی چشمانش قرار گذاشت تا کمی بیشتر بخوابد، اما صدای شلوغ و در هم شهر او را سخت عصبی کرده بود. هنوز به ترافیک و سرو صدای شهر عادت نکرده بود.
بنجامین دهن باز کرده بود و با همان سرو وضع کت و شلوار رسمی بر روی تخت خوابش برده بود.
هر از گاهی صدای خرو پوف و غرغر دهانش با بوق زدن ماشین‌ها همساز می‌شد‌. در اتاق با چند تقه محکم کوبیده می‌شد و باعث شد، خواب از سر هردویشان بپرد. بنجامین در حین خواب همانند برق گرفته‌ها سر جای خود ایستاد و بعد از دقایق نه چندان طولانی با خمیازه‌ی کشداری سمت در رفت.
صاحب مسافرخانه با لبخند چندش و نیشخند طماعش صبحانه‌ای را فراهم کرده بود، دو فنجان چای و دو بشقاب سفید که حاوی کره و مربای آلبالو و پیراشکی شکلاتی بود.
اما همین لبخندِ مضخرف، اشتهای هر دویشان را کور کرده بود‌. اسکناس تا خورده را به رسم انعام در جیبش قرار داد و با چهره‌ی پکر و خواب آلودی سینی را از او قاپید و در را مقابل مرد بهم کوبید.
-بخاطر رفتار دیشبم معذرت می‌خوام، بنجامین.
او خود را نادید و نشنیده جلوه‌گر کرد، لنگ‌هایش را بالا انداخت و با خونسردی صبحانه را میل کرد.
- جورج واندرسون، جوان ۳۷ ساله‌ی اهل فلادلفیاست. اون یه پسر دورگه‌ی فرانسوی و آمریکایه. مادر فرانسویش موقع تولد فرزندش از دنیا میره، جورج تمام کودکی و نوجوانیش رو بخاطر فقر و بیماری پدرش کار می‌کرد، اما یه روز حال پدرش بدتر از همیشه میشه و به ناچار اون رو به بیمارستان می‌بره؛ ولی به خاطر قرض‌هایی که روی اوضاع زندگیشون سنیگینی می‌کرد، هیچ اسکانسی توی جیبش نداشت و اون شب درست در مقابل ترافیک خیابون‌ها از همه‌ی مردم التماس می‌کرد تا حداقل یک اسکناس به اون ب*دن ولی همه‌ی مردم به اون بی توجه بودن و بی اهمیت از اون رد می‌شدن.
بخاطر تهیه نکردن پول عمل، همون شب پدرش رو از دست میده. بعد از اون اتفاق با یک تاجر شرط بندی می‌کنه و از خوش‌شانس بودنش اون توی ق*مار برنده میشه. با اجبار و تهدیدی که از بقیه داشت مجبور میشه شهر فلادلفیا رو ترک کنه و به شهر اورگن بیاد تا با پول هنگفتی که داره تجارت کنه. اون با گذشت زمان یه مافیا می‌شه و صاحب قدرت عظیم میشه. قدرتی که تنها شکم آدم‌های ضعیف رو خالی می‌کنه و بازو‌های مردم دردمند رو از روی طمع میشکونه.
بلاخره نگاهش را از سینی صبحانه گرفت و به مارتین چشم دوخت. نان تست نصفه‌ را کنار می‌گذارد. سینی را کنار زد. خوردن چای گرم در فنجان باعث شد، صدایش واضح‌تر به گوش مارتین برسد. ادامه داد:
-اون فقط تاجر مواد و اسلحه نیست اون به خیلی از مردم این شهر رحم نکرد.
مارتین کمی در فکر فرو رفت، پتو را از خودش کنار کشید و چندین قدم را در اتاق طی کرد. انگشتان اشاره و شصتش را بر پوسته‌ی خشک لبانش کشید.
- چطور می‌تونم اون رو از نزدیک ببینم؟
- اون اواخر هفته توی ترافیک شلوغ خیابون اصلی شهر قرار می‌گیره تا خودش رو به کلاب وسط شهر برسونه.
مارتین فوران به سمت چمدان خود رفت و دست لباس از آن بیرون آورد و با زور دستانش کمی از گوشه‌های لباس را پاره پور کرد، بنجامین از انجام چنین کار مارتین کمی متعجب شد:
-چه کار می‌کنی؟
با لبخند دندان نمایی کارش را ادامه داد:
-قراره گذشته‌ش رو مرور کنم.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۵

با لباس‌های پاره پوره و موهای ژولیده و رنگ و روی پریده، در معابر عمومی میان عده‌ای از مردم ولگرد شده بود؛ اما همان که به جاده‌ی اصلی رسید، کنار بنر تبلیغاتی ایستاد و دست به س*ی*نه به ماشین‌های مملوء زل زده بود. انگشت شصت و اشاره‌اش را بر روی بینی‌اش قرار داد و سوراخ‌های بینی‌اش را تا حدودی بست، مبادا عطر و بوی پو*ست و خون عابران به مشام قوی‌اش برسد، تا برای شکار ت*ح*ریک نشود.
برخی از مردمان بوی خون شیرینی داشتند، که برای موجودات دیگر حکم ش*ر*اب هزار ساله داشت. با دیدن ماشین فولکس بیتل مشکی رنگ، برقی میان چشمانش مشعشع شد.
با دقت به صندلی‌هایش نگاه انداخت با دیدن جورج گوشه‌ی ل*بش به بالا کشیده شد و با حالت خبیثانه‌ای زیرکانه او را تیز می‌نگرید.
با ترافیک و در هم بر هم شهر ماشین متوقف شد. مارتین ازفرصت به خوبی استفاده کرد و خود را همانند فردی نیازمند و مستضعف رو نمایان کرد. با پاشیدن جادو بر روی چشمان خمارش، گویا معصومیت و فلاکت باری سالیانه بر روی چشمانش خفته شده بود. به شیشه‌ی ماشین نزدیک شد. با ناله‌ای روبه روی جورج که لباس مارک دار و شیک برند برتن داشت، ایستاد. عینک‌ تام فورد بی‌نقصش به سمت چهره‌ی بی‌نوای مارتین کشیده شد.
جورج با دیدن حالت‌های نگران کننده‌ی مارتین، پیپ را از میان لبان سیاهش برداشت و با نگاه سوزناکی تنها او تماشا می‌کرد.
- لطفا به من کمک کنید. پدرم زمین‌گیر شده.
شعله‌ای رنگین از چشمان سیاه رنگ او نشات گرفت. با شنیدن هر حرف مارتین چهره‌اش در هم کشیده شد؛ گویا یادآوری فلاکت و بیچارگی او تا حدودی برای مارتین پیروزمندانه بود. مارتین در دل می‌خندید و در ظاهر او خود را هر لحظه درمانده‌تر نشان می داد.
جورج عینک‌های استیل مستطیلی‌اش را کنار زد و دست زمختش را در جیبش قاپید و در به در دنبال کیف چرمی‌اش می‌گشت‌. کیف پولی‌اش را چنگ زد و چند تراول تا شده را مقابل او گذاشت.
-هر چه زودتر به پدرت کمک کن، پسر.
در انتهای حرف‌هایش سری تکان داد. مارتین نیز برای فهم و وصف حال خود پلکش را دیرتر بست و با لبخند‌های تصنعی از روی تشکر بر حالات چهره‌اش نمایان می‌شد و از او دور شد. تمام شب را با همان سر و وضع در خیابان‌ها می‌گشت، گاهی از مردم او را با نگاه‌های عجیب و مسموم می‌نگریدند. نگاه‌های بد و عجیب آن‌ها، علاوه بر تمامی بیچارگی‌ها تو سری خود بودند و ماجرای دیگری داشتند. او در آن چند دقایقی که میان جمعیت بود، توانست تمام حال آدم‌هایی که با فقر دست و پنجه نرم می‌کردند را درک کند. پول و دارایی میزان عشق و محبت و مهمتر از هرچیزی احترام را درون انسان سنجش می‌کرد. کلافه کنار گوشه‌‌ی خیابان نیمه تاریک، زیر نور تیره برق تکیه داد و به اجزای ماجرای امشب فکر می‌کرد، به اینکه قرار است چگونه با تمامی این اتفاقات به تنهایی کنار بیاید. انگشتانش را بر روی هم قرار گذاشت و با چشم‌های اقیانوسی‌اش همه جا را غرق می‌کرد.
- نقشه‌ی بعدیت چیه مارتین؟
سرش را بالا گرفت، هیچ چیزی از آن معلوم نبود؛ اما با آشنایی صدایش، آرام گرفت.
- نقشه‌ی بعدی باید با کمک تو انجام بگیره، بنجامین.
بنجامین کلاهش را برداشت و جفت مارتین بر روی درخت تکیه داد.
-با اینکه یه روح شیطانی توی کالبدت دمیده شده‌؛ اما هنوز خوبی و دلسوزی تو چشم‌هات بیداد می‌کنه.
فکش از شدت عصبانیت قفل شده بود، چشمانش را بر روی هم مالید و با لحن بمی ل*ب زد:
- نمیدونم باید چجوری رفتار کنم. بد یا خوب، فرشته‌ی دل‌ پاک یا یه شیطان کینه‌ای؟
پوفی سر داد. انگشتانش را لای تارهای موهایش قرار گذاشت و به سمت بالا حالت داد.
***
همه چی به روال خود رقم می‌زد، روزها با صدای ترافیک و همهمه‌ی مردم می‌گذشت.
شب، نگاه مردم در شبانه رنگ و بوی وحشی‌گرانه در بر‌می‌گیرد. هر چقدر نور سپید ماه بر ظلم‌های تیره‌ی شهر می‌تابید، بر صورت و تن‌های هیولا نماها، بر صدای خرسناک قلبشان، بر نگاه تیز و خوارشان، نگاهی که از آن وحشت و ناامنی می‌پاشید. تاریکی شهر وحشتناک بود؛ اما علاوه بر آن تنهایی آن ترس و وهم دیگری برای بیان داشت. مارتین همان که شب بر همه جا چیره می‌شد، از مسافرخانه‌ی مخروبه بیرون زد و در سرکش‌ ساختمان‌‌ها و برج‌های خیابان می‌ایستاد؛ تا جورج را مثل هر شب در ترافیک ببیند. هر بار که او را نگاه می‌کرد، حس جدید و مستثنایی دورن او متولد می‌شد. با کمک بنجامین و چیدن نقشه در تمام وقت، برای اجرایش آمادگی کامل خود را داشتند. برای غافل کردن مردمان علی الخصوص، جورج ماریسون.
نزدیک درهای شیشه‌ای کلاب شده بود با لبخند عریض و سیگار طلایی رنگ که بر لای انگشتان خود نگه‌ داشته بود را سفت‌تر گرفت. از در وارد شد، اما با فریاد بلند بنجامین و جیغ و بیداد کردنِ آدم‌هایی که در کلاب حضور داشتند، با دیدن کُلت در دستان بنجامین افروخته شد.
با شنیدن صدا عقبگرد کرد، بنجامین صورت خود را پوشانده بود و مُسلط کُلت را دستانش نگه داشت و جورج را هدف قرار داده بود. جورج بر روی کاناپه‌‌ی چرمی شرابی لم داده بود و بطری‌های شیشه‌ای الکلی را با دستانش سست گرفته بود، با حالی م*ست، قهقه‌های پرسروصدا تحویل بنجامین داده بود. جورج با چهره‌ی درهم رفته و ترسی که چشمان از حدقه بیرون زده اش سرازیر می‌شد، تنها شاهد کلت در دستانش بود. دستانش را بالا آورد و بی اعتنا به همهمه و شلوغی که تنها با واهمه و ترس خود را مطیع او کرده بود.
-دستات رو بالا تر ببر ماریسون.
بطری را بر روی میز قرار گذاشت، دستانش را بالا‌تر آورد. بنجامین شالگردنش را کمی شل کرد و به مردی که قامتش از او کوتاه‌تر بود، در یک قدمی او ایستاد.
- نه! تو با ید با زجر بمیری!
از جیب پالتوی خاکستری‌اش چاقوی تیزی برداشت و برای فرود کردن آن بر روی شکمش آماده شد؛ اما سر و کله‌ی مارتین با همان سر و وضع گدانمایانه پیدا شد. یقه‌ی کتش را به سمت عقب کشید و خود برای چاقوی تیزی که با چراغ های رنگارنگ سالن انعکاس برق‌نمایی داده بود با چشمانی بسته از آن استقبال کرد. چاقو تا ته در پهلویش فرو رفت. بنجامین با دیدن این صح*نه که از قبل تصور او را کرده بود، سخت به هم ریخت و پابه فرار گذاشت.
جورج با دیدن ایثارگری که مارتین در حقش انجام داده بود، به سمت او شتافت و کمک می‌طلبید‌. با تداعی آن شب شلوغ که از او برای کمک پدرش کمک می‌خواست. لبخند تلخی زد و با فریاد که رگ‌های گ*ردنش بشدت متورم می‌شد، یاری می‌خواست.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۶

خود را بر روی کاناپه شیری رنگ مخملی، که روی آن لکه‌های بزرگ خونی دیده می‌شد. سرش را بالا گرفت؛ با دیدن جورج که بر روی صندلی چوبی گهواره‌ای، روبه‌ روی او نشسته بود، کمی برای گشودن چشمانش تقلایی کرد. دشت مشت شده‌اش را زیر چانه‌اش قرار گرفته بود و هر از گاهی موهای خرمالویی‌اش را چنگ می‌زد. مارتین با جا خوردنش کمی تکان خورد. جورج سرش را بالا آورد و متوجه به‌ هوش آمدن مارتین شد. گوشه‌ی ل*بش به سمت بالا کشیده شد و با چهره‌ای که شادی از آن نمایان بود، با لحنی نگران ل*ب زد.
-حالت خوبه؟
مارتین با احساس درد پهلویش که سخت او را می‌آزرد، تنها به تکان دادت سر اکتفا کرد. چشمش را به زخم کشاند باند سفیدی چندین بار دور آن پیچیده شده بود. بر روی میز عسلی کنارش، کلی ادوات و باند و چسب ریخته شده بود. اتاق با آباژورهای زرد رنگ کمی روشن دیده می‌شد. دیوارهای آبی رنگ همانند ریشه.های درخت، ترک خورده بود و صدای تیک تیک ساعت سکوت را خفت می‌کرد. اخم همراه لبخندش چین و چروک زیادی روی جبینش ایجاد کرده بود، درست مثل ترک های روی دیوار.
-بابت کمکت خیلی ممنونم پسر جوان.
جلیقه‌ی چهارخونه‌ای شکلاتی رنگه‌ش را بر تن خود کرد و در حالی که دکمه‌های طلایی‌اش را به ترتیب می‌بست، به مارتین رو کرد.
- چرا کمکم کردی؟
مارتین سخت آب دهانش را قورت داد و در حالی که در مانده و گیج به نظر می‌رسید، لبان خشکش را بر هم زد و با صدای آهسته و گرفته‌ای، گفت:
- به خاطر کمکی که در حق من کردید.
سرش را به نشانه‌ی درنگ به اهتزاز در آورد و با نوک انگشتانش، خاک نشسته بر روی کلاه طرح فلت را کنار زد، و آن را در سر خود تنظیم کرد.
- حال پدرت چطوره؟
با یاد آوری این کلمات به یاد پدر خود افتاد، زمانی که با چشمان خود شاهد سر بریدن آن بو در همان بامداد شوم زمستانی. نا خوداگاه اشکی گرم بر چشمانش حلقه زد و با صدای گرفته‌تری ادامه داد:
- اون مرده.
جورج به گوشه‌ای خیره شد، تا او نیز نگاه غمناکش را رونمایان نکند، نفس عمیقی کشید و دستش را چند باری بر روی شانه‌ی منحنی مارتین زد.
- نگران نباش از این به بعد من از عهده‌ی نیاز‌های تو برمیام.
با حرف آخرش لبخندی زد. لبخندی، که هر چند بوی منت و برتری می‌داد. به لباس‌های تا شده بر روی کاناپه‌ی تک نفره اشاره کرد و دستش را برای بستن دکمه آستین به سمت خود کشید.
- حالت که بهتر شد لباسای کهنت‌ رو عوض کن خبر میدّم که شام رو برات اینجا بیارن.
به سمت در گام برداشت. صدای قیژ چکمه‌های چرمی‌اش بلندتر شده بود. چرخید و انگشتانش را متفکرانه زیر چانه‌ی گودش قرار گذاشت.
- اسمت چی بود؟
در ذهن پر ترافیکش دو گزینه بود استیو یا مارتین؟!
با صدای رساتری، تقلا کرد که به گوشش برسد، گفت:
- استیو هارلی.
دوباره سرش را به اهتزاز در آورد و با سر به زیری از آنجا بیرون زد. چشمانش به شدت گرم شده بودند؛ گویا سرش با درد و ابهام عجین شده بود.
ملافه‌ی سفید را بر بالا تنه‌ی خود کشید و دقایق کوتاهی بر روی هم چشم گذاشت تا به خواب فرو برود.

****
ندیمه‌ای که نسبت به بقیه چاق‌تر و خشن‌تر به نظر می‌رسید، کاسه‌ی خوراکی را به جورج و مارتین نزدیک کرد؛ سپس نان‌های د*اغ و گرم باگت فرانسوی را با ترتیب زیبایی بر روی بشقاب سفید کنار هم چید. لبحند زورکی بر لبانش دوخت و آهسته از کنارشان فاصله گرفت.
جورج با لبخند ملیحی صبحانه‌اش را میل می‌کرد؛ گویا نوشیدن قهوه برایش از هر نو*شی*دنی ل*ذت بخش و دوست داشتنی بود. مارتین گه گاهی لقمه‌اش را به لبان ک*بودی‌اش نزدیک می‌کرد و با چهره‌ای جدی همیشگی، تیکه‌ای از آن را می‌جوید. از نظر او جورج زودتر از آنچه که به ذهنش می‌رسید به او اعتماد کرده بود. تارهای سفید ریش و موهایش بر جذابیت چهره‌اش غلبه نکرده بود بلکه آن را چندین برابر می‌افزود. بینی خوش فرم و کشیده‌اش زیباترین حالت چهره‌اش بود؛ اما طرز خوردن و نشستن او همانند شاهزاده‌های دربار که به شدت برازنده‌اش بود؛ ولی هیچ کدام از فقر و زجر‌هایی که بنجامین در گوشش نجوا کرده بود در هیچ یک از حالات او آشکار نبود. انگار دوباره متولد شده بود و صفحه‌ی جدید را برای زندگی خود باز کرده بود.
- به چی فکر می‌کنی؟ قهوه‌ات سرد شد!
مارتین که حسابی غرق افکار خود شده بود با نیمچه لبخند محفوظ، فنجان قهوه‌اش را بالا آورد و جرعه‌ای از آن را نوشید و بعد از خوردن جرعه به محتویاتش خیره شد با یاد آوری کاترینا حسابی اشتهایش کور شد‌ه بود. مزه‌ی تلخ قهوه را در زیر زبانش حس می‌کرد؛ اما اشتیاقی به شیرین کردن کامش نداشت.
صدای قدم زدن کسی حواسش را پرت کرده بود. صدای کفش پاشنه‌‌دار زنی حسابی جو را متشنج کرد.
بوی عطر شیرینش همه جا پراکنده شده بود و علاوه بر کامش تمام نفس‌هایش را پر کرده بود از عطر خوش! نگاهش را از میز برداشت و به پرده‌هایی که سالن بزرگ را تقسیم کرده بودند، خیره ماند. پرده با دست نحیفی کنار زده شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_57

او با ظاهری دلربا و زلف موج دار قهوه‌ایش، مقابل مارتین قرار گرفته بود. به احترام آن زن از جای خود بلند شد. زن خوش رو لبخندی زد و در مقابل جورج ادای احترام کرد. لباس ساتن سورمه‌ای رنگ ساده و دنباله داری بر تن داشت؛ اما چشمان درشت و شهلایی عسلی رنگش همانند طلوع پرتوی نور آفتاب فروغی، دیدنی بود.
جورج بلاخره از جای خود برخواست و کنار آن زن ایستاد، دستش را بر کمر باریکش حلقه زد و با خنده‌ای کشیده ل*ب زد:
-معرفی می‌کنم همسر زیبام، آماندا.
با اکراه لبخند محوی زد و تنش را از او جدا کرد، که باعث شد اخم‌های جورج در هم کشیده شود. صندلی را به عقب کشید تا آماندا بر روی آن بنشیند‌. مارتین که حسابی از رفتارهایشان مشکوک شده بود، سر تا پا به احترامشان ایستاد و آخر همه بر روی صندلیش نشست.
- از دیدن شما خو‌شحالم بانو.
لبخند بر روی لبان باریکش ماسید، سری تکان داد، سپس با سکوت خود را بی‌وقفه مشغول خوردن خوراکی‌های مقابلش کرد. مارتین زیر چشمی به هر دویشان زل زده بود؛ اما با دیدن لکه‌های بنفش کبود آثار ضرب و شتم بر تن گندومی رنگ آماندا کم و بیش بویی از ماجرای بینشان برده بود. سر به زیر و عصبی لقمه‌ها را لای دندان می‌جوید، و برای خلاص شدن از این‌جا به فکر فرو رفته بود.
***
گوشه‌ی دامن چین دار سرخابی برتنش را سفت گرفته بود، لباس پف و حالت دارش زیبایی بی‌همتایی داشت. او بانویی بی‌نقص بود. همانند پرنسس‌ها می‌نشست، می‌خورد و قدم می‌زد؛ اما او زاده‌ی شاهزادگی نبود.
در دست دیگرش چند جلد کتاب را گرفته بود و غرغرکنان از پله‌ها پایین می‌آمد. مارتین با دیدن آماندا سرش را بالا گرفت و از پله آمدنش را تماشا می‌کرد. آماندا با دیدن مارتین غر زدن زیر ل*ب را مختوم کرد و با لبخندی ژکوند آهسته از پله‌ها‌ی چوبی پایین آمد. در مقابلش کمی هل شد و با دستاپچگی تمام کتاب‌ها را بر سر و روی مارتین انداخت، با دهانی باز و چشمانی گشاد بی مهابا از او معذرت خواهی کرد و کلافه و حرصی فشی نثار خود کرد. مارتین حتی خمی به ابرو نیاورد. بی وقفه خم شد و کتاب‌ها را از زمین جمع کرد و مقابل او قرار گرفت. آماندا ل*ب پایینی‌اش را از شدت شرمساری گزید و کتاب‌ها را از او گرفت.
-معذرت می‌خوام.
لباس جدیدی که برتن داشت را کمی تکاند و موهایش که که اکنون تا شانه‌های تنومندش می‌رسید را چنگ زد.
- مشکلی نیست.
سارا نگاهی به سر و وضع مرتب و آراسته‌ی مارتین انداخت اما با دیدن چهره‌ی جدی‌ و نگاهی که سختگیرانه شلاق می زد، مکث کرد و با تاسف سری به طرفین تکان داد و جوری که مارتین متوجه نشود زیر ل*ب گفت:
- یه قربانی دیگه!
کتاب‌هایش را ب*غ*ل گرفت و آرام از پله‌ها پایین رفت؛ اما با صدای مخملی مارتین سر جای خود سیخ شد.
- قربانی؟
تمام نگاه سردش را به ک*بودی‌های کم رنگ دست و شانه‌اش کشیده بود. آماندا برای اینکه او را از فهمیدن موضوع تحریف کند با لبخند عصبی گفت:
- امیدوارم بتونی از بقیه‌ی آدم‌هایی که جایگاه تو رو داشتن جلو بزنی، روز خوش.
دُمش را روی کولش انداخت و هر چه سریع از آنجا دور شد، مارتین به فکر فرو رفت و سعی می‌کرد جمله‌اش را هضم کند. از پله‌ها بالا رفت و در سالن بزرگ عمارت قدم می‌زد. نقش و نگارها و مجسمه‌‌های گرانبها او را یاد قلعه‌ی منحوس توماس می‌انداخت. دستش را بر گل‌های پر طراوتی که بر گلدان سفالی چیده شده بود گذاشت و با نفسی آه مانند خاطراتش را مرور می‌کرد.
اتفاقات عجیبی که در عمارت می‌افتد به شدت آدم‌ را مشکوک می‌کرد. عمارتی که رنگ و لعل خاص و ملایمی داشت. موزایک‌های شطرنجی، پیانویی که حداقل در روز چند ساعتی نواخته می‌شد، چهل چراغ‌های کریستالی سرتاسر عمارت، فرش‌های سرخ و مخملی پهن شده، باغ کوچک میوه، حوضچه‌های مملو از ماهی‌ها همه چی بی نقص بود و رویایی بود !
***
مارتین که منتظر بود، سالن کمی خلوت شود تا خود را به اتاق شیروانی برساند مقابل در قهوه‌ای قرار گرفت و با ملایمت دسته‌ی گرد در را با دستان گرمش چرخاند. اما از شانس بد در قفل بود. از آنکه انتظار چنین چیزی را نداشت سخت عصبی شد بود و با چهره‌ی کبود و دستانی که مدام از شدت عصبانیت در موهایش فرو می‌رفت، تنها در را می‌نگرید. تو این وضعیت توان نامرئی شدن را هم نداشت. در واقع اصلا به او اجازه‌اش را نداده بودند، تنها در مواقع فوق ضروری!
صدای بالا آمدن شخصی او را دستپاچه و نگران کرد. درمانده و هراسان اطراف را می‌نگرید تا حداقل در جایی مخفی بماند. خود را در کنار ساعت دیواری عظیمی که در کنار راه پله قرار بودند، ایستاد و منتظر سر رسیدن آن شخص بود. با دیدن سایه‌ی افتاد بر کف زمین چشمانش را ریز کرد. دامن راسته‌ی یکی از ندیمه‌ها به چشمش خورد که سطل سنگینی را حمل می‌کرد و در دست دیگرش چند تیکه پارچه را سفت گرفته بود. دستمال سرش را سفت از پشت گره زد و کلید نقره‌ای رنگ را از جیبش بیرون در آورد و در درب اتاق فرو کرد. اخم‌هایش از هم جدا شده بود، از دیدن صح*نه مقابل کمی به وجد آمد؛ اما خود را سفت بر دیوار چسبانده بود و ناظر رفتاراهای ندیمه شده بود. وارد اتاق شد و سطل را کشان به داخل اتاق کشاند. چند دقیقه نشده بود که صدای آماندا در کل عمارت پیچید.
-اِلما قهوه‌ی من کجاست؟
ندیمه که ظاهر نگرانی داشت خود را به سمت پله‌ها رساند و از آنجا پایین رفت. مارتین همان که متوجه نبودن ندیمه شده بود، سریع خود را به سمت اتاق رساند.
اتاق کار جورج بود که اکثر اوقاتش را در این اتاق به سر می‌برد. دیواری که مقابل در بود پر از تیکه کاغذ و روزنامه‌هایی که تیتراژهای از حوادث قتل و مواد مخدر را نوشته بود. بر روی میز کوچک کلی کاغذهای مرتب و دفتر و پرونده‌های رنگارنگ داشت.
مارتین تک تک اجزای اتاق را زیر و رو کرد تا به آن چیزی که می‌خواست برسد. تمام قفسه و کشوها را سر تا سر گشت؛ اما نشانی از سنگ قیمتی نبود!
دوباره صدای قدم زدن به گوشش رسید، آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و سریع از اتاق بیرون زد.
دوباره کنار ساعت دیواری ایستاد. این‌ بار گام‌های سنگینی که شنیده می‌شد، با قدم‌های خفیف زنانه‌ی ندیمه شباهت نداشته بود. صدای هر گامش تپش قلبش را شدیدتر می‌کرد و او را از آنچه که شاید صدای قلبش جای او را لو دهد گریخته بود.
با دیدن جورج خود را جمع و جور تر کرد. جورج سیگار نیمه تمامش را با خشمی که از ظاهرش شرارت می‌بارید خاموش کرد و با صدایی که چهار ستون عمارت را می‌لرزاند الما را فرا می‌خواند.
لباس گران قیمتی بر تن داشت اما پوشش بیشتر با لباس‌ه ماموران نظامی شباهت داشت. در حالی که الما را صدا می‌زد کلتش را از جیبش بیرون آورد و در کمر بندش جا به جا کرد.
الما با تنی لرزان خود را رسانده بود.
- بارها به تو گفته بودم اتاقم رو باز نبینم.
صدایش هر بار بلندتر می‌شد. مارتین اطمینان داشت صدایش تا صدها متر نیز به گوش می رسید. صدای گوش خراش و لحن تند و عصبی که بر زن میانسال تخلیه می‌کرد تنها از موجودی یاغی و عصیانگر برمی‌آمد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۸

دندان‌هایش را رو هم چفت می‌کند و مشتش را به حدی سفت می بندد که رگ‌های ب*ر*جسته اش نمایان‌تر می‌شد. تحمل و صبوری در برابر زورگویی جورج باعث شده بود تنش از عصبانیت بلرزد و رنگ و لای چهره‌اش به ک*بودی بزند. در همان حین تصمیم گرفت از جای خود کنار برورد و حساب آن مردک را کف دستش بگذارد‌؛ اما با دیدن سایه‌ای که به سمت جورج نزدیک‌تر می‌شد به عقب کشیده شد و تنها با چشمان سرخ تماشاگر این وقایع بود.
حال آماندا با حالی ممزوج از ترس و عصبانیت در مقابل او ایستادگی کرده بود. به سمت الما رفت و حال او را جویا شد و برای همراهی کردن او به سمت اتاق زیرزمینی‌اش برای گام برداشتن اقدام کرد؛ اما جورج دست او را به سمت خود کشید و با عصبانیتی که از کاسه‌ی چشمانش کاسته نشده بود از رفتن او امتناع کرد. الما هر چه زودتر به پاهای ناتوانش توان داد و خود را به پله‌ها رساند تا هر چه زودتر محل مغموم را ترک کند.
- رفتار تو با الما درست نبود جورج! اون زن بعد از تمام خدمت‌ها و لطف‌هایی که در حق ما کرده بود چنین رفتاری شان اون نبود.
- اون مجانی خدمت نمی‌کرد.
چشم‌های از حدقه بیرون زده‌اش را به چشم‌های آماندا نزدیک‌تر کرد و آهسته تکرار کرد:
- اون زن مجانی خدمت نمی‌کرد.
سارا سرش را افکند تا با جورج چشم در چشم نشود. گوشه‌ی دامن طلایی‌اش را محکم گرفته بود. شانه‌های کوچک‌ش در میان دستان زمخت دیو صفت جورج می‌لرزید. موهای حالت دارش بر چهره‌اش افتاده بود و حالت‌های ظاهر او را پنهان کرده بود؛ اما جورج دستی به زیر چانه اش زد و سرش را به یکباره بالا گرفت.
- دیگه به کارهایی که انجام میدم دخالت نکن.
خنده‌ی هیسترکی از آماندا نشات گرفت، خنده‌هایی که جورج را از خشم حرص می‌داد، دندان‌های زرد کریه‌ش را بر هم سایید و با تمام توان در بازویش درد را در گونه‌‌اش جا داد که باعث شد، خنده‌اش قطع شود و دیگر صدایی از او شنیده نشود. آماندا فوران گونه‌ی سرخش را گرفت.
جورج به خودش آمد و فوران پس از آن از او معذرت خواست؛ اما آماندا محل را ترک کرد. جورج نیز به سمت او دوید. مارتین صدای کوبیدن در را به وضوح شنید از جای خود برخواست و به سمت راه پله رفت از پنجره شاهد رفتن جورج با حالت عصبی به یکی از ماشین‌های پارک شده در کنار‌ه‌های باغ رفت و سوار آن شد.
از پله‌ها سریع پایین رفت، چیز مشکوکی را احساس نمی‌کرد به جزء صدای ریز گریه‌‌های غمناک آماندا را با تمام وجود حس می‌کرد.

بر سر میز شام مثل هر شب به صورت مجزا و بدون نقص چیده می‌شد، این بار الما هر چیز خوشمزه‌ای را در کنار جورج می‌گذاشت؛ گویا هراسی که از صبحگاه بر جان او رخنه کرده بود ،مد‌ت‌هاست در چشمانش جا می‌گیرد. حالات اندوه و کسلی جورج را از انگشتانی که بدون تمرکز و سختی قاشق و چنگال را می‌گرفت آشکار بود. گه‌گاهی جای خالی آماندا را می‌نگرید و نفسی آه مانند بیرون می‌داد. مارتین نیز سعی می‌کرد، تمام خوراکی‌های دور تا دور میز را بخورد تا با شکمی سیر بخوابد. نگاهی به پنجره انداخت ماه کامل بود و این خبر خوشی به همراه نمی‌آورد، پس تنها فکر کردن در ذهنش را به دیگر چیز‌ها مشغول می‌کرد. خود را به نفهمی زد و با لحن آهسته‌ای پرسید:
-بانو برای خوردن شام نمیان؟
زبانش را به گوشه‌های دندان‌هایش می‌زد و از هر تیکه غذای در لای دندان‌هایش دریغ نمی‌کرد.
جورج لیوان آب را تا ته سر کشید و قاشق چنگال‌های در دستانش را در کناره‌های بشقاب گذاشت.
- نمی‌دونم، من برای همکاری و مشورت با تو به وقت نیاز دارم خودت رو برای دستورات آماده کن، استیو.
مارتین با جدیت سری با بالا و پایین تکان داد.
- چشم قربان.
جورج از جای خود برخاست و مارتین نیز برای ادای احترام از جای خود بلند شد و خم شد و همزمان با رفتن او دوباره سر جای خود نشست، دستمال سفید را به گوشه‌های ل*بش کشید، دستانش را بهم زنجیر کرد و چانه‌اش را بر روی آنها قرار داد و در فکر فرو رفت.
***
به سقف اتاق نگاهی انداخت نور کم جانی به سقف می‌زد و اتاق را کمی روشن می‌کرد. صدای شکمش او را آزرد به پهلو خوابید؛ اما خواب را نمی‌توانست به چشم‌هایش سرایت دهد. انگار با هر پلک خستگی‌اش از گوشه‌ی چشمانش جاری می‌شد. کلافه با یاد آوری اتفاق امروز از جای خود برخواست و با لباس گرم از اتاق بیرون زد. کمی در کناره‌های باغچه و حوضچه‌ها، آرامش را به قلبش جمع کرد، چشمهایش از فرط خستگی بر روی هم بسته شدند اما با صدای جیغ و هوار از سوی عمارت به خود آمد و فوران از جای خود برخاست و به یک سو از به بازتاب کم جان نور از پشت پنجره ی اتاق مشترک آماندا و جورج نگرید. سایه‌ی آنها در تلاطم پرده همچون اجرای صح*نه نمایشی بود. جورج با جثه‌ی تنومند و قامت نسبتا بلندش دست به کمر بر پیکر آماندا ضربه می‌زد و سبب شد حنجره‌اش را دادخواست فریاد ناشی از رنج شود.
تمام مدت مارتین همچون جسمی سرد و بی حرکت شاهد نمایش درداگین شده بود.
صدای هق هق خفه کنان همراه با قدم زدن باغ را آهسته هوشیار کرده بود. در تاریک‌ترین گوشه ‌زیر درخت نشست و همانند یتیم بی سرپناهی اشک می‌ریخت. لباس‌های سفید رنگ ساتن بر تن ظریفش با خطوط قرمز محک شده بود و در کناره های آن گسل زخم زجه می‌زد. مارتین آرام به سمت او گام برداشت و سپس در مقابل او قرار گرفت.
سارا متوجه حضور او شد. زانوهایش را جمع و جور تر کرد و خود را تا توانست در بازوان کبودش جا داد.
پچ پچ ندیمه‌هایی که در بیخ گوش هم بودند و همانند هر شب وقایع را به هم معکوس می‌گفتند، کمرنگ‌تر شنیده می‌شد. نور برق نمای چشمان مارتین در زیر هاله‌ی ماه مانند دریای جاری روان بود. سر خود را کج کرد و درحالی که دست‌هایش را در جیب پالتوی گشاد بر تنش جا می‌داد به درماندگی سارا زل زده بود.
- به چی زل زدی؟
لحن لرزانش، ترس را حاشا می‌کرد. پاهای گلی‌اش را بر هم گذاشت و با سر افکنده منتطر پاسخ از سوی مارتین بود. او نیز نفسی آه مانند بیرون داد و با کلافگی پاسخ داد:
- چرا اینکار رو با تو می‌کنه؟ اون رسما یه هیولاست!
نزدیک‌تر آمد و با فاصله‌ی یک متری زانو زد و به فکر فرو رفت. سارا سرش را بالا گرفت و با چشمان سرخ و متورم تنها او را نگاه کرد.
- می‌دونی بدتر از هیولا چه موجودیه؟ کسی که بی تفاوت به بدبختی آدما زل می‌زنه.
گوشه‌ی ل*بش را خاراند و با تحسین سر تکان داد. در حالی که متوجه حرف او شده بود با لحنی مغرورانه گفت:
- من در زندگی آدم‌ها دخالتی نمی‌کنم.
فوران به سمت عمارت قدم زد، اما با کلمات آماندا خود از گام برداشتن منع کرد.
- توی اتاق شیرونی دنبال چی بودی؟
سرش را به عقب برگرداند و همچنان به او زل زد.
-من دیدم به اتاق شیرونی رفتی. اگه من اونجا نبودم این کتک‌ها نسیب تو می‌شد.
خنده‌ی عصبی سر تا سر لبانش را جا داد.
- تو!
آماندا میان حرفش پرید و گفت:
- تو برای حیله اومدی!
خنده از چهره‌اش کشید شد و جای آن نقاب خشم بر حالت ظاهرش منسوب شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,522
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۵۹

صدای رگ به رگ گ*ردنش، تپش قلب آماندا را بیشتر کرده بود. به عقب برگشت و با تمام جدیت به آماندا نگاه کرد. ابروی شکسته‌اش را بالا داد و با صدای بمی سوالی پرسید:
_حیله؟
شراره‌های اضطراب از چشمان آهویی‌اش نمایان‌تر شده بود. آب دهانش را همراه با نفس عمیقی قورت داد، لرزش دستانش را به دور از چشم مارتین پشت سرش پنهان کرد، انگشتان قلمی‌اش را لای پیراهنِ ساتن سفید براق‌اش فشار داد.
اندک شجاعتی که در ظرف قلبش ته مانده بود را به خرج داد، لبان خشک و بی رنگش را بر روی هم گذاشت و جوری که بوی تهدید از کلماتش به شامه‌ی مارتین خورد بود گفت:
_تو دنبال چیز مهمی در اتاق شیروونی بودی و اگر اعتراف نکنی..
مارتین تشری زد و با نگاه خونین سخنش را بُرید:
_حقیقت رو به جورج میگی؟
با پوتین‌های گل آلودش گام‌های سنگینی به سوی او برداشت.
دست از پا درازتر سریع جواب داد:
_ اگر میخواستم این کار رو بکنم همون موقع تو رو لو می‌دادم.
گره‌ی اخم‌هایش از هم گسسته شد، مشتش را باز کرد و نیم لبخندی از روی گستاخی گوشه‌ی ل*بش زد؛ گویا کمی از خشمش کاسته شده بود!
- از من چی می‌خوای؟
آماندا فورا از جای خود برخاست، شنل خز دار سفیدش بر روی تنش را سفت پیچید و پا بر*ه*نه به مارتین نزدیک‌تر شد. نیم نگاهی به اطراف انداخت و آهسته ل*ب زد:
- باید من رو از اینجا فراری بدی، من نباید اینجا بمونم.
ابروهایش از شدت تعجب بر روی پیشانی‌اش آویزان شده بودند. و با همان حال چشم‌های از حدقه بیرون زده پرسید:
- به چه دلیل؟
موهایش روی شانه‌هایش پخش شده بود از شدت سرما پاهایش می‌لرزید.
با صدای لرزان و گرفته‌ای گفت:
- جورج همسر سابق خودش رو با ضرب و شتم از دست داد، الان نوبت من شده که با کتک کاری‌هاش چشم از دنیا ببندم، گرچه اون پنج ماه پیش تیکه‌ای از وجودم رو کشت.
مارتین شگفت زده پرسید:
-کشت!؟
سرش را خفیف تکان داد و هاله‌ی براق اشک چشمانش را پس زد:
-اون بچه‌ی تو شکمم رو...
سکوت کرد و تنها اشک ریخت، ماه تا دقایقی پیش تابان بود؛ گویا ناله‌های آماندا او را از پشت ابرها غم زده کرده بود.
مارتین دستش را بالا گرفت تا بر روی شانه‌اش قرار دهد و ابراز همدردی کند؛ ولی مثل همیشه روح شریر خفته در پیکرش او را از این کار منع کرد. دانه‌های اشکش را با عصبانیت از صورتش کنار زد و در حالی که کلماتش را به زبان می‌آورد، آب دهانش را پر سر و صدا قورت می‌داد، صدای بهم خوردن دند‌ان‌هایش از شدت سرما هر چند بیشتر می‌شد و سرخی گونه و بینی‌اش پررنگ‌تر کرده بود.
- اگه بهم کمک کنی از این جهنم دره خلاص بشم حاضرم برای انجام هر کاری بهت کمک کنم من میخوام برای همیشه از اینجا برم.
مارتین دستی زیر چانه‌ی خود کشید و متفکرانه به پیشنهاد او یه تنه فکر کرد.
- باید راجبه این پیشنهاد فکر کنم.
نا امیدی حالت کمرنگی بر ملامح چهره‌اش رسم شده بود، لبخند تلخی زد و آهسته بدون هیچ سخنی با تنی لرزان به سمت عمارت قدم زد. فکر کردن به تمام موضوعات کم شده بود و الان این موضوع هم به لیست ذهنش افزوده شد.
تمام شب را در کنار عظیم‌ترین درخت باغ سپری کرده بود، به پیشنهاد آماندا، ماموریتش، به کاترینا...
کاترینا! یاد آوری نامش ناخودآگاه چیزی از درون قفسه‌اش ترک خورد، نفس عمیقی از ریه‌هایش به بیرون دمید. به ترک‌های دستانش چشم دوخته بود و زبری آن‌ها را با انگشتانش حس می‌کرد. کم کم متوجه لرزش دستانش شده بود گوله‌های ریز برف بر دستانش جا داده شد، با لرزش تنس از خلسه رها شد. پتوی نرم سفیدی سر تا سر چمن رافرا گرفته بود.
به سمت دنج‌ترین قسمت باغ رفت و بر روی برف‌ها دراز کشید، غریزه‌اش عمل کرده بود. درونش به همان سرما یخبندان زمستانی گرم شده بود، جوری که گرما یخ قلبش را کم کم آب می‌کرد.
بازویش را زیر سرش قرار گذاشت و پریشان خاطر به ستاره‌ای دور دست خیره شد، به ستاره‌ای که او را یاد کاترینا انداخته بود. در حالی که خاطراتش را با او در ذهنش مرور می کرد به خواب فرو رفت.
***
صدای قهقه و کهکه او را بدخواب کرد سایه‌ای بر سر و پیکرش افتاده بود، نیمچه چشمش را گشود کمی به خود زحمت داد و تنش را تکان داد با دیدن قد ییلاق نگهبانان عمارت به فکر فرو رفت.
- آخه کدوم آدمی میتونست با سرمای دیشب بیرون بخوابه اون هم با لباس نازک و روی تپه برف! نه سگ سرگردون کوچه‌ها نه آدم م*ست و کُند فهم!
مارتین که با کلکل کردن هر دو سخت کلافه شده بود، از جای خود برخواست و مقابل آن دو ایستاد.
_صبح بخیر جناب استیو.
لبخند از نگاهشان برق می‌زد؛ گویا ساعت‌ها مارتین را سوژه‌ی خنده‌های بی‌موردشان کرده بودند. مارتین با اخمی سری تکان داد. یکی از آن دو که جوان‌تر و شاداب‌تر بنظر می رسید، دستی پیش گرفت و با لحن مضحکی پرسید.
_خوب خوابیدید؟
مارتین در حالی که موهای پریشانش را که کمی بلندتر شده بودند و تمام گوش‌هایش را پوشانده بودند مرتب می‌کرد در پاسخ گفت:
_بله سیر خواب شدم.
پاسخ مارتین علامت سوال بزرگی را بر چهره‌اشان منسوب کرده بود. مارتین نیز با لبخند زورکی از آن دو مزعج دور شد و به سمت عمارت قدم زد.
هوا آفتابی بود و شکوفه‌های کوچکی از پس برف بیرون زده بودند؛ گرچه اواسط زمستان بود، اما امروز افتاب سوزان سرما را جبران کرده بود. از سالن طبقه‌ی بالا در حال گذر بود که چشمش به جورج که پشت میز در حال خوردن صبحانه بود رو برگرداند و همان که مارتین را دید او را در کنارش به صبحانه خوردن، دعوت کرد‌. مارتین که سر و وضع خواب آلود و نامرتبی داشت کمی خجالت زده بود؛ اما بنا به امر جورج مقابلش نشست تمام مدت تنها او را در حال خوردن تیکه‌های اسنک و نوشیدن قهوه‌اش تماشا می‌کرد. بوی قهوه‌اش در همه جا میپیچید قطعا مزه‌ی دلنشینی دارد.
_ چرا چیزی نمی‌خوری؟
دستش را سمت سبد کشید و تیکه‌ای نان را همراه با تخم مرغ آب پز خورد. در حین خوردن که متوجه نگاه سنگین جورج شد.
_ دیشب توی باغ خوابیدی؟
مارتین بلاخره از فنجان بلوری روبه رویش چشم گرفت و در حالی که محتویات داخل فنجان را می‌نوشید، گفت:
_ بله، می خواستم کمی با خود خلوت کنم که همون جا خوابم برد.
در همین حینِ مکالمه بود که بوی لطیفی همه جا پیچید و پشت بند آن صدای آونگ چیریک چیریک کفش پاشنه دار هی نزدیک و نزدیک تر می‌شد، تا اینکه سر و کله‌ی آماندا پیدا شد. صبح بخیری گفت و با نگاه سنگین و اخم خفیفی که بر ابروان نازکش نشسته بودّ صندلی را به سمت عقب کشید و بر روی آن نشست. ک*بودی‌های بر تنش را با هر ماده‌ای آرایشی، کمرنگ کرده بود، اما می‌توان به وضوع آنها را تشخیص داد مخصوصا کبود زیر چشمش.
بدون نیم نگاهی به جورج و مارتین صبحانه‌اش را خودپسندانه میل می‌کرد. نگاهش را بر روی ظروف بر روی میز چشم می‌دوخت. جورج نیز خود را مشغول صحبت با مارتین بود.
_امروز قرار هست که مسابقه‌ی اسب سواری در جنوب شهر برگزار شود و خب ما مثل هر سال دعوتیم و قراره تو هم با ما بیای.
شوک ریزی بر آماندا وارد شده بود؛ اما برای اینکه تابلو نکند، لیوان آب را کمی سر کشید. جورج از مارتین رخ برگرداند و به آماندا نگاه عاطفی انداخت. دستش را سمت موهایش کشید و آن را آهسته پشت گوشش انداخت.
_ می‌خوام زیباترین لباس رو بر تن کنی عزیزم.
آماندا بدون هیچ صحبتی از جایش بلند شد و پشت بند آن ندیمه‌هایش او را همراهی کردند. جورج در حالی که روزنامه.ای را در دستش لول کرده بود، روبه پنجره ایستاد و نخ سیگاری رو آتش زد. چشم‌هایش را ریز کرد و پوک غلیظی را از آن کشید. نیم نگاهی به تیترها انداخت.
_ امروز، روزیه که قراره خودت رو به من ثابت کنی.
تبسمی کرد و در ادامه گفت:
-خودت رو آماده‌ی امتحان امروز کن.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا