• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_۶۰

سارا هم جوار جورج از پله‌های مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طره‌ای از موهای براق قهوه‌ای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا باز‌هم لکه‌های کبود و جای زخم‌ها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشم‌گیرتری داشت، اما این‌بار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده می‌شد.
رایحه‌‌ی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاه‌هایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزه‌های بد دل رایحه‌ی شیرین او کمتر حس شود.
هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکه‌ای چوبی با طرح‌های رقت انگیزی با افسار کشیده‌ی مرد جوان بر اسب‌ها، متوقف شد.
جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:
- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد می‌رویم.
ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشه‌هایش رگه‌های طلایی زرینی می‌درخشید؛ گویا چشم‌ها را به دیدن درخشندگیش جادو می‌کرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخم‌های ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامه‌ی در میان دستانش می‌نگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر می‌کرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین می‌رسید، خشم از شرار‌ه‌های چشمانش افروخته می‌شد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل می‌کرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.
بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان می‌شد.
آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازل‌ها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش می‌کرد و هر از گاهی قهقه‌های مزیف و تصنعی‌شان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان‌ حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبت‌هایش قرار داد. عینک‌های‌ دودی‌اش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.
_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.
عینک‌ها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:
_ از تو می‌خوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.
تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشم‌های سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمی‌کرد. با نفس‌های بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*ب‌های ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.
_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم می‌دونم. استیو.
سپس، در حالی که خنده‌ای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.
-کجا می‌تونم پیداش کنم قربان.
پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.
_ماموران نظامی اون رو در حومه‌ی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبه‌ای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.

ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش می‌درید.

***
مارتین که چهره‌اش همانند کر و لال‌ها بدون حالت بود و با مجسمه‌ی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانه‌اش حس کرد بدون گذشت لحظه‌ای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:
_بنجامین! تو...
میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:
_اومدم کمکت کنم.
او گنگ و مبهوت می‌خواست، همه‌ی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.
_اون مرد داخل این مخروبه‌س.
دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن‌ جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمی‌شود با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه، رفیق؟
سرش را به اهتزاز در آورد‌، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرف‌هایش را بدرقه‌ی گوشش کرد.
_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گره‌ی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره می‌کنه!
مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.
_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر می‌داری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمون‌های اون مرد ضربه‌ی بدی به نقشه‌مون میزنه.
در حالی که اطراف مخفی دید می‌زد، ادامه داد:
_از کشتن آدم‌ها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟
نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعله‌ور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.
_اون پسر توی، طبقه‌ی دوم هتل سمت چپ اتاق شماره‌ی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.
دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچه‌ی آویزان شده ادامه داد:
_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس ده‌تا مرد هم برمیای.
امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانه‌اش چند ضربه زد و به راه افتاد.
بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:
_اما مواظب قدم‌های بعدیت باش.
کد:
سارا هم جوار جورج از پله‌های مارپیچ عمارت به سالن آمدند. طره‌ای از موهای براق قهوه‌ای رنگش، همانند حریری نیمی از رخش را پوشانده بود؛ گویا باز‌هم لکه‌های کبود و جای زخم‌ها را از دیدِ مردم پنهان کرده بود. روزهایی که به نظر خاص و ویژه بود، پوشش او لعل و درخشندگی چشم‌گیرتری داشت، اما این‌بار لباس بلند گیپوری سفید با نگین کاری مرواریدهای کرمی رنگ که با بادبزن و دستکش و کلاه مدل کلاچش همخوانی داشت، ظاهر او را ملایم و پر جلوه دیده می‌شد.

 رایحه‌‌ی ملیح او زودتر پیشقدم حضار شده بود. نگاه‌هایی باعث شد که بوی حرص و افسوس برخی کنیزه‌های بد دل رایحه‌ی شیرین او کمتر حس شود.

 هنگام خروج از در بزرگ سالن، کالسکه‌ای چوبی با طرح‌های رقت انگیزی با افسار کشیده‌ی مرد جوان بر اسب‌ها، متوقف شد.

جورج نیشخند زنان و با لحنی خوش و موزون به کالسکه اشاره کرد:

- امروز به جای استفاده از ماشین با کالسکه به مقصد می‌رویم.

ابتدا سارا بدون هیچ واکنش خاصی و پشت بند آن جورج و در آخر مارتین سوار بر کالسکه سلطنتی شدند. کالسکه به رنگ فلک در شبهنگام بود و در شاخ و گوشه‌هایش رگه‌های طلایی زرینی می‌درخشید؛ گویا چشم‌ها را به دیدن درخشندگیش جادو می‌کرد. در تمام مسیر آماندا تارو پود نگاهش را به مناظر جور واجور شهر شلوغ انداخته بود. و جورج همچنان با اخم‌های ریزی که گلاویز ابروان پهنش بود، به روزنامه‌ی در میان دستانش می‌نگرید. و گه گاهی با صدای بلند فکر می‌کرد اما تنها نثار و الفاظ رکیک به گوش مستمعین می‌رسید، خشم از شرار‌ه‌های چشمانش افروخته می‌شد؛ اما موضوع هر چه بود آن را آهسته و با صبر در درون خود حل می‌کرد. مارتین در حالی ک جفت او نشسته بود از فرصت اندکی استفاده کرد و زیرکانه مسیر نگاه جورج را در پیش گرفت، درست مردمک چشمانش را بر تصویر مرد جوانی دوخته بود.

بعد از طی کردن مسیر و رسیدن به اسطبل مسابقات به قسمت زمین چوگان قدم زدند. هوای امروز کمی ابری بود و گه گاهی آفتاب تیز پرسه زنان مهمان ناخوانده آسمان می‌شد.

 آماندا پس از دیدن چند تن از دوست و آشنایان، برای احوال پرسی نزد آنها رفت و گرم مشغول صحبت با آن مادمازل‌ها شد. مارتین پشت سر جورج که او نیز با دو دوست خود که تاجران بزرگ و غنی شهر بودند خوش و بش می‌کرد و هر از گاهی قهقه‌های مزیف و تصنعی‌شان همه جا فرو پاشیده بود. در زمان نه چندان طولانی جورج و مارتین به سمت آخرین ردیف تماشاچیان رفتند و جفت هم نشستند. جورج در همان‌ حین که مارتین غرق در تماشای بازی چوگان شده بود او را مخاطب صحبت‌هایش قرار داد. عینک‌های‌ دودی‌اش را با دستمال آهسته تمیز کرد و با لحن بم و نرمی شروع به سخن گفتن شد.

_به من خبر دادند، یکی از افراد طی عملیات پا به فرار گذاشت.

عینک‌ها را پوشید سپس رخ از مارتین گرفت و در حالی که به مرکز زمین بازی خیره شده بود ادامه داد:

_ از تو می‌خوام طی زمان کوتاهی اون پسر خائن رو پیدا کنی و سالم به من بسپاری.

تپش قلبش شدت گرفت، اما با چشم‌های سرد و نیمه خمارش چیزی را از تلاطم توفانی درونش را آشکار نمی‌کرد. با نفس‌های بریده و سنگینش نگاهی از جورج گرفت. سیگار را میان ل*ب‌های ک*بودی سیاهش قرار داد و با فشار چشمانش پوک غلیظی را از آن گرفت.

_بعد از این کار تو رو رسما اَمین و مرافق خودم می‌دونم. استیو.

سپس، در حالی که خنده‌ای ملیح بر ل*ب داشت به دام سرفه افتاد. مارتین که با بغض تیر آلودی به تصویر آن پسر جوان و نگون بخت نگاه دوخت.

-کجا می‌تونم پیداش کنم قربان.

پایش را بر پای دیگرش گذاشت و با سرافرازی و بدون لغزشی چشم از زمین بازی نگرفت. اما ل*ب خندانش گویای حقایق بسیاری بود. کماکان مزاج مارتین را تلخ کرده و کام او را کریه.

_ماموران نظامی اون رو در حومه‌ی شهر دیدند؛ ولی افرادم اون رو در ن*زد*یک*ی شهر در هتل مخروبه‌ای دیدند و زمانی که به اون هتل رفتند، موقع گشتن اثری از اون حرومزاده پیدا نکردند؛ اما یقین دارم تو از پس این موضوع بر میای.



ترس خفیفی ناشی از اتفاقات کورکورانه آینده تیره و تاریک نچندان دور او بر قلب وی سنجاق کرده بود. پاهایش به مرور بی حس شده بود، توانی به ران پایش انداخت و از جای خود بلند شد و محل را فوراً ترک کرد. آماندا کنجکاو نگاهش را به رفتن مارتین دوخت ولی قبل از متوجه شدن جورج به روبه رویش رو برگرداند و با آه سنگینی انتهای زمین بازی را با چشمانش می‌درید.



***

مارتین که چهره‌اش همانند کر و لال‌ها بدون حالت بود و با مجسمه‌ی سنگی هیچ تفاوتی نداشت،تکیه بر درخت و مشغول تماشای هتل عظیم و قدیمی روبه رویش بود، که دست گرمی را بر روی شانه‌اش حس کرد بدون گذشت لحظه‌ای به عقب رو برگرداند، اما متحیر سوالی او را نگرید:

_بنجامین! تو...

میان سخنش پرید و با تبسمی سخنش را ادامه داد:

_اومدم کمکت کنم.

او گنگ و مبهوت می‌خواست، همه‌ی اتفاقات را توضیح دهد، اما بنجامین از سر تا پیاز ماجرا را بو کرده بود.

_اون مرد داخل این مخروبه‌س.

دستان سست و لرزانش را به دور از چشم بنجامین پنهان کرد. از آن‌ جایی که از نگاه بنجامین هیچ چیز پنهان نمی‌شود با نگرانی پرسید:

_حالت خوبه، رفیق؟

سرش را به اهتزاز در آورد‌، به یکباره ماجرای آماندا در ذهنش خطور کرد، دهن گشود تا ماجرا را بگوید که برای بار دوم حرفش را برید و آهسته حرف‌هایش را بدرقه‌ی گوشش کرد.

_اون دختر قابل اعتماده. تازه تو باید اون رو نجات بدی وگرنه گره‌ی مو زمان مرگش میان دستای جورج و هر وقت بخواد اون گره رو به راحتی پاره می‌کنه!

مارتین نفسی گرم از سرآسودگی بیرون داد و از جایی نگران این بود که دیر کار را تمام کند.

_ سست نباش! تو قرار نیست اون پسر رو بکشی، فقط اون رو بر می‌داری و تحویل جورج میدی، تا مقامت نزد اون عزیزتر و مکرم باشه وگرنه باخت تو در آزمون‌های اون مرد ضربه‌ی بدی به نقشه‌مون میزنه.

در حالی که اطراف مخفی دید می‌زد، ادامه داد:

_از کشتن آدم‌ها نترس تو قبلا اون کار رو کردی، به یاد داری؟

نگاه مارتین پر بود از احساست مختلط از خشم سوزانی که دامن وجدانش را شعله‌ور کرده بود تا ترس و اضطراب ناخودآگاه که تمام اندامش را یکسره به لرزه درآورده بود.

_اون پسر توی، طبقه‌ی دوم هتل سمت چپ اتاق شماره‌ی ۱۲ هست؛ اما توی کمد لباس بلند که دقیقا روبه روی در اتاقِ، توی اتاق مخفی قایم شده.

دست‌هایش را در جیب پالتویش فرو کرد و با ل*ب و لوچه‌ی آویزان شده ادامه داد:

_خوشبختانه تنهاست، گرچه تو همزمان از پس ده‌تا مرد هم برمیای.

امیدوارانه لبخند زد، دستش را بر روی شانه‌اش چند ضربه زد و به راه افتاد.

بعد از برداشت چند قدم عقبگرد کرد و با جدیت ل*ب زد:

_اما مواظب قدم‌های بعدیت باش.



#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_ ۶۱

سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد. پاهای سنگینش را به مسیر روبه رو کشاند، از پله‌های رنگ و رو رفته‌‌ی هتل کِسل حال بالا رفت، ک*ثافت از سر و روی مخروبه بیداد می‌کرد، روی دیوار رنگ و رو رفته شعارها و یادگاری‌های نم زده ثبت شده بود. آدرسی که بنجامین به او گوشزد کرده بود را متمرکز طی کرد.
مقابل در فلزی نیمه باز ایستاد. نگاهی سرسری به محوطه ی اتاق انداخت. پر بود از زباله و نخاله‌های بی‌مصرف.
نگاهش را دقیق‌تر به درکمد چوبی تیره رنگ انداخت، بی‌درنگ و در عرض یک چشم بهم زدن سراسیمه در را با پا گشود. تخته چوب شکسته را کنار زد و بهت زده به آن پسر جوان نگاه کرد. پسری پژمرده رو، را نگرید. تن لاغرش را میان دستانش قفل انداخته بود. تکان عظیمی بر اندام نحیفش خورد. با لکنت و نامفهموم چیزی را معترضانه ل*ب زد:
-تو..کی..هستی؟ از ج..ونم چی ..چی می‌خوای؟
بوی ترحم و دلسوزی اسیر بر در و دیوار قلبش، به تمام وجودش راهیابی شده و خواه ناخواه گوشه‌ی بینیش را نوازش می‌کرد. ابروانش هر چند از قساوت و احساس مسولیت گره می‌خوردند و گاه به نشانه مهرورزی و ترحم ابرو بالا می‌داد.
با صدای بَم ناموزونی، گفت:
-باید با من بیای.
ترس دوباره بر حلقه‌ی چشمانش چیره شده بود، گویا تمام احساس ترس و بیم دنیا، تنها در یه لحظه، میان موج چشمانش جا داده بود.
-نه ..لطفا من رو نَبر..من رو میکشن..
مارتین، دستش را بر یقه‌ی لباس او دراز کرد. پسرک تقلا می‌کرد و دست مارتین را رد می‌کرد. نور کم جانی اتاقک دلگیر را فرا گرفته بود. مارتین بی‌حوصله و عصبی یقه‌ی پسرک نحیف را میان دستانش گرفت و او را از جایش بلند کرد. پیکرش را بر دیوار مقابل مُهر زد و با چشمان نافذش، خشم را به نمایش گذاشت.
-اگه با من نیای خودم تو رو با همین دستام می‌کشم.
در حال تکاپو بود که از او فاصله گیرد و پا به فرار بگذارد. اما فکر احمقانه‌ای بود. سر تا سر وجود مارتین همچون صاعقه‌‌ای درنده مملو از خشم بود، مُشت پهنی را مهمان چهره‌اش کرد، با ناخوشی به دیوار و پس از آن به زمین پرت شد. کم هوشیار بود و با تیره و تاری آخرین تصویر قبل از بی‌هوشیش را نگرید. مارتین بود، با کبر و خودپسندی وصف نشدنی بالا سر او ایستاده بود و تنها او را با انتظار می‌نگرید.

***
-از اینکه در عرض نصف روز این حرومزاده رو واسم پیدا کردی جای تعجب داره. زبونم از شهامتت بند اومده!
به رسم عادت، کیف چرمی مخصوص سیگارش را از جیب پالتویش بیرون کشید و آن را با حوصله باز کرد و نخ برگ را از میان سیگار‌ها بیرون کشاند.
-چه بلایی سرش میاد؟
در حالی که سرش را کمی به پایین متمایل کرده بود تا باد شعله‌ی نیمه جان چوب کبریتش را خاموش نکند. ابرویی بالا پراند و تیزبینانه نگاه سوالی‌اش را بر او چرخاند.
- بنظرت جزای آدم خیانت کار چیه؟
سپس کلافه چوب کبریت را به نشانه غیظ گوشه‌ای انداخت و چهره‌ی سوزناکش را به صورت مارتین نزدیک‌تر کرد و با عربده فریاد زد:
-مرگ!
سپس تن ثقیلش را بر صندلی چوبی گهواره‌ای انداخت و مضطربانه خود را تکان می‌داد. مارتین شرمسار نگاهش را به زمین دوخت.
-هر چه شما امر کنید قربان، من مطیع و مطاع شما هستم.
فنجان قهوه‌ی سفید رنگ را از لبه‌هایش گرفت و جرعه‌ای را پر سرو صدا کشید. نگاهش را به باغ روبه رویش واگذار کرد.
سرش را بارها به بالا و پایین تکانی داد. انگشت اشاره‌اش را به مارتین نشانه گرفت:
- ولی ازت خوشم میاد.
لبخند ملایمی را به جورج نمایاند. در حالی که پشت سر هم پوکی از سیگارش را می‌کشید، سیگار را میان ل*ب‌هایش قرار داد و با انگشت اشاره و شصتش، حلقه‌ی طلایی‌اش را به بازی گرفت.
نگاهش را از حلقه دزدید و به مارتین انداخت.
-قراره این هفته راهی سفر بشیم. میخوام برم فرانسه.
یه مدت توی شهر روئن (Rouen) اقامت داشته باشم. مطمئنم آماندا هم از این خبر خوشحال می‌شه. تو با من میای؟

مارتین از موکت کرم رنگ که همخوانی خواصی با آلاچیق داشته بود، چشم گرفت و متعجب به تیله‌های مشکی جورج زل زد.
-قربان، من..
-من به یکی مثل تو نیاز دارم.
مارتین سکوت خفیفی را میانشان محبوس کرده بود. بی‌مهابا تنها سر تکان داد.
-بله قربان هر کجا باشید، من خدمتگزار شما هستم.
لبخند عمیقی زد، نگاه سنگینش را از مارتین ربود و مجددا به درختان متواضع و گل‌های طناز خیره شد. و به آواز بی‌نظیر دسته پرندگان شوریده حال گوش می‌نواخت و مارتینی که برای اتفاقاتی که به شدت از وجود آنها شگفت زده می‌شد خط و نشان می‌کشید. حال باید احوالات خود را بقچه پیچ می‌کرد و عازم سفر می‌شد، ملتی غریب.
این بار در فرانسه!
کد:
پارت_ ۶۱



سری به نشانه‌ی متوجه شدن تکان داد. پاهای سنگینش را به مسیر روبه رو کشاند، از پله‌های رنگ و رو رفته‌‌ی هتل کِسل حال بالا رفت، ک*ثافت از سر و روی مخروبه بیداد می‌کرد، روی دیوار رنگ و رو رفته شعارها و یادگاری‌های نم زده ثبت شده بود. آدرسی که بنجامین به او گوشزد کرده بود را متمرکز طی کرد.

مقابل در فلزی نیمه باز ایستاد. نگاهی سرسری به محوطه ی اتاق انداخت. پر بود از زباله و نخاله‌های بی‌مصرف.

نگاهش را دقیق‌تر به درکمد چوبی تیره رنگ انداخت، بی‌درنگ و در عرض یک چشم بهم زدن سراسیمه در را با پا گشود. تخته چوب شکسته را کنار زد و بهت زده به آن پسر جوان نگاه کرد. پسری پژمرده رو، را نگرید. تن لاغرش را میان دستانش قفل انداخته بود. تکان عظیمی بر اندام نحیفش خورد. با لکنت و نامفهموم چیزی را معترضانه ل*ب زد:

-تو..کی..هستی؟ از ج..ونم چی ..چی می‌خوای؟

بوی ترحم و دلسوزی اسیر بر در و دیوار قلبش، به تمام وجودش راهیابی شده و خواه ناخواه گوشه‌ی بینیش را نوازش می‌کرد. ابروانش هر چند از قساوت و احساس مسولیت گره می‌خوردند و گاه به نشانه مهرورزی و ترحم ابرو بالا می‌داد.

با صدای بَم ناموزونی، گفت:

-باید با من بیای.

ترس دوباره بر حلقه‌ی چشمانش چیره شده بود، گویا تمام احساس ترس و بیم دنیا، تنها در یه لحظه، میان موج چشمانش جا داده بود.

-نه ..لطفا من رو نَبر..من رو میکشن..

مارتین، دستش را بر یقه‌ی لباس او دراز کرد. پسرک تقلا می‌کرد و دست مارتین را رد می‌کرد. نور کم جانی اتاقک دلگیر را فرا گرفته بود. مارتین بی‌حوصله و عصبی یقه‌ی پسرک نحیف را میان دستانش گرفت و او را از جایش بلند کرد. پیکرش را بر دیوار مقابل مُهر زد و با چشمان نافذش، خشم را به نمایش گذاشت.

-اگه با من نیای خودم تو رو با همین دستام می‌کشم.

در حال تکاپو بود که از او فاصله گیرد و پا به فرار بگذارد. اما فکر احمقانه‌ای بود. سر تا سر وجود مارتین همچون صاعقه‌‌ای درنده مملو از خشم بود، مُشت پهنی را مهمان چهره‌اش کرد، با ناخوشی به دیوار و پس از آن به زمین پرت شد. کم هوشیار بود و با تیره و تاری آخرین تصویر قبل از بی‌هوشیش را نگرید. مارتین بود، با کبر و خودپسندی وصف نشدنی بالا سر او ایستاده بود و تنها او را با انتظار می‌نگرید.



***

-از اینکه در عرض نصف روز این حرومزاده رو واسم پیدا کردی جای تعجب داره. زبونم از شهامتت بند اومده!

به رسم عادت، کیف چرمی مخصوص سیگارش را از جیب پالتویش بیرون کشید و آن را با حوصله باز کرد و نخ برگ را از میان سیگار‌ها بیرون کشاند.

-چه بلایی سرش میاد؟

در حالی که سرش را کمی به پایین متمایل کرده بود تا باد شعله‌ی نیمه جان چوب کبریتش را خاموش نکند. ابرویی بالا پراند و تیزبینانه نگاه سوالی‌اش را بر او چرخاند.

- بنظرت جزای آدم خیانت کار چیه؟

سپس کلافه چوب کبریت را به نشانه غیظ گوشه‌ای انداخت و چهره‌ی سوزناکش را به صورت مارتین نزدیک‌تر کرد و با عربده فریاد زد:

-مرگ!

سپس تن ثقیلش را بر صندلی چوبی گهواره‌ای انداخت و مضطربانه خود را تکان می‌داد. مارتین شرمسار نگاهش را به زمین دوخت.

-هر چه شما امر کنید قربان، من مطیع و مطاع شما هستم.

فنجان سفید قهوه رنگ را از لبه‌هایش گرفت و جرعه‌ای را پر سرو صدا کشید. نگاهش را به باغ روبه رویش واگذار کرد.

سرش را بارها به بالا و پایین تکانی داد. انگشت اشاره‌اش را به مارتین نشانه گرفت:

- ولی ازت خوشم میاد.

لبخند ملایمی را به جورج نمایاند. در حالی که پشت سر هم پوکی از سیگارش را می‌کشید، سیگار را میان ل*ب‌هایش قرار داد و با انگشت اشاره و شصتش، حلقه‌ی طلایی‌اش را به بازی گرفت.

نگاهش را از حلقه دزدید و به مارتین انداخت.

-قراره این هفته راهی سفر بشیم. میخوام برم فرانسه.
یه مدت توی شهر روئن (Rouen) اقامت داشته باشم. مطمئنم آماندا هم از این خبر خوشحال می‌شه. تو با من میای؟

مارتین از موکت کرم رنگ که همخوانی خواصی با آلاچیق داشته بود، چشم گرفت و متعجب به تیله‌های مشکی جورج زل زد.

-قربان، من..

-من به یکی مثل تو نیاز دارم.

مارتین سکوت خفیفی را میانشان محبوس کرده بود. بی‌مهابا تنها سر تکان داد.

-بله قربان هر کجا باشید، من خدمتگزار شما هستم.

لبخند عمیقی زد، نگاه سنگینش را از مارتین ربود و مجددا به درختان متواضع و گل‌های طناز خیره شد. و به آواز بی‌نظیر دسته پرندگان شوریده حال گوش می‌نواخت و مارتینی که برای اتفاقاتی که به شدت از وجود آنها شگفت زده می‌شد خط و نشان می‌کشید. حال باید احوالات خود را بقچه پیچ می‌کرد و عازم سفر می‌شد، در ملتی غریب.
این بار در فرانسه!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_۶۲

در حالی که موهای نسبتا کوتاهش، میان تب و تاب باد حسابی می‌خروشید، آهسته لبه‌ی حوض نشسته بود
و چشم به کتاب در دستانش دوخته بود.
هر از گاهی قسمتی از موهایش را پشت گوشش جا می‌داد. با شنیدن صدای قد‌م‌هایی که حسابی تمرکزش را بهم ریخته بود، از کتابش چشم گرفت.
با دیدن مارتین کمی خود را جمع و جور کرد و با اخم غلیظی نگاهش را جدی‌تر به کاغذهای کاهی گره داد.
مارتین دستانش را در جیب‌های پالتوی بلندش، فرو داد و به پنجره‌ی باز بالای عمارت خیره شد. جورج در کنار مردی غریبه خوش و بش می‌کرد. صدای بیهوده‌ی خند‌هایشان حسابی همه جا را پر کرده بود.
مارتین که متوجه ناراحتی و خشم بی‌گزند، آماندا شده بود، بر روی لبه‌ی کنار حوض نشست و با چشمانی ریز به کتاب در دستانش نگاهی انداخت. روی جلد چرمی کتاب با متن نسبتا بزرگی نوشته بود: غرور و تعصب.
بی مهابا ابرویی بالا انداخت و درحالی که انگشتانش را بر سطح آب حوض می‌کشید و برگ‌های خشک را گوشه‌ای از سر بی‌حوصلگی جمع می‌کرد، ل*ب زد:
-خوشبختی در ازدواج کاملا تصادفیه. "جین آستین"
جمله‌ای از کتاب بود، آماندا به گره‌ی آبروهایش کمی زحمت داد و آن‌ها را از هم جدا کرد. سکوت آماندا پر از تمنا بود اما چیزی نگفت! ترجیح می‌داد غرورمندانه سکوت کند و دیگر برای طلب آزادی، تقاضا نکند.
مارتین گستاخانه؛ خلاء سکوت را شکافت و کنجکاوانه پرسید:
-این مرد کیه؟
به پنجره اشاره کرد. اما آماندا بی‌اعتنا به او تنها سکوت کرد و به خواندن کتاب مشغول بود. مارتین متوجه بی‌اعتنایی او شده بود.
- بانو، من به پیشنهادتون فکر کردم. قول می‌دم تو رو از دست جورج نجات بدم.
آماندا حسابی درگیر شوک و شبه شده بود، چشمان درشتش را متعجب به مارتین دوخت. مارتین شاهد برق خوشحالی و امید میان مردمک‌های لرزان چشمانِ آماندا شده بود. تنها با متانت و جدیت سرش را خفیف تکان داد.
اما کمی پس از هجوم افکارش، غم بر چهره‌ی شادمانش چیره شد و با بغض گفت:
-اما من نمی‌تونم. اگه فرار کنم، جورج بلایی سر خانوادم بیاره چی؟ اون می‌دونه خانوادم کجان، اونوقت دست به گیس من رو از گین اسویل به این عمارت کوفتی می‌کشونه.
-کاری می‌کنم اتفاقی واست نیوفته و هرگز بلایی سرت نیاره.
ترس مقابل غم حاکم، بر قله‌های ابروان متزلزل او پیروز شد و با ترس محکوم بر صدای نحیف زنانگیش، گفت:
- می‌خوای اون رو بکشی؟
مارتین که حسابی خنده‌اش گرفته بود؛ اما، با همان چهره‌ی جدی‌اش ل*ب زد:
-البته.
چشمانش حسابی از حدقه بیرون زد و با رنگ و رویی پژمرده حال، دستی برگونه‌هایش زد. مارتین خندید و دستش را جلوی دهانش قرار داد.
-شوخی کردم. نترس، من خودم حلش می‌کنم.
موج خروشان چشمانش کمی آرام گرفت و سوالی چشمان او را کاوید:
-چطوری؟
- بهش فکر نکن؛ به آزادیت فکر کن؛ به اینکه قراره بری پیش خانوادت و باهاشون یه زندگی آروم و بی دردسری رو شروع کنی.
آماندا آهی از سر حسرت کشید و درحالی که بیهوده کتاب را ورق می‌زد با سوز صدایش گفت:
-جورج و خانواده‌اش همسایه‌ی ما بودن. جورج تا زمان نوجونیش مشغول کار کردن توی مزرعه‌ی پدرم بود.
پدرش بیماری لاعلاج گرفت و زمین‌گیر شد.
جورج برای جور کردن پول به هر دری می‌زد؛ تا اینکه؛ یه شب بی‌خبر به شهر رفت. ظاهرا اون‌جا هم کار می‌کرد هم گدایی! پدرش بعد از یه مدت کوتاهی بخاطر جور نشدن پول عملش فوت کرد. هیج خبری از جورج نداشتیم.
بعد از چند سال زندگیش از این رو به این رو شده بود.
ازدواج کرد، کارخونه‌ی خودشو بنا کرد. قدرت بزرگ خودش رو در اورگن و حتی سان فرانسیسکو ساخت و کلی برای خودش دوست و دشمن خلق کرد. بعد از اون...
کمی سکوت کرد و با فک لرزانی ادامه داد:
-اومد گیل اسوین و منو از پدرم خواستگاری کرد. پدرم مخالفت کرد، اما اون رو تحت فشار گذاشت و منو به اجبار به همسری خودش برگزید. الان هم من این‌جام، تو این عمارت بزرگ که فرقی با حبس واسم نداره.
مارتین اندک نگاهی به حال محزونش انداخت و با لحن امیدوارانه‌ای، سخنانش را بر حُزن او پاشید.
- درست می‌شه.
دوباره صدای کل کل و خنده از پنجره سر داد.
-راستی، این آقائه رو چند باری دیدم گمونم دوستشه. هر یه مدتی سر از اینجا در می‌آره. اون رو زیاد نمی‌شناسم به گمونم یه عتیقه فروش معروف توی فرانسه داره.
مارتین که حسابی کنجکاو شده بود، دنباله‌ی حرف آماندا را گرفت و پرسید:
-نمیدونی برای چی اینجا میاد؟
آماندا کتابش را بست و در میان بازوانش فشاری داد و در حالی که همچون مارتین غرق افکار بود، گفت:
-نمیدونم! ولی راجبه یه شیء تاریخی معامله می‌کنن.

کد:
در حالی که موهای نسبتا کوتاهش، میان تب و تاب باد حسابی می‌خروشید، آهسته لبه‌ی حوض نشسته بود

و چشم به کتاب در دستانش دوخته بود.

 هر از گاهی قسمتی از موهایش را پشت گوشش جا می‌داد. با شنیدن صدای قد‌م‌هایی که حسابی تمرکزش را بهم ریخته بود، از کتابش چشم گرفت.

 با دیدن مارتین کمی خود را جمع و جور کرد و با اخم غلیظی نگاهش را جدی‌تر به کاغذهای کاهی گره داد.

مارتین دستانش را در جیب‌های پالتوی بلندش، فرو داد و به پنجره‌ی باز بالای عمارت خیره شد. جورج در کنار مردی غریبه خوش و بش می‌کرد. صدای بیهوده‌ی خند‌هایشان حسابی همه جا را پر کرده بود.

مارتین که متوجه ناراحتی و خشم بی‌گزند، آماندا شده بود، بر روی لبه‌ی کنار حوض نشست و با چشمانی ریز به کتاب در دستانش نگاهی انداخت. روی جلد چرمی کتاب با متن نسبتا بزرگی نوشته بود: غرور و تعصب.

بی مهابا ابرویی بالا انداخت و درحالی که انگشتانش را بر سطح آب حوض می‌کشید و برگ‌های خشک را گوشه‌ای از سر بی‌حوصلگی جمع می‌کرد، ل*ب زد:

-خوشبختی در ازدواج کاملا تصادفیه. "جین آستین"

جمله‌ای از کتاب بود، آماندا به گره‌ی آبروهایش کمی زحمت داد و آن‌ها را از هم جدا کرد. سکوت آماندا پر از تمنا بود اما چیزی نگفت! ترجیح می‌داد غرورمندانه سکوت کند و دیگر برای طلب آزادی، تقاضا نکند.

 مارتین گستاخانه؛ خلاء سکوت را شکافت و کنجکاوانه پرسید:

-این مرد کیه؟

به پنجره اشاره کرد. اما آماندا بی‌اعتنا به او تنها سکوت کرد و به خواندن کتاب مشغول بود. مارتین متوجه بی‌اعتنایی او شده بود.

- بانو، من به پیشنهادتون فکر کردم. قول می‌دم تو رو از دست جورج نجات بدم.

آماندا حسابی درگیر شوک و شبه شده بود، چشمان درشتش را متعجب به مارتین دوخت. مارتین شاهد برق خوشحالی و امید میان مردمک‌های لرزان چشمانِ آماندا شده بود. تنها با متانت و جدیت سرش را خفیف تکان داد.

اما کمی پس از هجوم افکارش، غم بر چهره‌ی شادمانش چیره شد و با بغض گفت:

-اما من نمی‌تونم. اگه فرار کنم، جورج بلایی سر خانوادم بیاره چی؟ اون می‌دونه خانوادم کجان، اونوقت دست به گیس من رو از گین اسویل به این عمارت کوفتی می‌کشونه.

-کاری می‌کنم اتفاقی واست نیوفته و هرگز بلایی سرت نیاره.

ترس مقابل غم حاکم، بر قله‌های ابروان متزلزل او پیروز شد و با ترس محکوم بر صدای نحیف زنانگیش، گفت:

- می‌خوای اون رو بکشی؟

مارتین که حسابی خنده‌اش گرفته بود؛ اما، با همان چهره‌ی جدی‌اش ل*ب زد:

-البته.

چشمانش حسابی از حدقه بیرون زد و با رنگ و رویی پژمرده حال، دستی برگونه‌هایش زد. مارتین خندید و دستش را جلوی دهانش قرار داد.

-شوخی کردم. نترس، من خودم حلش می‌کنم.

موج خروشان چشمانش کمی آرام گرفت و سوالی چشمان او را کاوید:

-چطوری؟

- بهش فکر نکن؛ به آزادیت فکر کن؛ به اینکه قراره بری پیش خانوادت و باهاشون یه زندگی آروم و بی دردسری رو شروع کنی.

آماندا آهی از سر حسرت کشید و درحالی که بیهوده کتاب را ورق می‌زد با سوز صدایش گفت:

-جورج و خانواده‌اش همسایه‌ی ما بودن. جورج تا زمان نوجونیش مشغول کار کردن توی مزرعه‌ی پدرم بود.

پدرش بیماری لاعلاج گرفت و زمین‌گیر شد.

جورج برای جور کردن پول به هر دری می‌زد؛ تا اینکه؛ یه شب بی‌خبر به شهر رفت. ظاهرا اون‌جا هم کار می‌کرد هم گدایی! پدرش بعد از یه مدت کوتاهی بخاطر جور نشدن پول عملش فوت کرد. هیج خبری از جورج نداشتیم.

 بعد از چند سال زندگیش از این رو به این رو شده بود.

ازدواج کرد، کارخونه‌ی خودشو بنا کرد. قدرت بزرگ خودش رو در اورگن و حتی سان فرانسیسکو ساخت و کلی برای خودش دوست و دشمن خلق کرد. بعد از اون...

کمی سکوت کرد و با فک لرزانی ادامه داد:

-اومد گیل اسوین و منو از پدرم خواستگاری کرد. پدرم مخالفت کرد، اما اون رو تحت فشار گذاشت و منو به اجبار به همسری خودش برگزید. الان هم من این‌جام، تو این عمارت بزرگ که فرقی با حبس واسم نداره.

مارتین اندک نگاهی به حال محزونش انداخت و با لحن امیدوارانه‌ای، سخنانش را بر حُزن او پاشید.

- درست می‌شه.

دوباره صدای کل کل و خنده از پنجره سر داد.

-راستی، این آقائه رو چند باری دیدم گمونم دوستشه. هر یه مدتی سر از اینجا در می‌آره. اون رو زیاد نمی‌شناسم به گمونم یه عتیقه فروش معروف توی فرانسه داره.

مارتین که حسابی کنجکاو شده بود، دنباله‌ی حرف آماندا را گرفت و پرسید:

-نمیدونی برای چی اینجا میاد؟

آماندا کتابش را بست و در میان بازوانش فشاری داد و در حالی که همچون مارتین غرق افکار بود، گفت:

-نمیدونم! ولی راجبه یه شیء تاریخی معامله می‌کنن.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_۶۳

آماندا سکوت عمیق و ژرف کوتاه میانشان را با سوال کوبنده‌ای؛ شکاند.
-راستی، نگفته بودی! تو اون روز توی اتاق دنبال چی بودی؟
چشمان پرسشگرش را بدون پلک بر نگاه متردد مارتین، دوخت.
-دنبال حقم می‌گردم؟
گیج و واج تکرار کرد:
-حقت؟
-سنگ قیمتی که حق منه. اون الان دست جورج ماریسونه. دست همسرت.
آماندا که با جمع و جور کردن کلی جملات مبهم گیج‌تر شده بود، کمی درنگ کرد.
-پس اون سنگ گِرد قیمتی مال توئه؟
با صدای دورگه‌ای تایید کرد.
-آره.
آماندا از جایش پرید و گوشه‌های دامن مشکی مخملی‌اش را کمی تکاند؛ متفکرانه انگشتانش را بهم پیوند زد.
-اون قراره برای فروشش معامله کنه. راستش من زیاد ازش مطلع نیستم ولی میدونم خط قرمز جورجه. اون به کسی اجازه نمیده. به اون سنگ قیمتی نزدیک بشه حتی به من! من ...تنها یک‌بار که به اروپا سفر کرده بود، تونستم به دور از چشم همه اونو ببینم، جورج عقیده داره اون سنگ مایه‌ی خوش شانسیِ زندگیشه.
-میدونی از کجا اونو پیدا کرده؟
-اون یه مدت توی موزه‌ی قدیمی نگهبان بود...
سکوت کرد و با انگشت اشاره‌اش موهایش را تاب می‌داد.
مارتین همچنان لبه‌ی حوض نشسته بود و هر از گاهی دستی بر موهایش می‌کشید.
-کمکم کن به حقم برسم آماندا.
-تمام تلاشمو می‌کنم.
***

لیوان پیلزنر میان دستانش را به لبانش نزدیک کرد و جرعه‌ای از کوکتل را مزه مزه کرد. لبخندزنان به مارتین رو کرد و ل*ب زد:
-قراره تو رو توی شرکت خوب استخدام کنم، نظرت چیه؟
مارتین نیم نگاهی به آماندا و سپس به جورج انداخت:
-من...
جورج دستانش را قفل چنگال و چاقو کرد و در حالی که مشغول بریدن تیکه‌ای از گوشت نیمه خام بود، میان حرفش پرید:
-نیاز نیست چیزی بگی. قرار کارمند نیمه وقت توی بهترین شرکت ساختمانی استخدامت کنم. می‌تونی زندگی خودتو بسازی جوری که خودت بخواییش.
لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست و متشکرانه سری تکان داد.
-ممنونم قربان.
نگاه محنت بارش را بر سر و روی زینتی و مرتب آماندا دوخت.
-بانو، بار سفر رو بستی؟
آماندا در حالی هاج و واج به جورج نگاه می‌کرد، دستش را لای موهایش کشید. آهسته ل*ب زد:
-سفر؟
جورج، با پشت دست، نوازشی بر موهای لَخت آماندا کشید.
-قراره چند روز دیگه بریم روئن، شهری که تو دوستش داری. اول از همه می‌ریم سمت کلیسای نوتردام و باهم دعا می‌کنیم؛ که خدای بزرگ؛ فرزند خوب و صالحی رو به ما عطا کنه.
پایش را از پای دیگرش جدا کرد و آهسته از جایش برخواست. با حرکت موزونی تکانی به شانه‌های پهنش انداخت و به سمت میز گوشه‌ی اتاق مهمانی کشیده شد و سی‌دی مشکی رنگ را از پاکت کاغذی بیرون کرد و متمرکز او را روی گردانه‌ی گرامافون گذاشت. صدا کمی بیشتر به گوش می‌رسید. آهنگ ملایم
(Put Your Head on My Shoulder) یک آهنگ از پل آنکا
بود. یک آهنگ کلاسیک و پرطرفدار. درحالی که با نوای آهنگ در مقابل مارتین و آماندا می‌رقصد خودش را به آماندا کشاند و دستش را غافلگیرانه گرفت و او را به ر*ق*ص دعوت کرد.
آماندا هیچ تمایلی به همراهی او نداشت اما با اکراه برخاست و در میان سالن نه چندان بزرگ باشکوه تانگو می‌رقصیدند.
جورج که همچنان با آهنگ همخوانی می‌کرد، دستش را دور کمر نحیف آماندا کشید و همزمان با او می‌رقصید.
- سرتو بزار روی شونه‌ام. مرا در آ*غ*و*ش بگیر ...
گویا تنها این دو خط از آهنگ را از حفظ می‌خواند. آماندا را چند دور پشت سر هم چرخاند و از برنامه‌های سفرش می‌گفت:
-بعدش می‌ریم جنوب شرق، کنار برج ساعت.
جورج نگاهی به مارتین انداخت و ادامه داد: استیو با دوربین عکاسی یه عکس جذابی از ما می‌گیره، یه عکس سیاه و سفید با قاب مشکی رو همینجا روی دیوار سالن نصب می‌کنیم.
بعد از اون تو رو می‌برم پاریس، شهر عشاق..

نگاهشان با جدیت بهم گره خورده بود. مارتین که دقیقا طعم نگاهشان را به خوبی نمی‌توانست مزه مزه کند؛ اما حسابی تلخ بنظر می‌آمد. نگاهی از آنان گرفت و به گرامافون طلایی چشم دوخت. نگاه جورج تهی از احساس و نگاه آماندا مملو از کینه!
پشت دستش را بر پو*ست لطیف آماندا کشید که باعث شد آماندا کمی از ترس تکان بخورد. گمان می‌کرد، از سر عادت باز چک ناقابلی را مهمان گونه‌هایش می‌کند. مارتین حسابی احساس معذبی می‌کرد و به دنبال بهانه‌ای برای ترک صح*نه بود. درحالی که از شادمانی جورج چیزی دیده نمی‌شد. به جای حال خوش سرمستیش را جدیت و سرسختی فرا گرفته بود. این‌بار با همان جدیت ادامه داد:
-داشتم می‌گفتم، بعدش می‌ریم پاریس. برج ایفیل مجلل،
موزه‌ی انولید، راستی تو همیشه عاشق دیدن خودت توی آینه‌ای پس ... می‌ریم سالن آیینه. نظرت چیه بانو؟

کد:
آماندا سکوت عمیق و ژرف کوتاه میانشان را با سوال کوبنده‌ای؛ شکاند.

-راستی، نگفته بودی! تو اون روز توی اتاق دنبال چی بودی؟

چشمان پرسشگرش را بدون پلک بر نگاه متردد مارتین، دوخت.

-دنبال حقم می‌گردم؟

گیج و واج تکرار کرد:

-حقت؟

-سنگ قیمتی که حق منه. اون الان دست جورج ماریسونه. دست همسرت.

آماندا که با جمع و جور کردن کلی جملات مبهم گیج‌تر شده بود، کمی درنگ کرد.

-پس اون سنگ گِرد قیمتی مال توئه؟

با صدای دورگه‌ای تایید کرد.

-آره.

آماندا از جایش پرید و گوشه‌های دامن مشکی مخملی‌اش را کمی تکاند؛ متفکرانه انگشتانش را بهم پیوند زد.

-اون قراره برای فروشش معامله کنه. راستش من زیاد ازش مطلع نیستم ولی میدونم خط قرمز جورجه. اون به کسی اجازه نمیده. به اون سنگ قیمتی نزدیک بشه حتی به من! من ...تنها یک‌بار که به اروپا سفر کرده بود، تونستم به دور از چشم همه اونو ببینم، جورج عقیده داره اون سنگ مایه‌ی خوش شانسیِ زندگیشه.

-میدونی از کجا اونو پیدا کرده؟

-اون یه مدت توی موزه‌ی قدیمی نگهبان بود...

سکوت کرد و با انگشت اشاره‌اش موهایش را تاب می‌داد.

مارتین همچنان لبه‌ی حوض نشسته بود و هر از گاهی دستی بر موهایش می‌کشید.

-کمکم کن به حقم برسم آماندا.

-تمام تلاشمو می‌کنم.

***



لیوان پیلزنر میان دستانش را به لبانش نزدیک کرد و جرعه‌ای از کوکتل را مزه مزه کرد. لبخندزنان به مارتین رو کرد و ل*ب زد:

-قراره تو رو توی شرکت خوب استخدام کنم، نظرت چیه؟

مارتین نیم نگاهی به آماندا و سپس به جورج انداخت:

-من...

جورج دستانش را قفل چنگال و چاقو کرد و در حالی که مشغول بریدن تیکه‌ای از گوشت نیمه خام بود، میان حرفش پرید:

-نیاز نیست چیزی بگی. قرار کارمند نیمه وقت توی بهترین شرکت ساختمانی استخدامت کنم. می‌تونی زندگی خودتو بسازی جوری که خودت بخواییش.

لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست و متشکرانه سری تکان داد.

-ممنونم قربان.

نگاه محنت بارش را بر سر و روی زینتی و مرتب آماندا پاشاند.

-بانو، بار سفر رو بستی؟

آماندا در حالی هاج و واج به جورج نگاه می‌کرد، دستش را لای موهایش کشید. آهسته ل*ب زد:

-سفر؟

جورج، با پشت دست، نوازشی بر موهای لَخت آماندا کشید.

-قراره چند روز دیگه بریم روئن، شهری که تو دوستش داری. اول از همه می‌ریم سمت کلیسای نوتردام و باهم دعا می‌کنیم؛ که خدای بزرگ؛ فرزند خوب و صالحی رو به ما عطا ک.

پایش را از پای دیرش جدا کرد و آهسته از جایش برخواست. با حرکت موزونی تکانی به شانه‌های پهنش انداخت و به سمت میز گوشه‌ی اتاق مهمانی کشیده شد و سی‌دی مشکی رنگ را از پاکت کاغذی بیرون کرد و متمرکز او را روی گردانه‌ی گرامافون گذاشت. صدا کمی بیشتر به گوش می‌رسید. آهنگ ملایم

(Put Your Head on My Shoulder) یک آهنگ از پل آنکا

بود. یه اهنگ کلاسیک و پرطرفدار. در حالی که با نوای اهنگ در مقابل مارتین و آماندا می‌رقصد خودش را به آماندا کشاد و دستش را غافلگیرانه گرفت و او را به ر*ق*ص دعوت کرد.

آماندا هیچ تمایلی به همراهی او نداشت اما با اکراه برخواست و در میان سالن نه چندان بزرگ باشکوه تانگو می‌رقصیدنت.

جورج که همچنان با اهنگ همخوانی می‌کرد دستش را دور کمر نحیفش کشاند و همزمان با او می‌رقصید.

- سرتو بزار روی شونه‌ام. مرا در اغوش بگیر...

گویا تنها این دوخط از اهنگ را از حفظ می‌خواند. آماندا را چند دور چرخاند و از برنامه‌های سفرش می‌گفت:

-بعدش می‌ریم جنوب شرق، کنار برج ساعت.

جورج نگاهی به مارتی انداخت و ادامه داد: مارتین با دوربین عکاسی یه عکس ماندگاری از ما می‌گیره، یه عکس سیاه و سفید با قاب مشکی رو همی‌نجا روی دیوار سالن نصب می‌کنیم.

بعد از اون تو رو می‌برم پاریس، شهر عشاق..



نگاهشان با جدیت بهم گره خورده بود. مارتین که دقیقا طعم نگاهشان را به خوبی نمیتوانست مزه مزه کند اما حسابی تلخ بنظر می‌آمد. نگاهی از انان گرفت و به گرامافون طلایی چشم دوخت. نگاه جورج تهی از احساس و نگاه آماندا مملو از کینه!

پشت دستش را بر پو*ست لطیف آماندا کشید که باعث شد آماندا کمی از ترس تکان بخورد گمان می‌کرد از سر عادت باز چک ناقابلی را مهمان گونه‌هایش می‌کند. مارتین حسابی احساس معذبی می‌کرد و به دنبال بهانه ای برای ترک صح*نه بود. در حالی که از شادمان جورج چیزی دیده نمی‌شد. به جای سرمستیش را جدیت و سرسختی فرا گرفته بود. ای بار با همان جدیت ادامه داد:

-داشتم می‌گفتم، بعدش می‌ریم پاریس. گوستاو* ایفیل مجلل،

 موزه‌ی انولید، راستی تو همیشه عاشق دیدن خودت توی آینه‌ای پس... میریم سالن آیینه. نظرت چیه بانو؟

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_۶۴

آماندا همچنان سکوت اختیار کرده بود. بلاخره از میان دستان سرد جورج جدا شد و تن گرمش را بر کاناپه انداخت. جورج کمی عصبی شده بود، صدای ساییدن دندان‌هایش حسابی گویای حالش بود. ناخوداگاه دستانش مشت شدند اما؛ تنها نفس عمیقی کشید و مارتین را درحالی که گوشه‌ای از سالن نظاره‌گر بود را نگرید. با لبخند ساختگی روبه مارتین کرد و گفت:
-خب استیو، بهتره بری استراحت کنی.
مارتین سرش را کمی به اهتزاز درآورد و با صدای رسایی حرف او را تایید کرد.
-بله قربان. شب شما خوش.
نگاه اندکی را بر آشفته‌حالیِ آماندا انداخت. مات و غم زده به گلدا‌ن‌های زینتی طلایی، که با وسواس زیر پرده‌های کوتاه حریری چیده شده بودند، خیره بود.
یک قدم تا در بود، اما با صدای جورج متوقف شد و سرش را به سمت جورج نشانه گرفت.
-فردا قرار کاری مهمی دارم، می‌خوام تو حضور داشته باشی.
مارتین تنش را بر مدار فرضی زیر پایش چرخاند و سر افکنده، ل*ب زد:
- چشم.
سپس از سالن پر زرق و برق بیرون رفت، و پرشتاب خودش را به اتاقش رساند.
***
سر چوب در دستانش را کمی تیز کرد و در امتداد آن تنش را بر روی میز منعطف کرد. چشم راستش را محکم فشرد و با نگاه تیزبینانه‌اش موقعیت توپ سفید رنگ را دید می‌زد‌.
فشاری بر توپ وارد کرد. با شتاب محکمی به سمت توپ زرد رنگ پرت شد و بلافاصله به گودال گوشه‌ی میز افتاد.
صدای کف زدن بقیه‌ی مشتریان حسابی همهمه ایجاد کرده بود. مارتین که کلافه‌وار شاهد بازی حوصله‌سربر بیلیارد شده بود، خمیازه‌ای سر کشید و با انگشتانش حسابی چشمانش را بهم فشار داد. بعد از آن نمایش مسخره‌ی دیشب تمام شب را با سر و صدای جنجالی دعوای جورج و آماندا حسابی بد خواب شده بود! به‌طوری که آماندا بدلیل ناخوش بودن حالش، تمام روز را از اتاقش بیرون نرفت، حتی سر میز صبحانه هم نیامده بود.
با صدای ترق بهم کوبیدن دو توپ رشته‌ی افکار مارتین از هم گسسته شد. کم‌کم داشت از وجود جورج بشدت متنفر می‌شد و برای نابود نکردن آن به اندازه‌ی کافی، صبر پیشه کرده بود. موجودی خودخواه و خودبین و بشدت ظالم بود، ادعای عدالت می‌کرد اما از همه ناعادلانه‌تر رفتار می‌کرد! ادعای عشق دارد، اما هر شب با تازیانه‌هایی که بر تن و روح آماندا‌ی بی‌نوا می‌زد، جایی برای باور عشق پوچ آن نمی‌ماند!
جورج، آستین پیراهن سفیدش را تا زد و سیگار پشت گوشش را پرواگرانه برداشت و با چشمان پیروزمندانه‌اش به حُضار لبخند می‌زد. چوب را به مرد کنار دستش سپرد و با زحمت کُتش را به تن کرد.
درحالی که سیگار خاموش را میان لبانش قرار داده بود، ابرویی بالا پراند و دستی بر بازوی مارتین کشید. تن خسته‌اش را تکان خفیفی داد و با لبخندی گفت:
- بریم سر کارمون پسر.
سیگار از میان لبانش افتاد. نگاهی به سقوط غافلگیرانه‌اش انداخت و دوباره دستش را در جیب کت توسی‌اش قرار داد و کیف فلزی مخصوص سیگارش را بیرون کشید. او را به مارتین نزدیک کرد، مارتین کمی متعجب گیج او را نگاه کرد.
-من سیگار نمی‌کشم قربان.
-می‌دونم، این رو مهمونم باش.
متردد به سیگار‌های مرتب شده چشم دوخت و با اکراه نخ سیگاری را برداشت. متوجه نگاه منتظرانه‌ی جورج شد. لبانش را با زبان تر کرد و سیگار را میان ل*ب‌هایش جا داد. جورج چوب کبریت را نزدیک سیگارش کرد، بعد از روشن شدن سیگارش چوب شعله‌ور را نزدیک سیگار مارتین کرد و سیگار او را نیز روشن کرد.
مارتین که اصلا از این کارها سر در نمی‌آورد پوک خفیفی کشید و تمام دود را به ریه‌های تازه‌اش راهی کرد. بشدت شروع کرد به سرفه کردن، چهره‌اش کبود شده بود و ریشه‌ چشمان سرخش، خونین‌تر شدند، ریسه‌ی سرفه‌‌های انزجارش بلاخره بریده شد. جورج کمی با کف دست کمرش را بهم کوبید. مارتین پس از نفس کوتاهی سکوت کرد و با حدقه‌های سرخ نظاره‌گر جورج بود.
جورج پس از اتمام خنده‌هایش، قدم تند کرد و به سمت گوشه‌ی سالن بزرگ بیلیارد قدم برداشت. یک سالن صد و اند متری با میز‌های مرتب چیده شده‌ی بیلیارد و دیوارهای نقاشی‌شده‌ی طرح سنگ و آجر که به طور حیرت‌آور واقعی بنظر می‌آمد. چراغ‌های گِرد زرد رنگ بر سر هر میز سبز پوش معلق بود و کف سفید تمیز سالن را براق‌تر جلوه‌می‌داد‌
بلاخره به راه پله‌ی مارپیج فلزی آبی رنگ گوشه‌ی سالن رسیدند‌. ابتدا جورج و پس از آن مارتین به سمت بالا رفتند، همچنین دو محافظی که همیشه همراه و مرافق جورج بودند نیز به آن‌ها ملحق شدند. پس آن حادثه‌ی هولناک به هیچ وجه به خودش اجازه نمی‌داد که تنها راحت در شهر بچرخد! به طبقه‌ی آخر رسیدند که حسابی تیره و تاریک بود. راه پله به یک راهروی دو متری و یک درب فلزی ختم می‌شد. نور سبز رنگ کم جانی، سقف و درب را روشنایی بخشیده بود. یک محافظ دستی پیش کرد و با دسته کلید به دستانش سرعت بخشید و درب فلزی را گشود. صدای پیج‌های زنگ زده‌ی درب حسابی گوش خراش بود.
جورج با اشاره به مارتین به او فهماند که همراه او وارد اتاق انباری بشود. اتاق بسیار کوچک و تنگ بود و سرتاسر آن با کاشی‌های نگینی آبی رنگ که بخاطر ک*ثافت کاری چندین ساله‌ی بر در و دیوارش حسابی رنگ از رو رفته بود. مرکز اتاق یه مرد نسبتا چاق جوانی بود، که با حال وخیم میان طناب کنف های پهن در حصار بود. با گشودن در صاعقه‌ای بر تنش رخنه کرد و اندامش از شدت خوف حسابی تکان خورد. پیراهنش با خون تیره حسابی رنگ و لعاب گرفته بود. قدرت باز شدن چشم راستش را نداشت، حسابی کبود و ورم کرده بود اما چشم دیگرش را با زحمت از روی هم شکافت. با دیدن جورج که متکبرانه در مقابلش ایستاده بود، حسابی جا خورد.
مرد دیگری حضور داشت، حسابی درشت اندام بود و هر از گاهی بند زخیم کمربند را میان مشت خونینش میپیچاند.
با دیدن جورج صندلی فلزی تا شده را از هم باز کرد و مقابل آن مرد چاق نیمه مرده، قرار داد. با آن حال و اوضاع وخیم که امیدی به زنده‌بودنش نبود، صدای خنده‌ای از او نشات گرفت اما خنده‌های مرد با مُشت سهمگین جورج بند آمد و مرد به طرفی، پرت زمین شد. جورج با صدای بَم منعکس شده‌اش‌، حرف‌های رکیک نثارش می‌کرد:
-می‌خندی تونی؟ باید گریه کنی ع*و*ضی حرومزاده.
نزدیک‌تر شد و یقه‌‌ی شل و ولش را سفت گرفت و نفس تندش را بر چهره‌ی زخم و کبودش فرو داد. و این بار بلندتر از قبل گفت:
-اون بارِ مواد لعنتی کجاست؟بنال مر*تیکه!
دوباره خندید و این بار اعصاب جورج را حسابی در هم ریخته بود. بلاخره آن مرد سخن گفت، صدای زمزمه‌وارش را بریده بریده، ل*ب زد:
-همرو سوزوندم، تو اون مواد کوفتی رو به جوون‌ها می‌دی زندگییشون رو به گوه می‌کشی! پس منم اون کامیون کوفتی رو با بارش یه جا سوزوندم...

کد:
آماندا همچنان سکوت اختیار کرده بود. بلاخره از میان دستان سرد جورج جدا شد و تن گرمش را بر کاناپه انداخت. جورج کمی عصبی شده بود، صدای ساییدن دندان‌هایش حسابی گویای حالش بود. ناخوداگاه دستانش مشت شدند اما؛ تنها نفس عمیقی کشید و مارتین را درحالی که گوشه‌ای از سالن نظاره‌گر بود را نگرید. با لبخند ساختگی روبه مارتین کرد و گفت:

-خب مارتین، بهتره بری استراحت کنی.

مارتین سرش را کمی به اهتزاز در آورد و با صدای رسایی حرف او را تایید کرد.

-بله قربان. شب شما خوش.

نگاه اندکی را بر آشفته‌حالیِ آماندا انداخت. مات و غم زده به گلدا‌ن‌های زینتی طلایی، که با وسواس زیر پرده‌های کوتاه حریری چیده شده بودند، خیره بود.

یک قدم تا در بود، اما با صدای جورج متوقف شد و سرش را به سمت جورج نشانه گرفت.

-فردا قرار کاری مهمی دارم، می‌خوام تو حضور داشته باشی.

مارتین تنش را بر مدار فرضی زیر پایش چرخاند و سر افکنده، ل*ب زد:

- چشم.

سپس از سالن پر زرق و برق بیرون رفت، و پر شتاب خودش را به اتاقش رساند.

***

سر چوب در دستانش را کمی تیز کرد و در امتداد آن تنش را بر روی میز منعطف کرد. چشم راستش را محکم فشرد و با نگاه تیزبینانه‌اش موقعیت توپ سفید رنگ را دید می‌زد‌.

فشاری بر توپ وارد کرد. با شتاب محکمی به سمت توپ زرد رنگ پرت شد و به گودال گوشه‌ی میز افتاد.

صدای کف زدن بقیه‌ی مشتریان حسابی همهمه ایجاد کرده بود. مارتین که کلافه‌وار شاهد بازی حوصله سر بر بیلیارد شده بود، خمیازه‌ای سر کشید و با انگشتانش حسابی چشمانش را بهم فشار داد. بعد از آن نمایش مسخره‌ی دیشب تمام شب را با سر و صدای جنجالی دعوای جورج و آماندا حسابی بد خواب شده بود! به طوری که آماندا بدلیل ناخوش بودن حالش، تمام روز را از اتاقش بیرون نرفت، حتی سر میز صبحانه هم نیامده بود.

با صدای ترق بهم کوبیدن دو توپ مارتین رشته‌ی افکارش از هم گسسته شد. کم کم داشت از وجود جورج بشدت متنفر می‌شد و برای نابود نکردن آن به اندازه‌ی کافی، صبر پیشه کرده بود. موجودی خودخواه و خودبین و بشدت ظالم بود، ادعای عدالت می‌کرد اما از همه ناعادلانه‌تر رفتار می‌کرد! ادعای عشق دارد، اما هر شب با تازیانه‌هایی که بر تن و روح آماندا‌ی بی‌نوا می‌زد، جایی برای باور عشق پوچ آن نمی‌ماند!

جورج، آستین پیراهن سفیدش را تا زد و سیگار پشت گوشش را پرواگرانه برداشت و با چشمان پیروزمندانه‌اش به حُضار لبخند می‌زد. چوب را به مرد کنار دستش سپرد و با زحمت کتش را به تن کرد.

درحالی که سیگار خاموش را میان لبانش قرار داده بود، ابرویی بالا پراند و دستی بر بازوی مارتین کشید. تن خسته‌اش را تکان خفیفی داد و با لبخندی گفت:

- بریم سر کارمون پسر.

سیگار از میان لبانش افتاد. نگاهی به سقوط غافلگیرانه‌اش انداخت و دوباره دستش را در جیب کت توسی‌اش قرار داد و کیف فلزی مخصوص سیگارش را بیرون کشید. او را به مارتین نزدیک کرد، مارتین کمی متعجب گیج او را نگاه کرد.

-من سیگار نمی‌کشم قربان.

-می‌دونم، این رو مهمونم باش.

متردد به سیگار‌های مرتب شده چشم دوخت و با اکراه نخ سیگاری را برداشت. متوجه نگاه منتظرانه‌ی جورج شد. لبانش را با زبان تر کرد و سیگار را میان ل*ب‌هایش جا داد. جورج چوب کبریت را نزدیک سیگارش کرد، بعد از روشن شدن سیگارش چوب شعله‌ور را نزدیک سیگار مارتین کرد و سیگار او را نیز روشن کرد.

مارتین که اصلا از این کارها سر در نمی‌آورد پوک خفیفی کشید و تمام دود را به ریه‌های تازه‌اش راهی کرد. بشدت شروع کرد به سرفه کردن، چهره‌اش کبود شده بود و ریشه‌ چشمان سرخش، خونین‌تر شدند، ریسه‌ی سرفه‌‌های انزجارش بلاخره بریده شد. جورج کمی با کف دست کمرش را بهم کوبید. مارتین پس از نفس کوتاهی سکوت کرد و با حدقه‌های سرخ نظاره‌گر جورج بود.

جورج پس از اتمام خنده‌هایش، قدم تند کرد و به سمت گوشه‌ی سالن بزرگ بیلیارد قدم برداشت. یک سالن صد و اند متری با میز‌های مرتب چیده شده‌ی بیلیارد و دیوارهای نقاشی‌شده‌ی طرح سنگ و آجر که به طور حیرت‌آور واقعی بنظر می‌آمد. چراغ‌های گِرد زرد رنگ بر سر هر میز سبز پوش معلق بود و کف سفید تمیز سالن را براق‌تر جلوه‌می‌داد‌

بلاخره به راه پله‌ی مارپیج فلزی آبی رنگ گوشه‌ی سالن رسیدند‌. ابتدا جورج و پس از آن مارتین به سمت بالا رفتند، همچنین دو محافظی که همیشه همراه و مرافق جورج بودند نیز به آن‌ها ملحق شدند. پس آن حادثه‌ی هولناک به هیچ وجه به خودش اجازه نمی‌داد که تنها راحت در شهر بچرخد! به طبقه‌ی آخر رسیدند که حسابی تیره و تاریک بود. راه پله به یک راهروی دو متری و یک درب فلزی ختم می‌شد. نور سبز رنگ کم جانی، سقف و درب را روشنایی بخشیده بود. یک محافظ دستی پیش کرد و با دسته کلید به دستانش سرعت بخشید و درب فلزی را گشود. صدای پیج‌های زنگ زده‌ی درب حسابی گوش خراش بود.

جورج با اشاره به مارتین به او فهماند که همراه او وارد اتاق انباری بشود. اتاق بسیار کوچک و تنگ بود و سرتاسر آن با کاشی‌های نگینی آبی رنگ که بخاطر ک*ثافت کاری چندین ساله‌ی بر در و دیوارش حسابی رنگ از رو رفته بود. مرکز اتاق یه مرد نسبتا چاق جوانی بود، که با حال وخیم میان طناب کنف های پهن در حصار بود. با گشودن در صاعقه‌ای بر تنش رخنه کرد و اندامش از شدت خوف حسابی تکان خورد. پیراهنش با خون تیره حسابی رنگ و لعاب گرفته بود. قدرت باز شدن چشم راستش را نداشت، حسابی کبود و ورم کرده بود اما چشم دیگرش را با زحمت از روی هم شکافت. با دیدن جورج که متکبرانه در مقابلش ایستاده بود، حسابی جا خورد.

مرد دیگری حضور داشت، حسابی درشت اندام بود و هر از گاهی بند زخیم کمربند را میان مشت خونینش میپیچاند.

با دیدن جورج صندلی فلزی تا شده را از هم باز کرد و مقابل آن مرد چاق نیمه مرده، قرار داد. با آن حال و اوضاع وخیم که امیدی به زنده‌بودنش نبود، صدای خنده‌ای از او نشات گرفت اما خنده‌های مرد با مُشت سهمگین جورج بند آمد و مرد به طرفی، پرت زمین شد. جورج با صدای بَم منعکس شده‌اش‌، حرف‌های رکیک نثارش می‌کرد:

-می‌خندی باب؟ باید گریه کنی ع*و*ضی حرومزاده.

نزدیک‌تر شد و یقه‌‌ی شل و ولش را سفت گرفت و نفس تندش را بر چهره‌ی زخم و کبودش فرو داد. و این بار بلندتر از قبل گفت:

-اون بارِ مواد لعنتی کجاست؟بنال مر*تیکه!

دوباره خندید و این بار اعصاب جورج را حسابی در هم ریخته بود. بلاخره آن مرد سخن گفت، صدای زمزمه‌وارش را بریده بریده، ل*ب زد:

-همرو سوزوندم، تو اون مواد کوفتی رو به جوون‌ها می‌دی زندگییشون رو به گوه می‌کشی! پس منم اون کامیون کوفتی رو با بارش یه جا سوزوندم...

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_۷۵

این‌بار لبخند پهنش را با دندان‌های خونی نمایان کرد.
جورج متحیر به خنده‌هایش تنها به او زل زده بود، دستانش دور یقه‌اش خشک ماند. کمی مکث کرد؛ سپس فاصله‌ی کوتاهشان را با نفس‌های گرمی که حسابی آغشته‌ی زهرِ خشم بود، پر کرد. خشم و با فریادهایش حسابی همه را ترساند و رنگ و روی آن‌ها را پرانده بود. صندلی فلزی را به زمین کوبید و با مشت و لگد حسابی عصبانیتش را بر تن مردی که گویا باب نامش بود، تخلیه کرد؛ اما در شدت تعجب همچنان آن مرد می‌خندید!
جورج نفس عمیقش را بیرون داد و چشم برهم زدن نفنگ را از کمربندش بیرون کشید و آن را به سمت باب نشانه گفت و تهدیدوار، ل*ب زد:
-تو رو می‌کشم آشغال!
ضامن را به سمت خودش کشید، نفس‌نفس زنان آماده‌ی شلیک بود.
مارتین حسابی نگران و شوریده حال مقابلشان ایستاده بود و شاهد اتفاقات متشنج پیش رو بود. مدام نگاهش را به تفنگ و جدیت بی‌همتای جورج کشاند، مصمم بودن از چشمان نافذش دو دو می‌زد. این بار در چشمانش، کینه‌ی پلید تیره و تیره‌تر می‌شد.
آب دهنش را پر سرو صدا قورت داد. جورج پس از مدت کوتاهی غافلگیرانه تفنگ را به سمت مارتین پرت کرد. مارتین شگفت‌زده تفنگ را میان دستانش گرفت. رگ‌های ب*ر*جسته‌ی گ*ردنش حسابی متورم شده بود، عرق‌ها یکی در میان از فرق سرش سرازیر می‌شدند. صدای نفس‌ها و کوبیدن پی‌درپی قلبش در سرش جا گرفته بود و باعث می‌شد از شدت آدرنالین بالا، هوشیاری‌اش کم‌سو تر شود.
جورج با صدای بَمی تشر زد:
- تفنگ لعنتی رو بگیر و این خوک بی‌صفت رو همین الان بکش!
مارتین، چشمان لرزان و از حدقه بیرون زده‌اش را به جورج نشاند. گویا خاکستری را بر چشمانش پاشیده بودند، همه‌چیز تیره و تار بود، دیگر قدرت سخن گفتن را نداشت. با لبانی متزلزل و دست‌های کرخت شده، حسابی مبهوت شده بود.
- قربان من ...
-همین که گفتم!
چاره‌ای نداشت، نگاهی به اطراف چرخاند. حسابی نگاه زننده‌ی حُضار بر روی آن سنگینی می‌کرد. با اکراه تفنگ را با دستانش سفت گرفت، انگشت نحیفش را بر ماشه قرار داد. سعی می‌کرد، تکان خوردن دستانش را آشکار نکند. ل*ب پایینی‌اش را آهسته گزید‌، شبنم خشم عجیب موج ترس چشمانش را متلاطم کرده بود. عرق سرد از مسیر منحنی کمرش جاری می‌شد، شدت نفس زدنش بیشتر شد. تفنگ را به سمت آن مرد همان که باب نام داشت نشانه گرفت. تمام خاطرات ماندآب در ذهنش همچون کوه، فوران شد. تمامی اتفاقات و حوادث زندگی‌اش مانند فیلمی کوتاه، ثانیه به ثانیه ذهنش را فرا گرفته بود. به کشته شدن پدرش جیمز، به سرنگون شدن دوستانش به سوختن پیکر جان به اولین قتل کارلایل توسط خودِ مارتین، به آ*غ*و*ش گرم و لطیف کاترینا که بشدت در این روزهای دشوار و تنگنا نیازمندش بود. فریاد جورج دوباره سر گرفت و همزمان با ترس ماشه را چکاند.
-ماشه رو بکش.
اما، تفنگ خالی از گلوله بود! مات نگاهی بر زرق نقره‌ای تفنگ انداخت. همان‌طور که با تعجب به تفنگ نگاه می‌کرد، با پوزخند جورج به خودش آمد.
-داشتم امتحانت می‌کردم. نه خوشم اومد! حاضری بخاطر من آدم بکشی!
مارتین ابتدا متوجه چیزی نشده بود، چرا از او می‌خواست که آن مرد را سر به نیست کند ولی تفنگ عاری از گلوله بود.
سوالی جورج را نگرید. جورج گلوله را میان انگشتانش به بازی گرفته بود و آن را مقابل چشمان مارتین قرار داد.
قدم‌هایش را به سمت او کشاند و تفنگ را از بین دستان سردش گرفت و درحالیکه گلوله را در تفنگ تنظیم می‌کرد، به او نزدیک شد. نفس‌های زهرآلودشان را یکی درمیان به هم تبادل می‌کردند؛ اما زهر حقیقی، نگاه پر سخنشان بود. گوشه‌ی چشمان جورج از شجاعت مارتین خندان بود و گوشه‌ی چشمان مارتین مملو از ابهامات و تنفر! جورج بدون آنکه نگاهی به باب بی‌اندازد، تفنگ را به میان ابروانش بر جبینش نشان گرفت و گلوله‌ای گداخته‌ای کاشت.
خون بر همه‌جا پاشید و حسابی پیکر و صورت مارتین را رنگ‌ آمیزی کرده بود. جورج سیگار میان لبانش را بر زمین انداخت و با کفش ورنی‌اش حسابی لهش کرد و دود سیگار محبوس در ریه‌هایش را بر صورت مارتین فوت کرد.
-تو ماشینن منتظرتم استیو.
سپس از اتاق خارج شد و مارتین قبل از خروج از آن مکان منزجر کننده‌، نگاهی بر جثه انداخت. خون همچون چشمه‌ای جوشنده، از جبین بلندش سرازیر می‌شد.
تن کسل وارفته.اش را به سمت جورج کشاند و پشت سر او گام‌های ضعیفی برداشت.
جورج درب عقب ماشین را گشود و دست به دستمال پارچه‌ای سفید خون بر سر و صورتش را با حوصله پاک می‌کرد مارتین نیز با همان سر و صورت خونی، پشت فرمان نشست و به سمت خانه راهی شدند. تمام مدت صحبتی میانشان رد و بدل نشد، تنها بوی دود و سیگار جورج، نفس‌های بریده‌اش را تنگ‌ترو اعصاب ضعیفش را خدشه دارتر می‌کرد. به عمارت که رسیدند، جورج بدون سخنی، از ماشین پیاده شد و به سمت سالن قدم برداشت.
و اما مارتین ناتوان! که به سختی توانست خود را به اتاقش رساند. خسته و نالان مقابل آینه‌ی مربعی حمام ایستاد. حسابی زیر چشمانش پف کرده بود. مویرگ‌های سرخ چشمانش تضاد عجیبی با چشمان اقیانوسیش داشت.
موهای آشفته‌‌‌اش بر چشمان نم‌دارش ریخته بود، بی‌حوصله موهایش را تکانی داد؛ سپس دستان نحیفش را بر دکمه‌های پیراهنش کشید و یکی در میان آن‌ها را باز می‌کرد. جای زخم را نگاه کرد، اثری از آن نبود؛ اما همیشه عادت داشت به جای زخمش نگاه کند، حتی اگر زخمی نبود و التیام بخشیده بود. به‌جای زخم تنش پر بود، از علامت‌ها و خط‌خطی‌های طلسم تیره رنگ که روزگارش را به بالا‌تر از طیف سیاهی می‌کشاند.
شیر اب سرد را باز کرد. بخار سرد خفیفی از وان سر گرفته بود، بخار بر سطح آینه پوشیده شده بود. تنش را بر سطح آب انداخت. شوک عجیبی بدنش را لرزاند؛ اما به مرور سردی اب تنش را عادت کرد.
موهایش حسابی خیس شده بود، گویا خون در رگ‌هایش به تنِش افتاده بود. اشک سوزانی از چشمش سرازیر شد. فکش از شدت عصبی، بغض و خستگی لرزید. از مهار کردن بغضش حسابی کلافه شده بود، گریه کرد. شروع کرد، اشک ریختن، آنقدر گریه کرد تا جایی که نمی‌توانست چیزی را از ازدحام هاله‌ی اشک‌ها ببیند. خسته با کف دستانش حسابی بر سر و صورتش می‌کوبید. خستگی امانش را بریده بود، سرش از شدت گریه کردن، بشدت درد می‌گرفت. درحالی که به شرشر آب شیر زل زده بود، به خواب رفت ...
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان

کد:
این‌بار لبخند پهنش را با دندان‌های خونی نمایان کرد.

جورج متحیر به خنده‌هایش زل زده بود، دستانش دور یقه‌اش خشک ماند، کمی مکث کرد؛ سپس آن مسافت کوتاه را با دود آتش خشم از نفس‌هایش پر کرد و با فریادی، حسابی همه را ترساند. صندلی فلزی را به زمین کوبید و با مشت و لگد حسابی عصبانیتش را بر تن بی‌جان، مردی که گویا باب نامش بود، تخلیه می‌کرد؛ اما همچنان آن مرد می‌خندید!

جورج نفس عمیقی کشید و تفنگ را از کمربندش بیرون کشید و بی‌مهابا آن را به سمت باب نشانه گرفت و تهدیدوار تشری زد:

-تو رو می‌کشم آشغال.

ضامن را به سمت خودش کشید و نفس‌نفس‌زنان آماده‌ی شلیک بود.

مارتین حسابی نگران و شوریده حال، با پاهای متزلزلش یک نقطه ایستاده بود و شاهد اتفاقات مقابلش بود. نگاهش را به تفنگ و جدیت بی‌‌‌همتای جورج کشاند، مصمم بودن از چشمان نافذش دو دو می‌زد.

آب دهنش را پر سرو‌صدا قورت داد. جورج پس از مدت کوتاهی ناغافل تفنگ را سمت مارتین پرت کرد. مارتین شگفت زده تفنگ را با دستانش گرفت. رگ‌های ب*ر*جسته‌ی گ*ردنش حسابی متورم شده بود، عرق‌ها یکی در میان از فرق سرش سرازیر می‌شد، خشم در سرتاسر چشمان سرخش بیداد‌گر بود.

تشری زد:

-اون تفنگ لعنتی رو بگیر و این خوک بی‌صفت رو همین الان بُکش!

مارتین نگاه لرزان و چشمان از حدقه بیرون زده‌اش را به جورج نشاند. فریاد‌های مدام جورج، قدرت سخن گفتن را گویا از او سلب کرده بود. با لبانی متزلزل و دست‌های کرخت شده، حسابی مبهوت شده بود.

- قربان من ...

-همین که گفتم!

چاره‌ای نداشت، نگاهی به اطراف چرخاند. حسابی نگاه زننده‌ی حُضار بر روی آن سنگینی می‌کرد. با اکراه تفنگ را با دستانش سفت گرفت، انگشت نحیفش را بر ماشه قرار داد. سعی می‌کرد، تکان خوردن دستانش را آشکار نکند. ل*ب پایینش را آهسته گزید ...

 شبنم خشم عجیب، موج ترس چشمانش را متلاطم کرده بود. عرق سرد از مسیر منحنی کمرش جاری می‌شد. تفنگ را به سمت آن مرد، همان که باب نام داشت، نشانه گرفت. تمام خاطرات ماندآب ذهنش فوران شد و همه‌ی اتفاقات زندگی‌اش در این مدت همچون فیلمِ کوتاه ثانیه‌به‌ثانیه ذهنش را فرا گرفته بود. به کشته شدن پدرش جیمز، به سرنگون شدن دوستانش به سوختن پیکر جان به اولین قتل کارلایل توسط خودِ مارتین، به آ*غ*و*ش گرم و لطیف کاترینا که بشدت در این روزهای یخبندانی نیازمندش بود. فریاد جورج دوباره سر گرفت و همزمان با ترس ماشه را چکاند.

-ماشه رو بکش.

اما، تفنگ خالی از گلوله بود! مات نگاهی بر زرق فلز تفنگ انداخت. با پوزخند جورج به خودش آمد.

- داشتم امتحانت می‌کردم. نه خوشم اومد! حاضری بخاطر من آدم بکشی!

مارتین متوجه چیزی نشده بود چرا ابتدا از او می‌خواست که آن مرد را سر به نیست کند ولی تفنگ عاری از گلوله بود. چرا؟!

سوالی جورج را نگرید. جورج گلوله نقره‌ای رنگ را میان انگشتانش به بازی گرفته بود و آن را مقابل چشمان مارتین قرار داد.

قدم‌هایش را به سمت او کشاند و تفنگ را از بین دستان سردش گرفت و درحالی که گلوله را در تفنگ تنظیم می‌کرد حسابی به او نزدیک شده بود. نفس‌های زهر‌آلودشان را به هم تبادل می‌کردند؛ اما زهرِ کُشنده سخنان نگاهشان بود. گوشه‌ی چشمان جورج از شجاعت مارتین خندان بود و گوشه‌ی چشمان مارتین مملو از بهت و ابهامات.

جورج بدون آنکه نگاهی به باب بی‌اندازد، تفنگ را به میان ابروانش بر جبینش نشان گرفت و گلوله‌ای گداخته‌ای کاشت.

خون بر همه جا پاشید و حسابی پیکر و صورت مارتین را رنگ آمیزی کرده بود. جورج سیگار میان لبانش را بر زمین انداخت و با کفش ورنی‌ااش حسابی لهش کرد و دود سیگار محبوس ریه‌هایش را بر چهره‌ی حیران مارتین فوت کرد.

- تو ماشینن منتظرتم استیو.

سپس از اتاق خارج شد و مارتین قبل از خروج از آن مکان منزجر کننده‌، نگاهی بر جثه انداخت. خون همچون چشمه‌ای جوشنده، از جبین بلندش سرازیر می‌شد.

تن کسل وارفته.اش را به سمت جورج کشاند و پشت سر او گام‌های ضعیفی برداشت.

جورج درب عقب ماشین را گشود و دست به دستمال پارچه‌ای سفید خون بر سر و صورتش را با حوصله پاک می‌کرد مارتین نیز با همان سر و صورت خونی، پشت فرمان نشست و به سمت خانه راهی شدند. تمام مدت صحبتی میانشان رد و بدل نشد، تنها بوی دود و سیگار جورج، نفس‌های بریده‌اش را تنگ‌ترو اعصاب ضعیفش را خدشه دارتر می‌کرد. به عمارت که رسیدند، جورج بدون سخنی، از ماشین پیاده شد و به سمت سالن قدم برداشت.

و اما مارتین ناتوان! که به سختی توانست خود را به اتاقش رساند. خسته و نالان مقابل آینه‌ی مربعی حمام ایستاد. حسابی زیر چشمانش پف کرده بود. مویرگ‌های سرخ چشمانش تضاد عجیبی با چشمان اقیانوسیش داشت.

موهای آشفته‌‌‌اش بر چشمان نم‌دارش ریخته بود، بی‌حوصله موهایش را تکانی داد؛ سپس دستان نحیفش را بر دکمه‌های پیراهنش کشید و یکی در میان آن‌ها را باز می‌کرد. جای زخم را نگاه کرد، اثری از آن نبود؛ اما همیشه عادت داشت به جای زخمش نگاه کند، حتی اگر زخمی نبود و التیام بخشیده بود. به‌جای زخم تنش پر بود، از علامت‌ها و خط‌خطی‌های طلسم تیره رنگ که روزگارش را به بالا‌تر از طیف سیاهی می‌کشاند.

 شیر اب سرد را باز کرد. بخار سرد خفیفی از وان سر گرفته بود، بخار بر سطح آینه پوشیده شده بود. تنش را بر سطح آب انداخت. شوک عجیبی بدنش را لرزاند؛ اما به مرور سردی اب تنش را عادت کرد.

موهایش حسابی خیس شده بود، گویا خون در رگ‌هایش به تنِش افتاده بود. اشک سوزانی از چشمش سرازیر شد. فکش از شدت عصبی، بغض و خستگی لرزید. از مهار کردن بغضش حسابی کلافه شده بود، گریه کرد. شروع کرد، اشک ریختن، آنقدر گریه کرد تا جایی که نمی‌توانست چیزی را از ازدحام هاله‌ی اشک‌ها ببیند. خسته با کف دستانش حسابی بر سر و صورتش می‌کوبید. خستگی امانش را بریده بود، سرش از شدت گریه کردن، بشدت درد می‌گرفت. درحالی که به شرشر آب شیر زل زده بود، به خواب رفت ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,998
لایک‌ها
27,934
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,735
Points
671
پارت_۷۶

بعد از سفرِ کسل کننده‌ به فرانسه با پرواز در هواپیما‌ی شخصی جورج اتفاقات خاصی پیش نیامده بود.
مارتین بعد از سر رسیدن جورج و آماندا بانو سریع‌تر به مقصد رفت. ماموریتش این بود که پس از آن‌ها ماشین را تحویل بگیرد و راهی عمارت شود. گویا عمارت متعلق به یکی از بدهکاران و دشمن خونین جورج بوده‌ است، که با اجبار و هزاران معامله‌های باطل، مجوز‌های تقلبی، تصاحب آن شد.
سر و کله‌ی عمارت عظیم، در مسیر نه چندان طولانی از میان درختان انبوه دیده می‌شد. عمارت دور از شهر بود و از جایگاه ممتازی برخوردار بود، این‌جا بوی طبیعت می‌داد، بوی زندگی و طراوت. تا چشم کار می‌کرد باغ انار و سیب سرخ و دشت‌های رنگارنگ گل‌های شقایق و میخک بود.
بلاخره بعد از پیمودن مسیر به مقصد رسید. مارتین خودروی بنز کلاسیک را گوشه‌ای پارک کرد.
سر جای خود ایستاد و غرق دیدن عظمت بی سر و ته عمارت شده بود، سرتاسر عمارت با آجرهای سفید مزین شده بود و بر سر هر تراس و طاقچه‌ی پنجره‌ها گلدان‌های سفالی گل‌های سرخ رنگ، دیده می‌شد.
باغ وسیعی که دو قسمت بنظر می‌آمد؛ پر بود از صدای غلغله‌ی پرندگان و شرشر فواره‌ی آب‌نمای کوچک و رایحه‌ی خوش آمدگویی گل‌های بهاری!
با بسته شدن در خودرو یکه‌ای خورد. نگاه کنجکاوش را از عمارت ربود و چمدان‌های چرمی سفر را از صندوق ماشین به بیرون کشاند و از میان پیکر تنومند نگهبانان گذر کرد و مستقیم وارد سالن شد.
این بار نمی‌توانست مقابل وسوسه‌اش را بگیرد. سالن پرجلال و خیره‌کننده، ببینده را به هر گوشه و کنارش فرا می‌خواند؛ اما نگاهش مجذوب موجودی خیره‌کننده‌تر شد. آماندا!
آماندا درحال توضیح دادن امری به یکی از خدمه‌‌ها بود. ندیدمه فرانسوی صحبت می‌کرد و آماندا عاجز از فهم با زبان لاتین خودش سخن می‌گفت. مارتین با زحمت چمدان‌‌ها را به‌دست گرفت، از راه‌پله‌ی مرمری سفید بالا رفت و به سراغ صدا روانه شد. با دیدن واضح آماندا، سلام کرد و سوالی او را نگرید:
-چه اتفاقی افتاده؟
آماندا دردمند موهایش را از صورتش برداشت و خجالت زده گفت:
-زبونشونو نمی‌فهمم.
مارتین روبه ندیمه قرار گرفت و با زبان فرانسوی با او سخن گفت. پس از تکمیل جملاتش لبخندی زد و از ندیمه تشکر کرد، ندیمه صح*نه را ترک کرد و سرآسیمه به سمت آشپزخانه قدم برداشت. آماندا تمام مدت تنها به مکالمه‌ی نامفهومشان گوش سپرده بود.
-داشت ازتون می‌پرسید برای شام چی درست کنه و می‌خواست لیست خوراکی رو از شما بگیره ولی ظاهرا متوجه حرف‌های شما نمی‌شد ولی نگران نباشید درستش کردم.
آماندا خجالت زده تشکر کوتاهی کرد و نگاهش را از چهره‌ی دردمند مارتین ربود. مارتین به سمت پله‌ها پا تند کرد تا اتاق جدیدش را ببیند. تمام توانش را در پاهایش ریخت و عاجزانه از پله‌ها بالا می‌رفت. همان‌که به اتاقش رسید؟ نگاه سردی بر گوشه و کنارش انداخت. سفره‌ی پهناور نور همزمان با گشودن در بر پارکت کف اتاق پهن شد و رنگ خنثی‌ای را به همه جا پاشانده بود. خودش را برتخت ولو کرد و چند ثانیه به سقف مقابلش خیره شده. طرح‌های گچ‌کاری شده به‌طور شگرفی زیبا و دیدنی بود، صدای تقه خوردن در باعث شد، همانند برق گرفته‌ها از تخت برخیزد و به سمت در گام بردارد.
با دیدن آماندا مقابل در واقف شده بود در جای خود منگنه شد، کمی متعجب او را نگاه کرد. چشمانش بی‌اراده به جهتین چرخید؛ اما از اینکه مطمئن شد کسی در اطررف نبود. دستان بهم قفل انداخته‌اش را بالا گرفت، درخشش گردنبد با تکان خوردن دستانش میان حاشیه‌ی پلاکش می‌رقصید.
چشمانش را از گردنبد به چشمان آماندا کشاند و قبل از اینکه چیزی بپرسد، با لحن مهربانانه‌ای رو به مارتین کرد.
-موقع بالا رفتن از جیب کتت افتاد گفتم که به تو بدمش.
کمی سکوت کرد، ابتدا ریزبینانه پلاکش را نگرید؛ سپس دستانش را نوازشگرانه بر سطح براقش کشید.
-خیلی زیباست!
انگشتانش را میان زنجیر طلایی پیچاند و پس اندک نگاه، آن را در دست مارتین جا داد.
-ممنونم.
-به گمونم متعلق به عزیز تو باشه، درسته؟
جوابی از سوی مارتین دریافت نکرد، احساس معذب بودن درونش سرایت کرده بود. گوشه‌ی پیراهن خال‌خالی سیاه سفیدش را به بازی گرفت و شرمسار ل*ب بر هم زد:
- ببخشید فقط کنجکاو بودم. راستی!
با پشت دست تنه‌ی مارتین را کنار زد و آهسته وارد اتاق شد.
نگاهی به سر و وضع اتاق انداخت و به سمت پنجره روانه شد. پس از نگاه کوتاهی به بیرون، دستش را روی طاقچه‌ی آن کشاند و مشکوکانه آهسته، گفت:
- دیشب مکالمه‌ی جورج رو با یکی شنیده بودم، قراره فردا یه جلسه‌ی مهمی این‌جا صورت بگیره! باید سر و ته این کار رو در بیاری.
مارتین هیچ واکنش خاصی نشان نداد، همچنان غرق افکار خود شده بود. با صدای آرام و یکنواخت آماندا دوباره نگاهش را بر او کشاند.
- این‌جا احساس خوبی ندارم. توی این عمارت بزرگ، در این کشور غریب، واقعا دارم خفه می‌شم!
مارتین متفکرانه دستی بر چانه‌اش کشید‌ و پاسخ داد:
- بلاخره این روز‌ها تموم می‌شه، کمی صبر کن آماندا.
کلافه و خسته بود، اما لبخند ملیحی برلب نشاند و با قدم‌های کوتاه از اتاق بیرون رفت.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان

کد:
بعد از سفرِ کسل کننده‌ به فرانسه با پرواز در هواپیما‌ی شخصی جورج اتفاقات خاصی پیش نیامده بود.

مارتین بعد از سر رسیدن جورج و آماندا بانو سریع‌تر به مقصد رفت. ماموریتش این بود که پس از آن‌ها ماشین را تحویل بگیرد و راهی عمارت شود. گویا عمارت متعلق به یکی از بدهکاران و دشمن خونین جورج بوده‌ است، که با اجبار و هزاران معامله‌های باطل، مجوز‌های تقلبی، تصاحب آن شد.

سر و کله‌ی عمارت عظیم، در مسیر نه چندان طولانی از میان درختان انبوه دیده می‌شد. عمارت دور از شهر بود و از جایگاه ممتازی برخوردار بود، این‌جا بوی طبیعت می‌داد، بوی زندگی و طراوت. تا چشم کار می‌کرد باغ انار و سیب سرخ و دشت‌های رنگارنگ گل‌های شقایق و میخک بود.

بلاخره بعد از پیمودن مسیر به مقصد رسید. مارتین خودروی بنز کلاسیک را گوشه‌ای پارک کرد.

سر جای خود ایستاد و غرق دیدن عظمت بی سر و ته عمارت شده بود، سرتاسر عمارت با آجرهای سفید مزین شده بود و بر سر هر تراس و طاقچه‌ی پنجره‌ها گلدان‌های سفالی گل‌های سرخ رنگ چیده دیده می‌شد.

 باغ وسیعی که دو قسمت بنظر می‌آمد؛ پر بود از صدای غلغله‌ی پرندگان و شرشر فواره‌ی آب‌نمای کوچک و رایحه‌ی خوش آمدگویی گل‌های بهاری!

 با بسته شدن در خودرو یکه‌ای خورد. نگاه کنجکاوش را از عمارت ربود و چمدان‌های چرمی سفر را از صندوق ماشین به بیرون کشاند و از میان پیکر تنومند نگهبانان گذر کرد و مستقیم وارد سالن شد.

این بار نمی‌توانست مقابل وسوسه‌اش را بگیرد. سالن پرجلال و خیره‌کننده، ببینده را به هر گوشه و کنارش فرا می‌خواند؛ اما نگاهش مجذوب موجودی خیره‌کننده‌تر شد. آماندا!

آماندا درحال توضیح دادن امری به یکی از خدمه‌‌ها بود. ندیدمه فرانسوی صحبت می‌کرد و آماندا عاجز از فهم با زبان لاتین خودش سخن می‌گفت. مارتین با زحمت چمدان‌‌ها را به‌دست گرفت، از راه‌پله‌ی مرمری سفید بالا رفت و به سراغ صدا روانه شد. با دیدن واضح، آماندا سلام کرد و سوالی او را نگرید:

-چه اتفاقی افتاده؟

آماندا دردمند موهایش را از صورتش برداشت و خجالت زده گفت:

-زبونشونو نمی‌فهمم.

مارتین روبه ندیمه قرار گرفت و با زبان فرانسوی با او سخن گفت. پس از تکمیل جملاتش لبخندی زد و از ندیمه تشکر کرد، ندیمه صح*نه را ترک کرد و سرآسیمه به سمت آشپزخانه قدم برداشت. آماندا تمام مدت تنها به مکالمه‌ی نامفهومشان گوش سپرده بود.

-داشت ازتون می‌پرسید برای شام چی درست کنه و می‌خواست لیست خوراکی رو از شما بگیره ولی ظاهرا متوجه حرف‌های شما نمی‌شد ولی نگران نباشید درستش کردم.

آماندا خجالت زده تشکر کوتاهی کرد و نگاهش را از چهره‌ی دردمند مارتین ربود. مارتین به سمت پله‌ها پا تند کرد تا اتاق جدیدش را ببیند. تمام توانش را در پاهایش ریخت و عاجزانه از پله‌ها بالا می‌رفت. همان‌که به اتاقش رسید؟ نگاه سردی بر گوشه و کنارش انداخت. سفره‌ی پهناور نور همزمان با گشودن در بر پارکت کف اتاق پهن شد و رنگ خنثی‌ای را به همه جا پاشانده بود. خودش را برتخت ولو کرد و چند ثانیه به سقف مقابلش خیره شده. طرح‌های گچ‌کاری شده به‌طور شگرفی زیبا و دیدنی بود، صدای تقه خوردن در باعث شد، همانند برق گرفته‌ها از تخت برخیزد و به سمت در گام بردارد.

 با دیدن آماندا مقابل در واقف شده بود در جای خود منگنه شد، کمی متعجب او را نگاه کرد. چشمانش بی‌اراده به جهتین چرخید؛ اما از اینکه مطمئن شد کسی در اطررف نبود. دستان بهم قفل انداخته‌اش را بالا گرفت، درخشش گردنبد با تکان خوردن دستانش میان حاشیه‌ی پلاکش می‌رقصید.

چشمانش را از گردنبد به چشمان آماندا کشاند و قبل از اینکه چیزی بپرسد، با لحن مهربانانه‌ای رو به مارتین کرد.

-موقع بالا رفتن از جیب کتت افتاد گفتم که به تو بدمش.

کمی سکوت کرد، ابتدا ریزبینانه پلاکش را نگرید؛ سپس دستانش را نوازشگرانه بر سطح براقش کشید.

-خیلی زیباست!

انگشتانش را میان زنجیر طلایی پیچاند و پس اندک نگاه، آن را در دست مارتین جا داد.

-ممنونم.

-به گمونم متعلق به عزیز تو باشه، درسته؟

جوابی از سوی مارتین دریافت نکرد، احساس معذب بودن درونش سرایت کرده بود. گوشه‌ی پیراهن خال‌خالی سیاه سفیدش را به بازی گرفت و شرمسار ل*ب بر هم زد:

- ببخشید فقط کنجکاو بودم. راستی!

با پشت دست تنه‌ی مارتین را کنار زد و آهسته وارد اتاق شد.

نگاهی به سر و وضع اتاق انداخت و به سمت پنجره روانه شد. پس از نگاه کوتاهی به بیرون، دستش را روی طاقچه‌ی آن کشاند و مشکوکانه آهسته، گفت:

- دیشب مکالمه‌ی جورج رو با یکی شنیده بودم، قراره فردا یه جلسه‌ی مهمی این‌جا صورت بگیره! باید سر و ته این کار رو در بیاری.

مارتین هیچ واکنش خاصی نشان نداد، همچنان غرق افکار خود شده بود. با صدای آرام و یکنواخت آماندا دوباره نگاهش را بر او کشاند.

- این‌جا احساس خوبی ندارم. توی این عمارت بزرگ، در این کشور غریب، واقعا دارم خفه می‌شم!

مارتین متفکرانه دستی بر چانه‌اش کشید‌ و پاسخ داد:

- بلاخره این روز‌ها تموم می‌شه، کمی صبر کن آماندا.

کلافه و خسته بود، اما لبخند ملیحی برلب نشاند و با قدم‌های کوتاه از اتاق بیرون رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا