نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_40

دستان زورمندش را به زنجیرهای فولادی بستند، تقلا کردن دیگر بی‌فایده بود. زانوهایش به کف زمین لیز و سرد برخورد کرد، صدای همزمان تقه خوردن قلب و استخوان‌هایش بار دیگر برای روح متلاطمش سوگواری کردند. از فرط خستگی و یاس آشکار بر نگاه تارش، سرش را پایین می‌اندازد، تا شاهد لحظات کریه و دردناک سرنوشتش نشود. ضربان قلبِ نامنظمش بر استخوان‌های قفسه‌ی س*ی*نه‌اش ضربه‌های ناکاری می‌زد. آلارم ضربان قلبش آنقدر بالا بود که گوش‌هایش را کر می‌کرد؛ سعی خود را برای نشکستن بغض و نچکیدن هاله‌ی اشک از چشمانش سخت گریبان گیر وجودش کرده بود. ترس همانند صاعقه‌ای بر تن ناتوانش رعشه می‌زند‌ و افسار اَلم‌های گسیخته را کبود مانندی بر پیکرش رد پا می‌گذاشت.
توماس برای نشانی افتخار پیروزمندانه‌اش لبخندی خبیثانه بر لبان نازک‌ش دوخته بود؛ گویا بعد از مدت‌ها روح تازه‌ای که تشنه‌ی زایل شدن بود، تناسخ کرده و قرار است زمین و زمان را برای تاوان پس دادن تمام مشقات گذشته‌اش را بدوزد و با اشتیاق آرزوهای خاک خورده‌ی شوریده در ذهنش را محقق کند. ریسمان مسیر را جوری میان دستان پیله زده‌اش نگه می‌داشت، تا تمام مسیرهای ناممکن را روزی به یاری مارتین ممکن سازد.
دستش را از زیر شنل سیاهش برمی‌دارد و زیر چانه‌ی مثلثی شکل مارتین می‌گذارد و آهسته چهره‌‌اش را بالا می‌گیرد تا عظمت و شکوه و جلال خود را به چشم بگذارد. چهره‌ی جدی به خود می‌گیرد و دوباره حالت عبوس و خشم بر چهره‌ی کهنسال او زبانه می‌کشد.
-همیشه دلم می‌خواست اسم پسرم رو استیو بگذارم، استیو یعنی دلیر یعنی ببر سر زنده. استیو شاهزاده‌ی بعدی قبیله‌ی مریجت‌ها بود؛ اما دیگه نیست، چون تو و پدرت و دوست‌های احمقت نقشه‌هام رو نقش بر آب کردین ولی دیگر جای نگرانی نیست! چون تو استیو آینده‌ایی.
دانه‌های عرق همزمان با نفس‌های تند و گرمش از پیشانی سوزان او سر می‌خوردند. ترس او به شدت روبه افزایش بود وچشمانش هاله‌ای تیر و تار را به خود گرفته بودند. سری به طرفین می‌تکاند تا هیجان و رعب از چشمانش بچکد. آب دهانش را پر سر و صدا قورت می‌دهد و سپس دهانش بی‌اراده از کمبود راه تنفسی باز می‌شود. توماس؛ گویا حتی توان تکلم را نیز از او گرفته بود، گوش‌هایش سوت می‌کشید و تنها به ضربات محکم قلبش گوش می‌داد؛ سپس با لبان خشک خود را مخاطب قرار گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این‌جا ته خطه مارتین.
پیرمرد جادوگر، چشمان خاکستری رنگش را گشود، بخور از ظرف گلی بیشتر و بیشتر می‌شد. ماده‌ی لزج سیاه رنگ را بر ظرف استوانه‌ای شکل جابه جا کرد، از جایش برخاست و با گام‌های بلند سراغ توماس رفت و برای ادای احترام حضورش، دولا شد و سپس دوباره سر جای خود چهار زانو نشست و مانند بقیه لحظات نفسگیر را تماشا می‌کرد.
توماس جام طلایی رنگ را از ندیمه‌ی کنار دستش می‌گیرد و نو*شی*دنی قرمز رنگ را با لذتی سر می‌کشد‌. نگاهی آمرانه به بنجامین می‌اندازد؛ سپس خنجر نقره‌ای را از جعبه‌ی چوبی که بر بالشتکی سرخ قرار گذاشته بودند، را با احترام به توماس سپرد. توماس که چشم از مارتین برنمی‌داشت، خنجر را بالا می‌گیرد و کف دستش را با زخم سطحی خونی می‌کند.
قطرات خون بر کف زمین می‌چکید، رنگ خون او رقیق و روشن‌تر از خون انسان‌ها بود و دلیل آن خوردن مدام خون‌های انسان‌ها بود، آن‌ها مانند خون‌آشام‌ها شخصیت‌های خیالی آدم‌ها نبودند. انسان‌ها را گوشه‌ای تنها شکار نمی‌کردند و با گ*از زدن پیکرشان تمام خون سرتاسر پیکرشان را میمکیدند؛ بلکه جگوارهای تاریک، انسان‌ها را همانند حیوانات درنده شکار می‌کردند و علاوه برخوردن خون آن‌ها از گوشت و استخوان‌هایشان نیز تغذیه می‌کردند. همان‌قدر بد طینت و پر از ل*ذت های نگون. خون دستش به نیمی از جام رسیده بود.
ماده‌ی سیاه رنگ را بر روی خون در جام اضافه کرد؛ سپس جام را نزدیک لبانش کرد و زمزمه‌وار با چشمانی بسته چیزی را زمزمه‌ می‌کرد. چشمانش را گشود؛ اما اطراف چشمش دیگر به رنگ عسلی روشن نبود، سرخی در تمام حالت‌های چشمانش شعله‌ورتر می‌شد و چهره‌اش را خوفناک می‌کرد.
سلانه سلانه از پله‌هایی که از تخت و تاج تا کف سالن بود، را پایین آمد. مقابل مارتین ایستاد، چنگال‌های تیره‌ی دستانش را مقابل چشمان مارتین و بقیه نشان داد و لباس سفید رنگ دکمه‌ای مارتین را با یک دست پاره پور کرد و بالا تنه‌ی بر*ه*نه‌اش را به نمایش گذاشت، دستی به زخم‌های کهنه‌ی بر روی س*ی*نه‌اش زد. چنگال‌هایش را آماده‌ی حمله کرد و زخمی عمیق و دلهره‌آور را بر روی همان زخم‌ها کشید، جیغ و فریاد دلخراش و دردناک مارتین بر تمام سالن می‌پیچید از شدت درد مانند پسر بچه‌ای بی‌پناه و لرزان یک سره فریاد می‌زد، چشمانش را بهم می‌فشرد و اشک می‌ریخت، غرور و دارایی مردانه‌اش را تمام و کمال باخته بود.
خون، بر کف زمین جریان شده بود و کمی از آن بر روی صورت توماس پاشیده شده بود؛ اما او در مقابل اشک‌ها و زجه‌های مارتین قهقه‌ای سر می‌داد و برای اجرای جشن و پایکوبی امشب به شدت هیجان زده بود. صبر مارتین لبریز شده و درد به استخوانش رسیده بود، صدای گریه‌ی مردانه‌اش سکوت تلخ سالن را در هم می‌شکست.
-تولد دوباره‌ات رو بهت تبریک می‌گم، استیو.
و نیشش را تا بناگوش باز کرد. جام طلایی را دورانی می‌چرخاند تا خون و ماده باهم ممزوج شوند؛ سپس درحالی که شاهد گریه و زاری مارتین بود با تمام کینه‌ توزی و چهره زشت درون خود که به او لبخند شیطانی تحویل می‌داد. حس تنفر خود را یک جا جمع کرد و آن ماده‌ی سمی در جام طلایی را بر روی زخم‌های تازه‌ی مارتین فرو پاشید. طلسم همانند مواد مذاب گرم و سوزناک بود و مثل اسید عمل می‌کرد. بخاری از تن سوزناکش بلند شد، جیغ و فریاد او جان تازه‌ای به خود گرفت و دوباره فریاد دلخراشش را در تمام کاخ پیچانده بود. از شدت درد به باز شدن دستانش تقلا می‌کرد و با تمام قدرت زنجیرهای بزرگ فولادی را تکان می‌داد و دندان‌هایش را بهم میسایید، رفتارهای وحشی‌گرانه بی‌اراده بر روی او عمل می‌کرد.
مویرگ‌های چشمانش به رنگ سرخ در آمده بودند؛ گویا برای انفجار لحظه شماره می‌کردند.
جادوگران و حارسان با دیدن زجه زدن مارتین خوف افکن چشمانشان را گشاد کردند، آن‌ها می‌توانستند، جریان ماده در رگ‌هایش چنان که سر تا سر بدنش گردش می‌کرد، ببینتد. مدتی بعد از فریاد و جیغ پی‌درپی‌اش سکوت کرد و بی‌حال نقش بر زمین شد.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_41

چشمان تیره و تارش را بر اطراف چرخاند. صدای قدم زدن توماس که مانند پتکی سرش را با هر گامی می‌کوباند. احساس می‌کرد روحی دیگر قرار است، سرزمین درونش را حکمرانی کند. با یادآوری حرف‌های گاتیلدا در آن حال ناخوش کمی به فکر فرو رفت.
- اون با یه طلسم سیاه سعی می‌کنه روحی شرورانه و از ج*ن*س زشتی و پلید رو درون تو متولد کنه. در واقع اون با ریختن خون خودش هم وارث و هم از نظر ظاهر و درونیت مثل اون بشی. طلسم اون‌قدر بزرگ و زشت هست که می‌تونه تو رو حتی به طور غیر ارادی واردار به کارهایی بکنه که نمی‌خوای انجامش بدی؛ اما تو باید خودت رو کنترل کنی و با مهره‌ی بند انگشتی می‌تونی روح ناپاک درونت رو خارج کنی؛ اما باید بتونی روی خودت تمرکز کنی و بتونی کار‌های خودت رو از روی اراده انجام بدی و اینکه نباید توماس از این ماجرا بویی ببره اگه بدونه درون قلب تو مهره‌ای پاک وجود داره که حافظ تو باشه، حاظره قلب تو رو از جاش در بیاره پس مواظب باش‌، تو باید وانمو کنی که تحت امر توماسی!

چشمانش را بست کمی در رویا و توهمات خود قدم زد، در جنگلی سرسبز و انبوه از درختان کاج گیر افتاده بود. دختری زیبا همانند پری از میان درختان پا تند کرد و دوید موهای سیاه ابریشمی‌اش میان موج نسیم باد رقصی ملایم بر پا کرده بود. مارتین دنبال دختر توهماتش دوید، تا اینکه به دره رسیدند، دختر عقبگرد کرد. آن دختر کاترینا بود.
ب*وسه‌‌ای د*اغ را بر جبین خود حس کرد؛ سپس کاترینا دور شد و از میان درختان پنهان شد. مارتین فریاد زد، صدایش زد، چشم گشود. دستانش را تکانی داد هنوز هم دستان او را قفل و زنجیر کرده بودند.
توماس درحالی که منتظر به هوش آمدن مارتین بود بی‌قرار بر روی تخت خود نشسته بود. دردی را درون استخوان‌هایش حس کرد، خون درون رگ‌هایش می‌جوشید، پاهای سست و لرزانش، کمی بزرگتر بنظر می‌آمدند و موهای سیاه کم پشت نرمی به طور عجیبی بر پوستش رشد می‌کرد. موهای سرش تا شانه‌‌های زورمند و تنومندش می‌رسید. بازوهای ب*ر*جسته که قدرت و عظمت را درون رگ‌هایش حمل می‌کرد‌.
پو*ست او کمی روشن‌تر و حواس‌های پنج گانه‌اش چندین برابر قوی‌تر از قبل فعال شده بودند. گویا تمام چاکراهای بدنی او باز شدند.
نگهبانان و جادوگران از تغییر عجیب مارتین مدهوش شده بودند. دندان‌های مرواریدی‌اش را با شدت بهم فشرد و دستانش را با زور بازوانش از زنجیرها جدا کرد. از جایش برخاست‌ همان‌طور که خون او بر روی زمین باقی مانده بود را تماشا می‌کرد، لحظات قبل را ناخودآگاه در ذهن آشفته‌اش مرور کرد.
با نگاهی آکنده از نفرت مقابل نگاه‌های سرد توماس قرار می‌گیرد. او می‌خواست با تمام وجودش توماس را سرنگون کند؛ اما با یادآوری هشدارهای گاتیلدا دست از این کارش برداشت و خود را در مظهر مطیع و فرمانبردار توماس می‌کرد.
از تخت سلطنتی خود برخاست و با مارتین س*ی*نه به س*ی*نه شد. عطش خون و کشتار را از چشمان نامعصوم و درنده‌ی مارتین می‌خواند. نیشخندزنان دستانش را بر بازوان مارتین کشاند و با لحنی غرورلند مارتین را مخاطب خود قرار گذاشت. از آن‌جایی که هنوز بر اینکه مارتین مطیع او نباشد، مشکوک بود و می‌خواست با امتحانی شک و شبه‌ی خود را از بین ببرد.
-استیو، الحق که تو رئیس قبیله‌ی بعد از من هستی؛ اما قبل از اون قراره کلی چیز یاد بگیری. به من بگو ارباب تو کیست؟
مارتین با صدای زمخت و سنگینی ل*ب زد:
-توماس ارباب من هست.
سپس زانو زد و ادای احترام را به جا آورد و تعظیم بی‌نقصی کرد.
توماس نگاهی به اطراف می‌اندازد، با دیدن چهره‌ی هراسان کارلایل لبخندی از ج*ن*س پلیدی می‌زند.
- استیو! ارباب تو بهت امر می‌کنه که یک موجود خوار و سرگشته رو شکار کنی.
مارتین بل اجبار تنها باید امر توماس را با سربلندی بپذیرد.
-اون موجود، کارلایل چارل هست. می‌خوام سر از تنش جدا کنی. همین الان!
مارتین درحالی که با این اتفاقات کنار نیامده بود، گیج‌وار به چشمان توماس چشم می‌دوزد.
روح ناپاک وجودش او را غیر ارادی به سمت کارلایل می‌کشاند. کارلایل با ترس التماس و اصرار می‌کرد، و برای زنده ماندن و نفس کشیدن دوباره زجه می‌زد.
-تا الان کارلایل برای من یک زن خیانتکار و طماع شناخته شده تو حاظر بودی من رو به سگ‌های وحشی هم بفروشی( قبیله‌ی گرگ‌ها) اما دیگه دیره، مهر مرگ بر جبین تو زده شده عجوزه‌ی خبیث!
مارتین با قدم‌های آهسته سمت کارلایل می‌رفت، مقابل او ایستاد دست سنگینش را بر روی گلوی کارلایل فشرد، چشمانش سرخ شد و پی‌درپی سرفه‌های وحشتناکی می‌کرد، موهای کوتاه بلوند موج‌دارش آخرین تصویر را از کارلایل در ذهن خسته‌اش کشید.
او هم همانند توماس چنگال‌های سیاه به جای انگشتانش رشد کرده بود. چنگال‌های زشت و کریه‌ش را جلوی چشمان هراسان که از شدت دلهره یک جا متمرکز نمی‌شدند و دستان نحیفش مدام دچار ارتعاش می‌شدند، قرار گذاشت. به آهستگی چیزی گفت با ترنم تمنا می‌کرد اما تنها چاره‌ حذف کردن نامش از لیست درازای عالم بود و او را کنج عالم پوسیدگان در حفره‌ای تنگ دفن کنند.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_42

مارتین درحالی که نبرد خون‌خوار روح‌های نیکی و شر درونش آزارش می‌داد و خشکسالی طاقت فرسا را به دوش خود می‌کشید او؛ همانند کارلایل درگوشش جوری که کسی متوجه نشود، زیر ل*ب گفت:
- من رو ببخش کارلایل.
فریاد خرسناکش در و پیکر کاخ را می‌لرزاند و رعشه‌ای بر تن جادوگران سالخورده و خرفت می‌نهفت. نیش‌های براق بلافاصله از میان دندان‌های مرواریدی‌اش رشد نمود. چنگال‌ها را بر پیکر نحیف کارلایل زد، با جیغ دیوانه‌وار بر زمین خورد. برای نجات جان خود چندان تلاشی نکرد؛ تنها اشک می‌ریخت و مارتینِ متوحش که درگیر دو گانگی شده بود را با دلهره‌ای تماشا می‌کرد. چشمان غم‌بارش همکاری با نیمه‌گرگ‌ها و خیانتش به گله را حاشا می‌کرد. پای سنگینش را بر شقیقه‌اش فشرد با فریادی پی‌در پی برای زنده ماندن تقلا می‌کرد.
موهای حالت‌دار بلوند کوتاهش را میان انگشتان خونی‌اش می‌پیچاند؛ سپس با احساسی عذاب‌آور و بیداد کردن ضمیر او را چند متر جلو‌تر می‌اندازد. شمشیر نقره‌ای را از قلافی که بر کمربند یکی از نگهبانان منسوب شده برداشت، تیزی آن تارِ مو را جدا می‌کرد.
‌کارلایل دست و پا می‌زد و تلو تلو درحالی که بر کف زمین نشسته بود به عقب برمی‌گشت.
به لحظه‌ای از زندگی رسیده بود که زنِ موجودی ظریف و ضعیف‌تر از خود را در دام مرگ انداخته بود. با دو دستانش شمشیر را بالا گرفت. در حالی بالا سر او قرار گرفته بود دستانش کمی با جمله‌ی آخرش متزلزل شد.
-مواظب کاترینا باش.
هاله‌ی حریری اشک که چشمانش را احاطه کرده بود، شکافت و اشک از مشک احساست مردانه‌اش چکید. شمشیر را بر شکمش بارها فرو کرد. قطرات خون بر چهره‌‌اشان پاشیده شد.
با چشمان باز و لبخندی ملیح زمین و زمان را با بقچه‌ای از بیچارگی ترک کرد؛ اما آسودگی از عیش در چهره‌ی درهم کشیده‌اش چیرگی کرد. شمشیر از دستان وی بر روی زمین افتاد.
نگاهش را از جسد خونی و شکافت برداشته چشم گرفت‌. لباس سپید دنباله‌دارش به رنگ سرخ ملون شده بود.
عقبگرد کرد و آهسته سمت تخت قدم زد نرسیده به مقام پاهایش سست شد و بر کف زمین کوبیده شد.
جادوگران محل را با پچ پچ ترک کردند؛ گویا همان که پا از آن‌جا بگذارند، اتفاقات را همانند کلاغ‌ها نشر می‌کردند. اخم از ابروانش محو شد و گاه ناگاه لبخندی می‌زد، چین و چروک‌های رخسارش جلوه‌گر می‌شد.
سپس با لحنی آمرانه روبه بنجامین کرد و گفت:
- اون رو ببر اتاقش.

دست بنجامین را زیر بازویش حس کرد، تمام قدرتش را یک‌ جا جمع کرد و از جایش برخاست.
نگاهی بر اطراف چرخاند. خونِ سرخ، بر در و پیکر مزین شده بود. قلبش از شدت احساس رنج گاه نا گاه تیر می‌کشید، همراه بنجامین از سالن بیرون زدند.
مشعل‌های منسوب شده بر دیوارها راه تاریک را تابیده بود و مسیر را پدیدار می‌کرد.
اَلم سوزناکی بر رگ و ریشه‌ی جانش نهفته بود و هر از گاهی مثل برق گرفته‌ها ارتعاش می‌کرد. بنجامین بدون سخنی برای هم‌قدم شدن‌ با مارتین جسم سنگینش‌ را کشان کشان به اتاق زیر زمینی می‌برد. مسیر نه چندان طولانی را گذراند‌.
اقسام عجیبی در کاخ باعث جلب توجه مارتین می‌شد، مکان‌هایی چهل چراغ با تندیس‌های گران‌بها و گاهی مشعل‌هایی کهن و دیوارهای سنگی سرمازده وجود داشت.
بدون فکر کردن به تمام مسائل تنها همراه بنجامین راه می‌رفت و درد را به جان می‌خرید.
از پله‌ها به سختی پایین رفت، بنجامین دستش را درون جیبش فرو کرد و دسته‌ای کلید بیرون آورد؛ سپس یکی از آن چندین کلید دور حلقه‌ی نقره‌ای را بر در فرو کرد و چرخاند. با صدای باز شدن در دوباره برای وارد شدن به او کمک کرد.
مارتین با دیدن سریر گرم و نرم خود را بر روی آن ولو کرد. همراه نفس‌های تندش بوی زفت خون را مهمان شش‌هایش می‌کرد. چهره‌اش در هم رفت؛ اما با شنیدن صدای بنجامین کمی به خودش آمد.
-اینجا اتاقته، می‌دونم زیادی قدیمیه اما برای مدتی که توی اون زندگی کنی خیلی بهتره. کمد لباس‌های تمیز داره، قفسه‌ی پر از کتاب‌هایی که می‌تونه برای تو و سوالات آشفته‌ات مرشد خوبی باشن؛ ضمناً مشکل نور با شمع و فانوس حل می‌شه.
مارتین درحالی که گوش‌هایش را به بنجامین سپرده بود اطراف را با دقت بررسی می‌کرد.
اتاق شباهت بی‌نقضی با انبار یا مخروبه داشت.‌ تنها یک تخت چوبی تنگ و قفسه‌ای نه چندان بزرگ و همچنان میز جا می‌گرفت. قفسه با چوب‌های قدیمی کتاب‌های کهن را حمل می‌کرد. دیوارها از سنگ بودند و سریر و میز از چوب درخت گردو ساخته شده بودند. بر سقف آن شباهتی به چهل چراغ داشت؛ اما جای چراغ شمع می‌گذاشتند. کف زمین گلیمی به رنگ سرخ بود و آینه‌ای نیمه شکسته بر روی میز تکیه داده بودند.
اتاق ساده بود، اما احساس امن و آرامش درونش موج می‌زد. پنجره‌ای چوبی بزرگ روبه آینه بود که می‌شد تمام جنگل را تماشا کرد.
-لحظه‌ای حس کردم در قرن ۱۵ میلادی زندگی می‌کنم. ظاهرا به کلمه‌ی پیشرفت چندان اعتقادی ندارید؟
اخم‌هایش به شدت درهم رفت و با لحنی تند ادامه داد:
- پیشرفت در قدرت و ذهن صورت می‌گیره، ضمنا توماس سالهاست در این اتاق زندگی کرد.
صدای قریچ قریچ دندان‌هایش و همچنان پا زدن یک‌درمیان بر روی پارکت‌های چوبی حسابی سرو صدا ایجاد کرده بود.
-توماس به ظاهر می‌خورد با راز و نعمت بزرگ شده نه توی مخروبه‌ی لجن‌زار!
درحالی که درد درونش را ملتهب می‌کرد به سختی از تخت بلند شد و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار روبه بنجامین کرد.
-من احمق نیستم مرد!
خونسردی از چهره‌اش موج می‌زد، تنها ابرویی بالا داد و حرف‌های تند مارتین را از گوشی پس می‌گرفت و از گوش دیگرش پس می‌داد.
- درسته که قدرتت الان از مریجت‌ها بیشتر شده، ولی حق نداری روبه من انگشت بلند کنی.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_43

چشمانش با چند پلک متداوم به رنگ زرد روشن متحول شدند؛ اما حالت‌های جدی چهره و ایستادنش همان گونه بود. مارتین با بهت انگشتش‌ را پایین آورد و سعی کرد کمی از خشمش‌ را بکاهد، نگاه سرسری به اجزای اتاق انداخت.
-البته، اتاق زیاد هم بد نیست، اگر بنا به گفته‌ی تو قراره مدت کمی بمونم.
چشمانش به حالت اولیه‌ی خود که رنگ فندقی بودند برگشت؛ سپس با واکنش ترس مارتین لبخندی دندان نما زد.
- بله، درسته فقط برای مدت کوتاهی، کمی صبر کن.
در نیمه باز را بست و بر روی صندلی چوبی نشست و دستانش را بر روی پاهایش نگه داشت. مارتین دوباره سمت تخت خود رفت و بر روی او نشست. گره‌ی افکارش را متمرکز به نقطه‌ای کور بست و به هر کدام از افکارش یکی در میان رسیدگی می‌کرد؛ اما با صدای بم بنجامین نگاهش را از زمین دزدید و بر روی فیگور بنجامین دوخت. شباهت خاصی به دیوید داشت. قد متوسطش، حتی رنگ پوستش‌ شباهت بی‌نقضی بود. با دیدن بنجامین تصویر جوانانه‌ی دیوید و جان جلوی چشمانش ظاهر می‌شدند.
-می‌دونم کمی سخت به نظر می‌رسه. امروز اتفاقی بزرگ برای زندگیت رقم خورد و اون هم مبدل شدنِ تو بود. امیدوارم با اتفاقات کنار بیای.
در آخر صحبتش لبخندی امیدوارانه زد. مارتین در مقابل لبخندش، لبخند تلخی زد و نگاه تاملش را دوباره بر روی فرش دوخت.
- امشب تمام زندگیم رو باختم. خانوادم، کار و آیندم، کافه، مدرسه و مهم تر از همه امیدِ زندگیم کاترینا رو با یک طلسم از دست دادم. حتی مارتین اگنس پسر سر به زیر و قانع به تمام ناکافی‌های و ناعدالت‌های دنیا رو از دست دادم. انگیزه‌ی نوشتن، ذوق زندگی، تمام این‌ها رو با یک جرقه‌ای برای همیشه سوزاندم. دلم برای تک تک لحظات زندگیم تنگ می‌شه.
اشکی بر روی چشمانش ظاهر شد؛ اما غرور مردانه‌اش اجازه‌ی سرازیر شدنشان را نمی‌داد. با بغض تیزی که خفه‌کنان گلوی او را خط خطی می‌کرد، ادامه داد:
- الان من استیوم! یه موجود بی روح و از ج*ن*س سنگ، با روحی شرور و مملو از بی‌رحمی و بدجنسی نه حق ارتباط رو داره نه عشق! من منفورم.
آهی دردناک سر داد و سپس ل*ب گزید.
- آزار مارتین به یک مورچه نمی‌رسید.
میان صحبت‌هایش لبخندی تلخ زد و با چشمان اشکی ل*ب زد:
-اون تو بچگی دونه‌های مورچه‌ها رو جلوتر می‌برد تا خودش‌ رو به کمک کردن به یه موجود ضعیف قانع کنه ولی نه! استیو امشب در محضر چشمان حریص، گر*دن خلق خدا رو از جسدش جدا کرد.
بنجامین تنها حرف‌هایش را می‌شنید و با حس ترحمی حال آشفته‌اش را می‌نگرید.
- همه چی درست می‌شه.
-امیدوارم، راستی من نپرسیدم کار تو دقیقا چیه؟
برای اینکه حالش را بدتر جلوه ندهد موضوع را بست. بنجامین تک سرفه‌ای کرد تا صدایش را رساتر کند.
-من مدت‌هاست که توی قلعه به توماس و قبیله خدمت می‌کنم. حارس و گاهی مشاور برای امور و مشکلات راه چاره پیشنهاد می‌دهم. گرچه لیست وظایفم بیشتر شده!
مارتین نگاهی متعجب کرد و سوالی به او خیره شد.
- چرا؟
بنجامین لبانش را تر کرد؛ سپس دستش را بر روی میز تکیه داد. مارتین در حالی که به حرف‌های او گوش می‌داد به پیراهن شرابی رنگ زیر جلیقه‌ی چرمی‌اش خیره بود.
-مراقبت از تو و آموزش قوانین و البته مهارت‌ها، علاوه بر توماس من به گاتیلدا نیز قول دادم که از تو حمایت و پرستاری کنم.
چشمان سرخ ناشی از فرط خستگی و اشکی‌اش از حدقه بیرون زد.
-گاتیلدا؟
- بله، گاتیلدا عمه‌ی من. اون از من خواست که بدون اطلاع توماس در کنار تو حاظر باشم و مدیر و مدبر تو باشم، ضمناً بهتره استراحت کنی. صبح کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
از جایش بلند شد که صدای قرچ استخوان پایش سکوت یکنواخت اتاق را در هم شکست.
کنار در ایستاد تا از آن‌جا بیرون بزند؛ اما با صدای مارتین سر جای خود میخکوب شد.
-کاترینا حالش خوبه؟
سر چرخاند و با نگاهی مطمن گفت:
- توماس هر چقدر هم بدجنس باشه به دخترش آسیبی نمی‌زنه. نگران نباش حال اون خوبه.
نگاهش را از مارتین گرفت و از اتاق بیرون زد.
نفسی از سر آسودگی سر داد و بر روی تخت که کمی برایش کوچک بود لم داد. دستانش را زیر سرش گذاشت و به حجم بزرگ پاهایش نگاه بی تاملی انداخت.
چشمانش را بست و به خواب عمیق فرو رفت.

****
با صدای تقه خوردن مدام در یکه‌ای خورد. چشمان نیمه‌ بازش را به اطراف چرخاند؛ سپس تن کسلش را از تخت جدا کرد. صدای نحیف زنانه همزمان با تقه خوردن در هم آمیخته بود. بلافاصله در چوبی را باز کرد. صدای قیژقیژ در اخم‌هایش را بهم گره داده بود. نگاهی به ندیمه که در حال بستن دستمال سفید گلدوزی‌ روی سرش بود و با دیدنش هل شد و سرش را به نشانی احترام پایین انداخت.
-صبح بخیر سروروم. ارباب شما رو برای صبحانه دعوت کرده و منتطر حضور شما هستند.
موهای آشفته‌اش را خاراند و با صدای دو رگه‌ای گفت:
- من به دیدن ایشان می‌رم.
تنها سری تکان داد و با نیمچه لبخند گوشه‌ی لبانش محل را ترک کرد. برای دیدن توماس باید حسابی به سر و وضعش می‌رسید. به حمام عمومی کاخ رفت و تمام لخته‌های خونین سیاه بر روی تن و لباسش را پاک کرد، نگاهی به آینه‌ی براق نقره‌ای انداخت. ظاهر او با قبل خیلی متحول شده بود! اندام ورزیده و هیکل درشت موهای پریشانش که چند سانت تا شانه‌اش رشد کرده بود و مهم‌تر از همه چشمانی بود که دیگر رنگ معصومیت در آن حاشا نمی‌کرد.
لباس سنتی اروپایی مانند را برتن خود کرد. پیراهن سفید نخی و جلیقه‌ی بلند چرم مشکی و چکمه‌های براق قهوه‌ای حسابی او را خوش پوش کرده بود. به سالن پذیرایی رسید با دیدن میز طویل غذاخوری از تعجب دهن باز کرد. توماس که پشت میز سلطنتی خود نشسته بود و با اشتها غذای‌های رنگارنگ را با سرو صدا می‌خورد، با لحن آهسته‌ای با بنجامین صحبت می‌کرد؛ اما همان که متوجه حضور مارتین شد لبخندی بر پهنای صورت زد و به او خوش آمدگویی گفت:
- صبحت به خیر استیو.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_44

مارتین دلخورانه به بنجامین که دست به س*ی*نه کنار توماس ایستاده بود نگاه انداخت.
-صبح بخیر ارباب.
قاشق چوبی را در کاسه که محتوای سوپ بود فرو کرد و به ل*ب‌های باریکش نزدیک کرد‌ و همزمان درحالی که غذای نرم را مزه مزه می‌کرد، گفت:
-می‌بینم که دیشب رو خوب خوابیدی.
دست لرزان و چروکش را به جام طلایی رنگ نزدیک کرد و جرعه‌ای را با لذتی سر کشید.
-بله‌، دیشب رو آروم خوابیدم.
مارتین با اشاره‌ی توماس کنار او نشست. با دیدن غذاهای هوس انگیز شکم او به قار و قور افتاده بود، همان که دستش را به ظرف غذا کشید، با تشر توماس از کارش دست برداشت و با چشمان از حدقه بیرون زده‌اش، آزرده رنج به چشمان او مات شد.
بنجامین نگاه نگرانش را به هر دو انداخت و منتظر گفتن دلیل از سوی توماس بود. توماس انگشتانش را بهم گره‌ای داد و با لحن تکبر و فلسفه‌ گویانه دلیلش را مطرح نمود.
- انسان‌ها برای تهیه‌ی غذاهاشون رنج زیادی نمی‌کشن ولی یه موجودی مثل ما برای یه تیکه غذا حاظره نبرد تن به تن رو به جون بخره تو باید شکار کنی، این ماهیت و غریزه‌ی توئه.
مارتین درحالی که خشم درون رگ‌هایش می‌جنبید و نفس‌هایش را تند می‌کرد، لبخند تصنعی زد و بریده بریده با دندان‌های کلید شده، گفت:
- چشم قربان.
از جای گرم و نرمش برخاست و بنجامین با کسب اجازه‌ای از توماس همراه او از کاخ بیرون رفت.
- من باید چه کار کنم پسر؟
بنجامین‌ قدم‌هایش را کندتر کرد و مقابلش ایستاد؛ سپس با نفس نفس زدن گفت:
-شکار! گمونم یه معلم بدونه معنیه شکار چیه!؟
از شدت گرسنگی بد مزاج شده بود و با بی‌حوصلگی جواب داد:
-من رو احمق فرض نکن.
مدتی بدون رد و بدل کلماتی درون جنگل قدم زدند. از فرط خستگی به تنه‌ی درخت غول پیکری تکیه داد و با پشت دست، عرق بر جبینش را پاک کرد به اطراف نگاهی چرخاند. تا چشم کار می‌کرد، درختان غول پیکر بود و برگ‌‌های تازه‌ای جا گرفته بود. بوی تازه‌ی رگ و ریشه‌ی گیاهان به شدت آرامش بخش و روح انگیز بود. آفتاب گاهی می‌توانست از میان برگ‌ها سرک بکشد و اطراف را روشن‌تر کند؛ گویا باد هوای آشفته کردنِ برگ‌های درختان به سرش خورده بود.
-باید یه جگوار بشی تنت رو گرم کن و اسمت رو زیر ل*ب زمزمه کن.
کمی از بنجامین فاصله گرفت و سعی خود را کرد تا حداقل جگوار بودن را زیر تیغ با زبان عیش خود لمس کند. هوهوی باد تنش مزدحمی ایجاد کرده بود و جسمش را مور مور می‌کرد. تمام تلاش خود را می‌کرد تا شعله‌ای گرم را درون خود به آتش بکشد. بنجامین با نگاه خونسردی دست به س*ی*نه کرد بود و تنها نظارگر تلاش‌های مارتین بود‌.
مارتین چشمانش را بست گرما تمام وجودش را ساطع کرد، زیر لبان خشکش اسمش(استیو) را خواند. موهای سیاه یکدست، تمام تنش را فرا گرفت با دیدن حالت‌های دگرگونِ جسمش گرخید و بر روی زمین غلت خورد. درد نسبت کم‌‌تر احساس می‌شد. چشمانش را گشود، قدرت بینایی او چندین برابر قوی‌تر شده بود، او حتی می‌توانست عقاب آزاد درون آسمان را به وضوح ببیند. اطراف را بویید مشام او به طعمه‌ی تازه‌ای می‌کشاند. به بنجامین که لبخند عریضی به او تحویل داده بود، نگاه کرد.
- بلاخره تونستی، پسر.
از بنجامین چشم گرفت و دنبال بو‌ی هوس انگیز شتافت. میان بوته و درختچه‌ها استتار کرد و آهوی پیشانی سفید را با زجر گرسنگی تماشا می‌کرد. آهو مضطرب اطراف را با چشمان درشتش کاوید؛ سپس دوباره مشغول آشامیدن آب از رودخانه شد.
از شدت گرسنگی سر جایش بند نمی‌شد و با حرکتی بر روی آهو تاخت. آهو از میان درختان دوید و جگوار نیز دنبال او پا تیز کرد. سرعت آهو کمتر شد، اما جگوار قدرتمندتر از قبل می‌دوید. آهو تسلیم نقشه‌های شوم شد و جگوار پیروزمندانه بر روی او حمله کرد. آهو تقلا کرد اما با کشیدن چنگال‌های تیز بر روی دست و پاهایش توسط جگوار دیگر حرکتی نکرد. تکه‌های کوچکی از جثه‌اش باقی ماند. دندان‌های درنده‌اش را نزدیک کرد و وحشی‌گرانه تیکه‌ها را راهیه شکمش کرد.
جگوار که حسابی سیر شده بود، به رودخانه نزدیک شد و مشغول خوردن آب شد، تصویر منعکس خود را بر روی آب دید. جگوار پر ابهتی را میان تصویر یک دست آب می‌دید، چنگی به آب زد تا موجود درنده را بیشتر از آن نبیند، عقبگرد کرد. بنجامین بر روی صخره‌ای نشسته بود و با غیض استخوان‌های آهو را تماشا می‌کرد.
- برای من یه تیکه می‌ذاشتی. هر چند سیرم، خب چطور تا کاخ مسابقه بدیم؟
جگوار سری تکان داد‌ بنجامین از صخره جدا شد و چشمانش را بست. حال ببر بنگال مقابل او ایستاده بود، هر دو پا تند کردند و سمت کاخ دویدند.
****
شمشیر را سمت مارتین پرت کرد و خود را با احتیاط آماده‌ی رزم کرده بود.
- اما من تا حالا شمشیر به دست نگرفتم.
شمشیر را با حرکتی به سمت دستش نزدیک کرد تا او را زخمی کند؛ اما مارتین جا خالی داد. بنجامین بدون هیچ حرف تنها با شمشیر او را هدف می‌گرفت و مدام او را از هر جهت می‌زد؛ اما مارتین هر بار از شمشیرش جان سالم به در برد. آن‌قدر غرق در نبرد بودند، که مارتین لیز خورد و بر روی زمین گِلی افتاد. بنجامین شمشیرش را به فاصل‌هی دو سانتی بر گ*ردنش نزدیک کرد و با اخم ل*ب زد:
-بیشتر دقت کن.
از جایش برخاست و با آرامش همراه نفرت نهفته ناله کنان سمت او خزید تابی به گر*دن کلفت خود داد و به لحظات پیشین، که در مقابل او باخته بود اندکی فکر کرد.
-این‌بار دیگه شکست نمی‌خورم.
با پوزخندی جواب داد:
- امیدوارم.
شمشیر را بلافاصله نزدیک بنجامین کرد. صدای برخورد شمشیر چنان سکوت تلخ را می‌شکاند؛ که به هیچ‌کدام از آن‌ها جرعت نفس کشیدن نمی‌داد. برخی از حراس کاخ تماشاگر نبرد میخگاه و نفس‌گیر بودند و ندیمه‌ها نیز با خنده‌های ریزی از شهامت و دلیرانه بودن بنجامین و مارتین سخن می‌گفتند. توماس بی‌باک، نیز از بالا نظارگر هر دوی آن‌ها بود.
هر دو به شدت خسته شده بودند؛ اما تسلیم نشدند. قطرات عرق از تن و پیشانی‌اشان سرازیر می‌شد و صح*نه هر لحظه نفس‌گیرتر بود!
بنجامین با حرکتی غافلگیرانه مارتین را در حصار درختان باغ اطراف کاخ قرار گذاشت.
اما مارتین که از حیله او مطلع شده بود، شمشیرش را با قدرت چندانی زد که شمشیر بنجامین آن طرف‌تر انداخته شد. او هنوز باخت خود را باور نکرده بود. سمت شمشیر تافت؛ اما مارتین شمشیر را زیر گر*دن او گذاشت و با لبخند پیروزمندانه، نگاهش را بر نیم لبخند بنجامین دوخت و درحالی که نفس نفس می‌زد، بریده بریده گفت:
-موفق شدم.
دستش را مقابل بنجامین گذاشت و او را از زمین گلی بلند کرد.
****
بر روی علف‌های هرز که برای زرد شدن تن خود آماده بودند. چهار زانو نشست و با حالی دگرگون اطراف را می‌کاوید.
احساس می‌کرد، درون باتلاقی از ج*ن*س ظلم تلقی می‌شد گیر کرده است. احساس دلتنگی‌اش نسبت به مادرش یک درصد کاسته نشد به مرور دلتنگی دیدن کاترینا بر روی دردهای ملتهبِ چرکی و خشکش افزون شده بود. نفسی بیرون داد و به تنه‌های تناور درختان زل زده بود. هوای اینجا همیشه ابری و دلگیر است. ظاهرا، آفتاب نیز از ترس جرعت سرک کشیدن در این حوالی را نداشت. نسیمی خنک از لباس خنکش عبور کرد و تن مارتین مور مور کرد. از میان درختان شخصی آشنا را دید و با چشمانی دو دو او را می‌نگرید. بنجامین با قدم‌های کوتاه به مارتین نزدیک شد و زاویه دیدش را دنباله گرفت اما با دیدنِ...

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_45

کاترینا که دیوانه‌وار پس از دیدن مارتین به سمت او شتافت و با حالی گریان سمت او می‌دوید، سر جای خود ایستاد؛ بلافاصله با چشمانی پف کرده و غم‌بار او را به آ*غ*و*ش کشید و سعی بر این بود، که هق هق خفه‌کنانش را کنترل کند تا حر‌ف‌های تلنبار قلبش را بیرون بریزد.
- حالت خوبه مارتین؟ عزیزم! دلم برات تنگ شده پسر می‌دونی چقدر دنبال تو گشتم؟

دست سرد مارتین را گرفت و دست دیگرش را مشغول پاک کردن اشک‌های خود کرد؛ اما مارتین میل به رفتن داخل کاخ نداشت و تنها او را با نگاه سرد و یخ زد‌اه‌اش می‌نگرید. او حتی زحمت تکان دادن به دست و پاهایش را هم نداشت. تنها با ظاهر خشم خود ساخته‌ای فرشته‌ی خواب و رویاهایش را با حسرت می‌دید. کاترینا مچ دستش را گرفت و او را کشان سمت جنگل می‌کشید، اما مارتین همان‌جا ایستاده بود.
-چرا با من نمیای؟
-اون با تو جایی نمیره.
همه‌ی نگاه‌ها سمت توماس چرخید. عصای چوبی‌اش را بر زمین زد و دست مرتعش دیگرش را بر سیگار کاهی‌اش کشاند. پوک غلیظی از آن کشید و دندان‌‌های زرد روی هم کلید شده‌اش را نمایان کرد.
- استیو برده‌ی من هست می‌بینی؟ اون فقط از من اطاعت می‌کنه.
کاترینا با بهت به مارتین چشم دوخت اشک‌های‌ شفاف‌ و بَرق‌نمایش بدون پلک زدن سرازیر شد. مارتین به یاد داشت او اوایل آشنایی دلش به حال هیچ موجودی ترحم نمی‌کرد؛ اما امروز جلوی حاضرین برایش اشک می‌ریخت. او همانند، دختر بچه‌ی ده ساله‌ای که برای بدقولی پدرش به شهر بازی نرفته و سخت میان غم و تنهایی و از همه مهم‌تر بدقولی در خودش پیچیده بود‌. لحن لرزانِ صدایش باعث شد، مارتین به خود بیاید و خود را سردتر و خشن‌تر متظاهر کند. تنها راه حلی بود برای نجات جان گران‌بهایش.
- داری دروغ می‌گی، دروغ می‌گی توماس، تو اون رو مسخ نکردی.
مارتین تمام تلاشش را کرده بود تا احساساتش بر او غلبه نکند و با اشک‌های دلسوزانه‌ی کاترینا خمی بر ابرویش نکشد. نگاهش را بر اسطبل دزدید و با سکوتی تلخ تنها به نقطه‌ای خیره شده بود. ل*ب پایینی‌اش را گزید تا مبادا بغض پنهانش خرد شود. کاترینا از شدت حُزن و سرآسیمگی بر روی زمین نشست و گریه‌زاری کرد و مدام با صدای بلندی تکرار می‌کرد:
- بگو که تو اون رو مسخ نکردی.
توماس با تکان دادن سرش به طرفین که نشانی از تاسف بود از آن‌جا دور شد، تنها عطر تیز سیگارش به جا مانده بود.
بنجامین با نگاهی احساسی به کاترینا زل زده بود. کاترینا که سخت خسته شده بود با حالی بد و آشفته از جایش برخاست. دستان مرتعشش را بر چهره‌ی آرام مارتین قاب کرد و با نگاهی محزونی به او چشم دوخته بود.
-مارتین من رو به یاد میاری؟ تو استیو متوحش و ویرانگر نیستی نه؟ توماس داره من رو فریب می‌ده مگر این‌که...
مارتین که سخت در موقعیت دشواری قرار گرفته بود، میان حرف‌هایش پرید و با لحنی سرد تنش را به لرزه انداخت.
- من استیوم.
دستان سرد و یخ زده‌ی کاترینا را پس زد و با چهره‌ی سودایی به اجزای چهره‌اش نگاه مختصری انداخت؛ سپس چند قدم سمت در ورودی کاخ برداشت؛ اما با حرف کاترینا سر جای خود میخکوب شد.
- من به تو قول دادم، قول دادم از مارتین مراقبت کنم. قول دادم هیچ صدمه‌ای و اجباری از سوی توماس نبینه. اما من هنوز به قولم پایبندم حتی اگه حاظرم با استیو یا توماس یا هر احمق دیگه‌ای بجنگم...
صدایش از شدت بلندی گرفته شد و کلمات آخرش را با صدای گرفته فریاد زد:
- من به قولم پایبندم.

***
زمزمه کنان در‌حالی که با نگاه سردش بنجامین را زیر نظر داشت با لحن بهانه‌گیری پرسید:
- دیگه قراره چه آموزشی ببینم؟
-سوارکاری، طلسم و خیلی چیزای دیگه تا الان تونستی خیلی از آموزش‌ها رو به خوبی پشت سر بگذرونی؛ اما هنوز بدنت آمادگی کامل رو نداره.
- چند ماهه بدون هیچ استراحتی دارم اموزش می‌بینم. پسر! من به شدت خستم.
بنجامین با چهره‌ی سرزنشگری اخمی به ابروان کم پشت خود داد. و با حالت فلسفانه‌ای گفت:
- خستگی یک نوع شکسته.
درحالی که کلافه‌وار در میان موج موهایش کلنجار می‌رفت، به باغ درندشت چشم انداخت. هوای مه‌آلود سوی او را کمرنگ می‌کرد. گام بلندی سمت اسب سفید برداشت و دست پر از زخمش را بر روی تن نرمش نوازشگرانه کشاند. پیشانی‌اش‌ را به پیشانی اسب نزدیک کرد و چشمانش را کمی بست؛ سپس از او چند مایل فاصله گرفت. او را با حر‌ف‌های خود رام کرد. سوار او شد و شتابان به اطراف می‌چرخید. سُمش را بر زمین کوبید و با هر امر مارتین از یاغی بودنش کاسته می‌شد.

افسار را محکم در دستانش گرفت و اسب را به دویدن وادار کرد. بنجامین نیز در کنار او با اسب سیاه یک‌دست پشت سر او در حال رقابت بود. صدای نعل اسب چنان بر زمین می‌کوبید و گرد و خاکی ایجاد کرده بود. مارتین که حسابی خسته شده بود اسب را متوقف کرد و دورانی به دور خود چرخید، تا اعماق جنگل را ببیند. صدای رعد و برق خفیفی سکوت ملایم و خفناک را در هم شکست. با وجود ابرهای روی هم تلنبار شده هوای مه‌آلود تاریک‌تر بود.
- از کاخ خیلی دور شدیم.
بنجامین با گفتن حرفش از اسب پیاده شد و سمت برکه‌ی آب رفت تا آبی بر دست و صورتش بزند. مارتین روی اسب نشسته بود و با چشمان ریز اطراف را می‌کاوید.
- آدم‌ها‌ خیلی کنجکاون چطور به این نواحی سرک نکشیدن؟
بنجامین درحالی که آب را روی صورتش می‌پاشید، خنده‌ای به پهنای صورت خود جا داد جوری که تمام فک و صورتش را پوشانده بود.
-به خاطر اینکه ورود و خروج از این‌جا به این راحتیا نیست. درسته ادما در دنیای نفرین شده زندگی می‌کنن؛ اما به این معنی نیست مالک اون باشن.
در مقابل حرف بنجامین تکان خفیفی به سرش داد و از اسب پیاده شد.
- گفته بودی گاتیلدا عمه‌ی توئه؟
بلافاصله لبخند از صورتش محو شد، روی صخره‌ای نشست و دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت.
-اهوم، پدر من یکی از اعضای گله بود؛ اما توی نبرد با گرگینه‌ها جانش رو از دست داد. گاتیلدا قَیم من شد اما توماس اصرار داشت زیر پر و بال اون بزرگ بشم گرچه گاتیلدا سخت مخالف بود ولی من قبول کردم.
-چرا؟
- زندگی توی اون غار با عجوزه‌ها برام ل*ذت بخش نبود. آخرین خواسته‌ی پدرم موندن کنار توماسه.
دستش را نوازش‌گرانه بر گر*دن اسب کشید و متفکر به درختان تناور نگاه عمیقی کرد.
- دلیل جنگ چی بود؟
آهی سر داد و به نقطه ای خیره شد.
-خیانت دو طرفه. ریچارد پسر ناخوانده فرمانده‌ی گرگینه‌ها بود و رفیق و شریک توماس. اون دو رگه بود، یه روز تصمیم گرفت تمام دارایی قلعه رو با چنگ و دندون به دست بیاره؛ اما یه مهره‌ بیشتر نسیب اون نشد. اون از اینجا برای همیشه رفت و بین آدما زندگی می‌کرد. اون هم به عنوان صاحب بزرگترین سیرک غیر قانونی! برادر ناتنی‌اش فرماندگی گرگینه‌ها رو قبول کرد به گفته‌ی خیلی از گرگینه‌ها و مریجت‌ها فرمانده‌ی بعدی رایگویندک‌ها جاسبر هست.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_ 46

جوری سر چرخاند که صدای گرفتگی گ*ردنش توجه بنجامین را به خود جلب کرد؛ سپس با بهت نگاهی به بنجامین انداخت.
-جاسبر!
با یاد‌آوری کشته شدن، ایلیا بغضی آهنین بر گلویش فشرده شد و باعث شد، اخم‌هایش به شدت در هم فرو بروند.
-ایلیا زنی نبود که حق جاسبر باشه. من اون روز تصویر دیگری از ایلیا رو می‌دیدم. اون اگر زنده می‌موند، خیلی خطرناک می‌شد! تیر اون روز من سمت تو نبود، سمت ایلیا بود.
چشمانش به همان شدت غضب سرخ شدند و از حدقه بیرون زدند؛ سپس با لحنی لرزان ل*ب زد:
-چرا؟
-ایلیا زمان بچگی توسط یه پیرزنی منفور شد. به گمانم داستانش رو برات تعریف کرده باشه.
شاخه‌ی درخت باریکی رو از لای خاک برداشت و آن را میان دستانش به بازی گرفته بود. با صدای خش‌داری ادامه داد:
- پیرزن لعنتی! اون زندگی خیلی‌هارو تباه کرده.
از جایش بلند شد و بر روی اسب مستحکم نشست.
-بهتره‌ برگردیم کاخ فردا قراره جایی بریم.
کنجکاو ابرو پراند و همانند بنجامین سوار بر اسب شد.
-کجا؟
- مردم قبیله رو ببینی.
هردو تمام راه با سرعت زمین شکافانه به سمت کاخ حرکت کردند. حوالی اسطبل بودند که هر دو پیاده شدند. مارتین عرقش را با دستمال جیبی‌اش پاک کرد و دستانش را به بالا و پایین کشاند تا با ماساژ دادن درد کتفش را بکاهد؛ اما با هر درد ماهیچه‌اش صورتش در هم می‌رفت. با چشمان خماری از کنار ستون‌ها می‌گذشت تا برای استراحت به اتاقش برود ولی با سبز شدن کاترینا سر جای خود منگنه شد.
‌کاترینا دستان برفی‌اش را بر روی لایه‌های حریری شرابی رنگ پیراهنش فرو برد؛ سپس طره‌ای از موهایش را با کمک انگشتان ظریفش کنار زد. عطر دیوانه کننده‌اش خستگی را از تن او در کرده بود. پارچه‌ی سفید تمیزی از آستینش بیرون کشید و مبهوت به ظاهر مارتین غرق شده بود. پارچه را سمت او گرفت و با نیمچه لبخندی به او تعارف کرد.
- موهات رو خشک کن.
ناخواسته ابروانش بهم گره‌ای خوردند و با تشکر خشک و خالی پارچه را از میان دستانش گرفت. قلب او به شدت از این دیدار قافل کننده می‌تپید. سرخی خجل حسابی گونه‌های بادکنی کاترینا را رنگ آمیز کرده بود. کلافه انگشتانش را میان موج آبشاری موهایش فرو می‌کرد و نگاه تیزش را مدام از او می‌گرفت.
-گمونم، واقعا من رو به یاد نمیاری. اما من تو رو به یاد میارم. توی تک تک لحظات زندگیت همراهت بودم. درست از بچگیم هر شب تو رو می‌دیدم. گاهی با نفرت خالصانه گاهی هم با پاکی تعشق.
گره‌ی اخم‌هایش شل شده بود و همزمان با شنیدن تقه زدن ضربان قلبش صدای نرمش را به گوش‌هایش مهمان کرده بود.
بلاخره سرش را بالا آورد و تنها لبان سرخش را دید و دوباره سر خم کرد. با تُن صدای ثقیلش مکالمه‌ی کاترینا را قطع کرد و اجازه داد صدای نیمه بلندش را بر ستون‌ها بکوباند تا انعکاسی بی‌پروا رخ دهد.
-من چیزی به یاد ندارم.
از این‌که به کاترینا دروغ می‌گفت، ضمیر او یک جا بند نمی‌شد و مدام او را خفه کنان به دیدِ تار و تاریکی دعوت می‌کرد.
- من باید برم.
دستش را از ستون جدا کرد و با فشردن پارچه‌ی سفید فوران از آن‌جا دور شد.
اطمینان خاطر داشت با رفتنش بغض شیشه‌ای حَلقش ترک می‌خورد و رگ و گ*ردنش را با تیکه‌های بی‌رحمش خراش ماندگاری می‌اندازد. به اتاقش که رسید در را محکم بهم کوباند و کلافه و عصبی بر روی تخت خود نشست. با هر یادی از کاترینا بر شدت ناراحتی‌اش می‌افزوند. انگشتان کبودش را لای موهای زبرش فرو برد و از شدت حرص تار‌های موهایش را می‌کشید.
تیکه کاغذهای روی میز را برداشت و حرف‌هایی که بر روی دلش سنگینی می‌کرد را خط به خط نوشت. آن‌قدر با جوهر بنفش درد‌های نهفته‌اش را بر روی کاغذهای مچاله نوشت تا زمانی که متوجه قطره‌ای بلوری بر مرکز کاغذ شد.
قلم را گوشه‌ای انداخت و کاغذ را به آ*غ*و*ش گرفت. دستان زبر و تیغ‌تیغی‌اش را بر روی صورت خود نزدیک کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. نفسی آزادنه بیرون داد و بر روی زمین خوابید. پارچه سفید را از تخت برداشت و با تمام توانش عطرش را به ریه‌هایش دمید. با شباهت عطر تن کاترینا لبخندی تلخ زد؛ سپس اشک‌هایی که با خنده‌های هیستریکی‌‌اش می‌ریخت را با دستمال پاک کرد.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_47

باد با خوی وحشی از هر سمتی می‌وزید و شاخ و برگ درختان تنومند را همانند موج خروشانی به جنبش شگفت انگیزی انداخته بود. غرش یاغی باد هر لحظه بیشتر به یاغی بودنش اضافه می‌شد؛ اما از شادی مردم با دیدن فرمانده‌ی جدید کاسته نمی‌شد.
با احساسی اکنده از موج غرور و تکبر اطراف را مو‌شکافانه می‌نگرید. او نسبت به لبخندنماهای مردم واکنشی نشان نمی‌داد؛ بلکه غضب درونش همچون گدازه‌ی ویرانگر می‌جوشید و با همان احساس منفور به تک تک ان‌ها چشم دوخته بود.
برخی با لبخندی به او دست می‌دادند و برخی با چشمان تباهگر او ر امی‌دریدند. خود را به گوش بنجامین نزدیک کرد تا چیزی را اهسته بگوید.
-همه‌ی این مردم قدرت تبدیل شدن رو دارن؟
بنجامین رو برگرداند و برای تاکید حرفش با نگاه برزخی‌اش تنها پلکی زد.
بچه‌های کوچک سخت برای دیدن فرمانده‌ی بعدی خوشحال بودند و با ر*ق*ص و خنده‌هایشان کام مجلس را شیرین می‌کردند.
خانه‌های چوبی‌اشان، ظاهرشان، حتی طرز پوششان شباهت نسبی با انسان‌ها داشتند. این‌جا خبری از کلیسا و دین و مذهب نبود!
به ظاهر توماس برایشان دهر را تلخ و تاقت فرسا ساخته بود. مردمان سرگردان آینده‌ی روشن را ازمیان برق چشمان مارتین یا همان استیو فرمانده‌ی بزرگ مشاهده می‌کردند. تمنا و استدعا از میان رفتارهایش محسوس بود. مارتین غرور را کنار گذاشت و با سادگی ته نشین قلب رئوفش با آن‌ها آشنا می‌شد و با خنده و نگاه گرمش ارامش و امنیت را به قلب‌هایشان سرایت می‌کرد.
گل برگ‌های سرخ را از شانه‌هایش جدا کرد و اکنون با لبخند عریض‌تری به همه نگاه می‌انداخت. از میان جمعیت نسبتا شلوغ درحالی که بر روی اسب نشسته بود گذشت؛ اما او متوجه حضور مهمان ناخوانده‌ی دیگری شد! ماتم زده به عقب برگشت و با دلهره نقطه به نقطه را می‌کاوید؛ گویا خبری از ان نبود. موهای اشفته و مشکی‌اش در میان حضار دیدنی بود، علاوه بر آن نگاه خفناک و چهره‌ی رنگ آمیزی شده از خون بر تن و چهره‌اش حاصل از یک دنیا نفرت تلنبار شده بود. او در میان جمع پنهان بود ولی چه چیزی باعث شد مارتین او را از آن جمعیت تشخیص دهد؟! افسار اسب را سمت خود کشاند و با چشمانش دوباره اطراف را گشت ظاهرا زمین دهن باز کرده بود و تنها او را بلعید بود. بنجامین ک متوجه نبودن مارتین در کنارش بود. سرآسیمه به سمت او برگشت آهسته چنان که کسی نشنود گفت:
- دنبال چی می‌گردی؟
مارتین بلاخره از جمعیت چشم گرفت و به بنجامین رو کرد. درحالی که بغض بر گلویش چنبره شده بود با صدای گرفته‌ای ل*ب زد:
-هیچی.
بنجامین که از گفته‌ی مارتین قناعت نکرده بود به جمعیت نگاه انداخت اما چیزی توجه‌ش را جلب نکرده بود. بلاخره از آن جمعیت رد شدند و راهی جنگل شدند. سردرد وخیم مارتین دیده‌ش را تیره و تار می‌کرد. او که به شدت کلافه و خسته شده بود آهسته گفت:
-کاش از آسمان شکوفه‌های برفی می‌بارید و مسافرها با چمدانی از عشق سوغاتی می‌دادند. ..
بنجامین با اخم خفیفی به مارتین نگاه انداخت.
- نمی‌شنوم‌ چی میگی؟
-هزیان.
شیطنتش گل کرده بود و حسابی برای آزار دادن بنجامین خوشحال بود.
- من در هاله‌ای از آراجیف غوطه‌ورم و آراجیف همان بیهودگی و پوچی است، که سیـنه‌ی آزرده‌ام را به چنـگ انداخته است.
این بار بنجامین عقبگرد نکرد و بدون نیم نگاهی به راهش ادامه داد.
شیطنت او کمرنگ‌تر شد و غم تمام روحش را یکباره فرا گرفت. با لحنی اندوه‌بار جوری که صدایش در جنگل مه الود منعکس می‌شد ادامه داد.
- تمام وجودم رو برای افسانه‌های دروغین آدم‌ها تلف کردم.
بنجامین که متوجه ناراحتی مارتین شده بود سر جای خود ایستاد‌.
- من توسط افسار‌های گسیخته‌ی توماس مسخ نشدم. من با اولین دیدار کاترینا مسخ چشمانش شدم، کاترینایی که از آن من نیست!
بنجامین آه بلندی کشید و سری به طرفین تکان داد.
- بهتره همچی رو فراموش کنی. چه نویسندگی رو چه انسان بودنت رو و مهم تر از همه کاترینا رو.
سپس دوباره اسب را کشان کشان در مسیر ناهمسان کشاند. و شروع به قدم زدن کرد.

هوا کم کم تاریک شده بود و جیرجیرک‌های م*ست یاوه گوییشان را اغاز کرده بودند. بنجامین اسب را بر شاخه‌ی درخت بست.
- تو همین جا بمون من هیزم جمع کنم.
مارتین نگاهی به اطراف انداخت تا چشم کار می‌کرد تنه‌های درخت بود. بر روی علف‌های هرز نشست، بنجامین با دستی پر از هیزم سمت مارتین رفت. همه را گوشه‌ای انداخت مشتش را باز کرد و با زمزه‌ای کوتاه به دستش نگاه انداخت که شعله‌ای از آتش میان دستش ایجاد شد. شعله را بر روی هیزم‌ها نزدیک کرد و تمام هیزم‌ها به یکباره اتش گرفتند، سپس کنار مارتین نشست.
- امشب رو توی جنگل می‌مونیم فردا صبح سمت کاخ حرکت می‌کنیم.
مارتین تنها سری تکان داد و روی علف‌ها خوابید. دستش را زیر سرش قرار گذاشت و به آسمان پر ستاره نگاه می‌کرد و در افکار خود غرق بود.
لبانش را تر کرد و در ذهن خود ستاره‌ها می شمرد.
- تو واقعا می‌تونی آینده رو بخونی؟
بنجامین مشغول روشن کردن آتش بود و پس از تمام کردن کارش جفت مارتین نشست.
-تا حدودی.
دستش را از زیر سرش بر داشت و بر روی شکمش نگه داشت.
- آینده‌ی من رو می‌دونی؟
بنجامین که سخت از سوال مارتین جا خورده بود با چشمانی متعجب تنها او را نگاه می کرد.
- اهوم. مسیر خوبی داری.
مارتین حسابی کنجکاو شده بود کمی از علف را کند و در حالی که پشت سر هم سوال‌هایش را ردیف می کرد به آسمان تیره چشم دوخته بود.
-اممم مثلا من قراره چجوری بمیرم؟
بنجامین با لبخندی ژکوند به چشمان مارتین چشم دوخت. برگی از بوته کند و او را میان دستانش هزار تیکه کرد.
-کشته میشی.
مارتین از پاسخ سوال خود شوکه شد. بغض کرد، اما نگاهش را از اسمان نگرفت. دستش را بالا برد و با انگشت اشاره ستاره‌ها را می‌شمرد.
-توسط کی؟
بنجامین آهی سر داد سپس کنار او دراز کشید.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_48

- مهم نیست بدونی؛ گرچه تو عمر خیلی طولانی داری‌ و اتفاقات خوبی در پیش داری ولی...
در همان حین میان حرفش پرید و با چونه‌‌ای لرزان گفت:
-در آخر کشته می‌شم.
دست از شمردن ستاره‌ها برداشت و کلافه‌وار تنها آن‌ها را با حسرت نگاه می‌کرد. در ذهن خود زمزمه‌ای تلخ کرد:
-هه کشته می‌شوم! مگه الان زندم؟!
مدت کوتاهی هر دو سکوت اختیار کردند. ناگهان خرپوف خفیفی از سوی بنجامین نشات گرفت. مارتین از هر پهلو سعی می‌کرد بخوابد؛ ولی به ظاهر، خواب به چشمانِ خسته‌اش سرایت نمی‌کرد. کلافه و عصبی از جایش بلند شد. سپس بلافاصله به اطرافش نگاه مختصری انداخت‌. جو کمی به دلیل سنگینی و تاریکی شب و زوزه‌ی گاه ناگاه دسته‌ای از گرگ‌ها لحظات خفناک به نظر می‌رسید؛ اما مارتین دلیرانه مسیر خود را در نظر گرفت و کم کم از آنجا دور شد. عطش به خون داشت و هیچ چیزی در آن حالت عطشش را بر طرف نمی‌کرد. شروع به دویدن کرد، حس می‌کرد، چیزی پشت سر او با سرعت نوری می‌دوید و مدام با لحن بمی او را به سمت خودش فرا می‌خواند. صدای گام‌هایش همزمان با نفس نفس زدنِ مدامش سکوت و حرمت سالیانه‌ی جنگل را مختل کرده بود‌. دستپاچه‌ شد و پایش بر روی شاخه‌ گیر کرد، با سر و کله بر روی زمین افتاد‌ و چند غلت خورد. با آخ بلندی از جایش برخاست، حسابی سر و وضعش با گل و لای کثیف شده بود. چند قدمی از مرداب فاصله گرفت و مسیر دیگری را در پیش گرفت. او با دیدن دود سیاهی که از دودکش کلبه‌ای خارج می‌شد، کمی متحیر شد و با کنجکاوی سمت آن کلبه‌ای که در مه غلیظی فرو رفته بود قدم برداشت. گاهی در کمال ناباوری از سوی آن کلبه نوری تیز مشعشع می‌شد. نزدیک‌ کلبه شد و مقابل در چوبی‌اش ایستاد. با صدای بلند جوری که اشخاص داخل کلبه متوجه حضورش باشند فریاد زد:
- کسی اون جا نیست؟
رگ‌های دستش به شدت حجم گرفته بودند و تمام خونش را می‌دمیدند‌. دندان‌هایش را به شدت روی هم سایید. بوی خون جان تازه‌ای برایش خلق کرده بود. سپس با پوزخند خبیثانه‌ای ادامه داد:
- هر کسی هست خودش رو نجات بده چون قراره یه جگوار گرسنه به هیچ‌ کدوم از استخوناش رحم نکنه.
صدایش مدام منعکس می‌شد و با نغمه‌ی محوی به سمت او بر می‌گشت. پاهایش را بر روی پله‌های چوبی گذاشت تا به سمت در ورودی قدم بردارد. به گ*ردنش تابی داد و خود را آماده‌ی هر احتمالی کرده بود، آستین‌های پیراهنش را بالا زد و با انگشتان زخیمش تار موهای مجعدی‌اش را کنار زد. در با صدای چند قدمی روی پار‌کت‌های زمخت باز شد. با دیدن آن فردی که حال مقابل او ایستاده بود سر جای خود میخکوب شد.
پسر بلند قامتی از در خارج شد و با نگاه خونسردی دست به س*ی*نه به مارتین رو کرد. موهای بلوند طلایی نیمه بلند زیبایش با هر حالت باد همساز شده بود.
- جگوار؟ هوم! اما طبق قوانین نزدیک شدن جاگوارها به این مناطق ممنوعه اینجا مرز سرزمین گرگینه‌هاست.
مارتین با دیدن جاسبر حسابی شوکه شده بود؛ گویا جاسبر به ذهن خود اجازه‌ی یادآوری مارتین نداده بود‌ یا گمان می‌کرد، تاریکی‌ مبهم جنگل او را ناشناخته جلوه‌ می‌داد‌.
-من نمی‌دونستم‌.
ل*ب‌های خوش حالتش را غنچه کرد و با نگاه خنثی او را برانداز می‌کرد.
-گمونم تو تازه وارد قلعه باشی؛ گرچه همتون یه مشت ع*و*ضی و رذل خلق شدین.
با پوتین‌های بزرگی که پوشیده بود، صدای قدم‌های بزرگی ایجاد می‌کرد‌. از پله‌های کوچک کنار در پایین آمد و خود را به مارتین نزدیک کرد.
با احساس خونسردی که داشت دستش‌ را از جیب شلوارش بیرون آورد و کتف مارتین را به سمت عقب هل داد، که باعث شد مارتین روی زمین بخورد. نور کم جان ماه و روشنی کلبه چهره‌ی بیگانه‌ی مارتین را به رخ کشاند‌، جاسبر که متوجه مارتین شده بود و تنها او را دقایقی می‌نگرید، سپس با لحن متعجبی نام او را صدا زد:
-مارتین!
مارتین اخم‌هایش را در هم فرو برد و از روی زمین بلند شد. مقابل جاسبر ایستاد، نفس عمیقی بیرون داد و در آن حین لباسش را تکان می‌داد.
- این رفتار درست با یه فرمانده‌ی مریجت‌ها نیست.
جاسبر که حسابی جا خورده بود با خنده‌ی هیستریکی، گفت:
-تو فرمانده‌ی مریجت‌ها! بامزه بود.
زمانی که جاسبر می‌خندید ماهیچه‌های صورتش حالت زیبایی فرم می‌گرفت، خصوصا گونه‌هایش به شدت چال عمیقی ایجاد می‌کرد و رگ‌های پیشانی‌اش بیرون می‌زد.
- من استیو فرمانده‌ی بعدی مریجت‌هام.
خنده‌اش را با کلمات اخیر مارتین خورد. چهره‌ی جدی به خود گرفت و تنها او را خشم آلود زیر نظر داشت.
- لیاقتت همون عذابه، عذابی که من کشیدم! با نبودن ایلیا.
تو هم تا آخر عمرت حسرت بودن با کاترینا رو خواهی کشید..
مارتین زیر قضاوت‌های زورگویانه‌ی جاسبر حسابی متهم شده بود.
-من بی تقصیرم.
جاسبر بلافاصله نزدیک شد و یقه‌ی لباس مارتین را سفت گرفته بود. س*ی*نه به س*ی*نه مقابل هم ‌دیگر با احساسی آکنده از آتش مزاجی ایستاده بودند. جاسبر تیله‌های رنگی‌اش را به مارتین دوخته بود، سپس با نفرتی آشکار نگاهش را از او گرفت و کمی چشمانش را با آرامش بست. یقه‌اش را رها کرد و کمی از او فاصله گرفت. با حالی داغون و چشمانی غم بار به سمت کلبه قدم زد.
- ارزش تاوان پس دادنت از اتفاقی که گذشت بیشتره امیدوارم بتونی از چنگ اون پست فطرت خلاص بشی بیچاره.
نگذاشت مارتین از خود دفاع کند، تنها او را با دنیایی اتهامات تنها گذاشت. در کلبه را محکم بر روی هم بست. مارتین که به شدت آزرده رنج بود، با حالی مایوس از انجا دور شد.
تمام شب چشم روی هم نگذاشته بود و مدام با وجدان خود کلنجار می‌رفت. احساس خفگی بغض بر روی گلویش سنگینی می‌کرد و او را نسبت بر هر کلمه‌ای می‌سوزاند. آفتاب تابید و سرزندگی را در وجود هر لحظه‌ای رخنه کرد. امید‌، فرصت و زندگی را با هر پرتابش مشعشع می‌کرد؛ اما مارتینی که زیر سایه‌ی درختان نشسته بود و از وجود هر ذره‌ای از زندگانی هراس داشت، تاثیری بر روی آن نداشت.
بنجامین تکانی خورد و فوران مانند برق گرفته‌ها از جایش برخاست، ناگهان چشمانش به انزوای مارتین برخورد و در همان حالت مدبرانه‌ای به او چشم دوخت.
-گمونم نخوابیدی!
مارتین سرش را بالا آورد تا چشمان پف کرده‌اش را نمایان‌تر کند.
- کل عمرم خواب بودم.
بنجامین دستی بر کمر خود زد و کلافه کش و قوسی به آن داد.
-خودت رو آماده کن قراره برگردیم.
در مسیر بنجامین چشم از اندوه بودن مارتین برنداشت. او از ته دل برای مارتین و اتفاقات ناکامش دلسوز بود، اما مسئولیت و طینت او اجازه‌ی همدردی با او را نداشت.
-دیشب کجا رفته بودی؟
مارتین همان لحظه که در افکار خود غوطه‌ور بود سرش‌را بالا آورد و متعجب او را نگاه کرد.
-اطراف جنگل بودم.
بنجامین سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید.

***
توماس پشت میز غذاخوری عظیم نشسته بود و با آرامش صبحگاهی، صبحانه‌اش را میل می‌کرد.
همان که متوجه سر رسیدن مارتین و بنجامین شد. با لبخندی متحمسانه به آن‌ها خوش‌آمد‌گویی کرد.
کاترینا با حالی مغموم گوشه‌ای از میز را نشسته بود و درحالی که غرق افکار بود، چند لقمه‌ای غذا می‌خورد.
او حتی نصف بشقاب کوچک خود را کامل نکرده بود. با ذوق شدن توماس یکه‌ای خورد و بلافاصله به هر دویشان نگاه انداخت، لبخند کمرنگی زد و با نگاهی افسوس مارتین را بی‌نوا نگاه می‌کرد.
مارتین روبه روی او نشست و هر دو با نگاهی که احساس دست نیاوردنی در آن موج می‌زد، همدیگر را ناخواسته می‌دیدند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۴۹

با صدای بم و شکننده‌ی توماس از هم دیگر چشم گرفتند. کاترینا اخم ظریفی به پهنای ابروی خود داد و با سر به زیری سبزیجات را با چنگال نقره‌ای گوشه‌ی بشقاب می‌چید. توماس با غیظ نیم نگاهی به آن‌ها انداخت، گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد و با تک سرفه‌ای سکوت مزعج را شکافت.
-خبر‌هایی که به من رسید من رو خرسند کرد. مردم قبیله از دیدن استیو سخت خوشحال‌اند! امشب قراره مراسم کوچکی برگزار بشه. نو*شی*دنی سرخ رنگ را بالا گرفت و با پوزخندی ادامه داد:
-به سلامتی.
لبخندی زد و تمام دندان‌های زرد و کریه‌ش را بیرون ریخت. مارتین اندک نگاهی به تک دندان طلای توماس خیره شد و بلافاصله از او رو برگرداند. با یادآوری اتفاقات دیشب کمی مضطرب شد و به نمکدان بلوری چشم دوخت. نفس‌هایش به شماره افتاده بود، با درماندگی پیاله‌ی لبانش را بست و در فکر فرو رفت. توماس دستمال لول شده‌ی‌ کنار بشقابش را برداشت و گوشه‌های لبانش را پاک کرد و بلافاصله از جایش برخواست و از آنجا دور شد. کاترینا بلاخره بعد از مدتی با چشمانی سرخ سرشار از خشم سیاهش را بدون پرده به مارتین رو کرده بود؛ او با نگاه سوزناکی از دریچه‌ی چشمانش وی را درگیر شعله‌های نیمه‌جان کشانده بود.
شعله‌ای آبی رنگ که مانع گفتن حق‌ و شکننده‌ی هر حرمت دروغین بود. هر چند بیشتر به چشمانش زل می‌زد بغض او با هر پلک خفیفی آماده‌ی طغیان کرده بود. با خفگی بغض، جرعه‌ای آب سر داد و چشمانش را برای مدتی بر روی هم بست؛ سپس با اکراه از او رو برگرداند و فوران از صندلی بلند شد و دست به دامن از آن‌جا بیرون زد.
مارتین که تک تک احساست مخفی کاترینا را با هر مزه‌اش درک می‌کرد، به شدت‌ اندوهگین شد.
کل وزنش را بر روی صندلی سلطنتی انداخت و به چهل چراغ کریستالی که با هر نسیمی صدای آرامش بخشی ایجاد می‌کرد، زل زده بود. بنجامین در حالی که جای خود ایستاده بود، متاسف مارتین را نگرید و با لحنی سرد گفت:
-بهتره بری اسراحت کنی.
سپس دست به س*ی*نه سمت در خروجی قدم‌های اهسته برداشت.

***
تمام شب را تنها بر روی تخت لم داده بود و بدون هیچ فکر پوچی به دیوار و گاهی به سقف شوریده خیره می‌شد. هوا کمی طوفانی شده بود و زوزه‌ی باد هر چند عظیم‌تر و قدرتمندتر از دقایق پیش می‌شد. باد پنجره را به شدت باز و بسته می‌کرد و باعث می‌شد، مارتین کلافه و عصبی شود. تن کسلش را از تخت جدا کرد و بی.حوصله سمت پنجره قدم برداشت. اخم‌هایش را به شدت به هم دیگر فشرد و با دندان‌های کلید شده در تکاپو بود، تا پنجره‌را بر روی هم ببند‌د.
چشمش را بر منظره‌ی بیرون از پنجره چرخاند؛ اما با حضور چند تن از حارسان دست به قندیل که دور هم جمع شده بودند زیادی مشکوک و نگران کننده بود.
صدای جیغ بنفشی با هوهوی خشمگین باد در هم آمیخته شده بود و اوضاع را کمی عجیب به نظر می‌رساند. کنجکاوی او را یک جا بند نمی‌کرد، پس با همان لباس خنکی که بر تن خود داشت فوران از اتاق بیرون زد. سلانه از پله‌های سنگی پایین آمد و با پاهای تیزش خود را به بیرون رساند.
تلاطم در هم باد او را کلافه کرده بود و مدام موهایش به هر طرف از صورتش می‌انداخت. نزدیک درختان باغ که شد، مقابل ان‌ها ایستاد.
دو تن از نگهبانان دروازه‌ی کاخ بازوان زن جوانی را گرفته بودند و آن زن با تقلا و استیصال خواستار آزادی از سوی آن‌ها داشت؛ اما آن‌ها با چهره‌های برزخی تنها سکوت اختیار کرده بودند. توماس در کنار حارسان دیگری که در دو طرفین پهلو‌ی او ایستاده بودند. حضور داشتند و گوش‌ به‌ زنگ طالب هر امر از سوی توماس بودند. توماس نوزاد ماه رویی را میان دستان چروک و مرتعشش جا گرفته بود. کودک معصوم با چشمان نیمه‌بازش اطراف را می‌کاوید و هر چند بار خنده‌ای از ج*ن*س ذوق سر می‌داد. مارتین از آن‌ها چندین فاصله داشته بود و تنها نظارگرشان بود. توماس کودک را روی تنه‌ی بریده‌ی درخت مقابلش قرار گذاشت و او را با بی رحمی و چهره‌ی درهم رفته می‌نگرید.
نگهبان تبر بزرگ و تیزی را از زمین برداشت و آن را به توماس سپرد. ظاهر توماس که تهی از هر گونه حس بود تبر را برداشت و آن را با زور خود به بالا نگه‌ش داشت.
مارتین که از نقشه‌ی توماس مطلع شده بود سمت آن‌ها دوید تا مانع شعله‌ی فتنه‌ی آن‌ها شود؛ اما افسوس! توماس با تبر خود سر از تن کودک فرشته‌نما را جدا کرده بود‌.
مادر کودک با دیدن فرزندش فریاد اخرش را میان باغ و چنگل سپرد و از حال رفت و نقش بر زمین شد. سر کودک میان علف‌ها چرخی زد و کنار تنه‌ی درخت قرار گرفت. تبر خونین را روی زمین پرت کرد و چشمانش را مدتی بر روی هم بست تا تمام احساس‌هایش را با نفسی آسوده تخلیه کند.
مارتین از شدت ناراحتی و عذاب وجدان زانوهایش بر روی زمین خوردند و با احساسی مملو از غم و عصبانیت در حد انفجار تنها جثد بی روح کودک را با حسرت می‌دید. توماس کلاه شنلش را برداشت و با حالی ناخوش و سرد مزاج از کنار مارتین عبور کرد و به سمت کاخ قدم برداشت. زن از حال رفته را کشان کشان در میان درختان کشاندند. از اطراف تنه‌ی بریده‌ی درخت خون سرخ می‌چکید، خون شیرینی که مارتین را برای به دست آوردن ل*ذت‌های غمی ت*ح*ریک می‌کرد‌. مارتین که سخت خود را در موقعیت نافرجامی تصور می‌کرد،، تندخو شده بود و با خشمی در هم آمیخته از غم‌بار بی‌محابا انجا دور شد.
تمام شب در فرش خود مچاله شده بود و تصویر بریدن کودک در هر لحظه برایش تداعی می‌شد و حال روحیش را سخت می‌آزرد.
هوا کم کم روشن شد. نسیم خنکی حال و هوای تاریک اتاقش را بل کل متحول کرده بود. با صدای تقه خوردن در رعشه‌ای بر تن خود حس کرد. آهسته از جایش جدا شد و پتوی بافت شده را میان تن سرد خود انداخت. او حتی برای مرتب کردن ظاهر یا تارهای اشفته‌ی موهایش نیز تلاشی نکرد بود. در را گشود اما با دیدن کاترینا چشمانش‌ از حدقه بیرون زد و او را با چشمانی سرخ و گشاد می‌نگرید. کاترینا با ظاهری آراسته و سلطنتی مقابل او ایستاده بود. بوی عطر مسحورش عقل از سر هر بیننده‌ای می‌پراند، حتی چشم‌ها برای دیدن حالت خماری چشمان کشیده‌اش در مقابل پلک‌های بی‌اراده مقاومت می‌کردند. کاترینا بی‌هوا نزدیک او شد و صمیمانه او را به آ*غ*و*ش کشید. مارتین با یادآوری عطر تن کاترینا تمام خاطراتش را با او در ذهنش رقم خورده بود، را تکرار کرد. دست‌های آویزانش رقبتی برای در اغوش گرفتن معشوق خود نداشت. کاترینا از او فاصله‌ای گرفت و درحالی که اشک‌های مزاحمی که به او امان نمی‌دادند، را با پشت دست پاک می‌کرد. با افسوس نگاه آخرش را بر روی او پهن کرد و با لحنی دلسوزانه ل*ب بر روی هم گذاشت:
- مواظب خودت باش مارتین.
با کلافگی اشک‌های سرایز شده‌اش را پاک کرد و با نیم لبخند زورگانه‌ای پا تند کرد و از آن‌جا دور شد. تمام این صح*نه‌ها برایش همانند خوابی تلخ اما شیرین رقم خورده بود. رویایی شیرین و تکرار نشدنی و جاودانه در ته نشین شده در اعماق قلبش! مدت‌ها در جای خود منگنه بود و به جای خالی کاترینا تنها زل زد.
هوا نسبت روشن‌تر شده بود. همان که به تخت خود نزدیک شد تا حداقل چشم بر روی هم بگذارد که با صدای موذی بنجامین دیگر خواب را مهمان چشمانش نکرد.
-بلند شو پسر.

شمشیر فلزی و سنگین را بر روی دستش محکم گرفته بود. و مترسک ساختگی را با هزاران ضربه‌ی ناکاری از هر طرف زد و با هر اتفاق کوبنده‌ی اخیر ضربات محکم‌تری بر آن می‌زد.
گرسنگی سخت او را هلاک کرده بود. دست از تمرین کردن برداشت و به سمت سالن اصلی کاخ گام‌های سنگین برداشت با هر قدمی خود را میان آیینه‌هایی عظیم با زوارها طلایی برانداز می‌کرد‌.
دستی بر برگ‌های تناور چیده شد، در گلدان‌ها می‌زد و آغاز روز را به آن‌ها معنا کرده بود. او همانند همیشه با دیدن غذا‌های رنگا‌رنگ چیده شده بر روی میز بزرگ غذاخوری حسابی گرسنه می‌شد؛ اما این‌بار با نبودِ کاترینا اشتهایش را از دست داده بود. مشکوک کنار توماس نشست و به میز طویل و درازا چشم دوخت‌؛ سپس از تمامی آن‌ها چشم گرفت و به غذا خوردن توماس خیره ماند.
-بانو برای صبحانه تشریف نمی‌یارن؟
توماس آهسته لقمه را میان دندان‌هایش جوید و متفکر به او زل زد.
-کاترینا این‌جا نیست صبح زود قبل از طلوع آفتاب از این‌جا رفت اون برای مدتی خارج از اینجا سفر کرده.
مارتین نگران و پریشان به حرف‌هایش گوش می‌سپرد، ودل‌نگرانتر از قبل می‌شد. هر کلمه‌ی توماس مثل میخ فلزی بر تن و قلب مارتین کوبنده بود.
- سفر؟
توماس سری به بالا و پایین تکان داد.
- اون به سفر نیاز داشت تا موقعی که تو از مهمات برمی‌گردی اون هم به اینجا بر می‌گرده‌.
مارتین ک حسابی سردرگم شده بود دوباره با همان لحن متعجب سوال کرد:
-مهمات؟
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا