پارت_40
دستان زورمندش را به زنجیرهای فولادی بستند، تقلا کردن دیگر بیفایده بود. زانوهایش به کف زمین لیز و سرد برخورد کرد، صدای همزمان تقه خوردن قلب و استخوانهایش بار دیگر برای روح متلاطمش سوگواری کردند. از فرط خستگی و یاس آشکار بر نگاه تارش، سرش را پایین میاندازد، تا شاهد لحظات کریه و دردناک سرنوشتش نشود. ضربان قلبِ نامنظمش بر استخوانهای قفسهی س*ی*نهاش ضربههای ناکاری میزد. آلارم ضربان قلبش آنقدر بالا بود که گوشهایش را کر میکرد؛ سعی خود را برای نشکستن بغض و نچکیدن هالهی اشک از چشمانش سخت گریبان گیر وجودش کرده بود. ترس همانند صاعقهای بر تن ناتوانش رعشه میزند و افسار اَلمهای گسیخته را کبود مانندی بر پیکرش رد پا میگذاشت.
توماس برای نشانی افتخار پیروزمندانهاش لبخندی خبیثانه بر لبان نازکش دوخته بود؛ گویا بعد از مدتها روح تازهای که تشنهی زایل شدن بود، تناسخ کرده و قرار است زمین و زمان را برای تاوان پس دادن تمام مشقات گذشتهاش را بدوزد و با اشتیاق آرزوهای خاک خوردهی شوریده در ذهنش را محقق کند. ریسمان مسیر را جوری میان دستان پیله زدهاش نگه میداشت، تا تمام مسیرهای ناممکن را روزی به یاری مارتین ممکن سازد.
دستش را از زیر شنل سیاهش برمیدارد و زیر چانهی مثلثی شکل مارتین میگذارد و آهسته چهرهاش را بالا میگیرد تا عظمت و شکوه و جلال خود را به چشم بگذارد. چهرهی جدی به خود میگیرد و دوباره حالت عبوس و خشم بر چهرهی کهنسال او زبانه میکشد.
-همیشه دلم میخواست اسم پسرم رو استیو بگذارم، استیو یعنی دلیر یعنی ببر سر زنده. استیو شاهزادهی بعدی قبیلهی مریجتها بود؛ اما دیگه نیست، چون تو و پدرت و دوستهای احمقت نقشههام رو نقش بر آب کردین ولی دیگر جای نگرانی نیست! چون تو استیو آیندهایی.
دانههای عرق همزمان با نفسهای تند و گرمش از پیشانی سوزان او سر میخوردند. ترس او به شدت روبه افزایش بود وچشمانش هالهای تیر و تار را به خود گرفته بودند. سری به طرفین میتکاند تا هیجان و رعب از چشمانش بچکد. آب دهانش را پر سر و صدا قورت میدهد و سپس دهانش بیاراده از کمبود راه تنفسی باز میشود. توماس؛ گویا حتی توان تکلم را نیز از او گرفته بود، گوشهایش سوت میکشید و تنها به ضربات محکم قلبش گوش میداد؛ سپس با لبان خشک خود را مخاطب قرار گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اینجا ته خطه مارتین.
پیرمرد جادوگر، چشمان خاکستری رنگش را گشود، بخور از ظرف گلی بیشتر و بیشتر میشد. مادهی لزج سیاه رنگ را بر ظرف استوانهای شکل جابه جا کرد، از جایش برخاست و با گامهای بلند سراغ توماس رفت و برای ادای احترام حضورش، دولا شد و سپس دوباره سر جای خود چهار زانو نشست و مانند بقیه لحظات نفسگیر را تماشا میکرد.
توماس جام طلایی رنگ را از ندیمهی کنار دستش میگیرد و نو*شی*دنی قرمز رنگ را با لذتی سر میکشد. نگاهی آمرانه به بنجامین میاندازد؛ سپس خنجر نقرهای را از جعبهی چوبی که بر بالشتکی سرخ قرار گذاشته بودند، را با احترام به توماس سپرد. توماس که چشم از مارتین برنمیداشت، خنجر را بالا میگیرد و کف دستش را با زخم سطحی خونی میکند.
قطرات خون بر کف زمین میچکید، رنگ خون او رقیق و روشنتر از خون انسانها بود و دلیل آن خوردن مدام خونهای انسانها بود، آنها مانند خونآشامها شخصیتهای خیالی آدمها نبودند. انسانها را گوشهای تنها شکار نمیکردند و با گ*از زدن پیکرشان تمام خون سرتاسر پیکرشان را میمکیدند؛ بلکه جگوارهای تاریک، انسانها را همانند حیوانات درنده شکار میکردند و علاوه برخوردن خون آنها از گوشت و استخوانهایشان نیز تغذیه میکردند. همانقدر بد طینت و پر از ل*ذت های نگون. خون دستش به نیمی از جام رسیده بود.
مادهی سیاه رنگ را بر روی خون در جام اضافه کرد؛ سپس جام را نزدیک لبانش کرد و زمزمهوار با چشمانی بسته چیزی را زمزمه میکرد. چشمانش را گشود؛ اما اطراف چشمش دیگر به رنگ عسلی روشن نبود، سرخی در تمام حالتهای چشمانش شعلهورتر میشد و چهرهاش را خوفناک میکرد.
سلانه سلانه از پلههایی که از تخت و تاج تا کف سالن بود، را پایین آمد. مقابل مارتین ایستاد، چنگالهای تیرهی دستانش را مقابل چشمان مارتین و بقیه نشان داد و لباس سفید رنگ دکمهای مارتین را با یک دست پاره پور کرد و بالا تنهی بر*ه*نهاش را به نمایش گذاشت، دستی به زخمهای کهنهی بر روی س*ی*نهاش زد. چنگالهایش را آمادهی حمله کرد و زخمی عمیق و دلهرهآور را بر روی همان زخمها کشید، جیغ و فریاد دلخراش و دردناک مارتین بر تمام سالن میپیچید از شدت درد مانند پسر بچهای بیپناه و لرزان یک سره فریاد میزد، چشمانش را بهم میفشرد و اشک میریخت، غرور و دارایی مردانهاش را تمام و کمال باخته بود.
خون، بر کف زمین جریان شده بود و کمی از آن بر روی صورت توماس پاشیده شده بود؛ اما او در مقابل اشکها و زجههای مارتین قهقهای سر میداد و برای اجرای جشن و پایکوبی امشب به شدت هیجان زده بود. صبر مارتین لبریز شده و درد به استخوانش رسیده بود، صدای گریهی مردانهاش سکوت تلخ سالن را در هم میشکست.
-تولد دوبارهات رو بهت تبریک میگم، استیو.
و نیشش را تا بناگوش باز کرد. جام طلایی را دورانی میچرخاند تا خون و ماده باهم ممزوج شوند؛ سپس درحالی که شاهد گریه و زاری مارتین بود با تمام کینه توزی و چهره زشت درون خود که به او لبخند شیطانی تحویل میداد. حس تنفر خود را یک جا جمع کرد و آن مادهی سمی در جام طلایی را بر روی زخمهای تازهی مارتین فرو پاشید. طلسم همانند مواد مذاب گرم و سوزناک بود و مثل اسید عمل میکرد. بخاری از تن سوزناکش بلند شد، جیغ و فریاد او جان تازهای به خود گرفت و دوباره فریاد دلخراشش را در تمام کاخ پیچانده بود. از شدت درد به باز شدن دستانش تقلا میکرد و با تمام قدرت زنجیرهای بزرگ فولادی را تکان میداد و دندانهایش را بهم میسایید، رفتارهای وحشیگرانه بیاراده بر روی او عمل میکرد.
مویرگهای چشمانش به رنگ سرخ در آمده بودند؛ گویا برای انفجار لحظه شماره میکردند.
جادوگران و حارسان با دیدن زجه زدن مارتین خوف افکن چشمانشان را گشاد کردند، آنها میتوانستند، جریان ماده در رگهایش چنان که سر تا سر بدنش گردش میکرد، ببینتد. مدتی بعد از فریاد و جیغ پیدرپیاش سکوت کرد و بیحال نقش بر زمین شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
دستان زورمندش را به زنجیرهای فولادی بستند، تقلا کردن دیگر بیفایده بود. زانوهایش به کف زمین لیز و سرد برخورد کرد، صدای همزمان تقه خوردن قلب و استخوانهایش بار دیگر برای روح متلاطمش سوگواری کردند. از فرط خستگی و یاس آشکار بر نگاه تارش، سرش را پایین میاندازد، تا شاهد لحظات کریه و دردناک سرنوشتش نشود. ضربان قلبِ نامنظمش بر استخوانهای قفسهی س*ی*نهاش ضربههای ناکاری میزد. آلارم ضربان قلبش آنقدر بالا بود که گوشهایش را کر میکرد؛ سعی خود را برای نشکستن بغض و نچکیدن هالهی اشک از چشمانش سخت گریبان گیر وجودش کرده بود. ترس همانند صاعقهای بر تن ناتوانش رعشه میزند و افسار اَلمهای گسیخته را کبود مانندی بر پیکرش رد پا میگذاشت.
توماس برای نشانی افتخار پیروزمندانهاش لبخندی خبیثانه بر لبان نازکش دوخته بود؛ گویا بعد از مدتها روح تازهای که تشنهی زایل شدن بود، تناسخ کرده و قرار است زمین و زمان را برای تاوان پس دادن تمام مشقات گذشتهاش را بدوزد و با اشتیاق آرزوهای خاک خوردهی شوریده در ذهنش را محقق کند. ریسمان مسیر را جوری میان دستان پیله زدهاش نگه میداشت، تا تمام مسیرهای ناممکن را روزی به یاری مارتین ممکن سازد.
دستش را از زیر شنل سیاهش برمیدارد و زیر چانهی مثلثی شکل مارتین میگذارد و آهسته چهرهاش را بالا میگیرد تا عظمت و شکوه و جلال خود را به چشم بگذارد. چهرهی جدی به خود میگیرد و دوباره حالت عبوس و خشم بر چهرهی کهنسال او زبانه میکشد.
-همیشه دلم میخواست اسم پسرم رو استیو بگذارم، استیو یعنی دلیر یعنی ببر سر زنده. استیو شاهزادهی بعدی قبیلهی مریجتها بود؛ اما دیگه نیست، چون تو و پدرت و دوستهای احمقت نقشههام رو نقش بر آب کردین ولی دیگر جای نگرانی نیست! چون تو استیو آیندهایی.
دانههای عرق همزمان با نفسهای تند و گرمش از پیشانی سوزان او سر میخوردند. ترس او به شدت روبه افزایش بود وچشمانش هالهای تیر و تار را به خود گرفته بودند. سری به طرفین میتکاند تا هیجان و رعب از چشمانش بچکد. آب دهانش را پر سر و صدا قورت میدهد و سپس دهانش بیاراده از کمبود راه تنفسی باز میشود. توماس؛ گویا حتی توان تکلم را نیز از او گرفته بود، گوشهایش سوت میکشید و تنها به ضربات محکم قلبش گوش میداد؛ سپس با لبان خشک خود را مخاطب قرار گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اینجا ته خطه مارتین.
پیرمرد جادوگر، چشمان خاکستری رنگش را گشود، بخور از ظرف گلی بیشتر و بیشتر میشد. مادهی لزج سیاه رنگ را بر ظرف استوانهای شکل جابه جا کرد، از جایش برخاست و با گامهای بلند سراغ توماس رفت و برای ادای احترام حضورش، دولا شد و سپس دوباره سر جای خود چهار زانو نشست و مانند بقیه لحظات نفسگیر را تماشا میکرد.
توماس جام طلایی رنگ را از ندیمهی کنار دستش میگیرد و نو*شی*دنی قرمز رنگ را با لذتی سر میکشد. نگاهی آمرانه به بنجامین میاندازد؛ سپس خنجر نقرهای را از جعبهی چوبی که بر بالشتکی سرخ قرار گذاشته بودند، را با احترام به توماس سپرد. توماس که چشم از مارتین برنمیداشت، خنجر را بالا میگیرد و کف دستش را با زخم سطحی خونی میکند.
قطرات خون بر کف زمین میچکید، رنگ خون او رقیق و روشنتر از خون انسانها بود و دلیل آن خوردن مدام خونهای انسانها بود، آنها مانند خونآشامها شخصیتهای خیالی آدمها نبودند. انسانها را گوشهای تنها شکار نمیکردند و با گ*از زدن پیکرشان تمام خون سرتاسر پیکرشان را میمکیدند؛ بلکه جگوارهای تاریک، انسانها را همانند حیوانات درنده شکار میکردند و علاوه برخوردن خون آنها از گوشت و استخوانهایشان نیز تغذیه میکردند. همانقدر بد طینت و پر از ل*ذت های نگون. خون دستش به نیمی از جام رسیده بود.
مادهی سیاه رنگ را بر روی خون در جام اضافه کرد؛ سپس جام را نزدیک لبانش کرد و زمزمهوار با چشمانی بسته چیزی را زمزمه میکرد. چشمانش را گشود؛ اما اطراف چشمش دیگر به رنگ عسلی روشن نبود، سرخی در تمام حالتهای چشمانش شعلهورتر میشد و چهرهاش را خوفناک میکرد.
سلانه سلانه از پلههایی که از تخت و تاج تا کف سالن بود، را پایین آمد. مقابل مارتین ایستاد، چنگالهای تیرهی دستانش را مقابل چشمان مارتین و بقیه نشان داد و لباس سفید رنگ دکمهای مارتین را با یک دست پاره پور کرد و بالا تنهی بر*ه*نهاش را به نمایش گذاشت، دستی به زخمهای کهنهی بر روی س*ی*نهاش زد. چنگالهایش را آمادهی حمله کرد و زخمی عمیق و دلهرهآور را بر روی همان زخمها کشید، جیغ و فریاد دلخراش و دردناک مارتین بر تمام سالن میپیچید از شدت درد مانند پسر بچهای بیپناه و لرزان یک سره فریاد میزد، چشمانش را بهم میفشرد و اشک میریخت، غرور و دارایی مردانهاش را تمام و کمال باخته بود.
خون، بر کف زمین جریان شده بود و کمی از آن بر روی صورت توماس پاشیده شده بود؛ اما او در مقابل اشکها و زجههای مارتین قهقهای سر میداد و برای اجرای جشن و پایکوبی امشب به شدت هیجان زده بود. صبر مارتین لبریز شده و درد به استخوانش رسیده بود، صدای گریهی مردانهاش سکوت تلخ سالن را در هم میشکست.
-تولد دوبارهات رو بهت تبریک میگم، استیو.
و نیشش را تا بناگوش باز کرد. جام طلایی را دورانی میچرخاند تا خون و ماده باهم ممزوج شوند؛ سپس درحالی که شاهد گریه و زاری مارتین بود با تمام کینه توزی و چهره زشت درون خود که به او لبخند شیطانی تحویل میداد. حس تنفر خود را یک جا جمع کرد و آن مادهی سمی در جام طلایی را بر روی زخمهای تازهی مارتین فرو پاشید. طلسم همانند مواد مذاب گرم و سوزناک بود و مثل اسید عمل میکرد. بخاری از تن سوزناکش بلند شد، جیغ و فریاد او جان تازهای به خود گرفت و دوباره فریاد دلخراشش را در تمام کاخ پیچانده بود. از شدت درد به باز شدن دستانش تقلا میکرد و با تمام قدرت زنجیرهای بزرگ فولادی را تکان میداد و دندانهایش را بهم میسایید، رفتارهای وحشیگرانه بیاراده بر روی او عمل میکرد.
مویرگهای چشمانش به رنگ سرخ در آمده بودند؛ گویا برای انفجار لحظه شماره میکردند.
جادوگران و حارسان با دیدن زجه زدن مارتین خوف افکن چشمانشان را گشاد کردند، آنها میتوانستند، جریان ماده در رگهایش چنان که سر تا سر بدنش گردش میکرد، ببینتد. مدتی بعد از فریاد و جیغ پیدرپیاش سکوت کرد و بیحال نقش بر زمین شد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: