پارت_30
آفتاب با پرسههای هلهلکی روز را آغاز کرد. عجب تکرار خستگیناپذیریست جابهجایی شب و روز!
جاسبر، پس از بیدار شدن از خواب، آتش را خاموش کرد و همراه ایلیا به شکار رفتند. مارتین در همان حال و هوای نوازشوارانهی صبحگاهی؛ کاترینا را در عمق خواب تماشا میکرد. در افکارش خود را جای آن موجود سرگشته و متوحش که از او گفته بودند، تصور کرد. امیدوار بود این تنها یک نظریه باشد؛ گرچه حقیقت تلختر از این گفتهها بود!
هر چهار نفر به راه افتادند، سفر سخت و مرموز بر شانههای مارتین سنگینی میکرد. جنگلِ بسیار بزرگ و پر از فراز و نشیب را به سختی گذراندند. بلاخره بعد از گذراندن کوه و تپهها به محل مورد نظرشان رسیدند.
جاسبر و کاترینا کنار غاری که سنگهای زیادی کنارش جمع شده بود، ایستادند و با آوردن کلماتی از زبانی عجیب، با صدای بلندی که به گوش حُراس برسد را به زبان آوردند، گویا رمز ورود به کهف بود!
صخرهی بزرگی جابهجا شد؛ دختر سرخ پوستی با چشمان درشت مسحورش نگاه مشکوکی به اطراف انداخت؛ اما پس از شناخت کاترینا به آنها اجازهی ورود داد.
همان که وارد غار شدند، صدای گوشخراش پرندگانی به گوششان میخورد. تا اینکه؛ دو خفاش بدریختی از مقابلشان پرواز کردند و بعد از رسیدن به سنگی بیضی شکل، چپکی خوابیدند.
غارِ بسیار بزرگی بود؛ قسمتهایی از آن روشن و قسمتهای دیگر به مرور تاریکتر و خقتهتر بود؛ اما چیزی که انسان را به وجد میآورد وجود زنان بود که هر کدام مشغول انجام کاری بودند، آنها حتی ورودشان به غار را احساس نکردند و سرشان گرم کارشان بود. به سمتی که دختر سرخپو*ست قدم برمیداشت، قدم برداشتند از قسمتی همانند اتاقی گذشتند، که مارتین را بسیار کنجکاو و متشوش کرده بود. مکان بزرگ پر از صندوقچههای چوبی قدیمی بود، که هر کداماز صندوق پر زیورآلات و سکه هایی از ج*ن*س طلا بود. اتاق نیمه تاریک با وجود شعلههای فانوس به زیباترین حالت انعکاس میداد و میدرخشید.
انواع و اشکال جواهرات باستانی در آن اتاق مانند، وجود داشت. مدتی آنجا ایستادند. مارتین کمی در آنجا قدم زد و به غاری که ذهنش را حسابی مشوش و بیقرار کرده بود فکر میکرد؛ اما صدای ظریف زنی افکارش را از هم گسست و او را محو نگاهش کرد.
دختر زیبایی با عشقوه و ناز از فاصلهای نه چندان دور سراغ مارتین آمد، که نگاههای حسادت کاترینا را به دنبال داشت. دخترک، موهای زرد بسیار بلندش را پشت گوش انداخت و با لحن ظریفی گفت:
-من زیبام؟
انگشتهای نحیفش را به مارتین نزدیک کرد و طرهای از موهای مارتین که روی صورتش ریخته بود، را پس زد و چانهاش را گستاخانه بالا آورد.
مانده بود که چه بگوید؟ جاسبر خندهی مضخرفی بر لبانش کشید و سعی کرد دستش را بر دهانش بگذارد، تا خندهاش را نمایانتر نکند. مارتین که هاج و واج به دخترک مینگرید و راجبه خندههای ریز جاسبر درنگ میکرد، درواقع دلیل خندههایش را نمیدانست.
-بله، بسیار زیبا.
لبخند دنداننمایی زد، دندانهایش همچون مروارید میدرخشیدند، که به راحتی میتوانست تصویر منعکس خود را در دندانهایش ببیند. و با خود میگفت:
- بدون شک پری بود!
سپس به آینهی قدی سمت چپ که ترکهای بسیاری داشت اشاره کرد؛ مارتین سری برگرداند و با چهرهی متعجب و حیرانی به سمت عقب برگشت. تصویرش در آینه زشترین و کریهترین پیرزنی بودکه تا بهحال دیده بود!
با خندههای کشداری از مارتین دور شد و به سمت زنانی که سرو صدا ایجاد کرده بودند، رفت.
جاسبر از خندهی بسیارش نقش بر زمین شده بود و باعث شد که ایلیا و کاترینا نیز لبخندی بزنند.
بیاعتنا به آنها، اخمی مهمان ابروهایش کرد و سعی کرد خودش را مشغول نگاه کردن به نقاشیهای رسم شده بر تختههای غار در آنجا بکند. چیزی را زیر پایش حس کرد، کفش مشکیاش که با گل و لای کثیف شده بود را بلند کرد و با چشمان برقزده و مدهوش گردنبند ظریف و طلایی رنگ، چشمگیری را مشاهده کرد. دو لا شد و آن را از زمین برداشت و با دقت فراوانی به اجزایش نگاه کرد. گردنبدی که پلاک کوچکی از یک فرشتهی کوچک با بالهای ظریف حک شده بود، او را کمی نزدیکتر کرد و زیر ل*ب گفت:
-فرشته!
صدای قدمهایی همهجا را احاطه کرده بود؛ زنی نسبتا قد بلند با لباسهای سیاه چند تیکهای چرمی مقابلش ایستاد. پو*ست تیرهای داشت و چشمانی بدون مردمک! کاملا چشم سفید بود. مارتین اول گمان کرد نابیناست اما بعد متوجه شد، او میتوانست حتی درون انسانها را نیز ببیند.
با لبخند ژکوندی ل*بهای ب*ر*جستهاش را کشدار کرد و ل*ب زد:
-پیش خودت نگهش دار روزی به فردی که صاحب اصلیش باشه، هدیه میدی.
بعد از گفتن حرفش همراه چند زن دیگر که شانه به شانهی او بودند به مسیر دیگری قدم برداشت. مارتین که حسابی از دیدن این زن شوکه بود، با خود زمزمه کرد:
- به گمانم این همان گاتیلدا باشد.
جاسبر همانجا منتظرشان ایستاده بود و مارتین همراه کاترینا و ایلیا به دنبال گاتلیدا قدم برداشت.
گاتیلدا پس از رسیدن به غرفهی بسیار کوچک بر تخت سنگی چهار زانو نشست و سپس چشمهایش را برای مدت کوتاهی بست.
غرفه پر بود از ادویههای عجیب و غریب و کتابهای بسیار قدیمی، عود و شمعهای بزرگ و کوچک و آینههای متفاوت و عجیب! علاوه بر آنها بوی بخوری که هر لحظه تیزی آن سرش را به درد آورده بود.
به کاترینا نگاهی انداخت و با حالت سوالی گفت:
-دیدار من با تو توسط توماس منع شده این رو به یاد داری؟
کاترینا با دهنکجی جواب داد:
-برام مهم نیست گاتیلدا من به کمکت نیازمندم.
گاتیدا: چه کمکی؟
کاترینا با اشاره نگاهی به مارتین انداخت؛ سپس کمی نزدیک شد.
کاترینا: مارتین همون کسی که قراره توسط توماس مسخ بشه و اینکه، ممکنه جنگی میان جگوارها و گرگها صورت بگیره یعنی مریجتها و راگویندیکها!
گاتیلدا چشمانش را بر مارتین ثابت نگه داشت و با اشاره به او فهماند که روبهرویش بنشیند. کفشهایش را آهسته از پاهایش کند و روبهرویش نشست و به مردمک نداشتهاش چشم دوخت.
گاتیلدا مدتی بر چشمانش زل زده بود؛ سپس کف دستش را سفت گرفت و خطوط بر روی دستش را عمیق نگاه کرد و با انگشتان کشیدهاش خطوط را لمس میکرد.
-از من چه میخوای مارتین اگنس فرزند، جیمز اگنس؟
سخت تعجب کرد و از شدت اضطراب بی وقفه عرق میکرد، سپس سخت آب دهانش را در گلویش قورت داد.
-مادرم، میخوام بدونم اون زندهست و همچنین مبارزهام با توماس و سرنوشتم با این مشکل عظیم.
گاتیلدا نفسی بیرون داد و درحالی که به چشمانش زل زده بود پاسخ داد:
-مادرت زندهست.
چشمانش از شدت خوشحالی برق شادی گرفت.
-اون کجاست؟
-اسیره، نمیتونم دقیق بدونم کجاست ولی ظاهرا جای دوریه.
چهرهاش به شدت درهم رفت و با حالی دگرگون تنها سکوت کرد.
-تو گریبانگیر توماس میشی ولی بهتره مبارزه کنی. بزرگترین باختت مبارزه نکردنه، مارتین تو هم دلیل مرگ توماسی و هم زنده بودنش. هم باعثوبانی تخت و تاجشی هم سقوطش.
با ابروهایی بالا انداختهاش خواست چیزی بگوید؛ اما گاتیلدا مانع شد.
-تو قدرت بزرگی داری و اونم شجاعتته. بهتره شجاع باشی. در ضمن مادرت در انتظارته.
سکوت تلخی میان ل*بهایش ریشه زد، گاتلیدا با اشاره از او خواست که از او دور شود. از جایش برخاست درهمان حین گاتیدا ادامه داد:
-این گردنبند هدیهی خوبیه برای... دخترِ کک مکی.
به عقب برگشت و با تعجب نگاهی به چشمانش انداخت و در ذهن ترافیکش زمزمه کرد:
- دخترِ کک مکی!؟
در زندگی او همچین آدمی وجود خارجی نداشت!
گردنبند را درون جیبش گذاشت و خم شد، کفشش را به پا کند، بلافاصله گاتیلدا از او نگاهی گرفت و این بار به چهرهی متعجب کاترینا چشم دوخت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آفتاب با پرسههای هلهلکی روز را آغاز کرد. عجب تکرار خستگیناپذیریست جابهجایی شب و روز!
جاسبر، پس از بیدار شدن از خواب، آتش را خاموش کرد و همراه ایلیا به شکار رفتند. مارتین در همان حال و هوای نوازشوارانهی صبحگاهی؛ کاترینا را در عمق خواب تماشا میکرد. در افکارش خود را جای آن موجود سرگشته و متوحش که از او گفته بودند، تصور کرد. امیدوار بود این تنها یک نظریه باشد؛ گرچه حقیقت تلختر از این گفتهها بود!
هر چهار نفر به راه افتادند، سفر سخت و مرموز بر شانههای مارتین سنگینی میکرد. جنگلِ بسیار بزرگ و پر از فراز و نشیب را به سختی گذراندند. بلاخره بعد از گذراندن کوه و تپهها به محل مورد نظرشان رسیدند.
جاسبر و کاترینا کنار غاری که سنگهای زیادی کنارش جمع شده بود، ایستادند و با آوردن کلماتی از زبانی عجیب، با صدای بلندی که به گوش حُراس برسد را به زبان آوردند، گویا رمز ورود به کهف بود!
صخرهی بزرگی جابهجا شد؛ دختر سرخ پوستی با چشمان درشت مسحورش نگاه مشکوکی به اطراف انداخت؛ اما پس از شناخت کاترینا به آنها اجازهی ورود داد.
همان که وارد غار شدند، صدای گوشخراش پرندگانی به گوششان میخورد. تا اینکه؛ دو خفاش بدریختی از مقابلشان پرواز کردند و بعد از رسیدن به سنگی بیضی شکل، چپکی خوابیدند.
غارِ بسیار بزرگی بود؛ قسمتهایی از آن روشن و قسمتهای دیگر به مرور تاریکتر و خقتهتر بود؛ اما چیزی که انسان را به وجد میآورد وجود زنان بود که هر کدام مشغول انجام کاری بودند، آنها حتی ورودشان به غار را احساس نکردند و سرشان گرم کارشان بود. به سمتی که دختر سرخپو*ست قدم برمیداشت، قدم برداشتند از قسمتی همانند اتاقی گذشتند، که مارتین را بسیار کنجکاو و متشوش کرده بود. مکان بزرگ پر از صندوقچههای چوبی قدیمی بود، که هر کداماز صندوق پر زیورآلات و سکه هایی از ج*ن*س طلا بود. اتاق نیمه تاریک با وجود شعلههای فانوس به زیباترین حالت انعکاس میداد و میدرخشید.
انواع و اشکال جواهرات باستانی در آن اتاق مانند، وجود داشت. مدتی آنجا ایستادند. مارتین کمی در آنجا قدم زد و به غاری که ذهنش را حسابی مشوش و بیقرار کرده بود فکر میکرد؛ اما صدای ظریف زنی افکارش را از هم گسست و او را محو نگاهش کرد.
دختر زیبایی با عشقوه و ناز از فاصلهای نه چندان دور سراغ مارتین آمد، که نگاههای حسادت کاترینا را به دنبال داشت. دخترک، موهای زرد بسیار بلندش را پشت گوش انداخت و با لحن ظریفی گفت:
-من زیبام؟
انگشتهای نحیفش را به مارتین نزدیک کرد و طرهای از موهای مارتین که روی صورتش ریخته بود، را پس زد و چانهاش را گستاخانه بالا آورد.
مانده بود که چه بگوید؟ جاسبر خندهی مضخرفی بر لبانش کشید و سعی کرد دستش را بر دهانش بگذارد، تا خندهاش را نمایانتر نکند. مارتین که هاج و واج به دخترک مینگرید و راجبه خندههای ریز جاسبر درنگ میکرد، درواقع دلیل خندههایش را نمیدانست.
-بله، بسیار زیبا.
لبخند دنداننمایی زد، دندانهایش همچون مروارید میدرخشیدند، که به راحتی میتوانست تصویر منعکس خود را در دندانهایش ببیند. و با خود میگفت:
- بدون شک پری بود!
سپس به آینهی قدی سمت چپ که ترکهای بسیاری داشت اشاره کرد؛ مارتین سری برگرداند و با چهرهی متعجب و حیرانی به سمت عقب برگشت. تصویرش در آینه زشترین و کریهترین پیرزنی بودکه تا بهحال دیده بود!
با خندههای کشداری از مارتین دور شد و به سمت زنانی که سرو صدا ایجاد کرده بودند، رفت.
جاسبر از خندهی بسیارش نقش بر زمین شده بود و باعث شد که ایلیا و کاترینا نیز لبخندی بزنند.
بیاعتنا به آنها، اخمی مهمان ابروهایش کرد و سعی کرد خودش را مشغول نگاه کردن به نقاشیهای رسم شده بر تختههای غار در آنجا بکند. چیزی را زیر پایش حس کرد، کفش مشکیاش که با گل و لای کثیف شده بود را بلند کرد و با چشمان برقزده و مدهوش گردنبند ظریف و طلایی رنگ، چشمگیری را مشاهده کرد. دو لا شد و آن را از زمین برداشت و با دقت فراوانی به اجزایش نگاه کرد. گردنبدی که پلاک کوچکی از یک فرشتهی کوچک با بالهای ظریف حک شده بود، او را کمی نزدیکتر کرد و زیر ل*ب گفت:
-فرشته!
صدای قدمهایی همهجا را احاطه کرده بود؛ زنی نسبتا قد بلند با لباسهای سیاه چند تیکهای چرمی مقابلش ایستاد. پو*ست تیرهای داشت و چشمانی بدون مردمک! کاملا چشم سفید بود. مارتین اول گمان کرد نابیناست اما بعد متوجه شد، او میتوانست حتی درون انسانها را نیز ببیند.
با لبخند ژکوندی ل*بهای ب*ر*جستهاش را کشدار کرد و ل*ب زد:
-پیش خودت نگهش دار روزی به فردی که صاحب اصلیش باشه، هدیه میدی.
بعد از گفتن حرفش همراه چند زن دیگر که شانه به شانهی او بودند به مسیر دیگری قدم برداشت. مارتین که حسابی از دیدن این زن شوکه بود، با خود زمزمه کرد:
- به گمانم این همان گاتیلدا باشد.
جاسبر همانجا منتظرشان ایستاده بود و مارتین همراه کاترینا و ایلیا به دنبال گاتلیدا قدم برداشت.
گاتیلدا پس از رسیدن به غرفهی بسیار کوچک بر تخت سنگی چهار زانو نشست و سپس چشمهایش را برای مدت کوتاهی بست.
غرفه پر بود از ادویههای عجیب و غریب و کتابهای بسیار قدیمی، عود و شمعهای بزرگ و کوچک و آینههای متفاوت و عجیب! علاوه بر آنها بوی بخوری که هر لحظه تیزی آن سرش را به درد آورده بود.
به کاترینا نگاهی انداخت و با حالت سوالی گفت:
-دیدار من با تو توسط توماس منع شده این رو به یاد داری؟
کاترینا با دهنکجی جواب داد:
-برام مهم نیست گاتیلدا من به کمکت نیازمندم.
گاتیدا: چه کمکی؟
کاترینا با اشاره نگاهی به مارتین انداخت؛ سپس کمی نزدیک شد.
کاترینا: مارتین همون کسی که قراره توسط توماس مسخ بشه و اینکه، ممکنه جنگی میان جگوارها و گرگها صورت بگیره یعنی مریجتها و راگویندیکها!
گاتیلدا چشمانش را بر مارتین ثابت نگه داشت و با اشاره به او فهماند که روبهرویش بنشیند. کفشهایش را آهسته از پاهایش کند و روبهرویش نشست و به مردمک نداشتهاش چشم دوخت.
گاتیلدا مدتی بر چشمانش زل زده بود؛ سپس کف دستش را سفت گرفت و خطوط بر روی دستش را عمیق نگاه کرد و با انگشتان کشیدهاش خطوط را لمس میکرد.
-از من چه میخوای مارتین اگنس فرزند، جیمز اگنس؟
سخت تعجب کرد و از شدت اضطراب بی وقفه عرق میکرد، سپس سخت آب دهانش را در گلویش قورت داد.
-مادرم، میخوام بدونم اون زندهست و همچنین مبارزهام با توماس و سرنوشتم با این مشکل عظیم.
گاتیلدا نفسی بیرون داد و درحالی که به چشمانش زل زده بود پاسخ داد:
-مادرت زندهست.
چشمانش از شدت خوشحالی برق شادی گرفت.
-اون کجاست؟
-اسیره، نمیتونم دقیق بدونم کجاست ولی ظاهرا جای دوریه.
چهرهاش به شدت درهم رفت و با حالی دگرگون تنها سکوت کرد.
-تو گریبانگیر توماس میشی ولی بهتره مبارزه کنی. بزرگترین باختت مبارزه نکردنه، مارتین تو هم دلیل مرگ توماسی و هم زنده بودنش. هم باعثوبانی تخت و تاجشی هم سقوطش.
با ابروهایی بالا انداختهاش خواست چیزی بگوید؛ اما گاتیلدا مانع شد.
-تو قدرت بزرگی داری و اونم شجاعتته. بهتره شجاع باشی. در ضمن مادرت در انتظارته.
سکوت تلخی میان ل*بهایش ریشه زد، گاتلیدا با اشاره از او خواست که از او دور شود. از جایش برخاست درهمان حین گاتیدا ادامه داد:
-این گردنبند هدیهی خوبیه برای... دخترِ کک مکی.
به عقب برگشت و با تعجب نگاهی به چشمانش انداخت و در ذهن ترافیکش زمزمه کرد:
- دخترِ کک مکی!؟
در زندگی او همچین آدمی وجود خارجی نداشت!
گردنبند را درون جیبش گذاشت و خم شد، کفشش را به پا کند، بلافاصله گاتیلدا از او نگاهی گرفت و این بار به چهرهی متعجب کاترینا چشم دوخت.
کد:
پارت_30
آفتاب با پرسههای هلهلکی روز را آغاز کرد. عجب تکرار خستگیناپذیریست جابهجایی شب و روز!
جاسبر، پس از بیدار شدن از خواب، آتش را خاموش کرد و همراه ایلیا به شکار رفتند. مارتین در همان حال و هوای نوازشوارانهی صبحگاهی؛ کاترینا را در عمق خواب تماشا میکرد. در افکارش خود را جای آن موجود سرگشته و متوحش که از او گفته بودند، تصور کرد. امیدوار بود این تنها یک نظریه باشد؛ گرچه حقیقت تلختر از این گفتهها بود!
هر چهار نفر به راه افتادند، سفر سخت و مرموز بر شانههای مارتین سنگینی میکرد. جنگلِ بسیار بزرگ و پر از فراز و نشیب را به سختی گذراندند. بلاخره بعد از گذراندن کوه و تپهها به محل مورد نظرشان رسیدند.
جاسبر و کاترینا کنار غاری که سنگهای زیادی کنارش جمع شده بود، ایستادند و با آوردن کلماتی از زبانی عجیب، با صدای بلندی که به گوش حُراس برسد را به زبان آوردند، گویا رمز ورود به کهف بود!
صخرهی بزرگی جابهجا شد؛ دختر سرخ پوستی با چشمان درشت مسحورش نگاه مشکوکی به اطراف انداخت؛ اما پس از شناخت کاترینا به آنها اجازهی ورود داد.
همان که وارد غار شدند، صدای گوشخراش پرندگانی به گوششان میخورد. تا اینکه؛ دو خفاش بدریختی از مقابلشان پرواز کردند و بعد از رسیدن به سنگی بیضی شکل، چپکی خوابیدند.
غارِ بسیار بزرگی بود؛ قسمتهایی از آن روشن و قسمتهای دیگر به مرور تاریکتر و خقتهتر بود؛ اما چیزی که انسان را به وجد میآورد وجود زنان بود، که هر کدام مشغول انجام کاری بودند، آنها حتی ورودشان به غار را احساس نکردند و سرشان گرم کارشان بود. به سمتی که دختر سرخپو*ست قدم برمیداشت، قدم برداشتند از قسمتی همانند اتاقی گذشتند، که مارتین را بسیار کنجکاو و متشوش کرده بود. مکان بزرگ پر از صندوقچههای چوبی قدیمی بود، که هر کداماز صندوق پر زیورآلات و سکه هایی از ج*ن*س طلا بود. اتاق نیمه تاریک با وجود شعلههای فانوس به زیباترین حالت انعکاس میداد و میدرخشید.
انواع و اشکال جواهرات باستانی در آن اتاق مانند، وجود داشت. مدتی آنجا ایستادند. مارتین کمی در آنجا قدم زد و به غاری که ذهنش را حسابی مشوش و بیقرار کرده بود فکر میکرد؛ اما صدای ظریف زنی افکارش را از هم گسست و او را محو نگاهش کرد.
دختر زیبایی با عشقوه و ناز از فاصلهای نه چندان دور سراغ مارتین آمد، که نگاههای حسادت کاترینا را به دنبال داشت. دخترک، موهای زرد بسیار بلندش را پشت گوش انداخت و با لحن ظریفی گفت:
-من زیبام؟
انگشتهای نحیفش را به مارتین نزدیک کرد و طرهای از موهای مارتین که روی صورتش ریخته بود، را پس زد و چانهاش را گستاخانه بالا آورد.
مانده بود که چه بگوید؟ جاسبر خندهی مضخرفی بر لبانش کشید و سعی کرد دستش را بر دهانش بگذارد، تا خندهاش را نمایانتر نکند. مارتین که گیج و وار به دخترک مینگرید و راجبه خندههای ریز جاسبر درنگ میکرد، درواقع دلیل خندههایش را نمیدانست.
-بله، بسیار زیبا.
لبخند دنداننمایی زد، دندانهایش همچون مروارید میدرخشیدند، که به راحتی میتوانست تصویر منعکس خود را در دندانهایش ببیند. و با خود میگفت:
- بدون شک پری بود!
سپس به آینهی قدی سمت چپ که ترکهای بسیاری داشت اشاره کرد؛ مارتین سری برگرداند و با چهرهی متعجب و حیرانی به سمت عقب برگشت. تصویرش در آینه زشترین و کریهترین پیرزنی بودکه تا بهحال دیده بود!
با خندههای کشداری از مارتین دور شد و به سمت زنانی که سرو صدا ایجاد کرده بودند، رفت.
جاسبر از خندهی بسیارش نقش بر زمین شده بود و باعث شد که ایلیا و کاترینا نیز لبخندی بزنند.
بیاعتنا به آنها، اخمی مهمان ابروهایش کرد و سعی کرد خودش را مشغول نگاه کردن به تابلو نقاشیهای منصوب در آنجا بکند. چیزی را زیر پایش حس کرد، کفش مشکیاش که با گل و لای کثیف شده بود را بلند کرد و با چشمان برقزده و مدهوش گردنبند ظریف و طلایی رنگ، چشمگیری را مشاهده کرد. دو لا شد و آن را از زمین برداشت و با دقت فراوانی به اجزایش نگاه کرد. گردنبدی که پلاک کوچکی از یک پرنده حک شده بود، او را کمی نزدیکتر کرد و زیر ل*ب گفت:
-ققنوس!
صدای قدمهایی همهجا را احاطه کرده بود؛ زنی نسبتا قد بلند با لباسهای سیاه چند تیکهای چرمی مقابلش ایستاد. پو*ست تیرهای داشت و چشمانی بدون مردمک! کاملا چشم سفید بود. مارتین اول گمان کرد نابیناست اما بعد متوجه شد، او میتوانست حتی درون انسانها را نیز ببیند.
با لبخند ژکوندی ل*بهای ب*ر*جستهاش را کشدار کرد و ل*ب زد:
-پیش خودت نگهش دار روزی به فردی که صاحب اصلیش باشه، هدیه میدهی.
بعد از گفتن حرفش همراه چند زن دیگر که شانه به شانهی او بودند به مسیر دیگری قدم برداشت. مارتین که حسابی از دیدن این زن شوکه بود، با خود زمزمه کرد:
- به گمانم این همان گاتیلدا باشد.
جاسبر همانجا منتظرشان ایستاده بود و مارتین همراه کاترینا و ایلیا به دنبال گاتلیدا قدم برداشت.
گاتیلدا پس از رسیدن به غرفهی بسیار کوچک بر تخت سنگی چهار زانو نشست و سپس چشمهایش را برای مدت کوتاهی بست.
غرفه پر بود از ادویههای عجیب و غریب و کتابهای بسیار قدیمی، عود و شمعهای بزرگ و کوچک و آینههای متفاوت و عجیب! علاوه بر آنها بوی بخوری که هر لحظه تیزی آن سرش را به درد آورده بود.
به کاترینا نگاهی انداخت و با حالت سوالی گفت:
-دیدار من با تو توسط توماس منع شده این رو به یاد داری؟
کاترینا با دهنکجی جواب داد:
-برام مهم نیست گاتیلدا من به کمکت نیازمندم.
گاتیدا: چه کمکی؟
کاترینا با اشاره نگاهی به مارتین انداخت؛ سپس کمی نزدیک شد.
کاترینا: مارتین همون کسی که قراره توسط توماس مسخ بشه و اینکه، ممکنه جنگی میان جگوارها و گرگها صورت بگیره یعنی مریجتها و راگویندیکها!
گاتیلدا چشمانش را بر مارتین ثابت نگه داشت و با اشاره به او فهماند که روبهرویش بنشیند. کفشهایش را آهسته از پاهایش کند و روبهرویش نشست و به مردمک نداشتهاش چشم دوخت.
گاتیلدا مدتی بر چشمانش زل زده بود؛ سپس کف دستش را سفت گرفت و خطوط روی دستش را عمیق نگاه کرد و با انگشتان کشیدهاش خطوط را لمس میکرد.
-از من چه میخوای مارتین هارلی فرزند، جیمز هارلی؟
سخت تعجب کرد و از شدت اضطراب بی وقفه عرق میکرد، سپس سخت آب دهانش را در گلویش قورت داد.
-مادرم، میخوام بدونم اون زندهست و همچنین مبارزهام با توماس و سرنوشتم با این مشکل عظیم.
گاتیلدا نفسی بیرون داد و درحالی که به چشمانش زل زده بود پاسخ داد:
-مادرت زندهست.
چشمانش از شدت خوشحالی برق شادی گرفت.
-اون کجاست؟
-اسیره، نمیتونم دقیق بدونم کجاست ولی ظاهرا جای دوریه.
چهرهاش به شدت درهم رفت و با حالی دگرگون تنها سکوت کرد.
-تو گریبانگیر توماس میشی ولی بهتره مبارزه کنی. بزرگترین باختت مبارزه نکردنه، مارتین تو هم دلیل مرگ توماسی و هم زنده بودنش. هم باعثوبانی تخت و تاجشی هم سقوطش.
با ابروهایی بالا انداختهاش خواست چیزی بگوید؛ اما گاتیلدا مانع شد.
-تو قدرت بزرگی داری و اونم شجاعتته. بهتره شجاع باشی. در ضمن مادرت در انتظارته.
سکوت تلخی میان لبهایش ریشه زد، گاتلیدا با اشاره از او خواست که از او دور شود. از جایش برخاست درهمان حین گاتیدا ادامه داد:
-این گردنبند هدیهی خوبیه برای دخترِ کک مکی.
به عقب برگشت و با تعجب نگاهی به چشمانش انداخت و در ذهن ترافیکش زمزمه کرد:
- دخترِ کک مکی!؟ در زندگی من همچین آدمی وجود خارجی نداشت!
گردنبند را درون جیبش گذاشت و خم شد، کفشش را به پا کند بلافاصله گاتیلدا از او نگاهی گرفت و این بار به چهرهی متعجب کاترینا چشم دوخت.
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: