• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_30

آفتاب با پرسه‌های هل‌هلکی روز را آغاز کرد. عجب تکرار خستگی‌ناپذیریست جابه‌جایی شب و روز!
جاسبر، پس از بیدار شدن از خواب، آتش را خاموش کرد و همراه ایلیا به شکار رفتند. مارتین در همان حال و هوای نوازش‌وارانه‌ی صبحگاهی؛ کاترینا را در عمق خواب تماشا می‌کرد. در افکارش خود را جای آن موجود سرگشته و متوحش که از او گفته بودند، تصور کرد. امیدوار بود این تنها یک نظریه باشد؛ گرچه حقیقت تلخ‌تر از این گفته‌ها بود!
هر چهار نفر به راه افتادند، سفر سخت و مرموز بر شانه‌های مارتین سنگینی می‌کرد. جنگلِ بسیار بزرگ و پر از فراز و نشیب را به سختی گذراندند. بلاخره بعد از گذراندن کوه و تپه‌ها به محل مورد نظرشان رسیدند.
جاسبر و کاترینا کنار غاری که سنگ‌های زیادی کنارش جمع شده بود، ایستادند و با آوردن کلماتی از زبانی عجیب، با صدای بلندی که به گوش حُراس برسد را به زبان آوردند، گویا رمز ورود به کهف بود!
صخره‌ی بزرگی جابه‌جا شد؛ دختر سرخ پوستی با چشمان درشت مسحورش نگاه مشکوکی به اطراف انداخت؛ اما پس از شناخت کاترینا به آن‌ها اجازه‌ی ورود داد.
همان که وارد غار شدند، صدای گوش‌خراش پرندگانی به گوششان می‌خورد. تا اینکه؛ دو خفاش بدریختی از مقابلشان پرواز کردند و بعد از رسیدن به سنگی بیضی شکل، چپکی خوابیدند.
غارِ بسیار بزرگی بود؛ قسمت‌هایی از آن روشن و قسمت‌های دیگر به مرور تاریک‌تر و خقته‌تر بود؛ اما چیزی که انسان را به وجد می‌آورد وجود زنان بود که هر کدام مشغول انجام کاری بودند، آن‌ها حتی ورودشان به غار را احساس نکردند و سرشان گرم کارشان بود. به سمتی که دختر سرخ‌پو*ست قدم برمی‌داشت، قدم برداشتند از قسمتی همانند اتاقی گذشتند، که مارتین را بسیار کنجکاو و متشوش کرده بود. مکان بزرگ پر از صندوقچه‌های چوبی قدیمی بود، که هر کدام‌از صندوق پر زیورآلات و سکه هایی از ج*ن*س طلا بود. اتاق نیمه‌ تاریک با وجود شعله‌های فانوس به زیباترین حالت انعکاس می‌داد و می‌درخشید.
انواع و اشکال جواهرات باستانی در آن اتاق مانند، وجود داشت. مدتی آن‌جا ایستادند. مارتین کمی در آن‌جا قدم زد و به غاری که ذهنش را حسابی مشوش و بیقرار کرده بود فکر می‌کرد؛ اما صدای ظریف زنی افکارش را از هم گسست و او را محو نگاهش کرد.
دختر زیبایی با عشقوه و ناز از فاصله‌ای نه چندان دور سراغ مارتین آمد، که نگاه‌های حسادت کاترینا را به دنبال داشت. دخترک، موهای زرد بسیار بلندش را پشت گوش انداخت و با لحن ظریفی گفت:
-من زیبام؟
انگشت‌های نحیفش را به مارتین نزدیک کرد و طره‌ای از موهای مارتین که روی صورتش ریخته بود، را پس زد و چانه‌اش را گستاخانه بالا آورد.
مانده بود که چه بگوید؟ جاسبر خنده‌ی مضخرفی بر لبانش کشید و سعی کرد دستش را بر دهانش بگذارد، تا خنده‌اش را نمایان‌تر نکند. مارتین که هاج و واج به دخترک می‌نگرید و راجبه خنده‌های ریز جاسبر درنگ می‌کرد، درواقع دلیل خنده‌هایش را نمی‌دانست.
-بله، بسیار زیبا.
لبخند دندان‌نمایی زد‌، دندان‌هایش همچون مروارید می‌درخشیدند، که به راحتی می‌توانست تصویر منعکس خود را در دندان‌هایش ببیند. و با خود می‌گفت:
- بدون شک پری بود!
سپس به آینه‌ی قدی سمت چپ که ترک‌های بسیاری داشت اشاره کرد؛ مارتین سری برگرداند و با چهره‌ی متعجب و حیرانی به سمت عقب برگشت. تصویرش در آینه زشترین و کریهترین پیرزنی بودکه تا به‌حال دیده بود!

با خنده‌های کش‌داری از مارتین دور شد و به سمت زنانی که سرو صدا ایجاد کرده بودند، رفت.
جاسبر از خنده‌ی بسیارش نقش بر زمین شده بود و باعث شد که ایلیا و کاترینا نیز لبخندی بزنند.
بی‌اعتنا به آن‌ها، اخمی مهمان ابروهایش کرد و سعی کرد خودش را مشغول نگاه کردن به نقاشی‌های رسم شده بر تخته‌های غار در آن‌جا بکند. چیزی را زیر پایش حس کرد، کفش مشکی‌اش که با گل و لای کثیف شده بود را بلند کرد و با چشمان برق‌زده و مدهوش گردنبند ظریف و طلایی رنگ، چشم‌گیری را مشاهده کرد. دو لا شد و آن را از زمین برداشت و با دقت فراوانی به اجزایش نگاه کرد. گردنبدی که پلاک کوچکی از یک فرشته‌ی کوچک با بال‌های ظریف حک شده بود، او را کمی نزدیک‌تر کرد و زیر ل*ب گفت:
-فرشته!
صدای قدم‌هایی همه‌جا را احاطه کرده بود؛ زنی نسبتا قد بلند با لباس‌های سیاه چند تیکه‌ای چرمی مقابلش ایستاد. پو*ست تیره‌ای داشت و چشمانی بدون مردمک! کاملا چشم سفید بود. مارتین اول گمان کرد نابیناست اما بعد متوجه شد، او می‌‌توانست حتی درون انسان‌ها را نیز ببیند.
با لبخند ژکوندی ل*ب‌های ب*ر*جسته‌اش را کش‌دار کرد و ل*ب زد:
-پیش خودت نگه‌ش دار روزی به فردی که صاحب اصلیش باشه، هدیه می‌دی.
بعد از گفتن حرفش همراه چند زن دیگر که شانه به شانه‌ی او بودند به مسیر دیگری قدم برداشت. مارتین که حسابی از دیدن این زن شوکه بود، با خود زمزمه کرد:
- به گمانم این همان گاتیلدا باشد.
جاسبر همان‌جا منتظرشان ایستاده بود و مارتین همراه کاترینا و ایلیا به دنبال گاتلیدا قدم برداشت.
گاتیلدا پس از رسیدن به غرفه‌ی بسیار کوچک بر تخت سنگی چهار زانو نشست و سپس چشم‌هایش را برای مدت کوتاهی بست‌.
غرفه پر بود از ادویه‌های عجیب و غریب و کتاب‌های بسیار قدیمی، عود و شمع‌های بزرگ و کوچک و آینه‌های متفاوت و عجیب! علاوه بر آن‌ها بوی بخوری که هر لحظه تیزی آن سرش را به درد آورده بود.
به کاترینا نگاهی انداخت و با حالت سوالی گفت:
-دیدار من با تو توسط توماس منع شده این رو به یاد داری؟
کاترینا با دهن‌کجی جواب داد:
-برام مهم نیست گاتیلدا من به کمکت نیازمندم.
گاتیدا: چه کمکی؟
کاترینا با اشاره نگاهی به مارتین انداخت؛ سپس کمی نزدیک شد.
کاترینا: مارتین همون کسی که قراره توسط توماس مسخ بشه و اینکه، ممکنه جنگی میان جگوارها و گرگ‌ها صورت بگیره یعنی مریجت‌ها و راگویندیک‌ها!
گاتیلدا چشمانش را بر مارتین ثابت نگه داشت و با اشاره به او فهماند که روبه‌رویش بنشیند. کفش‌هایش را آهسته از پاهایش کند و روبه‌رویش نشست و به مردمک نداشته‌اش چشم دوخت.
گاتیلدا مدتی بر چشمانش زل زده بود؛ سپس کف دستش را سفت گرفت و خطوط بر روی دستش را عمیق نگاه کرد و با انگشتان کشیده‌اش خطوط را لمس می‌کرد.
-از من چه می‌خوای مارتین اگنس فرزند، جیمز اگنس؟
سخت تعجب کرد و از شدت اضطراب بی وقفه عرق می‌کرد، سپس سخت آب دهانش را در گلویش قورت داد.
-مادرم، می‌خوام بدونم اون زنده‌ست و همچنین مبارزه‌ام با توماس و سرنوشتم با این مشکل عظیم.
گاتیلدا نفسی بیرون داد و درحالی که به چشمانش زل زده بود پاسخ داد:
-مادرت زند‌ه‌ست.
چشمانش از شدت خوش‌حالی برق شادی گرفت.
-اون کجاست؟
-اسیره، نمی‌تونم‌ دقیق بدونم کجاست ولی ظاهرا جای دوریه.
چهره‌اش به شدت درهم رفت و با حالی دگرگون تنها سکوت کرد.
-تو گریبان‌گیر توماس می‌شی ولی بهتره مبارزه کنی. بزرگترین باختت مبارزه نکردنه، مارتین تو هم دلیل مرگ توماسی و هم زنده بودنش. هم باعث‌وبانی تخت و تاجشی هم سقوطش.
با ابروهایی بالا انداخته‌اش خواست چیزی بگوید؛ اما گاتیلدا مانع شد.
-تو قدرت بزرگی داری و اونم شجاعتته. بهتره شجاع باشی. در ضمن مادرت در انتظارته.
سکوت تلخی میان ل*ب‌هایش ریشه زد، گاتلیدا با اشاره از او خواست که از او دور شود. از جایش برخاست درهمان حین گاتیدا ادامه داد:
-این گردنبند هدیه‌ی خوبیه برای... دخترِ کک مکی.
به عقب برگشت و با تعجب نگاهی به چشمانش انداخت و در ذهن ترافیکش زمزمه کرد:
- دخترِ کک مکی!؟
در زندگی او همچین آدمی وجود خارجی نداشت!

گردنبند را درون جیبش گذاشت و خم شد، کفشش را به پا کند، بلافاصله گاتیلدا از او نگاهی گرفت و این‌ بار به چهره‌ی متعجب کاترینا چشم دوخت.

کد:
 پارت_30



آفتاب با پرسه‌های هل‌هلکی روز را آغاز کرد. عجب تکرار خستگی‌ناپذیریست جابه‌جایی شب و روز!

جاسبر، پس از بیدار شدن از خواب، آتش را خاموش کرد و همراه ایلیا به شکار رفتند. مارتین در همان حال و هوای نوازش‌وارانه‌ی صبحگاهی؛ کاترینا را در عمق خواب تماشا می‌کرد. در افکارش خود را جای آن موجود سرگشته و متوحش که از او گفته بودند، تصور کرد. امیدوار بود این تنها یک نظریه باشد؛ گرچه حقیقت تلخ‌تر از این گفته‌ها بود!

هر چهار نفر به راه افتادند، سفر سخت و مرموز بر شانه‌های مارتین سنگینی می‌کرد. جنگلِ بسیار بزرگ و پر از فراز و نشیب را به سختی گذراندند. بلاخره بعد از گذراندن کوه و تپه‌ها به محل مورد نظرشان رسیدند.

جاسبر و کاترینا کنار غاری که سنگ‌های زیادی کنارش جمع شده بود، ایستادند و با آوردن کلماتی از زبانی عجیب، با صدای بلندی که به گوش حُراس برسد را به زبان آوردند، گویا رمز ورود به کهف بود!

صخره‌ی بزرگی جابه‌جا شد؛ دختر سرخ پوستی با چشمان درشت مسحورش نگاه مشکوکی به اطراف انداخت؛ اما پس از شناخت کاترینا به آن‌ها اجازه‌ی ورود داد.

همان که وارد غار شدند، صدای گوش‌خراش پرندگانی به گوششان می‌خورد. تا اینکه؛ دو خفاش بدریختی از مقابلشان پرواز کردند و بعد از رسیدن به سنگی بیضی شکل، چپکی خوابیدند.

غارِ بسیار بزرگی بود؛ قسمت‌هایی از آن روشن و قسمت‌های دیگر به مرور تاریک‌تر و خقته‌تر بود؛ اما چیزی که انسان را به وجد می‌آورد وجود زنان بود، که هر کدام مشغول انجام کاری بودند، آن‌ها حتی ورودشان به غار را احساس نکردند و سرشان گرم کارشان بود. به سمتی که دختر سرخ‌پو*ست قدم برمی‌داشت، قدم برداشتند از قسمتی همانند اتاقی گذشتند، که مارتین را بسیار کنجکاو و متشوش کرده بود. مکان بزرگ پر از صندوقچه‌های چوبی قدیمی بود، که هر کدام‌از صندوق پر زیورآلات و سکه هایی از ج*ن*س طلا بود. اتاق نیمه‌ تاریک با وجود شعله‌های فانوس به زیباترین حالت انعکاس می‌داد و می‌درخشید.

انواع و اشکال جواهرات باستانی در آن اتاق مانند، وجود داشت. مدتی آن‌جا ایستادند. مارتین کمی در آن‌جا قدم زد و به غاری که ذهنش را حسابی مشوش و بیقرار کرده بود فکر می‌کرد؛ اما صدای ظریف زنی افکارش را از هم گسست و او را محو نگاهش کرد.

دختر زیبایی با عشقوه و ناز از فاصله‌ای نه چندان دور سراغ مارتین آمد، که نگاه‌های حسادت کاترینا را به دنبال داشت. دخترک، موهای زرد بسیار بلندش را پشت گوش انداخت و با لحن ظریفی گفت:

-من زیبام؟

انگشت‌های نحیفش را به مارتین نزدیک کرد و طره‌ای از موهای مارتین که روی صورتش ریخته بود، را پس زد و چانه‌اش را گستاخانه بالا آورد.

مانده بود که چه بگوید؟ جاسبر خنده‌ی مضخرفی بر لبانش کشید و سعی کرد دستش را بر دهانش بگذارد، تا خنده‌اش را نمایان‌تر نکند. مارتین که گیج و وار به دخترک می‌نگرید و راجبه خنده‌های ریز جاسبر درنگ می‌کرد، درواقع دلیل خنده‌هایش را نمی‌دانست.

-بله، بسیار زیبا.

لبخند دندان‌نمایی زد‌، دندان‌هایش همچون مروارید می‌درخشیدند، که به راحتی می‌توانست تصویر منعکس خود را در دندان‌هایش ببیند. و با خود می‌گفت:

- بدون شک پری بود!

سپس به آینه‌ی قدی سمت چپ که ترک‌های بسیاری داشت اشاره کرد؛ مارتین سری برگرداند و با چهره‌ی متعجب و حیرانی به سمت عقب برگشت. تصویرش در آینه زشترین و کریهترین پیرزنی بودکه تا به‌حال دیده بود!

 با خنده‌های کش‌داری از مارتین دور شد و به سمت زنانی که سرو صدا ایجاد کرده بودند، رفت.

جاسبر از خنده‌ی بسیارش نقش بر زمین شده بود و باعث شد که ایلیا و کاترینا نیز لبخندی بزنند.

بی‌اعتنا به آن‌ها، اخمی مهمان ابروهایش کرد و سعی کرد خودش را مشغول نگاه کردن به تابلو نقاشی‌های منصوب در آنجا بکند. چیزی را زیر پایش حس کرد، کفش مشکی‌اش که با گل و لای کثیف شده بود را بلند کرد و با چشمان برق‌زده و مدهوش گردنبند ظریف و طلایی رنگ، چشم‌گیری را مشاهده کرد. دو لا شد و آن را از زمین برداشت و با دقت فراوانی به اجزایش نگاه کرد. گردنبدی که پلاک کوچکی از یک پرنده حک شده بود، او را کمی نزدیک‌تر کرد و زیر ل*ب گفت:

-ققنوس!

صدای قدم‌هایی همه‌جا را احاطه کرده بود؛ زنی نسبتا قد بلند با لباس‌های سیاه چند تیکه‌ای چرمی مقابلش ایستاد. پو*ست تیره‌ای داشت و چشمانی بدون مردمک! کاملا چشم سفید بود. مارتین اول گمان کرد نابیناست اما بعد متوجه شد، او می‌‌توانست حتی درون انسان‌ها را نیز ببیند.

با لبخند ژکوندی ل*ب‌های ب*ر*جسته‌اش را کش‌دار کرد و ل*ب زد:

-پیش خودت نگه‌ش دار روزی به فردی که صاحب اصلیش باشه، هدیه می‌دهی.

بعد از گفتن حرفش همراه چند زن دیگر که شانه به شانه‌ی او بودند به مسیر دیگری قدم برداشت. مارتین که حسابی از دیدن این زن شوکه بود، با خود زمزمه کرد:

- به گمانم این همان گاتیلدا باشد.

جاسبر همان‌جا منتظرشان ایستاده بود و مارتین همراه کاترینا و ایلیا به دنبال گاتلیدا قدم برداشت.

گاتیلدا پس از رسیدن به غرفه‌ی بسیار کوچک بر تخت سنگی چهار زانو نشست و سپس چشم‌هایش را برای مدت کوتاهی بست‌.

غرفه پر بود از ادویه‌های عجیب و غریب و کتاب‌های بسیار قدیمی، عود و شمع‌های بزرگ و کوچک و آینه‌های متفاوت و عجیب! علاوه بر آن‌ها بوی بخوری که هر لحظه تیزی آن سرش را به درد آورده بود.

به کاترینا نگاهی انداخت و با حالت سوالی گفت:

-دیدار من با تو توسط توماس منع شده این رو به یاد داری؟

کاترینا با دهن‌کجی جواب داد:

-برام مهم نیست گاتیلدا من به کمکت نیازمندم.

گاتیدا: چه کمکی؟

کاترینا با اشاره نگاهی به مارتین انداخت؛ سپس کمی نزدیک شد.

کاترینا: مارتین همون کسی که قراره توسط توماس مسخ بشه و اینکه، ممکنه جنگی میان جگوارها و گرگ‌ها صورت بگیره یعنی مریجت‌ها و راگویندیک‌ها!

گاتیلدا چشمانش را بر مارتین ثابت نگه داشت و با اشاره به او فهماند که روبه‌رویش بنشیند. کفش‌هایش را آهسته از پاهایش کند و روبه‌رویش نشست و به مردمک نداشته‌اش چشم دوخت.

گاتیلدا مدتی بر چشمانش زل زده بود؛ سپس کف دستش را سفت گرفت و خطوط روی دستش را عمیق نگاه کرد و با انگشتان کشیده‌اش خطوط را لمس می‌کرد.

-از من چه می‌خوای مارتین هارلی فرزند، جیمز هارلی؟

سخت تعجب کرد و از شدت اضطراب بی وقفه عرق می‌کرد، سپس سخت آب دهانش را در گلویش قورت داد.

-مادرم، می‌خوام بدونم اون زنده‌ست و همچنین مبارزه‌ام با توماس و سرنوشتم با این مشکل عظیم.

گاتیلدا نفسی بیرون داد و درحالی که به چشمانش زل زده بود پاسخ داد:

-مادرت زند‌ه‌ست.

چشمانش از شدت خوش‌حالی برق شادی گرفت.

-اون کجاست؟

-اسیره، نمی‌تونم‌ دقیق بدونم کجاست ولی ظاهرا جای دوریه.

چهره‌اش به شدت درهم رفت و با حالی دگرگون تنها سکوت کرد.

-تو گریبان‌گیر توماس می‌شی ولی بهتره مبارزه کنی. بزرگترین باختت مبارزه نکردنه، مارتین تو هم دلیل مرگ توماسی و هم زنده بودنش. هم باعث‌وبانی تخت و تاجشی هم سقوطش.

با ابروهایی بالا انداخته‌اش خواست چیزی بگوید؛ اما گاتیلدا مانع شد.

-تو قدرت بزرگی داری و اونم شجاعتته. بهتره شجاع باشی. در ضمن مادرت در انتظارته.

سکوت تلخی میان لبهایش ریشه زد، گاتلیدا با اشاره از او خواست که از او دور شود. از جایش برخاست درهمان حین گاتیدا ادامه داد:

-این گردنبند هدیه‌ی خوبیه برای دخترِ کک مکی.

به عقب برگشت و با تعجب نگاهی به چشمانش انداخت و در ذهن ترافیکش زمزمه کرد:

- دخترِ کک مکی!؟ در زندگی من همچین آدمی وجود خارجی نداشت!

 گردنبند را درون جیبش گذاشت و خم شد، کفشش را به پا کند بلافاصله گاتیلدا از او نگاهی گرفت و این‌ بار به چهره‌ی متعجب کاترینا چشم دوخت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_ 31

-قرار نیست جنگی رُخ بده، چیزی رو که من می‌بینم جنگی‌ست در چند سال دیگر به طرز فجیعی گرییان گیر همه میشه، جنگی سخت و مهلک، پس الان نگران چیزی نباش کاترینا.
پس از اتمام جمله‌اش‌ چیزی به ذهن مارتین هجوم آورد. گاتیلدا مشکوک گام خفیفی، سمت مارتین برداشت و دستش را بر قلبی که حال تندتر می‌تپید، گذاشت.
-هیچکس جزء توماس نمی‌تونه این طلسم رو از بین ببره.
نگاه تیره‌ و تارش را به اطراف چرخاند. حال او در سیاه‌ترین نقطه بدشانسی ایستاده بود. جمله‌ای دردمند در ذهنش تداعی شد.
-آرزو می‌کردم کاش هنوز مثل بچگی‌ام ذهنم آزاد بود موقع راه رفتن به جای بدبختی‌هایم،قدم‌هایم را می‌شمردم.
چشمانش را گرد کرد و با حالت نگران کننده‌ای پرسید:
-تو اطلس رو دیدی؟
درحالی که قلب بی قرارش از ترس تند‌تند می‌زد و گویا سبیی در گلویش گیر کرده بود، تنها سر تکان داد.
-از خودت در برابرش مراقبت کن، مارتین.
دیگر چیزی نگفت، ظاهراً دیدارش با آن دختر مرموز امر مهمی بود. کاترینا تشکری از گاتیلدا کرد و برای برگشت، خودشان را آماده کرده بودند. همان لحظه که خواستند، از آنجا همگی بیرون بروند با حرف گاتیلدا سرجایشان منگنه شدند.
-تو به زودی می‌میری.
هر سه‌ با بُهت به همدیگر نگاهی انداختند؛ اما نگاه گاتیلدا بر روی ایلیا نشسته بود.
ایلیا چشمان آهوییش را باز و بسته کرد و سرجایش با ترسی که از او حاکم شده بود، تنها به چشمان گاتیلدا زل زد. تن نحیفش با حرف گاتیلدا ارتعاشی کرد. گاتیلدا قدم‌های بسیار ن*زد*یک*ی را به جهت ایلیا برداشت، جوری که با او س*ی*نه به س*ی*نه شد.
-زنده بودنت آسیب زیادی رو به گله وارد می‌کنه، مخصوصا جاسبر، می‌دونستی اون خیلی به تو شیفته شده؟

ایلیا سکوت کرد و مارتین و کاترینا تنها با ترحم و تعجب بهم دیگر چشم دوخته بودند.گاتیلدا ادامه داد:
-ممکنه جاسبر به دست تو بمیره و یا خودت به دست خودت، کدوم رو انتخاب می‌کنی، ایلیا؟
کاترینا با سکوت عظیمی، د*ه*ان باز کرد، سپس با لحن مضطربی فریاد زد:
-گاتیلدا!
-من درون تو طلسم سیاهی می‌بینم ایلیا، طلسمی که توسط جادوگر حقیر بر قلب تو قرار گرفته. از همان بدو تولدت.
تکه‌اشکی برگونه‌ی سپیدش سرازیر شد، مارتین می‌توانست احساسش را درک کن‌ او نیز این حس را با تمام وجود احساس می‌کرد.
"گاهی هم با کلمات ترک برمی‌داری. ترک‌های کوچک‌، گاهی از فاصله‌ی دور قابل دیدن نیست اما؛ به مرور ترک‌ها بیشتر می‌شوند و درک‌ها کمترو در آخر آوار می‌شوی بر خودت!"
با ناباوری ل*ب زد:
- خودم رو می‌کشم.
کاترینا: دیوونه شدی؟
-من برای جاسبر هر کاری می‌کنم. من یه منحوسم، من همیشه خودم رو به همین دلیل ازش جدا کردم.

ایلیا با چشمان سرخ ناشی از گریه به سمت بیرون دوید. صدای هق‌هق‌اش را می‌توانستند از راه روی دور و دراز نیز بشنوند. با جمله‌ی آخر گاتلیدا، از آن‌جا بیرون رفتند، از غاری که ممکن بود تله‌ی بزرگی باشد.
-به امید دیدار مارتین.

در تمام راه هیچ‌کدام باهم حرفی نزده بودند؛ اما چشم‌های هر کدام بیانگر چیزی بود. جاسبر در تمام راه از شدت کنجکاوی سوالاتی می‌کرد و سپس با جواب‌های سردشان تنها سکوت می‌کرد. درحالی که بو‌هایی به مشامش می‌خورد، نگران ایلیا شد و مدام از او حالش را می‌پرسید؛ اما ایلیا تنها لبخند می‌زد ‌و موضوع را از جاسبر مخفی می‌کرد. حالت دلگیرانه‌ای میان آن‌ها گره‌ی عمیقی خورده بود. خبرهای شوک بر‌انگیز و غمناکی حال هر کدامشان را به شدت می‌آزرد. شب را به ناچار در جنگل ماندند و ساعاتی را دور آتشی که هیزم‌های بی‌نوا همانند روحشان را آهسته می‌سوزاند، نشسته بودند. جاسبر خمیازه‌ای کشید و پیش از همه خود را برای خواب آماده کرد.
شب، چون نفس‌های تابان ماه می‌میرد و با سو‌سو زدن ستاره‌ها اشک را بر چشمان شهلایی‌اش می‌سپارد و به آ*غ*و*ش می‌کشد تمام بی‌مهریه خاطرات بی‌رحم را.
ایلیا درحالی زانوهایش را به ب*غ*ل گرفته بود با چشمانی که هاله‌ی اشک از آن پدیدار می‌شد، نگاهی به چشمان بسته‌ی جاسبر انداخت و آرام می‌گریست.
کاترینا با بغض او را به آ*غ*و*ش کشید و اشک‌هایش را از گونه‌اش سردش پاک می‌کرد. بر سرش ب*وسه‌ای پرمهری زد و سرش را بر قلبش نزدیک کرد. ایلیا درحالی که آرام اشک می‌ریخت با صدای خش‌داری اتفاقات گذشته‌اش را تعریف می‌کرد:
-زمانی که متولد شدم به دست جادوگری دلسنگ طلسم شدم. طلسمی که بختم رو سرنگون کرد. نه می‌تونم عاشق بشم و نه حتی یه انسان عادی باشم که درگیر کارهای ساده‌ی روزمره‌اش باشد. من به تمام انسان‌ها حسادت می‌کنم.
با پشت دستش اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و با پوزخندی ادامه داد:
-حتی به احمق‌ترینشون! این طلسم روزی می‌شکنه که یا در آخر وجود من رو می‌گیره یا وجود عزیزِ من رو.

صبح روز بعد همگی برای خروج از جنگل آماده شدند؛ گرچه آفتاب هنوز نتابیده بود و همچنان آسمان در شفق خونین به سر می‌برد، صدای مشکوکی باعث شد که همه حالت تدافعی بگیرند. هر سه دور مارتین ایستادند تا در برابر خطر از او محافظت کنند. مارتین درحالی که قلب او از دریچه‌ی ترس در حال چکیدن بود خود را قوی جلوه می‌داد. جاسبر با صدای بلندی فریادی زد:
-کی اینجاست؟
صدای چند قدمی به آن‌ها نزدیک‌ شد، با آن‌که صدای محوی بود اما؛ سنگینی ترس بر روی پاشنه‌‌ی پاهایش قابل محسوس بود. مردی دارای قد و قامت بلند و پوستی تیره مقابلشان سبز شد، گرچه لباس‌های عجیبش مارتین را به حیرت‌ برانگیخت اما جدیت از چهره‌اش بیداد می‌کرد. حتی موهای بلندش مانند دزدان دریایی دردلاک، بافته شده بود و دور جبینش دستمالی سیاه بسته بود. کاترینا شجاعانه جلو آمد‌؛ گویا مرد را می‌شناخت.
-بنجامین، چه دلیلی تو رو این‌جا کشوند؟
مرد که بنجامین نامی داشت، ل*ب‌های ب*ر*جسته‌اش را با زبان تر کرد و کمی از آن مردهای دور اطرافش که تقریبا دو الا سه نفری بودند جدا شد و گامی به سمت جلو برداشت. با پلک دیگری که زد چشمانش به زیباترین رنگ مرسوم شد.
درست مثل کاترینا، در مواقع ضروری و پر خطر کهربائی می‌شوند.
-توماس فرمانده‌ی منه. از من خواست که این مرد رو به حضورش ببرم.
جاسبر معترضانه اخم غلیظی کرد و با لحن غلیظی گفت:
-برای چی؟
بنجامین نگاهی به مارتین انداخت و نزدیک‌تر شد.
خنجر نقره‌ای رنگش با وجود روزنه‌های نور به حالت چشم‌گیری برق می‌زد. قبل از ان‌که گستاخانه پاسخ جاسبر را بدهد با چشمانی گشاد ایلیا را تماشا کرد که همگی از این نگاه شوکه شدند.
-خودت بهتر می‌دونی جاسبر.

با خشم حاکم ببن هردویشان هر کدام تبدیل به چیزی که اصالتشان بود شدند. بنجامین به ببری بنگال و جاسبر گرگی شب‌نما، و در همان حال باهم گلاویز شدند. کاترینا نیز با حالت تناسخ شده‌اش به مبارزه رفت و آشوبی به پا شد.
ایلیا نیز در کنار مارتین سعی داشت از او محافظت کند؛ گرچه قدرت ضعیف‌تری داشت ولی باید مقاومت می‌کرد. ترس بر جو حاکم شده بود و همه همدیگر را با چشمان آزارمندشان، می‌دریدند. هوا آوای تاریکی گرفت و با صداهای پرندگان آوازی، هماهنگ می‌زد.
تیری زهرآلود از میان بوته‌های سبزی به مارتین که هدف بود شلیک شد؛ اما ایلیا خود را زودتر رساند و از آن تیر در قلبش استقبال کرد و خود را میان برگ‌های خشک رنگی رها کرد.
مارتین فریادی زد و خود را به ایلیا رساند از لبخندش و چشمانِ خمارِ نیمه‌بسته‌اش طعم خداحافظی را می‌توان چشید.
زیر ل*ب با لبخندی تلخ گفت:
-بلاخره دیگر منحوس نیستم من طل..طلسم.. رو شکستم.
دشمن‌ها با دیدن صح*نه عقب‌نشینی کردند. جاسبر گویا بویی برد و همانند پسربچه‌ی بی‌پناهی خود را به آغوشی که کم‌کم، سرد می‌شد و دیگر گرمای عشق نمی‌داد، رساند.
فریاد زد و او را سخت به آ*غ*و*ش کشید، فریاد‌هایش کوه را می‌شکافت و احساس غم را در هوا می‌گرفت.
-تو قرار نیست من رو ترک کنی، ایلیا تو به من قول دادی!
کاترینا اشک‌هایش را پاک می‌کرد و همانند جاسبر برای باز کردن چشمانش تقلا می‌کرد.
مارتین با نفس نفس، زدن فاصله‌ای گرفت. ایلیا دیگر نفسی نکشید و با همان لبخند به خواب ابدی سپرده شد.
خون سیاهی از قلبش می‌چکید گویا اثر طلسم بود.
جاسبر با خشمی از جایش برخاست و یقه‌ی مارتین را سفت چسبید و با مشت‌های پی‌درپی او را نقش زمین کرد. کاترینا هر دو را از هم‌دیگر جدا کرد، با این اتفاق کینه‌ی سیاه مانندی درون قلب جاسبر کاشته شده بود. مارتین با بغض، خونی که از بینی‌اش می‌چکید را با آستینش پاک کرد و با ترحمی به ایلیا چشم دوخت.
عذاب درون او حاکم شده بود، چیزی مثل بیداد کردن وجدان، او خود را مقصر این اتفاقات ناگوار می‌دانست. می‌بایست دور شود. ممکن بود؛ کاترینا را نیز به همان گونه از دست بدهد. با حرف آخر جاسبر قدم‌هایش را سمت جنگل تندتر کرد.
-تو مقصر کشته شدنِ ایلیایی، به همین راحتی از تو نمی‌گذرم مارتین!
کد:
 پارت_ 31



-قرار نیست جنگی رُخ بده، چیزی رو که من می‌بینم جنگی‌ست در چند سال دیگر به طرز فجیعی گرییان گیر همه میشه، جنگی سخت و مهلک، پس الان نگران چیزی نباش کاترینا.

پس از اتمام جمله‌اش‌ چیزی به ذهن مارتین هجوم آورد. گاتیلدا مشکوک گام خفیفی، سمت مارتین برداشت و دستش را بر قلبی که حال تندتر می‌تپید، گذاشت.

-هیچکس جزء توماس نمی‌تونه این طلسم رو از بین ببره.

نگاه تیره‌ و تارش را به اطراف چرخاند. حال او در سیاه‌ترین نقطه بدشانسی ایستاده بود. جمله‌ای دردمند در ذهنش تداعی شد.

-آرزو می‌کردم کاش هنوز مثل بچگی‌ام ذهنم آزاد بود موقع راه رفتن به جای بدبختی‌هایم،قدم‌هایم را می‌شمردم.

چشمانش را گرد کرد و با حالت نگران کننده‌ای پرسید:

-تو اطلس رو دیدی؟

درحالی که قلب بی قرارش از ترس تند‌تند می‌زد و گویا سبیی در گلویش گیر کرده بود، تنها سر تکان داد.

-از خودت در برابرش مراقبت کن، مارتین.

دیگر چیزی نگفت، ظاهراً دیدارش با آن دختر مرموز امر مهمی بود. کاترینا تشکری از گاتیلدا کرد و برای برگشت، خودشان را آماده کرده بودند. همان لحظه که خواستند، از آنجا همگی بیرون بروند با حرف گاتیلدا سرجایشان منگنه شدند.

-تو به زودی می‌میری.

هر سه‌ با بُهت به همدیگر نگاهی انداختند؛ اما نگاه گاتیلدا بر روی ایلیا نشسته بود.

ایلیا چشمان آهوییش را باز و بسته کرد و سرجایش با ترسی که از او حاکم شده بود، تنها به چشمان گاتیلدا زل زد. تن نحیفش با حرف گاتیلدا ارتعاشی کرد. گاتیلدا قدم‌های بسیار ن*زد*یک*ی را به جهت ایلیا برداشت، جوری که با او س*ی*نه به س*ی*نه شد.

-زنده بودنت آسیب زیادی رو به گله وارد می‌کنه، مخصوصا جاسبر، می‌دونستی اون خیلی به تو شیفته شده؟ ممکنه جاسبر به دست تو بمیره و یا خودت به دست خودت، کدوم رو انتخاب می‌کنی، ایلیا؟

کاترینا با سکوت عظیمی، د*ه*ان باز کرد، سپس با لحن مضطربی فریاد زد:

-گاتیلدا!

-من درون تو طلسم سیاهی می‌بینم ایلیا، طلسمی که توسط جادوگر حقیر بر قلب تو قرار گرفته. از همان زمانِ تولدت.

تکه‌اشکی برگونه‌ی سپیدش سرازیر شد، مارتین می‌توانست احساسش را درک کن‌ او نیز این حس را با تمام وجود احساس می‌کرد.

"گاهی هم با کلمات ترک برمی‌داری. ترک‌های کوچک‌، گاهی از فاصله‌ی دور قابل دیدن نیست اما؛ به مرور ترک‌ها بیشتر می‌شوند و درک‌ها کمترو در آخر آوار می‌شوی بر خودت!"

- خودم رو می‌کشم.

کاترینا: دیوونه شدی؟

-من برای جاسبر هر کاری می‌کنم. من یه منحوسم، من همیشه خودم رو به همین دلیل ازش جدا کردم.

 ایلیا با چشمانی سرخ ناشی از گریه به سمت بیرون دوید. صدای هق‌هق‌اش را می‌توانستند از راه روی دور و دراز نیز بشنوند. با جمله‌ی آخر گاتلیدا، از آنجا بیرون رفتند، از غاری که ممکن بود تله‌ی بزرگی باشد.

-به امید دیدار مارتین.





در تمام راه هیچ‌کدام باهم حرفی نزده بودند؛ اما چشم‌های هر کدام بیانگر چیزی بود. جاسبر در تمام راه از شدت کنجکاوی سوالاتی می‌کرد و سپس با جواب‌های سردشان تنها سکوت می‌کرد. درحالی که بو‌هایی به مشامش می‌خورد، نگران ایلیا شد و مدام از او حالش را می‌پرسید؛ اما ایلیا تنها لبخند می‌زد ‌و موضوع را از جاسبر مخفی می‌کرد. حالت دلگیرانه‌ای میان آن‌ها گره‌ی عمیقی خورده بود. خبرهای شوک بر‌انگیز و غمناکی حال هر کدامشان را به شدت می‌آزرد. شب را به ناچار در جنگل ماندند و ساعاتی را دور آتشی که هیزم‌های بی‌نوا همانند روحشان را آهسته می‌سوزاند، نشسته بودند. جاسبر خمیازه‌ای کشید و پیش از همه خود را برای خواب آماده کرد.

شب، چون نفس‌های تابان ماه می‌میرد و با سو‌سو زدن ستاره‌ها اشک را بر چشمان شهلایی‌اش می‌سپارد و به آ*غ*و*ش می‌کشد تمام بی‌مهریه خاطرات بی‌رحم را.

ایلیا درحالی زانوهایش را به ب*غ*ل گرفته بود با چشمانی که هاله‌ی اشک از آن پدیدار می‌شد، نگاهی به چشمان بسته‌ی جاسبر انداخت و آرام می‌گریست.

کاترینا با بغض او را به آ*غ*و*ش کشید و اشک‌هایش را از گونه‌اش سردش پاک می‌کرد. بر سرش ب*وسه‌ای پرمهری زد و سرش را بر قلبش نزدیک کرد. ایلیا درحالی که آرام اشک می‌ریخت با صدای خش‌داری اتفاقات گذشته‌اش را تعریف می‌کرد:

-زمانی که متولد شدم به دست جادوگری دلسنگ طلسم شدم. طلسمی که بختم رو سرنگون کرد. نه می‌تونم عاشق بشم و نه حتی یه انسان عادی باشم که درگیر کارهای ساده‌ی روزمره‌اش باشد. من به تمام انسان‌ها حسادت می‌کنم.

با پشت دستش اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و با پوزخندی ادامه داد:

-حتی به احمق‌ترینشون! این طلسم روزی می‌شکنه که یا در آخر وجود من رو می‌گیره یا وجود عزیزِ من رو.



صبح روز بعد همگی برای خروج از جنگل آماده شدند؛ گرچه افتاب هنوز نتابیده بود و همچنان آسمان در شفق خونین به سر می‌برد، صدای مشکوکی باعث شد که همه حالت تدافعی بگیرند. هر سه دور مارتین ایستادند تا در برابر خطر از او محافظت کنند. مارتین درحالی که قلب او از دریچه‌ی ترس در حال چکیدن بود خود را قوی جلوه می‌داد. جاسبر با صدای بلندی فریادی زد:

-کی اینجاست؟

صدای چند قدمی به آن‌ها نزدیک‌ شد، با آن‌که صدای محوی بود اما؛ سنگینی ترس بر روی پاشنه‌‌ی پاهایش قابل محسوس بود. مردی دارای قد و قامت بلند و پوستی تیره مقابلشان سبز شد، گرچه لباس‌های عجیبش مارتین را به حیرت‌ برانگیخت اما جدیت از چهره‌اش بیداد می‌کرد. حتی موهای بلندش مانند دزدان دریایی بافته شده بود و دور جبینش دستمالی سیاه بسته بود. کاترینا شجاعانه جلو آمد‌؛ گویا مرد را می‌شناخت.

-بنجامین، چه دلیلی تو رو اینجا کشوند؟

مرد که بنجامین نامی داشت، ل*ب‌های ب*ر*جسته‌اش را با زبان تر کرد و کمی از آن مردهای دور اطرافش که تقریبا دو الا سه نفری بودند جدا شد و گامی به سمت جلو برداشت. با پلک دیگری که زد چشمانش به زیباترین رنگ مرسوم شد.

درست مثل کاترینا، در مواقع ضروری و پر خطر کهربائی می‌شوند.

-توماس فرمانده‌ی منه. از من خواست که این مرد رو به حضورش ببرم.

جاسبر معترضانه اخم غلیظی کرد و با لحن غلیظی گفت:

-برای چی؟

بنجامین نگاهی به مارتین انداخت و نزدیک‌تر شد.

خنجر نقره‌ای رنگش با وجود روزنه‌های نور به حالت چشم‌گیری برق می‌زد. قبل از ان‌که گستاخانه پاسخ جاسبر را بدهد با چشمانی گشاد ایلیا را تماشا کرد که همگی از این نگاه شوکه شدند.

-خودت بهتر می‌دونی جاسبر.

 با خشم حاکم ببن هردویشان هر کدام تبدیل به چیزی که اصالتشان بود شدند. بنجامین به ببری بنگال و جاسبر گرگی شب‌نما، و در همان حال باهم گلاویز شدند. کاترینا نیز با حالت تناسخ شده‌اش به مبارزه رفت و آشوبی به پا شد.

ایلیا نیز در کنار مارتین سعی داشت از او محافظت کند؛ گرچه قدرت ضعیف‌تری داشت ولی باید مقاومت می‌کرد. ترس بر جو حاکم شده بود و همه همدیگر را با چشمان آزمندشان، می‌دریدند. هوا آوای تاریکی گرفت و با صداهای پرندگان آوازی، هماهنگ می‌زد.

تیری زهرآلود از میان بوته‌های سبزی به مارتین که هدف بود شلیک شد؛ اما ایلیا خود را زودتر رساند و از آن تیر در قلبش استقبال کرد و خود را میان برگ‌های خشک رنگی رها کرد.

مارتین فریادی زد و خود را به ایلیا رساند از لبخندش و چشمانِ خمارِ نیمه‌بسته‌اش طعم خداحافظی را می‌توان چشید.

زیر ل*ب با لبخندی تلخ گفت:

-بلاخره دیگر منحوس نیستم من طل..طلسم.. رو شکستم.

دشمن‌ها با دیدن صح*نه عقب‌نشینی کردند. جاسبر گویا بویی برد و همانند پسربچه‌ی بی‌پناهی خود را به آغوشی که کم‌کم، سرد می‌شد و دیگر گرمای عشق نمی‌داد، رساند.

فریاد زد و او را سخت به آ*غ*و*ش کشید، فریاد‌هایش کوه را می‌شکافت و احساس غم را در هوا می‌گرفت.

-تو قرار نیست من رو ترک کنی، ایلیا تو به من قول دادی!

کاترینا اشک‌هایش را پاک می‌کرد و مثل جاسبر برای باز کردن چشمانش تقلا می‌کرد.

مارتین با نفس نفس، زدن فاصله‌ای گرفت. ایلیا دیگر نفسی نکشید و با همان لبخند به خواب ابدی سپرده شد.

خون سیاهی از قلبش می‌چکید گویا اثر طلسم بود.

جاسبر با خشمی از جایش برخاست و یقه‌ی مارتین را سفت چسبید و با مشت‌های پی‌درپی او را نقش زمین کرد. کاترینا هر دو را از هم‌دیگر جدا کرد، با این اتفاق کینه‌ی سیاه مانندی درون قلب جاسبر کاشته شده بود. مارتین با بغض، خونی که از بینی‌اش می‌چکید را با آستینش پاک کرد و با ترحمی به ایلیا چشم دوخت.

عذاب درون او حاکم شده بود، چیزی مثل بیداد کردن وجدان ، او خود را مقصر این اتفاقات ناگوار می‌دانست. می‌بایست دور شود. ممکن بود؛ کاترینا را نیز به همان گونه از دست بدهد. با حرف آخر جاسبر قدم‌هایش را سمت جنگل تندتر کرد.

-تو مقصر کشته شدنِ ایلیایی، به همین راحتی از تو نمی‌گذرم مارتین!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_32

نورِ کم جانی بر روی سطح طلایی رنگ گردنبند نشست ‌و زرق‌ و برق رقصانش را مقابل چشمان کنجکاو مارتین به نمایش گذاشت.
ریشی که به تازگی روی سطح پو*ست صافش رویش کرده بود را کمی خاراند و دوباره متفکرانه به گردنبند، چشم دوخت. برایش هنوز هم جای تعجب داشت. با صدای دو رگه‌ای زمزمه کرد:
-دختر کک مکی!
هنوز هم حرف‌های گاتیلدا آویزه‌ی گوشش بود ولی در میان این مباحث این بحث بیشتر جلب توجه می‌کرد.
- اون دختر کی می‌تونه باشه؟!
گرچه؛ قلبِ اقیانوسیه‌ی کاترینا، تمام تُنگ قلبش را فرا گرفته بود و تمام احساسات اورا تصاحب کرده.
نگاهی سرسری به کاغذهای مچاله‌ی، درون سطل گوشه‌ی اتاقش انداخت؛ سپس با بی‌حال‌ترین شکل ممکن قلم را میان انگشتان لرزان و یخ‌زده‌اش به بازی گرفت‌. کف دست‌هایش را کمی به هم مالش داد و سعی کرد، خود را کمی گرم کند. اما؛ با صدای تقه‌خوردن در به یکه‌ای خورد و به خودش آمد.
پوفی از روی کلافگی سر داد و یکی ‌در میان از پله‌های براق چوب‌نما، پایین آمد و خود را کشان‌کشان به در رساند. از دیدن چهره‌ی عبوس و بی‌حال کاترینا کمی جا خورد؛ با غیط نگاهی بهش انداخت؛ سپس کاوش‌گرانه اطراف را نگاه کرد، اما خطری قابل احساس نبود.
کاترینا با حالت خنثی‌ای دست‌هایش را بهم گره زد و دست به س*ی*نه مقابل مارتین ایستاد. و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای مکالمه‌ را شروع کرد:
-معلوم هست کدوم قبرستونی هستی، مارتین؟
مارتین ل*ب غنچه کرد و با ذهنی مشوش تنها به حرف‌هایش گوش می‌داد‌، ل*ب‌های بی‌جانش را با زبان تر کرد و با تک‌سرفه‌ای، گفت:
-بهتره دیگه سراغ من نیای. ممکنه، مثل ایلیا به تو آسیب بزنم.‌
کاترینا با حرف مارتین اخمی کرد، گویا خشم را سرتاسر تنش تزریق کرده بودند. با حالت طلبکارانه مارتین را سمت عقب هل داد تا وارد خانه شود.
خود را روی کاناپه ولو کرد پا روی پا گذاشت و بازجویانه در حال انتظار نشست. مارتین نفسش را آه مانند بیرون داد.
-دیگه نمی‌خوام به کسی آسیب بزنم کاترینا، من نگرانم‌ می‌دونم که می‌تونم با سرنوشتم بجنگم نیازی نیست، من رو همراهی کنی.
کاترینا با صدایی رسا به مارتین تشری زد:
-خودت رو مقصر مرگ ایلیا ندون. رفتار جاسبر رو هم کاملا فراموش کن، اون از روی خشم حرف‌های نابجایی زد. من قول دادم تا تهش هستم و نمی‌زارم بهت آسیبی برسه من حاظرم برای نجات تو در مقابل پدرم با‌یستم‌.
مارتین سر انداخته‌اش را کمی به بالا مایل‌تر کرد و در حالی که به حرف‌های کاترینا گوش می‌داد به چکمه‌های خوش رنگ قهوه‌ایش خیره شده بود، که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد‌‌. ب*وسه‌ی ناشیانه‌ی گرم‌ را روی جبینش حس کرد؛ گویا یخ قلبش را آب کرد. چشمانش را بلاخره از چکمه‌های براق دزدید و به چشمان معصوم کاترینا دوخت.
-دیگه از این حرف‌ها نزن، مارتین.
مارتین تنها چشمان مضطربش را بر روی هم فشرد و سری به علامت تایید تکان داد.
- گاهی هم ته زندگی غرق شدنه. اگر ما به مرحله‌ای رسیدیم که زندگیمون رو آب شناور بود قطعا هنوز به اونجایی که باید برسیم، نرسیدیم.
کاترینا در برابر حرف سنگین مارتین کمی، سکوت کرد. تن خود را از آغوشش جدا کرد و به سمت در قدمی برداشت.
- مواظب خودت باش عزیزم.

***

لارا با فریادی مارتین را صدا زد. مارتین در حالی که چشمان خواب آلودش را بهم مالش می‌داد، خود را به نرده‌ی کنار پله‌ها رساند و با اخمی نگاهی به لارا انداخت‌.
-جان پشت خطه، می‌خواد با تو حرف بزنه.
مارتین سریع خود را به طرف لارا رساند و بدون آوردن کلمه‌ای تلفن را در گوشش گذاشت.
-مارتین، امروز ماموریت سختی دارم، قراره دلیل این موضوع رو امشب بفهمیم، هر چی باشه تو رو در جریان می‌زارم.
مارتین کمی از حرف‌های جان جا خورد، بیتاب تلفن را سفت گرفت و با صدای لرزانی به جان هشداری داد.
-بهتره نری جان خیلی خطرناکه.
خند‌ه‌های جان از پشت تلفن می‌پیچید و اضطراب حاکم را چند برابر می‌کرد.
-نگران نباش پسرم مواظبم.
سپس مکالمه با چند بوق پایان یافت. حس دلگیری، میان قلبش رگ و ریشه کند، صدای رعد و برق و شرشر باران جو را کمی مخوف‌تر بی‌پرده به نمایش می‌گذاشت. احساس انزجار را در تک تک سلول‌هایش حس می‌کرد، تن خود را بر روی کاناپه‌ی گوشه سالن انداخت و ناخن‌هایش را برای جویدن آماده کرد.
کد:
پارت_32



نورِ کم جانی بر روی سطح طلایی رنگ گردنبند نشست ‌و زرق‌ و برق رقصانش را مقابل چشمان کنجکاو مارتین به نمایش گذاشت.

ریشی که به تازگی روی سطح پو*ست صافش رویش کرده بود را کمی خاراند و دوباره متفکرانه به گردنبند، چشم دوخت. برایش هنوز هم جای تعجب داشت. با صدای دو رگه‌ای زمزمه کرد:

-دختر کک مکی!

هنوز هم حرف‌های گاتیلدا آویزه‌ی گوشش بود ولی در میان این مباحث این بحث بیشتر جلب توجه می‌کرد.

- اون دختر کی می‌تونه باشه؟!

گرچه؛ قلبِ اقیانوسیه‌ی کاترینا، تمام تُنگ قلبش را فرا گرفته بود و تمام احساسات اورا تصاحب کرده.

نگاهی سرسری به کاغذهای مچاله‌ی، درون سطل گوشه‌ی اتاقش انداخت؛ سپس با بی‌حال‌ترین شکل ممکن قلم را میان انگشتان لرزان و یخ‌زده‌اش به بازی گرفت‌. کف دست‌هایش را کمی به هم مالش داد و سعی کرد، خود را کمی گرم کند. اما؛ با صدای تقه‌خوردن در به یکه‌ای خورد و به خودش آمد.

پوفی از روی کلافگی سر داد و یکی ‌در میان از پله‌های براق چوب‌نما، پایین آمد و خود را کشان‌کشان به در رساند. از دیدن چهره‌ی عبوس و بی‌حال کاترینا کمی جا خورد؛ با غیط نگاهی بهش انداخت؛ سپس کاوش‌گرانه اطراف را نگاه کرد، اما خطری قابل احساس نبود.

کاترینا با حالت خنثی‌ای دست‌هایش را بهم گره زد و دست به س*ی*نه مقابل مارتین ایستاد. و با صدای خش‌دار و گرفته‌ای مکالمه‌ را شروع کرد:

-معلوم هست کدوم قبرستونی هستی، مارتین؟

مارتین ل*ب غنچه کرد و با ذهنی مشوش تنها به حرف‌هایش گوش می‌داد‌، ل*ب‌های بی‌جانش را با زبان تر کرد و با تک‌سرفه‌ای، گفت:

-بهتره دیگه سراغ من نیای. ممکنه، مثل ایلیا به تو آسیب بزنم.‌

کاترینا با حرف مارتین اخمی کرد، گویا خشم را سرتاسر تنش تزریق کرده بودند. با حالت طلبکارانه مارتین را سمت عقب هل داد تا وارد خانه شود.

خود را روی کاناپه ولو کرد پا روی پا گذاشت و بازجویانه در حال انتظار نشست. مارتین نفسش را آه مانند بیرون داد.

-دیگه نمی‌خوام به کسی آسیب بزنم کاترینا، من نگرانم‌ می‌دونم که می‌تونم با سرنوشتم بجنگم نیازی نیست، من رو همراهی کنی.

کاترینا با صدایی رسا به مارتین تشری زد:

-خودت رو مقصر مرگ ایلیا ندون. رفتار جاسبر رو هم کاملا فراموش کن، اون از روی خشم حرف نابجایی زد. من قول دادم تا تهش هستم و نمی‌زارم بهت آسیبی برسه من حاظرم برای نجات تو در مقابل پدرم با‌یستم‌.

مارتین سر انداخته‌اش را کمی به بالا مایل‌تر کرد و در حالی که به حرف‌های کاترینا گوش می‌داد به چکمه‌های خوش رنگ قهوه‌ایش خیره شده بود، که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد‌‌. ب*وسه‌ی ناشیانه‌ی گرم‌ را روی جبینش حس کرد؛ گویا یخ قلبش را آب کرد. چشمانش را بلاخره از چکمه‌های براق دزدید و به چشمان معصوم کاترینا دوخت.

-دیگه از این حرف‌ها نزن، مارتین.

مارتین تنها چشمان مضطربش را بر روی هم فشرد و سری به علامت تایید تکان داد.

- گاهی هم ته زندگی غرق شدنه. اگر ما به مرحله‌ای رسیدیم که زندگیمون رو آب شناور بود قطعا هنوز به اونجایی که باید برسیم، نرسیدیم.

کاترینا در برابر حرف سنگین مارتین کمی، سکوت کرد. تن خود را از آغوشش جدا کرد و به سمت در قدمی برداشت.

- مواظب خودت باش.



***



لارا با فریادی مارتین را صدا زد. مارتین در حالی که چشمان خواب آلودش را بهم مالش می‌داد، خود را به نرده‌ی کنار پله‌ها رساند و با اخمی نگاهی به لارا انداخت‌.

-جان پشت خطه، می‌خواد با تو حرف بزنه.

مارتین سریع خود را به طرف لارا رساند و بدون آوردن کلمه‌ای تلفن را در گوشش گذاشت.

-مارتین، امروز ماموریت سختی دارم، قراره دلیل این موضوع رو امشب بفهمیم، هر چی باشه تو رو در جریان می‌زارم.

مارتین کمی از حرف‌های جان جا خورد، بیتاب تلفن را سفت گرفت و با صدای لرزانی به جان هشداری داد.

-بهتره نری جان خیلی خطرناکه.

خند‌ه‌های جان از پشت تلفن می‌پیچید و اضطراب حاکم را چند برابر می‌کرد.

-نگران نباش پسرم مواظبم.

سپس مکالمه با چند بوق پایان یافت. حس دلگیری، میان قلبش رگ و ریشه کند، صدای رعد و برق و شرشر باران جو را کمی مخوف‌تر بی‌پرده به نمایش می‌گذاشت. احساس انزجار را در تک تک سلول‌هایش حس می‌کرد، تن خود را بر روی کاناپه‌ی گوشه سالن انداخت و ناخن‌هایش را برای جویدن آماده کرد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_33

دست زمختش را بر روی گل برگ‌های نرم و لطیف زرد رنگ آفتاب‌‌گردان گذاشت و همراه نوای یکنواخت آرامش‌بخش اطراف، با زمزمه‌ای هم‌ساز کرد و دستی بر روی آن‌ها کشید. از باغچه‌‌ی مملو از گل‌های رنگارنگ چشم گرفت و نگاهش را دنباله‌دار به ذرت‌های نرسیده‌ی گوشه‌ی مزرعه کشاند. نور آفتاب از میان پرتو‌های بی‌احساس همیشگی گذشت و پر رنگ‌تر از هر روز تابید. در حالی که زمین را قدم می‌زد، خوشه‌های طلایی رنگ را لمس می‌کرد.
تلاطم آواز دلنشین پرندگانِ نشسته بر درختان سرخوش، در همه‌جا می‌پیچید. میان آواز دسته جمعی پرندگان، صدای خنده‌‌ی دلنشینی قلبش را تکانی داد.
خنده‌ی پی درپی دخترک باعث شد، شادی و دلشوره و نگرانی را ناخواسته زیر پوستش احساس کند‌. با احساس کنجاوی که داشت، صدای خنده را دنبال گرفت، اما اثری از آن دختر نبود!

میان نفس نفس زدنش بوی پیراشکی‌های مامان بزرگش را استشمام کرد. نگاهی به کف دست‌هایش انداخت خطوط و چروک کهولت سنی را نشان می‌داد. پروانه‌ای همانند برف، روی دست‌های زبرش نشست و سپس سمت کلبه پر کشید. مارتین با احساس خستگی محسوس زیر زانوهایش، سمت کلبه‌ی پدربزرگ قدم بر می‌دارد.
پروانه، بلافاصله از پنجره چوبی وارد کلبه می‌شود.
مارتین سه تا از پله‌های چوبی که بر روی هر کدام گلدان گل سرخی چیده بودند؛ بالا رفت و روبه روی در رنگ و رو رفته قرار گرفت. با احساس اندوهگین، خود را در دوران نوجوانی تصور کرد؛ درست زمانی که همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد.
عینک فلزی افتاده‌ بر گوشه‌‌ای نگاهش را مجذوب کرد، خم شد و عینک را از زمین برداشت و با نگرانی محکوم بر چهار ستون بدنش آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد.
ندایی از درونش بیداد می‌کرد، ندایی هشدار می‌داد، که در را باز نکند. اما او برخلاف نداهای درونی‌اش عمل کرد، قدمی برداشت. چکمه‌های سرخ پاره پوره‌اش را در پاهایش دید، چکمه‌های پدر بزرگش!
دست لرزانش را بر دستگیره‌ی در نزدیک کرد و از شدت بیم و اضطراب عینک پدربزرگ را بر دست دیگرش می‌فشرد. صدای قیژ قیژ باز شدن در کلبه می‌پیچد؛ نور آفتاب اتفاقات تلخ و ناگوار را بر روی صح*نه‌ی مقابل نشان داد. مارتین با دیدن صح*نه روبه رو چشمانش به شدت گرد شد و از شدت ترس زانوهایش سست شدند. خنده‌های دل‌خراش دختر بچه‌‌ی حدود پنج ساله، گوش‌های مارتین را آزار می‌دهد‌.
موهای بسیار بلندش را پس می‌زند و گوشه‌ی لباس سفید چین چینی حریری که با خون مزین شده بود، را می‌گیرد و با خوش‌حالی به دار آویخته شدن پدر و مادر‌بزرگ مارتین را نشان می‌داد و یک‌ نفس خنده سر می‌دهد.
مارتین درحالی که هر دوی آنها را با طنابی سفت آویزان شده بودند، نگاه می‌کرد. گوش‌هایش را با دستانش می‌پوشاند تا خنده‌های مزعج دخترک را نشنود و در آن حالِ آشفته، آرام می‌گریست.
دختر بچه با دیدن اشک‌های مارتین سکوت کرد، نزدیک شد و تنها لبخند مرموزی تحویل داد موهای عروسکش را دانه دانه می‌کند و با تُن صدای سنگینی می‌گوید:
مارتین منم اطلس!

با زدن پلک بعدی خود را روی کاناپه دید. با دستان لرزانش، چشم‌های خواب آلودش را بهم مالید. سپس خمیازه‌ای سر داد و نگاه بی حال و تارش را بر اطراف خانه کشاند، صدای قدم زدن کسی توجهش را جلب کرد.
قدم زدن به سمت سالن نزدیک شد، با دیدن لارا نگاهی به او انداخت. لارا با دیدن مارتین لبخندی زد ومشغول باز کردن پیشبند راه راهی‌‌اش شد.
-بلاخره بیدار شدی! راستی، دیشب جان به تو چی گفت؟
مارتین که حال متوجه شد، تمام این‌ها کابوس بود و شب بعد از تماس جان روی کاناپه خوابش برده بود، در جواب گفت:
-ظاهرا دیشب اینجا خوابم برده.
لارا درحالی که موهای بور موج‌دارش را بالا می‌گرفت و با گره سری می‌بست، گفت:
-آره این‌جا خوابت برد، چی گفته بود؟
مارتین کلافه نگاهی به انگشتانش انداخت و ملافه را از کنارش کشید.
-یه سوال کاری بود. راستی لارا!
لارا ابرویی بالا داد و بدون حرفی منتظر سوال مارتین ماند.
-چه بلایی سر مزرعه‌ی بابا بزرگ اتفاق افتاد؟
لارا متعجب ل*ب و لوچه‌اش را جمع کرد متفکر به حباب‌های خمیر کیک در کاسه‌ای‌ که بغلش گذاشته بود، خیره شده بود.
-چندین سال از اون اتفاق می‌گذره، از اتفاقی که تمام خاطرات کودکیمون، خوشه‌های طلایی، گل‌های رنگارنگ... تمام این‌ها یکجا سوخت. تو از من بیشتر با خبری مارتین، تو تمام دوران کودکیت رو توی مزرعه گذروندی.
مارتین آهی کشید و کلافه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، سپس؛ با صدایی که اندوه از آن محسوس بود، ادامه داد:
- پدربزرگ و مادربزرگ هم توی اون کلبه همراه مزرعه با خاک یکسان شدند، به یاد دارم.
لارا کاسه را گوشه‌ای گذاشت و دستان مارتین را گرفت.
-تو خیلی خوش شانسی بعد از گذشت یک‌سال برای دیدن ما اومدی شهر که همون موقع اون اتفاق افتاد، اگر به شهر نمیومدی، ممکن بود تو هم...
لارا سکوت کرد.
-من هم خاکستر می‌شدم، حق با توئه! من خوش شانس بودم.
لارا با دیدن چهره‌ی در هم رفته‌ی مارتین لبخند تصنعی زد و با شوق از جایش بلند شد.
-قراره مثل کیک‌های مامان بپزم، مطمئنم عاشقشون میشی.
مارتین لبخند تلخی مهمان ل*ب‌هایش داد، و دوباره به موضوع کابوس، به خطر افتادن جان و نقش دخترک مو بلند عروسکی فکر کرد، سپس چیزی را در ذهنش زمزمه کرد.
یعنی موضوع آتش گرفتن مزرعه‌ی پدربزرگ به اون دختر ربطی داره!؟ چقدر پیچیده شد!
کد:
پارت_33

دست زمختش را بر روی گل برگ‌های نرم و لطیف زرد رنگ آفتاب‌‌گردان گذاشت و همراه نوای یکنواخت آرامش‌بخش اطراف، با زمزمه‌ای هم‌ساز کرد و دستی بر روی آن‌ها کشید. از باغچه‌‌ی مملو از گل‌های رنگارنگ چشم گرفت و نگاهش را دنباله‌دار به ذرت‌های نرسیده‌ی گوشه‌ی مزرعه کشاند. نور آفتاب از میان پرتو‌های بی‌احساس همیشگی گذشت و پر رنگ‌تر از هر روز تابید.
در حالی که زمین را قدم می زد، خوشه‌های طلایی رنگ را لمس می‌کرد.
تلاطم آواز دلنشین پرندگانِ نشسته بر درختان سرخوش، در همه‌جا می‌پیچید.
میان آواز دسته جمعی پرندگان،  صدای خنده‌‌ی دلنشینی قلبش را تکانی داد!
خنده‌ی پی درپی دخترک باعث شد، شادی  و دلشوره و نگرانی  را ناخواسته زیر پوستش احساس کند‌. با احساس کنجاوی که داشت، صدای خنده را دنبال گرفت اما اثری از آن دختر نبود! میان نفس نفس زدنش بوی چای دارچینی مامان بزرگش را استشمام کرد.
نگاهی به کف دست‌هایش انداخت خطوط و چروک کهولت سنی را نشان می‌داد. پروانه‌ای همانند برف، روی دست‌های زبرش نشست و سپس سمت کلبه پر کشید. مارتین با احساس خستگی محسوس زیر زانوهایش سمت کلبه‌ی پدربزرگ قدم بر می دارد.
پروانه بلافاصله از پنجره چوبی وارد کلبه می‌شود.
مارتین سه تا از پله‌های چوبی که بر روی هر کدام گلدان گل سرخی چیده بودند؛ بالا رفت و روبه روی در رنگ و رو رفته قرار گرفت. با احساس اندوهگین خود را در دوران نوجوانی تصور کرد؛ درست زمانی که همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد!
عینک فلزی افتاده‌ بر گوشه‌‌ای نگاهش را مجذوب کرد، خم شد و عینک را از زمین برداشت و با نگرانی محکوم بر چهار ستون بدنش آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد.
ندایی از درونش بیداد می‌کرد، ندایی هشدار می‌داد که در را باز نکند. اما او برخلاف نداهای درونی‌اش عمل کرد، قدمی برداشت. چکمه‌های سرخ پاره پوره‌اش را در پاهایش دید، چکمه‌های پدر بزرگش!
دست لرزانش را بر دستگیره‌ی در نزدیک کرد و از شدت اضطراب عینک را بر دست دیگرش می‌فشرد.
صدای قیژ قیژ باز شدن در، در کلبه می‌پیچد؛ نور آفتاب اتفاقات تلخ و ناگوار را بر روی صح*نه‌ی مقابل نشان داد.
مارتین با دیدن صح*نه روبه رو چشمانش به شدت گرد شد و از شدت ترس زانوهایش سست شدند.
خندهای دل‌خراش دختر بچه‌‌ی حدود پنج ساله، گوش‌های مارتین را آزار می‌دهد‌.
موهای بسیار بلندش را پس می‌زند و گوشه‌ی لباس سفید چین چینی حریری که با خون مزین شده بود، را می‌گیرد و با خوش‌حالی به دار آویخته شدن پدر و مادر‌بزرگ مارتین را نشان می‌داد و یک‌ نفس خنده سر می‌دهد.
مارتین درحالی که هر دوی آنها را با طنابی سفت آویزان شده بودند، نگاه می‌کرد. گوش‌هایش را با دستانش می پوشاند تا خنده‌های مزعج دخترک را نشنود و در آن حالِ آشفته، آرام می‌گریست.
دختر بچه با دیدن اشک‌های مارتین سکوت کرد، نزدیک شد و تنها لبخند مرموزی تحویل داد موهای عروسکش را دانه دانه می‌کند و با تُن صدای سنگینی می‌گوید:
مارتین...منم...آن!


با زدن پلک بعدی خود را روی کاناپه دید.  با دستان لرزانش، چشم‌های خواب آلودش را بهم مالید. سپس خمیازه‌ای سر داد و نگاه بی حال و تارش را بر اطراف خانه کشاند، صدای قدم زدن کسی توجهش را جلب کرد.
قدم زدن به  سمت سالن نزدیک شد، با دیدن لارا نگاهی به او انداخت.
لارا با دیدن مارتین لبخندی زد ومشغول باز کردن پیشبند راه راهی‌‌اش شد.
-بلاخره بیدار شدی! راستی، دیشب جان به تو چی گفت؟
مارتین که حال متوجه شد تمام این‌ها کابوس بود و شب بعد از تماس جان روی کاناپه خوابش برده بود، در جواب گفت:
-ظاهرا دیشب اینجا خوابم برده!
لارا درحالی که موهای بور فرفری‌اش را بالا می‌گرفت با گره سری می‌بست،گفت:
-آره این‌جا خوابت برد، چی گفته بود؟
مارتین کلافه نگاهی به انگشتانش انداخت و ملافه را از کنارش کشید .
-یه سوال کاری بود...راستی لارا!
لارا ابرویی بالا داد و بدون حرفی منتظر سوال مارتین ماند.
-چه بلایی سر مزرعه‌ی بابا بزرگ اتفاق افتاد؟
لارا متعجب ل*ب و لوچه‌اش را جمع کرد متفکر به حباب‌های خمیر کیک در کاسه‌ای‌ که بغلش گذاشته بود خیره شده بود.
-چندین سال از اون اتفاق می‌گذره، از اتفاقی که تمام خاطرات کودکیمون، خوشه‌های طلایی، گل‌های رنگارنگ... تمام این‌ها یکجا سوخت! تو از  من بیشتر با خبری مارتین، تو تمام دوران کودکیت رو توی مزرعه گذروندی.
مارتین آهی کشید و کلافه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، سپس با صدایی که اندوه از آن محسوس بود، ادامه داد:
- پدربزرگ و مادربزرگ هم توی اون کلبه همراه مزرعه با خاک یکسان شدند...به یاد دارم!
لارا کاسه را گوشه‌ای گذاشت و دستان مارتین را گرفت.
-تو خیلی خوش شانسی بعد از گذشت یک‌سال برای دیدن ما اومدی شهر که همون موقع اون اتفاق افتاد، اگر به شهر نمیومدی، ممکن بود تو هم...!
لارا سکوت کرد.
-من هم خاکستر می‌شدم، حق با توئه! من خوش شانس بودم.
لارا با دیدن چهره‌ی در هم رفته‌ی مارتین لبخند تصنعی زد و با شوق از جایش بلند شد.
-قراره مثل کیک‌های مامان بپزم، مطمئنم عاشقشون میشی!
مارتین لبخند تلخی مهمان لبهایش داد، و دوباره به موضوع کابوس، به خطر افتادن جان و نقش دخترک مو بلند فکر کرد، سپس چیزی را در ذهنش زمزمه کرد.
(یعنی موضوع آتش گرفتن مزرعه‌ی پدربزرگ به اون دختر ربطی داره!؟ چقدر پیچیده شد!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_34

نگاه سرد و بی‌دقتش را بر روی غذاهای هوس‌ انگیز انداخت، سپس انگشت‌هایش را بهم گره زد و با ذهنی مشوش لقمه‌های گرم را از گلوی خشک‌ش رد کرد. لارا که متوجه ملالت مارتین شد؛ با نگاه غمناکش سرش را بالا برد و با صدای گرفته و خش‌داری گفت:
-نگران جان هستم.
-جان! چرا؟
مارتین نمی‌خواست لارا را وارد جزئیات ماجرا قرار بدهد.
برای بسته شدن موضوع، جواب کوتاهی داد و سپس خود را مشغول خوردن خوراکی‌ها کرد.
-برای ماموریتی خارج از شهر رفته، بخاطر همین.
لارا تبسمی کرد و حرف مارتین را دنباله گرفت و ادامه داد:
-ماموریت داشتن برای جان تازگی نداره، چطوره اون رو برای شام به اینجا دعوت کنی؟ هوم؟
مارتین لبخند تلخی زد و تنها سری تکان داد.
بعد از گذشت ساعتی و تمام شدن شام از روی میز بلند شد و بدون آوردن حرفی مشغول پوشیدن پالتو و چکمه‌های چرمی‌اش شد.
-کجا میری مارتین؟ داره برف می‌باره!
- زودی برمی‌گردم.
برف حدودا به یک متر می رسید! نگاهی به آسمان انداخت و دستانش را درون جیب‌های پالتویش فرو کرد سپس پا تند کرد و خود را به ماشین رساند.
نگاهی به آینه انداخت و مسیر پشت سرش را با تهلف نگاه می کرد و همزمان در ذهنش زمزمه‌وار حرف‌های حریص و طماع، که در محضر حقیقت، ق*مار می بازند، را تکرار و تکرار می‌کرد.

از دور شاهد همهمه و شلوغی در ن*زد*یک*ی خانه‌‌ی جان شد.
دلشوره و پریشانی هر لحظه بر روی قلبش رخنه می‌کرد و هر لحظه ترس، آجرهای ضعف و رنج را سد راهش قرار می‌داد. دود سیاه و غلیظ بلندی میان ابرهای کمرنگ آسمان شب متفرق می‌شد.
از شدت سردرد وخیم، شقیقه‌هایش را فشرد. ته مانده‌ی ترس را همراه بغض قورت می‌دهد. از ماشین خارج می‌شود، و پاهای سست و بی‌جانش را بر روی آسفالت زمین می‌کشد، قدم‌تند می‌کند، کار از کار گذشته بود!
آتش‌نشان‌ها هر کدام تلاشی برای خاموش کردن توده‌ی مالال آتش، می‌کردند.
آژیرهای آبی و قرمز ماشین‌های پلیس، سروصدا و پچ‌پچ مردم، صدای حریق حال مارتین را مغموم‌تر می‌کرد.
آتش سوزناک به علف‌‌های هرز نیز رحم نکرد.
مارتین روبه خانه ایستاد، پاهایش تحمل بی‌ثباتی را نداشتند، بر روی زمین افتاد و شانه‌های زورمندش را به آ*غ*و*ش گرفت و آرام و مردانه گریست.
زیر ل*ب با ملایمتی محسوس، نام جان را نجوا می کرد.
مامور پلیسی بالای سر مارتین قرار گرفت، گویا او را می‌شناخت. مارتین نگاه تلخ و قندیل بسته‌اش را به دو تیله آبی می‌دوزد و ل*ب‌های خشک‌ش را با زبان تر می‌کند.
-چطور اتفاق افتاد؟
مامور پلیس کلاهش را در دستانش جابه جا کرد؛ نگاه غم زده‌اش را بر مردمک چشم‌های مارتین می‌دوزد و با لحنی کشدار، آهسته می‌گوید:
-جان بعد از ماموریت به خانه‌اش برگشت به احتمال زیاد آتش ‌سوزی ناشی از لوله‌های گ*از باشه. هنوز چیز خاصی نمی‌دونیم ولی جان توی اون خونه ...
سکوت کرد!
جان در آن خانه جان داده بود! در خانه‌ای که تا بامداد جز خاکستری از آن باقی نمی‌ماند. مارتین بی‌توجه به شلوغی اطراف به خانه زل زده بود.
برف نرم نرمک می‌بارید، گوش‌هایش سوت می‌کشید برای آرام شدن روح معذبش هذیان می‌گفت. از دست دادن آدم‌های مهم زندگی برایش آن‌قدر طاقت فرسا نبود.
چشم چرخاند، نگاهش به وسیله‌ای آشنا که بر روی چمن‌ها می‌درخشید، خورد.
به سختی از جایش برخاست دولا شد؛ دستش را دراز کرد عینک بود، عینک شکسته!
با فکی لرزان گفت:
-عینک پدربزرگ!
با چشم‌های درشت و مغزی درگیر ترافیک سوالات، خواب دیشب را به یکباره تکرار کرد.
-اطلِس!

***
باران شلاقی بر زمین می‌کوبید و امروز حال دیگری را برای همه رقم می‌زد.
مارتین بر صندلی چوبی گوشه‌ی کافه نشسته بود. کافه، خالی از مشتریان بود؛ سرش را بالا گرفت و با درماندگی به عینکی که مرکز میز بود، زل زد. دکمه‌ی اولی پیراهن مشکی‌اش را باز کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
ترس ، خشم، غم. همگی درون حال دگرگونش ممزوج شده، بودند.
صدای قیژ باز شدن در چوبی درون کافه پیچید. تابی به گ*ردنش داد، نگاه نیمه خمارش را به چشمان کاترینا دوخت‌.
کد:
پارت_34

نگاه سرد و بی‌دقتش را بر روی غذاهای هوس‌ انگیز انداخت، سپس انگشتهایش را بهم گره زد و با ذهنی مشوش لقمه‌های گرم را از گلوی خشک‌ش رد کرد. لارا که متوجه ملالت مارتین شد؛ با نگاه غمناکش سرش را بالا برد و با صدای گرفته و خش‌داری گفت:
-نگران جان هستم!
-جان! چرا؟
مارتین نمی‌خواست لارا را وارد جزئیات ماجرا قرار بدهد.
برای بسته شدن موضوع، جواب کوتاهی داد و سپس خود را مشغول خوردن خوراکی‌ها کرد.
-برای ماموریتی خارج از شهر رفته ...بخاطر همین!
لارا تبسمی کرد و حرف مارتین را دنباله گرفت و ادامه داد:
-ماموریت داشتن برای جان تازگی نداره، چطوره اون رو برای شام به اینجا دعوت کنی؟ هوم؟
مارتین لبخند تلخی زد و تنها سری تکان داد.
بعد از گذشت ساعتی و تمام شدن شام از روی میز بلند شد و بدون آوردن حرفی مشغول پوشیدن پالتو و چکمه‌های چرمی‌اش شد.
-کجا میری مارتین؟ داره برف می‌باره!
-برمی‌گردم!
برف حدودا به یک متر می رسید!
نگاهی به آسمان انداخت و دستانش را درون جیب‌های پالتویش فرو کرد سپس پا تند کرد و خود را به ماشین رساند.
نگاهی به آینه انداخت و مسیر پشت سرش را  با تهلف نگاه می کرد وهمزمان در ذهنش زمزمه‌وار حرف‌های حریص و طماع، که در محضر حقیقت، ق*مار می بازند، را تکرار و تکرار می‌کرد!

از دور شاهد همهمه و شلوغی در ن*زد*یک*ی خانه‌‌ی جان شد!
دلشوره و پریشانی هر لحظه بر روی قلبش رخنه می‌کرد و  هر لحظه ترس، اجر های ضعف و رنج را سد راهش قرار می داد.
دود سیاه و غلیظ بلندی میان ابرهای کمرنگ آسمان شب متفرق می‌شد.
از شدت سردرد وخیم، شقیقه‌هایش را فشرد.
ته مانده‌ی ترس را همراه بغض قورت می‌دهد.
از ماشین خارج می شود، و پاهای سست و بی‌جانش را بر روی آسفالت زمین می‌کشد، قدم‌تند می‌کند، کار از کار گذشته بود!
آتش‌نشان‌ها هر کدام تلاشی برای خاموش کردن توده‌ی مالال اتش، می‌کردند.
آژیرهای آبی و قرمز ماشین‌های پلیس، سر و صدا و پچ پچ مردم، صدای حریق حال مارتین را  مغموم‌تر می‌کرد.
آتش سوزناک به علف‌‌های هرز نیز رحم نکرد.
مارتین روبه خانه ایستاد، پاهایش تحمل بی‌ثباتی را نداشتند، بر روی زمین افتاد و شانه های زورمندش را به آ*غ*و*ش گرفت و آرام و مردانه گریست.
زیر ل*ب با ملایمتی محسوس، نام جان را نجوا می کرد.
مامور پلیسی بالای سر مارتین قرار گرفت، گویا او را می‌شناخت. مارتین نگاه تلخ و قندیل بسته‌اش را به دو تیله آبی می‌دوزد و ل*ب‌های خشک‌ش با زبان تر می‌کند.
-چطور اتفاق افتاد؟
مامور پلیس کلاهش را در دستانش جابه جا کرد؛ نگاه غم زده‌اش را بر مردمک چشم‌های مارتین می‌دوزد و با لحنی کشدار، آهسته می‌گوید:
-جان بعد از ماموریت به خانه‌اش برگشت... به احتمال زیاد آتش ‌سوزی ناشی از لوله های گ*از باشه...هنوز چیز خاصی نمیدونیم ولی جان توی اون خانه ...
سکوت کرد!
جان در آن خانه جان داد، در خانه ای که تا بامداد جز خاکستری از آن باقی نمی‌ماند .
مارتین بی‌توجه به شلوغی اطراف به خانه زل زده بود.
برف نرم نرمک می‌بارید، گوش‌هایش سوت می‌کشید برای آرام شدن روح معذبش هذیان می‌گفت!
از دست دادن ادم‌های مهم زندگی برایش ان‌قدر طاقت فرسا نبود!
چشم چرخاند، نگاهش به وسیله‌ای آشنا که بر روی چمن‌ها می‌درخشید، خورد.
به سختی از جایش برخاست دولا شد؛ دستش را دراز کرد... عینک بود، عینک شکسته!
با فکی لرزان گفت:
-عینک پدربزرگ!
با چشم‌های درشت و مغزی درگیر ترافیک سوالات، خواب دیشب را به یکباره تکرار کرد.
-آن!

***
باران شلاقی بر زمین می‌کوبید و امروز حال دیگری را برای همه رقم می‌زد.
مارتین بر صندلی چوبی گوشه ‌ی کافه نشسته بود. کافه، خالی از مشتریان بود؛ سرش را بالا گرف  و با درماندگی به عینکی که مرکز میز بود، زل زد. دکمه‌ی اولی پیراهن مشکی‌اش را باز کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
ترس ، خشم، غم...همگی درون حال دگرگونش ممزوج شده،بودند.
صدای قیژ باز شدن در چوبی درون کافه پیچید.
تابی به گر*دن کلفتش داد، نگاه نیمه خمارش را به چشمان کاترینا دوخت‌.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_35

کاترینا قدمی سمت مارتين برداشت، دستانش را بهم گره‌ای زد.
-وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم، متاسفم مارتین، برای فوت جان اون به تو خیلی وابسته بود.
مارتین از جایش برخاست؛ تکه اشکی بی‌اراده از چشمانش سر خورد. نگاه تهی از حس را بر اجزای چهره و اندام کاترینا کشاند. لبخند ساختگی، را بر ل*ب‌هایش دوخت.
-متشکرم.
کاترینا تبسمی کرد و چند قدم نزدیک‌تر شد، نفس‌های گرم از میان هر دو رد و بدل می‌شد و حرف‌های ناگفته را از چشمان همدیگر می‌خواندند.
مارتین پلکی زد و نگاهش را از چشم‌هایش به خالِ نزدیک ل*بش کشاند. دستش را بر روی مو‌های سیاه موجدارش کشید. سپس؛ نگاه شیدا و جنون وارش را نوازش‌وارانه بر چهره‌ی تابانش نشاند.
-تو تمام من شدی. من به تو نیاز دارم.
کاترینا خجالت زده؛ لبخند شیرینی زد. دستش را بر روی صورت مارتین کشید.
-من تو رو هیچوقت ترک نمی‌کنم مارتین، تو دلیل زندگی کردن منی، نمی‌دونم تو حاظری با زنی که صدو و اندی سال از تو بزرگ‌تر باشه شریک بشی؟
لبخند مارتین کشدارتر شد‌.
- سن یه عدده!
هر دو خنده‌ی ریزی کردند،کاترینا خود را به آ*غ*و*ش مارتین رساند.
-گفته باشم، من تحمل ندارم با کسی غیر از من باشی، ممکنه با همین چنگ و دندون لهش کنم.
مارتین دستی بر سرش کشید و با احساسی مملو از تعشق گفت:
-دوستت دارم، تا زمانی که مثل یک انسان شریف زندگی کنم ‌هر لحظه و هر ساعت ...
کاترینا فاصله‌ای گرفت و با لحن ظریف گفت:
- منم همینطور، تا زمانی که مثل یک جگوار به عهدِ خود وفا کنم.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و موهای جلوی صورتش را پس زد.
-مارتین از تو خواهش می‌کنم با هیچکسی بیرون نرو با هیچکس، هر کسی که از تو خواست با اون بری قبول نکن.
مارتین با احساس نگرانی که هر لحظه شعله‌ور‌تر می‌شد، پرسید:
-چرا؟
-خطر در کمینِه، راستی؛ این مهره رو شب قبل از خواب بزار زیر بالشتت این درخواست گاتیلدا بود.
مارتین مهره عسلی رنگ چشم نواز را از دست کاترینا برداشت.
-لطفا مواظب خودت باش، مارتین.
-ولی تو بیشتر از خودم، مواظبم هستی!

***
لمس کردن مهره‌ی بند انگشتی حس خوبی به مارتین می‌داد. نور چراغ خواب، به سنگ انعکاسی می‌داد، دستش بی اراده مشت می‌شد.
لبخند تلخی کنج ل*بش، می‌نشیند و سری به طرفین تکان می‌دهد. مهره را زیر بالشت می‌گذارد، گرمای خواب بر چشمانِ نیمه خمارش ب*وسه می زند.
تن کسل و خسته‌اش را از تخت جدا کرد، صدای تق تق خواب را از چشمانش پراند اول فکر میکرد صدا از ببرون می‌آید تا اینکه روبه روی آینه قرار گرفت، با چشمانی گرد زمزمه کرد.
- گاتیلدا!
امواجی آبی رنگ دورش را احاطه کرده بود، چشمان بی مردمک و سفید رنگش را بر مارتین متمرکز کرد.
موهای سفید موج‌دارش بر هوا معلق بود، مارتین چندین بار پلک زد تا توهم و گیجی از سرش بپرد ولی یک حقیقت بود!
- مارتین، می‌دونی من می‌تونم تو رو به چیزی که قراره تبدیل بشی ببینمت. درست مثل مرگ ایلیا.
مارتین آب دهانش را سخت قورت داد و تمام صحبت‌های گاتیلدا را به خاطر سپرد.
-می‌دونم.
آهسته تکانی به موهایش داد و بلافاصله ادامه داد. مارتین مدهوش نگاهش را به زمین دوخت سپس با ادامه‌ی حرف گاتیلدا دوباره به آینه چشم، دوخت.
- تو می‌تونی از گودال بیرون بیای، این مهره همیشه پیش خودت باشه، تو رو از قدرت اهریمنی حفاظت می‌کنه.
مارتین با چشمانی مملو از اضطراب به تصویر گاتیلدا در آینه نزدیک می‌شود.
گاتیلدا درحالی که مهره را در دست داشت نزدیک قلب مارتین می‌کند، تالمی سوزناک را میان رگ‌هایش وجود تازه‌ای کرد!
- می‌خوای خودت رو ببینی؟
درحالی که ترس تن و بدنش را بیش از حد می‌لرزاند، تنها سرش را خفیف تکان داد. تصویر گاتیلدا از میان آینه از بین رفت و به جای آن تصویر پسری شبیه مارتین ظاهر شد؛ تنی پر از خطوط و نوشته‌های درشت سیاه، با چشمانی بیش از حد زرد رنگ که بدون پلک خنثی نگاهش می‌کرد و تکیه‌ای به عصایی چوبی که در دست گرفته بود می‌دهد‌‌.
لباس چرمی سیاه و بلند نیمه باز بر تن داشت.
تنها سرش را آهسته بالا آورد و به چشمان مارتین دوخت با یک پلک تصویری در آینه نبود، تنها عطر بخور خواب آوری که سرگیجه‌ی تیزی را به همراه داشت.
سریع خود را به تخت رساند، بالشت را پس زد، مهره نبود!
دوباره به آینه نگاه انداخت؛ نوری سرخ ظریفی از درون قلبش مشعشع شد،‌ و سپس تاریکی همه جا را فرا گرفت.
کد:
پارت_35

کاترینا قدمی سمت مارتين برداشت، دستانش را بهم گره‌ای زد .
-وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم، متاسفم مارتین! برای فوت جان اون به تو... خیلی وابسته بود!
مارتین از جایش برخاست؛ تکه اشکی بی‌اراده از چشمانش سر خورد. نگاه تهی از حس را بر اجزای چهره و اندام کاترینا کشاند.
لبخند ساختگی، را بر لبهایش دوخت.
-متشکرم .
کاترینا تبسمی کرد و چند قدم نزدیک‌تر شد، نفس‌های گرم از میان هر دو رد و بدل می‌شد و حرف‌های ناگفته را از چشمان همدیگر می‌خواندند.
مارتین پلکی زد و نگاهش را از چشم‌هایش به خالِ نزدیک ل*بش کشاند. دستش را بر روی مو‌های سیاه موجدارش کشید .
سپس؛
نگاه شیدا و جنون وارش را نوازش‌وارانه بر چهره‌ی تابانش نشاند.
-تو تمام من شدی! من به تو نیاز دارم.
کاترینا خجالت زده؛ لبخند شیرینی زد. دستش را بر روی صورت مارتین کشید.
-من تو رو هیچوقت ترک نمی‌کنم مارتین، تو دلیل زندگی کردن منی، نمی‌دونم تو حاظری با زنی که صدو و اندی سال از تو بزرگ‌تر باشه شریک بشی؟
لبخند مارتین کشدارتر شد‌.
- سن یه عدده!
هر دو خنده‌ی ریزی کردند،کاترینا خود را به آعوش مارتین رساند .
-گفته باشم، من تحمل ندارم با کسی غیر از من باشی! ممکنه با همین چنگ و دندون لهش کنم.
مارتین دستی بر سرش کشید و با احساسی مملو از تعشق گفت:
-دوستت دارم، تا زمانی که مثل یک انسان شریف زندگی کنم ‌هر لحظه و هر ساعت ...

کاترینا فاصله‌ای گرفت و با لحن ظریف گفت: منم همینطور، تا زمانی که مثل یک ببر به عهده خود وفا کنم.
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و موهای جلوی صورتش را پس زد.
-مارتین از تو خواهش می‌کنم با هیچکسی بیرون نرو با هیچکس! هر کسی که از تو خواست با اون بری قبول نکن.
مارتین با احساس نگرانی که هر لحظه شعله‌ور‌تر می‌شد، پرسید:
-چرا؟
-خطر در کمینِه، راستی؛ این مهره رو شب قبل از خواب بزار زیر بالشتت این درخواست گاتیلدا بود.
مارتین مهره عسلی رنگ چشم نواز را از دست کاترینا برداشت.
-لطفا مواظب خودت باش، مارتین.
-ولی تو بیشتر از خودم، مواظبم هستی!

***
لمس کردن مهره‌ی بند انگشتی حس خوبی به مارتین می‌داد.
نور چراغ خواب، به سنگ انعکاسی می‌داد، دستش بی اراده مشت می‌شد.
لبخند تلخی کنج ل*بش، می‌نشیند و سری به طرفین تکان می‌دهد.
مهره را زیر بالشت می‌گذارد، گرمای خواب بر چشمانه نیمه خمارش ب*وسه می زند.

تن کسل و خسته‌اش را از تخت جدا کرد،
روبه روی آینه قرار گرفت، با چشمانی گرد زمزمه کرد.
-گات..ی..لدا! گاتیلدا..!
امواجی آبی رنگ دورش را احاطه کرده بود، چشمان بی مردمک و سفید رنگش را بر مارتین متمرکز کرد.
موهای سفید موج‌دارش بر هوا معلق بود، مارتین چندین بار پلک زد تا توهم و گیجی از سرش بپرد ولی یک حقیقت بود!
- مارتین! می‌دونی من می تونم تو رو به چیزی که قراره تبدیل بشی ببینمت!
درست مثل مرگ ایلیا...!
مارتین آب دهانش را سخت قورت داد و تمام صحبت‌های گاتیلدا را به خاطر سپرد.
-می‌دونم!
آهسته تکانی به موهایش داد و بلافاصله ادامه داد.
-نمی‌دونم تو رو مارتین صدا کنم یا استیو.
مارتین مدهوش نگاهش را به زمین دوخت سپس با ادامه‌ی حرف گاتیلدا دوباره به آینه چشم، دوخت.
- تو می‌تونی از گودال بیرون بیای ... این مهره همیشه پیش خودت باشه تو رو از قدرت اهریمنی حفاظت می‌کنه.
مارتین با چشمانی مملو از اضطراب به تصویر گاتیلدا در آینه نزدیک می‌شود.
گاتیلدا درحالی که مهره را در دست داشت نزدیک قلب مارتین می‌کند، تالمی سوزناک را میان رگ‌هایش وجود تازه‌ای کرد!
- می‌خوای خودت رو ببینی؟
درحالی که ترس تن و بدنش را بیش از حد می‌لرزاند تنها سرش را خفیف تکان داد.
تصویر گاتیلدا از میان آینه از بین رفت و به جای آن تصویر پسری شبیه مارتین ظاهر شد؛ تنی پر از خطوط و نوشته‌های درشت سیاه، با چشمانی بیش از حد زرد رنگ که بدون پلک خنثی نگاهش می کرد و تکیه‌ای به عصایی چوبی که در دست گرفته بود می‌دهد‌‌.
لباس چرمی سیاه و بلند نیمه باز بر تن داشت.
تنها سرش را آهسته بالا اورد و به چشمان مارتین دوخت با یک پلک  تصویری در اینه نبود،
تنها عطر بخور خواب اوری که سرگیجه را به همراه داشت !
سریع خود را به تخت رساند، بالشت را پس زد ... مهره نبود!
دوباره به اینه نگاه انداخت؛
نوری سرخ ظریفی از درون قلبش مشعشع شد،‌ و سپس تاریکی همه جا را فرا گرفت...!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_36

مارتین با احساسی آکنده از عجز نگاه مختصرش را از پشت شیشه‌ها، به بیرون از کافه انداخت. کاترینا از فاصله‌ای نه چندان دور از میان بوته و درختان کنار کافه نمایان شد، چشمان اقیانوسی‌اش را بلافاصله به مارتین دوخت. مارتین با دیدن دلهره‌ی مملو از سخن نقش بسته در چشمانش به انتظار آمدن او سر تا پا ایستاد؛ کاترینا شتابان و با چهره‌ای رنگ پریده وارد کافه شد، کمی نزدیک شد و فاصله میان او و مارتین را با گام‌های بلند خالی کرد. از میان نگاه‌های خنثی و بی حس مشتریان کافه، مچ مارتین را سفت گرفت و کشان کشان او را سمت در خروجی کشاند‌‌.
مارتین بلافاصله بدون آوردن کلمه‌ای، پیش‌بند کرم رنگ راه راهی‌اش را با دستپاچگی در آورد و با لحنی تند او را از این حالت‌های عجیب دست بردار کرد.
-داری چه کار می‌کنی؟ من رو کجا می‌بری کاترینا!؟
کاترینا که گویا هیپنوتیزم شده بود، نگاه بی‌ثباتش را بر اطراف چرخاند و با لکنت و لرزش چیزی را سر هم می‌کند.
-پدرم، اون هر لحظه آرزوی این رو داره، که تو رو در قفسی که سال‌ها برات ساخته حبس کنه. تو رو با چنگ و دندون نگه داره و از تو یه عروسک خیمه شب بازی بسازه تا بتونه به تمام اهدافش برسه. باید از این شهر نحس برای یه مدت دور بشیم.
با گیجی و بهت پرسید:
-خواهرم لارا چی؟ من نمی‌تونم برم، من نمی‌تونم اینجا رو ترک کنم.
-تو با من بیای من همچی رو حل می‌کنم بهت قول میدم.
دقایقی به چشم‌های کاترینا که نگاهش را مدام از مارتین می‌دزدید‌، خیره شد.
اما ته مانده‌ی حقیقت از چشمانش نمایان ‌بود، باید به کاترینا اعتماد می‌کرد، تنها سری تکان داد و دستش را در لای موهای پرپشت مشکی‌اش فرو کرد و مطیع حرف‌های بهتان او شد.
کاترینا نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره کشان کشان آستین پیراهن مارتین را به سمت خود می‌کشاند، سپس نزدیک ماشین گوشه‌ی پارک شدند. مارتین تمام مدت در ماشین احساس عجیبی را تجربه می‌کرد.
پای راستش را بر کف ماشین مدام می‌کوبد و به مسیری که از آن می‌گذشتند، نگاه بی‌تامل می‌کند، به کاترینا چشم انداخت که مشغول رانندگی درتیره راهی بود، که مارتین را بی‌تاب و بی‌قرار می‌کرد.
سپس از نیم رخ خوش‌ لقایش چشم گرفت و برای خلاص شدن از تمام بغرنج‌‌های در ذهن متلالتمش به دنبال چاره‌ای بود. ته مانده‌ی قهوه در لیوان کاغذی نگاهش را مجذوب کرد، با احساس تعجب کمرنگی زیر ل*ب زمزمه کرد:
-کاترینا قهوه نمی‌خورد!
به ماتیک قرمز رنگ، گوشه‌ی لیوان خیره ماند، در دل آشوبی طوفانی بر پا شد‌.
این کاترینای همیشگی و دلربای مارتین نیست! کاترینایی که در حضورش امنیت را با تمام وجود خود حس می‌کرد.
این کاترینایی نیست که مارتین را شیفته و شیدا کرده بود!
رفتار کاترینا این‌بار عجیب‌تر از همیشه و منعکس با تمام تصورات مارتین بود. از مسیر ناآشنایی عبور کرد.
-چرا داری از این راه میری؟
-بهم اعتماد کن تو رو واسه همیشه راحت می‌کنم!
لبخندی زد! لبخندی مرموز، پر از راز مارتین همانند، طعمه‌ای مایوس درون خود میپیچید.
قسمت‌هایی از دست کبود و زخمی شده‌اش، نگاه‌های مارتین را به خود جلب کرد، مارتین به راحتی می‌توانست از آستین حریر لباسش شاهد کبودهای تیره باشد.
-این بوی همیشگی کاترینا نبود، اون زیور آلات گرون قیمت نمی‌پوشه، اون از قهوه متنفره...
با جرقه‌ای عقل از سرش پرید.
اون کاترینا نیست!
-ماشین رو متوقف کن.
با نگرانی برگشت گفت:
-چی؟ چرا؟
مارتین با فریاد سهمگینی کشید، صدای منعکس و شکننده‌اش در ماشین پیچید با نشانی امر از او می‌خواست، ماشین را هر چه سریع‌تر متوقف کند.
خشم از چهره‌اش زبانه می‌کشد.
ماشین متوقف شد و مارتین بی اعتنا به حرف‌هایش، از ماشین خارج شد و مسیر را برگشت.
-کجا میری؟
-خونه.
-اما خیلی دیره!
کد:
پارت_36

مارتین با احساسی آکنده از عجز نگاه مختصرش را از پشت شیشه‌ها به بیرون از کافه انداخت . کاترینا از فاصله‌ای نه چندان دور از میان بوته و درختان کنار کافه نمایان شد، چشمان اقیانوسی‌اش را بلافاصله به مارتین دوخت. مارتین با دیدن دلهره‌ی مملو از سخن نقش بسته در چشمانش به انتظار آمدن او سر تا پا ایستاد؛
کاترینا شتابان و با چهره‌ای رنگ پریده وارد کافه شد، کمی نزدیک شد و فاصله میان او و مارتین را با گام‌های بلند خالی کرد. از میان نگاه‌های خنثی و بی حس مشتریان کافه مچ مارتین را سفت گرفت و کشان کشان او را سمت در خروجی کشاند‌‌.
مارتین بلافاصله بدون آوردن کلمه‌ای پیش‌بند کرم رنگ راه راهی‌اش را با دستپاچگی در آورد و با لحنی تند او را از این حالت‌های عجیب دست بردار کرد.
-داری چه کار میکنی؟ من رو کجا می‌بری کاترینا!
کاترینا که گویا هیپنوتیزم شده بود، نگاه بی‌ثباتش را بر اطراف چرخاند و با لکنت و لرزشس چیزی را سر هم می‌کند.
-پ...پدرم، اون هر لحظه آرزوی این رو داره که تو رو در قفسی که سال‌ها برات ساخته حبس کنه ...تو رو با چنگ و دندون نگه داره و از تو یه عروسک خیمه شب بازی بسازه تا بتونه به تمام اهدافش برسه! باید از این شهر نحس برای یه مدت دور بشیم.
با گیجی و بهت پرسید:
-خواهرم لارا چی؟ من نمی‌تونم برم... من نمی‌تونم اینجا رو ترک کنم.
-تو با من بیای من همچی رو حل می‌کنم بهت قول میدم.
دقایقی به چشم‌های کاترینا که نگاهش را مدام از مارتین می‌دزدید خیره شد.
اما ته مانده‌ی حقیقت از چشمانش نمایان ‌بود، باید به کاترینا اعتماد می‌کرد، تنها سری تکان داد و دستش را در لای موهای پرپشت مشکی‌اش فرو کرد و مطیع حرف‌های بهتان او شد!
کاترینا نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره کشان کشان آستین پیراهن مارتین را به سمت خود می‌کشاند، سپس نزدیک ماشین گوشه‌ی پارک شدند... .
مارتین تمام مدت در ماشین احساس عجیبی را تجربه می‌کرد .
پای راستش را بر کف ماشین مدام می‌کوبد و به مسیری که از آن می‌گذشتند، نگاه بی تامل می‌کند، به کاترینا چشم انداخت که مشغول رانندگی درتیره راهی بود که مارتین را بی‌تاب و بی‌قرار می‌کرد!
سپس از نیم رخ خوش‌ لقایش چشم گرفت و برای خلاص شدن از تمام بغرنج‌ های در ذهن متلالتمش به دنبال چاره‌ای بود.  ته مانده‌ی قهوه در لیوان کاغذی نگاهش را مجذوب کرد، با احساس تعجب کمرنگی زیر ل*ب زمزمه کرد:
-کاترینا قهوه نمی‌خورد!
به ماتیک قرمز رنگ، گوشه‌ی لیوان خیره ماند، در دل آشوبی طوفانی بر پا شد‌.
این کاترینای همیشگی و دلربای مارتین نیست! کاترینایی که در حضورش امنیت را با تمام وجود خود حس می‌کرد.
این کاترینایی نیست که مارتین را شیفته و شیدا کرده بود!
رفتار کاترینا این‌بار عجیب‌تر از همیشه و منعکس با تمام تصورات مارتین بود.
از مسیر نا آشنایی عبور کرد!
-چرا داری از این راه میری؟
-بهم اعتماد کن تو رو واسه همیشه راحت می‌کنم!
لبخندی زد! لبخندی مرموز، پر از راز مارتین همانند طعمه‌ای مایوس درون خود میپیچید.
قسمت‌هایی از دست کبود و زخمی شده‌اش نگاه‌های مارتین را به خود جلب کرد، مارتین به راحتی می‌توانست از آستین حریر لباسش شاهد کبودهای تیره باشد.
-این بوی همیشگی کاترینا نبود، اون زیور آلات گرون قیمت نمی‌پوشه، اون از قهوه متنفره...
با جرقه ای عقل از سرش پرید.
اون کاترینا نیست!
-ماشین رو متوقف کن.
با نگرانی برگشت گفت:
-چرا؟
مارتین با فریاد سهمگینش که صدای منعکس و شکننده‌اش در ماشین میپیچید با نشانی امر از او می‌خواست ماشین را هر چه سریع‌تر متوقف کند.
خشم از چهره‌اش زبانه می‌کشد.
ماشین متوقف شد و مارتین بدون اعتنا به حرف‌هایش از ماشین خارج شد و مسیر را برگشت.
-کجا میری؟
-خونه.
-اما خیلی دیره!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_۳۷

سپس خنده‌های شیطانی و گوش خراشش انعکاسی بی‌پروا داد و سکوت مرگ‌بار را در هم شکست.
دسته‌ای از پرنده‌ها پرواز کردند؛ هوای ابری با رعد و برق کوچک نمایی ‌ترس را در قلب هراسان مارتین نهفت.
مارتین ‌از حیله‌ی کارلایل مطلع شد، سرجایش میخکوب شد و با چشمانی تیز کارلایل را می‌کاوید.
از وحشت و اتفاق شوک برانگیز زبانش بند آمد، با لبخند عریضی مقابل مارتین ایستاد و ابروی هلالی‌اش را بالا داد.
- باهوش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم، هستی!
مارتین با لحنی غرورلند تشری به کارلایل زد:
- کاترینا کجاست؟
کارلایل لبخند ریزی کرد و سپس ل*ب‌هایش را جمع و جور کرد تا پاسخ مارتین را با آرامشی ممزوج از تکبر بدهد.
-یه جای خوب، که اگر با من نیای دیگه گربه کوچولو مزعج رو نمی‌بینی.
مارتین برای اینکه بازنده بودنش را به راحتی نمایان نکند، با پوزخندی جواب داد:
-با تو بیام؟ هرگز!
-شکار تو برام از شکار هر جونوری راحت تره.
گامی نزد مارتین برداشت و درحالی که نیشخند‌زنان به او خیره بود، در گوشش زمزمه کرد:
-ارباب منتظرته.
مارتین نگاهی به جاده انداخت، پرنده هم پر نمی زد. غیر از تسلیم شدن در برابر ارباب شرورانه چاره‌ای نداشت. او گول ظاهر کارلایل را خورد؛ خود را شبیه به کسی کرد که تنها نقطه‌ی ضعف مارتین بود و آن شخص کسی نیست جزء کاترینا.
چهره‌اش در هم کشید.
کارلایل به یک‌باره دستانش را دور گر*دن مارتین حلقه زد و او را نقش بر زمین کرد. با چنگال‌های کریه و زشت نمایان بر دستان نحیفش ضربه‌ای کاری بر پیکر بی‌جانش انداخت.
قطره‌های سرخ خون بر روی آسفالت می‌چکید. مارتین با حالی دگرگون نقش زمین شد، دانه‌ی عرق بر روی پیشانی‌‌اش نقش بسته بود و چشمان تار و سیاهش را بر آخرین تصویر کارلایل با لبخند زهرآگین و خون بی‌گناهی که از دستانش می‌چکید کشیده شد.
با آرامشی همراه نفرت نهفته ناله‌کنان نامش را زمزمه کرد، کاترینا.

***
چشم‌هایش را بر هم زد و مدام پلک زد، اما تاریکی در همه‌جا سرایت کرده بود. بوی تعفنی نفسش را می‌برید، نور کم جانی از سوی قندیل معلق به جای نامعلوم روشنی خاصی به اطراف می‌بخشید.
از جایش برخاست؛ سرش از ضربه‌ی شدید، کارلایل بدجور سنگینی می‌کرد، از شدت درد گیج‌وار به دور خود چرخی زد و سپس به ستونی برخورد کرد، ل*ب پایینی‌اش را از شدت درد گَزید، چشم‌هایش را مدام باز و بسته کرد تا متوجه حضور خود در آن مکان نا آشنا شود.
- ظاهرا در انبار قدیمی گیر افتاده‌‌ام! لعنتی.
انبار قدیمی و مخروبه‌ای که ک*ثافت از سر و رویش می‌بارید و هر لحظه نا‌ امن بودن مکان احساس بدی را در تک تک سلول‌هایش رخنه می‌کرد.
با احتیاط چند قدمی سمت جلو برداشت، درحالی که کورکورانه گام برمی‌داشت، به موجودی سنگین برخورد کرد. دو لا شد و با اکراه دستی بر روی آن کشید.
تن سرد لزجی داشت و بوی تعفن و نفس گیرش باعث شد مدام حالت تهوع کند، گوشش را آهسته به سمت س*ی*نه‌اش نزدیک کرد، صدای نفس کشیدنش به گوش نمی‌رسید‌.
کور شدن میون تاریکی بدترین‌ تجربه‌ست.
بر روی زمین خورد و خود را سریع به عقب کشاند و از آن موجود فاصله گرفت. صدای قیژ باز شدن در، شدت و اوج گیری تپش قلبش را چند برابر بیشتر می‌کرد.
دو مردی که هیکل درشت و چهره‌ی عبوسی، نه چندان با هم شباهتی داشتند با خشم اژدهایی نگاهی به مارتین انداختند.
نور فانوس‌های در دستانشان همه‌جا را روشن کرده بود. چشمان‌ش را پشت سر هم باز و بسته کرد و کنجکاو برگشت و به آن موجودی که به او برخورد کرده بود، نگاهی انداخت. یک پسر بچه‌ی استثنایی بود. نیمی از آن گرگ و نیم دیگرش انسان معصوم و خوش خواب.
البته مارتین متوجه تیر چوبی که شکمش را شکافته شده بود، شد! و این دلیل مرگش را افشا می‌کرد.
زخم‌های شکافته شده‌ی بر سطح پوستش و استخوان‌های قفسه‌ی س*ی*نه‌اش که بیرون زده بودند، را خراشی بر دل می‌انداخت. بغض درون گلویش آویزان ماند و هر لحظه در انتظار هبوط و شکست، بود. صدای قدم‌هایی به مارتین نزدیک‌تر شد؛ سر چرخاند‌. برایش کمی آشنا می‌زد، در ذهن آشفته‌اش جستجوگر نام آن مرد بلند قامت بود.
-بنجامین.
متعجب نگاهی به سر تا پایش انداخت سپس ادامه داد:
-تو ذهنت دنبال اسمم می‌گشتی، اسمم بنجامین هست، دستیار توماس، ارباب همه‌ی ما.
او می‌توانست اذهان انسان‌ها را بخواند!
اما مارتین علاوه بر لحن سخنش که نشانگر سیاست بود، اخمی غلیظ مهمان ابروانش کشید.
-توماس منتظر حضور توست.
مدت نه چندان طولانی تنها با اکراه به سر تا پایش نگاه انداخته بود و زیر ل*ب نفرین نثارشان می‌کرد.
آن دو مرد با اشاره‌ی بنجامین سراغ مارتین آمدند و هر دو بازوانش را گرفتند و با اجبار او را از انبار مخروبه خارج کردند.
از پله‌های سنگی زیر زمین گذشتند و سپس با باز کردن در فلزی دیگر، وارد راه روی بسیار بزرگ و مجلل شدند. پاهای بدون کفشش بر روی فرش قرمز یک دست، مدام گیر می‌کرد. با لحنی تند و آکنده از خشم گفت:
-لعنتی، میشه بهشون بگی ولم کنن من خودم می‌تونم راه برم.
بنجامین، درحالی که چندین دقایقی به چشمان اقیانوسی او خیره مانده بود، تنها سری تکان داد، دستانش را باز کردند و او با رفتاری آرام همراهشان قدم می زد و به تمام قسمت‌هایی که از آن می‌گذشتند را با کنجکاوی نگاه می‌کرد.
تابلوهای عجیب و غریب نوشته‌ی عربی و زبان‌های مختلف بر روی چرم، مجسمه‌هایی به شکل جگوار و گرگ و انوع موجودات عجیب که برخی از آن‌ها حتی انسان‌ها نیز از وجودشان خبر نداشتند؛ ساخته شده بودند و بی‌شک هر کدام در تک تک جا‌ها دیده می‌شد. بلافاصله از راه رو طولانی که گذشتند وارد سالن بیش از حد بزرگ شدند. و این چنین با خود سخن می‌گفت:
-ظاهرا یک قلعه است شاید هم کاخ بود، یعنی این کاخ متعلق به توماسه؟
تک به تک آن‌ها اشخاصی که شباهت بسیاری با انسان‌ها داشتند دیده می‌شد. حتی خَدمه‌هایی که هر کدام به انجام وظیفه‌ی خود مشغول بودند!
در حالی؛ که ذهن مارتین درگیر پسر بچه‌ی مرده در مخروبه بود، با صدای بنجامین نگاهش را به سمتش کشاند.
-اون بچه یک بچه‌ی معمولی نبود، ارباب از اون می‌خواست تا مثل ما یک موجودی ناشناخته باشد؛ موجودی که از عمری طولانی و زندگی آرام و بدون ملامت بهره ببرد، اما... اون قبول نکرد و سرگذشتش این شد. طلسم بر روی ب*دن مقاومش انعکاس داد و از اون یه موجود متفاوت ساخت.
ماهم مجبور شدیم اون رو از بین ببریم.
کد:
-خونه
-اما خیلی دیره!
سپس خنده‌های شیطانی و گوش خراشش انعکاسی بی پروا داد و سکوت مرگ‌بار را در هم شکست.
دسته‌ای از پرنده‌ها پرواز کردند؛ هوای ابری با رعد و برق کوچک نمایی ‌ترس را در قلب هراسان مارتین  نهفت.
مارتین ‌از حیله‌ی کارلایل مطلع شد، سر جایش میخکوب شد و با چشمانی تیز کارلایل را می‌کاوید.
از وحشت و اتفاق شوک برانگیز زبانش بند آمد، با لبخند عریضی مقابل مارتین ایستاد و ابروی هلالی‌اش را بالا داد.
- باهوش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم، هستی!
مارتین با لحنی غرورلند تشری به کارلایل زد:
- کاترینا کجاست؟
کارلایل لبخند ریزی کرد و سپس ل*ب‌هایش را جمع و جور کرد تا پاسخ مارتین را با آرامشی ممزوج از تکبر بدهد.
-یه جای خوب... که اگر با من نیای دیگه گربه کوچولو مزعج رو نمی‌بینی.
مارتین برای اینکه بازنده بودنش را به راحتی نمایان نکند با پوزخندی جواب داد:
-با تو بیام؟ هرگز!
-شکار تو برام از شکار هر جونوری راحت تره !
گامی نزد مارتین برداشت و درحالی که نیشخند‌زنان به او خیره بود، در گوشش زمزمه کرد:
-ارباب منتظرته .
مارتین نگاهی به جاده انداخت، پرنده هم پر نمی زد! غیر از تسلیم شدن در برابر ارباب شرورانه چاره‌ای نداشت. او گول ظاهر کارلایل را خورد؛ خود را شبیه به کسی کرد که تنها نقطه‌ی ضعف مارتین بود و آن شخص کسی نیست جزء...کاترینا!
چهره‌اش در هم کشید.
کارلایل به یک‌باره دستانش را دور گر*دن مارتین حلقه زد و او را نقش بر زمین کرد.
با چنگال‌های کریه و زشت نمایان بر دستان نحیفش ضربه‌ای کاری بر پیکر بی‌جانش انداخت.
قطره‌های سرخ خون بر روی آسفالت می‌چکید. مارتین با حالی دگرگون نقش زمین شد، دانه‌ی عرق بر روی پیشانی‌‌اش نقش بسته بود و
چشمان تار و سیاهش را بر آخرین تصویر  کارلایل با لبخند زهرآگین و خون بی‌گناهی که از دستانش می‌چکید کشیده شد.
با آرامشی همراه نفرت نهفته ناله‌کنان نامش را زمزمه کرد، کاترینا!


چشم‌هایش را بر هم زد و مدام پلک زد اما تاریکی در همه‌جا سرایت کرده بود! بوی تعفنی نفسش را می‌برید، نور کم جانی از سوی قندیل معلق به جای نامعلوم روشنی خاصی به اطراف می‌بخشید.
از جایش برخاست؛ سرش از ضربه‌ی شدید کارلایل بدجور سنگینی می‌کرد، از شدت درد گیج‌وار به دور خود چرخی زد و سپس به ستونی برخورد کرد، ل*ب پایینی‌اش را از شدت درد گَزید، چشم‌هایش را مدام باز و بسته کرد تا متوجه حضور خود در آن مکان ناآشنا شود.
- ظاهرا در انبار قدیمی گیر افتاده‌‌ام! لعنتی.
انبار قدیمی و مخروبه‌ای که ک*ثافت از سر و رویش می‌بارید و هر لحظه نا‌ امن بودن مکان احساس بدی را در تک تک سلول‌هایش رخنه می‌کرد.
با احتیاط چند قدمی سمت جلو برداشت، درحالی که کورکورانه گام برمی‌داشت به موجودی سنگین برخورد کرد.
دو لا شد و با اکراه دستی  بر روی آن کشید.
تن سرد لزجی داشت و بوی تعفن و نفس گیرش باعث شد مدام حالت تهوع کند، گوشش را آهسته به سمت س*ی*نه‌اش نزدیک کرد، صدای نفس کشیدنش به گوش نمی‌رسید!
- کور شدن میون تاریکی بدترین‌ تجربس!
بر روی زمین خورد و خود را سریع به عقب کشاند و از آن موجود فاصله گرفت.
صدای قیژ باز شدن در، شدت و اوج گیری تپش قلبش را  چند برابر بیشتر می‌کرد!
دو مردی که هیکل درشت و چهره‌ی عبوسی نه چندانی با هم شباهتی داشتند با خشم اژدهایی نگاهی به مارتین انداختند.
نور فانوس‌های در دستانشان همه‌جا را روشن کرده بود. چشمان‌ش را پشت سر هم باز و بسته کرد و کنجکاو برگشت و به آن موجودی که به او برخورد کرده بود، نگاهی انداخت... یک پسر بچه‌ی استثنایی بود! نیمی از آن گرگ و نیم دیگرش انسان معصوم و خوش خواب !
البته مارتین متوجه تیر چوبی که شکمش را شکافته شده بود، شد! و این دلیل مرگش را افشا می‌کرد.
زخم‌های شکافته شده‌ی بر سطح پوستش و استخوان‌های قفسه‌ی س*ی*نه‌اش که بیرون زده بودند را خراشی بر دل می‌انداخت.
بغض درون گلویش آویزان ماند و هر لحظه در  انتظار شکستنش بود.
صدای قدم‌هایی به مارتین نزدیک‌تر شد؛
سر چرخاند‌...برایش کمی آشنا می‌زد، در ذهن آشفته‌اش جستجوگر نام آن مرد بلند قامت بود.
-بنجامین.
متعجب نگاهی به سر تا پایش انداخت.
-تو ذهنت دنبال اسمم می‌گشتی، اسمم بنجامین هست، دستیار ...توماس...ارباب همه‌ی ما!
او می‌توانست اذهان انسان‌ها را بخواند،
اما مارتین علاوه بر لحن سخنش که نشانگر سیاست بود، اخمی غلیظ مهمان ابروانش کشید.
-توماس منتظر حضور توست.
مدت نه چندان طولانی تنها با اکراه به سر تا پایش نگاه انداخته بود و زیر ل*ب نفرین نثارشان می‌کرد.
آن دو مرد با اشاره‌ی بنجامین سراغ مارتین آمدند و هر دو بازوانش را گرفتند و با اجبار او را از انبار مخروبه خارج کردند.
از پله‌های سنگی زیر زمین گذشتند و سپس با باز کردن در فلزی دیگر، وارد راه روی بسیار بزرگ و مجلل شدند. پاهای بدون کفشش بر روی فرش قرمز یک دست مدام گیر می‌کرد. با لحنی تند و آکنده از خشم گفت:
-لعنتی! میشه بهشون بگی ولم کنن من خودم می‌تونم راه برم.
بنجامین، درحالی که چندین دقایقی به چشمان اقیانوسی او خیره مانده بود تنها سری تکان داد، دستانش را باز کردند و او با رفتاری آرام همراهشان قدم می زد و به تمام قسمت‌هایی که از آن می‌گذشتند را با کنجکاوی نگاه می‌کرد.
تابلوهای عجیب و غریب نوشته‌ی عربی و زبان‌های مختلف بر روی چرم، مجسمه‌هایی به شکل جگوار و گرگ و انوع موجودات عجیب که برخی از آنها حتی انسان‌ها نیز از وجودشان خبر نداشتند ساخته شده بودند و بی شک هر کدام در تک تک جا‌ها دیده می‌شد.
بلافاصله از راه رو طویل که گذشتند وارد سالن بیش از حد بزرگ شدند... .
-ظاهرا یک کاخ بود! یعنی این کاخ متعلق به توماسه!
تک به تک آنها اشخاصی که شباهت بسیاری با انسان‌ها داشتند دیده می‌شد.
حتی خَدمه‌هایی که هر کدام به انجام وظیفه‌ی خود مشغول بودند!
-اون بچه یک بچه‌ی معمولی نبود...ارباب از اون می‌خواست تا مثل ما یک موجودی ناشناخته باشد؛ موجودی که از عمری طولانی و زندگی آرام و بدون ملامت بهره ببرد، اما... اون قبول نکرد و سرگذشتش این شد..!
طلسم بر روی ب*دن مقاومش انعکاس داد و از اون یه موجود متفاوت ساخت!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_۳۸

-شما موجودات خوار و سر گشته‌اید، موجودات نفرین شده، موجودات متوحش.
احساس عصبانیت درون او طغیان کرده بود و تا حدود توانست افسار خشم و غضب را دستان کرخت شده‌ی، ناشی از سرما را بگیرد؛ اما او با چهره‌‌ای عاری از هر گونه احساس تنها به مارتین چشم دوخته بود؛ سپس لبخندی بدجنس‌گرانه بر لبان ب*ر*جسته‌اش را نمایان‌ کرد. ظاهراً مارتین برای خفته کردن سکوت خود چندان تلاشی نکرده بود. مسیر نسبتا طولانی را با سکوت ادامه دادند، از پله‌های یک دست و براق مرمری بالا رفتند. هر کسی که با آن‌ها برخورد می‌کرد با چشمانی گرد واکنش داده بود.
به در چوبی بسیار بزرگ رسیدند. دلهره خوف‌افکن همچون مار گزیده‌ی درون مارتین را می‌بلعید. آب درهانش را به گونه‌ای پر سر و صدا راهی گلویش کرد، که نگهبانان نیز متوجه حالت‌های تشویش او شدند.
مقابل در ایستادند، دسته‌های طلایی رنگ در توجه‌ش را به خود جلب کرد. سر خود را به بالا گرفت و متوجه عظمت و بلندی در چوبی شد.
نقش و نگار و کنده کاری روی در نشانی از نبرد میان مریجت‌ها(نیمه جگوارها) و راگویندیک‌ها(نیمه گرگ‌ها) بود.
نگهبانان سیاه پوش به سختی توانستند در را بگشایند. باد نسیمی موهای مارتین را آشفته‌تر کرد و بلافاصله سالن بزرگ را موشکافانه، می‌کاوید.
تنها چیزی که تیله‌های رنگی‌اش را جذب کرد، مرد تقریبا مسنی بود، که همانند پاره‌ای آتش بر روی تاج و تخت خود نشسته بود، میان موهای جو گندمی‌اش تاج طلایی دیده می‌شد و لباس‌های بلند ابریشمی‌اش زوارهای طلا مزین شده بود. چهره‌اش آشنا‌ بود، به گمان مارتین این شخص همان مرد افسانه‌هاست؛ همان توماس سر دسته‌ی گله‌ی قدرتمند بود.
احساسات به قتل رسیده درونش، از چشمان او اشکار بود. تختی که بر روی آن نشسته بود با زوارها و مجسمه‌های کوچک طلایی و عاج‌های سپید عظیم مزین شده. پرده‌های سرخ مخملی پشت سرش، با ریسه‌های مروارید با سلیقه‌ای ظریف چیده شده بود.
ستون‌های والا، مجسمه‌های قدیمی که در گوشه‌های ظلمات کاخ کم و بیش دید می‌شد. در آن‌جا غیر از آن دو مرد و بنجامین، کارلایل و عده‌ای مردم که ظاهر غریب آن‌ها چندان به جادوگر شباهت داشتند و بقیه نگهبانان کاخ بودند، که جامه‌های چرمی و تیره‌رنگ را بر تن خود کرده بودند. نگاهش را بر تمام سالن چرخاند، بر سقفی که تمام موجودات افسانه‌ای را بر روی آن مرسوم کرده بودند، بر تابلو‌های قدیمی که به ظاهر هر کدام زمانی سرور قبیله‌ی مریجت‌ها بودند، با نظم و ترتیب کنار هم بر دیواره‌ها چیده‌اند. تابلوی بزرگ مرسوم از خانواده‌ی کنونی جگوار‌ها که بر بالای تخت منسوب شده بود.
توماس بر روی تخت خود با غرور و تکبر که از چهره‌اش موج می‌زد، رسم شده بود و در طرفین او بانو‌ی خوش‌لقا که با لباس و جواهرات برازنده او همانند ستاره‌ها می‌درخشید و کنار او بانویی کوچک دیگر؛ گویا چشمان آبی سرمه‌ای و موهای ابریشمی مشکی خود را از مادرش به ارث برده بود. زیر ل*ب نامش را زمزمه کرد کاترینا. درون خود با آوردن کلمات خاص نامش مدقوق شده بود.
بنجامین و نگهبانانی که همراه مارتین بودند؛ پس از دیدنِ سرورشان دولا شدند و سر خم کردند. اما مارتین همچنان در آن حالتی که کراهیت توصیف نشدنی در آن دمیده شده بود ایستاد. از تمام حاشیه‌ها چشم گرفت؛ دستانش بی‌ارده مشت شد و سپس نگاه نیمه‌خمارش را به آن مرد مسنی که یقین داشت او توماس بود که بر تخت مجلل نشسته و شتاب زده به مارتین زل زده بود، خیره ماند. نیم لبخندی زد و با صدای بم سنگین گفت:
-مارتین! بلاخره از نزدیک تو رو دیدم.
همان مرد بد طینت بود. مرد شنل پوش، راننده‌ی ماشین، آقای شاون، همه‌ی این‌ها در توماس ختم می‌شد. صدای منعکس و شکننده‌اش بارها در ذهن مارتین کوبیده شد.
دندان‌هایش را بر روی هم سابید، فک زاویه‌‌دارش از شدت عصبانیت قفل شد و با لحنی تلخ و لرزان که توماس را مخاطب خود قرار داد پاسخ داد:
-توماس! سرور قبیله‌ی مریجت‌ها،پدر کاترینا.
لبخندش عریض‌تر شد و درحالی که از خوشحالی در پو*ست خود نمی‌گنجید، سرش را به نشانی غرور و تکبر بالا داد؛ اما هنوز لبخند مضخرف را بر لبان باریکش نگه داشته بود.
کد:
-شما موجودات خوار و سر گشته‌اید، موجودات نفرین شده، موجودات متوحش!
احساس عصبانیت درون اون طغیان کرده بود و تا حدود توانست افسار خشم و غضب را دستان کرخت شده‌ی، ناشی از سرما را بگیرد؛ اما او با چهره‌‌ای عاری از هر گونه احساس تنها به مارتین چشم دوخته بود؛ سپس لبخندی بدجنس‌گرانه بر لبان ب*ر*جسته‌اش را نمایان‌ کرد. ظاهراً مارتین برای خفته کردن سکوت خود چندان تلاشی نکرده بود! مسیر نسبتا طولانی را ادامه دادند، از پله‌های یک دست و براق مرمری بالا رفتند. هر کسی که با آن‌ها برخورد می‌کرد با چشمانی گرد واکنش داده بود.
به در چوبی بسیار بزرگ رسیدند. دلهره خوف‌افکن همچون مار گزیده درون مارتین را می‌بلعید. آب درهانش را به گونه‌ای پر سر و صدا راهی گلویش کرد، که نگهبانان نیز متوجه حالت‌های تشویش او شدند.
مقابل در ایستادند، دسته‌های طلایی رنگ در توجه‌ش را به خود جلب کرد. سر خود را به بالا گرفت و متوجه عظمت و بلندی در چوبی شد.
نقش و نگار و کنده کاری روی در نشانی از نبرد میان مریجت‌ها(نیمه جگوارها) و راگویندیک‌ها(نیمه گرگ‌ها) بود!
نگهبانان سیاه پوش به سختی توانستند در را بگشایند. باد نسیمی موهای مارتین را آشفته‌تر کرد و بلافاصله سالن بزرگ را موشکافانه، می‌کاوید.
تنها چیزی که تیله‌های رنگی‌اش را جذب کرد، مرد مسنی بود که همانند پاره‌ای آتش بر روی تاج و تخت خود نشسته بود، میان موهای جو گندمی‌اش تاج طلایی دیده می‌شد و لباس‌های بلند ابریشمی‌اش زوارهای طلا مزین شده بود. چهره‌اش آشنا‌ بود، به گمان مارتین این شخص همان مرد افسانه‌هاست؛ همان توماس سر دسته‌ی گله‌ی قدرتمند بود.
احساسات به قتل رسیده درونش، از چشمان او اشکار بود. تختی که بر روی آن نشسته بود با زوارها و مجسمه‌های کوچک طلایی و عاج‌های سپید عظیم مزین شده. پرده‌های سرخ مخملی با ریسه‌های مروارید با سلیقه‌ای ظریف چیده شده بود.
ستون‌های والا، مجسمه‌های قدیمی که در گوشه‌های ظلمات کاخ کم و بیش دید می‌شد. در آنجا غیر از آن دو مرد و بنجامین، کارلایل و عده‌ای مردم که ظاهر غریب آن‌ها چندان به جادوگر شباهت داشتند و بقیه نگهبانان کاخ بودند که جامه‌های چرمی و تیره‌رنگ را بر تن خود کرده بودند.  نگاهش را بر تمام سالن چرخاند، بر سقفی که تمام موجودات افسانه‌ای را بر روی آن مرسوم کرده بودند، بر تابلو‌های قدیمی که به ظاهر هر کدام زمانی سرور قبیله‌ی مریجت‌ها بودند، با نظم و ترتیب کنار هم بر دیواره‌ها چیده‌اند. تابلوی بزرگ مرسوم از خانواده‌ی کنونی جگوار‌ها که بر بالای تخت منسوب شده بود.
توماس بر روی تخت خود با غرور و تکبر که از چهره‌اش موج می‌زد، رسم شده بود و در طرفین او بانو‌ی خوش‌لقا که با لباس و جواهرات برازنده او همانند ستاره‌ها می‌درخشید و کنار او بانوی دیگر؛ گویا چشمان آبی سرمه‌ای و موهای ابریشمی مشکی خود را از مادرش به ارث برده بود. زیر ل*ب نامش را زمزمه کرد کاترینا! درون خود با آوردن کلمات خاص نامش مدقوق شده بود.
بنجامین و نگهبانانی که همراه مارتین بودند؛ پس از دیدنِ سرورشان دولا شدند و سر خم کردند. اما مارتین همچنان در آن حالتی که کراهیت توصیف نشدنی در آن دمیده شده بود ایستاد. از تمام حاشیه‌ها چشم گرفت؛ دستانش بی‌ارده مشت شد و سپس نگاه نیمه‌خمارش را به آن مرد مسنی که یقین داشت او توماس بود که بر تخت مجلل نشسته و شتاب زده به مارتین زل زده بود، خیره ماند. نیم لبخندی زد و با صدای بم سنگین گفت:
-مارتین! بلاخره از نزدیک تو رو دیدم.
همان مرد بد طینت بود. راننده‌ی ماشین، آقای شاون، همه‌ی این‌ها در توماس ختم می‌شد! صدای منعکس و شکننده‌اش بارها در ذهن مارتین کوبیده شد.
دندان‌هایش را بر روی هم سابید، فک زاویه‌‌دارش از شدت عصبانیت قفل شد و با لحنی تلخ و لرزان که توماس را مخاطب خود قرار داد پاسخ داد:
-توماس! سرور قبیله‌ی مریجت‌ها،پدر کاترینا.
لبخندش عریض‌تر شد و درحالی که از خوشحالی در پو*ست خود نمی‌گنجید،
سرش را به نشانی غرور و تکبر بالا داد؛ اما هنوز لبخند مضخرف را بر لبان باریکش نگه داشته بود!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدیر تالار زبان + مدرس نقاشی + مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس
منتقد انجمن
نقاش انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
طراح آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
2,994
لایک‌ها
27,646
امتیازها
198
سن
19
محل سکونت
قلعه‌ی توماس
کیف پول من
19,631
Points
664
پارت_۳۹

- کارلایل با این شهامت و کار بزرگی که در حق قبیله کردی قابل تحسینه و قطعا پاداشی نسیب تو می‌شه.
با پایان جمله‌اش دوباره لبخند دندان‌نما را مهمان لبانش کرد. انگشتانش را بهم گره زد و متفکر به گوشه‌های سالن چشم دوخت. ادامه داد:
-مدت زیادی بود، که منتظر این شبی که قراره به یاد ماندنی رقم بزنه بودم، شبی که سرنوشت تمام قبیله رو تغییر می‌کنه؛ بلاخره بعد از گذشت چندین سال اتفاقات جوری رقم می‌زنه که من براش نقشه چیده بودم.

با ریختن زهر بر تک تک کلمانش چنان آتشی را درون مارتین مشعشع کرده که دود سیاهی تمام ذهن و وجودش را فرا گرفته بود.
-برای فوت بهترین دوستت متاسفم مارتین، اون علاوه بر این‌که دوست خوبی بود مامور زیرک و فداکاری بود، کم کم داشت ما رو رسوا می‌کرد!
حرف‌های توماس باعث بدخلقی و تندمزاجی‌اش شد. بغض با هر ضربان بر حنجره‌ی خش‌دارش می‌کوبید، رگ‌های گر*دن و شقیقه‌هایش ب*ر*جسته شد. صدای نفس‌هایش بلند و بلندتر می‌شد و باعث می‌شد، طنین غرش مانندی درونش را فرا گیرد.
- دود تمام این‌ها از زیر سر تو بلند می‌شه.
خنده‌ای منحوس را بر چهره‌ی عبوسش رسم کرد و در حالی که دستانش را بر هم می‌زد تا تاجش را بر سرش تنظیم کند. پاسخ گستاخانه‌ی مارتین را دنباله گرفت:
-من در این مورد بی‌تقصیرم. تنها، ادای واجب رو به جا آوردم. به هرحال، پسر احمقش شریک جرم بود که معاقبت شد.
سرش را مدام به سمت پایین می‌آورد تا چهره‌ی منفور توماس را نبیند و خشم سرتاسر درونش شعله‌ورتر نشود. تلاطم خاطرات تلنبار ذهنش، گرد باد عظیمی را شکل گرفت و با هر دورانی تیکه‌ای از وجودش را در گردانه می‌کشید. کارلایل را مخاطب قرار گرفت تا بر جمله‌اش را تاکید کند.
-درست نمی‌گم کارلایل؟
کارلایل درحالی که با حرف توماس یکه‌ای خورد و به خودش‌ آمد. مدتی با حواس پرتی او را می‌نگرید؛ سپس با لحن مضطرب و بریده بریده گفت:
-آر..ه، آره، حق با‌‌‌‌...شماست سرورم.
چشمانش به اندازه مرموز بودنش ریز شد و تنها با گفتن اهومی بسنده کرد.
سرش را متفکر تکان داد و در افکار خبیثانه‌ی خود فرو رفت. سپس با لحنی غرورلند تشری به مارتین زد:
- تو تنها کسی هستی که می‌تونه من رو به آرزوهای کهنه‌ام برسونه. می‌دونی! مدت‌هاست منتظر این لحظه‌ام‌. درست از زمانی که تمام زندگیم رو از من گرفتین. همسرم و فرزندی که حمل کرده بود.
تمام اکسیژن را یک‌جا به ریه‌هایش محبوس کرد و گره‌ای سفت از ج*ن*س دلتنگی و غضب بر ابروان پرپشت سیاهش مرسوم کرد‌.
- فکر کردی می‌ذارم دخترم رو از من بگیری؟
مارتین کمی از حرف‌های توماس جا خورد و ماتم زده زمزمه‌وار زیر ل*ب گفت: فرزند!
- تو داری از چی حرف می‌زنی پیرمرد خرفت؟!
خمی به ابروی شکسته‌اش داد و سرتاسر حالت چهره‌اش خشم جا گرفت و گویا از چهره‌اش زبانه می‌کشد، نهیب زد:
- زمانی که الیزابت توسط تو و دوست‌های احمقت کشته شد، توی شکمش وارث این خانواده بود، پسرم، استیو مریجت.
چشم گرد کرد و درحالی که حرف‌های ثقیل توماس را هضم می‌کرد به روبه خیره شد.
-اما، ما مُقصر نبودیم! تو به ما حمله کردی.
چشمانش را بلافاصله از چهره‌ی رنگ و رو رفته و مغموم مارتین دزدید.
- راستی، مادرت مارالیا سال‌هاست در انتظار پسرشه. شدیدا چشم به راهته.
دلتنگی بر قلب تنگش نقش بست و ازچشمان مهمومش سرازیر شد.
-مادرم!
بازوانش را از میان دستان تنومند نگهبانان با تقلا کشید تا خرخره‌ی توماس را با تمام نفرت بجود و او را سر بریده آویزان دروازه‌ی کاخ خود کند؛ اما قدرت و زور او در مقابل ضعیف‌ترین آن‌ها ناتوان بود.
- اون کجاست؟ جواب بده مردک!
در حالی که از تخت خود بلند می‌شد، سرش را به نشانی تکبر به بالا گرفت و با لحنی آرام عجین شده از خشم گفت:
-یه جای دور اسیر من؛ از اون موقعی که از چشم‌های تمام آدم‌ها پنهان شد، حافظه‌ی دیگه‌ای در ذهنش متولد شد. خونه‌ش و زندگیش رو یه جای دور از اینجا بنا کرد اون هم دست تنها! دوست داری اون رو ببینی؟ یا بغلش کنی و روح تازه‌ی مادرانه رو توی وجود متلاطمش حس کنی؟
-معلومه که می‌خوام!
مسیر کوتاه را بارها رو متفکر می‌گذراند و دوباره سر نقطه‌‌ی اولیه می‌ایستاد. ادامه داد:
-شرط داره، از این پس تعهد می‌دی برده‌ی سرورت باشی و همین‌جا زندگی کنی و کاترینا رو برای همیشه از اون ذهنت پاک کنی. مادرت آزاد می‌شه، بلافاصله حافظه‌اش رو به دست می‌گیره و فوران به خونه‌ی خودش بر می‌گرده.
سپس انگشت شصت و شاره‌اش را بر ل*ب پایینی خود کشاند و بلافاصله بینی قوز دار کشیده‌اش را خاراند؛ سپس با تهلف ادامه داد:
- هی پسر تمام این‌ها به تو بستگی داره. اگه از قوانین گله سرپیچی کنی تاوانش رو خیلی بد پس می‌دی.
نفس‌های نامنظم ناشی از جنبیدن رگ‌هایش باعث شد مدتی جز ریتم غیر عادی ضربان قلبش چیز دیگری را نشنود. هر لحظه ممکن بود از حال خود برود و پخش زمین شود، اما با وجود نگهبانان که سفت بازوان خواب رفته‌اش را گرفته بودند، تا حدودی اطلاق این امر را ناممکن ساختند.

کد:
ل*ب زد:
- کارلایل با این شهامت و کار بزرگی که در حق قبیله کردی قابل تحسینه و قطعا پاداشی نسیب تو می‌شه.
با پایان جمله‌اش دوباره لبخند دندان‌نما را مهمان لبانش کرد. انگشتانش را بهم گره زد و متفکر به گوشه‌های سالن چشم دوخت. ادامه داد:
-مدت زیادی بود که منتظر این شبی که قراره به یاد ماندنی رقم بزنه، شبی که سرنوشت تمام قبیله رو تغییر می‌کنه؛ بلاخره بعد از گذشت چندین سال اتفاقات جوری رقم می‌زنه که من براش نقشه چیده بودم.
با ریختن زهر بر تک تک کلمانش چنان آتشی را درون مارتین مشعشع کرده که دود سیاهی تمام ذهن و وجودش را فرا گرفته بود.
-برای فوت بهترین دوستت متاسفم مارتین، اون علاوه بر این‌که دوست خوبی بود مامور زیرک و فداکاری بود!
حرف‌های توماس باعث بدخلقی و تندمزاجی‌اش شد. بغض با هر ضربان بر حنجره‌ی خش‌دارش می‌کوبید،  رگ‌های گر*دن و شقیقه‌هایش ب*ر*جسته شد. صدای نفس هایش بلند و بلندتر می‌شد و باعث می‌شد، طنین غرش مانندی درونش را فرا گیرد.
- دود تمام این‌ها از زیر سر تو بلند می‌شه!
خنده‌ای منحوس را بر چهره‌ی عبوسش رسم کرد و در حالی که دستانش را بر هم می‌زد تا تاجش را بر سرش تنظیم کند. پاسخ گستاخانه‌ی مارتین را دنباله گرفت:
-من در این مورد بی تقصیرم. تنها، ادای واجب رو به جا آوردم. به هرحال، پسر احمقش شریک جرم بود که معاقبت شد.
سرش را مدام به سمت پایین می‌آورد تا چهره‌ی منفور توماس را نبیند و خشم سرتاسر درونش شعله‌ورتر نشود. تلاطم خاطرات تلنبار ذهنش، گرد باد غطیمی را شکل گرفت و با هر دورانی تیکه‌ای از وجودش را در گردانه می‌کشید. کارلایل را مخاطب قرار گرفت تا بر جمله‌اش را تاکید کند.
-درست نمی‌گم کارلایل؟
کارلایل درحالی که با حرف توماس یکه‌ای خورد و به خودش‌ آمد. مدتی با حواس پرتی او را می نگرید؛ سپس با لحن مضطرب و بریده بریده گفت:
-آ...ر..ه، آر...ه، حق...با‌‌‌‌...شما..ست سرو..رم.
چشمانش به اندازه مرموز بودنش ریز شد و  تنها با گفت((اهوم)) بسنده کرد.
سرش را متفکر تکان داد و در افکار خبیثانه‌ی خود فرو رفت. سپس با لحنی غرورلند تشری به مارتین زد:
- تو تنها کسی هستی که می‌تونه من رو به آرزوهای کهنه‌ام برسونه. می‌دونی! مدت‌هاست منتظر این لحظه‌ام‌ درست از زمانی که تمام زندگیم رو از من گرفتین. همسرم و و فرزندی که حمل کرده بود.
تمام اکسیژن را یک‌جا به ریه‌هایش محبوس کرد و گره‌ای سفت از ج*ن*س دلتنگی و غضب بر ابروان پرپشت سیاهش مرسوم کرد‌.
- فکر کردی می‌ذارم دخترم رو از من بگیری؟
مارتین کمی از حرف‌های توماس جا خورد و ماتم زده زمزمه‌وار زیر ل*ب گفت: فرزند!
- تو داری از چی حرف می‌زنی پیرمرد خرفت؟!
خمی به ابروی شکسته‌اش داد و سرتاسر  حالت چهره‌اش خشم جا گرفت و گویا از چهره‌اش زبانه می‌کشد! نهیب زد:
- زمانی که لیانا توسط تو و دوست‌های احمقت کشته شد، توی شکمش وارث این خانواده بود، پسرم،استیو مریجت.
چشم گرد کرد و درحالی که حرف‌های ثقیل توماس را هضم می‌کرد به روبه خیره شد.
-اما، ما مُقصر نبودیم! تو به ما حمله کردی.
چشمانش را بلافاصله از چهره‌ی رنگ و رو رفته و مغموم مارتین دزدید.
- راستی، مادرت مارالیا سال‌هاست در انتظار پسرشه.
دلتنگی بر قلب تنگش نقش بست و ازچشمان مهمومش سرازیر شد.
-مادرم!
بازوانش را از میان دستان تنومند نگهبانان با تقلا کشید تا خرخره‌ی توماس را با تمام نفرت بجود و او را سر بریده آویزان دروازه‌ی کاخ خود کند؛ اما قدرت و زور او در مقابل ضعیف‌ترین آن‌ها ناتوان بود.
- اون کجاست؟ جواب بده مردک!
در حالی که از تخت خود بلند می‌شد سرش را به نشانی تکبر به بالا گرفت و با لحنی آرام عجین شده از خشم گفت:
-یه جای دور اسیر من؛ از اون موقعی که از چشم‌های تمام آدم‌ها پنهان شد، حافظه‌ی دیگه‌ای در ذهنش متولد شد. خونه‌ش و زندگیش رو یه جای دور از اینجا بنا کرد اون هم دست تنها! دوست داری اون رو ببینی؟ یا بغلش کنی و روح تازه‌ی مادرانه رو توی وجود متلاطمش حس کنی؟
-معلومه که می‌خوام!
مسیر کوتاه را بارها رو متفکر می‌گذراند و دوباره سر نقطه‌‌ی اولیه می‌ایستاد. ادامه داد:
-شرط داره، از این پس تعهد می‌دی برده‌ی سرورت باشی و همین‌جا زندگی کنی و کاترینا رو برای همیشه از اون ذهنت پاک کنی.
مادرت آزاد می‌شه، بلافاصله حافظه‌اش رو به دست می‌گیره و فوران به خونه‌ی خودش بر می‌گرده.
سپس انگشت شصت و شاره‌اش را بر ل*ب پایینی خود کشاند و بلافاصله بینی قوز دار کشیده‌اش را خاراند؛ سپس با تهلف ادامه داد:
- هی پسر تمام این‌ها به تو بستگی داره.
اگه از قوانین گله سرپیچی کنی تاوانش رو خیلی بد پس می‌دی.
نفس‌های نامنظم ناشی از جنبیدن رگ‌هایش باعث شد مدتی جز ریتم غیر عادی ضربان قلبش چیز دیگری را نشنود. هر لحظه ممکن بود از حال خود برود و پخش زمین شود اما با وجود نگهبانان که سفت بازوان خواب رفته‌اش را گرفته بودند، تا حدودی اطلاق این امر را ناممکن ساختند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.
بالا