پارت_10
چنگال فلزی را درون پاستاهای حالتدارِ نرم تاب میدهد و در اعماق کش مکش افکارش به ناکجاها سیر میکرد. تمام حدسهایش را بهم چینش داد؛ و سر تک تک آنها قضاوت میکرد اما؛ باز هم به بنبست بی پاسخی میرسید.
لارا درحالی که مقالههای در دستش به واسطهی لرزش باد پرپر میشدند را با دقت میخواند و هر چند دقیقهای به مارتین مشکوکانه زیر چشمی نگاه میکرد.عینکهای فلزیاش را با خمیازهی کشداری میبندد و دستهای سردش را بهم گره میزند و در زیر چانهاش جا میدهد. لارا در آن حالت آشفتگی موهایش، هم زیبا به نظر میرسید، موهای فر بهم ریختهی کوتاهش، حتی ماه گرفتگی روی گردنشو آن چشمان خوشحالتش، زمانی که مارتین به چشمان سبز رنگ لارا چشم میدوخت یاد جنگل و آن اتفاقات به یکباره به ذهنش هجوم میآوردند، لارا تنها برای مارتین یک خواهر نبود. لارا رفیق، مادر، همدم بی همتاییست.
-چیزی شده؟
مارتین چنگال را گوشهی بشقابش میگذارد و به گلهای در گلدان که برای پژمردگی لحظه شماری میکردند چشم دوخت. پاسخ کوتاهی داد:
- نه.
لارا كلافه ابرویی بالا میدهد؛ دوباره مشغول خواندن تیکه کاغذها میشود. با آنکه قانع نشده بود و کمی نگران بود، ولی باز هم حالات مبهم مارتین را زیر نظر داشت.
تکهسرفهای میکند و تصمیم میگیرد حرفهای رخنه شده در دلش را جوری بیرون کند تا تمام تصورات مارتین را حقیقیتر جلوه بدهد. سفرهی بقچه پیچ دلش را باز میکند و با لحن آرام و بریدهبریده حرفهای دلش را بیرون میریزد. انگشتانش را میان انگشتان مارتین میکشد و با لحنی گرم و دلسوزانه ل*ب میزند:
-گاهی دلم برای مادرم تنگ میشه، برای خندههاش، برای بودنش توی این خونه، این خونه بعد از رفتن عزیزامون با قبر چندان شباهتی نداره. چند سالِ من و تو تنها بزرگ شدیم، تنها درس خوندیم وتنها سر پا ایستادیم دلتنگی سرتاسر قلبم رو سیاه کرده ولی تو هنوز همون مارتین سابقی، همون مارتین خوش قلب!
مکث کوتاهی میکند و با حالت خفگی نفس را درون س*ی*نهاش حبس میکند، مارتین تنها لبخند تلخ زد و حرفهای لارا را با دقت گوش میداد.
-بعد از تصادف کردن و غیب شدن مامان و مردن بابا و مایکل و دیوید و برگشتن تو با اون حالت که سر تا سر به خون آغشته شده بودی. برای هیچکدوممون راحت نبود ولی تو سخت مقاومت کردی.
مارتین نزدیک لارا میشود اشکهای گرم لارا با دستش پاک میکند و با دست دیگرش دست ظریفش را محکم میفشارد و رگ های ک*بودی ظریفش را با انگشتانش نوازش میکرد.
-قلب تو سیاه نیست لارا، تو صاحب زیباترین قلبی درست مثل مامان. هر کسی جای تو بود به راحتی با این اتفاقات کنار نمیومد ولی تو خیلی قوی هستی، حتی بیشتر از من!
لبخند، بر چهرهی گریان غلبه میکند و خط هلالی روبه بالا را بر لبانش رسم میکند. مارتین او را به آ*غ*و*ش گرمش دعوت میکند؛ سپس با صدای بمی ادامه میدهد.
-من هیچوقت خواهرم رو تنها نمیذارم، هیچوقت رهات نمیکنم لارا.
مارتین چیزی برای وصف دردهای تیغ خوردهی ته قلبش نداشت، تنها لبخند میزد و لارا را دلداری میداد او خود را پشتوانهی گرم لارا میدانست.
یادآوری آن همه اتفاق، روح خستهاش را بارها به طنابدار میآویخت.لارا با بغض از صندلی چوبی بلند میشود و از آنجا دور میشود.
مارتین کسلآور از جایش برخاست و مقابل پنجرهای که باران سمی بر جدارش میکوبید و منظرهای روحنواز را به او هدیه میداد، میایستد. زمینهایی که سرتاسر آن انواع درخت داشت؛ درختانی عظیم و سخت پو*ست! دوباره آن روز شوم را به یاد میآورد. درست دوازدهسال از آن کابوس حقیقی میگذرد!
***
"دوازده سال قبل..."
۲۵ نوامبر ۱۹۷۹"
مایکل پاپکُرن را دونهدونه از کاسهی نارنجی بزرگِ ب*غ*ل مارتین برمیدارد، انقدر تندتند میخورد تا به دیوید و مارتین چیزی نرسد. دیوید و مارتین آرام باهم کلکل میکردند و آهسته چیزی را به همدیگر رد و بدل میکردند. اما تا لارا از راه میرسد و خود را روی کاناپه ولو میکند، دست از خوردن برمیدارد و به چشمهای زمردی لارا چشم میدوزد.
در دلش دیالوگهاییکه قرار بود بر زبان بیاورد را مرور میکرد، جملات اعتراف کردن دوست داشتن لارا نسبت به خودش بود. ذوق کردن مایکل باعث شد که دونهی پاپکرن در گلویش گیر کند و سرفههای پیدرپی کند.
مارتین و دیوید با خندهها و مسخره کردن مایکل محکم بر کمرش زدند تا دوباره بتواند نفس بکشد.
دیوید با طعنه و خندههای بلند میگوید:
-به جای اینکه دلت جای دیگه گیر کنه پاپکرن تو گلوت گیر کرد پسر!
مارالیا (مادر لارا، مارتین) دست به سینی با محتوای بیسکویت و لیوانهای شیرگرم به جمع میپیوندد و کنار جیمز(پدر لارا و مارتین) مینشیند.
خانه هنوز هم با گذر زمان نامرتب و بهم ریخته بود و اکثر کارتنهای چسب خورده گوشههای اتاق روی هم چیده شده بودند، از اثاث کشی زمان زیادی نگذشته بود اما هر بار با دیدن نامرتبی خانه ناخوداگاه احساس خستگی میکردند. آن شب آخرین خندههای شیرینی بود، که همه به کام داشتند. لحظات پایانی رسیدن به روز مبادا، به عید شکرگذاری، نزدیکتر میشد.
قرار شد فردا شب مارتین راجبه نوشتن کتاب جدیدش توضیحی دهد و بقیه را غافلگیر کند و بلاخره بعد از چند سال مایکل علاقهاش را به لارا ابراز کند و جشن دوستانهی مختصری را به فرخندگی خرید خانهی جدید دور هم برپا کنند.
دیوید، از جنگل سرسبز و پر رمز و راز صحبت میکرد و همه با دقت به آن گوش میدادند؛ تا اینکه اصرار کرد به همراه مارتین و مایکل به شکار برود.
جیمز سخت مخالفت میکرد، اما اصرار زیاد مایکل و دیوید باعث شد، موافقت کند و آنها را همراهی کند تا برای عید فردا شکار کنند و خاصترین عید را در کنار رقم بزنند.
هوا گرگومیش بود، برف همانند پتوی ابریشمی همهجا را پوشانده بود. سرما تن و ب*دن آنها را به ک*بودی و سرخی نشان میداد. لباسهای گرم و سنگین پوشیدند و هر چهار نفر به دل جنگل اسرارآمیز راه میرفتند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
چنگال فلزی را درون پاستاهای حالتدارِ نرم تاب میدهد و در اعماق کش مکش افکارش به ناکجاها سیر میکرد. تمام حدسهایش را بهم چینش داد؛ و سر تک تک آنها قضاوت میکرد اما؛ باز هم به بنبست بی پاسخی میرسید.
لارا درحالی که مقالههای در دستش به واسطهی لرزش باد پرپر میشدند را با دقت میخواند و هر چند دقیقهای به مارتین مشکوکانه زیر چشمی نگاه میکرد.عینکهای فلزیاش را با خمیازهی کشداری میبندد و دستهای سردش را بهم گره میزند و در زیر چانهاش جا میدهد. لارا در آن حالت آشفتگی موهایش، هم زیبا به نظر میرسید، موهای فر بهم ریختهی کوتاهش، حتی ماه گرفتگی روی گردنشو آن چشمان خوشحالتش، زمانی که مارتین به چشمان سبز رنگ لارا چشم میدوخت یاد جنگل و آن اتفاقات به یکباره به ذهنش هجوم میآوردند، لارا تنها برای مارتین یک خواهر نبود. لارا رفیق، مادر، همدم بی همتاییست.
-چیزی شده؟
مارتین چنگال را گوشهی بشقابش میگذارد و به گلهای در گلدان که برای پژمردگی لحظه شماری میکردند چشم دوخت. پاسخ کوتاهی داد:
- نه.
لارا كلافه ابرویی بالا میدهد؛ دوباره مشغول خواندن تیکه کاغذها میشود. با آنکه قانع نشده بود و کمی نگران بود، ولی باز هم حالات مبهم مارتین را زیر نظر داشت.
تکهسرفهای میکند و تصمیم میگیرد حرفهای رخنه شده در دلش را جوری بیرون کند تا تمام تصورات مارتین را حقیقیتر جلوه بدهد. سفرهی بقچه پیچ دلش را باز میکند و با لحن آرام و بریدهبریده حرفهای دلش را بیرون میریزد. انگشتانش را میان انگشتان مارتین میکشد و با لحنی گرم و دلسوزانه ل*ب میزند:
-گاهی دلم برای مادرم تنگ میشه، برای خندههاش، برای بودنش توی این خونه، این خونه بعد از رفتن عزیزامون با قبر چندان شباهتی نداره. چند سالِ من و تو تنها بزرگ شدیم، تنها درس خوندیم وتنها سر پا ایستادیم دلتنگی سرتاسر قلبم رو سیاه کرده ولی تو هنوز همون مارتین سابقی، همون مارتین خوش قلب!
مکث کوتاهی میکند و با حالت خفگی نفس را درون س*ی*نهاش حبس میکند، مارتین تنها لبخند تلخ زد و حرفهای لارا را با دقت گوش میداد.
-بعد از تصادف کردن و غیب شدن مامان و مردن بابا و مایکل و دیوید و برگشتن تو با اون حالت که سر تا سر به خون آغشته شده بودی. برای هیچکدوممون راحت نبود ولی تو سخت مقاومت کردی.
مارتین نزدیک لارا میشود اشکهای گرم لارا با دستش پاک میکند و با دست دیگرش دست ظریفش را محکم میفشارد و رگ های ک*بودی ظریفش را با انگشتانش نوازش میکرد.
-قلب تو سیاه نیست لارا، تو صاحب زیباترین قلبی درست مثل مامان. هر کسی جای تو بود به راحتی با این اتفاقات کنار نمیومد ولی تو خیلی قوی هستی، حتی بیشتر از من!
لبخند، بر چهرهی گریان غلبه میکند و خط هلالی روبه بالا را بر لبانش رسم میکند. مارتین او را به آ*غ*و*ش گرمش دعوت میکند؛ سپس با صدای بمی ادامه میدهد.
-من هیچوقت خواهرم رو تنها نمیذارم، هیچوقت رهات نمیکنم لارا.
مارتین چیزی برای وصف دردهای تیغ خوردهی ته قلبش نداشت، تنها لبخند میزد و لارا را دلداری میداد او خود را پشتوانهی گرم لارا میدانست.
یادآوری آن همه اتفاق، روح خستهاش را بارها به طنابدار میآویخت.لارا با بغض از صندلی چوبی بلند میشود و از آنجا دور میشود.
مارتین کسلآور از جایش برخاست و مقابل پنجرهای که باران سمی بر جدارش میکوبید و منظرهای روحنواز را به او هدیه میداد، میایستد. زمینهایی که سرتاسر آن انواع درخت داشت؛ درختانی عظیم و سخت پو*ست! دوباره آن روز شوم را به یاد میآورد. درست دوازدهسال از آن کابوس حقیقی میگذرد!
***
"دوازده سال قبل..."
۲۵ نوامبر ۱۹۷۹"
مایکل پاپکُرن را دونهدونه از کاسهی نارنجی بزرگِ ب*غ*ل مارتین برمیدارد، انقدر تندتند میخورد تا به دیوید و مارتین چیزی نرسد. دیوید و مارتین آرام باهم کلکل میکردند و آهسته چیزی را به همدیگر رد و بدل میکردند. اما تا لارا از راه میرسد و خود را روی کاناپه ولو میکند، دست از خوردن برمیدارد و به چشمهای زمردی لارا چشم میدوزد.
در دلش دیالوگهاییکه قرار بود بر زبان بیاورد را مرور میکرد، جملات اعتراف کردن دوست داشتن لارا نسبت به خودش بود. ذوق کردن مایکل باعث شد که دونهی پاپکرن در گلویش گیر کند و سرفههای پیدرپی کند.
مارتین و دیوید با خندهها و مسخره کردن مایکل محکم بر کمرش زدند تا دوباره بتواند نفس بکشد.
دیوید با طعنه و خندههای بلند میگوید:
-به جای اینکه دلت جای دیگه گیر کنه پاپکرن تو گلوت گیر کرد پسر!
مارالیا (مادر لارا، مارتین) دست به سینی با محتوای بیسکویت و لیوانهای شیرگرم به جمع میپیوندد و کنار جیمز(پدر لارا و مارتین) مینشیند.
خانه هنوز هم با گذر زمان نامرتب و بهم ریخته بود و اکثر کارتنهای چسب خورده گوشههای اتاق روی هم چیده شده بودند، از اثاث کشی زمان زیادی نگذشته بود اما هر بار با دیدن نامرتبی خانه ناخوداگاه احساس خستگی میکردند. آن شب آخرین خندههای شیرینی بود، که همه به کام داشتند. لحظات پایانی رسیدن به روز مبادا، به عید شکرگذاری، نزدیکتر میشد.
قرار شد فردا شب مارتین راجبه نوشتن کتاب جدیدش توضیحی دهد و بقیه را غافلگیر کند و بلاخره بعد از چند سال مایکل علاقهاش را به لارا ابراز کند و جشن دوستانهی مختصری را به فرخندگی خرید خانهی جدید دور هم برپا کنند.
دیوید، از جنگل سرسبز و پر رمز و راز صحبت میکرد و همه با دقت به آن گوش میدادند؛ تا اینکه اصرار کرد به همراه مارتین و مایکل به شکار برود.
جیمز سخت مخالفت میکرد، اما اصرار زیاد مایکل و دیوید باعث شد، موافقت کند و آنها را همراهی کند تا برای عید فردا شکار کنند و خاصترین عید را در کنار رقم بزنند.
هوا گرگومیش بود، برف همانند پتوی ابریشمی همهجا را پوشانده بود. سرما تن و ب*دن آنها را به ک*بودی و سرخی نشان میداد. لباسهای گرم و سنگین پوشیدند و هر چهار نفر به دل جنگل اسرارآمیز راه میرفتند.
کد:
پارت_10
چنگال فلزی را درون پاستاهای حالتدارِ نرم تاب میدهد و در اعماق کش مکش افکارش به ناکجاها سیر میکرد. تمام حدسهایش را بهم چینش داد؛ و سر تک تک آنها قضاوت میکرد اما؛ باز هم به بنبست بی پاسخی میرسید.
لارا درحالی که مقالههای در دستش به واسطهی لرزش باد پرپر میشدند را با دقت میخواند و هر چند دقیقهای به مارتین مشکوکانه زیر چشمی نگاه میکرد.عینکهای فلزیاش را با خمیازهی کشداری میبندد و دستهای سردش را بهم گره میزند و در زیر چانهاش جا میدهد. لارا در آن حالت آشفتگی موهایش، هم زیبا به نظر میرسید، موهای فر بهم ریختهی کوتاهش، حتی ماه گرفتگی روی گردنشو آن چشمان خوشحالتش، زمانی که مارتین به چشمان سبز رنگ لارا چشم میدوخت یاد جنگل و آن اتفاقات به یکباره به ذهنش هجوم میآوردند، لارا تنها برای مارتین یک خواهر نبود. لارا رفیق، مادر، همدم بی همتاییست.
-چیزی شده؟
مارتین چنگال را گوشهی بشقابش میگذارد و به گلهای در گلدان که برای پژمردگی لحظه شماری میکردند چشم دوخت. پاسخ کوتاهی داد:
- نه.
لارا كلافه ابرویی بالا میدهد؛ دوباره مشغول خواندن تیکه کاغذها میشود. با آنکه قانع نشده بود و کمی نگران بود، ولی باز هم حالات مبهم مارتین را زیر نظر داشت.
تکهسرفهای میکند و تصمیم میگیرد حرفهای رخنه شده در دلش را جوری بیرون کند تا تمام تصورات مارتین را حقیقیتر جلوه بدهد. سفرهی بقچه پیچ دلش را باز میکند و با لحن آرام و بریدهبریده حرفهای دلش را بیرون میریزد. انگشتانش را میان انگشتان مارتین میکشد و با لحنی گرم و دلسوزانه ل*ب میزند:
-گاهی دلم برای مادرم تنگ میشه، برای خندههاش، برای بودنش توی این خونه، این خونه بعد از رفتن عزیزامون با قبر چندان شباهتی نداره. چند سالِ من و تو تنها بزرگ شدیم، تنها درس خوندیم وتنها سر پا ایستادیم دلتنگی سرتاسر قلبم رو سیاه کرده ولی تو هنوز همون مارتین سابقی، همون مارتین خوش قلب!
مکث کوتاهی میکند و با حالت خفگی نفس را درون س*ی*نهاش حبس میکند، مارتین تنها لبخند تلخ زد و حرفهای لارا را با دقت گوش میداد.
-بعد از تصادف کردن و غیب شدن مامان و مردن بابا و مایکل و دیوید و برگشتن تو با اون حالت که سر تا سر به خون آغشته شده بودی. برای هیچکدوممون راحت نبود ولی تو سخت مقاومت کردی.
مارتین نزدیک لارا میشود اشکهای گرم لارا با دستش پاک میکند و با دست دیگرش دست ظریفش را محکم میفشارد و رگ های ک*بودی ظریفش را با انگشتانش نوازش میکرد.
-قلب تو سیاه نیست لارا، تو صاحب زیباترین قلبی درست مثل مامان. هر کسی جای تو بود به راحتی با این اتفاقات کنار نمیومد ولی تو خیلی قوی هستی، حتی بیشتر از من!
لبخند، بر چهرهی گریان غلبه میکند و خط هلالی روبه بالا را بر لبانش رسم میکند. مارتین او را به آ*غ*و*ش گرمش دعوت میکند؛ سپس با صدای بمی ادامه میدهد.
-من هیچوقت خواهرم رو تنها نمیذارم، هیچوقت رهات نمیکنم لارا.
مارتین چیزی برای وصف دردهای تیغ خوردهی ته قلبش نداشت، تنها لبخند میزد و لارا را دلداری میداد او خود را پشتوانهی گرم لارا میدانست.
یادآوری آن همه اتفاق، روح خستهاش را بارها به طنابدار میآویخت.لارا با بغض از صندلی چوبی بلند میشود و از آنجا دور میشود.
مارتین کسلآور از جایش برخاست و مقابل پنجرهای که باران سمی بر جدارش میکوبید و منظرهای روحنواز را به او هدیه میداد، میایستد. زمینهایی که سرتاسر آن انواع درخت داشت؛ درختانی عظیم و سخت پو*ست! دوباره آن روز شوم را به یاد میآورد. درست دوازدهسال از آن کابوس حقیقی میگذرد!
***
"دوازده سال قبل..."
۲۵ نوامبر ۱۹۷۹"
مایکل پاپکُرن را دونهدونه از کاسهی نارنجی بزرگِ ب*غ*ل مارتین برمیدارد، انقدر تندتند میخورد تا به دیوید و مارتین چیزی نرسد. دیوید و مارتین آرام باهم کلکل میکردند و آهسته چیزی را به همدیگر رد و بدل میکردند. اما تا لارا از راه میرسد و خود را روی کاناپه ولو میکند، دست از خوردن برمیدارد و به چشمهای زمردی لارا چشم میدوزد.
در دلش دیالوگهاییکه قرار بود بر زبان بیاورد را مرور میکرد، جملات اعتراف کردن دوست داشتن لارا نسبت به خودش بود. ذوق کردن مایکل باعث شد که دونهی پاپکرن در گلویش گیر کند و سرفههای پیدرپی کند.
مارتین و دیوید با خندهها و مسخره کردن مایکل محکم بر کمرش زدند تا دوباره بتواند نفس بکشد.
دیوید با طعنه و خندههای بلند میگوید:
-به جای اینکه دلت جای دیگه گیر کنه پاپکرن تو گلوت گیر کرد پسر!
مارالیا (مادر لارا، مارتین) دست به سینی با محتوای بیسکویت و لیوانهای شیرگرم به جمع میپیوندد و کنار جیمز(پدر لارا و مارتین) مینشیند.
خانه هنوز هم با گذر زمان نامرتب و بهم ریخته بود و اکثر کارتن های چسب خورده گوشه های اتاق روی هم چیده شده بودند، از اثاث کشی زمان زیادی نگذشته بود اما هر بار با دیدن نامرتبی خانه ناخوداگاه احساس خستگی میکردند. آن شب آخرین خندههای شیرینی بود، که همه میزدند. لحظات پایانی رسیدن به روز مبادا، به عید شکرگذاری، نزدیکتر میشد.
قرار شد فردا شب مارتین راجبه نوشتن کتاب جدیدش توضیحی دهد و بقیه را غافلگیر کند و بلاخره مایکل علاقهاش را به لارا ابراز کند و جشن دوستانهی مختصری را به فرخندگی خرید خانهی جدید دور هم برپا کنند.
دیوید، از جنگل سرسبز و پر رمز و راز صحبت میکرد و همه با دقت به آن گوش میدادند؛ تا اینکه اصرار کرد به همراه مارتین و مایکل به شکار برود.
جیمز سخت مخالفت میکرد اما اصرار زیاد مایکل و دیوید باعث شد، موافقت کند و آن ها را همراهی کند تا برای عید فردا شکار کنند و خاصترین عید را در کنار رقم بزنند.
هوا گرگومیش بود، برف همانند پتوی ابریشمی همهجا را پوشانده بود. سرما تن و ب*دن آنها را به ک*بودی و سرخی نشان میداد. لباسهای گرم و سنگین پوشیدند و هر چهار نفر به دل جنگل اسرارآمیز راه افتادند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: