نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_10

چنگال فلزی را درون پاستا‌های حالت‌دارِ‌ نرم تاب می‌دهد و در اعماق کش‌ مکش افکارش به ناکجاها سیر می‌کرد. تمام حدس‌هایش را بهم چینش داد؛ و سر تک تک آنها قضاوت می‌کرد اما؛ باز هم به بن‌بست بی پاسخی می‌رسید.
لارا درحالی که مقاله‌های در دستش به واسطه‌ی لرزش باد پرپر می‌شدند را با دقت می‌خواند و هر چند دقیقه‌ای به مارتین مشکوکانه زیر چشمی نگاه می‌کرد.‌عینک‌های فلزی‌اش را با خمیازه‌ی کش‌داری می‌بندد و دست‌های سردش را بهم گره می‌زند و در زیر چانه‌اش جا می‌دهد‌. لارا در آن حالت آشفتگی موهایش، هم زیبا به نظر می‌رسید، موهای فر بهم ریخته‌ی کوتاهش، حتی ماه گرفتگی روی گردنشو آن چشمان خوشحالتش، زمانی که مارتین به چشمان سبز رنگ لارا چشم می‌دوخت یاد جنگل و آن اتفاقات به یکباره به ذهنش هجوم می‌آوردند، لارا تنها برای مارتین یک خواهر نبود. لارا رفیق، مادر، همدم بی همتاییست.
-چیزی شده؟
مارتین چنگال را گوشه‌ی بشقابش می‌گذارد و به گل‌های در گلدان که برای پژمردگی لحظه شماری می‌کردند چشم دوخت‌. پاسخ کوتاهی داد:
- نه.
لارا كلافه ابرویی بالا می‌دهد؛ دوباره مشغول خواندن تیکه کاغذها می‌شود. با آن‌که قانع نشده بود و کمی نگران بود، ولی باز هم حالات مبهم مارتین را زیر نظر داشت.
تکه‌سرفه‌ای می‌کند و تصمیم می‌گیرد حرف‌های رخنه شده در دلش را جوری بیرون کند تا تمام تصورات مارتین را حقیقی‌تر جلوه ‌بد‌هد. سفره‌ی بقچه پیچ دلش را باز می‌کند و با لحن آرام و بریده‌بریده حرف‌های دلش را بیرون می‌ریزد. انگشتانش را میان انگشتان مارتین می‌کشد و با لحنی گرم و دلسوزانه ل*ب می‌زند:
-گاهی دلم برای مادرم تنگ میشه، برای خنده‌هاش، برای بودنش توی این خونه، این خونه بعد از رفتن عزیزامون با قبر چندان شباهتی نداره. چند سالِ من و تو تنها بزرگ شدیم، تنها درس خوندیم وتنها سر پا ایستادیم دلتنگی سرتاسر قلبم رو سیاه کرده ولی تو هنوز همون مارتین سابقی، همون مارتین خوش قلب!
مکث کوتاهی می‌کند و با حالت خفگی نفس را درون س*ی*نه‌اش حبس می‌کند، مارتین تنها لبخند تلخ ‌زد و حرف‌های لارا را با دقت گوش می‌داد.
-بعد از تصادف کردن و غیب شدن مامان و مردن بابا و مایکل و دیوید و برگشتن تو با اون حالت که سر تا سر به خون آغشته شده بودی. برای هیچکدوممون راحت نبود ولی تو سخت مقاومت کردی.
مارتین نزدیک لارا می‌شود اشک‌های گرم لارا با دستش پاک می‌کند و با دست دیگرش دست ظریفش را محکم می‌فشارد و رگ های ک*بودی ظریفش را با انگشتانش نوازش می‌کرد.
-قلب تو سیاه نیست لارا، تو صاحب زیباترین قلبی درست مثل مامان. هر کسی جای تو بود به راحتی با این اتفاقات کنار نمیومد ولی تو خیلی قوی هستی، حتی بیشتر از من!
لبخند، بر چهره‌ی گریان غلبه می‌کند و خط هلالی روبه بالا را بر لبانش رسم می‌کند. مارتین او را به آ*غ*و*ش گرمش دعوت می‌کند؛ سپس با صدای بمی ادامه می‌دهد.
-من هیچوقت خواهرم رو تنها نمی‌ذارم، هیچوقت رهات نمی‌کنم لارا.
مارتین چیزی برای وصف درد‌های تیغ خورده‌ی ته قلبش نداشت، تنها لبخند می‌زد و لارا را دلداری می‌داد ‌او خود را پشتوانه‌ی گرم لارا می‌دانست.
یادآوری آن همه اتفاق، روح خسته‌اش را بارها به طناب‌دار می‌آویخت‌.‌لارا با بغض از صندلی چوبی بلند می‌شود و از آنجا دور می‌شود.
مارتین کسل‌آور از جایش برخاست و مقابل پنجره‌‌ای که باران سمی بر جدارش می‌کوبید و منظره‌ای روح‌نواز را به او هدیه ‌می‌داد، می‌ایستد. زمین‌هایی که سرتاسر آن انواع درخت داشت؛ درختانی عظیم و سخت پو*ست! دوباره آن روز شوم را به یاد می‌آورد. درست دوازده‌سال از آن کابوس حقیقی می‌گذرد!

***
"دوازده سال قبل..."
۲۵ نوامبر ۱۹۷۹"

مایکل پاپ‌کُرن را دونه‌دونه از کاسه‌ی نارنجی بزرگِ ب*غ*ل مارتین بر‌می‌دارد، انقدر تند‌تند می‌خورد تا به دیوید و مارتین چیزی نرسد. دیوید و مارتین آرام باهم کل‌کل می‌کردند و آهسته چیزی را به همدیگر رد و بدل می‌کردند. اما تا لارا از راه می‌رسد و خود را روی کاناپه ولو می‌کند، دست از خوردن برمی‌دارد و به چشم‌های زمردی لارا چشم می‌دوزد.
در دلش دیالوگ‌هایی‌که قرار بود بر زبان بیاورد را مرور می‌کرد، جملات اعتراف کردن دوست داشتن لارا نسبت به خودش بود. ذوق کردن مایکل باعث شد که دونه‌ی پاپ‌کرن در گلویش گیر کند و سرفه‌های پی‌در‌پی کند.
مارتین و دیوید با خنده‌ها و مسخره کردن مایکل محکم بر کمرش زدند تا دوباره بتواند نفس بکشد.
دیوید با طعنه و خنده‌های بلند می‌گوید:
-به جای اینکه دلت جای دیگه گیر کنه پاپ‌کرن تو گلوت گیر کرد پسر!
مارالیا (مادر لارا، مارتین) دست به سینی با محتوای بیسکویت و لیوان‌های شیرگرم به جمع می‌پیوندد و کنار جیمز(پدر لارا و مارتین) می‌نشیند.

خانه هنوز هم با گذر زمان نامرتب و بهم ریخته بود و اکثر کارتن‌های چسب خورده گوشه‌های اتاق روی هم چیده شده بودند، از اثاث کشی زمان زیادی نگذشته بود اما هر بار با دیدن نامرتبی خانه ناخوداگاه احساس خستگی می‌کردند. آن شب آخرین خنده‌های شیرینی بود، که همه به کام داشتند. لحظات پایانی رسیدن به روز مبادا، به عید شکرگذاری، نزدیک‌تر می‌شد.
قرار شد فردا شب مارتین راجبه نوشتن کتاب جدیدش توضیحی دهد و بقیه را غافلگیر کند و بلاخره بعد از چند سال مایکل علاقه‌اش را به لارا‌ ابراز کند و جشن دوستانه‌‌ی مختصری را به فرخندگی خرید خانه‌ی جدید دور هم برپا کنند.
دیوید، از جنگل سرسبز و پر رمز و راز صحبت می‌کرد و همه با دقت به آن گوش می‌دادند؛ تا اینکه اصرار کرد به همراه مارتین و مایکل به شکار برود.
جیمز سخت مخالفت می‌کرد، اما اصرار زیاد مایکل و دیوید باعث شد، موافقت کند و آن‌ها را همراهی کند تا برای عید فردا شکار کنند و خاص‌ترین عید را در کنار رقم بزنند.
هوا گرگ‌ومیش بود، برف همانند پتوی ابریشمی همه‌جا را پوشانده بود. سرما تن و ب*دن آن‌ها را به ک*بودی و سرخی نشان می‌داد. لباس‌های گرم و سنگین پوشیدند و هر چهار نفر به دل جنگل اسرارآمیز راه می‌رفتند.
کد:
 پارت_10



چنگال فلزی را درون پاستا‌های حالت‌دارِ‌ نرم تاب می‌دهد و در اعماق کش‌ مکش افکارش به ناکجاها سیر می‌کرد. تمام حدس‌هایش را بهم چینش داد؛ و سر تک تک آنها قضاوت می‌کرد اما؛ باز هم به بن‌بست بی پاسخی می‌رسید.

لارا درحالی که مقاله‌های در دستش به واسطه‌ی لرزش باد پرپر می‌شدند را با دقت می‌خواند و هر چند دقیقه‌ای به مارتین مشکوکانه زیر چشمی نگاه می‌کرد.‌عینک‌های فلزی‌اش را با خمیازه‌ی کش‌داری می‌بندد و دست‌های سردش را بهم گره می‌زند و در زیر چانه‌اش جا می‌دهد‌. لارا در آن حالت آشفتگی موهایش، هم زیبا به نظر می‌رسید، موهای فر بهم ریخته‌ی کوتاهش، حتی ماه گرفتگی روی گردنشو آن چشمان خوشحالتش، زمانی که مارتین به چشمان سبز رنگ لارا چشم می‌دوخت یاد جنگل و آن اتفاقات به یکباره به ذهنش هجوم می‌آوردند، لارا تنها برای مارتین یک خواهر نبود. لارا رفیق، مادر، همدم بی همتاییست.

-چیزی شده؟

مارتین چنگال را گوشه‌ی بشقابش می‌گذارد و به گل‌های در گلدان که برای پژمردگی لحظه شماری می‌کردند چشم دوخت‌. پاسخ کوتاهی داد:

- نه.

لارا كلافه ابرویی بالا می‌دهد؛ دوباره مشغول خواندن تیکه کاغذها می‌شود. با آن‌که قانع نشده بود و کمی نگران بود، ولی باز هم حالات مبهم مارتین را زیر نظر داشت.

تکه‌سرفه‌ای می‌کند و تصمیم می‌گیرد حرف‌های رخنه شده در دلش را جوری بیرون کند تا تمام تصورات مارتین را حقیقی‌تر جلوه ‌بد‌هد. سفره‌ی بقچه پیچ دلش را باز می‌کند و با لحن آرام و بریده‌بریده حرف‌های دلش را بیرون می‌ریزد. انگشتانش را میان انگشتان مارتین می‌کشد و با لحنی گرم و دلسوزانه ل*ب می‌زند:

-گاهی دلم برای مادرم تنگ میشه، برای خنده‌هاش، برای بودنش توی این خونه، این خونه بعد از رفتن عزیزامون با قبر چندان شباهتی نداره. چند سالِ من و تو تنها بزرگ شدیم، تنها درس خوندیم وتنها سر پا ایستادیم دلتنگی سرتاسر قلبم رو سیاه کرده ولی تو هنوز همون مارتین سابقی، همون مارتین خوش قلب!

مکث کوتاهی می‌کند و با حالت خفگی نفس را درون س*ی*نه‌اش حبس می‌کند، مارتین تنها لبخند تلخ ‌زد و حرف‌های لارا را با دقت گوش می‌داد.

-بعد از تصادف کردن و غیب شدن مامان و مردن بابا و مایکل و دیوید و برگشتن تو با اون حالت که سر تا سر به خون آغشته شده بودی. برای هیچکدوممون راحت نبود ولی تو سخت مقاومت کردی.

مارتین نزدیک لارا می‌شود اشک‌های گرم لارا با دستش پاک می‌کند و با دست دیگرش دست ظریفش را محکم می‌فشارد و رگ های ک*بودی ظریفش را با انگشتانش نوازش می‌کرد.

-قلب تو سیاه نیست لارا، تو صاحب زیباترین قلبی درست مثل مامان. هر کسی جای تو بود به راحتی با این اتفاقات کنار نمیومد ولی تو خیلی قوی هستی، حتی بیشتر از من!

لبخند، بر چهره‌ی گریان غلبه می‌کند و خط هلالی روبه بالا را بر لبانش رسم می‌کند. مارتین او را به آ*غ*و*ش گرمش دعوت می‌کند؛ سپس با صدای بمی ادامه می‌دهد.

-من هیچوقت خواهرم رو تنها نمی‌ذارم، هیچوقت رهات نمی‌کنم لارا.

مارتین چیزی برای وصف درد‌های تیغ خورده‌ی ته قلبش نداشت، تنها لبخند می‌زد و لارا را دلداری می‌داد ‌او خود را پشتوانه‌ی گرم لارا می‌دانست.

یادآوری آن همه اتفاق، روح خسته‌اش را بارها به طناب‌دار می‌آویخت‌.‌لارا با بغض از صندلی چوبی بلند می‌شود و از آنجا دور می‌شود.

مارتین کسل‌آور از جایش برخاست و مقابل پنجره‌‌ای که باران سمی بر جدارش می‌کوبید و منظره‌ای روح‌نواز را به او هدیه ‌می‌داد، می‌ایستد. زمین‌هایی که سرتاسر آن انواع درخت داشت؛ درختانی عظیم و سخت پو*ست! دوباره آن روز شوم را به یاد می‌آورد. درست دوازده‌سال از آن کابوس حقیقی می‌گذرد!

***

"دوازده سال قبل..."

۲۵ نوامبر ۱۹۷۹"



مایکل پاپ‌کُرن را دونه‌دونه از کاسه‌ی نارنجی بزرگِ ب*غ*ل مارتین بر‌می‌دارد، انقدر تند‌تند می‌خورد تا به دیوید و مارتین چیزی نرسد. دیوید و مارتین آرام باهم کل‌کل می‌کردند و آهسته چیزی را به همدیگر رد و بدل می‌کردند. اما تا لارا از راه می‌رسد و خود را روی کاناپه ولو می‌کند، دست از خوردن برمی‌دارد و به چشم‌های زمردی لارا چشم می‌دوزد.

در دلش دیالوگ‌هایی‌که قرار بود بر زبان بیاورد را مرور می‌کرد، جملات اعتراف کردن دوست داشتن لارا نسبت به خودش بود. ذوق کردن مایکل باعث شد که دونه‌ی پاپ‌کرن در گلویش گیر کند و سرفه‌های پی‌در‌پی کند.

مارتین و دیوید با خنده‌ها و مسخره کردن مایکل محکم بر کمرش زدند تا دوباره بتواند نفس بکشد.

دیوید با طعنه و خنده‌های بلند می‌گوید:

-به جای اینکه دلت جای دیگه گیر کنه پاپ‌کرن تو گلوت گیر کرد پسر!

مارالیا (مادر لارا، مارتین) دست به سینی با محتوای بیسکویت و لیوان‌های شیرگرم به جمع می‌پیوندد و کنار جیمز(پدر لارا و مارتین) می‌نشیند.

خانه هنوز هم با گذر زمان نامرتب و بهم ریخته بود و اکثر کارتن های چسب خورده گوشه های اتاق روی هم چیده شده بودند، از اثاث کشی زمان زیادی نگذشته بود اما هر بار با دیدن نامرتبی خانه ناخوداگاه احساس خستگی می‌کردند. آن شب آخرین خنده‌های شیرینی بود، که همه می‌زدند. لحظات پایانی رسیدن به روز مبادا، به عید شکرگذاری، نزدیک‌تر می‌شد.

قرار شد فردا شب مارتین راجبه نوشتن کتاب جدیدش توضیحی دهد و بقیه را غافلگیر کند و بلاخره مایکل علاقه‌اش را به لارا‌ ابراز کند و جشن دوستانه‌‌ی مختصری را به فرخندگی خرید خانه‌ی جدید دور هم برپا کنند.

دیوید، از جنگل سرسبز و پر رمز و راز صحبت می‌کرد و همه با دقت به آن گوش می‌دادند؛ تا اینکه اصرار کرد به همراه مارتین و مایکل به شکار برود.

جیمز سخت مخالفت می‌کرد اما اصرار زیاد مایکل و دیوید باعث شد، موافقت کند و آن ها را همراهی کند تا برای عید فردا شکار کنند و خاص‌ترین عید را در کنار رقم بزنند.

هوا گرگ‌ومیش بود، برف همانند پتوی ابریشمی همه‌جا را پوشانده بود. سرما تن و ب*دن آن‌ها را به ک*بودی و سرخی نشان می‌داد. لباس‌های گرم و سنگین پوشیدند و هر چهار نفر به دل جنگل اسرارآمیز راه افتادند.

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_11

تپش سریع قلب مارتین و احساس خطری که می‌کرد؛ گویا حال خوبی را برایش رقم نمی‌زد.
دیوید، مایکل را بخاطر ترسش تمسخر می‌کرد،
و چند باری کلمه‌ی "بز دل" را در حر‌ف‌هایش به کار می‌برد! مارتین پشت سر آن‌ها راه می‌رفت و تنها درخت‌های کاج بلند را می‌دید، همچنان جیمز دست به چراغ اضطراری پیش قدم شده بود و جلوتر از بقیه قدم می‌زد.
مارتین، نگاه سردش را بر خرگوش کنجکاو زیر بوته قرار داد و همراه او مسیرش را با نگاهش امتداد می‌کرد.
صدای بال‌بال زدن پرنده‌ها و حس خفناک باعث شد که مایکل و دیوید را متوقف کند؛ گویا مارتین احساس خفگی و نرسیدن هوا را احساس می‌کرد. چشم‌هایش از شدت سرما و ترس مایل به هاله‌ی سیاهی بود. پشت سر هم چند بار چشمانش را فشار می‌داد و نفس نفس می‌زد.

تا چشم‌کار می‌کرد، تاریکی مضمن بود. مه غلیظی دیده را کم سو تر می‌کرد. باد خفیفی از میان شاخه و برگ‌های درختان تنومند کاج عبور می‌کرد و زوزه‌های نرمی را به وسعت بی‌هماتی جنگل می‌کشاند.
صدای نگران جیمز اوج گرفت و صدا منعکس شده بود:
-بچه‌ها، برگردیم.
مارتین:بهتره برگردیم خونه.
دیوید:دیونه شدی پسر؟ تا وقتی که یه آهو شکار نکنم برنمی‌گردم!
مایکل:من هم احساس خوبی ندارم، بهتره برگردیم‌‌ از حد جنگل گذشتیم.
دیوید: بیخیال راه زیادی نمونده.
چشم‌های مارتین دو دو می‌زد، صدای کنار زدن برگ‌های درختچه‌ها و قدم‌های سنگین به گوششان خورد...

***
"زمانِ حال"
- مارتین، مارتین!
مارتین پیش‌بند سفیدش را باز می‌کند و با دستمالی مرطوب، دست‌هایش را پاک می‌کند.
-چی شده جک؟
-یه دخترخانمی پشت تلفن با تو کار داره؛ گویا یکی از دانش آموزاته.
مارتین اخمی مهمان جبینش می‌کند و با خونسردی و خستگی تلفن را کنار گوشش می‌گذارد. صدای دل‌نواز کاترینا از پشت تلفن می‌پیچد. صدایش مثل عطر شیرین بخشایش‌گر و جذاب بود، عطری شیرین اما تیز!
-آقای اگنس، منم کاترینا شاون.
-شناختم چیزی شده؟
کاترینا تک سرفه‌ای می‌کند و با صدای ظریفش ادامه ‌می‌دهد:
- چند هفته‌اس کمی در تدریس مشکلی دارم می‌دونید که رفتنم به مدرسه هم ممکن نیست.
مارتین خود را بر ستون تکیه می‌دهد و حرف او را تایید می‌کند.
-می‌تونی بیای کافه تا بتونم بهت کمک کنم.
-جدی! وای ممنونم آقای اگنس.
مارتین در حالی که سمت آشپزخانه می‌رفت زیر ل*ب غرغر می‌کرد‌. سلن قهوه‌ها را درون فنجان‌های کرم رنگ می‌ریخت و جک همراه با سوت زدن، زمین را طی می‌کشید. از آن‌جایی که‌آن دختر اعجوبه دوباره به کافه بیاید احساس ناخوشایندی داشت.

کاترینا لیوان بلوری را به ل*ب‌های سرخش نزدیک کرد و ابروهای هلالی شکلش را بالا داد.
مارتین دست از حل کردن مسئله برداشت و لحظه‌ای به چشم‌هایش نگاه کرد. چشم‌های خماری و خوش‌حالتش هر بیننده را به خودش مجذوب می‌کرد، با لحن سردی ل*ب زد:
-بهتره تو این مسئله رو حل کنی.
کاترینا مداد را لای انگشتانش می‌فشارد و سریع‌تر از چیزی که مارتین انتظارش را داشت مسئله را حل کرد.
نگاهش را به پایین دوخت و متمرکز جواب سوال را می‌نوشت. پرتوی محو نور بر چهره‌ی بی نقصش می‌تابید.
-حل کردم.
مارتین سری به بالا و پایین تکان داد و در حالی که به جواب نگاهی می‌انداخت، تحسینش کرد. همین که فنجان قهوه را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد "جان دارن" وارد کافه می‌شود.
مارتین با خوش‌حالی جان را به آ*غ*و*ش می‌کشد و بخاطر حضورش، به او خوش آمدگویی گفت.
خوشحالی عمیق را در تک تک سلول‌های زیر پوستی‌اش را احساس می‌کرد. کاترینا با بی‌تفاوتی به رفتارشان نگاهی می‌اندازد و دوباره بقیه‌ی مسئله‌ها را حل می‌کند.
جان: چقدر بزرگ شدی مارتین! انتظارش رو نداشتم روبه‌روم یه معلم سرزنده به‌ایستد. اگر دیوید هم زنده بود؛ قطعا هم‌سن تو بود و مثل پدرش مامور نظامی می‌شد.
مارتین متوجه بغض جان می‌شود، پارچ بلوری را از میز بلند می‌کند و در لیوان با‌ طرحی گل‌گلی ساده برایش آب می‌ریزد.
جان برای دیوید هم پدر خوب و هم مادری دلسوز. بعد از تبعیضاتی که برای او قائل می‌شدند، سختی‌های بسیاری کشید و تمام زندگی او با جمله‌ی تو "سیاه پو*ست هستی" خلاصه می‌شد. و بخاطر تبعیض‌های شدید مردم به همسرش حمله شد و در آستانه‌ی خیابان در مقابل چشمان دیوید که کودکی بیش نبود، با گلوله جان داد.

با آن‌که کاترینا از آن‌ها فاصله داشت، ولی می‌توانست به وضوح حرف‌های مارتین و جان را بشنود.
مارتین:تمام این مدت کجا بودی؟
جان نفسی آزاد می‌کند و ابروهایش را بهم گره‌ی خفیفی می‌دهد.
-ماموریتی بیرون از شهر داشتم، اما مجبور شدم دوباره برگردم.
مارتین با تعجب می‌پرسد.
-مجبور؟
جان سری تکان می‌دهد و درحالی که صحبت می‌کرد، جرعه‌ای از قهوه‌ی گرم را سر می‌کشد.
-دیشب سه نفر به‌طور عجیبی غیب شدن.
مارتین حیران و سرگشته به جان رو برمی‌گرداند و با لکنت ل*ب می‌گشاید:
- نکنه م..ثل اتفاقی که برای م..ادرم افتاد، دوباره داره تکرار می‌شه؟
جان سری به نشان تایید تکان می‌دهد.
-کمی پیچیده‌تر‌.
کد:
 پارت_11  



تپش سریع قلب مارتین و احساس خطری که می‌کرد؛ گویا حال خوبی را برایش رقم نمی‌زد.

دیوید، مایکل را بخاطر ترسش تمسخر می‌کرد،

و چند باری کلمه‌ی "بز دل " را در حر‌فهایش به کار می‌برد! مارتین پشت سر آن‌ها راه می‌رفت و تنها درخت‌های کاج بلند را می‌دید، همچنان جیمز دست بر چراغ اضطراری پس قدم شده بود و جلوتر از بقیه قدم می‌زد.

مارتین،نگاه سردش را بر خرگوش کنجکاو زیر بوته قرار داد و همراه او مسیرش را با نگاهش امتداد می‌کرد.

صدای بال‌بال زدن پرنده‌ها و حس خفناک باعث شد که مایکل و دیوید را متوقف کند؛ گویا مارتین احساس خفگی و نرسیدن هوا را احساس می‌کرد. چشم‌هایش از شدت سرما و ترس مایل به هاله‌ی سیاهی بود. پشت سر چند بار چشمانش را بهم فشار می‌داد و نفس نفس می‌زد.

تا چشم‌کار می‌کرد، تاریکی مضمن بود. مه غلیظی دید را کم سو تر می‌کرد و باد خفیفی از میان شاخه و برگ‌های درختان تنومند کاج عبور می‌کرد و زوزه‌های نرمی را به وسعت بی هماتی جنگل می‌کشاند.

صدای نگران جیمز اوج گرفت و صدا اِکو شده بود:

-بچه‌ها، برگردیم.

مارتین:بهتره برگردیم خونه.

دیوید:دیونه شدی پسر؟ تا وقتی که یه آهو شکار نکنم برنمی‌گردم!

مایکل:من هم احساس خوبی ندارم، بهتره برگردیم‌‌ از حد جنگل گذشتیم.

دیوید: بیخیال راه زیادی نمونده.

چشم‌های مارتین دو دو می‌زد، صدای کنار زدن برگ‌های درختچه‌ها و قدم‌های سنگین به گوششان خورد...



***

"زمانِ حال"

- مارتین، مارتین!

مارتین پیش‌بند سفیدش را باز می‌کند و با دستمالی مرطوب، دست‌هایش را پاک می‌کند.

-چی شده جک؟

-یه دخترخانمی پشت تلفن با تو کار داره؛ گویا یکی از دانش آموزاته.

مارتین اخمی مهمان جبینش می‌کند و با خونسردی و خستگی تلفن را کنار گوشش می‌گذارد. صدای دل‌نواز کاترینا از پشت تلفن می‌پیچد. صدایش مثل عطر شیرین بخشایش‌گر و جذاب بود، عطری شیرین اما تیز!

-آقای اگنس، منم کاترینا شاون.

-شناختم چیزی شده؟

کاترینا تک سرفه‌ای می‌کند و با صدای ظریفش ادامه ‌می‌دهد:

- چند هفته‌اس کمی در تدریس مشکلی دارم می‌دونید که رفتنم به مدرسه هم ممکن نیست.

مارتین خود را بر ستون تکیه می‌دهد و حرف او را تایید می‌کند.

-می‌تونی بیای کافه تا بتونم بهت کمک کنم.

-جدی! وای ممنونم آقای اگنس.

مارتین در حالی که سمت آشپزخانه می‌رفت زیر ل*ب غرغر می‌کرد‌. سلن قهوه‌ها را درون فنجان‌های کرم رنگ می‌ریخت و جک همراه با سوت زدن، زمین را طی می‌کشید. از آن‌جایی که‌آن دختر اعجوبه دوباره به کافه بیاید احساس ناخوشایندی داشت!



کاترینا لیوان بلوری را به ل*ب‌های سرخش نزدیک کرد و ابروهای هلالی شکلش را بالا داد.

مارتین دست از حل کردن مسئله برداشت و لحظه‌ای به چشم‌هایش نگاه کرد. چشم‌های خماری و خوش‌حالتش هر بیننده را به خودش مجذوب می‌کرد، با لحن سردی ل*ب زد:

-بهتره تو این مسئله رو حل کنی.

کاترینا مداد را لای انگشتانش می‌فشارد و سریع‌تر از چیزی که مارتین انتظارش را داشت مسئله را حل کرد.

نگاهش را ب پایین دوخت و متمرکز جواب سوال را می‌نوشت. پرتوی محو نور بر چهره‌ی بی نقصش می‌تابید.

-حل کردم.

مارتین سری به بالا و پایین تکان داد و در حالی که به جواب نگاهی می‌انداخت،تحسینش کرد. همین که فنجان قهوه را به ل*ب‌هایش نزدیک کرد "جان دارن" وارد کافه می‌شود.

مارتین با خوش‌حالی جان را به آ*غ*و*ش می‌کشد و بخاطر حضورش، به او خوش آمدگویی گفت.

خوشحالی عمیق را در تک تک سلول‌های زیر پوستی‌اش را احساس می‌کرد. کاترینا با بی‌تفاوتی به رفتارشان نگاهی می‌اندازد و دوباره بقیه‌ی مسئله‌ها را حل می‌کند.

جان: چقدر بزرگ شدی مارتین! انتظارش رو نداشتم روبه‌روم یه معلم سرزنده به‌ایستد. اگر دیوید هم زنده بود؛ قطعا هم‌سن تو بود و مثل پدرش مامور نظامی می‌شد.

مارتین متوجه بغض جان می‌شود، پارچ بلوری را از میز بلند می‌کند و در لیوان با‌ طرحی گل‌گلی ساده برایش آب می‌ریزد.

جان برای دیوید هم پدر خوب و هم مادری دلسوز. بعد از تبعیضاتی که برای او قائل می‌شدند، سختی‌های بسیاری کشید و تمام زندگی او با جمله‌ی تو "سیاه پو*ست هستی" خلاصه می‌شد. و بخاطر تبعیض‌های شدید مردم به همسرش حمله شد و در آستانه‌ی خیابان در مقابل چشمان دیوید که کودکی بیش نبود،با گلوگله جان داد.



با آن‌که کاترینا از آن‌ها فاصله داشت، ولی می‌توانست به وضوح حرف‌های مارتین و جان را بشنود.

مارتین:تمام این مدت کجا بودی؟

جان نفسی آزاد می‌کند و ابروهایش را بهم گره‌ی خفیفی می‌دهد.

-ماموریتی بیرون از شهر داشتم، اما مجبور شدم دوباره برگردم.

مارتین با تعجب می‌پرسد.

-مجبور؟

جان سری تکان می‌دهد و درحالی که صحبت می‌کرد، جرعه‌ای از قهوه‌ی گرم را سر می‌کشد.

-دیشب سه نفر به‌طور عجیبی غیب شدن.

مارتین حیران و سرگشته به جان رو برمی‌گرداند و با لکنت ل*ب می‌گشاید:

- نکنه م..ثل اتفاقی که برای م..ادرم افتاد، دوباره داره تکرار می‌شه؟

جان سری به نشان تایید تکان می‌دهد.

-کمی پیچیده‌تر‌.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_ 12

دوازده سال قبل...

مارتین با دقت به صدایی که هر لحظه نزدیک به آن‌ها می‌شد، گوش می‌دهد. وقتی به عقب بر‌می‌گردد، با کمال تعجب و ترسی که از چهره‌ی رنگ و رو رفته‌اش می‌بارید با هینی سرجایش میخکوب می‌شود.
دیوید و مایکل تفنگ‌هایشان را آماده کرده بودند و ترس دل‌هایشان را مثل زلزله،‌ لرزانده بود. جیمز که دیرتر از همه متوجه شده بود با شتاب مسافت را طی کرد.
جگوارهای مشکی، سر از بین بوته و درختچه‌ها در می‌آورند! چشم‌های منجقی جگوار بزرگ جثه با زیباترین حالت زیر نور ماه می‌درخشیدند.
یکی از آن‌ها با غرش خرسناکی، دندان‌های تیز سفیدش را نشان داد. دیوید دست و پاهایش را گم کرد و آماده‌ی کشیدن ماشه بود، اما مارتین سریع مانع می‌شود،که به آنها آسیبی نزند. جگوار نر س*ی*نه‌خیر جلو می‌آید و به سرعت پلک زدن به مایکل حمله می‌کند.
دیوید، ماشه را چشم به‌هم زدن می‌کشد و قسمتی را از تنش زخمی می‌کند، جگوار نقش بر زمین می‌شد، اما باز هم سرزنده نفس‌ می‌کشید!

جیمز تیردوم را مقابل جگوارماده که کنار توله‌اش ایستاده بود و نالان صح*نه را نظاره‌گر می‌کرد، خلاص می‌کند. توله‌ی کوچکی با چشم‌های براق دور مادرش می‌چرخید و اصواتی ناواضح را ایجاد می‌کرد به‌گمان مارتین از مرگ مادرش خبر‌دار شده است و با ناله‌های ظریفش در تکاپو بود تا او را سر پا نگه‌دارد.
چشم‌های توله غبار آلود شده بود، با احساس نگرانی بالای سر مادرش ایستاد و تنها ناله می‌کرد.
مارتین کمی جلو می‌رود و با حالت شاکی مقابل دیوید، که مثل بید می‌لرزید می‌ایستد.
مارتین: دیوید چرا شلیک کردی؟ این‌رو نکش لطفا.
جیمز در حالی که قطرات گرم خون آن حیوان مظلوم تن و پوستش را می‌سوزاند، همچون دیوید به سمت توله جگوار نشانه گیری می‌کند.
دیوید با بهت به جثه‌های بزرگ مخملی مشکی که نقش زمین شدند، زل می‌زند و به توله‌ی کوچکی که مارتین اصرار داشت آسیب نبیند، چشم می‌دوزد.

برخلاف گفته‌ی مارتین تفنگ را مقابل توله می‌گذارد تا گلوله‌ را به قلب او اثابت کند اما مارتین از راه می‌رسد و مقابل تفنگ دو لول می‌ایستد و با تکان دادن سرش به طرفین او را از این کار منصرف می‌کند. مایکل خود را بر روی برف می‌غلتاند، جگوارنر تکانی می‌خورد و سمت جگوارماده حرکت می‌کند. پوزه‌اش را به او نزدیک می‌کند و نگاهش را به هر چهار نفر می‌چرخاند. با تمام توان از جایش بلند می‌شود و به یک چشم بهم زدن به دیوید حمله‌ور می‌شود و با حالاتی وحشیانه و بی رحم سر او را از تنش جدا می‌کند و با پرشِ فربه‌ای چثه‌ی ثقیلش را بر پیکر نحیف جیمز می‌اندازد و با غرش خرسناکی نیش‌هایش را درون گ*ردنش فرو کرد و در همان دقایق اولیه او را می‌کشد.
صدای فریاد و کمک خواستنش، قبل از سر بریدنش جنگل را به طرز فجیعی لرزانده بود‌ جیغ هایی که گوش را کر می‌کرد و حسابی دل را می‌تپاند.
مایکل که جثه‌ی دیوید و جیمز را می‌بیند فریاد می‌زند و در حالی که با صدای بلندی اشک می‌ریخت تمام تیرهایش را سر جگوارنر خالی می‌کند، اما جگوار هیچ آسیبی نمی‌بیند!
چشم‌های سرخش به روشن‌ترین حالت تبدیل می‌شوند و مایکل را با نیش‌های تیزش له می‌کند.
مارتین با تمام شوک تنها سر جایش منگنه شده بود، آن لحظه در اوج سرما، گرمای مرگ را حس می‌کرد و بوی درد را به واضح‌ترین شکل ممکن می‌بویید. روح درون چنگال‌های جسمش با دیدن این صح*نه‌ها به بدترین شکل آسیب جدی، دیده بود.‌ تیکه‌تیکه شدن جسد‌های پدر دوستانش را بر روی نرمی برف دیده بود که چشم و گوش‌هایشان هر قسمتی پرت شده بودند. آن‌لحظه نه صدایی برای فریاد داشت نه اشکی برای گریه ‌و زاری و نه توانی برای فرار. عاجزانه تنها ایستاده بود.
قلبش به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن فشرده می‌شد. قسمت کوچکی از درد را در سرازیر شدن اشک‌های گرم بر صورتش حس می‌کرد. به سختی هوای سرد را به درون ریه‌هایش می‌رساند و با حالت خشک و بی‌حالت به جگوار که هر لحظه نزدیکش می‌شد نگاه می‌کرد.
جگوار با شهامت و پیروزمندانه و غرق در خون سمت، مارتین آرام قدم برمی‌دارد و دم بلند‌ش را تکانی می‌دهد.
شب بی‌رحم، تنها چشم‌هایش را نشان می‌داد و سیاهی تنش را در زیر چادر مخملی تیره‌رنگ پنهان کرده بود. اما حالت نشستن گریه را مارتین با دیدن چشم‌های جگوار حس می‌کرد. شاید؛ به دلیل از دست دادن همسرش، جگوار ماده بود!
مارتین می‌دانست راه فراری نداشت و پاهای سستش دیگر قدرت حرکت نداشتند. توله‌ی‌ کوچک اصواتی از خود بیرون می‌داد و ظاهرا این صداهای ظریف، صدا زدن پدرش بود. جگوار سیاه نگاهی به توله‌اش می‌اندازد و محکم مارتین را زمین می‌اندازد و با پنجه‌های تیز خطوطی را بر روی س*ی*نه‌ی مارتین رسم می‌کند. آن‌قدر نزدیک مارتین شده بود که انگار چیزی را به او می‌گفت و مارتین متوجه صدا نمی‌شد، اما می‌دانست این زخم‌ زدن‌ها بی‌دلیل نیست!
او نایی برای فریاد دردهای زخمش نداشت. دردناک بودن درد در این هوای سرد را حس نمی‌کرد.
دیگر هیچ چیزی را حس نمی‌کرد، نمی‌دانست با وجود آین‌همه زخم و درد زنده است؟!
خون از زخم‌ها می‌چکید و برف را سرخ کرده بود، اکنون برف با وجود خون گر‌م‌تر شده بود.
جگوار سمت توله‌اش می‌رود و او را با دهانش بلند می‌کند و دور می‌شود. مارتین از جایش بلند می‌شود وسراسیمه پا به فرار می‌گذارد...
***
-چرا این‌جا تنها نشستی؟
مارتین تیکه‌ی کوچک چوب را گوشه‌ای می‌اندازد و به ماه که گاهی هاله‌ی خود را پشت ابرها قایم می‌کرد، چشم دوخت.
-یاد اون اتفاقات مضخرف افتادم.
لارا فنجان بلوری قهوه به مارتین می‌دهد و کنارش روی پله می‌نشیند. گوشه‌ی دامنش را به بازی می‌گیرد و زانو‌های سردش را ب*غ*ل می‌کند.
مارتین با اخمی به روبه‌رو چشم می‌دوزد و با حرف‌هایش قلب خود را خدشه‌دار می‌کند. لارا با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهد و خود را مثل گهواره تکان می‌داد.
-اون‌روز به جای بابا، دیوید و مایکل من کشته شدم، هیچوقت اون روز رو فراموش نمی‌کنم، هرگز!
لارا دستی بر کمر مارتین می‌کشد و با لبخند ملیحی او را آرام می‌کند؛ اما صدایی از باغچه باعث حواس پرتی لارا و مارتین می‌شود.
- این صدای چیه؟
مارتین از جایش بلند می‌شود؛ سمت درخت بزرگ قدم بر‌می‌دارد سپس چشم ریز می‌کند‌ که باعث شد چینی بر گوشه‌های چشمش کشیده شود. برگ‌های درخت‌های باغ با حرکت باد به طرفین می‌رقصیدند، میان صدای هوهوی باد صدای بچه‌گربه‌ای به گوشش می‌رسید. مارتین متوجه گربه‌ی کوچک روی درخت می‌شود، که از ترس می‌نالید.
- صدای گربه‌س! بهتره از درخت بیارمش پایین.
لارا معترضانه خود را به صح*نه رسانده بود و تشری زد:
- دیونه شدی؟ می‌خوای از این درخت بزرگ پایین بیوفتی تا دست و پات بشکنه ؟ اون هم واسه یه بچه گربه!
مارتین به حرف‌های لارا بی‌اعتنا، کرد سپس انگشت‌هایش را برای صعود از درخت آماده کرد و با دقت پاهایش را محکم به تنه‌ چسباند و از درخت بالا می‌رود، اما از آن‌جا سر می‌خورد، دوباره از درخت بالا می‌رود و سعی می‌کند خود را به بالای تنه برساند.
لارا مدام غرغر می‌کرد و دست به کمر به صعود مارتین چشم دوخته بود. مارتین که بالا می‌رود و با بچه گربه‌ی سیاهی روبه‌رو می‌شود. چشم‌های خیره‌کننده‌ی گربه او را سخت مجذوب کرده بود، با لبخندی چثه‌ی گربه را به ب*غ*ل می‌گیرد و با احتیاط پایین می‌رود.
لارا با قیافه‌ی درهم رفته و غرغر زنان می‌گوید:
-اییش ... ممکنه مریض باشه، معلوم نیست از کدوم زباله‌دونی اومده!
مارتین لبخندی به واکنش لارا می‌زند و به گربه‌ی زیبا چشم می‌دوزد.
-به خونه خوش اومدی.
لارا متعجب می‌شود و فوران اعتراض می‌کند.
-نکنه قراره بزاریش تو این خونه؟ نه، نه، غیر ممکنه من بزارم!
مارتین بی‌تفاوت نگاهی به لارا می‌کند و به او می‌فهماند که روی ماندن این گربه سخت پا فشار است.میو میو کردن ظریف گربه باعث می‌شود که مارتین نگاهی به تن و ب*دن ظریف گربه بی‌ اندازد اما بعد از دیدن زخم روی دستش، اخم‌هایش زنجیر می‌شوند و نگران روبه لارا می‌کند.
کد:
  پارت_ 12



دوازده سال قبل...

مارتین با دقت به صدایی که هر لحظه نزدیک به آن‌ها می‌شد، گوش می‌دهد. وقتی به عقب بر‌می‌گردد، با کمال تعجب و ترسی که از چهره‌ی رنگ و رو رفته‌اش می‌بارید با هینی سرجایش میخکوب می‌شود.

دیوید و مایکل تفنگ‌هایشان را آماده کرده بودند و ترس دل‌هایشان را مثل زلزله،‌ لرزانده بود. جیمز که دیرتر از همه متوجه شده بود با شتاب مسافت را طی کرد.

جگوارهای مشکی، سر از بین بوته و درختچه‌ها در می‌آورند! چشم‌های منجقی جگوار بزرگ جثه با زیباترین حالت زیر نور ماه می‌درخشیدند.

یکی از آن‌ها با غرش خرسناکی، دندان‌های تیز سفیدش را نشان داد. دیوید دست و پاهایش را گم کرد و آماده‌ی کشیدن ماشه بود، اما مارتین سریع مانع می‌شود،که به آنها آسیبی نزند. جگوار نر س*ی*نه‌خیر جلو می‌آید و به سرعت پلک زدن به مایکل حمله می‌کند.

دیوید، ماشه را چشم به‌هم زدن می‌کشد و قسمتی را از تنش زخمی می‌کند، جگوار نقش بر زمین می‌شد، اما باز هم سرزنده نفس‌ می‌کشید!

 جیمز تیردوم را مقابل جگوارماده که کنار توله‌اش ایستاده بود و نالان صح*نه را نظاره‌گر می‌کرد، خلاص می‌کند. توله‌ی کوچکی با چشم‌های براق دور مادرش می‌چرخید و اصواتی ناواضح را ایجاد می‌کرد به‌گمان مارتین از مرگ مادرش خبر‌دار شده است و با ناله‌های ظریفش در تکاپو بود تا او را سر پا نگه‌دارد.

چشم‌های توله غبار آلود شده بود، با احساس نگرانی بالای سر مادرش ایستاد و تنها ناله می‌کرد.

مارتین کمی جلو می‌رود و با حالت شاکی مقابل دیوید، که مثل بید می‌لرزید می‌ایستد.

مارتین: دیوید چرا شلیک کردی؟ این‌رو نکش لطفا.

جیمز در حالی که قطرات گرم خون آن حیوان مظلوم تن و پوستش را می‌سوزاند،همچون دیوید به سمت توله جگوار نشانه گیری می‌کند.

دیوید با بهت به جثه‌های بزرگ مخملی مشکی که نقش زمین شدند، زل می‌زند و به توله‌ی کوچکی که مارتین اصرار داشت آسیب نبیند، چشم می‌دوزد.

 برخلاف گفته‌ی مارتین تفنگ را مقابل توله می‌گذارد تا گلوله‌ را به قلب او اثابت کند اما مارتین از راه می‌رسد و مقابل تفنگ دو لول می‌ایستد و با تکان دادن سرش به طرفین او را از این کار منصرف می‌کند. مایکل خود را بر روی برف می‌غلتاند، جگوارنر تکانی می‌خورد و سمت جگوارماده حرکت می‌کند. پوزه‌اش را به او نزدیک می‌کند و نگاهش را به هر چهار نفر می‌چرخاند. با تمام توان از جایش بلند می‌شود و به یک چشم بهم زدن به دیوید حمله‌ور می‌شود و با حالاتی وحشیانه و بی رحم سر او را از تنش جدا می‌کند و با پرشِ فربه‌ای چثه‌ی ثقیلش را بر پیکر نحیف جیمز می‌اندازد و با غرش خرسناکی نیش‌هایش را درون گ*ردنش فرو کرد و در همان دقایق اولیه او را کشت.

صدای فریاد و کمک خواستنش، قبل از سر بریدنش جنگل را به طرز فجیعی لرزانده بود‌ جیغ هایی که گوش را کر می‌کرد و حسابی دل را می‌تپاند.

مایکل که جثه‌ی دیوید و جیمز را می‌بیند فریاد می‌زند و در حالی که با صدای بلندی اشک می‌ریخت تمام تیرهایش را سر جگوارنر خالی می‌کند، اما جگوار هیچ آسیبی نمی‌بیند!

چشم‌های سرخش رنگش به قرمزترین حالت تبدیل می‌شوند و مایکل را با نیش‌های تیزش له می‌کند.

مارتین با تمام شوک تنها سر جایش منگنه شده بود، آن لحظه در اوج سرما، گرمای مرگ را حس می‌کرد و بوی درد را به واضح‌ترین شکل ممکن می‌بویید. روح درون چنگال‌های جسمش با دیدن این صح*نه‌ها به بدترین شکل آسیب جدی، دیده بود.‌تیکه‌تیکه شدن جسد‌های بهترین پدرش دوستانش را بر روی نرمی برف دیده بود که چشم و گوش هایشان هر قسمتی پرت شده بودند. آن‌لحظه نه صدایی برای فریاد داشت نه اشکی برای گریه ‌و زاری و نه توانی برای فرار.

قلبش به بی‌رحمانه ترین شکل فشرده می‌شد که قسمت کوچکی از درد را در سرازیر شدن اشک های گرم بر صورتش حس می‌کرد. به سختی هوای سرد را به درون ریه‌هایش می‌رساند و با حالت خشک و بی‌حالت به جگوار که هر لحظه نزدیکش می‌شد را تماشا می‌کرد.

جگوار با شهامت و پیروزمندانه و غرق در خون سمت، مارتین آرام قدم برمی‌دارد و دم بلند‌ش را تکانی می‌دهد.

شب بی‌رحم، تنها چشم‌هایش را نشان می‌داد و سیاهی تنش را در زیر چادر مخملی تیره‌رنگ پنهان کرده بود. اما حالت نشستن گریه را مارتین با دیدن چشم‌های جگوار حس می‌کرد. شاید؛ به دلیل از دست دادن همسرش، جگوار ماده بود!

مارتین می‌دانست راه فراری نداشت و پاهای سستش دیگر قدرت حرکت نداشتند. توله‌ی‌ کوچک اوصواتی از خود بیرون می‌داد و ظاهرا این صداهای ظریف، صدا زدن پدرش بود. جگوار سیاه نگاهی به توله‌اش می‌اندازد و محکم مارتین را زمین می‌اندازد و با پنجه‌های تیز خطوطی را بر روی س*ی*نه‌ی مارتین رسم می‌کند. آن‌قدر نزدیک مارتین شده بود که انگار چیزی را به او می‌گفت و مارتین متوجه صدا نمی‌شد، اما می‌دانست این زخم‌ زدن‌ها بی‌دلیل نیست!

او نایی برای فریاد دردهای زخمش نداشت. دردناک بودن درد در این هوای سرد را حس نمی‌کرد.

دیگر هیچ چیزی را حس نمی‌کرد، نمی‌دانست با وجود آین‌همه زخم و درد زنده است؟!

خون از زخم‌ها می‌چکید و برف را سرخ کرده بود، اکنون برف با وجود خون گر‌م‌تر شده بود.

جگوار سمت توله‌اش می‌رود و او را با دهانش بلند می‌کند و دور می‌شود. مارتین از جایش بلند می‌شود وسراسیمه پا به فرار می‌گذارد...

***

-چرا این‌جا تنها نشستی؟

مارتین تیکه‌ی کوچک چوب را گوشه‌ای می‌اندازد و به ماه که گاهی هاله‌ی خود را پشت ابرها قایم می‌کرد، چشم دوخت.

-یاد اون اتفاقات مضخرف افتادم.

لارا فنجان بلوری قهوه به مارتین می‌دهد و کنارش روی پله می‌نشیند. گوشه‌ی دامنش را به بازی می‌گیرد و زانو‌های سردش را ب*غ*ل می‌کند.

مارتین با اخمی به روبه‌رو چشم می‌دوزد و با حرف‌هایش قلب خود را خدشه‌دار می‌کند. لارا با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دهد و خود را مثل گهواره تکان می‌داد.

-اون‌روز به جای بابا، دیوید و مایکل من کشته شدم، هیچوقت اون روز رو فراموش نمی‌کنم، هرگز!

لارا دستی بر کمر مارتین می‌کشد و با لبخند ملیحی او را آرام می‌کند؛ اما صدایی از باغچه باعث حواس پرتی لارا و مارتین می‌شود.

- این صدای چیه؟

مارتین از جایش بلند می‌شود؛ سمت درخت بزرگ قدم بر‌می‌دارد سپس چشم ریز می‌کند‌ که باعث شد چینی بر گوشه‌های چشمش کشیده شود. برگ‌های درخت‌های باغ با حرکت باد به طرفین می‌رقصیدند، میان صدای هوهوی باد صدای بچه‌گربه‌ای به گوشش می‌رسید. مارتین متوجه گربه‌ی کوچک روی درخت می‌شود، که از ترس می‌نالید.

- صدای گربه‌س! بهتره از درخت بیارمش پایین.

لارا معترضانه خود را به صح*نه رسانده بود و تشری زد:

- دیونه شدی؟ می‌خوای از این درخت بزرگ پایین بیوفتی تا دست و پات بشکنه ؟ اون هم واسه یه بچه گربه!

مارتین به حرف‌های لارا بی‌اعتنا، کرد سپس انگشت‌هایش را برای صعود از درخت آماده کرد و با دقت پاهایش را محکم به تنه‌ چسباند و از درخت بالا می‌رود، اما از آن‌جا سر می‌خورد، دوباره از درخت بالا می‌رود و سعی می‌کند خود را به بالای تنه برساند.

لارا مدام غرغر می‌کرد و دست به کمر به صعود مارتین چشم دوخته بود. مارتین که بالا می‌رود و با بچه گربه‌ی سیاهی روبه‌رو می‌شود. چشم‌های خیره‌کننده‌ی گربه او را سخت مجذوب کرده بود، با لبخندی چثه‌ی گربه را به ب*غ*ل می‌گیرد و با احتیاط پایین می‌رود.

لارا با قیافه‌ی درهم رفته و غرغر زنان می‌گوید:

-اییش ... ممکنه مریض باشه، معلوم نیست از کدوم زباله‌دونی اومده!

مارتین لبخندی به واکنش لارا می‌زند و به گربه‌ی زیبا چشم می‌دوزد.

-به خونه خوش اومدی.

لارا متعجب می‌شود و فوران اعتراض می‌کند.

-نکنه قراره بزاریش تو این خونه؟ نه، نه، غیر ممکنه من بزارم!

مارتین بی‌تفاوت نگاهی به لارا می‌کند و به او می‌فهماند که روی ماندن این گربه سخت پا فشار است.میو میو کردن ظریف گربه باعث می‌شود که مارتین نگاهی به تن و ب*دن ظریف گربه بی‌ اندازد اما بعد از دیدن زخم روی دستش، اخم‌هایش زنجیر می‌شوند و نگران روبه لارا می‌کند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_13

-کجا میری؟
-باید ببرمش دامپزشک.
مارتین درحالی که ژاکت چرم‌ مشکی‌اش را می‌پوشید، خود را در آینه دید می‌زد.
گربه را ب*غ*ل می‌کند و بعد از برداشتن سوئیچ ماشین، فورا از خانه بیرون می‌زند و برای لارا که دست به س*ی*نه ایستاده بود، دستی تکان می‌دهد.
***
-حالش خوبه، زخمش سطحیه.
دامپزشک بعد از چک کردن گوش‌های مخملی شکلش، لبخند رضایت‌مندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
-کاملا سالمه فقط یه سری دارو هست باید الان تهیه کنید برای بهبود زخمش خوبه.
مارتین سر تکان می‌دهد و بعد از تا کردن نسخه‌ی پزشکی از اتاق بیرون می‌زند.

دکتر پس‌از اینکه از رفتن مارتین مطمئن می‌شود پوفی می‌کشد و با حالت خنثی نگاهی به گربه‌ی چشم‌آبی می‌کند.
-تا این‌حد بیکار شدی مردم رو سرکار می‌ذاری؟
گربه دمش را تکانی می‌دهد و از تخت پایین می‌پرد و پشت پرده‌ی سفید شکلی مدتی می‌ماند.
خنده‌های سرکشش که دل را مدقدق می‌کرد، در اتاق می‌پیچید.
-قبول کن خیلی جالبه، آخه دارم حقوقت رو با این کارها تامین می‌کنم.
دکتر وسایل پزشکیش را مرتب می‌کند، با لبخند حرصی سری تکان می‌دهد سپس با کنایه می‌گوید:
-کاترینا، این معلم رو که نمی‌خوای قورت بدی؟
کاترینا دستش را جلوی دهنش می‌گذارد و سری به طرفین می‌چرخاند.
-شت... چرا باید همچین کار احمقانه‌ای بکنم؟ فقط یه مدت به عنوان یه گربه تو خونش جاخوش می‌کنم اونم قرار نیست بفهمه.
دکتر چند پلکی می‌زند و با نگرانی نفسی بیرون می‌دهد.
-همین حالت معصومانه‌ی چهره‌هاتون مردم رو به فنا داده. حالا بگو کی این بلا رو سر تو آورده؟
دکتر بعد از تکمیل جمله‌اش به دست کاترینا اشاره می‌کند.
کاترینا روی تخت لم می‌دهد و در حالی‌که با موهایش بازی می‌کرد، پوزخندی می‌زند و با حالت تمسخرآمیزی می‌گوید:
-توماس، گمان کرده با زخم کردن دستام می‌تونه من رو از کاراهام پشیمون کنه! حتی اگه یه پرنده بودم و بال‌هامو بچینه یقیین داشته باش من برای پرواز دست به هر کاری می‌زنم.
- چرا این‌کارو کرد؟
کاترینا ل*ب‌غنچه می‌کند و ابروی هلالی شکلش را بالا می‌دهد.
-چون‌که دست یه انسان احمق رو توی مدرسه شکوندم اونم بعد از یک‌سال از من این‌جور استقبال کرد.

كاترینا همین که صدای قدم را از فاصله‌ای می‌شنید، غریزه‌ی درونیش فعال شد و خود را به همان گربه‌ی سابق متحول کرد. دسته‌ی در پایین می‌رود و مارتین نگاهی به دکتر می‌اندازد.
-کارتون تموم شد، آقای دکتر؟
دکتر دستی به عینک‌های فلزی‌اش می‌زند و با اطمینان سرتکان می‌دهد.
-کارم تموم شد آقای اگنس.
***
لارا مدتی بعد از آمدن گربه به خانه کلی غرغر می‌کرد و از مارتین خواهش کرده بود که او را رها کند اما مارتین مجذوب و شیفته‌ی چشمان گربه بود، رنگ‌های درآمیخته شده‌ی درون چشم‌های بزرگش برایش شگفت‌انگیز بود.
همیشه در تلاش بود از او به خوبی مراقبت کند. بعد از گذشت چند روزی برایش مکان کوچکی ساخت تا بتواند راحت در آن مکان زندگی کند.
-خُب، گربه‌ی کوچولو! اینم از خونه‌ی جدیدت امیدوارم ازش خوشت اومده باشه.
-میو... .
-اهوم! پس ظاهراً خیلی زیاد خوشت اومده، امم راستی من فراموش کردم واست اسم بزارم. چطوره واست یه اسم خوب بزارم مثلا...بَلک اَگنس، نظرت چیه؟
-میو!
-اهوم پس عالی شد! خوب بلک غذاتو بخور.
-زده به سرت با حیوونا حرف می‌زنی؟
مارتین سر می‌چرخاند و با دیدن لارا ابرو بالا می‌دهد.
-تو به این می‌گی کم‌عقلی ولی من میگم ارتباط.
می‌شه با حیوانات هم ارتباط‌ مستقیم داشت خانم هارلی.
لارا متاسف به طرفین سر تکان می‌دهد و خود را به در خروجی می‌رساند. مارتین پوفی می‌کشد و دست‌هایش را درون جیب لباسش فرو می‌برد.
- من دیگه باید برم مدرسه بهتره تو اینجا مواظب خونه باشی بلک، می‌بینمت.
کد:
 پارت_13



-کجا میری؟

-باید ببرمش دامپزشک.

مارتین درحالی که ژاکت چرم‌ مشکی‌اش را می‌پوشید، خود را در آینه دید می‌زد.

گربه را ب*غ*ل می‌کند و بعد از برداشتن سوئیچ ماشین، فورا از خانه بیرون می‌زند و برای لارا که دست به س*ی*نه ایستاده بود، دستی تکان می‌دهد.

***

-حالش خوبه، زخمش سطحیه.

دامپزشک بعد از چک کردن گوش‌های مخملی شکلش، لبخند رضایت‌مندی می‌زند و ادامه می‌دهد:

-کاملا سالمه فقط یه سری دارو هست باید الان تهیه کنید برای بهبود زخمش خوبه.

مارتین سر تکان می‌دهد و بعد از تا کردن نسخه‌ی پزشکی از اتاق بیرون می‌زند.



دکتر پس‌از اینکه از رفتن مارتین مطمئن می‌شود پوفی می‌کشد و با حالت خنثی نگاهی به گربه‌ی چشم‌آبی می‌کند.

-تا این‌حد بیکار شدی مردم رو سرکار می‌ذاری؟

گربه دمش را تکانی می‌دهد و از تخت پایین می‌پرد و پشت پرده‌ی سفید شکلی مدتی می‌ماند.

خنده‌های سرکشش که دل را مدقدق می‌کرد، در اتاق می‌پیچید.

-قبول کن خیلی جالبه، آخه دارم حقوقت رو با این کارها تامین می‌کنم.

دکتر وسایل پزشکیش را مرتب می‌کند، با لبخند حرصی سری تکان می‌دهد سپس با کنایه می‌گوید:

-کاترینا، این معلم رو که نمی‌خوای قورت بدی؟

کاترینا دستش را جلوی دهنش می‌گذارد و سری به طرفین می‌چرخاند.

-شت... چرا باید همچین کار احمقانه‌ای بکنم؟ فقط یه مدت به عنوان یه گربه تو خونش جاخوش می‌کنم اونم قرار نیست بفهمه.

دکتر چند پلکی می‌زند و با نگرانی نفسی بیرون می‌دهد.

-همین حالت معصومانه‌ی چهره‌هاتون مردم رو به فنا برده. کی این بلا رو سر تو آورده؟

دکتر بعد از تکمیل جمله‌اش به دست کاترینا اشاره می‌کند.

کاترینا روی تخت لم می‌دهد و در حالی‌که با موهایش بازی می‌کرد، پوزخندی می‌زند و با حالت تمسخرآمیزی می‌گوید:

-توماس، گمان کرده با زخم کردن دستام می‌تونه من رو از کاراهام پشیمون کنه! حتی اگه یه پرنده بودم و بالهامو بچینه بازم من برای پرواز دست به هر کاری می‌کنم.

- چرا این‌کارو کرد؟

کاترینا ل*ب‌غنچه می‌کند و ابروی هلالی شکلش را بالا می‌دهد.

-چون‌که دست یه انسان احمق رو توی مدرسه شکوندم اونم بعد از یک‌سال از من این‌جور استقبال کرد.

كاترینا همین که صدای قدم را از فاصله‌ای می‌شنید، غریزه‌ی درونیش فعال شد و خود را به همان گربه‌ی سابق متحول کرد. دسته‌ی در پایین می‌رود و مارتین نگاهی به دکتر می‌اندازد.

-کارتون تموم شد، آقای دکتر؟

دکتر دستی به عینک‌های فلزی‌اش می‌زند و با اطمینان سرتکان می‌دهد.

-کارم تموم شد آقای هارلی.

***

لارا مدتی بعد از آمدن گربه به خانه کلی غرغر می‌کرد و از مارتین خواهش کرده بود که او را رها کند اما مارتین مجذوب و شیفته‌ی چشمان گربه بود، رنگ‌های درآمیخته شده‌ی درون چشم‌های بزرگش برایش شگفت‌انگیز بود.

همیشه در تلاش بود از او به خوبی مراقبت کند. بعد از گذشت چند روزی برایش مکان کوچکی ساخت تا بتواند راحت در آن مکان زندگی کند.

-خوب، گربه‌ی کوچولو! اینم از خونه‌ی جدیدت امیدوارم ازش خوشت اومده باشه.

-میو... .

-اهوم! پس ظاهراً خیلی زیاد خوشت اومده، امم راستی من فراموش کردم واست اسم بزارم

چطوره واست یه اسم خوب بزارم مثلا...بَلک اَگنس، نظرت چیه؟

-میو!

-اهوم پس عالی شد! خوب بلک غذاتو بخور.

-زده به سرت با حیوونا حرف می‌زنی؟

مارتین سر می‌چرخاند و با دیدن لارا ابرو بالا می‌دهد.

-تو به این می‌گی کم‌عقلی ولی من میگم ارتباط.

می‌شه با حیوانات هم ارتباط‌ مستقیم داشت خانم هارلی.

لارا متاسف به طرفین سر تکان می‌دهد و خود را به در خروجی می‌رساند. مارتین پوفی می‌کشد و دست‌هایش را درون جیب لباسش فرو می‌برد.

- من دیگه باید برم مدرسه بهتره تو اینجا مواظب خونه باشی بلک، می‌بینمت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_14

به محض ورود مارتین به خیابان شلوغ از کنار پیرمردی که بر ستونی تکیه داد بود می‌گذرد‌. پیرمرد بی‌خانمان، پوکی از سیگار بدبویش می‌کشد و با لباس‌های نامرتب و وضع نامناسبی سر خیابان می‌ایستد.
کمرش را از ستون جدا می‌کند و به سرتاسر خیابان نگاه می‌انداز؛ ظاهرا منتظر سر رسیدن مارتین بود، همین‌که او را دید لبخندی زد و دندان‌های زرد و پوسیده‌اش را به نمایش گذاشت‌. مارتین، بعد از گذشتن خیابان متوجه پیرمرد آشنا می‌شود.
این‌همان پیرمردی بود، که در آن شب بعد از خ*را*ب شدن دوچرخه او را به خانه رسانده بود، با آن ماشین قراضه‌اش!
مارتین با احساس واهمه‌ای لحظه‌ای متوقف می‌شود‌، درنگی می‌کند و در یک‌ لحظه به عقب بر‌می‌گردد اما جای او خالی بود. چهره‌ی رهگذران را با دقت می‌نگرید ولی خبری از آن پیرمرد چشم دورنگه نبود. تنها سیگاری بود، که روی زمین درحال اتمام شدن بود‌. مارتین سمت سیگار می‌رود سپس دولا می‌شود و آن را از زمین برمی‌دارد.‌ روی آن با خط ظریف کلماتی کج و معوج نوشته شده بود.
"زمان زیادی باقی نمانده!"
سیگار روبه اتمام بود و کلمات از روی آن دود و بین هوا پخش شدند. دستش را بر قفسه‌ی س*ی*نه‌اش می‌گذارد و گزگز کردن قلبش را حس می‌کند‌، احساس بریدگی می‌کرد.
تند تند نفس می‌کشید و با تنی سست بر دیوار آجری تکیه می‌کند.‌ دیوار، روی کمرش خراشیدگی انداخته بود، شاید این آخرین لحظات زندگی او بود تنها با چشمانی نم‌دار به عابران چشم می‌دوخت.
***
ندیدن کاترینا و ایان میان جمعیت کلاس برای مارتین کمی غم‌انگیز بود. مخصوصاً کاترینا که تنها مواقع کمی به کافه سر می‌زد و فقط برای حل کردن مسائل از او کمک می‌خواست. از حرف‌های دانش‌آموزان متوجه شد، که قرار است ایان به مدرسه باز‌گردد و این کمی امیدوارانه بود.
امروز قرار بود مثل ماه‌های دیگر در روز بخصوصی بین مرز جنگل برود و برای پدرش، مایکل، دیوید و حتی مادرش مارالیا طلب مغفرت بکند.
از آن‌جایی که خبری از جسد هیچ‌کدام نبود و ‌ همه‌ی جثه‌ها فاقد اثر بودند، نمی‌توانستند قبرهایی برایشان بسازند. مارتین معتقد بود تنها با این کار روح‌های پاک آن‌ها آرامش می‌یابد. گاهی بر صخره می‌نشست و برایشان متن‌هایی از کتابش می‌خواند.


"رایحه‌ی خوش آمدنت
باز می‌پیچد از درو دیوار قلبم
آمدنت، سرنخی بود برای گرفتن بادبادک شوق پرواز.
بشارتی بود، برای چیدن گلبرگ‌های سرخ لبانم به فرخندگی آمدنت و انقلابی بزرگ برای آرامش ابدی.
نماد انقلاب آن نام مبارکت بر تیکه‌های رنگارنگ وجود امیدوارانه‌ی من است.
حال که می‌بینم رایحه‌ی تو جز توهمی بیش نیست، گرفتار توهمی‌ام که در میان انقلاب شهر دست بر بادبادک در انتظار برگشت تو‌ام"
گل‌های زرد کوچک را یک‌جا چیده بود و با یک روبان سفید گره‌ی کج و کوله‌ای بسته بود. روی آسفالت جاده و مقابل درختان که ابتدای جنگل بودند، می‌ایستد و در دل دعا کردن را آغاز می‌کند و صمیمانه از خالق خواستگاه آرامش ابدی را برای خانوده‌اش طلب می‌کرد.
شنیدن له شدن برگ‌های خشکی که از بقچه‌ی پاییز جامانده بودند، ناله‌ی کلاغ‌ها و بوییدن نم زیر‌ خاک آوار شده، حال او را کمی آرام بخشیده بود.
او نگران این بود که شاید خودش هم ناپدید شود،
شاید این جنگل روزی او را به طرف خود بکشاند؟!
و پس از آن هرگز نتواند رنگ و بوی این شهر را لمس نکند. تصور تنهایی لارا او را به مرز جنون می‌رساند.
در شب گذشته دونفر از خانه‌هایشان به طرز عجیبی درون جنگل گریختند و دیگر خبری از آن‌ها یافت نشد، این خبرها کم‌کم مردم را ترسانده بود و نگرانی آن‌ها را به مرور بیشتر می‌کرد و این اصلا خبرخوبی نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست درون جنگل برود و یا حتی از مرز جنگل بگذرد. گفته می‌شود انسانی که درون جنگل برود ناپدید می‌شود، زیرا این جنگل به جنگل سیاه ختم می‌شود و این عمق فاجعه و صاعقه‌ی بیم‌ناک بود و براساس گفته‌ها موجودات عجیبی دیده می‌شد که مردم را به وجد ‌آورده بودند.
اما مارتین همان یک‌باری که به جنگل رفته بود جزء جگوار‌های‌سیاه بزرگ‌ جثه چیزی دیگری را ندید!
***

همین‌که مطمئن می‌شود همه خواب هستند و صدای خرپوف آن‌ها در تمام خانه می‌پیچید از حالت فِطری گربه بودن خارج می‌شود و به حالت اصلی خود تبدیل می‌شود، خانه نیمه روشن بود و چراغ راه‌رو هر ازگاهی خاموش و روشن می‌شد. سایه‌های محوی در حصار پرده‌ و پنجره‌ها، نور روشنی به سالن خانه بخشیده بود.
کاترینا با بی‌تفاوتی به سرتا‌سر خانه نگاهی می‌اندازد و گاهی همه‌چیز را با نگاه دقیق می‌کاوید. قاب‌های عکس کلاسیکی سیاه سفید توجه‌اش را جلب می‌کرد،‌ مردمک‌های چشمش روی عکس بی‌حرکت می‌ماند با دیدن چهره‌ی هر سه نفر در کار هم و با لبان خندان و در آ*غ*و*ش هم و منظره‌ی بی‌نظیری را می‌شد از پشت سر آنان دید، (مارتین، دیوید‌، مایکل) چنگال‌های زهر آلود گذشته باز بر قلبش چنگ می‌اندازد. دستش را بر س*ی*نه‌ی قسمت چپ بدنش می‌گذارد و فشاری می‌دهد تا از درد کاسته شود. از شومینه‌ی طرح آجری کمی فاصله می‌گیرد و به طور‌اتفاقی تصویر خود را در آینه می‌بیند، چشم‌هایش تغییر حالت داده بودند! حال چشم‌های زرد رنگ با خطی موازی شبیه به چشم‌های گربه را درون آینه می‌بیند. نگاه فلاکت بار به چشمانش لعاب خاصی داده بود. لبخند کمرنگ و خبیثانه‌اش هر لحظه کشیده‌تر می‌شود و نیش‌های تیز بلندش را با زبان لمس می‌کند، انرژی زیادی درون بدنش جا گرفته بود، تمام تنش به یکباره مرتعش شد و نقش بر زمین شد. هرلحظه پتانسیل‌ش روبه افزایش می‌شد. نیروی قوی به سرعت در تمام رگ‌هایش تزریق شده بود؛ بدون کنترل از جایش آرام سرپا شد،گام کوتاهی ب سمت راه پله‌ی مارپیچی چوبی برداشت. بدون اراده پله‌ها را بالا می‌رفت، هر آن لحظه از سرگشتگی احتمال داشت سقوط کند. گیج و گنگ چشمانش را باز و بسته می‌کرد تا بتواند قدم ثابتی بردارد؛ مسیر را با ابهامیت گذراند، حال که با موفقیت در مقابل در اتاق مارتین ایستاده بود. دستش را بردسته‌ی در می‌گذارد، ناخن‌هایش به یک چشم بهم زدن رشد کرده بودند. صدای قیژ باز شدن در باعث می‌شود؛ مارتین، تکانی بخورد. از کنار میز و آینه‌ی قدی بی تفاوت می‌گذرد پس از طی دو سه متری اتاق پهلوی تخت، درست بالای سر مارتین می‌ایستد و خواب بودنش را تماشا می‌کرد‌.
چهره‌اش معصوم‌تر از همیشه خودنمایی کرده بود، مژه‌های بلند حالت دارش کمی تکان کرد و با باد خنکِ آرام طره‌ای از موهایش را به ر*ق*ص وا می‌داشت، لبان حجیم سرخش تکانی می‌خورد، گویا باز در میان کابوس‌های بی در و پیکرش، هزیان می‌گفت.
پرده‌ی اتاق با همخوانی باد تکانی خورد. کاترینا که حال متوجه می‌شود این حالت‌ها بخاطر کامل بودن ماه است‌ و این هیجانی که با گذشت زمان افزایش می‌یافت تنها به دلیل کامل بودن قرص ماه بود. و تغییر غریزه و از دست دادن کنترل و اراده‌است که هر چند ماهی این اتفاقات برایش می‌افتاد.
ماهی که روشن‌تر از هر شب بر زمین تابیده بود.
به او نزدیک می‌شود، دهنش را باز می‌کند. عطش سر کشیدن خون مارتین هر لحظه اندامش را ت*ح*ریک می‌کرد.
وسوسه می‌شود که خون او را در یک لحظه بمکد با زبانش ل*ب‌هایش را تر می‌کند و هر لحظه سر خود را نزدیک به گ*ردنش می‌کند.
کد:
پارت_14

به محض ورود مارتین به خیابان شلوغ از کنار پیرمردی که بر ستونی تکیه داد بود می‌گذرد‌. پیرمرد بی‌خانمان، پوکی از سیگار بدبویش می‌کشد و با لباس‌های نامرتب و وضع نامناسبی سر خیابان می‌ایستد.
کمرش را از ستون جدا می‌کند و به سرتاسر خیابون نگاه می‌انداز؛ ظاهرا منتظر سر رسیدن مارتین بود، همین‌که او را دید لبخندی زد و دندان‌های زرد و پوسیده‌اش را به نمایش گذاشت‌. مارتین، بعد از گذشتن خیابان متوجه پیرمرد آشنا می‌شود.
این‌همان پیرمردی بود، که در آن شب بعد از خ*را*ب شدن دوچرخه او را به خانه رسانده بود، با آن ماشین قراضه‌اش!
مارتین با احساس واهمه‌ای لحظه‌ای متوقف می‌شود‌، درنگی می‌کند و در یک‌ لحظه به عقب بر‌می‌گردد اما جای او خالی بود. چهره‌ی رهگذران را با دقت می‌نگرید ولی خبری از آن پیرمرد چشم دورنگه نبود. تنها سیگاری بود، که روی زمین درحال اتمام شدن بود‌. مارتین سمت سیگار می‌رود سپس دولا می‌شود و آن را از زمین برمی‌دارد.‌روی آن با خط ظریفی کلماتی کج و معوج نوشته شده بود.
"زمان زیادی باقی نمانده!"
سیگار روبه اتمام بود و کلمات از روی آن دود و بین هوا پخش شدند. دستش را بر قفسه‌ی س*ی*نه‌اش می‌گذارد و گزگز کردن قلبش را حس می‌کند‌، احساس بریدگی می‌کرد.
تند تند نفس می‌کشید و با تنی سست بر دیوار آجری تکیه می‌کند.‌ دیوار، روی کمرش خراشیدگی انداخته بود، شاید این آخرین لحظات زندگی او بود تنها با چشمانی نم‌دار به عابران چشم می‌دوخت.
***
ندیدن کاترینا و ایان میان جمعیت کلاس برای مارتین کمی غم‌انگیز بود. مخصوصاً کاترینا که تنها مواقع کمی به کافه سر می‌زد و فقط برای حل کردن مسائل از او کمک می‌خواست. از حرف‌های دانش‌آموزان متوجه شد، که قرار است ایان به مدرسه باز‌گردد و این کمی امیدوارانه بود.
امروز قرار بود مثل ماه‌های دیگر در روز بخصوصی بین مرز جنگل برود و برای پدرش، مایکل، دیوید و حتی مادرش مارالیا طلب مغفرت بکند.
از آن‌جایی که خبری از جسد هیچ‌کدام نبود و ‌ همه‌ی جثه‌ها فاقد اثر بودند، نمی‌توانستند قبرهایی برایشان بسازند.  مارتین معتقد بود تنها با این کار روح‌های پاک آن‌ها آرامش می‌یابد. گاهی بر صخره می‌نشست و برایشان متن‌هایی از کتابش می‌خواند.

"رایحه‌ی خوش آمدنت
باز می‌پیچد از درو دیوار قلبم
آمدنت، سرنخی بود برای گرفتن بادبادک شوق پرواز.
بشارتی بود، برای چیدن گلبرگ‌های سرخ لبانم به فرخندگی آمدنت و انقلابی بزرگ برای آرامش ابدی.
نماد انقلاب آن نام مبارکت بر تیکه‌های رنگارنگ وجود امیدوارانه‌ی من است.
حال که می‌بینم رایحه‌ی تو جز توهمی بیش نیست، گرفتار توهمی‌ام که در میان انقلاب شهر دست بر بادبادک در انتظار برگشت تو‌ام.

گل‌های زرد کوچک را یک‌جا چیده بود و با یک روبان سفید گره‌ی کج و کوله‌ای بسته بود. روی آسفالت جاده و مقابل درختان که ابتدای جنگل بودند، می‌ایستد و در دل دعا کردن را آغاز می‌کند و صمیمانه از خالق خواستگاه آرامش ابدی را برای خانوده‌اش طلب می‌کرد.
شنیدن له شدن برگ‌های خشکی که از بقچه‌ی پاییز جامانده بودند، ناله‌ی کلاغ‌ها و بوییدن نم زیر‌ خاک آوار شده، حال او را کمی آرام بخشیده بود.
او نگران این بود که شاید خودش هم ناپدید شود،
شاید این جنگل روزی او را به طرف خود بکشاند؟!
و پس از آن هرگز نتواند رنگ و بوی این شهر را لمس نکند. تصور تنهایی لارا او را به مرز جنون می‌رساند.
در شب گذشته دونفر از خانه‌هایشان به طرز عجیبی درون جنگل گریختند و دیگر خبری از آن‌ها یافت نشد، این خبرها کم‌کم مردم را ترسانده بود و نگرانی آن‌ها را به مرور بیشتر می‌کرد و این اصلا خبرخوبی نبود. هیچ‌کس نمی‌توانست درون جنگل برود و یا حتی از مرز جنگل بگذرد. گفته می‌شود انسانی که درون جنگل برود ناپدید می‌شود، زیرا این جنگل به جنگل سیاه ختم می‌شود و این عمق فاجعه و صاعقه‌ی خوف بود و براساس گفته‌ها موجودات عجیبی دیده می‌شد که مردم را به وجد ‌آورده بودند.
اما مارتین همان یک‌باری که به جنگل رفته بود جزء جگوار‌های‌سیاه بزرگ‌ جثه چیزی دیگری را ندید!
***

همین‌که مطمئن می‌شود همه خواب هستند و صدای خرپوف آن‌ها در تمام خانه می‌پیچید از حالت فطری گربه بودن خارج می‌شود و به حالت اصلی خود تبدیل می‌شود، خانه نیمه روشن بود و چراغ راه‌رو هر ازگاهی خاموش و روشن می‌شد. سایه‌های محوی در حصار پرده‌ و پنجره‌ها نور روشنی به سالن خانه بخشیده بود.
کاترینا با بی‌تفاوتی به سرتا‌سر خانه نگاهی می‌اندازد و گاهی همه‌چیز را با نگاه دقیق می‌کاوید. قاب‌های عکس کلاسیکی سیاه سفید توجه‌اش را جلب می‌کرد،‌ مردمک‌های چشمش روی عکس بی‌حرکت می‌ماند با دیدن چهره‌ی هر سه نفر در کار هم و با لبان خندان و در آ*غ*و*ش هم و منظزه ی بی‌نظیری را می‌شد از پشت سر آنان دید، (مارتین، دیوید‌، مایکل) چنگال‌های زهر آلود گذشته باز بر قلبش چنگ می‌اندازد.  دستش را برسینه‌ی قسمت چپ بدنش می‌گذارد و فشاری می‌دهد تا از درد کاسته شود. از شومینه‌ی طرح آجری کمی فاصله می‌گیرد و به طور‌اتفاقی تصویر خود را در آینه می‌بیند، چشم‌هایش تغییر حالت داده بودند! حال چشم‌های زرد رنگ با خطی موازی شبیه به چشم‌های گربه را درون آینه می‌بیند. نگاه فلاکت بار به چشمانش لعابی داده بود. لبخند کمرنگ و خبیثانه‌اش هر لحظه کشیده‌تر می‌شود و نیش‌های تیز بلندش را با زبان لمس می‌کند، انرژی زیادی درون بدنش جا گرفته بود، تمام تنش به یکباره مرتعش شد و نقش بر زمین شد. هرلحظه پتانسیل‌ش روبه افزایش می‌شد. نیروی قوی به سرعت در تمام رگ‌هایش تزریق شده بود؛ بدون کنترل از جایش آرام سرپا شد،گام کوتاهی ب سمت راه پله‌ی مارپیچی چوبی بر داشت. بدون اراده پله‌ها را بالا می‌رفت، هر آن لحظه از سرگشتگی احتمال داشت سقوط کند. گیج و گنگ چشمانش را باز و بسته می‌کرد تا بتواند قدم ثابتی بردارد؛ مسیر را با ابهامیت گذراند، حال که با موفقیت در مقابل در اتاق مارتین ایستاده بود. دستش را بردسته‌ی در می‌گذارد، ناخن‌هایش به یک چشم بهم زدن رشد کرده بودند. صدای قیژ باز شدن در باعث می‌شود؛ مارتین، تکانی بخورد. از کنار میز و آینه‌ی قدی بی تفاوت می‌گذرد پس اط طی دو سه متر اتاق پهلوی تخت، درست بالای سر مارتین می‌ایستد و خواب بودنش را تماشا می‌کرد‌.
چهره‌اش معصوم‌تر از همیشه خودنمایی کرده بود،مژه‌های بلند حالت دارش و باد خنک، آرام طره‌ای از موهایش را به ر*ق*ص وا می‌داشت، لبان حجیم سرخش تکانی می‌خورد، گویا باز در میان کابوس‌های بی در و پیکرش، هزیان می‌گفت.
پرده‌ی اتاق با همخوانی باد تکانی خورد. کاترینا که حال متوجه می‌شود این حالت‌ها بخاطر کامل بودن ماه است‌ و این هیجانی که با گذشت زمان افزایش می‌یافت تنها به دلیل کامل بودن قرص ماه بود. و تغییر غریزه و از دست دادن کنترل و اراده‌است که هر چند ماهی این اتفاقات برایش می‌افتاد.
ماهی که روشن‌تر از هر شب بر زمین تابیده بود.
به او نزدیک می‌شود، دهنش را باز می‌کند. عطش سر کشیدن خون مارتین هر لحظه اندامش را ت*ح*ریک می‌کرد.
وسوسه می‌شود که خون او را در یک لحظه بمکد با زبانش ل*ب‌هایش را تر می‌کند و هر لحظه  سر خود را نزدیک به گ*ردنش می‌کند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_15

فاصله‌ی بسیار اندکی بینشان بود. جوری که نفس‌های گرمشان به راحتی رد و بدل می‌شد و بر صورت‌هایش تازیانه‌ی شیدایی می‌زد. ‌کاترینا می‌توانست از این فاصله‌ی کوتاه بوی خاطراتش را هم حس کند، بوی دلتنگی که غلظتش قلب را به درد می‌آورد، دلتنگی که تفاهم زیادی به‌هم داشت‌ و نقطه مشترک هردویشان بود!
به ظاهر می‌آمد، هنوز هم برای آ*غ*و*ش مادرش پر می‌کشد و با فراق او هر روز دست و پنجه نرم می‌کرد.
مدتی در‌همان حالت با تردید سیخ ایستاده بود، خیره ماندن به چهره‌ی مارتین حس متفاوتی را که مدت‌هاست خفته بود را جان‌دارتر می‌کرد و او را مستیقض کرده بود، چشمانش را کمی می‌بندد بوی گ*ردنش را به ریه‌های دلمرده‌اش می‌کشد تا نفسی جان کند. مانده بود که کارش را زودتر انجام بدهد و خونش را بمکد و یا از او فاصله بگیرد و فرصت زندگی و عیش و نوش را به او عطا کند. او که هرگز نمیخواهد آسیبی به مارتین برسد اما این تغییر غریزه‌است که حالش را دگرگون ساخته و قدرت کنترل کردن خود را نداشت. اشک در چشمانش حلقه زده بود، قطر‌ه‌ای بلورین از هموار گونه‌اش گذشت و روی بالشت مارتین هبوط کرد.

همزمان تصمیم گرفتن با وجود دو حس ممزوج نفرت ناپایدار و ترحم نیرومند هر چند شدیدتر می‌شد و بر روح آزرده‌ی کاترینا، سخت سنگینی می‌کرد.
در حالی‌که در سعی و تکاپو بود از انزجار رها شود، چیزی درونش او را متوقف می‌کرد، چیزی فریاد می‌زد، التماس می‌کرد وگاه ناگاه جیغ‌هایی از سر پشیمانی در حصار روحش می‌کشید. با خود این گونه ل*ب می‌زد:
-تو این‌جایی که اینکارو نکنی وگرنه می‌بازی!
پلک چشمانش به حالت سابق برمی‌گردد؛ مردمک چشمانش گشاد می‌شوند، سپس به حالت نرمال برمی‌گردند. کاترینا لحظه‌ای به خودش می‌آید و خود را در موقعیت کنونی‌اش می‌بیند. مثل اینکه غرق خواب کوتاهی بود که از رفتارهای غیرطبیعی‌اش بی‌خبر شد
درحالی که لبانش، نزدیک گ*ردنش بود و همچون مار آماده‌ی گزیدن بود، تنها ب*وسه‌ی محوی را بر گ*ردنش می‌زند و از مارتین چند مایل فاصله می‌گیرد.
خطوط زخم کهنه را بر روی تنش هنوز هم تازه بودند. خطوط بلند که بافت پوستش را از جا کنده بود، از روی پیراهن ظریف و حریری مارتین می‌توانست به وضوح زخم‌ها را ببیند. کاترینا به فکر این بود که این زخم‌ها چگونه هنوز تازه بودند. هنوز هم بوی خون سیاه را می‌توانست ببوید.
ابر، ماه درخشان را همانند شنل پوشانده بود و در مقام فلک خورشید حضورش را بر آسمان اعلام کرد.
کاترینا تا طلوع آفتاب به چشمان بسته‌ی مارتین زل زده بود و خواب سنگینش را با سر کجی تماشا می‌کرد؛ حتی سعی می‌کرد پلک نزند تا لحظه‌ای از دیدن چهره‌اش قافل نماند. متوجه تکان خوردن مارتین شد؛ بلافاصله به یک چشم به هم زدن خود را دوباره به گربه‌ی بانمک متحول می‌کند. به چیزی که به ذات درونی و غریزه‌اش بستگی داشت. با شیطنت روی تخت مارتین می‌پرد و با زبانش روی صورت مارتین ل*ی*سی می‌زند‌. مارتین با یک چشم نیمه‌باز تبسم می‌کند و بلک را به آ*غ*و*ش گرمش می‌کشد.
-صبحت‌بخیر بلک.
با چشم‌های پف کرده و تنی کسل از پله‌ها پایین می‌رود و درحالی که گربه را به آ*غ*و*ش کشیده بود با او بازی می‌کرد. لارا با چهره‌ی عبوس و لحن تندی صبح بخیری می‌گوید و مقابل مارتین می‌نشیند و بی‌درنگ هر دو مشغول میل کردن صبحانه می‌شوند. لارا با ابروهای گره‌خورده ماگ را به ل*ب‌های سرخش نزدیک می‌کند و نسکافه را مزه‌مزه می‌کند ومارتین همان‌طور که به پیرمرد عجیب فکر می‌کرد بی‌هوا از لارا می‌پرسد:
-دلیل دورنگ بودن چشم‌های انسان چی می‌تونه باشه یا این‌که ظاهر کاملا متفاوت داشته باشه!؟
لارا درحالی که پوسته ی تخم مرغ را جدا می‌کرد، شانه‌ای بالا می‌دهد.
-ممکنه عوامل ژنتیکی باشه یا شاید هم بیماریِ سندرم.
-سندرم!
-اهوم سندرم، سندرم‌های متفاوتی هست که بعضی از انسان‌ها به اون مبتلا می‌شن.
مارتین دوباره ظاهر آن پیرمرد را با دقت در ذهنش تصور می‌کند. سری تکان می‌دهد و بعد از خوردن فوری صبحانه سریع برای بیرون رفتن آماده می‌شود. درحال پوشیدن ژاکت متوجه کاغذ مچاله‌ای می‌شود که ته جیبش قرار گرفته بود. وقتی او را بلند می‌کند یاد پلاک ماشین و اتفاقات آن شب می‌افتد، سریع او را درون جیبش برمی‌گرداند و از خانه خارج می‌شود.
نزدیک کتابخانه شده بود؛ مدت‌هاست گذشته که به اینجا سر نزده بود. با مرد ریش جوگندمی که سرپرست و عضو کتابخانه بود دستی می‌دهد و احوال‌پرسی می‌کند. از آن‌جایی که مارتین یک نویسنده بود همیشه برای اطلاعات جمع کردن به کتابخانه می‌آمد و ساعت‌ها را مشغول خواندن کتاب‌ها سپری می‌کرد. گام‌های آهسته‌ای برمی‌دارد و از قفسه‌های عظیم کتاب‌ها عبور می‌کند‌. کتاب پزشکی را برمی‌دارد و در فهرست به دنبال موضوع سندروم می‌گردد. مردمک چشمانش بدون لغزشی در فهرست درازا دوخته بود و همزمان انگشت اشاره‌اش از لیست پایین می‌کشاند، تا این‌که با موضوعی جذاب و عجیب روبه رو می‌شود.

کد:
پارت_15

فاصله‌ی بسیار اندکی بینشان بود. جوری که نفس‌های گرمشان به راحتی رد و بدل می‌شد و بر صورت‌هایش تازیانه‌ی شیدایی می‌زد. ‌کاترینا می‌توانست از این فاصله‌ی کوتاه بوی خاطراتش را هم حس کند، بوی دلتنگی که غلظتش قلب را به درد می‌آورد، دلتنگی که تفاهم زیادی به‌هم داشت‌ و نقطه مشترک هردویشان بود!
به ظاهر می‌آمد، هنوز هم برای آ*غ*و*ش مادرش پر می‌کشد و با فراق او هر روز دست و پنجه نرم می‌کرد.
مدتی در‌همان حالت با تردید سیخ ایستاده بود، خیره ماندن به چهره‌ی مارتین حس متفاوتی را که مدت‌هاست خفته بود را جان‌دارتر می‌کرد و او را مستیقض کرده بود، چشمانش را کمی می‌بنند بوی گ*ردنش را به ریه‌های دلمرده‌اش می‌کشد تا نفسی جان کند. مانده بود که کارش را زودتر انجام بدهد و خونش را بمکد و یا از او فاصله بگیرد و  فرصت زندگی و عیش و نوش را به او عطا کند. او که هرگز نمیخواهد آسیبی به مارتین برسد اما این تغییر غریزه‌است که حالش را دگرگون ساخته، و قدرت کنترل کردن خود را نداشت. اشک در چشمانش حلقه زده بود، قطر‌ه‌ای بلورین از هموار گونه‌اش گذشت و روی بالشت مارتین هبوط کرد.
 تصمیم گرفتن با وجود احساس همزمان حس ممزوج نفرت ناپایدار و ترحم نیرومند هر چند شدیدتر می‌شد و بر روح آزرده‌ی کاترینا، سخت سنگینی می‌کرد.
در حالی‌که در سعی و تکاپو بود از انزجار رها شود، چیزی درونش او را متوقف می‌کرد، چیزی فریاد می‌زد، التماس می‌کرد وگاه ناگاه جیغ‌هایی از سر پشیمانی در حصار روحش می‌کشید. با خود این گونه ل*ب می‌زد:
-تو این‌جایی که اینکارو نکنی وگرنه می‌بازی!
پلک چشمانش به حالت سابق برمی‌گردد؛ مردمک چشمانش گشاد می‌شوند، سپس به حالت نرمال برمی‌گردند. کاترینا لحظه‌ای به خودش می‌آید و خود را در موقعیت کنونی‌اش می‌بیند. مثل اینکه غرق خواب کوتاهی بود که از رفتارهای غیرطبیعی‌اش بی‌خبر شد
درحالی که لبانش، نزدیک گ*ردنش بود و همچون مار آماده‌ی گزیدن بود،تنها ب*وسه‌ی محوی را بر گ*ردنش می‌زند و از مارتین چند مایل فاصله می‌گیرد.
خطوط زخم کهنه را بر روی تنش هنوز هم تازه بودند. خطوط بلند که بافت پوستش را از جا کنده بود، از روی پیراهن ظریف و حریری مارتین می‌توانست به وضوح زخم‌ها را ببیند. کاترینا به فکر این بود که این زخم‌ها چگونه هنوز تازه بودند، هنوز هم بوی خون سیاه را می‌توانست ببوید.
ابر، ماه درخشان را همانند شنل پوشانده بود و در مقام فلک  خورشید حضورش را بر آسمان اعلام کرد.
کاترینا تا طلوع آفتاب به چشمان بسته‌ی مارتین زل زده بود و خواب سنگینش را با سر کجی تماشا می‌کرد؛ حتی سعی می‌کرد پلک نزند تا لحظه‌ای از دیدن  چهره‌اش قافل نماند. متوجه تکان خوردن مارتین شد؛ بلافاصله به یک چشم به هم زدن خود را دوباره به گربه‌ی بانمک متحول می‌کند. به چیزی که به ذات درونی و غریزه‌اش بستگی داشت.  با شیطنت روی تخت مارتین می‌پرد و با زبانش روی صورت مارتین ل*ی*سی می‌زند‌. مارتین با یک چشم نیمه‌باز تبسم می‌کند و بلک را به آ*غ*و*ش گرمش می‌کشد.
-صبحت‌بخیر بلک.
با چش‌های پف کرده و تنی کسل از پله‌ها پایین می‌رود و  درحالی که گربه را به آ*غ*و*ش کشیده بود با او بازی می‌کرد. لارا با چهره‌ی عبوس و لحن تندی صبح بخیری می‌گوید و مقابل مارتین می‌نشیند و بی‌درنگ هر دو مشغول میل کردن صبحانه می‌شوند.  لارا با ابروهای گره‌خورده ماگ را به ل*ب‌های سرخش نزدیک می‌کند و نسکافه را مزه‌مزه می‌کند ومارتین همان‌طور که به پیرمرد عجیب فکر می‌کرد بی‌هوا از لارا می‌پرسد:
-دلیل دورنگ بودن چشم‌های انسان چی می‌تونه باشه یا این‌که ظاهر کاملا متفاوت داشته باشه!؟
لارا درحالی که پوسته ی تخم مرغ  را جدا می‌کرد، شانه‌ای بالا می‌دهد.
-ممکنه عوامل ژنتیکی باشه یا شاید هم بیماریِ سندرم.
-سندرم!
-اهوم سندرم، سندرم‌های متفاوتی هست که بعضی از انسان‌ها به اون مبتلا می‌شن.
مارتین دوباره ظاهر آن پیرمرد را با دقت در ذهنش تصور می‌کند. سری تکان می‌دهد و بعد از خوردن فوری صبحانه سریع برای بیرون رفتن آماده می‌شود. درحال پوشیدن ژاکت متوجه کاغذ مچاله‌ای می‌شود که ته جیبش قرار گرفته بود. وقتی او را بلند می‌کند یاد پلاک ماشین و اتفاقات آن شب می‌افتد، سریع او را درون جیبش برمی‌گرداند و از خانه خارج می‌شود.
نزدیک کتابخانه شده بود؛ مدت‌هاست گذشته که به اینجا سر نزده بود. با مرد ریش جوگندمی که سرپرست و عضو کتابخانه بود دستی می‌دهد و احوال‌پرسی می‌کند. از آن‌جایی که مارتین یک نویسنده بود همیشه برای اطلاعات جمع کردن به کتابخانه می‌آمد و ساعت‌ها را مشغول خواندن کتاب‌ها سپری می‌کرد. گام‌های آهسته‌ای برمی‌دارد و از قفسه‌های عظیم کتاب‌ها عبور می‌کند‌. کتاب پزشکی را برمی‌دارد و در فهرست به دنبال موضوع سندروم می‌گردد.  مردمک چشمانش بدون لغزشی در فهرست درازا دوخته بود و همزمان انگشت اشاره‌اش از لیست پایین می‌کشاند، تا این‌که با موضوعی جذاب و عجیب روبه رو می‌شود.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_16

گزرودرما*(بیماری خون‌آشامی که فرد نمی‌تواند زیر آفتاب برای مدت طولانی بماند.)
هایپرتریکوز* (رشد زیاد مو که طبیعی تلقی نمی‌شود.)
اورباخ-ویته* (بیماری نترس که انسان از چیزهایی که انسان عادی را می‌ترساند و باعث وحشت آن‌ها می‌شود، نمی‌ترسند‌! اما این بیماری نادر در برخی انسان‌ها دیده می‌شود و دلیل آن فاقد آمیگدال می‌باشد...)

هرکدام از این گزینه‌ها می‌توانست به آن پیرمرد ربطی داشته باشد و این علامت سوال بزرگی را در ذهن جنگ‌زده‌ی مارتین ایجاد کرده بود.

-چرا باید همچین شخصی دنبال من باشه؟
اما حالات چهره‌ی اون پیرمرد شباهت خاصی با یک فرد دارد! اون شخص کی می‌تونه باشه؟
جلد چرمی کتاب در دستانش را لمس می‌کند و
کلمه‌ای بین افکارش مثل بمب منفجر می‌شود.
-"مسخ"!
مثل برق گرفته‌ها از جایش بلند می‌شود و دیوانه‌وار سمت قفسه‌ها‌ی کتاب می‌رود. دنبال کتاب مربوط به این را کلمه می‌گردد اما چیزی را پیدا نکرد.
با ناامیدی‌ از جایش برخاست، هوای قدم زدن در خیابان‌های شهر به سرش می‌زند.
نسیم خنکی چهره‌ی لطیف او را نوازش می‌کرد.
و به او آرامش وارونه‌ای می‌داد‌، حس آرامش پر هیاهویی!
-ممکنه الان کجا باشه؟

زمین یا میان آسمون!؟ اگر روی زمینه ممکنه کجا بره؟ اگر هم که توی آسمونه حتما توی بهشته! چون جای مادر تو بهشته، کاش هیچوقت اون رو توی اون شب تنها نمی‌گذاشتم.
سنگ کوچکی را با لگد پرت می‌کند و در دل از فصل پاییز سخن می‌گفت.
"پاییز امسال هوای پیله زدن پروانه را در سر داشت و خود را درون او به اسارت کشاند، کرم دل‌شیفته به پروانه‌ای پر از زرق غرور خواهد تابید بر برگ‌های نارنجی همرنگ او.
برگ‌های بی‌روح را زیر پا له می‌کند‌.
هوای دلگیر، اوضاع آشوب مارتین را دلگیرتر می‌کند.
حس می‌کرد قرار است اتفاق بزرگی بر سر زندگی‌اش آوار شود و همچی را آنچه خ*را*ب است، خ*را*ب‌تر کند.
یاد آوری گذشته و چمدان دردها، باعث توقفش می‌شود. خود را مقابل کلیسا می‌‌بیند.
-چی باعث شد من رو این‌جا بکشونه!
کمی در فکر فرو می‌رود و در کمال تعجب با خود می‌گوید:
-ممکنه کشیش راجبه این موضوع چیزی بدونه!
سریع سمت کلیسا قدم‌های سختی برمی‌دارد.
با دیدن کشیش لبخند تصنعی می‌زند و صمیمانه با او دست می‌دهد.
-سلام پدر.
کشیش با لبخند دلنواز و با ظاهر آراسته به مارتین نزدیک می‌شود.
-مارتین، پسر خوب. حالت خوبه؟
مارتین تنها سری تکان داد.
- اوضاع خوبی دارم. به اینجا اومدم که از شما سئوالی بپرسم.
-بفرما فرزندم.
مارتین تردید می‌کند، اما سریع سئوال خود را می‌پرسد.
-مسخ چیه؟
چهره‌ی کشیش درهم می‌رود و به علف‌های هرز بر زمین چشم می‌دوزد.
-تبدیل شدن انسان به یه سری موجودات دیگه مثل حیوانات یا شاید هم موجودات ماورایی..‌.
ولی همیشه با ظاهر انجام نمیشه گاهی روح و روان آدم‌ها مسخ می‌شه! ممکنه یک انسان خلق و خوی یه موجود دیگه رو داشته باشه.
نفسی بیرون می‌دهد و دوباره با تحکم ادامه می‌دهد:
-تا الان که به صورت خیلی نادر اتفاق افتاده مثلا یه انسان شب بیدار شود و خود را یه موجود دیگر ببیند و این عمق فاجعه‌اس! داستان‌های قدیمی زیادی هست با نفرین خدا ازشون یاد میشه، قوم لوط، قوم ثرثار..
-چطور همچین اتفاقی می‌افته؟
-ممکنه قدرت الهی باشه(معجزه) ممکنه هم کار موجود خدا هم باشه(جادو).
ترس سر تا نوک انگشت‌های پایش گرفته بود،
شوک و مبهوت به چشم‌های خاکستری رنگ کشیش چشم می‌دوزد، آب دهانش را پر سروصدا قوروت می‌دهد ‌و با لبخندی از کشیش تشکر می‌کند و از او فاصله می‌گیرد.

تمام شب زیر نور ماه در کتاب‌هایش هرچه را که می‌دید و راجبه پاسخ‌ها و سوال‌های بی‌جوابش می‌دانست یادداشت می‌کرد.
بلک، دور پاهای مارتین می‌چرخید و با او بازی می‌کرد.
مارتین با خوش‌رویی بلک را روی پاهایش می‌گذارد.
در دل حرف‌های بسیاری داشت، اما گوش شنوایی نبود که کلمات درد و دلتنگی را تحمل کند،‌ نگاهی به چشم‌های بلک می‌اندازد و ترسش را ابراز می‌کند.
-میدونی چیه؟ دومین بارِ توی عمرم اینقدر می‌ترسم اولین بار زمانی که اون جگوار رو دیدم و این دست‌ خط نامفهوم رو بر س*ی*نه‌ی من حک کرد؛ و این‌بار درست اوج نقطه‌ی مبهم زندگی‌ام قرار گرفتم.
-میو..‌.
مارتین لبخند عریضی مهمان ل*ب‌های پوسته پوسته‌ی خشکش می‌کند و با دستش موهای نرم مشکی‌اش را نوازش می‌کشید و با خود می‌گوید:
-شاید این مبارزه باشه، مبارزه‌ای سخت!
چه چیزی در انتظار منه؟! فقط خدا می‌داند. بیخیال ...


دوباره با نگاهی مملو از محبت گوش‌های بلک را نوازش می‌کند و با حسی عجیبی ادامه داد:
- میدونی بلک! چند شب پیش حس کردم کسی رد ب*وسه‌ای رو روی گردنم گذاشته، البته فقط حسش کردم.
مکث کرد و درحالی که لبخندش محو تر می‌شد با لحنی غمبار گفت:
- شاید روح مامانمه که دلتنگیش باعث شد به دیدنم بیاد.

دفترچه‌ای که همیشه همراه خود بود و همه‌ی اتفاقات رقم خورده را در لابه‌لای کاغذهایش ثبت می‌کرد، چشم می‌گیرد و به چشمان نافذ بلک نگاه می‌کند.
چراغ مطالعه، درخشانی چشمانش را چند برابر کرده بود. عمق جذبه و مسخ چشمانش درست مثل دو ستاره‌ی درخشان زنده لای آسمان تاریک و مرده می‌درخشیدند!
کد:
پارت_16



گزرودرما*(بیماری خون‌آشامی که فرد نمی‌تواند زیر آفتاب برای مدت طولانی بماند.)

هایپرتریکوز* (رشد زیاد مو که طبیعی تلقی نمی‌شود.)

اورباخ-ویته* (بیماری نترس که انسان از چیزهایی که انسان عادی را می‌ترساند و باعث وحشت آن‌ها می‌شود، نمی‌ترسند‌! اما این بیماری نادر در برخی انسان‌ها دیده می‌شود و دلیل آن فاقد آمیگدال می‌باشد...)



هرکدام از این گزینه‌ها می‌توانست به آن پیرمرد ربطی داشته باشد و این علامت سوال بزرگی را در ذهن جنگ‌زده‌ی مارتین ایجاد کرده بود.



-چرا باید همچین شخصی دنبال من باشه؟

اما حالات چهره‌ی اون پیرمرد شباهت خاصی با یک فرد دارد! اون شخص کی می‌تونه باشه؟ ا



جلد چرمی کتاب در دستانش را لمس می‌کند و

کلمه‌ای بین افکارش مثل بمب منفجر می‌شود.

-"مسخ"!

مثل برق گرفته‌ها از جایش بلند می‌شود و دیوانه‌وار سمت قفسه‌ها‌ی کتاب می‌رود. دنبال کتاب مربوط به این را کلمه می‌گردد اما چیزی را پیدا نکرد.



با ناامیدی‌ از جایش برخاست، هوای قدم زدن در خیابان‌های شهر به سرش می‌زند.

نسیم خنکی چهره‌ی لطیف او را نوازش می‌کرد.

و به او آرامش وارونه‌ای می‌داد‌، حس آرامش پر هیاهویی!

-ممکنه الان کجا باشه؟

 زمین یا در آسمون!؟ اگر روی زمینه ممکنه کجا بره؟ اگر هم که توی آسمونه حتما توی بهشته! چون جای مادر تو بهشته، کاش هیچوقت اون رو توی اون شب تنها نمی‌گذاشتم.

سنگ کوچکی را با لگد پرت می‌کند و در دل از فصل پاییز سخن می‌گفت.



"پاییز امسال هوای پیله زدن پروانه را در سر داشت و خود را درون او به اسارت کشاند، کرم دل‌شیفته به پروانه‌ای پر از زرق غرور خواهد تابید بر برگ‌های نارنجی همرنگ او .



برگ‌های بی‌روح را زیر پا له می‌کند‌.

هوای دلگیر، اوضاع آشوب مارتین را دلگیرتر می‌کند.

حس می‌کرد قرار است اتفاق بزرگی بر سر زندگی‌اش آوار شود و همچی را آنچه خ*را*ب است، خ*را*ب‌تر کند.

یاد آوری گذشته و چمدان دردها، باعث توقفش می‌شود. خود را مقابل کلیسا می‌‌بیند.

-چی باعث شد من رو این‌جا بکشونه!

کمی در فکر فرو می‌رود و در کمال تعجب با خود می‌گوید:

-ممکنه کشیش راجبه این موضوع چیزی بدونه!

سریع سمت کلیسا قدم‌های سختی برمی‌دارد.

با دیدن کشیش لبخند تصنعی می‌زند و صمیمانه با او دست می‌دهد.

-سلام پدر.

کشیش با لبخند دلنواز و با ظاهر آراسته به مارتین نزدیک می‌شود.

-مارتین، پسر خوب. حالت خوبه؟

مارتین تنها سری تکان داد.

- اوضاع خوبی دارم به اینجا اومدم که از شما سئوالی بپرسم.

-بفرما فرزندم.

مارتین تردید می‌کند، اما سریع سئوال خود را می‌پرسد.

-مسخ چیه؟

چهره‌ی کشیش درهم می‌رود و به علف‌های هرز بر زمین چشم می‌دوزد.

-تبدیل شدن انسان به یه سری موجودات دیگه مثل حیوانات یا شاید هم موجودات ماورایی..‌.

ولی همیشه با ظاهر انجام نمیشه گاهی روح و روان آدم‌ها مسخ میشه! ممکنه یک انسان خلق و خوی یه موجود دیگه رو داشته باشه.

نفسی بیرون می‌دهد و دوباره با تحکم ادامه می‌دهد:

-تا الان که به صورت خیلی نادر اتفاق افتاده مثلا یه انسان شب بیدار شود و خود را یه موجود دیگر ببیند و این عمق فاجعه‌اس! داستان‌های قدیمی زیادی هست با نفرین خدا ازشون یاد میشه، قوم لوط، قوم ثرثار..

-چطور همچین اتفاقی می‌افته؟

-ممکنه قدرت الهی باشه(معجزه) ممکنه هم... کار موجود خدا هم باشه(جادو).

ترس سر تا نوک انگشت‌های پایش گرفته بود،

شوک و مبهوت به چشم‌های خاکستری رنگ کشیش چشم می‌دوزد، آب دهانش را پر سروصدا قوروت می‌دهد ‌و با لبخندی از کشیش تشکر می‌کند و از او فاصله می‌گیرد.



تمام شب زیر نور ماه در کتاب‌هایش هرچه را که می‌دید و راجبه پاسخ‌ها و سوال‌های بی‌جوابش می‌دانست یادداشت می‌کرد.

بلک، دور پاهای ماتین می‌چرخید و با او بازی می‌کرد.

مارتین با خوش‌رویی بلک را روی پایش می‌گذارد.

در دل حرف‌های بسیاری داشت، اما گوش شنوایی نبود که کلمات درد و دلتنگی را تحمل کند،‌ نگاهی به چشم‌های بلک می‌اندازد و ترسش را ابراز می‌کند.



-میدونی چیه؟ دومین بارِ توی عمرم اینقدر می‌ترسم اولین بار زمانی که اون جگوار رو دیدم و این دست‌ خط نامفهوم رو بر س*ی*نه‌ی من حک کرد؛ و این‌بار درست اوج نقطه‌ی مبهم زندگی‌ام قرار گرفتم.

-میو..‌.



مارتین لبخند عریضی مهمان ل*ب‌های پوسته پوسته‌ی خشکش می‌کند و با دستش موهای نرم مشکی‌اش را نوازش می‌کند و با خود می‌گوید:



-شاید این مبارزه باشه، مبارزه‌ای سخت!

چه چیزی در انتظار منه؟! فقط خدا می‌داند. بیخیال ...



دوباره با نگاهی مملو از محبت گوش‌های بلک را نوازش می‌کند و با حسی عجیبی ادامه داد:

 - میدونی بلک.. چند شب پیش حس کردم کسی رد ب*وسه‌ای روی گردنم گذاشته، فقط حسش کردم.

مکث کرد و درحالی که لبخندش محو تر می‌شد با لحنی غمبار گفت:

- شاید روح مامانمه که دلتنگیش باعث شد به دیدنم بیاد.



دفترچه‌ای که همیشه همراه خود بود و همه‌ی اتفاقات رقم خورده را در لابه‌لای کاغذهایش ثبت می‌کرد، چشم می‌گیرد و به چشمان نافذ بلک نگاه می‌کند.

چراغ مطالعه، درخشانی چشمانش را چند برابر کرده بود. عمق جذبه و مسخ چشمانش درست مثل دو ستاره‌ی درخشان زنده لای آسمان تاریک و مرده می‌درخشیدند!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_۱۷

کت مخملی سورمی‌ای شکل را بر تن می‌کند. برای آخرین بار خود را در آینه بر‌انداز می‌کرد. انگشت‌هایش را لای موهای براقش می‌کشد و آن‌ها را به سمت بالا حالت‌دار می‌کند. لارا نصیحت‌های مادرانه را از آشپزخانه به مارتین گوش‌زد می‌کرد. دیر نیا، مراقب خودت باش، حواست باشه و از این قبیل نصیحت‌ها. بازدمی می‌کند و شیشه‌ی عطر را محکم بر میز چوبی می‌کوبد. و با کلمه‌ی‌ باشه خداحافظ، لارا را به سکوت وا می‌دارد.
مارتین از خیابان "سپارتان" که مسیر بین دبیرستان و کلیسا بود می‌گذرد .
امروز ۱۷ فوریه بود. مارتین معمولا تعطیلات اخر هفته به ساحل می‌رفت و ساعت‌ها با شنیدن صدای برخورد موج‌های خروشان به صخره‌ها، ذهن خود را آزاد می‌کرد.
باد ملایم بر دریا می‌زد و موج به صخره‌ها و چه زیبا بود، این نوای ساز با تمام دگرگونی‌هایش!
بعد از ل*ذت بردن از منظره تصمیم می‌گیرد به کافه سری بزند.

با لبخند مليحی سفارش را در سینی تزئین می‌کند و مقابل مشتری‌ها می‌گذارد.
جک پیشبند سفید چروک شده را کمی سفت‌تر می‌ببندد.
-بهتره کمی استراحت کنی مارتین.
مارتین با چهره‌ی بشاشی، سری تکان می‌دهد و سلانه‌سلانه سمت میز چوبی ته‌کافه قدم بر‌می‌دارد.
صدای تلفن لا به لای صدای نسبتا شلوغ کافه به گوشش رسید. مارتین سمت تلفن عمومی رفت و آن را درگوشش گذاشت و با حالت خنثی به ستون میله‌ای روبه‌رویش زل زد.
-آقای اگنس؟
صدای کاترینا ابروهای گره‌خورده‌اش را وا می‌کند.
-میشه برای تدریس جای دیگه‌ای رو انتخاب کنید، من با شلوغی کافه نمی‌تونم درست تمرکز‌ کنم.
مارتین مِن مِنی می‌کند و با تک‌سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند.
-باشه، می‌تونی از این به بعد به خونه‌ی من بیای.
کاترینا با تشکر کوتاهی مکالمه را پایان می‌دهد.

مارتین درحین فرورفتن در افکارش به در خیره بود.
جان از پشت در شیشه‌ای دستی برای مارتین تکان می‌دهد و وقتی وارد کافه می‌شود. صمیمانه با او سلام می‌کند و روبه‌روی هم می‌نشینند.
- چطوری رفیق اومدم که حالت رو بپرسم، اوه کافه روز به روز شلوغ‌تر میشه!
مارتین تبسمی می‌کند و کف دستش را بر شانه‌ی جان می‌زند.
- خوش اومدی، رفیق.
جک، قهوه‌ها را روی میز می‌گذارد و سمت انبار قدم بر‌می‌دارد.
-ببینم تو هنوز هم تنهایی؟
-با لارا زندگی می‌کنم.
-نه...نه منظورم اینکه، دوست دختر نداری یا نامزد نکردی؟
مارتین ابروهای پر‌پشتش را بالا می‌دهد و دندان‌های صاف و یک دستش را پشت ویترین به نمایش می‌گذارد.
-از این نظر تنهام، آخه رفیق می‌بینی که کلی کار می‌کنم، وقت این‌جور چیزا رو ندارم! از کافه به دبیرستان از دبیرستان به کافه..
جان ل*ب‌های ب*ر*جسته‌اش را کش می‌‌آورد و سری به بالا و پایین تکان می‌دهد.
-بهتره فکری به حالت بکنی اینجور نمیشه، این تیپ و قیافه‌ی دخترکش حیف نیست؟
خند‌ه‌های مارتین قه‌قه مانند، در کافه میپیچید، در حالی

که جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ را سر می‌کشید، مختصرانه گفت:
- بیخیال جان.
دستش را در جیبش فرو می‌کند.
کاغذ مچاله‌ای را از جیبش در می‌آورد‌ و مقابل جان می‌گذارد.
- راستی، می‌خوام کمکم کنی بفهمم صاحب این ماشین کیه؟
جان نگران، ابروهایش را گره می‌زند.
-چیزی شده، مارتین؟
مارتین سری به طرفین به علامت نه تکان می‌دهد و با انگشت اشاره‌اش دور فنجان می‌چرخاند و با جدیت می‌گوید.
-فعلا نه.
جان نگاهی به ارقام روی کاغذ می‌اندازد و سکوت می‌کند.
***
صدای همزمان جیرجیرک‌ها و ردشدن ماشین‌ها از حفره‌های آب، شب مخوف را کمی امن‌تر کرده بود.
ستاره‌ها کم رنگ‌تر از قبل در آسمان می‌درخشیدند. ساختمان‌های بی‌رحم هر روز روبه افزایش بودند و آسمان را خراش می‌انداختند و ستاره‌ها‌ی دیدنی خود را در عمق تاریکی آسمان عقب‌نشینی می‌کردند.
صدای قدم‌های پشت سرش را می‌توانست به وضوح بشنود، کمی راه رفتن را سریع‌تر می‌کند و از خیابان تارو تاریک می‌گذرد.
مسیر خود را کج می‌کند و در یکی از کوچه‌ی تنگ و تاریک‌تر از بقیه می‌رود، صدای قدم‌ها هنوز هم به گوش مارتین می‌خورد.
نگاهی به روبه‌رو می‌اندازد و زیر ل*ب (لعنتی...) می‌گوید.
به بن‌بست رسیده بود. سر جایش ایستاد و با هر قدمی که به او نزدیک می‌شد قلب بی‌قرارش سریع‌تر می‌تپید.
دستی سنگین و سرد روی شانه‌اش گذاشته می‌شود، و دو بار ضربه‌ی کوتاهی به شانه‌اش می‌زند، چیزی مثل اینکه نشان می‌داد هنوز حسابی صاف نشده برای تکمیل آن وجود دارد. با یک چشم به هم زدن دست ‌زمخت ناپدید می‌شود.
مارتین مُشتی می‌کند و به عقب نگاهی می‌اندازد با کمال ناباوری کسی را نمی‌بیند.
به سمت عقب قدمی برمی‌دارد. وقتی به دیوار آجری بر‌خورد می‌کند، روی زمین سر می‌خورد و دستش را آشفته‌حال به موهایش می‌زند.
از ترس، نفس‌ها را سریع‌ به ریه‌هایش می‌رساند.
گربه‌ها روی سطل‌های بزرگ می‌پریدند و اصواتی از خود خارج می‌کردند.
بوی گند زباله‌ها نفس‌گیر بود، مارتین با حالی آشفته عوق می‌زند و تمام محتویات معده‌اش را خالی می‌کند، بی‌رمق جایش بلند می‌شود، تکانی به لباسش می‌دهد و از آن‌جا هر چه سریع‌تر بود دور و دورتر و دورتر می‌شود.

کد:
 پارت_۱۷

کت مخملی سورمی‌ای شکل را بر تن می‌کند. برای آخرین بار خود را در آینه بر‌انداز می‌کرد. نگشت‌هایش را لای موهای براقش می‌کشد و آن‌ها را به سمت بالا حالت‌دار می‌کند. لارا نصیحت‌های مادرانه را از آشپزخانه به مارتین گوش‌زد می‌کرد. دیر نیا،مراقب خودت باش، حواست باشه و از این قبیل نصیحت‌ها. بازدمی می‌کند و شیشه‌ی عطر را محکم بر میز چوبی می‌کوبد. و با کلمه‌ی‌ باشه خداحافظ، لارا را به سکوت وا می‌دارد.

مارتین از خیابان "سپارتان" که مسیر بین دبیرستان و کلیسا بود می‌گذرد .

امروز ۱۷ اکتبر بود. مارتین معمولا شنبه‌ها به ساحل می‌رفت و ساعت‌ها با شنیدن صدای برخورد موج‌های خروشان به صخره‌ها، ذهن خود را آزاد می‌کرد.

باد ملایم بر دریا می‌زد و موج به صخره‌ها و چه زیبا بود، این نوای ساز با تمام دگرگونی‌هایش!

بعد از ل*ذت بردن از منظره تصمیم می‌گیرد به کافه سری بزند.



با لبخند مليحی سفارش را در سینی تزئین می‌کند و مقابل مشتری‌ها می‌گذارد.

جک پیشبند سفید چروک شده را کمی سفت‌تر می‌ببندد.

-بهتره کمی استراحت کنی مارتین.

مارتین با چهره‌ی بشاشی، سری تکان می‌دهد و سلانه‌سلانه سمت میز چوبی ته‌کافه قدم بر‌می‌دارد.

صدای تلفن لا به لای صدای نسبتا شلوغ کافه به گوشش رسید. مارتین سمت تلفن عمومی رفت و آن را درگوشش گذاشت و با حالت خنثی به ستون میله‌ای روبه‌رویش زل زد.

-آقای هارلی.

صدای کاترینا ابروهای گره‌خورده‌اش را وا می‌کند.

-میشه برای تدریس جای دیگه‌ای رو انتخاب کنید، من با شلوغی کافه نمی‌تونم درست تمرکز‌ کنم.

مارتین مِن مِنی می‌کند و با تک‌سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند.

-باشه، می‌تونی از این به بعد به خونه‌ی من بیای.

کاترینا با تشکر کوتاهی مکالمه را پایان می‌دهد.

 مارتین درحین فرورفتن در افکارش به در خیره بود.

جان از پشت در شیشه‌ای دستی برای مارتین تکان می‌دهد و وقتی وارد کافه می‌شود. صمیمانه با او سلام می‌کند و روبه‌روی هم می‌نشینند.

- چطوری رفیق اومدم که حالت رو بپرسم، اوه کافه روز به روز شلوغ‌تر میشه!

مارتین تبسمی می‌کند و کف دستش را بر شانه‌ی جان می‌زند.

- خوش اومدی، رفیق.

جک، قهوه‌ها را روی میز می‌گذارد و سمت انبار قدم بر‌می‌دارد.

-ببینم تو هنوز هم تنهایی؟

-با لارا زندگی می‌کنم.

-نه...نه منظورم اینکه، دوست دختر نداری یا نامزد نکردی؟

مارتین ابروهای پر‌پشتش را بالا می‌دهد و دندان‌های صاف و یک دستش را پشت ویترین به نمایش می‌گذارد.

-از این نظر تنهام، آخه رفیق می‌بینی که کلی کار می‌کنم، وقت این‌جور چیزا رو ندارم! از کافه به دبیرستان از دبیرستان به کافه..

جان ل*ب‌های ب*ر*جسته‌اش را کش می‌‌آورد و سری به بالا و پایین تکان می‌دهد.

-بهتره فکری به حالت بکنی اینجور نمیشه، این تیپ و قیافه‌ی دخترکش حیفه.

خند‌ه‌های مارتین قه‌قه مانند، در کافه میپیچید، در حالی

 جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ را سر می‌کشد،مختصرانه گفت:

- بیخیال جان

  دستش را در جیبش فرو می‌کند.

کاغذ مچاله‌ای را از جیبش در می‌آورد‌ و مقابل جان می‌گذارد.

- راستی، می‌خوام کمکم کنی بفهمم صاحب این ماشین کیه؟

جان نگران، ابروهایش را گره می‌زند.

-چیزی شده، مارتین؟

مارتین سری به طرفین به علامت نه تکان می‌دهد و با انگشت اشاره‌اش دور فنجان می‌چرخاند و با جدیت می‌گوید.

-فعلا نه.

جان نگاهی به ارقام روی کاغذ می‌اندازد و سکوت می‌کند.

***

صدای همزمان جیرجیرک‌ها و ردشدن ماشین‌ها از حفره‌های آب، شب مخوف را کمی امن‌تر کرده بود.

ستاره‌ها کم رنگ‌تر از قبل در آسمان می‌درخشیدند. ساختمان‌های بی‌رحم هر روز روبه افزایش بودند و آسمان را خراش می‌انداختند‌. و ستاره‌ها‌ی دیدنی خود را در عمق تاریکی آسمان عقب‌نشینی می‌کردند.

صدای قدم‌های پشت سرش را می‌توانست به وضوح بشنود، کمی راه رفتن را سریع‌تر می‌کند و از خیابان تارو تاریک می‌گذرد.

مسیر خود را کج می‌کند و در یکی از کوچه‌ی تنگ و تاریک‌تر از بقیه می‌رود، صدای قدم‌ها هنوز هم به گوش مارتین می‌خورد.

نگاهی به روبه‌رو می‌اندازد و زیر ل*ب (لعنتی...) می‌گوید.

به بن‌بست رسیده بود .

سر جایش ایستاد و با هر قدمی که به او نزدیک می‌شد قلب بی‌قرارش سریع‌تر می‌تپید.

دستی سنگین و سرد روی شانه‌اش گذاشته می‌شود، و دو بار ضربه‌ی کوتاهی به شانه‌اش می‌زند، چیزی مثل اینکه نشان می‌داد هنوز حسابی صاف نشده برای تکمیل آن وجود دارد. با یک چشم به هم زدن دست ‌زمخت ناپدید می‌شود.

مارتین مُشتی می‌کند و به عقب نگاهی می‌اندازد با کمال ناباوری کسی را نمی‌بیند.

به سمت عقب قدمی برمی‌دارد. وقتی به دیوار آجری بر‌خورد می‌کند، روی زمین سر می‌خورد و دستش را آشفته‌حال به موهایش می‌زند.

از ترس، نفس‌ها را سریع‌ به ریه‌هایش می‌رساند.

گربه‌ها روی سطل‌های بزرگ می‌پریدند و اصواتی از خود خارج می‌کردند.

بوی گند زباله‌ها نفس‌گیر بود، مارتین با حالی آشفته عوق می‌زند و تمام محتویات معده‌اش را خالی می‌کند، بی‌رمق جایش بلند می‌شود، تکانی به لباسش می‌دهد و از آن‌جا هر چه سریع‌تر بود دور و دورتر و دورتر می‌شود.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_18

-اصلا همچین پلاک ماشینی وجود نداره!
-مگر ممکنه جان؟!
جان دستی به چانه‌ی مثلثی شکلش می‌کشد و در حالی که به عمق ماجرا فکر می‌کرد، چند قدم دور اتاق را طی می‌کند‌.
-ممکنه پلاک رو اشتباه نوشتی!؟
مارتین از حرص، پوزخندی می‌زند.
-غیرممکنه، من مطمئنم درست نوشتم.

مارتین، از حرص شدید کمی درنگ می‌کند و دیالوگی ناخوداگاه، در صفحه‌ی ذهنش نمایان می‌شود.
( اگه جان قاطی این قضایا بشه ممکنه جونش درخطر بیوفته) کمی چشمانش گرد می‌شوند و با لحن قاطعیتی روبه جان ل*ب می‌زند:
-به هر حال ممنونم جان.
مارتین از صندلی بلند می‌شود و بدون اعتناء به جان که پی‌درپی او را صدا می‌زد، کت مشکی‌اش را چنگی ‌زد و از آن‌جا بیرون می‌زند.
در راه کلی زیر ل*ب غر می‌زد. یک جا متوقف می‌شود و به موقعیت مکانی‌اش نگاهی می‌‌اندازد. کمی اطراف را با چشمان خونسردش کاویید؛ از پشت ویترین مغازه‌ی جدیدی که به تازگی افتتاح شده بود، نگاه گذرایی می‌اندازد، متفکرانه به آن شیء که از پشت شیشه‌های براق دیده می‌شد، نگاهی دقیق‌تر انداخت. وسیله‌ای نسبتا کوچک و عجیب. گویا؛ برای مارتین چشمکی می‌زد و با جذابیتش آن را به سمت خود فرا می‌خواند‌.
-این چی می‌تونه باشه!؟
کنجکاوی آن را بی‌قرار می‌کرد! تصمیم می‌گیرد، وارد مغازه شود و راجبه این وسیله که جدید به نظر می‌رسید؛ اطلاعاتی جمع‌آوری کند. دسته‌ی کیف چرمی‌اش را سفت‌تر در دست می‌گیرد و با دست دیگرش کلاه فدورای تیره‌رنگش را در سرش تنظیم می‌کند، با بیرون دادن نفس حبس شده‌اش قدمی به سمت مغازه‌ی جلو برمی‌دارد.
***
-مارتین، پسر خوش قلبِ من. چرا برای نجاتم کاری نمی‌کنی؟!
مارالیا با لباس سفید که گوشه‌های حریری‌اش با وزیدن باد تکان می‌خوردند، کنار پرتگاه ایستاده بود.
موهای کوتاهش که حال تارهای سفید آن نمایان‌تر شده بودند، با ساز بی‌صدای باد به هر طرف می‌رقصیدند.
با لحنِ دلنوازی مارتین را فرا می‌خواند و قدم‌هایی سمت پرتگاه برمی‌داشت. شب، دیدن را کمی دشوارتر کرده بود؛ اما مارالیا مانندِ الهه‌ای پاک، می‌درخشید! دور تا دور آن هاله‌ای محو نوردار، دیده را کم‌سو میکرد.
مارتین تنها اشک می‌ریخت و با سکوتی تلخ و دردآور دنبال مارالیا می‌رفت.
مارالیا درحالی که حرف‌هایش را با طنین ملایمی به گوش مارتین می‌رساند؛ به طور ناگهانی پایش به صخره‌ای بر‌خورد می‌کند و از پرتگاه پرت می‌شود. مارتین با فریاد بلندی دستش را دراز می‌کند، که او را بگیرد ولی او از بالا به پایین سقوط کرده بود.
دست‌هایش را بر صورتش می‌زند و اشک می‌ریزد. برای آخرین بار از روی پرتگاه مارالیا را نگاه می‌کرد. اما چیزی ندید! با کمال تعجب دوباره نگاهی انداخت ولی اثری از مارالیا نبود! گویا، کار از کار گذشته بود. چیزی پشت سرش را حس کرد، صدای غرش عجیبی بلند و بلندتر می‌شد.
نگاهی مردد به صح*نه‌ی مخوف پشت سرش می‌اندازد و با ترس چشم‌های حیرانش را گرد کرد. دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و با مردمکی گشاد شاهد صح*نه‌ی دلخراش شده بود.
مارالیای دیگری روبه روییش با چهره‌ی خوفناک و دردناک، مارتین را به وجد آورده بود. لبخند مرموزی می‌زند و دندان‌های سرخ به خون را به مارتین نشان می‌دهد.
چشم‌های سرخش را به چشمان منجقی مارتین نزدیک می‌کند. صداهای خنده‌های بلندش منعکس ‌شد و تن و ب*دن مارتین را با هر قهقه می‌لرزاند.
مارالیا، لباس سفیدی که حال پاره پوره‌ بود را تکانی می‌دهد، فاصله‌ی میان هر دو را پر می‌کند و با دست نحیفش بر شانه‌ی مارتین می‌زند و آن را به سمت پرتگاه هُل می‌دهد...


-مارتین...مارتین لطفا بیدار شو... داداش.
مارتین مثل برق گرفته‌ها از روی تخت بلند می‌شود و برای چند دقیقه‌ای به اتاق آرام و تاریکش زل می‌زند.
تپش قلبش شدت گرفته بود، کمی ب تن سستش توانی داد. کابوس چند دقیقه پیش را در ذهنش مصور می‌کند.
لارا با چشمانی محزون و پر از برق اشک، مارتین را نگاه می‌کرد و موهای چسبیده‌ی رو پیشانی خیس عرقش را کنار می‌زد. مارتین اشک‌هایش را پاک می‌کند و به لارا چشم می‌دوزد، او متوجه شد تمام این‌ها یک کابوس بود.
لارا را به آ*غ*و*ش می‌گیرد و موهای بلوندش را آهسته نوازش می‌کند.
-آروم باش لارا حالم خوبه، چیزیم نشده.
لارا سر از شانه‌ی مارتین برمی‌دارد و در‌حالی که هق هق مانع صحبت‌هایش می‌شد، اشک‌های د‌رحال ریختن را با دست‌های ظریفش پاک می‌کرد.
-همش مامان رو صدا می‌زدی... هرکاری کردم بیدارت کنم نتونستم، فقط جیغ می زدی... خیلی ترسیده بودم.
مارتین پیشانی‌اش را مالشی می‌دهد و با دقت به حرف‌های لارا گوش می‌داد‌.
-دیگه نمی‌تونم حدس بزنم که در دنیای خواب گیر کردم یا دنیای بیداری!
دیدن چشمان گریان لارا قلب او را به درد آورده بود چشمان سبز رنگش حال به رگه‌های سرخ تبدیل شده بود.
لارا از جایش بلند می‌شود وقتی از حال مارتین مطمئن می‌شود که حالش نسبت بهتر است او را در اتاق تنها می‌گذارد‌.

مارتین تمام شب بیدار بود و گه‌گاهی افکاری تنگ و تاریک به ذهنش هجوم می‌آوردند. زانوهایش را ب*غ*ل کرده بود و به دیوار سفید رنگ که سایه‌ی کج جثه‌اش روی آن افتاده بود خیره شده بود.
-تصویر زیبای مارالیا به یه روح شریر تبدیل شده بود! چشم‌های خمار گود افتاده و سرخ،لبخند مرموز،دندان هایی که از آن‌ها بوی خون به مشام می‌خورد و چهره‌ی سیاه و ترک خورده.
-همه‌ی این‌ها قطعا چیزی را به من می‌فهماند، قطعا این کابوس‌ها دارای پیام بودند.
از جایش بلند می‌شود، کمی دور تا دور اتاق را آهسته پیمود و هر ازگاهی سری به دیوار می‌کوباند، مقابل آینه می‌ایستد.
دکمه‌های پیراهن سفید بر تنش را باز می‌کند و نگاهی به زخم‌ها می‌اندازد. زخمی که دوازده سال از رد آن می‌گذرد و هنوز هم که هنوز است تازه بود.
انگشت‌هایش را بر جای زخم لمس می‌کند و زیر ل*ب چیزی می‌گوید:
-کاترینا چهره‌ی واقعیت بلاخره رو می‌شه.

کد:
پارت_18



-اصلا همچین پلاک ماشینی وجود نداره!

-مگر ممکنه جان؟!

جان دستی به چانه‌ی مثلثی شکلش می‌کشد و در حالی که به عمقی ماجرا فکر می‌کرد، چند قدم دور اتاق را طی می‌کند‌.

-ممکنه پلاک رو اشتباه نوشتی!؟

مارتین از حرص، پوزخندی می‌زند.

-غیرممکنه، من مطمئنم درست نوشتم.

مترتین، از حرص شدید کمی درنگ می‌کند و دیالوگی ناخوداگاه، در صفحه‌ی ذهنش نمایان می‌شود.

( اگه جان قاطی این قضایا بشه ممکنه جونش درخطر باشه) کمی چشمانش گرد می‌شوند و با لحن قاطعیتی روبه جان ل*ب می‌زند:

 -به هر حال ممنونم جان.

مارتین از صندلی بلند می‌شود و بدون اعتناء به جان که پی‌درپی او را صدا می‌زد، کت مشکی‌اش را چنگی ‌زد و از آن‌جا بیرون می‌زند.

در راه کلی زیر ل*ب غر می‌زد. یک جا متوقف می‌شود و به موقعیت مکانی‌اش نگاهی می‌‌اندازد. کمی اطراف را با چشمان خونسردش کاویید؛ از پشت ویترین مغازه‌ی جدیدی که به تازگی افتتاح شده بود، نگاه گذرایی می‌اندازد، متفکرانه به آن شیئی که از پشت شیشه‌های براق دیده می‌شد، نگاهی دقیق‌تر انداخت. وسیله‌ای نسبتا کوچک و عجیب ، گویا؛ برای مارتین چشمکی می‌زد و با جذابیتش آن را به سمت خود فرا می‌خواند‌

-این چی می‌تونه باشه!؟

کنجکاوی آن را بی‌قرار می‌کرد! تصمیم می‌گیرد، وارد مغازه شود و راجبه این وسیله که جدید به نظر می‌رسید؛ اطلاعاتی جمع‌آوری کند. دسته‌ی کیف چرمی‌اش را سفت‌تر در دست می‌گیرد و با دست دیگرش کلاه فدورای تیره‌رنگش را در سرش تنظیم می‌کند، با بیرون دادن نفس حبس شده‌اش قدمی به سمت مغازه‌ی جلو برمی‌دارد.

***

-مارتین، پسر خوش قلبِ من. چرا برای نجاتم کاری نمی‌کنی؟!

مارالیا با لباس سفید که گوشه‌های حریری‌اش با وزیدن باد تکان می‌خوردند، کنار پرتگاه ایستاده بود.

موهای کوتاهش که حال تارهای سفید آن نمایان‌تر شده بودند، با ساز بی‌صدای باد به هر طرف می‌رقصیدند.

با لحنِ دلنوازی مارتین را فرا می‌خواند و قدم‌هایی سمت پرتگاه برمی‌داشت. شب، دیدن را کمی دشوارتر کرده بود؛ اما مارالیا مانندِ الهه‌ای پاک، می‌درخشید! دور تا دور آن هاله‌ای محو نوردار، دیده را کم‌سو میکرد.

مارتین تنها اشک می‌ریخت و با سکوتی تلخ و دردآور دنبال مارالیا می‌رفت..

مارالیا درحالی که حرف‌هایش را با طنین ملایمی به گوش مارتین می‌رساند؛ به طور ناگهانی پایش به صخره‌ای بر‌خورد می‌کند و از پرتگاه پرت می‌شود. مارتین با فریاد بلندی دستش را دراز می‌کند، که او را بگیرد ولی او از بالا به پایین سقوط کرده بود.

دست‌هایش را بر صورتش می زند و اشک می‌ریزد. برای آخرین بار از روی پرتگاه مارالیا را نگاه می‌کرد. اما چیزی ندید! با کمال تعجب دوباره نگاهی انداخت ولی اثری از مارالیا نبود! گویا، کار از کار گذشته بود.

چیزی پشت سرش را حس کرد، صدای غرش عجیبی بلند و بلندتر می‌شد.

نگاهی مردد به صح*نه‌ی مخوف پشت سرش می‌اندازد و با ترس چشم‌های حیرانش را گرد کرد. دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و با مردمکی گشاد شاهد صح*نه‌ی دلخراش شده بود.

مارالیای دیگری روبه روییش با چهره‌ی خوفناک و دردناک، مارتین را به وجد آورده بود. لبخند مرموزی می‌زند و دندان‌های سرخ به خون را به مارتین نشان می‌دهد.

چشم‌های سرخش را به چشمان منجقی مارتین نزدیک می‌کند. صداهای خنده‌های بلندش منعکس ‌شد و تن و ب*دن مارتین را با هر قهقه می‌لرزاند.

مارالیا، لباس سفیدی که حال پاره پوره‌ بود را تکانی می‌دهد، فاصله‌ی میان هر دو را پر می‌کند و با دت نحیفش بر شانه‌ی مارتین می‌زند و آن را به سمت پرتگاه هُل می‌دهد...



-مارتین...مارتین لطفا بیدار شو... داداش.

مارتین مثل برق گرفته‌ها از روی تخت بلند می‌شود و برای چند دقیقه‌ای به اتاق آرام و تاریکش زل می‌زند.

تپش قلبش شدت گرفته بود، کمی ب تن سستش توانی داد. کابوس چند دقیقه پیش را در ذهنش مصور می‌کند.

لارا با چشمانی محزون و پر از برق اشک، مارتین را نگاه می‌کرد و موهای چسبیده‌ی رو پیشانی خیس عرقش را کنار می‌زد. مارتین اشکاهایش را پاک می‌کند و به لارا چشم می‌دوزد، او متوجه شد تمام این‌ها یک کابوس بود.

لارا را به آ*غ*و*ش می‌گیرد و موهای بلوندش را آهسته نوازش می‌کند.

-آروم باش لارا حالم خوبه، چیزیم نشده.

لارا سر از شانه‌ی مارتین برمی‌دارد و در‌حالی که هق هق مانع صحبت‌هایش می‌شد، اشک‌های د‌رحال ریختن را با دست‌های ظریفش پاک می‌کرد.

-همش مامان رو صدا می‌زدی... هرکاری کردم بیدارت کنم نتونستم، فقط جیغ می زدی... خیلی ترسیده بودم.

مارتین پیشونیش را مالشی می‌دهد و با دقت به حرف‌های لارا گوش می‌داد‌.

-دیگه نمی‌تونم حدس بزنم که در دنیای خواب گیر کردم یا دنیای بیداری!

دیدن چشمان گریان لارا قلب او را به درد آورده بود چشمان سبز رنگش حال به رگه‌های سرخ تبدیل شده بود.

لارا از جایش بلند می‌شود وقتی از حال مارتین مطمئن می‌شود که حالش نسبت بهتر است او را در اتاق تنها می‌گذارد‌.



مارتین تمام شب بیدار بود و گه‌گاهی افکاری تنگ و تاریک به ذهنش هجوم می‌آوردند. زانوهایش را ب*غ*ل کرده بود و به دیوار سفید رنگ که سایه‌ی کج چثه‌اش روی آن افتاده بود چیره شده بود.

-تصویر زیبای مارالیا به یه روح شریر تبدیل شده بود! چشم‌های خمار گود افتاده و سرخ.،لبخند مرموز،دندان هایی که از آنها بوی خون به مشام می‌خورد و چهره‌ی سیاه و ترک خورده،

-همه‌ی این‌ها قطعا چیزی را به من می‌فهماند، قطعا این کابوس‌ها دادای پیام بودند.

از جایش بلند می‌شود کمی دور تا دور اتاق را آهسته پیمود و هر ازگاهی سری به دیوار می‌کوباند، مقابل آینه می‌ایستد.

دکمه‌های پیراهن سفید بر تنش را باز می‌کند و نگاهی به زخم‌ها می‌اندازد. زخمی که دوازده سال از رد آن می‌گذرد و هنوز هم که هنوز است تازه بود.

انگشت‌هایش را بر جای زخم لمس می‌کند و زیر ل*ب چیزی می‌گوید:
-کاترینا چهره‌ی واقعیت بلاخره رو می‌شه.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,356
Points
895
پارت_19

با دهن‌ کجی و دندان‌های کلید شده خود را در آینه‌ای که کمی غبار بر روی آن نشسته بود مشاهده می‌کرد‌.

آفتاب طلوع کرد و روز کسل‌آور دیگه‌‌ای را آغاز کرد، روزها مثل داروی تلخی بود که به اجبار به د*ه*ان کودکان می‌قاپوندند. مارتین با چشم‌های پف کرده، درب خودکار را به بازی گرفته بود.
در با دو تقه‌ای روی پاشنه چرخید، لارا سرش را از لای در رد کرده بود و با نگاهِ شیطنت باری مارتین را نگاه می‌کرد.
-حالت خوبه، آقای معلم؟
مارتین نفسی بیرون می‌دهد؛ پیراهنش را از تخت برمی‌دارد و درحالی که دکمه‌های پیراهنش را می‌بست با بی‌حالی گفت:
-حالم خوبه.
دو دکمه‌ی اول را باز گذاشته بود و با یک لبخند ساختگی مقابل لارا می‌ایستد.
-بهتره به کارت برسی،‌ موفق باشی.
لارا چشم‌های سرخ و پف کرده‌ی ناشی از گریه‌ی شبانه را بهم می‌زند و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق بیرون می‌رود.

پاکت چیپس را از کابینت قهوه‌ای رنگ برمی‌دارد و سمت کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ می‌رود به محض رسیدن خود را روی آن ولو می‌کند. نوار کمی در دستگاه ضبط می‌چرخد و فیلم سیاه‌ سفید در تلویزیون کُمدی نه چندان بزرگ شروع به پخش می‌کند. فیلمی که قرار بود مسیر واقعی را انحراف دهد.
صدای زنگ، مارتین را به در رسانده بود. تلویزیون را خاموش می‌کند و در را باز می‌کند و با کاترینا که با چهره‌ی شادمانی پشت درب ایستاده بود روبه رو می‌شود.
-عصر بخیر آقای اگنس.

آقای اگنس را چنان کشیده گفت که دل از مارتین می‌برد.
مارتین با بی‌‌تفاوتی تنها سری تکان می‌دهد و عصر‌بخیری می‌گوید، جاخالی می‌دهد تا کاترینا از در رد شود.
کاترینا بلافاصله روی کاناپه می‌نشیند و کوله پشتی‌اش را باز می‌کند.
دفترچه‌ی چرمی و چند کتاب را روی میز پهن کرد.
مارتین با دو فنجان حاوی دم‌نوش کنارش می‌نشیند.
عطر نه چندان گران‌قیمت کاترینا بینی‌اش را نوازش می‌کرد و تیزی آن حسابی سر او را به درد آورده بود اما باز هم خواستنی‌ بود و شامه‌اش پس از هر تنفسی او را واردار می‌کرد که باز عطر خوش سرسام آور را ببوید. کمی از کاترینا کمی فاصله می‌گیرد و تدریس را طبق عادت همیشگی با مقدمه‌ای مختصر شروع می‌کند.
هر از گاهی از استرسی که بر او حاکم شده بود، محلول در فنجان را پر سر و صدا می‌نوشید و همین دلیل باعث شد که چشم‌های مشکوک کاترینا را به خودش جلب کند.
مارتین احساس گرما کرده بود، عرقی سردی از پیشونی صافش می‌چکید. نفسی بیرون می‌دهد و مثل برق گرفته‌ها از جا‌یش بلند می‌شود و سمت آشپزخانه قدم بر‌می‌دارد.
کاترینا سکوت تلخ را می‌شکند و با لطافتی که اصلا به مزاجش نمی‌خورد می‌گوید:
-خونه قشنگی دارید!
مارتین سری از بیرون خارج می‌کند و با لبخندی می‌گوید:
-بله، همینطوره.
کاترینا انگشت‌هایش را به بازی می‌گیرد و با پراندن ابرویی به سمت بالا به انتظار می‌نشیند. خانه در اوج سادگی زیبای بی‌همتایی داشت.
سالن بزرگ پر بود از تابلوهای نقاشی با قاب‌های طلایی رنگ‌، میزهای چوبی کشودار قدیمی براق چیدمان را زیباتر جلوه می‌داد. پنجره‌ی بزرگ قدی که سرتا سر دیوار بود و با پرده‌ی نیمه بسته‌ی زرشکی رنگ و فرش چشمگیر قرمز.
لوستر کریستالی و مبل‌های تیره‌ی چرمی...‌ .
از تمام وسایل خانه چشم می‌گیرد و به ظرف گربه‌ی روی زمین چشم می‌دوزد، سپس با خنده‌ی مضخرفی دوباره به وسایل خانه نگاهی می‌اندازد.
-حیوون خونگی دارید؟
مارتین از آشپزخانه بیرون می‌زند و خود را به سالن می‌رساند.
درب بطری را بست و ل*ب‌هایش را قلوه‌ای شکل کرد و با عادت همیشگی ابرویی بالا داد.
-هومم...گربه‌اس، اسمش هم بلک اگنسه.
کاترینا با لبخندی قیافه‌ی بامزه‌ای به خود می‌گیرد.
-کنجکاو شدم ببینمش.
مارتین لبخندی می‌زند و با اشتیاق می‌پرسد:
-دوست داری ببینیش؟
کاترینا تنها سری تکان داد.
مارتین با شیطنتی لبخندش را پررنگ‌تر می‌کند و بدون هیچ حرفی سمت اتاق که طبقه‌ی بالا بود قدم برمی‌دارد و چیزی را از اتاق می‌آورد‌‌. کاترینا چهره‌ی کنجکاو را بر آن چیزی که در دست مارتین بود می‌کشاند. مارتین آینه‌ی گرد طلایی را مقابل کاترینا می‌گیرد و با جدیت می‌گوید.
-اینهاش، ببینش.
کاترینا شوک شده قیافه‌ی عبوسی به خود می‌گیرد و به مارتین چشم می‌دوزد، چشم‌هایش از شدت تعجب گرد شده بودند و نفس‌هایش نامنظم رد و بدل می‌شد.
انگار هویت واقعیش برای مارتین کشف شده بود!
با پوزخندی چشم‌هایش را ریز می‌کند و از جایش بلند می‌شود.
-شوخی بامزه‌ای بود.
مارتین با همان قیافه‌ی جدی سری به طرفین تکان می‌دهد.
-اصلا هم قصد شوخی کردن رو ندارم.
مارتین با قرچ کردن دندان‌هایش نزدیک او می‌شود، نگاهی به سر و وضع کاترینا می‌کند و با لحن قاطعیت ادامه می‌دهد:
-تو کی هستی؟! از جون من چی میخوای؟
کد:
 پارت_19



با دهن‌ کجی و دندان‌های کلید شده خود را در آینه‌ای که کمی غبار بر روی آن نشسته بود مشاهده می‌کرد‌.



آفتاب طلوع کرد و روز کسل‌آور دیگه‌‌ای را آغاز کرد، روزها مثل داروی تلخی بود که به اجبار به د*ه*ان کودکان می‌قاپوندند. مارتین با چشم‌های پف کرده، درب خودکار را به بازی گرفته بود.

در با دو تقه‌ای روی پاشنه چرخید، لارا سرش را از لای در رد کرده بود و با نگاهِ شیطنت باری مارتین را نگاه می‌کرد.

-حالت خوبه، آقای معلم؟

مارتین نفسی بیرون می‌دهد؛ پیراهنش را از تخت برمی‌دارد و درحالی که دکمه‌های پیراهنش را می‌بست با بی‌حالی گفت:

-حالم خوبه!

دو دکمه‌ی اول را باز گذاشته بود و با یک لبخند تصنعی مقابل لارا می‌ایستد.

-بهتره به کارت برسی،‌ موفق باشی.

لارا چشم‌های سرخ و پف کرده‌ی ناشی از گریه‌ی شبانه را بهم می‌زند و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق بیرون می‌زند.

پاکت چیپس را از کابینت قهوه‌ای رنگ برمی‌دارد و سمت کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ می‌رود به محض رسیدن خود را روی آن ولو می‌کند. نوار کمی در دستگاه ضبط می‌چرخد و فیلم سیاه‌ سفید در تلویزیون نه چندان بزرگ شروع به پخش می‌کند. فیلمی که قرار بود مسیر واقعی را انحراف دهد.

صدای زنگ، مارتین را به در رسانده بود تلویزیون را خاموش می‌کند و در را باز می‌کند و با کاترینا که با چهره‌ی شادمانی پشت درب ایستاده بود روبه رو می‌شود.

-عصر بخیر آقای اگنس.

 (آقای اگنس را چنان کشیده گفت که دل از مارتین می‌برد...)

مارتین با بی‌‌تفاوتی تنها سری تکان می‌دهد و عصر‌بخیری می‌گوید، جاخالی می‌دهد تا کاترینا از در رد شود.

کاترینا بلافاصله روی کاناپه می‌نشیند و کوله پشتی‌اش را باز می‌کند.

دفترچه‌ی چرمی و چند کتاب را روی میز پهن کرد.

مارتین با دو فنجان حاوی دم‌نوش کنارش می‌نشیند.

عطر نه چندان گران‌قیمت کاترینا بینی‌اش را نوازش می‌کرد و تیزی آن سر او را به درد آورده بود. اما باز هم خواستنی‌ بود و شامه‌اش پس از هر تنفسی او را واردار می‌کرد که باز عطر خوش سرسام آور را ببوید. کمی از کاترینا کمی فاصله می‌گیرد و تدریس را طبق عادت همیشگی با مقدمه‌ای مختصر شروع می‌کند.

هر از گاهی از استرسی که بر او حاکم شده بود، محلول در فنجان را پر سر و صدا می‌نوشید و همین دلیل باعث شد که چشم‌های مشکوک کاترینا را به خودش جلب کند.

مارتین احساس گرما کرده بود، عرقی سردی از پیشونی صافش می‌چکید. نفسی بیرون می‌دهد و مثل برق گرفته‌ها از جا‌یش بلند می‌شود و سمت آشپزخانه قدم بر‌می‌دارد.

کاترینا سکوت تلخ را می‌شکند و با لطافتی که اصلا به مزاجش نمی‌خورد می‌گوید:

-خونه قشنگی دارید!

مارتین سری از بیرون خارج می‌کند و با لبخندی می‌گوید:

-بله، همینطوره.

کاترینا انگشت‌هایش را به بازی می‌گیرد و با پراندن ابرویی به سمت بالا به انتظار می‌نشیند.

خانه در اوج سادگی زیبای بی‌همتایی داشت.

سالن بزرگ پر بود از تابلوهای نقاشی با قاب‌های طلایی رنگ‌، میزهای چوبی کشودار قدیمی براق چیدمان را زیباتر جلوه می‌داد. پنجره‌ی بزرگ قدی که سرتا سر دیوار بود و با پرده‌ی نیمه بسته‌ی زرشکی رنگ و فرش چشمگیر قرمز.

لوستر کریستالی و مبل‌های سلطنتی...‌ .

از تمام وسایل خانه چشم می‌گیرد و به ظرف گربه‌ی روی زمین چشم می‌دوزد، سپس با خنده‌ی مضخرفی دوباره به وسایل خانه نگاهی می‌اندازد.

-حیوان خونگی دارید؟

مارتین از آشپزخانه بیرون می‌زند و خود را به سالن می‌رساند.

درب بطری را بست و ل*ب‌هایش را قلوه‌ای شکل کرد و با عادت همیشگی ابرویی بالا داد.

-هومم...گربه‌اس، اسمش هم بلک اگنسه.

کاترینا با لبخندی قیافه‌ی با مزه‌ای به خود می‌گیرد.

-کنجکاو شدم ببینمش.

مارتین لبخندی می‌زند و با اشتیاق می‌پرسد:

-دوست داری ببینیش؟

کاترینا تنها سری تکان داد.

مارتین با شیطنتی لبخندش را پررنگ‌تر می‌کند و بدون هیچ حرفی سمت اتاق که طبقه‌ی بالا بود قدم برمی‌دارد و چیزی را از اتاق می‌آورد‌‌. کاترینا چهره‌ی کنجکاو را بر آن چیزی که در دست مارتین بود می‌کشاند.

مارتین آینه‌ی گرد طلایی را مقابل کاترینا می‌گیرد و با جدیت می‌گوید.

-اینهاش، ببینش.

کاترینا شوک شده قیافه‌ی عبوسی به خود می‌گیرد و به مارتین چشم می‌دوزد، چشم‌هایش از شدت تعجب گرد شده بودند و نفس‌هایش نامنظم رد و بدل می‌شد.

انگار هویت واقعیش برای مارتین کشف شده بود!

با پوزخندی چشم‌هایش را ریز می‌کند و از جایش بلند می‌شود.

-شوخی بامزه‌ای بود.

مارتین با همان قیافه‌ی جدی سری به طرفین تکان می‌دهد.

-اصلا هم قصد شوخی کردن رو ندارم.

مارتین با قرچ کردن داندان‌هایش نزدیک او می‌شود، نگاهی به سرو وضع کاترینا می‌کند و با لحن قاطعیت ادامه می دهد:

-تو کی هستی؟! از جون من چی میخوای؟
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا