پارت_20
کاترینا وقتی جدیت مارتین را دید میدانست که راهی برای فرار و تفره رفتن نداشت و در آن لحظه، بهانهای برای پیچاندن افکار تنیدهی مارتین در ذهن مشوش او، خطور نمیکرد. پس از آن لبخند خبیثی میزند و نگاهش را به چشمهای پر از ترس و مضطرب مارتین میدوزد.
مارتین ترسیده بود، آری ترس؛ مردمک چشمانش را به لرزش وادار کرده بود! ترس از دست دادن هر چیزی که برایش معنای زندگانی و جاودانگی حیات را داشت چهار ستون بدنش را میلرزاند؛ اما چارهای جزء مقابله کردن در برابر کاترینا نداشت. مقابله کردن با موجودی که تمام تصوراتش را از کاترینا، دانشآموز صاف سادهاش فروپاشیده بود. مقابله کردن با سرنوشت شوم، سرنوشتی دیجوری که با واقعیت تلخی که نفسهای آخرش را بیرحمانه میبرید، راحت نبود. صدای پاشنهی بلند کفشش گرهی افکارش را از هم گسسته کرد.
هر گامش، همچون پتکی آهنین بر دیوارهی لرزان س*ی*نهاش ضربههای کاری فرود میآورد.
با صدای بم و اکو شده میپرسد:
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
مارتین گرهای به ابروهای پرپشتش میزند و با تحکم به سمت تلویزیون سیاهسفید کوچک، طرح کمدی میرود و آن را بلافاصله آن را با دکمهای روشن میکند.
سخت قدم برمیداشت تا کاترینا متوجه سستی پاهایش نشود، فیلم دوربینهای مداربستهای که در تمام نقاط خانه نصب شده بود را به نمایش گذاشت.
تمام حالات و تغییرات غریزهای کاترینا را به وضوح و بینقص نشان داده بود. آتوی بزرگی در دستان مارتین بود ولی این نشان دهندهی پیروز شدنش نبود. شاید نقطه ضعفِ خوبی باشد، برای فهمیدن آنچه که از آن خبر نداشت؛ به حقایق پنهان پشت صح*نه، اما باید مراقب باشد. این تلهی بزرگ باید، تلهای باشد که جزء کاترینا کسی را گریبانگیر نکند. درگیر شدن با گودال زجرآلود راه برگشتی نداشت.
کاترینا چشمهایش را دورانی شکل به نشانهی کلافگی میچرخاند و با نگاههای پر از خشم نزد مارتین قدم برمیدارد. صدای خفیف غریدنش کمی محسوس بود. او مدتی بدون پلک تنها به او خیره بود، نگاه خیرهای از ج*ن*س ترس. گ*ردنش را به طرفین چرخاند و مارتین را مانند جثد بی روح زیر نظر داشت. تُن صدای ناشی از خشمش سنگینتر میشد و به نشانهی امر با فریادی نهیب میزند:
-این فیلم رو همین الان نابود میکنی.
مارتین لبخند پیروزمندانهای مهمان ل*بهایش میکند و با لجاجت، سری به طرفین به علامت رد تکان میدهد.
-تا نفهمم تو کی هستی و از جون من چی میخوای همچین کاری رو نمیکنم.
کاترینا دوباره لبخند حرصی میزند، لبخندی مرموزانه! بوی افکارش همانند مرداب خاکستری که برای همیشه در دریا حبس شده است. دندانهای مروارید شکلش که اکنون از شدت عصبانیت کلید شده بودند، را به نمایش میگذارد و تهدیدوار میپرسد:
-مطمئنی؟
مارتین لبخندش را کش میآورد و تنها مطمئن سری تکان میدهد. کاترینا، ضربهای سخت بر پیکر تلویزیون وارد میکند و دودی سفید رنگ از لاشهی خرد شدهاش بیرون میآید؛ سپس با یک چشم به هم زدن یقهی پیراهنش را سفت میگیرد و تکان بزرگی به جثهی بلند قامت مارتین میدهد.
با فریاد تکان دهندهای میگوید:
-بازم نمیخوای این کارو بکنی؟
مارتین این بار سکوت کرده بود و بدون انجام هیچ کاری تنها سرجایش میخکوب شده. وحشت زده به چشمهای آتش گُر گرفته از خشم کاترینا خیره ماند.
کاترینا مارتین را محکم به سمت عقب هل میدهد، که تلوتلو به دیوار برمیخورد. چشمهای کاترینا به حدی زرد رنگ میشود که مارتین با حیرت به شگفتی چشمهایش خیره میشود! رنگی که تا به حال ندیده بود. همهی مداد رنگی هستی را هم بگردد به زیبایی و شبنمای چشمهایش، لعابی والاتر نخواد یافت.
نیشهای تیز بلند سفیدش را به مارتین نشان داد و در هوا با دست حرکتی انجام میدهد، که تمام شیشهها و آینهها ریزش میکند و به هزاران تیکه تبدیل میشود.
زمین پر میشود از تصویرهای منعکس شده!
کاترینا این بار با لحن تهدیدآمیزی گفت:
-اگر این کارو نکنی باید با عضو آخر خانوادت هم خداحافظی کنی.
مارتین آب دهانش را قورت میدهد، جسمش حجم این همه پتانسیل ترس را تحمل نمیکرد؛ رنگ از رخسارش پریده بود، آرام به سمت کاترینا قدمی برمیدارد.
-پس تو از خیلی چیزا با خبری! این فیلم رو از بین میبرم، من نمیخوام با تو بجنگم فقط از تو کمک میخوام.
نوار فیلم را از دستگاه ضبط درمیآورد و با دستان لرزان نوار را جلوی چشمان غضبناک کاترینا صد تیکه میکند!
صدای خوفناک و منعکس کاترینا درون خانه اکو میشود.
-چه کمکی؟
سرش را کمی بالا میگیرد و با همان چشمهای مخوف چشم از مارتین بر نمیدارد.
مارتین با تهتهپته زیر ل*ب چیزی میگوید:
-مادرم، میخوام کمک کنی... مادرم رو ...پیدا کنم.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
کاترینا وقتی جدیت مارتین را دید میدانست که راهی برای فرار و تفره رفتن نداشت و در آن لحظه، بهانهای برای پیچاندن افکار تنیدهی مارتین در ذهن مشوش او، خطور نمیکرد. پس از آن لبخند خبیثی میزند و نگاهش را به چشمهای پر از ترس و مضطرب مارتین میدوزد.
مارتین ترسیده بود، آری ترس؛ مردمک چشمانش را به لرزش وادار کرده بود! ترس از دست دادن هر چیزی که برایش معنای زندگانی و جاودانگی حیات را داشت چهار ستون بدنش را میلرزاند؛ اما چارهای جزء مقابله کردن در برابر کاترینا نداشت. مقابله کردن با موجودی که تمام تصوراتش را از کاترینا، دانشآموز صاف سادهاش فروپاشیده بود. مقابله کردن با سرنوشت شوم، سرنوشتی دیجوری که با واقعیت تلخی که نفسهای آخرش را بیرحمانه میبرید، راحت نبود. صدای پاشنهی بلند کفشش گرهی افکارش را از هم گسسته کرد.
هر گامش، همچون پتکی آهنین بر دیوارهی لرزان س*ی*نهاش ضربههای کاری فرود میآورد.
با صدای بم و اکو شده میپرسد:
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
مارتین گرهای به ابروهای پرپشتش میزند و با تحکم به سمت تلویزیون سیاهسفید کوچک، طرح کمدی میرود و آن را بلافاصله آن را با دکمهای روشن میکند.
سخت قدم برمیداشت تا کاترینا متوجه سستی پاهایش نشود، فیلم دوربینهای مداربستهای که در تمام نقاط خانه نصب شده بود را به نمایش گذاشت.
تمام حالات و تغییرات غریزهای کاترینا را به وضوح و بینقص نشان داده بود. آتوی بزرگی در دستان مارتین بود ولی این نشان دهندهی پیروز شدنش نبود. شاید نقطه ضعفِ خوبی باشد، برای فهمیدن آنچه که از آن خبر نداشت؛ به حقایق پنهان پشت صح*نه، اما باید مراقب باشد. این تلهی بزرگ باید، تلهای باشد که جزء کاترینا کسی را گریبانگیر نکند. درگیر شدن با گودال زجرآلود راه برگشتی نداشت.
کاترینا چشمهایش را دورانی شکل به نشانهی کلافگی میچرخاند و با نگاههای پر از خشم نزد مارتین قدم برمیدارد. صدای خفیف غریدنش کمی محسوس بود. او مدتی بدون پلک تنها به او خیره بود، نگاه خیرهای از ج*ن*س ترس. گ*ردنش را به طرفین چرخاند و مارتین را مانند جثد بی روح زیر نظر داشت. تُن صدای ناشی از خشمش سنگینتر میشد و به نشانهی امر با فریادی نهیب میزند:
-این فیلم رو همین الان نابود میکنی.
مارتین لبخند پیروزمندانهای مهمان ل*بهایش میکند و با لجاجت، سری به طرفین به علامت رد تکان میدهد.
-تا نفهمم تو کی هستی و از جون من چی میخوای همچین کاری رو نمیکنم.
کاترینا دوباره لبخند حرصی میزند، لبخندی مرموزانه! بوی افکارش همانند مرداب خاکستری که برای همیشه در دریا حبس شده است. دندانهای مروارید شکلش که اکنون از شدت عصبانیت کلید شده بودند، را به نمایش میگذارد و تهدیدوار میپرسد:
-مطمئنی؟
مارتین لبخندش را کش میآورد و تنها مطمئن سری تکان میدهد. کاترینا، ضربهای سخت بر پیکر تلویزیون وارد میکند و دودی سفید رنگ از لاشهی خرد شدهاش بیرون میآید؛ سپس با یک چشم به هم زدن یقهی پیراهنش را سفت میگیرد و تکان بزرگی به جثهی بلند قامت مارتین میدهد.
با فریاد تکان دهندهای میگوید:
-بازم نمیخوای این کارو بکنی؟
مارتین این بار سکوت کرده بود و بدون انجام هیچ کاری تنها سرجایش میخکوب شده. وحشت زده به چشمهای آتش گُر گرفته از خشم کاترینا خیره ماند.
کاترینا مارتین را محکم به سمت عقب هل میدهد، که تلوتلو به دیوار برمیخورد. چشمهای کاترینا به حدی زرد رنگ میشود که مارتین با حیرت به شگفتی چشمهایش خیره میشود! رنگی که تا به حال ندیده بود. همهی مداد رنگی هستی را هم بگردد به زیبایی و شبنمای چشمهایش، لعابی والاتر نخواد یافت.
نیشهای تیز بلند سفیدش را به مارتین نشان داد و در هوا با دست حرکتی انجام میدهد، که تمام شیشهها و آینهها ریزش میکند و به هزاران تیکه تبدیل میشود.
زمین پر میشود از تصویرهای منعکس شده!
کاترینا این بار با لحن تهدیدآمیزی گفت:
-اگر این کارو نکنی باید با عضو آخر خانوادت هم خداحافظی کنی.
مارتین آب دهانش را قورت میدهد، جسمش حجم این همه پتانسیل ترس را تحمل نمیکرد؛ رنگ از رخسارش پریده بود، آرام به سمت کاترینا قدمی برمیدارد.
-پس تو از خیلی چیزا با خبری! این فیلم رو از بین میبرم، من نمیخوام با تو بجنگم فقط از تو کمک میخوام.
نوار فیلم را از دستگاه ضبط درمیآورد و با دستان لرزان نوار را جلوی چشمان غضبناک کاترینا صد تیکه میکند!
صدای خوفناک و منعکس کاترینا درون خانه اکو میشود.
-چه کمکی؟
سرش را کمی بالا میگیرد و با همان چشمهای مخوف چشم از مارتین بر نمیدارد.
مارتین با تهتهپته زیر ل*ب چیزی میگوید:
-مادرم، میخوام کمک کنی... مادرم رو ...پیدا کنم.
کد:
[/JUSTIFY]
پارت_20
کاترینا وقتی جدیت مارتین را دید میدانست که راهی برای فرار و تفره رفتن نداشت و در آن لحظه، بهانهای برای پیچاندن افکار تنیدهی مارتین در ذهن مشوش او، خطور نمیکرد. پس از آن لبخند خبیثی میزند و نگاهش را به چشمهای پر از ترس و مضطرب مارتین میدوزد.
مارتین ترسیده بود، آری ترس؛ مردمک چشمانش را به لرزش وادار کرده بود! ترس از دست دادن هر چیزی که برایش معنای زندگانی و جاودانگی حیات را داشت چهار ستون بدنش را میلرزاند؛ اما چارهای جزء مقابله کردن در برابر کاترینا نداشت. مقابله کردن با موجودی که تمام تصوراتش را از کاترینا، دانشآموز صاف سادهاش فرو ریخته بود. مقابله کردن با سرنوشت شوم، سرنوشتی دیجوری که با واقعیت تلخی که نفسهای آخرش را بیرحمانه میبرید، راحت نبود. صدای پاشنهی بلند کفشش گرهی افکارش را از هم گسسته کرد.
هر گامش، همچون پتکی آهنین بر دیوارهی لرزان س*ی*نهاش ضربههای کاری فرود میآورد.
با صدای بم و اکو شده میپرسد:
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
مارتین گرهای به ابروهای پرپشتش میزند و با تحکم به سمت تلویزیون سیاهسفید کوچک، طرح کمدی میرود و آن را بلافاصله با دکمهای روشن میکند.
سخت قدم برمیداشت تا کاترینا متوجه سستی پاهایش نشود، فیلم دوربینهای مداربستهای که در تمام نقاط خانه نصب شده بود را به نمایش گذاشت.
تمام حالات و تغییرات غریزهای کاترینا را به وضوح و بینقص نشان داده بود. آتوی بزرگی در دستان مارتین بود ولی این نشان دهندهی پیروز شدنش نبود. شاید نقطه ضعفِ خوبی باشد، برای فهمیدن آنچه که از آن خبر نداشت؛ به حقایق پنهان پشت صح*نه، اما باید مراقب باشد. این تلهی بزرگ باید، تلهای باشد که جزء کاترینا کسی را گریبانگیر نکند. درگیر شدن با گودال زجرآلود راه برگشتی نداشت.
کاترینا چشمهایش را دورانی شکل به نشانهی کلافگی میچرخاند و با نگاههای پر از خشم نزد مارتین قدم برمیدارد. صدای خفیف غریدنش کمی محسوس بود. او مدتی بدون پلک تنها به او خیره بود، نگاه خیرهای از ج*ن*س ترس. گ*ردنش را به طرفین چرخاند و مارتین را مانند جثد بی روح زیر نظر داشت. تُن صدای ناشی از خشمش سنگینتر میشد و به نشانهی امر با فریادی نهیب میزند:
-این فیلم رو همین الان پاک میکنی.
مارتین لبخند پیروزمندانهای مهمان ل*بهایش میکند و با لجاجت، سری به طرفین به علامت رد تکان میدهد.
-تا نفهمم تو کی هستی و از جون من چی میخوای همچین کاری رو نمیکنم.
کاترینا دوباره لبخند حرصی میزند، لبخندی مرموزانه! بوی افکارش همانند مرداب خاکستری که برای همیشه در دریا حبس شده است. دندانهای مروارید شکلش که اکنون از شدت عصبانیت کلید شده بودند، را به نمایش میگذارد و تهدیدوار میپرسد:
-مطمئنی؟
مارتین لبخندش را کش میآورد و تنها مطمئن سری تکان میدهد. کاترینا، ضربهای سخت بر پیکر تلویزیون وارد میکند و دودی سفید رنگ از لاشهی خرد شدهاش بیرون میآید؛ سپس با یک چشم به هم زدن یقهی پیراهنش را سفت میگیرد و تکان بزرگی به جثهی بلند قامت مارتین میدهد.
با فریاد تکان دهندهای میگوید:
-بازم نمیخوای این کارو بکنی؟
مارتین این بار سکوت کرده بود و بدون انجام هیچ کاری تنها سرجایش میخکوب شده. وحشت زده به چشمهای آتشین از خشم کاترینا خیره ماند.
کاترینا مارتین را محکم به سمت عقب هل میدهد، که تلوتلو به دیوار برمیخورد.چشمهای کاترینا به حدی زرد رنگ میشود که مارتین با حیرت به شگفتی چشمهایش خیره میشود! رنگی که تا به حال ندیده بود. همهی مداد رنگی هستی را هم بگردد به زیبایی و شبنمای چشمهایش، لعابی والاتر نخواد یافت.
نیشهای تیز بلند سفیدش را به مارتین نشان داد و در هوا با دست حرکتی انجام میدهد، که تمام شیشهها و آینهها ریزش میکند و به هزاران تیکه تبدیل میشود.
زمین پر میشود از تصویرهای منعکس شده!
کاترینا این بار با لحن تهدیدآمیزی گفت:
-اگر این کارو نکنی باید با عضو آخر خانوادت هم خداحافظی کنی.
مارتین آب دهانش را قورت میدهد، جسمش حجم این همه پتانسیل ترس را تحمل نمیکرد؛ رنگ و رویش پریده بود، آرام به سمت کاترینا قدمی برمیدارد.
-پس تو از خیلی چیزا با خبری! این فیلم رو از بین میبرم، من نمیخوام با تو بجنگم فقط از تو کمک میخوام.
نوار فیلم را از دستگاه ضبط درمیآورد و با دستان لرزان نوار را جلوی چشمان غضبناک کاترینا صد تیکه میکند!
صدای خوفناک و منعکس کاترینا درون خانه اکو میشود.
-چه کمکی؟
سرش را کمی بالا میگیرد و با همان چشمهای مخوف چشم از مارتین بر نمیدارد.
مارتین با تهتهپته زیر ل*ب چیزی میگوید:
-مادرم، میخوام کمک کنی... مادرم رو ...پیدا کنم.
[CENTER][MUSIC]https://dl.niyazmusic.ir/98/8/Tarsnak/Music%20Tarsnak%2001%20%28NiyazMusic%29.mp3[/MUSIC][/CENTER]
[JUSTIFY]
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: