نیمه‌حرفه‌ای رمان مَسخِ لَطیف | کوثر کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_20

کاترینا وقتی جدیت مارتین را دید می‌دانست که راهی برای فرار و تفره رفتن نداشت و در آن لحظه، بهانه‌ای برای پیچاندن افکار تنیده‌ی مارتین در ذهن مشوش او، خطور نمی‌کرد. پس از آن لبخند خبیثی می‌زند و نگاهش را به چشم‌های پر از ترس و مضطرب مارتین می‌دوزد.
مارتین ترسیده بود، آری ترس؛ مردمک چشمانش را به لرزش وادار کرده بود! ترس از دست دادن هر چیزی که برایش معنای زندگانی و جاودانگی حیات را داشت چهار ستون بدنش را می‌لرزاند؛ اما چاره‌ای جزء مقابله کردن در برابر کاترینا نداشت. مقابله کردن با موجودی که تمام تصوراتش را از کاترینا، دانش‌آموز صاف ساده‌اش فروپاشیده بود. مقابله کردن با سرنوشت شوم، سرنوشتی دیجوری که با واقعیت تلخی که نفس‌های آخرش را بی‌رحمانه می‌برید، راحت نبود. صدای پاشنه‌ی بلند کفشش گره‌ی افکارش را از هم گسسته کرد.
هر گامش، همچون پتکی آهنین بر دیواره‌ی لرزان س*ی*نه‌اش ضربه‌های کاری فرود می‌آورد.
با صدای بم و اکو شده می‌پرسد:
-از کجا این‌قدر مطمئنی؟
مارتین گره‌ای به ابروهای پرپشتش می‌زند و با تحکم به سمت تلویزیون سیاه‌سفید کوچک، طرح کمدی می‌رود و آن را بلافاصله آن را با دکمه‌ای روشن می‌کند.
سخت قدم بر‌می‌داشت تا کاترینا متوجه سستی پاهایش نشود، فیلم دوربین‌های مداربسته‌ای که در تمام نقاط خانه نصب شده بود را به نمایش گذاشت.
تمام حالات و تغییرات غریزه‌ای کاترینا را به وضوح و بی‌نقص نشان داده بود. آتوی بزرگی در دستان مارتین بود ولی این نشان دهنده‌ی پیروز شدنش نبود. شاید نقطه ضعفِ خوبی باشد، برای فهمیدن آنچه که از آن خبر نداشت؛ به حقایق پنهان پشت صح*نه‌، اما باید مراقب باشد. این تله‌ی بزرگ باید، تله‌ای باشد که جزء کاترینا کسی را گریبان‌گیر نکند. درگیر شدن با گودال زجرآلود راه برگشتی نداشت.
کاترینا چشم‌هایش را دورانی شکل به نشانه‌ی کلافگی می‌چرخاند و با نگاه‌های پر از خشم نزد مارتین قدم برمی‌دارد. صدای خفیف غریدنش کمی محسوس بود. او مدتی بدون پلک تنها به او خیره بود، نگاه خیره‌ای از ج*ن*س ترس. گ*ردنش را به طرفین چرخاند و مارتین را مانند جثد بی روح زیر نظر داشت. تُن صدای ناشی از خشمش سنگین‌تر می‌شد و به نشانه‌ی امر با فریادی نهیب می‌زند:
-این فیلم رو همین الان نابود می‌کنی.
مارتین لبخند پیروزمندانه‌ای مهمان ل*ب‌هایش می‌کند و با لجاجت، سری به طرفین به علامت رد تکان می‌دهد‌.
-تا نفهمم تو کی هستی و از جون من چی می‌خوای همچین کاری رو نمی‌کنم.
کاترینا دوباره لبخند حرصی می‌زند، لبخندی مرموزانه‌! بوی افکارش همانند مرداب خاکستری که برای همیشه در دریا حبس شده است. دندان‌های مروارید شکلش که اکنون از شدت عصبانیت کلید شده بود‌ند، را به نمایش می‌گذارد و تهدیدوار می‌پرسد:
-مطمئنی؟
مارتین لبخندش را کش می‌آورد و تنها مطمئن سر‌ی تکان می‌دهد. کاترینا، ضربه‌ای سخت بر پیکر تلویزیون وارد می‌کند و دودی سفید رنگ از لاشه‌ی خرد شده‌اش بیرون می‌آید؛ سپس با یک چشم به هم زدن یقه‌ی پیراهنش را سفت می‌گیرد و تکان بزرگی به جثه‌ی بلند قامت مارتین می‌دهد.
با فریاد تکان دهنده‌ای می‌گوید:
-بازم نمی‌خوای این کارو بکنی؟
مارتین این بار سکوت کرده بود و بدون انجام هیچ کاری تنها سرجایش میخکوب شده. وحشت زده به چشم‌های آتش گُر گرفته از خشم کاترینا خیره ماند.
کاترینا مارتین را محکم به سمت عقب هل می‌دهد،‌ که تلو‌تلو به دیوار برمی‌خورد. چشم‌های کاترینا به حدی زرد رنگ می‌شود که مارتین با حیرت به شگفتی چشم‌هایش خیره می‌شود! رنگی که تا به حال ندیده بود. همه‌ی مداد رنگی هستی را هم بگردد به زیبایی و شب‌نمای چشم‌هایش، لعابی والاتر نخواد یافت.
نیش‌های تیز بلند سفیدش را به مارتین نشان داد و در هوا با دست حرکتی انجام می‌دهد، که تمام شیشه‌ها و آینه‌ها ریزش می‌کند و به هزاران تیکه تبدیل می‌شود.
زمین پر می‌شود از تصویرهای منعکس شده!
کاترینا این بار با لحن تهدید‌آمیزی گفت:
-اگر این کارو نکنی باید با عضو آخر خانوادت هم خداحافظی کنی.
مارتین آب دهانش را قورت می‌دهد، جسمش حجم این ‌همه پتانسیل ترس را تحمل نمی‌کرد؛ رنگ از رخسارش پریده بود، آرام به سمت کاترینا قدمی برمی‌دارد.
-پس تو از خیلی چیزا با خبری! این فیلم رو از بین می‌برم، من نمی‌خوام با تو بجنگم فقط از تو کمک می‌خوام.
نوار فیلم را از دستگاه ضبط درمی‌آورد و با دستان لرزان نوار را جلوی چشمان غضبناک کاترینا صد تیکه می‌کند!
صدای خوفناک و منعکس کاترینا درون خانه اکو می‌شود.
-چه کمکی؟
سرش را کمی بالا می‌گیرد و با همان چشم‌های مخوف چشم از مارتین بر نمی‌دارد.
مارتین با ته‌ته‌پته زیر ل*ب چیزی می‌گوید:
-مادرم، می‌خوام کمک کنی... مادرم رو ...پیدا کنم.



کد:
[/JUSTIFY]
پارت_20



کاترینا وقتی جدیت مارتین را دید می‌دانست که راهی برای فرار و تفره رفتن نداشت و در آن لحظه، بهانه‌ای برای پیچاندن افکار تنیده‌ی مارتین در ذهن مشوش او، خطور نمی‌کرد. پس از آن لبخند خبیثی می‌زند و نگاهش را به چشم‌های پر از ترس و مضطرب مارتین می‌دوزد.

مارتین ترسیده بود، آری ترس؛ مردمک چشمانش را به لرزش وادار کرده بود! ترس از دست دادن هر چیزی که برایش معنای زندگانی و جاودانگی حیات را داشت چهار ستون بدنش را می‌لرزاند؛ اما چاره‌ای جزء مقابله کردن در برابر کاترینا نداشت. مقابله کردن با موجودی که تمام تصوراتش را از کاترینا، دانش‌آموز صاف ساده‌اش فرو ریخته بود. مقابله کردن با سرنوشت شوم، سرنوشتی دیجوری که با واقعیت تلخی که نفس‌های آخرش را بی‌رحمانه می‌برید، راحت نبود. صدای پاشنه‌ی بلند کفشش گره‌ی افکارش را از هم گسسته کرد.

هر گامش، همچون پتکی آهنین بر دیواره‌ی لرزان س*ی*نه‌اش ضربه‌های کاری فرود می‌آورد.

با صدای بم و اکو شده می‌پرسد:

-از کجا این‌قدر مطمئنی؟

مارتین گره‌ای به ابروهای پرپشتش می‌زند و با تحکم به سمت تلویزیون سیاه‌سفید کوچک، طرح کمدی می‌رود و آن را بلافاصله با دکمه‌ای روشن می‌کند.

سخت قدم بر‌می‌داشت تا کاترینا متوجه سستی پاهایش نشود، فیلم دوربین‌های مداربسته‌ای که در تمام نقاط خانه نصب شده بود را به نمایش گذاشت.

تمام حالات و تغییرات غریزه‌ای کاترینا را به وضوح و بی‌نقص نشان داده بود. آتوی بزرگی در دستان مارتین بود ولی این نشان دهنده‌ی پیروز شدنش نبود. شاید نقطه ضعفِ خوبی باشد، برای فهمیدن آنچه که از آن خبر نداشت؛ به حقایق پنهان پشت صح*نه‌، اما باید مراقب باشد. این تله‌ی بزرگ باید، تله‌ای باشد که جزء کاترینا کسی را گریبان‌گیر نکند. درگیر شدن با گودال زجرآلود راه برگشتی نداشت.

کاترینا چشم‌هایش را دورانی شکل به نشانه‌ی کلافگی می‌چرخاند و با نگاه‌های پر از خشم نزد مارتین قدم برمی‌دارد. صدای خفیف غریدنش کمی محسوس بود. او مدتی بدون پلک تنها به او خیره بود، نگاه خیره‌ای از ج*ن*س ترس. گ*ردنش را به طرفین چرخاند و مارتین را مانند جثد بی روح زیر نظر داشت. تُن صدای ناشی از خشمش سنگین‌تر می‌شد و به نشانه‌ی امر با فریادی نهیب می‌زند:

-این فیلم رو همین الان پاک می‌کنی.

مارتین لبخند پیروزمندانه‌ای مهمان ل*ب‌هایش می‌کند و با لجاجت، سری به طرفین به علامت رد تکان می‌دهد‌.

-تا نفهمم تو کی هستی و از جون من چی می‌خوای همچین کاری رو نمی‌کنم.

کاترینا دوباره لبخند حرصی می‌زند، لبخندی مرموزانه‌! بوی افکارش همانند مرداب خاکستری که برای همیشه در دریا حبس شده است. دندان‌های مروارید شکلش که اکنون از شدت عصبانیت کلید شده بود‌ند، را به نمایش می‌گذارد و تهدیدوار می‌پرسد:

-مطمئنی؟

مارتین لبخندش را کش می‌آورد و تنها مطمئن سر‌ی تکان می‌دهد. کاترینا، ضربه‌ای سخت بر پیکر تلویزیون وارد می‌کند و دودی سفید رنگ از لاشه‌ی خرد شده‌اش بیرون می‌آید؛ سپس با یک چشم به هم زدن یقه‌ی پیراهنش را سفت می‌گیرد و تکان بزرگی به جثه‌ی بلند قامت مارتین می‌دهد.

با فریاد تکان دهنده‌ای می‌گوید:

-بازم نمی‌خوای این کارو بکنی؟

مارتین این بار سکوت کرده بود و بدون انجام هیچ کاری تنها سرجایش میخکوب شده. وحشت زده به چشم‌های آتشین از خشم کاترینا خیره ماند.

کاترینا مارتین را محکم به سمت عقب هل می‌دهد،‌ که تلو‌تلو به دیوار برمی‌خورد.چشم‌های کاترینا به حدی زرد رنگ می‌شود که مارتین با حیرت به شگفتی چشم‌هایش خیره می‌شود! رنگی که تا به حال ندیده بود. همه‌ی مداد رنگی هستی را هم بگردد به زیبایی و شب‌نمای چشم‌هایش، لعابی والاتر نخواد یافت.

نیش‌های تیز بلند سفیدش را به مارتین نشان داد و در هوا با دست حرکتی انجام می‌دهد، که تمام شیشه‌ها و آینه‌ها ریزش می‌کند و به هزاران تیکه تبدیل می‌شود.

زمین پر می‌شود از تصویرهای منعکس شده!

کاترینا این بار با لحن تهدید‌آمیزی گفت:

-اگر این کارو نکنی باید با عضو آخر خانوادت هم خداحافظی کنی.

مارتین آب دهانش را قورت می‌دهد، جسمش حجم این ‌همه پتانسیل ترس را تحمل نمی‌کرد؛ رنگ و رویش پریده بود، آرام به سمت کاترینا قدمی برمی‌دارد.

-پس تو از خیلی چیزا با خبری! این فیلم رو از بین می‌برم، من نمی‌خوام با تو بجنگم فقط از تو کمک می‌خوام.

نوار فیلم را از دستگاه ضبط درمی‌آورد و با دستان لرزان نوار را جلوی چشمان غضبناک کاترینا صد تیکه می‌کند!

صدای خوفناک و منعکس کاترینا درون خانه اکو می‌شود.

-چه کمکی؟

سرش را کمی بالا می‌گیرد و با همان چشم‌های مخوف چشم از مارتین بر نمی‌دارد.

مارتین با ته‌ته‌پته زیر ل*ب چیزی می‌گوید:

-مادرم، می‌خوام کمک کنی... مادرم رو ...پیدا کنم.

[CENTER][MUSIC]https://dl.niyazmusic.ir/98/8/Tarsnak/Music%20Tarsnak%2001%20%28NiyazMusic%29.mp3[/MUSIC][/CENTER]
[JUSTIFY]

#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ATLAS.

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_21

کاترینا پس از شنیدن حرف‌های مارتین گ*ردنش را می‌چرخاند، صدای قرچ‌قرچ آن همانند صدای شکستن گردو سفت بود!
-در برابر این لطف چی بهم میدی؟
مارتین نگاهی به اطراف خودش می‌اندازد؛ او مگر در این دنیا چه چیزی داشت لارا ! خانه‌اش! جانش!
-چی از من می‌خوای؟
روی کاناپه‌ی تک نفره با خونسردی می‌نشیند و به شلوغی سالن که مسببش او بود نگاهی می‌اندازد.
-فعلا چیزی مد نظرم نیست! بگذریم، تو از کجا مطمئنی مادرت زند‌ه‌ست؟
مارتین با لحن قاطعیت می‌گوید:
-بعد از تصادف شواهد و مدارک نشون داده که اون نمرده فقط ناپدید شده!
دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و متفکرانه به نقطه‌ای کور می‌نگرد. از جایش برخاست و دستش را مقابل مارتین قرار داد.
-موافقت می‌کنم.
مارتین با دهانی باز و چشمانی متعجب و ذهنی پر از علامت سوال به چشمان آتشین کاترینا نگاه می‌کند و با خود می‌گوید:
-چطور این‌قدر سریع موافقت کرد! نکنه دارم خواب می‌بینم چه چیزی در انتظار منه!؟ قبول کنم... نه، نه ولی این تنها فرصته منه!
کاترینا گوشه‌ی ل*بش را بالا می‌کشاند و با کنایه‌ای می‌گوید:
-نکنه پشیمون شدی؟
مارتین دست لرزانش را از جیب شلوارش بیرون آورد و دستش را در دست کاترینا گذاشت و به علامت توافق تکانی دادند.
مارتین سریع دستش را از دست کاترینا بیرون کشید.
کاترینا چشم‌های شب‌نمایش را از چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ی مارتین می‌گیرد و سمت در خروجی آهسته قدم می‌زند.
دستش را بر دستگیره‌ی فلزی می‌گذارد و سری به عقب برمی‌گرداند.
چشم‌های ترس آورش به همان رنگ دریایی متحول شد و ناخن‌های بلند و بدریخت، نیش‌های تیزش به همان حالت سابق تغییر کرد. شد همان کاترینایی که با چهره‌ی مظلوم همه را فریب می‌داد، شده بود.
-بوی خواهرت رو حس می‌کنم داره نزدیک خونه می‌شه، راجبه این موضوع باهم بیشتر حرف می‌زنیم.
نگاه آخرش را بر شلوغی سالن انداخت و با شب بخیری از در خارج می‌شود.
پس از خروجش مارتین حجم زیادی از نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد. نگاهی به دستان لرزانش می‌کند و سریع خود را به کاناپه می‌رساند، سپس خود را روی آن ولو می‌کند. یادآور چشم‌های کاترینا تنش را مورمور می‌کرد.
لیوان نیمه پر آب را سریع به گلویش راهی می‌دهد؛ باید بهانه‌ای برای این شلوغی پیدا می‌کرد. صدای کلید انداختن در نگاهش را می‌کشاند.
لارا با دهنی باز به شلوغی سالن نگاه کرد و متحیر پرسید:
-اینجا چه خبره!؟

***


بعد از تدریس، کمی سکوت می‌کند و به جمعیت تکمیل شده‌ی کلاس نگاهی‌ سرسری می‌اندازد‌.
با دیدن کاترینا که ته کلاس نشسته بود و به توضیحاتش گوش می‌داد، چشم‌های مخوفش را به ‌یاد می‌آورد.
کمی کرواتش را شل می‌کند، احساس خفگی بدجور بر قفسه‌ی س*ی*نه‌اش سنگینی می‌کرد.
با دستمال کاغذی تاشده، عرق سرد نشسته بر روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و دوباره مطلب را ادامه می‌دهد.
(چرا حالم اینقدر بد شد! باید برم بیرون.)
با معذرت خواهی کوتاهی خود را به در سالن پایین می‌رساند. دم و بازدمی انجام می‌دهد؛ کمی آرام می‌شود، خود را در شیشه‌های در و دیوار مشاهده کرد صورتش پژمرده و بی‌روح شده بود. دوباره خود را به کلاس رساند که همان موقع زنگ به صدا در آمد.
همه‌ی دانش آموزان وسایل خود را جمع کردند و به همراه دوستانشان از کلاس بیرون زدند. کاترینا، آخر همه کولش را بر دوشش کشید و با لبخندی موزیانه مقابل مارتین ایستاد.
-حالت خوبه، استاد؟
چند تا از دانش‌آموزان با تعجب به شیوه‌ی ابراز کاترینا نگاهی گنگ کردند و با پچ پچ کردن سریع خارج شدند.
مارتین جوابی نداد، سمت کیف چرمی‌‌اش رفت و وسایل روی میز را مرتب کرد.
-چطوره بریم جنگل باهم حرف بزنیم؟
(این همه اصرار برای چی بود؟ اگر بگم نه حتما من رو آدم بی‌عرضه و ترسو میدونه.)
-خیلی خب، من هم منتظر بودم باهم صحبت کنیم.
هنوز لبخند ملیح بر لبان کاترینا حک شده بود که
مچ دست مارتین را سفت می‌گیرد و کشان‌کشان از بین نگاه‌های دانش‌آموزان و معلمان به سمت خارج از مدرسه بیرون می‌برد. خبر داغی بود برای همه!
بعد از قدم زدن و سکوت کردن طولانی هردویشان، به جنگل رسیدند. هوای ملایم سرد سحر، حال درون را پرانرژی‌تر می‌کرد.
از اینکه مارتین درون جنگل رفته بود بیم داشت. که ممکن است همان روز شوم دوباره تکرار شود، نصفه راه متوقف می‌شود.
-هر چی هست همین‌جا بگو.
کاترینا دستانش را بر کمرش قفل می‌کند و با چشمان کنجکاوش نگاهی به اطراف انداخت.
-چطوره بریم بالای درخت؟
کاترینا با قدرتی که داشت صعود برایش راحت بود، اما مارتین به دشواری توانست از درخت سه متری بالا برود. بعد از گذشت چندین دقایق بلاخره توانست به بالا صعود کند و کنار کاترینا بنشیند.
منظره از بالا بی‌نهایت زیبا و نفس‌گیر بود .
هر دو روی شاخه‌ی چوبی محکم نشسته بودند و منظره‌ی چشم‌انداز شهر را از بالا تماشا می‌کردند.
-ممکنه مادرت از شهر بیرون رفته باشه، من تمام سعیم رو می‌کنم که پیداش کنم البته این کار زیاد آسون نیست.
-برام عجیبه که سریع توافق کردی! اما کاش بدونم دارم برای چی این کار رو می‌کنم.
کاترینا از چشم‌های پرحرف مارتین رو برمی‌گرداند و دوباره به شهر چشم می‌دوزد‌.
-برای خواهرت چه بهونه‌ای جور کردی؟
مارتین که متوجه طفره رفتن کاترینا شد، با سردی جواب داد.
-گفتم یه دزد وارد خونه شده، یه جوری تونستم قانعش کنم!پ.
-اهوم دروغ قانع کننده‌ایه!
مارتین کنجکاو به حالات ظاهری کاترینا چشم دوخته بود. آفتاب از پشت ابرهای تیره کمی تابید و تن سفید کاترینا را همانند سنگ قیمتی ساطع کرد! مارتین این‌بار از تعجب دهن بست و به درخشندگی کاترینا نگاه کرد، کاترینا از این نگاه کمی معذب شد.
-تو دقیقا چه موجودی هستی؟
-برای فهمیدن همچین چیزی زیادی کنجکاوی! مهم نیست بفهمی.

مارتین بلاخره چشم از زیبایی کاترینا گرفت و دوباره پنهان شدن آفتاب را از پشت ابر نگاه کرد.
لبخندی زد، امیدی روشن برای پیدا کردن مارالیا مادر خوش قلبش داشت. او می‌خواست از کابوس‌های شبانه هرشبش و مرد شنل‌پوش بگوید. گرچه احتمال می‌داد ارتباطی بین همه‌ی این‌ها دارد اما در برابر این‌‌ها سکوت کرد.
کد:
پارت_21

کاترینا پس از شنیدن حرف‌های مارتین گ*ردنش را می‌چرخاند، صدای قرچ‌قرچ آن همانند صدای شکستن گردو سفت بود!
-در برابر این لطف چی بهم میدی؟
مارتین نگاهی به اطراف خودش می‌اندازد؛ او مگر در این دنیا چه چیزی داشت لارا ! خانه‌اش! و جانش!
-چی از من می‌خوای؟
روی کاناپه‌ی تک نفره با خونسردی می‌نشیند و به شلوغی سالن که مسببش او بود نگاهی می‌اندازد.
-فعلا چیزی مد نظرم نیست! بگذریم، تو از کجا مطمئنی مادرت زند‌ه‌ست؟
مارتین با لحن قاطعیت می‌گوید:
-بعد از تصادف شواهد و مدارک نشون داده که اون نمرده فقط... ناپدید شده!
دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و متفکرانه به نقطه‌ای کور می‌نگرد. از جایش برخاست و دستش را مقابل مارتین قرار داد.
-موافقت می‌کنم.
مارتین با دهانی باز و چشمانی متعجب و ذهنی پر از علامت سوال به چشمان آتشین کاترینا نگاه می‌کند و با خود می‌گوید:
-چطور این‌قدر سریع موافقت کرد! نکنه دارم خواب می‌بینم چه چیزی در انتظار منه!؟ قبول کنم... نه، نه ولی این تنها فرصته منه!
کاترینا گوشه‌ی ل*بش را بالا می‌کشاند و با کنایه‌ای می‌گوید:
-نکنه پشیمون شدی؟
مارتین دست لرزانش را از جیب شلوارش بیرون آورد و دستش را در دست کاترینا گذاشت و به علامت توافق تکانی دادند.
مارتین سریع دستش را از دست کاترینا بیرون کشید.
کاترینا چشم‌های شب‌نمایش را از چهره‌ی رنگ و رو رفته‌ی مارتین می‌گیرد و سمت در خروجی آهسته قدم می‌زند.
دستش را بر درستگیره‌ی فلزی می‌گذارد و سری به عقب برمی‌گرداند.
چشم‌های ترس آورش به همان رنگ دریایی محول شد و ناخن‌های بلند و بدریخت ، نیش‌های تیزش به همان حالت سابق تغییر کرد. شد همان کاترینایی که با چهره‌ی مظلوم همه را فریب می‌داد.
-بوی خواهرت رو حس می‌کنم داره نزدیک خونه میشه، راجبه این موضوع باهم بیشتر حرف می‌زنیم.
نگاه آخرش را بر شلوغی سالن انداخت و با شب بخیری از در خارج می‌شود.
پس از خروجش مارتین حجم زیادی از نفس حبس شده‌اش را بیرون می‌دهد. نگاهی به دستان لرزانش می‌کند و سریع خود را به کاناپه می‌رساند، سپس خود را روی آن ولو می‌کند. یادآور چشم‌های کاترینا تنش را مورمور می‌کرد.
لیوان نیمه پر آب را سریع به گلویش راهی می‌دهد؛ باید بهانه‌ای برای این شلوغی پیدا می‌کرد. صدای کلید انداختن در نگاهش را می‌کشاند.
لارا با دهنی باز به شلوغی سالن نگاه کرد و متحیر پرسید:
-اینجا چه خبره!؟

***

-شما باید برای ساخت این جمله افعال را به علاوه‌ی...
کمی سکوت می‌کند و به جمعیت تکمیل شده‌ی کلاس نگاهی‌ سرسری می‌اندازد‌.
با دیدن کاترینا که ته کلاس نشسته بود و به توضیحاتش گوش می‌داد، چشم‌های مخوفش را به ‌یاد می‌آورد.
کمی کرواتش را شل می‌کند، احساس خفگی بدجور بر قفسه‌ی س*ی*نه‌اش سنگینی می‌کرد.
با دستمال کاغذی تاشده، عرق سرد نشسته بر روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و دوباره مطلب را ادامه می‌دهد.
(چرا حالم اینقدر بد شد! باید برم بیرون.)
با معذرت خواهی کوتاهی خود را به در سالن پایین می‌رساند. دم و بازدمی انجام می‌دهد؛ کمی آرام می‌شود، خود را در شیشه‌های در و دیوار مشاهده کرد صورتش پژمرده و بی‌روح شده بود. دوباره خود را به کلاس رساند که همان موقع زنگ به صدا در آمد.
همه‌ی دانش آموزان وسایل خود را جمع کردند و به همراه دوستانشان از کلاس بیرون زدند. کاترینا، آخر همه کولش را بر دوشش کشید و با لبخندی موزیانه مقابل مارتین ایستاد.
-حالت خوبه، استاد؟
چند تا از دانش‌آموزان با تعجب به شیوه‌ی ابراز کاترینا نگاهی گنگ کردند و با پچ پچ کردن سریع خارج شدند.
مارتین جوابی نداد، سمت کیف چرمی‌‌اش رفت و وسایل روی میز را مرتب کرد.
-چطوره بریم جنگل باهم حرف بزنیم؟
(این همه اصرار برای چی بود؟ اگر بگم نه حتما من رو آدم بی‌عرضه و ترسو میدونه.)
-خیلی خب، من هم منتظر بودم باهم صحبت کنیم.
هنوز لبخند ملیح بر لبان کاترینا حک شده بود که
مچ دست مارتین را سفت می‌گیرد و کشان‌کشان از بین نگاه‌های دانش‌آموزان و معلمان به سمت خارج از مدرسه بیرون می‌برد. خبر داغی بود برای همه!
بعد از قدم زدن و سکوت کردن طولانی هردویشان، به جنگل رسیدند. هوای ملایم سرد سحر، حال درون را پرانرژی‌تر می‌کرد.
از اینکه مارتین درون جنگل رفته بود بیم داشت. که ممکن است همان روز شوم دوباره تکرار شود، نصفه راه متوقف می‌شود.
-هر چی هست همین‌جا بگو.
کاترینا دستانش را بر کمرش قفل می‌کند و با چشمان کنجکاوش نگاهی به اطراف انداخت.
-چطوره بریم بالای درخت؟
کاترینا با قدرتی که داشت صعود برایش راحت بود، اما مارتین به دشواری توانست از درخت سه متری بالا برود. بعد از گذشت چندین دقایق بلاخره توانست به بالا صعود کند و کنار کاترینا بنشیند.
منظره از بالا بی‌نهایت زیبا و نفس‌گیر بود .
هر دو روی شاخه‌ی چوبی محکم نشسته بودند و منظره‌ی چشم‌انداز شهر را از بالا تماشا می‌کردند.
-ممکنه مادرت از شهر بیرون رفته باشه، من تمام سعیم رو می‌کنم که پیداش کنم البته این کار زیاد آسون نیست.
-برام عجیبه که سریع توافق کردی! اما کاش بدونم دارم برای چی این کار رو می‌کنم.
کاترینا از چشم‌های پرحرف مارتین رو برمی‌گرداند و دوباره به شهر چشم می‌دوزد‌.
-برای خواهرت چه بهونه‌ای جور کردی؟
مارتین که متوجه طفره رفتن کاترینا شد، با سردی جواب داد.
-گفتم یه دزد وارد خونه شده، یه جوری تونستم قانعش کنم!
-اهوم دروغ قانع کننده‌ایه!
مارتین کنجکاو به حالات ظاهری کاترینا چشم دوخته بود. آفتاب از پشت ابرهای تیره کمی تابید  و تن سفید کاترینا را همانند سنگ قیمتی ساطع کرد! مارتین این‌بار از تعجب دهن بست و به درخشندگی کاترینا نگاه کرد، کاترینا از این نگاه کمی معذب شد.
-تو دقیقا چه موجودی هستی؟
-برای فهمیدن همچین چیزی زیادی کنجکاوی! مهم نیست بفهمی.

مارتین بلاخره چشم از زیبایی کاترینا گرفت و دوباره پنهان شدن آفتاب را از پشت ابر نگاه کرد.
لبخندی زد، امیدی روشن برای پیدا کردن مارالیا مادر خوش قلبش داشت. او می‌خواست از کابوس‌های شبانه هرشبش و مرد شنل‌پوش بگوید. گرچه احتمال می‌داد ارتباطی بین همه‌ی این‌ها دارد اما در برابر این‌‌ها سکوت کرد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_22

چشم‌های کنجکاوش دو‌ دو می‌زد؛ علامت سئوال‌ها‌ی بسیاری تمام جِدار مغزش را احاطه کرده بودند. گمان می‌کرد، سرنوشت او را به سمت خواب‌ها کشیده‌ و حساب خواب و واقعیت از دستش در رفته است، گرچه درست حدس می‌زد.
کاترینا به سقوطی حیرت‌آور و چشم‌گیری نقش زمین می‌شود و از بالا مارتین را نگاه می‌کند.
مارتین به زحمت از تنه‌ی زمُخت درخت پایین می‌رود و خود را به کاترینا که منتظر او ایستاده بود، می‌رساند.
و هر دو راهی جنگل بی سروصدا و مرموز، هم‌قدم می‌شوند.
-معلومه کلی سوال تو کلته!
کاترینا درحالی که با خونسردی قدم می‌زد، برگ سبز رنگ را از درخت کند و با دستش لطافتش را حس می‌کرد.
‌-موجودات دیگه‌ای هم واقعیت دارند؟ مثلا، بنده‌ی آب، هابیت‌ها، پری‌ها و‌...؟
کاترینا نسبت به سوال مارتین قهقه‌ای می‌زند و به چشمان نگینی مارتین چشم می‌دوزد.
-دوست داری یکیشون رو ببینی؟
مارتین درحالی که ترس از سر و رویش می‌بارید اما‌؛ شجاعانه سری تکان می‌دهد، کاترینا با فریادی کسی را صدا می‌کرد‌.
-تائوریل...تائوریل.
کمی نزدیک مارتین می‌شود و در گوشش نجوا می‌کند:
-بهت پیشنهاد می‌کنم به ظاهرش نخندی.
بوته‌ و برگ‌ها کمی صدا دادند و در اوج بُهت موجود ریزجثه از بین آن‌ها به سمت کاترینا و مارتین قدم برداشت‌‌.
چشمان درشت قهوه‌ایش و تن پر مویش اوج شگفتی بود! موهای سیخ‌دار بلندش اعجوبه‌ای خاص بود، تن مارتین از دیدن موجودی کمی، مورمور شد!
قد او به سی‌سانت می‌رسید، اما قدرت‌هایش شگفت‌آورتر از ظاهرش بود.
موجود بانمک و درعین حال زیرک به مارتین چشم دوخته بود، دولا شد و مقابل کاترینا تعظیم بی‌نقصی کرد و دوباره لای برگ‌ها پنهان شد.
- راجبه همچین چیز تا بحال نشنیده بودم و ندیده بودم.
-چون که به چشمات اجازه‌ی دیدن دادم.
-چقدر دنیای عجیبیه.
پس از آن سکوتی بینشان حکم‌فرما شد.
کاترینا سکوت را شکست و با لحن تردیدی گفت:
-به زودی جادوگری به اینجا میاد. "گاتیلدا" جادوگر، رمال و فال‌گیر ماهریه. در نقاط مختلفی سفر می‌کند، ممکنه در ر*اب*طه با مادرت چیزی بدونه.

چشمان مارتین برق شادی گرفت و ذوق زده لبخند عریضی بر پهنای صورتش جا داد.
-نمی‌تونم خوشحالیم رو وصف کنم! ممنونم‌.
کاترینا تنها لبخندی زد و از مارتین کمی فاصله گرفت.
-به امید دیدار‌.
بعد از رد شدن از کنار درختی ناپدید شد. مارتین با همان خنده‌ی دلنشین از جنگل بیرون رفت و به سمت شهر رفت و تمام خیابان‌ها را با حس خوب و شادمانی گذراند، انگار دنیا را تقدیم چشمانش کرده بودند. آسمان اشک شادی می‌ریخت و مردم چتر به درست از کوچه به خیابان‌ها پرسه می‌زدند‌. تنها او بود که بدون چتر زیر مرحمت بارانی که نوای امید می‌نواخت گه‌گاهی تبسم فرحناکی مهمان لبانش می‌کرد.

او باید در برابر این سال‌ها باز هم کمی صبر کند. بلاخره همچی به خوبی خواهد گذشت. البته این‌ها تنها تصورات مارتین بودند، سرنوشت بی‌رحمانه‌تر از تصور باطل او است!
***


صدای آونگ ساعت باعث می‌شود؛ چشمان خسته و نیمه بازش را به زحمت کمی باز کند. روز آفتابی نشان می‌داد که امروز آغاز زیبایی را برایش رقم بزند.
با سر و روی ژولیده از تخت بلند می‌شود و پس از آماده شدن به سمت سالن قدمی برمی‌دارد.
اما چشمان محزون لارا چیز دیگری را رقم می‌زد!
-چی‌شده؟
لارا کاغذ روزنامه را نزدیک مارتین می‌کند.
تیتر پررنگ را دنبال می‌کند:"چهار جوان دانشجو گمشده!"
مارتین با چشمانی مبهوت به نقطه‌ای خیره می‌شود.
-چطور این اتفاق افتاد؟
لارا شوک شده چند بار سالن را قدم می‌زند و ل*ب‌هایش را از شدت اضطراب پوسته‌پوسته می‌کند. کمی ایستاد و کف دستش را بر سرش‌گذاشت و نفسی کلافه‌وار بیرون داد.
-هیچکی خبر نداره.
(ممکنه کاترینا راجبه این موضوع چیزی بدونه!)
پیامی به ناخودگاهش سنجاق خورده بود. مارتین دوباره به اتاقش برمی‌گردد و کمد چوبی که گوشه‌ی اتاق همراه آینه چیده شده بود را باز کرد و لباس‌هایش را روی تخت پرت کرد‌.
با بی‌حوصلگی خود را برای رفتن آماده کرده بود‌، ندایی از درون به او احساس مسئولیتش را گوشزد می‌کرد، حسی همچون حس قهرمانانه!
کد:
 پارت_22



چشم‌های کنجکاوش دو‌ دو می‌زد؛ علامت سئوال‌ها‌ی بسیاری تمام جِدار مغزش را احاطه کرده بودند. گمان می‌کرد، سرنوشت او را به سمت خواب‌ها کشیده‌ و حساب خواب و واقعیت از دستش در رفته است، گرچه درست حدس می‌زد.



کاترینا به سقوطی حیرت‌آور و چشم‌گیری نقش زمین می‌شود و از بالا مارتین را نگاه می‌کند.

مارتین به زحمت از تنه‌ی زمُخت درخت پایین می‌رود و خود را به کاترینا که منتظر او ایستاده بود، می‌رساند.

و هر دو راهیه جنگل بی سروصدا و مرموز، هم‌قدم می‌شوند.

-معلومه کلی سوال تو کلته!

کاترینا درحالی که با خونسردی قدم می‌زد، برگ سبز رنگ را از درخت کند و با دستش لطافتش را حس می‌کرد.

‌-موجودات دیگه‌ای هم واقعیت دارند؟ مثلا، بنده‌ی آب، هابیت‌ها، پری‌ها و‌...؟

کاترینا نسبت به سوال مارتین قهقه‌ای می‌زند و به چشمان نگینی مارتین چشم می‌دوزد.

-دوست داری یکیشون رو ببینی؟

مارتین درحالی که ترس از سر و رویش می‌بارید اما‌؛ شجاعانه سری تکان می‌دهد، کاترینا با فریادی کسی را صدا می‌کرد‌.

-تائوریل...تائوریل.

کمی نزدیک مارتین می‌شود و در گوشش می‌گوید:

-بهت پیشنهاد می‌کنم به ظاهرش نخندی.

بوته‌ و برگ‌ها کمی صدا دادند و در اوج بُهت موجود ریزجثه از بین آن‌ها به سمت کاترینا و مارتین قدم برداشت‌‌.

چشمان درشت قهوه‌ایش و تن پر مویش اوج شگفتی بود! موهای سیخ‌دار بلندش اعجوبه‌ای خاص بود، تن مارتین از دیدن موجودی کمی، مورمور شد!

قد او به سی‌سانت می‌رسید، اما قدرت‌هایش شگفت‌آورتر از ظاهرش بود.

موجود بانمک و درعین حال زیرک به مارتین چشم دوخته بود، دولا شد و مقابل کاترینا تعظیم بی‌نقصی کرد و دوباره لای برگ‌ها پنهان شد.

- راجبه همچین چیز تا بحال نشنیده بودم و ندیده بودم.

-چون که به چشمات اجازه‌ی دیدن دادم.

-چقدر دنیای عجیبیه.

پس از آن سکوتی بینشان حکم‌فرما شد.

کاترینا سکوت را شکست و با لحن تردیدی گفت:



-به زودی جادوگری به اینجا میاد. "گاتیلدا" جادوگر، رمال و فال‌گیر ماهریه. در نقاط مختلفی سفر می‌کند، ممکنه در ر*اب*طه با مادرت چیزی بدونه.



چشمان مارتین برق شادی گرفت و ذوق زده لبخند عریضی بر پهنای صورتش جا داد.

-نمی‌تونم خوشحالیم رو وصف کنم! ممنونم‌.

کاترینا تنها لبخندی زد و از مارتین کمی فاصله گرفت.

-به امید دیدار‌.

بعد از رد شدن از کنار درختی ناپدید شد. مارتین با همان خنده‌ی دلنشین از جنگل بیرون رفت و به سمت شهر رفت و تمام خیابان‌ها را با حس خوب و شادمانی گذراند، انگار دنیا را تقدیم چشمانش کرده بودند. آسمان اشک شادی می‌ریخت و مردم چتر به درست از کوچه به خیابان‌ها پرسه می‌زند‌. تنها او بود که بدون چتر زیر مرحمت بارانی که نوای امید می‌نواخت گه‌گاهی تبسم فرحناکی مهمان لبانش می‌کرد.

 او باید در برابر این سال‌ها باز هم کمی صبر کند. بلاخره همچی به خوبی خواهد گذشت. البته این‌ها تنها تصورات مارتین بودند، سرنوشت بی‌رحمانه‌تر از تصور باطل او است!

***





صدای آونگ ساعت باعث می‌شود؛ چشمان خسته و نیمه بازش را به زحمت کمی باز کند. روز آفتابی نشان می‌داد که امروز آغاز زیبایی را برایش رقم بزند.

با سر و روی ژولیده از تخت بلند می‌شود و پس از آماده شدن به سمت سالن قدمی برمی‌دارد.

اما چشمان محزون لارا چیز دیگری را رقم می‌زد!

-چی‌شده؟

لارا کاغذ روزنامه را نزدیک مارتین می‌کند.

تیتر پررنگ را دنبال می‌کند:"چهار جوان دانشجو گمشده!"

مارتین با چشمانی مبهوت به نقطه‌ای خیره می‌شود.

-چطور این اتفاق افتاد؟

لارا شوک شده چند بار سالن را قدم می‌زند و ل*ب‌هایش را از شدت اضطراب پوسته‌پوسته می‌کند. کمی ایستاد و کف دستش را بر سرش‌گذاشت و نفسی کلافه‌وار بیرون داد.

-هیچکی خبر نداره.

(ممکنه کاترینا راجبه این موضوع چیزی بدونه!)

پیامی به ناخودگاهش سنجاق خورده بود. مارتین دوباره به اتاقش برمی‌گردد و کمد چوبی که گوشه‌ی اتاق همراه آینه چیده شده بود را باز کرد و لباس‌هایش را روی تخت پرت کرد‌.

با بی‌حوصلگی خود را برای رفتن آماده کرده بود‌، ندایی از درون به او احساس مسئولیتش را گوشزد می‌کرد، حسی همچون حس قهرمانانه!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_23

به اداره‌ی پلیس شهر که رسید کمی با خودش یکی به دو کرد، بهتر است با جان راجبه این موضوع حرف بزند.
کمی کنار اتاق کارش منتظر می‌ماند، جان با دیدنش لبخند می‌زند و او را به آ*غ*و*ش می‌کشد.
-هی مرد چند وقته کجا غیبت زد؟
مارتین در حالی هنوز لبخند ساختگی بر ل*ب داشت پشت سر هم گفت:
-کار،کار...کار.
لبخند جان پر رنگ‌تر می‌شود و از مارتین می‌خواست همراه او به اتاق برود.
روی صندلی چوبی تک‌نفره می‌نشیند و چپ چپ به میز شلوغ و به هم ریخته‌ی مقابلش نگاهی می‌اندازد، کمی پس از آن تلفن شروع به زنگ خوردن کرد و صدای مزعج او بشدت سرسام‌آور بود؛ جان درحالی که مشغول صحبت کردن با تلفن بود، دود عصبانیت از گوش‌هایش بیرون می‌زد و تماس را با خشم نمایان بر چهره‌اش، پایان می‌دهد.
چشمانش‌ را کمی بهم بست و نفسی از سر کلافگی بیرون داد.
-راجبه گم شدن چهارتا دانشجو شنیدم خیلی خبر دردناکیه.
جان ظاهر جدی به خود می‌گیرد و قهوه‌ی سرد ته فنجان را سر می‌کشد.
-اوضاع خیلی بدتر شد.
از صندلی چرخ‌دارش بلند می‌شود، پرونده‌هایی را از قفسه‌ی پر از مدارک برمی‌دارد و مقابل مارتین می‌گذارد.
عکس‌های مفقودین و مشخصاتشان کامل در پرونده‌ها ذکر شده بود، تمامی آنها از بیست سال کمتر داشتند.
دوربین‌های نصب شده در خیابان‌ها یک سر نخ را نشان می‌داد، تمام مفقودین در نیمه‌شب به دل جنگل می‌رفتند و پس از آن پنهان می‌شدند.
جنگل!
مارتین کمی متفکرانه به موضوع پی می‌برد.
و سعی می‌کند کمی ساده‌تر به موضوع بنگرد، احتمالات زیادی سد راهش می شدند. ممکن بود این انسان‌ها زنده باشند یا شایدهم خوراک موجودات دیگر ... .
-حالت خوبه مارتین؟ رنگ از روت پریده پسر!
مارتین در حالی که سعی می‌کرد خود را جمع و جور کند تنها سری تکان داد.
***

کتاب‌هایش را در کیفش جمع‌و‌جور می‌کرد و در‌همین حال؛ چین غلیظی بر پیشانی‌اش نشسته بود، هر لحظه چین‌های بیشتری بر پیشانی‌اش خط می‌خوردند.
کاترینا پس از دیدن مارتین به سمتش می‌رود و دست به س*ی*نه به میز چوبی روی سکوی قسمت جایگاه معلم، تکیه می‌کند. قسمتی از موهای ابریشمی‌اش را پشت گوشش می‌اندازد، چشمانش را کمی محزون نشان می‌دهد و با قیافه‌ی مظلومانه، به کلنجار رفتن مارتین با کیف بی‌چاره‌اش نگاه خیره‌ای می‌اندازد.
مارتین سری بالا می‌دهد و پس از دیدن رفتار عجیب کاترینا بی اهمیت و با حالت خونسردی دوباره حجم کتاب را با زحمت داخل کیف می‌قاپوند.
-می‌دونم، این قیافه گرفتن بی دلیل نیست.
کاترینا خودش را کمی لوس‌تر می‌کند، البته این رفتارها اصلا برای فریب مارتین به چشم نمی‌آمد.
-یه مدت دیگه قراره در مدرسه مراسمی گرفته بشه و هر کسی باید یه شریک داشته باشه.
مارتین نگاهی به کلاس خالی می‌اندازد و جرعه‌ای از لیوان آب را می‌نوشد.
-خُب؟ این همه دانش‌آموز هست که میشه باهاشون شریک بشی.
-ولی هیچکدوم پیشنهاد من رو قبول نکردن، چون به نظرشون من آدم احمقیم!
مارتین از سر ازعاج پوفی می‌کشد و به کیفش که هنوز کتاب‌ها داخل آن جا نشده بودند، چشم می‌دوزد.
-تو این مورد نمی‌تونم کمکت کنم.
کاترینا چشم غره‌ای می‌رود، که مارتین همان لظه به دلیل گفتن حرفش پشیمان می‌شود.
-تو می‌تونی شریک من بشی؟
مارتین با بُهت از جایش بلند می‌شود و با چشمان گرد نگاهی به سرتا پای کاترینا می‌‌اندازد.
-من! من که معلم اینجا هستم ضمناً من یه معلم حدود سی ساله هستم و تو یه دانش آموز هجده ساله ! با یازده سال اختلاف سن! چطور ممکنه؟
کاترینا نگاه سردش را به چشمان گرد مارتین می‌کشاند و درحالی که مارتین نیمه‌ی پر لیوان را سر می‌کشید، گفت:
-هشتاد‌ و نه سال اختلاف سن.
آب در گلویش جمع می‌شود و مارتین ازشدت تعجب به سرفه کردن می‌افتد و سعی می‌کرد هوا را استشمام کند.
چهره‌ی، سرخ و کبود رنگش را به کاترینا می‌چرخاند و آرام طوری که کسی نشنود می‌پرسد:
-هشتاد و نه سال!
تنها سری تکان داد و کلافه شده دوباره ازش پرسید:
-شریکم می‌شی؟
مارتین از سر اکراه قبول می‌کند و می‌گوید:
-باشه تا اون موقع جوابم رو بهت می‌گم، راستی می‌خواستم راجبه یه موضوعی با تو صحبت کنم.
-چه موضوعی؟
-گم شده‌ها...
کد:
 پارت_23



به اداره‌ی پلیس شهر که رسید کمی با خودش یکی به دو کرد، بهتر است با جان راجبه این موضوع حرف بزند.

کمی کنار اتاق کارش منتظر می‌ماند، جان با دیدنش لبخند می‌زند و او را به آ*غ*و*ش می‌کشد.

-هی مرد چند وقته کجا غیبت زد؟

مارتین در حالی هنوز لبخند ساختگی بر ل*ب داشت پشت سر هم گفت:

-کار،کار...کار.

لبخند جان پر رنگ‌تر می‌شود و از مارتین می‌خواست همراه او به اتاق برود.

روی صندلی چوبی تک‌نفره می‌نشیند و چپ چپ به میز شلوغ و به هم ریخته‌ی مقابلش نگاهی می‌اندازد، کمی پس از آن تلفن شروع به زنگ خوردن کرد و صدای مزعج او بشدت سرسام‌آور بود؛ جان درحالی که مشغول صحبت کردن با تلفن بود، دود عصبانیت از گوش‌هایش بیرون می‌زد و تماس را با خشم نمایان بر چهره‌اش، پایان می‌دهد.

چشمانش‌ را کمی بهم بست و نفسی از سر کلافگی بیرون داد.

-راجبه گم شدن چهارتا دانشجو شنیدم خیلی خبر دردناکیه.

جان ظاهر جدی به خود می‌گیرد و قهوه‌ی سرد ته فنجان را سر می‌کشد.

-اوضاع خیلی بدتر شد.

از صندلی چرخ‌دارش بلند می‌شود، پرونده‌هایی را از قفسه‌ی پر از مدارک برمی‌دارد و مقابل مارتین می‌گذارد.

عکس‌های مفقودین و مشخصاتشان کامل در پرونده‌ها ذکر شده بود، تمامی آنها از بیست سال کمتر داشتند.

دوربین‌های نصب شده در خیابان‌ها یک سر نخ را نشان می‌داد، تمام مفقودین در نیمه‌شب به دل جنگل می‌رفتند و پس از آن پنهان می‌شدند.

جنگل!

مارتین کمی متفکرانه به موضوع پی می‌برد.

و سعی می‌کند کمی ساده‌تر به موضوع بنگرد، احتمالات زیادی سد راهش می شدند. ممکن بود این انسان‌ها زنده باشند یا شایدهم خوراک موجودات دیگر ... .

-حالت خوبه مارتین؟ رنگ از روت پریده پسر!

مارتین در حالی که سعی می‌کرد خود را جمع و جور کند تنها سری تکان داد.

***



کتاب‌هایش را در کیفش جمع‌و‌جور می‌کرد و در‌همین حال؛ چین غلیظی بر پیشانی‌اش نشسته بود، هر لحظه چین‌های بیشتری بر پیشانی‌اش خط می‌خوردند.

کاترینا پس از دیدن مارتین به سمتش می‌رود و دست به س*ی*نه به میز چوبی روی سکوی قسمت جایگاه معلم، تکیه می‌کند. قسمتی از موهای ابریشمی‌اش را پشت گوشش می‌اندازد، چشمانش را کمی محزون نشان می‌دهد و با قیافه‌ی مظلومانه، به کلنجار رفتن مارتین با کیف بی‌چاره‌اش نگاه خیره‌ای می‌اندازد.

مارتین سری بالا می‌دهد و پس از دیدن رفتار عجیب کاترینا بی اهمیت و با حالت خونسردی دوباره حجم کتاب را با زحمت داخل کیف می‌قاپوند.

-می‌دونم، این قیافه گرفتن بی دلیل نیست.

کاترینا خودش را کمی لوس‌تر می‌کند، البته این رفتارها اصلا برای فریب مارتین به چشم نمی‌آمد.

-یه مدت دیگه قراره در مدرسه مراسمی گرفته بشه و هر کسی باید یه شریک داشته باشه.

مارتین نگاهی به کلاس خالی می‌اندازد و جرعه‌ای از لیوان آب را می‌نوشد.

-خُب؟ این همه پسر هست که میشه باهاشون شریک بشی.

-ولی هیچکدوم پیشنهاد من رو قبول نکردن، چون به نظرشون من آدم احمقیم!

مارتین از سر ازعاج پوفی می‌کشد و به کیفش که هنوز کتاب‌ها داخل آن جا نشده بودند، چشم می‌دوزد.

-تو این مورد نمی‌تونم کمکت کنم.

کاترینا چشم غره‌ای می‌رود، که مارتین همان لظه به دلیل گفتن حرفش پشیمان می‌شود.

-تو می‌تونی شریک من بشی؟

مارتین با بُهت از جایش بلند می‌شود و با چشمان گرد نگاهی به سرتا پای کاترینا می‌‌اندازد.

-من! من که معلم اینجا هستم ضمناً من یه معلم حدود سی ساله هستم... و تو یه دانش آموز هجده ساله ...با یازده سال اختلاف سن! چطور ممکنه؟

کاترینا نگاه سردش را به چشمان گرد مارتین می‌کشاند و درحالی که مارتین نیمه‌ی پر لیوان را سر می‌کشید، گفت:

-هشتاد‌ و نه سال اختلاف سن

آب در گلویش جمع می‌شود و مارتین ازشدت تعجب به سرفه کردن می‌افتد و سعی می‌کرد هوا را استشمام کند.

چهره‌ی، سرخ و کبود رنگش را به کاترینا می‌چرخاند و آرام طوری که کسی نشنود می‌پرسد:

-هشتاد و نه سال!

تنها سری تکان داد و کلافه شده دوباره ازش پرسید:

-شریکم می‌شی؟

مارتین از سر اکراه قبول می‌کند و می‌گوید:

-باشه تا اون موقع جوابم رو بهت می‌گم، راستی می‌خواستم راجبه یه موضوعی با تو صحبت کنم.

-چه موضوعی؟

-گم شده‌ها...
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_24

مارتین سمت در کلاس می‌رود و آن را آرام می‌‌بندد و دوباره آهسته سمت کاترینا قدم بر‌می‌دارد. دستش را درون جیب‌های شلوار کتانی‌ شکلاتی‌اش فرو می‌کند، با شک و تردیدی، ادامه می‌دهد:
-چند وقته که افراد زیادی توی شهر گم شدند.
خود را به صندلی‌اش می‌رساند و درحالی که روی آن می‌نشست، گفت:
-دوربین‌ها نشان می‌ده که نصف شب مردم کشان‌کشان سمت جنگل میرن و دیگه خبری ازشون پیدا نمی‌شه! این اتفاق برای مادرم هم افتاده.
کاترینا ابرویی بالا می‌دهد، این موضوع برایش تازگی نداشت فقط برای اِقفال کردن مارتین خود را به آن راه زده بود.
-این اتفاق خیلی وقت پیش افتاد. چی باعث شد دوباره تکرار بشه؟
مارتین چشم ریز می‌کند و با جدیت از او می‌پرسد:
-مطمئن بشم که تو بی‌خبری؟
-من بی‌خبرم مارتین.
مارتین چشم از چشمان زیبای کاترینا برنداشت و‌ در همین حال سوال بعدی را بی‌‌وقفه از او پرسید:
-چی باعث همچین اتفاقی میشه؟
کاترینا کمی به فکر فرو می‌رود، اخمی به ابرو‌های خوش حالت و کمانی شکلش می‌کشد.
-ذخیره.
مارتین گنگ و نامفهوم حرفش را تکرار می‌کند.
-ذخیره! منظورت چیه؟
-زمانی انسان‌های زیادی رو به جنگل می‌کِشن، که جنگی در راه باشه، خیلی از گونه‌های ما از خون استفاده می‌کنن، اما خون حیوان به تنهایی کافی نیست و برای جذب قدرات بیشتر و محکم‌تر به خون انسان نیازمند می‌شیم.
مارتین گیج و مبهوت کلمات کاترینا را بهم می‌چیند و به یک کلمه‌ی بزرگی برمی‌خورد و آن هم "خطر" بود!
خطر، احساس دردناک و نفس‌گیری بود، خطر گریبان‌گیر مردم ساده لوح شده بود، خطر از رگ ظریف گر*دن نزدیک‌تر و نزدیک‌تر بود، خطر به معنای واقعی نزدیک بود!
به معنای واقع و آزرده‌ی خیال باطل سرنوشت از حقیقت سیاهش سر در می‌آورد و همه را تا حدی به خرخره درون شن‌های د*اغ تابستانه به سمت پایین می‌کشاند.
مردمانی، که روز را دنبال تکه نان خود می‌دویدند و شب را هم با بالشتی خیس و پر از حرف سر می‌گذاشتند و گاهی میان افکار خود بین خاطرات تلخ و شیرین خودشان گره می‌خوردند، گره‌ای سفت از ج*ن*س دلتنگی!
-جنگ بین چه کسانی صورت می‌گیره؟
-اجدادم.
کاترینا از مارتین نگران‌تر به نظر می‌رسید.
-باید منتظر گاتیلدا باشیم اون می‌تونه همچی رو برامون روشن کنه.
مارتین تنها سری تکان داد و کمی به کاترینا نزدیک شد، دستش را بر رو شانه‌اش گذاشت و با لبخندی ملیح به کاترینا قوت بخشید.
-نگران نباش‌، درست می‌شه.
کاترینا تنها لبخندی تلخ زد و دوباره در افکارش سیر کرد.
-خوب باید راجبه اجدادت یکم به من بگی‌.
کاترینا سکوت کرد، نگران بود شاید همه‌چیز از پشت پرده برای مارتین نمایان شود و تمام حقایق نهفته و آوار شده‌ی افکارش را به او رو کند.
-هنوز به من بی‌اعتمادی؟
دیدن نگاه براق و درخشان مارتین که پاکی قلبش را به واضح‌ترین شکل برایش آشکار می‌کرد، حس خوبی می‌داد‌.
-فهمیدن چیزهای بیش از حد بزرگ، بیش از حد صدمه میزنه، مارتین!
-فهمیدن چیزهای بیش از حد مهم، مهم‌تر از صدمه دیدنه.
کاترینا تنها نگاه بی‌تفاوتی به اطرافش می‌زند و بی‌بهانه از آنجا دور می‌شود.
در هیاهوی مغزش حرف‌ها جاری بود و حرف‌هایی همانند رود کوچک که حال به دلیل نگفتن به لجنی تبدیل شده! به مردابی به سر و ته تبدیل شده.
***
همان که به خانه رسید، خود را بر روی کاناپه پرت کرد و به سقف پر نقش و نگار چشم دوخت.
حرف‌های مارتین مثل اکو در ذهنش مدام تکرار شده بود.
مارتین بیش‌ازحد کنجکاو بود و این‌ها یعنی نزدیک شدن به چیزی که کاترینا نمی‌خواست!

با صدای کارلایل مثل برق گرفته‌ها از جایش بلند می‌شود.
کارلایل پیپ، در دستانش را کمی با انگشت اشاره تکانی می‌دهد و دوباره به ل*ب‌های تیره‌اش نزدیک می‌کند.
-من رو سکته دادی.
-درس اول زندگیمون" از چیزی نترسیم".
کاترینا پوزخندی می‌زند و کمی از سالن به آشپزخانه مایل می‌شود.
-می‌خوای تدریس رو دوباره تکرار کنی؟ ا*و*ف بی‌خیال، به اندازه‌ی کافی دنیا چیزهای زیادی رو به ما یاد می‌ده.
وارد آشپزخانه می‌شود و با لیوان پر از آب روی اُپن بزرگ چوبی تکیه می‌دهد.
-افکارِ مشوشت باعث شده بی‌حواس بشی.
سن نسبتاً زیادش را پشت آبرنگ‌های آرایشی و موهای طلایی‌ موج دارش پنهان می‌کرد، او برای سن خودش اهمیت زیادی قائل بود و هیچگونه نمی‌خواست پیر دیده شود.
البته چشمانش جز شروریت و مرموز بودن، چیزی را به واقعیت پی‌نمی‌برد.
-اون پسر انسانه سبب شده عقلت رو از دست بدی؟
کاترینا با شنیدن لقبی که کارلایل به او نسبت داده بود قهقه‌ای می‌زند، تنها دلیل آن سردرگم کردن کارلایل بود.
کارلایل نزدیک کاترینا می‌شود و درحالی که با او چشم تو چشم می‌شود، از روی جدیت ابرویی بالای می‌دهد و منتظر جواب کاترینا می‌شود.

-سببش اون شده؟ یعنی... هنوز هم مثل احمقا ازش محافظت می‌کنی؟ اون هم در برابر توماس!؟
کاترینا سکوت کرده بود و تنها به گودال مردمک چشم‌های، کارلایل با نفرت غلیظی خیره شده بود.
کارلایل از کاترینا کمی فاصله می‌گیرد و با خونسردی تمام سمت آشپزخانه می‌رود و با ماگ سیاه رنگ بزرگ، محلول حاوی شیرقهوه روی کاناپه می‌نشیند و درحالی که موهای کوتاه طلاییش را مرتب می‌کرد، ادامه داد:
-بهتره دست از این کارت برداری، فکر می‌کنی می‌تونی مانع کار توماس بشی ولی این احمقانست‌؛ مثل انداختن خودت توی چاه بزرگ می‌‌مونه، ممکنه هم به خودت و هم به دیگران آسیب بزنی.
کاترینا که حال احساس عصبانیت کرد و خشم آماده‌ی فوران بود، نگاه غضبناکی به کارلایل انداخت.
-تصمیمات من فقط به خودم ‌مربوط می‌شه، کارلایل چارل.
پس از گفتن جمله‌ی آخر سریع از پله‌ها به سمت اتاقش قدم بر‌می‌دارد. عصبانیتش بیشتر و بیشتر شد تا اینکه با نشستن روی تخت و کمی نفس زدن آرام شد.
کارلایل به عنوان یک سرپرست سخت‌گیر در تصمیمات کاترینا همیشه در حال دخالت کردن بود.
پس از مرگ وحشتناک مادرش، کارلایل به عنوان مادر دوم از او نگهداری کرد.
با آن‌که هنوز ته دلش خالی نبود و ته مانده‌ی خشمش می‌جوشید، نامش را زیر ل*ب می‌خواند:
-توماس.
کد:
 پارت_24



مارتین سمت در کلاس می‌رود و آن را آرام می‌‌بندد و دوباره آهسته سمت کاترینا قدم بر‌می‌دارد. دستش را درون جیب‌های شلوار کتانی‌ شکلاتی‌اش فرو می‌کند، با شک و تردیدی، ادامه می‌دهد:

-چند وقته که افراد زیادی توی شهر گم شدند.

خود را به صندلی‌اش می‌رساند و درحالی که روی آن می‌نشست، گفت:

-دوربین‌ها نشان می‌ده که نصف شب مردم کشان‌کشان سمت جنگل میرن و دیگه خبری ازشون پیدا نمیشه! این اتفاق برای مادرم هم افتاده.

کاترینا ابرویی بالا می‌دهد، این موضوع برایش تازگی نداشت فقط برای اِقفال کردن مارتین خود را به آن راه زده بود.

-این اتفاق خیلی وقت پیش افتاد. چی باعث شد دوباره تکرار بشه؟

مارتین چشم ریز می‌کند و با جدیت از او می‌پرسد:

-مطمئن بشم که تو بی‌خبری؟

-من بی‌خبرم مارتین.

مارتین چشم از چشمان زیبای کاترینا برنداشت و‌ در همین حال سوال بعدی را بی‌‌وقفه از او پرسید:

-چی باعث همچین اتفاقی میشه؟

کاترینا کمی به فکر فرو می‌رود، اخمی به ابرو‌های خوش حالت و کمانی شکلش می‌کشد.

-ذخیره.

مارتین گنگ و نامفهوم حرفش را تکرار می‌کند.

-ذخیره! منظورت چیه؟

-زمانی انسان‌های زیادی رو به جنگل می‌کِشن، که جنگی در راه باشه، خیلی از گونه‌های ما از خون استفاده می‌کنن، اما خون حیوان به تنهایی کافی نیست و برای جذب قدرات بیشتر و محکم‌تر به خون انسان نیازمند می‌شیم.

مارتین گیج و مبهوت کلمات کاترینا را بهم می‌چیند و به یک کلمه‌ی بزرگی برمی‌خورد و آن هم "خطر" بود!

خطر، احساس دردناک و نفس‌گیری بود، خطر گریبان‌گیر مردم ساده لوح شده بود، خطر از رگ ظریف گر*دن نزدیک‌تر و نزدیک‌تر بود، خطر به معنای واقعی نزدیک بود!

به معنای واقع و آزرده‌ی خیال باطل سرنوشت از حقیقت سیاهش سر در می‌آورد و همه را تا حدی به خرخره درون شن‌های د*اغ تابستانه به سمت پایین می‌کشاند.

مردمانی، که روز را دنبال تکه نان خود می‌دویدند و شب را هم با بالشتی خیس و پر از حرف سر می‌گذاشتند و گاهی میان افکار خود بین خاطرات تلخ و شیرین خودشان گره می‌خوردند، گره‌ای سفت از ج*ن*س دلتنگی!



-جنگ بین چه کسانی صورت می‌گیره؟

-اجدادم.

کاترینا از مارتین نگران‌تر به نظر می‌رسید.

-باید منتظر گاتیلدا باشیم اون می‌تونه همچی رو برامون روشن کنه.

مارتین تنها سری تکان داد و کمی به کاترینا نزدیک شد، دستش را بر شانه‌اش گذاشت و با لبخندی ملیح به کاترینا قوت بخشید.

-نگران نباش‌، درست میشه.

کاترینا تنها لبخندی تلخ زد و دوباره در افکارش سیر کرد.

-خوب باید راجبه اجدادت یکم به من بگی‌.

کاترینا سکوت کرد، نگران بود شاید همه‌چیز از پشت پرده برای مارتین نمایان شود و تمام حقایق نهفته و آوار شده‌ی افکارش را به او رو کند.

-هنوز به من بی‌اعتمادی؟

دیدن نگاه براق و درخشان مارتین که پاکی قلبش را به واضح‌ترین شکل برایش آشکار می‌کرد، حس خوبی می‌داد‌.

-فهمیدن چیزهای بیش از حد بزرگ، بیش از حد صدمه میزنه، مارتین!

-فهمیدن چیزهای بیش از حد مهم، مهم‌تر از صدمه دیدنه.

کاترینا تنها نگاه بی‌تفاوتی به اطرافش می‌زند و بی‌بهانه از آنجا دور می شود.

در هیاهوی مغزش حرف‌ها جاری بود و حرف‌هایی همانند رود کوچک که حال به دلیل نگفتن به لجنی تبدیل شده! به مردابی به سر و ته تبدیل شده.

***

همان که به خانه رسید، خود را بر روی کاناپه پرت کرد و به سقف پر نقش و نگار چشم دوخت.

حرف‌های مارتین مثل اکو در ذهنش مدام تکرار شده بود.

مارتین بیش‌ازحد کنجکاو بود و این‌ها یعنی نزدیک شدن به چیزی که کاترینا نمی‌خواست!



با صدای کارلایل مثل برق گرفته‌ها از جایش بلند می‌شود.

کارلایل پیپ، در دستانش را کمی با انگشت اشاره تکانی می‌دهد و دوباره به ل*ب‌های تیره‌اش نزدیک می‌کند.

-من رو سکته دادی.

-درس اول زندگیمون" از چیزی نترسیم".

کاترینا پوزخندی می‌زند و کمی از سالن به آشپزخانه مایل می‌شود.

-می‌خوای تدریس رو دوباره تکرار کنی؟ ا*و*ف بی‌خیال، به اندازه‌ی کافی دنیا چیزهای زیادی رو به ما یاد می‌ده.

وارد آشپزخانه می‌شود و با لیوان پر از آب روی اُپن بزرگ چوبی تکیه می‌دهد.

-افکارِ مشوشت باعث شده بی‌حواس بشی.

سن نسبتاً زیادش را پشت آبرنگ‌های آرایشی و موهای طلایی‌ موج دارش پنهان می‌کرد، او برای سن خودش اهمیت زیادی قائل بود و هیچگونه نمی‌خواست پیر دیده شود.

البته چشمانش جز شروریت و مرموز بودن، چیزی را به واقعیت پی‌نمی‌برد.

-اون پسر انسانه سبب شده عقلت رو از دست بدی؟

کاترینا با شنیدن لقبی که کارلایل به او نسبت داده بود قهقه‌ای می‌زند، تنها دلیل آن سردرگم کردن کارلایل بود.

کارلایل نزدیک کاترینا می‌شود و درحالی که با او چشم تو چشم می‌شود، از روی جدیت ابرویی بالای می‌دهد و منتظر جواب کاترینا می‌شود.



-سببش اون شده؟ یعنی... هنوز هم مثل احمقا ازش محافظت می‌کنی؟ اون هم در برابر توماس!؟

کاترینا سکوت کرده بود و تنها به گودال مردمک چشم‌های، کارلایل با نفرت غلیظی خیره شده بود.

کارلایل از کاترینا کمی فاصله می‌گیرد و با خونسردی تمام سمت آشپزخانه می‌رود و با ماگ سیاه رنگ بزرگ، محلول حاوی شیرقهوه روی کاناپه می‌نشیند و درحالی که موهای کوتاه طلاییش را مرتب می‌کرد، ادامه داد:



-بهتره دست از این کارت برداری، فکر می‌کنی می‌تونی مانع کار توماس بشی ولی این احمقانست‌؛ مثل انداختن خودت توی چاه بزرگ میمونه، ممکنه هم به خودت و هم به دیگران آسیب بزنی.



کاترینا که حال احساس عصبانیت کرد و خشم آماده‌ی فوران بود، نگاه غضبناکی به کارلایل انداخت.

-تصمیمات من فقط به خودم ‌مربوط میشه، کارلایل چارل.

پس از گفتن جمله‌ی آخر سریع از پله‌ها به سمت اتاقش قدم بر‌می‌دارد. عصبانیتش بیشتر و بیشتر شد تا اینکه با نشستن روی تخت و کمی نفس زدن آرام شد.

کارلایل به عنوان یک سرپرست سخت‌گیر در تصمیمات کاترینا همیشه در حال دخالت کردن بود.

پس از مرگ وحشتناک مادرش، کارلایل به عنوان مادر دوم از او نگهداری کرد.

با آن‌که هنوز ته دلش خالی نبود و ته مانده‌ی خشمش می‌جوشید، نامش را زیر ل*ب می‌خواند:

-توماس.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_25

در حالی که تُست‌پنیری در دستانش را آرام می‌جوید به بنر تبلیغاتی روبه رویش چشم دوخته بود.
"مراسم وداع با دبیرستان"
این مراسم وداع دبیرستان‌ها بود، که پس از آن دانش‌آموزان وارد دانشگاه می‌شوند، یه جشن پایان تحصیلی.
ریزه مانده‌های زیر دندانش را با زبان بیرون می‌کشد و در تصوراتش خود را با مارتین کنار هم قرار می‌گذارد.
تصویر زیبایی بود، تنها نیاز به قاب محکمی داشت تا جاودانه در ذهن او ماندگار شود.
با وقایع پیش رو، همین تصورات هم یک دنیا ارزش داشت. گاهی در میان خاطرات کبودش لحظات خوب را به ذهنش تصویر می‌کشد.
ولی خاطره‌های خوب او را آزرده‌تر می‌کرد. خاطره هرچقدر هم قشنگ و خیالی باشد، اندوه آن بیشتر است.
ایان به همراه چندتا از دوستانش از سالن بلندی که به کلاس‌ها ختم می‌شد، گذشتند؛ اما پس از دیدن کاترینا که متفکر به بنر چشم دوخته بود ایستادند.
ایان سکوت کرده بود و تنها با بی‌حوصلگی گوشه‌ای ایستاد و با دختری که به اسم دایا بود صحبت می‌کرد.
دختر و پسری که همیشه با ایان همراه بودند؛ برای له کردن غرور کاترینا چیزهایی می‌گفتند و سعی می‌کردند با طعنه زدن او را جلوی بقیه تحقیر کنند.
ایان از چشمان کاترینا وحشت داشت که مبادا دوباره به او حمله‌ور شود و آن اتفاق وحشتناک برایش مرور شود.
گرچه دوباره تجربه کردن چیزی جزء پشیمانی به همراه دارد.
جری، پسر بلند قامتی بود و موهای فر ریزش قشنگ‌ترین قسمت ظاهری‌اش را نمایان می‌کرد.
کمی نزدیک کاترینا می‌شود و درحالی که با زنجیر نقره‌ای در دستانش بازی می‌کرد، چیزهایی را به کاترینا می‌گفت و عصبانیتش را به مرور افزایش می‌داد. کاترینا آرام و ساکت گوشه‌ای ایستاده بود و تنها به چشمان قهوه‌ای رنگ جری چشم دوخته بود.
کلماتش می‌توانست حس دخترانه‌اش را به راحتی جلوی بقیه بشکند "از بس آدم احمقی هستی کسی درخواست شریک بودنت رو هم قبول نکرد"" دختره‌ی بیچاره"
با گفتن کلمه‌ی احمق همه زیر خنده زدند، غیر از ایان!
سالن مملو از همهمه بود، جری می‌خواست، اتفاق حاصل شده برای ایان را جوری تلافی کند.
‌کاسه‌ی صبر کاترینا لبریز شد. دندان‌های صاف و براقش را بهم سایید که فکش با صدایی قفل شد.
دست نحیفش را بالا برد که دستان جری را به راحتی خورد کند و زبانش را از دهانش بیرون بکشد و جلوی همه به صد تیکه ببرد. ولی دستی باعث شد که او را منع کند.
چشمانش را به دستی که مچش را گرفته بود می‌کشاند، مسیر به چشمان رنگین مارتین ختم شد.
مارتین با خونسردی کاترینا را آهسته عقب می‌کشد و مقابل جری می‌ایستد.
جری به تته پته می‌افتد و سرش را پایین می‌اندازد.
همه با صدای زنگ به کلاس‌هایشان می‌روند اما باز هم نگاه‌ها، سمت واکنش آتشفشانی مارتین و سکوت جری بود. کاترینا خواست چیزی بگوید ولی مارتین دوباره مانع شد. ایان هنوز هم در آن گوشه ایستاد بود و نگاه‌هایی به سمتشان می‌انداخت.
مارتین با صدای رگ به رگ شده، تهدیدوار می‌گوید:
-بار دیگه ببینم ده متری کاترینا شاون نزدیک بشید، خیلی براتون بد میشه.
جری با همان سرافکندگی همراه ایان دور می‌شود.
کاترینا دستی بر شانه‌ی مارتین می‌کشاند و با لبخندی مهربانانه نگاهش را به نگاه مارتین می‌دوزد.
مارتین نتوانست از برق زدن چشمان کاترینا چشم بگیرد، تنها جمله‌ای گفت و محل را ترک کرد.
-برای مراسم آماده شو.
لبخند کاترینا پر رنگتر شد و با ذوقی قر کوچکی به بدنش می‌دهد و شادمان به سمت حیاط می‌رود.
***

ساعت نزدیک نُه شب بود، هوای لطیف شبانه ب*وسه‌های دلنشین را بر گونه‌های سرخ می‌‌کاشت.
هوای سردی که حال به نوک استخوان‌ها رسیده بود، حس نمی‌شد.
-کاترینا، کجایی دختر بیا پایین.
کاترینا با شنیدن صدای مزعج کارلایل حرصی پوفی می‌کشد و کارش را با بی‌اعتنایی ادامه می‌دهد‌.
لباس ساتن طرح میدی سرخ رنگ که روشنایی پوشتش را چندین برابر جلو‌ه می‌داد را روی تنش گذاشت و با صورتی درهم رفته مقابل آینه سری به طرفین تکان می‌دهد.
-این لباس هم که قشنگ نیست.
گیج‌وار نگاهی به اتاق نامرتب می‌اندازد و پایش را محکم بر زمین می‌زند. در با دو تقه‌ی پشت سر هم باز می‌شود. کارلایل با تعجب هینی می‌کند و به اتاق نگاه پر خشمی می‌اندازد. با تمام عصبانیتش به کاترینا نگاهی می‌کند.
-این چه وضعشه؟ معلوم هست کجایی!
-دارم برای جشن آماده می‌شم.
-مگه نمیدونی که خلافه قوانینه، نباید با جمع انسان برای مدتی بمونی و اینکه امشب سر شب ماه کامل میشه و تو...
کاترینا با بی‌تفاوت‌ترین حالت نگاهی به اعضای صورت کارلایل می‌کند.
روح پژمرده‌اش را نزدیک کارلایل می‌کند و او را به ب*غ*ل می‌کشد، گرچه بوی مادرش را نمی‌داد اما به آ*غ*و*ش نیاز داشت، حتی اگر آ*غ*و*ش دشمنش بود. برای لحظه‌ای تمام صاعقه‌های ذهنش روشن شدند و دلگیری تمام وجودش را فرا گرفت.
وجودش که به یکبار همانند شهر تاریک شد.
کارلایل نوازش‌وارانه، موهای ابریشمی و خوش‌بوی کاترینا را با محبتی می‌کشد.
-باشه برو ولی قبل دوازده خونه باش.
کاترینا برای تشکر تنها لبخند زد.
-ضمناً این لباس مشکی بیشتر بهت میاد.
کاترینا نگاهی به پشت سرش کرد و لباس مخملی مشکی را با لبخندی تایید کرد.
دستی به لباس مخملی مشکی رنگش کشید، مسخ طرح قلب‌های نقره‌ای روی لباسش شد که دور تا دور هر کدام از قلب‌هایش نوار نقره‌ای دوخته شده بود، با ذوق و شوق نیشش را تا بناگوش باز می‌کند، دستی بر لباس بر تنش کشید، استین‌های شل لباس شانه‌های لطیف کاترینا را جلوه‌می‌داد.
نیم‌بوت‌های مخملی کمی قدش را بلندتر نشان می دادند. موهای مشکی‌اش را با ساده‌ترین حالت بست و با آرایش کاملا ملایم خود را در آینه دید می‌زد. نگاهی به رژ ل*ب سرخ اَناری نگاهی انداخت، با وسواس آن را برداشت و کمی لبانش را جان‌دارتر کرد و با ریمل مژه‌هایش را کمی پرپشت‌ کرد.
او تا باحال این قدر به خودش نرسیده بود و این لوازم آرایشی را هم دزدکی از کارلایل کش برده بود!
پالتوی خز مشکی همرنگ لباسش با سنگ‌های رنگینی که به حالت گل سرخ بر گوشه‌ای از آن سنگ‌کاری شده بود چنگ می‌زند و او را می‌پوشد.
***

عطر تلخ همیشگی را بر گر*دن و س*ی*نه‌اش می‌زند و موهای حالت دارش را دوباره لای انگشتانش مرتب می‌کند.
در روی پاشنه چرخید و لارا درحالی که با دهانی پر مقاله‌ی مضخرف در دستش را می‌خواند با دیدن تغییر ظاهر مارتین سر از عقلش پرید.
مارتین از آینه نگاهی به ظاهرش می‌اندازد.
-قراره بری مراسم دبیرستان یا اقدام به خواستگاری از یه دخترِ؟
پوزخندی می‌زند.
-نظرت چیه؟
-خیلی خفن شدی. البته این رو بگم با تغییر ظاهر کوچولو اینقدر پسر جذابی شدی.
لارا با شیطنتی کمی نزدیک مارتین می‌شود و یقه‌ی لباسش را کمی مرتب می‌کند.
با بغضی نگاهش را از چشمان دریای‌اش می‌گیرد.
-چی شده؟
با بغضی که هر لحظه‌ اماده‌ی انفجار بود ل*ب زد:
-یاد بابا افتادم اون همیشه قبل رفتن ازمن می‌پرسید که ظاهرش خوب شده، منم یقش رو درست می‌کردم، خوب برو که دیرت نشه.
مارتین با لبخند بغض‌داری از لارا فاصله می‌گیرد و با خداحافظی کوتاه از خانه بیرون می‌زند.
کد:
 پارت_25



در حالی که تُست‌پنیری در دستانش را آرام می‌جوید به بنر تبلیغاتی روبه رویش چشم دوخته بود.



"مراسم وداع با دبیرستان"



این مراسم وداع دبیرستان‌ها بود، که پس از آن دانش‌آموزان وارد دانشگاه می‌شوند، یه جشن پایان تحصیلی.

ریزه مانده‌های زیر دندانش را با زبان بیرون می‌کشد و در تصوراتش خود را با مارتین کنار هم قرار می‌گذارد.

تصویر زیبایی بود، تنها نیاز به قاب محکمی داشت تا جاودانه در ذهن او ماندگار شود.

با وقایع پیش رو، همین تصورات هم یک دنیا ارزش داشت. گاهی در میان خاطرات کبودش لحظات خوب را به ذهنش تصویر می‌کشد.

ولی خاطره‌های خوب او را آزرده‌تر می‌کرد. خاطره هرچقدر هم قشنگ و خیالی باشد، اندوه آن بیشتر است.

ایان به همراه چندتا از دوستانش از سالن بلندی که به کلاس‌ها ختم می‌شد، گذشتند؛ اما پس از دیدن کاترینا که متفکر به بنر چشم دوخته بود ایستادند.

ایان سکوت کرده بود و تنها با بی‌حوصلگی گوشه‌ای ایستاد وبا دختری که به اسم دایا بود صحبت می‌کرد.

دختر و پسری که همیشه با ایان همراه بودند؛ برای له کردن غرور کاترینا چیزهایی می‌گفتند و سعی می‌کردند با طعنه زدن او را جلوی بقیه تحقیر کنند.

ایان از چشمان کاترینا وحشت داشت که مبادا دوباره به او حمله‌ور شود و آن اتفاق وحشتناک برایش مرور شود.

گرچه دوباره تجربه کردن چیزی جزء پشیمانی به همراه دارد.

جری، پسر بلند قامتی بود و موهای فر ریزش قشنگ‌ترین قسمت ظاهری‌اش را نمایان می‌کرد.

کمی نزدیک کاترینا می‌شود و درحالی که با زنجیر نقره‌ای در دستانش بازی می‌کرد، چیزهایی را به کاترینا می‌گفت و عصبانیتش را به مرور افزایش می‌داد. کاترینا آرام و ساکت گوشه‌ای ایستاده بود و تنها به چشمان قهوه‌ای رنگ جری چشم دوخته بود.

کلماتش می‌توانست حس دخترانه‌اش را به راحتی جلوی بقیه بشکند "از بس آدم احمقی هستی کسی درخواست شریک بودنت رو هم قبول نکرد"" دختره ی بیچاره"

با گفتن کلمه‌ی احمق همه زیر خنده زدند، غیر از ایان!

سالن مملو از همهمه بود، جری می‌خواست، اتفاق حاصل شده برای ایان را جوری تلافی کند.

‌کاسه‌ی صبر کاترینا لبریز شد دندان‌های صاف و براقش را بهم سایید که فکش با صدایی قفل شد.

دست نحیفش را بالا برد که دستان جری را به راحتی خورد کند و زبانش را از دهانش بیرون بکشد و جلوی همه به صد تیکه ببرد. ولی دستی باعث شد که او را منع کند.

چشمانش را به دستی که مچش را گرفته بود می‌کشاند، مسیر به چشمان رنگین مارتین ختم شد.

مارتین با خونسردی کاترینا را آهسته عقب می‌کشد و مقابل جری می‌ایستد.

جری به تته پته می‌افتد و سرش را پایین می‌اندازد.

همه با صدای زنگ به کلاس‌هایشان می‌روند اما باز هم نگاه‌ها، سمت واکنش آتشفشانی مارتین و سکوت جری بود. کاترینا خواست چیزی بگوید ولی مارتین دوباره مانع شد. ایان هنوز هم در آن گوشه ایستاد بود و نگاه‌هایی به سمتشان می‌انداخت.

مارتین با صدای رگ به رگ شده، تهدیدوار می‌گوید:

-بار دیگه ببینم ده متری کاترینا شاون نزدیک بشید، خیلی براتون بد میشه.

جری با همان سرافکندگی همراه ایان دور می‌شود.

کاترینا دستی بر شانه‌ی مارتین می‌کشاند و با لبخندی مهربانانه نگاهش را به نگاه مارتین می‌دوزد.

مارتین نتوانست از برق زدن چشمان کاترینا چشم بگیرد، تنها جمله‌ای گفت و محل را ترک کرد.

-برای مراسم آماده شو.

لبخند کاترینا پر رنگتر شد و با ذوقی قر کوچکی به بدنش می‌دهد و شادمان به سمت حیاط می‌رود.

***



ساعت نزدیک نُه شب بود، هوای لطیف شبانه ب*وسه‌های دلنشین را بر گونه‌های سرخ می‌‌کاشت.

هوای سردی که حال به نوک استخوان‌ها رسیده بود، حس نمی‌شد.

-کاترینا، کجایی دختر بیا پایین .

کاترینا با شنیدن صدای مزعج کارلایل حرصی پوفی می‌کشد و کارش را با بی‌اعتنایی ادامه می‌دهد‌.

لباس ساتن طرح میدی سرخ رننگ که روشنایی پوشتش را چندین برابر جلو‌ می‌داد را روی تنش گذاشت و با صورتی درهم رفته مقابل آینه سری به طرفین تکان می‌دهد.

-این لباس هم که قشنگ نیست.

گیج‌وار نگاهی به اتاق نامرتب می‌کند و پایش را محکم بر زمین می‌زند. در با دو تقه‌ی پشت سر هم باز می‌شود. کارلایل با تعجب هینی می‌کند و به اتاق نگاه پر خشمی می‌اندازد. با تمام عصبانیتش به کاترینا نگاهی می‌کند.

-این چه وضعشه؟ معلوم هست کجایی!

-دارم برای جشن آماده می‌شم.

-مگه نمیدونی که خلافه قوانینه، نباید با جمع انسان برای مدتی بمونی و اینکه امشب سر شب ماه کامل میشه و تو...

کاترینا با بی‌تفاوت‌ترین حالت نگاهی به اعضای صورت کارلایل می‌کند.

روح پژمرده‌اش را نزدیک کارلایل می‌کند و او را به ب*غ*ل می‌کشد، گرچه بوی مادرش را نمی‌داد اما به آ*غ*و*ش نیاز داشت، حتی اگر آ*غ*و*ش دشمنش بود. برای لحظه‌ای تمام صاعقه‌های ذهنش روشن شدند و دلگیری تمام وجودش را فرا گرفت.

وجودش که به یکبار همانند شهر تاریک شد.

کارلایل نوازش‌وارانه، موهای ابریشمی و خوش‌بوی کاترینا را با محبتی می‌کشد.

-باشه برو ولی قبل دوازده خونه باش.

کاترینا برای تشکر تنها لبخند زد.

-ضمناً این لباس مشکی بیشتر بهت میاد.

کاترینا نگاهی به پشت سرش کرد و لباس مخملی مشکی را با لبخندی تایید کرد.



دستی به لباس مخملی مشکی رنگش کشید، مسخ طرح قلب‌های نقره‌ای روی لباسش شد که دور تا دور هر کدام از قلب‌هایش نوار نقره‌ای دوخته شده بود، با ذوق و شوق نیشش را تا بناگوش باز می‌کند.

نیم‌بوت‌های مخملی کمی قدش را بلندتر نشان می دادند. موهای مشکی‌اش را با ساده‌ترین حالت باز گذاشت. و با آرایش کاملا ملایم خود را در آینه دید می‌زد. نگاهی به رژ ل*ب سرخ اَناری نگاهی انداخت، با وسواس آن را برداشت و کمی لبانش را جان‌دارتر کرد و با ریمل مژه‌هایش را کمی پرپشت‌ کرد.

او تا باحال این قدر به خودش نرسیده بود و این لوازم آرایشی را هم دزدکی از کارلایل کش برده بود!

پالتوی خز مشکی همرنگ لباسش با سنگ‌های رنگینی که به حالت گل سرخ بر گوشه‌ای از آن سنگ‌کاری شده بود چنگ می‌زند و او را می‌پوشد.

***



عطر تلخ همیشگی را بر گر*دن و س*ی*نه‌اش می‌زند و موهای حالت دارش را دوباره لای انگشتانش مرتب می‌کند.

در روی پاشنه چرخید و لارا درحالی که با دهانی پر مقاله‌ی مضخرف در دستش را می‌خواند با دیدن تغییر ظاهر مارتین سر از عقلش پرید.

مارتین از آینه نگاهی به ظاهرش می‌اندازد.

-قراره بری مراسم دبیرستان یا اقدام به خواستگاری از یه دخترِ؟

پوزخندی می‌زند.

-نظرت چیه؟

-خیلی خفن شدی. البته این رو بگم با تغییر ظاهر کوچولو اینقدر پسر جذابی شدی.

لارا با شیطنتی کمی نزدیک مارتین می‌شود و یقه‌ی لباسش را کمی مرتب می‌کند.

با بغضی نگاهش را از چشمان دریای‌اش می‌گیرد.

-چی شده؟

با بغضی که هر لحظه‌ اماده‌ی انفجار بود ل*ب زد:

-یاد بابا افتادم اون همیشه قبل رفتن ازمن می‌پرسید که ظاهرش خوب شده، منم یقش رو درست می‌کردم، خوب برو که دیرت نشه.

مارتین با لبخند بغض‌داری از لارا فاصله می‌گیرد و با خداحافظی کوتاه از خانه بیرون می‌زند.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_26

شب سردی بود. سردی نرم‌نرمک به استخوان نزدیک می‌شد و او را کم‌کم بی‌حس می‌کرد. در جاده زیر نور ماه هاله‌ای با حالت خنثی‌ای رانندگی می‌کرد.
کمی در افکار بی‌نهایت شناور در ذهنش که دانه‌به‌دانه در ذهنش چیره می‌شد، نگریست.
به چشمان دلگشای کاترینا به قدراتش!
ممکن بود انسان‌ها هم بتوانند همچین قدرتی را به دست آورند. بعید نبود.
کیهان هنوز هم پر از اتفاقات شگفت‌آور است!

او تصمیم گرفت امشب راجبه مرد شنل‌پوش از او سئوال کند گرچه کلی شک و تردید داشت‌، حتی فکر کردن به اینکه به چشمانش چشم بدوزد و از او سوال کند دشوار بود.
به محض رسیدن به ایستگاه اتوبوس، ماشین را متوقف کرد.
کاترینا هرگز راجبه محل سکونتش به مارتین چیزی نگفته بود و با او در مکان‌های مختلفی قرار می‌گذاشت تا مبادا نقاب از چهره‌‌ی حقیقی‌اش بیرون بزند.
مارتین در اوج تاریکی از ماشین بیرون می‌زند. کاترینا مقابل چراغ‌های ماشین قرار می‌گیرد و با لبخندی دلبرانه مارتین را به ظاهر چشم نوازش مهمان می‌کند.
مارتین مبهم به ظاهر زیبای کاترینا نگاهی نفس‌گیر می‌اندازد.
پوشش سیاهش لطافت و روشنی پوستش را نمایان‌تر می‌کرد. موهای براق و بلند آبشاریش ویران کننده‌ی زیبایی، دگرگون کننده‌ی شکافت باور احساس نسبت به مارتین بود.
مارتین چینی به ابرو می‌زند و با تحسین سری تکان می‌دهد‌.
-چقدر زیبا شدی!
کاترینا با حس غرورِ سردی که درونش موج می‌زد ابرویی بالا می‌دهد.
-می‌دونم.
مارتین خود را به در می‌رساند و کاترینا را راهنمایی می‌کند‌.
در تمام مدت حرفی بینشان رد و بدل نشد. تنها آهنگ‌های کلاسیک حرف‌هایشان را درون قلبش خفته‌تر می‌کرد.
به محض رسیدن به ویلایی که برای مراسم تدارک دیده بودند متوقف می‌شود.
مارتین و کاترینا در کنار هم وارد ویلا می‌شود. برخلاف تصورات مارتین، کاترینا به مرور به او نزدیک‌تر می‌شد و هر بار مارتین دست و پای خود را گم می‌کرد.
دست سردش را دور بازوان مارتین فرو برد و در بین تمامی نگاه‌های دیگران سمت سالن قدم برداشتند.
این تصویر می‌توانست برای تمامی معلمان و دانش‌آموزان شوک برانگیز باشد!
همه‌ی مهمانان با لباس‌های براق و گران‌قیمت در ویلای زیبا مشغول هرکاری بودند، اما سادگی و زینت ظاهر کاترینا دربین تمامی آنها ستودنی بود. همانند ماه میان ستاره‌‌های بی‌کران فروزان بود. جانسون از فاصله‌ی دور مارتین را با نگاه‌هایش قورت می‌‌داد.
کنار میز گرد که با خوراکی‌ها و نو*شی*دنی‌ها تزئین شده بود، می‌ایستند و شاهد ر*ق*ص و شادی دیگران می‌شوند.
کاترینا نوازش‌وار دستان نحیفش را بر روی دستان رگی مارتین می‌کشد که پیوسته نگاه‌های گنگ مارتین بیشتر می‌شود.
-حالت خوبه؟ ظاهراً جانسون زیادی عصبی به نظر میاد‌!
مارتین کمی کارواتش را شل می‌کند.
-خوبم، نمی‌دونم ممکنه از حضورم باشه، چون گفته بودم به مراسم نمیام. و اینکه اولین معلمی هستم که شریک دانش‌آموزش میشه، بنظرت عجیب نیست؟
کاترینا با خنده‌های شیرینی می‌گوید:
-حق باتوئه.
و سپس نگاهش را به ر*ق*ص و آواز خواندن دیگران چشم می‌دوزد، ملتمسانه دوباره رو برمی‌گرداند.
-می‌شه با هم برقصیم؟
-چی من و تو؟
-اهوم.
مارتین کمی به تته‌پته می‌کند و با کشان‌کشان پی در‌پی کاترینا خود را میان کسایی که با شریکشان می‌رقصیدند متوجه حضورش می‌شود.
(معلوم شد قدرتش از من خیلی بیشتره!)
از آن جایی که مارتین از هنر ر*ق*ص هیچ بی‌خبر بود، تنها خود را تکانی می‌داد و سعی می‌کرد قدم‌هایش را ثابت قرار دهد و با کاترینا همراه شود.
دستش را در گودی کمر باریک و دست دیگرش را در لای انگشتان خوش فرمش تنظیم کرده بود و با آهنگ ملایم و آرامش‌بخش به چشمان کاترینا نگاه می‌کرد. دنیایی زیبایی را از دریچه‌ی چشمانش مشاهده می‌کرد‌.
چشمانش مسخ به معنای واقعی بود، حرف بسیار داشت اما هنوز که هنوز است سکوت می‌کرد چه موجودِ صبوری!
قطعا این سرد بودن چیز دیگری به دنبال داشت.
کاترینا کمی دست‌پاچه می‌شود و کمی از مارتین فاصله می‌گیرد و با عذرخواهی کوتاه به سمت میز گرد قدم‌های کوتاهی بر می‌دارد.
مارتین دنبال کاترینا می‌رود و دلیل یهویی رفتن را از او می‌پرسد.
-چی شده کاترینا حالت خوبه؟
تن سردش به یخچال قطبی تبدیل شده مارتین دستانش را از شانه‌های استخوانی‌اش برمی‌دارد و منتظر جواب از سمت کاترینا می‌شود.
-حالم خوبه مارتین کمی جو شلوغ حالم را بد می‌کند.
کاترینا با ابروهای گره خورده، نگاهی به اطراف می‌اندازد و با دیدن نگاه‌های متعجب ایان و دوستانش لبخند پررنگی را بر لبان ظریفش رسم می‌کند.
مارتین با اینکه متوجه پچ‌پچ دیگران می‌شود، خود را مشغول خوردن خوراکی‌ها می‌کند. مراسم کمی کسل‌تر می‌شود. مارتین و کاترینا بعد از گذشت مدتی از ویلای آقای جانسون بیرون می‌زنند و سوار ماشین می‌شوند، اما نزدیک‌های جنگل مارتین ماشین را متوقف می‌کند و به آسمانی که از سر و رویش ستاره می‌بارید، چشم می‌دوزند.
مارتین کتش را از تنش درمی‌آورد و بر روی سپر ماشین می‌نشیند. کاترینا نیز جفت مارتین می‌نشیند و به ستاره‌های نورافشان چشم می‌دوزد، آهسته گفت:
-تمام زندگیم با شمردن ستاره‌ها گذشت، نهایت زیبایی، شمردن بی‌نهایتی نجوم بود. کاش می‌شد یکی را پیش خودت نگه داشته باشی.
مارتین مانده بود میان حس گرم و حس سرد کاترینا نمی‌دانست، کدام را باور کند. حرف‌های گداخته که پو*ست از مغز را می‌کند یا سکوت در برابر همه!
بی‌حس بود، اما با احساس صحبت می‌کرد. مارتین حرف کاترینا را دنباله می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
-مادرم همیشه می‌گفت هر انسانی زمان تولدش ستاره‌ای هم به همان روز و ساعت متولد می‌شود‌. و به مرور انسان میتونه ستاره‌اش را میان تمام ستاره‌ها تشخیص بده. و این شگفت انگیزترین پیدایشِ همزاده!
-مادرت درست می‌گه، انسان بودن زیباست ولی زیبایی کوتاه زیباتر از آلایش جاودانه‌س‌. کاش می‌تونستیم همانند انسان‌ها راحت بمیریم یا حداقل راحت زندگی کنیم و خوشی را حتی با کمترین ناچیز به قلب‌هایمان سرایت کنیم.
-انسان بودن سخته، مسئولیت‌ها سخت‌تره اگر همیشه حرف از مردنه چرا زنده بمونیم‌. کاش...
کاترینا از ماهِ پرنور چشم می‌گیرد و با حالت سئوالی می‌پرسد:
-کاش؟
مارتین دستانش را جمع و جور می‌کند و دست به س*ی*نه نفسی بیرون می‌دهد.
-کاش می‌دونستم تو کی هستی؟ می‌دونم تمام این‌ها قسمت و سرنوشت نیست دلیل داره!
کاترینا چهره‌اش را جمع می‌کند و با ل*ب‌های غنچه‌ای سکوت می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید.
-می خواستم چیزی از تو بپرسم.
-می‌شنوم.
-تو مرد شنل پوش رو می‌شناسی؟
رنگ از رویش پرید گویا سطل آب یخ را بر تنش ریخته بودند.
-نمیدونم از چی داری صحبت می‌کنی!
-مردی که شنل...
کاترینا میان کلمات مارتین می‌پرد و با بهت به ماهی که روبه‌ریش تکمیل شده بود، چشم می‌دوزد. با مردمک لرزان به مارتین نگاه می‌کند.
-ساعت چنده؟
مارتین با حالت تعجب ابروهای زنجیره‌ایش را کشیده‌تر می‌کند، نگاهی به ساعت مچی چرمی در مچش می‌اندازد و با خونسردی می‌گوید:
-11:58
کاترینا سریع از سپر ماشین پایین می‌رود و در حالی که پالتویش را در دستانش چنگ زده بود لنگ‌لنگان سریع میان بوته، پشته‌ها قدم می‌زند.
مارتین خود را به کاترینا می‌رساند و در حالی که با حرف‌هایش سعی می‌کرد او را متوقف کند دنبال او راه می‌رفت.
کد:
 پارت_26



شب سردی بود. سردی نرم‌نرمک به استخوان نزدیک می‌شد و او را کم‌کم بی‌حس می‌کرد. در جاده زیر نور ماه هاله‌ای با حالت خنثی‌ای رانندگی می‌کرد.

کمی در افکار بی‌نهایت شناور در ذهنش که دانه‌به‌دانه در ذهنش چیره می‌شد، نگریست.

به چشمان دلگشای کاترینا به قدراتش!

ممکن بود انسان‌ها هم بتوانند همچین قدرتی را به دست آورند. بعید نبود.

کیهان هنوز هم پر از اتفاقات شگفت‌آور است!



او تصمیم گرفت امشب راجبه مرد شنل‌پوش از او سئوال کند گرچه کلی شک و تردید داشت‌، حتی فکر کردن به اینکه به چشمانش چشم بدوزد و از او سوال کند دشوار بود.

به محض رسیدن به ایستگاه اتوبوس، ماشین را متوقف کرد.

کاترینا هرگز راجبه محل سکونتش به مارتین چیزی نگفته بود و با او در مکان‌های مختلفی قرار می‌گذاشت تا مبادا نقاب از چهره‌‌ی حقیقی‌اش بیرون بزند.

مارتین در اوج تاریکی از ماشین بیرون می‌زند. کاترینا مقابل چراغ‌های ماشین قرار می‌گیرد و با لبخندی دلبرانه مارتین را به ظاهر چشم نوازش مهمان می‌کند.

مارتین مبهم به ظاهر زیبای کاترینا نگاهی نفس‌گیر می‌اندازد.

پوشش سیاهش لطافت و روشنی پوستش را نمایان‌تر می‌کرد. موهای براق و بلند آبشاریش ویران کننده‌ی زیبایی، دگرگون کننده‌ی شکافت باور احساس نسبت به مارتین بود.

مارتین چینی به ابرو می‌زند و با تحسین سری تکان می‌دهد‌.

-چقدر زیبا شدی!

کاترینا با حس غرورِ سردی که درونش موج می‌زد ابرویی بالا می‌دهد.

-می‌دونم.

مارتین خود را به در می‌رساند و کاترینا را راهنمایی می‌کند‌.

در تمام مدت حرفی بینشان رد و بدل نشد. تنها آهنگ‌های کلاسیک حرف‌هایشان را درون قلبش خفته‌تر می‌کرد.

به محض رسیدن به ویلایی که برای مراسم تدارک دیده بودند متوقف می‌شود.

مارتین و کاترینا در کنار هم وارد ویلا می‌شود. برخلاف تصورات مارتین، کاترینا به مرور به او نزدیک‌تر می‌شد و هر بار مارتین دست و پای خود را گم می‌کرد.

دست سردش را درون دستان مارتین فرو برد و در بین تمامی نگاه‌های دیگران سمت سالن قدم برداشتند.

این تصویر می‌توانست برای تمامی معلمان و دانش‌آموزان شوک برانگیز باشد!

همه‌ی مهمانان با لباس‌های براق و گران‌قیمت در ویلای زیبا مشغول هر کاری بودند، اما سادگی و زینت ظاهر کاترینا دربین تمامی آنها ستودنی بود. همانند ماه میان ستاره‌‌های بی‌کران فروزان بود. جانسون از فاصله‌ی دور مارتین را با نگاه‌هایش قورت می‌‌داد.

کنار میز گرد که با خوراکی‌ها و نو*شی*دنی‌ها تزئین شده بود، می‌ایستند و شاهد ر*ق*ص و شادی دیگران می‌شوند.

کاترینا نوازش‌وار دستان نحیفش را بر روی دستان مارتین می‌کشد که پیوسته نگاه‌های گنگ مارتین بیشتر می‌شود.

-حالت خوبه؟ ظاهراً جانسون زیادی عصبی به نظر میاد‌!

مارتین کمی کارواتش را شل می‌کند.

-خوبم، نمیدونم ممکنه از حضورم باشه، چون گفته بودم به مراسم نمیام. و اینکه اولین معلمی هستم که شریک دانش‌آموزش میشه، بنظرت عجیب نیست؟

کاترینا با خنده‌های شیرینی می‌گوید:

-حق باتوئه.

و سپس نگاهش را به ر*ق*ص و آواز خواندن دیگران چشم می‌دوزد، ملتمسانه دوباره رو برمی‌گرداند.

-میشه با هم برقصیم؟

-چی من و تو؟

-اهوم.

مارتین کمی به تته‌پته می‌کند و با کشان‌کشان پی در‌پی کاترینا خود را میان کسایی که با شریکشان می‌رقصیدند متوجه حضورش می‌شود.

(معلوم شد قدرتش از من خیلی بیشتره!)

از آنجایی که مارتین از هنر ر*ق*ص هیچ بی‌خبر بود، تنها خود را تکانی می‌داد و سعی می‌کرد قدم‌هایش را ثابت قرار بدهد و با کاترینا همراه شود.

دستش را در گودی کمر باریک و دست دیگرش را در لای انگشتان خوش فرمش تنظیم کرده بود و با آهنگ ملایم و آرامش‌بخش به چشمان کاترینا نگاه می‌کرد. دنیایی زیبایی را از دریچه‌ی چشمانش مشاهده می‌کرد‌.

چشمانش مسخ به معنای واقعی بود، حرف بسیار داشت اما هنوز که هنوز است سکوت می‌کرد چه موجودِ صبوری!

قطعا این سرد بودن چیز دیگری به دنبال داشت.

کاترینا کمی دست‌پاچه می‌شود و کمی از مارتین فاصله می‌گیرد و با عذرخواهی کوتاه به سمت میز گرد قدم‌های کوتاهی بر می‌دارد.

مارتین دنبال کاترینا می‌رود و دلیل یهویی رفتن را از او می‌پرسد.

-چی شده کاترینا حالت خوبه؟

تن سردش به یخچال قطبی تبدیل شده مارتین دستانش را از شانه‌های استخوانی‌اش برمی‌دارد و منتظر جواب از سمت کاترینا می‌شود.

-حالم خوبه مارتین کمی جو شلوغ حالم را بد می‌کند.

کاترینا با ابروهای گره خورده، نگاهی به اطراف می‌اندازد و با دیدن نگاه‌های متعجب ایان و دوستانش لبخند پررنگی را بر لبان ظریفش رسم می‌کند.

مارتین با اینکه متوجه پچ‌پچ دیگران می‌شود، خود را مشغول خوردن خوراکی‌ها می‌کند. مراسم کمی کسل‌تر می‌شود. مارتین و کاترینا بعد از گذشت مدتی از ویلای آقای جانسون بیرون می‌زنند و سوار ماشین می‌شوند، اما نزدیک‌های جنگل مارتین ماشین را متوقف می‌کند و به آسمانی که از سر و رویش ستاره می‌بارید، چشم می‌دوزند.

مارتین کتش را از تنش درمی‌آورد و بر روی سپر ماشین می‌نشیند. کاترینا نیز جفت مارتین می‌نشیند و به ستاره‌های نورافشان چشم می‌دوزد.

-تمام زندگیم با شمردن ستاره‌ها گذشت، نهایت زیبایی، شمردن بی‌نهایتی نجوم بود. کاش می‌شد یکی را پیش خودت نگه داشته باشی.

مارتین مانده بود میان حس گرم و حس سرد کاترینا نمی‌دانست، کدام را باور کند. حرف‌های گداخته که پو*ست از مغز را می‌کند یا سکوت در برابر همه!

بی‌حس بود، اما با احساس صحبت می‌کرد. مارتین حرف کاترینا را دنباله می‌گیرد و ادامه می‌دهد:

-مادرم همیشه می‌گفت هر انسانی زمان تولدش ستاره‌ای هم به همان روز و ساعت متولد می‌شود‌. و به مرور انسان میتونه ستاره‌اش را میان تمام ستاره‌ها تشخیص بده. و این شگفت انگیزترین پیدایشِ همزاده!

-مادرت درست میگه، انسان بودن زیباست ولی زیبایی کوتاه زیباتر از آلایش جاودانه‌س‌. کاش می‌تونستیم همانند انسان‌ها راحت بمیریم یا حداقل راحت زندگی کنیم و خوشی را حتی با کمترین ناچیز به قلب‌هایمان سرایت کنیم.

-انسان بودن سخته، مسئولیت‌ها سخت‌تره اگر همیشه حرف از مردنه چرا زنده بمونیم‌. کاش...

کاترینا از ماهِ پرنور چشم می‌گیرد و با حالت سئوالی می‌پرسد:

-کاش؟

مارتین دستانش را جمع و جور می‌کند و دست به س*ی*نه نفسی بیرون می‌دهد.

-کاش می‌دونستم تو کی هستی؟

می‌دونم تمام این‌ها قسمت و سرنوشت نیست دلیل داره!

کاترینا چهره‌اش را جمع می‌کند و با ل*ب‌های غنچه‌ای سکوت می‌کند و دیگر چیزی نمی‌گوید.

-می خواستم چیزی از تو بپرسم.

-می‌شنوم.

-تو مرد شنل پوش رو می‌شناسی؟

رنگ از رویش پرید گویا سطل آب یخ را بر تنش ریخته بودند.

-نمیدونم از چی داری صحبت می‌کنی!

-مردی که شنل...

کاترینا میان کلمات مارتین می‌پرد و با بهت به ماهی که روبه‌ریش تکمیل شده بود، چشم می‌دوزد. با مردمک لرزان به مارتین نگاه می‌کند.

-ساعت چنده؟

مارتین با حالت تعجب ابروهای زنجیره‌ایش را کشیده‌تر می‌کند، نگاهی به ساعت مچی چرمی در مچش می‌اندازد و با خونسردی می‌گوید:

-11:58

کاترینا سریع از سپر ماشین پایین می‌رود و در حالی که پالتویش را در دستانش چنگ زده بود لنگ‌لنگان سریع میان بوته، پشته‌ها قدم می‌زند.

مارتین خود را به کاترینا می‌رساند و در حالی که با حرف‌هایش سعی می‌کرد او را متوقف کند دنبال او راه می‌رفت.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_27

-دنبالم نیا.
-می‌شه حداقل بگم چرا همچین رفتار عجیبی می‌کنی، حرف بدی زدم حالت خوبه؟ چی شده!؟
-فقط از من دور شو به نفعته.
کاترینا می‌ایستد و کفش‌های پاشنه‌دارش که به پاهایش می‌زند را می‌کَند. مارتین بازویش را می‌گیرد و او را به سمت خودش می‌کشد، نگاه‌ها به هم برخورد کرد و با همان فاصله‌ی اندک نفس‌ها جابه جا می‌شد.
چشمان کاترینا درحالی که به مارتین چشم دوخته بود، با پلکی به رنگ کهربائی پرجلوه متحول شد. گونه‌هایش به حالت استخوانی فرم گرفت و نوک دندان‌هایش ناخوداگاه تیز شد و از هر گوشه‌های ل*بش، نیش‌های خفناکی رشد کرد.
درست مثل فیلم‌ها همچی برای او مجسم شد.
مارتین دستش را از بازویش کشید و کمی به سمت عقب فاصله گرفت و با ترس شاهد حالات وحشیانه و بی‌اراده‌ی کاترینا شد.
لحظه‌ای گریخت، کاترینا اوج تاریکی غرش عجیبی کرد، که مارتین سریع به سمت عقب قدم برداشت و سعی کرد خود را به ماشین برساند. اما چشمانش شاهد چیزی بود که به ذهنش هم خطور نمی‌کرد!
حال روبه روی او جگوار سیاه بود! جگواری با چشمانی همچون طلوع آفتاب فروغ و دیدنی؛ مردمک‌های تنگش لابه لای نور دیده نمی‌شد.
غرش و فریاد سهمگینش چهارستون اندام مارتین را فرو ریخته بود. هراسان‌ سمت ماشین پا تیز کرد و وارد آن شد. از شیشه‌ی ماشین جگوار نسبتا بزرگی را مشاهده می‌کرد.
آن شب کذایی باز هم تکرار شده بود.
(چطور ممکن است!؟ کاترینا، اون مثل گرگینه‌ها در داستانها تبدیل به یک حیوان درنده شده بود. مگر ممکن است؟! آن جگوار ... نه، نه قطعا ممکن نیست!)

مارتین تا سحر چشم بر هم نگذاشته بود، از همان واپسین که خود را به ماشین رسانده بود، جثه‌ی تنومند آن موجود را ندید.
تا خودِ صبح به فکر فرو رفته بود و به سوال‌های بی‌جواب و به نگاه‌های بی‌حس به آ*غ*و*ش‌های بی‌پناه غوطه‌ور شده بود.
کاترینا چه بود؟! مگر می‌شود به یک حالت تبدیل به یک موجودی شود مثل همان موجودی که آن شب را برایش شوم و منحوس کرده بود.
چرا مگر گناهش چه بود؟ گناه مارتین با این اتفاقات حیران و سرگشته چه بود؟
پرتو نور با رقصی ملایم میان تاریکی برصحنه‌ی زمین به پا بندهای طلایی رنگ درخشان شد. مارتین چهره‌ی آشفته‌اش را درون آینه دید زد، انگار صد سال بود که پیر شده است. میان صدای برگ‌هایی که باد حریص، آن‌ها را به هر طرف می‌کشاند و غار‌غار پرخبر کلاغ‌ها، صدای گریه‌ی زنانه‌ای پیچید.
مارتین در ماشین را آرام باز کرد و ب*دن سست و بی‌روحش را به سمت صدای آشنایی که دلش را به درد وادار کرده بود کشاند. تا اینکه متوجه شد این صدا متعلق به کاتریناست؛ که بر روی برگ‌های خشک نشسته بود و زانو ب*غ*ل کرده اشک می‌ریخت. و باد ساز حزنی را همراه هق هق‌ش می‌نواخت. مارتین پشت سر او قرار گرفته بود وقتی کاترینا متوجه حضور او شد از اشک ریختن دست کشید و لباس پاره پوره‌اش را بر تن استخوانی‌اش جمع و جور می‌کرد. با صدای گرفته و خش‌دار گفت:
-منو تنها بزار.
مارتین پاهایش را بر برگ‌ها می‌گذاشت وهر کدام را با نوایی له می‌کرد. سمت ‌کاترینا رفت. پالتوی کرم رنگش را، بلندش را بر شانه‌های کاترینا گذاشت و کنارش نشست.
درحالی که صد علامت سئوال درون مغزش فعال بودند، انگشتانش را به بازی گرفت و با سکوت گه‌گاهی چهره‌ی پژمرده‌ی کاترینا را بر‌انداز می‌کرد. آرایش زیبای دیشب بر چهره‌ش آب شده بود و چهره‌اش را بی‌حال و خسته نشان می‌داد.

-با اینکه نمیدونم تو چه اعجوبه‌ای هستی ولی به همین راحتی جا نمی‌زنم. بهتره برگردی خونه، تو ماشین منتظرتم.
مارتین سمت ماشین رفت و منتظر کاترینا نشسته بود، که بعد از دقایقی کاترینا وارد ماشین شد.
سکوت دیگر مخوف به نظر می‌آمد، هرچند بهترین چاره بود. کاترینا خود را درون پالتوی خوش بوی مارتین پیچاند و آرام سرش را بر شیشه تکیه کرده بود. مارتین نگران به حال کاترینا رانندگی می‌کرد گرچه سخت بود ولی باید تحمل کرد.
***
از کوچه پس کوچه‌ها‌ی شهر که رد شدم...
چشم‌های سرگردان برای لحظه‌ای به من خیره می‌شدند.
نگاه‌ها اوج شگفت و بهت بر کاسه‌ی خونی می‌چرخید.
مردمک لغزش فرومایه حرف‌ها داشت.
به راستی در آن زمان کم چی می‌گفتند!؟
-چه زیباست!
-چه زشت است!
-چه کفش‌های زیبایی!
-چه چشمان مرموزی!
همه اینها تنها با عبور کوتاه از بین مردمان خسته ذهن بود.
بگذار هرچه بخواهند بگویند. آنها چه می دانند درون من شیطانی نهفته یا فرشته‌‌ای گمشده؟!
مارتین بعد از برگشتنش از کتابخانه به خانه که رسید خود را روی کاناپه‌ی گرم گوشه سالن ولو کرد. چند روزی بود که بی خبری‌اش از کاترینا به مرور نگران کنندتر می‌شد.
نه به مدرسه می‌آمد و نه جواب تلفن‌ خانگی را می‌داد.
صدای تقه خوردن، در خانه پیچید مارتین با بی‌حوصلگی و فرط خستگی از جایش بلند شد و در خانه را باز کرد.
اما با دیدن زنی تقریبا میان‌سال جا خورد.
شناختی از او نداشت و اولین باری بود که او را می‌دید!
-شما؟
آن زن بی‌اعتنا به حرف‌های مارتین وارد خانه شد و روی کاناپه‌ی سرخ رنگ مخملی نشست و پا روی پا گذاشت.
-کارلایل چارِل، سرپرست کاترینا.
مارتین سکوتی کرد درحالی که ایستاده بود با حالتی خنثی نگاهش را بر کارلایل دوخت.
-اتفاقی برای کاترینا افتاده؟
-نه، ولی می‌خوام دورو ورش آفتابی نشی به نفعته.
-چرا؟
کارلایل قیافه‌ی عبوسی می‌گیرد و از جایش بلند می‌شود و درحالی که نزدیک مارتین می‌شد، با چشمان ترس‌آورش تهدید را به نمایش گذاشته بود.
-چون ممکنه یه وعده غذایی من باشی.
مارتین با حرص پوزخندی می‌زند و در ادامه می‌پرسد:
-کاترینا این رو از من خواست؟
-اسمش رو فراموش کن و به زندگیت بچسب دونستن این حرف‌ها برای تو زیادی سنگینه.
کد:
-دنبالم نیا.

-میشه حداقل بگم چرا همچین رفتار عجیبی می‌کنی، حرف بدی زدم حالت خوبه؟ چی شده!؟

-فقط از من دور شو به نفعته.

کاترینا می‌ایستد و کفش‌های پاشنه‌دارش که به پاهایش می‌زند را می‌کَند. مارتین بازویش را می‌گیرد و او را به سمت خودش می‌کشد، نگاه‌ها به هم برخورد کرد و با همان فاصله‌ی اندک نفس‌ها جابه جا می‌شد.

چشمان کاترینا درحالی که به مارتین چشم دوخته بود، با پلکی به رنگ کهربائی پرجلوه متحول شد. گونه‌هایش به حالت استخوانی فرم گرفت و نوک دندان‌هایش تیز شد و از هر گوشه‌های ل*بش، نیش‌های خفناکی رشد کرد.

درست مثل فیلم‌ها همچی برای او مجسم شد.

مارتین دستش را از بازویش کشید و کمی به سمت عقب فاصله گرفت و با ترس شاهد حالات وحشیانه و بی‌اراده‌ی کاترینا شد.

لحظه‌ای گریخت، کاترینا اوج تاریکی غرش عجیبی کرد، که مارتین سریع به سمت عقب قدم برداشت و سعی کرد خود را به ماشین برساند. اما چشمانش شاهد چیزی بود که به ذهنش هم خطور نمی‌کرد!

حال روبه روی او جگوار سیاه بود! جگواری با چشمانی همچون طلوع آفتاب فروغ و دیدنی ؛ مردمک‌های تنگش لابه لای نور دیده نمی‌شد.

غرش و فریاد سهمگینش چهارستون اندام، مارتین را فرو ریخته بود. هراسان‌ سمت ماشین پا تیز کرد و وارد آن شد. از شیشه‌ی ماشین جگوار نسبتا بزرگی را مشاهده می‌کرد.

آن شب کذایی باز هم تکرار شده بود.

(چطور ممکن است!؟ کاترینا، اون مثل گرگینه‌ها در داستانها تبدیل به یک حیوان درنده شده بود. مگر ممکن است؟! آن جگوار ... نه، نه قطعا ممکن نیست!)

مارتین تا سحر چشم بر هم نگذاشته بود، از همان واپسین که خود را به ماشین رسانده بود، جثه‌ی تنومند آن موجود را ندید.

تا خودِ صبح به فکر فرو رفته بود و به سوال‌های بی‌جواب و به نگاه‌های بی‌حس به آ*غ*و*ش‌های بی‌پناه غوطه‌ور شده بود.

کاترینا چه بود؟! مگر می‌شود به یک حالت تبدیل به یک موجودی شود مثل همان موجودی که آن شب را برایش شوم و منحوس کرده بود.

چرا مگر گناهش چه بود؟ گناه مارتین با این اتفاقات حیران و سرگشته چه بود؟

پرتو نور با رقصی ملایم میان تاریکی برصحنه‌ی زمین به پا بندهای طلایی رنگ درخشان شد. مارتین چهره‌ی آشفته‌اش را درون آینه دید زد، انگار صد سال بود که پیر شده است.

میان صدای برگ‌هایی که باد حریص، آن‌ها را به هر طرف می‌کشاند و غار‌غار پرخبر کلاغ‌ها، صدای گریه‌ی زنانه‌ای پیچید.

مارتین در ماشین را آرام باز کرد و ب*دن سست و بی‌روحش را به سمت صدای آشنایی که دلش را به درد وادار کرده بود کشاند. تا اینکه متوجه شد این صدا متعلق به کاتریناست؛ که بر روی برگ‌های خشک نشسته بود و زانو ب*غ*ل کرده اشک می‌ریخت. و باد ساز حزنی را همراه هق هق‌ش می‌نواخت. مارتین پشت سر او قرار گرفته بود وقتی کاترینا متوجه حضور او شد از اشک ریختن دست کشید و لباس پاره پوره‌اش را بر تن استخوانی‌اش جمع و جور می‌کرد. با صدای گرفته و خش‌دار گفت:

-منو تنها بزار.

مارتین پاهایش را بر برگ‌ها می‌گذاشت وهر کدام را با نوایی له می‌کرد. سمت ‌کاترینا رفت. پالتوی کرم رنگش را، بلندش را بر شانه‌های کاترینا گذاشت و کنارش نشست.

درحالی که صد علامت سئوال درون مغزش فعال بودند، انگشتانش را به بازی گرفت و با سکوت گه‌گاهی چهره‌ی پژمرده‌ی کاترینا را بر‌انداز می‌کرد. آرایش زیبای دیشب بر چهره‌ش آب شده بود و چهره‌اش را بی‌حال و خسته نشان می‌داد.



-با اینکه نمیدونم تو چه اعجوبه‌ای هستی ولی به همین راحتی جا نمی‌زنم. بهتره برگردی خونه، تو ماشین منتظرتم.

مارتین سمت ماشین رفت و منتظر کاترینا نشسته بود، که بعد از دقایقی کاترینا وارد ماشین شد.

سکوت دیگر مخوف به نظر می‌آمد، هرچند بهترین چاره بود. کاترینا خود را درون پالتوی خوش بوی مارتین پیچاند و آرام سرش را بر شیشه تکیه کرده بود. مارتین نگران به حال کاترینا رانندگی می‌کرد گرچه سخت بود ولی باید تحمل کرد.

***(از کوچه پس کوچه‌ها‌ی شهر که رد شدم...

چشم‌های سرگردان برای لحظه‌ای به من خیره می‌شدند.

نگاه‌ها اوج شگفت و بهت بر کاسه‌ی خونی می‌چرخید.

مردمک لغزش فرومایه حرف‌ها داشت.

به راستی در آن زمان کم چی می‌گفتند!؟

-چه زیباست!

-چه زشت است!

-چه کفش‌های زیبایی!

-چه چشمان مرموزی!

همه اینها تنها با عبور کوتاه از بین مردمان خسته ذهن بود.

بگذار هرچه بخواهند بگویند. آنها چه می دانند درون من شیطانی نهفته یا فرشته‌‌ای گمشده؟!

....

مارتین بعد از برگشتنش از کتابخانه به خانه که رسید خود را روی کاناپه‌ی گرم گوشه سالن ولو کرد. چند روزی بود که بی خبری‌اش از کاترینا به مرور نگران کنندتر می‌شد.

نه به مدرسه می‌آمد و نه جواب تلفن‌ خانگی را می‌داد.

صدای تقه خوردن ، در خانه پیچید مارتین با بی‌حوصلگی و فرط خستگی از جایش بلند شد و در خانه را باز کرد.

اما با دیدن زنی تقریبا میانسال جا خورد.

شناختی از او نداشت و اولین باری بود که او را می‌دید!

-شما؟

آن زن بی‌اعتنا به حرف‌های مارتین وارد خانه شد و روی کاناپه‌ی سرخ رنگ مخملی نشست و پا روی پا گذاشت.

-کارلایل چارِل، سرپرست کاترینا.

مارتین سکوتی کرد درحالی که ایستاده بود با حالتی خنثی نگاهش را بر کارلایل دوخت.

-اتفاقی برای کاترینا افتاده؟

-نه، ولی می‌خوام دورو ورش آفتابی نشی به نفعته.

-چرا؟

کارلایل قیافه‌ی عبوسی می‌گیرد و از جایش بلند می‌شود و درحالی که نزدیک مارتین می‌شد، با چشمان ترس‌آورش تهدید را به نمایش گذاشته بود.

-چون ممکنه یه وعده غذایی من باشی.

مارتین با حرص پوزخندی می‌زند و در ادامه می‌پرسد:

-کاترینا این رو از من خواست؟

-اسمش رو فراموش کن و به زندگیت بچسب دونستن این حرف‌ها برای تو زیادی سنگینه.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_28

-ممکن نیست این حرف‌ها از ز*ب*ون اون باشه!
کارلایل نزدیک مارتین شد تا حدی که می‌توانست قدرتش را به راحتی برای او اثبات کند؛ اما تنها نفسی بیرون داد و با خونسردی گفت:
-بهتره رابطت رو با کاترینا قطع کنی وگرنه...

مکثی کرده و با تحکم ادامه داد:
-موجود وحشی رو توی کابوست پرورش می‌دم که هیچوقت تصویر وحشتناکش از ذهنت بیرون نمیره تا حدی که بقیه‌ی عمرت رو توی تیمارستان‌ها بگذرونی نظرت چیه؟
-کارم از این حرف‌ها گذشته خانم چارل.
کارلایل پوزخندی می‌زند و خود را سمت در خروجی رساند، اما با دیدنِ شخص مورد نظر مقابل چشمانش به وجد آمد و زیر ل*ب گفت:
-کاترینا! تو اینجا چه‌کار می‌کنی دخترم!؟
کاترینا از سر خشم چهره‌اش درهم رفت و رنگ عبوس بودن را شکل گرفته بود. مشتی کرد و با دندان‌هایی که صدای آزار دهنده‌ای را به گوش می‌رساند، نزدیک کارلایل شد و با صدای دورگه‌ای گفت:
-به چه حقی این کارو کردی؟
کارلایل لبخند ساختی بر کنج ل*ب‌هایش داد و سعی کرد تن لرزانش را کمی کنترل کند.
در همه حال کاترینا قدرتمندتر از کارلایل بود!
-من فقط می‌خواستم تو رو از خطر دور کنم...این پسر...این پسر برای تو خطرناکه!
مارتین گنگ در افکارش خود را مجسم کرد. مگر نقش او در این مبارزه چه بود!؟ که وجودش باعث خطر می‌شد که کارلایل را نگران و برای کاترینا موقعیت خطرناکی می‌ساخت! کاترینایی که برایش فرق کرده بود. بعد از کلی تحلیل کردن و فکر کردن شبانه، نسبت به کاترینا حس دیگری را برایش متولد شده بود. کاترینا پس از حرف کارلایل قهقه‌ای زد، جوری‌که خنده‌ی حرصی ستون ب*دن کارلایل را لرزاند.
این دختر ترسناک و در عین‌حال لطیف‌ترین موجودی بود!
دستش را میان مچ کارلایل کشید و تهدیدوار به او نزدیک شد.
-دیگه به کار‌های من دخالت نکن خانم چارل.
کارلایل تنها سر تکان داد و محل را سریع ترک کرد، اما قبل از رفتن چیزی گفت:
صدای لرزانش را کمی بالا برد و هشدار داد:
-به زودی خطر رو می‌بینید، توماس دست از سر شما بر نمی‌داره!
و با قیافه‌ی محزونی خود را سمت ماشینش کشاند و سریع از آن‌جا دور شد.
مارتین نگاهی به کاترینا انداخت. گویا کاترینا بدون حرفی قصد رفتن داشت، اما مارتین شجاعت پیدا کرده بود او این بار بازویش را محکم گرفت و او را متوقف کرد.
-توماس کیه؟
کاترینا بازویش را از دستان زمخت مارتین کشید و خمی به ابرویش داد.
دست به س*ی*نه به گل‌های خوش رنگ در باغچه زل زده بود.
-جوابم رو بده کاترینا.
-به زودی می‌فهمی.
دستانش را درون جیب پیراهن خاکستری رنگش فرو برد و آهسته در محیط کوچک خانه قدم زد.
مارتین درحالی که هراس داشت و قلبش از شدت ترس محکم می‌تپید اما سکوت کرد.
-همون مرد شنل پوشِ!؟
کاترینا با چشمانی که از آن بی‌حسی می‌بارید، سمت مارتین برگشت و دستانش را بر شانه‌های مارتین گذاشت.
-بهتره زیاد فکر نکنی مارتین.
مارتین چشمانش را محکم بهم فشرد و کمی از کاترینا فاصله گرفت.
-کی قراره همچی برام روشن بشه؟!
-به زودی.
کاترینا دوباره نزدیک شد و موهای آشفته‌ی مارتین را از چهره‌ی بشاشش کنار زد‌. دیدن رگ‌های آبی رنگ دستان نحیف کاترینا اوج احساس بود.
کاترینا دنیای احساس بود، اما گاهی بهتر بود نقاب بی‌حسی و وحشی را بر چهره‌اش به تصویر بکشد.
-نامه‌ای از طرف گاتیلدا به دستم رسیده، اون قراره تا چند روز دیگه به اینجا بیاد و من به دیدن اون برم.
مارتین تنها سری تکان داد و دستان کاترینا را فشرد و گفت:
-من هم با تو میام.
کاترینا می‌خواست اعتراضی کند اما مارتین فوران مانع شد و برای همسفر شدن با او پافشاری کرد.
کاترینا با نفس‌نفس زدن آرامی، خود را در ب*غ*ل مارتین جا داد‌، آغوشی از ج*ن*س عشق!
***
انگشتانی که از او مایع سرخی چکه می‌کرد، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. سالن همواره تار و تاریک بود. تنها صدای خنده و جیغ همزمان شروع می‌شد.
هر چقدر فرار می‌کرد صدا نزدیک‌تر می‌شد.
این مدرسه به استخری خون‌آلود و بوی تهوع‌آور تبدیل شده بود، سرهای از تن جدا شده‌ی دانش‌آموزان آن هم سرانی خندان!
وحشت را هم‌چون گردباد همه را به سمت خود می‌کشید و در آخر به کورترین نقطه دور می‌کرد. دستانی از هر طرف پاهایش را می‌گرفتند و مانع رفتنش می‌شدند.
با فریادی خود را فراری می‌داد اما صدای بم آن موجود باز هم همراه او بود.
برای نجاتِ جانش وارد یکی از کلاس‌ها می‌شود. همه‌جا تاریک بود و تشخیص هیچ‌چیزی را برایش غیرممکن ساخته بود، تا اینکه نفس‌هایی گرم به صورتش برخورد کرد. صدای خنده‌ی ریز او را از درون می‌کشت. خنده‌هایی مثل خنده‌‌های تلخ دلقک دیوانه! بدنش از شدت ترس همچون فلز گداخته شده بود و تحمل این حجم از وحشت را نداشت.
تپش قلبش بر ححسب زمان کمتر و کمتر می‌شد، چیزی را حس کرد که به بدنش برخورد می‌کرد، صدای بهم زدن کبریت نزدیک بود؛ تا اینکه چوب شعله‌ور شد و به شمعی کوچک کشیده شد. شمع از میز به سمت بالا کشیده شد و چهره‌ای مرعوب نمایان شد!
دندان‌های تیز و انشعاب‌دا‌ر به رنگ زرد با لعابی خونین، را به لبخند ترسیم کرد، اندکی نور نیمه جانِ شمع گوشه‌های شکافته‌ شده‌ی ل*بش را نشان می‌داد. بینی از جا کنده شده و چشمانی بزرگ با مردمکی تیره رنگ، بسیار دلهره‌آور بود.
مارتین هراسان به سمت عقب پا تند کرد، اما بر زمین افتاد. شمع از دست آن موجود افتاد، اما هنوز هم شعله‌هایش در حال تقلا برای روشن ماندن بود. در همین حین دست کودکی به سمت نور کشیده شد و شمعدان فلزی را از پارکت قدیمی چوبی بلند کرد، دختربچه‌ای شمع را بلند کرد و او را نزدیک چهره‌ی محزونش کرد. لباس سفید و موهای بسیار بلندش که به کف زمین می‌خورد، تصور چیز دیگری را به تابلو می‌کشید. سفیدی چشمانش همانند موهایش سیاه بود و میان ل*ب‌هایش قطرات خون می‌چکید.
سرش را کج کرد و با صدای ظریف بچگانه گفت:
-سلام مارتین منم اطلس.
مارتین از شدت حیرت هینی کرد و با چشمانی گشاد به چثه‌ی روبه رویش می‌نگرید. قدمی سمت عقب برداشت و با شتاب از روی تخت اتاقش به کف زمین افتاده بود.
بازهم خواب بود!
سری چرخاند کسی نبود کمی نفس نفس زنان، میخکوب شده بود، دست لرزانش را به سمت لیوان بلورین کشاند، و آب را یک نفس سر کشید‌. صدای منظم تیک‌تاک ساعت تمرکزش را از دست داد بود.
- باز یه خواب عجیب دیگه! کاش مسکنی برای این درد داشتم.
صورتش را میان دستانش قاب کرده بود و خود را در آینه دید می‌زد. و با تعجب اسمش را بر زبان آورد.
- چه دختر عجیبی، موهای نرم و بلندش، لباس چرکین تور تور عروسکیش، همه‌ی جزئیات دخترک متناسب با رویا بود.
الان دو نفر همزمان سر از این قصه در‌آوردند.
توماس و آن، آن و توماس!
پیری خرف و کودکی رعنا.
***
-بفرمائید سفارشتون، نوش‌جان.
جک مدادم پشت سر هم بر کتف مارتین ضربه‌ای می‌زند و به در خروجی اشاره می‌کرد.
مارتین سری به عقب برمی‌گرداند و درحالی که از او دلیل صدا کردنش را بپرسد، کاترینا را از فاصله‌ای کوتاه دید.
پیش‌بندش را باز کرد و با خوش‌رویی سمت کاترینا رفت.
برخلاف تصورش کاترینا نزدیک او شد و او را بی‌هوا در مقابل مشتریان، ب*غ*ل کرد.
و با ظاهر خجالت زده و گونه‌های سرخ، روی صندلی نشست.
-حالت خوبه؟
-نه، حالم خوب نیست کابوس‌ها هر بار برام عجیب‌تر شدن. جوری که با واقعیت عجین شدن.
-کابوس!؟
مارتین خود را بر کرسی نشاند و با اخمی به مرکز میز گرد چشم دوخت.
-خواب دختربچه رو می‌بینم، ظاهرا من رو خیلی می‌شناسه درحالی که درون اون یه هیولاست ولی ظاهر معصومی داره‌.
کاترینا درحالی که از حرف‌های مارتین سر در نیاورده بود‌، اما سعی کرد پر رنگتر به این واقعه بنگرد.
-دختربچه!؟ چقدر عجیبه! اما تو نگران نباش قراره با گاتیلدا صحبت کنم.
دستش را بر مشت مارتین نزدیک کرد و فشار کوچکی داد.
-تنهایی!؟
-همراه با ایلیا و جاسبر می‌رم، اون‌ها کمکم می‌کنند.
مارتین دوباره حس لجباز بودنش گل کرد و با تحکم گفت:
-من هم میام.
-اما تو نمی‌تونی بیای ممکنه برات خطری بیوفته.
-مهم نیست.
مارتین از جایش بلند شد و اخمش را عمیق‌تر جلوه داد.
-میرم ژاکتم رو بپوشم بعدش باهم می‌ریم.
سمت جک رفت و از او خواست که به لارا خبر دهد، ممکن است؛ چند ساعتی دیرتر به خانه بیاید.
هر دور از کافه بیرون زدند و سریع سوار ماشین شدند.
مارتین درحالی که به مسیر چشم دوخته بود، اما بارها به آن دختر خواب‌هایش فکر می‌کرد. به زودی همچی برای او روشن خواهد ‌شد.
ساعت‌ها رانندگی می‌کرد و کم‌کم از شهر خارج می‌شدند.
ابر سنگینی‌اش را بر آسمان انداخت و به سختی با ملایمت باد می‌گذشت. هوای مه‌آلود عبور از جاده را کمی دشوار‌تر می‌کرد.
-همين‌جا متوقف شو.
هر دو از ماشین بیرون زدند کاترینا نزدیک درختان شد. نگاهی به عقب انداخت و با حس دلیرانه مارتین را فرا خواند. هر دو به دل جنگل رفتند و در لابه لای انبوه برگ درختان محو می‌شدند. حس و حال عجیب کمی بیم و وحشت را در دل ته‌نشین می‌کرد.
صدای پر زدن پرندگان و جغدها و بوی نم‌خاک خفته بر زمین جنگل را به معنای واقعی محسوس می‌کرد.
کد:
پارت_28



-ممکن نیست این حرف‌ها از ز*ب*ون اون باشه!

کارلایل نزدیک مارتین شد تا حدی که می‌توانست قدرتش را به راحتی برای او اثبات کند؛ اما تنها نفسی بیرون داد و با خونسردی گفت:

-بهتره رابطت رو با کاترینا قطع کنی وگرنه..

مکثی کرده و با تحکم ادامه داد:

-موجود وحشی رو توی کابوست پرورش می‌دم که هیچوقت تصویر وحشتناکش از ذهنت بیرون نمیره تا حدی که بقیه‌ی عمرت رو توی تیمارستان‌ها بگذرونی نظرت چیه؟

-کارم از این حرف‌ها گذشته خانم چارل.

کارلایل پوزخندی می‌زند و خود را سمت در خروجی رساند،، اما با دیدنِ شخص مورد نظر مقابل چشمانش به وجد آمد و زیر ل*ب گفت:

-کاترینا... تو اینجا چه‌کار می‌کنی دخترم!؟

کاترینا از سر خشم چهره‌اش درهم رفت و رنگ عبوس بودن را شکل گرفته بود. مشتی کرد و با دندان‌هایی که صدای آزار دهنده‌ای را به گوش می‌رساند، نزدیک کارلایل شد و با صدای دورگه‌ای گفت:

-به چه حقی این کارو کردی؟

کارلایل لبخند ساختی بر کنج ل*ب‌هایش داد و سعی کرد تن لرزانش را کمی کنترل کند.

در همه حال کاترینا قدرتمندتر از کارلایل بود!

-من فقط می‌خواستم تو رو از خطر دور کنم...این پسر...این پسر برای تو خطرناکه!

مارتین گنگ در افکارش خود را مجسم کرد. مگر نقش او در این مبارزه چه بود!؟ که وجودش باعث خطر می‌شد. که کارلایل را نگران می‌کرد وبرای کاترینا خطر می‌ساخت! کاترینایی که برایش فرق کرده بود. بعد از کلی تحلیل کردن و فکر کردن شبانه، نسبت به کاترینا حس دیگری را برایش متولد شده بود. کاترینا پس از حرف کارلایل قهقه‌ای زد، جوری‌که خنده‌ی حرصی ستون ب*دن کارلایل را لرزاند.

این دختر ترسناک و در عین‌حال لطیف‌ترین موجودی بود!

دستش را میان مچ کارلایل کشید و تهدیدوار به او نزدیک شد.

-دیگه به کار‌های من دخالت نکن خانم چارل.

کارلایل تنها سر تکان داد و محل را سریع ترک کرد، اما قبل از رفتن چیزی گفت:

صدای لرزانش را کمی بالا برد و هشدار داد:

-به زودی خطر رو می‌بینید، توماس دست از سر شما بر نمی‌داره!

و با قیافه‌ی محزونی خود را سمت ماشینش کشاند و سریع از آن‌جا دور شد.

مارتین نگاهی به کاترینا انداخت. گویا کاترینا بدون حرفی قصد رفتن داشت، اما مارتین شجاعت پیدا کرده بود او این بار بازویش را محکم گرفت و او را متوقف کرد.

-توماس کیه؟

کاترینا بازویش را از دستان زمخت مارتین کشید و خمی به ابرویش داد.

دست به س*ی*نه به گل‌های خوش رنگ در باغچه زل زده بود.

-جوابم رو بده کاترینا.

-به زودی می‌فهمی.

دستانش را درون جیب پیراهن خاکستری رنگش فرو برد و آهسته در محیط کوچک خانه قدم زد.

مارتین درحالی که هراس داشت و قلبش از شدت ترس محکم می‌تپید اما سکوت کرد.

-همون مرد شنل پوشِ!؟

کاترینا با چشمانی که از آن بی‌حسی می‌بارید، سمت مارتین برگشت و دستانش را بر شانه‌های مارتین گذاشت.

-بهتره زیاد فکر نکنی مارتین.

مارتین چشمانش را محکم بهم فشرد و کمی از کاترینا فاصله گرفت.

-کی قراره همچی برایم روشن بشه؟!

-به زودی.

کاترینا دوباره نزدیک شد و موهای آشفته‌ی مارتین را از چهره‌ی بشاشش کنار زد‌. دیدن رگ‌های آبی رنگ دستان نحیف کاترینا اوج احساس بود.

کاترینا دنیای احساس بود، اما گاهی بهتر بود نقاب بی‌حسی و وحشی را بر چهره‌اش به تصویر بکشد.

-نامه‌ای از طرف گاتیلدا به دستم رسیده، اون قراره تا چند روز دیگه به اینجا بیاد و من به دیدن اون برم.

مارتین تنها سری تکان داد و دستان کاترینا را فشرد و گفت:

-من هم با تو میام.

کاترینا می‌خواست اعتراضی کند اما مارتین فوران مانع شد و برای همسفر شدن با او پافشاری کرد.

کاترینا با نفس‌نفس زدن آرامی، خود را در ب*غ*ل مارتین جا داد‌، آغوشی از ج*ن*س عشق!

***

انگشتانی که از او مایع سرخی چکه می‌کرد، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. سالن همواره تار و تاریک بود. تنها صدای خنده و جیغ همزمان شروع می‌شد.

هر چقدر فرار می‌کرد صدا نزدیک‌تر می‌شد .

این مدرسه به استخری خون‌آلود و بوی تهوع‌آور تبدیل شده بود، سرهای از تن جدا شده‌ی دانش‌آموزان آن هم سرانی خندان!

وحشت را هم‌چون گردباد همه را به سمت خود می‌کشید و در آخر به کورترین نقطه دور می‌کرد. دستانی از هر طرف پاهایش را می‌گرفتند و مانع رفتنش می‌شدند.

با فریادی خود را فراری می‌داد اما صدای بم آن موجود باز هم همراه او بود.

برای نجاتِ جانش وارد یکی از کلاس‌ها می‌شود. همه‌جا تاریک بود و تشخیص هیچ‌چیزی را برایش غیرممکن ساخته بود، تا اینکه نفس‌هایی گرم به صورتش برخورد کرد. صدای خنده‌ی ریز او را از درون می‌کشت. خنده‌هایی مثل خنده‌‌های تلخ دلقک دیوانه! بدنش از شدت ترس همچون فلز گداخته شده بود و تحمل این حجم از وحشت را نداشت.

تپش قلبش به زمان کمتر و کمتر می‌شد، چیزی را حس کرد که به بدنش برخورد می‌کرد، صدای بهم زدن کبریت نزدیک بود؛ تا اینکه چوب شعله‌ور شد و به شمعی کوچک کشیده شد. شمع از میز به سمت بالا کشیده شد و چهره‌ای مرعوب نمایان شد!

دندان‌های تیز و انشعاب‌دا‌ر به رنگ زرد با لعابی خونین، را به لبخند ترسیم کرد، اندکی نور نیمه جانِ شمع گوشه‌های شکافته‌ شده‌ی ل*بش را نشان می‌داد. بینی از جا کنده شده و چشمانی بزرگ با مردمکی تیره رنگ، بسیار دلهره‌آور بود.

مارتین هراسان به سمت عقب پا تند کرد، اما بر زمین افتاد. شمع از دست آن موجود افتاد، اما هنوز هم شعله‌هایش در حال تقلا برای روشن ماندن بود. در همین حین دست کودکی به سمت نور کشیده شد و شمعدان فلزی را از پارکت قدیمی چوبی بلند کرد، دختربچه‌ای شمع را بلند کرد و او را نزدیک چهره‌ی محزونش کرد. لباس سفید و موهای بسیار بلندش که به کف زمین می‌خورد، تصور چیز دیگری را به تابلو می‌کشید. سفیدی چشمانش همانند موهایش سیاه بود و میان ل*ب‌هایش قطرات خون می‌چکید.

سرش را کج کرد و با صدای ظریف بچگانه گفت:

-سلام مارتین منم اطلس.

مارتین از شدت حیرت هینی کرد و با چشمانی گشاد به چثه‌ی روبه رویش می‌نگرید. قدم‌ی سمت عقب برداشت و با شتاب از روی تخت اتاقش به کف زمین افتاده بود.

بازهم خواب بود!

سری چرخاند کسی نبود کمی نفس نفس زنان، میخکوب شده بود، دست لرزانش را به سمت لیوان بلورین کشاند، و آب را یک نفس سر کشید‌. صدای منظم تیک‌تاک ساعت تمرکزش را از دست داد بود.

- باز یه خواب عجیب دیگه! کاش مسکنی برای این درد داشتم.

صورتش را میان دستانش قاب کرده بود و خود را در آینه دید می‌زد. و با تعجب اسمش را بر زبان آورد.

- چه دختر عجیبی، موهای نرم و بلندش، لباس چرکین تور تور عروسکیش، همه‌ی جزئیات دخترک متناسب با رویا بود.

الان دو نفر همزمان سر از این قصه در‌آوردند.

توماس و آن، آن و توماس!

پیری خرف و کودکی رعنا.

***

-بفرمائید سفارشتون، نوش‌جان.

جک مدادم پشت سر هم بر کتف مارتین ضربه‌ای می‌زند و به در خروجی اشاره می‌کرد.

مارتین سری به عقب برمی‌گرداند و درحالی که از او دلیل صدا کردنش را بپرسد، کاترینا را از فاصله‌ای کوتاه دید.

پیش‌بندش را باز کرد و با خوش‌رویی سمت کاترینا رفت.

برخلاف تصورش کاترینا نزدیک او شد و او را بی‌هوا در مقابل مشتریان، ب*غ*ل کرد.

و با ظاهر خجالت زده و گونه‌های سرخ، روی صندلی نشست.

-حالت خوبه؟

-نه، حالم خوب نیست کابوس‌ها هر بار برام عجیب‌تر شدن. جوری که با واقعیت عجین شدن.

-کابوس!؟

مارتین خود را بر کرسی نشاند و با اخمی به مرکز میز گرد چشم دوخت.

-خواب دختربچه رو می‌بینم، ظاهرا من رو خیلی میشناسه درحالی که درون اون یه هیولاست ولی ظاهر معصومی داره‌

کاترینا درحالی که از حرف‌های مارتین سر در نیاورده بود‌، اما سعی کرد پر رنگتر به این واقعه بنگرد.

-دختربچه!؟ چقدر عجیبه. اما تو نگران نباش قراره امروز با گاتیلدا صحبت کنم.

دستش را بر مشت مارتین نزدیک کرد و فشار کوچکی داد.

-تنهایی!؟

-همراه با ایلیا و جاسبر می‌رم، اون‌ها کمکم می‌کنند.

مارتین دوباره حس لجباز بودنش گل کرد و با تحکم گفت:

-من هم میام.

-اما تو نمی‌تونی بیای ممکنه برات خطری بیوفته.

-مهم نیست.

مارتین از جایش بلند شد و اخمش را عمیق‌تر جلوه داد.

-میرم ژاکتم رو بپوشم بعدش باهم می‌ریم.

سمت جک رفت و از او خواست که به لارا خبر دهد، ممکن است؛ چند ساعتی دیرتر به خانه بیاید.

هر دور از کافه بیرون زدند و سریع سوار ماشین شدند.

مارتین درحالی که به مسیر چشم دوخته بود، اما بارها به آن دختر خواب‌هایش فکر می‌کرد. به زودی همچی برای او روشن خواهد ‌شد.

ساعت‌ها رانندگی می‌کرد و کم‌کم از شهر خارج می‌شدند.

ابر سنگینی‌اش را بر آسمان انداخت و به سختی با ملایمت باد می‌گذشت. هوای مه‌آلود عبور از جاده را کمی دشوار‌تر می‌کرد.

-همين‌جا متوقف شو.

هر دو از ماشین بیرون زدند کاترینا نزدیک درختان شد. نگاهی به عقب انداخت و با حس دلیرانه مارتین را فرا خواند. هر دو به دل جنگل رفتند و در لابه لای انبود برگ درختان محو می‌شدند. حس و حال عجیب کمی بیم و وحشت را در دل ته‌نشین می‌کرد.

صدای پر زدن پرندگان و جغدها و بوی نم‌خاک خفته بر زمین جنگل را به معنای واقعی محسوس می‌کرد.
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ATLAS.

مدرس نقاشی
مدرس انجمن
نقاش انجمن
تیزریست انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-07-24
نوشته‌ها
3,167
لایک‌ها
30,526
امتیازها
198
سن
20
محل سکونت
خونمون
کیف پول من
52,366
Points
895
پارت_29

صدای هوهوی خوش‌آمدگویی باد و روزنه‌های نور که گه‌گاهی برگ‌های درخت مانع تابش آن می‌شد‌، به چهره‌ی مارتین می‌درخشید. کاترینا به جلو راه می‌رفت و گاهی با لبخند شیرینی به مارتین نگاهی می‌انداخت.
حس بدی داشت، حتی مارتین می‌توانست حس نگرانی عجیب کاترینا را نیز بفهمد. راه زیادی را طی کردند مسیری که حال به انشعاب‌های تاریکی می‌خورد. مه دیده را نسبت کمتر می‌کرد. بعد از گذشتن تقریبا نصف جنگل، با دو نفر از فاصله‌ی نه چندان دور روبه‌رو شدند. دختر و پسر جوانی که باهم درحال صحبت بودند، اما پس از دیدن کاترینا و مارتین سکوت کردند. کاترینا سریع خود را به آن‌ها نزدیک کرد و دختر را به آ*غ*و*ش کشید.
اما پسر با دیدن حضور مارتین با خشمی فریاد زد‌:
-کاترینا او یک انسانه ...
سمت او قدم برداشت و با تکان دادن به ب*دن ورزیده‌اش تبدیل به گرگ نسبتاً بزرگی شد.
مارتین از ترس نقش بر زمین شد و دستش را جلوی صورتش آورد تا آسیبی نبیند، اما کاترینا فوران خودش را رساند و مانع پسرگرگنما شد. مارتین با نفس‌نفس زدنش بخار گرم را از د*ه*ان و بینی قلمی‌اش بیرون می‌داد.
گرگ سیاه با دیدن مانع شدنِ کاترینا، چند قدم به عقب برگشت و در عرض یک بشکن دوباره آن پسر معمولی چند لحظه پیش شد. دخترک خود را به صح*نه رساند و با ابروهای درهم کشیده آستین کاترینا را گرفت و او را سمت درخت بزرگ کشید و به گوشه‌ای برد. مارتین که کمی بیشتر به آن پسرک بور دقت کرده بود، با یاد آوری آن روز صبح، جدال بین کاترینا و پسرک در توالت‌های مدرسه، پسرک را شناخت.
ایلیا: تو دیوونه شدی برای چی یه انسان رو قاطی این ماجرا می‌کنی؟
کاترینا با چهره‌ی نگران نگاهی به مارتین انداخت که با جاسبر درحال گفت و گو بود.
کاترینا: این مارتینِِه.
ایلیا چشم‌هایش را گرد کرد و با لحن متعجبی گفت:
-مارتین! یعنی ممکنه زمانش رسیده باشه؟
کاترینا با چهره‌ای که معلوم بود، قلبش درحال رخت شستن بودند، تنها شانه‌ای بالا انداخت و متاسف سری تکان داد.
قهقه‌ای از سمت مارتین و جاسبر بلند شد.
ایلیا با نوازش خواهرانه به سمت کاترینا رفت و او را در آ*غ*و*ش کشید.
ایلیا: نگران نباش همه‌چی درست می‌شه.
ایلیا و کاترینا هر دو سمت مارتین و جاسبر رفتند.
جاسبر درحالی که خنده‌ی دندان‌نمایی می‌زد، محکم بر کتف مارتین ضربه‌ای زد و گفت:
-از این معلمه خوشم میاد‌.

به ایلیا اشاره کرد و درحالی که او را معرفی می‌کرد ادامه داد.
-ایلیا همسر آینده‌ی من!
ایلیا تنها دست داد و با گفتن خوشبختم سکوت کرد.
جاسبر اخم خفیفی کرد و روبه کاترینا گفت:
- آها پس مارتین اینه؟ همین پسره که بخاطرش زمین و زمانو دوختی. خب، الان که یه انسان رو قاطی ماجرا کردی چطور می‌خوای با پدرت حلش کنی؟
کاترینا با شنیدن حرف جاسبر چشم‌ غره‌ای رفت و اشاره‌ای کرد که حرفش را ادامه ندهد، تا مارتین بویی از ماجرا نبرد.
جاسبر ولوم صدایش را پایین‌ آورد و سپس با دیدن کاترینا سکوت کرد.
مارتین سئوالی جاسبر را نگاه کرد و پرسید:
-پدرش؟ منظورت کیه؟
جاسبر درحالی که شیطنت‌بار همه‌جا را کاوش می‌کرد، گفت:
-توماس.
مارتین که عقل از سرش پرید با شوک بزرگی نگاهی به کاترینا کرد و در‌حالی که کلامتش را به زبان می‌آورد، دستانش شروع به لرزیدن ‌کرد:
-پس مرد شنل پوش پدرته! توماس شاون. همونی که به مدرسه اومد.
جاسبر و ایلیا درحالی که از همچی بی‌خبر بودند، متمرکز به حرف‌های مارتین گوش می‌دادند.
کاترینا نگران‌تر شد و با حالت ملتمسانه‌ای، سمت مارتین رفت و دستانش را گرفت.
-باید به حرف‌های من گوش کنی.
مارتین اخم غلیظی کرد و فوران محل را ترک کرد.
کاترینا دنبال مارتین رفت و سعی کرد او را متوقف کند.
-من آن‌قدر منتظرش می‌مونم تا بیاد، ببینم با من چه اختلافی دارد، مگر اختلافمان سر چیه؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارید!
-مارتین لطفا به حرف‌هام گوش کن اون...
مارتین متوقف شد و نفس محبوس در قفسه‌‌ س*ی*نه‌اش را محکم بیرون داد و با همان چهره‌ی پر از خشم نگاهی به برقی که در چشمان کاترینا حلقه زده بود کرد، گفت:
-تا به من تمام جریان رو نگی من میرم و همچی رو بینمون تموم می‌کنم. توماس به چه دلیل من رو زجر داد؟به چه دلیل؟ من با دیدن این‌ها نتونستم بفهمم همه‌‌ی این‌ها خواب بودند یا اوج واقعیتن! کاترینا من روبه جنونم. من خسته‌م. متوجهی؟!

در‌حالی که با داد و فریاد کلماتش را بر زبان می‌آورد شانه‌های کاترینا را می‌لرزاند. دستانش را مشت کرد و سریع قدم بر‌داشت، کاترینا درهمان جا ایستاده بود و درحالی که رفتنش را با بغض تماشا می‌کرد با صدای بلندی گفت:
-اون تو رو مسبب قتل مادرم می‌دونه. هم تو هم پدرت.
مارتین با شوک فجیعی سر جایش میخکوب شد،
تمام اتفاقات را لحظه‌ای در ذهنش مجسم کرد.
با چشمانی گرد و بدنی که حال می‌لرزید به عقب سر بر‌گرداند و با حالتی نامفهوم به صورت کاترینا خیره شده بود.
حال همچی را می‌دانست. تمام اتفاقات او همان جگوار است، که این زخم‌ها را بر تنش حک کرده بود و پدر و دوستانش را به طرز بی‌رحمانه‌ای تیکه پاره کرد.
او دانست که تمام این اتفاقات بهم گره خورده بودند. اما دلیل کمک کردن کاترینا و لطفش را نمی‌توانست بگنجد.
چرا عقیده‌ی کاترینا ضد پدرش بود!؟

جاسبر تمام هیزم‌ها را بر زمین انداخت و با وردی که زیر زبان خواند شعله‌ی آتشی در بین دستان خوش فرمش به وجود آمد و با حرکت پرتابی تمام هیزم‌ها را به آتش کشید. با تمام شدن کارش بر روی تنه‌ی درخت تکیه داد و بر زمین سُر خورد و کنار مارتین نشست.
مارتین نیم نگاهی به زیبایی بی‌نقص جاسبر انداخت. موهای ابریشمی نیمه بلند بلوندش را که قسمتی از آن را بسته بود، به چشمانی که همچون تیله‌های شفاف می‌درخشیدند، و به تن ورزیده و شخصیت سخاوتمندانه‌اش.
مارتین از زمان فهمیدن حقیقت شکسته‌تر و خسته‌تر بنظر می‌رسید. چطور ممکن بود تمام این اتفاقات واقعی باشند افسانه‌ها دامن‌گیر او شده‌اند‌. افسانه‌ها شوم بودند یا سرنوشتش؟!
حال چه کند؟ چه باید کرد مگر جوابی بود باید بجنگد یا باید مبارزه کند حال که او تا خرخره گریبان‌گیر این ماجرای نحس شده.
به آتش زل زده بود و زمان زیادی را در افکارش سیر می‌کرد، به کاترینا که جفت ایلیا نشسته بود، گوش می‌داد.
حس او نسبت به کاترینا در تمام این مدت حسابی تغییر کرده بود، او خود را مسئول احساسش می‌دانست.
کاترینا مهره‌ی اصلی زندگیش شده بود

با صدای سوزی شروع به گفتن حکایت کرد:
-بعد از مدت‌های زیادی به جنگل رفته بودیم.
صلح و آرامش بعد از سال‌ها درون چشمان مادرم و پدرم نمایان شده بود. حس می‌کردم تمام غم‌ها دود شدن و در ساز باد آرام می‌مردند‌، تا اینکه سرو کله‌ی شماها پیدا شد، معلوم بود قرار نیست به ما آسیبی بزنید هر چه به پدرم التماس کردم اما بی‌فایده بود. نفرتش به انسان‌ها سال‌هاست جوانه می‌زنه. مادرم زخمی شد. ممکن بود من هم اون شب بمیرم تا اینکه تو مانع شدی و جونم رو نجات دادی. من هیچوقت مسبب کشته شدن مادرم رو شما نمیدونم شما بی‌گناه بودید من تمام مسبب این اتفاقات رو توماس می‌بینم اون دلیل تمام خاطرات و گذشته‌ی سیاه زندگی خاطره‌انگیز منه. او دلیل تمام خون و کشتار و جنگه.
اون حتی قاتله مادرمه، وقتی هم متوجه شد مادرم برای اون یه جانشین به بار داره، به ساختگی مهربون شد.
اشک‌هایش را پاک کرد و درحالی که سعی می‌کرد، هق هقش را مخفی کند، سکوت کرد.
اشک گرم در چشمان مارتین حلقه زد، دندان‌هایش را بهم فشرد .
-اون قراره با من چه کار کنه؟
کاترینا به زمین چشم دوخت و با لحنی تردید گفت:
-اون زمان می‌تونست تو رو هم بکشه اما...
-اما چی؟
-تو ... نفرین شده‌ای.
مارتین با تعجب سرش را بالا برد و با دستپاچگی گفت:
-نفرین شدم!؟
-قراره تو مسخ بشی یعنی، ممکنه یکی مثل ما بشی ولی...
-ولی؟
- از گونه‌ی خیلی خطرناک‌تر و حشی‌تر جوری که به هیچکس رحم نکنی حتی به خودت.
با شنیدن این حرف‌ها مغزش سوت کشید و با آخ بلندی سرش را از شدت درد گرفت.
- این دیگر چه مخمصه‌ای بود!
کاترینا از جایش بلند شد و کنار مارتین نشست نگران به رخش نگاهی انداخت و سر او را با دستانش ماساژ کوتاهی داد.
-من نمی‌زارم خطری برای تو بیوفته‌، بهت قول می‌دم، مارتین تو رو نجات می‌دم.
مارتین درحالی که با چشمانی پر از بغض چهره‌ی کاترینا را محو می‌دید تنها لبخند تلخ زد.
-قول میدی؟ من نمی‌خوام یه موجود بد بشم نمی‌خوام... ‌.
کاترینا انگشتش را روی ل*ب‌هایش گذاشت هیسی کرد و با چشمانی که از آن اطمینان می‌بارید، تنها سر تکان داد.
جاسبر و ایلیا گوشه‌ای در حال صحبت با هم بودند و گه‌گاهی از روی شیطنت زیرچشمی کاترینا و مارتین را نگاه‌ می‌کردند.
-توی کورترین نقطه‌ی جهان گیر افتادم. نه راه برگشت هست نه قدرت رفتن.
ترس، اشک و کلی احساس مبهم و غیر توصیف سد بلندی شدند.
-الان تو این اوضاع آشفته‌ای که بر سرم سنگ باران شده، توصیف همه‌چی سخت شده. من توی زندگیم به هیچکسی آسیب نزدم کاترینا.
زبانش گره خورده بود، قلبش به شدت می‌تپید و پاهایش از شدت واهمه به مرور سرد و سست شدند.
- احساس امن درونم آوار شده آرامش، همچون شراره‌های نیمه‌جان در شب‌های بی هیاهو جان می‌دهد‌.
کاترینا با شنیدن حرف‌هایش سرش را بر روی شانه‌اش گذاشت و آرام، چشم‌هایش را بست.
-می‌دونی من با هزار چهره سعی کردم نزدیک تو بشم.
پوزخندی زد و با حالت بامزه‌ای ل*ب‌هایش را جمع کرد.
-حتی به یه پیرزن به اسم کارلا که واست همیشه غذای ایتالیایی می‌پخت.
مارتین تعجبی می‌کند.‌
-اما اون پیرزن که زنده‌ست! یعنی تمام اون غذاها مال تو بود؟
لبخند کاترینا پررنگ‌تر شد و بازوی مارتین را محکم‌تر ب*غ*ل کرد.
-اون پیرزن چندین ساله که با تصادف مرده منم برای نزدیک شدن و مراقبت از تو، خودم رو به شکلش تغییر می‌دادم، البته سال‌هاست خونش به همین حالت مونده، یادمه با اون غذاهای ایتالیایی کلی حرف از زبونت می‌کشیدم، بخاطر همین تو رو بهتر از هر کسی می‌شناسم.
مارتین تنها سکوت کرد و تمام وقتش را با آن پیرزن که همسایه‌ی دیوار به دیوار او بود به تصویر کشید چه رازهایی که نگفته بود!
-چطور من رو هیچوقت سرزنش نکردی یعنی هر کی جای تو بود با من اینجور رفتار نمی‌کرد.
کاترینا لبخندش محو می‌شود و خود را در ب*غ*ل مارتین جمع و جور‌تر می‌کند.
-قبل از مردن مامان فهمیدم که توماس برای قتلش نقشه‌ای داره اما کاری از دستم برنمیومد‌.
-چرا می‌خواد من رو مسخ کنه؟
کاترینا درحالی که با انگشتش روی خاک نرم شکلک هایی می‌کشید گفت:
-که جای اون باشی.
-چرا من؟
-شاید چون به اجدادت مربوط میشه یا شاید هم اسم تو جایی ثبت شده! هر چی باشه من نمی‌زارم برات اتفاقی بیوفته بهت قول دادم!
کد:
 صدای هوهوی خوش‌آمدگویی باد و روزنه‌های نور که گه‌گاهی برگ‌های درخت مانع تابش آن می‌شد‌، به چهره‌ی مارتین می‌درخشید. کاترینا به جلو راه می‌رفت و گاهی با لبخند شیرینی به مارتین نگاهی می‌انداخت.

حس بدی داشت، حتی مارتین می‌توانست حس نگرانی عجیب کاترینا را نیز بفهمد. راه زیادی را طی کردند مسیری که حال به انشعاب‌های تاریکی می‌خورد. مه دیده را نسبت کمتر می‌کرد.بعد از گذشتن تقریبا نصف جنگل، با دو نفر از فاصله‌ی نه چندان دور روبه‌رو شدند. دختر و پسر جوانی که باهم درحال صحبت بودند، اما پس از دیدن کاترینا و مارتین سکوت کردند. کاترینا سریع خود را به آن‌ها نزدیک کرد و دختر را به آ*غ*و*ش کشید.

اما پسر با دیدن حضور مارتین با خشمی فریاد زد‌:

-کاترینا او یک انسانه ...

سمت او قدم برداشت و با تکان دادن به ب*دن ورزیده‌اش تبدیل به گرگ نسبتاً بزرگی شد.

مارتین از ترس نقش بر زمین شد و دستش را جلوی صورتش آورد تا آسیبی نبیند، اما کاترینا فوران خودش را رساند و جلوی پسرگرگنما را گرفت. مارتین با نفس‌نفس زدنش بخار گرم را از د*ه*ان و بینی قلمی‌اش بیرون می‌داد.

گرگ سیاه با دیدن مانع شدنِ کاترینا، چند قدم به عقب برگشت و با حرکت درهوایی دوباره آن پسر معمولی چند لحظه پیش، شد. دخترک خود را به صح*نه رساند و با ابروهای درهم کشیده آستین کاترینا را گرفت و او را سمت درخت بزرگ کشید و به گوشه‌ای برد. مارتین که کمی بشتر به آن پسرک بور دقت کرده بود، با یاد آوری آن روز صبح، جدال بین کاترینا و پسرک در توالت‌های مدرسه، پسرک را شناخت.



ایلیا: تو دیوونه شدی برای چی یه انسان رو قاطی این ماجرا می‌کنی؟

کاترینا با چهره‌ی نگران نگاهی به مارتین انداخت که با جاسبر درحال گفت و گو بود.

کاترینا: این مارتینِِه.

ایلیا چشم‌هایش را گرد کرد و با لحن متعجبی گفت:

-مارتین! یعنی ممکنه زمانش رسیده باشه؟

کاترینا با چهره‌ای که معلوم بود، قلبش درحال رخت شستن بودند، تنها شانه‌ای بالا انداخت و متاسف سری تکان داد.

قهقه‌ای از سمت مارتین و جاسبر بلند شد.

ایلیا با نوازش خواهرانه به سمت کاترینا رفت و او را در آ*غ*و*ش کشید.

ایلیا: نگران نباش همه‌چی درست میشه.

ایلیا و کاترینا هر دو سمت مارتین و جاسبر رفتند.

جاسبر درحالی که خنده‌ی دندان‌نمایی می‌زد، محکم بر کتف مارتین ضربه‌ای زد و گفت:

-ازش این معلمه خوشم میاد‌.

و به ایلیا اشاره کرد و درحالی که او را معرفی می‌کرد ادامه داد.

-ایلیا همسر آینده‌ی من!

ایلیا تنها دست داد و با گفتن خوشبختم سکوت کرد.

جاسبر اخم خفیفی کرد و روبه کاترینا گفت:

- آها پس مارتین اینه؟ همین پسره که بخاطرش زمین و زمانو دوختی. خب،الان که یه انسان رو قاطی ماجرا کردی چطور می‌خوای با پدرت حلش کنی.

کاترینا با شنیدن حرف جاسبر چشم‌غره‌ای رفت و اشاره‌ای کرد که حرفش را ادامه ندهد، تا مارتین بویی از ماجرا نبرد.

جاسبر ولوم صدایش را پایین‌ آورد و سپس با دیدن کاترینا سکوت کرد.

مارتین سئوالی جاسبر را نگاه کرد و پرسید:

-پدرش؟ منظورت کیه؟

جاسبر درحالی که شیطنت‌بار همه‌جا را کاوش می‌کرد، گفت:

-توماس.

مارتین که عقل از سرش پرید با شوک بزرگی نگاهی به کاترینا کرد و در‌حالی که کلامتش را به زبان می‌آورد، دستانش شروع به لرزیدن ‌کرد:

-پس مرد شنل پوش پدرته! توماس شاون. همونی که به مدرسه اومد.

جاسبر و ایلیا درحالی که از همچی بی‌خبر بودند، متمرکز به حرف‌های مارتین گوش می‌دادند.

کاترینا نگران‌تر شد و با حالت ملتمسانه‌ای، سمت مارتین رفت و دستانش را گرفت.

-باید به حرف‌های من گوش کنی.

مارتین اخم غلیظی کرد و فوران محل را ترک کرد.

کاترینا دنبال مارتین رفت و سعی کرد او را متوقف کند.

-من آنقدر منتظرش می‌مونم تا بیاد، ببینم با من چه اختلافی دارد، مگر اختلافمان سر چیه؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارید!

-مارتین لطفا به حرف‌هام گوش کن اون...

مارتین متوقف شد و نفس محبوس در قفسه‌‌ س*ی*نه‌اش را محکم بیرون داد و با همان چهره‌ی پر از خشم نگاهی به برقی که در چشمان کاترینا حلقه زده بود کرد، گفت:

-تا به من تمام جریان رو نگی من میرم و همچی رو بینمون تموم می‌کنم. توماس به چه دلیل من را زجر داد؟به چه دلیل؟ من با دیدن این‌ها نتونستم بفهمم همه‌‌ی اینها خواب بودند یا اوج واقعیتن! کاترینا من روبه جنونم. من خسته‌م.



در‌حالی که با داد و فریاد کلماتش را بر زبان می‌آورد شانه‌های کاترینا را می‌لرزاند دستش را مشت کرد و سریع قدم بر‌داشت، کاترینا درهمان جا ایستاده بود و درحالی که رفتنش را تماشا می‌کرد با صدای بلندی گفت:

-اون تو رو مسبب قتل مادرم می‌دونه. هم تو هم پدرت.

مارتین با شوک فجیعی سر جایش میخکوب شد،

تمام اتفاقات را لحظه‌ای در ذهنش مجسم کرد.

با چشمانی گرد و بدنی که حال می‌لرزید به عقب سر بر‌گرداند و با حالتی نامفهوم به صورت کاترینا خیره شده بود.

حال همچی را می‌دانست. تمام اتفاقات او همان جگوار است، که این زخم‌ها را بر تنش حک کرده بود و پدرو دوستانش را به طرز بی‌رحمانه‌ای تیکه پاره کرد.

او دانست که تمام این اتفاقات بهم گره خورده بودند. اما دلیل کمک کردن کاترینا و لطفش را نمی‌توانست بگنجد.

چرا عقیده‌ی کاترینا ضد پدرش بود!؟



جاسبر تمام هیزم‌ها را بر زمین انداخت و با وردی که زیر زبان خواند شعله‌ی آتشی در بین دستان خوش فرمش به وجود آمد و با حرکت پرتابی تمام هیزم‌ها را به آتش کشید. با تمام شدن کارش بر روی تنه‌ی درخت تکیه داد و بر زمین سُر خورد و کنار مارتین نشست.

مارتین نیم نگاهی به زیبایی بی نقص جاسبر انداخت. موهای ابریشمی نیمه بلند بلوندش را که قسمتی از آن را بسته بود، به چشمانی که همچون تیله های شفاف می‌درخشید، و به تن ورزیده و شخصیت سخاوتمندانه‌اش.

مارتین از زمان فهمیدن حقیقت شکسته‌تر و خسته‌تر بنظر می‌رسید. چطور ممکن بود تمام این اتفاقات واقعی باشند افسانه‌ها دامن‌گیر او شده‌اند‌. افسانه‌ها شوم بودند یا سرنوشتش؟!

حال چه کند؟ چه باید کرد مگر جوابی بود باید بجنگد یا باید مبارزه کند حال که او تا خرخره گریبان‌گیر این ماجرای نحس شده.

به آتش زل زده بود و زمان زیادی را در افکارش سیر می‌کرد، به کاترینا که جفت ایلیا نشسته بود، گوش می‌داد.

حس او نسبت به کاترینا در تمام این مدت حسابی تغییر کرده بود، او خود را مسئول احساسش می‌دانست.

کاترینا مهره‌ی اصلی زندگیش شده بود



با صدای سوزی شروع به گفتن حکایت کرد:

-بعد از مدت‌های زیادی به جنگل رفته بودیم.

صلح و آرامش بعد از سال‌ها درون چشمان مادرم و پدرم برق می‌زد. حس می‌کردم تمام غم‌ها دود شدن و در ساز باد آرام می‌مردند‌، تا اینکه سرو کله‌ی شماها پیدا شد، معلوم بود قرار نیست به ما آسیبی بزنید هر چه به پدر التماس کردم اما بی‌فایده بود. نفرتش به انسان‌ها سال‌هاست جوانه می‌زنه. مادرم زخمی شد و ممکن بود من هم زخمی بشم تا اینکه تو مانع شدی و جونم رو نجات دادی. من هیچوقت مسبب کشته شدن مادرم رو شما نمیدونم شما بی‌گناه بودید من تمام مسبب این اتفاقات رو توماس می‌بینم اون دلیل تمام خاطرات و گذشته‌ی سیاه زندگی خاطره‌انگیز منه. او دلیل تمام خون و کشتار و جنگه .

اون حتی قاتله مادرمه، وقتی هم متوجه شد مادرم برای اون یه جانشین به بار داره، به ساختگی مهربون شد.

اشک‌هایش را پاک کرد و درحالی که سعی می‌کرد،هق هقش را مخفی کند، سکوت کرد.

اشک گرم در چشمان مارتین حلقه زد، دندان‌هایش را بهم فشرد .

-اون قراره با من چه کار کنه؟

کاترینا به زمین چشم دوخت و با لحنی تردید گفت:

-اون زمان می‌تونست تو رو هم بکشه اما...

-اما چی؟

-تو ... نفرین شده‌ای.

مارتین با تعجب سرش را بالا برد و با دستپاچگی گفت:

-نفرین شده!؟

-قراره تو مسخ بشی یعنی... ممکنه یکی مثل ما بشی ولی...

-ولی؟

- از گونه‌ی خیلی خطرناک‌تر و حشی‌تر جوری که به هیچکس رحم نکنی حتی به خودت.

با شنیدن این حرف‌ها مغزش سوت کشید و با آخ بلندی سرش را از درد گرفت، این دیگر چه مخمصه ای بود!

کاترینا از جایش بلند شد و کنار مارتین نشست نگران به سرش نگاهی انداخت و او را با دستانش ماساژ کوتاهی داد.

-من نمی‌زارم خطری برای تو بیوفته‌، بهت قول می‌دم، مارتین تو رو نجات میدم.

مارتین درحالی که با چشمانی پر از بغض چهره‌ی کاترینا را محو می‌دید تنها لبخند تلخ زد.

-قول میدی؟ من نمی‌خوام یه موجود بد بشم نمی‌خوام... ‌.

کاترینا انگشتش را جلوی ل*ب‌هایش گذاشت هیسی کرد و با چشمانی که از آن اطمینان می‌بارید تنها سر تکان داد.

جاسبر و ایلیا گوشه‌ای در حال صحبت با هم بودند و گه‌گاهی از روی شیطنت زیرچشمی کاترینا و مارتین را نگاه‌ می‌کردند.

-توی کورترین نقطه‌ی جهان گیر افتادم.نه راه برگشت هست نه راه رفتن.

ترس، اشک و کلی احساس مبهم و غیر توصیف سد بلندی شدند.

-یادمه زمان بچگی توی باغچه سعی می‌کردم دونه‌ی مورچه رو نزدیک‌تر ببرم که بتونم کمکی بکنم. الان تو این اوضاع آشفته‌ای که بر سرم سنگ باران شده، توصیف همه‌چی سخت شده. من به هیچکسی آسیب نزدم کاترینا.

زبانش گره خورده بود، قلبش به شدت می‌تپید و پاهایش از شدت واهمه به مرور سرد و سست شدند.

- احساس امن درونم آوار شده آرامش همچون شراره‌های نیمه‌جان در شب‌های بی هیاهو جان می‌دهد‌.

کاترینا با شنیدن حرف‌هایش سرش را بر شانه‌اش گذاشت و آرام، چشم‌هایش را بست.

-می‌دونی من با هزار چهره سعی کردم نزدیک تو بشم.

پوزخندی زد و با حالت بامزه‌ای ل*ب‌هایش را جمع کرد.

-حتی به یه پیرزن به اسم کارلا که واست همیشه غذای ایتالیایی می‌پخت.

مارتین تعجبی می‌کند.‌

-اما اون پیرزن که زنده‌ست! یعنی تمام اون غذاها مال تو بود؟

لبخند کاترینا پررنگ‌تر شد و بازوی مارتین را محکم‌تر ب*غ*ل کرد.

-اون پیرزن چندین ساله که با تصادف مرده منم برای نزدیک شدن به تو خودم رو به شکلش تغییر می‌دادم، البته سال‌هاست خونش به همین حالت مونده، یادمه با اون غذاهای ایتالیایی کلی حرف از زبونت می‌کشیدم، بخاطر همین تو رو بهتر از هر کسی می‌شناسم.

مارتین تنها سکوت کرد و تمام وقتش را با آن پیرزن که همسایه‌ی دیوار به دیوار او بود به تصویر کشید چه رازهایی که نگفته بود!

-چطور من رو هیچوقت سرزنش نکردی یعنی هر کی جای تو بود با من اینجور رفتار نمی‌کرد.

کاترینا لبخندش محو می‌شود و خود را در ب*غ*ل مارتین جمع و جور‌تر می‌کند.

-قبل از مردن مامان فهمیدم که توماس برای قتلش نقشه‌ای داره اما کاری از دستم برنمیومد‌.

-چرا می‌خواد من رو مسخ کنه؟

کاترینا درحالی که با انگشتش روی خاک نرم شکلک هایی می‌کشید گفت:

-که جای اون باشی.

-چرا من؟

-شاید چون به اجدادت مربوط میشه یا شاید هم اسم تو جایی ثبت شده! هر چی باشه من نمی‌زارم برات اتفاقی بیوفته بهت قول دادم!
#مسخ_لطیف
#کوثر_حمیدزاده
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا