• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان دیوهای بیگانه|اثر آیناز تابش

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 423
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
به این‌جا که می‌رسد، ابرویی بالا می‌اندازد؛ چشمانش را ریز می‌کند و تردیدآمیز می‌گوید:
- آ راستی حرف وعده‌های غذایی شد... این مردک گشنه و احمقی که تو خونه راهش دادی... ژوزفین؟ ژوبین؟ آره همون. شب شده و می‌گه که گرسنشه و با همون لحن لفظ قلم همیشگیش ازم درخواست یه غذا واسه‌ی شام کرد. قوانین من‌درآوردیت رو که توضیح دادم گیج شد، چی بگم بهش؟
با این سخنان او ابروان نازک ساعت‌‌دار چنان در هم قفل می‌شوند که احتمالا کسی با آچار فرانسه هم نتواند بازشان کند. بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد؛ علی‌رغم کوفتگی شدید قفسه سی*نه، دنده‌ها و کمرش، اجباراً به سمت راست خم می‌شود تا پارچه‌های سفید روی میز عسلی کنار تخت را بردارد و دور دست زخمی‌اش بپیچد. سپس بی‌اینکه کوچک‌ترین نگاهی به براندا بیندازد؛ به بخش‌های مهم صحبت‌هایش پاسخ می‌دهد و باقی را فاکتور می‌گیرد:
- فکت از این همه وراجی خسته نمی‌شه براندا؟ اگه جای تو به امیلی برونته این حرف‌ها رو بزنن این‌قدر طومار احساسی_فلسفی از دردهای بی‌پایانش نمی‌بافه! درد کشیدن یا نکشیدنت اصلا برای من اهمیتی نداره، کاریت هم بکنم برای آرامش روان خودمه. به اون احمق هم یه کلمه بگو داخل این خونه نه کسی شام می‌خوره نه شب‌ها مثل عاشق‌پیشه‌ها توی اتاق‌ها قدم می‌زنه. اگر هم خیلی گرسنشه بشینه به درگاه عیسی مسیح برای نازل شدن غذا دعا کنه چون احتمالش از این‌که من قواعد خونه‌م رو برای کسی بشکنم بیشتره.
براندا می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما لابد یاد بخش اول صحبت‌های ساعت‌دار می‌افتد که ل*ب می‌گزد. تا به حال به این اندازه از هنری دلخور نشده است؛ اما پارچه‌های خونین دور دست او و دردش را که می‌بیند دلش سخت می‌سوزد و نمی‌تواند بی‌تفاوت بماند. به سمت کتابخانه‌ی بزرگ و چوبی محبوب مرد می‌رود و کتاب نازکی بیرون می‌آورد؛ کتابی که می‌داند هریسون آن را از نود و نه درصد انسان‌های کره‌ی زمین بیشتر دوست دارد. با عشق عجیبی به جلدش نگاه می‌کند؛ انگار به نظرش چیزی که هنری دوست داشته باشد قطعا دوست‌داشتنی‌ترین شی دنیاست. نفس عمیقی و پر دردی می‌کشد؛ کتاب را بر زانوان استخوانی ساعت‌دار می‌گذارد و همراه لبخند لرزانی سمت در اتاق می‌رود تا سریعاً از آن‌جا خارج شود. هنری هریسون پس از خروج او، نیم‌نگاه بی‌میلی به کتاب می‌اندازد و آن را برمی‌دارد. رد چربی انگشتان دخترک را که احتمالاً به دلیل آشپزی بوده روی کتاب می‌بیند. از فکر این‌که براندا لمسش کرده حالش به هم می‌خورد و نفرت‌آمیز پرتش می‌کند. چشمانش را می‌بندد و همراه همان خستگی همیشگی ل*ب می‌زند:
- تو محبتت هم درده... تا ابد... می‌دونی؟ کاش نبودی اصلا... کاش تویی که ازت بیشتر از همه متنفرم مثل احمق‌ها برای جلب کردن توجهم تلاش نمی‌کردی...
کد:
به این‌جا که می‌رسد، ابرویی بالا می‌اندازد؛ چشمانش را ریز می‌کند و تردیدآمیز می‌گوید:
- آ راستی حرف وعده‌های غذایی شد... این مردک گشنه و احمقی که تو خونه راهش دادی... ژوزفین؟ ژوبین؟ آره همون. شب شده و می‌گه که گرسنشه و با همون لحن لفظ قلم همیشگیش ازم درخواست یه غذا واسه‌ی شام کرد. قوانین من‌درآوردیت رو که توضیح دادم گیج شد، چی بگم بهش؟
با این سخنان او ابروان نازک ساعت‌‌دار چنان در هم قفل می‌شوند که احتمالا کسی با آچار فرانسه هم نتواند بازشان کند. بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد؛ علی‌رغم کوفتگی شدید قفسه سی*نه، دنده‌ها و کمرش، اجباراً به سمت راست خم می‌شود تا پارچه‌های سفید روی میز عسلی کنار تخت را بردارد و دور دست زخمی‌اش بپیچد. سپس بی‌اینکه کوچک‌ترین نگاهی به براندا بیندازد؛ به بخش‌های مهم صحبت‌هایش پاسخ می‌دهد و باقی را فاکتور می‌گیرد:
- فکت از این همه وراجی خسته نمی‌شه براندا؟ اگه جای تو به امیلی برونته این حرف‌ها رو بزنن این‌قدر طومار احساسی_فلسفی از دردهای بی‌پایانش نمی‌بافه! درد کشیدن یا نکشیدنت اصلا برای من اهمیتی نداره، کاریت هم بکنم برای آرامش روان خودمه. به اون احمق هم یه کلمه بگو داخل این خونه نه کسی شام می‌خوره نه شب‌ها مثل عاشق‌پیشه‌ها توی اتاق‌ها قدم می‌زنه. اگر هم خیلی گرسنشه بشینه به درگاه عیسی مسیح برای نازل شدن غذا دعا کنه چون احتمالش از این‌که من قواعد خونه‌م رو برای کسی بشکنم بیشتره.
براندا می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما لابد یاد بخش اول صحبت‌های ساعت‌دار می‌افتد که ل*ب می‌گزد. تا به حال به این اندازه از هنری دلخور نشده است؛ اما پارچه‌های خونین دور دست او و دردش را که می‌بیند دلش سخت می‌سوزد و نمی‌تواند بی‌تفاوت بماند. به سمت کتابخانه‌ی بزرگ و چوبی محبوب مرد می‌رود و کتاب نازکی بیرون می‌آورد؛ کتابی که می‌داند هریسون آن را از نود و نه درصد انسان‌های کره‌ی زمین بیشتر دوست دارد. با عشق عجیبی به جلدش نگاه می‌کند؛ انگار به نظرش چیزی که هنری دوست داشته باشد قطعا دوست‌داشتنی‌ترین شی دنیاست. نفس عمیقی و پر دردی می‌کشد؛ کتاب را بر زانوان استخوانی ساعت‌دار می‌گذارد و همراه لبخند لرزانی سمت در اتاق می‌رود تا سریعاً از آن‌جا خارج شود. هنری هریسون پس از خروج او، نیم‌نگاه بی‌میلی به کتاب می‌اندازد و آن را برمی‌دارد. رد چربی انگشتان دخترک را که احتمالاً به دلیل آشپزی بوده روی کتاب می‌بیند. از فکر این‌که براندا لمسش کرده حالش به هم می‌خورد و نفرت‌آمیز پرتش می‌کند. چشمانش را می‌بندد و همراه همان خستگی همیشگی ل*ب می‌زند:
- تو محبتت هم درده... تا ابد... می‌دونی؟ کاش نبودی اصلا... کاش تویی که ازت بیشتر از همه متنفرم مثل احمق‌ها برای جلب کردن توجهم تلاش نمی‌کردی...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
***
جوزف سردرگم طبقه یازدهم برج را متر می‌کند و از این سو به آن سو می‌رود‌. توقع می‌رود در چنین مکان مرموز و خطرناکی به فکر جاسوسی بیوفتد و وجب به وجب خانه را بگردد؛ اما این وسوسه‌ی انجام کار حتی لحظه‌ای سراغش نمی‌آید؛ اکنون تنها لیلیان میان اندیشه‌هایش پرسه می‌زند. شام خورده است؟ امشب راحت می‌تواند بخوابد؟ یا نکند اضطراب و آشفتگی دست از روحش نکشد و تا صبح بیدار بماند؟ حتی معشوقش را در لباس عروس نیز تصور می‌کند و لبخند دردآلودی بی‌اختیار گوشه‌ی ل*ب‌هایش می‌رقصد. صورتش از رنج مچاله می‌شود و گرمای اشک یخ‌ گونه‌‌هایش را ذوب می‌کند. به گوشه‌ای از اتاق نشیمن عظیم پناه می‌آورد و همچون نامه‌ی مچاله‌شده و عاشقانه‌ای کف خیابان که حتی دوستت دارم‌هایش هم به لطف قطرات باران می‌لغزند و پاک می‌شوند؛ در خود جمع می‌شود و هر اشک یک تکه از احساسات فروپاشیده‌اش را به یغما می‌برد. این پوچی چنان زجری به خوردش می‌دهد؛ که دیگر نمی‌تواند قوی بماند و بی‌صدا اشک بریزد. حرص‌انگیز و خشمگین هق‌‌هق می‌کند و وحشیانه بر سر زخمی‌اش چنگ می‌زند. ترکیب درد و عشق آدم را وحشی می‌کند: جوزفی که می‌خواهد از دلتنگی لیلیان اعضای بدنش را یکی یکی بِبُرد و همچون گرگ بدرد. هنری هریسونی که هر بار دایانا را می‌بوسد با عرق سرد و دلتنگی زجرآوری از خواب می‌پرد؛ گویا سیب ممنوعه‌ خورده و از بهشت به زمین تبعید شده باشد. راستی اگر بخواهند کسی را در یک عمارت درندشت زندانی کنند چه بهتر کارمندی فلک‌زده باشد که تنها خاطره‌اش مرتب کردن پرونده‌های بخش بایگانی است. انسانی که حتی یک خاطره دارد هنگام فراق به جنون می‌رسد و برای همین براندا در این عمارت از همه کمتر اذیت می‌شود. اویی که تا به حال حتی یک دلخوشی هم نداشته است حسرت چه چیزی را بکشد؟ اصلا براندا کجا رفته؟ مرد اندکی با خود فکر و خیال می‌کند و حدس می‌زند دخترک دوباره با ساعت‌دار بحثش شده است‌. صدای جیغ‌ و زمزمه‌های وحشتناک دیوها به اوج خود می‌رسد و جوزف آن‌قدر می‌شنود که برایش تبدیل به لالایی می‌شود. چشم‌های قهوه‌ای‌اش به قصد خواب روی هم می‌افتند که ناگهان صدای جیغ گوش‌خراشی او را از جای می‌پراند؛ جیغی که با باقی فرق دارد و نزدیک است، خیلی نزدیک. شاید چند طبقه بالاتر، همان طبقات ممنوعه‌ای که جوزف حق ورود به آن‌‌ها را ندارد. کلافه نفس عمیقی می‌کشد؛ صدا را نادیده می‌گیرد و دوباره سعی می‌کند بخوابد؛ اما این بار جیغ بلندتری قی چشمانش را پودر می‌کند، آن‌چنان بلند که علاوه بر پرده‌ی گوش جوزف دیوارهای سنگی عمارت را نیز می‌لرزاند.
کد:
***
جوزف سردرگم طبقه یازدهم برج را متر می‌کند و از این سو به آن سو می‌رود‌. توقع می‌رود در چنین مکان مرموز و خطرناکی به فکر جاسوسی بیوفتد و وجب به وجب خانه را بگردد؛ اما این وسوسه‌ی انجام کار حتی لحظه‌ای سراغش نمی‌آید؛ اکنون تنها لیلیان میان اندیشه‌هایش پرسه می‌زند. شام خورده است؟ امشب راحت می‌تواند بخوابد؟ یا نکند اضطراب و آشفتگی دست از روحش نکشد و تا صبح بیدار بماند؟ حتی معشوقش را در لباس عروس نیز تصور می‌کند و لبخند دردآلودی بی‌اختیار گوشه‌ی ل*ب‌هایش می‌رقصد. صورتش از رنج مچاله می‌شود و گرمای اشک یخ‌ گونه‌‌هایش را ذوب می‌کند. به گوشه‌ای از اتاق نشیمن عظیم پناه می‌آورد و همچون نامه‌ی مچاله‌شده و عاشقانه‌ای کف خیابان که حتی دوستت دارم‌هایش هم به لطف قطرات باران می‌لغزند و پاک می‌شوند؛ در خود جمع می‌شود و هر اشک یک تکه از احساسات فروپاشیده‌اش را به یغما می‌برد. این پوچی چنان زجری به خوردش می‌دهد؛ که دیگر نمی‌تواند قوی بماند و بی‌صدا اشک بریزد. حرص‌انگیز و خشمگین هق‌‌هق می‌کند و وحشیانه بر سر زخمی‌اش چنگ می‌زند. ترکیب درد و عشق آدم را وحشی می‌کند: جوزفی که می‌خواهد از دلتنگی لیلیان اعضای بدنش را یکی یکی بِبُرد و همچون گرگ بدرد. هنری هریسونی که هر بار دایانا را می‌بوسد با عرق سرد و دلتنگی زجرآوری از خواب می‌پرد؛ گویا سیب ممنوعه‌ خورده و از بهشت به زمین تبعید شده باشد. راستی اگر بخواهند کسی را در یک عمارت درندشت زندانی کنند چه بهتر کارمندی فلک‌زده باشد که تنها خاطره‌اش مرتب کردن پرونده‌های بخش بایگانی است. انسانی که حتی یک خاطره دارد هنگام فراق به جنون می‌رسد و برای همین براندا در این عمارت از همه کمتر اذیت می‌شود. اویی که تا به حال حتی یک دلخوشی هم نداشته است حسرت چه چیزی را بکشد؟ اصلا براندا کجا رفته؟ مرد اندکی با خود فکر و خیال می‌کند و حدس می‌زند دخترک دوباره با ساعت‌دار بحثش شده است‌. صدای جیغ‌ و زمزمه‌های وحشتناک دیوها به اوج خود می‌رسد و جوزف آن‌قدر می‌شنود که برایش تبدیل به لالایی می‌شود. چشم‌های قهوه‌ای‌اش به قصد خواب روی هم می‌افتند که ناگهان صدای جیغ گوش‌خراشی او را از جای می‌پراند؛ جیغی که با باقی فرق دارد و نزدیک است، خیلی نزدیک. شاید چند طبقه بالاتر، همان طبقات ممنوعه‌ای که جوزف حق ورود به آن‌‌ها را ندارد. کلافه نفس عمیقی می‌کشد؛ صدا را نادیده می‌گیرد و دوباره سعی می‌کند بخوابد؛ اما این بار جیغ بلندتری قی چشمانش را پودر می‌کند، آن‌چنان بلند که علاوه بر پرده‌ی گوش جوزف دیوارهای سنگی عمارت را نیز می‌لرزاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
حیرت و کنجکاوی سرتاپایش را فرا می‌گیرد. لحظه‌ای با خود می‌گوید شاید صدای ساعت‌‌دار است؛ ولی مگر او جیغ می‌زند؟ حتی هنگام ناخوشی‌اش سر میز ناهار تنها مسکوت و خاموش بر سر خود چنگ می‌‌زد و جوزف بخاطر این حالش بلافاصله براندا را خبر کرد؛ اما آدمی نیست که سر و صدا کند. علی‌رغم ترس از مجازات و برانگیختن خشم هنری هریسون، پریشان برمی‌خیزد و به سوی راه‌پله‌ها گام برمی‌دارد تا بفهمد چخبر شده است؛ اما یک قاب‌ عکس آویزان‌شده زیر شمعدان‌های دیوارکوب اتاق توجهش را جلب می‌کند؛ یک قاب عکس خاص. برخلاف تمام تابلوهای و حتی پنجره‌های دیگر عمارت بر*ه*نه است و پارچه‌ی سیاهی بر آن نینداخته‌اند. راستش درخصوص باقی این پوشش آنچنان وسواس‌گونه حفظ شده که جوزف اندیشه می‌کند حتما یادشان رفته این یکی را بپوشانند. زن حبس‌شده درون قاب را می‌نگرد و پیش از هر چیزی برق چشمان بادامی و ریز او میخ‌کوبش می‌کند. حدس می‌زند ژاپنی بوده باشد. لبخندش در عکس چنان غلیظ است که جوزف لحظه‌ای آن را زنده و سه‌بعدی می‌پندارد و همین عجیب است. این میزان مسرت و شادی و ذوق در یک انسان به هیچ‌چیز این عمارت متروکه و ساکنین عبوسش نمی‌خورد! از صورت زیبای زن گرفته تا تن ظریفش در آن پیراهن مدل ویکتوریای آستین‌پفی‌، همه‌چیز این تصویر چنان بی‌نقص جولان می‌دهد که موریسون به سرش می‌زند دخترک غریبه را از پشت شیشه بیرون بیاورد و با او برقصد! شاید بتوان اقرار کرد این چهره‌‌ی سحرآمیز هر کسی را مجذوب خود می‌کند و حتی اگر بگویند در گذشته‌‌ بخاطر چنین دختری میان امپراطوری‌ها جنگ راه افتاده است چندان دور از انتظار نیست. لیکن این‌ مسئله هرگز ربطی به وجاهت و جمال نداشته و دخترک هم زیبایی اساطیری ندارد. کاملا بی‌دلیل دلت می‌خواهد تا صبح خیره‌اش شوی، گویا پری‌ای چیزی باشد و همین شگفت‌انگیزترش می‌کند. جوزف میان این افکار محو عکس شده است؛ اما ناگهان با صدای گلوله، شکستن شیشه و جیغ خفه‌شده‌ای به خود می‌آید و از جا می‌پرد. بی‌اختیار دستش را روی قلبش می‌گذارد؛ پریشان و بی‌درنگ در راه پله را باز می‌کند و پله‌ها را یکی دو تا بالا می‌رود. چرا باید آوای شلیک در برج ساعت طنین‌انداز شود؟! مگر تمام ساکنین این خانه در شب مرگ دایانا گیر نکرده‌اند و جاودانه نیستند؟ کسی هم در این عمارت آن‌قدر احمق و دیوانه نیست که بیهوده به دیگری تیراندازی کند! سرانجام پس از پنج دقیقه دویدن به طبقه‌ی بیست و یکم می‌رسد و همان لحظه از پشت در مشکی رنگ صدای شلیک چهار گلوله‌ی دیگر می‌آید. فکش می‌لرزد و دندان‌هایش چنان روی یک‌دیگر کوبیده می‌شوند که می‌ترسد از دهانش بیرون بریزد. هراسان دستگیره را لم*س می‌کند و دستان گچ‌رنگش از شدت یخ‌زدگی روی آن لیز می‌خورند. چشمانش را می‌بندد؛ قطره اشک وهم‌انگیزی روی گونه‌هایش سر می‌خورند و خودش را برای نظاره‌ی هر چیزی آماده می‌کند.
کد:
حیرت و کنجکاوی سرتاپایش را فرا می‌گیرد. لحظه‌ای با خود می‌گوید شاید صدای ساعت‌‌دار است؛ ولی مگر او جیغ می‌زند؟ حتی هنگام ناخوشی‌اش سر میز ناهار تنها مسکوت و خاموش بر سر خود چنگ می‌‌زد و جوزف بخاطر این حالش بلافاصله براندا را خبر کرد؛ اما آدمی نیست که سر و صدا کند. علی‌رغم ترس از مجازات و برانگیختن خشم هنری هریسون، پریشان برمی‌خیزد و به سوی راه‌پله‌ها گام برمی‌دارد تا بفهمد چخبر شده است؛ اما یک قاب‌ عکس آویزان‌شده زیر شمعدان‌های دیوارکوب اتاق توجهش را جلب می‌کند؛ یک قاب عکس خاص. برخلاف تمام تابلوهای و حتی پنجره‌های دیگر عمارت بر*ه*نه است و پارچه‌ی سیاهی بر آن نینداخته‌اند. راستش درخصوص باقی این پوشش آنچنان وسواس‌گونه حفظ شده که جوزف اندیشه می‌کند حتما یادشان رفته این یکی را بپوشانند. زن حبس‌شده درون قاب را می‌نگرد و پیش از هر چیزی برق چشمان بادامی و ریز او میخ‌کوبش می‌کند. حدس می‌زند ژاپنی بوده باشد. لبخندش در عکس چنان غلیظ است که جوزف لحظه‌ای آن را زنده و سه‌بعدی می‌پندارد و همین عجیب است. این میزان مسرت و شادی و ذوق در یک انسان به هیچ‌چیز این عمارت متروکه و ساکنین عبوسش نمی‌خورد! از صورت زیبای زن گرفته تا تن ظریفش در آن پیراهن مدل ویکتوریای آستین‌پفی‌، همه‌چیز این تصویر چنان بی‌نقص جولان می‌دهد که موریسون به سرش می‌زند دخترک غریبه را از پشت شیشه بیرون بیاورد و با او برقصد! شاید بتوان اقرار کرد این چهره‌‌ی سحرآمیز هر کسی را مجذوب خود می‌کند و حتی اگر بگویند در گذشته‌‌ بخاطر چنین دختری میان امپراطوری‌ها جنگ راه افتاده است چندان دور از انتظار نیست. لیکن این‌ مسئله هرگز ربطی به وجاهت و جمال نداشته و دخترک هم زیبایی اساطیری ندارد. کاملا بی‌دلیل دلت می‌خواهد تا صبح خیره‌اش شوی، گویا پری‌ای چیزی باشد و همین شگفت‌انگیزترش می‌کند. جوزف میان این افکار محو عکس شده است؛ اما ناگهان با صدای گلوله، شکستن شیشه و جیغ خفه‌شده‌ای به خود می‌آید و از جا می‌پرد. بی‌اختیار دستش را روی قلبش می‌گذارد؛ پریشان و بی‌درنگ در راه پله را باز می‌کند و پله‌ها را یکی دو تا بالا می‌رود. چرا باید آوای شلیک در برج ساعت طنین‌انداز شود؟! مگر تمام ساکنین این خانه در شب مرگ دایانا گیر نکرده‌اند و جاودانه نیستند؟ کسی هم در این عمارت آن‌قدر احمق و دیوانه نیست که بیهوده به دیگری تیراندازی کند! سرانجام پس از پنج دقیقه دویدن به طبقه‌ی بیست و یکم می‌رسد و همان لحظه از پشت در مشکی رنگ صدای شلیک چهار گلوله‌ی دیگر می‌آید. فکش می‌لرزد و دندان‌هایش چنان روی یک‌دیگر کوبیده می‌شوند که می‌ترسد از دهانش بیرون بریزد. هراسان دستگیره را لم*س می‌کند و دستان گچ‌رنگش از شدت یخ‌زدگی روی آن لیز می‌خورند. چشمانش را می‌بندد؛ قطره اشک وهم‌انگیزی روی گونه‌هایش سر می‌خورند و خودش را برای نظاره‌ی هر چیزی آماده می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
سرانجام تعلل‌وار دستگیره را می‌چرخاند و در با صدای قیژمانندی گشوده می‌شود. اتاق تاریک است اما نه مطلقا، چند شمعی که روی میز مقابل کاناپه‌ها قرار گرفته‌اند تا حد قابل نیازی به فضا روشنایی می‌بخشند؛ البته نور شومینه‌ی سنگی روبه‌رو را نیز نمی‌شود دست کم گرفت. گریه و زاری تازه‌ و مردانه‌ای در گوش جوزف می‌پیچد. کنجکاو کاناپه‌های طوسی رنگ را از نظر می‌گذراند و بالاخره قامت لاغر و بلند ساعت‌دار را بر یکی از آن‌ها میابد. قطعا جیغ‌ها به او تعلق ندارند‌. با خونسردی و بیخیالی اندوه‌باری لم داده است و شر*اب می‌نوشد‌. در همان حال ماده‌ی سفید و نمک‌گونه‌ای را چنان وسواس‌گونه، منظم و صاف روی میز طرح سنگش لاین می‌کند که انگار مشغول نقشه‌کشی ساختمان است! خیال جوزف با نظاره‌ی آرامش او و غیبت براندا آسوده می‌شود. می‌دانست این وصله‌ها به هنری هریسون نمی‌چسبد! او م*ش*رو*ب می‌نوشد، کو*ائین اسنیف می‌کند و حتی آدم می‌کشد؛ اما مسلماً جیغ نمی‌زند! البته احتمالا این نتیجه‌گیری تنها در مورد هنری روی کاناپه صدق کند؛ چون جوزف در همان بحبوحه هنری هریسون دیگری را شیون‌کنان و زانوزده کنار جسد یک زن میابد. لحظه‌ای از شدت ترس چنان تهوعی به او دست می‌دهد که دلش می‌خواهد قلبش را بالا بیاورد و فکر می‌کند تحت تاثیر فضای برج توهم زده است؛ اما چهره‌ی جنازه را که می‌بیند اندیشه‌ی جدیدی در ذهنش ریشه می‌زند. علی‌رغم فاصله دورش از صح*نه و متلاشی و غیر قابل شناسایی بودن صورت مرده او را می‌شناسد. همان زن است، همان زن درون قاب عکس، همان قابی که از روی عمد یا حواس‌پرتی یا هر دلیل دیگری عر*یان مانده بود. تکه‌های پازل را کنار هم می‌چیند: ساعت‌دار همسرش دایانا را کشته است؛ فرشته‌ی مقدس همه‌ی خاطرات دیوها را از حافظه‌شان پاک می‌کند و تنها صح*نه‌ی جنایتی که کرده‌اند در ذهن‌شان تکرار می‌شود‌. درست است که ساعت‌دار دیو نشده اما قطعا از این مجازات مستثنی نیست و هر شب خودش را حین قتل دایانا می‌بیند. وقتی معما را کامل حل می‌کند و ماجرا را می‌فهمد؛ بابت این‌که حتی لحظه‌ای زیبایی همسر ساعت‌دار را در دلش تحسین کرده و از او خوشش آمده بود می‌ترسد. به راستی اگر هنری هریسون یک شب محض تفریح با هیپنوتیزم زمانی‌اش سراغ جوزف بیاید و این خاطره را از زیر زبانش بیرون بکشد؛ جای پنج تا، پانصد گلوله‌ی بدون وقفه در مغزش خالی می‌کند و احتمالا صح*نه‌ی کشتن او نیز به جزای شبانه‌اش اضافه شود! در افکار از هم گسیخته‌اش غلت می‌زند که با صدای دورگه و خسته‌ی هنری هریسون نشسته بر کاناپه به خود می‌آید:
- اولین بار که دیدمت با بنجامین خیلی قشنگ و مهربون می‌رقصیدی دایانا! به من که رسیدی بدجنس شدی و هر شب با سر خونی و خردشده میای دیدنم؟ تو هم مثل بقیه‌ای... تو هم مثل بقیه اذیتم می‌کنی. تو هم مثل همه‌ی آدم‌های دیگه احمق و مزخرفی... پس من چرا انقدر دوستت دارم؟ پس چرا بدون تو انقدر سخته؟ آره.‌.. تو عاشق همون مردک بی‌عرضه‌ی ابله رنگ‌پریده‌ای... همون رو دوست داری... با همون توی بهشت لعنتیتون می‌رقصی... نه می‌دونی تقصیر تو نیست. تو به همون نفهم میومدی که اندازه‌ی زیردست‌های من هم نبود نه منی که... آخ...
کد:
سرانجام تعلل‌وار دستگیره را می‌چرخاند و در با صدای قیژمانندی گشوده می‌شود. اتاق تاریک است اما نه مطلقا، چند شمعی که روی میز مقابل کاناپه‌ها قرار گرفته‌اند تا حد قابل نیازی به فضا روشنایی می‌بخشند؛ البته نور شومینه‌ی سنگی روبه‌رو را نیز نمی‌شود دست کم گرفت. گریه و زاری تازه‌ و مردانه‌ای در گوش جوزف می‌پیچد. کنجکاو کاناپه‌های طوسی رنگ را از نظر می‌گذراند و بالاخره قامت لاغر و بلند ساعت‌دار را بر یکی از آن‌ها میابد. قطعا جیغ‌ها به او تعلق ندارند‌. با خونسردی و بیخیالی اندوه‌باری لم داده است و شر*اب می‌نوشد‌. در همان حال ماده‌ی سفید و نمک‌گونه‌ای را چنان وسواس‌گونه، منظم و صاف روی میز طرح سنگش لاین می‌کند که انگار مشغول نقشه‌کشی ساختمان است! خیال جوزف با نظاره‌ی آرامش او و غیبت براندا آسوده می‌شود. می‌دانست این وصله‌ها به هنری هریسون نمی‌چسبد! او م*ش*رو*ب می‌نوشد، کو*ائین اسنیف می‌کند و حتی آدم می‌کشد؛ اما مسلماً جیغ نمی‌زند! البته احتمالا این نتیجه‌گیری تنها در مورد هنری روی کاناپه صدق کند؛ چون جوزف در همان بحبوحه هنری هریسون دیگری را شیون‌کنان و زانوزده کنار جسد یک زن میابد. لحظه‌ای از شدت ترس چنان تهوعی به او دست می‌دهد که دلش می‌خواهد قلبش را بالا بیاورد و فکر می‌کند تحت تاثیر فضای برج توهم زده است؛ اما چهره‌ی جنازه را که می‌بیند اندیشه‌ی جدیدی در ذهنش ریشه می‌زند. علی‌رغم فاصله دورش از صح*نه و متلاشی و غیر قابل شناسایی بودن صورت مرده او را می‌شناسد. همان زن است، همان زن درون قاب عکس، همان قابی که از روی عمد یا حواس‌پرتی یا هر دلیل دیگری عر*یان مانده بود. تکه‌های پازل را کنار هم می‌چیند: ساعت‌دار همسرش دایانا را کشته است؛ فرشته‌ی مقدس همه‌ی خاطرات دیوها را از حافظه‌شان پاک می‌کند و تنها صح*نه‌ی جنایتی که کرده‌اند در ذهن‌شان تکرار می‌شود‌. درست است که ساعت‌دار دیو نشده اما قطعا از این مجازات مستثنی نیست و هر شب خودش را حین قتل دایانا می‌بیند. وقتی معما را کامل حل می‌کند و ماجرا را می‌فهمد؛ بابت این‌که حتی لحظه‌ای زیبایی همسر ساعت‌دار را در دلش تحسین کرده و از او خوشش آمده بود می‌ترسد. به راستی اگر هنری هریسون یک شب محض تفریح با هیپنوتیزم زمانی‌اش سراغ جوزف بیاید و این خاطره را از زیر زبانش بیرون بکشد؛ جای پنج تا، پانصد گلوله‌ی بدون وقفه در مغزش خالی می‌کند و احتمالا صح*نه‌ی کشتن او نیز به جزای شبانه‌اش اضافه شود! در افکار از هم گسیخته‌اش غلت می‌زند که با صدای دورگه و خسته‌ی هنری هریسون نشسته بر کاناپه به خود می‌آید:
- اولین بار که دیدمت با بنجامین خیلی قشنگ و مهربون می‌رقصیدی دایانا! به من که رسیدی بدجنس شدی و هر شب با سر خونی و خردشده میای دیدنم؟ تو هم مثل بقیه‌ای... تو هم مثل بقیه اذیتم می‌کنی. تو هم مثل همه‌ی آدم‌های دیگه احمق و مزخرفی... پس من چرا انقدر دوستت دارم؟ پس چرا بدون تو انقدر سخته؟ آره.‌.. تو عاشق همون مردک بی‌عرضه‌ی ابله رنگ‌پریده‌ای... همون رو دوست داری... با همون توی بهشت لعنتیتون می‌رقصی... نه می‌دونی تقصیر تو نیست. تو به همون نفهم میومدی که اندازه‌ی زیردست‌های من هم نبود نه منی که... آخ...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
به این‌جا که می‌رسد بلند و هیستریک می‌خندد و با دستان استخوانی و لرزانش سیگاری از جیبش بیرون می‌کشد. چنین صح*نه‌ای جوزف را به شدت تکان می‌دهد؛ مصرف مقدار زیادی مخ*در، نیکوتین و نو*شی*دنی‌های الکلی قطعا خطر اوردز دارد و باید به هر قیمتی شده هنری هریسون را نجات بدهد. لیکن در میان آشفتگی ذهنی‌اش، نکته‌ی قشنگی را یادش می‌آید: هنری بخاطر طلسم جاودانه است و حتی اگر حالش هم بر هم بخورد در نهایت نمی‌میرد و نیازی به نگرانی و دلسوزی ندارد. گرچه شرایط تعیین‌شده بیش از آن‌که جالب و مایه‌ی خوشبختی باشد سبب عذاب نرد می‌شود و می‌توان از حرف‌هایش این موضوع را فهمید:
- البته... من این کابوس هر شب رو خیلی به دیدن رویات ترجیح می‌دم. نمی‌خوام ببینم تو زنده‌ای از این‌جا رفتی. تو حق نداری زنده باشی و من رو نخوای! هیچ‌کس حق نداره! من خسته‌ام از این‌که خواب ببینم داری من رو می‌بوسی و وقتی بیدار می‌شم باز هم... باز هم رفتی... تو حق نداری. تو بخاطر مرگت از من جدا شدی دایانا... فهمیدی؟! فقط بخاطر مرگت، اگه می‌تونستی نفس بکشی زندگیت رو بدون من نمی‌گذروندی. می‌فهمی؟!
چنان دردآلود این‌ها را بر زبان می‌آورد که حتی ابروهای جوزف نیز متاثرانه در هم می‌رود. دلش می‌خواهد به ساعت‌دار کمک کند؛ اما نمی‌تواند. او خودش این حصار تنهایی را کشیده است. انسان‌های تنها از یک جایی به بعد حالشان از جامعه به هم می‌خورد. هنگامی که مجبور شوند در خلوت مطلق قرار گیرند می‌فهمند این سیاه‌چاله‌ی پوچ چندان هم ترسی ندارد و اگر بخواهند واقع‌گرایانه به دنیا بنگرند همیشه تنها هستند. دیگر رگ پاره‌شده دست آدم را دچار ترس و تشویش نمی‌کند و پس از سال‌ها کابوس، صح*نه‌ی قتلت نیز عادی می‌شود. انسان اگر چند شب متوالی مراسم شکنجه هم ببیند چشمش به خون عادت می‌کند. عادت می‌‌کند و همین عادت‌ها هستند که درد زندگی فلاکت‌بار و نحس را می‌برند. ولو تاثیر به سزایی هم ندارند‌. بی‌حس که بشوی دیگر رنجی نمی‌کشی اما خب لذتی هم نمی‌بری. اکثر مردم به این‌جا که می‌رسند؛ همانند دیوانه‌های جنون‌زده لذ*ت می‌جویند و بی‌عار می‌شوند. برایشان اهمیتی ندارد چه لذتی، در جهانی که درد روحی و جسمی بتواند برای موجودی بی‌اهمیت شود، وجدان هم می‌تواند چمدان‌هایش را جمع کند و برود. اگر میلش بکشد می‌زند تک تک اعضای خانواده‌اش را سر می‌برد و مگر معنایی باقی مانده که از این کار نهی‌اش کند؟ در کمال حیرت اسم این نقطه را سیاهی و پلیدی هم نمی‌توان گذاشت؛ همان رنج و بیچارگی‌ایست که آدمیزاد با آن زاده شده است و در طی سال‌ها به طرز متمدنانه، زیبا و موفقیت‌آمیزی سعی کرده خود را فریب دهد و با وجود خویش بیگانه باشد. طناب نجات بعضی‌ها را هم آتش درد و عقده می‌سوزاند؛ سقوط می‌کنند و طناب تمدن‌آمیزشان در نهایت به زنجیره‌ی دردی بدل می‌شود که از انسانی به انسان دیگر می‌رسد. آن‌هایی که به پوچی ذاتی و اولیه‌ی خود برمی‌گردند اغلب برای مردم بیگانه‌ترند، مانند یک دیو، همان‌ دیوهای پایین. دیگران ابلهانه فکر می‌کنند از جنایت‌کارانی که دیو بیگانه شمرده می‌شوند جدا هستند؛ لیکن در واقع تنها با ذات و خمیره‌ای یکسان در چسبیدن به طناب اخلاق موفق‌تر بوده‌اند.
کد:
به این‌جا که می‌رسد بلند و هیستریک می‌خندد و با دستان استخوانی و لرزانش سیگاری از جیبش بیرون می‌کشد. چنین صح*نه‌ای جوزف را به شدت تکان می‌دهد؛ مصرف مقدار زیادی مخ*در، نیکوتین و نو*شی*دنی‌های الکلی قطعا خطر اوردز دارد و باید به هر قیمتی شده هنری هریسون را نجات بدهد. لیکن در میان آشفتگی ذهنی‌اش، نکته‌ی قشنگی را یادش می‌آید: هنری بخاطر طلسم جاودانه است و حتی اگر حالش هم بر هم بخورد در نهایت نمی‌میرد و نیازی به نگرانی و دلسوزی ندارد. گرچه شرایط تعیین‌شده بیش از آن‌که جالب و مایه‌ی خوشبختی باشد سبب عذاب نرد می‌شود و می‌توان از حرف‌هایش این موضوع را فهمید:
- البته... من این کابوس هر شب رو خیلی به دیدن رویات ترجیح می‌دم. نمی‌خوام ببینم تو زنده‌ای از این‌جا رفتی. تو حق نداری زنده باشی و من رو نخوای! هیچ‌کس حق نداره! من خسته‌ام از این‌که خواب ببینم داری من رو می‌بوسی و وقتی بیدار می‌شم باز هم... باز هم رفتی... تو حق نداری. تو بخاطر مرگت از من جدا شدی دایانا... فهمیدی؟! فقط بخاطر مرگت، اگه می‌تونستی نفس بکشی زندگیت رو بدون من نمی‌گذروندی. می‌فهمی؟!
چنان دردآلود این‌ها را بر زبان می‌آورد که حتی ابروهای جوزف نیز متاثرانه در هم می‌رود. دلش می‌خواهد به ساعت‌دار کمک کند؛ اما نمی‌تواند. او خودش این حصار تنهایی را کشیده است. انسان‌های تنها از یک جایی به بعد حالشان از جامعه به هم می‌خورد. هنگامی که مجبور شوند در خلوت مطلق قرار گیرند می‌فهمند این سیاه‌چاله‌ی پوچ چندان هم ترسی ندارد و اگر بخواهند واقع‌گرایانه به دنیا بنگرند همیشه تنها هستند. دیگر رگ پاره‌شده دست آدم را دچار ترس و تشویش نمی‌کند و پس از سال‌ها کابوس، صح*نه‌ی قتلت نیز عادی می‌شود. انسان اگر چند شب متوالی مراسم شکنجه هم ببیند چشمش به خون عادت می‌کند. عادت می‌‌کند و همین عادت‌ها هستند که درد زندگی فلاکت‌بار و نحس را می‌برند. ولو تاثیر به سزایی هم ندارند‌. بی‌حس که بشوی دیگر رنجی نمی‌کشی اما خب لذتی هم نمی‌بری. اکثر مردم به این‌جا که می‌رسند؛ همانند دیوانه‌های جنون‌زده لذ*ت می‌جویند و بی‌عار می‌شوند. برایشان اهمیتی ندارد چه لذتی، در جهانی که درد روحی و جسمی بتواند برای موجودی بی‌اهمیت شود، وجدان هم می‌تواند چمدان‌هایش را جمع کند و برود. اگر میلش بکشد می‌زند تک تک اعضای خانواده‌اش را سر می‌برد و مگر معنایی باقی مانده که از این کار نهی‌اش کند؟ در کمال حیرت اسم این نقطه را سیاهی و پلیدی هم نمی‌توان گذاشت؛ همان رنج و بیچارگی‌ایست که آدمیزاد با آن زاده شده است و در طی سال‌ها به طرز متمدنانه، زیبا و موفقیت‌آمیزی سعی کرده خود را فریب دهد و با وجود خویش بیگانه باشد. طناب نجات بعضی‌ها را هم آتش درد و عقده می‌سوزاند؛ سقوط می‌کنند و طناب تمدن‌آمیزشان در نهایت به زنجیره‌ی دردی بدل می‌شود که از انسانی به انسان دیگر می‌رسد. آن‌هایی که به پوچی ذاتی و اولیه‌ی خود برمی‌گردند اغلب برای مردم بیگانه‌ترند، مانند یک دیو، همان‌ دیوهای پایین. دیگران ابلهانه فکر می‌کنند از جنایت‌کارانی که دیو بیگانه شمرده می‌شوند جدا هستند؛ لیکن در واقع تنها با ذات و خمیره‌ای یکسان در چسبیدن به طناب اخلاق موفق‌تر بوده‌اند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ولو چه بسا آدم‌هایی که با تمام قدرت پایبند به اخلاق ظاهری هستند و همانند فرشتگان جلوه می‌کنند، خواه ناخواه طناب دیگران را آتش بزنند و زنجیره‌ی درد را آغاز کنند؛ اما به سبک براندا. با دستانی سپید و زبان‌هایی فاسد انسان‌ها را به دیو بدل می‌کنند و لکه‌ی چرک خون تنها بر جامه‌ی دیوها می‌ریزد. فرشتگان قلابی دامن‌ سپیدشان را کنار می‌کشند و دیوها را طرد می‌کنند. ساعت‌دار همیشه این رفتار را گناه سپید می‌نامد. گناه سپید همچون ویروس مسری است؛ ولی مثل زهر می‌ماند. فرشتگان مبتلایش نیستند یا حتی به آن متهم نمی‌شوند؛ لیکن منتقلش می‌کنند، بدون کوچک‌ترین اثری از تقصیر. همچون اشراف‌زادگانی که باقی را استثمار می‌کنند و اگر همان آدم‌ها از جبر و فقر دست به دزدی بزنند، قاضی نمی‌آید یقه‌ی کت شیک ثروتمندان‌ استثمارکننده را بگیرد و سارقان جبری به زندان می‌روند. مردم خیلی وقت است که فراموش کرده‌اند دیوها مثل درخت آلبالو از زمین نمی‌رویند و خالقشان گناهکاران سپید هستند. کسی دیوانه نیست که بی‌دلیل و بدون اجبار میان خوب و بد بودن، محبوب و منفور بودن، دومی را برگزیند و اصلا اگر دیوانه هم باشد جنونش را اختیاری انتخاب نکرده است. در همین اثنا، کلمات نالان ساعت‌دار جوزف را از بیشه‌ی اندیشه‌هایش بیرون می‌کشد:
- خیلی گرمه... فکر کنم بهشت و جهنم همینه دایانا. ما خیلی وقته مُردیم. تو تا ابد در آرامش و آسودگی‌ای. دیگه هیچ رنجی نمی‌کشی، از زیر اون همه خاک نه زخمی نفوذ می‌کنه که اذیتت کنه نه حتی اخمی می‌تونه رد شه که بین ابروهات بیاد. و من... بچگی‌هام بهم می‌گفتن وقتی بری جهنم تا ابد اون‌جا می‌سوزی و نمی‌میری، می‌دونی؟ به نظرم خیلی مضحک می‌اومد‌‌. با خودم می‌گفتم مگه می‌شه آدم رو بندازن توی آتیش و بدبختی و نمیره؟! انگار می‌شه دایانای عزیز‌‌‌... من سال‌هاست دارم این‌جا تو رو می‌بینم و سرم می‌سوزه، معدم می‌سوزه، چشم‌هام می‌سوزن، قلبم می‌سوزه... تک تک نقاط بدنم طوری می‌سوزه که انگار توی بزرگ‌ترین آتیش دنیا انداختنم... ولی نمی‌میرم. نمی‌میرم دایانای زیبای من‌...
این را می‌گوید و بلند بلند قهقهه سر می‌دهد. آن‌قدر م*ست است که حتی درد خنده‌های عصبی و غم‌آلودش را هم نمی‌فهمد. گویا بی‌حس شده و جوزف به جایش اخم می‌کند و رنج می‌کشد. چه رنج قشنگی! کاش او هم هنوز می‌توانست زجر بکشد؛ گریه کند و کم بیاورد. کاش او هم هنوز می‌توانست بمیرد. انگشت اشاره‌اش را با لبخند بی‌شیله‌پیله و غم‌آلودی سمت بطری‌های م*ش*رو*ب، پاکت‌های سیگار و پلاستیک‌های حاوی مواد مخ*در نشانه می‌رود و همراه همان لحن خونسرد همیشگی‌اش ل*ب ورمی‌چیند؛ گویا آن‌قدر به این سرکوب احساسات لعنتی عادت کرده که تنها معنای کلمات سردش می‌توانند ملال دلش را ابراز کنند:
- این‌ها رو می‌بینی؟ اگه نبودن اون دختره‌ی لعنتی هم به دنیا نمیومد. اگه نبودن من بیچاره نمی‌شدم. اگه نبودن الان تو نفس می‌کشیدی. اگه نبودن هیچ‌وقت این اتفاق‌ها نمیوفتاد. دایانا مگه من چقدر بی‌همه‌چیز شدم که وقتی تموم این‌ها رو می‌دونم باز هم چیزی جز دلایل بدبختیم برام نمونده و نمی‌تونم ازشون دست بکشم؟
با این جملات پوزخند حزن‌انگیزی می‌زند؛ سرش را به طرفین تکان و ادامه می‌دهد:
- باور کن همین بطری‌های شر*اب هم اگه پا داشتن از این برج نفرین‌شده می‌رفتن... خیلی خنده‌دار شده همه‌چیز نه؟
کد:
ولو چه بسا آدم‌هایی که با تمام قدرت پایبند به اخلاق ظاهری هستند و همانند فرشتگان جلوه می‌کنند، خواه ناخواه طناب دیگران را آتش بزنند و زنجیره‌ی درد را آغاز کنند؛ اما به سبک براندا. با دستانی سپید و زبان‌هایی فاسد انسان‌ها را به دیو بدل می‌کنند و لکه‌ی چرک خون تنها بر جامه‌ی دیوها می‌ریزد. فرشتگان قلابی دامن‌ سپیدشان را کنار می‌کشند و دیوها را طرد می‌کنند. ساعت‌دار همیشه این رفتار را گناه سپید می‌نامد. گناه سپید همچون ویروس مسری است؛ ولی مثل زهر می‌ماند. فرشتگان مبتلایش نیستند یا حتی به آن متهم نمی‌شوند؛ لیکن منتقلش می‌کنند، بدون کوچک‌ترین اثری از تقصیر. همچون اشراف‌زادگانی که باقی را استثمار می‌کنند و اگر همان آدم‌ها از جبر و فقر دست به دزدی بزنند، قاضی نمی‌آید یقه‌ی کت شیک ثروتمندان‌ استثمارکننده را بگیرد و سارقان جبری به زندان می‌روند. مردم خیلی وقت است که فراموش کرده‌اند دیوها مثل درخت آلبالو از زمین نمی‌رویند و خالقشان گناهکاران سپید هستند. کسی دیوانه نیست که بی‌دلیل و بدون اجبار میان خوب و بد بودن، محبوب و منفور بودن، دومی را برگزیند و اصلا اگر دیوانه هم باشد جنونش را اختیاری انتخاب نکرده است. در همین اثنا، کلمات نالان ساعت‌دار جوزف را از بیشه‌ی اندیشه‌هایش بیرون می‌کشد:
- خیلی گرمه... فکر کنم بهشت و جهنم همینه دایانا. ما خیلی وقته مُردیم. تو تا ابد در آرامش و آسودگی‌ای. دیگه هیچ رنجی نمی‌کشی، از زیر اون همه خاک نه زخمی نفوذ می‌کنه که اذیتت کنه نه حتی اخمی می‌تونه رد شه که بین ابروهات بیاد. و من... بچگی‌هام بهم می‌گفتن وقتی بری جهنم تا ابد اون‌جا می‌سوزی و نمی‌میری، می‌دونی؟ به نظرم خیلی مضحک می‌اومد‌‌. با خودم می‌گفتم مگه می‌شه آدم رو بندازن توی آتیش و بدبختی و نمیره؟! انگار می‌شه دایانای عزیز‌‌‌... من سال‌هاست دارم این‌جا تو رو می‌بینم و سرم می‌سوزه، معدم می‌سوزه، چشم‌هام می‌سوزن، قلبم می‌سوزه... تک تک نقاط بدنم طوری می‌سوزه که انگار توی بزرگ‌ترین آتیش دنیا انداختنم... ولی نمی‌میرم. نمی‌میرم دایانای زیبای من‌...
این را می‌گوید و بلند بلند قهقهه سر می‌دهد. آن‌قدر م*ست است که حتی درد خنده‌های عصبی و غم‌آلودش را هم نمی‌فهمد. گویا بی‌حس شده و جوزف به جایش اخم می‌کند و رنج می‌کشد. چه رنج قشنگی! کاش او هم هنوز می‌توانست زجر بکشد؛ گریه کند و کم بیاورد. کاش او هم هنوز می‌توانست بمیرد. انگشت اشاره‌اش را با لبخند بی‌شیله‌پیله و غم‌آلودی سمت بطری‌های م*ش*رو*ب، پاکت‌های سیگار و پلاستیک‌های حاوی مواد مخ*در نشانه می‌رود و همراه همان لحن خونسرد همیشگی‌اش ل*ب ورمی‌چیند؛ گویا آن‌قدر به این سرکوب احساسات لعنتی عادت کرده که تنها معنای کلمات سردش می‌توانند ملال دلش را ابراز کنند:
- این‌ها رو می‌بینی؟ اگه نبودن اون دختره‌ی لعنتی هم به دنیا نمیومد. اگه نبودن من بیچاره نمی‌شدم. اگه نبودن الان تو نفس می‌کشیدی. اگه نبودن هیچ‌وقت این اتفاق‌ها نمیوفتاد. دایانا مگه من چقدر بی‌همه‌چیز شدم که وقتی تموم این‌ها رو می‌دونم باز هم چیزی جز دلایل بدبختیم برام نمونده و نمی‌تونم ازشون دست بکشم؟
با این جملات پوزخند حزن‌انگیزی می‌زند؛ سرش را به طرفین تکان و ادامه می‌دهد:
- باور کن همین بطری‌های شر*اب هم اگه پا داشتن از این برج نفرین‌شده می‌رفتن... خیلی خنده‌دار شده همه‌چیز نه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
آشکاراً مرد بخاطر بی‌خوابی، غصه و ا*ل*ک*ل تب کرده است و دارد هذیان می‌گوید. جوزف یا دیدن این صح*نه‌ها می‌خواهد قید همه‌چیز را بزند و ساعت‌دار را از این باتلاق توهم و زجر بیرون بکشد؛ اما تا می‌آ‌ید اولین قدم را بردارد، دستی یقه‌ی پیراهن سفیدش را می‌گیرد و مانع حرکتش می‌شود، دستی مردانه، دستی غریب، دستی ناآشنا. بر اثر احساس ترس و ناامنی مقاومت می‌کند که سبب می‌شود همراه مرد ناشناس روی زمین سنگی کنار پله‌ها بیوفتند. با برخورد سر زخمی‌اش به آن زمین سخت، نزدیک است فریادی سر بدهد و هنری هریسون را همچون خون‌آشامی گرسنه از لانه‌اش بیرون بکشد تا برای مجازات او را بخورد؛ اما مرد ناشناس دهانش را می‌گیرد و رادع این امر می‌شود. جوزف سردرگم و گیج خود را روی زمین جا به جا و سرانجام صورت غریبه دیدگانش را پر می‌کند: او یک کشیش است و چه کشیش زیبایی! حقیقتا هیچ‌چیزش جز ِآن خرقه‌ی مشکی رنگ و گردنبند صلیب نقره‌ای که بر گ*ردنش آویخته به پدران روحانی نمی‌خورد. بیشتر به نظر می‌رسد با این چهره‌ی جوان و شکیل در مسابقات زیبایی شرکت کرده باشد! تیله‌های بادامی جوزف رنگ حیرت و شوک‌زدگی گرفته است و می‌خواهد چیزی بگوید؛ لیکن کشیش عجیب دستش را بیشتر روی ل*ب‌های باریک او فشار می‌دهد و با صدای مردانه و پر آرامشش پچ می‌زند:
- باید خیلی آروم و بدون این‌که هیچ صدایی ازت در بیاد همراه من تا اتاقم بیای، متوجه شدی؟
جوزف ناچاراً سر باندپیچی‌شده‌اش را تکان می‌دهد که کشیش زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید. بخاطر زمین خوردنش، لنگ‌زنان از پله‌ها پایین می‌آید و عاقبت به طبقه‌ی هفدهم عمارت می‌رسند. کشیش نفس عمیقی می‌کشد؛ دسته کلید طلایی رنگی از جیب لباس بلند و تیره‌اش بیرون می‌آورد و در اتاق را هل می‌دهد. دست ظریفش را جلو می‌گیرد و به جوزف تعارف می‌کند وارد شود. موریسون گیج و نامطمئن داخل می‌رود و بالافاصله پس از او کشیش در اتاق قدم می‌گذارد، اتاقی که درست به اندازه‌ی صاحبش عجیب و دوگانه است. از غذاخوری برج کمی کوچک‌تر جلوه می‌کند. اجاق گ*از قدیمی گوشه‌ی آن و میز گرد، کوچک و چوبی مقابلش نخستین چیزی‌ست که به جوزف می‌فهماند این مرد با باقی اعضای خانه ارتباط ن*زد*یک*ی ندارد و در خفا زندگی می‌کند. ترکیب کتابخانه‌ی بزرگ وسط دیوارهای سنگی و مملو از کتاب‌های مقدس و مذهبی و پوسترهایی از چارلین چاپلین که بالای ت*خت خو*اب فلزی آویزان شده‌اند تضاد فضا را بیشتر می‌سازد. کشیش از جوزف سرگشته می‌خواهد روی یکی از کاناپه‌های آبی کاربنی وسط اتاق بنشیند. جوزف دستی بر ریش قهوه‌ای‌اش می‌کشد و باز هم مردد اطاعت می‌کند تا بلکه وقتی آن غریبه نیز نشست، مغزش را به کار گیرد و تمام سوال‌هایش را بپرسد.
کد:
آشکاراً مرد بخاطر بی‌خوابی، غصه و ا*ل*ک*ل تب کرده است و دارد هذیان می‌گوید. جوزف یا دیدن این صح*نه‌ها می‌خواهد قید همه‌چیز را بزند و ساعت‌دار را از این باتلاق توهم و زجر بیرون بکشد؛ اما تا می‌آ‌ید اولین قدم را بردارد، دستی یقه‌ی پیراهن سفیدش را می‌گیرد و مانع حرکتش می‌شود، دستی مردانه، دستی غریب، دستی ناآشنا. بر اثر احساس ترس و ناامنی مقاومت می‌کند که سبب می‌شود همراه مرد ناشناس روی زمین سنگی کنار پله‌ها بیوفتند. با برخورد سر زخمی‌اش به آن زمین سخت، نزدیک است فریادی سر بدهد و هنری هریسون را همچون خون‌آشامی گرسنه از لانه‌اش بیرون بکشد تا برای مجازات او را بخورد؛ اما مرد ناشناس دهانش را می‌گیرد و رادع این امر می‌شود. جوزف سردرگم و گیج خود را روی زمین جا به جا و سرانجام صورت غریبه دیدگانش را پر می‌کند: او یک کشیش است و چه کشیش زیبایی! حقیقتا هیچ‌چیزش جز ِآن خرقه‌ی مشکی رنگ و گردنبند صلیب نقره‌ای که بر گ*ردنش آویخته به پدران روحانی نمی‌خورد. بیشتر به نظر می‌رسد با این چهره‌ی جوان و شکیل در مسابقات زیبایی شرکت کرده باشد! تیله‌های بادامی جوزف رنگ حیرت و شوک‌زدگی گرفته است و می‌خواهد چیزی بگوید؛ لیکن کشیش عجیب دستش را بیشتر روی ل*ب‌های باریک او فشار می‌دهد و با صدای مردانه و پر آرامشش پچ می‌زند:
- باید خیلی آروم و بدون این‌که هیچ صدایی ازت در بیاد همراه من تا اتاقم بیای، متوجه شدی؟
جوزف ناچاراً سر باندپیچی‌شده‌اش را تکان می‌دهد که کشیش زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید. بخاطر زمین خوردنش، لنگ‌زنان از پله‌ها پایین می‌آید و عاقبت به طبقه‌ی هفدهم عمارت می‌رسند. کشیش نفس عمیقی می‌کشد؛ دسته کلید طلایی رنگی از جیب لباس بلند و تیره‌اش بیرون می‌آورد و در اتاق را هل می‌دهد. دست ظریفش را جلو می‌گیرد و به جوزف تعارف می‌کند وارد شود. موریسون گیج و نامطمئن داخل می‌رود و بالافاصله پس از او کشیش در اتاق قدم می‌گذارد، اتاقی که درست به اندازه‌ی صاحبش عجیب و دوگانه است. از غذاخوری برج کمی کوچک‌تر جلوه می‌کند. اجاق گ*از قدیمی گوشه‌ی آن و میز گرد، کوچک و چوبی مقابلش نخستین چیزی‌ست که به جوزف می‌فهماند این مرد با باقی اعضای خانه ارتباط ن*زد*یک*ی ندارد و در خفا زندگی می‌کند. ترکیب کتابخانه‌ی بزرگ وسط دیوارهای سنگی و مملو از کتاب‌های مقدس و مذهبی و پوسترهایی از چارلین چاپلین که بالای ت*خت خو*اب فلزی آویزان شده‌اند تضاد فضا را بیشتر می‌سازد. کشیش از جوزف سرگشته می‌خواهد روی یکی از کاناپه‌های آبی کاربنی وسط اتاق بنشیند. جوزف دستی بر ریش قهوه‌ای‌اش می‌کشد و باز هم مردد اطاعت می‌کند تا بلکه وقتی آن غریبه نیز نشست، مغزش را به کار گیرد و تمام سوال‌هایش را بپرسد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
کشیش اما نمی‌نشیند. به سمت اجاق گ*از می‌رود؛ جعبه کبریتی از جیبش درمی‌آورد و زیر کتری قدیمی و فلزی روی آن را روشن می‌کند. سپس در کابینت سنگی بالا را می‌گشاید؛ دو فنجان فیروزه‌ای_طلایی، هم‌رنگ با قوری‌اش را بیرون می‌کشد و روی اپن می‌گذارد. جوزف درحالی که دیگر نمی‌تواند خودش را کنترل کند و مدام با چشمان قهوه‌ای‌اش پیرامون را آنالیز می‌کند؛ همراه لحن بسیار کنجکاو و مودبانه‌ای می‌پرسد:
- عذر می‌خوام... شما کی هستید؟ من تا حالا توی برج ندیده بودمتون.
کشیش با اخم غلیظی میان ابروان قهوه‌ای‌اش به او رخ می‌دهد. کتری گویا فامیل‌هایش که احتمالا فنجان بوده‌اند شکسته باشند، سوگواری می‌کند و جیغ سر می‌دهد. کشیش با کلافگی خاصی در رفتارش، قوری را همراه یک قاشق غذاخوری چوبی برمی‌دارد؛ از پاکت داخل کابینت مقداری چای سیاه انگلیسی درونش می‌ریزد و سپس آب جوش تا دم بکشد. دستش را میان زلف‌های کوتاه و فندقی‌‌اش می‌گرداند و با تردید و محافظه‌کاری عجیبی پاسخ می‌دهد:
- آشنایی من و شما مهم نیست آقا... مهم اینه که دیگه هیچ‌وقت پشت در اتاق هریسون واینستید و خودتون رو توی دردسر نندازید. اون آدم اصلا سالم نیست، با کسی هم شوخی نداره.
جوزف با این حرف او هول و چشمانش گرد می‌شوند. قلب بیمارش همچون موج‌های دریا لحظه‌ای تند می‌کوبد و و ثانیه‌ای افول می‌کند. برای این‌که ظن کشیش را از روی خود بردارد و به او ثابت کند هرگز قصد کنجکاوی بیهوده نداشته است، همراه لحن به شدت مضطرب و پر لکنتی شروع به تته پته می‌کند:
- م... من با... ور کنید اص... اصلا قصدم فضولی نبود ف... فقط صدای جیغ ایشون رو ش... شنیدم و... و... و... نگران شدم.
کشیش برخلاف ساعت‌دار که اغلب صحبت‌های جوزف را خصوصاًهنگام لکنت گرفتنش با بی‌احترامی و تمسخر قطع می‌کند؛ صبورانه اما کسل تا آخرین کلمه را گوش می‌دهد. حتی چند لحظه‌ی اضافی نیز مکث می‌کند. گویا مغزش برای هضم هر واژه نیاز به مدتی طولانی آنالیز دارد و چون آن‌قدر عمیق بابت هر چیز اندیشه می‌بافد چهره‌اش تا این حد خسته است. همان‌طور که قوری را چک می‌کند و متوجه دم آمدن چای می‌شود؛ د*ه*ان‌دره‌ای سر و پاسخ می‌دهد:
- چنان شخصیت قبیحی پیش من داره که حتی اگه نقشه‌ی ترورش رو هم بکشید برام اهمیتی نداره آقا. چیزی که من نگرانش هستم اینه که شما خودتون رو در معرض خطرش قرار بدید و تحریکش کنید بهتون آسیب برسونه. همون‌طور که درباره‌ی هر انسان دیگری که به هریسون نزدیکه چنین دغدغه‌ای دارم.
کد:
کشیش اما نمی‌نشیند. به سمت اجاق گ*از می‌رود؛ جعبه کبریتی از جیبش درمی‌آورد و زیر کتری قدیمی و فلزی روی آن را روشن می‌کند. سپس در کابینت سنگی بالا را می‌گشاید؛ دو فنجان فیروزه‌ای_طلایی، هم‌رنگ با قوری‌اش را بیرون می‌کشد و روی اپن می‌گذارد. جوزف درحالی که دیگر نمی‌تواند خودش را کنترل کند و مدام با چشمان قهوه‌ای‌اش پیرامون را آنالیز می‌کند؛ همراه لحن بسیار کنجکاو و مودبانه‌ای می‌پرسد:
- عذر می‌خوام... شما کی هستید؟ من تا حالا توی برج ندیده بودمتون.
کشیش با اخم غلیظی میان ابروان قهوه‌ای‌اش به او رخ می‌دهد. کتری گویا فامیل‌هایش که احتمالا فنجان بوده‌اند شکسته باشند، سوگواری می‌کند و جیغ سر می‌دهد. کشیش با کلافگی خاصی در رفتارش، قوری را همراه یک قاشق غذاخوری چوبی برمی‌دارد؛ از پاکت داخل کابینت مقداری چای سیاه انگلیسی درونش می‌ریزد و سپس آب جوش تا دم بکشد. دستش را میان زلف‌های کوتاه و فندقی‌‌اش می‌گرداند و با تردید و محافظه‌کاری عجیبی پاسخ می‌دهد:
- آشنایی من و شما مهم نیست آقا... مهم اینه که دیگه هیچ‌وقت پشت در اتاق هریسون واینستید و خودتون رو توی دردسر نندازید. اون آدم اصلا سالم نیست، با کسی هم شوخی نداره.
جوزف با این حرف او هول و چشمانش گرد می‌شوند. قلب بیمارش همچون موج‌های دریا لحظه‌ای تند می‌کوبد و و ثانیه‌ای افول می‌کند. برای این‌که ظن کشیش را از روی خود بردارد و به او ثابت کند هرگز قصد کنجکاوی بیهوده نداشته است، همراه لحن به شدت مضطرب و پر لکنتی شروع به تته پته می‌کند:
 - م... من با... ور کنید اص... اصلا قصدم فضولی نبود ف... فقط صدای جیغ ایشون رو ش... شنیدم و... و... و... نگران شدم.
کشیش برخلاف ساعت‌دار که اغلب صحبت‌های جوزف را خصوصاًهنگام لکنت گرفتنش با بی‌احترامی و تمسخر قطع می‌کند؛ صبورانه اما کسل تا آخرین کلمه را گوش می‌دهد. حتی چند لحظه‌ی اضافی نیز مکث می‌کند. گویا مغزش برای هضم هر واژه نیاز به مدتی طولانی آنالیز دارد و چون آن‌قدر عمیق بابت هر چیز اندیشه می‌بافد چهره‌اش تا این حد خسته است. همان‌طور که قوری را چک می‌کند و متوجه دم آمدن چای می‌شود؛ د*ه*ان‌دره‌ای سر و پاسخ می‌دهد:
- چنان شخصیت قبیحی پیش من داره که حتی اگه نقشه‌ی ترورش رو هم بکشید برام اهمیتی نداره آقا. چیزی که من نگرانش هستم اینه که شما خودتون رو در معرض خطرش قرار بدید و تحریکش کنید بهتون آسیب برسونه. همون‌طور که درباره‌ی هر انسان دیگری که به هریسون نزدیکه چنین دغدغه‌ای دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار
بالا