• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان دیوهای بیگانه|اثر آیناز تابش

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 423
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
اریک با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی می‌زند و همان‌طور که جام آ*بجو را نزدیک ل*ب‌هایش نگه می‌دارد و عصبی جوزف را نگاه می‌کند. صدای دورگه و بمش را بالا می‌برد و تشروار و طعنه‌آمیز، حقایق را مانند پتک بر سر او می‌کوبد:
- خوبه پس همین جا بشین و انقدر بزن تو سرت تا جونت دربیاد. مردک ابله بعد وقتی اون پیرمرد رو کشتی و بعدش هم ده روز غیب شدی و فرار کردی خانواده‌ی مقتول به خونه‌ی لیلیان این‌ها حمله کردن و قصد جونشون رو کردن. اون بابای دائم‌الخمر و بیخود لی‌لی برای نجات جونش و چهار تا شیشه ا*ل*ک*ل دخترش رو به پسر اون خانواده پیشکش کرد و فردا مراسم عروسیه. نمی‌دونم اون دختر چرا انقدر حماقت به خرج می‌ده که هنوز تو رو دوست داره. یه قاتل لاابالی که حتی از خودش یه خونه‌ هم نداره و بخاطر کارهای بیخود و بچگانش دیگران مجازات می‌شن و خودش مو از سرش کم نمیشه. شر شر اشک می‌ریخت که مجبوره ازت جدا شه، من اگه جاش بودم خونت رو می‌ریختم.
با گفتن این جملات همان‌طور به سرزنش جوزف می‌نشیند و سخنان زننده‌ را همچون تیری بر قلب او فرو می‌آورد؛ اما مرد پاک‌باخته مقابلش پس از شنیدن قصه‌ی لیلیان دیگر چیزی نمی‌شنود. قبل از هر فکری، لحظات ملاقاتش با دخترک در ذهنش تداعی می‌شود. لیلیانی که سر او جیغ می‌کشید و نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. مدام التماس می‌کرد و آن‌قدر به فکر جوزف بود که حتی ترجیح می‌داد خودش بدجنس داستان باشد؛ اما او را شرمنده نکند. با به یاد آوردن گریه‌های جانسوزانه‌ی معشوقش و فریادهای عاجزانه‌ی او که تکرار می‌کرد نمی‌تواند همراهش بیاید؛ دستانش را مشت می‌کند و بر سرش می‌کوبد. آهسته و بی‌صدا اشک می‌ریزد و با درد و سوزش فراوانی در سی*نه‌اش روی زمین فرود می‌آید. آن‌لحظه آن‌قدر از خود احساس نفرت می‌کند که دلش می‌خواهد خودش هم خودش را ترک کند؛ اما نمی‌تواند. لحظه‌ای دوباره فکرهای جنون‌آمیزش در سر او پرسه می‌زنند و می‌خواهد برود و لی‌لی محبوبش را از دست آن هیولاها نجات دهد؛ اما درمی‌یابد اگر بیست نفر دیگر را هم بکشد باز هم زورش به آن خانواده‌ی سرشناس که در نقطه به نقطه شهر و حتی نزد فرشته‌ی مقدس برش دارند نمی‌رسد و جز بار مرگ خودش نمی‌تواند چیزی بر دوش لیلیان بگذارد. علاوه بر این او حتی پسر صاحب پروژه را هم نمی‌شناسد. با خودش می‌گوید کاش پیش از آن‌که زندگی محبوب دوست‌داشتنی و بی‌گناهش را آتش بزند، ضعف و فقر نکبت خود را می‌پذیرفت و قهرمان‌بازی درنمی‌آورد. کاش آن لحظه که احساس دفاع از عزیزش و غرور ناشی از آن سرتاپایش را فرا گرفته بود؛ می‌فهمید تا چه حد ضعیف است و همانند احمق‌ها دیوانه‌بازی درنمی‌آورد. فکر این‌که او ذره‌ای لیاقت لیلیان را ندارد و یک موجود بی‌مصرف و حقیر است که حتی نمی‌تواند این عجز مزخرف را بپذیرد و هر چه با آن می‌جنگد تنها بخت عزیزانش را سیاه‌تر می‌کند؛ مثل سوهانی روی روحش می‌رقصد. از شدت ناتوانی و حرص و غصه سر نیمه خونینش را از شر مشت‌های لعنتی‌اش خلاص می‌کند و آن‌ها را به زمین چوبی کلبه می‌کوبد. میان حال به شدت خر*اب و جنون‌آمیز او، اریک بدون ذره‌ای ترحم و عطوفت، نگاه نفرت‌واری به او می‌اندازد و تحقیرآمیز ل*ب ورمی‌چیند:
- به اندازه‌ی کافی با جنون و دیوونگی مضحکت به دیگران آسیب زدی مردک روانی. ب*دن موجود بی‌ارزشی مثل تو هیچ ارزشی نداره، اما حداقل به کف خونه‌ی مردم رحم کن.
کد:
اریک با بی‌رحمی نیشخند زهرآگینی می‌زند و همان‌طور که جام آ*بجو را نزدیک ل*ب‌هایش نگه می‌دارد و عصبی جوزف را نگاه می‌کند. صدای دورگه و بمش را بالا می‌برد و تشروار و طعنه‌آمیز، حقایق را مانند پتک بر سر او می‌کوبد:
- خوبه پس همین جا بشین و انقدر بزن تو سرت تا جونت دربیاد. مردک ابله بعد وقتی اون پیرمرد رو کشتی و بعدش هم ده روز غیب شدی و فرار کردی خانواده‌ی مقتول به خونه‌ی لیلیان این‌ها حمله کردن و قصد جونشون رو کردن. اون بابای دائم‌الخمر و بیخود لی‌لی برای نجات جونش و چهار تا شیشه ا*ل*ک*ل دخترش رو به پسر اون خانواده پیشکش کرد و فردا مراسم عروسیه. نمی‌دونم اون دختر چرا انقدر حماقت به خرج می‌ده که هنوز تو رو دوست داره. یه قاتل لاابالی که حتی از خودش یه خونه‌ هم نداره و بخاطر کارهای بیخود و بچگانش دیگران مجازات می‌شن و خودش مو از سرش کم نمیشه. شر شر اشک می‌ریخت که مجبوره ازت جدا شه، من اگه جاش بودم خونت رو می‌ریختم.
با گفتن این جملات همان‌طور به سرزنش جوزف می‌نشیند و سخنان زننده‌ را همچون تیری بر قلب او فرو می‌آورد؛ اما مرد پاک‌باخته مقابلش پس از شنیدن قصه‌ی لیلیان دیگر چیزی نمی‌شنود. قبل از هر فکری، لحظات ملاقاتش با دخترک در ذهنش تداعی می‌شود. لیلیانی که سر او جیغ می‌کشید و نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. مدام التماس می‌کرد و آن‌قدر به فکر جوزف بود که حتی ترجیح می‌داد خودش بدجنس داستان باشد؛ اما او را شرمنده نکند. با به یاد آوردن گریه‌های جانسوزانه‌ی معشوقش و فریادهای عاجزانه‌ی او که تکرار می‌کرد نمی‌تواند همراهش بیاید؛ دستانش را مشت می‌کند و بر سرش می‌کوبد. آهسته و بی‌صدا اشک می‌ریزد و با درد و سوزش فراوانی در سی*نه‌اش روی زمین فرود می‌آید. آن‌لحظه آن‌قدر از خود احساس نفرت می‌کند که دلش می‌خواهد خودش هم خودش را ترک کند؛ اما نمی‌تواند. لحظه‌ای دوباره فکرهای جنون‌آمیزش در سر او پرسه می‌زنند و می‌خواهد برود و لی‌لی محبوبش را از دست آن هیولاها نجات دهد؛ اما درمی‌یابد اگر بیست نفر دیگر را هم بکشد باز هم زورش به آن خانواده‌ی سرشناس که در نقطه به نقطه شهر و حتی نزد فرشته‌ی مقدس برش دارند نمی‌رسد و جز بار مرگ خودش نمی‌تواند چیزی بر دوش لیلیان بگذارد. علاوه بر این او حتی پسر صاحب پروژه را هم نمی‌شناسد. با خودش می‌گوید کاش پیش از آن‌که زندگی محبوب دوست‌داشتنی و بی‌گناهش را آتش بزند، ضعف و فقر نکبت خود را می‌پذیرفت و قهرمان‌بازی درنمی‌آورد. کاش آن لحظه که احساس دفاع از عزیزش و غرور ناشی از آن سرتاپایش را فرا گرفته بود؛ می‌فهمید تا چه حد ضعیف است و همانند احمق‌ها دیوانه‌بازی درنمی‌آورد. فکر این‌که او ذره‌ای لیاقت لیلیان را ندارد و یک موجود بی‌مصرف و حقیر است که حتی نمی‌تواند این عجز مزخرف را بپذیرد و هر چه با آن می‌جنگد تنها بخت عزیزانش را سیاه‌تر می‌کند؛ مثل سوهانی روی روحش می‌رقصد. از شدت ناتوانی و حرص و غصه سر نیمه خونینش را از شر مشت‌های لعنتی‌اش خلاص می‌کند و آن‌ها را به زمین چوبی کلبه می‌کوبد. میان حال به شدت خر*اب و جنون‌آمیز او، اریک بدون ذره‌ای ترحم و عطوفت، نگاه نفرت‌واری به او می‌اندازد و تحقیرآمیز ل*ب ورمی‌چیند:
- به اندازه‌ی کافی با جنون و دیوونگی مضحکت به دیگران آسیب زدی مردک روانی. ب*دن موجود بی‌ارزشی مثل تو هیچ ارزشی نداره، اما حداقل به کف خونه‌ی مردم رحم کن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
این حرف اریک را که می‌شنود از شدت درد و تنفر نسبت به خودش، لبخند تلخی گوشه‌ی ل*ب‌های باریکش می‌نشیند‌‌. رفیقش درست می‌گوید؛ او احمقی بیش نیست. اگر احمق نبود می‌توانست خوار بودن غیرقابل‌تغییرش را بپذیرد و شعله‌ی بدبختی‌اش را به خیال نجات دادن خودش و عزیزانش از آن آتشین‌تر نکند. قفسه‌ سی*نه‌اش گویا کبود باشد، با ضربان‌های کوبنده قلبش تیر وحشتناکی می‌کشد و از شدت تشویش و غصه احساس تب می‌کند. شاید هم این گر گرفتگی ناشی از خجالت و عذاب وجدانی است که او را زجر می‌دهد. سرانجام با دستان لرزان و آفتاب‌سوخته‌ی خود اشک‌هایش را پاک می‌کند و از جا برمی‌خیزد. تصمیمش را گرفته است: او باید نزد ساعت‌دار برود تا لیلیان حداقل در آرامش نسبی قرار بگیرد و تنها ناخوشی‌اش زندگی اجباری با فرزند آن پیرمرد نحس باشد. سرانجام چشمان به خون‌نشسته‌اش را می‌بندد و سمت اریک اخم‌آلود و عصبی می‌رود. کنار کاناپه خاکستری زانو می‌زند؛ ل*ب‌های لرزانش را به گوش‌های کوچک و پو*ست گندم‌گون او نزدیک می‌کند و با صدای سرتاسر شکستگی و بغضش، لبخند دردآلودی می‌زند و به جان‌سوزانه‌ترین حالت ممکن می‌گوید:
- فقط... لطفا به اون بی‌شرفی که فردا می‌ره به خونه‌ش بگو از طرف من ببوستش... ببوستش و نذاره آب تو دلش تکون بخوره... ب... بهش بگو م... مثل من احمق نباشه... بهش بگو لی‌لی من خیلی درد داره... ب... بگو مثل من ب... بی‌لیاقت ن... باشه. به... ش بگو اگه بف‌... همم گل ارکیده‌ی من رو اذ... یت می‌کنه س... سرش رو م‌... یبرم م... مثل با... باش چالش می‌کنم...
با ر*ق*صیدن این جملات بر زبانش، سوزش غیرقابل‌وصفی در قلبش می‌پیچد و سبب می‌شود او از شدت درد کت قهوه‌ای‌اش را چنگ بزند و بی‌صدا و اختیار اشک بریزد. سردرد بخاطر ضربه‌های واردشده و گریه‌هایی شدیدش امان نمی‌دهد و گویا با ناخوشی قلبش مسابقه گذاشته است. حتی اگر رنج جوزف را هم بتوان نادیده گرفت پیکر سوزناک او و تب المناکش دل سنگ را آب می‌کند؛ اما اریک با تمام این‌ها ذره‌ای ککش نمی‌گزد و مثل سابق برخورد می‌کند. طبق معمول پوزخندی سفاکانه می‌زند و با همان سردی ماورایی و کذایی در چشمان درشتش، سرش را نفرت‌آمیز از کنار ل*ب‌های جوزف دور می‌کند و باز هم با طعنه‌‌ای روح تکه‌تکه‌شده‌ی او را به قطعات کوچک‌تری تقسیم می‌کند، همانند شیشه‌ی بسیار ریزی که در پو*ست فرو می‌رود و بخاطر این‌که بیرون کشیدنش محال است؛ یک‌راست به قلب سفر می‌کند و انسان را از پا درمی‌آورد:
- نگران نباش، بقیه مثل تو خودخواه و وحشی نیستن!
کد:
این حرف اریک را که می‌شنود از شدت درد و تنفر نسبت به خودش، لبخند تلخی گوشه‌ی ل*ب‌های باریکش می‌نشیند‌‌. رفیقش درست می‌گوید؛ او احمقی بیش نیست. اگر احمق نبود می‌توانست خوار بودن غیرقابل‌تغییرش را بپذیرد و شعله‌ی بدبختی‌اش را به خیال نجات دادن خودش و عزیزانش از آن آتشین‌تر نکند. قفسه‌ سی*نه‌اش گویا کبود باشد، با ضربان‌های کوبنده قلبش تیر وحشتناکی می‌کشد و از شدت تشویش و غصه احساس تب می‌کند. شاید هم این گر گرفتگی ناشی از خجالت و عذاب وجدانی است که او را زجر می‌دهد. سرانجام با دستان لرزان و آفتاب‌سوخته‌ی خود اشک‌هایش را پاک می‌کند و از جا برمی‌خیزد. تصمیمش را گرفته است: او باید نزد ساعت‌دار برود تا لیلیان حداقل در آرامش نسبی قرار بگیرد و تنها ناخوشی‌اش زندگی اجباری با فرزند آن پیرمرد نحس باشد. سرانجام چشمان به خون‌نشسته‌اش را می‌بندد و سمت اریک اخم‌آلود و عصبی می‌رود. کنار کاناپه خاکستری زانو می‌زند؛ ل*ب‌های لرزانش را به گوش‌های کوچک و پو*ست گندم‌گون او نزدیک می‌کند و با صدای سرتاسر شکستگی و بغضش، لبخند دردآلودی می‌زند و به جان‌سوزانه‌ترین حالت ممکن می‌گوید:
- فقط... لطفا به اون بی‌شرفی که فردا می‌ره به خونه‌ش بگو از طرف من ببوستش... ببوستش و نذاره آب تو دلش تکون بخوره... ب... بهش بگو م... مثل من احمق نباشه... بهش بگو لی‌لی من خیلی درد داره... ب... بگو مثل من ب... بی‌لیاقت ن... باشه. به... ش بگو اگه بف‌... همم گل ارکیده‌ی من رو اذ... یت می‌کنه س... سرش رو م‌... یبرم م... مثل با... باش چالش می‌کنم...
با ر*ق*صیدن این جملات بر زبانش، سوزش غیرقابل‌وصفی در قلبش می‌پیچد و سبب می‌شود او از شدت درد کت قهوه‌ای‌اش را چنگ بزند و بی‌صدا و اختیار اشک بریزد. سردرد بخاطر ضربه‌های واردشده و گریه‌هایی شدیدش امان نمی‌دهد و گویا با ناخوشی قلبش مسابقه گذاشته است. حتی اگر رنج جوزف را هم بتوان نادیده گرفت پیکر سوزناک او و تب المناکش دل سنگ را آب می‌کند؛ اما اریک با تمام این‌ها ذره‌ای ککش نمی‌گزد و مثل سابق برخورد می‌کند. طبق معمول پوزخندی سفاکانه می‌زند و با همان سردی ماورایی و کذایی در چشمان درشتش، سرش را نفرت‌آمیز از کنار ل*ب‌های جوزف دور می‌کند و باز هم با طعنه‌‌ای روح تکه‌تکه‌شده‌ی او را به قطعات کوچک‌تری تقسیم می‌کند، همانند شیشه‌ی بسیار ریزی که در پو*ست فرو می‌رود و بخاطر این‌که بیرون کشیدنش محال است؛ یک‌راست به قلب سفر می‌کند و انسان را از پا درمی‌آورد:
- نگران نباش، بقیه مثل تو خودخواه و وحشی نیستن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
اشک بی‌پناه دیگری از خانه‌ی چشمان جوزف طرد می‌‌شود‌ و باز لبخند اندوه‌بار و خسته‌ای ل*ب‌های او را می‌لرزاند. آهسته از کنار اریک برمی‌خیزد و با گذاشتن دستش روی زخم سوزناک اما نسبتا سطحی سرش، به سمت در چوبی خانه می‌رود و تحت نگاه سرد و بی‌احساس صاحب‌خانه از کلبه خارج می‌شود. نگاهی به پیرامون خود می‌اندازد؛ قرص کامل ماه درحال طلوع است و هوا به زودی تاریک می‌شود. بالا رفتن از کوه‌های نوک‌تیز و پر شیب نزدیک قلعه آن هم در خاموشی بسیار دشوار است؛ اما چون از دید ماموران پنهان‌ می‌ماند حرکت در چنین زمانی امن‌تر محسوب می‌شود. خوشبختانه‌ چکمه‌های نوک‌تیز مشکی‌اش مناسب بالا رفتن از قله‌ها هستند و جوزف مهارت کوه‌نوردی خوبی دارد. همراه تعلل ریزی مسیرش را شروع می‌کند و باد تند و تازیانه‌مانندی که به صورتش می‌کوبد هر لحظه شدیدتر می‌شود. عجیب است که قسمت‌های پست شهر هوای بسیار گرم و خشکی دارد؛ اما کوه‌های محاصر دور آن چنین سردند. با این حال جوزف پس از مدتی راه‌پیمایی در مسیر ناهموار و بیم‌ناکش، می‌فهمد دمای پایین نواحی بالاتر صرفا به دلیل ارتفاع نیست و این باد سرد و طوفان‌مانند ناشی از چرخش جمعیت عظیم دیوهای غول‌پیکر دور قلعه می‌باشد و احتمالا در صد متری برج ساعت حتی قدم برداشتن هم دشوار خواهد شد. کمی از راه را که پشت سر می‌گذارد؛ ناگهان پژواک زمزمه‌های مرموز و مهیبی او را سر جایش میخ‌کوب می‌کند. در تاریکی شب با چشمان گودافتاده‌ و خسته‌اش نگاهی ترسیده به حوالی می‌اندازد؛ اما جز شهر زیبای زیر پایش، کلبه‌های کاه‌گلی و معبد بزرگ و وسیم فرشته‌ مقدس، شن، خاک و قله‌های نوک‌تیز مجاور چیزی نمی‌بیند. پس از مدتی همراه تردید و ظن خاصی در حرکاتش بیخیال صداها می‌شود و با بستن دکمه‌های کت پشمی و قهوه‌ای‌اش درمقابل سرمای تحمل‌ناپذیر هوا، به راه خود ادامه می‌دهد. ستاره‌ها به شکل رویایی در آسمان تیره‌ی شب ظاهر شده‌اند و سبب می‌شوند جوزف پس از مدت‌ها کمی احساس آرامش کند؛ اما جلوتر که می‌رود دوباره زمزمه‌ها شدت می‌گیرند، گویا هزاران نفر با صدایی وحشتناک و عجیب زیرلب سخن می‌گویند. هنگامی که مرد بیچاره متوجه می‌شود این آوای دیوهاست که با سرعتی وصف‌نشدنی دور برج سیاه می‌چرخند و گناهانشان را زمزمه می‌کنند و جنون‌آمیز جیغ می‌کشند؛ نزدیک است از شوک و هراس پس بیوفتد. یعنی اگر ساعت‌دار نجاتش ندهد او هم به یکی از این‌ها بدل خواهد شد و چنین تقدیر هولناکی پیش برایش رقم می‌خورد؟! از شدت درد و رنج چشمانش را می‌بندد و وحشت‌زده در جاده می‌دود. البته انگار شوربختی‌اش حد و مرز ندارد چون نمای قلعه ساعت شبیه کوه‌های دورش است؛ یک عمارت عظیم در دل کوهستان که سقف آن از قله‌های ناهموار و نوک‌تیز و پر چین سنگی تشکیل شده و روی مرتفع‌ترین قله‌ ساعت‌ بزرگ شهر قرار دارد؛ به همین سبب در این خاموشی عمارت تقریبا قاطی کوه‌ها شده و تنها چیزی که می‌تواند به تشخیصش کمک کند عقربه‌ها و عدد‌های روی ساعت است.
کد:
اشک بی‌پناه دیگری از خانه‌ی چشمان جوزف طرد می‌‌شود‌ و باز لبخند اندوه‌بار و خسته‌ای ل*ب‌های او را می‌لرزاند. آهسته از کنار اریک برمی‌خیزد و با گذاشتن دستش روی زخم سوزناک اما نسبتا سطحی سرش، به سمت در چوبی خانه می‌رود و تحت نگاه سرد و بی‌احساس صاحب‌خانه از کلبه خارج می‌شود. نگاهی به پیرامون خود می‌اندازد؛ قرص کامل ماه درحال طلوع است و هوا به زودی تاریک می‌شود. بالا رفتن از کوه‌های نوک‌تیز و پر شیب نزدیک قلعه آن هم در خاموشی بسیار دشوار است؛ اما چون از دید ماموران پنهان‌ می‌ماند حرکت در چنین زمانی امن‌تر محسوب می‌شود. خوشبختانه‌ چکمه‌های نوک‌تیز مشکی‌اش مناسب بالا رفتن از قله‌ها هستند و جوزف مهارت کوه‌نوردی خوبی دارد. همراه تعلل ریزی مسیرش را شروع می‌کند و باد تند و تازیانه‌مانندی که به صورتش می‌کوبد هر لحظه شدیدتر می‌شود. عجیب است که قسمت‌های پست شهر هوای بسیار گرم و خشکی دارد؛ اما کوه‌های محاصر دور آن چنین سردند. با این حال جوزف پس از مدتی راه‌پیمایی در مسیر ناهموار و بیم‌ناکش، می‌فهمد دمای پایین نواحی بالاتر صرفا به دلیل ارتفاع نیست و این باد سرد و طوفان‌مانند ناشی از چرخش جمعیت عظیم دیوهای غول‌پیکر دور قلعه می‌باشد و احتمالا در صد متری برج ساعت حتی قدم برداشتن هم دشوار خواهد شد. کمی از راه را که پشت سر می‌گذارد؛ ناگهان پژواک زمزمه‌های مرموز و مهیبی او را سر جایش میخ‌کوب می‌کند. در تاریکی شب با چشمان گودافتاده‌ و خسته‌اش نگاهی ترسیده به حوالی می‌اندازد؛ اما جز شهر زیبای زیر پایش، کلبه‌های کاه‌گلی و معبد بزرگ و وسیم فرشته‌ مقدس، شن، خاک و قله‌های نوک‌تیز مجاور چیزی نمی‌بیند. پس از مدتی همراه تردید و ظن خاصی در حرکاتش بیخیال صداها می‌شود و با بستن دکمه‌های کت پشمی و قهوه‌ای‌اش درمقابل سرمای تحمل‌ناپذیر هوا، به راه خود ادامه می‌دهد. ستاره‌ها به شکل رویایی در آسمان تیره‌ی شب ظاهر شده‌اند و سبب می‌شوند جوزف پس از مدت‌ها کمی احساس آرامش کند؛ اما جلوتر که می‌رود دوباره زمزمه‌ها شدت می‌گیرند، گویا هزاران نفر با صدایی وحشتناک و عجیب زیرلب سخن می‌گویند. هنگامی که مرد بیچاره متوجه می‌شود این آوای دیوهاست که با سرعتی وصف‌نشدنی دور برج سیاه می‌چرخند و گناهانشان را زمزمه می‌کنند و جنون‌آمیز جیغ می‌کشند؛ نزدیک است از شوک و هراس پس بیوفتد. یعنی اگر ساعت‌دار نجاتش ندهد او هم به یکی از این‌ها بدل خواهد شد و چنین تقدیر هولناکی پیش برایش رقم می‌خورد؟! از شدت درد و رنج چشمانش را می‌بندد و وحشت‌زده در جاده می‌دود. البته انگار شوربختی‌اش حد و مرز ندارد چون نمای قلعه ساعت شبیه کوه‌های دورش است؛ یک عمارت عظیم در دل کوهستان که سقف آن از قله‌های ناهموار و نوک‌تیز و پر چین سنگی تشکیل شده و روی مرتفع‌ترین قله‌ ساعت‌ بزرگ شهر قرار دارد؛ به همین سبب در این خاموشی عمارت تقریبا قاطی کوه‌ها شده و تنها چیزی که می‌تواند به تشخیصش کمک کند عقربه‌ها و عدد‌های روی ساعت است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
اما جوزف با تمامی این سختی‌ها هنگامی که به میانه‌ی کوه می‌رسد، جاده‌ی شرقی را پیدا می‌کند و داخل آن می‌دود. دردی که در پایش می‌پیچد ندا می‌دهد تک تک ناخن‌های پاهای درشتش از شدت راه رفتن کبود شده‌اند. عرق سرد و خون موهای قهوه‌ای‌ و آشفته‌اش را به پیشانی بلند و برآمده‌اش چسبانده‌اند و نفس‌نفس‌زنان از سربالایی جاده بالا می‌رود. با رسیدن به حاشیه‌های راه و دیدن منظره‌ی خالی از دیو در پشت عمارت، از سرخوشی و خستگی بلند بلند می‌خندد و تندتر روی سنگ و خاک‌ها می‌دود؛ اما مشکل دیگری پیش می‌آید: هنگام نزدیک‌تر شدنش به برج باد چرخش دیوها آن‌قدر پرقدرت می‌شود که جوزف را از پا می‌اندازد. بر اثر فشار هوا زمین می‌خورد و زانویش به شکل فجیعی خراش برمی‌دارد؛ با این حال او نمی‌تواند تسلیم شود. همان‌طور که دندان‌های شیری رنگ و نامرتبش را روی هم فشار می‌دهد؛ با دستان سیاه‌شده و پر چینش بر صخره‌ها و سنگ‌ها چنگ می‌زند و به سوی قلعه می‌خزد. نمی‌داند میان فشاری که آن سنگ‌های تیز به دستش می‌آورند، خراش ل*خت پایش که روی زمین ناهموار کشیده می‌شود، تپش‌های وحشتناک قلبش که انگار فریاد آزادی سر می‌دهند و چنان می‌کوبند تا قفسه سی*نه‌اش را بشکنند و سوزش معده‌اش که از گرسنگی و هیجان ناگهانی نشات می‌گیرد، کدام رنج و درد بیشتری دارد. شاید هم آن‌قدر بدنش بر اثر سرما سر شده و هراس تبدیل شدن به یکی از آن دیوهای نگون‌بخت و نحس ذهنش را اشغال کرده است که اصلا دردی احساس نمی‌کند؛ اما سرانجام به هر مشقت و سختی‌ای که شده خود را به در پشتی و کوچک برج می‌رساند. لنگ‌زنان خود را کنار در سیاه رنگ سنگی می‌اندازد و سریع دستش را به دستگیره‌ی طلایی آن می‌چسباند. درحالی که اگر چند لحظه‌ی دیگر در آن حالت بماند از درد و فشار سنگینی که توان به هوا بردنش را هم دارد بیهوش می‌شود؛ به لیلیان فکر می‌کند. نعره‌ای بلند و دردناک سر می‌دهد و باجمع کردن هر چه زور در تن دارد، دستگیره را پایین می‌کشد؛ سریعا خود را داخل پرت می‌کند و در را می‌بندد. سپس با حال پریشانی، طاق باز روی زمین سرد کنار راه‌‌پله‌ی سنگی دراز می‌کشد و آن‌قدر نفس نفس می‌زند و سرفه می‌کند که از دهانش خون بیرون می‌ریزد. بالاخره پس از چند دقیقه آشفتگی، حالش نسبتاً جا می‌آید و همراه ضعف و کسالت شدیدی از جا برمی‌خیزد، که ناگهان دستی گلوی او را از پشت می‌گیرد و اسلحه‌ای را روی موهای خیسش فشار می‌دهد. همان‌طور که زبان جوزف از ترس بند آمده و قلبش میان دستان آن غریبه به دست سکته می‌تپد و تته پته می‌کند؛ صدایی دخترانه و فوق‌العاده ظریف و حتی زیباتر از آوای لیلیان در گوش‌هایش می‌پیچد:
- تو دیگه کدوم عو*ضی‌ای هستی؟!
جوزف برای حفظ جانش دست و پا می‌زند و با تشویش و برآشفتگی شدیدی همچون ماهی در خشکی افتاده میان آغو*ش آن غریبه تقلا می‌کند؛ اما نمی‌تواند چیزی بر زبان بیاورد. سرانجام دخترک نفس عمیقی می‌کشد و با درآوردن آمپولی از جیب پیراهن یشمی بلندش و تزریق آن به گر*دن جوزف، مرد اقبال‌برگشته را در خواب عمیقی فرو می‌برد.
کد:
اما جوزف با تمامی این سختی‌ها هنگامی که به میانه‌ی کوه می‌رسد، جاده‌ی شرقی را پیدا می‌کند و داخل آن می‌دود. دردی که در پایش می‌پیچد ندا می‌دهد تک تک ناخن‌های پاهای درشتش از شدت راه رفتن کبود شده‌اند. عرق سرد و خون موهای قهوه‌ای‌ و آشفته‌اش را به پیشانی بلند و برآمده‌اش چسبانده‌اند و نفس‌نفس‌زنان از سربالایی جاده بالا می‌رود. با رسیدن به حاشیه‌های راه و دیدن منظره‌ی خالی از دیو در پشت عمارت، از سرخوشی و خستگی بلند بلند می‌خندد و تندتر روی سنگ و خاک‌ها می‌دود؛ اما مشکل دیگری پیش می‌آید: هنگام نزدیک‌تر شدنش به برج باد چرخش دیوها آن‌قدر پرقدرت می‌شود که جوزف را از پا می‌اندازد. بر اثر فشار هوا زمین می‌خورد و زانویش به شکل فجیعی خراش برمی‌دارد؛ با این حال او نمی‌تواند تسلیم شود. همان‌طور که دندان‌های شیری رنگ و نامرتبش را روی هم فشار می‌دهد؛ با دستان سیاه‌شده و پر چینش بر صخره‌ها و سنگ‌ها چنگ می‌زند و به سوی قلعه می‌خزد. نمی‌داند میان فشاری که آن سنگ‌های تیز به دستش می‌آورند، خراش ل*خت پایش که روی زمین ناهموار کشیده می‌شود، تپش‌های وحشتناک قلبش که انگار فریاد آزادی سر می‌دهند و چنان می‌کوبند تا قفسه سی*نه‌اش را بشکنند و سوزش معده‌اش که از گرسنگی و هیجان ناگهانی نشات می‌گیرد، کدام رنج و درد بیشتری دارد. شاید هم آن‌قدر بدنش بر اثر سرما سر شده و هراس تبدیل شدن به یکی از آن دیوهای نگون‌بخت و نحس ذهنش را اشغال کرده است که اصلا دردی احساس نمی‌کند؛ اما سرانجام به هر مشقت و سختی‌ای که شده خود را به در پشتی و کوچک برج می‌رساند. لنگ‌زنان خود را کنار در سیاه رنگ سنگی می‌اندازد و سریع دستش را به دستگیره‌ی طلایی آن می‌چسباند. درحالی که اگر چند لحظه‌ی دیگر در آن حالت بماند از درد و فشار سنگینی که توان به هوا بردنش را هم دارد بیهوش می‌شود؛ به لیلیان فکر می‌کند. نعره‌ای بلند و دردناک سر می‌دهد و باجمع کردن هر چه زور در تن دارد، دستگیره را پایین می‌کشد؛ سریعا خود را داخل پرت می‌کند و در را می‌بندد. سپس با حال پریشانی، طاق باز روی زمین سرد کنار راه‌‌پله‌ی سنگی دراز می‌کشد و آن‌قدر نفس نفس می‌زند و سرفه می‌کند که از دهانش خون بیرون می‌ریزد. بالاخره پس از چند دقیقه آشفتگی، حالش نسبتاً جا می‌آید و همراه ضعف و کسالت شدیدی از جا برمی‌خیزد، که ناگهان دستی گلوی او را از پشت می‌گیرد و اسلحه‌ای را روی موهای خیسش فشار می‌دهد. همان‌طور که زبان جوزف از ترس بند آمده و قلبش میان دستان آن غریبه به دست سکته می‌تپد و تته پته می‌کند؛ صدایی دخترانه و فوق‌العاده ظریف و حتی زیباتر از آوای لیلیان در گوش‌هایش می‌پیچد:
- تو دیگه کدوم عو*ضی‌ای هستی؟!
جوزف برای حفظ جانش دست و پا می‌زند و با تشویش و برآشفتگی شدیدی همچون ماهی در خشکی افتاده میان آغو*ش آن غریبه تقلا می‌کند؛ اما نمی‌تواند چیزی بر زبان بیاورد. سرانجام دخترک نفس عمیقی می‌کشد و با درآوردن آمپولی از جیب پیراهن یشمی بلندش و تزریق آن به گر*دن جوزف، مرد اقبال‌برگشته را در خواب عمیقی فرو می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
***
همراه خستگی و کوفتگی شدیدی چشمان قی‌بسته و خواب‌آلودش را نصفه باز می‌کند و گیج به محیط دورش می‌نگرد. نه متوجه می‌شود کجاست و نه می‌فهمد چطور به این‌جا آمده است. نگاه قهوه‌ای و تارش میان دیوارهای خاک‌گرفته و کهنه‌ی سیاه، مبل‌های قدیمی و خاکستری و شومینه‌ی سنگی و خاموش گوشه‌ی اتاق می‌چرخد، که ناگهان قامت بلند و سیاه‌پوش ساعت‌دار کنار پنجره‌ دیدگانش را پر می‌کند و سبب می‌شود هین بلندی بکشد. نخست چون اتفاقات چند ساعت پیش را تحت تاثیر شدید مواد تزریقی یادش نمی‌آید خیال می‌کند در خواب و رویاست؛ اما با نظری به دستان زمخت و پر از خراش و جراحت عمیق پایش، کم‌کم رویدادهای در خاطرش جان می‌گیرند. قتل صاحب‌پروژه راه‌آهن، تعقیب و گریز، سخنان لیلیان، حرف‌های اریک و آمدن به برج ساعت برای نجات. برخلاف تصوراتش از این بشر براساس حرف و حدیث‌های مردم که می‌گفتند روح شی*طان در کالبد ساعت‌دار حلول کرده و ابلیس روی زمین است، مرد با آرامش تمام و بی‌اینکه نگاهش را از منظره‌ی زیبای پشت پنجره بردارد و به جوزف دهد، درمقابل سر و صدا او همراه صدای آهسته‌ای می‌گوید:
- هیس!
جوزف اما از این میزان ن*زد*یک*ی به او شدیداً هل شده و طبق معمول لکنت زبان گرفته است. سریع روی کاناپه‌ی سرمه‌ای که تاکنون حکم تخت خوابش را داشته نیم‌خیز می‌شود و من‌من‌کنان و هول‌شده می‌گوید:
- س... س... سلام.
ساعت‌دار به بیخیال‌ترین شکل ممکن کلاه مدل فدورای مشکی رنگ را روی زلف‌های کوتاه و پیچ تاب‌دارهای پر کلاغی خود صاف می‌کند؛ نخی سیگار از کت بلند و سیاهش بیرون می‌آورد و بدون ذره‌ای هیجان یا احساس در صدای بی‌روح و بمش پاسخ می‌دهد:
- سلام!
جوزف که هیجان و شوک سرتاپایش را فرا گرفته است، از روی مبل وسط اتاق بلند می‌‌شود و لنگ‌لنگ به سوی مرد می‌رود. شلوار کثیف قهوه‌ای را در تنش صاف می‌کند و قسمت پاره‌شده‌ی آن را روی هم فشار می‌دهد تا زخم بدریخت و پو*ست‌پو*ست‌شده‌اش چندان در دید نباشد. به ساعت‌دار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و با جمع و جور کردن نسبی ذهنش سعی می‌کند مقدمه‌ای برای شروع صحبت بچیند.
- ببخشید مزاحمتون شدم... اسمم جوزفه و...
ساعت‌دار سیگار را کنج ل*بش می‌گذارد و با آتش زدن یک کبریت از جعبه‌ کبریت مشکی_طلایی در دستش آن را روشن می‌کند. سپس همراه نگاهی به انعکاس چهره‌ی پوکر خودش در آیینه و همان لحن خنثی و سرد کلام جوزف را قطع می‌کند:
- می‌دونم، جوزف موریسون.
کد:
***
همراه خستگی و کوفتگی شدیدی چشمان قی‌بسته و خواب‌آلودش را نصفه باز می‌کند و گیج به محیط دورش می‌نگرد. نه متوجه می‌شود کجاست و نه می‌فهمد چطور به این‌جا آمده است. نگاه قهوه‌ای و تارش میان دیوارهای خاک‌گرفته و کهنه‌ی سیاه، مبل‌های قدیمی و خاکستری و شومینه‌ی سنگی و خاموش گوشه‌ی اتاق می‌چرخد، که ناگهان قامت بلند و سیاه‌پوش ساعت‌دار کنار پنجره‌ دیدگانش را پر می‌کند و سبب می‌شود هین بلندی بکشد. نخست چون اتفاقات چند ساعت پیش را تحت تاثیر شدید مواد تزریقی یادش نمی‌آید خیال می‌کند در خواب و رویاست؛ اما با نظری به دستان زمخت و پر از خراش و جراحت عمیق پایش، کم‌کم رویدادهای در خاطرش جان می‌گیرند. قتل صاحب‌پروژه راه‌آهن، تعقیب و گریز، سخنان لیلیان، حرف‌های اریک و آمدن به برج ساعت برای نجات. برخلاف تصوراتش از این بشر براساس حرف و حدیث‌های مردم که می‌گفتند روح شی*طان در کالبد ساعت‌دار حلول کرده و ابلیس روی زمین است، مرد با آرامش تمام و بی‌اینکه نگاهش را از منظره‌ی زیبای پشت پنجره بردارد و به جوزف دهد، درمقابل سر و صدا او همراه صدای آهسته‌ای می‌گوید:
- هیس!
جوزف اما از این میزان ن*زد*یک*ی به او شدیداً هل شده و طبق معمول لکنت زبان گرفته است. سریع روی کاناپه‌ی سرمه‌ای که تاکنون حکم تخت خوابش را داشته نیم‌خیز می‌شود و من‌من‌کنان و هول‌شده می‌گوید:
- س... س... سلام.
ساعت‌دار به بیخیال‌ترین شکل ممکن کلاه مدل فدورای مشکی رنگ را روی زلف‌های کوتاه و پیچ تاب‌دارهای پر کلاغی خود صاف می‌کند؛ نخی سیگار از کت بلند و سیاهش بیرون می‌آورد و بدون ذره‌ای هیجان یا احساس در صدای بی‌روح و بمش پاسخ می‌دهد:
- سلام!
جوزف که هیجان و شوک سرتاپایش را فرا گرفته است، از روی مبل وسط اتاق بلند می‌‌شود و لنگ‌لنگ به سوی مرد می‌رود. شلوار کثیف قهوه‌ای را در تنش صاف می‌کند و قسمت پاره‌شده‌ی آن را روی هم فشار می‌دهد تا زخم بدریخت و پو*ست‌پو*ست‌شده‌اش چندان در دید نباشد. به ساعت‌دار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و با جمع و جور کردن نسبی ذهنش سعی می‌کند مقدمه‌ای برای شروع صحبت بچیند.
- ببخشید مزاحمتون شدم... اسمم جوزفه و...
ساعت‌دار سیگار را کنج ل*بش می‌گذارد و با آتش زدن یک کبریت از جعبه‌ کبریت مشکی_طلایی در دستش آن را روشن می‌کند. سپس همراه نگاهی به انعکاس چهره‌ی پوکر خودش در آیینه و همان لحن خنثی و سرد کلام جوزف را قطع می‌کند:
- می‌دونم، جوزف موریسون.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ابروهای پرپشت جوزف از این آگاهی ساعت‌دار با گیجی در هم می‌رود؛ اما چیزی نمی‌گوید. سرش را پایین می‌اندازد و همراه خجالت و کم‌رویی همیشگی در لحنش ادامه می‌دهد:
- راستش برای یه مشکلی نیاز به کمکتون دار...
او درحال کلنجار شدیدی با خود است تا بتواند دوباره آن کابوس وحشتناک را بازگو کند؛ اما ساعت‌دار همان‌طور که کام عمیقی از سیگار می‌گیرد و چشمان گرد و مشکی خود را می‌بندد؛ برای بار دوم و با همان لحن خشک و بی‌اعتنا به اطراف، رشته‌ی سخنان جوزف را پاره می‌کند:
- آقای موریسون، می‌دونم! حتی جمله‌ی بعدی‌ای که می‌خواید بگید رو هم می‌دونم. خواهشتون رو هم می‌دونم و دارم فکر می‌کنم که قرار هست برآوردش کنم یا نه و اگه قرار باشه قبولش کنم چطور انجامش بدم؛ اما الان نزدیک ظهره. احتمال می‌دم شما گرسنه باشید و یقین دارم اگه خودم تا یک ساعت دیگه چیزی نخورم معده‌درد تا یکی دو هفته‌ای زجرم می‌ده. لطفا اجازه بدید چند دقیقه‌ی دیگه سر میز ناهار دربارش صحبت کنیم. مچکرم.
جوزف بیچاره با تردید و تکان دادن سر خواسته‌ی او را می‌پذیرد. ساعت‌دار نفس عمیقی می‌کشد؛ دستان نحیف و فوق‌‌العاده لاغرش را که پشت سر خود قفل‌ کرده بود از یک‌دیگر باز می‌کند و سرانجام با کشیدن پرده‌های مشکی حریر، از پشت پنجره به عقب می‌چرخد. با این کار او صورت رنگ‌پریده و استخوانی‌اش در آینه‌ی چشمان بادامی جوزف جولان می‌دهد. می‌توان قسم خورد اگر این بشر را روی زمین پرت کنند؛ آن‌قدر لاغر است که مثل ظرف چینی می‌شکند. احتمالا اگر جوزف پیراهن، شلوار و کت تنگ و بلند مشکی او را بپوشد بالافاصله در تنش پاره شوند؛ اما در قامت بلند و باریک این مرد مرموز آن‌قدر گشاد ایستاده که انگار لباس پدربزرگش را پوشیده است. در میان این افکار او، ساعت‌دار همراه وسواس عجیب و اخم غلیظی روی پیشانی گچ رنگش به سمت کاناپه‌‌ی سرمه‌ای رنگی که جوزف بر آن خوابیده بود می‌رود و با دقت خاصی روی زمین سنگی_مشکی اتاق صافش می‌کند. ناگهان جوزف با چشم دوختن به زمین سرد زیر پایش، چند دقیقه پیش از بیهوشی‌اش را واضح به یاد می‌آورد و با علم به این‌که همسر ساعت‌دار سال‌ها پیش مرده و یک زن او را بیهوش کرده است؛ از هراس تماس با یک روح همانند بید به خود می‌لرزد و چشمان ترسیده‌اش گرد می‌شوند. همراه لحن بی‌ملاحظه‌ و مضطربی در صدای دورگه و خش‌دارش، هراسیده و ظنین نگاهی به ساعت‌دار می‌اندازد و می‌پرسد:
- ببخشید حقیقتش... موقعی که داخل خونه‌ی... شما اومدم... یه خانم من رو بیهوش کرد اما شما که همسرتون رو...
جوزف می‌خواهد بگوید شما که همسرتان را از دست داده‌اید و از این‌که شبح دیده باشد ترسیده است؛ لیکن ساعت‌دار نیت او را به پای کنجکاوی و قضاوت و تمسخر می‌گذارد و ل*ب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده‌ی باریکش میزبان لبخند عصبی‌ و محوی می‌شوند. با دلخوری و آشفتگی نامحسوسی در چهره‌اش اما همراه لحن خونسرد و بی‌توجه سابق حرف مرد را کامل می‌کند:
- بله من همسرم رو کشتم! اگه می‌خواید بپرسید پس اون دختر وحشی و بی‌ملاحظه‌ای که شما رو در بدو ورود بیهوش کرد کیه، باید بگم اون خانم همسر من نیست. براندا، خواهرزن سابق و دخترخوندم هست.
کد:
ابروهای پرپشت جوزف از این آگاهی ساعت‌دار با گیجی در هم می‌رود؛ اما چیزی نمی‌گوید. سرش را پایین می‌اندازد و همراه خجالت و کم‌رویی همیشگی در لحنش ادامه می‌دهد:
- راستش برای یه مشکلی نیاز به کمکتون دار...
او درحال کلنجار شدیدی با خود است تا بتواند دوباره آن کابوس وحشتناک را بازگو کند؛ اما ساعت‌دار همان‌طور که کام عمیقی از سیگار می‌گیرد و چشمان گرد و مشکی خود را می‌بندد؛ برای بار دوم و با همان لحن خشک و بی‌اعتنا به اطراف، رشته‌ی سخنان جوزف را پاره می‌کند:
- آقای موریسون، می‌دونم! حتی جمله‌ی بعدی‌ای که می‌خواید بگید رو هم می‌دونم. خواهشتون رو هم می‌دونم و دارم فکر می‌کنم که قرار هست برآوردش کنم یا نه و اگه قرار باشه قبولش کنم چطور انجامش بدم؛ اما الان نزدیک ظهره. احتمال می‌دم شما گرسنه باشید و یقین دارم اگه خودم تا یک ساعت دیگه چیزی نخورم معده‌درد تا یکی دو هفته‌ای زجرم می‌ده. لطفا اجازه بدید چند دقیقه‌ی دیگه سر میز ناهار دربارش صحبت کنیم. مچکرم.
جوزف بیچاره با تردید و تکان دادن سر خواسته‌ی او را می‌پذیرد. ساعت‌دار نفس عمیقی می‌کشد؛ دستان نحیف و فوق‌‌العاده لاغرش را که پشت سر خود قفل‌ کرده بود از یک‌دیگر باز می‌کند و سرانجام با کشیدن پرده‌های مشکی حریر، از پشت پنجره به عقب می‌چرخد. با این کار او صورت رنگ‌پریده و استخوانی‌اش در آینه‌ی چشمان بادامی جوزف جولان می‌دهد. می‌توان قسم خورد اگر این بشر را روی زمین پرت کنند؛ آن‌قدر لاغر است که مثل ظرف چینی می‌شکند. احتمالا اگر جوزف پیراهن، شلوار و کت تنگ و بلند مشکی او را بپوشد بالافاصله در تنش پاره شوند؛ اما در قامت بلند و باریک این مرد مرموز آن‌قدر گشاد ایستاده که انگار لباس پدربزرگش را پوشیده است. در میان این افکار او، ساعت‌دار همراه وسواس عجیب و اخم غلیظی روی پیشانی گچ رنگش به سمت کاناپه‌‌ی سرمه‌ای رنگی که جوزف بر آن خوابیده بود می‌رود و با دقت خاصی روی زمین سنگی_مشکی اتاق صافش می‌کند. ناگهان جوزف با چشم دوختن به زمین سرد زیر پایش، چند دقیقه پیش از بیهوشی‌اش را واضح به یاد می‌آورد و با علم به این‌که همسر ساعت‌دار سال‌ها پیش مرده و یک زن او را بیهوش کرده است؛ از هراس تماس با یک روح همانند بید به خود می‌لرزد و چشمان ترسیده‌اش گرد می‌شوند. همراه لحن بی‌ملاحظه‌ و مضطربی در صدای دورگه و خش‌دارش، هراسیده و ظنین نگاهی به ساعت‌دار می‌اندازد و می‌پرسد:
- ببخشید حقیقتش... موقعی که داخل خونه‌ی... شما اومدم... یه خانم من رو بیهوش کرد اما شما که همسرتون رو...
جوزف می‌خواهد بگوید شما که همسرتان را از دست داده‌اید و از این‌که شبح دیده باشد ترسیده است؛ لیکن ساعت‌دار نیت او را به پای کنجکاوی و قضاوت و تمسخر می‌گذارد و ل*ب‌های بی‌رنگ و ترک‌خورده‌ی باریکش میزبان لبخند عصبی‌ و محوی می‌شوند. با دلخوری و آشفتگی نامحسوسی در چهره‌اش اما همراه لحن خونسرد و بی‌توجه سابق حرف مرد را کامل می‌کند:
- بله من همسرم رو کشتم! اگه می‌خواید بپرسید پس اون دختر وحشی و بی‌ملاحظه‌ای که شما رو در بدو ورود بیهوش کرد کیه، باید بگم اون خانم همسر من نیست. براندا، خواهرزن سابق و دخترخوندم هست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
جوزف سر باندپیچی‌شده‌ و نیمه‌خونینش را در پی این پاسخ تکان می‌دهد؛ خجل‌وار تیله‌های قهوه‌ای‌اش را به حاشیه‌های اتاق و تخت دونفره‌ی مشکی رنگ وسط آن می‌دوزد و دلجویانه می‌گوید:
- من رو بابت کنجکاویم ببخشید جناب ساعت‌دار. صرفا بخاطر چیزهایی که از نفرین برج توسط فرشته‌ی مقدس بخاطر... مرگ همسرتون شنیده بودم ترسیدم روح دیده باشم. چون خیال نمی‌کردم کسی جز خودتون توی این خونه باشه.
لبخند محو ساعت‌دار کمی پررنگ‌تر می‌شود. چشمان قهوه‌ای روشن و گودافتاده‌اش را به جوزف می‌دوزد و با اخم ریز اما جدی‌ای میان ابروهای کم‌پشت و مشکی‌اش پاسخ می‌دهد:
- تعلل و دلخوری من ابدا از شما نبود جناب موریسون. فرض بگیرید که با حرفتون به حاشیه‌های گذشته و خاطراتم رفتم و این تقصیر شما نیست، لزومی نداره عذرخواهی کنید.
سپس با انگشتان کشیده و نگاه نافذش به جوزف اشاره می‌کند دستش را بالا بیاورد. گویا پیشروی در دراز کردن دست به قصد آشنایی را برای خودش حقیرانه می‌شمارد و حتی هنگامی که چیزی را می‌خواهد خوش ندارد طلبش کند. سپس سبیل مدادی و سیاه خود را مرتب می‌کند؛ با دست سردش به جوزف دست می‌دهد و لبخند بر ل*ب می‌گوید:
- متاسفم که زودتر از این فرصت آشنایی نبود و شما تا الان مجبور شدید من رو ساعت‌دار صدا بزنید؛ اما لطفا دیگه این کلمه رو بر ز*ب*ون نیارید چون از نظر من زیبا نیست. هنری هریسون هستم، نزدیکان سابقم در گذشته من رو هری خطاب می‌کردن؛ اما گور پدر گذشته و نزدیکان سابقم و خطاب کردنشون، شما فقط هنری صدا بزنید. نه آقای هریسون، هری، آقای هنری یا این خزعبلات؛ لطفا فقط هنری.
جوزف لبخندی تصنعی و تاییدکننده‌ای بر ل*ب‌های کبود خود می‌نشاند که ظاهرا خیال ساعت‌دار را تخت می‌کند؛ اما در عمق چهره‌اش هویداست که کمی از طرز رفتار عجیب اما محترمانه این مرد مرموز دلخور شده است. در همین اندیشه‌ها غلت می‌زند که ناگهان در مشکی رنگ و کوچک کنج اتاق باز می‌شود. دختر جوان براندا نامی که جوزف گمان‌ می‌کرد همسر هنری هریسون است و چند دقیقه‌ی پیش حرفش را می‌زدند؛ با همان پیراهن بلند و یشمی دیشب میان چهارچوب درب ظاهر می‌شود. اخم غلیظی میان ابروهای طلایی و فوق‌العاده بورش نشسته است و اکراه عجیبی در حرکاتش به چشم می‌خورد. پس از چند لحظه با لحن سرد و بی‌روحی که انگار امضای ساکنین این خانه است ل*ب ورمی‌چیند:
- هنری ناهار آمادست.
در همین حین نگاهش به جوزف برمی‌خورد و اخمش پررنگ‌تر می‌شود. چشمان مشکی و ریزش را همراه ظن و تردید خاصی ریزتر از همیشه می‌کند و با لحن تحقیرآمیزی که انگار برایش عادی‌ست و نقل و نبات کلامش است می‌پرسد:
- این همون غریبه مزخرف و احمقی نیست که دیشب بیهوش اوردمش پیشت؟ چرا هنوز توی برجه؟
کد:
جوزف سر باندپیچی‌شده‌ و نیمه‌خونینش را در پی این پاسخ تکان می‌دهد؛ خجل‌وار تیله‌های قهوه‌ای‌اش را به حاشیه‌های اتاق و تخت دونفره‌ی مشکی رنگ وسط آن می‌دوزد و دلجویانه می‌گوید:
- من رو بابت کنجکاویم ببخشید جناب ساعت‌دار. صرفا بخاطر چیزهایی که از نفرین برج توسط فرشته‌ی مقدس بخاطر... مرگ همسرتون شنیده بودم ترسیدم روح دیده باشم. چون خیال نمی‌کردم کسی جز خودتون توی این خونه باشه.
لبخند محو ساعت‌دار کمی پررنگ‌تر می‌شود. چشمان قهوه‌ای روشن و گودافتاده‌اش را به جوزف می‌دوزد و با اخم ریز اما جدی‌ای میان ابروهای کم‌پشت و مشکی‌اش پاسخ می‌دهد:
- تعلل و دلخوری من ابدا از شما نبود جناب موریسون. فرض بگیرید که با حرفتون به حاشیه‌های گذشته و خاطراتم رفتم و این تقصیر شما نیست، لزومی نداره عذرخواهی کنید.
سپس با انگشتان کشیده و نگاه نافذش به جوزف اشاره می‌کند دستش را بالا بیاورد. گویا پیشروی در دراز کردن دست به قصد آشنایی را برای خودش حقیرانه می‌شمارد و حتی هنگامی که چیزی را می‌خواهد خوش ندارد طلبش کند. سپس سبیل مدادی و سیاه خود را مرتب می‌کند؛ با دست سردش به جوزف دست می‌دهد و لبخند بر ل*ب می‌گوید:
- متاسفم که زودتر از این فرصت آشنایی نبود و شما تا الان مجبور شدید من رو ساعت‌دار صدا بزنید؛ اما لطفا دیگه این کلمه رو بر ز*ب*ون نیارید چون از نظر من زیبا نیست. هنری هریسون هستم، نزدیکان سابقم در گذشته من رو هری خطاب می‌کردن؛ اما گور پدر گذشته و نزدیکان سابقم و خطاب کردنشون، شما فقط هنری صدا بزنید. نه آقای هریسون، هری، آقای هنری یا این خزعبلات؛ لطفا فقط هنری.
جوزف لبخندی تصنعی و تاییدکننده‌ای بر ل*ب‌های کبود خود می‌نشاند که ظاهرا خیال ساعت‌دار را تخت می‌کند؛ اما در عمق چهره‌اش هویداست که کمی از طرز رفتار عجیب اما محترمانه این مرد مرموز دلخور شده است. در همین اندیشه‌ها غلت می‌زند که ناگهان در مشکی رنگ و کوچک کنج اتاق باز می‌شود. دختر جوان براندا نامی که جوزف گمان‌ می‌کرد همسر هنری هریسون است و چند دقیقه‌ی پیش حرفش را می‌زدند؛ با همان پیراهن بلند و یشمی دیشب میان چهارچوب درب ظاهر می‌شود. اخم غلیظی میان ابروهای طلایی و فوق‌العاده بورش نشسته است و اکراه عجیبی در حرکاتش به چشم می‌خورد. پس از چند لحظه با لحن سرد و بی‌روحی که انگار امضای ساکنین این خانه است ل*ب ورمی‌چیند:
- هنری ناهار آمادست.
در همین حین نگاهش به جوزف برمی‌خورد و اخمش پررنگ‌تر می‌شود. چشمان مشکی و ریزش را همراه ظن و تردید خاصی ریزتر از همیشه می‌کند و با لحن تحقیرآمیزی که انگار برایش عادی‌ست و نقل و نبات کلامش است می‌پرسد:
- این همون غریبه مزخرف و احمقی نیست که دیشب بیهوش اوردمش پیشت؟ چرا هنوز توی برجه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ابروهای پرپشت جوزف از لحن بی‌ادبانه‌ی دخترک در هم می‌رود و زودجوشی همیشگی‌اش به آن تیله‌های قهوه‌ای رسوخ می‌کند؛ اما چون کارش گیر است چیزی نمی‌گوید و سعی می‌کند سیاست به خرج دهد. در عوض ساعت‌دار با آن چشمان از فروغ‌ افتاده و خالی از احساس، سرتاپای براندای سرکش را از نظر می‌گذارد و پوکر پاسخ می‌دهد:
- ادبیاتی که به خرج می‌دی نه در حد یک دوشیزه‌ی با کمالات، بلکه در شان یک سیب‌‌زمینی کپک‌زده‌ هم نیست براندا! بهتره با آدم‌ها درست صحبت کنی که حداقل قبل پی بردن به عمق شخصیت بیخودت، به ظاهرت توجه کنن و کمی آدم جالبی بدوننت. درضمن من هیچ نیازی ندارم برای رفت و آمدهای خونه‌‌م به یه دختر بچه‌ی هفده ساله جواب پس بدم.
کلمات "دوشیزه" و "دختر بچه‌ی هفده ساله" را از قصد و برای تنبیه براندا می‌کشد. صورت سفید دخترک بالافاصله از شدت خشم سرخ می‌شود و دندان‌های مرواریدگونش را روی هم می‌سابد. حرص‌آلود و با آن کفش‌های عروسکی سبز رنگ، به سمت هنری هریسون گام برمی‌دارد و همراه پوزخند و لحن طعنه‌آمیزی پاسخ می‌دهد:
- حداقل من اون‌قدر مزخرف نیستم که عزیزانم رو به قتل برسونم و بعدش هم بدون هیچ عذاب وجدانی زندگی کنم!
این را که می‌گوید، حتی دل جوزف هم برای ساعت‌دار می‌سوزد و همراه نگرانی خاصی در چشمانش به او می‌نگرد تا واکنشش را نظاره کند. هنری اما لبخند محوی بر ل*ب‌های رنگ‌پریده و باریکش می‌راند و بی‌اعتنا به گلدان‌های رز و ژیپسوفیلیای کنار پنجره می‌نگرد؛ گویا براندا حالا حالاها باید ابتکار و پشتکار به خرج دهد تا بتواند اوی بی‌عار را بر هم بریزد. با لبخند دندان‌نمایی و به صورت نمایشی، اطراف را از نظر می‌گذراند و تمسخرآمیز و لوده‌وار می‌گوید:
- آره، مارمولک کوچولویی مثل تو اون‌قدر جرئت نداره که خودش کارهای بد بد انجام بده، به جاش با دروغ‌های حقیرانه‌ش آدم‌ها رو به جون هم می‌ندازه تا هم‌دیگه رو نابود کنن. تو حتی نمی‌تونی افتخار بی‌وجدانی و پلید بودن رو کسب کنی، چون ترسوتر از این حرف‌هایی. نهایتاً بتونی یه دوروی احمق باشی‌.
با این سخنان تیر خلاص را بر قلب براندا می‌زند. ناگهان اشک دیدگان سیاه دخترک را پر می‌کند؛ لیکن او اجازه‌ی گریختن نمی‌دهد. با آستین بلند و خوش‌‌دوخت و توری پیراهن حر*یرش، چشمان نم‌دار و بینی پر قوز و دراز، اما باریکش را پاک می‌کند و همراه خنده‌ی عصبی‌ و صدای خارق‌العاده و وسیمش که کمی دورگه و گرفته شده است ل*ب می‌زند:
- دروغ نگفتم، چهره‌ی واقعیت رو نشون دادم هری!
کد:
ابروهای پرپشت جوزف از لحن بی‌ادبانه‌ی دخترک در هم می‌رود و زودجوشی همیشگی‌اش به آن تیله‌های قهوه‌ای رسوخ می‌کند؛ اما چون کارش گیر است چیزی نمی‌گوید و سعی می‌کند سیاست به خرج دهد. در عوض ساعت‌دار با آن چشمان از فروغ‌ افتاده و خالی از احساس، سرتاپای براندای سرکش را از نظر می‌گذارد و پوکر پاسخ می‌دهد:
- ادبیاتی که به خرج می‌دی نه در حد یک دوشیزه‌ی با کمالات، بلکه در شان یک سیب‌‌زمینی کپک‌زده‌ هم نیست براندا! بهتره با آدم‌ها درست صحبت کنی که حداقل قبل پی بردن به عمق شخصیت بیخودت، به ظاهرت توجه کنن و کمی آدم جالبی بدوننت. درضمن من هیچ نیازی ندارم برای رفت و آمدهای خونه‌‌م به یه دختر بچه‌ی هفده ساله جواب پس بدم.
کلمات "دوشیزه" و "دختر بچه‌ی هفده ساله" را از قصد و برای تنبیه براندا می‌کشد. صورت سفید دخترک بالافاصله از شدت خشم سرخ می‌شود و دندان‌های مرواریدگونش را روی هم می‌سابد. حرص‌آلود و با آن کفش‌های عروسکی سبز رنگ، به سمت هنری هریسون گام برمی‌دارد و همراه پوزخند و لحن طعنه‌آمیزی پاسخ می‌دهد:
- حداقل من اون‌قدر مزخرف نیستم که عزیزانم رو به قتل برسونم و بعدش هم بدون هیچ عذاب وجدانی زندگی کنم!
این را که می‌گوید، حتی دل جوزف هم برای ساعت‌دار می‌سوزد و همراه نگرانی خاصی در چشمانش به او می‌نگرد تا واکنشش را نظاره کند. هنری اما لبخند محوی بر ل*ب‌های رنگ‌پریده و باریکش می‌راند و بی‌اعتنا به گلدان‌های رز و ژیپسوفیلیای کنار پنجره می‌نگرد؛ گویا براندا حالا حالاها باید ابتکار و پشتکار به خرج دهد تا بتواند اوی بی‌عار را بر هم بریزد. با لبخند دندان‌نمایی و به صورت نمایشی، اطراف را از نظر می‌گذراند و تمسخرآمیز و لوده‌وار می‌گوید:
- آره، مارمولک کوچولویی مثل تو اون‌قدر جرئت نداره که خودش کارهای بد بد انجام بده، به جاش با دروغ‌های حقیرانه‌ش آدم‌ها رو به جون هم می‌ندازه تا هم‌دیگه رو نابود کنن. تو حتی نمی‌تونی افتخار بی‌وجدانی و پلید بودن رو کسب کنی، چون ترسوتر از این حرف‌هایی. نهایتاً بتونی یه دوروی احمق باشی‌.
با این سخنان تیر خلاص را بر قلب براندا می‌زند. ناگهان اشک دیدگان سیاه دخترک را پر می‌کند؛ لیکن او اجازه‌ی گریختن نمی‌دهد. با آستین بلند و خوش‌‌دوخت و توری پیراهن حر*یرش، چشمان نم‌دار و بینی پر قوز و دراز، اما باریکش را پاک می‌کند و همراه خنده‌ی عصبی‌ و صدای خارق‌العاده و وسیمش که کمی دورگه و گرفته شده است ل*ب می‌زند:
- دروغ نگفتم، چهره‌ی واقعیت رو نشون دادم هری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
جوزفی که سخت گیج شده است، از حرف‌های آن‌ها چیز زیادی متوجه نمی‌شود؛ اما می‌فهمد جمله‌ی آخر براندا بسیار گزنده بوده، زیرا هری هریسون چنان سیلی‌ای مهمان گونه‌های سفید و لاغر او می‌کند که دخترک جیغ بلندی می‌کشد و چند متر به عقب پرت می‌شود. سپس آهسته و اخم‌آلود، به سوی پیکر دخترک گام برمی‌دارد و کفش مردانه‌ و تخت مشکی رنگش را روی ل*ب‌های خونین و صورتی او می‌گذارد. تحقیرآمیز به رد سرخ انگشتانش روی صورت همچون برف براندا می‌نگرد و همراه لبخند رضایت‌مندی طعنه می‌زند:
- می‌خوای کی رو علیه من فریب بدی بِرا؟! خودم رو؟ اصلا فرض کن من رو هم گول زدی، فکر خودت رو چطور می‌خوای آروم کنی؟ حقیقت لعنتی رو چجوری از ذهن خودت پاک می‌کنی؟ حتی اگه خودت رو به آب و آتیش هم بزنی، باز هم همون موجود چندشی هستی که بودی.
اشک بی‌اختیار از چشمان مشکی و غم‌زده‌ی براندا فرو می‌ریزد. هق‌هق می‌کند و بخاطر گریه نفسش می‌گیرد؛ اما هنری راضی نمی‌شود به این حال بدش امان دهد. سرانجام هنگامی که می‌بیند رنگ صورت دخترک از شدت کمبود اکسیژن به ک*بودی می‌زند و جوزف زبانش بند آمده و نمی‌داند چه بگوید، کفش را از روی ل*ب‌ها و بینی او برمی‌دارد و بر آن موهای کهربایی بور و موج‌دار می‌گذارد. براندا بالافاصله شروع به سرفه‌های شدید و جنون‌آمیزی می‌کند و هق‌هق‌کنان نفس‌نفس می‌زند. بخاطر سرفه‌ها، سرش بالا می‌پرد؛ موهای موج‌دارش زیر کفش‌های هنری کشیده می‌شود و با احساس درد و سوزش ناشی از کنده شدن آن‌ها جیغ بلندتری می‌کشد‌. چندین تار زلف‌های طلافامش روی زمین می‌ریزند و قفسه‌سی*نه‌اش وحشیانه زیر آن پیراهن حریر و نازک بالا و پایین می‌شود. وانگاه که براندا به اندازه‌ی کافی می‌ترسد و حساب کار دستش می‌آید؛ ساعت‌دار کاملا رهایش می‌کند و اجازه می‌دهد بلند شود. دخترک نیمه‌جان برمی‌خیزد و درحالی که هنوز به سختی نفسش بالا می‌آید و پی در پی سرفه می‌کند، دست ظریف و سفیدش را روی قلبش می‌گذارد. هنری هریسون چشمان سرخ و بی‌حالتش را به صورت برآشفته‌ی او می‌دوزد و با کشیدن دستی بر سبیل مدادی‌اش، سرد و جدی دستور می‌دهد:
- امروز و شب حق نداری سر میز غذا حاضر بشی و همین‌طور اجازه‌ی خو*ردن چیزی رو هم نداری. الان هم میای، میز رو آماده می‌کنی و برمی‌گردی به اتاقت و بیرون نمیای.
این سخنان را درمقابل چشمان خشمگین و رنجیده‌ی براندا بر زبان می‌آورد و به سمت در مشکی رنگ گام برمی‌دارد؛ آن را باز می‌کند و آهسته خارج می‌شود. جوزف که خود را بلاتکلیف می‌بیند، بیخیال حال دختر می‌شود و دنبال ساعت‌دار راه می‌افتد. بیرون که می‌آید با راهرویی دراز مواجه می‌شود و ده‌ها اتاق کنار اتاقی که چند لحظه پیش در آن قرار داشتند. تابلوهای متعدد پوشانده‌شده با پارچه‌های مشکی و آویزان‌ بر دیوارهای سنگی، حین پیمودن راه بسیار توجه جوزف را جلب می‌کند و سبب می‌شود او چند بار از ساعت‌دار عقب بیوفتد. سرانجام پس از مدتی قدم زدن روی فرش خاکستری و قدیمی راهرو به راه‌پله‌ برج می‌رسند. جوزف حدس می‌زند طبقه‌ای که در آن بوده‌اند، باید از طبقات آخر عمارت بوده باشد و با این فکر، تلق‌‌تلوق‌کنان از پله‌ها پایین می‌رود.
کد:
جوزفی که سخت گیج شده است، از حرف‌های آن‌ها چیز زیادی متوجه نمی‌شود؛ اما می‌فهمد جمله‌ی آخر براندا بسیار گزنده بوده، زیرا هری هریسون چنان سیلی‌ای مهمان گونه‌های سفید و لاغر او می‌کند که دخترک جیغ بلندی می‌کشد و چند متر به عقب پرت می‌شود. سپس آهسته و اخم‌آلود، به سوی پیکر دخترک گام برمی‌دارد و کفش مردانه‌ و تخت مشکی رنگش را روی ل*ب‌های خونین و صورتی او می‌گذارد. تحقیرآمیز به رد سرخ انگشتانش روی صورت همچون برف براندا می‌نگرد و همراه لبخند رضایت‌مندی طعنه می‌زند:
- می‌خوای کی رو علیه من فریب بدی بِرا؟! خودم رو؟ اصلا فرض کن من رو هم گول زدی، فکر خودت رو چطور می‌خوای آروم کنی؟ حقیقت لعنتی رو چجوری از ذهن خودت پاک می‌کنی؟ حتی اگه خودت رو به آب و آتیش هم بزنی، باز هم همون موجود چندشی هستی که بودی.
اشک بی‌اختیار از چشمان مشکی و غم‌زده‌ی براندا فرو می‌ریزد. هق‌هق می‌کند و بخاطر گریه نفسش می‌گیرد؛ اما هنری راضی نمی‌شود به این حال بدش امان دهد. سرانجام هنگامی که می‌بیند رنگ صورت دخترک از شدت کمبود اکسیژن به ک*بودی می‌زند و جوزف زبانش بند آمده و نمی‌داند چه بگوید، کفش را از روی ل*ب‌ها و بینی او برمی‌دارد و بر آن موهای کهربایی بور و موج‌دار می‌گذارد. براندا بالافاصله شروع به سرفه‌های شدید و جنون‌آمیزی می‌کند و هق‌هق‌کنان نفس‌نفس می‌زند. بخاطر سرفه‌ها، سرش بالا می‌پرد؛ موهای موج‌دارش زیر کفش‌های هنری کشیده می‌شود و با احساس درد و سوزش ناشی از کنده شدن آن‌ها جیغ بلندتری می‌کشد‌. چندین تار زلف‌های طلافامش روی زمین می‌ریزند و قفسه‌سی*نه‌اش وحشیانه زیر آن پیراهن حریر و نازک بالا و پایین می‌شود. وانگاه که براندا به اندازه‌ی کافی می‌ترسد و حساب کار دستش می‌آید؛ ساعت‌دار کاملا رهایش می‌کند و اجازه می‌دهد بلند شود. دخترک نیمه‌جان برمی‌خیزد و درحالی که هنوز به سختی نفسش بالا می‌آید و پی در پی سرفه می‌کند، دست ظریف و سفیدش را روی قلبش می‌گذارد. هنری هریسون چشمان سرخ و بی‌حالتش را به صورت برآشفته‌ی او می‌دوزد و با کشیدن دستی بر سبیل مدادی‌اش، سرد و جدی دستور می‌دهد:
- امروز و شب حق نداری سر میز غذا حاضر بشی و همین‌طور اجازه‌ی خو*ردن چیزی رو هم نداری. الان هم میای، میز رو آماده می‌کنی و برمی‌گردی به اتاقت و بیرون نمیای.
این سخنان را درمقابل چشمان خشمگین و رنجیده‌ی براندا بر زبان می‌آورد و به سمت در مشکی رنگ گام برمی‌دارد؛ آن را باز می‌کند و آهسته خارج می‌شود. جوزف که خود را بلاتکلیف می‌بیند، بیخیال حال دختر می‌شود و دنبال ساعت‌دار راه می‌افتد. بیرون که می‌آید با راهرویی دراز مواجه می‌شود و ده‌ها اتاق کنار اتاقی که چند لحظه پیش در آن قرار داشتند. تابلوهای متعدد پوشانده‌شده با پارچه‌های مشکی و آویزان‌ بر دیوارهای سنگی، حین پیمودن راه بسیار توجه جوزف را جلب می‌کند و سبب می‌شود او چند بار از ساعت‌دار عقب بیوفتد. سرانجام پس از مدتی قدم زدن روی فرش خاکستری و قدیمی راهرو به راه‌پله‌ برج می‌رسند. جوزف حدس می‌زند طبقه‌ای که در آن بوده‌اند، باید از طبقات آخر عمارت بوده باشد و با این فکر، تلق‌‌تلوق‌کنان از پله‌ها پایین می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
پنج طبقه که پایین می‌آیند، وسط راه‌پله‌ به یک در سنگی می‌رسند، قدیمی‌تر از تمام درهای عمارت. ساعت‌دار با همان وسواس عجیبش، دو دستکش مشکی و چرم از جیب کت بلند و ساتنش بیرون می‌آورد، خوشبختانه دستکش‌ها به قدری تنگ و جذب هستند که حتی دستان استخوانی و گچ رنگ هنری هریسون هم در برابرشان کم می‌‌آورند و با تناسب و اندازه‌ی خاصی توسط آن‌ها پوشانده می‌شوند‌. هنگامی که اطمینان حاصل می‌کند دستان عزیزش به ذرات گرد و غبار نشسته بر دسته‌ی نقره‌ای و حلقه‌مانند در برخورد نمی‌کند، با آرامش و نظم آن را می‌کشد. در باز و ساعت‌دار همراه ریتم مخصوص گام‌هایش وارد اتاق غذاخوری می‌شود؛ جوزف هم طبق معمول پشت سرش راه می‌افتد. سالن به اندازه‌ای عظیم است که می‌توان در آن بسکتبال بازی کرد؛ اما تمام پنجره‌های دورطلایی که بر دیوارهای سیاه رنگ آن نشسته‌اند، توسط پرده‌های حریر و بلند پوشیده شده‌اند و این تاریکی و تیرگی فضا را بیشتر می‌کند. سوسوی ضعیف چند لوستر نقره‌ای آویزان از سقف شیب‌دار و هرمی‌شکل اتاق و نور گرم جاشمعی‌های طلایی دیوارکوب، سبب می‌شوند اشیا و فضا قابل دید باشند. هنری هریسون، مثل همیشه دست‌هایش را پشت سرش در هم قفل می‌کند و به سمت میز غذاخوری چوبی_مشکی و شانزده نفره وسط سالن می‌رود. بالاترین صندلی میز را روی فرش خاکستری زیر پایشان عقب می‌کشد؛ همراه وقار خاصی بر آن می‌نشیند و بلندای کتش را صاف می‌کند. جوزف که می‌بیند اگر برای ارتباط بهتر صندلی روبه‌روی ساعت‌دار را انتخاب کند، فاصله‌ی بسیاری بین‌شان می‌افتد، صندلی کناری مرد را برمی‌گزیند و مردد می‌نشیند. پس از چند دقیقه انتظار، در سالن باز می‌شود و دخترک سرکش عمارت، براندایی که زخم‌ها و ک*بودی‌های ناشی از شکنجه‌های ساعت‌دار روی صورت سفیدش در ذوق می‌زند؛ همراه سینی بزرگ و پر از غذا وارد می‌شود. افسردگی و اندوه فروغ چشمان براق و مشکی‌اش را ربوده است و گیسوان بلند و موج‌دارش به طرز آشفته‌ای دور صورت کشیده‌اش ریخته‌اند. به مقصدش که می‌رسد، با اکراه شدید و اخم غلیظی میان ابروان طلافام و کم‌پشتش، یک بشقاب ماهی کباب‌شده همراه سالاد سزار، سبزیجات، قارچ کبابی و ذرت شیرین روبه‌روی جوزف می‌گذارد. مهمان سبزه‌رو و خون‌گرم مقابلش تشکری به ل*ب می‌راند؛ اما دخترک نادیده می‌گیرد و مشغول پذیرایی از هم‌خانه‌اش می‌شود. غذای ساعت‌دار با جوزف یکسان است؛ لیکن نه آن‌قدر مختصر. براندای بی‌حوصله دوازده بشقاب مقابل او می‌گذارد که دقیقا شامل محتویات بشقاب جوزف هستند؛ اما متفاوت‌تر چیده شده‌اند. ماهی در یک بشقاب، قارچ‌ها در یک بشقاب، ذرت در یک بشقاب، نمک در یک بشقاب، سرکه بالزامیک و باقی ادویه‌ها در ظرف‌هایی جداگانه و حتی سبزیجات و محتویات سالاد شامل نان سیر، کاهو، گوجه فرنگی، تکه‌های مرغ و زیتون‌ها هر کدام در یک کاسه‌ی طوسی رنگ کوچک و گود ریخته شده‌اند.
کد:
پنج طبقه که پایین می‌آیند، وسط راه‌پله‌ به یک در سنگی می‌رسند، قدیمی‌تر از تمام درهای عمارت. ساعت‌دار با همان وسواس عجیبش، دو دستکش مشکی و چرم از جیب کت بلند و ساتنش بیرون می‌آورد، خوشبختانه دستکش‌ها به قدری تنگ و جذب هستند که حتی دستان استخوانی و گچ رنگ هنری هریسون هم در برابرشان کم می‌‌آورند و با تناسب و اندازه‌ی خاصی توسط آن‌ها پوشانده می‌شوند‌. هنگامی که اطمینان حاصل می‌کند دستان عزیزش به ذرات گرد و غبار نشسته بر دسته‌ی نقره‌ای و حلقه‌مانند در برخورد نمی‌کند، با آرامش و نظم آن را می‌کشد. در باز و ساعت‌دار همراه ریتم مخصوص گام‌هایش وارد اتاق غذاخوری می‌شود؛ جوزف هم طبق معمول پشت سرش راه می‌افتد. سالن به اندازه‌ای عظیم است که می‌توان در آن بسکتبال بازی کرد؛ اما تمام پنجره‌های دورطلایی که بر دیوارهای سیاه رنگ آن نشسته‌اند، توسط پرده‌های حریر و بلند پوشیده شده‌اند و این تاریکی و تیرگی فضا را بیشتر می‌کند. سوسوی ضعیف چند لوستر نقره‌ای آویزان از سقف شیب‌دار و هرمی‌شکل اتاق و نور گرم جاشمعی‌های طلایی دیوارکوب، سبب می‌شوند اشیا و فضا قابل دید باشند. هنری هریسون، مثل همیشه دست‌هایش را پشت سرش در هم قفل می‌کند و به سمت میز غذاخوری چوبی_مشکی و شانزده نفره وسط سالن می‌رود. بالاترین صندلی میز را روی فرش خاکستری زیر پایشان عقب می‌کشد؛ همراه وقار خاصی بر آن می‌نشیند و بلندای کتش را صاف می‌کند. جوزف که می‌بیند اگر برای ارتباط بهتر صندلی روبه‌روی ساعت‌دار را انتخاب کند، فاصله‌ی بسیاری بین‌شان می‌افتد، صندلی کناری مرد را برمی‌گزیند و مردد می‌نشیند. پس از چند دقیقه انتظار، در سالن باز می‌شود و دخترک سرکش عمارت، براندایی که زخم‌ها و ک*بودی‌های ناشی از شکنجه‌های ساعت‌دار روی صورت سفیدش در ذوق می‌زند؛ همراه سینی بزرگ و پر از غذا وارد می‌شود. افسردگی و اندوه فروغ چشمان براق و مشکی‌اش را ربوده است و گیسوان بلند و موج‌دارش به طرز آشفته‌ای دور صورت کشیده‌اش ریخته‌اند. به مقصدش که می‌رسد، با اکراه شدید و اخم غلیظی میان ابروان طلافام و کم‌پشتش، یک بشقاب ماهی کباب‌شده همراه سالاد سزار، سبزیجات، قارچ کبابی و ذرت شیرین روبه‌روی جوزف می‌گذارد. مهمان سبزه‌رو و خون‌گرم مقابلش تشکری به ل*ب می‌راند؛ اما دخترک نادیده می‌گیرد و مشغول پذیرایی از هم‌خانه‌اش می‌شود. غذای ساعت‌دار با جوزف یکسان است؛ لیکن نه آن‌قدر مختصر. براندای بی‌حوصله دوازده بشقاب مقابل او می‌گذارد که دقیقا شامل محتویات بشقاب جوزف هستند؛ اما متفاوت‌تر چیده شده‌اند. ماهی در یک بشقاب، قارچ‌ها در یک بشقاب، ذرت در یک بشقاب، نمک در یک بشقاب، سرکه بالزامیک و باقی ادویه‌ها در ظرف‌هایی جداگانه و حتی سبزیجات و محتویات سالاد شامل نان سیر، کاهو، گوجه فرنگی، تکه‌های مرغ و زیتون‌ها هر کدام در یک کاسه‌ی طوسی رنگ کوچک و گود ریخته شده‌اند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار
بالا