- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,235
- لایکها
- 13,241
- امتیازها
- 243
- سن
- 14
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 1,126
- Points
- 357
اریک با بیرحمی نیشخند زهرآگینی میزند و همانطور که جام آ*بجو را نزدیک ل*بهایش نگه میدارد و عصبی جوزف را نگاه میکند. صدای دورگه و بمش را بالا میبرد و تشروار و طعنهآمیز، حقایق را مانند پتک بر سر او میکوبد:
- خوبه پس همین جا بشین و انقدر بزن تو سرت تا جونت دربیاد. مردک ابله بعد وقتی اون پیرمرد رو کشتی و بعدش هم ده روز غیب شدی و فرار کردی خانوادهی مقتول به خونهی لیلیان اینها حمله کردن و قصد جونشون رو کردن. اون بابای دائمالخمر و بیخود لیلی برای نجات جونش و چهار تا شیشه ا*ل*ک*ل دخترش رو به پسر اون خانواده پیشکش کرد و فردا مراسم عروسیه. نمیدونم اون دختر چرا انقدر حماقت به خرج میده که هنوز تو رو دوست داره. یه قاتل لاابالی که حتی از خودش یه خونه هم نداره و بخاطر کارهای بیخود و بچگانش دیگران مجازات میشن و خودش مو از سرش کم نمیشه. شر شر اشک میریخت که مجبوره ازت جدا شه، من اگه جاش بودم خونت رو میریختم.
با گفتن این جملات همانطور به سرزنش جوزف مینشیند و سخنان زننده را همچون تیری بر قلب او فرو میآورد؛ اما مرد پاکباخته مقابلش پس از شنیدن قصهی لیلیان دیگر چیزی نمیشنود. قبل از هر فکری، لحظات ملاقاتش با دخترک در ذهنش تداعی میشود. لیلیانی که سر او جیغ میکشید و نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. مدام التماس میکرد و آنقدر به فکر جوزف بود که حتی ترجیح میداد خودش بدجنس داستان باشد؛ اما او را شرمنده نکند. با به یاد آوردن گریههای جانسوزانهی معشوقش و فریادهای عاجزانهی او که تکرار میکرد نمیتواند همراهش بیاید؛ دستانش را مشت میکند و بر سرش میکوبد. آهسته و بیصدا اشک میریزد و با درد و سوزش فراوانی در سی*نهاش روی زمین فرود میآید. آنلحظه آنقدر از خود احساس نفرت میکند که دلش میخواهد خودش هم خودش را ترک کند؛ اما نمیتواند. لحظهای دوباره فکرهای جنونآمیزش در سر او پرسه میزنند و میخواهد برود و لیلی محبوبش را از دست آن هیولاها نجات دهد؛ اما درمییابد اگر بیست نفر دیگر را هم بکشد باز هم زورش به آن خانوادهی سرشناس که در نقطه به نقطه شهر و حتی نزد فرشتهی مقدس برش دارند نمیرسد و جز بار مرگ خودش نمیتواند چیزی بر دوش لیلیان بگذارد. علاوه بر این او حتی پسر صاحب پروژه را هم نمیشناسد. با خودش میگوید کاش پیش از آنکه زندگی محبوب دوستداشتنی و بیگناهش را آتش بزند، ضعف و فقر نکبت خود را میپذیرفت و قهرمانبازی درنمیآورد. کاش آن لحظه که احساس دفاع از عزیزش و غرور ناشی از آن سرتاپایش را فرا گرفته بود؛ میفهمید تا چه حد ضعیف است و همانند احمقها دیوانهبازی درنمیآورد. فکر اینکه او ذرهای لیاقت لیلیان را ندارد و یک موجود بیمصرف و حقیر است که حتی نمیتواند این عجز مزخرف را بپذیرد و هر چه با آن میجنگد تنها بخت عزیزانش را سیاهتر میکند؛ مثل سوهانی روی روحش میرقصد. از شدت ناتوانی و حرص و غصه سر نیمه خونینش را از شر مشتهای لعنتیاش خلاص میکند و آنها را به زمین چوبی کلبه میکوبد. میان حال به شدت خر*اب و جنونآمیز او، اریک بدون ذرهای ترحم و عطوفت، نگاه نفرتواری به او میاندازد و تحقیرآمیز ل*ب ورمیچیند:
- به اندازهی کافی با جنون و دیوونگی مضحکت به دیگران آسیب زدی مردک روانی. ب*دن موجود بیارزشی مثل تو هیچ ارزشی نداره، اما حداقل به کف خونهی مردم رحم کن.
- خوبه پس همین جا بشین و انقدر بزن تو سرت تا جونت دربیاد. مردک ابله بعد وقتی اون پیرمرد رو کشتی و بعدش هم ده روز غیب شدی و فرار کردی خانوادهی مقتول به خونهی لیلیان اینها حمله کردن و قصد جونشون رو کردن. اون بابای دائمالخمر و بیخود لیلی برای نجات جونش و چهار تا شیشه ا*ل*ک*ل دخترش رو به پسر اون خانواده پیشکش کرد و فردا مراسم عروسیه. نمیدونم اون دختر چرا انقدر حماقت به خرج میده که هنوز تو رو دوست داره. یه قاتل لاابالی که حتی از خودش یه خونه هم نداره و بخاطر کارهای بیخود و بچگانش دیگران مجازات میشن و خودش مو از سرش کم نمیشه. شر شر اشک میریخت که مجبوره ازت جدا شه، من اگه جاش بودم خونت رو میریختم.
با گفتن این جملات همانطور به سرزنش جوزف مینشیند و سخنان زننده را همچون تیری بر قلب او فرو میآورد؛ اما مرد پاکباخته مقابلش پس از شنیدن قصهی لیلیان دیگر چیزی نمیشنود. قبل از هر فکری، لحظات ملاقاتش با دخترک در ذهنش تداعی میشود. لیلیانی که سر او جیغ میکشید و نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. مدام التماس میکرد و آنقدر به فکر جوزف بود که حتی ترجیح میداد خودش بدجنس داستان باشد؛ اما او را شرمنده نکند. با به یاد آوردن گریههای جانسوزانهی معشوقش و فریادهای عاجزانهی او که تکرار میکرد نمیتواند همراهش بیاید؛ دستانش را مشت میکند و بر سرش میکوبد. آهسته و بیصدا اشک میریزد و با درد و سوزش فراوانی در سی*نهاش روی زمین فرود میآید. آنلحظه آنقدر از خود احساس نفرت میکند که دلش میخواهد خودش هم خودش را ترک کند؛ اما نمیتواند. لحظهای دوباره فکرهای جنونآمیزش در سر او پرسه میزنند و میخواهد برود و لیلی محبوبش را از دست آن هیولاها نجات دهد؛ اما درمییابد اگر بیست نفر دیگر را هم بکشد باز هم زورش به آن خانوادهی سرشناس که در نقطه به نقطه شهر و حتی نزد فرشتهی مقدس برش دارند نمیرسد و جز بار مرگ خودش نمیتواند چیزی بر دوش لیلیان بگذارد. علاوه بر این او حتی پسر صاحب پروژه را هم نمیشناسد. با خودش میگوید کاش پیش از آنکه زندگی محبوب دوستداشتنی و بیگناهش را آتش بزند، ضعف و فقر نکبت خود را میپذیرفت و قهرمانبازی درنمیآورد. کاش آن لحظه که احساس دفاع از عزیزش و غرور ناشی از آن سرتاپایش را فرا گرفته بود؛ میفهمید تا چه حد ضعیف است و همانند احمقها دیوانهبازی درنمیآورد. فکر اینکه او ذرهای لیاقت لیلیان را ندارد و یک موجود بیمصرف و حقیر است که حتی نمیتواند این عجز مزخرف را بپذیرد و هر چه با آن میجنگد تنها بخت عزیزانش را سیاهتر میکند؛ مثل سوهانی روی روحش میرقصد. از شدت ناتوانی و حرص و غصه سر نیمه خونینش را از شر مشتهای لعنتیاش خلاص میکند و آنها را به زمین چوبی کلبه میکوبد. میان حال به شدت خر*اب و جنونآمیز او، اریک بدون ذرهای ترحم و عطوفت، نگاه نفرتواری به او میاندازد و تحقیرآمیز ل*ب ورمیچیند:
- به اندازهی کافی با جنون و دیوونگی مضحکت به دیگران آسیب زدی مردک روانی. ب*دن موجود بیارزشی مثل تو هیچ ارزشی نداره، اما حداقل به کف خونهی مردم رحم کن.
کد:
اریک با بیرحمی نیشخند زهرآگینی میزند و همانطور که جام آ*بجو را نزدیک ل*بهایش نگه میدارد و عصبی جوزف را نگاه میکند. صدای دورگه و بمش را بالا میبرد و تشروار و طعنهآمیز، حقایق را مانند پتک بر سر او میکوبد:
- خوبه پس همین جا بشین و انقدر بزن تو سرت تا جونت دربیاد. مردک ابله بعد وقتی اون پیرمرد رو کشتی و بعدش هم ده روز غیب شدی و فرار کردی خانوادهی مقتول به خونهی لیلیان اینها حمله کردن و قصد جونشون رو کردن. اون بابای دائمالخمر و بیخود لیلی برای نجات جونش و چهار تا شیشه ا*ل*ک*ل دخترش رو به پسر اون خانواده پیشکش کرد و فردا مراسم عروسیه. نمیدونم اون دختر چرا انقدر حماقت به خرج میده که هنوز تو رو دوست داره. یه قاتل لاابالی که حتی از خودش یه خونه هم نداره و بخاطر کارهای بیخود و بچگانش دیگران مجازات میشن و خودش مو از سرش کم نمیشه. شر شر اشک میریخت که مجبوره ازت جدا شه، من اگه جاش بودم خونت رو میریختم.
با گفتن این جملات همانطور به سرزنش جوزف مینشیند و سخنان زننده را همچون تیری بر قلب او فرو میآورد؛ اما مرد پاکباخته مقابلش پس از شنیدن قصهی لیلیان دیگر چیزی نمیشنود. قبل از هر فکری، لحظات ملاقاتش با دخترک در ذهنش تداعی میشود. لیلیانی که سر او جیغ میکشید و نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. مدام التماس میکرد و آنقدر به فکر جوزف بود که حتی ترجیح میداد خودش بدجنس داستان باشد؛ اما او را شرمنده نکند. با به یاد آوردن گریههای جانسوزانهی معشوقش و فریادهای عاجزانهی او که تکرار میکرد نمیتواند همراهش بیاید؛ دستانش را مشت میکند و بر سرش میکوبد. آهسته و بیصدا اشک میریزد و با درد و سوزش فراوانی در سی*نهاش روی زمین فرود میآید. آنلحظه آنقدر از خود احساس نفرت میکند که دلش میخواهد خودش هم خودش را ترک کند؛ اما نمیتواند. لحظهای دوباره فکرهای جنونآمیزش در سر او پرسه میزنند و میخواهد برود و لیلی محبوبش را از دست آن هیولاها نجات دهد؛ اما درمییابد اگر بیست نفر دیگر را هم بکشد باز هم زورش به آن خانوادهی سرشناس که در نقطه به نقطه شهر و حتی نزد فرشتهی مقدس برش دارند نمیرسد و جز بار مرگ خودش نمیتواند چیزی بر دوش لیلیان بگذارد. علاوه بر این او حتی پسر صاحب پروژه را هم نمیشناسد. با خودش میگوید کاش پیش از آنکه زندگی محبوب دوستداشتنی و بیگناهش را آتش بزند، ضعف و فقر نکبت خود را میپذیرفت و قهرمانبازی درنمیآورد. کاش آن لحظه که احساس دفاع از عزیزش و غرور ناشی از آن سرتاپایش را فرا گرفته بود؛ میفهمید تا چه حد ضعیف است و همانند احمقها دیوانهبازی درنمیآورد. فکر اینکه او ذرهای لیاقت لیلیان را ندارد و یک موجود بیمصرف و حقیر است که حتی نمیتواند این عجز مزخرف را بپذیرد و هر چه با آن میجنگد تنها بخت عزیزانش را سیاهتر میکند؛ مثل سوهانی روی روحش میرقصد. از شدت ناتوانی و حرص و غصه سر نیمه خونینش را از شر مشتهای لعنتیاش خلاص میکند و آنها را به زمین چوبی کلبه میکوبد. میان حال به شدت خر*اب و جنونآمیز او، اریک بدون ذرهای ترحم و عطوفت، نگاه نفرتواری به او میاندازد و تحقیرآمیز ل*ب ورمیچیند:
- به اندازهی کافی با جنون و دیوونگی مضحکت به دیگران آسیب زدی مردک روانی. ب*دن موجود بیارزشی مثل تو هیچ ارزشی نداره، اما حداقل به کف خونهی مردم رحم کن.