• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان دیوهای بیگانه|اثر آیناز تابش

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 423
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
IMG_۲۰۲۴۰۳۲۴_۲۱۲۹۱۹.pngنام رمان: دیوهای بیگانه
نام نویسنده: آیناز تابش
ژانر: جنایی_معمایی/عاشقانه/فانتزی
ناظر: The ghost
خلاصه: قاضی شهر قضاوت شطرنجی را در پیش گرفته است: مهره‌های سفید خوب و دوستند و مهره‌های سیاه بد و دشمن. افکارش مطلق است؛ بدها تا ابد عذاب می‌کشند و خوب‌ها لذتی ازل‌وار در پیش دارند. بدهایی که گویا بد زاده شدند و بد زندگی می‌کنند؛ اما هرگز قرار نیست بمیرند. دیوها در قاب عکس قضاوت قاضی حبس می‌شوند و تا ابد در آن رنج می‌کشند. ترحم برای بدها مضحک است و گناهکار نامیدن خوب‌ها ممنوع. قاضی تنها لکه‌ی ننگین سیاهی را روی پارچه‌ی زندگی‌شان می‌بینند و به یاد نمی‌آورد دست‌شان از چه لرزید که جوهر پلیدی را روی سفیدی‌ها ریختند. غبار فراموشی روی شهر نشسته و تنها او در بالاترین اتاق برج نظاره‌گر این قصه و تک تک تار و پودهایش است...
تاثیر گرفته از رمان بیگانه آلبر کامو​
کد:
نام رمان: دیوهای بیگانه
نام نویسنده: آیناز تابش
ژانر: جنایی_معمایی/عاشقانه/فانتزی
ناظر: @TWCA
خلاصه: قاضی شهر قضاوت شطرنجی را در پیش گرفته است: مهره‌های سفید خوب و دوستند و مهره‌های سیاه بد و دشمن. افکارش مطلق است؛ بدها تا ابد عذاب می‌کشند و خوب‌ها لذتی ازل‌وار در پیش دارند. بدهایی که گویا بد زاده شدند و بد زندگی می‌کنند؛ اما هرگز قرار نیست بمیرند. دیوها در قاب عکس قضاوت قاضی حبس می‌شوند و تا ابد در آن رنج می‌کشند. ترحم برای بدها مضحک است و گناهکار نامیدن خوب‌ها ممنوع. قاضی تنها لکه‌ی ننگین سیاهی را روی پارچه‌ی زندگی‌شان می‌بینند و به یاد نمی‌آورد دست‌شان از چه لرزید که جوهر پلیدی را روی سفیدی‌ها ریختند. غبار فراموشی روی شهر نشسته و تنها او در بالاترین اتاق برج نظاره‌گر این قصه و تک تک تار و پودهایش است...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : ساعت دار

VIOLA

مدیر ارشد+دستیار مدیر تالار عکس+ مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
منتقد ادبی انجمن
نقاش انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-23
نوشته‌ها
704
لایک‌ها
1,928
امتیازها
73
کیف پول من
58,831
Points
869
سطح
  1. حرفه‌ای
IMG_۲۰۲۳۱۲۲۰_۱۷۵۲۲۴ (1).jpg
قوانین تایپ رمان:

پاسخ به ابهامات شما:

درخواست جلد:

درخواست تگ رمان:

اعلام پایان رمان:

موفق باشید​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
مقدمه:
قاتل پشت میز می‌نشیند.
بازپرس نمی‌پرسد، هیچ نمی‌پرسد.
دلایل قتل را نمی‌پرسد؛ گویا قاتل دیو بیگانه‌ایست جدا از باقی انسان‌ها‌.
از دیوها چیزی نمی‌پرسند.
برایشان دل نمی‌سوزانند.
دیو، دیو است؛ انسان، انسان.
هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛
این‌جا یا فرشته‌ای و یا شی*طان.
دیوها اشک می‌ریزند
و سرگردان دور عقده‌هایشان قدم می‌زنند‌.
عقده‌هایی که همان فرشتگان پاک
در قلبشان پدید آورده‌اند.
فرشتگانی که در جشن اعدام دیوها
عقده‌ها را به خاک می‌سپارند
و جیغ شادمانی سر می‌دهند،
انگار این دیوهای گناهکار
از اول هم انسان نبوده‌اند...
کد:
مقدمه:
قاتل پشت میز می‌نشیند.
بازپرس نمی‌پرسد، هیچ نمی‌پرسد.
دلایل قتل را نمی‌پرسد؛ گویا قاتل دیو بیگانه‌ایست جدا از باقی انسان‌ها‌.
از دیوها چیزی نمی‌پرسند.
برایشان دل نمی‌سوزانند.
دیو، دیو است؛ انسان، انسان.
هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛
این‌جا یا فرشته‌ای و یا شی*طان.
دیوها اشک می‌ریزند
و سرگردان دور عقده‌هایشان قدم می‌زنند‌.
عقده‌هایی که همان فرشتگان پاک
در قلبشان پدید آورده‌اند.
فرشتگانی که در جشن اعدام دیوها
عقده‌ها را به خاک می‌سپارند
و جیغ شادمانی سر می‌دهند،
انگار این دیوهای گناهکار
از اول هم انسان نبوده‌اند...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
به نام خالق هفت‌تیر و قلم
آکرسد کلاک*¹
سال ۱۹۸۳
زمان حال
مدام به پشت سرش نگاه می‌اندازد و با نظاره‌ی ماموران تندتر می‌دود. شاید بتواند به سادگی بگوید امروز تمام کوچه پس کوچه‌های شهر آکرسد کلاک را طی کرده و هیچ اغراقی نکرده باشد. می‌داند اگر دست فرشته‌ی مقدس به او برسد، در ثانیه‌ای تبدیل به دیوی سرگردان و ارتباطش با جهان قطع‌ می‌شود. سرانجام چند کوچه‌ی پیچ در پیچ را که پست سر می‌گذارد، برای لحظاتی از نظر ماموران گم می‌شود و خسته و نفس‌نفس‌زنان به دیوار فرسوده و کرم رنگ یکی از خانه‌های خشتی تکیه می‌دهد. خاک نشسته بر کت قهوه‌ای‌اش را می‌تکاند و با آستین کهنه‌ی آن عرق فراوان پیشانی‌اش را می‌گیرد. تیله‌های قهوه‌ای سوخته‌اش از شدت وحشت برق می‌زنند و دستان نسبتاً درشتش می‌لرزند. نگاهش به قلعه عظیم و مشکی رنگ میان کوه‌ها برمی‌خورد که آسمان نارنجی رنگ و درحال غروب را خراش داده است. دیوهای گردان دور آن را همانند مه ترسناکی پوشانده‌اند. عقربه‌های ساعت بزرگ برج دقیقاً هفت شب را نشان می‌دهند و مرد سیاه‌پوشی که مردم او را ساعت‌دار*² یا صاحب قلعه می‌نامند، مقابل پنجره‌ی زیر ساعت، در بالاترین طبقه‌ی برج ایستاده است. با صدای ماموران از ن*زد*یک*ی به خود می‌آید. چاره‌ای ندارد، باید به خانه‌ی لیلیان برود. با عجله و هراسان از روی زمین شنی برمی‌خیزد و در کوچه‌ی بعدی می‌پیچد تا مسیر خانه‌ی نامزدش را در پیش بگیرد. صورت آفتاب‌سوخته‌اش سرخ شده است و قلب بیمارش از ترس و اضطراب مثل گنجشک می‌زند. تنها واژه‌‌ای که جرئت دارد در ذهن پریشان و پر تلاطم او پرسه بزند، نام لیلیان است. اگر لیلیان از او متنفر شده باشد چه؟ اگر پس از شنیدن خبر قتل، او هم عشقشان را زیر پا بگذارد و به فرشته‌ی مقدس تحویلش بدهد چه؟ این‌ها تنها دو فکر است میان هزاران اندیشه‌ی مسمومی که در مغزش سوت می‌کشند و دیوانه‌اش می‌کنند؛ صدایشان مانند بوق قطار در موسم تصادف با یک آدم درمانده است. هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی و ناگهان همه‌چیز فرو می‌ریزد. در حین این جنگ فکری و پس از چندی دویدن خود را مقابل کلبه‌ی کاهگلی لیلیان پیدا می‌کند. سراسیمه و سریع، پوتین‌های قدیمی و خاکی‌اش را از پا درمی‌آورد و روی پله‌های سنگی مقابل درب خانه می‌گذارد. پا بر*ه*نه از پله‌ها بالا می‌رود و با دستان عرق‌کرده و یخ‌زده‌اش بر در قهوه‌ای خانه‌ می‌کوبد. اشکی از چشمان بادامی‌اش روی آن گونه‌های سرخ می‌غلتد و با درماندگی تمام و کمالی به گلدان ارکیده پشت پنجره‌های خانه‌ی معشوقش می‌نگرد. با خودش درباره‌ی بیچارگی‌اش فکر می‌کند، هدیه گرفتن چند شاخه ارکیده برای لیلیان، در آغو*ش گرفتنش، نوشیدن شر*اب، نواختن چنگ، نشستن به پای صحبت‌های کفاش شهر و اختلاط با او، همه و همه مفاهیمی بودند که به زندگی‌اش معنا می‌بخشیدند، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی و ناگهان تمام این معانی فرو می‌ریزند. شاید هم بشود تیک‌تاک ساعت عظیم برج را در نظر بگیرد که بر شهر طنین می‌اندازد یا شاید هم ضربان‌های قلبش که هر لحظه بیشتر بر قفسه سی*نه‌اش می‌کوبند: گرومپ، گرومپ، گرومپ، گرومپ.
*¹: Accursed Clock
*²: Hourman
کد:
به نام خالق هفت‌تیر و قلم
آکرسد کلاک*¹
سال ۱۹۸۳
زمان حال
مدام به پشت سرش نگاه می‌اندازد و با نظاره‌ی ماموران تندتر می‌دود. شاید بتواند به سادگی بگوید امروز تمام کوچه پس کوچه‌های شهر آکرسد کلاک را طی کرده و هیچ اغراقی نکرده باشد. می‌داند اگر دست فرشته‌ی مقدس به او برسد، در ثانیه‌ای تبدیل به دیوی سرگردان و ارتباطش با جهان قطع‌ می‌شود. سرانجام چند کوچه‌ی پیچ در پیچ را که پست سر می‌گذارد، برای لحظاتی از نظر ماموران گم می‌شود و خسته و نفس‌نفس‌زنان به دیوار فرسوده و کرم رنگ یکی از خانه‌های خشتی تکیه می‌دهد. خاک نشسته بر کت قهوه‌ای‌اش را می‌تکاند و با آستین کهنه‌ی آن عرق فراوان پیشانی‌اش را می‌گیرد. تیله‌های قهوه‌ای سوخته‌اش از شدت وحشت برق می‌زنند و دستان نسبتاً درشتش می‌لرزند. نگاهش به قلعه عظیم و مشکی رنگ میان کوه‌ها برمی‌خورد که آسمان نارنجی رنگ و درحال غروب را خراش داده است. دیوهای گردان دور آن را همانند مه ترسناکی پوشانده‌اند. عقربه‌های ساعت بزرگ برج دقیقاً هفت شب را نشان می‌دهند و مرد سیاه‌پوشی که مردم او را ساعت‌دار*² یا صاحب قلعه می‌نامند، مقابل پنجره‌ی زیر ساعت، در بالاترین طبقه‌ی برج ایستاده است. با صدای ماموران از ن*زد*یک*ی به خود می‌آید. چاره‌ای ندارد، باید به خانه‌ی لیلیان برود. با عجله و هراسان از روی زمین شنی برمی‌خیزد و در کوچه‌ی بعدی می‌پیچد تا مسیر خانه‌ی نامزدش را در پیش بگیرد. صورت آفتاب‌سوخته‌اش سرخ شده است و قلب بیمارش از ترس و اضطراب مثل گنجشک می‌زند. تنها واژه‌‌ای که جرئت دارد در ذهن پریشان و پر تلاطم او پرسه بزند، نام لیلیان است. اگر لیلیان از او متنفر شده باشد چه؟ اگر پس از شنیدن خبر قتل، او هم عشقشان را زیر پا بگذارد و به فرشته‌ی مقدس تحویلش بدهد چه؟ این‌ها تنها دو فکر است میان هزاران اندیشه‌ی مسمومی که در مغزش سوت می‌کشند و دیوانه‌اش می‌کنند؛ صدایشان مانند بوق قطار در موسم تصادف با یک آدم درمانده است. هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی و ناگهان همه‌چیز فرو می‌ریزد. در حین این جنگ فکری و پس از چندی دویدن خود را مقابل کلبه‌ی کاهگلی لیلیان پیدا می‌کند. سراسیمه و سریع، پوتین‌های قدیمی و خاکی‌اش را از پا درمی‌آورد و روی پله‌های سنگی مقابل درب خانه می‌گذارد. پا بر*ه*نه از پله‌ها بالا می‌رود و با دستان عرق‌کرده و یخ‌زده‌اش بر در قهوه‌ای خانه‌ می‌کوبد. اشکی از چشمان بادامی‌اش روی آن گونه‌های سرخ می‌غلتد و با درماندگی تمام و کمالی به گلدان ارکیده پشت پنجره‌های خانه‌ی معشوقش می‌نگرد. با خودش درباره‌ی بیچارگی‌اش فکر می‌کند، هدیه گرفتن چند شاخه ارکیده برای لیلیان، در آغو*ش گرفتنش، نوشیدن شر*اب، نواختن چنگ، نشستن به پای صحبت‌های کفاش شهر و اختلاط با او، همه و همه مفاهیمی بودند که به زندگی‌اش معنا می‌بخشیدند، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی، هوهو چی‌چی و ناگهان تمام این معانی فرو می‌ریزند. شاید هم بشود تیک‌تاک ساعت عظیم برج را در نظر بگیرد که بر شهر طنین می‌اندازد یا شاید هم ضربان‌های قلبش که هر لحظه بیشتر بر قفسه سی*نه‌اش می‌کوبند: گرومپ، گرومپ، گرومپ، گرومپ.
*¹: Accursed Clock
*²: Hourman
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
و ناگهان لیلیان در را باز می‌کند و او به جلو پرتاب می‌شود، روی زمین چوبی خانه‌‌. سرش را بالا می‌برد تا با چشمان دودوزن و قهوه‌ای‌اش صورت دخترک را بیابد. انتظار هر چهره‌ و احساسی را دارد، خشم، نگرانی، دلخوری، حیرت، هیجان؛ اما جز بی‌تفاوتی چیزی در تیله‌های زاغ و نافذ معشوقش نمی‌بیند. سرانجام دخترک اکراه‌آمیز و اخم‌آلود از مقابل در کنار می‌رود تا مرد داخل بیاید. سپس با نظاره‌ی خزیدن او به سمت پذیرایی، در چوبی کلبه را می‌بندد. دستی لابه‌لای گیسوان بافته‌شده و مشکی رنگش می‌کشد؛ بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش می‌پرسد:
- جوزف این‌جا چه غلطی می‌کنی؟! مامورها دنبالتن! می‌خوای من رو به کشتن بدی؟ چرا اومدی دم خونه‌م؟!
کلمات لیلیان یکی پس از دیگری می‌آیند؛ گرومپ، گرومپ، گرومپ، گرومپ و هنگامی که جملاتش به پایان می‌رسند جوزف احساس می‌کند قلبش برای لحظه‌ای می‌ایستد. اشک‌هایش جان دوباره‌ای می‌گیرند و به رود عرق سرد روی صورت کشیده‌اش می‌پیوندند. موهای مرطوب و قهوه‌ای رنگش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زند و ناخودآگاه و هیستریک می‌خندد. به لیلیان مقابلش که ابروهای پر و مشکی‌اش در هم گره خورده‌اند زیرچشمی نگاه می‌اندازد؛ پوزخندی می‌زند و با صدای لرزانش که از شدت خستگی به آهسته‌ترین ولوم ممکن رسیده، بریده بریده ل*ب می‌زند:
- مع... معذرت می... خوام... ف... فکر میک... کردم با بقیه ف... فرق داری... آ... آخه قبل... ا می‌گفتی دوستم... داری...
طاقت لیلیان طاق می‌شود. به سمت میز چوبی وسط پذیرایی هجوم می‌آورد و با برداشتن یکی از لیوان‌های سفالی_فیروزه‌ای، آن را به زمین می‌کوبد و خرده‌هایش کنار صورت جوطف شوک‌‌زده، روی قالی قرمز رنگِ ارزان و قدیمی کف زمین فرود می‌آیند. نفس‌نفس‌زنان و درحالی که صورت سبزه‌اش که از شدت خشم سرخ شده است؛ لرزش جوزف روبه‌رویش را از نظر می‌گذراند و با گ*از گرفتن آن ل*ب‌های غنچه‌گون ظریف، پرخاشگرانه و حرص‌آلود صدایش را بالا می‌برد:
- قبلا تو یه قاتل لعنتی نبودی که پلیس عکست رو برای جایزه‌بگیرها توی کل شهر پخش کرده باشه و ذکر کنه در ازای مرده و زندت پاداش می‌ده! قبلا دستت به خون صاحب پروژه راه‌آهن آلوده نشده بود! قبلا کل شهر به عنوان یه جانی خطرناک فراری نمی‌دیدنت، قبلا خانم ویلیامز تو صف نونوایی به پسر بچش گوشزد نمی‌کرد اگه تو رو دید فرار کنه چون یه نفر رو با بیست و هشت ضربه یه کلنگ تو سرش به وحشیانه‌ترین شکل ممکن کشتی، قبلا فرشته‌ی مقدس نمی‌خواست مراسم اعدامت رو بگیره و بعد هم به دیو تبدیلت کنه! تو فکر کردی کسی هستی که از تغییر و گذشته حرف بزنه یا چه بدتر بخواد گلایه کنه؟! من کسی هستم که بی هیچ اختیاری زندگیش یه شبه آتیش گرفت بی‌شرف!
کد:
و ناگهان لیلیان در را باز می‌کند و او به جلو پرتاب می‌شود، روی زمین چوبی خانه‌‌. سرش را بالا می‌برد تا با چشمان دودوزن و قهوه‌ای‌اش صورت دخترک را بیابد. انتظار هر چهره‌ و احساسی را دارد، خشم، نگرانی، دلخوری، حیرت، هیجان؛ اما جز بی‌تفاوتی چیزی در تیله‌های زاغ و نافذ معشوقش نمی‌بیند. سرانجام دخترک اکراه‌آمیز و اخم‌آلود از مقابل در کنار می‌رود تا مرد داخل بیاید. سپس با نظاره‌ی خزیدن او به سمت پذیرایی، در چوبی کلبه را می‌بندد. دستی لابه‌لای گیسوان بافته‌شده و مشکی رنگش می‌کشد؛ بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و با سردی و کلافگی تمام و کمالی در صدای ظریف و فوق‌العاده زیبایش می‌پرسد:
- جوزف این‌جا چه غلطی می‌کنی؟! مامورها دنبالتن! می‌خوای من رو به کشتن بدی؟ چرا اومدی دم خونه‌م؟!
کلمات لیلیان یکی پس از دیگری می‌آیند؛ گرومپ، گرومپ، گرومپ، گرومپ و هنگامی که جملاتش به پایان می‌رسند جوزف احساس می‌کند قلبش برای لحظه‌ای می‌ایستد. اشک‌هایش جان دوباره‌ای می‌گیرند و به رود عرق سرد روی صورت کشیده‌اش می‌پیوندند. موهای مرطوب و قهوه‌ای رنگش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زند و ناخودآگاه و هیستریک می‌خندد. به لیلیان مقابلش که ابروهای پر و مشکی‌اش در هم گره خورده‌اند زیرچشمی نگاه می‌اندازد؛ پوزخندی می‌زند و با صدای لرزانش که از شدت خستگی به آهسته‌ترین ولوم ممکن رسیده، بریده بریده ل*ب می‌زند:
- مع... معذرت می... خوام... ف... فکر میک... کردم با بقیه ف... فرق داری... آ... آخه قبل... ا می‌گفتی دوستم... داری...
طاقت لیلیان طاق می‌شود. به سمت میز چوبی وسط پذیرایی هجوم می‌آورد و با برداشتن یکی از لیوان‌های سفالی_فیروزه‌ای، آن را به زمین می‌کوبد و خرده‌هایش کنار صورت جوطف شوک‌‌زده، روی قالی قرمز رنگِ ارزان و قدیمی کف زمین فرود می‌آیند. نفس‌نفس‌زنان و درحالی که صورت سبزه‌اش که از شدت خشم سرخ شده است؛ لرزش جوزف روبه‌رویش را از نظر می‌گذراند و با گ*از گرفتن آن ل*ب‌های غنچه‌گون ظریف، پرخاشگرانه و حرص‌آلود صدایش را بالا می‌برد:
- قبلا تو یه قاتل لعنتی نبودی که پلیس عکست رو برای جایزه‌بگیرها توی کل شهر پخش کرده باشه و ذکر کنه در ازای مرده و زندت پاداش می‌ده! قبلا دستت به خون صاحب پروژه راه‌آهن آلوده نشده بود! قبلا کل شهر به عنوان یه جانی خطرناک فراری نمی‌دیدنت، قبلا خانم ویلیامز تو صف نونوایی به پسر بچش گوشزد نمی‌کرد اگه تو رو دید فرار کنه چون یه نفر رو با بیست و هشت ضربه یه کلنگ تو سرش به وحشیانه‌ترین شکل ممکن کشتی، قبلا فرشته‌ی مقدس نمی‌خواست مراسم اعدامت رو بگیره و بعد هم به دیو تبدیلت کنه! تو فکر کردی کسی هستی که از تغییر و گذشته حرف بزنه یا چه بدتر بخواد گلایه کنه؟! من کسی هستم که بی هیچ اختیاری زندگیش یه شبه آتیش گرفت بی‌شرف!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
لبخند لرزان روی ل*ب‌های بی‌رنگ و باریک جوزف بیشتر کش می‌آید و طبق عادت از روی خشم دندان‌ قروچه می‌کند. لیلیانی که می‌گفت اگر او روزی بزرگ‌ترین دیو این شهر هم بشود باز هم به پایش می‌ماند کجا رفته است؟ اویی که می‌گفت جوزف را دوست دارد، حالا هر طور می‌خواهد باشد. لیلیانی که بخاطر نامش آن‌قدر از خود بیخود شده بود که لحظه‌ای هنگام ضربات کلنگ به آینده‌اش فکر نکرده بود اکنون کجا رفته است؟ روی فرشینه و طرح‌هایش که به شکل یک شکارچی و گوزن‌اند‌ نیمه‌خیز می‌شود؛ لبخند تلخی می‌زند و به میز تکیه می‌دهد.
- پس تو هم... ب... بهم حق... نمی‌دی ل... لی‌لی... نه؟
لیلیان همچنان خشمگین و بی‌احساس سرتاپای او را از نظر می‌گذارند و پیراهن بلند و پارچه‌ای خنک قرمز_فیروزه‌ای‌اش که به طرز آشفته‌ای در تن لاغر و بلند قامتش ایستاده را صاف می‌کند. بغض جوزف با این بی‌واکنشی او شدیدتر می‌‌شود. به ریش کوتاه و قهوه‌ای خود دستی می‌کشد و همراه همان لبخند عصبی و صدای بغض‌آلود و گرفته‌‌ی خش‌دارش ادامه می‌دهد:
- م... من او... اون رو بخا... طر تو کشتم لی‌لی... ا... اسمت رو ک... که اورد... مز.. خرف.‌.. گفت... خو... خون جلوی چشم‌هام رو گرف... و... وگرنه من که هفت ساله دارم... ف... فقط به جرم زیردست بودن ب... بدترین تحقیرها رو ازشون می‌شنوم و یه بار ب... بخاطر آی... ندمون دم نزدم...
توقع دارد لیلیان با این اعتراف دست از بی‌انصافی‌هایش بکشد و او را در آغو*ش بگیرد. بگوید همراه یک‌دیگر به دور دورها، به آن طرف‌ کوه‌ها، به جایی فرسنگ‌ها دورتر از آکرسد کلاک فرار می‌کنند. اما لیلیان محبوبش تنها قهقهه‌ای عصبی سر می‌دهد. تیک‌وارانه گردنبند و دستبندهای مهره‌ای و رنگارنگش به بازی می‌‌گیرد؛ تیله‌های درشت و سبزش را از عصبانیت و حرص درشت‌تر از همیشه می‌کند و با اخمی غلیظ روی پیشانی برآمده‌اش و لحن تمسخرآمیز و غضبناکی پاسخ می‌دهد:
- عه واقعا؟ نه بابا؟! دستتون درد نکنه که با کشتن اون پیرمرد گر*دن‌کلفت عو*ضی زندگیم رو نابود کردین جناب پطروس فداکار؟! هان؟ می‌خوای هزینه جنازش هم بدم عو*ضی؟ چند سکه می‌خواید برای این قتل ایثارگرانه؟!
با این جملات او جوزف آغاز یک پنیک جدید را احساس می‌کند و ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا می‌رود. چشمان خسته و سرخش را می‌‌بندد؛ می‌خواهد حداقل توضیحی بدهد که لیلیان با نشستن روی مبل حصیری و نیمه‌پاره‌ی گوشه‌ی پذیرایی نقلی‌اش، نفس عمیقی می‌کشد و همراه لحن و صدای نسبتاً آرام‌تری، کلام او را در نطفه خفه می‌کند:
- باید بری پیش ساعت‌دار.
کد:
لبخند لرزان روی ل*ب‌های بی‌رنگ و باریک جوزف بیشتر کش می‌آید و طبق عادت از روی خشم دندان‌ قروچه می‌کند. لیلیانی که می‌گفت اگر او روزی بزرگ‌ترین دیو این شهر هم بشود باز هم به پایش می‌ماند کجا رفته است؟ اویی که می‌گفت جوزف را دوست دارد، حالا هر طور می‌خواهد باشد. لیلیانی که بخاطر نامش آن‌قدر از خود بیخود شده بود که لحظه‌ای هنگام ضربات کلنگ به آینده‌اش فکر نکرده بود اکنون کجا رفته است؟ روی فرشینه و طرح‌هایش که به شکل یک شکارچی و گوزن‌اند‌ نیمه‌خیز می‌شود؛ لبخند تلخی می‌زند و به میز تکیه می‌دهد.
- پس تو هم... ب... بهم حق... نمی‌دی ل... لی‌لی... نه؟
لیلیان همچنان خشمگین و بی‌احساس سرتاپای او را از نظر می‌گذارند و پیراهن بلند و پارچه‌ای خنک قرمز_فیروزه‌ای‌اش که به طرز آشفته‌ای در تن لاغر و بلند قامتش ایستاده را صاف می‌کند. بغض جوزف با این بی‌واکنشی او شدیدتر می‌‌شود. به ریش کوتاه و قهوه‌ای خود دستی می‌کشد و همراه همان لبخند عصبی و صدای بغض‌آلود و گرفته‌‌ی خش‌دارش ادامه می‌دهد:
- م... من او... اون رو بخا... طر تو کشتم لی‌لی... ا... اسمت رو ک... که اورد... مز.. خرف.‌.. گفت... خو... خون جلوی چشم‌هام رو گرف... و... وگرنه من که هفت ساله دارم... ف... فقط به جرم زیردست بودن ب... بدترین تحقیرها رو ازشون می‌شنوم و یه بار ب... بخاطر آی... ندمون دم نزدم...
توقع دارد لیلیان با این اعتراف دست از بی‌انصافی‌هایش بکشد و او را در آغو*ش بگیرد. بگوید همراه یک‌دیگر به دور دورها، به آن طرف‌ کوه‌ها، به جایی فرسنگ‌ها دورتر از آکرسد کلاک فرار می‌کنند. اما لیلیان محبوبش تنها قهقهه‌ای عصبی سر می‌دهد. تیک‌وارانه گردنبند و دستبندهای مهره‌ای و رنگارنگش به بازی می‌‌گیرد؛ تیله‌های درشت و سبزش را از عصبانیت و حرص درشت‌تر از همیشه می‌کند و با اخمی غلیظ روی پیشانی برآمده‌اش و لحن تمسخرآمیز و غضبناکی پاسخ می‌دهد:
- عه واقعا؟ نه بابا؟! دستتون درد نکنه که با کشتن اون پیرمرد گر*دن‌کلفت عو*ضی زندگیم رو نابود کردین جناب پطروس فداکار؟! هان؟ می‌خوای هزینه جنازش هم بدم عو*ضی؟ چند سکه می‌خواید برای این قتل ایثارگرانه؟!
با این جملات او جوزف آغاز یک پنیک جدید را احساس می‌کند و ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا می‌رود. چشمان خسته و سرخش را می‌‌بندد؛ می‌خواهد حداقل توضیحی بدهد که لیلیان با نشستن روی مبل حصیری و نیمه‌پاره‌ی گوشه‌ی پذیرایی نقلی‌اش، نفس عمیقی می‌کشد و همراه لحن و صدای نسبتاً آرام‌تری، کلام او را در نطفه خفه می‌کند:
- باید بری پیش ساعت‌دار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
با این جمله ابروهای قهوه‌ای جوزف در هم می‌رود و پیش از بیش گیج می‌شود. ساعت‌دار؟ چرا باید نزد ساعت‌دار برود؟ چرا اکنون که دوازده روز از تحت تعقیب بودنش برای قتل یکی از گر*دن‌کلفت‌ترین اشخاص این شهر می‌گذرد، باید به سراغ منفورترین و مرموزترین آدم آبادی برود؟ همان‌طور که سوال‌ها یکی پس از دیگری در ذهن آشفته او پرسه می‌زنند، تیله‌های بادامی‌اش را ریز می‌کند و با مالاندن بینی گوشتی‌اش می‌پرسد:
- ساعت‌دار؟! چرا باید برم پیش ساعت‌دار؟ اصلا من چطور باید وارد اون برج عجیب و غریب شم؟
لیلیان پریشان نگاهی به ساعت قرمز رنگ آویزان بر دیوارهای چوبی خانه می‌اندازد و با ایستادن کنار پنجره‌ی دلباز خانه، پرده نارنجی رنگ را کنار می‌زند و اطراف را می‌پاید؛ گویا با کسی قرار ملاقات دارد. همان‌طور که ل*ب‌های غنچه‌گونش را از اضطراب می‌جود و با مهره‌های رنگارنگ میان زلف‌های بافته‌شده و لختش بازی می‌کند، پاسخ جوزف را می‌دهد:
- اون تنها کسیه که می‌تونه کمکت کنه. تنها کسیه که موافق فرشته‌ی مقدس نیست. وقتی کوچیک‌تر بودم دوست صمیمی نامزدش بودم، اون خونه یه در مخفی داره. توی حاشیه‌ی جاده‌ی شرقی کوهستان. دیوها اون پشت نمیچرخن‌ و درش هم همیشه‌ی خدا بازه و...
لیلیان برای خودش سناریو می‌چیند و ناگهان درد شدیدی در سی*نه‌ی جوزف می‌پیچد. گویا کسی دستش را در قفسه سی*نه‌اش می‌کند و قلبش را محکم فشار می‌دهد. نجات؟ امید زندگی‌اش از چه نجاتی سخن می‌گوید هنگامی که قرار است از او جدا شود؟ چاشنی اشک میان قهوه‌ی چشمانش برق می‌زند؛ سمت لیلیان گام برمی‌دارد و با گرفتن سر کوچک او میان دستان درشتش، برآشفته و درمانده ل*ب می‌زند:
- لی‌لی... من نمی‌خوام ازت جدا شم... به هیچ قیمتی، ما فرار می‌کنیم با هم...
صورت لیلیان از خشم و اندوه سرخ می‌شود و سرش را حرص‌آلود کنار می‌کشد. برق خشم در تیله‌های زمردینش هویداست و پره‌های بینی فندقی‌اش تنگ و گشاد می‌شوند. نگاهی پرخاشگرانه به جوزف می‌اندازد و با بستن چشمان درشتش و نفس‌نفس‌زنان فریاد می‌زند:
- بس کن! با همین خیال‌بافی‌ها و مغز شیرینت بیچارمون کردی! نمی‌خواستی از هم جدا شیم؟! پس چرا همون لحظه که این غلط رو می‌کردی به جداییمون فکر نمی‌کردی؟ من نمی‌تونم با تو بیام، تنها راه نجاتت هم رفتن پیش ساعت‌داره.
کد:
با این جمله ابروهای قهوه‌ای جوزف در هم می‌رود و پیش از بیش گیج می‌شود. ساعت‌دار؟ چرا باید نزد ساعت‌دار برود؟ چرا اکنون که دوازده روز از تحت تعقیب بودنش برای قتل یکی از گر*دن‌کلفت‌ترین اشخاص این شهر می‌گذرد، باید به سراغ منفورترین و مرموزترین آدم آبادی برود؟ همان‌طور که سوال‌ها یکی پس از دیگری در ذهن آشفته او پرسه می‌زنند، تیله‌های بادامی‌اش را ریز می‌کند و با مالاندن بینی گوشتی‌اش می‌پرسد:
- ساعت‌دار؟! چرا باید برم پیش ساعت‌دار؟ اصلا من چطور باید وارد اون برج عجیب و غریب شم؟
لیلیان پریشان نگاهی به ساعت قرمز رنگ آویزان بر دیوارهای چوبی خانه می‌اندازد و با ایستادن کنار پنجره‌ی دلباز خانه، پرده نارنجی رنگ را کنار می‌زند و اطراف را می‌پاید؛ گویا با کسی قرار ملاقات دارد. همان‌طور که ل*ب‌های غنچه‌گونش را از اضطراب می‌جود و با مهره‌های رنگارنگ میان زلف‌های بافته‌شده و لختش بازی می‌کند، پاسخ جوزف را می‌دهد:
- اون تنها کسیه که می‌تونه کمکت کنه. تنها کسیه که موافق فرشته‌ی مقدس نیست. وقتی کوچیک‌تر بودم دوست صمیمی نامزدش بودم، اون خونه یه در مخفی داره. توی حاشیه‌ی جاده‌ی شرقی کوهستان. دیوها اون پشت نمیچرخن‌ و درش هم همیشه‌ی خدا بازه و...
لیلیان برای خودش سناریو می‌چیند و ناگهان درد شدیدی در سی*نه‌ی جوزف می‌پیچد. گویا کسی دستش را در قفسه سی*نه‌اش می‌کند و قلبش را محکم فشار می‌دهد. نجات؟ امید زندگی‌اش از چه نجاتی سخن می‌گوید هنگامی که قرار است از او جدا شود؟ چاشنی اشک میان قهوه‌ی چشمانش برق می‌زند؛ سمت لیلیان گام برمی‌دارد و با گرفتن سر کوچک او میان دستان درشتش، برآشفته و درمانده ل*ب می‌زند:
- لی‌لی... من نمی‌خوام ازت جدا شم... به هیچ قیمتی، ما فرار می‌کنیم با هم...
صورت لیلیان از خشم و اندوه سرخ می‌شود و سرش را حرص‌آلود کنار می‌کشد. برق خشم در تیله‌های زمردینش هویداست و پره‌های بینی فندقی‌اش تنگ و گشاد می‌شوند. نگاهی پرخاشگرانه به جوزف می‌اندازد و با بستن چشمان درشتش و نفس‌نفس‌زنان فریاد می‌زند:
- بس کن! با همین خیال‌بافی‌ها و مغز شیرینت بیچارمون کردی! نمی‌خواستی از هم جدا شیم؟! پس چرا همون لحظه که این غلط رو می‌کردی به جداییمون فکر نمی‌کردی؟ من نمی‌تونم با تو بیام، تنها راه نجاتت هم رفتن پیش ساعت‌داره.
جوزف با بدنی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
جوزف با بدنی سرشده و نگاهی ناباور به جملات لیلیان گوش می‌دهد و قطره‌ اشکی روی گونه‌ی رنگ‌‌پریده‌اش می‌غلتد. او نمی‌تواند همراهش بیاید؟ حتی عزیزترین فرد زندگی‌اش هم رهایش می‌کند؟ آن هم در نقطه‌ای که چون جوزف حتی با لکه‌دار شدن نام او دیوانه می‌شود، دست بر جنایتی بزرگ زده و حال لیلیان می‌گوید باید آن لحظه به جدایی‌شان فکر می‌کرده است؟ علی‌رغم خشکی و مقاومت شخصیتش، بغض عمیقی در گلویش می‌نشیند. لی‌لی‌اش همیشه می‌خندید و از او می‌پرسید بخاطر بادامی و ریز بودن چشمانش دید محدودتری ندارد و اکنون مرزهای خون‌آلود تیله‌های قهوه‌ای او آن‌قدر مورد هجوم اشک‌ها قرار گرفته‌اند که حتی صورت عصبی و سرخ معشوقش را هم درست نمی‌بیند. ل*ب‌های کبودش می‌لرزند؛ با بیچارگی تمام و کمالی به آخرین دلخوشی‌اش در این جهان می‌نگرد و همراه صدای گرفته‌ و دورگه‌ای که از ته چاه درمی‌آید التماس می‌کند:
- لی... لی م... من نمی‌تون... م... قس... م می‌... خورم بدون ت... و نمی‌‌... تونم ز... ز... زندگی کنم...
با لرزشش هنگام بیان هر کلمه، لیلیان پریشان و پریشان‌تر می‌شود. سرانجام انگشتان ظریف و استخوانی‌اش را که به تک‌تک‌شان انگشتری رنگی آویخته شده است مشت می‌کند و با لگدی به شکم جوزف بر زمین افتاده، بغض‌آلود فریاد می‌زند:
- خفه شو! خفه شو! بسه! من نمی‌تونم با تو بیام جوزف، این رو بفهم! دست از سرم بردار، توروخدا ولم کن و فقط برو پیش ساعت‌دار!
سپس هنگامی که می‌بیند آبی از جوزف گرم نمی‌شود، خودش به اجبار یقه‌ی کت قهوه‌ای‌اش را می‌گیرد و کشان کشان او را روی زمین چوبی خانه به سمت در می‌کشد. سپس در قهو‌ای رنگ را با حرص و غضب وصف‌نشدنی‌ای باز و جوزف مستاصل و بی‌نوا را به بیرون از خانه پرت می‌کند. در مقابل نگاه سرگشته مرد، اشکش بی‌اختیار از تیله‌های زمردین و گردش می‌چکد؛ با دستان یخ‌زده‌اش، گونه‌اش را پرخاشگرانه پاک می‌کند و همراه لحنی مملو از عجز و دردمندی می‌گوید:
- لطفا خودت رو نجات بده، فکر من رو هم از سرت بیرون کن. اگه دوستم داری...
با گفتن این حرف در را محکم بر هم می‌کوبد و جوزف سرشده و حیران را به خود می‌آورد. پس از چند دقیقه تعلل، مرد دژم به اطراف می‌نگرد؛ عرق سردی که از پیشانی‌اش فرو می‌ریزد را پاک می‌کند و آهسته و لنگ‌ برمی‌خیزد. لحظه‌ای آن‌قدر خود را پاک‌باخته می‌بیند که دلش می‌خواهد برود و مقابل معبد شهر بنشیند. از فرشته‌ی مقدس طلب بخشش کند و بگوید اگر او آن‌قدر آدم بدی‌ست که حتی لیلیان هم دوستش ندارد، هر بلایی دلشان می‌خواهد سرش بیاورند؛ اما ذهنش را جمع می‌کند و عهد می‌بندد این بار دیگر دست به کاری هیجانی و بی‌فایده نزند. درمقابل تصمیم می‌گیرد برای خداحافظی به خانه‌ی رفیقش اریک برود و بعد هم نزد ساعت‌دار.
کد:
جوزف با بدنی سرشده و نگاهی ناباور به جملات لیلیان گوش می‌دهد و قطره‌ اشکی روی گونه‌ی رنگ‌‌پریده‌اش می‌غلتد. او نمی‌تواند همراهش بیاید؟ حتی عزیزترین فرد زندگی‌اش هم رهایش می‌کند؟ آن هم در نقطه‌ای که چون جوزف حتی با لکه‌دار شدن نام او دیوانه می‌شود، دست بر جنایتی بزرگ زده و حال لیلیان می‌گوید باید آن لحظه به جدایی‌شان فکر می‌کرده است؟ علی‌رغم خشکی و مقاومت شخصیتش، بغض عمیقی در گلویش می‌نشیند. لی‌لی‌اش همیشه می‌خندید و از او می‌پرسید بخاطر بادامی و ریز بودن چشمانش دید محدودتری ندارد و اکنون مرزهای خون‌آلود تیله‌های قهوه‌ای او آن‌قدر مورد هجوم اشک‌ها قرار گرفته‌اند که حتی صورت عصبی و سرخ معشوقش را هم درست نمی‌بیند. ل*ب‌های کبودش می‌لرزند؛ با بیچارگی تمام و کمالی به آخرین دلخوشی‌اش در این جهان می‌نگرد و همراه صدای گرفته‌ و دورگه‌ای که از ته چاه درمی‌آید التماس می‌کند:
- لی... لی م... من نمی‌تون... م... قس... م می‌... خورم بدون ت... و نمی‌‌... تونم ز... ز... زندگی کنم...
با لرزشش هنگام بیان هر کلمه، لیلیان پریشان و پریشان‌تر می‌شود. سرانجام انگشتان ظریف و استخوانی‌اش را که به تک‌تک‌شان انگشتری رنگی آویخته شده است مشت می‌کند و با لگدی به شکم جوزف بر زمین افتاده، بغض‌آلود فریاد می‌زند:
- خفه شو! خفه شو! بسه! من نمی‌تونم با تو بیام جوزف، این رو بفهم! دست از سرم بردار، توروخدا ولم کن و فقط برو پیش ساعت‌دار!
سپس هنگامی که می‌بیند آبی از جوزف گرم نمی‌شود، خودش به اجبار یقه‌ی کت قهوه‌ای‌اش را می‌گیرد و کشان کشان او را روی زمین چوبی خانه به سمت در می‌کشد. سپس در قهو‌ای رنگ را با حرص و غضب وصف‌نشدنی‌ای باز و جوزف مستاصل و بی‌نوا را به بیرون از خانه پرت می‌کند. در مقابل نگاه سرگشته مرد، اشکش بی‌اختیار از تیله‌های زمردین و گردش می‌چکد؛ با دستان یخ‌زده‌اش، گونه‌اش را پرخاشگرانه پاک می‌کند و همراه لحنی مملو از عجز و دردمندی می‌گوید:
- لطفا خودت رو نجات بده، فکر من رو هم از سرت بیرون کن. اگه دوستم داری...
با گفتن این حرف در را محکم بر هم می‌کوبد و جوزف سرشده و حیران را به خود می‌آورد. پس از چند دقیقه تعلل، مرد دژم به اطراف می‌نگرد؛ عرق سردی که از پیشانی‌اش فرو می‌ریزد را پاک می‌کند و آهسته و لنگ‌ برمی‌خیزد. لحظه‌ای آن‌قدر خود را پاک‌باخته می‌بیند که دلش می‌خواهد برود و مقابل معبد شهر بنشیند. از فرشته‌ی مقدس طلب بخشش کند و بگوید اگر او آن‌قدر آدم بدی‌ست که حتی لیلیان هم دوستش ندارد، هر بلایی دلشان می‌خواهد سرش بیاورند؛ اما ذهنش را جمع می‌کند و عهد می‌بندد این بار دیگر دست به کاری هیجانی و بی‌فایده نزند. درمقابل تصمیم می‌گیرد برای خداحافظی به خانه‌ی رفیقش اریک برود و بعد هم نزد ساعت‌دار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
با این فکر به سمت‌ دامنه‌‌ی کوه‌های معروف شهر می‌دود. کلبه‌ی اریک نزدیک‌ترین مسکن به برج ساعت است. مشخص نیست این موضوع مربوط به ن*زد*یک*ی خانه‌اش به آن‌جا یا علایق شخصی وی می‌باشد؛ اما آدمی‌ست شدیداً خرافاتی و بزرگ‌ترین تفریحش این است که ولش کنند و او تا صبح از ماجراهای ساعت‌دار، نفرین شهر و دیوها صحبت کند. از آن‌جا که دوست مشترک جوزف و لیلیان است، لی‌لی با هر بار شنیدن سخنانش، چون دوست کودکی دایانا، نامزد ساعت‌دار بوده است اعتقاد دارد اریک فقط چرند می‌گوید. با این حال جوزف برای سرگرمی یا حتی ذوق رفیقش هم که شده، به دقت حرف‌های او را گوش می‌دهد و همیشه از مصاحبتش لذ*ت می‌برد. در کل او هر چه از جبر جغرافی نشات بگیرد را عیب نمی‌داند، چه فقر، چه خرافات و چه آدم‌کشی کسی که در زمان و مکان اشتباه بوده است. در افکار از هم گسیخته‌اش غرق شده که بالاخره به کلبه‌ی عجیب اریک می‌رسد. با خو*ردن بوی رنگ تازه‌ای به مشامش، نگاهی به کلبه‌ می‌اندازد و دیوارهای تازه‌رنگ‌شده را ورانداز می‌کند. گویا صاحب‌خانه خود روی دیوارهای چوبی کلبه نقاشی کشیده و نقاشی‌ها بیش از اندازه عجیب‌اند. تصویری از شهر که تمام کلبه‌های چوبی و کاه‌گلی و خشتی در آرامش شب فرو رفته‌اند؛ اما دقیق‌تر که نگاه می‌کنی یکی از خانه‌ها پا درآورده و دیگری چشم دارد. ابر و خورشید روی دامنه‌ی کوه، کنار خانه‌ی اریک افتاده‌اند و چنان ساده کشیده شده‌اند که انگار توپ فوتبال و مقداری پشم گوسفند هستند. در بالاترین نقطه عکس قلعه بال درآورده و خشمگین به سمت شهر پر می‌زند. ساعت برج آشفته و گردان است و عقربه‌هایش آن‌قدر زیاد شده‌اند که چند تا از آن‌ها دست شماره‌ها را گرفته‌اند و با یک‌دیگر به پایین برج سقوط کرده‌اند. در آسمان نارنجی_آبی به جای خورشید سیبی سرخ کشیده شده و درمقابل ابرها درختانی سرسبز و معلق که از ریشه درآمده‌اند‌. در آخر مرد ساعت‌دار با چهره‌ای بی‌روح و چشمانی خون‌آلود از پشت پنجره به شهر نگاه می‌کند و گویا خیال کشتاری عظیم را در سر می‌پروراند. به راستی هیچ‌چیز در این نقاشی سر جای خودش نیست جز ساعت‌دار. اصلا او چرا انتقامی از فرشته‌ی مقدس و مردم نمی‌گیرد؟ جوزف آن‌قدر محو نقاشی‌های کذایی و عجیب و غریب روی دیوارها شده که حتی نمی‌تواند در خانه را بکوبد؛ اما اریک جویی را که بی‌پروا و مبهوت مقابل کلبه‌اش ایستاده است از پشت پرده‌های قرمز رنگ خانه می‌بیند و برای این‌که او توسط ماموران دیده و دستگیر نشود؛ به سرعت از خانه بیرون می‌رود و دوستش را داخل می‌آورد. داخل خانه که می‌آیند، در را می‌بندد و دست جوزف را درکمال حیرت با نفرت و اکراه عجیبی پس می‌زند. با این حرکت اریک ابروهای قهوه‌ای او در هم می‌رود و ناباور به دوستش خیره می‌شود. تا حدودی قابل‌درک است که لیلیان بابت اتفاقات پیش آمده از او عصبی باشد و طردش کند؛ اما اریک چرا باید از او متنفر شود؟
کد:
با این فکر به سمت‌ دامنه‌‌ی کوه‌های معروف شهر می‌دود. کلبه‌ی اریک نزدیک‌ترین مسکن به برج ساعت است. مشخص نیست این موضوع مربوط به ن*زد*یک*ی خانه‌اش به آن‌جا یا علایق شخصی وی می‌باشد؛ اما آدمی‌ست شدیداً خرافاتی و بزرگ‌ترین تفریحش این است که ولش کنند و او تا صبح از ماجراهای ساعت‌دار، نفرین شهر و دیوها صحبت کند. از آن‌جا که دوست مشترک جوزف و لیلیان است، لی‌لی با هر بار شنیدن سخنانش، چون دوست کودکی دایانا، نامزد ساعت‌دار بوده است اعتقاد دارد اریک فقط چرند می‌گوید. با این حال جوزف برای سرگرمی یا حتی ذوق رفیقش هم که شده، به دقت حرف‌های او را گوش می‌دهد و همیشه از مصاحبتش لذ*ت می‌برد. در کل او هر چه از جبر جغرافی نشات بگیرد را عیب نمی‌داند، چه فقر، چه خرافات و چه آدم‌کشی کسی که در زمان و مکان اشتباه بوده است. در افکار از هم گسیخته‌اش غرق شده که بالاخره به کلبه‌ی عجیب اریک می‌رسد. با خو*ردن بوی رنگ تازه‌ای به مشامش، نگاهی به کلبه‌ می‌اندازد و دیوارهای تازه‌رنگ‌شده را ورانداز می‌کند. گویا صاحب‌خانه خود روی دیوارهای چوبی کلبه نقاشی کشیده و نقاشی‌ها بیش از اندازه عجیب‌اند. تصویری از شهر که تمام کلبه‌های چوبی و کاه‌گلی و خشتی در آرامش شب فرو رفته‌اند؛ اما دقیق‌تر که نگاه می‌کنی یکی از خانه‌ها پا درآورده و دیگری چشم دارد. ابر و خورشید روی دامنه‌ی کوه، کنار خانه‌ی اریک افتاده‌اند و چنان ساده کشیده شده‌اند که انگار توپ فوتبال و مقداری پشم گوسفند هستند. در بالاترین نقطه عکس قلعه بال درآورده و خشمگین به سمت شهر پر می‌زند. ساعت برج آشفته و گردان است و عقربه‌هایش آن‌قدر زیاد شده‌اند که چند تا از آن‌ها دست شماره‌ها را گرفته‌اند و با یک‌دیگر به پایین برج سقوط کرده‌اند. در آسمان نارنجی_آبی به جای خورشید سیبی سرخ کشیده شده و درمقابل ابرها درختانی سرسبز و معلق که از ریشه درآمده‌اند‌. در آخر مرد ساعت‌دار با چهره‌ای بی‌روح و چشمانی خون‌آلود از پشت پنجره به شهر نگاه می‌کند و گویا خیال کشتاری عظیم را در سر می‌پروراند. به راستی هیچ‌چیز در این نقاشی سر جای خودش نیست جز ساعت‌دار. اصلا او چرا انتقامی از فرشته‌ی مقدس و مردم نمی‌گیرد؟ جوزف آن‌قدر محو نقاشی‌های کذایی و عجیب و غریب روی دیوارها شده که حتی نمی‌تواند در خانه را بکوبد؛ اما اریک جویی را که بی‌پروا و مبهوت مقابل کلبه‌اش ایستاده است از پشت پرده‌های قرمز رنگ خانه می‌بیند و برای این‌که او توسط ماموران دیده و دستگیر نشود؛ به سرعت از خانه بیرون می‌رود و دوستش را داخل می‌آورد. داخل خانه که می‌آیند، در را می‌بندد و دست جوزف را درکمال حیرت با نفرت و اکراه عجیبی پس می‌زند. با این حرکت اریک ابروهای قهوه‌ای او در هم می‌رود و ناباور به دوستش خیره می‌شود. تا حدودی قابل‌درک است که لیلیان بابت اتفاقات پیش آمده از او عصبی باشد و طردش کند؛ اما اریک چرا باید از او متنفر شود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
سرش را آهسته بلند می‌کند تا چهره‌ی میزبانش را ببیند. معمولاً پیش نمی‌آید لبخند از روی ل*ب‌های خوش‌نقش و سرخ اریک که لیلیان آن‌ها را از شدت زیبایی دخترانه می‌نامد پایین بیاید؛ اما اکنون در صورت او ذره‌ای از ملایمت و لودگی همیشگی پیدا نمی‌شود. در چشمان زمردینش که حلقه‌ عسلی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده، برق سرزنش شدیدی موج می‌زند. جوزف که این حالت بی‌سابقه‌ی او را می‌بیند، کمی خودش را جمع می‌کند و با گام برداشتن به سمت دوستش، گیج و سردرگم از او می‌پرسد:
- چی شده؟! چرا انقدر قیافت به هم ریخته ریک؟
اریک طبق روحیه‌ی بذله‌گویانه و پر طعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر ل*ب‌ می‌راند و با بالا انداختن نمایشی ابروهای قهوه‌ای‌اش، خشمگین و نیش‌آلود پاسخ می‌دهد:
- من چرا عصبیم؟! چرا اول از خودت نمی‌پرسی برای چی پات رو این‌جا گذاشتی قبل بازجویی من؟!
جوزف با این حرف او شدیدا جا می‌خورد و تیله‌های بادامی‌اش از شدت حیرت و سرگشتگی گرد می‌شوند. دیگر کار از کار دلخوری گذشته است، این رفتار اطرافیانش نباید صرفاً برای قتل آن صاحب پروژه راه آهن و جزایی که او قرار است دریافت کند باشد و قطعاً دلیل دیگری دارد. بنابراین، جای تاثر و رنجیدگی، همراه کنجکاوی‌ای که بیش از پیش برانگیخته شده است، اخم متحیری بر ابروهایش می‌نشاند و ظنین و شکاک می‌پرسد:
- چرا همتون دارین این‌طوری رفتار می‌کنین؟ باور نمی‌کنم همه فقط بخاطر اون قتل لعنتی انقدر از دستم ناراحت باشن و ازم متنفر شن! ولی انگار دلبستگی شما نسبت به اون پیرمرد ابله که عالم و آدم رو تحقیر می‌کرده بیشتره! من درمقابل اون فقط بخاطر اسم لیلیان کنترلم رو از دست دادم و هنوز هم اگه به عقب برگردم و اون کلمه رو بشنوم باز هم می‌کشمش و ذره‌ای احساس پشیمونی نمی‌کنم؛ اما نمی‌فهمم شما چرا باید انقدر ازم طلبکار باشین!
با این سخنرانی وقیحانه‌ی او برآشفتگی اریک به اوج خود می‌رسد. درحالی که انگار از آن چشمان فوق‌العاده زیبایش آتش می‌بارد، خنده‌ی هیستریکی می‌کند و حرص‌آلود و صادقانه می‌گوید:
- احمق واقعاً فکر می‌کنی لی‌لی بیچاره بخاطر خون اون پیرمرد بدقواره از تو حساب پس می‌خواد؟ فکر کردی من انقدر خجستم که بشینم برای همچین موضوعی سر تو داد و بیداد کنم و به رفیق ده و پونزده سالم بگم چرا اومده به خونه‌م؟!
سرانجام از شدت پریشانی نمی‌تواند به حرف‌هایش ادامه دهد. روی مبل خاکستری رنگ و تک‌نفره‌ی وسط اتاق نشیمن می‌نشیند؛ با دستان لرزان، بلند و ظریفش مقداری از آبجوی بطری شیشه‌ای روی میز چوبی‌_شیشه‌ای را درون جام می‌ریزد و سر می‌کشد‌‌‌. جوزف با تعجب و شوک‌زدگی شدیدی، خودش را روی مبل سرمه‌ای رنگ مقابل او پرت می‌کند و درحالی که جانش بر ل*بش رسیده، بی‌صبر و نگران می‌پرسد:
- پس چی شده؟ جون به سر کردین من رو از صبح! یه‌طوری می‌گی انگار من جز اون پیرمرد عو*ضی و بی‌خاصیت پدر شما رو هم کشتم! لطفا یه کلمه بگو چیشده اریک، من خسته‌ام خیلی خسته. به قدری حالم بده که دلم می‌خواد بدون کوچک‌ترین رودروایسی بشینم همین جا زار زار گریه کنم و توی سرم بزنم، ولی الان فقط می‌خوام دقیقاً بفهمم لیلیان چشه چون در حد مرگ نگرانشم.
کد:
سرش را آهسته بلند می‌کند تا چهره‌ی میزبانش را ببیند. معمولاً پیش نمی‌آید لبخند از روی ل*ب‌های خوش‌نقش و سرخ اریک که لیلیان آن‌ها را از شدت زیبایی دخترانه می‌نامد پایین بیاید؛ اما اکنون در صورت او ذره‌ای از ملایمت و لودگی همیشگی پیدا نمی‌شود. در چشمان زمردینش که حلقه‌ عسلی رنگی درون آن افتاده و دور مردمکش را احاطه کرده، برق سرزنش شدیدی موج می‌زند. جوزف که این حالت بی‌سابقه‌ی او را می‌بیند، کمی خودش را جمع می‌کند و با گام برداشتن به سمت دوستش، گیج و سردرگم از او می‌پرسد:
- چی شده؟! چرا انقدر قیافت به هم ریخته ریک؟
اریک طبق روحیه‌ی بذله‌گویانه و پر طعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر ل*ب‌ می‌راند و با بالا انداختن نمایشی ابروهای قهوه‌ای‌اش، خشمگین و نیش‌آلود پاسخ می‌دهد:
- من چرا عصبیم؟! چرا اول از خودت نمی‌پرسی برای چی پات رو این‌جا گذاشتی قبل بازجویی من؟!
جوزف با این حرف او شدیدا جا می‌خورد و تیله‌های بادامی‌اش از شدت حیرت و سرگشتگی گرد می‌شوند. دیگر کار از کار دلخوری گذشته است، این رفتار اطرافیانش نباید صرفاً برای قتل آن صاحب پروژه راه آهن و جزایی که او قرار است دریافت کند باشد و قطعاً دلیل دیگری دارد. بنابراین، جای تاثر و رنجیدگی، همراه کنجکاوی‌ای که بیش از پیش برانگیخته شده است، اخم متحیری بر ابروهایش می‌نشاند و ظنین و شکاک می‌پرسد:
- چرا همتون دارین این‌طوری رفتار می‌کنین؟ باور نمی‌کنم همه فقط بخاطر اون قتل لعنتی انقدر از دستم ناراحت باشن و ازم متنفر شن! ولی انگار دلبستگی شما نسبت به اون پیرمرد ابله که عالم و آدم رو تحقیر می‌کرده بیشتره! من درمقابل اون فقط بخاطر اسم لیلیان کنترلم رو از دست دادم و هنوز هم اگه به عقب برگردم و اون کلمه رو بشنوم باز هم می‌کشمش و ذره‌ای احساس پشیمونی نمی‌کنم؛ اما نمی‌فهمم شما چرا باید انقدر ازم طلبکار باشین!
با این سخنرانی وقیحانه‌ی او برآشفتگی اریک به اوج خود می‌رسد. درحالی که انگار از آن چشمان فوق‌العاده زیبایش آتش می‌بارد، خنده‌ی هیستریکی می‌کند و حرص‌آلود و صادقانه می‌گوید:
- احمق واقعاً فکر می‌کنی لی‌لی بیچاره بخاطر خون اون پیرمرد بدقواره از تو حساب پس می‌خواد؟ فکر کردی من انقدر خجستم که بشینم برای همچین موضوعی سر تو داد و بیداد کنم و به رفیق ده و پونزده سالم بگم چرا اومده به خونه‌م؟!
سرانجام از شدت پریشانی نمی‌تواند به حرف‌هایش ادامه دهد. روی مبل خاکستری رنگ و تک‌نفره‌ی وسط اتاق نشیمن می‌نشیند؛ با دستان لرزان، بلند و ظریفش مقداری از آبجوی بطری شیشه‌ای روی میز چوبی‌_شیشه‌ای را درون جام می‌ریزد و سر می‌کشد‌‌‌. جوزف با تعجب و شوک‌زدگی شدیدی، خودش را روی مبل سرمه‌ای رنگ مقابل او پرت می‌کند و درحالی که جانش بر ل*بش رسیده، بی‌صبر و نگران می‌پرسد:
- پس چی شده؟ جون به سر کردین من رو از صبح! یه‌طوری می‌گی انگار من جز اون پیرمرد عو*ضی و بی‌خاصیت پدر شما رو هم کشتم! لطفا یه کلمه بگو چیشده اریک، من خسته‌ام خیلی خسته. به قدری حالم بده که دلم می‌خواد بدون کوچک‌ترین رودروایسی بشینم همین جا زار زار گریه کنم و توی سرم بزنم، ولی الان فقط می‌خوام دقیقاً بفهمم لیلیان چشه چون در حد مرگ نگرانشم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار
بالا