• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان دیوهای بیگانه|اثر آیناز تابش

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 423
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
چشمان جوزف با دیدن این صح*نه گرد می‌شود و درحالی که نمی‌تواند حیرت خود را پنهان سازد، دستی به بینی گوشتی‌اش می‌کشد و همراه لحنی نسبتاً مودبانه اما خرده‌بین می‌پرسد:
- چرا انقدر مواد غذاتون توی ظرف‌های جداگونه هستن؟! البته... کنجکاوی من رو ببخشید لطفا اما...
براندا همراه نگاهی زیرچشمی و نفرت‌آمیز به جوزف، دلش می‌خواهد بگوید می‌خواست فضولش را پیدا کند که تو بودی، اما برای این‌که دوباره خشم هنری هریسون را برنینگیزد، سخنی بر زبان نمی‌آورد. با این سوال اخمی میان ابروهای مشکی و کم‌پشت ساعت‌دار نمایان می‌شود و جوزف کمی در نظرش چندش و بی‌سیاست جلوه می‌کند؛ لیکن تصمیم به صرف نظر از این رفتار نابه‌جا و بچگانه‌ی او می‌گیرد و پوکرفیس و بی‌میل پاسخ می‌دهد:
- از مخلوط شدن مواد غذایی زیر دندون‌هام نفرت دارم. ترجیح میدم طعم هر چیز رو جداگانه بچشم و میل کردن غذا به این شکل برام لطف دیگه‌ای داره، اگه این مهم‌ترین دغدغتون هست جناب موریسون!
جمله‌ی آخر را که می‌گوید؛ لبخند محوی روی ل*ب‌های زخمی و سرخ براندا می‌آید و همراه آسودگی خاطر، سینی را برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود. جوزف اما که از خجالت صورتش سرخ شده، پیش خود فکر می‌کند مردک دیوانه با این عادت‌های عجیب‌الخلقه‌اش از کدام تیمارستان فرار کرده است؟ آخر کدام احمقِ روان‌پریشی چاشنی غذایش را جدا می‌خورد و مواد سالادی که از نامش آشکار است خوراکی ترکیبی‌‌ست را تفکیک می‌کند؟! با این حال، هیچ کدام این افکار را بر زبان جاری نمی‌کند؛ سربه‌زیر و کم‌رویانه چشم به غذای لذیذ و معطر درون بشقابش می‌دوزد و همراه لبخندی تصنعی پاسخ می‌دهد:
- چه جالب!
ساعت‌دار، بیخیال شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه دوازده قاشق و چنگال مخصوص در اندازه‌های مختلف، مشغول خو*ردن غذایش می‌شود. به وسیله‌ی کوچک‌ترین قاشق کمی نمک روی زبانش می‌ریزد و با بزرگ‌ترین چنگال تکه‌های ماهی کبابی را می‌برد و در دهانش می‌گذارد‌‌. چنان در این کار وسواس به خرج می‌دهد، که انگار اگر هنگام تناول یک غذا ذره‌ای از خوراک پیشین روی قاشق یا چنگالش مانده باشد، در جا می‌میرد و دار فانی را وداع می‌گوید. جوزف ل*ب‌های باریکش را به زور جمع می‌کند تا از نظاره‌ی ادا و اطوارهای مضحک میزبانش نخندد. برای پرت کردن حواسش، به ویترین‌های خاکستری رنگ اتاق و عتیقه‌های گران‌بها و فوق العاده زیبای درون‌شان رخ می‌دهد و پرسشی که از صبح تا به حال ذهنش مشغول آن است را مطرح می‌کند:
- شما از کجا درخواستم و شرایطم رو فهمیدین؟ منظورم... جریان صاحب پروژه‌ی راه آهنه.‌.. من چیزی دربارش بهتون نگفته بودم و شما هم من رو از قبل نمی‌شناختین.
کد:
چشمان جوزف با دیدن این صح*نه گرد می‌شود و درحالی که نمی‌تواند حیرت خود را پنهان سازد، دستی به بینی گوشتی‌اش می‌کشد و همراه لحنی نسبتاً مودبانه اما خرده‌بین می‌پرسد:
- چرا انقدر مواد غذاتون توی ظرف‌های جداگونه هستن؟! البته... کنجکاوی من رو ببخشید لطفا اما...
براندا همراه نگاهی زیرچشمی و نفرت‌آمیز به جوزف، دلش می‌خواهد بگوید می‌خواست فضولش را پیدا کند که تو بودی، اما برای این‌که دوباره خشم هنری هریسون را برنینگیزد، سخنی بر زبان نمی‌آورد. با این سوال اخمی میان ابروهای مشکی و کم‌پشت ساعت‌دار نمایان می‌شود و جوزف کمی در نظرش چندش و بی‌سیاست جلوه می‌کند؛ لیکن تصمیم به صرف نظر از این رفتار نابه‌جا و بچگانه‌ی او می‌گیرد و پوکرفیس و بی‌میل پاسخ می‌دهد:
- از مخلوط شدن مواد غذایی زیر دندون‌هام نفرت دارم. ترجیح میدم طعم هر چیز رو جداگانه بچشم و میل کردن غذا به این شکل برام لطف دیگه‌ای داره، اگه این مهم‌ترین دغدغتون هست جناب موریسون!
جمله‌ی آخر را که می‌گوید؛ لبخند محوی روی ل*ب‌های زخمی و سرخ براندا می‌آید و همراه آسودگی خاطر، سینی را برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود. جوزف اما که از خجالت صورتش سرخ شده، پیش خود فکر می‌کند مردک دیوانه با این عادت‌های عجیب‌الخلقه‌اش از کدام تیمارستان فرار کرده است؟ آخر کدام احمقِ روان‌پریشی چاشنی غذایش را جدا می‌خورد و مواد سالادی که از نامش آشکار است خوراکی ترکیبی‌‌ست را تفکیک می‌کند؟! با این حال، هیچ کدام این افکار را بر زبان جاری نمی‌کند؛ سربه‌زیر و کم‌رویانه چشم به غذای لذیذ و معطر درون بشقابش می‌دوزد و همراه لبخندی تصنعی پاسخ می‌دهد:
- چه جالب!
ساعت‌دار، بیخیال شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه دوازده قاشق و چنگال مخصوص در اندازه‌های مختلف، مشغول خو*ردن غذایش می‌شود. به وسیله‌ی کوچک‌ترین قاشق کمی نمک روی زبانش می‌ریزد و با بزرگ‌ترین چنگال تکه‌های ماهی کبابی را می‌برد و در دهانش می‌گذارد‌‌. چنان در این کار وسواس به خرج می‌دهد، که انگار اگر هنگام تناول یک غذا ذره‌ای از خوراک پیشین روی قاشق یا چنگالش مانده باشد، در جا می‌میرد و دار فانی را وداع می‌گوید. جوزف ل*ب‌های باریکش را به زور جمع می‌کند تا از نظاره‌ی ادا و اطوارهای مضحک میزبانش نخندد. برای پرت کردن حواسش، به ویترین‌های خاکستری رنگ اتاق و عتیقه‌های گران‌بها و فوق العاده زیبای درون‌شان رخ می‌دهد و پرسشی که از صبح تا به حال ذهنش مشغول آن است را مطرح می‌کند:
- شما از کجا درخواستم و شرایطم رو فهمیدین؟ منظورم... جریان صاحب پروژه‌ی راه آهنه.‌.. من چیزی دربارش بهتون نگفته بودم و شما هم من رو از قبل نمی‌شناختین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
هنری هریسون با چنگالی طلایی یک قارچ از بشقاب هفتمش برمی‌دارد و آن را به آهسته‌ترین شکل ممکن می‌جود‌. جوزف اغلب به دلیل صدا از تناول خوراک کنار دیگران تنفر دارد؛ اما ساعت‌دار این کار را چنان انجام می‌دهد که آدم دوست دارد از غذا خوردنش فیلم بسازد تا باقی مردم نیز از لذ*ت تماشایش بهره‌مند شوند. پس از آن‌که قارچ را به طور کامل قورت می‌دهد و اثری از آن در دهانش نمی‌ماند، دهانش را متانت‌آمیز به وسیله‌ی دستمال پارچه‌ای_طوسی کنار بشقاب پاک می‌کند. چشمان مشکی‌اش را به شمعدان‌های طلای روی میز می‌دوزد؛ لبخند محو و حواس‌پرتی روی ل*ب‌های باریک و ترک‌خورده‌اش می‌نشاند و پاسخ می‌دهد:
- خودتون بهم گفتین جناب موریسون‌.
چروکی روی پیشانی برآمده‌ی جوزف جولان می‌دهد و متفکرانه و مشکوک دستی به ریش قهوه‌ای خود می‌کشد. او پس از به هوش آمدنش ساعت‌دار را ملاقات کرده است و یادش نمی‌آید در طول این مدت حتی از فامیلی‌ای که این مرد مدام با آن خطابش می‌کند سخنی گفته باشد؛ چه برسد به روایت قصه‌های خودش و لیلیان و قتل نحسش. البته علی‌رغم رفتار براندا فرصتی هم نداشته است که بخواهد چیزی بگوید. چشمان بادامی‌اش را با سردرگمی‌ ریز و سرش را ظنین و مشکوک به طرفین کج می‌کند. درنهایت گیج به ساعت‌دار خیره می‌شود و همراه لحن پرسش‌گری در صدای بمش می‌گوید:
- اما من که بیهوش بودم... یعنی... وقتی به هوش اومدم و شما سرم رو باندپیچی کرده بودین... تا جایی که یادم میاد همون موقع هم همه‌چیز رو می‌دونستین، اما من که... قبلش دربارشون با شما حرفی...
می‌خواهد مخاطبش را قانع کند که یک جای قضیه می‌لنگد؛ اما هریسون طبق معمول حوصله‌اش از گیجی او سر و چهره‌ی اسرارآمیزش طوری کلافه در هم می‌رود که انگار جوزف مسئله‌‌ای را که از شمعدان‌های اتاق روشن‌تر است نمی‌فهمد. یک زیتون بدون هسته در دهانش می‌گذارد و همراه بی‌حوصلگی و اکراه خاصی پاسخ می‌دهد:
- چون موقعی که بیدار بودید نگفتید جناب موریسون! من موقع بیهوشی ذهن و روحتون رو به چند روز قبل برگردوندم و باتوجه به تداخلات ذهنی باعث شد شما در یک حالت اغما برید و هدفتون از اومدن به برج ساعت و اتفاقات لازمه رو برای من تعریف کنید.
با این جواب احساس ناامنی و حیرت عجیبی تن جوزف را فرا می‌گیرد و هنری هریسون چنان از کارهایش و این جابه‌‌جایی زمان هیپنوتیزم‌گونه حرف می‌زند که انگار او و مهمانش دو ساحره هستند و موضوع محور بحث‌شان معجون‌های اسرارآمیز و شعبده‌بازی‌های عجیب‌الخلقه است. ترکیب لحن و محتوای جملاتش دقیقا همان‌قدر مضحک است که بسیار خونسرد و عادی بروی از یک شترمرغ دعوت کنی تا برای آشنایی بیشتر جهت ازدواج، با تو قراری در کافه تریا بگذارد و هنگام خو*ردن چای و بیسکوییت درباره شرایطش در زندگی مشترک صحبت کند.
کد:
هنری هریسون با چنگالی طلایی یک قارچ از بشقاب هفتمش برمی‌دارد و آن را به آهسته‌ترین شکل ممکن می‌جود‌. جوزف اغلب به دلیل صدا از تناول خوراک کنار دیگران تنفر دارد؛ اما ساعت‌دار این کار را چنان انجام می‌دهد که آدم دوست دارد از غذا خوردنش فیلم بسازد تا باقی مردم نیز از لذ*ت تماشایش بهره‌مند شوند. پس از آن‌که قارچ را به طور کامل قورت می‌دهد و اثری از آن در دهانش نمی‌ماند، دهانش را متانت‌آمیز به وسیله‌ی دستمال پارچه‌ای_طوسی کنار بشقاب پاک می‌کند. چشمان مشکی‌اش را به شمعدان‌های طلای روی میز می‌دوزد؛ لبخند محو و حواس‌پرتی روی ل*ب‌های باریک و ترک‌خورده‌اش می‌نشاند و پاسخ می‌دهد:
- خودتون بهم گفتین جناب موریسون‌.
چروکی روی پیشانی برآمده‌ی جوزف جولان می‌دهد و متفکرانه و مشکوک دستی به ریش قهوه‌ای خود می‌کشد. او پس از به هوش آمدنش ساعت‌دار را ملاقات کرده است و یادش نمی‌آید در طول این مدت حتی از فامیلی‌ای که این مرد مدام با آن خطابش می‌کند سخنی گفته باشد؛ چه برسد به روایت قصه‌های خودش و لیلیان و قتل نحسش. البته علی‌رغم رفتار براندا فرصتی هم نداشته است که بخواهد چیزی بگوید. چشمان بادامی‌اش را با سردرگمی‌ ریز و سرش را ظنین و مشکوک به طرفین کج می‌کند. درنهایت گیج به ساعت‌دار خیره می‌شود و همراه لحن پرسش‌گری در صدای بمش می‌گوید:
- اما من که بیهوش بودم... یعنی... وقتی به هوش اومدم و شما سرم رو باندپیچی کرده بودین... تا جایی که یادم میاد همون موقع هم همه‌چیز رو می‌دونستین، اما من که... قبلش دربارشون با شما حرفی...
می‌خواهد مخاطبش را قانع کند که یک جای قضیه می‌لنگد؛ اما هریسون طبق معمول حوصله‌اش از گیجی او سر و چهره‌ی اسرارآمیزش طوری کلافه در هم می‌رود که انگار جوزف مسئله‌‌ای را که از شمعدان‌های اتاق روشن‌تر است نمی‌فهمد. یک زیتون بدون هسته در دهانش می‌گذارد و همراه بی‌حوصلگی و اکراه خاصی پاسخ می‌دهد:
- چون موقعی که بیدار بودید نگفتید جناب موریسون! من موقع بیهوشی ذهن و روحتون رو به چند روز قبل برگردوندم و باتوجه به تداخلات ذهنی باعث شد شما در یک حالت اغما برید و هدفتون از اومدن به برج ساعت و اتفاقات لازمه رو برای من تعریف کنید.
با این جواب احساس ناامنی و حیرت عجیبی تن جوزف را فرا می‌گیرد و هنری هریسون چنان از کارهایش و این جابه‌‌جایی زمان هیپنوتیزم‌گونه حرف می‌زند که انگار او و مهمانش دو ساحره هستند و موضوع محور بحث‌شان معجون‌های اسرارآمیز و شعبده‌بازی‌های عجیب‌الخلقه است. ترکیب لحن و محتوای جملاتش دقیقا همان‌قدر مضحک است که بسیار خونسرد و عادی بروی از یک شترمرغ دعوت کنی تا برای آشنایی بیشتر جهت ازدواج، با تو قراری در کافه تریا بگذارد و هنگام خو*ردن چای و بیسکوییت درباره شرایطش در زندگی مشترک صحبت کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ساعت‌دار که این تشویش و تعجب او را می‌بیند؛ چنگالش را در آخرین تکه ماهی فرو می‌برد و پوکرفیس و طعنه‌آلود به جوزف تیکه می‌اندازد:
- چرا انقدر حیرت‌ کردید جناب موریسون؟ وقتی فرشته‌ی مقدس هر روز یه خرگوش جدید از کلاهش براتون درمیاره و گناهکاران رو به عجیب‌ترین و معجزه‌وارترین شکل تبدیل به دیو می‌کنه و به برج ساعت می‌فرسته همین‌قدر سرگشته می‌شید؟ اگه یکی از همسایه‌هام در محل سکونت سابقم رَنس*¹ از شنیدن این چیزها تعجب می‌کرد کاملا طبیعی بود؛ اما توی این شهر دورافتاده‌ی کذایی تقریبا همه‌چیز عادیه.
جوزف مردد و کم‌رویانه چشمان قهوه‌ای سوخته‌‌اش را به میز می‌دوزد؛ دستی به سر باندپیچی‌شده‌اش می‌کشد و با لحن مودبانه‌‌‌ی همیشگی پاسخ می‌دهد:
- بله درسته، مردم خیلی درباره شما حرف می‌زنن و این شهر هم خیلی عجیبه. حتی دوستم اریک هم چون به این موضوعات علاقه‌منده می‌گفت شما بعد مرگ همسرتون... خانم دایانا این‌جا حبس شدین و در اون روز صبحی که فرشته‌ی مقدس طلسمتون کرد گیر کردین. با فرشته‌ی مقدس دشمن خونی هستین و حتی با عقب و جلو بردن عقربه‌های ساعت بزرگ برج می‌تونین زمان کل جهان رو تغییر بدیدن. اما چون چیزی از این سفر زمانی ذهن حرفی نزده بود من کمی جا خوردم‌.
اخمی میان ابروهای باریک ساعت‌دار مهمان می‌شود و چشمان گرد و سیاهش را جدی و مشکوک ریز می‌کند. دستش را زیر چانه‌ی زاویه‌دارش می‌گذارد و از جوزف می‌پرسد:
- فامیلی دوستتون چی بود؟ فکر کنم دیشب این رو هم گفتین؛ اما چه حیف که فراموش کردم چون من دغدغه‌م دیگران نیستن، خصوصا شیوه‌ی غذا خوردنشون!
با این حرف او، جوزف از دو چیز حیران می‌شود. اول این‌که فامیلی اریک به چه کار هنری هریسون می‌آید و در مرتبه‌ی دوم، مگر این مرد چقدر کینه‌ایست که هنوز سوال جوزف درباره‌‌ی طرز عجیب غذا خوردنش را از یاد نبرده است؟ گرچه نمی‌داند مسئله برای ساعت‌دار تنها دلخوری نیست و او اگر روی دورش بیوفتد نمی‌تواند جلوی طعنه زدنش را بگیرد. البته گاهی اوقات نیت بدی هم ندارد و تنها از خجل ‌کردن و آزار دادن طرف صحبتش لذ*ت می‌برد. با این حال صورت جوزف سرخ می‌شود؛ معذب کت قهوه‌ای‌اش را در تنش صاف می‌کند و محترم و متواضع ل*ب می‌زند:
- اگه عذرخواهی قبلیم کافی نبوده، باز هم من رو بابت اون کنجکاوی بی‌مورد ببخشید. فامیلی اریک؟ فامیلیش کلارک هست. چطور؟
*¹: شهری در کشور فرانسه.
کد:
ساعت‌دار که این تشویش و تعجب او را می‌بیند؛ چنگالش را در آخرین تکه ماهی فرو می‌برد و پوکرفیس و طعنه‌آلود به جوزف تیکه می‌اندازد:
- چرا انقدر حیرت‌ کردید جناب موریسون؟ وقتی فرشته‌ی مقدس هر روز یه خرگوش جدید از کلاهش براتون درمیاره و گناهکاران رو به عجیب‌ترین و معجزه‌وارترین شکل تبدیل به دیو می‌کنه و به برج ساعت می‌فرسته همین‌قدر سرگشته می‌شید؟ اگه یکی از همسایه‌هام در محل سکونت سابقم رَنس*¹ از شنیدن این چیزها تعجب می‌کرد کاملا طبیعی بود؛ اما توی این شهر دورافتاده‌ی کذایی تقریبا همه‌چیز عادیه.
جوزف مردد و کم‌رویانه چشمان قهوه‌ای سوخته‌‌اش را به میز می‌دوزد؛ دستی به سر باندپیچی‌شده‌اش می‌کشد و با لحن مودبانه‌‌‌ی همیشگی پاسخ می‌دهد:
- بله درسته، مردم خیلی درباره شما حرف می‌زنن و این شهر هم خیلی عجیبه. حتی دوستم اریک هم چون به این موضوعات علاقه‌منده می‌گفت شما بعد مرگ همسرتون... خانم دایانا این‌جا حبس شدین و در اون روز صبحی که فرشته‌ی مقدس طلسمتون کرد گیر کردین. با فرشته‌ی مقدس دشمن خونی هستین و حتی با عقب و جلو بردن عقربه‌های ساعت بزرگ برج می‌تونین زمان کل جهان رو تغییر بدیدن. اما چون چیزی از این سفر زمانی ذهن حرفی نزده بود من کمی جا خوردم‌.
اخمی میان ابروهای باریک ساعت‌دار مهمان می‌شود و چشمان گرد و سیاهش را جدی و مشکوک ریز می‌کند. دستش را زیر چانه‌ی زاویه‌دارش می‌گذارد و از جوزف می‌پرسد:
- فامیلی دوستتون چی بود؟ فکر کنم دیشب این رو هم گفتین؛ اما چه حیف که فراموش کردم چون من دغدغه‌م دیگران نیستن، خصوصا شیوه‌ی غذا خوردنشون!
با این حرف او، جوزف از دو چیز حیران می‌شود. اول این‌که فامیلی اریک به چه کار هنری هریسون می‌آید و در مرتبه‌ی دوم، مگر این مرد چقدر کینه‌ایست که هنوز سوال جوزف درباره‌‌ی طرز عجیب غذا خوردنش را از یاد نبرده است؟ گرچه نمی‌داند مسئله برای ساعت‌دار تنها دلخوری نیست و او اگر روی دورش بیوفتد نمی‌تواند جلوی طعنه زدنش را بگیرد. البته گاهی اوقات نیت بدی هم ندارد و تنها از خجل ‌کردن و آزار دادن طرف صحبتش لذ*ت می‌برد. با این حال صورت جوزف سرخ می‌شود؛ معذب کت قهوه‌ای‌اش را در تنش صاف می‌کند و محترم و متواضع ل*ب می‌زند:
- اگه عذرخواهی قبلیم کافی نبوده، باز هم من رو بابت اون کنجکاوی بی‌مورد ببخشید. فامیلی اریک؟ فامیلیش کلارک هست. چطور؟
*¹: شهری در کشور فرانسه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ساعت‌دار لبخند محو اما سرخوشی می‌زند. بطری شر*اب روی میز را برمی‌‌دارد؛ کمی از نو*شی*دنی را در جام‌ شیشه‌ای روبه‌رویش می‌ریزد و با نزدیک کردن آن گیلاس سرخ به سمت ل*ب‌هایش پاسخ می‌دهد:
- سخت نگیرید آقای موریسون، فقط چهرتون موقع خجالت بامزه‌تر می‌شه. حقیقتاً من موقع صحبت کردن با اکثر آدم‌ها، خصوصاً بحث‌های طولانی، به شدت حوصلم سر می‌ره و خب چاره‌ای ندارم جز این‌که خودم رو سرگرم کنم تا از انجام این کار لذ*ت ببرم. فامیلی دوستتون رو هم به این جهت پرسیدم که من هرگز غریبه‌ها رو با اسم صدا نمی‌زنم. اون‌ها این افتخار رو ندارن راستش رو بخواید...
با این سخنان، جوزف احساس انزجار شدیدی به او می‌کند. این مرد فکر می‌کند چه کسی‌ست که درباره‌ی خودش این‌گونه صحبت می‌کند؟! شاه پریان است که نوع خطاب کردنش برای دیگران افتخار باشد؟ یا به سیرک آمده و مردم دلقک او هستند که سرگرمش کنند؟ این فکرها خونش را به جوش می‌آورد. با افاده‌ و ازخودراضی بودن میزبانش یاد صاحب پروژه‌ی راه‌آهن، آن پیرمرد احمقِ مزخرف و اشرافی می‌افتد و خشم و غضبش به اوج می‌رسد؛ اما زبان خود را گ*از می‌گیرد و به زحمت عصبانیتش را کنترل می‌کند. سرانجام هنری هریسون پس از کمی مزه مزه کردن شر*اب و صاف کردن پیراهن سفید و شیکش زیر آن کت بلند و مشکی رنگ ادامه می‌دهد:
- حقیقتاً آقای کلارک انسان بسیار پر تلاش، با پشتکار، شریف و البته اگه بخوایم ادب و نزاکت رو رعایت کنیم و نگیم فضول و خاله‌زنک‌... کنجکاویه؛ اما معلوم می‌شه علی‌رغم کوشش مثال‌زدنیش درخصوص کسب اطلاعات از زندگی بنده... بسیار چرند می‌گه! تنها مشکل جدی من با فرشته‌ی مقدس اسمشه، اون و هیچکس دیگه‌‌ای مقدس نیستن؛ اما درخصوص متنفر بودن، نفرت من از فرشته‌ی مقدس به دلیل کاری که برای گرفتن انتقام دخترش باهام کرده نیست. حتی به عنوان پدرزن سابقم براش ارزش بیشتری نسبت به عامه قائلم. اما آقای موریسون من تقریبا از تمام مردم به جز دایانا متنفرم. این چیز عجیبی نیست. اون‌ها سطحی‌نگر و احمقن و این برای نفرت کافیه. البته دایانا هم سطحی‌نگر و احمق بود اما گویا اولین احمق دوست‌داشتنی تاریخ.
این را که می‌گوید، جوزف بیشتر حالش از شخصیت او بر هم می‌خورد؛ اما در عین حال کنجکاوی عجیبی نیز به مغزش هجوم می‌آورد. ساعت‌دار از فرشته‌ی مقدس متنفر نیست؟ آن هم پس از گیر افتادن در چنین طلسم وحشتناکی؟ سردرگم گوش‌های بزرگش را که زیر باند گیر کرده‌اند بیرون می‌آورد و با اخمی غلیظ و خیره شدن به تابلوهای آویزان بر دیوارهای اتاق که طبق معمول با پارچه‌های سیاه پوشانده شده‌اند، می‌پرسد:
- اگه انقدر از همه متنفر و بیزار هستین، پس چرا اجازه دادین من این‌جا بمونم و روی این‌که کمکم کنین یا نه فکر کردین؟
کد:
ساعت‌دار لبخند محو اما سرخوشی می‌زند. بطری شر*اب روی میز را برمی‌‌دارد؛ کمی از نو*شی*دنی را در جام‌ شیشه‌ای روبه‌رویش می‌ریزد و با نزدیک کردن آن گیلاس سرخ به سمت ل*ب‌هایش پاسخ می‌دهد:
- سخت نگیرید آقای موریسون، فقط چهرتون موقع خجالت بامزه‌تر می‌شه. حقیقتاً من موقع صحبت کردن با اکثر آدم‌ها، خصوصاً بحث‌های طولانی، به شدت حوصلم سر می‌ره و خب چاره‌ای ندارم جز این‌که خودم رو سرگرم کنم تا از انجام این کار لذ*ت ببرم. فامیلی دوستتون رو هم به این جهت پرسیدم که من هرگز غریبه‌ها رو با اسم صدا نمی‌زنم. اون‌ها این افتخار رو ندارن راستش رو بخواید...
با این سخنان، جوزف احساس انزجار شدیدی به او می‌کند. این مرد فکر می‌کند چه کسی‌ست که درباره‌ی خودش این‌گونه صحبت می‌کند؟! شاه پریان است که نوع خطاب کردنش برای دیگران افتخار باشد؟ یا به سیرک آمده و مردم دلقک او هستند که سرگرمش کنند؟ این فکرها خونش را به جوش می‌آورد. با افاده‌ و ازخودراضی بودن میزبانش یاد صاحب پروژه‌ی راه‌آهن، آن پیرمرد احمقِ مزخرف و اشرافی می‌افتد و خشم و غضبش به اوج می‌رسد؛ اما زبان خود را گ*از می‌گیرد و به زحمت عصبانیتش را کنترل می‌کند. سرانجام هنری هریسون پس از کمی مزه مزه کردن شر*اب و صاف کردن پیراهن سفید و شیکش زیر آن کت بلند و مشکی رنگ ادامه می‌دهد:
- حقیقتاً آقای کلارک انسان بسیار پر تلاش، با پشتکار، شریف و البته اگه بخوایم ادب و نزاکت رو رعایت کنیم و نگیم فضول و خاله‌زنک‌... کنجکاویه؛ اما معلوم می‌شه علی‌رغم کوشش مثال‌زدنیش درخصوص کسب اطلاعات از زندگی بنده... بسیار چرند می‌گه! تنها مشکل جدی من با فرشته‌ی مقدس اسمشه، اون و هیچکس دیگه‌‌ای مقدس نیستن؛ اما درخصوص متنفر بودن، نفرت من از فرشته‌ی مقدس به دلیل کاری که برای گرفتن انتقام دخترش باهام کرده نیست. حتی به عنوان پدرزن سابقم براش ارزش بیشتری نسبت به عامه قائلم. اما آقای موریسون من تقریبا از تمام مردم به جز دایانا متنفرم. این چیز عجیبی نیست. اون‌ها سطحی‌نگر و احمقن و این برای نفرت کافیه. البته دایانا هم سطحی‌نگر و احمق بود اما گویا اولین احمق دوست‌داشتنی تاریخ.
این را که می‌گوید، جوزف بیشتر حالش از شخصیت او بر هم می‌خورد؛ اما در عین حال کنجکاوی عجیبی نیز به مغزش هجوم می‌آورد. ساعت‌دار از فرشته‌ی مقدس متنفر نیست؟ آن هم پس از گیر افتادن در چنین طلسم وحشتناکی؟ سردرگم گوش‌های بزرگش را که زیر باند گیر کرده‌اند بیرون می‌آورد و با اخمی غلیظ و خیره شدن به تابلوهای آویزان بر دیوارهای اتاق که طبق معمول با پارچه‌های سیاه پوشانده شده‌اند، می‌پرسد:
- اگه انقدر از همه متنفر و بیزار هستین، پس چرا اجازه دادین من این‌جا بمونم و روی این‌که کمکم کنین یا نه فکر کردین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ساعت‌دار بشقاب و جام نیمه‌پرش را کنار میز هل می‌دهد و دستی به بینی کوچکش می‌کشد‌. کلاه فدورایش را روی آن زلف‌های موج‌دار و سیاه صاف می‌کند و با چهره‌ای پوکر و لحنی مرموز و بی‌روح پاسخ می‌دهد:
- حقیقتاً من شیفته‌ی هر آنچه به خودم ارتباطی داشته باشه می‌شم آقای موریسون. سرنوشت شما تشابهات بسیار مشهودی با زندگی من داره، اما چنان صلاحیت و هوش و تدبیری درتون نمی‌بینم که حرفی از این وجه‌ تشابه‌ها و زندگی خودم بهتون بزنم. فقط می‌تونم بگم دیگه به نامزدتون، لیلیان و دوستتون اریک فکر نکنید. اون‌قدر که تو ذهنتون ازشون بت ساختید فرشته نیستن، توصیه‌م اینه که در این مورد مطمئن باشید؛ اما تصمیم با خودتونه و این‌که...
دستی به سبیل‌های مدادی_دسته‌دارش می‌کشد و درمقابل نگاه گیج‌شده‌ی جوزف، همراه سرفه‌ای مصلحتی صحبتش را ادامه می‌دهد:
- من درباره‌ی کمک به شما فکر کردم‌. حاضر نیستم کاری کنم که بابت قتلتون مجازاتتون نکنن، حتی اگر بتونم. در هر حال خانواده‌ی اون مقتول الان آسیب دیدن. صد درصد با کار فرشته‌ی مقدس موافقت کامل ندارم؛ اما نه جایگاه اعتراض کردن رو دارم، نه معترضم و نه ایده‌ی دیگه‌ای دارم؛ حتی اگه به تمام دیوهای پایین برج حق بدم واقعا نمی‌دونم چه کار دیگه‌ای می‌شه براشون انجام داد. پس ترجیح می‌دم وقتی نمی‌تونم تصمیم‌گیرنده بهتری باشم سکوت کنم‌.
میزان نفرت جوزف با شنیدن جملات پایانی او از مرز صد درصد ت*ج*اوز می‌کند. در آن لحظه برخلاف تصورات سابقش، هنری هریسون را بزدل‌ترین و محافظه‌کارترین آدم کره‌ی زمین می‌بیند. شاید چون ظلم فرشته‌ی مقدس بیشتر از هر کسی گریبان این مرد را گرفته است و میزبانش چگونه می‌تواند حرف از سکوت بزند؟ چنین ترسوی بی‌عاری درباره‌ی اخلاقیات لیلیان عزیز و معصوم او هم نظریه‌ صادر می‌کند؟ یعنی واقعاً درباره‌ی مجازات مرگباری که اکنون در آن است رضایت دارد و به قاضی بی‌رحمش حق می‌دهد؟ حتی اگر بزرگ‌ترین گناه دنیا را کرده و آدم کشته باشد به دلایلی این کار را انجام داده و در آن لحظه‌ چاره‌ی دیگری نداشته است. چه توفیری دارد این جبر، روانی باشد یا فیزیکی یا اجتماعی یا عاطفی یا هر چیز لعنتی دیگری؟ مگر آن‌هایی که قاتل داستان را مجبور به جنایتش کرده‌اند مورد مجازات قرار می‌گیرند؟ لیکن انگار این فکرها حتی ثانیه‌ای از ذهن ساعت‌دار گذر نمی‌کند‌. مرد عجیب و سیاه‌پوش، خلال دندانی از جیبش بیرون می‌آورد و بیخیال به تمیز کردن دندان‌های مرواریدگون و خرگوشی‌اش می‌پردازد. نگاهش را به پیانوی کنج سالن می‌دوزد و همراه جدیت خاصی در آوای دورگه‌‌اش، سخنانش را تکمیل می‌کند:
- اما درباره‌ی شما.‌‌.. به دلیل لطف و ارادت کوچیکی که به شما دارم تصمیم گرفتم به شیوه‌ی خودم کمکتون کنم. که البته این کار رو برای هر کسی انجام نمی‌دم و صرفا بخاطر جالب بودن همون تشابهات پیشنهادش رو می‌دم. می‌تونید تا هر وقت دلتون می‌خواد توی برج ساعت بمونید و فقط یک شرط وجود داره. عمارت بیست و یک طبقست و شما حق ندارید پاتون رو در طبقات شانزده تا آخر بذارید. باز هم تصمیم با خودتونه. می‌تونید لطف من رو بپذیرید و بابتش متشکر باشید، می‌تونید هم پایین این برج مثل دیوانه‌های روان‌پریش جیغ بکشید و گناه‌هاتون رو زمزمه کنید...
کد:
ساعت‌دار بشقاب و جام نیمه‌پرش را کنار میز هل می‌دهد و دستی به بینی کوچکش می‌کشد‌. کلاه فدورایش را روی آن زلف‌های موج‌دار و سیاه صاف می‌کند و با چهره‌ای پوکر و لحنی مرموز و بی‌روح پاسخ می‌دهد:
- حقیقتاً من شیفته‌ی هر آنچه به خودم ارتباطی داشته باشه می‌شم آقای موریسون. سرنوشت شما تشابهات بسیار مشهودی با زندگی من داره، اما چنان صلاحیت و هوش و تدبیری درتون نمی‌بینم که حرفی از این وجه‌ تشابه‌ها و زندگی خودم بهتون بزنم. فقط می‌تونم بگم دیگه به نامزدتون، لیلیان و دوستتون اریک فکر نکنید. اون‌قدر که تو ذهنتون ازشون بت ساختید فرشته نیستن، توصیه‌م اینه که در این مورد مطمئن باشید؛ اما تصمیم با خودتونه و این‌که...
دستی به سبیل‌های مدادی_دسته‌دارش می‌کشد و درمقابل نگاه گیج‌شده‌ی جوزف، همراه سرفه‌ای مصلحتی صحبتش را ادامه می‌دهد:
- من درباره‌ی کمک به شما فکر کردم‌. حاضر نیستم کاری کنم که بابت قتلتون مجازاتتون نکنن، حتی اگر بتونم. در هر حال خانواده‌ی اون مقتول الان آسیب دیدن. صد درصد با کار فرشته‌ی مقدس موافقت کامل ندارم؛ اما نه جایگاه اعتراض کردن رو دارم، نه معترضم و نه ایده‌ی دیگه‌ای دارم؛ حتی اگه به تمام دیوهای پایین برج حق بدم واقعا نمی‌دونم چه کار دیگه‌ای می‌شه براشون انجام داد. پس ترجیح می‌دم وقتی نمی‌تونم تصمیم‌گیرنده بهتری باشم سکوت کنم‌.
میزان نفرت جوزف با شنیدن جملات پایانی او از مرز صد درصد ت*ج*اوز می‌کند. در آن لحظه برخلاف تصورات سابقش، هنری هریسون را بزدل‌ترین و محافظه‌کارترین آدم کره‌ی زمین می‌بیند. شاید چون ظلم فرشته‌ی مقدس بیشتر از هر کسی گریبان این مرد را گرفته است و میزبانش چگونه می‌تواند حرف از سکوت بزند؟ چنین ترسوی بی‌عاری درباره‌ی اخلاقیات لیلیان عزیز و معصوم او هم نظریه‌ صادر می‌کند؟ یعنی واقعاً درباره‌ی مجازات مرگباری که اکنون در آن است رضایت دارد و به قاضی بی‌رحمش حق می‌دهد؟ حتی اگر بزرگ‌ترین گناه دنیا را کرده و آدم کشته باشد به دلایلی این کار را انجام داده و در آن لحظه‌ چاره‌ی دیگری نداشته است. چه توفیری دارد این جبر، روانی باشد یا فیزیکی یا اجتماعی یا عاطفی یا هر چیز لعنتی دیگری؟ مگر آن‌هایی که قاتل داستان را مجبور به جنایتش کرده‌اند مورد مجازات قرار می‌گیرند؟ لیکن انگار این فکرها حتی ثانیه‌ای از ذهن ساعت‌دار گذر نمی‌کند‌. مرد عجیب و سیاه‌پوش، خلال دندانی از جیبش بیرون می‌آورد و بیخیال به تمیز کردن دندان‌های مرواریدگون و خرگوشی‌اش می‌پردازد. نگاهش را به پیانوی کنج سالن می‌دوزد و همراه جدیت خاصی در آوای دورگه‌‌اش، سخنانش را تکمیل می‌کند:
- اما درباره‌ی شما.‌‌.. به دلیل لطف و ارادت کوچیکی که به شما دارم تصمیم گرفتم به شیوه‌ی خودم کمکتون کنم. که البته این کار رو برای هر کسی انجام نمی‌دم و صرفا بخاطر جالب بودن همون تشابهات پیشنهادش رو می‌دم. می‌تونید تا هر وقت دلتون می‌خواد توی برج ساعت بمونید و فقط یک شرط وجود داره. عمارت بیست و یک طبقست و شما حق ندارید پاتون رو در طبقات شانزده تا آخر بذارید. باز هم تصمیم با خودتونه. می‌تونید لطف من رو بپذیرید و بابتش متشکر باشید، می‌تونید هم پایین این برج مثل دیوانه‌های روان‌پریش جیغ بکشید و گناه‌هاتون رو زمزمه کنید...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
جوزف دهانش را برای بر زبان آوردن سخنی باز می‌کند که ناگهان درد وحشتناک و بسیار عجیبی در سر ساعت‌دار می‌پیچد و او درحالی که چشمانش را می‌بندد؛ دستش را بالا می‌آورد. سرش چنان می‌سوزد که انگار یک آدم کوچولوی عو*ضی و سوزن به دست درونش رفته است و پلیدانه سوزنش را به مغز او فرو می‌کند. نمی‌داند چه می‌شود که یکهو آدم کوچولوی مغزش را شبیه براندا می‌بیند. آن دخترکوچولوی لجباز احمق که وقتی نظاره می‌کند هنری از کارش مورد رنج قرار گرفته است، مصرتر ادامه می‌دهد. اما نه، آشفتگی ذهنی‌اش به همین ختم نشده و به یک توهم کذایی و طاقت‌فرسا بدل می‌شود. از کالبدش بیرون می‌آید، گویا یک جسم جداگانه دارد و چند قدم دورتر از خودش ایستاده است. با سرگیجه‌ی شدیدی سمت میز می‌رود و هنری هریسونی را می‌بیند که سرش را میان دستانش گرفته است. هنری هریسون که او نیست، اویی که یک هنری هریسون دیگر است. از تماشای این صح*نه به قدری وحشت می‌کند که رعشه‌ و لرز تا مغز استخوانش می‌رود. جنون‌آمیز و پریشان چاقویی از روی میز برمی‌دارد و سر هنری پشت میز را با یک ضربه می‌برد. خون روی صورت او می‌پاشد، چنان شدید که انگار راننده‌ای از چاله‌ی پر آبی رد شده و آب روی صورت رهگذران پاشیده باشد. با این تصور عصبی‌تر می‌شود؛ به راننده‌ی بی‌ملاحظه ناسزا می‌گوید، بغض‌ می‌کند و با ضعف کنار صندلی می‌افتد‌. افکار از هم گسیخته‌اش به هم پیوسته‌اند و یک توهم روانی مرگبار و شلخته را تشکیل داده‌اند که اوی وسواسی را به جنون می‌رساند. مانند قالی‌ای که یک طرفش با نخ کوبلن، یک سو با کاموا و سمت دیگر با نخ فلزی بافته شده باشد و این بر سردرگمی و وحشت دیوانه‌کننده‌اش می‌افزاید؛ به طوری که دلش می‌خواهد اندیشه‌هایش را تکه تکه کند و از اول و یک‌دست ببافد. سرش آزاردهنده نبض می‌زند: انگار هر ضربان کلمه‌ی نظم را بر زبان می‌آورد، یکی فریاد می‌زند، یکی نجوا می‌کند و یک کوبش دیگر هم این واژه را با نگاهش می‌گوید. ناگهان با احساس سنگینی شدیدی در سرش بر پیشانی‌اش می‌کوبد؛ از روی زمین برمی‌خیزد و تکه‌ی بریده‌شده‌ی سر هنری هریسون پشت میز را به طرف دیگری پرت می‌کند تا درون مغزش را ببیند. وای! براندای کوچولو کمک آورده است! یک لشکر آدم کوچولو! جوزف، فرشته‌ی مقدس، دایانا و تمام مردم اکرسد کلاک پشت سر براندا و همانند دیوهای دور برج، روی مغز خون‌آلودش رژه‌ی نظامی دایره‌واری می‌روند و پوتین‌هایشان را پر نشاط بر نیم‌کره‌های مخش می‌کوبند. سوزن‌ها را با ریتم فرو می‌کنند و خوشحال، ذوق‌زده و همراه لبخند احمقانه‌ای روی ل*ب‌هایشان شعار سر می‌دهند:
- مرگ‌ بر ساعت‌دار! مرگ بر ساعت‌دار! مرگ بر ساعت‌دار! مرگ بر ساعت‌دار!
کد:
جوزف دهانش را برای بر زبان آوردن سخنی باز می‌کند که ناگهان درد وحشتناک و بسیار عجیبی در سر ساعت‌دار می‌پیچد و او درحالی که چشمانش را می‌بندد؛ دستش را بالا می‌آورد. سرش چنان می‌سوزد که انگار یک آدم کوچولوی عو*ضی و سوزن به دست درونش رفته است و پلیدانه سوزنش را به مغز او فرو می‌کند. نمی‌داند چه می‌شود که یکهو آدم کوچولوی مغزش را شبیه براندا می‌بیند. آن دخترکوچولوی لجباز احمق که وقتی نظاره می‌کند هنری از کارش مورد رنج قرار گرفته است، مصرتر ادامه می‌دهد. اما نه، آشفتگی ذهنی‌اش به همین ختم نشده و به یک توهم کذایی و طاقت‌فرسا بدل می‌شود. از کالبدش بیرون می‌آید، گویا یک جسم جداگانه دارد و چند قدم دورتر از خودش ایستاده است. با سرگیجه‌ی شدیدی سمت میز می‌رود و هنری هریسونی را می‌بیند که سرش را میان دستانش گرفته است. هنری هریسون که او نیست، اویی که یک هنری هریسون دیگر است. از تماشای این صح*نه به قدری وحشت می‌کند که رعشه‌ و لرز تا مغز استخوانش می‌رود. جنون‌آمیز و پریشان چاقویی از روی میز برمی‌دارد و سر هنری پشت میز را با یک ضربه می‌برد. خون روی صورت او می‌پاشد، چنان شدید که انگار راننده‌ای از چاله‌ی پر آبی رد شده و آب روی صورت رهگذران پاشیده باشد. با این تصور عصبی‌تر می‌شود؛ به راننده‌ی بی‌ملاحظه ناسزا می‌گوید، بغض‌ می‌کند و با ضعف کنار صندلی می‌افتد‌. افکار از هم گسیخته‌اش به هم پیوسته‌اند و یک توهم روانی مرگبار و شلخته را تشکیل داده‌اند که اوی وسواسی را به جنون می‌رساند. مانند قالی‌ای که یک طرفش با نخ کوبلن، یک سو با کاموا و سمت دیگر با نخ فلزی بافته شده باشد و این بر سردرگمی و وحشت دیوانه‌کننده‌اش می‌افزاید؛ به طوری که دلش می‌خواهد اندیشه‌هایش را تکه تکه کند و از اول و یک‌دست ببافد. سرش آزاردهنده نبض می‌زند: انگار هر ضربان کلمه‌ی نظم را بر زبان می‌آورد، یکی فریاد می‌زند، یکی نجوا می‌کند و یک کوبش دیگر هم این واژه را با نگاهش می‌گوید. ناگهان با احساس سنگینی شدیدی در سرش بر پیشانی‌اش می‌کوبد؛ از روی زمین برمی‌خیزد و تکه‌ی بریده‌شده‌ی سر هنری هریسون پشت میز را به طرف دیگری پرت می‌کند تا درون مغزش را ببیند. وای! براندای کوچولو کمک آورده است! یک لشکر آدم کوچولو! جوزف، فرشته‌ی مقدس، دایانا و تمام مردم آکرسد کلاک پشت سر براندا و همانند دیوهای دور برج، روی مغز خون‌آلودش رژه‌ی نظامی دایره‌واری می‌روند و پوتین‌هایشان را پر نشاط بر نیم‌کره‌های مخش می‌کوبند. سوزن‌ها را با ریتم فرو می‌کنند و خوشحال، ذوق‌زده و همراه لبخند احمقانه‌ای روی ل*ب‌هایشان شعار سر می‌دهند:
- مرگ‌ بر ساعت‌دار! مرگ بر ساعت‌دار! مرگ بر ساعت‌دار! مرگ بر ساعت‌دار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
اما او کوچک‌ترین اهمیتی به آدم کوچولوها و آسیبی که بر جسمش وارد می‌کنند نمی‌دهد. لبخندی محو بر ل*بش می‌نشیند و ستاره‌‌ی ذوق‌آلودی در آسمان سیاه چشمانش به دایانای کوچک میان لشکر معترضین چشمک می‌زند. با احتیاط دستش را درون سر هنری هریسون پشت میز می‌برد؛ گویا قرار است شکستنی‌ترین و ارزشمندترین اثر موزه‌ی لوور را بردارد. دستش را مقابل پای دایانای کوچک می‌گذارد تا گام بعدی‌اش را شکار کند و ذوق‌زده او را بالا می‌آورد. باور نمی‌کند! باور نمی‌کند قلب کوچک مع*شوقه شیرینش ضربان دارد! وای! یعنی واقعاً پیکر این موجود دوست‌داشتنی عزیز گرم است؟! ناگهان چنان گل از گلش می‌شکفد که انگار تا چند لحظه‌ی قبل قلبش درختی خشکیده و اسیر در زمستانی صد ساله بوده و اکنون هر نفس مع*شوقه‌ی شیرینش مانند نسیمی بهاری و معجزه‌وار بر شاخه‌های بر*ه*نه و غم‌زده آن درخت شکوفه می‌آویزد. دخترک را نزدیک صورت و چشمانی که کم مانده از شدت شوق ببارند می‌برد و ناباور و هول ل*ب می‌زند:
- دایانا؟! دایانای عزیزم؟ شیشه‌ی عمرم؟ شکوفه‌ی من؟ واقعا زنده‌ای؟ واقعا این قلب قشنگت داره می‌زنه؟! چقدر هم خوشگل می‌تپه! دایانا؟ دایانا من بیدارم؟!
قطعا با توجه به هوش فوق‌العاده‌ و مضحک بودن اتفاقات مقابل چشمانش فهمیده است دارد خواب می‌بیند؛ اما اکنون همانند تشنه‌ای شده که به نوشیدن سراب هم راضی‌ست. انگار واژگان عطش و دلتنگی به وسیله‌ی جوهر پر حرارت و تب‌داری بر تک تک نقاط بدنش نگاشته شده‌اند و نمی‌داند نخست چه کند. ل*ب‌های دخترک را ببوسد؛ آن گیسوان سیاه فردار را نوازش کند و یا... نه! هیچ کدامشان کافی نیست. لشکر پریشان عشق چنان بر مرزهای قلبش هجوم آورده است که دلش می‌خواهد دایانا را ببلعد و تا ابد از آن وجود خود کند! افکار خوش‌طعمش لبخند او را به قدری کش می‌آورند که ل*ب‌هایش از شدت شوق می‌لرزند و به قصد هق‌هق آهسته و سرخوشی گشوده می‌شوند. قلبش هماهنگ با ساعت بزرگ برج می‌زند و آشکار نیست کدام‌شان کوبنده‌تر و پر سر و‌ صداتر هستند: گرومپ گرومپ، تیک تاک، گرومپ گرومپ، تیک تاک، گرومپ گرومپ، تیک‌تاک و ناگهان همه‌چیز فرو می‌ریزد، تک‌تک دیوارهای خانه‌ی رویاهایش به خرابه‌ای سرد و خاکسترآلود مسخ می‌شود، مانند هر رویای دیگری. سیاهی قطرات خونی نمایان‌شده بر سر دایانا در لحظه‌ای کوتاه رنگ از صورت ساعت‌دار می‌ربایند و سرد شدن پیکر دخترک به ثانیه‌ نکشیده ب*دن هنری بیچاره و درمانده را نیز منجمد می‌کند. مع*شوقه‌اش لبخند معصومانه‌ و ساده‌ای بر آن ل*ب‌های باریک و ترک‌خورده می‌راند و همراه لرزش محسوس و لحن نیمه‌جانی در آوایش، وجود هنری هریسون را ذره ذره آتیش می‌زند:
- به نظرت زندم هری؟ فکر کنم تو بهتر از من می‌دونی، آخه خودت اون گلوله‌های لعنتیت رو تو سرم شلیک کردی. واقعا می‌خواستی زنده بمونم؟ پس چرا کشتیم؟!
کد:
اما او کوچک‌ترین اهمیتی به آدم کوچولوها و آسیبی که بر جسمش وارد می‌کنند نمی‌دهد. لبخندی محو بر ل*بش می‌نشیند و ستاره‌‌ی ذوق‌آلودی در آسمان سیاه چشمانش به دایانای کوچک میان لشکر معترضین چشمک می‌زند. با احتیاط دستش را درون سر هنری هریسون پشت میز می‌برد؛ گویا قرار است شکستنی‌ترین و ارزشمندترین اثر موزه‌ی لوور را بردارد. دستش را مقابل پای دایانای کوچک می‌گذارد تا گام بعدی‌اش را شکار کند و ذوق‌زده او را بالا می‌آورد. باور نمی‌کند! باور نمی‌کند قلب کوچک مع*شوقه شیرینش ضربان دارد! وای! یعنی واقعاً پیکر این موجود دوست‌داشتنی عزیز گرم است؟! ناگهان چنان گل از گلش می‌شکفد که انگار تا چند لحظه‌ی قبل قلبش درختی خشکیده و اسیر در زمستانی صد ساله بوده و اکنون هر نفس مع*شوقه‌ی شیرینش مانند نسیمی بهاری و معجزه‌وار بر شاخه‌های بر*ه*نه و غم‌زده آن درخت شکوفه می‌آویزد. دخترک را نزدیک صورت و چشمانی که کم مانده از شدت شوق ببارند می‌برد و ناباور و هول ل*ب می‌زند:
- دایانا؟! دایانای عزیزم؟ شیشه‌ی عمرم؟ شکوفه‌ی من؟ واقعا زنده‌ای؟ واقعا این قلب قشنگت داره می‌زنه؟! چقدر هم خوشگل می‌تپه! دایانا؟ دایانا من بیدارم؟!
قطعا با توجه به هوش فوق‌العاده‌ و مضحک بودن اتفاقات مقابل چشمانش فهمیده است دارد خواب می‌بیند؛ اما اکنون همانند تشنه‌ای شده که به نوشیدن سراب هم راضی‌ست. انگار واژگان عطش و دلتنگی به وسیله‌ی جوهر پر حرارت و تب‌داری بر تک تک نقاط بدنش نگاشته شده‌اند و نمی‌داند نخست چه کند. ل*ب‌های دخترک را ببوسد؛ آن گیسوان سیاه فردار را نوازش کند و یا... نه! هیچ کدامشان کافی نیست. لشکر پریشان عشق چنان بر مرزهای قلبش هجوم آورده است که دلش می‌خواهد دایانا را ببلعد و تا ابد از آن وجود خود کند! افکار خوش‌طعمش لبخند او را به قدری کش می‌آورند که ل*ب‌هایش از شدت شوق می‌لرزند و به قصد هق‌هق آهسته و سرخوشی گشوده می‌شوند. قلبش هماهنگ با ساعت بزرگ برج می‌زند و آشکار نیست کدام‌شان کوبنده‌تر و پر سر و‌ صداتر هستند: گرومپ گرومپ، تیک تاک، گرومپ گرومپ، تیک تاک، گرومپ گرومپ، تیک‌تاک و ناگهان همه‌چیز فرو می‌ریزد، تک‌تک دیوارهای خانه‌ی رویاهایش به خرابه‌ای سرد و خاکسترآلود مسخ می‌شود، مانند هر رویای دیگری. سیاهی قطرات خونی نمایان‌شده بر سر دایانا در لحظه‌ای کوتاه رنگ از صورت ساعت‌دار می‌ربایند و سرد شدن پیکر دخترک به ثانیه‌ نکشیده ب*دن هنری بیچاره و درمانده را نیز منجمد می‌کند. مع*شوقه‌اش لبخند معصومانه‌ و ساده‌ای بر آن ل*ب‌های باریک و ترک‌خورده می‌راند و همراه لرزش محسوس و لحن نیمه‌جانی در آوایش، وجود هنری هریسون را ذره ذره آتیش می‌زند:
- به نظرت زندم هری؟ فکر کنم تو بهتر از من می‌دونی، آخه خودت اون گلوله‌های لعنتیت رو تو سرم شلیک کردی. واقعا می‌خواستی زنده بمونم؟ پس چرا کشتیم؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
این‌ها را می‌گوید و با همان لبخند بچگانه و محو روی ل*ب‌های به‌خون‌نشسته‌اش، بی‌جان و پژمرده همچون تنه‌ی درختی که با یک ضربه‌ تبر نحس از ریشه درمی‌آید، روی انگشتان یخ‌زده‌ی ساعت‌‌دار می‌افتد. هنری هریسون وحشت‌زده جسد دایانای کوچک را مانند عروسک تسخیرشده‌ای به گوشه‌ی از سالن پرت می‌کند؛ سرش را میان دستانش می‌گیرد و جنون‌وار جیغ می‌کشد. شعار مرگ بر ساعت‌دار با فریادهای او مخلوط می‌شود و در اتاق طنین می‌اندازد. ناگهان احساس می‌کند آدم کوچولوها مثل شپش از سر هنری هریسون پشت میز به مغز او پریده‌اند و دوباره دارند سوزن‌هایشان را فرو می‌کنند‌. گوش‌هایش سوت می‌کشند و همه‌چیز دژاووگونه تکرار می‌شود‌. از کالبد دومش خارج می‌شود و در کالبد سومش می‌رود و آدم کوچولوهای شپشی همراهش به جسم بعدی می‌جهند. کالبد چهارم، کالبد پنجم، کالبد ششم... گویا جسم او با سرعت نور درحال تکثیر است و آدم کوچولوها انگل‌وار دنبالش می‌کنند. در عرض یک ربع ساعت سالن بزرگ مملو از هنری هریسون‌های مسخ‌شده‌ای می‌شود که حتی آشکار نیست روح هنری واقعی در کدام‌شان رسوخ کرده است. گویا میلیاردها جسم نیمه‌جان و اغماگشته روی هم تلنبار شده‌اند؛ در مغز هر کدام لشکری سوزن می‌کوبد و پژواک شعار مرگ بر ساعت‌دار در کرور کرور مغز خون‌آلود می‌پیچد. کالبدها به قدری زیاد می‌شوند که به دیوارهای مشکی رنگ سالن فشار می‌آورند. همانند موج‌های سونامی میز، صندلی‌ها، تابلوها، شومینه، بشقاب‌ها، چنگال‌ها، قاشق‌ها، شمعدان‌ها و لوسترها را می‌بلعند و می‌شکنند‌. شیشه‌‌خرده‌هایی که بر تن صدها هنری هریسون خراش می‌اندازند‌. فشار موج پیکرها به قدری شدت میابد که دیوارهای سخت و سنگی فرو می‌ریزند و تمام برج بر سر کالبدهای نیمه‌مرده آوار می‌شود: انتقام، انقلاب، شعار، اعتراض، بی‌رحمی، تنبیه، طلسم، شکنجه، اعدام، مغزهای سوراخ‌شده‌ی متوهمی که زیر خروار خروار خاک دفن می‌شوند، کنار سر تیرخورده و متلاشی‌شده‌ی دایانای عزیز او.
***
نفس‌نفس‌زنان از خواب می‌پرد؛ وهمگین در بالینش نیم‌خیز می‌شود و دستش را روی قلبی که از عقربه‌های ساعت برج هم تندتر می‌زند می‌گذارد. از بوی متعفن عرق سردی که روی گونه‌های رنگ‌پریده‌اش می‌غلتد چندشش می‌شود و گیج به پیرامون خویش می‌نگرد.
کد:
این‌ها را می‌گوید و با همان لبخند بچگانه و محو روی ل*ب‌های به‌خون‌نشسته‌اش، بی‌جان و پژمرده همچون تنه‌ی درختی که با یک ضربه‌ تبر نحس از ریشه درمی‌آید، روی انگشتان یخ‌زده‌ی ساعت‌‌دار می‌افتد. هنری هریسون وحشت‌زده جسد دایانای کوچک را مانند عروسک تسخیرشده‌ای به گوشه‌ی از سالن پرت می‌کند؛ سرش را میان دستانش می‌گیرد و جنون‌وار جیغ می‌کشد. شعار مرگ بر ساعت‌دار با فریادهای او مخلوط می‌شود و در اتاق طنین می‌اندازد. ناگهان احساس می‌کند آدم کوچولوها مثل شپش از سر هنری هریسون پشت میز به مغز او پریده‌اند و دوباره دارند سوزن‌هایشان را فرو می‌کنند‌. گوش‌هایش سوت می‌کشند و همه‌چیز دژاووگونه تکرار می‌شود‌. از کالبد دومش خارج می‌شود و در کالبد سومش می‌رود و آدم کوچولوهای شپشی همراهش به جسم بعدی می‌جهند. کالبد چهارم، کالبد پنجم، کالبد ششم... گویا جسم او با سرعت نور درحال تکثیر است و آدم کوچولوها انگل‌وار دنبالش می‌کنند. در عرض یک ربع ساعت سالن بزرگ مملو از هنری هریسون‌های مسخ‌شده‌ای می‌شود که حتی آشکار نیست روح هنری واقعی در کدام‌شان رسوخ کرده است. گویا میلیاردها جسم نیمه‌جان و اغماگشته روی هم تلنبار شده‌اند؛ در مغز هر کدام لشکری سوزن می‌کوبد و پژواک شعار مرگ بر ساعت‌دار در کرور کرور مغز خون‌آلود می‌پیچد. کالبدها به قدری زیاد می‌شوند که به دیوارهای مشکی رنگ سالن فشار می‌آورند. همانند موج‌های سونامی میز، صندلی‌ها، تابلوها، شومینه، بشقاب‌ها، چنگال‌ها، قاشق‌ها، شمعدان‌ها و لوسترها را می‌بلعند و می‌شکنند‌. شیشه‌‌خرده‌هایی که بر تن صدها هنری هریسون خراش می‌اندازند‌. فشار موج پیکرها به قدری شدت میابد که دیوارهای سخت و سنگی فرو می‌ریزند و تمام برج بر سر کالبدهای نیمه‌مرده آوار می‌شود: انتقام، انقلاب، شعار، اعتراض، بی‌رحمی، تنبیه، طلسم، شکنجه، اعدام، مغزهای سوراخ‌شده‌ی متوهمی که زیر خروار خروار خاک دفن می‌شوند، کنار سر تیرخورده و متلاشی‌شده‌ی دایانای عزیز او.
***
نفس‌نفس‌زنان از خواب می‌پرد؛ وهمگین در بالینش نیم‌خیز می‌شود و دستش را روی قلبی که از عقربه‌های ساعت برج هم تندتر می‌زند می‌گذارد. از بوی متعفن عرق سردی که روی گونه‌های رنگ‌پریده‌اش می‌غلتد چندشش می‌شود و گیج به پیرامون خویش می‌نگرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
می‌خواهد روی تخت نیم‌خیز شود که کوفتگی وحشتناک قفسه سی*نه‌اش اذن این کار را نمی‌دهد و از شدت درد به ملحفه‌ی خاکستری رنگ چنگ می‌زند. اشک‌های بی‌پناه و رنج‌آلود به چشمان مشکی و گردش هجوم می‌آورند؛ اما با شنیدن صدای پا از پشت در، نمی‌گذارد فرو بریزند. صورتش بخاطر ضعف بدنی‌اش همانند شکنجه‌دیدگان اردوگاه‌های کار اجباری شوروی شده است؛ لیکن نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند چهره‌اش را حدالامکان عادی و خنثی نشان دهد. سرانجام در مشکی رنگ اتاق باز می‌شود و همان کسی که انتظارش را دارد داخل می‌آید: براندای لعنتی. همان‌طور که در را پشت سرش می‌بندد و دستی میان گیسوان کهربایی و مرتبش می‌کشد، نگاهی زیرچشمی به ساعت‌دار روی تخت می‌اندازد و لبخندزنان و خوشرو می‌پرسد:
- بیدار شدی؟
مهربان شده است. حیرتی ندارد؛ هر گاه برای هنری اتفاقی می‌افتد، چنان شخصیت دلسوز و با ملاحظه و زیبایی به خود می‌گیرد که هیچ‌کس حتی نمی‌تواند حدس بزند او همان دختر لوس، خودخواه و نازپروده‌ی فرشته‌ی مقدس است. گویا پری مهربان می‌آید و براندای سابق را به صبور و فداکارترین انسان روی زمین بدل می‌کند، همانند کودکی پاک، بی‌ریا و صد البته احمق. حماقتی نفت‌گونه‌ که اخلاق خاص و عجیب ساعت‌دار همانند کبریتی آن را لم*س می‌کند؛ روحیات بچگانه‌ی دخترک به آتشی عظیم مسخ می‌شود و همه‌چیز را می‌سوزاند. چگونه محبتش را باور کند هنگامی که او حتی در خواب هم زجرش می‌دهد؟ حرص‌آلود دندان‌قروچه‌ای می‌کند و تلخ پاسخ می‌دهد:
- به تو ربطی داره؟!
این جمله را می‌گوید و براندا بالافاصله به همان انسان بیخود همیشگی برمی‌گردد. اخمی دلخور میان ابروان کم‌پشتش می‌نشیند و اکراه‌آمیز و آهسته به سوی تخت هنری گام برمی‌دارد. دوزانو روی زمین سرد و سنگی می‌نشیند و همراه تمسخر خاصی در صدای زیبایش می‌گوید:
- چرا انقدر موقع صدا زدنش جیغ می‌زدی و اشک می‌ریخت از چشم‌هات حالا؟
هنری هریسون که می‌فهمد منظور براندا دایاناست، دستی بر صورتش می‌کشد و با کنایه و لبخندی تصنعی پاسخ می‌دهد:
- خیلی دلت می‌خواست جاش بودی؟
صورت براندا با این حرف او چنان سرخ می‌شود که انگار یک تن فلفل به خوردش داده‌اند. نمی‌تواند خودش را نبازد و خونسردی‌‌اش را حفظ کند. اشک همراه ضعف‌ عجیبی روی گونه‌های سفیدش می‌غلتد؛ هیستریک می‌خندد و لرزان می‌پرسد:
- خیلی دلت براش تنگ شده نه؟!
کد:
می‌خواهد روی تخت نیم‌خیز شود که کوفتگی وحشتناک قفسه سی*نه‌اش اذن این کار را نمی‌دهد و از شدت درد به ملحفه‌ی خاکستری رنگ چنگ می‌زند. اشک‌های بی‌پناه و رنج‌آلود به چشمان مشکی و گردش هجوم می‌آورند؛ اما با شنیدن صدای پا از پشت در، نمی‌گذارد فرو بریزند. صورتش بخاطر ضعف بدنی‌اش همانند شکنجه‌دیدگان اردوگاه‌های کار اجباری شوروی شده است؛ لیکن نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند چهره‌اش را حدالامکان عادی و خنثی نشان دهد. سرانجام در مشکی رنگ اتاق باز می‌شود و همان کسی که انتظارش را دارد داخل می‌آید: براندای لعنتی. همان‌طور که در را پشت سرش می‌بندد و دستی میان گیسوان کهربایی و مرتبش می‌کشد، نگاهی زیرچشمی به ساعت‌دار روی تخت می‌اندازد و لبخندزنان و خوشرو می‌پرسد:
- بیدار شدی؟
مهربان شده است. حیرتی ندارد؛ هر گاه برای هنری اتفاقی می‌افتد، چنان شخصیت دلسوز و با ملاحظه و زیبایی به خود می‌گیرد که هیچ‌کس حتی نمی‌تواند حدس بزند او همان دختر لوس، خودخواه و نازپروده‌ی فرشته‌ی مقدس است. گویا پری مهربان می‌آید و براندای سابق را به صبور و فداکارترین انسان روی زمین بدل می‌کند، همانند کودکی پاک، بی‌ریا و صد البته احمق. حماقتی نفت‌گونه‌ که اخلاق خاص و عجیب ساعت‌دار همانند کبریتی آن را لم*س می‌کند؛ روحیات بچگانه‌ی دخترک به آتشی عظیم مسخ می‌شود و همه‌چیز را می‌سوزاند. چگونه محبتش را باور کند هنگامی که او حتی در خواب هم زجرش می‌دهد؟ حرص‌آلود دندان‌قروچه‌ای می‌کند و تلخ پاسخ می‌دهد:
- به تو ربطی داره؟!
این جمله را می‌گوید و براندا بالافاصله به همان انسان بیخود همیشگی برمی‌گردد. اخمی دلخور میان ابروان کم‌پشتش می‌نشیند و اکراه‌آمیز و آهسته به سوی تخت هنری گام برمی‌دارد. دوزانو روی زمین سرد و سنگی می‌نشیند و همراه تمسخر خاصی در صدای زیبایش می‌گوید:
- چرا انقدر موقع صدا زدنش جیغ می‌زدی و اشک می‌ریخت از چشم‌هات حالا؟
هنری هریسون که می‌فهمد منظور براندا دایاناست، دستی بر صورتش می‌کشد و با کنایه و لبخندی تصنعی پاسخ می‌دهد:
- خیلی دلت می‌خواست جاش بودی؟
صورت براندا با این حرف او چنان سرخ می‌شود که انگار یک تن فلفل به خوردش داده‌اند. نمی‌تواند خودش را نبازد و خونسردی‌‌اش را حفظ کند. اشک همراه ضعف‌ عجیبی روی گونه‌های سفیدش می‌غلتد؛ هیستریک می‌خندد و لرزان می‌پرسد:
- خیلی دلت براش تنگ شده نه؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,235
لایک‌ها
13,241
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,126
Points
357
ساعت‌دار که می‌بیند به مقصودش رسیده و براندا را برآشفته کرده است؛ لبخندی ملیح می‌زند و با عوض کردن بحث باعث سردرگمی و بلاتکلیفی بیشتر دخترک می‌شود:
- همیشه انقدر بد سرم می‌زنی؟ فکر می‌کردم فقط دسپختت مزخرفه!
براندا صورت خونسرد او را پوکر از نظر می‌گذراند؛ ابروی بورش را بالا می‌اندازد اکراه‌آمیز و طعنه‌وار پاسخ می‌دهد:
- واقعا فکر می‌کنی من کنیز پدرتم؟
با این سوال او لبخند هنری هریسون رنگ تمسخر می‌گیرد. به جاده‌ی لودگی می‌زند؛ شانه‌های نحیفش را بالا می‌اندازد و با ژستی متفکر و ساختگی، جوابی می‌دهد که از فرق سر تا نوک پاهای براندا را می‌سوزاند:
- نمی‌دونم... مادر حقیرت که بود شاید تو هم تصمیم گرفته باشی راه اون رو ادامه بدی بِرا.
طاقتی برای براندا نمی‌ماند؛ ساعت‌دار راه نرفته‌ی برای عصبی کردنش باقی نگذاشته است و از خشم‌ او هر چیزی سر می‌زند. ل*ب‌های سرخش را آن‌قدر حرص‌آلود گ*از می‌گیرد که خون رد دندان‌هایش را پر می‌کند؛ وحشیانه لوله‌ی سرم وصل به رگ‌های ساعت‌دار را چنگ می‌زند و محکم می‌کشد. سوزن به طرز وحشتناکی از دست هنری جدا می‌شود؛ رگش را پاره می‌کند و چنان آخ دردناکی از میان ل*ب‌های رنگ‌پریده‌ی او بیرون می‌آید که انگار سیخ داغی کف پایش گذاشته‌اند. درحالی که خون از دستانش روی زمین سنگی اتاق می‌چکد و چشمان مشکی‌اش را با درد می‌بندد؛ نفس عمیقی می‌کشد و خسته ل*ب می‌زند:
- هر جور شده از دروازه زمانی برج ساعت رد شو، به کلیسا برو و دعا کن من هرگز از روی این تخت بلند نشم براندا و اگه دعات مستجاب نشد یه فکری به حال هزینه‌ی کفن و دفنت کن چون اگه جنازت دست من بیوفته جلوی سگ هم نمی‌ندازمش!
خطوط دردآلود شکل‌گرفته بر پیشانی هنری هریسون به سمت ل*ب‌های دخترک پرواز می‌کنند و نقش لبخند می‌گیرد. صورتش سرشار از آرامش شده است؛ گویا پیش‌تر از شدت رنج آتش گرفته بود و اکنون عواقب و نتایج رفتارهایش همچون قطرات آب شعله‌ها را خاموش می‌کند. آهسته برمی‌خیزد؛ چین‌های پیراهن آستین‌پفی و بلند ارغوانی‌اش که ساعت‌دار می‌گوید بسیار احمقانه دوخته و طراحی شده است را از زیر پاشنه‌ی کفش‌هایش برمی‌دارد و رضایت‌مند و بیخیال پاسخ می‌دهد:
- مثلا می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌تونی من رو بکشی، به لطف طلسم ساعت هممون جاودانه‌ایم و تا آخر عمرت مجبوری تحملم کنی. ته تهش می‌تونی شکنجم کنی که شاید متوجهش نباشی اما هر روز داری با اون ز*ب*ون تلخ و مضحکت همین کار رو انجام می‌دی. من رو از چیزی که برام از صبحانه و ناهارم روزمره‌تره نترسون لطفا...
کد:
ساعت‌دار که می‌بیند به مقصودش رسیده و براندا را برآشفته کرده است؛ لبخندی ملیح می‌زند و با عوض کردن بحث باعث سردرگمی و بلاتکلیفی بیشتر دخترک می‌شود:
- همیشه انقدر بد سرم می‌زنی؟ فکر می‌کردم فقط دسپختت مزخرفه!
براندا صورت خونسرد او را پوکر از نظر می‌گذراند؛ ابروی بورش را بالا می‌اندازد اکراه‌آمیز و طعنه‌وار پاسخ می‌دهد:
- واقعا فکر می‌کنی من کنیز پدرتم؟
با این سوال او لبخند هنری هریسون رنگ تمسخر می‌گیرد. به جاده‌ی لودگی می‌زند؛ شانه‌های نحیفش را بالا می‌اندازد و با ژستی متفکر و ساختگی، جوابی می‌دهد که از فرق سر تا نوک پاهای براندا را می‌سوزاند:
- نمی‌دونم... مادر حقیرت که بود شاید تو هم تصمیم گرفته باشی راه اون رو ادامه بدی بِرا.
طاقتی برای براندا نمی‌ماند؛ ساعت‌دار راه نرفته‌ی برای عصبی کردنش باقی نگذاشته است و از خشم‌ او هر چیزی سر می‌زند. ل*ب‌های سرخش را آن‌قدر حرص‌آلود گ*از می‌گیرد که خون رد دندان‌هایش را پر می‌کند؛ وحشیانه لوله‌ی سرم وصل به رگ‌های ساعت‌دار را چنگ می‌زند و محکم می‌کشد. سوزن به طرز وحشتناکی از دست هنری جدا می‌شود؛ رگش را پاره می‌کند و چنان آخ دردناکی از میان ل*ب‌های رنگ‌پریده‌ی او بیرون می‌آید که انگار سیخ داغی کف پایش گذاشته‌اند. درحالی که خون از دستانش روی زمین سنگی اتاق می‌چکد و چشمان مشکی‌اش را با درد می‌بندد؛ نفس عمیقی می‌کشد و خسته ل*ب می‌زند:
- هر جور شده از دروازه زمانی برج ساعت رد شو، به کلیسا برو و دعا کن من هرگز از روی این تخت بلند نشم براندا و اگه دعات مستجاب نشد یه فکری به حال هزینه‌ی کفن و دفنت کن چون اگه جنازت دست من بیوفته جلوی سگ هم نمی‌ندازمش!
خطوط دردآلود شکل‌گرفته بر پیشانی هنری هریسون به سمت ل*ب‌های دخترک پرواز می‌کنند و نقش لبخند می‌گیرد. صورتش سرشار از آرامش شده است؛ گویا پیش‌تر از شدت رنج آتش گرفته بود و اکنون عواقب و نتایج رفتارهایش همچون قطرات آب شعله‌ها را خاموش می‌کند. آهسته برمی‌خیزد؛ چین‌های پیراهن آستین‌پفی و بلند ارغوانی‌اش که ساعت‌دار می‌گوید بسیار احمقانه دوخته و طراحی شده است را از زیر پاشنه‌ی کفش‌هایش برمی‌دارد و رضایت‌مند و بیخیال پاسخ می‌دهد:
- مثلا می‌خوای چیکار کنی؟ نمی‌تونی من رو بکشی، به لطف طلسم ساعت هممون جاودانه‌ایم و تا آخر عمرت مجبوری تحملم کنی. ته تهش می‌تونی شکنجم کنی که شاید متوجهش نباشی اما هر روز داری با اون ز*ب*ون تلخ و مضحکت همین کار رو انجام می‌دی. من رو از چیزی که برام از صبحانه و ناهارم روزمره‌تره نترسون لطفا...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساعت دار
بالا