- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,235
- لایکها
- 13,241
- امتیازها
- 243
- سن
- 14
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 1,126
- Points
- 357
چشمان جوزف با دیدن این صح*نه گرد میشود و درحالی که نمیتواند حیرت خود را پنهان سازد، دستی به بینی گوشتیاش میکشد و همراه لحنی نسبتاً مودبانه اما خردهبین میپرسد:
- چرا انقدر مواد غذاتون توی ظرفهای جداگونه هستن؟! البته... کنجکاوی من رو ببخشید لطفا اما...
براندا همراه نگاهی زیرچشمی و نفرتآمیز به جوزف، دلش میخواهد بگوید میخواست فضولش را پیدا کند که تو بودی، اما برای اینکه دوباره خشم هنری هریسون را برنینگیزد، سخنی بر زبان نمیآورد. با این سوال اخمی میان ابروهای مشکی و کمپشت ساعتدار نمایان میشود و جوزف کمی در نظرش چندش و بیسیاست جلوه میکند؛ لیکن تصمیم به صرف نظر از این رفتار نابهجا و بچگانهی او میگیرد و پوکرفیس و بیمیل پاسخ میدهد:
- از مخلوط شدن مواد غذایی زیر دندونهام نفرت دارم. ترجیح میدم طعم هر چیز رو جداگانه بچشم و میل کردن غذا به این شکل برام لطف دیگهای داره، اگه این مهمترین دغدغتون هست جناب موریسون!
جملهی آخر را که میگوید؛ لبخند محوی روی ل*بهای زخمی و سرخ براندا میآید و همراه آسودگی خاطر، سینی را برمیدارد و از اتاق خارج میشود. جوزف اما که از خجالت صورتش سرخ شده، پیش خود فکر میکند مردک دیوانه با این عادتهای عجیبالخلقهاش از کدام تیمارستان فرار کرده است؟ آخر کدام احمقِ روانپریشی چاشنی غذایش را جدا میخورد و مواد سالادی که از نامش آشکار است خوراکی ترکیبیست را تفکیک میکند؟! با این حال، هیچ کدام این افکار را بر زبان جاری نمیکند؛ سربهزیر و کمرویانه چشم به غذای لذیذ و معطر درون بشقابش میدوزد و همراه لبخندی تصنعی پاسخ میدهد:
- چه جالب!
ساعتدار، بیخیال شانهای بالا میاندازد و همراه دوازده قاشق و چنگال مخصوص در اندازههای مختلف، مشغول خو*ردن غذایش میشود. به وسیلهی کوچکترین قاشق کمی نمک روی زبانش میریزد و با بزرگترین چنگال تکههای ماهی کبابی را میبرد و در دهانش میگذارد. چنان در این کار وسواس به خرج میدهد، که انگار اگر هنگام تناول یک غذا ذرهای از خوراک پیشین روی قاشق یا چنگالش مانده باشد، در جا میمیرد و دار فانی را وداع میگوید. جوزف ل*بهای باریکش را به زور جمع میکند تا از نظارهی ادا و اطوارهای مضحک میزبانش نخندد. برای پرت کردن حواسش، به ویترینهای خاکستری رنگ اتاق و عتیقههای گرانبها و فوق العاده زیبای درونشان رخ میدهد و پرسشی که از صبح تا به حال ذهنش مشغول آن است را مطرح میکند:
- شما از کجا درخواستم و شرایطم رو فهمیدین؟ منظورم... جریان صاحب پروژهی راه آهنه... من چیزی دربارش بهتون نگفته بودم و شما هم من رو از قبل نمیشناختین.
- چرا انقدر مواد غذاتون توی ظرفهای جداگونه هستن؟! البته... کنجکاوی من رو ببخشید لطفا اما...
براندا همراه نگاهی زیرچشمی و نفرتآمیز به جوزف، دلش میخواهد بگوید میخواست فضولش را پیدا کند که تو بودی، اما برای اینکه دوباره خشم هنری هریسون را برنینگیزد، سخنی بر زبان نمیآورد. با این سوال اخمی میان ابروهای مشکی و کمپشت ساعتدار نمایان میشود و جوزف کمی در نظرش چندش و بیسیاست جلوه میکند؛ لیکن تصمیم به صرف نظر از این رفتار نابهجا و بچگانهی او میگیرد و پوکرفیس و بیمیل پاسخ میدهد:
- از مخلوط شدن مواد غذایی زیر دندونهام نفرت دارم. ترجیح میدم طعم هر چیز رو جداگانه بچشم و میل کردن غذا به این شکل برام لطف دیگهای داره، اگه این مهمترین دغدغتون هست جناب موریسون!
جملهی آخر را که میگوید؛ لبخند محوی روی ل*بهای زخمی و سرخ براندا میآید و همراه آسودگی خاطر، سینی را برمیدارد و از اتاق خارج میشود. جوزف اما که از خجالت صورتش سرخ شده، پیش خود فکر میکند مردک دیوانه با این عادتهای عجیبالخلقهاش از کدام تیمارستان فرار کرده است؟ آخر کدام احمقِ روانپریشی چاشنی غذایش را جدا میخورد و مواد سالادی که از نامش آشکار است خوراکی ترکیبیست را تفکیک میکند؟! با این حال، هیچ کدام این افکار را بر زبان جاری نمیکند؛ سربهزیر و کمرویانه چشم به غذای لذیذ و معطر درون بشقابش میدوزد و همراه لبخندی تصنعی پاسخ میدهد:
- چه جالب!
ساعتدار، بیخیال شانهای بالا میاندازد و همراه دوازده قاشق و چنگال مخصوص در اندازههای مختلف، مشغول خو*ردن غذایش میشود. به وسیلهی کوچکترین قاشق کمی نمک روی زبانش میریزد و با بزرگترین چنگال تکههای ماهی کبابی را میبرد و در دهانش میگذارد. چنان در این کار وسواس به خرج میدهد، که انگار اگر هنگام تناول یک غذا ذرهای از خوراک پیشین روی قاشق یا چنگالش مانده باشد، در جا میمیرد و دار فانی را وداع میگوید. جوزف ل*بهای باریکش را به زور جمع میکند تا از نظارهی ادا و اطوارهای مضحک میزبانش نخندد. برای پرت کردن حواسش، به ویترینهای خاکستری رنگ اتاق و عتیقههای گرانبها و فوق العاده زیبای درونشان رخ میدهد و پرسشی که از صبح تا به حال ذهنش مشغول آن است را مطرح میکند:
- شما از کجا درخواستم و شرایطم رو فهمیدین؟ منظورم... جریان صاحب پروژهی راه آهنه... من چیزی دربارش بهتون نگفته بودم و شما هم من رو از قبل نمیشناختین.
کد:
چشمان جوزف با دیدن این صح*نه گرد میشود و درحالی که نمیتواند حیرت خود را پنهان سازد، دستی به بینی گوشتیاش میکشد و همراه لحنی نسبتاً مودبانه اما خردهبین میپرسد:
- چرا انقدر مواد غذاتون توی ظرفهای جداگونه هستن؟! البته... کنجکاوی من رو ببخشید لطفا اما...
براندا همراه نگاهی زیرچشمی و نفرتآمیز به جوزف، دلش میخواهد بگوید میخواست فضولش را پیدا کند که تو بودی، اما برای اینکه دوباره خشم هنری هریسون را برنینگیزد، سخنی بر زبان نمیآورد. با این سوال اخمی میان ابروهای مشکی و کمپشت ساعتدار نمایان میشود و جوزف کمی در نظرش چندش و بیسیاست جلوه میکند؛ لیکن تصمیم به صرف نظر از این رفتار نابهجا و بچگانهی او میگیرد و پوکرفیس و بیمیل پاسخ میدهد:
- از مخلوط شدن مواد غذایی زیر دندونهام نفرت دارم. ترجیح میدم طعم هر چیز رو جداگانه بچشم و میل کردن غذا به این شکل برام لطف دیگهای داره، اگه این مهمترین دغدغتون هست جناب موریسون!
جملهی آخر را که میگوید؛ لبخند محوی روی ل*بهای زخمی و سرخ براندا میآید و همراه آسودگی خاطر، سینی را برمیدارد و از اتاق خارج میشود. جوزف اما که از خجالت صورتش سرخ شده، پیش خود فکر میکند مردک دیوانه با این عادتهای عجیبالخلقهاش از کدام تیمارستان فرار کرده است؟ آخر کدام احمقِ روانپریشی چاشنی غذایش را جدا میخورد و مواد سالادی که از نامش آشکار است خوراکی ترکیبیست را تفکیک میکند؟! با این حال، هیچ کدام این افکار را بر زبان جاری نمیکند؛ سربهزیر و کمرویانه چشم به غذای لذیذ و معطر درون بشقابش میدوزد و همراه لبخندی تصنعی پاسخ میدهد:
- چه جالب!
ساعتدار، بیخیال شانهای بالا میاندازد و همراه دوازده قاشق و چنگال مخصوص در اندازههای مختلف، مشغول خو*ردن غذایش میشود. به وسیلهی کوچکترین قاشق کمی نمک روی زبانش میریزد و با بزرگترین چنگال تکههای ماهی کبابی را میبرد و در دهانش میگذارد. چنان در این کار وسواس به خرج میدهد، که انگار اگر هنگام تناول یک غذا ذرهای از خوراک پیشین روی قاشق یا چنگالش مانده باشد، در جا میمیرد و دار فانی را وداع میگوید. جوزف ل*بهای باریکش را به زور جمع میکند تا از نظارهی ادا و اطوارهای مضحک میزبانش نخندد. برای پرت کردن حواسش، به ویترینهای خاکستری رنگ اتاق و عتیقههای گرانبها و فوق العاده زیبای درونشان رخ میدهد و پرسشی که از صبح تا به حال ذهنش مشغول آن است را مطرح میکند:
- شما از کجا درخواستم و شرایطم رو فهمیدین؟ منظورم... جریان صاحب پروژهی راه آهنه... من چیزی دربارش بهتون نگفته بودم و شما هم من رو از قبل نمیشناختین.