نام رمان: هفتتیری به نام قلم
ژانرهای رمان: جنایی_مافیایی/هیجانانگیز/معمایی
نویسنده : catbird
ناظر: Seta rad
ویراستار: MINERVA و Moon✦
سطح: درحال پیشرفت خلاصهی رمان: کاترین، دختری که تمام زندگیاش روی گلوله چرخیده، کنون دچار تحول عجیبی شده است. او میان دوراهی خوب و بد، اسلحه و قلم، گیر افتاده است. سردرگم است و نمیداند چگونه این سراشیبی مملو از آشوب و دشواری را طی کند! او نمیداند در انتها میان اسلحه و قلم، کدام را انتخاب میکند؟
کد:
به نام خالق هفتتیر و قلم
نام رمان: هفتتیری به نام قلم
ژانرهای رمان: جنایی_مافیایی/هیجانانگیز/معمایی
نویسنده : [USER=1914]catbird[/USER]
ناظر: @~S A R A~
خلاصهی رمان: کاترین، دختری که تمام زندگیاش روی گلوله چرخیده کنون دچار تحول عجیبی شده است. او میان دوراهی خوب و بد، اسلحه و قلم، گیر افتاده است. او سردرگم است و نمیداند چگونه این سراشیبی مملو از آشوب و دشواری را طی کند. او نمیداند در انتها میان اسلحه و قلم کدام را انتخاب میکند.
مقدمه:
من یک هفتتیر بودم.
هفتتیری با هدفهای نامشخص.
هفتتیری که گلولهاش قلم و خون مقتولهایش را در آن قلم به صورت جوهر پر کرده بود.
من یک هفتتیر عادی مانند باقی هفتتیرها نبودم.
من هفتتیری به نام قلم بودم!
***
کمی از خون جاریشدهی سر مرد به پیراهن سفید رنگش نیز رنگ قرمز بخشیده است. مردم دور جسد خونین و بیجانش حلقه زدهاند و صدای همهمه بسیار رسا به گوش میرسد. مانند یک کودک خردسال سرش را روی آسفالت خیابان گذاشته و به خواب فرو رفته است. نگاه پلیسها به یکی از کرورها مقتول مشکوک در این چند ماه دوخته شده است؛ اما هیچ سرنخی در دست ندارند. دیگر نظاره کردن این سرهای خونین و این ب*دنهای بیجان برایشان عادی شده است؛ حتی مردم مانند قبل با دیدن یک جسد بیجان از هراس جیغهای گوشخراش نمیکشند. حتی دکههای رنگارنگ و شهربازی مقابل خیابان هم نمیتواند کمی از منفور بودن این مکان نفرتانگیز بکاهد؛ کودکان هم از ترس ل*بهای سرخ و کوچکشان را باز نمیکنند و سکوت بر فضا حکم فرمایی میکند. چند صد متر دورتر از صح*نهی جرم، کاترین درحالی که نفسنفس میزند کلت مشکی رنگش را محکم در دستان یخزدهاش گرفته است. قلبش مثل گنجشک میزند و به ساختمانی قدیمی و فرسوده در یکی از کوچه پس کوچههای لندن تکیه داده است. نخستین قتلی نیست که انجام میدهد؛ اما اضطراب به جانش افتاده است. هر چند دقیقه یک بار با ترس به عقب برمیگردد انگار از سایهی خودش هم میترسد. سرانجام با پرتوهای نور چراغ قوه در تاریکی کوچه با هراس بسیاری به عقب بازمیگردد و مامور پلیس را میبیند که با احتیاط به سمتش میآید. نگاهی به کوچهی بنبست میاندازد و دیواری که کوچه را از پرتگاه مقابلش جدا کرده است. به پلیسی که با آن چراغ قوهی لعنتی به سویش گام برمیدارد هم نظری میاندازد. نفس عمیقی میکشد و درحالی که میان اضطرابهایش سعی میکند خونسرد باشد با لرزشی از هراس در صدایش زمزمه میکند:
- همیشه راه سومی هست!
زیپ کیف کمری چرم همرنگ با کت و دامنش را باز کرد؛ طناب بلندی از داخل آن برمیدارد و آن طرف دیوار میاندازد. درحالی که پلیس چند گام با او فاصله داشت خود را به آن طرف دیوار میاندازد و با سرعت وصف نشدنی شروع به دویدن میکند. پلیس نگاهی به بنبست و دیوار میاندازد و با دیدن طناب روی دیوار و حواسپرتی کاترین از اضطراب متوجه حضورش میشود. لبخندی میزند؛ از طناب بالا میرود و خود را به پرتگاه پشت دیوار میرساند. با دیدن پرتگاه مقابلش لبخند روی ل*بش پررنگتر میشود و پیروزمندانه فریاد میزند:
- میدونم اینجا هستی! تسلیم شو! راه فرار ندار...
با فرود آمدن گلوله و قرمز شدن سرش از جاری شدن خون سخنان تهدید آمیزش ناتمام میماند. پس از شلیک گلوله فضا در سکوت فرو میرود. به جز نسیم ملایم باد که در پرتگاه میپیچد و گیسوان بلند و فندقی رنگش را در هوا به ر*ق*ص درمیآورند و نفسنفسهایش هیچ صدایی به گوش نمیرسد. خون مانند رودخانه از سر پلیس جاری میشود و ب*دن یخزدهاش نیز منظرهی حزن آمیزی را پدیده آورده است. از جیب کت چرمش جعبه کبریت مشکی طلایی را بیرون میآورد؛ شعلهی یکی را به فروغ میرساند و روی اثر هنری منزجر کنندهاش میاندازد. هر چه مرد مانند کاه میسوزد و کاملاً از بین میرود حال او خ*را*بتر میشود. با چند لحظه تماشا کردن صح*نهی آزار دهندهاش از تحمل عاجز میشود. با هراس و اضطراب آب دهانش را قورت میدهد و با حرکاتی که انگار روی دور کند هستند به آن سوی دیوار بازمیگردد. به محض پایین آمدن از طناب و قرار گرفتن در کوچهی تاریک مقابلش با دو از منظرهی قتلش دور میشود. درحالی که گیسوان فندقیاش در هوا میرقصد و قلبش مانند گنجشک میتپد؛ با رسیدن به ساختمانی به نظر عادی لبخند رضایت روی ل*بهایش جای میگیرد. با گامهای یکی و دوتا از پلهها بالا میرود. هنگامی که مقابل در ساختمان میرسد؛ نفس عمیقی میان نفسهای نامرتبش میکشد و زنگ در را میفشارد. با صدایی بوقمانند که نشان از باز شدن در میدهد؛ لبخند خوشنودی روی ل*بهای سرخی که کنون به خاطر اضطراب رنگ سفید بر خود گرفته است میآید و داخل میرود. ساختمان فضای کتابخانه مانندی دارد و چراغهای خاموشش بیشتر به یک موزه شبیهاش کرده است. قفسههایی چوبی و پر از کتاب، میز پذیرش مشتریان و اتاقی میان اتاقهای بیشمار که مقصد او است. میتواند بگوید تنها اتاقی که در نیمه شب چراغ روشن دارد. به سوی اتاق میدود و بدون در زدن در را باز میکند. کسی را در اتاق تمام چوبی نمیبیند؛ غیر از رابرت که روی صندلی چرخدارش از پنجرهی بزرگ اتاق به لندنی که زیر پاهایش است نگاه میکند. لبخندی میزند و به آرامی میگوید:
- سلام!
رابرت که تازه متوجه حضورش شده است با حیرت و به کمک صندلی چرخدارش رو برمیگرداند. با نگاه شکبرانگیزی با آن چشمان قهوهای که از حیرت برق میزنند به صورت استخوانی کاترین که با آن رنگپریدگی شبیه به اسکلت شده است نظری میاندازد. درحالی که از چشمان قهوهایاش آتش میبارد؛ فنجان قهوهی مشکیاش را روی میز کار چوبی شیشهایاش میکوبد و با خشم بسیاری میغرد:
- باز چه گندی زدی؟
پس از پرسیدن این سوال مجدد به نوشیدن اسپرسوی در لیوانش ادامه میدهد و منتظر جواب کاترین میماند. کاترین درحالی که با خستگی کیف چرمش را روی مبل مشکی رنگ گوشهی اتاق میاندازد؛ خودش نیز روی یکی از مبلهای مشکی رنگ روبهروی میز مینشیند و با صدای لرزان و پریشانی پاسخ میدهد:
- یه پلیس رو کشتم!
به محض اتمام جملهی کاترین اسپرسو به کمک چند سرفه در گلوی رابرت میپرد و تلخیاش در گلویش جا خوش میکند. بعد از اینکه کمی حالش جا میآید با چشمهای از حدقه درآمده از حیرت و خشم فریاد میکشد:
- چیکار کردی؟!
کاترین با کلافگی و همان اضطراب قبلی که لرزش خاصی در صدایش ایجاد کرده است زمزمهوار تکرار میکند:
- یه پلیس رو کشتم.
رابرت با خشم بیشتری که در صدایش ریخته شده است فریاد میکشد:
- هنوز شنواییام رو از دست ندادم شنیدم! پرسیدم چرا این گند رو زدی؟
کاترین نفس عمیقی میکشد و با لحن گلایهمند و صدای نسبتاً بلندی میگوید:
- میشه یه بار هم که شده انقدر زودجوش و عصبی نباشی؟ به جای داد زدن بذار برات توضیح بدم.
رابرت با کلافگی خود را روی صندلی چرخدارش پرت میکند. درحالی که ل*بهای بیچارهاش را از شدت خشم بیوقفه میجود با طعنهی خاصی در صدایش میگوید:
- میشنوم!
کاترین نفس عمیقی میکشد؛ نگاهش را به شعلههای آتش شومینه آجری گوشهی اتاق کار میدوزد و دفاعش را با صدای لرزانی آغاز میکند:
- من... من یه نفر رو کشته بودم و خب اون پلیس احمق هم مثل جوجه اردک دنبالم افتاده بود و چارهای نداشتم!
رابرت با خشم فنجان اسپرسو را چنان روی میز میکوبد که ته ماندههایش به صورت قطره در هوا به پرواز درمیآیند. با چشمهای آتشباری که نگاه تردیدآمیزی در آن جا خوش کرده است میپرسد:
- دقیقاً چرا اون یه نفر رو کشتی؟
کد:
مقدمه:
من یک هفتتیر بودم.
هفتتیری با هدفهای نامشخص.
هفتتیری که گلولهاش قلم و خون مقتولهایش را در آن قلم به صورت جوهر پر کرده بود.
من یک هفتتیر عادی مانند باقی هفتتیرها نبودم.
من هفتتیری به نام قلم بودم!
***
کمی از خون جاریشدهی سر مرد به پیراهن سفید رنگش نیز رنگ قرمز بخشیده است. مردم دور جسد خونین و بیجانش حلقه زدهاند و صدای همهمه بسیار رسا به گوش میرسد. مانند یک کودک خردسال سرش را روی آسفالت خیابان گذاشته و به خواب فرو رفته است. نگاه پلیسها به یکی از کرورها مقتول مشکوک در این چند ماه دوخته شده است؛ اما هیچ سرنخی در دست ندارند. دیگر نظاره کردن این سرهای خونین و این ب*دنهای بیجان برایشان عادی شده است؛ حتی مردم مانند قبل با دیدن یک جسد بیجان از هراس جیغهای گوشخراش نمیکشند. حتی دکههای رنگارنگ و شهربازی مقابل خیابان هم نمیتواند کمی از منفور بودن این مکان نفرتانگیز بکاهد؛ کودکان هم از ترس ل*بهای سرخ و کوچکشان را باز نمیکنند و سکوت بر فضا حکم فرمایی میکند. چند صد متر دورتر از صح*نهی جرم، کاترین درحالی که نفسنفس میزند کلت مشکی رنگش را محکم در دستان یخزدهاش گرفته است. قلبش مثل گنجشک میزند و به ساختمانی قدیمی و فرسوده در یکی از کوچه پس کوچههای لندن تکیه داده است. نخستین قتلی نیست که انجام میدهد؛ اما اضطراب به جانش افتاده است. هر چند دقیقه یک بار با ترس به عقب برمیگردد انگار از سایهی خودش هم میترسد. سرانجام با پرتوهای نور چراغ قوه در تاریکی کوچه با هراس بسیاری به عقب بازمیگردد و مامور پلیس را میبیند که با احتیاط به سمتش میآید. نگاهی به کوچهی بنبست میاندازد و دیواری که کوچه را از پرتگاه مقابلش جدا کرده است. به پلیسی که با آن چراغ قوهی لعنتی به سویش گام برمیدارد هم نظری میاندازد. نفس عمیقی میکشد و درحالی که میان اضطرابهایش سعی میکند خونسرد باشد با لرزشی از هراس در صدایش زمزمه میکند:
- همیشه راه سومی هست!
زیپ کیف کمری چرم همرنگ با کت و دامنش را باز کرد؛ طناب بلندی از داخل آن برمیدارد و آن طرف دیوار میاندازد. درحالی که پلیس چند گام با او فاصله داشت خود را به آن طرف دیوار میاندازد و با سرعت وصف نشدنی شروع به دویدن میکند. پلیس نگاهی به بنبست و دیوار میاندازد و با دیدن طناب روی دیوار و حواسپرتی کاترین از اضطراب متوجه حضورش میشود. لبخندی میزند؛ از طناب بالا میرود و خود را به پرتگاه پشت دیوار میرساند. با دیدن پرتگاه مقابلش لبخند روی ل*بش پررنگتر میشود و پیروزمندانه فریاد میزند:
- میدونم اینجا هستی! تسلیم شو! راه فرار ندار...
با فرود آمدن گلوله و قرمز شدن سرش از جاری شدن خون سخنان تهدید آمیزش ناتمام میماند. پس از شلیک گلوله فضا در سکوت فرو میرود. به جز نسیم ملایم باد که در پرتگاه میپیچد و گیسوان بلند و فندقی رنگش را در هوا به ر*ق*ص درمیآورند و نفسنفسهایش هیچ صدایی به گوش نمیرسد. خون مانند رودخانه از سر پلیس جاری میشود و ب*دن یخزدهاش نیز منظرهی حزن آمیزی را پدیده آورده است. از جیب کت چرمش جعبه کبریت مشکی طلایی را بیرون میآورد؛ شعلهی یکی را به فروغ میرساند و روی اثر هنری منزجر کنندهاش میاندازد. هر چه مرد مانند کاه میسوزد و کاملاً از بین میرود حال او خ*را*بتر میشود. با چند لحظه تماشا کردن صح*نهی آزار دهندهاش از تحمل عاجز میشود. با هراس و اضطراب آب دهانش را قورت میدهد و با حرکاتی که انگار روی دور کند هستند به آن سوی دیوار بازمیگردد. به محض پایین آمدن از طناب و قرار گرفتن در کوچهی تاریک مقابلش با دو از منظرهی قتلش دور میشود. درحالی که گیسوان فندقیاش در هوا میرقصد و قلبش مانند گنجشک میتپد؛ با رسیدن به ساختمانی به نظر عادی لبخند رضایت روی ل*بهایش جای میگیرد. با گامهای یکی و دوتا از پلهها بالا میرود. هنگامی که مقابل در ساختمان میرسد؛ نفس عمیقی میان نفسهای نامرتبش میکشد و زنگ در را میفشارد. با صدایی بوقمانند که نشان از باز شدن در میدهد؛ لبخند خوشنودی روی ل*بهای سرخی که کنون به خاطر اضطراب رنگ سفید بر خود گرفته است میآید و داخل میرود. ساختمان فضای کتابخانه مانندی دارد و چراغهای خاموشش بیشتر به یک موزه شبیهاش کرده است. قفسههایی چوبی و پر از کتاب، میز پذیرش مشتریان و اتاقی میان اتاقهای بیشمار که مقصد او است. میتواند بگوید تنها اتاقی که در نیمه شب چراغ روشن دارد. به سوی اتاق میدود و بدون در زدن در را باز میکند. کسی را در اتاق تمام چوبی نمیبیند؛ غیر از رابرت که روی صندلی چرخدارش از پنجرهی بزرگ اتاق به لندنی که زیر پاهایش است نگاه میکند. لبخندی میزند و به آرامی میگوید:
- سلام!
رابرت که تازه متوجه حضورش شده است با حیرت و به کمک صندلی چرخدارش رو برمیگرداند. با نگاه شکبرانگیزی با آن چشمان قهوهای که از حیرت برق میزنند به صورت استخوانی کاترین که با آن رنگپریدگی شبیه به اسکلت شده است نظری میاندازد. درحالی که از چشمان قهوهایاش آتش میبارد؛ فنجان قهوهی مشکیاش را روی میز کار چوبی شیشهایاش میکوبد و با خشم بسیاری میغرد:
- باز چه گندی زدی؟
پس از پرسیدن این سوال مجدد به نوشیدن اسپرسوی در لیوانش ادامه میدهد و منتظر جواب کاترین میماند. کاترین درحالی که با خستگی کیف چرمش را روی مبل مشکی رنگ گوشهی اتاق میاندازد؛ خودش نیز روی یکی از مبلهای مشکی رنگ روبهروی میز مینشیند و با صدای لرزان و پریشانی پاسخ میدهد:
- یه پلیس رو کشتم!
به محض اتمام جملهی کاترین اسپرسو به کمک چند سرفه در گلوی رابرت میپرد و تلخیاش در گلویش جا خوش میکند. بعد از اینکه کمی حالش جا میآید با چشمهای از حدقه درآمده از حیرت و خشم فریاد میکشد:
- چیکار کردی؟!
کاترین با کلافگی و همان اضطراب قبلی که لرزش خاصی در صدایش ایجاد کرده است زمزمهوار تکرار میکند:
- یه پلیس رو کشتم.
رابرت با خشم بیشتری که در صدایش ریخته شده است فریاد میکشد:
- هنوز شنواییام رو از دست ندادم شنیدم! پرسیدم چرا این گند رو زدی؟
کاترین نفس عمیقی میکشد و با لحن گلایهمند و صدای نسبتاً بلندی میگوید:
- میشه یه بار هم که شده انقدر زودجوش و عصبی نباشی؟ به جای داد زدن بذار برات توضیح بدم.
رابرت با کلافگی خود را روی صندلی چرخدارش پرت میکند. درحالی که ل*بهای بیچارهاش را از شدت خشم بیوقفه میجود با طعنهی خاصی در صدایش میگوید:
- میشنوم!
کاترین نفس عمیقی میکشد؛ نگاهش را به شعلههای آتش شومینه آجری گوشهی اتاق کار میدوزد و دفاعش را با صدای لرزانی آغاز میکند:
- من... من یه نفر رو کشته بودم و خب اون پلیس احمق هم مثل جوجه اردک دنبالم افتاده بود و چارهای نداشتم!
رابرت با خشم فنجان اسپرسو را چنان روی میز میکوبد که ته ماندههایش به صورت قطره در هوا به پرواز درمیآیند. با چشمهای آتشباری که نگاه تردیدآمیزی در آن جا خوش کرده است میپرسد:
- دقیقاً چرا اون یه نفر رو کشتی؟
ناگهان ب*دن کاترین یخ میزند، گویا در سردخانه متولد شده باشد. باید حقیقت را بگوید؟ لیوان مشکی، طلاییاش را از روی میز برمیدارد؛ به سمت قهوهجوش میرود و کمی نسکافه درون آن میریزد. با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت رابرت روی صندلی مینشیند و لیوان نسکافه را با قاشق طلایی داخلش روی میز قرار میدهد. همانطور که متفکر به قهوهی داخل لیوان نگاه میکند و با قاشق طلاییاش محتویاتش را هم میزند با صدایی گرفته، که تردید در آن موج میزند میگوید:
- اون... جاسوس بود.
رابرت پوکر نگاهش میکند. آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت میدهد. از اینکه آنقدر تابلو و بدون فکر دروغ گفته است صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد. با بلند شدن رابرت از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر میشود. دست یخزده و ظریف کاترین را میگیرد و او را از روی صندلی بلند میکند. به دلیل قد بلندش صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار رابرت قرار گرفته با این حال پنج شش سانتی، از او کوتاهتر است. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتها میکوبد. درحالی که سعی میکند لحنش تا حد امکان ملایم باشد زمزمهوار میگوید:
- چرا دروغ میگی کاترین؟
چیزی جز سکوت نمیشنود. به نگاه گیج کاترین که نمیداند دقیقاً کجای دروغش اشتباه است پاسخ میدهد:
- این ماه کسی رو استخدام نکردیم. استخدام برای مأموریت ویژه از هفتهی بعد شروع میشه. تو چطور یه جاسوس کشتی؟
در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت میفرستد. اگر هنگام ورود به ساختمان کمی به اطرافش دقت کرده بود به راحتی میتوانست از نبود منشی چشم بادامی پشت میز پذیرش متوجه قضیه شود. نفسهای گرم و خشمگین رابرت مستقیم به صورتش میخورد. در ذهنش دنبال بهترین جوابی میگردد که بتواند با آن خود را از این موقعیت لعنتی رهایی دهد. هنگامی که هیچ بهانهای نمییابد به صورت پوکر رابرت که تیلههای آبیاش از شدت کلافگی و خشم آتشین و قرمز شده میاندازد. سرانجام رابرت نفس عمیقی میکشد و با گشودن ل*بهایش او را از این موقعیت مزخرف نجات میدهد:
- لطفاً حقیقت رو بگو!
با وجود خشم تمام در صدای هشدار آمیزش باز کاترین سکوت را مقدم میداند. پوف کلافهای میکشد؛ چانهی کاترین را وحشیانه در دستش میگیرد و زمزمهوار میگوید:
- بسیار خوب! رابرت نیستم اگه نفهمم چه خبره!
کاترین پوزخند تمسخرآمیزی زد. دهانش را به گوش راست رابرت نزدیک و با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:
- الان هم برای من رابرت نیستی، هنوز هم همون پیتر اسمیت لعنتی هستی!
رابرت با حالتی خشمگین صورتش را کنار میکشد و با حالتی عصبی کت و شلوار سیاه و سفیدش را صاف میکند. برق کفشهایش از شدت تمیز بودن میتواند چشمهای عسلی کاترین را کور کند. نفس عمیقی میکشد و درحالی که روی صندلی مینشیند میگوید:
- گمشو بیرون!
کاترین دهانش را باز میکند تا جوابش را بدهد که صدای در بلند و بلافاصله دنیز وارد میشود. رابرت که بیاندازه از دست کاترین کلافه شده است بیاختیار فریاد میزند:
- ای لعنت بر خرمگس معرکه! در میزنی بعد هم سرت رو میندازی داخل میای، خوب در زدنت چیه؟
دنیز نیشخند موذیانهای میزند و با شیطنت خاصی میگوید:
- اومدم عالیجناب رو ملاقات کنم ولی انگار سرت شلوغه. بهبه چه تیپ هم زدی! انگار داری میری سمینار! نکنه خودت هم باورت شده نویسندهای؟
رابرت سرفهای عصبی از شوخیهای او در حضور کاترین میکند و زیر ل*ب میگوید:
- خروس بیمحل!
دنیز میخندد و انگار که تازه متوجه حضور کاترین شده باشد با لبخند به او با تیلههای سبز رنگش نظری میاندازد و با لحن شیرینی میگوید:
- بهبه خواهر جان هم که اینجاست! اتفاقاً با تو هم کار داشتم. این کلارا رو ندیدی؟ از صبح تا حالا پیداش نیست.
کاترین لبخندی به لحن شیرین برادرش میزند و این مسبب نمایان شدن چال روی گونهاش میشود. چتریهای قهوهایاش را کنار میزند و با لبخند ملیح روی ل*بهایش میگوید:
- معلوم نیست یا با آلیس بیرونه یا با دیوید. من هم از صبح ندیدمش.
دنیز اخمی میکند و ابروهای بور و طلاییاش را بر هم گره میزند. انگار که با شنیدن حرفهای کاترین کمی عصبی شده باشد سرفهای میکند. بعد سرش را بالا میگیرد و با لبخندی خبیث میگوید:
- آلیس که خونست با اون مردک بیرونه احتمالاً!
کاترین ریز میخندد. تقریباً تمام اطرافیان دنیز میدانند چقدر از دیوید تنفر دارد؛ اما دلش هم نمیآید چیزی به کلارا بگوید. بعد انگار که از عالم حواسپرتی بیرون آمده باشد مجدداً رو به رابرت کرده و درحالی که به پوشهی قرمز رنگ در دستش اشاره میکند بیحوصله میگوید:
- اینها مواردی هستن که برای مأموریت ویژه میخواستی.
سپس آنها را روی میز میگذارد و با صدایی گرفته میگوید:
- خیلی خوب من دیگه زحمت رو کم کنم.
و در عرض یک دقیقه، با همان سرعتی که وارد اتاق شده بود خارج میشود. به محض بیرون رفتنش از اتاق کاترین آهی میکشد؛ به رابرت رو میکند و با نگرانی و کنجکاوی خاصی در صدایش میپرسد:
- به خاطر دوید ناراحت شد؟
رابرت آرام میخندد و درحالی که سیگاری دیگر روشن کرده و کنج ل*بش میگذارد میگوید:
- نه بابا. نمیدونم... شاید یه قسمتیش به خاطر اونه ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
کاترین درحالی که غمگینتر شده است دستش را به پیشانیاش میکوبد و با لحن اندوهگینی میگوید:
- آخه سر چی؟
رابرت سیگار را از دهانش بیرون میآورد و خاکسترهایش را در جاسیگاری چوبیاش میریزد. سپس بیحوصله رو به کاترین میکند و میگوید:
- چه میدونم. دختره دیوونه میگه دیگه کار خلاف و اینها نمیخواد.
چشمهای کاترین ریز میشود و روی قامت بلند رابرت خیره میماند. یعنی چه که کار خلاف نمیخواهد؟ درحالی که سعی میکند بدون لرزش در صدایش صحبت کند با لکنتهای ریزی میگوید:
- مگه... مگه خودش... توی همین کار خلاف با دنیز آشنا نشده؟ مگه از اول ندیده؟ اصلاً مگه خودش عضو اصلی تیم نیست؟! نکنه به نویسندگی علاقمند شده؟
رابرت بلند میخندد و سیگار از دستش روی کت و شلوار میافتد. با سرعت سیگار را از روی جامهاش برمیدارد و به سطل زباله میاندازد. همانطور که در مقابل نگاه گیج کاترین بلندبلند میخندد سری تکان میدهد و میگوید:
- نه بابا اون دختره هم دیوونست امروز یه چیز میگه فردا یه چیز نگران نباش.
کد:
ناگهان ب*دن کاترین یخ میزند، گویا در سردخانه متولد شده باشد. باید حقیقت را بگوید؟ لیوان مشکی، طلاییاش را از روی میز برمیدارد؛ به سمت قهوهجوش میرود و کمی نسکافه درون آن میریزد. با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت رابرت روی صندلی مینشیند و لیوان نسکافه را با قاشق طلایی داخلش روی میز قرار میدهد. همانطور که متفکر به قهوهی داخل لیوان نگاه میکند و با قاشق طلاییاش محتویاتش را هم میزند با صدایی گرفته، که تردید در آن موج میزند میگوید:
- اون... جاسوس بود.
رابرت پوکر نگاهش میکند. آب دهانش را با اضطراب بیشتری قورت میدهد. از اینکه آنقدر تابلو و بدون فکر دروغ گفته است صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد. با بلند شدن رابرت از روی صندلی و گام برداشتنش تپش قلبش تندتر میشود. دست یخزده و ظریف کاترین را میگیرد و او را از روی صندلی بلند میکند. به دلیل قد بلندش صورت رنگپریدهاش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتشبار رابرت قرار گرفته با این حال پنج شش سانتی، از او کوتاهتر است. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشینش را به پارکتها میکوبد. درحالی که سعی میکند لحنش تا حد امکان ملایم باشد زمزمهوار میگوید:
- چرا دروغ میگی کاترین؟
چیزی جز سکوت نمیشنود. به نگاه گیج کاترین که نمیداند دقیقاً کجای دروغش اشتباه است پاسخ میدهد:
- این ماه کسی رو استخدام نکردیم. استخدام برای مأموریت ویژه از هفتهی بعد شروع میشه. تو چطور یه جاسوس کشتی؟
در دلش به خودش و حواس پرتیاش کرورها بار لعنت میفرستد. اگر هنگام ورود به ساختمان کمی به اطرافش دقت کرده بود به راحتی میتوانست از نبود منشی چشم بادامی پشت میز پذیرش متوجه قضیه شود. نفسهای گرم و خشمگین رابرت مستقیم به صورتش میخورد. در ذهنش دنبال بهترین جوابی میگردد که بتواند با آن خود را از این موقعیت لعنتی رهایی دهد. هنگامی که هیچ بهانهای نمییابد به صورت پوکر رابرت که تیلههای آبیاش از شدت کلافگی و خشم آتشین و قرمز شده میاندازد. سرانجام رابرت نفس عمیقی میکشد و با گشودن ل*بهایش او را از این موقعیت مزخرف نجات میدهد:
- لطفاً حقیقت رو بگو!
با وجود خشم تمام در صدای هشدار آمیزش باز کاترین سکوت را مقدم میداند. پوف کلافهای میکشد؛ چانهی کاترین را وحشیانه در دستش میگیرد و زمزمهوار میگوید:
- بسیار خوب! رابرت نیستم اگه نفهمم چه خبره!
کاترین پوزخند تمسخرآمیزی زد. دهانش را به گوش راست رابرت نزدیک و با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:
- الان هم برای من رابرت نیستی، هنوز هم همون پیتر اسمیت لعنتی هستی!
رابرت با حالتی خشمگین صورتش را کنار میکشد و با حالتی عصبی کت و شلوار سیاه و سفیدش را صاف میکند. برق کفشهایش از شدت تمیز بودن میتواند چشمهای عسلی کاترین را کور کند. نفس عمیقی میکشد و درحالی که روی صندلی مینشیند میگوید:
- گمشو بیرون!
کاترین دهانش را باز میکند تا جوابش را بدهد که صدای در بلند و بلافاصله دنیز وارد میشود. رابرت که بیاندازه از دست کاترین کلافه شده است بیاختیار فریاد میزند:
- ای لعنت بر خرمگس معرکه! در میزنی بعد هم سرت رو میندازی داخل میای، خوب در زدنت چیه؟
دنیز نیشخند موذیانهای میزند و با شیطنت خاصی میگوید:
- اومدم عالیجناب رو ملاقات کنم ولی انگار سرت شلوغه. بهبه چه تیپ هم زدی! انگار داری میری سمینار! نکنه خودت هم باورت شده نویسندهای؟
رابرت سرفهای عصبی از شوخیهای او در حضور کاترین میکند و زیر ل*ب میگوید:
- خروس بیمحل!
دنیز میخندد و انگار که تازه متوجه حضور کاترین شده باشد با لبخند به او با تیلههای سبز رنگش نظری میاندازد و با لحن شیرینی میگوید:
- بهبه خواهر جان هم که اینجاست! اتفاقاً با تو هم کار داشتم. این کلارا رو ندیدی؟ از صبح تا حالا پیداش نیست.
کاترین لبخندی به لحن شیرین برادرش میزند و این مسبب نمایان شدن چال روی گونهاش میشود. چتریهای قهوهایاش را کنار میزند و با لبخند ملیح روی ل*بهایش میگوید:
- معلوم نیست یا با آلیس بیرونه یا با دیوید. من هم از صبح ندیدمش.
دنیز اخمی میکند و ابروهای بور و طلاییاش را بر هم گره میزند. انگار که با شنیدن حرفهای کاترین کمی عصبی شده باشد سرفهای میکند. بعد سرش را بالا میگیرد و با لبخندی خبیث میگوید:
- آلیس که خونست با اون مردک بیرونه احتمالاً!
کاترین ریز میخندد. تقریباً تمام اطرافیان دنیز میدانند چقدر از دیوید تنفر دارد؛ اما دلش هم نمیآید چیزی به کلارا بگوید. بعد انگار که از عالم حواسپرتی بیرون آمده باشد مجدداً رو به رابرت کرده و درحالی که به پوشهی قرمز رنگ در دستش اشاره میکند بیحوصله میگوید:
- اینها مواردی هستن که برای مأموریت ویژه میخواستی.
سپس آنها را روی میز میگذارد و با صدایی گرفته میگوید:
- خیلی خوب من دیگه زحمت رو کم کنم.
و در عرض یک دقیقه، با همان سرعتی که وارد اتاق شده بود خارج میشود. به محض بیرون رفتنش از اتاق کاترین آهی میکشد؛ به رابرت رو میکند و با نگرانی و کنجکاوی خاصی در صدایش میپرسد:
- به خاطر دوید ناراحت شد؟
رابرت آرام میخندد و درحالی که سیگاری دیگر روشن کرده و کنج ل*بش میگذارد میگوید:
- نه بابا. نمیدونم... شاید یه قسمتیش به خاطر اونه ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
کاترین درحالی که غمگینتر شده است دستش را به پیشانیاش میکوبد و با لحن اندوهگینی میگوید:
- آخه سر چی؟
رابرت سیگار را از دهانش بیرون میآورد و خاکسترهایش را در جاسیگاری چوبیاش میریزد. سپس بیحوصله رو به کاترین میکند و میگوید:
- چه میدونم. دختره دیوونه میگه دیگه کار خلاف و اینها نمیخواد.
چشمهای کاترین ریز میشود و روی قامت بلند رابرت خیره میماند. یعنی چه که کار خلاف نمیخواهد؟ درحالی که سعی میکند بدون لرزش در صدایش صحبت کند با لکنتهای ریزی میگوید:
- مگه... مگه خودش... توی همین کار خلاف با دنیز آشنا نشده؟ مگه از اول ندیده؟ اصلاً مگه خودش عضو اصلی تیم نیست؟! نکنه به نویسندگی علاقمند شده؟
رابرت بلند میخندد و سیگار از دستش روی کت و شلوار میافتد. با سرعت سیگار را از روی جامهاش برمیدارد و به سطل زباله میاندازد. همانطور که در مقابل نگاه گیج کاترین بلندبلند میخندد سری تکان میدهد و میگوید:
- نه بابا اون دختره هم دیوونست امروز یه چیز میگه فردا یه چیز نگران نباش.
کاترین کلافه بازدمش را بیرون میدهد و زمزمهوار طوری که رابرت نشنود زیرلبی غرغر میکند:
- تنها نگرانی من تویی!
رابرت که جملهی پرطعنهاش را شنیده است هیستریک میخندد و کاترین را متوجه فهمیدنش میکند. بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد برگهها را از پوشهی قرمز رنگ بیرون میکشد و برانداز میکند. اخمی روی صورتش مینشیند که کاترین را کنجکاو میکند. همانطور که با اخم و دقت فراوان به برگهها خیره شده است از کاترین میپرسد:
- پلیسی که کشتی رو چیکار میکنی؟ دو ماه دیگه مأموریت ویژه شروع میشه و از هفتهی دیگه هم نفرات برگزیده برای انتخاب میان تا دورهها رو طی کنن. نمیخوام وسط بهترین پروژهی عمرمون دستگیر بشیم!
کاترین بیحوصله از تشرهای رابرت فنجان قهوه را از آن طرف میز شیشهای به سوی خود میکشد. همانطور که کسل محتویات قهوهی سردش را هم میزند با صدایی گرفته میگوید:
- سوزوندم جسد رو امکان شناساییاش پایینه.
اخم از چهرهی رابرت کنار نمیرود. پوزخندی میزند و طعنهآمیز میگوید:
- خوبه یادت مونده این کار رو انجام بدی!
قیافهی کاترین از طعنههای رابرت وا میرود. رابرت اما توجهی نمیکند و نگاهی سریع به ساعت مچی طلایی رنگش میاندازد. کت سرمهای رنگ را از روی صندلی برمیدارد و بر تن میکند. نمیتواند خود را در مقابل نگاه پرسشگر کاترین بیتفاوت نشان دهد. نفس عمیقی میکشد و توضیح میدهد:
- امشب خیلی خستهام خونهی ساحلی میرم. در ضمن تو هم آنقدر اون قهوه رو هم نزن، فولاد هم داخلش باشه تا الان حل شده!
این جمله را میگوید و در مشکی رنگ اتاق را محکم پشت سرش میبندد. کاترین دست از هم زدن قهوه میکشد و به سوی پنجرهی عظیم اتاق گام برمیدارد. ماشینها، انسانها، ساختمانها و تمام لندن زیر پاهایش خودنمایی میکنند؛ اما حتی یک نفر از آنها هم خبر ندارد که قاتل کابوسهایشان در یک ساختمان عجیب با تضاد کامل ظاهر و باطن به سر میبرد. سرش را به عقب برمیگرداند و نگاهش به پوشه قرمز رنگ برخورد میکند. روی صندلی پشت میز مینشیند و از سر بیحوصلگی هم که شده به مطالعهی برگههای مربوط به مأموریت ویژه مشغول میشود. میتواند از اطلاعات دورههایی که برای افراد برگزیده برگزار میشود یک فهرست بلندبالا درست کند و شاید این به خاطر فراوان بودن بار است. بارها اتفاق افتاده که مقدار بیشتری از مواد مخدر را جا به جا کنند؛ اما رابرت برای این مأموریت اضطراب فراوانی دارد و محض احتیاط برگزاری این دورهها را ترتیب داده است. کاترین احساس میکند این نگرانی زیاد رابرت از بابت این است که مشخصات خاصی از فرد گیرندهی بار ندارند؛ اما چه لزومی دارد از نام و نام خانوادگی گرفته تا غذای مورد علاقهی طرف مقابلش را بدانند؟ حتی کاترین هم خود را به افراد خارج از باند معرفی نمیکند و دیگران او را با لقب (فرشتهی مرگ) صدا میزنند. دلیلش را نمیداند؛ اما این فرد برای خودش هم تا حدی مرموز به نظر میآید. پس از مدتی مطالعهی برگهها خمیازهای میکشد؛ برگهها را همانطور روی میز رها میکند و همان جا به خواب فرو میرود.
***
به گردنبند صلیب نقرهای که بر گر*دن انداخته است؛ دستی میکشد. جام نو*شی*دنی را روی ل*بهایش میگذارد و محتویاتش را سر میکشد. در این لحظه روکو در اتاق مخفی جولین را در کلیسا باز و نگاهش قبل از هر چیزی، به لیوان نو*شی*دنی برخورد میکند. قهقههای سر میدهد و با سرخوشی خاصی در آوایش میگوید:
- مر*تیکهی ع*و*ضی، حداقل از اون صلیب خجالت بکش!
با شوخی بینمک روکو صورت جولین پوکرتر از قبل میشود. بطری نو*شی*دنی را برمیدارد و لیوان هشتم را مملو از محتویات آن میکند. روکو صندلی کنار میز سنگی او را به سمت عقب میکشد و کنارش مینشیند. بطری نیمهخالی را از کنار دست او برمیدارد و نظری به تهماندهی باقی آن میاندازد. چشمان آبیاش گرد میشوند و حیرتزده فریاد میزند:
- اوه پسر تو داری با خودت چیکار میکنی؟!
جولین بیتوجه به حرفهایش و گیج، انگار که در هپروت غرق شده باشد؛ بطری را از دستش میگیرد و تهماندهی باقی محتویاتش را در لیوان میریزد. روکو آهسته موهای آشفته و طلایی او را از روی چشمان عسلیاش کنار میزند و زمزمهوار میپرسد:
- چی شده؟ چرا کشتیهات غرق شده؟
جولین جعبه سیگاری از جیبش درمیآورد و یک نخ برمیدارد. همانطور که سیگار را با فندک نارنجی رنگش روشن کرده و کنج ل*ب میگذارد؛ با صدایی گرفته و خشدار بدون مقدمه میگوید:
- طرف زنه!
چشمان آبی روکو از حیرت چهارتا میشوند. سرش را چند بار به چپ و راست تکان میدهد؛ عبای بلندش را صاف میکند و با تردید میپرسد:
- یعنی چی زنه؟!
جولین کلافه نفس عمیقی میکشد و با خشم بسیاری در آوایش میگوید:
- یعنی زنه دیگه! وقتی به اون پسرهی احمق کار میسپری همین میشه دیگه، بفرما تا عمر داشتیم به زن کار ندادیم حالا اومده برای مهمترین پروژه زن آورده کودن!
روکو نفس عمیقی برای حفظ آرامشش میکشد. یعنی نمیشود مایکل یک کار را درست انجام دهد؟ با چه فکری برای مهمترین پروژهای که تا به حال به عمر خود دیدهاند زن انتخاب کرده است؟ خودش را روی صندلی جابهجا میکند و با لحنی گرفته میگوید:
- حالا اسمش چیه؟
جولین که در حال و هوای خود نیست با این سوال گیج میشود و بلافاصله و بدون تأمل حواس پرتیاش را بیان میکند:
- مگه اسمشون رو هم به ما میگن؟
روکو کلافه از گیجی جولین دستش را بر پیشانیاش میکوبد. به ناچار توضیح میدهد:
- منظورم نام مستعار، لقب یا هر کوفت و زهرمار دیگهای که برای کار به شما داده هست.
جولین بلند و بیپروا به حواسپرتی خود میخندد. میان خندههایش با صدایی نسبتاً بلند پاسخ میدهد:
- آهان. فرشتهی مرگ.
روکو حیرتزدهتر از قبل به او خیره میشود. فرشتهی مرگ؟ نام صاحب این لقب وحشتناک بدجور بر سر زبانها افتاده است. تمام همکاران او حسرت کار با او را دارند حتی روکو حاضر است جانش را بدهد تا او را یک بار ببیند؛ اما مگر میشود؟ صاحب این لقب لعنتی یک زن است؟ نمیداند باید از شادمانی بال دربیاورد یا از نومیدی اینکه فرد موردنظرشان زن است به گریه و زاری مشغول شود.
کد:
کاترین کلافه بازدمش را بیرون میدهد و زمزمهوار طوری که رابرت نشنود زیرلبی غرغر میکند:
- تنها نگرانی من تویی!
رابرت که جملهی پرطعنهاش را شنیده است هیستریک میخندد و کاترین را متوجه فهمیدنش میکند. بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد برگهها را از پوشهی قرمز رنگ بیرون میکشد و برانداز میکند. اخمی روی صورتش مینشیند که کاترین را کنجکاو میکند. همانطور که با اخم و دقت فراوان به برگهها خیره شده است از کاترین میپرسد:
- پلیسی که کشتی رو چیکار میکنی؟ دو ماه دیگه مأموریت ویژه شروع میشه و از هفتهی دیگه هم نفرات برگزیده برای انتخاب میان تا دورهها رو طی کنن. نمیخوام وسط بهترین پروژهی عمرمون دستگیر بشیم!
کاترین بیحوصله از تشرهای رابرت فنجان قهوه را از آن طرف میز شیشهای به سوی خود میکشد. همانطور که کسل محتویات قهوهی سردش را هم میزند با صدایی گرفته میگوید:
- سوزوندم جسد رو امکان شناساییاش پایینه.
اخم از چهرهی رابرت کنار نمیرود. پوزخندی میزند و طعنهآمیز میگوید:
- خوبه یادت مونده این کار رو انجام بدی!
قیافهی کاترین از طعنههای رابرت وا میرود. رابرت اما توجهی نمیکند و نگاهی سریع به ساعت مچی طلایی رنگش میاندازد. کت سرمهای رنگ را از روی صندلی برمیدارد و بر تن میکند. نمیتواند خود را در مقابل نگاه پرسشگر کاترین بیتفاوت نشان دهد. نفس عمیقی میکشد و توضیح میدهد:
- امشب خیلی خستهام خونهی ساحلی میرم. در ضمن تو هم آنقدر اون قهوه رو هم نزن، فولاد هم داخلش باشه تا الان حل شده!
این جمله را میگوید و در مشکی رنگ اتاق را محکم پشت سرش میبندد. کاترین دست از هم زدن قهوه میکشد و به سوی پنجرهی عظیم اتاق گام برمیدارد. ماشینها، انسانها، ساختمانها و تمام لندن زیر پاهایش خودنمایی میکنند؛ اما حتی یک نفر از آنها هم خبر ندارد که قاتل کابوسهایشان در یک ساختمان عجیب با تضاد کامل ظاهر و باطن به سر میبرد. سرش را به عقب برمیگرداند و نگاهش به پوشه قرمز رنگ برخورد میکند. روی صندلی پشت میز مینشیند و از سر بیحوصلگی هم که شده به مطالعهی برگههای مربوط به مأموریت ویژه مشغول میشود. میتواند از اطلاعات دورههایی که برای افراد برگزیده برگزار میشود یک فهرست بلندبالا درست کند و شاید این به خاطر فراوان بودن بار است. بارها اتفاق افتاده که مقدار بیشتری از مواد مخدر را جا به جا کنند؛ اما رابرت برای این مأموریت اضطراب فراوانی دارد و محض احتیاط برگزاری این دورهها را ترتیب داده است. کاترین احساس میکند این نگرانی زیاد رابرت از بابت این است که مشخصات خاصی از فرد گیرندهی بار ندارند؛ اما چه لزومی دارد از نام و نام خانوادگی گرفته تا غذای مورد علاقهی طرف مقابلش را بدانند؟ حتی کاترین هم خود را به افراد خارج از باند معرفی نمیکند و دیگران او را با لقب (فرشتهی مرگ) صدا میزنند. دلیلش را نمیداند؛ اما این فرد برای خودش هم تا حدی مرموز به نظر میآید. پس از مدتی مطالعهی برگهها خمیازهای میکشد؛ برگهها را همانطور روی میز رها میکند و همان جا به خواب فرو میرود.
***
به گردنبند صلیب نقرهای که بر گر*دن انداخته است؛ دستی میکشد. جام نو*شی*دنی را روی ل*بهایش میگذارد و محتویاتش را سر میکشد. در این لحظه روکو در اتاق مخفی جولین را در کلیسا باز و نگاهش قبل از هر چیزی، به لیوان نو*شی*دنی برخورد میکند. قهقههای سر میدهد و با سرخوشی خاصی در آوایش میگوید:
- مر*تیکهی ع*و*ضی، حداقل از اون صلیب خجالت بکش!
با شوخی بینمک روکو صورت جولین پوکرتر از قبل میشود. بطری نو*شی*دنی را برمیدارد و لیوان هشتم را مملو از محتویات آن میکند. روکو صندلی کنار میز سنگی او را به سمت عقب میکشد و کنارش مینشیند. بطری نیمهخالی را از کنار دست او برمیدارد و نظری به تهماندهی باقی آن میاندازد. چشمان آبیاش گرد میشوند و حیرتزده فریاد میزند:
- اوه پسر تو داری با خودت چیکار میکنی؟!
جولین بیتوجه به حرفهایش و گیج، انگار که در هپروت غرق شده باشد؛ بطری را از دستش میگیرد و تهماندهی باقی محتویاتش را در لیوان میریزد. روکو آهسته موهای آشفته و طلایی او را از روی چشمان عسلیاش کنار میزند و زمزمهوار میپرسد:
- چی شده؟ چرا کشتیهات غرق شده؟
جولین جعبه سیگاری از جیبش درمیآورد و یک نخ برمیدارد. همانطور که سیگار را با فندک نارنجی رنگش روشن کرده و کنج ل*ب میگذارد؛ با صدایی گرفته و خشدار بدون مقدمه میگوید:
- طرف زنه!
چشمان آبی روکو از حیرت چهارتا میشوند. سرش را چند بار به چپ و راست تکان میدهد؛ عبای بلندش را صاف میکند و با تردید میپرسد:
- یعنی چی زنه؟!
جولین کلافه نفس عمیقی میکشد و با خشم بسیاری در آوایش میگوید:
- یعنی زنه دیگه! وقتی به اون پسرهی احمق کار میسپری همین میشه دیگه، بفرما تا عمر داشتیم به زن کار ندادیم حالا اومده برای مهمترین پروژه زن آورده کودن!
روکو نفس عمیقی برای حفظ آرامشش میکشد. یعنی نمیشود مایکل یک کار را درست انجام دهد؟ با چه فکری برای مهمترین پروژهای که تا به حال به عمر خود دیدهاند زن انتخاب کرده است؟ خودش را روی صندلی جابهجا میکند و با لحنی گرفته میگوید:
- حالا اسمش چیه؟
جولین که در حال و هوای خود نیست با این سوال گیج میشود و بلافاصله و بدون تأمل حواس پرتیاش را بیان میکند:
- مگه اسمشون رو هم به ما میگن؟
روکو کلافه از گیجی جولین دستش را بر پیشانیاش میکوبد. به ناچار توضیح میدهد:
- منظورم نام مستعار، لقب یا هر کوفت و زهرمار دیگهای که برای کار به شما داده هست.
جولین بلند و بیپروا به حواسپرتی خود میخندد. میان خندههایش با صدایی نسبتاً بلند پاسخ میدهد:
- آهان. فرشتهی مرگ.
روکو حیرتزدهتر از قبل به او خیره میشود. فرشتهی مرگ؟ نام صاحب این لقب وحشتناک بدجور بر سر زبانها افتاده است. تمام همکاران او حسرت کار با او را دارند حتی روکو حاضر است جانش را بدهد تا او را یک بار ببیند؛ اما مگر میشود؟ صاحب این لقب لعنتی یک زن است؟ نمیداند باید از شادمانی بال دربیاورد یا از نومیدی اینکه فرد موردنظرشان زن است به گریه و زاری مشغول شود.
خوب میداند جولین از همکارهای زن هیچ خوشش نمیآید. آخرین بار که نزدیک بود به خاطر یک دختر گیج و تازهکار تمام گروه با خاک یکسان شود تا آن موقع دیگر حتی اگر جانش را هم میگرفتند تن به کار با زنها نمیداد. دستش را روی دستهای یخزده و سرد جولین قرار میدهد و سعی میکند به او دلداری دهد:
- ببین این دختره کارش درسته. همه آرزو دارن باهاش کار کنن. این یکی فرق داره.
اینها را میگوید؛ اما ل*بهای کبود جولین، باز نمیشوند. نفس عمیقی میکشد و سعی میکند از راه دیگری او را از این حال و هوای دمقاش بیرون بکشد:
- حالا تو چه اسمی بهشون دادی؟
جولین با این سوال قهقهه میزند و کمی روکو را گیج میکند؛ با این حال از این قهقههی او که نشان از شادمانی میدهد؛ خوشنود میشود. لیوان خالی را میان سرگیجهها و قهقهههایش روی میز میکوبد و پرخنده میگوید:
- ادوارد دست قیچی!
روکو دستش را بر پیشانیاش میکوبد. نمیفهمد چرا جولین حتی وسط کار هم، دست از بچهبازیها و مسخرهبازیهایش برنمیدارد. بیشتر حیرتزدگیاش به این خاطر است که اغلب تیمها او را با نام جولی میشناسند و اینکه نام واقعیاش را به این گروه نگفته است؛ نشان از شکاکی و تردیدهایش میدهد. خندهای عصبی میکند و با صدای نسبتاً بلندی تشر میزند:
- همین که با این اسم مسخره راضی شدن باهات کار کنن باید خدا رو شکر کنی! آخه این چه اسمیه پسر؟
جولین بلند قهقهه میزند و روکو برایش تأسف میخورد. کمکم چشمهای جولین روی هم گرم میشود و به خواب فرو میرود.
***
خورشید در حال طلوع است که با سر و صدا از بیرون بیدار میشود و خود را پشت میز رابرت پیدا میکند. ب*دن ظریفاش را کش و قوسی میدهد و دستی میان گیسوان آشفته و قهوهایاش میکشد. همانطور که چشمان پفکرده و قهوهایاش را میمالد بیرون میرود و دنبال عامل صداها میگردد. به سالن که میرسد در کمال حیرت منشی عینکی و ککمکی را پشت میز پذیرش میبیند که با لبخند روی صندلی مقابل صدها نفر نشسته است. چشمان قهوهایاش را اطراف سالن میچرخاند و نگاهش روی رابرتی که چیزی را برای مردی سیاهپو*ست توضیح میدهد میماند. ابروهای قهوهایاش درهم و کلافگی از چهرهاش پیدا است. روی زمین سنگی به سویش میدود و همانطور که نفسنفس میزند با صدای بلندی میپرسد:
- اینجا چه خبره رابرت؟
رابرت که متوجه حضور کاترین شده است چشم از مرد سیاهپو*ست برمیدارد و نگاهش را به او میدوزد. کروات سرمهای رنگش را روی پیراهن سفید صاف میکند و با ابروهای در هم رفته میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
کاترین همانطور که چشمهایش را میمالد و خمیازه میکشد توضیح میدهد:
- ظاهراً دیشب اینجا خوابم برده. اینجا چه خبره؟
رابرت نفس عمیقی میکشد؛ با اشاره به مرد میفهماند که برود و رو به کاترین میکند. چشمان عسلیاش را میبندد و با اشاره به اتاق میگوید:
- تو برو توی اتاق من هم الان میام.
کاترین سر تکان میدهد و بدون حرف داخل اتاق میرود. روی صندلی مشکی رنگ مینشیند و پس از دو سه دقیقه در باز و سر و کلهی رابرت پیدا میشود. نخست به سوی قهوه جوش میرود و برای خودش نسکافهای در فنجان طلایی محبوبش میریزد. فنجان را روی میز میگذارد و خود نیز با آرامش روی صندلی مینشیند و مشغول هم زدن محتویات آن میشود. کاترین کلافه از سکوت او دست به سی*ن*ه میشود و بیحوصله میپرسد:
- نمیخوای بگی چه خبره؟ فکر میکردم از هفتهی بعد دورهها شروع میشن.
رابرت زیرچشمی نگاه به او میاندازد و پوزخند روی ل*بهای باریکش مینشیند. دستی به چانهی تیزش میکشد و متفکر پاسخ میدهد:
- بله اون مال قبل بود. قبل از اینکه... .
لبخند خبیثی روی ل*بهایش رنگ میگیرد و با طعنه میگوید:
- قبل از اینکه طرف بفهمه رئیس باند زنه!
از لحن پر طعنهی رابرت جا میخورد و ل*بهای ترکخورده و بیرنگش را میجود. درحالی که چتریهای قهوهایاش را از روی پیشانی صافش کنار میزند تا رابرت را واضحتر ببیند با گیجی میپرسد:
- یعنی چی؟ مگه نمیدونست؟
لبخند کمرنگی، به دلیل حواسپرتی کاترین روی ل*بهای رابرت نمایان میشود. خودش هم میداند کاترینی که در نوع خودش بهترین پدرخواندهی زن بوده است لایق این سخنان طعنهآمیز نیست؛ اما بدجوری اعصابش از دست آن مرد ادواردنام خرد شده است. اینکه مدت زمان کار را کمتر کند؛ تنها به این خاطر که رئیس باند زن است تنها یک بیعدالتی نیست؛ بلکه رابرت دوست دارد او را به جای ادوارد دستقیچی، شخصیت محبوبش، بیشعور اعظم خطاب کند. دستهای سفید رنگش را بر هم قفل و با لبخندی ملیح شروع به توضیح میکند:
- این مردک نمیدونه تو کی هستی که. وقتی هم بهش گفتی فرشتهی مرگ توی ذهناش یه مرد چهارشونهی هیکلی رو تصور کرده نه یه دختر صد و هفتاد و پنج سانتی ظریف! الان هم آمار گرفتم فقط هویتش رو برای ما ناشناس باقی گذاشته همهی گروهها از رنگ موردعلاقهاش گرفته تا اسم گربهاش رو میدونن و به خاطر تو به کار این گروه شک داره! به همین خاطر زمان اتمام پروژه رو هم کم کرده پس اگه نمیخوایم این پروژه با این سود کلاناش رو از دست بدیم باید دست بجنبونیم!
ابروهای قهوهای و پرپشت کاترین در هم میرود و اخمی روی صورتش مینشیند. درحالی که آستینهای مشکی کت چرمش را روی پو*ست سفیدش صاف میکند با تردید و اخم ل*ب میزند:
- یعنی فقط به خاطر چهار تا تار سبیل داره این بلاها سرمون میاد؟ همه آرزو دارن با فرشتهی مرگ کار کنن!
رابرت از خودشیفتگی و لحن گیج او میخندد. به قول او این مردک تنها به خاطر چهار تار سبیل شرایط را آنقدر برایشان دشوار کرده است. احساس میکند بیشتر تا اینکه به چشم یک همکار به کاترین نگاه کند به چشم یک رقیب نگاه میکند. رقیبی که بدون هیچ دلیلی و بهانههای بچگانه، سعی در شکستش دارد. لبخند خبیثی روی ل*بهای رابرت مینشیند و میگوید:
- به هر حال من نمیذارم این پروژه از دست بره! تو هم بلند شو! باید از همین الان کارها رو شروع کنیم.
کاترین ل*بهای سرخش را میجود و سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد. رابرت با لبخند کمرنگی خوبهای میگوید و از اتاق بیرون میرود. بلافاصله پس از بیرون رفتن رابرت دستکشهای چرمش را میپوشد به سمت میز رمیرود و قبل از بیرون رفتن یک برگه از پوشهی قرمز رنگ را برمیدارد و در جیبش میگذارد. لبخندی شیطانی روی ل*بهایش جای میگیرد و دنبال رابرت راه میافتد.
کد:
خوب میداند جولین از همکارهای زن هیچ خوشش نمیآید. آخرین بار که نزدیک بود به خاطر یک دختر گیج و تازهکار تمام گروه با خاک یکسان شود تا آن موقع دیگر حتی اگر جانش را هم میگرفتند تن به کار با زنها نمیداد. دستش را روی دستهای یخزده و سرد جولین قرار میدهد و سعی میکند به او دلداری دهد:
- ببین این دختره کارش درسته. همه آرزو دارن باهاش کار کنن. این یکی فرق داره.
اینها را میگوید؛ اما ل*بهای کبود جولین، باز نمیشوند. نفس عمیقی میکشد و سعی میکند از راه دیگری او را از این حال و هوای دمقاش بیرون بکشد:
- حالا تو چه اسمی بهشون دادی؟
جولین با این سوال قهقهه میزند و کمی روکو را گیج میکند؛ با این حال از این قهقههی او که نشان از شادمانی میدهد؛ خوشنود میشود. لیوان خالی را میان سرگیجهها و قهقهههایش روی میز میکوبد و پرخنده میگوید:
- ادوارد دست قیچی!
روکو دستش را بر پیشانیاش میکوبد. نمیفهمد چرا جولین حتی وسط کار هم، دست از بچهبازیها و مسخرهبازیهایش برنمیدارد. بیشتر حیرتزدگیاش به این خاطر است که اغلب تیمها او را با نام جولی میشناسند و اینکه نام واقعیاش را به این گروه نگفته است؛ نشان از شکاکی و تردیدهایش میدهد. خندهای عصبی میکند و با صدای نسبتاً بلندی تشر میزند:
- همین که با این اسم مسخره راضی شدن باهات کار کنن باید خدا رو شکر کنی! آخه این چه اسمیه پسر؟
جولین بلند قهقهه میزند و روکو برایش تأسف میخورد. کمکم چشمهای جولین روی هم گرم میشود و به خواب فرو میرود.
***
خورشید در حال طلوع است که با سر و صدا از بیرون بیدار میشود و خود را پشت میز رابرت پیدا میکند. ب*دن ظریفاش را کش و قوسی میدهد و دستی میان گیسوان آشفته و قهوهایاش میکشد. همانطور که چشمان پفکرده و قهوهایاش را میمالد بیرون میرود و دنبال عامل صداها میگردد. به سالن که میرسد در کمال حیرت منشی عینکی و ککمکی را پشت میز پذیرش میبیند که با لبخند روی صندلی مقابل صدها نفر نشسته است. چشمان قهوهایاش را اطراف سالن میچرخاند و نگاهش روی رابرتی که چیزی را برای مردی سیاهپو*ست توضیح میدهد میماند. ابروهای قهوهایاش درهم و کلافگی از چهرهاش پیدا است. روی زمین سنگی به سویش میدود و همانطور که نفسنفس میزند با صدای بلندی میپرسد:
- اینجا چه خبره رابرت؟
رابرت که متوجه حضور کاترین شده است چشم از مرد سیاهپو*ست برمیدارد و نگاهش را به او میدوزد. کروات سرمهای رنگش را روی پیراهن سفید صاف میکند و با ابروهای در هم رفته میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
کاترین همانطور که چشمهایش را میمالد و خمیازه میکشد توضیح میدهد:
- ظاهراً دیشب اینجا خوابم برده. اینجا چه خبره؟
رابرت نفس عمیقی میکشد؛ با اشاره به مرد میفهماند که برود و رو به کاترین میکند. چشمان عسلیاش را میبندد و با اشاره به اتاق میگوید:
- تو برو توی اتاق من هم الان میام.
کاترین سر تکان میدهد و بدون حرف داخل اتاق میرود. روی صندلی مشکی رنگ مینشیند و پس از دو سه دقیقه در باز و سر و کلهی رابرت پیدا میشود. نخست به سوی قهوه جوش میرود و برای خودش نسکافهای در فنجان طلایی محبوبش میریزد. فنجان را روی میز میگذارد و خود نیز با آرامش روی صندلی مینشیند و مشغول هم زدن محتویات آن میشود. کاترین کلافه از سکوت او دست به سی*ن*ه میشود و بیحوصله میپرسد:
- نمیخوای بگی چه خبره؟ فکر میکردم از هفتهی بعد دورهها شروع میشن.
رابرت زیرچشمی نگاه به او میاندازد و پوزخند روی ل*بهای باریکش مینشیند. دستی به چانهی تیزش میکشد و متفکر پاسخ میدهد:
- بله اون مال قبل بود. قبل از اینکه... .
لبخند خبیثی روی ل*بهایش رنگ میگیرد و با طعنه میگوید:
- قبل از اینکه طرف بفهمه رئیس باند زنه!
از لحن پر طعنهی رابرت جا میخورد و ل*بهای ترکخورده و بیرنگش را میجود. درحالی که چتریهای قهوهایاش را از روی پیشانی صافش کنار میزند تا رابرت را واضحتر ببیند با گیجی میپرسد:
- یعنی چی؟ مگه نمیدونست؟
لبخند کمرنگی، به دلیل حواسپرتی کاترین روی ل*بهای رابرت نمایان میشود. خودش هم میداند کاترینی که در نوع خودش بهترین پدرخواندهی زن بوده است لایق این سخنان طعنهآمیز نیست؛ اما بدجوری اعصابش از دست آن مرد ادواردنام خرد شده است. اینکه مدت زمان کار را کمتر کند؛ تنها به این خاطر که رئیس باند زن است تنها یک بیعدالتی نیست؛ بلکه رابرت دوست دارد او را به جای ادوارد دستقیچی، شخصیت محبوبش، بیشعور اعظم خطاب کند. دستهای سفید رنگش را بر هم قفل و با لبخندی ملیح شروع به توضیح میکند:
- این مردک نمیدونه تو کی هستی که. وقتی هم بهش گفتی فرشتهی مرگ توی ذهناش یه مرد چهارشونهی هیکلی رو تصور کرده نه یه دختر صد و هفتاد و پنج سانتی ظریف! الان هم آمار گرفتم فقط هویتش رو برای ما ناشناس باقی گذاشته همهی گروهها از رنگ موردعلاقهاش گرفته تا اسم گربهاش رو میدونن و به خاطر تو به کار این گروه شک داره! به همین خاطر زمان اتمام پروژه رو هم کم کرده پس اگه نمیخوایم این پروژه با این سود کلاناش رو از دست بدیم باید دست بجنبونیم!
ابروهای قهوهای و پرپشت کاترین در هم میرود و اخمی روی صورتش مینشیند. درحالی که آستینهای مشکی کت چرمش را روی پو*ست سفیدش صاف میکند با تردید و اخم ل*ب میزند:
- یعنی فقط به خاطر چهار تا تار سبیل داره این بلاها سرمون میاد؟ همه آرزو دارن با فرشتهی مرگ کار کنن!
رابرت از خودشیفتگی و لحن گیج او میخندد. به قول او این مردک تنها به خاطر چهار تار سبیل شرایط را آنقدر برایشان دشوار کرده است. احساس میکند بیشتر تا اینکه به چشم یک همکار به کاترین نگاه کند به چشم یک رقیب نگاه میکند. رقیبی که بدون هیچ دلیلی و بهانههای بچگانه، سعی در شکستش دارد. لبخند خبیثی روی ل*بهای رابرت مینشیند و میگوید:
- به هر حال من نمیذارم این پروژه از دست بره! تو هم بلند شو! باید از همین الان کارها رو شروع کنیم.
کاترین ل*بهای سرخش را میجود و سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد. رابرت با لبخند کمرنگی خوبهای میگوید و از اتاق بیرون میرود. بلافاصله پس از بیرون رفتن رابرت دستکشهای چرمش را میپوشد به سمت میز رمیرود و قبل از بیرون رفتن یک برگه از پوشهی قرمز رنگ را برمیدارد و در جیبش میگذارد. لبخندی شیطانی روی ل*بهایش جای میگیرد و دنبال رابرت راه میافتد.
در سالن عظیم ساختمان غوغا برپا است. افراد برگزیده پنجاه الی صد نفر و همگی در چند صف منظم مقابل میز پذیرش ایستادهاند. طبق معمول رابرت، پشت میز پذیرش میایستد و به منشی میگوید میتواند برود. حدس اینکه دوباره میخواهد سخنرانی کند زیاد دشوار نیست. میکروفون را که صاف میکند؛ کاترین به حدسیاتش ایمان میآورد و لبخندی روی ل*بهای شرابیای که رنگاش اثر رژ ل*ب است نمایان میشود. رابرت از کودکی در خیالبافیهایش صح*نههای سمینار و سخنرانیهایی است که با کت و شلواری شیک پشت میکروفون ایستاده و برای مردم قصه میبافد. این فانتزی چندان هم احمقانه نیست؛ اما در این شرایط بحرانی، پدید آوردن رویاهایش به هر قیمتی کار مزخرفی و اینکه به دلیل جنسیت کاترین مدیریت دورهها و باقی چیزها را بر عهده گرفته مزخرفتر است. حتی کاترین میتواند بگوید تا حدی به مزاجش خوش آمده که به این بهانه میتواند مدیریت تیم را بر عهده بگیرد. رفتارهایش مانند کودکان خردسال است؛ درست مانند هفت سالگیاش که برای مبصر شدن، جانش را هم میداد. سرانجام موفق میشود میکروفون را به صورت صحیح تنظیم کند و صدای بم و رسایش در فضای بزرگ سالن طنینانداز میشود:
- بسیار خوب. همهی شما میدونید که برخلاف نمای ساختمان برای چه چیزی اینجا هستید. شما صد و بیست و سه نفر برگزیدهای هستید که قرار هست تنها یازده نفر از شما در نقشهایی متفاوت با کاری که میخواید انجام بدید انتخاب بشن. ما برای شما چهار دوره در نظر گرفتیم که عمدهی مهارتهای این کار رو تشکیل میدن. در آخر چهار مسابقه برای تخصصهای مختلف دارید. کسانی که باقی بمونن برای کار انتخاب میشن و کسانی که در مسابقات پیروز نشن... .
کمی مکث کرد. برایش سخت است این جمله را تکمیل کند. انگار هنگامی که به این جمله میرسد عذاب وجدان تمام این سالها در دلش زنده میشود. کاترین با خ*را*ب شدن حال او با رسیدن به این جمله لبخند تحقیرآمیزی میزند. هنوز هم پس از ده سال کار نمیتواند به سادگی این جمله را تکمیل کند. درحالی که با دندانهای خرگوشیاش، به جان ل*بهای بیچارهاش افتاده است ادامه میدهد:
- و کسانی که در مسابقه پیروز نشن حذف میشن!
واژهی «حذف» را با افسوس و تأکید خاصی ادا میکند. چند نفر که فهمیدهاند منظورش چیست با هراس به یکدیگر نگاه میکنند و آب د*ه*انشان را قورت داده و با این حال، همگی سرشان را به نشانهی تأیید تکان میدهند. رابرت نفس عمیقی میکشد؛ دستش را لابهلای گیسوان طلاییاش میچرخاند و آن یکی دست را روی دکمهی قرمز رنگ بزرگی که روی میز پذیرش است میگذارد. نور قرمز رنگی در سرتاسر اتاق با صدای آژیر خطرناکی مخلوط میشود و با بسته شدن درها به اتمام میرسد. گلویش را صاف میکند؛ نظری به اطراف میاندازد و سخنرانیاش را ادامه میدهد:
- از این لحظه به بعد شما حق بیرون رفتن از این ساختمان رو ندارید. تمام راهها به بیرون مسدود شدن و شما تا پایان دورهها و مسابقات به خوابگاه اصلی میرید که اونجا تمام امکانات رفاهی براتون فراهمه. دورهها از فردا شروع میشن... .
با انگشت اشارهاش چند تقهای به میکروفون میزند و با نفسی عمیق سخنرانیاش را به پایان میرساند:
- بسیار خوب، میتونید برید.
این را میگوید و از میز پذیرش به سوی اتاقش روانه میشود. کاترین بلافاصله مانند جوجه اردک دنبالاش راه میافتد. جمعیت نخست با گیجی به یکدیگر خیره شده و بعد با راهنمایی منشی خندان به سوی خوابگاه اصلی روانه میشوند. رابرت در اتاق را محکم به عقب هل میدهد که کاترین مانع بسته شدنش میشود. نفس عمیقی میکشد و بیتوجه به کاترین روی صندلی چوبی پشت میز مینشیند. کاترین، با خم عظیمی میان ابروان قهوهایاش که نشان از نارضایتی میپرسد:
- چرا گفتی حذف میشن؟ اگه یه نفر نفهمه منظورت چیه چی؟!
با شنیدن حرفهای احمقانهی کاترین، صدای قهقههی بیرحمانهاش در اتاق طنینانداز میشود. از روی صندلی چوبی برمیخیزد و به سوی کاترین میرود. چشمان عسلیاش را ریز میکند و با تردید خاصی در آوایش میپرسد:
- تو واقعاً فکر کردی اگه یه احمق منظورم رو نفهمه چقدر مهمه؟ به هر حال با جونش بازی کرده که توی نفرات برگزیده ثبت شده و اینکه نفهمه حذف یعنی مرگ توی همچین کاری تقصیر من نیست. در ضمن اصلاً برام مهم نیست که یه آدم احمق بمیره! آدمهای بیارزش را نابود کنید! این جمله رو من نمیگم هیتلر میگه!
اینها را میگوید و در مقابل نگاه پرحیرت و هاج و واج کاترین روی صندلی مینشیند. در نگاه کاترین نفرت خاصی موج میزند انگار که خودش قاتل نیست و تمام قتلهایی که انجام میشود در یک لحظه، بر گر*دن رابرت بیچاره آویخته شده است. نمیداند از چه زمانی آنقدر عادل و دلسوز شده است. نفس عمیقی میکشد؛ درحالی که سعی در کنترل خود دارد به سوی در مشکی رنگ اتاق میرود. رابرت درحالی که با خودکار روی کاغذ چیزی مینویسد و سعی میکند خود را مشغول کار نشان دهد میگوید:
- راستی! کلارا هم منتظرته توی رستوران همیشگی. گفت میخواد باهات حرف بزنه.
کاترین با شنیدن جمله آخر عسلیهایش را میبندد؛ سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد و از ساختمان بیرون میرود. خیابان شلوغ است و مردم مانند مور و ملخ در خیابانها ریختهاند. چند قدمی جلوتر از ساختمان لامبورگینی نارنجی رنگش پارک شده است. دانههای عرق از گرمای تابستان و خورشید سوزان روی پیشانی صافش جا خوش کرده است و دانهدانه از چانهی تیز و زاویهدارش چکه میکند. خود را روی صندلی رانندهی ماشین پرت میکند و بالافصله پس از ورودش، بوی اسانس قهوه در بینیاش میپیچد. درحالی که با کلافگی خود را از شدت گرما باد میزند کولر را روشن میکند و ماشین را به حرکت درمیآورد. در خیابانها، به طرز عجیبی ترافیک راه افتاده است. ماشینهای رنگارنگ پشت سر هم صف بسته و منتظر باز شدن راه هستند. از شدت کلافگی دلش میخواهد تمام ماشینها، را در دستهای سفید رنگش خرد کند و از طرفی هم بسیار کنجکاو است که کلارا چرا میخواهد با او صحبت کند. سعی میکند هیچ به این فکر نکند موضوع انتخابیاش دربارهی دیوید یا آن مأموریت ویژهی لعنتی است. در مورد باقی موضوعات پاسخهای بسیاری دارد؛ اما در این دو موضوع خودش هم درمانده است. سرانجام به کافهی محبوبشان میرسد و توقف میکند. از ماشین پیاده میشود و کیف دستی چرمش را برمیدارد. گلدانهای کاکتوس و دیگر گیاههایی که مقابل در کاشتهاند بدجور به فضای تمام چوب کافه میآید. هنگامی که پاهایش را روی پلههای چوبی میگذارد تا بالا برود و به در ورودی برسد صدای جیرجیر آزاردهندهای میشنود.
کد:
در سالن عظیم ساختمان غوغا برپا است. افراد برگزیده پنجاه الی صد نفر و همگی در چند صف منظم مقابل میز پذیرش ایستادهاند. طبق معمول رابرت، پشت میز پذیرش میایستد و به منشی میگوید میتواند برود. حدس اینکه دوباره میخواهد سخنرانی کند زیاد دشوار نیست. میکروفون را که صاف میکند؛ کاترین به حدسیاتش ایمان میآورد و لبخندی روی ل*بهای شرابیای که رنگاش اثر رژ ل*ب است نمایان میشود. رابرت از کودکی در خیالبافیهایش صح*نههای سمینار و سخنرانیهایی است که با کت و شلواری شیک پشت میکروفون ایستاده و برای مردم قصه میبافد. این فانتزی چندان هم احمقانه نیست؛ اما در این شرایط بحرانی، پدید آوردن رویاهایش به هر قیمتی کار مزخرفی و اینکه به دلیل جنسیت کاترین مدیریت دورهها و باقی چیزها را بر عهده گرفته مزخرفتر است. حتی کاترین میتواند بگوید تا حدی به مزاجش خوش آمده که به این بهانه میتواند مدیریت تیم را بر عهده بگیرد. رفتارهایش مانند کودکان خردسال است؛ درست مانند هفت سالگیاش که برای مبصر شدن، جانش را هم میداد. سرانجام موفق میشود میکروفون را به صورت صحیح تنظیم کند و صدای بم و رسایش در فضای بزرگ سالن طنینانداز میشود:
- بسیار خوب. همهی شما میدونید که برخلاف نمای ساختمان برای چه چیزی اینجا هستید. شما صد و بیست و سه نفر برگزیدهای هستید که قرار هست تنها یازده نفر از شما در نقشهایی متفاوت با کاری که میخواید انجام بدید انتخاب بشن. ما برای شما چهار دوره در نظر گرفتیم که عمدهی مهارتهای این کار رو تشکیل میدن. در آخر چهار مسابقه برای تخصصهای مختلف دارید. کسانی که باقی بمونن برای کار انتخاب میشن و کسانی که در مسابقات پیروز نشن... .
کمی مکث کرد. برایش سخت است این جمله را تکمیل کند. انگار هنگامی که به این جمله میرسد عذاب وجدان تمام این سالها در دلش زنده میشود. کاترین با خ*را*ب شدن حال او با رسیدن به این جمله لبخند تحقیرآمیزی میزند. هنوز هم پس از ده سال کار نمیتواند به سادگی این جمله را تکمیل کند. درحالی که با دندانهای خرگوشیاش، به جان ل*بهای بیچارهاش افتاده است ادامه میدهد:
- و کسانی که در مسابقه پیروز نشن حذف میشن!
واژهی «حذف» را با افسوس و تأکید خاصی ادا میکند. چند نفر که فهمیدهاند منظورش چیست با هراس به یکدیگر نگاه میکنند و آب د*ه*انشان را قورت داده و با این حال، همگی سرشان را به نشانهی تأیید تکان میدهند. رابرت نفس عمیقی میکشد؛ دستش را لابهلای گیسوان طلاییاش میچرخاند و آن یکی دست را روی دکمهی قرمز رنگ بزرگی که روی میز پذیرش است میگذارد. نور قرمز رنگی در سرتاسر اتاق با صدای آژیر خطرناکی مخلوط میشود و با بسته شدن درها به اتمام میرسد. گلویش را صاف میکند؛ نظری به اطراف میاندازد و سخنرانیاش را ادامه میدهد:
- از این لحظه به بعد شما حق بیرون رفتن از این ساختمان رو ندارید. تمام راهها به بیرون مسدود شدن و شما تا پایان دورهها و مسابقات به خوابگاه اصلی میرید که اونجا تمام امکانات رفاهی براتون فراهمه. دورهها از فردا شروع میشن... .
با انگشت اشارهاش چند تقهای به میکروفون میزند و با نفسی عمیق سخنرانیاش را به پایان میرساند:
- بسیار خوب، میتونید برید.
این را میگوید و از میز پذیرش به سوی اتاقش روانه میشود. کاترین بلافاصله مانند جوجه اردک دنبالاش راه میافتد. جمعیت نخست با گیجی به یکدیگر خیره شده و بعد با راهنمایی منشی خندان به سوی خوابگاه اصلی روانه میشوند. رابرت در اتاق را محکم به عقب هل میدهد که کاترین مانع بسته شدنش میشود. نفس عمیقی میکشد و بیتوجه به کاترین روی صندلی چوبی پشت میز مینشیند. کاترین، با خم عظیمی میان ابروان قهوهایاش که نشان از نارضایتی میپرسد:
- چرا گفتی حذف میشن؟ اگه یه نفر نفهمه منظورت چیه چی؟!
با شنیدن حرفهای احمقانهی کاترین، صدای قهقههی بیرحمانهاش در اتاق طنینانداز میشود. از روی صندلی چوبی برمیخیزد و به سوی کاترین میرود. چشمان عسلیاش را ریز میکند و با تردید خاصی در آوایش میپرسد:
- تو واقعاً فکر کردی اگه یه احمق منظورم رو نفهمه چقدر مهمه؟ به هر حال با جونش بازی کرده که توی نفرات برگزیده ثبت شده و اینکه نفهمه حذف یعنی مرگ توی همچین کاری تقصیر من نیست. در ضمن اصلاً برام مهم نیست که یه آدم احمق بمیره! آدمهای بیارزش را نابود کنید! این جمله رو من نمیگم هیتلر میگه!
اینها را میگوید و در مقابل نگاه پرحیرت و هاج و واج کاترین روی صندلی مینشیند. در نگاه کاترین نفرت خاصی موج میزند انگار که خودش قاتل نیست و تمام قتلهایی که انجام میشود در یک لحظه، بر گر*دن رابرت بیچاره آویخته شده است. نمیداند از چه زمانی آنقدر عادل و دلسوز شده است. نفس عمیقی میکشد؛ درحالی که سعی در کنترل خود دارد به سوی در مشکی رنگ اتاق میرود. رابرت درحالی که با خودکار روی کاغذ چیزی مینویسد و سعی میکند خود را مشغول کار نشان دهد میگوید:
- راستی! کلارا هم منتظرته توی رستوران همیشگی. گفت میخواد باهات حرف بزنه.
کاترین با شنیدن جمله آخر عسلیهایش را میبندد؛ سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد و از ساختمان بیرون میرود. خیابان شلوغ است و مردم مانند مور و ملخ در خیابانها ریختهاند. چند قدمی جلوتر از ساختمان لامبورگینی نارنجی رنگش پارک شده است. دانههای عرق از گرمای تابستان و خورشید سوزان روی پیشانی صافش جا خوش کرده است و دانهدانه از چانهی تیز و زاویهدارش چکه میکند. خود را روی صندلی رانندهی ماشین پرت میکند و بالافصله پس از ورودش، بوی اسانس قهوه در بینیاش میپیچد. درحالی که با کلافگی خود را از شدت گرما باد میزند کولر را روشن میکند و ماشین را به حرکت درمیآورد. در خیابانها، به طرز عجیبی ترافیک راه افتاده است. ماشینهای رنگارنگ پشت سر هم صف بسته و منتظر باز شدن راه هستند. از شدت کلافگی دلش میخواهد تمام ماشینها، را در دستهای سفید رنگش خرد کند و از طرفی هم بسیار کنجکاو است که کلارا چرا میخواهد با او صحبت کند. سعی میکند هیچ به این فکر نکند موضوع انتخابیاش دربارهی دیوید یا آن مأموریت ویژهی لعنتی است. در مورد باقی موضوعات پاسخهای بسیاری دارد؛ اما در این دو موضوع خودش هم درمانده است. سرانجام به کافهی محبوبشان میرسد و توقف میکند. از ماشین پیاده میشود و کیف دستی چرمش را برمیدارد. گلدانهای کاکتوس و دیگر گیاههایی که مقابل در کاشتهاند بدجور به فضای تمام چوب کافه میآید. هنگامی که پاهایش را روی پلههای چوبی میگذارد تا بالا برود و به در ورودی برسد صدای جیرجیر آزاردهندهای میشنود.
دکوراسیون ملایم و زیبای کافه کمی از اضطرابش میکاهد. تمام فضا مملو از گلدانها و گیاههای داخلشان است. موزیک بیکلام و آرامشبخشی پخش میشود که او را یاد اپرا میاندازد. گیج به اطرافش نگاه میکند تا سرانجام کلارا را میبیند که با خوشحالی از پشت میز چوبی همیشگیشان دست تکان میدهد. روی صندلی چوبی مینشیند و با خوشرویی، با کلارا سلام و احوالپرسی میکند. گارسون، با کت و شلوار شیک و اتوکشیدهای مقابل میزشان میآید و درحالی که دفترچه یادداشتش را در دست گرفته میپرسد:
- سفارشتون چیه؟
کاترین کمی فکر میکند و بدون آنکه نظر کلارا را بپرسد میگوید:
- دو تا اسپرسو با کیک هویج.
ابروی طلایی رنگ کلارا بالا میرود و با تیلههای آبیاش روی کاترین زوم میکند. اینکه نظرش را نپرسیده چندان عجیب نیست؛ اما او چطور فراموش کرده که خواهرش از کیک هویج متنفر است؟ گارسون پس از نوشتن سفارشها رو به دو خواهر میکند و با چشمک میپرسد:
- خانمها بار ندارید؟
لبخندی شیطانی روی ل*بهای کاترین نمایان میشود؛ کلت مشکی رنگ را از جیب راستی کت چرمش درمیآورد و به گارسون میدهد. گارسون با خوشرویی کلت را در کیسه میاندازد و لبخند بر ل*ب خداحافظی میکند. سرانجام کاترین نگاهی به کلارا میاندازد و در نگاه نخست نظرش به لکهی خون روی پیراهن نارنجی رنگ او که تقریبا پشت کت مشکیاش پنهان شده جلب میشود. چشمان عسلیاش با تردید بسیاری روی لکهی خون خیره میماند و پرسشگر به کلارا نگاه میکند. کلارا نفس عمیقی میکشد؛ انگشتهای سفیدش را که در تضاد با لاک سیاه رنگش است را در هم فرو میبرد و با اضطراب بسیاری در آوایش میگوید:
- توضیح میدم.
کاترین، درحالی که پو*ست سفیدش در حال مور مور شدن است سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. گارسون اسپرسو و کیک را میآورد و روی میز میگذارد. کاترین زیر ل*ب تشکری میکند و به او یک سکهی بیست و پنج سنتی انعام میدهد. گارسون که میرود کلارا با بیحوصلگی مشغول هم زدن اسپرسو میشود. کاترین درحالی که بیوقفه از استرس بسیار با انگشتان یخزدهاش بازی میکند تهماندهی آوایش را در گلو میریزد و میگوید:
- نمیخوای بگی چی شده؟
کلارا دست از هم زدن اسپرسو میکشد. نفسهای عمیقاش بیوقفه در تارهای صوتی کاترین میپیچد. حواسش را به تیلههای عسلی کاترین میدهد و مضطرب و با لکنت میگوید:
- من... من.... من یکی از نوچههاش رو کشتم کاترین!
ابروهای قهوهای کاترین از شدت کلافگی در هم میرود و روی پیشانیاش میکوبد. آخر چرا میان این همه موقعیت دقیقا زمانی که رابرت به او بیاعتماد شده و میخواهد کارها روی نظم پیش برود را برای قتلهای انتقامخیزش انتخاب کرده است. فنجان را نزدیک ل*بهایش میبرد و جرئهای از قهوه میخورد تا ل*بهایش از ترکخوردگی دربیایند. برق اضطراب در چشمان آبی کلارا به وضوح آشکار است. چنگال را در کیک هویج فرو میبرد و با صدای گرفتهای از خواهر اخمآلودش میپرسد:
- کار اشتباهی کردم؟
کاترین پوف کلافهای میکشد. بیحوصله، اما شمرده شمرده با طعنه میگوید:
- نمیشد یهخرده برنامهی قتلهای انتقامخیزت رو عقب مینداختی؟!
کلارا بالافاصله از لحن پرطعنهی کاترین متوجه میشود اتفاق ناگواری برایش افتاده است. او در حالت عادی هیچ گاه جواب تکخواهرش را با نیش و کنایه نمیدهد. زیرچشمی با عسلیهایش نگاهی به کلارای پریشان میاندازد و آهی میکشد. دستهایش را روی دستهای کلارا میگذارد و با لحن آزردهای میگوید:
- موقعیت ماموریت ویژه عوض شده و رابرت نگرانه. اگه وسط این هیاهو بهش بگم دومین آدم رو هم کشتیم حتما عصبی میشه...
چشمان آبی کلارا گرد میشوند و حیرتزده سخنان کاترین را قطع میکند:
- چرا شرایطش تغییر کرده؟!
پوزخندی روی ل*بهای شرابی کاترین مینشیند. بگوید به خاطر جنسیت من است که زمان ماموریت را به اندک رساندند؟ نمیخواهد بحثشان به این موضوع لعنتی که بابتش احساس شرمندگی شدیدی میکند کشیده شود. کمی از کیک هویج را در د*ه*اناش میچپاند و با لپهای بادکرده از پر بودن د*ه*اناش نامفهوم و پرخنده میگوید:
- به خاطر اینکه من دخترم!
ابروهای طلایی کلارا از احساس گیجی شدید در هم میرود. درحالی که چنگال طلایی رنگ را در کیک هویج فرو میکند و آن را با جرئهای از اسپرسو قورت میدهد میپرسد:
- یعنی چی؟
کاترین قهقههی تمسخرآمیزی سر میدهد. شاید اگر بگوید عصر با یک شترمرغ چای و کلوچه خورده است کمتر از اینکه بگوید به خاطر دختر بودنش او را پدرخواندهی خوبی فرض نکردهاند مسخره باشد. اسپرسو را یکسره سر میکشد؛ فنجان را بر میز میکوبد و میان قهقهههایش میگوید:
- نمیدونستن پدرخوانده که من باشم یه دختر بیست و هشت سالست! حالا اون رئیس لعنتیشون به دلیل بیاعتمادی از مهلت کم و شرایط رو سخت کردن.
کلارا لیوان را با خشم روی میز چوبی میکوبد و با خشم بسیاری در آوایش زمزمهوار میگوید:
- لعنت به همشون!
لبخندی روی ل*بهای شرابی کاترین نمایان میشود. از روی صندلی برمیخیزد و با لبخندی ملیح رو به کلارا میگوید:
- خیلی خوب اگه کاری نداری من برم کلی کار سرم ریخته. تو هم تا ساعت هشت ساختمان بیا.
کلارا سرش را به نشانهی تایید تکان و دستش را به نشانهی خداحافظی در هوا تکان میدهد. کاترین به سوی پلهها میدود و علیرغم جیر جیر رواعصابشان از آنها پایین میرود. در لامبورگینی را باز میکند و پشت فرمان مینشیند. با راه افتادن ماشین به فکر گوش کردن یک موسیقی میافتد و فلش دنیز را از داشبورد برمیدارد. اولین آهنگ را انتخاب و صدای را بلند میکند؛ اما بلافاصله با شنیدن موزیکهای راک و بلند که برخلاف سلیقهی بیکلام و اپرامانند او است ضبط را خاموش میکند. چند باری به دنیز گفته است این موزیکهای راک را کنار بگذارد و موسیقیهای بیکلام او را گوش دهد تا کمی از آهنگ ل*ذت ببرد؛ اما جز لقب "پیرزن بدسلیقه" چیز دیگری نصیبش نشده است. سرانجام پس از بدشانسیهای مکررش به ساختمان میرسد و کلافه وارد آن میشود. چیزی از ورودش نگذشته است که سر و صدایی که از خوابگاه اصلی میآید توجهاش را جلب میکند.
کد:
دکوراسیون ملایم و زیبای کافه کمی از اضطرابش میکاهد. تمام فضا مملوء از گلدانها و گیاههای داخلشان است. موزیک بیکلام و آرامشبخشی پخش میشود که او را یاد اپرا میاندازد. گیج به اطرافش نگاه میکند تا سرانجام کلارا را میبیند که با خوشحالی از پشت میز چوبی همیشگیشان دست تکان میدهد. روی صندلی چوبی مینشیند و با خوشرویی، با کلارا سلام و احوالپرسی میکند. گارسون، با کت و شلوار شیک و اتوکشیدهای مقابل میزشان میآید و درحالی که دفترچه یادداشتش را در دست گرفته میپرسد:
- سفارشتون چیه؟
کاترین کمی فکر میکند و بدون آنکه نظر کلارا را بپرسد میگوید:
- دو تا اسپرسو با کیک هویج.
ابروی طلایی رنگ کلارا بالا میرود و با تیلههای آبیاش روی کاترین زوم میکند. اینکه نظرش را نپرسیده چندان عجیب نیست؛ اما او چطور فراموش کرده که خواهرش از کیک هویج متنفر است؟ گارسون پس از نوشتن سفارشها رو به دو خواهر میکند و با چشمک میپرسد:
- خانمها بار ندارید؟
لبخندی شیطانی روی ل*بهای کاترین نمایان میشود؛ کلت مشکی رنگ را از جیب راستی کت چرمش درمیآورد و به گارسون میدهد. گارسون با خوشرویی کلت را در کیسه میاندازد و لبخند بر ل*ب خداحافظی میکند. سرانجام کاترین نگاهی به کلارا میاندازد و در نگاه نخست نظرش به لکهی خون روی پیراهن نارنجی رنگ او که تقریباً پشت کت مشکیاش پنهان شده جلب میشود. چشمان عسلیاش با تردید بسیاری روی لکهی خون خیره میماند و پرسشگر به کلارا نگاه میکند. کلارا نفس عمیقی میکشد؛ انگشتهای سفیدش را که در تضاد با لاک سیاه رنگش است را در هم فرو میبرد و با اضطراب بسیاری در آوایش میگوید:
- توضیح میدم.
کاترین، درحالی که پو*ست سفیدش در حال مور مور شدن است سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد. گارسون اسپرسو و کیک را میآورد و روی میز میگذارد. کاترین زیر ل*ب تشکری میکند و به او یک سکهی بیست و پنج سنتی انعام میدهد. گارسون که میرود کلارا با بیحوصلگی مشغول هم زدن اسپرسو میشود. کاترین درحالی که بیوقفه از استرس بسیار با انگشتان یخزدهاش بازی میکند تهماندهی آوایش را در گلو میریزد و میگوید:
- نمیخوای بگی چی شده؟
کلارا دست از هم زدن اسپرسو میکشد. نفسهای عمیقاش بیوقفه در تارهای صوتی کاترین میپیچد. حواسش را به تیلههای عسلی کاترین میدهد و مضطرب و با لکنت میگوید:
- من... من.... من یکی از نوچههاش رو کشتم کاترین!
ابروهای قهوهای کاترین از شدت کلافگی در هم میرود و روی پیشانیاش میکوبد. آخر چرا میان این همه موقعیت دقیقاً زمانی که رابرت به او بیاعتماد شده و میخواهد کارها روی نظم پیش برود را برای قتلهای انتقامخیزش انتخاب کرده است. فنجان را نزدیک ل*بهایش میبرد و جرئهای از قهوه میخورد تا ل*بهایش از ترکخوردگی دربیایند. برق اضطراب در چشمان آبی کلارا به وضوح آشکار است. چنگال را در کیک هویج فرو میبرد و با صدای گرفتهای از خواهر اخمآلودش میپرسد:
- کار اشتباهی کردم؟
کاترین پوف کلافهای میکشد. بیحوصله، اما شمرده شمرده با طعنه میگوید:
- نمیشد یهخرده برنامهی قتلهای انتقامخیزت رو عقب مینداختی؟!
کلارا بالافاصله از لحن پرطعنهی کاترین متوجه میشود اتفاق ناگواری برایش افتاده است. او در حالت عادی هیچ گاه جواب تکخواهرش را با نیش و کنایه نمیدهد. زیرچشمی با عسلیهایش نگاهی به کلارای پریشان میاندازد و آهی میکشد. دستهایش را روی دستهای کلارا میگذارد و با لحن آزردهای میگوید:
- موقعیت مأموریت ویژه عوض شده و رابرت نگرانه. اگه وسط این هیاهو بهش بگم دومین آدم رو هم کشتیم حتما عصبی میشه... .
چشمان آبی کلارا گرد میشوند و حیرتزده سخنان کاترین را قطع میکند:
- چرا شرایطش تغییر کرده؟!
پوزخندی روی ل*بهای شرابی کاترین مینشیند. بگوید به خاطر جنسیت من است که زمان مأموریت را به اندک رساندند؟ نمیخواهد بحثشان به این موضوع لعنتی که بابتش احساس شرمندگی شدیدی میکند کشیده شود. کمی از کیک هویج را در د*ه*اناش میچپاند و با لپهای بادکرده از پر بودن د*ه*اناش نامفهوم و پرخنده میگوید:
- به خاطر اینکه من دخترم!
ابروهای طلایی کلارا از احساس گیجی شدید در هم میرود. درحالی که چنگال طلایی رنگ را در کیک هویج فرو میکند و آن را با جرئهای از اسپرسو قورت میدهد میپرسد:
- یعنی چی؟
کاترین قهقههی تمسخرآمیزی سر میدهد. شاید اگر بگوید عصر با یک شترمرغ چای و کلوچه خورده است کمتر از اینکه بگوید به خاطر دختر بودنش او را پدرخواندهی خوبی فرض نکردهاند مسخره باشد. اسپرسو را یکسره سر میکشد؛ فنجان را بر میز میکوبد و میان قهقهههایش میگوید:
- نمیدونستن پدرخوانده که من باشم یه دختر بیست و هشت سالست! حالا اون رئیس لعنتیشون به دلیل بیاعتمادی از مهلت کم و شرایط رو سخت کردن.
کلارا لیوان را با خشم روی میز چوبی میکوبد و با خشم بسیاری در آوایش زمزمهوار میگوید:
- لعنت به همشون!
لبخندی روی ل*بهای شرابی کاترین نمایان میشود. از روی صندلی برمیخیزد و با لبخندی ملیح رو به کلارا میگوید:
- خیلی خوب اگه کاری نداری من برم کلی کار سرم ریخته. تو هم تا ساعت هشت ساختمان بیا.
کلارا سرش را به نشانهی تأیید تکان و دستش را به نشانهی خداحافظی در هوا تکان میدهد. کاترین به سوی پلهها میدود و علیرغم جیرجیر رواعصابشان از آنها پایین میرود. در لامبورگینی را باز میکند و پشت فرمان مینشیند. با راه افتادن ماشین به فکر گوش کردن یک موسیقی میافتد و فلش دنیز را از داشبورد برمیدارد. اولین آهنگ را انتخاب و صدای را بلند میکند؛ اما بلافاصله با شنیدن موزیکهای راک و بلند که برخلاف سلیقهی بیکلام و اپرا مانند او است ضبط را خاموش میکند. چند باری به دنیز گفته است این موزیکهای راک را کنار بگذارد و موسیقیهای بیکلام او را گوش دهد تا کمی از آهنگ ل*ذت ببرد؛ اما جز لقب "پیرزن بدسلیقه" چیز دیگری نصیبش نشده است. سرانجام پس از بدشانسیهای مکررش به ساختمان میرسد و کلافه وارد آن میشود. چیزی از ورودش نگذشته است که سر و صدایی که از خوابگاه اصلی میآید توجهاش را جلب میکند.
با دو و اضطراب شدیدی به سوی در خوابگاه میرود. با نگاه گیجی نظارهگر گلاویز شدن افراد برگزیده و تشرها و تلاشهای رابرت در جدا کردنشان است. گوشهی ل*ب یک دختر جوان خونی شده و از چشمان زمردینش آتش میبارد. مردی قویهیکل بالا سرش ایستاده است و با کفشهای مشکی و براقش به او لگدهای ریزی میزند. رابرت با بیحوصلگی جلو میرود و دختر را از روی زمین بلند میکند. سپس با خشم و صدای نسبتا بلندی به مرد قویهیکل و چشم و ابرو مشکی مقابلش تشر میزند:
- چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید؟ چه اتفاقی افتاده؟
مرد پوزخندی میزند و با صدایی که احتمالاً به خاطر سیگار کشیدنهای مکررش خشدار شده است پاسخ میدهد:
- این ع*و*ضی نهصد هزار دلار به من بدهکاره. یا پولم رو میدین یا همین الان با دستهای خودم میکشمش.
رابرت نگاهی به دختر ظریفاندام مقابلش که از درد مشت و لگدهای مرد ناله میکند میاندازد. نهایتاً به او میخورد بیست سال داشته باشد شاید هم کمی جوانتر. ترکیب خون ل*بش و چشمان زمردین او رابرت را مجذوب خود کرده است. گیسوان طلایی و آشفتهی او روی صورت سفید و گلگوناش ریختهاند و سعی در مرتب کردن آن دارد. کاترین نفس عمیقی میکشد؛ موهای فندقیاش را پشت گوش میدهد و با آرامش خاصی در آوایش تشر میزند:
- تا وقتی اینجا هستید باید نظم رو در هر شرایطی رعایت کنید وگرنه حذف میشید!
حذف را چنان عادی کنار نظم آورده است که انگار به معنی مرگ نیست. همچنان خون از ل*ب دخترک میچکد و با خشم و نفرت خاصی به مرد قویهیکل بالای سرش نظر میاندازد. مرد نظری خشمگین به کاترین میاندازد و سکوت میکند. رابرت نفس عمیقی میکشد؛ دخترک را روی یکی از کرورها تخت چوبی خوابگاه قرار میدهد تا استراحت کند. با نظاره کردن کمکها و خیره شدنهای رابرت به دخترک برای کاترین بسیار سهل جلوه میکند که بفهمد کم و بیش مجذوباش شده است. نمیداند جز زیبایی خیرهکنندهی چهرهاش چه چیز مجذوبکنندهای دارد؛ اما هر چه میتواند باشد بدجور رابرت را تحت تاثیر خود قرار داده است. پوف کلافهای میکشد؛ دست رابرت را میگیرد و او را همراه خودش از خوابگاه بیرون میبررد. بیرون خوابگاه که میرسد در را میبندد؛ دست رابرت را ول میکند و با طعنه و تشر خاصی در آوایش میگوید:
- اون دختر هنوز خیلی کوچیکه پسرعمو!
اخم میان ابروهای طلایی رابرت نقش میبندد. کاترین، چگونه به این فکر افتاده است که رابرت یک دختر بچهی بیست ساله را دوست دارد؟ شاید کمی مجذوب مهارتهایش شده است؛ اما عاشق شدن هرگز. پوف کلافهای میکشد؛ دستش را لابهلای موهای طلایی و کوتاهش میچرخاند و با کلافگی در آوایش میگوید:
- اونطوری نیست که تو فکر میکنی کاترین!
کاترین نگاهی زیرچشمی به او میاندازد. خودش هم میداند حرفی که زد چقدر احمقانه است؛ اما این مجذوب شدن و کمک کردن ناگهانی رابرت برایش طعم عجیبی با چاشنی شک و تردید دارد. لبخند پرتردیدی میزند و همزمان با بالا انداختن یکی از ابروهای پرپشت و قهوهایاش میگوید:
- بسیار خب. اما امیدوارم توی انتخاب با احساس عمل نکنی چون من نمیخوام حتی اون ع*و*ضیها بدون انصاف جونشون رو از دست ب*دن!
این را گفت و به جهت مخالف گام برداشت. رابرت پوکر بیرون رفتن کاترین از ساختمان را تماشا میکند و میان افکار از هم گسیختهاش غلت میزند. نمیداند به چه دلیلی آنقدر مجذوب این دخترک شده است؛ اما یک چیز را میداند که این احساس عشق نیست. از این دختر احساس آشنایی عجیبی میگیرد؛ اما دلیلش را نمیداند. انگار قبل از این کرورها بار او را ملاقات کرده است. خوب میداند در این شرایط، که آن ادواردنام ابله برایشان تعیین کرده است نباید احساسی تصمیم بگیرد؛ اما این را هم میداند که به هیچ وجه چه عادلانه و چه غیرعادلانه نمیتواند بگذارد این دخترک جزء آن یازده نفر نباشد. نفس عمیقی میکشد؛ دستش را روی دیوار قرار میدهد و بلند میشود. صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد که دارد احساساتی میشود و سعی میکند به صورت جدی و دور از احساس روی این پروژه کار کند.
سرانجام به دفتر کار مجللش میرسد و در طلایی اتاق را پشت سرش قفل میکند. خود را روی مبل زیتونی رنگ کنج اتاق بزرگ میاندازد؛ برگه را از جیب بیرون آورده و روی میز طلایی رنگ میگذارد. با دقت زیادی برگه با چند برگهی کوچک و رنگی منگنهشده به آن را ورانداز میکند. تمام چیزهایی که در برگه نوشته شده شامل علایق احمقانهی آن ادواردنام است تا چشمان قهوهایاش به یک اسم برمیخورد و مسبب این میشود شانههای ظریفش از هیجان بلرزد. کاترین درحالی که با دیدن مخفف اسم ادواردنام بیاندازه هیجانزده است زمزمهوار و زیرلبی میگوید:
- جولی؟ یعنی اسمش چیه؟
با اخم و گره در ابروان قهوهایاش تمام برگه را زیر و رو میکند؛ اما اطلاعات بیشتری از اسم حقیقی آن ادواردنام پیدا نمیکند. با این حال خوشحال است که کنون به اندازهی باقی گروهها و همچنین رابرت از او اطلاعات کسب کرده است. برگه را دستش میگیرد و پاروچین پاورچین به سوی اتاق رابرت که چند متری با اتاق کار عظیم خودش فاصله دارد. نخست چند تقه به در میزند؛ با شنیدن سکوت متوجه نبود رابرت در اتاق شده و وارد میشود. هنگامی که پوشهی قرمز رنگ را روی میز کارش میبیند نزدیک است از شادمانی بالا دربیاورد. کاغذ را با احتیاط و مرتب در پوشه قرار میدهد و با دو از اتاق وارد میشود. نمیداند به چه دلیلی، اما به شدت دربارهی هویت حقیقی آن ادواردنام ع*و*ضی که به تازگی متوجه جولی مخفف نامش شده است کنجکاوی میکند. به نظرش آدم مرموزی میآید و این بیشتر ذهنش را برای فهمیدن هویتش قلقلک میدهد. وارد اتاقش میشود و قبل از هر کاری به سوی یخچال هتلی مشکی رنگش میرود. در یخچال را باز میکند و بطری آب پرتقال را برمیدارد. کمی از آن را درون لیوان طوسی رنگش میریزد و آن را روی میز شیشهایاش میگذارد. برگههای دورهها و مسابقات ماموریت ویژه را از کشوی میز کار چوبی رنگش بیرون میآورد تا به مطالعهی آنها مشغول شود که چند تقه به در چوبی اتاق میخورد. بیا داخلی زیر ل*ب میگوید و شانههای افتاده و صورت گرفتهی دنیز در چهارچوب در نمایان میشود. با دیدن چهرهی اندوهگین اخمی میان ابروان قهوهای رنگش جا خوش میکند و درحالی که جرئهای از آب پرتقال مینوشد میپرسد:
- این چه قیافهایه؟
کد:
با دو و اضطراب شدیدی به سوی در خوابگاه میرود. با نگاه گیجی نظارهگر گلاویز شدن افراد برگزیده و تشرها و تلاشهای رابرت در جدا کردنشان است. گوشهی ل*ب یک دختر جوان خونی شده و از چشمان زمردینش آتش میبارد. مردی قویهیکل بالا سرش ایستاده است و با کفشهای مشکی و براقش به او لگدهای ریزی میزند. رابرت با بیحوصلگی جلو میرود و دختر را از روی زمین بلند میکند. سپس با خشم و صدای نسبتاً بلندی به مرد قویهیکل و چشم و ابرو مشکی مقابلش تشر میزند:
- چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید؟ چه اتفاقی افتاده؟
مرد پوزخندی میزند و با صدایی که احتمالاً به خاطر سیگار کشیدنهای مکررش خشدار شده است پاسخ میدهد:
- این ع*و*ضی نهصد هزار دلار به من بدهکاره. یا پولم رو میدین یا همین الان با دستهای خودم میکشمش.
رابرت نگاهی به دختر ظریفاندام مقابلش که از درد مشت و لگدهای مرد ناله میکند میاندازد. نهایتاً به او میخورد بیست سال داشته باشد شاید هم کمی جوانتر. ترکیب خون ل*بش و چشمان زمردین او رابرت را مجذوب خود کرده است. گیسوان طلایی و آشفتهی او روی صورت سفید و گلگوناش ریختهاند و سعی در مرتب کردن آن دارد. کاترین نفس عمیقی میکشد؛ موهای فندقیاش را پشت گوش میدهد و با آرامش خاصی در آوایش تشر میزند:
- تا وقتی اینجا هستید باید نظم رو در هر شرایطی رعایت کنید وگرنه حذف میشید!
حذف را چنان عادی کنار نظم آورده است که انگار به معنی مرگ نیست. همچنان خون از ل*ب دخترک میچکد و با خشم و نفرت خاصی به مرد قویهیکل بالای سرش نظر میاندازد. مرد نظری خشمگین به کاترین میاندازد و سکوت میکند. رابرت نفس عمیقی میکشد؛ دخترک را روی یکی از کرورها تخت چوبی خوابگاه قرار میدهد تا استراحت کند. با نظاره کردن کمکها و خیره شدنهای رابرت به دخترک برای کاترین بسیار سهل جلوه میکند که بفهمد کم و بیش مجذوباش شده است. نمیداند جز زیبایی خیرهکنندهی چهرهاش چه چیز مجذوبکنندهای دارد؛ اما هر چه میتواند باشد بدجور رابرت را تحت تأثیر خود قرار داده است. پوف کلافهای میکشد؛ دست رابرت را میگیرد و او را همراه خودش از خوابگاه بیرون میبررد. بیرون خوابگاه که میرسد در را میبندد؛ دست رابرت را ول میکند و با طعنه و تشر خاصی در آوایش میگوید:
- اون دختر هنوز خیلی کوچیکه پسرعمو!
اخم میان ابروهای طلایی رابرت نقش میبندد. کاترین، چگونه به این فکر افتاده است که رابرت یک دختر بچهی بیست ساله را دوست دارد؟ شاید کمی مجذوب مهارتهایش شده است؛ اما عاشق شدن هرگز. پوف کلافهای میکشد؛ دستش را لابهلای موهای طلایی و کوتاهش میچرخاند و با کلافگی در آوایش میگوید:
- اونطوری نیست که تو فکر میکنی کاترین!
کاترین نگاهی زیرچشمی به او میاندازد. خودش هم میداند حرفی که زد چقدر احمقانه است؛ اما این مجذوب شدن و کمک کردن ناگهانی رابرت برایش طعم عجیبی با چاشنی شک و تردید دارد. لبخند پرتردیدی میزند و همزمان با بالا انداختن یکی از ابروهای پرپشت و قهوهایاش میگوید:
- بسیار خب. اما امیدوارم توی انتخاب با احساس عمل نکنی چون من نمیخوام حتی اون ع*و*ضیها بدون انصاف جونشون رو از دست ب*دن!
این را گفت و به جهت مخالف گام برداشت. رابرت پوکر بیرون رفتن کاترین از ساختمان را تماشا میکند و میان افکار از هم گسیختهاش غلت میزند. نمیداند به چه دلیلی آنقدر مجذوب این دخترک شده است؛ اما یک چیز را میداند که این احساس عشق نیست. از این دختر احساس آشنایی عجیبی میگیرد؛ اما دلیلش را نمیداند. انگار قبل از این کرورها بار او را ملاقات کرده است. خوب میداند در این شرایط، که آن ادواردنام ابله برایشان تعیین کرده است نباید احساسی تصمیم بگیرد؛ اما این را هم میداند که به هیچ وجه چه عادلانه و چه غیرعادلانه نمیتواند بگذارد این دخترک جزء آن یازده نفر نباشد. نفس عمیقی میکشد؛ دستش را روی دیوار قرار میدهد و بلند میشود. صد بار در دلش به خود لعنت میفرستد که دارد احساساتی میشود و سعی میکند به صورت جدی و دور از احساس روی این پروژه کار کند.
سرانجام به دفتر کار مجللش میرسد و در طلایی اتاق را پشت سرش قفل میکند. خود را روی مبل زیتونی رنگ کنج اتاق بزرگ میاندازد؛ برگه را از جیب بیرون آورده و روی میز طلایی رنگ میگذارد. با دقت زیادی برگه با چند برگهی کوچک و رنگی منگنهشده به آن را ورانداز میکند. تمام چیزهایی که در برگه نوشته شده شامل علایق احمقانهی آن ادواردنام است تا چشمان قهوهایاش به یک اسم برمیخورد و مسبب این میشود شانههای ظریفش از هیجان بلرزد. کاترین درحالی که با دیدن مخفف اسم ادواردنام بیاندازه هیجانزده است زمزمهوار و زیرلبی میگوید:
- جولی؟ یعنی اسمش چیه؟
با اخم و گره در ابروان قهوهایاش تمام برگه را زیر و رو میکند؛ اما اطلاعات بیشتری از اسم حقیقی آن ادواردنام پیدا نمیکند. با این حال خوشحال است که کنون به اندازهی باقی گروهها و همچنین رابرت از او اطلاعات کسب کرده است. برگه را دستش میگیرد و پاروچینپاورچین به سوی اتاق رابرت که چند متری با اتاق کار عظیم خودش فاصله دارد. نخست چند تقه به در میزند؛ با شنیدن سکوت متوجه نبود رابرت در اتاق شده و وارد میشود. هنگامی که پوشهی قرمز رنگ را روی میز کارش میبیند نزدیک است از شادمانی بال دربیاورد. کاغذ را با احتیاط و مرتب در پوشه قرار میدهد و با دو از اتاق وارد میشود. نمیداند به چه دلیلی، اما به شدت دربارهی هویت حقیقی آن ادواردنام ع*و*ضی که به تازگی متوجه جولی مخفف نامش شده است کنجکاوی میکند. به نظرش آدم مرموزی میآید و این بیشتر ذهنش را برای فهمیدن هویتش قلقلک میدهد. وارد اتاقش میشود و قبل از هر کاری به سوی یخچال هتلی مشکی رنگش میرود. در یخچال را باز میکند و بطری آب پرتقال را برمیدارد. کمی از آن را درون لیوان طوسی رنگش میریزد و آن را روی میز شیشهایاش میگذارد. برگههای دورهها و مسابقات مأموریت ویژه را از کشوی میز کار چوبی رنگش بیرون میآورد تا به مطالعهی آنها مشغول شود که چند تقه به در چوبی اتاق میخورد. بیا داخلی زیر ل*ب میگوید و شانههای افتاده و صورت گرفتهی دنیز در چهارچوب در نمایان میشود. با دیدن چهرهی اندوهگین اخمی میان ابروان قهوهای رنگش جا خوش میکند و درحالی که جرئهای از آب پرتقال مینوشد میپرسد:
- این چه قیافهایه؟
خم میان ابروان طلایی دنیز کنار نمیرود. چشمان سبز رنگاش از فروغ افتاده و چهرهی همیشه خنداناش وارفته و بیحوصله است. جلو میآید و روی یکی از صندلیهای مشکی-طلایی اتاق مینشیند. دور چشمان درشتش کمی خیس است که نشان از گریه میدهد؛ اما به چه دلیلی باید گریه کرده باشد؟ کاترین با نگرانی به سمت او گام برمیدارد و مقابلش زانو میزند. کت سرمهای رنگش کمی خاکی شده و از حالت چهرهاش خستگی میبارد. با دیدن حال و روز برادرش، اخم غلیظش پررنگتر میشود و با نگرانی خاصی در آوایش میپرسد:
- چی شده؟
با این سوال چهرهاش بیشتر از قبل رنگ غم به خود میگیرد. سخت پریشان است؛ انگار که بخواهد چیزی بگوید اما از عاقبت گفتارش هراس داشته باشد. درحالی که چانهاش از شدت اضطراب واکنش کاترین میلرزد با بغض پاسخ میدهد:
- آلیس...
با شنیدن نام آلیس از زبان برادرش به خود میلرزد. چشمان قهوهای و نگرانش دو دو میزنند و به د*ه*ان او جهت شنیدن ادامهی ماجرا خیره میمانند. انگار نمیداند چگونه حرفاش را ادامه بدهد و کلافه است. این کلافگی و پریشانی بیش از اندازهی او کاترین را از شنیدن ادامهی موضوع میترساند. آب د*ه*ان خشکشدهاش را به سختی قورت میدهد و با لکنت و اضطراب زبان باز میکند:
- آلیس... مرده!
با این سخن کاترین ناخودآگاه از جا میپرد. چشماناش از حیرت و هراس گشاد شده و مات و مبهوت مانده است. نمیتواند حرف دنیز را باور کند. در آن لحظه ترجیح میدهد به این اندیشه کند که اون دیوانه شده است تا اینکه حقیقت مزخرف و لعنتیای را که میگوید بپذیرد. بغض دنیز به هق هق تبدیل میشود و قطرههای اشک رو گونههایش میرقصند. با دستهای تنومند و مردانهاش پیراهن مشکی رنگ کاترین را چنگ زده و میان هقهقهایش فریاد میکشد:
- دیگه نفس نمیکشه! دیگه نیست!
با حرفهایش هر لحظه ب*دن کاترین را بیشتر به یخزدگی دعوت میکند. کرورها پرسش در گوشهای از ذهناش جا خوش کرده است؛ اما توان بر زبان آوردن حتی یکی از آنها را ندارد. سرانجام درحالی که دستهای یخزده و سفید رنگاش میلرزد با لکنت در آوای لرزانش زمزمهوار میپرسد:
- یع... یعنی چی؟! یعنی چی مرده؟!
با این پرسش ناگهان نفرت و خشم در دل دنیز جمع شده و فوران میکند. دستهای یخزدهاش را مشت میکند و درحالی که از چشمان اشکیاش آتش میبارد فریاد میکشد:
- روزگارشون رو سیاه میکنم! دنیا رو براشون جهنم میکنم!
همانطور با فریاد جملات را ادا میکرد و کاترین نمیداند دربارهی چه چیزی صحبت میکند. نگاه گیجش را به چشمان اشکی و آتشبار او میدوزد و با نگرانی خاصی میپرسد:
- چی؟
دنیز طوری که انگار سوال او را نشنیده باشد از روی صندلی برمیخیزد؛ به بیرون از اتاق میدود و کاترین گیج را با کرورها پرسش بیجواب تنها میگذارد. کاترین با نگرانی در تیلههای قهوهایاش به تلفن طلایی رنگ روی میز چشم میدوزد. به سمت آن میدود؛ اعداد را به ترتیب فشار میدهد و صدای بوقهای مکرر تلفن در تارهای صوتیاش میپیچد. سرانجام با بوق هشتم تلفن برداشته میشود و صدای ظریف و نازک کلارا در گوشهای کوچکاش میپیچد:
- الو؟
یعنی کلارا میداند؟ باید از او بپرسد؟ گزینهای بهتر از کلارا پیدا نمیکند. اگر به رابرت بگوید نه تنها به جوابی نمیرسد؛ بلکه غوغا بر پا میشود. دسته طلایی تلفن را در دستهای لرزانش بالا و پایین میکند و سرانجام با صدای لرزانی میگوید:
- آلیس مرده!
با شنیدن این جمله و سکوت کلارا، متوجه میشود از قضیه بیخبر است. حدسش دشوار نیست که خواهرش آن سوی خط تلفن ماتش برده است. پشیمان است که با خیال بچگانهاش که به او ندا داده که از مرگ آلیس خبردار شده و بدون مقدمه این خبر را به گوشش رسانده است. چند دقیقهای زباناش از کنار هم گذاشتن واژهها قاصر میشود و سرانجام با لکنت میپرسد:
- چی؟
سخت پشیمان شده که به کلارا این حرف را گفته است؛ اما پشیمانیاش سودی ندارد. هنگامی که میبیند نمیتواند قضیه را جمع کند با کلافگی و صدای گرفتهای توضیح میدهد:
- دنیز خیلی پریشون اینجا اومد. گفت آلیس مرده. گفت روزگارشون رو سیاه میکنم و چند جملهی نامفهوم. بعد هم رفت.
صدای کلارا پشت تلفن قطع و وصل میشود. کاترین با اضطراب شدید سیم مشکی رنگ تلفن را دور انگشتهای ظریفش میپیچاند و انتظار پاسخ کلارا را میکشد. سرانجام صدا وصل و صدای لرزان کلارا بلند میشود:
- تو کجایی الان؟
کاترین با پریشانی پاسخ میدهد:
- دفتر کار.
کلارا همانطور که کیف دستی قهوهای رنگاش را از روی مبل مشکی رنگ خانهاش برمیدارد با لحن آرامشدهندهای میگوید:
- بسیار خب. همون جا بمون تا من بیام.
این را میگوید و بوق آزاد را برای کاترین به ارمغان میآورد. کاترین با دستان لرزانش تلفن را میگذارد. رنگ از رخسارش پریده پو*ست سفید رنگش مانند یک مرده شده است. به جملات نامفهوم دنیز اندیشه میکند: میخواهد روزگار چه کسی را سیاه کند؟ هر قدر به این موضوع میاندیشد باز هم به این جواب میرسد که اخیرا دشمنی نداشتهاند. چگونه مرگ آلیس عمدی است؟ گیج و پریشان هزاران سوال در ذهناش جوانه زده است؛ اما هیچ پاسخی، نمییابد. در افکار از هم گسیختهاش غرق شده است که در توسط کلارا باز و قامت بلندش در چهارچوب در نمایان میشود. گونههایش از شدت دویدن سرخ شده و عرق به خاطر گرما از پیشانی برآمدهاش میچکد. کاترین با دیدن کلارا حیرتزده به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشهی اتاق نظریی میاندازد. این نیم ساعت عجیب برایش زود گذشته است. کلارا، دستکشهای چرمش را درمیآورد و روی مبل سرمهای وسط اتاق میاندازد. درحالی که نفس نفس میزند زمزمهوار میگوید:
- نفهمیدم چطور خودم رو به اینجا رسوندم. دنیز کجاست؟
کاترین نگاه به موبایلش انداخته و برای سی و ششمین بار روی موبایل دنیز میسکال میاندازد؛ اما باز هم جواب نمیدهد. نفس عمیقی میکشد و مضطرب میگوید:
- از اون موقع غیب شده. موبایلش هم خاموشه.
اخمی میان ابروهای طلایی کلارا جا خوش میکند. درحالی که تیلههای آبیاش از خشم زیاد برق میزنند با صدای نسبتا بلند دستور میدهد:
- من میرم ماشین رو بیارم تو هم دم در وایستا.
کاترین به ناچار سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و رفتن کلارا را تماشا میکند. با نفس عمیقی کیف کمری چرم را از روی میز برمیدارد و از اتاق بیرون میرود.
کد:
خم میان ابروان طلایی دنیز کنار نمیرود. چشمان سبز رنگاش از فروغ افتاده و چهرهی همیشه خنداناش وارفته و بیحوصله است. جلو میآید و روی یکی از صندلیهای مشکی-طلایی اتاق مینشیند. دور چشمان درشتش کمی خیس است که نشان از گریه میدهد؛ اما به چه دلیلی باید گریه کرده باشد؟ کاترین با نگرانی به سمت او گام برمیدارد و مقابلش زانو میزند. کت سرمهای رنگش کمی خاکی شده و از حالت چهرهاش خستگی میبارد. با دیدن حال و روز برادرش، اخم غلیظش پررنگتر میشود و با نگرانی خاصی در آوایش میپرسد:
- چی شده؟
با این سوال چهرهاش بیشتر از قبل رنگ غم به خود میگیرد. سخت پریشان است؛ انگار که بخواهد چیزی بگوید اما از عاقبت گفتارش هراس داشته باشد. درحالی که چانهاش از شدت اضطراب واکنش کاترین میلرزد با بغض پاسخ میدهد:
- آلیس... .
با شنیدن نام آلیس از زبان برادرش به خود میلرزد. چشمان قهوهای و نگرانش دودو میزنند و به د*ه*ان او جهت شنیدن ادامهی ماجرا خیره میمانند. انگار نمیداند چگونه حرفاش را ادامه بدهد و کلافه است. این کلافگی و پریشانی بیش از اندازهی او کاترین را از شنیدن ادامهی موضوع میترساند. آب د*ه*ان خشکشدهاش را به سختی قورت میدهد و با لکنت و اضطراب زبان باز میکند:
- آلیس... مرده!
با این سخن کاترین ناخودآگاه از جا میپرد. چشماناش از حیرت و هراس گشاد شده و مات و مبهوت مانده است. نمیتواند حرف دنیز را باور کند. در آن لحظه ترجیح میدهد به این اندیشه کند که اون دیوانه شده است تا اینکه حقیقت مزخرف و لعنتیای را که میگوید بپذیرد. بغض دنیز به هقهق تبدیل میشود و قطرههای اشک رو گونههایش میرقصند. با دستهای تنومند و مردانهاش پیراهن مشکی رنگ کاترین را چنگ زده و میان هقهقهایش فریاد میکشد:
- دیگه نفس نمیکشه! دیگه نیست!
با حرفهایش هر لحظه ب*دن کاترین را بیشتر به یخزدگی دعوت میکند. کرورها پرسش در گوشهای از ذهناش جا خوش کرده است؛ اما توان بر زبان آوردن حتی یکی از آنها را ندارد. سرانجام درحالی که دستهای یخزده و سفید رنگاش میلرزد با لکنت در آوای لرزانش زمزمهوار میپرسد:
- یع... یعنی چی؟! یعنی چی مرده؟!
با این پرسش ناگهان نفرت و خشم در دل دنیز جمع شده و فوران میکند. دستهای یخزدهاش را مشت میکند و درحالی که از چشمان اشکیاش آتش میبارد فریاد میکشد:
- روزگارشون رو سیاه میکنم! دنیا رو براشون جهنم میکنم!
همانطور با فریاد جملات را ادا میکرد و کاترین نمیداند دربارهی چه چیزی صحبت میکند. نگاه گیجش را به چشمان اشکی و آتشبار او میدوزد و با نگرانی خاصی میپرسد:
- چی؟
دنیز طوری که انگار سوال او را نشنیده باشد از روی صندلی برمیخیزد؛ به بیرون از اتاق میدود و کاترین گیج را با کرورها پرسش بیجواب تنها میگذارد. کاترین با نگرانی در تیلههای قهوهایاش به تلفن طلایی رنگ روی میز چشم میدوزد. به سمت آن میدود؛ اعداد را به ترتیب فشار میدهد و صدای بوقهای مکرر تلفن در تارهای صوتیاش میپیچد. سرانجام با بوق هشتم تلفن برداشته میشود و صدای ظریف و نازک کلارا در گوشهای کوچکاش میپیچد:
- الو؟
یعنی کلارا میداند؟ باید از او بپرسد؟ گزینهای بهتر از کلارا پیدا نمیکند. اگر به رابرت بگوید نه تنها به جوابی نمیرسد؛ بلکه غوغا بر پا میشود. دسته طلایی تلفن را در دستهای لرزانش بالا و پایین میکند و سرانجام با صدای لرزانی میگوید:
- آلیس مرده!
با شنیدن این جمله و سکوت کلارا، متوجه میشود از قضیه بیخبر است. حدسش دشوار نیست که خواهرش آن سوی خط تلفن ماتش برده است. پشیمان است که با خیال بچگانهاش که به او ندا داده که از مرگ آلیس خبردار شده و بدون مقدمه این خبر را به گوشش رسانده است. چند دقیقهای زباناش از کنار هم گذاشتن واژهها قاصر میشود و سرانجام با لکنت میپرسد:
- چی؟
سخت پشیمان شده که به کلارا این حرف را گفته است؛ اما پشیمانیاش سودی ندارد. هنگامی که میبیند نمیتواند قضیه را جمع کند با کلافگی و صدای گرفتهای توضیح میدهد:
- دنیز خیلی پریشون اینجا اومد. گفت آلیس مرده. گفت روزگارشون رو سیاه میکنم و چند جملهی نامفهوم. بعد هم رفت.
صدای کلارا پشت تلفن قطع و وصل میشود. کاترین با اضطراب شدید سیم مشکی رنگ تلفن را دور انگشتهای ظریفش میپیچاند و انتظار پاسخ کلارا را میکشد. سرانجام صدا وصل و صدای لرزان کلارا بلند میشود:
- تو کجایی الان؟
کاترین با پریشانی پاسخ میدهد:
- دفتر کار.
کلارا همانطور که کیف دستی قهوهای رنگاش را از روی مبل مشکی رنگ خانهاش برمیدارد با لحن آرامشدهندهای میگوید:
- بسیار خب. همون جا بمون تا من بیام.
این را میگوید و بوق آزاد را برای کاترین به ارمغان میآورد. کاترین با دستان لرزانش تلفن را میگذارد. رنگ از رخسارش پریده پو*ست سفید رنگش مانند یک مرده شده است. به جملات نامفهوم دنیز اندیشه میکند: میخواهد روزگار چه کسی را سیاه کند؟ هر قدر به این موضوع میاندیشد باز هم به این جواب میرسد که اخیراً دشمنی نداشتهاند. چگونه مرگ آلیس عمدی است؟ گیج و پریشان هزاران سوال در ذهناش جوانه زده است؛ اما هیچ پاسخی، نمییابد. در افکار از هم گسیختهاش غرق شده است که در توسط کلارا باز و قامت بلندش در چهارچوب در نمایان میشود. گونههایش از شدت دویدن سرخ شده و عرق به خاطر گرما از پیشانی برآمدهاش میچکد. کاترین با دیدن کلارا حیرتزده به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشهی اتاق نظریی میاندازد. این نیم ساعت عجیب برایش زود گذشته است. کلارا، دستکشهای چرمش را درمیآورد و روی مبل سرمهای وسط اتاق میاندازد. درحالی که نفسنفس میزند زمزمهوار میگوید:
- نفهمیدم چطور خودم رو به اینجا رسوندم. دنیز کجاست؟
کاترین نگاه به موبایلش انداخته و برای سیوششمین بار روی موبایل دنیز میسکال میاندازد؛ اما باز هم جواب نمیدهد. نفس عمیقی میکشد و مضطرب میگوید:
- از اون موقع غیب شده. موبایلش هم خاموشه.
اخمی میان ابروهای طلایی کلارا جا خوش میکند. درحالی که تیلههای آبیاش از خشم زیاد برق میزنند با صدای نسبتاً بلند دستور میدهد:
- من میرم ماشین رو بیارم تو هم دم در وایستا.
کاترین به ناچار سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد و رفتن کلارا را تماشا میکند. با نفس عمیقی کیف کمری چرم را از روی میز برمیدارد و از اتاق بیرون میرود.