کامل شده رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
نیمه شب شده و خوابگاه غرق سکوت است. نور مهتاب از پنجره‌های شیشه‌ای طلایی رنگ به داخل می‌تابد و عامل فروغ کمی در فضای تاریک خوابگاه شده است. تمام افراد در رویاهای شیرین‌شان به سر می‌برند؛ اما یک جفت چشم هنوز باز است. یک جفت چشم زمردین مرموز که در ظلمت فضا برق می‌زنند. نور موبایل پتویی که روی خود انداخته است را نورانی می‌کند و این نشان از زنگ خوردنش می‌دهد. موبایل را برمی‌دارد؛ پاورچین پاورچین، گوشه‌ای از خوابگاه کمی دورتر از تخت‌ها می‌نشیند و دکمه‌ی سبز رنگ روی صفحه‌ی نمایش را می‌فشارد. برای این‌که کسی از کارش بویی نبرد؛ سعی می‌کند به زمزمه‌وارترین حالت ممکن صحبت کند. با نجوایی آرام و کمی مضطرب پاسخ می‌دهد:
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت می‌آید که نشان از این می‌دهد که رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های سرخ و زخمی‌اش می‌نشیند و آماده‌ی شنیدن سوالات او می‌شود:
- اوضاع چطور پیش می‌ره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*ب‌هایش می‌آید و چهره‌اش از هم باز می‌شود. موبایل را تا حد امکان مقابل د*ه*ان‌اش می‌گیرد تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش می‌ره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقاب‌دار جا خوش می‌کند. خوشنود می‌شود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتا سالخورده‌اش را صاف می‌کند و با خشم و کینه‌ی خاصی که از رضایت آوایش می‌کاهد می‌گوید:
کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شیطان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو می‌برم و می‌ذارم روی سی*ن*ه‌ات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون این‌که حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذره‌ای تامل کنی‌ به من می‌دی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدید‌آمیزش وا می‌رود. چرا یک بار یک سخن رضایت‌مند از د*ه*ان این پیرمرد غرغرو بیرون نمی‌آید؟ با این حال افکارش را برای خودش نگه می‌دارد و سعی می‌کند با گفتار زیرکانه‌اش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بی‌جون اون شیطان بزرگ نزدیک می‌شید. از انتخاب کردن‌ام پشیمونتون نمی‌کنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*ب‌های پیرمرد مب‌آید و صورت چروکیده‌اش از هم باز می‌شود. دستی به موهای سفید رنگش می‌کشد؛ زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید و بدون خداحافظی تلفن را قطع می‌کند. در تراس پنت هواس خانه‌ی عظیم‌اش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده است؛ ل*ذت می‌برد. همیشه آخر هفته‌ها، همراه چارلی، پسر جوان‌اش در این تراس بزرگ می‌نشست و شام می‌خورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یک‌دیگر از این هوای دل‌پذیر و پر طراوت ل*ذت ببرند‌. تیله‌های عسلی‌اش پر از اشک شده است و عصا به دست از تراس به سوی دفتر کارش راه می‌افتد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ می‌دهد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهره‌ی وسیم چارلی، آن دندان‌های خرگوشی و چشمان عسلی‌اش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شیطان بزرگ است. از لفظ تک‌پسر کمی پشیمانی به دلش می‌آید؛ اما هنگامی که یادش می‌افتد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شیطان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمی‌بیند پشیمان باشد‌. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخ‌دار که همین چند روز پیش چارلی روی آن می‌نشست و با تلفن صحبت می‌کرد می‌نشیند. لبخندش چند بار در ذهن‌اش تداعی می‌شود و آزارش می‌دهد. به سرعت وسایلش را جمع می‌کند؛ چتر آبی رنگش را برمی‌دارد و از آن آشیانه‌ی شوم به زیر تازیانه‌های باران نقل مکان می‌کند. به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی می‌کشد و رویش را به پشت سر برمی‌گرداند که با دیدن دختری که رو‌به‌رویش است با هراس بسیاری از جا می‌پرد. یعنی صحبت‌هایش را شنیده است؟ تیله‌های آبی دختر شیطنت‌آمیز برق می‌زند و چینی از لباس شخصی سفید رنگش را بالا می‌دهد. چتری‌هایش را از مقابل چشمان درشتش کنار می‌زند و با لحن خطرناکی زمزمه‌ می‌کند:
- چی می‌گفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از این‌که بالافاصله پس از گفتن جمله‌ی " از انتخاب کردنم پیشمانتان نمی‌کنم" لو رفته پوکر می‌شود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه می‌کند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و با لحن خطرناک و مرموزی می‌گوید:
- واقعا فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من می‌رسه؟ حذف فقط یک رقیب؟
کارولین گیج نگاه‌اش می‌کند و معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمد‌. پس می‌خواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات‌ بدنش خیره مانده است به خود می‌لرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگ‌تر می‌شود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلایی‌اش را دور انگشت ظریفش می‌پیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ می‌دهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی می‌تونم تمام چیزهایی رو که شنیدم فراموش کنم. بعدش هم نه من تو رو می‌شناسم نه تو من رو‌. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید می‌گیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این می‌داند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌‌دهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت می‌فرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگی‌اش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب می‌شدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیب‌هایش را قبول کرده است. لبخند رضایت روی ل*ب‌های دخترک جای می‌گیرد و او را آزار می‌دهد. مقابل جسم ترسیده‌ی او زانو می‌زند و با لحن بچگانه‌ای، انگار که همکلاسی‌اش را ملاقات کرده باشد زمزمه می‌کند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابل‌اش که ظاهرا آنا نام داشت حیرت می‌کند. شاید هم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر می‌رسد. با این حال سرش را تکان می‌دهد و با اخم تردیدآمیزی در چهره‌اش زمزمه می‌کند:
- من هم کارولین هستم.
باز هم لبخند ملیحی روی صورت آنا جا خوش می‌کند. حرکاتش کارولین را یاد بچه‌ها می‌اندازد و از طرفی هم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر می‌رسد. صورت کارولین
را مقابل دهانش می‌آورد و درحالی که نفس‌های گرمش گونه‌های او را قلقلک داده زمزمه‌وار هشدار می‌دهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پایین می‌کشمت!
حدسش سهل بود که تازه‌کار است. انگار که بسیار از مرگ می‌ترسد. با این حال بسیار زیرک و حیله‌کار به نظر می‌رسد. مانند روباهی که با زیرکی‌اش در مقابل شیرها پیروز می‌شود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک می‌اندازد. به سادگی می‌توان متوجه می‌شود که قدرت بدنی‌اش برای شرکت در مسابقات از مردهای قوی‌هیکل و دختران بلندقامت اطرافش بسیار پایین‌تر است. این کمی خیالش را راحت می‌کند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیمش کنار نمی‌رود؛ با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند:
- همه آدم‌ها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه‌ صحبت‌هات واسه‌ی صبح!
این را می‌گوید و با کشیدن دست او به سوی تخت‌های فلزی می‌رود. با رسیدن به تخت‌اش کارولین را گوشه‌ای می‌اندازد و بسیار آرام روی آن دراز می‌کشد. کارولین آب دهانش را قورت می‌دهد و پاورچین پاورچین به تختش برمی‌گردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم بر هم نمی‌گذارد.
کد:
نیمه شب شده و خوابگاه غرق سکوت است. نور مهتاب از پنجره‌های شیشه‌ای طلایی رنگ به داخل می‌تابد و عامل فروغ کمی در فضای تاریک خوابگاه شده است. تمام افراد در رویاهای شیرین‌شان به سر می‌برند؛ اما یک جفت چشم هنوز باز است. یک جفت چشم زمردین مرموز که در ظلمت فضا برق می‌زنند. نور موبایل پتویی که روی خود انداخته است را نورانی می‌کند و این نشان از زنگ خوردنش می‌دهد. موبایل را برمی‌دارد؛ پاورچین‌پاورچین، گوشه‌ای از خوابگاه کمی دورتر از تخت‌ها می‌نشیند و دکمه‌ی سبز رنگ روی صفحه‌ی نمایش را می‌فشارد. برای این‌که کسی از کارش بویی نبرد؛ سعی می‌کند به زمزمه‌وارترین حالت ممکن صحبت کند. با نجوایی آرام و کمی مضطرب پاسخ می‌دهد:
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت می‌آید که نشان از این می‌دهد که رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های سرخ و زخمی‌اش می‌نشیند و آماده‌ی شنیدن سوالات او می‌شود:
- اوضاع چطور پیش می‌ره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*ب‌هایش می‌آید و چهره‌اش از هم باز می‌شود. موبایل را تا حد امکان مقابل د*ه*ان‌اش می‌گیرد تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش می‌ره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقاب‌دار جا خوش می‌کند. خوشنود می‌شود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتاً سالخورده‌اش را صاف می‌کند و با خشم و کینه‌ی خاصی که از رضایت آوایش می‌کاهد می‌گوید:
کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شیطان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو می‌برم و می‌ذارم روی سی*ن*ه‌ات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون این‌که حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذره‌ای تأمل کنی‌ به من می‌دی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدید‌آمیزش وا می‌رود. چرا یک بار یک سخن رضایت‌مند از د*ه*ان این پیرمرد غرغرو بیرون نمی‌آید؟ با این حال افکارش را برای خودش نگه می‌دارد و سعی می‌کند با گفتار زیرکانه‌اش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بی‌جون اون شیطان بزرگ نزدیک می‌شید. از انتخاب کردن‌ام پشیمونتون نمی‌کنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*ب‌های پیرمرد می‌آید و صورت چروکیده‌اش از هم باز می‌شود. دستی به موهای سفید رنگش می‌کشد؛ زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید و بدون خداحافظی تلفن را قطع می‌کند. در تراس پنت هواس خانه‌ی عظیم‌اش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده است؛ ل*ذت می‌برد. همیشه آخر هفته‌ها، همراه چارلی، پسر جوان‌اش در این تراس بزرگ می‌نشست و شام می‌خورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یک‌دیگر از این هوای دل‌پذیر و پر طراوت ل*ذت ببرند‌. تیله‌های عسلی‌اش پر از اشک شده است و عصا به دست از تراس به سوی دفتر کارش راه می‌افتد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ می‌دهد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهره‌ی وسیم چارلی، آن دندان‌های خرگوشی و چشمان عسلی‌اش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شیطان بزرگ است. از لفظ تک‌پسر کمی پشیمانی به دلش می‌آید؛ اما هنگامی که یادش می‌افتد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شیطان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمی‌بیند پشیمان باشد‌. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخ‌دار که همین چند روز پیش چارلی روی آن می‌نشست و با تلفن صحبت می‌کرد می‌نشیند. لبخندش چند بار در ذهن‌اش تداعی می‌شود و آزارش می‌دهد. به سرعت وسایلش را جمع می‌کند؛ چتر آبی رنگش را برمی‌دارد و از آن آشیانه‌ی شوم به زیر تازیانه‌های باران نقل مکان می‌کند. به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی می‌کشد و رویش را به پشت سر برمی‌گرداند که با دیدن دختری که رو‌به‌رویش است با هراس بسیاری از جا می‌پرد. یعنی صحبت‌هایش را شنیده است؟ تیله‌های آبی دختر شیطنت‌آمیز برق می‌زند و چینی از لباس شخصی سفید رنگش را بالا می‌دهد. چتری‌هایش را از مقابل چشمان درشتش کنار می‌زند و با لحن خطرناکی زمزمه‌ می‌کند:
- چی می‌گفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از این‌که بالافاصله پس از گفتن جمله‌ی " از انتخاب کردنم پیشمانتان نمی‌کنم" لو رفته پوکر می‌شود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه می‌کند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و با لحن خطرناک و مرموزی می‌گوید:
- واقعاً فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من می‌رسه؟ فقط حذف یک رقیب؟
کارولین گیج نگاه‌اش می‌کند و معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمد‌. پس می‌خواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات‌ بدنش خیره مانده است به خود می‌لرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگ‌تر می‌شود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلایی‌اش را دور انگشت ظریفش می‌پیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ می‌دهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی می‌تونم تمام چیزهایی رو که شنیدم فراموش کنم. بعدش هم نه من تو رو می‌شناسم نه تو من رو‌. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید می‌گیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این می‌داند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌‌دهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت می‌فرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگی‌اش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب می‌شدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیب‌هایش را قبول کرده است. لبخند رضایت روی ل*ب‌های دخترک جای می‌گیرد و او را آزار می‌دهد. مقابل جسم ترسیده‌ی او زانو می‌زند و با لحن بچگانه‌ای، انگار که همکلاسی‌اش را ملاقات کرده باشد زمزمه می‌کند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابل‌اش که ظاهراً آنا نام داشت حیرت می‌کند. شاید هم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر می‌رسد. با این حال سرش را تکان می‌دهد و با اخم تردیدآمیزی در چهره‌اش زمزمه می‌کند:
- من هم کارولین هستم.
باز هم لبخند ملیحی روی صورت آنا جا خوش می‌کند. حرکاتش کارولین را یاد بچه‌ها می‌اندازد و از طرفی هم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر می‌رسد. صورت کارولین
را مقابل دهانش می‌آورد و درحالی که نفس‌های گرمش گونه‌های او را قلقلک داده زمزمه‌وار هشدار می‌دهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پایین می‌کشمت!
حدسش سهل بود که تازه‌کار است. انگار که بسیار از مرگ می‌ترسد. با این حال بسیار زیرک و حیله‌کار به نظر می‌رسد. مانند روباهی که با زیرکی‌اش در مقابل شیرها پیروز می‌شود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک می‌اندازد. به سادگی می‌توان متوجه می‌شود که قدرت بدنی‌اش برای شرکت در مسابقات از مردهای قوی‌هیکل و دختران بلندقامت اطرافش بسیار پایین‌تر است. این کمی خیالش را راحت می‌کند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیمش کنار نمی‌رود؛ با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند:
- همه آدم‌ها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه‌ صحبت‌هات واسه‌ی صبح!
این را می‌گوید و با کشیدن دست او به سوی تخت‌های فلزی می‌رود. با رسیدن به تخت‌اش کارولین را گوشه‌ای می‌اندازد و بسیار آرام روی آن دراز می‌کشد. کارولین آب دهانش را قورت می‌دهد و پاورچین‌پاورچین به تختش برمی‌گردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم بر هم نمی‌گذارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
کلارا با کلافگی مقابل چراغ قرمز ایستاده است و بی‌دلیل بوق را فشار می‌دهد؛ انگار که با فشار دادن بوق چراغ سبز می‌شود. از این‌که هنوز برادرش را پیدا نکرده نگران و پریشان است و سعی می‌کرند افکار منفی‌اش را پس بزند. هنگامی که برای چهلمین بار بوق را فشار می‌دهد سرانجام صدای معترض کاترین درمی‌آید:
- بسه دیگه! کر شدم!
با تیله‌های آبی‌اش که از خشم و نگرانی برق می‌زدند نگاه نفرت‌انگیزی به کاترین کلافه می‌اندازد. توجه‌ای به تشرش نمی‌کند و مجدد دستش را محکم‌تر از دفعات قبل روی بوق فشار می‌دهد. کاترین کلافه و خواب‌آلود است. دور چشمان درشتش پف کرده و خستگی از سر صورتش می‌بارد. ریملی که با آن به مژه‌های پرپشت و بلندش زینت بخشیده دور چشمانش‌ پخش شده و او را شبیه یک خرس پاندای اندوهگین کرده است. هر دو خواهر به شدت پریشان و نگران‌ هستند. هر دو خوب می‌دانند دنیز سابقه‌ی این‌طور غیب شدن و نگران کردن آن‌ها را ندارد؛ پس بر حتم دلیل محکمی پشت این ماجرا است. سرانجام چراغ راهنمایی قرمز می‌شود و کلارا با خشمی که قصد دارد آن را سر ماشین خالی کند ویراژ می‌دهد. با رانندگی وحشیانه‌اش، کاترین ناگهان به جلو پرتاب می‌شود و می‌توان گفت اگر کمربند نبسته بود؛ کلارا می‌توانست سر خونینش را در شیشه‌های جلوی ماشین نظاره کند. کلافه و خشمگین، با آن عسلی‌های آتش‌بار به کلارای پریشان نظر می‌اندازد و با لحنی بسیار معترض‌تر از پیش فریاد می‌زند:
- می‌خوای من رو به کشتن بدی؟
کلارا اما توجه‌ای نمی‌کند؛ انگار که در هپروت و عالم اندیشه و خیال غرق شده است و هیچ صدایی نمی‌شنود. سرانجام کاترین چند بار دست یخ‌زده‌اش را مقابل صورت رنگ‌پریده‌ی او تکان می‌دهد تا به خود می‌آید. سپس با کلافگی خود را روی صندلی ماشین تکان می‌دهد و بی‌حوصله می‌گوید:
- پیدا نمی‌شه دیگر پسره‌ی دیوونه! بیا برگردیم. اگه تا فردا صبح پیدا نشد یه کاری می‌کنیم.
کلارا از شدت کلافگی بغض می‌کند انگار که هر لحظه امکان دارد مانند کودکان زار زار گریه کند. از طرفی کاترین هم راست می‌گوید. اگر تا صبح هم در این خیابان‌ها این‌طور و بی هیچ سرنخی پرسه بزند ردی از برادر لجبازش پیدا نمی‌کند. با این فکر مسیرش را عوض می‌کند و ماشین را به سوی ساختمان می‌راند. کاترین همان‌طور که با انگشتان لاک مشکی‌اش بازی می‌کند با پریشانی از کلارا می‌پرسد:
- به نظرت به رابرت زنگ نزنم؟ اون بهتر می‌تونه کمک‌مون کنه.
کلارا با شنیدن نام رابرت آهی می‌کشد. داشبورد را باز می‌کند؛ آب معدنی گرم درون آن را برمی‌دارد و چند جرئه از آن می‌نوشد که گرم بودنش، مسبب در هم رفتن چهره‌ی اخم‌آلودش می‌شود. نگاهی کلافه به ترافیک مقابلش می‌اندازد و بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- هر جور میلته!
با این پاسخ بی‌سر‌و‌ته‌اش اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌ کاترین می‌نشیند. موبایل قاب مشکی اکلیلی‌اش را از کیف چرم بیرون می‌کشد و شماره‌ی رابرت را می‌گیرد. پس از شنیدن بوق هشتم، می‌خوهد تلفن را قطع کند؛ که صدای بم و خش‌دار رابرت، در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شود:
- الو؟
از این‌که یک بار هم که شده رابرت پاسخ تماس‌هایش را به موقع داده است لبخندی روی ل*ب‌های شرابی‌اش جا خوش می‌کند. اغلب باید دو سه بار به او زنگ می‌زد تا موبایل را بردارد. سعی کرد بدون نگرانی و لکنت صحبت کند گرچه چندان هم موفق نیست. بدون مقدمه و پراسترس می‌پرسد:
- رابرت... تو دنیز... دنیز رو ندیدی؟
صدای سرفه‌های عصبی رابرت پی‌در‌پی به گوشش می‌رسد و او را نگران‌تر می‌کند. یک لحظه به این اندیشه می‌افتد که چه اشتباهی کرده که به او زنگ زده است؛ تا این‌که پاسخ رابرت کمی دلش را گرم می‌کند:
- زود بیا ساختمون. توضیح می‌دم.
این را می‌گوید و بوق‌های آزاد و پی در پی قطع تماس را برای کاترین به ارمغان می‌آورد. موبایل را در داشبورد پرت می‌کند و به صندلی ماشین تکیه می‌دهد. کلارا درحالی که با آن چشمان آسمانی نگاه کلافه‌ای به او می‌اندازد بی‌حوصله می‌پرسد:
- چی گفت؟
کاترین بی‌توجه به درخت‌ها، ماشین‌ها و ساختمان‌های بیرون از ماشین نگاه می‌کند و این رفتار به کلارا می‌فهماند اصلا دلش نمی‌خواهد درباره‌ی این موضوع توضیح دهد. با حرکت ماشین، درخت‌های کنار خیابان، تیرهای چراغ برق، ساختمان‌ها و حتی مردم به سرعت از مقابل چشمانش می‌گذرند انگار یک فیلم سینمایی را روی دور تند می‌بیند. تمام فکر خیالش نزد دنیز و حرف‌هایش است؛ این‌که چرا آلیس مرد؟ قرار است روزگار چه کسی را سیاه کند؟ چه چیزی او را تا این حد خشمگین کرده بود؟ تمام سوال‌ها بی‌جواب در ذهن‌اش جا خوش کرده‌اند و گیج است. برای نخستین بار در زندگی بیست و هشت ساله‌اش تا این حد گیج است و طعم اضطراب حقیقی را تجربه می‌کند. استرسی برای دنیز دارد؛ استرسی که به اون ندا داده برادر عزیزتر از جانش را از دست می‌دهد. به کلارای کلافه نظری می‌اندازد. آن تیشرت خرگوشی رنگ صورتی که با آن کت چرمی که رویش پوشیده در تضاد و بامزه‌اش کرده است. گیسوان طلایی‌اش آشفته شده و در هوا معلق‌ هستند. چشمان آبی رنگش از شدت اظطراب از فروغ افتاده و رنگش پریده است. دلش برایش سخت می‌سوزد؛ تا به حال او را تا این حد مضطرب و پریشان، ندیده است. هوای بارانی بیرون نیز فضا را دلگیر کرده و سرمایش باعث شده است کاترین پالتوی چرم‌اش را دور خودش بپیچد و از سرما بلرزد. سرانجام کلارا ماشین را مقابل ساختمان تسخیر‌شده‌شان متوقف می‌کند؛ از آن پیاده می‌شود و در را بسیار محکم پشت سرش می‌بندد. کاترین نیز چتر بنفش رنگش را از روی صندلی‌های عقب ماشین برمی‌دارد؛ آن را باز می‌کند و زیر باران، مانند یک جوجه اردک دنبال کلارا راه می‌افتد. به دلیل دیرتر پیاده شدنش کلارا قبل از او به اتاق رابرت رسیده است و این را از نیمه باز بودن در مشکی رنگ اتاق متوجه می‌شود. از در نیمه‌باز اندام ظریفش را به داخل می‌اندازد و کلارا را دست به سی*ن*ه، روی صندلی سیاه رنگ می‌یابد. می‌خواهد کنارش بنشیند که بالافاصله، به طرز حیرت‌انگیزی رابرت همراه دنیز خسته و درب و داغان وارد اتاق می‌شود. گیسوان طلایی دنیز به طرز آشفته‌ای در صورت‌ مچاله‌اش پخش شده و آن چشمان خون‌بار آبی سرخ شده است.
کد:
کلارا با کلافگی مقابل چراغ قرمز ایستاده است و بی‌دلیل بوق را فشار می‌دهد؛ انگار که با فشار دادن بوق چراغ سبز می‌شود. از این‌که هنوز برادرش را پیدا نکرده نگران و پریشان است و سعی می‌کرند افکار منفی‌اش را پس بزند. هنگامی که برای چهلمین بار بوق را فشار می‌دهد سرانجام صدای معترض کاترین درمی‌آید:
- بسه دیگه! کر شدم!
با تیله‌های آبی‌اش که از خشم و نگرانی برق می‌زدند نگاه نفرت‌انگیزی به کاترین کلافه می‌اندازد. توجه‌ای به تشرش نمی‌کند و مجدد دستش را محکم‌تر از دفعات قبل روی بوق فشار می‌دهد. کاترین کلافه و خواب‌آلود است. دور چشمان درشتش پف کرده و خستگی از سر صورتش می‌بارد. ریملی که با آن به مژه‌های پرپشت و بلندش زینت بخشیده دور چشمانش‌ پخش شده و او را شبیه یک خرس پاندای اندوهگین کرده است. هر دو خواهر به شدت پریشان و نگران‌ هستند. هر دو خوب می‌دانند دنیز سابقه‌ی این‌طور غیب شدن و نگران کردن آن‌ها را ندارد؛ پس بر حتم دلیل محکمی پشت این ماجرا است. سرانجام چراغ راهنمایی قرمز می‌شود و کلارا با خشمی که قصد دارد آن را سر ماشین خالی کند ویراژ می‌دهد. با رانندگی وحشیانه‌اش، کاترین ناگهان به جلو پرتاب می‌شود و می‌توان گفت اگر کمربند نبسته بود؛ کلارا می‌توانست سر خونینش را در شیشه‌های جلوی ماشین نظاره کند. کلافه و خشمگین، با آن عسلی‌های آتش‌بار به کلارای پریشان نظر می‌اندازد و با لحنی بسیار معترض‌تر از پیش فریاد می‌زند:
- می‌خوای من رو به کشتن بدی؟
کلارا اما توجه‌ای نمی‌کند؛ انگار که در هپروت و عالم اندیشه و خیال غرق شده است و هیچ صدایی نمی‌شنود. سرانجام کاترین چند بار دست یخ‌زده‌اش را مقابل صورت رنگ‌پریده‌ی او تکان می‌دهد تا به خود می‌آید. سپس با کلافگی خود را روی صندلی ماشین تکان می‌دهد و بی‌حوصله می‌گوید:
- پیدا نمی‌شه دیگه پسره‌ی دیوونه! بیا برگردیم. اگه تا فردا صبح پیدا نشد یه کاری می‌کنیم.
کلارا از شدت کلافگی بغض می‌کند انگار که هر لحظه امکان دارد مانند کودکان زار‌زار گریه کند. از طرفی کاترین هم راست می‌گوید. اگر تا صبح هم در این خیابان‌ها این‌طور و بی‌هیچ سرنخی پرسه بزند ردی از برادر لجبازش پیدا نمی‌کند. با این فکر مسیرش را عوض می‌کند و ماشین را به سوی ساختمان می‌راند. کاترین همان‌طور که با انگشتان لاک مشکی‌اش بازی می‌کند با پریشانی از کلارا می‌پرسد:
- به نظرت به رابرت زنگ نزنم؟ اون بهتر می‌تونه کمک‌مون کنه.
کلارا با شنیدن نام رابرت آهی می‌کشد. داشبورد را باز می‌کند؛ آب معدنی گرم درون آن را برمی‌دارد و چند جرئه از آن می‌نوشد که گرم بودنش، مسبب در هم رفتن چهره‌ی اخم‌آلودش می‌شود. نگاهی کلافه به ترافیک مقابلش می‌اندازد و بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- هر جور میلته!
با این پاسخ بی‌سر‌و‌ته‌اش اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌ کاترین می‌نشیند. موبایل قاب مشکی اکلیلی‌اش را از کیف چرم بیرون می‌کشد و شماره‌ی رابرت را می‌گیرد. پس از شنیدن بوق هشتم، می‌خوهد تلفن را قطع کند؛ که صدای بم و خش‌دار رابرت، در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شود:
- الو؟
از این‌که یک بار هم که شده رابرت پاسخ تماس‌هایش را به موقع داده است لبخندی روی ل*ب‌های شرابی‌اش جا خوش می‌کند. اغلب باید دو‌ سه بار به او زنگ می‌زد تا موبایل را بردارد. سعی کرد بدون نگرانی و لکنت صحبت کند گرچه چندان هم موفق نیست. بدون مقدمه و پراسترس می‌پرسد:
- رابرت... تو دنیز... دنیز رو ندیدی؟
صدای سرفه‌های عصبی رابرت پی‌در‌پی به گوشش می‌رسد و او را نگران‌تر می‌کند. یک لحظه به این اندیشه می‌افتد که چه اشتباهی کرده که به او زنگ زده است؛ تا این‌که پاسخ رابرت کمی دلش را گرم می‌کند:
- زود بیا ساختمون. توضیح می‌دم.
این را می‌گوید و بوق‌های آزاد و پی‌درپی قطع تماس را برای کاترین به ارمغان می‌آورد. موبایل را در داشبورد پرت می‌کند و به صندلی ماشین تکیه می‌دهد. کلارا درحالی که با آن چشمان آسمانی نگاه کلافه‌ای به او می‌اندازد بی‌حوصله می‌پرسد:
- چی گفت؟
کاترین بی‌توجه به درخت‌ها، ماشین‌ها و ساختمان‌های بیرون از ماشین نگاه می‌کند و این رفتار به کلارا می‌فهماند اصلاً دلش نمی‌خواهد درباره‌ی این موضوع توضیح دهد. با حرکت ماشین، درخت‌های کنار خیابان، تیرهای چراغ برق، ساختمان‌ها و حتی مردم به سرعت از مقابل چشمانش می‌گذرند انگار یک فیلم سینمایی را روی دور تند می‌بیند. تمام فکر خیالش نزد دنیز و حرف‌هایش است؛ این‌که چرا آلیس مرد؟ قرار است روزگار چه کسی را سیاه کند؟ چه چیزی او را تا این حد خشمگین کرده بود؟ تمام سوال‌ها بی‌جواب در ذهن‌اش جا خوش کرده‌اند و گیج است. برای نخستین بار در زندگی بیست‌وهشت ساله‌اش تا این حد گیج است و طعم اضطراب حقیقی را تجربه می‌کند. استرسی برای دنیز دارد؛ استرسی که به اون ندا داده برادر عزیزتر از جانش را از دست می‌دهد. به کلارای کلافه نظری می‌اندازد. آن تیشرت خرگوشی رنگ صورتی که با آن کت چرمی که رویش پوشیده در تضاد و بامزه‌اش کرده است. گیسوان طلایی‌اش آشفته شده و در هوا معلق‌ هستند. چشمان آبی رنگش از شدت اضطراب از فروغ افتاده و رنگش پریده است. دلش برایش سخت می‌سوزد؛ تا به حال او را تا این حد مضطرب و پریشان، ندیده است. هوای بارانی بیرون نیز فضا را دلگیر کرده و سرمایش باعث شده است کاترین پالتوی چرم‌اش را دور خودش بپیچد و از سرما بلرزد. سرانجام کلارا ماشین را مقابل ساختمان تسخیر‌شده‌شان متوقف می‌کند؛ از آن پیاده می‌شود و در را بسیار محکم پشت سرش می‌بندد. کاترین نیز چتر بنفش رنگش را از روی صندلی‌های عقب ماشین برمی‌دارد؛ آن را باز می‌کند و زیر باران، مانند یک جوجه اردک دنبال کلارا راه می‌افتد. به دلیل دیرتر پیاده شدنش کلارا قبل از او به اتاق رابرت رسیده است و این را از نیمه باز بودن در مشکی رنگ اتاق متوجه می‌شود. از در نیمه‌باز اندام ظریفش را به داخل می‌اندازد و کلارا را دست به سی*ن*ه، روی صندلی سیاه رنگ می‌یابد. می‌خواهد کنارش بنشیند که بالافاصله، به طرز حیرت‌انگیزی رابرت همراه دنیز خسته و درب و داغان وارد اتاق می‌شود. گیسوان طلایی دنیز به طرز آشفته‌ای در صورت‌ مچاله‌اش پخش شده و آن چشمان خون‌بار آبی سرخ شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
حالش بسیار آشفتگی دارد؛ از گیسوان پریشان در هوایش گرفته تا چشمان سرخ و صورت مچاله‌اش این موضوع را اثبات می‌کنند. معلوم بود ساعات زیادی را به گریه و زاری مشغول بوده است؛ اما مگر می‌شود؟ کاترین و کلارا تا به امروز ندیده‌اند از صورت شادمان برادرشان قطره اشکی بریزد و این کاترین را بیشتر از آلیس مرده متنفر می‌کند. زیر چشمان زمردین دنیز، به اندازه‌ی یک چاله‌ی عظیم گود افتاده است و اشک‌هایش مانند قطره‌های باران، این چاله را مملو از آب می‌کند. رابرت اما به حال و هوای بارانی و جانسوزانه‌ی دنیز توجه‌ای نمی‌کند و او را با بی‌رحمی، روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ پرت می‌کند. با پرت شدن دنیز به گوشه‌ای از میز شیشه‌ای و برخورد سرش با آن که عاقبت‌اش خونین شدن سرش است. کلارا هین بلندی می‌کشد و به سوی برادرش می‌دود. مقابل برادر درب و داغانش روی آن جوراب شلواری‌های آبی زانو می‌زند و با دلسوزی و نگرانی او را وارسی می‌کند. گوشه‌ی ابروی طلایی‌اش بر اثر برخورد به لبه‌ی میز زخم شده است و کمی خون‌ریزی دارد. لبه‌ی پایینی تیشرت صورتی رنگ‌اش را بالا می‌آورد و با آن ردی از خون که گوشه‌ی شقیقه‌های دنیز نمایان شده را تمیز می‌کند. نگاه نفرت‌آمیز کلارا و کاترین روی صورت پر کینه‌ی رابرت سنگینی می‌کند؛ اما رابرت تنها پوزخند نثارشان می‌کند.‌ سیگاری از جیب کت و شلوار خاکی‌اش بیرون می‌آورد و درحالی که آن را کنج ل*ب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش می‌گذارد؛ با طعنه و صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
- باید هر روز خ*را*ب‌کاری‌های یکی‌تون رو جمع کنم! هیچی دیگه از این به بعد باید پسرعمومون رو هم گوشه‌ی خیابون پیدا کنم! چرا؟! چون همسر عزیزش که هر روز با جونش بازی می‌کنه افتاده مرده! بالاخره هر چیزی یه تاوانی هم داره دیگه!
دست‌های کاترین با سخنان بی‌رحمانه و صریحانه‌ی او از خشم مشت شده و صورت سفید و رنگ‌پریده‌اش رنگ قرمز به خود می‌گیرد. دنیز درحالی که آن‌قدر حالش بد است که حتی قدرت پاسخ دادن به طعنه‌های او را هم ندارد؛ همان جا با خستگی، روی پارکت‌های سخت اتاق دراز می‌کشد. کلارا با چشم‌غره‌ای به رابرت پوف کلافه‌ای کشیده و به سوی برادرش خم می‌شود و با لحن آرام و پر آرامشی زمزمه می‌کند:
- چی شده؟
با این‌که زمزمه‌ی کلارا بسیار آرام است و حتی در شنیده شدنش توسط خود دنیز تردید دارد؛ اما از گوش‌های تیز دابرت، پنهان نمی‌ماند. پوزخندی می‌زند و درحالی که دندان‌های خرگوشی، سفید و مرتب‌اش را بر هم می‌ساید؛ با طعنه می‌‌پرسد:
- بهتر نبود از من بپرسی تا یه مرده‌ی متحرک؟
کلارا دیگر نمی‌تواند به خاطر نیمچه نسبتی که با رابرت دارد خشمش را کنترل کند. بدون این‌که صورت وسیم و خوش‌ترکیبش را به سوی رابرت بازگرداند؛ با طعنه و صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
کسی که یه انسان رو توی این حال می‌بینه و باز هم اون کینه‌های نفرت‌انگیز باعث بی‌رحمی‌اش می‌شن اندازه‌ی یه مرده هم ارزش نداره!
این را می‌گوید و د*ه*ان رابرت با چهره‌ای پوکر فیس بسته می‌شود. کاترین سرش را پایین می‌آورد و بسیار آرام خنده‌ی شدیدی را مهمان ل*ب‌های شرابی‌اش می‌کند. همان‌طور که رابرت با حرص شدیدی به کاترین خندان نظر می‌اندازد؛ کلارا با ملایمت خاصی از برادر عزیز و آشفته‌اش می‌پرسد:
- چی شد؟ چرا مرد؟
دنیز آرام از لبه‌ی تیز، میز می‌گیرد و روی زانوان استوارش برمی‌خیزد. نگاه نفرت‌انگیز و خشمگینش را برای رابرت به ارمغان آورد و درحالی که حتی با آن حال خ*را*ب، انگشت اتهام به سوی او می‌گیرد؛ با نفس نفسی بغض‌آلود فریاد می‌کشد:
- ع*و*ضی... همه‌اش تقصیر تو عوضیه! گفتی اهمیت نده توجه نکن! هر روز زمزمه‌ی ل*ب‌های لعنتی‌ات بود! هر روز! ع*و*ضی! هر دفعه گفتی گوش نکن! الان آرومی؟! آرومی؟!
با جملات پر فریادش ناگهان کاترین از جا می‌پرد. چرا باید برای مرگ آلیس خطاب به رابرت فریاد بزند؟ او چه تقصیری دارد؟ گیج شده و سوالات بی‌جواب در ذهنش به دوبرابر رسیده است. رابرت با خشم سیگارش را خاموش می‌کند و بر زمین می‌اندازد. جلو می‌رود و مماس صورت دنیز قرار می‌گیرد. یقه‌ی پیراهن سفید و خاکی‌اش را با دستان مردانه و تنومندش که کنون رگ‌هایش بیرون زده‌اند چنگ می‌زند و با صدای لرزان از خشم فریاد می‌کشد:
- چی‌کار می‌کردم؟ تهدید شده بود که شده بود! می‌خواستی هممون رو با هم بندازی تو چاه به خاطر یه دختر بی‌ارز...
آخرین واژه‌‌ی نحسی که داشت بر زبان کثیفش می‌آورد با مشت محکم و پرت قدرت دنیز که مسبب خونی شدن بینی فندقی و دهانش می‌شود ناتمام می‌ماند. با نفرت و افسوس نگاهی بر دنیز خشمگین می‌اندازد و با گوشه‌ی پیراهن سفیدش ل*ب خونینش را پاک می‌کند. کاترین و کلارا شوک‌زده ایستاده‌اند؛ به نبرد دنیز و رابرت نگاه می‌کنند و ب*دن‌‌هایشان اجازه‌ی هیچ واکنش دیگری را نمی‌‌دهند. رابرت ل*ب خونینش را با یقه‌ی خال‌خالی سفید-قرمزش که اثر هنری دنیز بود پاک می‌کند؛ پوزخندی می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- بیا! گریه‌هاش رو واسه اون دختره‌ی احمق کرده سیلی‌هاش مال ماست!
با این طعنه ناگهان قدرت به ب*دن دنیز بی‌نوا برمی‌گردد. از روی زمین بلندش می‌کند و مشت پر قدرت‌ترش را درست وسط آن بینی فندقی‌ای که آلیس همیشه می‌گفت بسیار بامزه است رها می‌کند. با مجدد خونین شدن بینی فندقی رابرت کلارا هینی می‌کشد؛ اما کاترین تنها با حالتی پر کینه و انتقام‌خیز پوزخند تحقیرآمیزی می‌زند. اگر بخواهد راستش را بگوید حتی بر زمین افتادن رابرت روی آن زانوها که با کت‌ و شلوار خاکی‌اش پوشانده شده هم برایش جذاب و بامزه ایت. سرانجام قفل ب*دن یخ‌زده‌ی کلارا باز می‌شود و به جلو گام برمی‌دارد. نگاه نفرت‌آمیزی به رابرت بی‌جان می‌اندازد و با کلافگی رو به برادرش می‌کند. با هق هق خاصی در صدایش می‌پرسد:
- این‌جا چه خبره؟ چی شده دنیز؟ چرا هیچ‌ هیچی نمی‌گه؟!
دنیز، اما از شدت خشم، نمی‌تواند میان نفس‌نفس‌های عصبی‌اش پاسخ کلارا را بدهد. خواست دوباره به جان رابرت بیوفتد که این بار کلارا دست مردانه و خونینش را می‌گیرد و او را آرام به عقب هل می‌دهد. سپس او را روی صندلی مشکی رنگ می‌نشاند و مقابل‌اش زانو می‌زند. درحالی که نفس نفس‌های گرمش مستقیم به صورت وسیمش می‌خورد و پو*ست لطیف و سفیدش را قلقلک می‌دهد؛ با بغض خاصی در صدایش می‌پرسد:
- این‌جا چه خبره؟
کد:
حالش بسیار آشفته است. از گیسوان پریشان در هوا تا چشمان سرخ و صورت مچاله‌اش این موضوع را اثبات می‌کنند. معلوم بود ساعات زیادی را به گریه و زاری مشغول بوده است؛ اما مگر می‌شود؟ کاترین و کلارا تا به امروز ندیده‌اند از صورت شادمان برادرشان قطره اشکی بریزد و این کاترین را بیشتر از آلیس مرده متنفر می‌کند. زیر چشمان زمردین دنیز، به اندازه‌ی یک چاله‌ی عظیم گود افتاده است و اشک‌هایش مانند قطره‌های باران، این چاله را مملوء از آب می‌کند. رابرت اما به حال و هوای بارانی و جانسوزانه‌ی دنیز توجه‌ای نمی‌کند و او را با بی‌رحمی، روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ پرت می‌کند. با پرت شدن دنیز به گوشه‌ای از میز شیشه‌ای و برخورد سرش با آن که عاقبت‌اش خونین شدن سرش است. کلارا هین بلندی می‌کشد و به سوی برادرش می‌دود. مقابل برادر درب و داغانش روی آن جوراب شلواری‌های آبی زانو می‌زند و با دلسوزی و نگرانی او را وارسی می‌کند. گوشه‌ی ابروی طلایی‌اش بر اثر برخورد به لبه‌ی میز زخم شده است و کمی خون‌ریزی دارد. لبه‌ی پایینی تیشرت صورتی رنگ‌اش را بالا می‌آورد و با آن ردی از خون که گوشه‌ی شقیقه‌های دنیز نمایان شده را تمیز می‌کند. نگاه نفرت‌آمیز کلارا و کاترین روی صورت پر کینه‌ی رابرت سنگینی می‌کند؛ اما رابرت تنها پوزخند نثارشان می‌کند.‌ سیگاری از جیب کت و شلوار خاکی‌اش بیرون می‌آورد و درحالی که آن را کنج ل*ب‌های خشک و ترک‌خورده‌اش می‌گذارد؛ با طعنه و صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:
- باید هر روز خ*را*ب‌کاری‌های یکی‌تون رو جمع کنم! هیچی دیگه از این به بعد باید پسرعمومون رو هم گوشه‌ی خیابون پیدا کنم! چرا؟! چون همسر عزیزش که هر روز با جونش بازی می‌کنه افتاده مرده! بالاخره هر چیزی یه تاوانی هم داره دیگه!
دست‌های کاترین با سخنان بی‌رحمانه و صریحانه‌ی او از خشم مشت شده و صورت سفید و رنگ‌پریده‌اش رنگ قرمز به خود می‌گیرد. دنیز درحالی که آن‌قدر حالش بد است که حتی قدرت پاسخ دادن به طعنه‌های او را هم ندارد؛ همان جا با خستگی، روی پارکت‌های سخت اتاق دراز می‌کشد. کلارا با چشم‌غره‌ای به رابرت پوف کلافه‌ای کشیده و به سوی برادرش خم می‌شود و با لحن آرام و پر آرامشی زمزمه می‌کند:
- چی شده؟
با این‌که زمزمه‌ی کلارا بسیار آرام است و حتی در شنیده شدنش توسط خود دنیز تردید دارد؛ اما از گوش‌های تیز دابرت، پنهان نمی‌ماند. پوزخندی می‌زند و درحالی که دندان‌های خرگوشی، سفید و مرتب‌اش را بر هم می‌ساید؛ با طعنه می‌‌پرسد:
- بهتر نبود از من بپرسی تا یه مرده‌ی متحرک؟
کلارا دیگر نمی‌تواند به خاطر نیمچه نسبتی که با رابرت دارد خشمش را کنترل کند. بدون این‌که صورت وسیم و خوش‌ترکیبش را به سوی رابرت بازگرداند؛ با طعنه و صدای نسبتاً بلندی می‌گوید:
کسی که یه انسان رو توی این حال می‌بینه و باز هم اون کینه‌های نفرت‌انگیز باعث بی‌رحمی‌اش می‌شن اندازه‌ی یه مرده هم ارزش نداره!
این را می‌گوید و د*ه*ان رابرت با چهره‌ای پوکر فیس بسته می‌شود. کاترین سرش را پایین می‌آورد و بسیار آرام خنده‌ی شدیدی را مهمان ل*ب‌های شرابی‌اش می‌کند. همان‌طور که رابرت با حرص شدیدی به کاترین خندان نظر می‌اندازد؛ کلارا با ملایمت خاصی از برادر عزیز و آشفته‌اش می‌پرسد:
- چی شد؟ چرا مرد؟
دنیز آرام از لبه‌ی تیز، میز می‌گیرد و روی زانوان استوارش برمی‌خیزد. نگاه نفرت‌انگیز و خشمگینش را برای رابرت به ارمغان آورد و درحالی که حتی با آن حال خ*را*ب، انگشت اتهام به سوی او می‌گیرد؛ با نفس‌نفسی بغض‌آلود فریاد می‌کشد:
- ع*و*ضی... همه‌اش تقصیر تو عوضیه! گفتی اهمیت نده توجه نکن! هر روز زمزمه‌ی ل*ب‌های لعنتی‌ات بود! هر روز! ع*و*ضی! هر دفعه گفتی گوش نکن! الان آرومی؟! آرومی؟!
با جملات پر فریادش ناگهان کاترین از جا می‌پرد. چرا باید برای مرگ آلیس خطاب به رابرت فریاد بزند؟ او چه تقصیری دارد؟ گیج شده و سوالات بی‌جواب در ذهنش به دوبرابر رسیده است. رابرت با خشم سیگارش را خاموش می‌کند و بر زمین می‌اندازد. جلو می‌رود و مماس صورت دنیز قرار می‌گیرد. یقه‌ی پیراهن سفید و خاکی‌اش را با دستان مردانه و تنومندش که کنون رگ‌هایش بیرون زده‌اند چنگ می‌زند و با صدای لرزان از خشم فریاد می‌کشد:
- چی‌کار می‌کردم؟ تهدید شده بود که شده بود! می‌خواستی هممون رو با هم بندازی تو چاه به خاطر یه دختر بی‌ارز... .
آخرین واژه‌‌ی نحسی که داشت بر زبان کثیفش می‌آورد با مشت محکم و پرت قدرت دنیز که مسبب خونی شدن بینی فندقی و دهانش می‌شود ناتمام می‌ماند. با نفرت و افسوس نگاهی بر دنیز خشمگین می‌اندازد و با گوشه‌ی پیراهن سفیدش ل*ب خونینش را پاک می‌کند. کاترین و کلارا شوک‌زده ایستاده‌اند؛ به نبرد دنیز و رابرت نگاه می‌کنند و ب*دن‌‌هایشان اجازه‌ی هیچ واکنش دیگری را نمی‌‌دهند. رابرت ل*ب خونینش را با یقه‌ی خال‌خالی سفید-قرمزش که اثر هنری دنیز بود پاک می‌کند؛ پوزخندی می‌زند و با طعنه می‌گوید:
- بیا! گریه‌هاش رو واسه اون دختره‌ی احمق کرده سیلی‌هاش مال ماست!
با این طعنه ناگهان قدرت به ب*دن دنیز بی‌نوا برمی‌گردد. از روی زمین بلندش می‌کند و مشت پر قدرت‌ترش را درست وسط آن بینی فندقی‌ای که آلیس همیشه می‌گفت بسیار بامزه است رها می‌کند. با مجدد خونین شدن بینی فندقی رابرت کلارا هینی می‌کشد؛ اما کاترین تنها با حالتی پر کینه و انتقام‌خیز پوزخند تحقیرآمیزی می‌زند. اگر بخواهد راستش را بگوید حتی بر زمین افتادن رابرت روی آن زانوها که با کت‌ و شلوار خاکی‌اش پوشانده شده هم برایش جذاب و بامزه است. سرانجام قفل ب*دن یخ‌زده‌ی کلارا باز می‌شود و به جلو گام برمی‌دارد. نگاه نفرت‌آمیزی به رابرت بی‌جان می‌اندازد و با کلافگی رو به برادرش می‌کند. با هق‌هق خاصی در صدایش می‌پرسد:
- این‌جا چه خبره؟ چی شده دنیز؟ چرا هیچی نمی‌گه؟!
دنیز، اما از شدت خشم، نمی‌تواند میان نفس‌نفس‌های عصبی‌اش پاسخ کلارا را بدهد. خواست دوباره به جان رابرت بیفتد که این بار کلارا دست مردانه و خونینش را می‌گیرد و او را آرام به عقب هل می‌دهد. سپس او را روی صندلی مشکی رنگ می‌نشاند و مقابل‌اش زانو می‌زند. درحالی که نفس‌نفس‌های گرمش مستقیم به صورت وسیمش می‌خورد و پو*ست لطیف و سفیدش را قلقلک می‌دهد؛ با بغض خاصی در صدایش می‌پرسد:
- این‌جا چه خبره؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
رابرت با این سوال به جان ناخن‌های بی‌چاره‌اش می‌افتد. آن‌قدر آن‌ها را جویده، کنون پو*ست‌های انگشتان باریکش را می‌کند و شاهکار حزن‌آمیزی را ایجاد می‌کند. آن‌قدر این کار را انجام داده که نوک انگشتانش شبیه بیماران جذامی شده است. دنیز با لبخند به اضطراب گرفتن او نظری می‌اندازد. انگار با این کار از رابرت درخواست کرده است خودش از شاهکارهایش تعریف کند. رابرت انگشت پو*ست پو*ست شده‌اش را از د*ه*ان بیرون می‌آورد و به چشمان دریایی کلارا که به دنبال پاسخی برای سوالات بی‌جوابش است خیره می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد؛ با کمک گرفتن از دیوار روی پاهایش برمی‌خیزد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خانم عزیزتر از جان این آقا رو تهدید کردن و سر این با هم دعواشون شد! که از کار خلاف بیرون بیان! بد کردم؟! بد کردم گذاشتم حداقل تهدیدشون رو یه آدم بی‌ارزش تاثیر بذاره و زندگی چندین نفر رو تحت تاثیر... .
سیلی‌ای که توسط دست یخ‌زده و پر قدرت کاترین روی گونه‌اش کاشته می‌شود آینده‌ی ادامه‌ی سخنان‌اش را تحت تاثیر قرار می‌دهد. آستین مشکی رنگ پیراهن‌اش از کنار بینی خونین‌اش رد می‌شود و صاف روی گونه‌های سرخ‌اش فرود می‌آید‌. دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد و با نگاه پر بغضی به کاترین نظر می‌اندازد. لبخندی تحقیرآمیز روی ل*ب‌های شرابی‌اش جا خوش می‌کند و حتی برای سیلی‌اش هم توضیح ارائه می‌دهد:
- این رو برای این زدم که جایگاه خودت رو بدونی! روزی که توی تیم اومدی نگفتی جون ما برات باارزش نیست!
این را می‌گوید و با صورتی اخم‌آلود کیف چرم‌اش را از روی میز برمی‌دارد. به سوی قفسه‌های گردویی رنگ مملو از کتاب گوشه‌ی اتاق عظیم می‌رود. یکی از کتاب‌ها را برمی‌دارد؛ کتابی که درونش پر از حروف پندآموز نیست؛ بلکه کلت مشکی رنگی به آن رنگ خطر داده است. درحالی که کلت را در جیب پالتوی چرمش می‌گذارد با تحقیر خاصی در آوایش، بدون این‌که حتی رویش را برگرداند به رابرت می‌گوید:
- بعد این ماموریت هم اخراجی! کلارا تو هم دنیز رو پایین بیار توی ماشین منتظرتون هستم.
این را می‌گوید و جمع را هاج و واج تنها می‌گذارد. چه می‌گوید؟ رابرت جدا از هر گونه نسبتی ویژه‌ترین عضو این باند است. چگونه حتی فکر اخراج او به سرش زده است؟ از طرفی معنی اخراج در این کار عادی نیست. همیشه هنگامی که یک پدرخوانده واژه‌ی اخراج را بر زبان می‌آورد همه‌ی حضار از جا می‌پرند؛ زیرا واژه‌ی اخراج مفهوم عادی ندارد. اخراج واژه‌ی قرمز رنگی بود به معنای مرگ! به معنای خون! به معنای از یاد رفتن ابدی! به کار بردن این واژه‌ی قرمز کنار نام رابرت به هیچ وجه عادی نیست. گرچه در ذهن کلارا، دنیز و رابرت هفتاد درصد یک اخراج عادی پدید آمده، اما حتی آن یک درصد هم لرزه به تن هر سه می‌اندازد. سرانجام صدای پاشنه‌های کفش مشکی رنگ کلارا که به سوی دنیز گام برمی‌دارد سکوت را می‌شکند. دست برادرش را در دست یخ‌زده‌اش می‌گیرد و او را از خیره شدن به رابرت بیچاره محروم می‌کند. بیرون می‌روند و رابرت تنها می‌شود. به محض بر هم خوردن در چوبی توسط کلارا رابرت با زانو روی پارکت‌ها فرود می‌آید. هر دری را که قصد گشودنش را دارد بسته می‌شود. به هر گلی دست می‌زند و لمس‌اش می‌کند؛ پژمرده می‌شود. همه‌چیز با یک لمس ساده‌ی او از بین می‌رود. کاترین کلمه‌ی اخراج را کنار اسم او آورده است؟ نمی‌داند چگونه با این واژه‌ی خونین کنار بیاید. حتی جان راه رفتن هم ندارد تا به خانه‌ی ساحلی‌ای که کنون در آن جایی برایش نیست برود. آرام روی زمین به سوی یخچال هتلی مشکی گوشه‌ی اتاق می‌خزد و در آن را باز می‌کند. درحالی که چشمانش همه چیز را به جز بطری نو*شی*دنی تار می‌بیند؛ دستان لرزانش را به سویش دراز می‌کند و آن را همراه لیوان روی درش برمی‌دارد. دو سوم لیوان را از محتویات نو*شی*دنی پر می‌کند و آن را بر ل*ب‌های خشکیده‌اش قرار می‌دهد. لیوان را بالا می‌برد و سر مب‌کشد. با ناگهان سر کشیدن طعم تلخ نو*شی*دنی را سخت احساس می‌کند و از نوشیدن آن پشیمان می‌شود. در یخچال را باز و بطری و لیوان را همان جا رها می‌کند. با دشواری بسیاری خود را به سوی صندلی چرخ‌دارش می‌کشد و از آن بالا می‌رود. دیگر این صندلی برایش ابهت قبلی را ندارد. این صندلی عامل خوار و ذلیل شدنش شده است. حتی دیگر این صندلی لعنتی متعلق به او نیست. سرش را با خستگی روی میز شیشه‌ای می‌گذارد و بالافاصله پلک‌های دردمندش روی هم سنگین می‌شود.
***
سرانجام می‌تواند از کلیسا بیرون بیاید و از اعتراف‌های زن‌های گریانی که نزد او می‌آیند خلاص شود. در یکی از کوچه پس کوچه‌های روسیه انتظار روکو را می‌کشد. سرانجام روکو را درحالی که صورت سفیدش از شدت دو سرخ شده است را می‌بیند که از سر کوچه به سویش می‌دود. نفس‌نفس‌زنان مقابلش از حرکت می‌ایستد و نفس می‌گیرد. جولین نگاه کلافه‌ای به سر تا پایش می‌اندازد و با طعنه می‌گوید:
- چه عجب! بالاخره اومدی!
روکو درحالی که بی‌وقفه نفس نفس می‌زند دستش را سمت چپ عبای سفیدش، روی قلبش می‌گذارد و با حالی پریشان پاسخ می‌دهد:
- جولین... یه خبری برات دارم!
ابروهای طلایی جولین در هم می‌رود. متفکر با آن عسلی‌های شکاک به روکوی پریشان نظری می‌اندازد و با اخم می‌گوید:
- لطفا اگه بده خفه شو! حوصله‌ی خبر بد ندارم!
سرانجام نفس نفس‌های روکو به اتمام می‌رسد و با پریشانی خاصی در آوایش و کمی لکنت از اضطراب واکنش جولین می‌گوید:
- جولی... یکی از اعضا... اعضای اصلی این بانده که داریم باهاشون کار می‌کنیم... .
ابروی جولین بالا می‌رود و پر اضطراب می‌گوید:
- خوب؟
از نخست هم احساس خوبی نسبت به این گروه لعنتی نداشت چه برسد که روکو بخواهد خبر بدی از آن به گوشش برساند؛ به همین خاطر اضطراب به جانش افتاده است. روکو نگاه پر اضظرابش را به زمین می‌دوزد و ناخودآگاه با افسوس ادامه می‌دهد:
- مرده!
با این واژه، جولین ناخوداگاه از جا می‌پرد. مرگ قبل از تحویل بارهایش همیشه عاقبت‌های وحشتناکی برایش به ارمغان آورده است. آن هم از اعضای اصلی این گروه لعنتی! اخم میان ابروان طلایی‌اش از بین نمی‌رود و از اضطراب لکنت گرفته است. درحالی که سعی می‌کند بدون لکنت و استرس در آوایش صحبت کند می‌پرسد:
- یعنی چی مرده؟ کی کشته؟ چرا مرده؟ مرگش مشکوکه؟
کد:
رابرت با این سوال به جان ناخن‌های بی‌چاره‌اش می‌افتد. آن‌قدر آن‌ها را جویده، کنون پو*ست‌های انگشتان باریکش را می‌کند و شاهکار حزن‌آمیزی را ایجاد می‌کند. آن‌قدر این کار را انجام داده که نوک انگشتانش شبیه بیماران جذامی شده است. دنیز با لبخند به اضطراب گرفتن او نظری می‌اندازد. انگار با این کار از رابرت درخواست کرده است خودش از شاهکارهایش تعریف کند. رابرت انگشت پو*ست پو*ست شده‌اش را از د*ه*ان بیرون می‌آورد و به چشمان دریایی کلارا که به دنبال پاسخی برای سوالات بی‌جوابش است خیره می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد؛ با کمک گرفتن از دیوار روی پاهایش برمی‌خیزد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خانم عزیزتر از جان این آقا رو تهدید کردن و سر این با هم دعواشون شد! که از کار خلاف بیرون بیان! بد کردم؟! بد کردم گذاشتم حداقل تهدیدشون رو یه آدم بی‌ارزش تأثیر بذاره و زندگی چندین نفر رو تحت تاثیر... .
سیلی‌ای که توسط دست یخ‌زده و پر قدرت کاترین روی گونه‌اش کاشته می‌شود آینده‌ی ادامه‌ی سخنان‌اش را تحت تأثیر قرار می‌دهد. آستین مشکی رنگ پیراهن‌اش از کنار بینی خونین‌اش رد می‌شود و صاف روی گونه‌های سرخ‌اش فرود می‌آید‌. دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد و با نگاه پر بغضی به کاترین نظر می‌اندازد. لبخندی تحقیرآمیز روی ل*ب‌های شرابی‌اش جا خوش می‌کند و حتی برای سیلی‌اش هم توضیح ارائه می‌دهد:
- این رو برای این زدم که جایگاه خودت رو بدونی! روزی که توی تیم اومدی نگفتی جون ما برات باارزش نیست!
این را می‌گوید و با صورتی اخم‌آلود کیف چرم‌اش را از روی میز برمی‌دارد. به سوی قفسه‌های گردویی رنگ مملوء از کتاب گوشه‌ی اتاق عظیم می‌رود. یکی از کتاب‌ها را برمی‌دارد؛ کتابی که درونش پر از حروف پندآموز نیست؛ بلکه کلت مشکی رنگی به آن رنگ خطر داده است. درحالی که کلت را در جیب پالتوی چرمش می‌گذارد با تحقیر خاصی در آوایش، بدون این‌که حتی رویش را برگرداند به رابرت می‌گوید:
- بعد این مأموریت هم اخراجی! کلارا تو هم دنیز رو پایین بیار توی ماشین منتظرتون هستم.
این را می‌گوید و جمع را هاج و واج تنها می‌گذارد. چه می‌گوید؟ رابرت جدا از هر گونه نسبتی ویژه‌ترین عضو این باند است. چگونه حتی فکر اخراج او به سرش زده است؟ از طرفی معنی اخراج در این کار عادی نیست. همیشه هنگامی که یک پدرخوانده واژه‌ی اخراج را بر زبان می‌آورد همه‌ی حضار از جا می‌پرند؛ زیرا واژه‌ی اخراج مفهوم عادی ندارد. اخراج واژه‌ی قرمز رنگی بود به معنای مرگ! به معنای خون! به معنای از یاد رفتن ابدی! به کار بردن این واژه‌ی قرمز کنار نام رابرت به هیچ وجه عادی نیست. گرچه در ذهن کلارا، دنیز و رابرت هفتاد درصد یک اخراج عادی پدید آمده، اما حتی آن یک درصد هم لرزه به تن هر سه می‌اندازد. سرانجام صدای پاشنه‌های کفش مشکی رنگ کلارا که به سوی دنیز گام برمی‌دارد سکوت را می‌شکند. دست برادرش را در دست یخ‌زده‌اش می‌گیرد و او را از خیره شدن به رابرت بیچاره محروم می‌کند. بیرون می‌روند و رابرت تنها می‌شود. به محض بر هم خوردن در چوبی توسط کلارا رابرت با زانو روی پارکت‌ها فرود می‌آید. هر دری را که قصد گشودنش را دارد بسته می‌شود. به هر گلی دست می‌زند و لمس‌اش می‌کند؛ پژمرده می‌شود. همه‌چیز با یک لمس ساده‌ی او از بین می‌رود. کاترین کلمه‌ی اخراج را کنار اسم او آورده است؟ نمی‌داند چگونه با این واژه‌ی خونین کنار بیاید. حتی جان راه رفتن هم ندارد تا به خانه‌ی ساحلی‌ای که کنون در آن جایی برایش نیست برود. آرام روی زمین به سوی یخچال هتلی مشکی گوشه‌ی اتاق می‌خزد و در آن را باز می‌کند. درحالی که چشمانش همه چیز را به جز بطری نو*شی*دنی تار می‌بیند؛ دستان لرزانش را به سویش دراز می‌کند و آن را همراه لیوان روی درش برمی‌دارد. دو سوم لیوان را از محتویات نو*شی*دنی پر می‌کند و آن را بر ل*ب‌های خشکیده‌اش قرار می‌دهد. لیوان را بالا می‌برد و سر می‌کشد. با ناگهان سر کشیدن طعم تلخ نو*شی*دنی را سخت احساس می‌کند و از نوشیدن آن پشیمان می‌شود. در یخچال را باز و بطری و لیوان را همان جا رها می‌کند. با دشواری بسیاری خود را به سوی صندلی چرخ‌دارش می‌کشد و از آن بالا می‌رود. دیگر این صندلی برایش ابهت قبلی را ندارد. این صندلی عامل خوار و ذلیل شدنش شده است. حتی دیگر این صندلی لعنتی متعلق به او نیست. سرش را با خستگی روی میز شیشه‌ای می‌گذارد و بالافاصله پلک‌های دردمندش روی هم سنگین می‌شود.
***
سرانجام می‌تواند از کلیسا بیرون بیاید و از اعتراف‌های زن‌های گریانی که نزد او می‌آیند خلاص شود. در یکی از کوچه پس کوچه‌های روسیه انتظار روکو را می‌کشد. سرانجام روکو را درحالی که صورت سفیدش از شدت دو سرخ شده است را می‌بیند که از سر کوچه به سویش می‌دود. نفس‌نفس‌زنان مقابلش از حرکت می‌ایستد و نفس می‌گیرد. جولین نگاه کلافه‌ای به سر تا پایش می‌اندازد و با طعنه می‌گوید:
- چه عجب! بالاخره اومدی!
روکو درحالی که بی‌وقفه نفس‌نفس می‌زند دستش را سمت چپ عبای سفیدش، روی قلبش می‌گذارد و با حالی پریشان پاسخ می‌دهد:
- جولین... یه خبری برات دارم!
ابروهای طلایی جولین در هم می‌رود. متفکر با آن عسلی‌های شکاک به روکوی پریشان نظری می‌اندازد و با اخم می‌گوید:
- لطفاً اگه بده خفه شو! حوصله‌ی خبر بد ندارم!
سرانجام نفس‌نفس‌های روکو به اتمام می‌رسد و با پریشانی خاصی در آوایش و کمی لکنت از اضطراب واکنش جولین می‌گوید:
- جولی... یکی از اعضا... اعضای اصلی این بانده که داریم باهاشون کار می‌کنیم... .
ابروی جولین بالا می‌رود و پر اضطراب می‌گوید:
- خوب؟
از نخست هم احساس خوبی نسبت به این گروه لعنتی نداشت چه برسد که روکو بخواهد خبر بدی از آن به گوشش برساند؛ به همین خاطر اضطراب به جانش افتاده است. روکو نگاه پر اضطرابش را به زمین می‌دوزد و ناخودآگاه با افسوس ادامه می‌دهد:
- مرده!
با این واژه، جولین ناخوداگاه از جا می‌پرد. مرگ قبل از تحویل بارهایش همیشه عاقبت‌های وحشتناکی برایش به ارمغان آورده است. آن هم از اعضای اصلی این گروه لعنتی! اخم میان ابروان طلایی‌اش از بین نمی‌رود و از اضطراب لکنت گرفته است. درحالی که سعی می‌کند بدون لکنت و استرس در آوایش صحبت کند می‌پرسد:
- یعنی چی مرده؟ کی کشته؟ چرا مرده؟ مرگش مشکوکه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
روکو با لبخند کش‌داری به جولین نگران نگاه می‌اندازد. همیشه هنگامی که اضطراب می‌گیرد با سرعت وصف‌نشدنی‌ای سوال می‌پرسد. انگار که می‌خواهد با این سوال‌ها ذهنش را از حقیقت وحشتناکی که پیش رویش است؛ کمی دور کند. به دیوار ساختمان فرسوده‌ی کنارش تکیه می‌دهد و پاکت سیگاری از جیبش بیرون می‌کشد. سیگار را روشن می‌کند؛ بر کنج ل*بش و همان‌طور که دودش را به صورت حلقه‌مانند به نمایش می‌گذارد به سوالات ناتمام جولین پاسخ می‌دهد:
- هنوز معلوم نیست. یه گروه مشکوک چند روز قبل از قتل تهدیدش کرده بودن و با اسلحه کشته شده پس قطعا مرگش مشکوکه. ولی این قتل اختلالی توی پروژه ایجاد نمی‌کنه؛ پس نزنه به سرت کنسلش کنی.
جولین با جمله‌ی آخر روکو نفس آسوده‌ای می‌کشد. حداقل از این‌که مجبور نیست پروژه را کنسل کند و آسیبی به آن وارد نشده خوشحال است‌. برای نخستین بار لبخند پر رضایتی می‌زند و با خوشرویی می‌گوید:
- بسیار خب. من می‌رم به کارها رسیدگی کنم امروز سرم شلوغه. کاری نداری؟
روکو ناباور به جولین خوشنود نگاه می‌کند. شاید جمله‌ی آخرش کمی رضایت‌بخش است؛ اما از این‌که توانسته لبخندی روی ل*ب‌های کبود او بیاورد و گره‌های کور ابروان طلایی‌اش را باز کند؛ بسیار حیرت‌زده است. درحالی که ناباوری و حیرت کمی من من به آوایش افزوده است پاسخ می‌دهد:
- نه... .
با پاسخ او جولین لبخند می‌زند و کلاه مشکی رنگ رنگ‌اش را جلو می‌کشد. کت سرمه‌ای رنگ‌اش را صاف می‌کند و به جلو گام برمی‌دارد. همان‌طور که روکو کمی گیج به رفتن‌اش نگاه می‌کند؛ دستی به نشانه‌ی وداع تکان می‌دهد و در افق محو می‌شود.
***
کارولین روی تخت نشسته و زانوانش را ب*غ*ل کرده است که با بانگ گشوده شدن در خوابگاه از جا می‌پرد. امروز اولین دوره شروع می‌شود؛ اما او بسیار خسته و کسل است. دیشب تا صبح از اضطراب چشم بر هم نگذاشته و چشمان زمردینش با سرخی‌ای که بی‌خوابی به ارمغان آورده شبیه به یک درخت سیب، شده است. ب*دن ظریفش را کش و قوسی می‌دهد و خمیازه‌ای می‌کشد. کاترین و کلارا وارد خوابگاه می‌شوند؛ اما خبری از رابرت نیست. چشم‌غره‌ی زمردینش را از روی دو خواهر برمی‌دارد و نگاهی به آنا می‌اندازد که لبخندزنان به گیسوان طلایی‌اش خیره شده است. چرا این شیطان بزرگ همیشه لبخند بر ل*ب دارد؟ آرام از تختش به سوی تخت او می‌آید و دم گوش‌هایش خم می‌شود. زمزمه‌وار، با لحن خطرناکی زیر ل*ب می‌گوید:
- بعد این‌که این‌ احمق‌ها سخنرانی کردن با هم صحبت می‌کنیم!
این را می‌گوید و مجدداً به سوی تختش گام برمی‌دارد و روی آن می‌نشیند. کلارا چینی از لباس مشکی رنگ مدل ماهی‌اش را از زیر کفش‌های پاشنه پنج سانتی سرمه‌ای‌اش بیرون می‌کشد و برگه‌های مربوط به سخنرانی و توضیحات دوره‌ها را به کاترین تحویل می‌دهد. امروز صورت کاترین، کمی پژمرده است؛ حتی خودش هم از سخنان و تهدیدهای دیشبش احساس پشیمانی می‌کند؛ اما غرورش اجازه نمی‌دهد که این را به این زودی به رابرت بگوید. ل*ب‌های شرابی‌اش خشک شده و فروغ از عسلی‌های زیبایش رفته است. با بی‌حوصلگی برگه‌ها را ورانداز و مرتب می‌کند. کلارا که متوجه حال خ*را*ب او شده است و کم و بیش هم می‌داند به خاطر چیست؛ آبی‌های نگران‌اش را به حرکات عصبی‌اش می‌دوزد و با دلسوزی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- کاترین؟ حالت خوبه؟ بی‌حوصله به نظر میای‌.
درحالی که اخم از میان ابروان قهوه‌ای‌اش کنار نمی‌رود و گره کور خورده است؛ بی‌حوصله و سریع می‌گوید:
- خوبم!
دروغ است و حتی بر نگرانی‌های ناتمام کلارا اضافه می‌کند. این نگرانی و دلسوزی خاص او کاترین را یاد مادرشان می‌اندازد. مادری که حتی اگر یک خراش کوچک به سراغ‌شان می‌آمد مرده و زنده می‌شد. با مرور خاطرات و پدید آمدن چهره‌ی وسیم مادرش، مونیکا، مقابل عسلی‌هایش دردمند آن‌ها را می‌بندد. انگار تلخی این چند سال مانند یک جرئه اسپرسوی تلخ در مغزش سرازیر شده است. با حالتی عصبی سعی می‌کند افکار منفی‌اش را پس بزند و با آغاز سخنرانی‌اش آن‌ها را از یاد ببرد. میکروفون را تنظیم و برگه به دست صحبت‌هایش را آغاز می‌کند:
- بسیار خب. قبل‌ها درباره‌ی دوره‌ها و مسابقات برای شما توضیح دادیم و الان می‌ریم سراغ قوانین که موضوع خیلی مهمی هست. شما صد و بیست سه نفر به یازده گروه تقسیم می‌شید و یه گروه دو نفره. اون دو نفر حرفه‌ای‌ترین عضوها هستن و از بینشون فقط یک نفر انتخاب می‌شه. از هر گروه تنها یک نفر انتخاب می‌شه و باقی حذف می‌شن!
گلویش را صاف می‌کند و تمام اعضا را در گروه‌های A B C D E F G H I J تقسیم‌بندی می‌کند. کارولین که گیج از این‌که چرا اسمش خوانده نشده است؛ سرانجام با جمله‌ی آخر کاترین بدنش یخ می‌زند:
- آنا و کارولین اعضای افتخاری هستن. این دو در گروه +A با هم دیگه رقابت می‌کنن و یکی از اون‌ها انتخاب می‌شه. روز همگی خوش!
این را می‌گوید و کارولین را شوک‌زده و آنا را با آن لبخند شیطانی معروف روی ل*ب‌های سرخش تنها می‌گذارد‌. کارولین بی‌چاره که از شدت شوک‌زدگی زبان‌اش بند آمده است در سکوت به آنای خندان نگاه می‌کند. آنا به سوی تخت او گام برمی‌دارد و روی آن می‌نشیند. ل*ب‌های خشکش را مقابل گوش‌های او قرار می‌دهد و با لحن مرموزی می‌پرسد:
- چیه؟ خیلی دوست داری زیر قولت بزنی نه؟ ع*و*ضی!
قهقهه‌ای جنون‌آمیز را برای کارولین گیج به ارمغان و دو نخ سیگار از جیب پیراهن سفیدش بیرون می‌آورد. اولی را به فروغ می‌رساند؛ دومی را به کارولین نشان می‌دهد و می‌پرسد:
- می‌خوای؟
می‌خواهد قبول کند؛ اما با به یاد آوردن سرفه‌های مادرش دم مرگ که عاملش آن سرطان ریه‌ی لعنتی بود پشیمان می‌شود و دست رد به سی*ن*ه‌ی آنا می‌زند. آنا پوزخندی را مهمان ل*ب‌های سرخ‌اش می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- به جهنم!
درحالی که با آرامش عجیبی که مطمئناً نمایشی نبود از سیگار کام می‌گیرد؛ ابروی طلایی‌اش را بالا می‌اندازد و با آن آبی‌های ریز‌شده از کارولین می‌پرسد:
- تو نقشه‌ای برای زنده موندنت داری؟ هر راهی رو می‌خوای انتخاب کن برای مرگت ولی بدون من دستم توی کارهای خیر نیست!
کد:
روکو با لبخند کش‌داری به جولین نگران نگاه می‌اندازد. همیشه هنگامی که اضطراب می‌گیرد با سرعت وصف‌نشدنی‌ای سوال می‌پرسد. انگار که می‌خواهد با این سوال‌ها ذهنش را از حقیقت وحشتناکی که پیش رویش است؛ کمی دور کند. به دیوار ساختمان فرسوده‌ی کنارش تکیه می‌دهد و پاکت سیگاری از جیبش بیرون می‌کشد. سیگار را روشن می‌کند؛ بر کنج ل*بش و همان‌طور که دودش را به صورت حلقه‌مانند به نمایش می‌گذارد به سوالات ناتمام جولین پاسخ می‌دهد:
- هنوز معلوم نیست. یه گروه مشکوک چند روز قبل از قتل تهدیدش کرده بودن و با اسلحه کشته شده پس قطعاً مرگش مشکوکه. ولی این قتل اختلالی توی پروژه ایجاد نمی‌کنه؛ پس نزنه به سرت کنسلش کنی.
جولین با جمله‌ی آخر روکو نفس آسوده‌ای می‌کشد. حداقل از این‌که مجبور نیست پروژه را کنسل کند و آسیبی به آن وارد نشده خوشحال است‌. برای نخستین بار لبخند پر رضایتی می‌زند و با خوشرویی می‌گوید:
- بسیار خب. من می‌رم به کارها رسیدگی کنم امروز سرم شلوغه. کاری نداری؟
روکو ناباور به جولین خوشنود نگاه می‌کند. شاید جمله‌ی آخرش کمی رضایت‌بخش است؛ اما از این‌که توانسته لبخندی روی ل*ب‌های کبود او بیاورد و گره‌های کور ابروان طلایی‌اش را باز کند؛ بسیار حیرت‌زده است. درحالی که ناباوری و حیرت کمی من‌من به آوایش افزوده است پاسخ می‌دهد:
- نه... .
با پاسخ او جولین لبخند می‌زند و کلاه مشکی رنگ رنگ‌اش را جلو می‌کشد. کت سرمه‌ای رنگ‌اش را صاف می‌کند و به جلو گام برمی‌دارد. همان‌طور که روکو کمی گیج به رفتن‌اش نگاه می‌کند؛ دستی به نشانه‌ی وداع تکان می‌دهد و در افق محو می‌شود.
***
کارولین روی تخت نشسته و زانوانش را ب*غ*ل کرده است که با بانگ گشوده شدن در خوابگاه از جا می‌پرد. امروز اولین دوره شروع می‌شود؛ اما او بسیار خسته و کسل است. دیشب تا صبح از اضطراب چشم بر هم نگذاشته و چشمان زمردینش با سرخی‌ای که بی‌خوابی به ارمغان آورده شبیه به یک درخت سیب، شده است. ب*دن ظریفش را کش و قوسی می‌دهد و خمیازه‌ای می‌کشد. کاترین و کلارا وارد خوابگاه می‌شوند؛ اما خبری از رابرت نیست. چشم‌غره‌ی زمردینش را از روی دو خواهر برمی‌دارد و نگاهی به آنا می‌اندازد که لبخندزنان به گیسوان طلایی‌اش خیره شده است. چرا این شیطان بزرگ همیشه لبخند بر ل*ب دارد؟ آرام از تختش به سوی تخت او می‌آید و دم گوش‌هایش خم می‌شود. زمزمه‌وار، با لحن خطرناکی زیر ل*ب می‌گوید:
- بعد این‌که این‌ احمق‌ها سخنرانی کردن با هم صحبت می‌کنیم!
این را می‌گوید و مجدداً به سوی تختش گام برمی‌دارد و روی آن می‌نشیند. کلارا چینی از لباس مشکی رنگ مدل ماهی‌اش را از زیر کفش‌های پاشنه پنج سانتی سرمه‌ای‌اش بیرون می‌کشد و برگه‌های مربوط به سخنرانی و توضیحات دوره‌ها را به کاترین تحویل می‌دهد. امروز صورت کاترین، کمی پژمرده است؛ حتی خودش هم از سخنان و تهدیدهای دیشبش احساس پشیمانی می‌کند؛ اما غرورش اجازه نمی‌دهد که این را به این زودی به رابرت بگوید. ل*ب‌های شرابی‌اش خشک شده و فروغ از عسلی‌های زیبایش رفته است. با بی‌حوصلگی برگه‌ها را ورانداز و مرتب می‌کند. کلارا که متوجه حال خ*را*ب او شده است و کم و بیش هم می‌داند به خاطر چیست؛ آبی‌های نگران‌اش را به حرکات عصبی‌اش می‌دوزد و با دلسوزی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- کاترین؟ حالت خوبه؟ بی‌حوصله به نظر میای‌.
درحالی که اخم از میان ابروان قهوه‌ای‌اش کنار نمی‌رود و گره کور خورده است؛ بی‌حوصله و سریع می‌گوید:
- خوبم!
دروغ است و حتی بر نگرانی‌های ناتمام کلارا اضافه می‌کند. این نگرانی و دلسوزی خاص او کاترین را یاد مادرشان می‌اندازد. مادری که حتی اگر یک خراش کوچک به سراغ‌شان می‌آمد مرده و زنده می‌شد. با مرور خاطرات و پدید آمدن چهره‌ی وسیم مادرش، مونیکا، مقابل عسلی‌هایش دردمند آن‌ها را می‌بندد. انگار تلخی این چند سال مانند یک جرئه اسپرسوی تلخ در مغزش سرازیر شده است. با حالتی عصبی سعی می‌کند افکار منفی‌اش را پس بزند و با آغاز سخنرانی‌اش آن‌ها را از یاد ببرد. میکروفون را تنظیم و برگه به دست صحبت‌هایش را آغاز می‌کند:
- بسیار خب. قبل‌ها درباره‌ی دوره‌ها و مسابقات برای شما توضیح دادیم و الان می‌ریم سراغ قوانین که موضوع خیلی مهمی هست. شما صدوبیست‌وسه نفر به یازده گروه تقسیم می‌شید و یه گروه دو نفره. اون دو نفر حرفه‌ای‌ترین عضوها هستن و از بینشون فقط یک نفر انتخاب می‌شه. از هر گروه تنها یک نفر انتخاب می‌شه و باقی حذف می‌شن!
گلویش را صاف می‌کند و تمام اعضا را در گروه‌های A B C D E F G H I J تقسیم‌بندی می‌کند. کارولین که گیج از این‌که چرا اسمش خوانده نشده است؛ سرانجام با جمله‌ی آخر کاترین بدنش یخ می‌زند:
- آنا و کارولین اعضای افتخاری هستن. این دو در گروه +A با هم دیگه رقابت می‌کنن و یکی از اون‌ها انتخاب می‌شه. روز همگی خوش!
این را می‌گوید و کارولین را شوک‌زده و آنا را با آن لبخند شیطانی معروف روی ل*ب‌های سرخش تنها می‌گذارد‌. کارولین بی‌چاره که از شدت شوک‌زدگی زبان‌اش بند آمده است در سکوت به آنای خندان نگاه می‌کند. آنا به سوی تخت او گام برمی‌دارد و روی آن می‌نشیند. ل*ب‌های خشکش را مقابل گوش‌های او قرار می‌دهد و با لحن مرموزی می‌پرسد:
- چیه؟ خیلی دوست داری زیر قولت بزنی نه؟ ع*و*ضی!
قهقهه‌ای جنون‌آمیز را برای کارولین گیج به ارمغان و دو نخ سیگار از جیب پیراهن سفیدش بیرون می‌آورد. اولی را به فروغ می‌رساند؛ دومی را به کارولین نشان می‌دهد و می‌پرسد:
- می‌خوای؟
می‌خواهد قبول کند؛ اما با به یاد آوردن سرفه‌های مادرش دم مرگ که عاملش آن سرطان ریه‌ی لعنتی بود پشیمان می‌شود و دست رد به سی*ن*ه‌ی آنا می‌زند. آنا پوزخندی را مهمان ل*ب‌های سرخ‌اش می‌کند و با لبخند می‌گوید:
- به جهنم!
درحالی که با آرامش عجیبی که مطمئناً نمایشی نبود از سیگار کام می‌گیرد؛ ابروی طلایی‌اش را بالا می‌اندازد و با آن آبی‌های ریز‌شده از کارولین می‌پرسد:
- تو نقشه‌ای برای زنده موندنت داری؟ هر راهی رو می‌خوای انتخاب کن برای مرگت ولی بدون من دستم توی کارهای خیر نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
این را می‌گوید و سیگارش را خاموش می‌کند. چهره‌ی کارولین بسیار پریشان است و نمی‌داند چه کند. چه قبول کند و چه نکند با جانش بازی کرده‌ است. انگشت‌هایش را در هم قفل می‌کند؛ عرق از پیشانی برآمده‌اش می‌چکد و زخم گوشه‌ی چانه‌ی تیزش را می‌سوزاند. اگر به تنها رقیب‌ش کمک کند؛ خودش چگونه زنده می‌ماند؟ می‌داند آنا از آدم‌های بدقول تنفر دارد و اگر به قول عمل نکند؛ طولی نمی‌کشد که همه‌چیز را کف دست کاترین بگذارد. نمی‌داند می‌خواهد چه کاری انجام دهد؛ فقط می‌خواهد از آنا دور شود تا ذهنش آزاد باشد.
***
نیمه شب و نور ماه به جلوه‌ی دریای جلوی خانه‌ی ساحلی زینت داده است. ستاره‌ها یک به یک در آسمان تاریک شب نمایان می‌شوند و خورشید به خواب رفته است. رابرت مقابل خانه رسیده است و بیرون از سرمای شدید لرز می‌کند. دندان‌هایش از شدت لرزش بر هم کوبیده می‌شود و گونه‌هایش سرخ شده است. سرانجام پس از مدتی لرز کردن با رسیدن به این نتیجه که جز خانه‌ی ساحلی جایی برای ماندن ندارد؛ زنگ طلایی در گردویی رنگ را به صدا درمی‌آورد. کاترین که از سر شب، از پنجره‌ی دور طلایی اتاقش شاهد لرز کردن‌های او است دلش به رحم می‌آید. حتی اگر می‌خواهد او را اخراج کند نباید یک‌دفعه و ناگهانی این کار را انجام دهد. او آن‌قدر‌ها هم سنگ‌دل نیست. از تخت مخمل سرمه‌ای رنگش پایین می‌آید و به سوی درب چوبی اتاقش روی پارکت‌ها، گام برمی‌دارد. در اتاق را با صدای قیژمانندی باز می‌کند و به سوی پله‌های پیچ در پیچ سفید-قهوه‌ای می‌رود که به طبقه‌ی پایین ختم می‌شود. از پله‌ها پایین می‌رود؛ مقابل درب ورودی می‌رسد و در را باز می‌کند. چهره‌ی مچاله‌ی رابرت از سرما را که می‌بینم دلش بیشتر به رحم می‌آید. کفش‌های سیاه همیشه براق و کت و شلوار سرمه‌ای‌ شیکش خاکی شده است و وضعیت داغانی دارد. سریع در را باز و او را به داخل دعوت می‌کند. به سمت آشپزخانه‌ی تمام مشکی‌اش گام برمی‌دارد و پودر کاکائو را از کابینت چوبی‌اش بیرون می‌آورد؛ تا یکی از هات‌چالت‌های محبوبش را به خورد رابرت یخ‌زده بدهد. همیشه رابرت با دیدن هات‌چاکلت، مارشمالو، اسپرسو، پیتزا و فیلم‌ها و سریال‌های کمدی بی‌سر‌و‌ته به یاد کاترین می‌افتد. دختر عجیبی است با سلیقه‌ی عجیب‌تر و این را نخستین بار هنگام صرف کردن پیتزاهایش فهمید. او در پیتزاها به مقدار بسیار زیادی فلفل ریخته و از آن‌ها پپرونی نه چندان دلچسبی خلق کرده بود‌. بیشترین چیزی که به چشم می‌آمد؛ این بود که دنیز و کلارا نتوانستند پیتزا را تا آخر تناول کنند و حالشان بد شد. البته تا آن‌جایی که رابرت یادش می‌آید؛ پدر کاترین، استیو، شیفته‌ی فلفل و تندی بود‌. سرانجام سروکله‌ی کاترین با یک هات‌چاکلت پیدا می‌شود و آن را دست رابرت می‌دهد که روی کاناپه‌ی راحتی سرمه‌ای رنگ مقابل تلویزیون نشسته است. می‌خواهد به اتاقش برود که صدای خش‌دار رابرت او را سر جایش میخ‌کوب می‌کند:
- می‌شه با هم حرف بزنیم؟
لبخندی روی ل*ب‌های شرابی کاترین جا خوش می‌کند. سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و با خوش‌رویی عجیبی می‌گوید:
- البته!
گوشه‌ای از کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ می‌نشیند و با عسلی‌های مشتاقش به ل*ب‌های کبود رابرت خیره می‌شود. خودش از خدا خواسته است که درباره‌ی جریانات دیشب صحبتی با او بکند؛ اما غرورش اجازه نمی‌دهد آغازکننده باشد. سرانجام رابرت با من‌من‌های همیشگی‌اش که هنگام اضطراب به سراغش می‌آمدند ل*ب ورمی‌چیند:
- می‌دونی می‌خواستم درباره قضیه دیشب صحبت کنیم و... .
صحبتش توسط آوای با نشاط کاترین قطع می‌شود:
- می‌دونی می‌تونیم فراموشش کنیم. البته اگه... .
ابروی قهوه‌ای‌اش بالا می‌رود و با اخمی میان ل*ب‌های شرابی‌اش ادامه می‌دهد:
- البته اگه دوباره قوانین رو یادت نره!
از خوشنودی و هیجان زیاد فروغ شدیدی به عسلی‌های رابرت هجوم می‌آورد. کاترین چه می‌گوید؟ واقعاً خطای او را بخشیده است؟ هنگامی که کاترین حرفی می‌زند چه به نعفش باشد و چه نباشد تا آخر پای حرفش می‌ایستد و این رابرت را حیرت‌زده‌تر می‌کند. درحالی که زبانش بند آمده است با من‌من می‌پرسد:
- واقعا؟
کاترین با خنده و خوش‌رویی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. درحالی که رابرت می‌خواهد از شدت هیجان و خوشحالی هورا بکشد کلارا با اخمی در چهره‌اش مانند یک روح سرگردان با آن لباس شخصی خرگوشی پایین پله‌ها ظاهر می‌شود. درحالی که آبی‌های خواب‌آلودش را از شدت خستگی می‌مالد با خشم زیادی در آوایش می‌گوید:
- چه خبره؟! سرم رفت! دو نصف شبه! این سر و صداها چیه؟!
بعد انگار که نگاه خواب‌آلودش تازه به رابرت خوشحال و هیجان‌زده افتاده باشد هینی می‌کشد. نگاه خسته‌اش را به عسلی‌های ذوق‌زده‌ی کاترین می‌دوزد و زمزمه‌ی خسته‌ای می‌کند:
کاترین؟! رابرت این‌جا چی‌کار می‌کنه؟!
ابروان قهوه‌ای کاترین و رابرت هم‌زمان با یکدیگر بالا می‌پرند. چرا کلارا توقع ندارد رابرت را در خانه‌ی خودش ببیند؟ خنده‌ی عصبی‌ای را مهمان ل*ب‌های شرابی‌اش می‌کند و می‌گوید:
- چون خونه‌ی خودشه و این‌جا زندگی می‌کنه!
کلارا انگار که راضی شده باشد آهانی زیر ل*ب می‌گوید و در کمال حیرت خود را میان آن‌ها روی کاناپه‌ی سرمه‌‌ای رنگ می‌اندازد. بدون توجه به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی آن‌ها با لحن شیطنت‌آمیزی زمزمه می‌کند:
- خواب که از سرم پرید. حداقل یه فیلمی چیزی بذارید!
نگاه متعجب کاترین روی صورت خواب‌آلود او دوخته می‌شود. می‌داند کلارا شوخی نمی‌کند؛ اما توقع نداشت هنگامی که بدخواب می‌شود از او درخواست تماشای فیلم کند. خنده‌ی ریزی می‌کند و پر خنده می‌گوید:
- مگه این‌جا سینماست؟ پاشو فردا کلی کار داریم.
رابرت با این‌که جرئت ندارد پس از اتفاقات دیشب نظری درباره‌ی انجام کارها بدهد سری تکان می‌دهد و با لحن بسیار مظلومانه‌ای می‌گوید:
- حالا یه فیلم که ضرر نداره کاترین. فردا هم زیاد کار نداریم.
کاترین با تعجب بیشتری به رابرت چشم می‌دوزد. از او توقع ندارد موافقت خود را با درخواست کلارا اعلام کند. اغلب او آدم جدی و بداخلاقی است که به جز غر زدن و دستور دادن هیچ کاری نمی‌کند. این احساس در دل کاترین زنده شده اکه با اتفاق دیشب، تحول عجیبی در اخلاق‌‌های رابرت ظاهر شده است. نمی‌داند این تحول موقت است یا دائم، اما حتی اگر قرار باشد یک تنوع ساده باشد هم دوستش دارد. با خوشرویی سری تکان می‌دهد و لپ‌تاپ نقره‌ای رنگ‌اش را باز می‌کند تا فیلمی پیدا کند. اولین فیلم کمدی‌ای که پیدا می‌کند را می‌گذارد و پاپ‌کرن‌ها را برای تماشای فیلم آماده می‌کند. سرانجام هنوز به اواسط فیلم نرسیده پلک‌هایشان روی هم گرم می‌شود و هیچ چیز از ادامه‌ی فیلم نمی‌فهمند.
کد:
این را می‌گوید و سیگارش را خاموش می‌کند. چهره‌ی کارولین بسیار پریشان است و نمی‌داند چه کند. چه قبول کند و چه نکند با جانش بازی کرده‌ است. انگشت‌هایش را در هم قفل می‌کند؛ عرق از پیشانی برآمده‌اش می‌چکد و زخم گوشه‌ی چانه‌ی تیزش را می‌سوزاند. اگر به تنها رقیب‌ش کمک کند؛ خودش چگونه زنده می‌ماند؟ می‌داند آنا از آدم‌های بدقول تنفر دارد و اگر به قول عمل نکند؛ طولی نمی‌کشد که همه‌چیز را کف دست کاترین بگذارد. نمی‌داند می‌خواهد چه کاری انجام دهد؛ فقط می‌خواهد از آنا دور شود تا ذهنش آزاد باشد.
***
نیمه شب و نور ماه به جلوه‌ی دریای جلوی خانه‌ی ساحلی زینت داده است. ستاره‌ها یک به یک در آسمان تاریک شب نمایان می‌شوند و خورشید به خواب رفته است. رابرت مقابل خانه رسیده است و بیرون از سرمای شدید لرز می‌کند. دندان‌هایش از شدت لرزش بر هم کوبیده می‌شود و گونه‌هایش سرخ شده است. سرانجام پس از مدتی لرز کردن با رسیدن به این نتیجه که جز خانه‌ی ساحلی جایی برای ماندن ندارد؛ زنگ طلایی در گردویی رنگ را به صدا درمی‌آورد. کاترین که از سر شب، از پنجره‌ی دور طلایی اتاقش شاهد لرز کردن‌های او است دلش به رحم می‌آید. حتی اگر می‌خواهد او را اخراج کند نباید یک‌دفعه و ناگهانی این کار را انجام دهد. او آن‌قدر‌ها هم سنگ‌دل نیست. از تخت مخمل سرمه‌ای رنگش پایین می‌آید و به سوی درب چوبی اتاقش روی پارکت‌ها، گام برمی‌دارد. در اتاق را با صدای قیژمانندی باز می‌کند و به سوی پله‌های پیچ در پیچ سفید-قهوه‌ای می‌رود که به طبقه‌ی پایین ختم می‌شود. از پله‌ها پایین می‌رود؛ مقابل درب ورودی می‌رسد و در را باز می‌کند. چهره‌ی مچاله‌ی رابرت از سرما را که می‌بینم دلش بیشتر به رحم می‌آید. کفش‌های سیاه همیشه براق و کت و شلوار سرمه‌ای‌ شیکش خاکی شده است و وضعیت داغانی دارد. سریع در را باز و او را به داخل دعوت می‌کند. به سمت آشپزخانه‌ی تمام مشکی‌اش گام برمی‌دارد و پودر کاکائو را از کابینت چوبی‌اش بیرون می‌آورد؛ تا یکی از هات‌چالت‌های محبوبش را به خورد رابرت یخ‌زده بدهد. همیشه رابرت با دیدن هات‌چاکلت، مارشمالو، اسپرسو، پیتزا و فیلم‌ها و سریال‌های کمدی بی‌سر‌و‌ته به یاد کاترین می‌افتد. دختر عجیبی است با سلیقه‌ی عجیب‌تر و این را نخستین بار هنگام صرف کردن پیتزاهایش فهمید. او در پیتزاها به مقدار بسیار زیادی فلفل ریخته و از آن‌ها پپرونی نه چندان دلچسبی خلق کرده بود‌. بیشترین چیزی که به چشم می‌آمد؛ این بود که دنیز و کلارا نتوانستند پیتزا را تا آخر تناول کنند و حالشان بد شد. البته تا آن‌جایی که رابرت یادش می‌آید؛ پدر کاترین، استیو، شیفته‌ی فلفل و تندی بود‌. سرانجام سروکله‌ی کاترین با یک هات‌چاکلت پیدا می‌شود و آن را دست رابرت می‌دهد که روی کاناپه‌ی راحتی سرمه‌ای رنگ مقابل تلویزیون نشسته است. می‌خواهد به اتاقش برود که صدای خش‌دار رابرت او را سر جایش میخ‌کوب می‌کند:
- میشه با هم حرف بزنیم؟
لبخندی روی ل*ب‌های شرابی کاترین جا خوش می‌کند. سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و با خوش‌رویی عجیبی می‌گوید:
- البته!
گوشه‌ای از کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ می‌نشیند و با عسلی‌های مشتاقش به ل*ب‌های کبود رابرت خیره می‌شود. خودش از خدا خواسته است که درباره‌ی جریانات دیشب صحبتی با او بکند؛ اما غرورش اجازه نمی‌دهد آغازکننده باشد. سرانجام رابرت با مٍن‌مٍن‌های همیشگی‌اش که هنگام اضطراب به سراغش می‌آمدند ل*ب ورمی‌چیند:
- می‌دونی می‌خواستم درباره قضیه دیشب صحبت کنیم و... .
صحبتش توسط آوای با نشاط کاترین قطع می‌شود:
- می‌دونی می‌تونیم فراموشش کنیم. البته اگه... .
ابروی قهوه‌ای‌اش بالا می‌رود و با اخمی میان ل*ب‌های شرابی‌اش ادامه می‌دهد:
- البته اگه دوباره قوانین رو یادت نره!
از خوشنودی و هیجان زیاد فروغ شدیدی به عسلی‌های رابرت هجوم می‌آورد. کاترین چه می‌گوید؟ واقعاً خطای او را بخشیده است؟ هنگامی که کاترین حرفی می‌زند چه به نعفش باشد و چه نباشد تا آخر پای حرفش می‌ایستد و این رابرت را حیرت‌زده‌تر می‌کند. درحالی که زبانش بند آمده است با من‌من می‌پرسد:
- واقعاً؟
کاترین با خنده و خوش‌رویی سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. درحالی که رابرت می‌خواهد از شدت هیجان و خوشحالی هورا بکشد کلارا با اخمی در چهره‌اش مانند یک روح سرگردان با آن لباس شخصی خرگوشی پایین پله‌ها ظاهر می‌شود. درحالی که آبی‌های خواب‌آلودش را از شدت خستگی می‌مالد با خشم زیادی در آوایش می‌گوید:
- چه خبره؟! سرم رفت! دو نصف شبه! این سر و صداها چیه؟!
بعد انگار که نگاه خواب‌آلودش تازه به رابرت خوشحال و هیجان‌زده افتاده باشد هینی می‌کشد. نگاه خسته‌اش را به عسلی‌های ذوق‌زده‌ی کاترین می‌دوزد و زمزمه‌ی خسته‌ای می‌کند:
- کاترین؟! رابرت این‌جا چی‌کار می‌کنه؟!
ابروان قهوه‌ای کاترین و رابرت هم‌زمان با یکدیگر بالا می‌پرند. چرا کلارا توقع ندارد رابرت را در خانه‌ی خودش ببیند؟ خنده‌ی عصبی‌ای را مهمان ل*ب‌های شرابی‌اش می‌کند و می‌گوید:
- چون خونه‌ی خودشه و این‌جا زندگی می‌کنه!
کلارا انگار که راضی شده باشد آهانی زیر ل*ب می‌گوید و در کمال حیرت خود را میان آن‌ها روی کاناپه‌ی سرمه‌‌ای رنگ می‌اندازد. بدون توجه به نگاه‌های حیرت‌زده‌ی آن‌ها با لحن شیطنت‌آمیزی زمزمه می‌کند:
- خواب که از سرم پرید. حداقل یه فیلمی چیزی بذارید!
نگاه متعجب کاترین روی صورت خواب‌آلود او دوخته می‌شود. می‌داند کلارا شوخی نمی‌کند؛ اما توقع نداشت هنگامی که بدخواب می‌شود از او درخواست تماشای فیلم کند. خنده‌ی ریزی می‌کند و پر خنده می‌گوید:
- مگه این‌جا سینماست؟ پاشو فردا کلی کار داریم.
رابرت با این‌که جرئت ندارد پس از اتفاقات دیشب نظری درباره‌ی انجام کارها بدهد سری تکان می‌دهد و با لحن بسیار مظلومانه‌ای می‌گوید:
- حالا یه فیلم که ضرر نداره کاترین. فردا هم زیاد کار نداریم.
کاترین با تعجب بیشتری به رابرت چشم می‌دوزد. از او توقع ندارد موافقت خود را با درخواست کلارا اعلام کند. اغلب او آدم جدی و بداخلاقی است که به جز غر زدن و دستور دادن هیچ کاری نمی‌کند. این احساس در دل کاترین زنده شده اکه با اتفاق دیشب، تحول عجیبی در اخلاق‌‌های رابرت ظاهر شده است. نمی‌داند این تحول موقت است یا دائم، اما حتی اگر قرار باشد یک تنوع ساده باشد هم دوستش دارد. با خوشرویی سری تکان می‌دهد و لپ‌تاپ نقره‌ای رنگ‌اش را باز می‌کند تا فیلمی پیدا کند. اولین فیلم کمدی‌ای که پیدا می‌کند را می‌گذارد و پاپ‌کرن‌ها را برای تماشای فیلم آماده می‌کند. سرانجام هنوز به اواسط فیلم نرسیده پلک‌هایشان روی هم گرم می‌شود و هیچ چیز از ادامه‌ی فیلم نمی‌فهمند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
ن*زد*یک*ی‌های ظهر است و خورشید وسط آسمان آبی لندن، می‌درخشد. دست کاترین تا آرنج در پاکت پاپ‌کرن فرو رفته و آب دهانش روی مبل سرمه‌ای رنگ ریخته است؛ که با صدای شکستن چیزی شوک‌زده از جا می‌پرد. دستش را سمت چپ پیراهن مشکی رنگش می‌گذارد و نفس نفس می‌زند. نگاهی به اطراف می‌اندازد و کلارا، را که در آشپزخانه مشغول درست کردن صبحانه است و با افسوس به ظرف و تخم‌مرغ‌هایش که شکسته و منظره‌ی منزجرکننده‌ای ایجاد کرده است نگاه می‌کند. با خشم و بانگ کوبش بلند کفش‌های سرمه‌ای رنگش روی پارکت‌های چوبی به سوی آشپزخانه گام برمی‌دارد. درحالی که با عسلی‌های براق از خشمش به کلارا نگاه می‌کند؛ با حالتی کسل و عصبی می‌گوید:
- زهر ترک شدم!
کلارا نگاه‌اش را از ظرف و تخم‌مرغ‌ها می‌گیرد و به سوی آب‌چکان می‌رود. ظرف شیشه‌ای دیگری از آب چکان بیرون می‌آورد و روی اوپن می‌گذارد. درحالی که مشغول شکستن تخم‌مرغ‌‌های باقی‌مانده در ظرف شیشه‌ای جدید است لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید و با خوشرویی می‌گوید:
- صبح بخیر خانم بداخلاق! دارم پن‌کیک درست می‌کنم. یک ساعت دیگه باید برای آموزش اولین دوره بریم. پس امروز سرحال و خوش‌خلاق باش!
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و به کلارایی نگاه می‌کند که مایع پن‌کیک را در ماهیتابه‌ی فلزی‌اش فرم می‌دهد. بی‌حوصله در اتاق‌ها را باز می‌کند و با ندیدن هیچ‌ به جز خودش و کلارا در خانه گیج می‌پرسد:
- رابرت و دنیز کجان؟
کلارا نفس عمیقی می‌کشد. بی‌وقفه ظرف‌ها را از این کابینت به آن کابینت جابه‌جا می‌کند و فضای آشپزخانه وضع آشفته‌ای دارد. درحالی که تیله‌های آبی‌اش را ریز کرده است و پنکیک‌ها را با دقت از ماهیتابه برداشته و در بشقاب‌های طلایی رنگش می‌گذارد؛ با صدای گرفته‌ای پاسخ می‌دهد:
- دنیز تا صبح داشت کابوس می‌دید. چند بار هم اسم آلیس رو صدا زد. بهش قرص دادم توی اتاق پایینی خوابه. رابرت هم صبح زود ساختمون رفت. من می‌ترسم دنیز رو تنها بذارم می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو برو لطفا.
با سخنان تاسف‌بار کلارا، چهره‌ی کاترین رنگ غم می‌گیرد. یک رنگ مشکی با هاله‌های خاکستری رنگ که مانند نقابی بر صورت وسیمش نشسته است. باورش نمی‌شود برادر قوی‌اش با مرگ آلیس تا این حد ضربه خورده است. کابوس برای انسان قوی‌ای مانند دنیز مفهومی ندارد. یعنی برای دوره‌ی اول از دنیز هم خبری نیست؟ باید زودتر به این بحران روحی وخیمش خاتمه بدهد. نمی‌تواند در این پروژه حاضر نباشد. رابرت نمی‌تواند برخی کارها مانند تیراندازی که تنها آلیس و دنیز مهارت ویژه‌ای در آن دارند را به درستی انجام دهد. با بی‌حوصلگی کاپشن خزدار قهوه‌ای‌اش را از روی چوب لباسی چوبی برمی‌دارد. آن را روی پیراهن مشکی رنگش پوشید و کلاه طوسی‌اش را بر سر می‌گذارد. خواست از خانه بیرون برود که ندای پرمحبت کلارا در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شود:
- مراقب خودت باش!
اخمی میان ابروان‌ قهوه‌ای رنگش می‌نشیند و بدون پاسخ به این دستور مملو از نگرانی در گردویی رنگ خانه را می‌بندد. هوا آفتابی است و خورشید مستقیماً به چهره‌اش درخشش می‌بخشد؛ با این حال، محض احتیاط هم که شده چتر بنفش رنگش را از کنار جاکفشی برمی‌دارد. از دو پله‌ی چوبی و فرسوده‌ی جلوی خانه خود را به پایین پرت می‌کند و به سوی ماشینش که کمی دورتر از خیابان پارک شده است گام برمی‌دارد. با نزدیک شدن به پاییز هوا کم کم دارد خنک می‌شود و میان تابش مستقیم و سوزان آفتاب نسیم‌هایی هم در هوا می‌دود. این ماه، سپتامبر، ماه موردعلاقه‌ی رابرت است چرا که فکر می‌کند بهترین آب و هوا را میان ماه‌ها دارد. به خاطر گرمایی بودنش هیچ‌وقت ماه‌های گرم را دوست نداشت. معمولا در این ماه‌ها غر‌غرهایش شروع می‌شود و با نزدیک شدن به سپتامبر خاتمه‌ میابد. خردسال که بودند این‌طور نبود. مدارس که در تابستان تعطیل می‌شدند؛ به خانه‌ی کاترین این‌ها می‌رفت و از سحر تا شب گرم بازی بودند؛ اما کنون دنیای قشنگ‌شان رنگ‌های دیگری گرفته است. رنگ قرمز مثل خون، رنگ خاکستری مانند غم و اندوه و رنگ سیاه مثل مرگ! مرگ واژه‌ای است که کاترین هر قدر هم از آن آشنایی کسب می‌کند باز هم گنگ و غریب بودنش از بین نرفته و بوی تعفن‌‌آمیزش همچنان احساس می‌شود. غرق در افکار از هم گسیخته‌اش سوار فولکس قرمز رنگ و قدیمی آلیس می‌شود. این ماشین تنها یک ماشین نیست؛ بلکه بسیاری از خاطرات را برای تمام اعضای این خانواده زنده می‌کند. کاترین، کلارا و رابرت چندان از آلیس خوششان نمی‌آمد؛ خصوصا از نظر کاترین، آلیس همیشه زن منفور و مرموزی بود. حتی گاهی اوقات فکر می‌کرد او جادوگری که برادرش را با استفاده از سِحر و جادو برای خودش کرده است. بیشترین چیزی که به چشم می‌آید این است که رابرت او را استخدام کرده بود نه کاترین. می‌شود گفت کاترین در عمل انجام شده قرار گرفته بود. سرانجام بیخیال افکارش می‌شود و بی‌حوصله فولکس را به حرکت درمی‌آورد. خیابان‌ها خلوت است و این مسبب‌ می‌شود که بیست دقیقه‌ای به ساختمان برسد. نفس عمیقی می‌کشد که تمام بوی اسانس توت‌فرنگی‌ای که آلیس در ماشینش می‌زد وارد ریه‌هایش می‌شود‌. از فولکس پیاده می‌شود و در را محکم می‌بندد. به سوی ساختمان گام برمی‌دارد و زنگ طلایی رنگش را به صدا درمی‌آورد. به کفش‌های عروسکی‌ سرمه‌ای رنگش چشم می‌دوزد که رابرت در چهارچوب در نمایان می‌شود. با دیدن کاترین لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش می‌نشیند و با خوشرویی می‌گوید:
- خوش اومدی!
کاترین اما جوابی نمی‌دهد و با خستگی به داخل قدم برمی‌دارد. کت خزدار را از تن درآورده و روی یکی از مبل‌های لابی ساختمان می‌اندازد. رابرت که حال و روز دمقش را می‌بیند با ابروان گره‌خورده در هم می‌پرسد:
- چی شده؟
کاترین پوزخندی می‌زند. رابرت امروز در کمال حیرت خوش‌‌اخلاق است؛ اما او کنون حوصله‌ی خودش را هم ندارد:
- چه زود توی رفتارهات تحول ایجاد شد! کاش زودتر تهدیدت می‌کردم!
یک ابروی طلایی رابرت بالا می‌روو. او دوست داشت مهربان باشد؛ اما نمی‌تواند بیش از این شاهد خرد شدن شخصیتش باشد. پوزخندی می‌زند و با طعنه‌ی خاصی در آوایش می‌گوید:
- مسلما در خانواده‌ای که کلی بیمار روانی داره تغییر چیز معمولیه! نمونه‌اش برادر جناب‌عالی!
کد:
ن*زد*یک*ی‌های ظهر است و خورشید وسط آسمان آبی لندن، می‌درخشد. دست کاترین تا آرنج در پاکت پاپ‌کرن فرو رفته و آب دهانش روی مبل سرمه‌ای رنگ ریخته است؛ که با صدای شکستن چیزی شوک‌زده از جا می‌پرد. دستش را سمت چپ پیراهن مشکی رنگش می‌گذارد و نفس‌نفس می‌زند. نگاهی به اطراف می‌اندازد و کلارا، را که در آشپزخانه مشغول درست کردن صبحانه است و با افسوس به ظرف و تخم‌مرغ‌هایش که شکسته و منظره‌ی منزجرکننده‌ای ایجاد کرده است نگاه می‌کند. با خشم و بانگ کوبش بلند کفش‌های سرمه‌ای رنگش روی پارکت‌های چوبی به سوی آشپزخانه گام برمی‌دارد. درحالی که با عسلی‌های براق از خشمش به کلارا نگاه می‌کند؛ با حالتی کسل و عصبی می‌گوید:
- زهر ترک شدم!
کلارا نگاه‌اش را از ظرف و تخم‌مرغ‌ها می‌گیرد و به سوی آب‌چکان می‌رود. ظرف شیشه‌ای دیگری از آب چکان بیرون می‌آورد و روی اوپن می‌گذارد. درحالی که مشغول شکستن تخم‌مرغ‌‌های باقی‌مانده در ظرف شیشه‌ای جدید است لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید و با خوشرویی می‌گوید:
- صبح بخیر خانم بداخلاق! دارم پن‌کیک درست می‌کنم. یک ساعت دیگه باید برای آموزش اولین دوره بریم. پس امروز سرحال و خوش‌خلاق باش!
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و به کلارایی نگاه می‌کند که مایع پن‌کیک را در ماهیتابه‌ی فلزی‌اش فرم می‌دهد. بی‌حوصله در اتاق‌ها را باز می‌کند و با ندیدن هیچ‌ به جز خودش و کلارا در خانه گیج می‌پرسد:
- رابرت و دنیز کجان؟
کلارا نفس عمیقی می‌کشد. بی‌وقفه ظرف‌ها را از این کابینت به آن کابینت جابه‌جا می‌کند و فضای آشپزخانه وضع آشفته‌ای دارد. درحالی که تیله‌های آبی‌اش را ریز کرده است و پنکیک‌ها را با دقت از ماهیتابه برداشته و در بشقاب‌های طلایی رنگش می‌گذارد؛ با صدای گرفته‌ای پاسخ می‌دهد:
- دنیز تا صبح داشت کابوس می‌دید. چند بار هم اسم آلیس رو صدا زد. بهش قرص دادم توی اتاق پایینی خوابه. رابرت هم صبح زود ساختمون رفت. من می‌ترسم دنیز رو تنها بذارم می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو برو لطفاً.
با سخنان تاسف‌بار کلارا، چهره‌ی کاترین رنگ غم می‌گیرد. یک رنگ مشکی با هاله‌های خاکستری رنگ که مانند نقابی بر صورت وسیمش نشسته است. باورش نمی‌شود برادر قوی‌اش با مرگ آلیس تا این حد ضربه خورده است. کابوس برای انسان قوی‌ای مانند دنیز مفهومی ندارد. یعنی برای دوره‌ی اول از دنیز هم خبری نیست؟ باید زودتر به این بحران روحی وخیمش خاتمه بدهد. نمی‌تواند در این پروژه حاضر نباشد. رابرت نمی‌تواند برخی کارها مانند تیراندازی که تنها آلیس و دنیز مهارت ویژه‌ای در آن دارند را به درستی انجام دهد. با بی‌حوصلگی کاپشن خزدار قهوه‌ای‌اش را از روی چوب لباسی چوبی برمی‌دارد. آن را روی پیراهن مشکی رنگش پوشید و کلاه طوسی‌اش را بر سر می‌گذارد. خواست از خانه بیرون برود که ندای پرمحبت کلارا در گوش‌هایش طنین‌انداز می‌شود:
- مراقب خودت باش!
اخمی میان ابروان‌ قهوه‌ای رنگش می‌نشیند و بدون پاسخ به این دستور مملوء از نگرانی در گردویی رنگ خانه را می‌بندد. هوا آفتابی است و خورشید مستقیماً به چهره‌اش درخشش می‌بخشد؛ با این حال، محض احتیاط هم که شده چتر بنفش رنگش را از کنار جاکفشی برمی‌دارد. از دو پله‌ی چوبی و فرسوده‌ی جلوی خانه خود را به پایین پرت می‌کند و به سوی ماشینش که کمی دورتر از خیابان پارک شده است گام برمی‌دارد. با نزدیک شدن به پاییز هوا کم‌کم دارد خنک می‌شود و میان تابش مستقیم و سوزان آفتاب نسیم‌هایی هم در هوا می‌دود. این ماه، سپتامبر، ماه موردعلاقه‌ی رابرت است چرا که فکر می‌کند بهترین آب و هوا را میان ماه‌ها دارد. به خاطر گرمایی بودنش هیچ‌وقت ماه‌های گرم را دوست نداشت. معمولاً در این ماه‌ها غر‌غرهایش شروع می‌شود و با نزدیک شدن به سپتامبر خاتمه‌ میابد. خردسال که بودند این‌طور نبود. مدارس که در تابستان تعطیل می‌شدند؛ به خانه‌ی کاترین این‌ها می‌رفت و از سحر تا شب گرم بازی بودند؛ اما کنون دنیای قشنگ‌شان رنگ‌های دیگری گرفته است. رنگ قرمز مثل خون، رنگ خاکستری مانند غم و اندوه و رنگ سیاه مثل مرگ! مرگ واژه‌ای است که کاترین هر قدر هم از آن آشنایی کسب می‌کند باز هم گنگ و غریب بودنش از بین نرفته و بوی تعفن‌‌آمیزش همچنان احساس می‌شود. غرق در افکار از هم گسیخته‌اش سوار فولکس قرمز رنگ و قدیمی آلیس می‌شود. این ماشین تنها یک ماشین نیست؛ بلکه بسیاری از خاطرات را برای تمام اعضای این خانواده زنده می‌کند. کاترین، کلارا و رابرت چندان از آلیس خوششان نمی‌آمد؛ خصوصا از نظر کاترین، آلیس همیشه زن منفور و مرموزی بود. حتی گاهی اوقات فکر می‌کرد او جادوگری که برادرش را با استفاده از سِحر و جادو برای خودش کرده است. بیشترین چیزی که به چشم می‌آید این است که رابرت او را استخدام کرده بود نه کاترین. می‌شود گفت کاترین در عمل انجام شده قرار گرفته بود. سرانجام بیخیال افکارش می‌شود و بی‌حوصله فولکس را به حرکت درمی‌آورد. خیابان‌ها خلوت است و این مسبب‌ می‌شود که بیست دقیقه‌ای به ساختمان برسد. نفس عمیقی می‌کشد که تمام بوی اسانس توت‌فرنگی‌ای که آلیس در ماشینش می‌زد وارد ریه‌هایش می‌شود‌. از فولکس پیاده می‌شود و در را محکم می‌بندد. به سوی ساختمان گام برمی‌دارد و زنگ طلایی رنگش را به صدا درمی‌آورد. به کفش‌های عروسکی‌ سرمه‌ای رنگش چشم می‌دوزد که رابرت در چهارچوب در نمایان می‌شود. با دیدن کاترین لبخند عمیقی روی ل*ب‌هایش می‌نشیند و با خوشرویی می‌گوید:
- خوش اومدی!
کاترین اما جوابی نمی‌دهد و با خستگی به داخل قدم برمی‌دارد. کت خزدار را از تن درآورده و روی یکی از مبل‌های لابی ساختمان می‌اندازد. رابرت که حال و روز دمقش را می‌بیند با ابروان گره‌خورده در هم می‌پرسد:
- چی شده؟
کاترین پوزخندی می‌زند. رابرت امروز در کمال حیرت خوش‌‌اخلاق است؛ اما او کنون حوصله‌ی خودش را هم ندارد:
- چه زود توی رفتارهات تحول ایجاد شد! کاش زودتر تهدیدت می‌کردم!
یک ابروی طلایی رابرت بالا می‌رود. او دوست داشت مهربان باشد؛ اما نمی‌تواند بیش از این شاهد خرد شدن شخصیتش باشد. پوزخندی می‌زند و با طعنه‌ی خاصی در آوایش می‌گوید:
- مسلماً در خانواده‌ای که کلی بیمار روانی داره تغییر چیز معمولیه! نمونه‌اش برادر جناب‌عالی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
بروهای قهوه‌ای کاترین با طعنه‌ی رابرت در هم گره می‌خورد. یعنی این بشر بیست و چهار ساعت هم نمی‌تواند اخلاقش را خوب نشان دهد؟ عسلی‌هایش از خشم برق می‌زنند و به رابرت مغرور مقابلش چشم دوخته است. یعنی نمی‌تواند حتی در این حال خ*را*ب کاترین یک بار هم که شده خرد شدن شخصیت فولادینش را تحمل کند؟ علی‌رغم خ*را*ب شدن حال کاترین با طعنه‌ی قبلی‌اش، باز با بی‌رحمی ادامه می‌دهد:
- دیشب تا صبح جیغ و داد می‌کرد. خواب رو ازمون گرفت‌‌. البته شما که با صدای انفجار هم بیدار نمی‌شی!
با غرغرهایش اخم کاترین غلیظ‌تر شد. چگونه می‌تواند تا این حد بی‌رحم و سنگ‌دل باشد؟ یعنی درک نمی‌کند بد بودن حال برادرش به خاطر از دست دادن آلیس، زنی که شش سال از زندگی‌اش را با او سپری کرده بیش از حد طبیعی است؟ آخرین باری که رابرت بابت مرگ عزیزی واکنش نشان‌ داده متعلق به سال‌ها پیش است. پانزده سال پیش، هنگامی که تنها شانزده سال داشت؛ ویکتوریا مادرش، به طرز مرموزی جان باخت و علی‌رغم این‌که هیچ گاه دلیلش را نفهمید؛ پدرش را مقصر دانست. کم‌کم اشک در تیله‌های قهوه‌ای کاترین جمع می‌شود و دیدش را تار می‌کند. دلش برای برادر بیچاره‌اش می‌سوزد و احساس می‌کند باید از مرگ آلیس سر در بیاورد. باید بفهمد چه کسی تهدیدش کرده است‌. باید این بار به موقع انتقام بگیرد. نگاه نفرت‌آمیزی به رابرت می‌کند و با اخم می‌پرسد:
- همه برای دوره‌ی اول آماده‌ان‌؟
با این پرسش کاترین، رابرت بالافاصله دفترچه‌ی لیست و کاغذهای مربوط به دوره‌ها را از روی میز شیشه‌ای لابی بردامی‌دارد. نگاهی سرسری به کاغذها می‌اندازد و درحالی که عسلی‌هایش را ریز کرده است توضیح می‌دهد:
- امروز شروع می‌شه. برای گروه‌های معمولی یک سانس دو ساعته و برای گروه +A دو سانس سه ساعته. آموزش گروه +A با من و تو و گروه‌های دیگه با دیوید هست.
کاترین دستش را با کلافگی روی پیشانی‌اش می‌کوبد. با نبود آلیس، دنیز و کلارا اوضاع به هم ریخته و آموزش‌ها برای سه نفر سنگین است. اخمی میان ابروهای قهوه‌ای‌اش می‌نشیند و درحالی که ل*ب‌های سرخ‌اش را می‌جود بی‌حوصله می‌گوید:
- به کلارا زنگ می‌زنم‌. باید بیاد! نمی‌تونیم سه نفری به صد و خرده‌ای نفر آموزش بدیم!
این را می‌گوید و بی این‌که نظر رابرت را بپرسد؛ موبایل قاب طلایی‌اش را بیرون می‌آورد و شماره‌ی کلارا را می‌گیرد. گیسوان قهوه‌ای و لختش را با حرکت سر از مقابل گوش‌هایش کنار می‌زند و تلفن را مقابل گوش‌هایش می‌گیرد. بوق‌های پی‌درپی در گوش‌هایش می‌پیچد که صدای نازک و پرانرژی کلارا طنین‌انداز می‌شود:
- جانم کاترین؟
کاترین عرق پیشانی‌اش را با آستین پالتوی خزدارش پاک و گلویش را صاف می‌کند. درحالی که با عسلی‌هایش، زیرچشمی، رابرت مضطرب را زیر نظر گرفته است با صدایی رسا پاسخ می‌دهد:
نیرو کم داریم... . باید بیای.
صدای کلارا لحظه‌ای قطع و وصل می‌شود و صدای خش‌خش می‌آید‌‌. کاترین که از شرایط پیش آمده بسیار کلافه است؛ نفس عمیقی می‌کشد تا خشمش را سر کلارا خالی نکند. سرانجام آوای کلارا وصل می‌شود و درحالی که صدای بسته شدن در می‌آید؛ سریع می‌گوید:
- دارم میام!
تلفن را قطع می‌کند. کاترین پوف کلافه‌ای می‌کشد و گوشی را روی مبل قهوه‌ای رنگ لابی می‌اندازد. رابرت نگاهی به سرتاپای او نظر پر تردیدی انداخته و با کنجکاوی بسیاری در صدایش می‌پرسد:
- چی شد؟
کاترین به او چشم‌غره‌ای می‌رود. سیگاری از جیب بیرون می‌آورد؛ با فندک طلایی رنگ‌اش که حرف R روی آن حک شده است روشنش می‌کند و آن را کنج ل*ب‌های سرخش می‌گذارد. این فندک را رابرت در روز تولدش هدیه داده و برای خودش هم ست K را خریده بود. کاترین از این فندک مانند طلا نگهداری می‌کند و این‌که کنون آن را در جیب‌اش رها کرده است و در جعبه‌ی مخصوص و مخملی‌اش نگهداری نمی‌کند؛ نشان از این می‌دهد که این اواخر، کمی از رابرت تنفر پیدا کرده است. درحالی که دود سیگار را از دهانش بیرون می‌دهد با بی‌حوصلگی پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- داره میاد بدبخت. شانس بیاریم اون دیوونه بلایی سر خودش نیاره!
رابرت پوزخندی می‌زند و به سوی در ورودی سالن که به خوابگاه ختم می‌شود می‌رود. کاترین درحالی که مثل جوجه اردک دنبالش راه افتاده است؛ با صدای نسبتا بلندی می‌پرسد:
- حالا کی شروع می‌شه این مراسم لعنتی؟!
رابرت در سالن را باز می‌کند و داخل می‌رود؛ به کفش‌های براق و مشکی‌اش چشم می‌دوزد و کلافه پاسخ می‌دهد:
- یک ساعت دیگه... زیاد وقت نداریم.
کاترین نگاهی به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشه‌ی سالن می‌اندازد. ساعت دقیقاً دوازده ظهر است. اگر آموزش از ساعت یک هم شروع شود تا ساعت هفت شب با رابرت مشغول آموزش هستند. کارهایشان بسیار عقب افتاده و تلنگری برای یادآوری بی‌اعتمادی‌های آن ادواردنام شده است. انگار همه چیز دست بر دست هم داده است که او را مقابل آن مرد مرموز و لعنتی ضایع کند. کاترین اما نمی‌تواند این گونه دست رو دست بگذارد. نمی‌تواند هیچ کاری انجام ندهد. نمی‌تواند بگذارد کوته‌فکری‌های آن مردک لعنتی عملی شود. حتی شده خودش را بکشد باید این ماموریت را بدون هیچ نقص و ایرادی انجام دهد. نمی‌تواند به این سادگی خود را یک بازنده‌ی تسلیم‌شده معرفی کند. افکارش را پس می‌زند و دنبال رابرت که به سوی اتاق کارش می‌رود گام برمی‌دارد.
***
روسیه-مسکو
سال ۲۰۰۳
زمان حال
با طنین‌انداز شدن بوق آزاد در گوش‌هایش گوشی را با کلافگی به سوی دیوار پرت می‌کند و شاهد هزار تکه شدنش می‌شود. روکو با این کارش از جا می‌پرد و درحالی که آبی‌هایش از هراس برق می‌زند با لحنی حیرت‌زده و عصبی می‌پرسد:
- زهرترک شدم! چه مرگته‌؟
جولین توجه‌ای به او نمی‌کند و با حرکتی وحشیانه لیوان شیشه‌ای که روی میز عسلی ب*غ*ل صندلی سرمه‌ای رنگش بود را بر زمین می‌زند. روکو نگاهی پر تردید به سرتاپای او می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند:
- نه انگار واقعا از دست رفته!
جولین با کلافگی به او چشم‌غره‌ای می‌رود و با آوای ناله‌واری می‌گوید:
- دختره‌ی گیجِ خنگِ ع*و*ضی اون تلفن بی‌صاحبش رو جواب نمی‌ده!
روکو با این حرف جولین به قهقهه‌ می‌افتد و صورت پژمرده‌ی او را پوکرتر می‌کند. درحالی که سعی می‌کند جلوی قهقهه‌ی بلندش را بگیرد پرخنده می‌گوید:
- خوب آخه کدوم صاحب کاری دیدی برای راستی‌آزمایی جاسوس بفرسته؟ این چه کاریه پسر خوب؟ جولین چشم‌غره‌ی سنگینی می‌رود که روکو ناخودآگاه دهانش بسته می‌شود.

کد:
برو‌های قهوه‌ای کاترین با طعنه‌ی رابرت در هم گره می‌خورد. یعنی این بشر بیست و چهار ساعت هم نمی‌تواند اخلاقش را خوب نشان دهد؟ عسلی‌هایش از خشم برق می‌زنند و به رابرت مغرور مقابلش چشم دوخته است. یعنی نمی‌تواند حتی در این حال خ*را*ب کاترین یک بار هم که شده خرد شدن شخصیت فولادینش را تحمل کند؟ علی‌رغم خ*را*ب شدن حال کاترین با طعنه‌ی قبلی‌اش، باز با بی‌رحمی ادامه می‌دهد:
- دیشب تا صبح جیغ و داد می‌کرد. خواب رو ازمون گرفت‌. البته شما که با صدای انفجار هم بیدار نمی‌شی!
با غرغر‌هایش اخم کاترین غلیظ‌تر شد. چگونه می‌تواند تا این حد بی‌رحم و سنگ‌دل باشد؟ یعنی درک نمی‌کند بد بودن حال برادرش به خاطر از دست دادن آلیس، زنی که شش سال از زندگی‌اش را با او سپری کرده بیش از حد طبیعی است؟ آخرین باری که رابرت بابت مرگ عزیزی واکنش نشان داده متعلق به سال‌ها پیش است. پانزده سال پیش، هنگامی که تنها شانزده سال داشت؛ ویکتوریا مادرش، به طرز مرموزی جان باخت و علی‌رغم این‌که هیچ گاه دلیلش را نفهمید؛ پدرش را مقصر دانست. کم‌کم اشک در تیله‌های قهوه‌ای کاترین جمع می‌شود و دیدش را تار می‌کند. دلش برای برادر بیچاره‌اش می‌سوزد و احساس می‌کند باید از مرگ آلیس سر در بیاورد. باید بفهمد چه کسی تهدیدش کرده است‌. باید این بار به موقع انتقام بگیرد. نگاه نفرت‌آمیزی به رابرت می‌کند و با اخم می‌پرسد:
- همه برای دوره‌ی اول آماده‌ان‌؟
با این پرسش کاترین، رابرت بالافاصله دفترچه‌ی لیست و کاغذ‌های مربوط به دوره‌ها را از روی میز شیشه‌ای لابی بردامی‌دارد. نگاهی سرسری به کاغذ‌ها میاندازد و درحالی که عسلی‌هایش را ریز کرده است توضیح می‌دهد:
- امروز شروع میشه. برای گروه‌های معمولی یک سانس دو ساعته و برای گروه +A دو سانس سه ساعته. آموزش گروه +A با من و تو و گروه‌های دیگه با دیوید هست.
کاترین دستش را با کلافگی روی پیشانی‌اش می‌کوبد. با نبود آلیس، دنیز و کلارا اوضاع به هم ریخته و آموزش‌ها برای سه نفر سنگین است. اخمی میان ابرو‌های قهوه‌ای‌اش می‌نشیند و درحالی که ل*ب‌های سرخ‌اش را می‌جود بی‌حوصله می‌گوید:
- به کلارا زنگ می‌زنم‌. باید بیاد! نمی‌تونیم سه نفری به صد و خرده‌ای نفر آموزش بدیم!
این را می‌گوید و بی‌این‌که نظر رابرت را بپرسد؛ موبایل قاب طلایی‌اش را بیرون می‌آورد و شماره‌ی کلارا را می‌گیرد. گیسوان قهوه‌ای و لختش را با حرکت سر از مقابل گوش‌هایش کنار می‌زند و تلفن را مقابل گوش‌هایش می‌گیرد. بوق‌های پی‌درپی در گوش‌هایش می‌پیچد که صدای نازک و پرانرژی کلارا طنین‌انداز می‌شود:
- جانم کاترین؟
کاترین عرق پیشانی‌اش را با آستین پالتوی خزدارش پاک و گلویش را صاف می‌کند. درحالی که با عسلی‌هایش، زیرچشمی، رابرت مضطرب را زیر نظر گرفته است با صدایی رسا پاسخ می‌دهد:
نیرو کم داریم.... باید بیای.
صدای کلارا لحظه‌ای قطع و وصل می‌شود و صدای خش‌خش می‌آید‌. کاترین که از شرایط پیش آمده بسیار کلافه است؛ نفس عمیقی می‌کشد تا خشمش را سر کلارا خالی نکند. سرانجام آوای کلارا وصل می‌شود و درحالی که صدای بسته شدن در می‌آید؛ سریع می‌گوید:
- دارم می‌ام!
تلفن را قطع می‌کند. کاترین پوف کلافه‌ای می‌کشد و گوشی را روی مبل قهوه‌ای رنگ لابی میاندازد. رابرت نگاهی به سرتاپای او نظر پر تردیدی انداخته و با کنجکاوی بسیاری در صدایش می‌پرسد:
- چی شد؟
کاترین به او چشم‌غره‌ای می‌رود. سیگاری از جیب بیرون می‌آورد؛ با فندک طلایی رنگ‌اش که حرف R روی آن حک شده است روشنش می‌کند و آن را کنج ل*ب‌های سرخش می‌گذارد. این فندک را رابرت در روز تولدش هدیه داده و برای خودش هم ست K را خریده بود. کاترین از این فندک مانند طلا نگهداری می‌کند و این‌که کنون آن را در جیب‌اش ر‌ها کرده است و در جعبه‌ی مخصوص و مخملی‌اش نگهداری نمی‌کند؛ نشان از این می‌دهد که این اواخر، کمی از رابرت تنفر پیدا کرده است. درحالی که دود سیگار را از دهانش بیرون می‌دهد با بی‌حوصلگی پوفی می‌کشد و می‌گوید:
- داره میاد بدبخت. شانس بیاریم اون دیوونه بلایی سر خودش نیاره!
رابرت پوزخندی می‌زند و به سوی در ورودی سالن که به خوابگاه ختم می‌شود می‌رود. کاترین درحالی که مثل جوجه اردک دنبالش راه افتاده است؛ با صدای نسبتاً بلندی می‌پرسد:
- حالا کی شروع میشه این مراسم لعنتی؟!
رابرت در سالن را باز می‌کند و داخل می‌رود؛ به کفش‌های براق و مشکی‌اش چشم می‌دوزد و کلافه پاسخ می‌دهد:
- یک ساعت دیگه... زیاد وقت نداریم.
کاترین نگاهی به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشه‌ی سالن میاندازد. ساعت دقیقاً دوازده ظهر است. اگر آموزش از ساعت یک هم شروع شود تا ساعت هفت شب با رابرت مشغول آموزش هستند. کار‌هایشان بسیار عقب افتاده و تلنگری برای یادآوری بی‌اعتمادی‌های آن ادواردنام شده است. انگار همه چیز دست بر دست هم داده است که او را مقابل آن مرد مرموز و لعنتی ضایع کند. کاترین اما نمی‌تواند این گونه دست رو دست بگذارد. نمی‌تواند هیچ کاری انجام ندهد. نمی‌تواند بگذارد کوته‌فکری‌های آن مردک لعنتی عملی شود. حتی شده خودش را بکشد باید این ماموریت را بدون هیچ نقص و ایرادی انجام دهد. نمی‌تواند به این سادگی خود را یک بازنده‌ی تسلیم‌شده معرفی کند. افکارش را پس می‌زند و دنبال رابرت که به سوی اتاق کارش می‌رود گام برمی‌دارد.
***
روسیه-مسکو
سال ۲۰۰۳
زمان حال
با طنین‌انداز شدن بوق آزاد در گوش‌هایش گوشی را با کلافگی به سوی دیوار پرت می‌کند و شاهد هزار تکه شدنش می‌شود. روکو با این کارش از جا می‌پرد و درحالی که آبی‌هایش از هراس برق می‌زند با لحنی حیرت‌زده و عصبی می‌پرسد:
- زهرترک شدم! چه مرگته‌؟
جولین توجه‌ای به او نمی‌کند و با حرکتی وحشیانه لیوان شیشه‌ای که روی میز عسلی ب*غ*ل صندلی سرمه‌ای رنگش بود را بر زمین می‌زند. روکو نگاهی پر تردید به سرتاپای او میاندازد و آرام زمزمه می‌کند:
- نه انگار واقعاً از دست رفته!
جولین با کلافگی به او چشم‌غره‌ای می‌رود و با آوای ناله‌واری می‌گوید:
- دختره‌ی گیجِ خنگِ ع*و*ضی اون تلفن بی‌صاحبش رو جواب نمی‌ده!
روکو با این حرف جولین به قهقهه می‌افتد و صورت پژمرده‌ی او را پوکرتر می‌کند. درحالی که سعی می‌کند جلوی قهقهه‌ی بلندش را بگیرد پرخنده می‌گوید:
- خوب آخه کدوم صاحب کاری دیدی برای راستی‌آزمایی جاسوس بفرسته؟ این چه کاریه پسر خوب؟ جولین چشم‌غره‌ی سنگینی می‌رود که روکو ناخودآگاه دهانش بسته می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
سرانجام دلش را به دریا می‌زند. بارانی و چتر صورتی رنگ و کوچکش را از روی چوب لباسی چوبی گوشه‌ی هال خانه‌ی نقلی‌شان برمی‌دارد و زیر تازیانه‌های باران به بیرون گام برمی‌دارد. باران شدید و هوا سرد است. کلاه پلاستیکی بارانی صورتی رنگ‌ش را روی سرش می‌گیرد تا کمی گرم شود‌. چشم‌های زمردینش از شدت سرما سرخ شده و ل*ب‌های سرخ‌اش یخ زده‌اند. سرانجام از چاله‌های آب، آسفالت خیس خیابان و درخت‌هایی که با قطره‌های باران طراوت گرفته‌اند می‌گذرد و به مغازه‌ی آب‌میوه‌فروشی می‌رسد. در باز مغازه و چراغ‌های روشن را که می‌بیند کمی دلش گرم می‌شود؛ اما هنگامی که داخل می‌رود و مغازه را خالی می‌بیند؛ اضطراب به جانش می‌افتد. به فضای سکوت‌بار مغازه نظری می‌اندازد و با نومیدی و اضطراب شدیدی از مغازه بیرون می‌آید. می‌خواهد به سمت خانه‌شان راه بیوفتد که با صدای گرم و بغض‌آلود مادرش لارا، سر جایش میخ‌کوب می‌شود:
- کارولینا!
به عقب بازمی‌گردد و چهره‌ی پریشان و رنگ‌پریده مادرش را می‌بیند. نفس نفس می‌زند و گیسوان زنجبیلی‌اش در باد می‌جنبند. ل*ب‌های سرخ‌اش سفید شده‌اند و چشمان زمردینش رد اشک دارد. با مشاهده‌ی حال پریشان مادرش، در دامان صورتی پیراهنش می‌پرد و میان هق‌هق‌هایش، با لحن مظلومانه و کودکانه‌ای می‌پرسد:
- مامان چی... چی شده؟ بابا کجاست؟ کجا بودین؟
لارا درحالی که سعی دارد هق‌هقش را خفه کند؛ دختر عزیزش را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و با لحن بغض‌آلودی که سعی می‌کند آن را به صورت نمایشی خوب جلوه دهد می‌گوید:
- بابا... رفته سفر... من هم رفته بودم بدرقه‌اش طول کشید... .
با این دل‌گرمی دروغین مادر لبخند عمیقی روی ل*ب‌های سرخ و کوچک کارولین می‌آید و صورت نسیمش بشاش و با‌نشاط می‌شود‌. خود را از آ*غ*و*ش مادر جدا می‌کند و با ذوق و شوق خاصی در لحن کودکانه‌اش می‌پرسد:
- کجا رفته مامان؟ کدوم شهر رفته سفر؟
مادرش لبخندی تلخ به افکار کودکانه‌اش می‌زند. حتی اگر برایش بگوید و توضیح دهد، او مفهوم سفر پدرش را نمی‌فهمد. او نمی‌فهمد سفر به هیچ با کشتی مرگ یعنی چه. این چیزها به عقل کوچک و کودکانه‌ی او قد نمی‌دهد. سر و گیسوان طلایی دخترش را مجدداً در سی*ن*ه فرو می‌برد و با بغض زمزمه می‌کند:
- یه جای خوب دخترم. یه جای خوب... .
کارولین نخست ذوق می‌کند؛ اما چندی بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد شانه‌هایش می‌افتد و تیله‌های زمردینش کمی بی‌فروغ می‌شود. درحالی که اخم ریزی میان ابروان طلایی و کم‌پشتش جا خوش کرده است با صدای گرفته‌ای پرسید:
- کی برمی‌گرده مامان؟
با این پرسش غم بزرگی بر دل خون لارا می‌نشیند. سر کوچک دخترک مظلوم‌اش را در سی*ن*ه‌اش فرو می‌برد و کمی از اشک‌های گرمش روی گیسوان دخترک می‌ریزد. با آستین پیراهن صورتی‌اش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- نمی‌دونم دخترم... . نمی‌دونم... .
***
زمان حال
سال دو هزار و سه
انگلیس_لندن
ساعت دوازده و نیم استکه کلارا در لابی را باز می‌کند و نفس‌نفس‌زنان وارد می‌شود. کاترین با آمدنش به سرعت از سالن خارج می‌شود و به سوی لابی می‌دود. آستین سفید رنگ پیراهن خواهرش را چنگ می‌زند و او را به سوی خود می‌کشد. با این حرکت وحشیانه‌ی او یکی از ابروان طلایی کلارا به بالا می‌پرد و حیرت‌زده می‌پرسد:
- چته کاترین؟
کاترین نگاهی به سرتاپای کلارای شوک‌زده می‌اندازد و آسینش را ول می‌کند. نظری به پشت سرش نیز می‌اندازد و پر اظطراب و زمزمه‌وار می‌گوید:
- رابرت خیلی عصبیه. فقط نیم ساعت به شروع آموزش مونده. بدو که دیره.
این را می‌گوید و دست کلارا را می‌گوید و او را دوان دوان دنبال خود می‌کشد. در سالن را باز می‌کند و با چهره‌ی خشمگین رابرت که دارد به سوی در لابی گام برمی‌دارد روبه‌رو می‌شوند. با عسلی‌های خشمگینش نظری به سرتاپای کلارا می‌اندازد و با بی‌حوصلگی می‌غرد:
- کجایی تو؟ ساعت دوازده و نیمه!
این را می‌گوید؛ اما با چشم‌غره‌ی سنگین کلارا روبه‌‌رویش دهانش بسته می‌شود. کلارا به آرامی دست کاترین را رها می‌کند و خود را به رابرت می‌رساند. قدش بسیار کوتاه‌تر از کاترین است و این مسبب می‌شد در مقابل رابرت صد و نود سانتی هم بسیار کوتاه باشد‌. درحالی که کمی روی پاشنه‌هایش می‌ایستد تا در مماس صورت رابرت قرار بگیرد با اخم می‌گوید:
- چون ترافیک بود. حالا هم به جای غرغر تقسیم کار لعنتی‌مون رو بگو!
رابرت، خواست د*ه*ان باز کند که درب سالن گشوده و دیوید وارد می‌شود. به محض ورود دیوید، رابرت با روی گشاده و خوش به استقبالش می‌رود. پیش خود اندیشه می‌کند اگر این کار را انجام دهد؛ به دلیل تنفر دنیز از او کلارا و کاترین را خشمگین می‌کند. کاترین پوزخندی به این رفتار بچگانه‌ی او می‌زند؛ کلارا اما تنها حیرت‌زده نگاه می‌کند. تا به حال ندیده است رابرت تا این حد با کسی خوش‌برخورد باشد خصوصا همسر او. پس از سلام و احوالپرسی در کمال حیرت‌ روبوسی‌ای می‌کنند و رابرت او را روی یکی از مبل‌های سالن می‌نشاند‌. پس از نشستن کاترین و کلارا روی دو مبل سرمه‌ای سالن، سخنرانی‌های رابرت آغاز می‌گردد:
- خوب برنامه ساده‌ست. آموزش گروه +A با من و کاترینه و باقی گروه‌ها با تو و کلارا. درباره‌ی خاص بودن آموزش گروه +A هم که خودمون می‌دونیم. سوالی هست؟
کد:
سرانجام دلش را به دریا می‌زند. بارانی و چتر صورتی رنگ و کوچکش را از روی چوب لباسی چوبی گوشه‌ی هال خانه‌ی نقلی‌شان برمی‌دارد و زیر تازیانه‌های باران به بیرون گام برمی‌دارد. باران شدید و هوا سرد است. کلاه پلاستیکی بارانی صورتی رنگ‌ش را روی سرش می‌گیرد تا کمی گرم شود‌. چشم‌های زمردینش از شدت سرما سرخ شده و ل*ب‌های سرخ‌اش یخ زده‌اند. سرانجام از چاله‌های آب، آسفالت خیس خیابان و درخت‌هایی که با قطره‌های باران طراوت گرفته‌اند می‌گذرد و به مغازه‌ی آب‌میوه‌فروشی می‌رسد. در باز مغازه و چراغ‌های روشن را که می‌بیند کمی دلش گرم می‌شود؛ اما هنگامی که داخل می‌رود و مغازه را خالی می‌بیند؛ اضطراب به جانش می‌افتد. به فضای سکوت‌بار مغازه نظری میاندازد و با نومیدی و اضطراب شدیدی از مغازه بیرون می‌آید. می‌خواهد به سمت خانه‌شان راه بیوفتد که با صدای گرم و بغض‌آلود مادرش لارا، سر جایش می‌خ‌کوب می‌شود:
- کارولینا!
به عقب بازمی‌گردد و چهره‌ی پریشان و رنگ‌پریده مادرش را می‌بیند. نفس نفس می‌زند و گیسوان زنجبیلی‌اش در باد می‌جنبند. ل*ب‌های سرخ‌اش سفید شده‌اند و چشمان زمردینش رد اشک دارد. با مشاهده‌ی حال پریشان مادرش، در دامان صورتی پیراهنش می‌پرد و میان هق‌هق‌هایش، با لحن مظلومانه و کودکانه‌ای می‌پرسد:
- مامان چی... چی شده؟ بابا کجاست؟ کجا بودین؟
لارا درحالی که سعی دارد هق‌هقش را خفه کند؛ دختر عزیزش را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و با لحن بغض‌آلودی که سعی می‌کند آن را به صورت نمایشی خوب جلوه دهد می‌گوید:
- بابا... رفته سفر... من هم رفته بودم بدرقه‌اش طول کشید....
با این دل‌گرمی دروغین مادر لبخند عمیقی روی ل*ب‌های سرخ و کوچک کارولین می‌آید و صورت نسیمش بشاش و با‌نشاط می‌شود‌. خود را از آ*غ*و*ش مادر جدا می‌کند و با ذوق و شوق خاصی در لحن کودکانه‌اش می‌پرسد:
- کجا رفته مامان؟ کدوم شهر رفته سفر؟
مادرش لبخندی تلخ به افکار کودکانه‌اش می‌زند. حتی اگر برایش بگوید و توضیح دهد، او مفهوم سفر پدرش را نمی‌فهمد. او نمی‌فهمد سفر به هیچ با کشتی مرگ یعنی چه. این چیز‌ها به عقل کوچک و کودکانه‌ی او قد نمی‌دهد. سر و گیسوان طلایی دخترش را مجدداً در سی*ن*ه فرو می‌برد و با بغض زمزمه می‌کند:
-‌یه جای خوب دخترم. ‌یه جای خوب....
کارولین نخست ذوق می‌کند؛ اما چندی بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد‌شانه‌هایش می‌افتد و تیله‌های زمردینش کمی بی‌فروغ می‌شود. درحالی که اخم‌ریزی میان ابروان طلایی و کم‌پشتش جا خوش کرده است با صدای گرفته‌ای پرسید:
- کی برمی‌گرده مامان؟
با این پرسش غم بزرگی بر دل خون لارا می‌نشیند. سر کوچک دخترک مظلوم‌اش را در سی*ن*ه‌اش فرو می‌برد و کمی از اشک‌های گرمش روی گیسوان دخترک میریزد. با آستین پیراهن صورتی‌اش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- نمی‌دونم دخترم.... نمی‌دونم.....
***
زمان حال
سال دو هزار و سه
انگلیس_لندن
ساعت دوازده و نیم استکه کلارا در لابی را باز می‌کند و نفس‌نفس‌زنان وارد می‌شود. کاترین با آمدنش به سرعت از سالن خارج می‌شود و به سوی لابی می‌دود. آستین سفید رنگ پیراهن خواهرش را چنگ می‌زند و او را به سوی خود می‌کشد. با این حرکت وحشیانه‌ی او یکی از ابروان طلایی کلارا به بالا می‌پرد و حیرت‌زده می‌پرسد:
- چته کاترین؟
کاترین نگاهی به سرتاپای کلارای شوک‌زده میاندازد و آسینش را ول می‌کند. نظری به پشت سرش نیز میاندازد و پر اظطراب و زمزمه‌وار می‌گوید:
- رابرت خیلی عصبیه. فقط نیم ساعت به شروع آموزش مونده. بدو که دیره.
این را می‌گوید و دست کلارا را می‌گوید و او را دوان دوان دنبال خود می‌کشد. در سالن را باز می‌کند و با چهره‌ی خشمگین رابرت که دارد به سوی در لابی گام برمی‌دارد روبه‌رو می‌شوند. با عسلی‌های خشمگینش نظری به سرتاپای کلارا میاندازد و با بی‌حوصلگی می‌غرد:
- کجایی تو؟ ساعت دوازده و نیمه!
این را می‌گوید؛ اما با چشم‌غره‌ی سنگین کلارا روبه‌رویش دهانش بسته می‌شود. کلارا به آرامی دست کاترین را ر‌ها می‌کند و خود را به رابرت می‌رساند. قدش بسیار کوتاه‌تر از کاترین است و این مسبب می‌شد در مقابل رابرت صد و نود سانتی هم بسیار کوتاه باشد‌. درحالی که کمی روی پاشنه‌هایش می‌ایستد تا در مماس صورت رابرت قرار بگیرد با اخم می‌گوید:
- چون ترافیک بود. حالا هم به جای غرغر تقسیم کار لعنتی‌مون رو بگو!
رابرت، خواست د*ه*ان باز کند که درب سالن گشوده و دیوید وارد می‌شود. به محض ورود دیوید، رابرت با روی گشاده و خوش به استقبالش می‌رود. پیش خود‌اندیشه می‌کند اگر این کار را انجام دهد؛ به دلیل تنفر دنیز از او کلارا و کاترین را خشمگین می‌کند. کاترین پوزخندی به این رفتار بچگانه‌ی او می‌زند؛ کلارا اما تنها حیرت‌زده نگاه می‌کند. تا به حال ندیده است رابرت تا این حد با کسی خوش‌برخورد باشد خصوصاً همسر او. پس از سلام و احوالپرسی در کمال حیرت روبوسی‌ای می‌کنند و رابرت او را روی یکی از مبل‌های سالن می‌نشاند‌. پس از نشستن کاترین و کلارا روی دو مبل سرمه‌ای سالن، سخنرانی‌های رابرت آغاز می‌گردد:
- خوب برنامه ساده‌ست. آموزش گروه +A با من و کاترینه و باقی گروه‌ها با تو و کلارا. درباره‌ی خاص بودن آموزش گروه +A هم که خودمون می‌دونیم. سؤالی هست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
با این سوال رابرت هر سه سرشان را به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهند. رابرت نفس آسوده‌ای می‌کشد؛ زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید و در خوابگاه عظیم را باز می‌کند‌. دیگران نیز دنبالش راه می‌افتند و به داخل خوابگاه گام برمی‌دارند. کارولین گوشه‌ای از خوابگاه نشسته است و از اضطراب ناخن‌های بیچاره‌اش را می‌جود‌. آنا نیز با چهره‌ای پر از طعنه به او نظر می‌اندازد؛ طوری که کارولین به این اندیشه می‌کند که باید دار فانی را وداع گوید. سرانجام طبق انتظار تماشاگران، رابرت، به سوی میکروفون سخنرانی‌اش می‌رود. نفس عمیقی می‌کشد؛ گلویش را صاف کرد و ل*ب ورمی‌چیند:
- به دروه‌ی اول خوش اومدید! گروه +A از در راست داخل و باقی گروه‌ها از در چپ داخل برن. ممنون!
این را می‌گوید و شرکت‌کنندگان را به محل آموزش راهنمایی می‌کند.
***
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
روسیه_مسکو
مرد نقاب‌دار درحالی که قتاله، یک کلت نقره‌ای رنگ را در دستان‌ یخ‌زده‌اش آرام خود را به دیوار روبه‌روی آب‌میوه‌ فروشی می‌رساند و گوشه‌ای زانو می‌زند. سپس به صورت پنهانی به تماشاس مادر و دختر گیس طلایی می‌نشیند و جانش کباب می‌شود. با هر نوازش مادر بر گیسوان طلایی دخترک بیشتر از پیش دلش کباب می‌شود. سرانجام زمزمه‌های پر بغض دخترک تیر خلاص را بر سی*ن*ه‌ی زخم‌خورده‌ی او فرود می‌آورد:
- چرا ما رو نبرد مامان؟ تازه بابا که پول سفر نداره!
با این سخن کودکانه، اما پر مفهوم او گویا تیری بر سی*ن*ه‌ی مرد و لارا فرود می‌آید. دخترک آن‌قدر کوچک است که نمی‌داند این سفر چنان گران‌بها برای انسان تمام می‌شود که واحد و اندازه‌ی پول‌اش در هیچ فرهنگ لغتی یافته نمی‌شود. لارا، دردمند، سر دخترک را به سی*ن*ه‌اش چسباند و حقیقتی را در قالب دروغ به او هدیه می‌کند:
- بابا نمیاد پیشمون اما... اما ما... یه روزی پیشش می‌ریم... .
با این حرف لارا نهال امید در دل دخترک شکفته و پس از مدتی به یک چنار تنومند بدل می‌شود؛ اما اگر مفهوم حقیقی دروغ‌های لارا را بفهمد، تبدیل به یک گل سرخ پژمرده می‌شود. سرانجام با رضایت دست به دست مادر غم‌زده‌اش می‌دهد و به سوی خانه‌ی نقلی راه می‌افتند. مرد، اما هنوز پشت دیوار هق هق می‌کند. دیگر ثروت کلانی که پس از این قتل به دست می‌آورد برایش ذره‌ای ارزش ندارد. جان آن مرد و گریه‌های زن جوان چندان ارزشی ندارد؛ اما لحن مظلومانه و کودکانه‌ی دخترک دلش را به رحم آورده است. سرش را بر زانوانش می‌گذارد و برخلاف چهره‌ی بی‌رحمش بر قدرت فرازمینی عذاب وجدان تسلیم می‌شود و مانند یک کودک زار می‌زند. اشک‌هایش مانند بارانی که بر سرش فرو می‌ریزد تند است و تنها دمایشان فرق می‌کند. اشک‌ها گرم و سوزان هستند و باران سرد و بی‌رحم. سرانجام میان اشک ریختن‌ها و هق‌هق‌های بی‌وقفه‌اش، چشم‌های عسلی‌اش بسته و خوابش می‌برد.
***
صبح با لگدی بر شکمش از خواب می‌پرد و نقاب سیاه رنگش بر زمین می‌افتد. با هراس نگاهی به بالای سرش می‌کند و چهره‌ی آن مردک قصی‌القلب اخمی را میان ابروان طلایی رنگش می‌نشاند. می‌خوهد از جا بلند شود که بار دیگر لگدی به شکمش می‌خورد که از شدت درد اشک را در چشمان عسلی او به ر*ق*ص درمی‌آورد. مرد پوزخند پرطعنه‌ای می‌زند و سرانجام اجازه‌ی برخاستن به او می‌دهد. مرد نقاب‌دار با ضعف زیادی و به اجبار غرور از جا برمی‌خیزد. صورتش تقریبا مماس صورت آن قصی‌القلب قرار گرفته است. با دستان لرزان و زخمی‌اش یقه‌ی پیراهن سفید و شیک پیرمرد را می‌گیرد و با صدای خش‌داری از شدت گریه می‌گوید:
- مگه قرار نبود بعد کشتن این مرد دیگه با اون چهره‌ی نحست جلوم سبز نشی؟ هوم؟
پیرمرد پوزخندی می‌زند و یقه‌اش را از چنگ مرد شانزده ساله‌ی ساله‌‌ی نقاب‌دارش بیرون می‌کشد. نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپای زخمی او و عسلی‌های پف‌کرده‌اش از گریه می‌اندازد و با قهقهه‌ی تمسخرآمیز و آزاردهنده‌ای طعنه‌هایش را آغاز می‌کند:
- نکشیمون بچه! می‌بینم گریه می‌کنی ولی زبونت دراز شده! اون دختره‌ی بی پدر و مادر این چیزها رو یادت... .
دست مرد پرقدرت سیلی‌ای محکم را برای گونه‌هایش به ارمغان می‌آورد و سخنان تحقیرآمیزش را ناتمام باقی می‌گذارد. با خشم، مانند یک گاو وحشی نفس نفس می‌زند و با نگاهی پر از نفرت و تحقیر به پیرمرد نگاه می‌کند که با سیلی‌اش خوار و ذلیل روی آسفالت‌های خیابان افتاده و دست یخ‌زده‌اش را بر روی گونه‌ی سرخ‌اش که اثر هنری سیلی بود؛ قرار داده است. نگاهش را از روی او برمی‌دارد و بی‌رحمانه پاشنه‌ی کفش مشکی رنگ و براق خود را روی شکمش فشار می‌دهد که باعث فریادهای او و چروک و خاکی شدن کت و شلوار مشکی رنگ‌اش می‌شود. از درد کشیدن او ل*ذت می‌برد و با قدرت‌طلبی خاصی، کمی بر قدرت فشار می‌افزاید. سرانجام با تحقیرآمیزترین حالت ممکن کفش را از روی شکم پیرمرد برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- مردک خوب گوش‌های لعنتی‌ات رو وا کن ببین چی می‌گم! از این به بعد بفهمم دور بر خودم و خانواده‌ام چرخیدی؛ نازک‌تر از گل بهشون گفتی یا هر غلط دیگه‌ای کردی تیکه بزرگت گوشت می‌شه! ر*اب*طه‌ی من و تو همین جا تموم شده!
***
زمان حال
روسیه-مسکو
سال دو هزار و سه
خاطره‌ها مانند یک فیلم از مقابل چشمان عسلی پیرمرد می‌گذرد. این‌که پسرش چطور تحقیرش کرد. چطور او را خانواده‌اش نخواند و دست بر دست دشمنان خونی او گذاشت. بارها به او فرصت برگشت داده بود و همین باعث می‌شود کنون در کشتن این کینه از پسرش در دل خود، موفق نباشد. نمی‌خواهد خودش را گول بزند یا به خویش دروغ بگوید. خودش بهتر از هر کسی می‌داند چقدر دلتنگ پسر عزیزدردانه‌اش است و او را دوست دارد. اما چه کاری از دستش برمی‌آید هنگامی که پسرش، پاره‌ی تنش، تکه‌ای از وجودش او را نمی‌خواهد؟ مقابلش زانو می‌زد؛ غرور خود را می‌شکست و عذرخواهی می‌کرد؟ اصلاً اگر این کار را می‌کرد فایده‌ای هم داشت؟ چرا پسرش کمی او را درک نمی‌کرد؟ به چه دلیلی هر کاری او انجام می‌داد؛ از دید پسرش عمل شیطان بود؛ اما همان کار برای دیگران عمل صالح؟ اصلاً مگر کار او چقدر وحشتناک بوده و چه زیانی به پسرش رسانده است؟ همان‌طور در فکر فرو رفته است که در اتاق کارش گشوده و دخترش راشل وارد می‌شود.
کد:
با این سؤال رابرت هر سه سرشان را به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهند. رابرت نفس آسوده‌ای می‌کشد؛ زیر ل*ب خوبه‌ای می‌گوید و در خوابگاه عظیم را باز می‌کند‌. دیگران نیز دنبالش راه می‌افتند و به داخل خوابگاه گام برمی‌دارند. کارولین گوشه‌ای از خوابگاه نشسته است و از اضطراب ناخن‌های بیچاره‌اش را می‌جود‌. آنا نیز با چهره‌ای پر از طعنه به او نظر میاندازد؛ طوری که کارولین به این‌اندیشه می‌کند که باید دار فانی را وداع گوید. سرانجام طبق انتظار تماشاگران، رابرت، به سوی میکروفون سخنرانی‌اش می‌رود. نفس عمیقی می‌کشد؛ گلویش را صاف کرد و ل*ب ورمی‌چیند:
- به دروه‌ی اول خوش اومدید! گروه +A از در راست داخل و باقی گروه‌ها از در چپ داخل برن. ممنون!
این را می‌گوید و شرکت‌کنندگان را به محل آموزش راهنمایی می‌کند.
***
پانزده سال قبل
سال ۱۹۸۸
روسیه_مسکو
مرد نقاب‌دار درحالی که قتاله، یک کلت نقره‌ای رنگ را در دستان یخ‌زده‌اش آرام خود را به دیوار روبه‌روی آب‌میوه فروشی می‌رساند و گوشه‌ای زانو می‌زند. سپس به صورت پنهانی به تماشاس مادر و دختر گیس طلایی می‌نشیند و جانش کباب می‌شود. با هر نوازش مادر بر گیسوان طلایی دخترک بیشتر از پیش دلش کباب می‌شود. سرانجام زمزمه‌های پر بغض دخترک تیر خلاص را بر سی*ن*ه‌ی زخم‌خورده‌ی او فرود می‌آورد:
- چرا ما رو نبرد مامان؟ تازه بابا که پول سفر نداره!
با این سخن کودکانه، اما پر مفهوم او گویا تیری بر سی*ن*ه‌ی مرد و لارا فرود می‌آید. دخترک آن‌قدر کوچک است که نمی‌داند این سفر چنان گران‌ب‌ها برای انسان تمام می‌شود که واحد و اندازه‌ی پول‌اش در هیچ فرهنگ لغتی یافته نمی‌شود. لارا، دردمند، سر دخترک را به سی*ن*ه‌اش چسباند و حقیقتی را در قالب دروغ به او هدیه می‌کند:
- بابا نمیاد پیشمون اما... اما ما... ‌یه روزی پیشش میریم....
با این حرف لارا نهال‌امید در دل دخترک شکفته و پس از مدتی به یک چنار تنومند بدل می‌شود؛ اما اگر مفهوم حقیقی دروغ‌های لارا را بفهمد، تبدیل به یک گل سرخ پژمرده می‌شود. سرانجام با رضایت دست به دست مادر غم‌زده‌اش می‌دهد و به سوی خانه‌ی نقلی راه می‌افتند. مرد، اما هنوز پشت دیوار هق هق می‌کند. دیگر ثروت کلانی که پس از این قتل به دست می‌آورد برایش ذره‌ای ارزش ندارد. جان آن مرد و گریه‌های زن جوان چندان ارزشی ندارد؛ اما لحن مظلومانه و کودکانه‌ی دخترک دلش را به رحم آورده است. سرش را بر زانوانش می‌گذارد و برخلاف چهره‌ی بی‌رحمش بر قدرت فرازمینی عذاب وجدان تسلیم می‌شود و مانند یک کودک‌زار می‌زند. اشک‌هایش مانند بارانی که بر سرش فرو میریزد تند است و تنها دمایشان فرق می‌کند. اشک‌ها گرم و سوزان هستند و باران سرد و بی‌رحم. سرانجام میان اشک ریختنها و هق‌هق‌های بی‌وقفه‌اش، چشم‌های عسلی‌اش بسته و خوابش می‌برد.
***
صبح با لگدی بر شکمش از خواب می‌پرد و نقاب سیاه رنگش بر زمین می‌افتد. با هراس نگاهی به بالای سرش می‌کند و چهره‌ی آن مردک قصی‌القلب اخمی را میان ابروان طلایی رنگش می‌نشاند. می‌خوهد از جا بلند شود که بار دیگر لگدی به شکمش می‌خورد که از شدت درد اشک را در چشمان عسلی او به ر*ق*ص درمی‌آورد. مرد پوزخند پرطعنه‌ای می‌زند و سرانجام اجازه‌ی برخاستن به او می‌دهد. مرد نقاب‌دار با ضعف زیادی و به اجبار غرور از جا برمیخیزد. صورتش تقریباً مماس صورت آن قصی‌القلب قرار گرفته است. با دستان لرزان و زخمی‌اش یقه‌ی پیراهن سفید و شیک پیرمرد را می‌گیرد و با صدای خش‌داری از شدت گریه می‌گوید:
- مگه قرار نبود بعد کشتن این مرد دیگه با اون چهره‌ی نحست جلوم سبز نشی؟ هوم؟
پیرمرد پوزخندی می‌زند و یقه‌اش را از چنگ مرد شانزده ساله‌ی ساله‌ی نقاب‌دارش بیرون می‌کشد. نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپای زخمی او و عسلی‌های پف‌کرده‌اش از گریه میاندازد و با قهقهه‌ی تمسخرآمیز و آزاردهنده‌ای طعنه‌هایش را آغاز می‌کند:
- نکشیمون بچه! می‌بینم گریه می‌کنی ولی زبونت دراز شده! اون دختره‌ی بی‌پدر و مادر این چیز‌ها رو یادت....
دست مرد پرقدرت سیلی‌ای محکم را برای گونه‌هایش به ارمغان می‌آورد و سخنان تحقیرآمیزش را ناتمام باقی می‌گذارد. با خشم، مانند یک گاو وحشی نفس نفس می‌زند و با نگاهی پر از نفرت و تحقیر به پیرمرد نگاه می‌کند که با سیلی‌اش خوار و ذلیل روی آسفالت‌های خیابان افتاده و دست یخ‌زده‌اش را بر روی گونه‌ی سرخ‌اش که اثر هنری سیلی بود؛ قرار داده است. نگاهش را از روی او برمی‌دارد و بی‌رحمانه پاشنه‌ی کفش مشکی رنگ و براق خود را روی شکمش فشار می‌دهد که باعث فریاد‌های او و چروک و خاکی شدن کت و شلوار مشکی رنگ‌اش می‌شود. از درد کشیدن او ل*ذت می‌برد و با قدرت‌طلبی خاصی، کمی بر قدرت فشار می‌افزاید. سرانجام با تحقیرآمیزترین حالت ممکن کفش را از روی شکم پیرمرد برمی‌دارد و فریاد می‌زند:
- مردک خوب گوش‌های لعنتی‌ات رو وا کن ببین چی می‌گم! از این به بعد بفهمم دور بر خودم و خانواده‌ام چرخیدی؛ نازک‌تر از گل بهشون گفتی یا هر غلط دیگه‌ای کردی تیکه بزرگت گوشت میشه! ر*اب*طه‌ی من و تو همین جا تموم شده!
***
زمان حال
روسیه-مسکو
سال دو هزار و سه
خاطره‌ها مانند یک فیلم از مقابل چشمان عسلی پیرمرد می‌گذرد. این‌که پسرش چطور تحقیرش کرد. چطور او را خانواده‌اش نخواند و دست بر دست دشمنان خونی او گذاشت. بار‌ها به او فرصت برگشت داده بود و همین باعث می‌شود کنون در کشتن این کینه از پسرش در دل خود، موفق نباشد. نمی‌خواهد خودش را گول بزند یا به خویش دروغ بگوید. خودش بهتر از هر کسی می‌داند چقدر دلتنگ پسر عزیزدردانه‌اش است و او را دوست دارد. اما چه کاری از دستش برمی‌آید هنگامی که پسرش، پاره‌ی تنش، تکه‌ای از وجودش او را نمی‌خواهد؟ مقابلش زانو میزد؛ غرور خود را می‌شکست و عذرخواهی می‌کرد؟ اصلاً اگر این کار را می‌کرد فایده‌ای هم داشت؟ چرا پسرش کمی او را درک نمی‌کرد؟ به چه دلیلی هر کاری او انجام می‌داد؛ از دید پسرش عمل شیطان بود؛ اما همان کار برای دیگران عمل صالح؟ اصلاً مگر کار او چقدر وحشتناک بوده و چه زیانی به پسرش رسانده است؟ همان‌طور در فکر فرو رفته است که در اتاق کارش گشوده و دخترش راشل وارد می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا