- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,276
- لایکها
- 11,935
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 354
- Points
- 472
نیمه شب شده و خوابگاه غرق سکوت است. نور مهتاب از پنجرههای شیشهای طلایی رنگ به داخل میتابد و عامل فروغ کمی در فضای تاریک خوابگاه شده است. تمام افراد در رویاهای شیرینشان به سر میبرند؛ اما یک جفت چشم هنوز باز است. یک جفت چشم زمردین مرموز که در ظلمت فضا برق میزنند. نور موبایل پتویی که روی خود انداخته است را نورانی میکند و این نشان از زنگ خوردنش میدهد. موبایل را برمیدارد؛ پاورچین پاورچین، گوشهای از خوابگاه کمی دورتر از تختها مینشیند و دکمهی سبز رنگ روی صفحهی نمایش را میفشارد. برای اینکه کسی از کارش بویی نبرد؛ سعی میکند به زمزمهوارترین حالت ممکن صحبت کند. با نجوایی آرام و کمی مضطرب پاسخ میدهد:
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت میآید که نشان از این میدهد که رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*بهای سرخ و زخمیاش مینشیند و آمادهی شنیدن سوالات او میشود:
- اوضاع چطور پیش میره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*بهایش میآید و چهرهاش از هم باز میشود. موبایل را تا حد امکان مقابل د*ه*اناش میگیرد تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمهوار پاسخ میدهد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش میره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقابدار جا خوش میکند. خوشنود میشود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتا سالخوردهاش را صاف میکند و با خشم و کینهی خاصی که از رضایت آوایش میکاهد میگوید:
کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شیطان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو میبرم و میذارم روی سی*ن*هات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون اینکه حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذرهای تامل کنی به من میدی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدیدآمیزش وا میرود. چرا یک بار یک سخن رضایتمند از د*ه*ان این پیرمرد غرغرو بیرون نمیآید؟ با این حال افکارش را برای خودش نگه میدارد و سعی میکند با گفتار زیرکانهاش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بیجون اون شیطان بزرگ نزدیک میشید. از انتخاب کردنام پشیمونتون نمیکنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*بهای پیرمرد مبآید و صورت چروکیدهاش از هم باز میشود. دستی به موهای سفید رنگش میکشد؛ زیر ل*ب خوبهای میگوید و بدون خداحافظی تلفن را قطع میکند. در تراس پنت هواس خانهی عظیماش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده است؛ ل*ذت میبرد. همیشه آخر هفتهها، همراه چارلی، پسر جواناش در این تراس بزرگ مینشست و شام میخورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یکدیگر از این هوای دلپذیر و پر طراوت ل*ذت ببرند. تیلههای عسلیاش پر از اشک شده است و عصا به دست از تراس به سوی دفتر کارش راه میافتد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ میدهد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهرهی وسیم چارلی، آن دندانهای خرگوشی و چشمان عسلیاش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شیطان بزرگ است. از لفظ تکپسر کمی پشیمانی به دلش میآید؛ اما هنگامی که یادش میافتد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شیطان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمیبیند پشیمان باشد. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخدار که همین چند روز پیش چارلی روی آن مینشست و با تلفن صحبت میکرد مینشیند. لبخندش چند بار در ذهناش تداعی میشود و آزارش میدهد. به سرعت وسایلش را جمع میکند؛ چتر آبی رنگش را برمیدارد و از آن آشیانهی شوم به زیر تازیانههای باران نقل مکان میکند. به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی میکشد و رویش را به پشت سر برمیگرداند که با دیدن دختری که روبهرویش است با هراس بسیاری از جا میپرد. یعنی صحبتهایش را شنیده است؟ تیلههای آبی دختر شیطنتآمیز برق میزند و چینی از لباس شخصی سفید رنگش را بالا میدهد. چتریهایش را از مقابل چشمان درشتش کنار میزند و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- چی میگفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از اینکه بالافاصله پس از گفتن جملهی " از انتخاب کردنم پیشمانتان نمیکنم" لو رفته پوکر میشود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه میکند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خندهاش را میگیرد و با لحن خطرناک و مرموزی میگوید:
- واقعا فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من میرسه؟ حذف فقط یک رقیب؟
کارولین گیج نگاهاش میکند و معنی حرفهایش را نمیفهمد. پس میخواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات بدنش خیره مانده است به خود میلرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگتر میشود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلاییاش را دور انگشت ظریفش میپیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ میدهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی میتونم تمام چیزهایی رو که شنیدم فراموش کنم. بعدش هم نه من تو رو میشناسم نه تو من رو. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید میگیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این میداند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگیاش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب میشدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیبهایش را قبول کرده است. لبخند رضایت روی ل*بهای دخترک جای میگیرد و او را آزار میدهد. مقابل جسم ترسیدهی او زانو میزند و با لحن بچگانهای، انگار که همکلاسیاش را ملاقات کرده باشد زمزمه میکند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابلاش که ظاهرا آنا نام داشت حیرت میکند. شاید هم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر میرسد. با این حال سرش را تکان میدهد و با اخم تردیدآمیزی در چهرهاش زمزمه میکند:
- من هم کارولین هستم.
باز هم لبخند ملیحی روی صورت آنا جا خوش میکند. حرکاتش کارولین را یاد بچهها میاندازد و از طرفی هم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر میرسد. صورت کارولین
را مقابل دهانش میآورد و درحالی که نفسهای گرمش گونههای او را قلقلک داده زمزمهوار هشدار میدهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پایین میکشمت!
حدسش سهل بود که تازهکار است. انگار که بسیار از مرگ میترسد. با این حال بسیار زیرک و حیلهکار به نظر میرسد. مانند روباهی که با زیرکیاش در مقابل شیرها پیروز میشود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک میاندازد. به سادگی میتوان متوجه میشود که قدرت بدنیاش برای شرکت در مسابقات از مردهای قویهیکل و دختران بلندقامت اطرافش بسیار پایینتر است. این کمی خیالش را راحت میکند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیمش کنار نمیرود؛ با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- همه آدمها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه صحبتهات واسهی صبح!
این را میگوید و با کشیدن دست او به سوی تختهای فلزی میرود. با رسیدن به تختاش کارولین را گوشهای میاندازد و بسیار آرام روی آن دراز میکشد. کارولین آب دهانش را قورت میدهد و پاورچین پاورچین به تختش برمیگردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم بر هم نمیگذارد.
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت میآید که نشان از این میدهد که رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*بهای سرخ و زخمیاش مینشیند و آمادهی شنیدن سوالات او میشود:
- اوضاع چطور پیش میره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*بهایش میآید و چهرهاش از هم باز میشود. موبایل را تا حد امکان مقابل د*ه*اناش میگیرد تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمهوار پاسخ میدهد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش میره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقابدار جا خوش میکند. خوشنود میشود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتا سالخوردهاش را صاف میکند و با خشم و کینهی خاصی که از رضایت آوایش میکاهد میگوید:
کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شیطان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو میبرم و میذارم روی سی*ن*هات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون اینکه حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذرهای تامل کنی به من میدی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدیدآمیزش وا میرود. چرا یک بار یک سخن رضایتمند از د*ه*ان این پیرمرد غرغرو بیرون نمیآید؟ با این حال افکارش را برای خودش نگه میدارد و سعی میکند با گفتار زیرکانهاش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بیجون اون شیطان بزرگ نزدیک میشید. از انتخاب کردنام پشیمونتون نمیکنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*بهای پیرمرد مبآید و صورت چروکیدهاش از هم باز میشود. دستی به موهای سفید رنگش میکشد؛ زیر ل*ب خوبهای میگوید و بدون خداحافظی تلفن را قطع میکند. در تراس پنت هواس خانهی عظیماش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده است؛ ل*ذت میبرد. همیشه آخر هفتهها، همراه چارلی، پسر جواناش در این تراس بزرگ مینشست و شام میخورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یکدیگر از این هوای دلپذیر و پر طراوت ل*ذت ببرند. تیلههای عسلیاش پر از اشک شده است و عصا به دست از تراس به سوی دفتر کارش راه میافتد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ میدهد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهرهی وسیم چارلی، آن دندانهای خرگوشی و چشمان عسلیاش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شیطان بزرگ است. از لفظ تکپسر کمی پشیمانی به دلش میآید؛ اما هنگامی که یادش میافتد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شیطان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمیبیند پشیمان باشد. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخدار که همین چند روز پیش چارلی روی آن مینشست و با تلفن صحبت میکرد مینشیند. لبخندش چند بار در ذهناش تداعی میشود و آزارش میدهد. به سرعت وسایلش را جمع میکند؛ چتر آبی رنگش را برمیدارد و از آن آشیانهی شوم به زیر تازیانههای باران نقل مکان میکند. به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی میکشد و رویش را به پشت سر برمیگرداند که با دیدن دختری که روبهرویش است با هراس بسیاری از جا میپرد. یعنی صحبتهایش را شنیده است؟ تیلههای آبی دختر شیطنتآمیز برق میزند و چینی از لباس شخصی سفید رنگش را بالا میدهد. چتریهایش را از مقابل چشمان درشتش کنار میزند و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- چی میگفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از اینکه بالافاصله پس از گفتن جملهی " از انتخاب کردنم پیشمانتان نمیکنم" لو رفته پوکر میشود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه میکند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خندهاش را میگیرد و با لحن خطرناک و مرموزی میگوید:
- واقعا فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من میرسه؟ حذف فقط یک رقیب؟
کارولین گیج نگاهاش میکند و معنی حرفهایش را نمیفهمد. پس میخواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات بدنش خیره مانده است به خود میلرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگتر میشود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلاییاش را دور انگشت ظریفش میپیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ میدهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی میتونم تمام چیزهایی رو که شنیدم فراموش کنم. بعدش هم نه من تو رو میشناسم نه تو من رو. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید میگیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این میداند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگیاش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب میشدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیبهایش را قبول کرده است. لبخند رضایت روی ل*بهای دخترک جای میگیرد و او را آزار میدهد. مقابل جسم ترسیدهی او زانو میزند و با لحن بچگانهای، انگار که همکلاسیاش را ملاقات کرده باشد زمزمه میکند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابلاش که ظاهرا آنا نام داشت حیرت میکند. شاید هم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر میرسد. با این حال سرش را تکان میدهد و با اخم تردیدآمیزی در چهرهاش زمزمه میکند:
- من هم کارولین هستم.
باز هم لبخند ملیحی روی صورت آنا جا خوش میکند. حرکاتش کارولین را یاد بچهها میاندازد و از طرفی هم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر میرسد. صورت کارولین
را مقابل دهانش میآورد و درحالی که نفسهای گرمش گونههای او را قلقلک داده زمزمهوار هشدار میدهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پایین میکشمت!
حدسش سهل بود که تازهکار است. انگار که بسیار از مرگ میترسد. با این حال بسیار زیرک و حیلهکار به نظر میرسد. مانند روباهی که با زیرکیاش در مقابل شیرها پیروز میشود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک میاندازد. به سادگی میتوان متوجه میشود که قدرت بدنیاش برای شرکت در مسابقات از مردهای قویهیکل و دختران بلندقامت اطرافش بسیار پایینتر است. این کمی خیالش را راحت میکند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیمش کنار نمیرود؛ با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- همه آدمها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه صحبتهات واسهی صبح!
این را میگوید و با کشیدن دست او به سوی تختهای فلزی میرود. با رسیدن به تختاش کارولین را گوشهای میاندازد و بسیار آرام روی آن دراز میکشد. کارولین آب دهانش را قورت میدهد و پاورچین پاورچین به تختش برمیگردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم بر هم نمیگذارد.
کد:
نیمه شب شده و خوابگاه غرق سکوت است. نور مهتاب از پنجرههای شیشهای طلایی رنگ به داخل میتابد و عامل فروغ کمی در فضای تاریک خوابگاه شده است. تمام افراد در رویاهای شیرینشان به سر میبرند؛ اما یک جفت چشم هنوز باز است. یک جفت چشم زمردین مرموز که در ظلمت فضا برق میزنند. نور موبایل پتویی که روی خود انداخته است را نورانی میکند و این نشان از زنگ خوردنش میدهد. موبایل را برمیدارد؛ پاورچینپاورچین، گوشهای از خوابگاه کمی دورتر از تختها مینشیند و دکمهی سبز رنگ روی صفحهی نمایش را میفشارد. برای اینکه کسی از کارش بویی نبرد؛ سعی میکند به زمزمهوارترین حالت ممکن صحبت کند. با نجوایی آرام و کمی مضطرب پاسخ میدهد:
- الو؟
صدای گلو صاف کردنی قبل از شروع صحبت میآید که نشان از این میدهد که رئیس پشت خط است. لبخندی شیطانی روی ل*بهای سرخ و زخمیاش مینشیند و آمادهی شنیدن سوالات او میشود:
- اوضاع چطور پیش میره؟
ناخوداگاه با این پرسش لبخند رضایتی روی ل*بهایش میآید و چهرهاش از هم باز میشود. موبایل را تا حد امکان مقابل د*ه*اناش میگیرد تا صدایش راحت شنیده شود و زمزمهوار پاسخ میدهد:
- هنوز کسی مشکوک نشده. اوضاع خوب پیش میره.
در آن سوی خط لبخند رضایت روی صورت مرد نقابدار جا خوش میکند. خوشنود میشود که از اعتماد کردن به او زیان نکرده است. صدای بم و نسبتاً سالخوردهاش را صاف میکند و با خشم و کینهی خاصی که از رضایت آوایش میکاهد میگوید:
کارولین! یادت باشه تک پسرم به دست اون شیطان کشته شده! اگه نتونی به من کمک کنی سر از تنش جدا کنم سر خودت رو میبرم و میذارم روی سی*ن*هات! هر اطلاعاتی که به دست آوردی سریع بدون اینکه حتی توی مغز پوک و کوچولوت به چیزی ذرهای تأمل کنی به من میدی؟ فهمیدی یا نه؟
صورت کارولین با شنیدن هشدارهای تهدیدآمیزش وا میرود. چرا یک بار یک سخن رضایتمند از د*ه*ان این پیرمرد غرغرو بیرون نمیآید؟ با این حال افکارش را برای خودش نگه میدارد و سعی میکند با گفتار زیرکانهاش اعتماد او را جلب کند:
- نگران نباشید رئیس همه چیز تحت کنترله. دارید به سر بریده و ب*دن بیجون اون شیطان بزرگ نزدیک میشید. از انتخاب کردنام پشیمونتون نمیکنم.
سرانجام لبخند رضایت عمیقی روی ل*بهای پیرمرد میآید و صورت چروکیدهاش از هم باز میشود. دستی به موهای سفید رنگش میکشد؛ زیر ل*ب خوبهای میگوید و بدون خداحافظی تلفن را قطع میکند. در تراس پنت هواس خانهی عظیماش نشسته و از طراواتی که باران به آب و هوا بخشیده است؛ ل*ذت میبرد. همیشه آخر هفتهها، همراه چارلی، پسر جواناش در این تراس بزرگ مینشست و شام میخورد. کنون دیگر چارلی نبود که با یکدیگر از این هوای دلپذیر و پر طراوت ل*ذت ببرند. تیلههای عسلیاش پر از اشک شده است و عصا به دست از تراس به سوی دفتر کارش راه میافتد. از وقتی آن اتفاق شوم رخ میدهد و مسبب هرگز دوباره ندیدن چهرهی وسیم چارلی، آن دندانهای خرگوشی و چشمان عسلیاش شده تمام فکر و ذکرش از بین بردن آن شیطان بزرگ است. از لفظ تکپسر کمی پشیمانی به دلش میآید؛ اما هنگامی که یادش میافتد کسی که مثلاً پسرش بود چگونه ترکش کرد و نزد آن شیطان بزرگ رفت؛ دیگر لزومی نمیبیند پشیمان باشد. پشت میز فلزی روی آن صندلی چرخدار که همین چند روز پیش چارلی روی آن مینشست و با تلفن صحبت میکرد مینشیند. لبخندش چند بار در ذهناش تداعی میشود و آزارش میدهد. به سرعت وسایلش را جمع میکند؛ چتر آبی رنگش را برمیدارد و از آن آشیانهی شوم به زیر تازیانههای باران نقل مکان میکند. به محض قطع شدن موبایل، نفس عمیقی میکشد و رویش را به پشت سر برمیگرداند که با دیدن دختری که روبهرویش است با هراس بسیاری از جا میپرد. یعنی صحبتهایش را شنیده است؟ تیلههای آبی دختر شیطنتآمیز برق میزند و چینی از لباس شخصی سفید رنگش را بالا میدهد. چتریهایش را از مقابل چشمان درشتش کنار میزند و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- چی میگفت؟
کارولین خوب منظورش را متوجه شده است. از اینکه بالافاصله پس از گفتن جملهی " از انتخاب کردنم پیشمانتان نمیکنم" لو رفته پوکر میشود. با نگاه تردیدآمیزی به دخترک نگاه میکند. دخترک از نگاه تردیدآمیز کارولین جلوی خندهاش را میگیرد و با لحن خطرناک و مرموزی میگوید:
- واقعاً فکر کردی انقدر احمق هستم که کارهات رو لو بدم و تمام؟ چی به من میرسه؟ فقط حذف یک رقیب؟
کارولین گیج نگاهاش میکند و معنی حرفهایش را نمیفهمد. پس میخواست چه کاری انجام دهد. از نگاه شیطانی او که روی حرکات بدنش خیره مانده است به خود میلرزد. لبخند شیطانی دختر، پررنگتر میشود و درحالی که قسمتی از گیسوان طلاییاش را دور انگشت ظریفش میپیچاند؛ پرخنده به نگاه گیج کارولین پاسخ میدهد:
- اگه توی مسابقات کمکم کنی میتونم تمام چیزهایی رو که شنیدم فراموش کنم. بعدش هم نه من تو رو میشناسم نه تو من رو. قبوله؟
نگاه کارولین رنگ تردید میگیرد. توقع این حجم از منطق و این پیشنهاد عالی را ندارد. با این میداند لو رفته و این بد از بدتر بهتر است. به ناچار سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد. از طرفی صدبار در دلش به خود لعنت میفرستد که چرا هنگامی که بحث مرگ و زندگیاش پیش آمده چنین پیشنهادی را قبول کرده است. تنها یازده نفر انتخاب میشدند و او کنون پیشنهاد همکاری با یکی از رقیبهایش را قبول کرده است. لبخند رضایت روی ل*بهای دخترک جای میگیرد و او را آزار میدهد. مقابل جسم ترسیدهی او زانو میزند و با لحن بچگانهای، انگار که همکلاسیاش را ملاقات کرده باشد زمزمه میکند:
- من آنا هستم.
از آرامش دختر مقابلاش که ظاهراً آنا نام داشت حیرت میکند. شاید هم برای او که در این موقعیت وحشتناک گیر افتاده است معرفی مضحک به نظر میرسد. با این حال سرش را تکان میدهد و با اخم تردیدآمیزی در چهرهاش زمزمه میکند:
- من هم کارولین هستم.
باز هم لبخند ملیحی روی صورت آنا جا خوش میکند. حرکاتش کارولین را یاد بچهها میاندازد و از طرفی هم رفتارهایش بسیار مرموز به نظر میرسد. صورت کارولین
را مقابل دهانش میآورد و درحالی که نفسهای گرمش گونههای او را قلقلک داده زمزمهوار هشدار میدهد:
- و اگه سر حرفت نمونی با خودم پایین میکشمت!
حدسش سهل بود که تازهکار است. انگار که بسیار از مرگ میترسد. با این حال بسیار زیرک و حیلهکار به نظر میرسد. مانند روباهی که با زیرکیاش در مقابل شیرها پیروز میشود. نظری به اندام ظریف و نحیف دخترک میاندازد. به سادگی میتوان متوجه میشود که قدرت بدنیاش برای شرکت در مسابقات از مردهای قویهیکل و دختران بلندقامت اطرافش بسیار پایینتر است. این کمی خیالش را راحت میکند. آنا، درحالی که لبخند مرموزش از روی صورت وسیمش کنار نمیرود؛ با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- همه آدمها مثل من اهل معامله نیستن. بقیه صحبتهات واسهی صبح!
این را میگوید و با کشیدن دست او به سوی تختهای فلزی میرود. با رسیدن به تختاش کارولین را گوشهای میاندازد و بسیار آرام روی آن دراز میکشد. کارولین آب دهانش را قورت میدهد و پاورچینپاورچین به تختش برمیگردد؛ اما تا سحر از شدت اضطراب چشم بر هم نمیگذارد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: