• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

اختصاصی رمان الهه تلنگر |Elnaz.Hکاربر انجمن رمان نویسی تک رمان

ساعت تک رمان

نظر شما درباره رمان من؟ 😍


  • مجموع رای دهندگان
    26

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت نهم


#الهه_تلنگر

کد:
در شکسته چوبی را به کناری هل دادم و وارد خانه شدم. با ورودم کوهی از خاطره وارد مغزم شد. صدای خنده هایمان، غیبت هایمان پشت سر دیگران، اذیت های من وجیغ های مامان و... همه وهمه باعث به وجود آمدن بغض بزرگی در گلویم بود. آرام به دیوار تکیه دارم و به پایین سر خوردم. سوزش چشمانم نشان از اشکی شدنش میداد. دستانم را به سرم گرفته و بلند زیر گریه زدم. با صدای گرفته میان بغض وگریه اسمشان را صدا زدم. التماس کردم! کاش همه اینها خواب بود. لبانم می لرزید و صورتم سرخ شده بود. سخت بود در اوج جوانی یتیم شدن! گریه ام تبدیل به هق هق شده بود.

با هق هق و چشمان پف کرده و موهای قهوه ای بهم ریخته ام وسایل و لباس های ضروری ام را جمع کردم و از خانه بیرون زدم. ماریا در خیابان کنار دکه ای ایستاده بود و درحال خرید بود که چشمش به من افتاد و با خوشحالی به سمت من آمد:

-داری میری دختر نحس؟! امروز بهترین خبر رو از طرف تو گرفتم با رفتنت.

پوزخندی به تخیلاتش زدم! کجای من نحس بود؟ همه جای دنیا اگر دختری یتیم میشد نحس بود؟ مگر جرم من چه بود؟ شاید جرمم در بی جرمی بود! شاید آنطور که باید مثل خودشان بد نبودم وبدی نکردم! البته که همه شان بد نبودند و مردم خوب هم زیاد داشتیم اما بدهایش نسیب من شده بود! جوابش را ندادم! بگذار در خیال خام خودش بماند! کجا میرفتم؟! مگر جایی داشتم؟

بی اهمیت ادامه دادم و رفتم. وارد راه قصر شدم و پس از مدتی جلوی دروازه رسیدم و پس از معرفی خودم وارد شدم. وارد راهروی قصر شدم و رو به اولین خدمتکاری که دیدم جلویش را گرفتم وبا خونسردی پرسیدم:

-ازکجا میتونم اتاقم رو پیدا کنم؟

خدمتکار که هم تعجب کرده بود وهم مشکوک با لحن کنجکاوی گفت:

-شما بلونا هستید بانو؟ دختر فرمانده اکسل؟

بی اهمیت سری تکان دادم. او که خوشحال شده بود حرفش را ادامه داد:

-پادشاه به همه خدمه دستور دادن تا اوامر شمارو اطاعت کنن.

به سمتی راه افتاد و من هم بی توجه به او نگاهی به در ودیوار و اتاق ها انداختم. داشتیم به بخش اتاق های سلطنتی میرفتیم! یعنی اتاق من در کنار اتاق پادشاه و جیمز بود؟! اتاق پادشاه از دور هم مشخص بود! در طلایی رنگ و طلاکوب شده با نشان ستاره! اتاق کنار پادشاه متعلق به جیمز بود! دری آبی کمرنگ با نوار طلایی و اتاق کناری آن هم اتاقی با در صورتی کمرنگ بود با نوار قرمز.

خدمتکار جلوی همان اتاق صورتی رنگ ایستاد و با طمانینه در را باز کرد و رو به من گفت:

-بفرمایید بانو اینجا اتاق شماست.

وارد اتاق شدم. اتاق نسبتا بزرگی بود! تخت دونفره سفید رنگ در وسط اتاق و آینه و میز هم رنگ تخت روبروی ان قرار گرفته بود. کمد های لباسی گوشه اتاق و نزدیک به در بود. پنجره بزرگی داشت با پرده های صورتی کمرنگ وقرمز. شمع های بزرگ مستطیلی هم دور تا دور اتاق و در جای مخصوص خود قرار داشتند تا از اتش سوزی جلو گیری کنند. ست زیبا وساده ای داشت. دست از کنکاش اتاق برداشتم و روبه خدمتکار که منتظر من را نگاه میکرد گفتم:

-چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟

لبخندی زد:

-بله، اینجا صبح راس ساعت 8 صبحانه و 1:30دقیقه ناهار وشام هم ساعت 9شب هست. میان وعده آزاده. لباس های جدیدتون توی کمد هست و اینکه طبق قانون شب ها اهالی قصر نمیتونن از قصر خارج بشن.

 با بی حوصلگی سری تکان دادم و دستم را بالااوردم که یعنی کافی است وبرو.

در اتاق که بسته شد خودم را روی تخت انداختم. تخت خوب وگرم ونرمی بود. انگار پادشاه از قبل بساط مهمانداری را مهیا کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت دهم

باید برای اینجا ماندنم برنامه‌ای ترتیب می‌‏دادم. اینکه بی‌هدف بخورم وبخوابم را دوست ندارم. هرچند که بعد از پدرومادرم دیگر هیچ برنامه وهدفی نمی‌تواند این حس بی‌کسی‌ام را از من بگیرد. انقدر دلتنگشان هستم که انگار سالهاست از ان‌ها جدا بوده‌ام. چه حیف که دیگر ندارمشان. قطره اشکی لجوجانه از چشمم سرازیر می‌شود و بالش را خیس می‌کند. بعد ان‌ها باید چه کار می‌کردم؟ اخروعاقبتم چه می‌شود؟ تا اخر عمر که نمی‌شود در این قصر بیهوده عمرم را سر کنم! منی که تا قبل از این ماجرا‌ها لحظه‌ای درخانه بند نمی‌شدم حال چگونه یک عمر را در یک اتاق بگذرانم؟ باید با جیمز صحبت کنم.
سریع برخاستم و دستی به لباس‌هایی که تنم بود کشیدم. کارم واجب بود لباس را بعداً عوض می‌کنم. در اتاق را باز کردم و به سمت اتاق جیمز روانه می‌شوم. چند تقه‌ای می‌زنم و منتظر می‌مانم. از دریافت نکردن پاسخی می‌فهمم که در اتاق حضور ندارد. مسیرسالن را در پیش می‌گیرم و ندیمه‌ای که مجسمه عقاب طلایی گوشه سالن را تمیز می‌کرد گیر می‌اورم.
-درود. نمی‌دونی جیمز کجاست؟
از برخورد ناگهانی با من دست پاچه شد وتعظیم نیم‌بندی کرد:
-شاهزاده در سالن اجتماعات با پادشاه جلسه دارن.
ممنونی می‌گویم و مسیر مجسمه‌ها را پیش می‌گیرم. از بچگی عادتم بود مسیر سالن اصلی را از روی نشانه‌ها بروم و توجهی به اصل مسیر‌ها نداشته باشم. نزدیک در سالن که می‌شوم صدای جیمز را می‌شنوم:
-یعنی چی پدر؟ تا کی می‌خوای این دخترو اینجا زندانی کنی؟
-صداتو بیار پایین جیمز! تا وقتی که جونش در‌امان بمونه.
صدای پرصلابت پادشاه امد. به دو نگهبان پشت در علامت دادم که ساکت بمانند.
جیمز با عجز در صدایش می‌گوید:
-اخه می‌شناسینش. می‌دونین که نمی‌شه کنترلش کرد. این دختر مدام باید‌اتش بسوزونه.
-تند نرو. فکر همه جاشو کردم.
تعلل را دیگر جایز ندانستم و از مسیر امده برگشتم و در همان جای قبلی خود را با مجسمه‌ها سرگرم کردم. از دور جیمز را دیدم که بی‌حوصله و اخمالود قصد بیرون رفتن از قصر را دارد. بلند اسمش را صدا می‌کنم که همه سر‌ها به سمتم برمیگردد. خجل می‌شوم و با لبخند نیمه نصفه‌ای سری تکان می‌دهم.
با د*ه*ان باز شده‌ای نگاهم می‌کند. از اینکه اسمش را جلوی ندیمه‌ها گفتم خوشش نیامده بود. چندقدم بلند برمیدارد و خودش را به من می‌رساند.
با صورت قرمز شده زیر ل*ب می‌‏غرد:
-صد دفعه گفتم اسممو اینجور صدا نزن. نگفتم!
لجباز دستم را به کمر می‌زنم:
-خب حالا! یادم نبود.
پوف کلافه‌ای می‌کشد و با صدایی که سعی می‌کند ارام نگهش دارد جواب می‌دهد:
-خب چه کار مهمی داری که اینجور صدام زدی؟
-باید باهم حرف بزنیم.
-اینجا نمی‌شه بیا بریم بیرون.
سری تکان می‌دهم وپشت سرش به سمت باغ قصر قدم برمیدارم.
حوض دایره‌ای بزرگی وسط باغ است که چند ابشار مصنوعی از ان شاخه شاخه جدا و اب را با فشار به بالا پرتاب کرده و مجسمه شاه ویلئام وسطش زیبایی این ابشار‌ها را دوچندان می‌کند.
زیر الاچیقی که دورتادورش پوشیده از گل‌های یاس و شب بوست می‌‏نشینیم.



#الهه_تلنگر

کد:
باید برای اینجا ماندنم برنامه ای ترتیب می‏دادم. اینکه بی هدف بخورم وبخوابم را دوست ندارم. هرچند که بعد از پدرومادرم دیگر هیچ برنامه وهدفی نمیتواند این حس بی کسی ام را از من بگیرد. انقدر دلتنگشان هستم که انگار سالهاست از انها جدا بوده ام. چه حیف که دیگر ندارمشان. قطره اشکی لجوجانه از چشمم سرازیر میشود و بالش را خیس میکند. بعد انها باید چه کار میکردم؟ اخروعاقبتم چه میشود؟ تا اخر عمر که نمیشود در این قصر بیهوده عمرم را سر کنم! منی که تا قبل از این ماجراها لحظه ای درخانه بند نمیشدم حال چگونه یک عمر را در یک اتاق بگذرانم؟باید با جیمز صحبت کنم.
سریع برخاستم و دستی به لباس هایی که تنم بود کشیدم. کارم واجب بود لباس را بعدا عوض میکنم. در اتاق را باز کردم و به سمت اتاق جیمز روانه میشوم. چند تقه ای میزنم و منتظر میمانم. از دریافت نکردن پاسخی میفهمم که در اتاق حضور ندارد. مسیرسالن را در پیش میگیرم و ندیمه ای که مجسمه عقاب طلایی گوشه سالن را تمیز میکرد گیر می اورم.
-درود. نمیدونی جیمز کجاست؟
از برخورد ناگهانی با من دست پاچه شد وتعظیم نیم بندی کرد:
-شاهزاده در سالن اجتماعات با پادشاه جلسه دارن.
ممنونی میگویم و  مسیر مجسمه ها را پیش میگیرم. از بچگی عادتم بود مسیر سالن اصلی را از روی نشانه ها بروم و توجهی به اصل مسیرها نداشته باشم. نزدیک در سالن که میشوم صدای جیمز را میشنوم:
-یعنی چی پدر؟ تا کی میخوای این دخترو اینجا زندانی کنی؟
-صداتو بیار پایین جیمز! تا وقتی که جونش در امان بمونه.
صدای پرصلابت پادشاه امد. به دو نگهبان پشت در علامت دادم که ساکت بمانند.
جیمز با عجز در صدایش میگوید:
-اخه میشناسینش. میدونین که نمیشه کنترلش کرد. این دختر مدام باید اتش بسوزونه.
-تند نرو. فکر همه جاشو کردم.
تعلل را دیگر جایز ندانستم و از مسیر امده برگشتم و در همان جای قبلی خود را با مجسمه ها سرگرم کردم. از دور جیمز را دیدم که بی حوصله و اخمالود قصد بیرون رفتن از قصر را دارد. بلند اسمش را  صدا میکنم که همه سرها به سمتم برمیگردد. خجل میشوم و با لبخند نیمه نصفه ای سری تکان میدهم.
با د*ه*ان باز شده ای نگاهم میکند. از اینکه اسمش را جلوی ندیمه ها گفتم خوشش نیامده بود. چندقدم بلند برمیدارد و خودش را به من می رساند.
با صورت قرمز شده زیر ل*ب می‏غرد:
-صد دفعه گفتم اسممو اینجور صدا نزن. نگفتم!
لجباز دستم را به کمر میزنم:
-خب حالا! یادم نبود.
پوف کلافه ای میکشد و با صدایی که سعی میکند ارام نگهش دارد جواب میدهد:
-خب چه کار مهمی داری که اینجور صدام زدی؟
-باید باهم حرف بزنیم.
-اینجا نمیشه بیا بریم بیرون.
سری تکان میدهم وپشت سرش به سمت باغ قصر قدم برمیدارم.
حوض دایره ای بزرگی وسط باغ است که چند ابشار مصنوعی از ان شاخه شاخه جدا و اب را با فشار به بالا پرتاب کرده و مجسمه شاه ویلیام وسطش زیبایی این ابشارها را دوچندان میکند.
زیر الاچیقی که دورتادورش پوشیده از گل های یاس و شب بوست می‏‎‏‏‏‏نشینیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت یازدهم


#الهه_تلنگر

کد:
-خب شروع کن.
باصدای جیمز چشم از اطراف برمیدارم و به صورتش خیره می‏شوم. نمی‏دانم باید از کجا شروع کنم. کمی من من می‏کنم و بالاخره با استرس خاصی افکار مسمومم را پس و دل را به دریا می‏زنم:
-برنامه ای هم برای من داری؟ اینجاباید چیکار کنم جیمز؟!
به وضوح جا خوردنش را حس می‏کنم. مردمک چشمش دو دو میزند. دلیل دست پاچه شدنش را خوب میدانستم.
-اِم...خب هنوز بهش فکر نکردم.
تک خنده پرمعنایی میزنم.
-مگه میشه؟ پس خودتم قبول داری که اینجا یه زندانیم!
چشمانش درشت میشود و در صدد جمع کردن حرفش:
-نه نه منظورم این نبود. منظورم اینه که هنوز نمیدونم برای کدوم قسمت قصر مناسبی.
چشم می‏دزدد و به گل های اطراف نگاه می‏کند. حالاتش را خوب می‏شناختم. می‏دانستم وقتی دروغ می‏گوید سعی در پنهان کردن چشمانش می‎کند. انگار ادامه دادن این گفت وگو فایده ای ندارد. آن چیزی که باید می‏فهمیدم را خوب فهمیدم.
بلند می‏شوم که سریع عکس العمل نشان می‏دهد:
-کجا؟
بد نیست کمی امتحانش کنم.
-حوصلم سرمیره. میخوام برم شهر بگردم.
دستانش را سریع درهم پیچ وتاب می‏دهد و پراسترس میگوید:
-شهر رو بیخیال. بیا بریم به من کمک کن.
کمی متفکر نگاهش می‏کنم که باز نگاهش را می دزدد.
-باشه بریم.
صدای نفس عمیقش راحت شدن خیالش را نشان می‏دهد.
به راه می افتد و به سمت اشپزخانه قصر برای سرکشی می‏رود.
اشپزخانه با پله از گوشه حیاط باغ به سمت زیرزمین جدا شده بود.
پله ها را یکی دوتا طی کردیم تا به سالن بزرگی رسیدیم.  اشپزخانه چندقسمت شده بود. قسمتی با دیگ های بزرگ برای طبخ و قسمتی دیگر محل نگه داری موادغذایی و قسمت دیگری هم از تنورهای بزرگی برای طبخ شیرینی جات ساخته شده بود.
جیمز دست به کمر به تمامی قسمت ها سر می‏زد و بعضی از غذاها را می‏چشید و روی کار ندیمه ها نظارت می‏کرد. نگاه عجیب ندیمه ها بر روی خودم حسابی اذیتم می‏کرد. ندیمه های قدیمی و میان سال که مرا از کودکی می‏شناختند بی تفاوت بودند اما ندیمه های جوان از سر نااگاهی با تعجب و بعضی از انها هم با حسادت نگاه می‏کردند. چهره یکی از دختران خیلی به چشمم اشنا می‏آمد اما هرچه فکر میکردم کمتر به نتیجه می‏رسیدم. شاید هم فقط یک تشابه ذهنی باشد و من بیهوده ذهنم را درگیر کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت دوازدهم

از جیمز خداحافظی می‌‏کنم و خمیازه کشان مسیر اتاقم را در پیش می‌گیرم سه نگهبان در راهروی مربوط به اتاق خواب پرسه می‌‏زدند! در حالت عادی فقط یک نگهبان برای قسمت راهرو بود اما دو نگهبان دیگر هم اضافه شده بودند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قسمت جالب ماجرا هم این بود که دونگهبان مستقیم پشت در اتاق من‌ایستاده بودند. باید سر در می‌‏آوردم. روبه روی یکی از ان‌ها می‌‏ایستم. اختلاف قدی که داشتیم من را به خنده واداشت اما آن نگهبان سبزه رو با آن قد وهیکل حتی نگاهی هم به من نیانداخت و بی‌تفاوت به جلو خیره بود.
-اتفاقی افتاده؟ این وقت شب چرا اینجا جمع شدین؟
هر دویشان گردنی خم می‌‏کنند که پاسخم را از پشت سر می‌‏شنوم:
-به دستور من اینجا هستن دخترم.
برمی‏گردم و پادشاه را می‌‏بینم. تعظیم می‌‏کنم و مؤدبانه سعی می‌کنم حس کنجکاوی‌ام را برطرف کنم؟
-خوش‏وقتم سرورم. برام تعجب اور بود که چرا پشت در اتاق من هستن.
لبخندی می‌‏زند:
-به خاطر امنیت جانت برات بادیگارد گذاشتم. از این به بعد این دونفر مثل چشمشون مواظبتن.
ابرو‌هایم ناخوداگاه به بالا پرتاب می‌‏شوند. پس واقعاً زندانی شدم! پادشاه هم مرا به حال خودم ر‌ها کرد و وارد اتاقش شد. پس این که به محل خصوصی اقامت خودشان امده بودم و درکنار خودشان اتاق داشتم بی‌دلیل نبود. می‌‏خواستند مرا زیر نظر بگیرند تا خطایی نکنم. نمی‌‏دانم از این کارشان باید قدردان باشم یا گله‌مند؟

***
یک ماه بعد
روی تختم نشسته بودم و با دستانم هر دو گوشم را گرفته بودم. از پنجره اتاقم اسمان رنگین شهر را نگاه می‌‏کردم. چندروزی بود که مالا‌ها دوباره آسایش را از ما گرفته بودند و البته چندروزی هم می‌شد که من به هیچ بهانه‌ای اجازه خارج شدن از اتاقم را نداشتم! چون دروازه‌های قصر به روی مردم باز شده بود وجیمز وپادشاه از ترس کشته شدن من بیرون رفتن من را غدغن کرده بودند و نگهبان‌های اتاقم را دوبرابر کرده بودند.
از زندانی بودن خیلی خسته شده بودم. درک می‌‏کردم که همه این‌ها برای خودم است امادلم برای بیرون لک‌زده بود. سروصدا‌ها زیاد بود و هر از چنددقیقه صدا‌های انفجار از هر سو شنیده می‌شد. نصف بیشتر مردم خانه‌هایشان را ترک کرده بودند و در حیاط قصر به سر می‌‏بردند. دیوار‌های قصر به دلیل بلند بودنشان می‌توانست حفاط بهتری برای مردم باشد.
با برخورد گلوله‌اتشی خاکستری رنگی به پنجره اتاقم از ترس جیغ بلندی می‌کشم و از جا پریده و به در اتاق می‌چسبم. دو چشم داشتم چندتای دیگر هم قرض کرده و با تمام حواسم به پنجره خیره می‌شوم تا هیچ چیز را از دست ندهم. قلبم در دهانم می‌‏کوبد و عرق ریزودرشت وسرد از تیره کمرم به پایین می‌‏ریزد. به نفس نفس افتاده و منتظر یک بلای جدید می‌شوم. موجود کوچک پشمالو رنگی که دو گوش بزرگ روی سرش داشت از پنجره شکسته خودش را به داخل اتاق پرت می‌‏کند. چشم می‌‏بندم و یک بند شروع به جیغ کشیدن می‌‏کنم. انقدر تقلا می‌‏کنم که حس می‌کنم جانی در ب*دن ندارم. بی‌حال روی زمین زانو می‌‏زنم و ارام ارام با ترس چشمانم را باز می‌کنم. مو‌هایم از فرط عرق کردن به کف سرم چسبیده بودند گویی یک سطل اب رویم خالی کرده بودند. کل تنم به عرق نشسته بود. چشمانم را کامل باز می‌کنم که یکی شکل ادم را روی تختم می‌‏بینم. سریع می‌‏ایستم و با در مشت‌های محکمی به در می‌‏زنم و تقاضای کمک می‌‏کنم اما جوابی دریافت نمی‌‏کنم. آن موجود هم با ان شمایل عجیب غریبش با لبخند به من خیره شده بود انگار مطمئن بود کسی برای کمک من نمی‌‏آید. می‌‏ایستد و به سمتم قدم برمی‏دارد. مردمک چشمانم گشاد می‌‏شوند و دوباره با همان ته مانده جانم برای ر‌هایی شروع به جیغ کشیدن وفریاد زدن می‌‏کنم وقتی رو به رویم رسید خود را به دیوار می‌‏کوبم انگار که می‌خواستم در دیوار حل شوم اما دست ان موجود به من نرسد. شکل وشمایلش مثل آدم بود ولی با چشمان عجیب خاکستری قرمز با شاخ‌های عجیب و صورتی که از خنده یا خشم سرخ بود با ل*ذت خاصی نظاره‌گر من بود. بالاخره ترس و ضعف بر من چیره می‌شوند و سیاهی اخرین چیزی است که می‌بینم.



#الهه_تلنگر

کد:
از جیمز خداحافظی می‏کنم و خمیازه کشان مسیر اتاقم را در پیش میگیرم سه نگهبان در راهروی مربوط به اتاق خواب پرسه می‏زدند! در حالت عادی فقط یک نگهبان برای قسمت راهرو بود اما دو نگهبان دیگر هم اضافه شده بودند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قسمت جالب ماجرا هم این بود که دونگهبان مستقیم پشت در اتاق من ایستاده بودند. باید سر در می‏آوردم. روبه روی یکی از انها می‏ایستم. اختلاف قدی که داشتیم من را به خنده واداشت اما آن نگهبان سبزه رو با آن قد وهیکل حتی نگاهی هم به من نیانداخت و بی تفاوت به جلو خیره بود.
-اتفاقی افتاده؟ این وقت شب چرا اینجا جمع شدین؟
هر دویشان گردنی خم می‏کنند که پاسخم را از پشت سر می‏شنوم:
-به دستور من اینجا هستن دخترم.
برمی‏گردم و پادشاه را می‏بینم. تعظیم می‏کنم و مودبانه سعی میکنم حس کنجکاوی ام را برطرف کنم؟
-خوش‏وقتم سرورم. برام  تعجب اور بود که چرا پشت در اتاق من هستن.
لبخندی می‏زند:
-به خاطر امنیت جانت برات بادیگارد گذاشتم. از این به بعد این دونفر مثل چشمشون مواظبتن.
ابروهایم ناخوداگاه به بالا پرتاب می‏شوند. پس واقعا زندانی شدم! پادشاه هم مرا به حال خودم رها کرد و وارد اتاقش شد. پس این که به محل خصوصی اقامت خودشان امده بودم و درکنار خودشان اتاق داشتم بی دلیل نبود. می‏خواستند مرا زیر نظر بگیرند تا خطایی نکنم. نمی‏دانم از این کارشان باید قدردان باشم یا گله مند؟
***
یک ماه بعد
روی تختم نشسته بودم و با دستانم هر دو گوشم را گرفته بودم. از پنجره اتاقم اسمان رنگین شهر را نگاه می‏کردم. چندروزی بود که مالاها دوباره آسایش را از ما گرفته بودند و البته چندروزی هم میشد که من به هیچ بهانه ای اجازه خارج شدن از اتاقم را نداشتم! چون دروازه های قصر به روی مردم باز شده بود وجیمز وپادشاه از ترس کشته شدن من بیرون رفتن من را قدغن کرده بودند و نگهبان های اتاقم را دوبرابر کرده بودند.
از زندانی بودن خیلی خسته شده بودم. درک می‏کردم که همه اینها برای خودم است امادلم برای بیرون لک زده بود. سروصداها زیاد بود و هر از چنددقیقه صداهای انفجار از هر سو شنیده میشد. نصف بیشتر مردم خانه هایشان را ترک کرده بودند و در حیاط قصر به سر می‏بردند. دیوار های قصر به دلیل بلند بودنشان میتوانست حفاط بهتری برای مردم باشد.
با  برخورد گلوله اتشی خاکستری رنگی به پنجره اتاقم از ترس جیغ بلندی کشیدم و از جایم پریدم و به در اتاق چسبیدم. دو چشم داشتم چندتای دیگر هم قرض کرده و با تمام حواسم به پنجره خیره شدم تا هیچ چیز را از دست ندهم. قلبم در دهانم می‏کوبید و عرق ریزودرشت وسرد از تیره کمرم به پایین می‏ریخت. به نفس نفس افتاده و منتظر یک بلای جدید شدم. موجود کوچک پشمالو رنگی که دو گوش بزرگ روی سرش داشت از پنجره شکسته خودش را به داخل اتاق پرت می‏کند. چشم می‏بندم و یک بند شروع به جیغ کشیدن می‏کنم. انقدر تقلا می‏کنم که حس میکنم جانی در ب*دن ندارم. بی حال روی زمین زانو می‏زنم و ارام ارام با ترس چشمانم را باز میکنم. موهایم از فرط عرق کردن به کف سرم چسبیده بودند گویی یک سطل اب رویم خالی کرده بودند. کل تنم به عرق نشسته بود.چشمانم را کامل باز میکنم که یکی شکل ادم را روی تختم می‏بینم. سریع می‏ایستم و با در مشت های محکمی به در می‏زنم و تقاضای کمک می‏کنم اما جوابی دریافت نمی‏کنم. آن موجود هم با ان شمایل عجیب غریبش با لبخند به من خیره شده بود انگار مطمئن بود کسی برای کمک من نمی‏آید. می‏ایستد و به سمتم قدم برمی‏دارد. مردمک چشمانم گشاد می‏شوند و دوباره با همان ته مانده جانم برای رهایی شروع به جیغ کشیدن وفریاد زدن می‏کنم وقتی رو به رویم رسید خود را به دیوار می‏کوبیدم انگار که میخواستم در دیوار حل شوم اما دست ان موجود به من نرسد. شکل وشمایلش مثل آدم بود ولی با چشمان عجیب خاکستری قرمز با شاخ های عجیب و صورتی که از خنده یا  خشم سرخ  بود با ل*ذت خاصی نظاره گر من بود. بالاخره ترس و ضعف بر من چیره میشوند و سیاهی اخرین چیزی است که میبینم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت هفدهم



سلام به خوانندگان عزیزم

ایافکرمیکنیدخیلی زرنگ هستید؟

ایافکرمیکنید کل داستان را فهمیده اید؟

ایا از لاغری خود رنج میبرید؟ (خب ب من چه)

باید بگم ناچ

من از شمازرنگترم!

براتون سوپرایزواتفاقات غیرقابل پیش بینی اماده کردم تا دیگه حس زرنگی بهتون دست نده.

هیچوقت از خوندنش خسته نمیشید!
#الهه_تلنگر
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,039
لایک‌ها
21,815
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,396
Points
611
سطح
  1. حرفه‌ای
آخرین ویرایش:
بالا