- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,276
- لایکها
- 11,935
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 354
- Points
- 472
برمیدارد و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش میگیرد. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربهی مهلکی به روحیهی لطیف راشل وارد شد و او وظیفهی خودش میداند که بیشتر مواظبش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او رها میکند و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او مینشیند. پیرمرد میخواد بنشیند که رد اشک در تیلههای سبز رنگ راشل نظرش را جلب میکند. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفتهای مقابل صورتاش ریختهاند و حال پریشانی دارد. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازمیگردد و با نگرانی و دلهرهی خاصی در آوایش میپرسد:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگش را صاف میکند. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون میآورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک میکند. دست راستش را روی میز قرار میدهد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی میگوید:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا میپرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکند. با این حال ویکتور میداند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمیتواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچکد؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورمیچیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا میرود. خودش هم باور نمیکند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشود دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو میزند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش میکند. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزند دلداریاش میدهد:
- چارلز الان یه جای خوبه... . یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمیداند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشود. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر میشود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز میکند و با لحنی پر از ظن و گمان میپرسد:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا میپرد و چشمان قهوهایاش از حیرت میزندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده است؟ علاقهای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با منمن و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ میدهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلا هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخش میکند و گوشهایش را میگیرد. نگاه نفرتآمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین میکوبد. یعنی نمیتواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته و لبخند میزند؛ با آوای گرفتهای میگوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون یه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل میشود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی میزند و توضیح میدهد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت میدهد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میداند را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه میدهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفا هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو میرود. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکند و این هم از چارلی... . مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*هاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را میدهد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زماناش میرسد؟ لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برمیدارد. نگاهش به نگاه پرسشگر پدرش میافتد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتا بلندی به آن پاسخ میدهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زمانش رسید حتما خبرم کن!
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود و در را محکم میگوید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالش راه میافتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش میرسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همانجا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود میآید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه میکند.
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگش را صاف میکند. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون میآورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک میکند. دست راستش را روی میز قرار میدهد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی میگوید:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا میپرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکند. با این حال ویکتور میداند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمیتواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچکد؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورمیچیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا میرود. خودش هم باور نمیکند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشود دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو میزند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش میکند. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزند دلداریاش میدهد:
- چارلز الان یه جای خوبه... . یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمیداند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشود. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر میشود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز میکند و با لحنی پر از ظن و گمان میپرسد:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا میپرد و چشمان قهوهایاش از حیرت میزندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده است؟ علاقهای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با منمن و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ میدهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلا هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخش میکند و گوشهایش را میگیرد. نگاه نفرتآمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین میکوبد. یعنی نمیتواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته و لبخند میزند؛ با آوای گرفتهای میگوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون یه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل میشود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی میزند و توضیح میدهد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت میدهد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میداند را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه میدهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفا هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو میرود. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکند و این هم از چارلی... . مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*هاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را میدهد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زماناش میرسد؟ لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برمیدارد. نگاهش به نگاه پرسشگر پدرش میافتد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتا بلندی به آن پاسخ میدهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زمانش رسید حتما خبرم کن!
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود و در را محکم میگوید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالش راه میافتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش میرسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همانجا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود میآید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه میکند.
کد:
برمیدارد و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش میگیرد. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربهی مهلکی به روحیهی لطیف راشل وارد شد و او وظیفهی خودش میداند که بیشتر مواظبش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او رها میکند و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او مینشیند. پیرمرد میخواد بنشیند که رد اشک در تیلههای سبز رنگ راشل نظرش را جلب میکند. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفتهای مقابل صورتاش ریختهاند و حال پریشانی دارد. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازمیگردد و با نگرانی و دلهرهی خاصی در آوایش میپرسد:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست....
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگش را صاف میکند. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون میآورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک میکند. دست راستش را روی میز قرار میدهد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی میگوید:
- ویکتور....
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا میپرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکند. با این حال ویکتور میداند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمیتواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچکد؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورمیچیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا میرود. خودش هم باور نمیکند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشود دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو میزند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش میکند. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزند دلداریاش میدهد:
- چارلز الانیه جای خوبه.... یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمیداند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشود. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر میشود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز میکند و با لحنی پر از ظن و گمان میپرسد:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا میپرد و چشمان قهوهایاش از حیرت میزندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسألهی قتل را فهمیده است؟ علاقهای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با منمن و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ میدهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخش میکند و گوشهایش را میگیرد. نگاه نفرتآمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین میکوبد. یعنی نمیتواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته و لبخند میزند؛ با آوای گرفتهای میگوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چونیه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل میشود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی میزند و توضیح میدهد:
- بابا....
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت میدهد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میداند را توضیح دهد. سرانجام بهامید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه میدهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفاً هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو میرود. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکند و این هم از چارلی.... مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*هاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را میدهد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زماناش میرسد؟ لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برمیدارد. نگاهش به نگاه پرسشگر پدرش میافتد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتاً بلندی به آن پاسخ میدهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زماناش رسید حتماً خبرم کن!
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود و در را محکم میگوید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالش راه میافتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش میرسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همانجا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود میآید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: