کامل شده رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
برمی‌دارد و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش می‌گیرد. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربه‌ی مهلکی به روحیه‌ی لطیف راشل وارد شد و او وظیفه‌ی خودش می‌داند که بیشتر مواظبش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او رها می‌کند و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او می‌نشیند. پیرمرد می‌خواد بنشیند که رد اشک در تیله‌های سبز رنگ راشل نظرش را جلب می‌کند. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفته‌ای مقابل صورت‌اش ریخته‌اند و حال پریشانی دارد‌. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازمی‌گردد و با نگرانی و دلهره‌ی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفته‌ست... .
راشل با حالتی بی‌روح پیراهن صورتی رنگش را صاف می‌کند. دستمال سفید رنگ‌ دور طلایی‌اش را بیرون می‌آورد و برای این‌که پدرش نگران نشود؛ سریع اشک‌های بیرون نیامده‌اش را پاک می‌کند. دست راستش را روی میز قرار می‌دهد و با لحن بغض‌آلود و اندوه‌گینی می‌گوید:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا می‌پرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمی‌کند. با این حال ویکتور می‌داند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمی‌تواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگ‌تر سخت‌گیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونه‌های سرخ‌اش می‌چکد؛ با لحن گرفته‌ای، ل*ب ورمی‌چیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا می‌رود. خودش هم باور نمی‌کند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمی‌شود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمی‌بیند. خودش هم باورش نمی‌شود دیگر نمی‌تواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوه‌گین‌اش زانو می‌زند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش می‌کند. رد اشک را از گوشه‌ی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج می‌زند دلداری‌اش می‌دهد:
- چارلز الان یه جای خوبه... . یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما این‌طور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت می‌شه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش می‌اندازد. نمی‌داند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرف‌های برادرش پیتر که در مورد او بدگویی می‌کرد در ذهن‌اش تکرار می‌شود. این‌که در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بی‌نهایت راشل را به هراس می‌اندازد؛ اما مگر می‌شود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز می‌کند و با لحنی پر از ظن و گمان می‌پرسد:
- هنوز نمی‌دونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا می‌پرد و چشمان قهوه‌ای‌اش از حیرت می‌زندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئله‌ی قتل را فهمیده است؟ علاقه‌ای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشه‌ی قطره‌های خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با من‌من و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ می‌دهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلا هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*ب‌های سرخش می‌کند و گوش‌هایش را می‌گیرد. نگاه نفرت‌آمیزی به پدرش می‌اندازد و بعد آن نگاه را بر زمین می‌کوبد. یعنی نمی‌تواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغ‌ها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوش‌هایش را گرفته و لبخند می‌زند؛ با آوای گرفته‌ای می‌گوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو می‌خوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون یه روز دروغت رو می‌فهمم و از حقیقت هم سیاه‌تره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جمله‌ی دخترک کامل می‌شود؛ با تردید خاصی به او نگاه می‌اندازد. نکند هنگام پرسش‌هایش به او دروغ‌سنج وصل کرده بود؟ از کجا می‌تواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نه‌ی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسش‌گر پدرش لبخندی می‌زند و توضیح می‌دهد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت می‌دهد. حتی مطمئن نبود می‌تواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که می‌داند را توضیح دهد. سرانجام به امید این‌که کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه می‌دهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقه‌اش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقه‌ی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفا هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحت‌کننده‌ست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمه‌ی ازدواج در شوک بزرگی فرو می‌رود. یعنی پسرش حتی آن‌قدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید‌؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی می‌کند و این هم از چارلی... . مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذره‌ای اعتماد را برایش به ارمغان می‌آوردند؟ گویا با مشاهده‌ی این حجم از بی‌اعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*ه‌اش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترک‌اش را می‌دهد:
- دخترم همه چیز رو بهت می‌گم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمی‌خیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زمان‌اش می‌رسد؟ لحظه‌ی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشه‌ی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگ‌اش را برمی‌دارد. نگاهش به نگاه پرسش‌گر پدرش می‌افتد و با بی‌رحمی خاصی و صدای نسبتا بلندی به آن پاسخ می‌دهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم می‌رم تا زمانش برسه! هر وقت زمانش رسید حتما خبرم کن!
این را می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود و در را محکم می‌گوید. ویکتور با پریشانی و شوک‌زدگی خاصی به دنبالش راه می‌افتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش می‌رسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همان‌جا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبه‌روی در ورودی فرود می‌آید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی‌ نگاه می‌کند.

کد:
برمی‌دارد و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش می‌گیرد. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربه‌ی مهلکی به روحیه‌ی لطیف راشل وارد شد و او وظیفه‌ی خودش می‌داند که بیشتر مواظبش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او ر‌ها می‌کند و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او می‌نشیند. پیرمرد می‌خواد بنشیند که رد اشک در تیله‌های سبز رنگ راشل نظرش را جلب می‌کند. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفته‌ای مقابل صورت‌اش ریخته‌اند و حال پریشانی دارد‌. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازمی‌گردد و با نگرانی و دلهره‌ی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفته‌ست....
راشل با حالتی بی‌روح پیراهن صورتی رنگش را صاف می‌کند. دستمال سفید رنگ دور طلایی‌اش را بیرون می‌آورد و برای این‌که پدرش نگران نشود؛ سریع اشک‌های بیرون نیامده‌اش را پاک می‌کند. دست راستش را روی میز قرار می‌دهد و با لحن بغض‌آلود و اندوه‌گینی می‌گوید:
- ویکتور....
با نام ویکتور ابرو‌های سفید رنگ پدر بالا می‌پرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمی‌کند. با این حال ویکتور می‌داند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمی‌تواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگ‌تر سخت‌گیری کند. درحالی که اشکی از زمرد‌هایش روی گونه‌های سرخ‌اش می‌چکد؛ با لحن گرفته‌ای، ل*ب ورمی‌چیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا می‌رود. خودش هم باور نمی‌کند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون ر‌هایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمی‌شود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمی‌بیند. خودش هم باورش نمی‌شود دیگر نمی‌تواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوه‌گین‌اش زانو می‌زند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش می‌کند. رد اشک را از گوشه‌ی زمرد‌های دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج می‌زند دلداری‌اش می‌دهد:
- چارلز الان‌یه جای خوبه.... ‌یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما این‌طور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمی‌داند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرف‌های برادرش پیتر که در مورد او بدگویی می‌کرد در ذهن‌اش تکرار می‌شود. این‌که در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بی‌نهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر می‌شود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمرد‌های مکارش را ریز می‌کند و با لحنی پر از ظن و گمان می‌پرسد:
- هنوز نمی‌دونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا می‌پرد و چشمان قهوه‌ای‌اش از حیرت می‌زندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسأله‌ی قتل را فهمیده است؟ علاقه‌ای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشه‌ی قطره‌های خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با من‌من و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ می‌دهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*ب‌های سرخش می‌کند و گوش‌هایش را می‌گیرد. نگاه نفرت‌آمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین می‌کوبد. یعنی نمی‌تواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغ‌ها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوش‌هایش را گرفته و لبخند می‌زند؛ با آوای گرفته‌ای می‌گوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو می‌خوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون‌یه روز دروغت رو می‌فهمم و از حقیقت هم سیاه‌تره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جمله‌ی دخترک کامل می‌شود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسش‌هایش به او دروغ‌سنج وصل کرده بود؟ از کجا می‌تواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نه‌ی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسش‌گر پدرش لبخندی می‌زند و توضیح می‌دهد:
- بابا....
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت می‌دهد. حتی مطمئن نبود می‌تواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که می‌داند را توضیح دهد. سرانجام به‌امید این‌که کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه می‌دهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقه‌اش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقه‌ی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفاً هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحت‌کننده‌ست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمه‌ی ازدواج در شوک بزرگی فرو می‌رود. یعنی پسرش حتی آن‌قدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید‌؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ ر‌هایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی می‌کند و این هم از چارلی.... مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذره‌ای اعتماد را برایش به ارمغان می‌آوردند؟ گویا با مشاهده‌ی این حجم از بی‌اعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*ه‌اش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترک‌اش را می‌دهد:
- دخترم همه چیز رو بهت می‌گم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زمان‌اش می‌رسد؟ لحظه‌ی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشه‌ی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگ‌اش را برمی‌دارد. نگاهش به نگاه پرسش‌گر پدرش می‌افتد و با بی‌رحمی خاصی و صدای نسبتاً بلندی به آن پاسخ می‌دهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زمان‌اش رسید حتماً خبرم کن!
این را می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود و در را محکم می‌گوید. ویکتور با پریشانی و شوک‌زدگی خاصی به دنبالش راه می‌افتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش می‌رسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همان‌جا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبه‌روی در ورودی فرود می‌آید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
زمان حال
سال ۲۰۰۳
انگلیس_لندن
درحالی که عرق از پیشانی صافش می‌چکد؛ دستکش‌هایش را از دست درمی‌آورد و روی صندلی آبی رنگ گوشه‌ی اتاق می‌اندازد. پس از شش ساعت آموزش گروه +A به اتمام رسیده و این تازه، دوره‌ی اول است. رابرت پشت سر او از خوابگاه بیرون می‌آید و با خستگی بسیاری خود را روی یک صندلی آبی‌رنگ می‌اندازد. با بی‌حوصلگی دستی میان گیسوان طلایی و آشفته‌اش می‌کشد و عسلی‌های مجذوب‌کننده‌اش را می‌مالاند. می‌تواند به سادگی بگوید در تمام وقتی که گرم آموزش بودند؛ تنها به آن دخترک کارولین‌ نام نگاه می‌کرد و کنون هم فکر و ذکرش از ذهنش بیرون نمی‌رود. خودش بهتر از همه می‌داند که این احساس عشق نیست؛ بلکه احساس آشنایی عجیبی به این دخترک مرموز دارد. انگار که چندین بار او را ملاقات کرده و این برایش بدجور عجیب است. در آن طرف سالن، کاترین، همان‌طور که مشغول نوشیدن آب از بطری آب معدنی‌اش است؛ زنگ موبایل‌ مشکی رنگش نظرش را جلب می‌کند. با مکثی کوتاه به تلفن نیم نگاهی می‌اندازد و با دیدن نام کلارا لبخند ملیحی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید. به راستی که در این لحظه‌ی مزخرف، تنها صحبت با کلارا می‌تواند حالش را خوب کند. درحالی که عسلی‌هایش از شادمانی برق می‌زنند؛ تلفن را برمی‌دارد و با صدای پر شوقی به تماس پاسخ می‌دهد:
- جانم کلارا؟
نخست صدای خش‌خش و قطع و وصل شدن صدای کلارا بذری از نگرانی را در دلش می‌پاشد. با این حال انتظار می‌کشد؛ اما زمانی که آوای کلارا به گوشش می‌رسد و آن کلمات نحس در گوش‌هایش می‌پیچد؛ بذرها تبدیل به صد نهال در دل کوچک او می‌شوند. چه می‌شنود؟ کلارا با او شوخی می‌کند؟ شوک‌زده شده و دستان‌اش یخ‌زده‌ است. مقداری از آب در گلویش می‌پرد و سرفه‌اش نظر رابرت را به خود جلب می‌کند. با عجله‌ به سویش می‌دود و با دست به پشتش می‌زند تا کمی حالش جا بیاید. سپس موبایل را از دستان یخ‌زده‌ی او می‌گیرد و با پریشانی خاصی می‌گوید:
- الو کلارا تویی؟ چرا کاترین این‌طوری می‌کنه؟ چی بهش گفتی؟
همان‌طور که حواسش به کاترین شوک‌زده است ناگهان با شنیدن حرف‌های کلارا او نیز در شوک فرو می‌رود و زبانش از کنار هم گذاشتن کلمات حتی برای یک پرسش ساده، قاصر می‌شود. سرانجام با مکثی کوتاه، درحالی که سعی می‌کند بدون لکنت صحبت کند؛ با من‌من نگرانی در آوایش می‌پرسد:
- چی؟ د...دنیز؟ الان... الان کجاست؟ کجایین؟
کلارا درحالی که آن سوی خط درحالی پر پر کردن خویش است و مثل مرغ پر کنده، از این‌جا به آن‌‌جا می‌پرد؛ با آوای لرزان و گرفته‌ای که اثر گریه‌هایش بود زمزمه‌وار می‌گوید:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
رابرت می‌خوهد باشه‌ای بگوید که تلفن قطع می‌شود. با کلافگی تلفن را در جیب کت قهوه‌ای رنگش می‌اندازد و کاترین بیچاره و پریشان که مقابلش روی زانوانش فرود آمده است نظرش را جلب می‌کند. با دیدن حال خ*را*ب کاترین احساس گناه عجیبی در سرتاسر قلبش پخش می‌شود. اگر او اصرار نمی‌‌کرد که به فرد سومی برای آموزش نیاز دارند این پدیده‌ی ناگوار اتفاق نمی‌افتاد. مقابل کاترین که عسلی‌هایش مملو از اشک و بغض است زانو می‌زند؛ در کمال حیرت گیسوان قهوه‌ رنگ او را نوازش می‌کند و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. علی‌رغم اخلاق عجیب و مزخرفش، جای حیرت کردن دارد که شرایط بحرانی کاترین را درک کرده است. دستان سفید رنگش یخ زده‌اند و رنگ از صورتش پریده است. سرانجام هنگامی که توانست با لکنت کمی صحبت کند با صدای لرزانی که نشان از شوک‌زدگی‌اش می‌گوید:
- راب... رابرت... کلارا... کلارا چی می‌گه؟
رابرت با خجالت و شرم خاصی نگاهش را به کفش‌های مشکی، شیک و همیشه براقش می‌دوزد. چه پاسخی به کاترین بدهد؟ بگوید حقیقت این است که برادرت خودکشی کرده است درحالی که کلارا این را پیش‌بینی کرده بود؛ اما من به دلایل مزخرف اذن ماندن و مراقبت کردن از او را ندادم؟ یعنی نمی‌توانست این دوره‌ی مزخرف را دو روز عقب و جلو کند؟ پیش از این شرایط دنیز پس از مرگ آلیس برایش بسیار مضحک به نظر می‌آمد؛ اما کنون به نظرش تنها چیز مزخرف در جهان آن دوره‌ی لعنتی است. سرانجام قدرت عذاب وجدان بر او‌ نیز چیره شده و رد اشکی میان عسلی‌هایش نمایان می‌شود.‌ کم کم بغض کاترین به هق‌هق بلندی بدل شده و با هر اشک احساس گناه بیشتری در ب*دن رابرت ترشح می‌شود. میان هق‌هق‌هایش اشک روی بینی فندقی‌اش را با آستین مشکی رنگ پیراهنش پاک می‌کند و با هق‌هق و لرزش بیشتری در آوایش می‌پرسد:
- اگه... اگه... اگه بلایی سر برادرم بیاد چی؟! چطور تنهاش گذاشتم؟! چطور؟!
هرقدر اشک‌های کاترین بیشتر می‌شود جان رابرت بیشتر آتش می‌گیرد. تا جایی که او می‌داند کاترین به راحتی گریه نمی‌کند. آخرین باری که اشک را روی گونه‌های گلگون و سرخ او دیده بود مربوط به مرگ پدرش می‌شد. از آن روز به بعد حتی یک قطره از مرواریدهایش هم از چشمان عسلی‌اش به بیرون نریخته است و این نشان از افتضاح بودن حالش می‌دهد. با مهربانی و دلسوزی عجیبی که نشان از عذاب وجدان غیرقابل تحملش می‌دهد دست‌های یخ‌زده‌ی کاترین را در دستانش می‌فشارد و با لحن پر امیدی دلداری‌اش می‌دهد:
- بلایی سرش نمیاد کاترین. ارتفاع پنجره مگه چقدر بوده؟ نهایتش یه شکستگی ساده‌ست.
نگاه مملو از نفرت کاترین روی رابرتی که سعی می‌کند مهربان باشد حکم‌فرمایی می‌کند. چرا این بشر حتی هنگامی که می‌خواهد مهربان باشد از همیشه حال‌به‌هم‌زن‌تر به نظر می‌رسد؟ دلش می‌خواهد یقه‌ی ژاکت سرمه‌ای رنگش را بگیرد و با جنون تمام، او را خفه کند. میان نگاه‌های نفرت‌آمیز و سنگینش با لحنی پر از نفرت، کینه و لرزش زمزمه‌ می‌کند:
- تو... تو... تو نمی‌تونی یه لحظه هم که شده از یه چیز خوب حرف بزنی؟ حتی نذاشتی کلارا پیشش بمونه با این‌که وضعیتش رو می‌دونستی!
رابرت با این حرف کاترین ناخواسته کلافه می‌شود. درست است که مقصر است و کلارا پیش‌بینی می‌کرد برادرش ممکن است دست به کار احمقانه‌ای بزند؛ اما پیشگویی به او نگفته بود دنیز قرار است خود را از پنجره به بیرون بیندازد! با این حال کلافگی‌اش را در آن حال خ*را*ب کاترین بروز نمی‌دهد و با صبوری عجیبی می‌گوید:
- الان بحث فایده نداره کاترین. میای بریم یا نه؟
کد:
زمان حال
سال ۲۰۰۳
انگلیس_لندن
درحالی که عرق از پیشانی صافش می‌چکد؛ دستکش‌هایش را از دست درمی‌آورد و روی صندلی آبی رنگ گوشه‌ی اتاق میاندازد. پس از شش ساعت آموزش گروه +A به اتمام رسیده و این تازه، دوره‌ی اول است. رابرت پشت سر او از خوابگاه بیرون می‌آید و با خستگی بسیاری خود را روی یک صندلی آبی‌رنگ میاندازد. با بی‌حوصلگی دستی میان گیسوان طلایی و آشفته‌اش می‌کشد و عسلی‌های مجذوب‌کننده‌اش را می‌مالاند. می‌تواند به سادگی بگوید در تمام وقتی که گرم آموزش بودند؛ تنها به آن دخترک کارولین نام نگاه می‌کرد و کنون هم فکر و ذکرش از ذهنش بیرون نمی‌رود. خودش بهتر از همه می‌داند که این احساس عشق نیست؛ بلکه احساس آشنایی عجیبی به این دخترک مرموز دارد. انگار که چندین بار او را ملاقات کرده و این برایش بدجور عجیب است. در آن طرف سالن، کاترین، همان‌طور که مشغول نوشیدن آب از بطری آب معدنی‌اش است؛ زنگ موبایل مشکی رنگش نظرش را جلب می‌کند. با مکثی کوتاه به تلفن نیم نگاهی میاندازد و با دیدن نام کلارا لبخند ملیحی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید. به راستی که در این لحظه‌ی مزخرف، تنها صحبت با کلارا می‌تواند حالش را خوب کند. درحالی که عسلی‌هایش از شادمانی برق می‌زنند؛ تلفن را برمی‌دارد و با صدای پر شوقی به تماس پاسخ می‌دهد:
- جانم کلارا؟
نخست صدای خش‌خش و قطع و وصل شدن صدای کلارا بذری از نگرانی را در دلش می‌پاشد. با این حال انتظار می‌کشد؛ اما زمانی که آوای کلارا به گوشش می‌رسد و آن کلمات نحس در گوش‌هایش می‌پیچد؛ بذر‌ها تبدیل به صد نهال در دل کوچک او می‌شوند. چه می‌شنود؟ کلارا با او شوخی می‌کند؟ شوک‌زده شده و دستان‌اش یخ‌زده است. مقداری از آب در گلویش می‌پرد و سرفه‌اش نظر رابرت را به خود جلب می‌کند. با عجله به سویش می‌دود و با دست به پشتش می‌زند تا کمی حالش جا بیاید. سپس موبایل را از دستان یخ‌زده‌ی او می‌گیرد و با پریشانی خاصی می‌گوید:
- الو کلارا تویی؟ چرا کاترین این‌طوری می‌کنه؟ چی بهش گفتی؟
همان‌طور که حواسش به کاترین شوک‌زده است ناگهان با شنیدن حرف‌های کلارا او نیز در شوک فرو می‌رود و زبانش از کنار هم گذاشتن کلمات حتی برای یک پرسش ساده، قاصر می‌شود. سرانجام با مکثی کوتاه، درحالی که سعی می‌کند بدون لکنت صحبت کند؛ با من‌من نگرانی در آوایش می‌پرسد:
- چی؟ د... دنیز؟ الان... الان کجاست؟ کجایین؟
کلارا درحالی که آن سوی خط درحالی پر پر کردن خویش است و مثل مرغ پر کنده، از این‌جا به آن‌جا می‌پرد؛ با آوای لرزان و گرفته‌ای که اثر گریه‌هایش بود زمزمه‌وار می‌گوید:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
رابرت می‌خوهد باشه‌ای بگوید که تلفن قطع می‌شود. با کلافگی تلفن را در جیب کت قهوه‌ای رنگش میاندازد و کاترین بیچاره و پریشان که مقابلش روی زانوانش فرود آمده است نظرش را جلب می‌کند. با دیدن حال خ*را*ب کاترین احساس گناه عجیبی در سرتاسر قلبش پخش می‌شود. اگر او اصرار نمی‌کرد که به فرد سومی برای آموزش نیاز دارند این پدیده‌ی ناگوار اتفاق نمی‌افتاد. مقابل کاترین که عسلی‌هایش مملو از اشک و بغض است زانو می‌زند؛ در کمال حیرت گیسوان قهوه رنگ او را نوازش می‌کند و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. علی‌رغم اخلاق عجیب و مزخرفش، جای حیرت کردن دارد که شرایط بحرانی کاترین را درک کرده است. دستان سفید رنگش یخ زده‌اند و رنگ از صورتش پریده است. سرانجام هنگامی که توانست با لکنت کمی صحبت کند با صدای لرزانی که نشان از شوک‌زدگی‌اش می‌گوید:
- راب... رابرت... کلارا... کلارا چی می‌گه؟
رابرت با خجالت و شرم خاصی نگاهش را به کفش‌های مشکی، شیک و همیشه براقش می‌دوزد. چه پاسخی به کاترین بدهد؟ بگوید حقیقت این است که برادرت خودکشی کرده است درحالی که کلارا این را پیش‌بینی کرده بود؛ اما من به دلایل مزخرف اذن ماندن و مراقبت کردن از او را ندادم؟ یعنی نمی‌توانست این دوره‌ی مزخرف را دو روز عقب و جلو کند؟ پیش از این شرایط دنیز پس از مرگ آلیس برایش بسیار مضحک به نظر می‌آمد؛ اما کنون به نظرش تنها چیز مزخرف در جهان آن دوره‌ی لعنتی است. سرانجام قدرت عذاب وجدان بر او نیز چیره شده و رد اشکی میان عسلی‌هایش نمایان می‌شود. کم کم بغض کاترین به هق‌هق بلندی بدل شده و با هر اشک احساس گناه بیشتری در ب*دن رابرت ترشح می‌شود. میان هق‌هق‌هایش اشک روی بینی فندقی‌اش را با آستین مشکی رنگ پیراهنش پاک می‌کند و با هق‌هق و لرزش بیشتری در آوایش می‌پرسد:
- اگه... اگه... اگه بلایی سر برادرم بیاد چی؟! چطور تنهاش گذاشتم؟! چطور؟!
هرقدر اشک‌های کاترین بیشتر می‌شود جان رابرت بیشتر آتش می‌گیرد. تا جایی که او می‌داند کاترین به راحتی گریه نمی‌کند. آخرین باری که اشک را روی گونه‌های گلگون و سرخ او دیده بود مربوط به مرگ پدرش می‌شد. از آن روز به بعد حتی یک قطره از مروارید‌هایش هم از چشمان عسلی‌اش به بیرون نریخته است و این نشان از افتضاح بودن حالش می‌دهد. با مهربانی و دلسوزی عجیبی که نشان از عذاب وجدان غیرقابل تحملش می‌دهد دست‌های یخ‌زده‌ی کاترین را در دستانش می‌فشارد و با لحن پر‌امیدی دلداری‌اش می‌دهد:
- بلایی سرش نمیاد کاترین. ارتفاع پنجره مگه چقدر بوده؟ نهایتش‌یه شکستگی ساده‌ست.
نگاه مملو از نفرت کاترین روی رابرتی که سعی می‌کند مهربان باشد حکم‌فرمایی می‌کند. چرا این بشر حتی هنگامی که می‌خواهد مهربان باشد از همیشه حال‌به‌هم‌زن‌تر به نظر می‌رسد؟ دلش می‌خواهد یقه‌ی ژاکت سرمه‌ای رنگش را بگیرد و با جنون تمام، او را خفه کند. میان نگاه‌های نفرت‌آمیز و سنگینش با لحنی پر از نفرت، کینه و لرزش زمزمه می‌کند:
- تو... تو... تو نمی‌تونی‌یه لحظه هم که شده از‌یه چیز خوب حرف بزنی؟ حتی نذاشتی کلارا پیشش بمونه با این‌که وضعیتش رو می‌دونستی!
رابرت با این حرف کاترین ناخواسته کلافه می‌شود. درست است که مقصر است و کلارا پیش‌بینی می‌کرد برادرش ممکن است دست به کار احمقانه‌ای بزند؛ اما پیشگویی به او نگفته بود دنیز قرار است خود را از پنجره به بیرون بیندازد! با این حال کلافگی‌اش را در آن حال خ*را*ب کاترین بروز نمی‌دهد و با صبوری عجیبی می‌گوید:
- الان بحث فایده نداره کاترین. می‌ای بریم یا نه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
با نگاه نفرت‌آمیز و سکوت کاترین جان رابرت به ل*بش می‌رسد. دیگر نمی‌تواند لجبازی‌های او را تحمل کند. اصلاً مگر هنگام تلفن زدن به کلارا و فرا خواندنش نظر او را پرسیده بود؟ این‌ بار نتواند حال خ*را*ب کاترین را درک و این کوله‌بار مقصر بودن را تحمل کند. بیش از این سرزنش شدن علی‌رغم روحیه‌ی عجیبش، او را از پا درمی‌آورد. سرانجام نمی‌تواند با مالاندن شقیقه‌ها و دست کردن در گیسوان طلاییش خود را آرام کند و خشم‌ و کلافگی‌اش را با صدای نسبتا بلندی بروز می‌دهد:
- کاترین مگه من گفتم به کلارا زنگ بزنی؟! مگه من گفتم؟!
هر چه بحث بیشتر ادامه می‌یابد کاترین از رابرت تنفر بیشتری پیدا می‌کند. یعنی این بشر نمی‌تواند دو دقیقه، آن هم در این شرایط بحرانی، کوله‌بار تقصیر‌ها را به دوش بکشد؟ حتی نمی‌تواند یک عذرخواهی ساده بابت سخنان زننده‌ای که برای دنیز بیچاره به ارمغان آورده بود بکند؟ یعنی دو دقیقه نمی‌تواند مانند یک فرشته مظلوم و بی‌گناه باشد؟ پوزخندی روی ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ کاترین خودنمایی می‌کند و با طعنه و دلخوری خاصی در آوای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد:
- چی‌کار می‌کردم وقتی به برادرم اون‌طوری گفتی‌؟! گفتی روانی! روش اسم گذاشتی! باید خود کثیفت رو می‌کشتم نه؟!
رابرت می‌خواهد د*ه*ان باز کند و پاسخ کاترین را بدهد؛ که با آوای گشوده شدن در سالن توجه هر دو به دیویدی که دوان دوان و کلافه به سوی آن‌ها گام برمی‌دارد جلب می‌شود. سرانجام پس از مدتی دویدن مقابل آن‌ها می‌رسد و درحالی که نفس نفس می‌زند با تشر خاصی در آوایش شمرده شمرده می‌گوید:
- مگه کلارا نگفت بیمارستان بیاین؟ چرا عین سگ و گربه به جون هم افتادین ساختمون رو گذاشتین رو سرتون؟ بابا به جهنم که کی مقصره! مگه بچه شدین شما؟ کلارا داره خودش رو از نگرانی می‌کشه شما به فکر این چیزهای احمقانه‌این؟ پایین منتظرتونم!
این را می‌گوید و دوان دوان به سوی لابی می‌دود و در را محکم پشت سر خود می‌بندد. نگاه پر نفرت کاترین نخست روی رابرت قفل می‌شود؛ اما هنگامی که یادش می‌افتد پای جان برادرش در میان است؛ پالتوی مشکی رنگش را از روی صندلی برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود. رابرت نیز با خوشنودی از این‌که کاترین سرانجام دست از بحث کشیده است دنبالش راه می‌افتد‌. هنگامی که به لابی رسیدند با عجله از پله‌های پیچ در پیچ و سفید رنگ ورودی پایین می‌روند و به فراری سبز رنگ دیوید می‌رسند. کاترین در صندلی عقب را باز می‌کند و به محض ورودش بوی عطر کلارا در بینی‌اش می‌پیچد. رابرت پشت سرش وارد می‌شود و روی صندلی جلو می‌نشیند. موسیقی بی‌کلام ضبط دیوید کمی به کلارا آرامش می‌بخشد و در آن لحظه کم‌تر از قبل، از او تنفر دارد. دیوید از آینه‌ی جلو نگاهی به هر دو مب‌اندازد و خوشحال از این‌که بالاخره آن‌ها را راضی کرده است. سوئیچ را در ماشین می‌چرخاند؛ ماشین را به حرکت درمی‌آورد و به سوی بیمارستان راه می‌افتد. تقریباً نیمه شب است و ستارگان یک به یک در آسمان تاریک شب ظاهر می‌شوند. ماه، پشت ابرها پنهان شده و درخشش همیشگی‌اش از فروغ افتاده است. رابرت که از موقع سوار شدن تا به حال به بیرون چشم دوخته است؛ نیم‌نگاهی به کاترین بیچاره‌ی کنارش می‌اندازد. با دشواری تمام سعی می‌کند عسلی‌های پف‌کرده‌اش، از گریه را باز نگه دارد. ل*ب‌هایش ترک خورده، خشک و بی‌رنگ است و صورتش رنگی ندارد. موسیقی بی‌کلام دیوید، به سنگین شدن پلک‌هایش کمک شایانی می‌کند؛ تا این‌که سرانجام سرش روی شانه‌های رابرت افتاده و خوابش می‌برد. وضعیت جانسوزانه‌ای دارد و این دل رابرت را بیشتر به رحم می‌آورد. او را از غرغرها و صفاتی که برای برادر بیچاره‌اش به کار برده است پشیمان می‌کند و عذاب وجدان به جانش می‌اندازد. نکته‌ی قابل توجه و ترسناک موضوع این است که این احساسات گناه و دل‌رحمی احساس ترحمی بیش نیست و هنگامی که حال دنیز خوب بشود؛ بدرفتاری‌های رابرت نیز از نو آغاز می‌گردد. همان‌طور که به کاترین خفته و بیچاره‌ی کنارش نگاه می‌کند سرانجام پلک‌های او نیز سنگین و عسلی‌هایش بسته می‌شود.
***
روسیه_مسکو
چهل و سه سال قبل
سال هزار و نهصد و شصت
یک روز بارانی است و ویکتوریا مانند هر روز از کافه‌ی فرانک به خانه برمی‌گردد. چتر آبی رنگش را از روی یکی از صندلی‌های قهوه‌ای رنگ کافه برداشته و به سوی خیابان‌های خیس و بارانی بیرون گام برمی‌دارد. امروز پس از مدت‌ها به ملاقات مادر و پدرش می‌رود. ماه‌ها به خاطر حجم زیاد کار کافه برای درآوردن هزینه‌ی زندگی از آن‌ها دور است. چند ماه پیش که بیکار شده و در شهر در به در دنبال کار می‌گشت با فرانک، دوستانش و این کافه آشنا شده بود. روزی که از طریق یک آگهی کار معمولی به دفتر کارش رفته و او را با یک پیراهن خردلی ملاقات کرده بود. هیچ‌گاه آن روز خاطره‌انگیز را یادش نمی‌رود. کنون که به اندازه‌ی کافی پس‌انداز کرده است می‌تواند به زادگاه‌اش انگلیس-لندن بازگردد و چند ماه به راحتی با مادر و پدرش زندگی کند. همان‌طور در چاله‌های پر از آب خیابان قدم برمی‌دارد و رویاپردازی می‌کند؛ که به چیزی یا کسی برخورد می‌کند و باعث افتادنش در چاله‌ی نسبتا عمیق و پر آبی می‌شود. شوک‌زده، درحالی که زبانش بند آمده است؛ آرام آخ نامفهومی می‌گوید. سنگ‌ریزه‌های آسفالت در چانه‌ی گردش فرو رفته و آن را قرمز کرده است. پیراهن مشکی‌اش خیس شده و دست راستش کمی خراش برداشته است. با درد نگاهی به بالای سرش می‌کند و مردی اخم‌آلود را که دستش را به نشانه‌ی کمک دراز کرده است را می‌بیند. ابروان قهوه‌ای مرد در هم گره خورده است و بیشتر به نظر می‌آید از ویکتوریا طلبکار است؛ تا این‌که خواستار کمک و عذرخواهی از او باشد. به ناچار، دست مرد را می‌گیرد و با دشواری روی پاهای نیمه زخمی‌اش می‌ایستد. چند دقیقه‌ای به چشمان عسلی مرد خیره می‌شود؛ اما عذرخواهی‌ای از زبان او بیرون نمی‌آید. سرانجام نگاهی به سرتاپای مرد گستاخ می‌اندازد و با خجالت خاصی در صدایش می‌گوید:
- عذر می‌خوام. یه خرده عجله داشتم.
با واژه‌ی «عجله» یکی از ابروان قهوه‌ای مرد بالا می‌رود. چشمان آبی ویکتوریا از خجالت برق می‌زند و گیسوان زنجبیلی خیسش در هوا تکان می‌خورند. مرد با نفس عمیقی به ماشین قدیمی و قرمز رنگ گوشه‌ی خیابان اشاره می‌کند و بی‌حوصله و تحکم‌آمیز می‌گوید:
- می‌رسونمتون!
کد:
با نگاه نفرت‌آمیز و سکوت کاترین جان رابرت به ل*بش می‌رسد. دیگر نمی‌تواند لجبازی‌های او را تحمل کند. اصلاً مگر هنگام تلفن زدن به کلارا و فرا خواندنش نظر او را پرسیده بود؟ این بار نتواند حال خ*را*ب کاترین را درک و این کوله‌بار مقصر بودن را تحمل کند. بیش از این سرزنش شدن علی‌رغم روحیه‌ی عجیبش، او را از پا درمی‌آورد. سرانجام نمی‌تواند با مالاندن شقیقه‌ها و دست کردن در گیسوان طلاییش خود را آرام کند و خشم و کلافگی‌اش را با صدای نسبتاً بلندی بروز می‌دهد:
- کاترین مگه من گفتم به کلارا زنگ بزنی؟! مگه من گفتم؟!
هر چه بحث بیشتر ادامه می‌یابد کاترین از رابرت تنفر بیشتری پیدا می‌کند. یعنی این بشر نمی‌تواند دو دقیقه، آن هم در این شرایط بحرانی، کوله‌بار تقصیر‌ها را به دوش بکشد؟ حتی نمی‌تواند یک عذرخواهی ساده بابت سخنان زننده‌ای که برای دنیز بیچاره به ارمغان آورده بود بکند؟ یعنی دو دقیقه نمی‌تواند مانند یک فرشته مظلوم و بی‌گناه باشد؟ پوزخندی روی ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ کاترین خودنمایی می‌کند و با طعنه و دلخوری خاصی در آوای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد:
- چی‌کار می‌کردم وقتی به برادرم اون‌طوری گفتی‌؟! گفتی روانی! روش اسم گذاشتی! باید خود کثیفت رو می‌کشتم نه؟!
رابرت می‌خواهد د*ه*ان باز کند و پاسخ کاترین را بدهد؛ که با آوای گشوده شدن در سالن توجه هر دو به دیویدی که دوان دوان و کلافه به سوی آن‌ها گام برمی‌دارد جلب می‌شود. سرانجام پس از مدتی دویدن مقابل آن‌ها می‌رسد و درحالی که نفس نفس می‌زند با تشر خاصی در آوایش شمرده شمرده می‌گوید:
- مگه کلارا نگفت بیمارستان بیاین؟ چرا عین سگ و گربه به جون هم افتادین ساختمون رو گذاشتین رو سرتون؟ بابا به جهنم که کی مقصره! مگه بچه شدین شما؟ کلارا داره خودش رو از نگرانی می‌کشه شما به فکر این چیز‌های احمقانه‌این؟ پایین منتظرتونم!
این را می‌گوید و دوان دوان به سوی لابی می‌دود و در را محکم پشت سر خود می‌بندد. نگاه پر نفرت کاترین نخست روی رابرت قفل می‌شود؛ اما هنگامی که یادش می‌افتد پای جان برادرش در میان است؛ پالتوی مشکی رنگش را از روی صندلی برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود. رابرت نیز با خوشنودی از این‌که کاترین سرانجام دست از بحث کشیده است دنبالش راه می‌افتد‌. هنگامی که به لابی رسیدند با عجله از پله‌های پیچ در پیچ و سفید رنگ ورودی پایین ‌می‌روند و به فراری سبز رنگ دیوید می‌رسند. کاترین در صندلی عقب را باز می‌کند و به محض ورودش بوی عطر کلارا در بینی‌اش می‌پیچد. رابرت پشت سرش وارد می‌شود و روی صندلی جلو می‌نشیند. موسیقی بی‌کلام ضبط دیوید کمی به کلارا آرامش می‌بخشد و در آن لحظه کم‌تر از قبل، از او تنفر دارد. دیوید از آینه‌ی جلو نگاهی به هر دو مب‌اندازد و خوشحال از این‌که بالاخره آن‌ها را راضی کرده است. سوئیچ را در ماشین می‌چرخاند؛ ماشین را به حرکت درمی‌آورد و به سوی بیمارستان راه می‌افتد. تقریباً نیمه شب است و ستارگان یک به یک در آسمان تاریک شب ظاهر می‌شوند. ماه، پشت ابر‌ها پنهان شده و درخشش همیشگی‌اش از فروغ افتاده است. رابرت که از موقع سوار شدن تا به حال به بیرون چشم دوخته است؛ نیم‌نگاهی به کاترین بیچاره‌ی کنارش میاندازد. با دشواری تمام سعی می‌کند عسلی‌های پف‌کرده‌اش، از گریه را باز نگه دارد. ل*ب‌هایش ترک خورده، خشک و بی‌رنگ است و صورتش رنگی ندارد. موسیقی بی‌کلام دیوید، به سنگین شدن پلک‌هایش کمک شایانی می‌کند؛ تا این‌که سرانجام سرش روی‌شانه‌های رابرت افتاده و خوابش می‌برد. وضعیت جانسوزانه‌ای دارد و این دل رابرت را بیشتر به رحم می‌آورد. او را از غرغر‌ها و صفاتی که برای برادر بیچاره‌اش به کار برده است پشیمان می‌کند و عذاب وجدان به جانش میاندازد. نکته‌ی قابل توجه و ترسناک موضوع این است که این احساسات گناه و دل‌رحمی احساس ترحمی بیش نیست و هنگامی که حال دنیز خوب بشود؛ بدرفتاری‌های رابرت نیز از نو آغاز می‌گردد. همان‌طور که به کاترین خفته و بیچاره‌ی کنارش نگاه می‌کند سرانجام پلک‌های او نیز سنگین و عسلی‌هایش بسته می‌شود.
***
روسیه_مسکو
چهل و سه سال قبل
سال هزار و نهصد و شصت
یک روز بارانی است و ویکتوریا مانند هر روز از کافه‌ی فرانک به خانه برمی‌گردد. چتر آبی رنگش را از روی یکی از صندلی‌های قهوه‌ای رنگ کافه برداشته و به سوی خیابان‌های خیس و بارانی بیرون گام برمی‌دارد. امروز پس از مدت‌ها به ملاقات مادر و پدرش می‌رود. ماه‌ها به خاطر حجم زیاد کار کافه برای درآوردن هزینه‌ی زندگی از آن‌ها دور است. چند ماه پیش که بیکار شده و در شهر در به در دنبال کار می‌گشت با فرانک، دوستانش و این کافه آشنا شده بود. روزی که از طریق یک آگهی کار معمولی به دفتر کارش رفته و او را با یک پیراهن خردلی ملاقات کرده بود. هیچ‌گاه آن روز خاطره‌انگیز را یادش نمی‌رود. کنون که به اندازه‌ی کافی پس‌انداز کرده است می‌تواند به زادگاه‌اش انگلیس-لندن بازگردد و چند ماه به راحتی با مادر و پدرش زندگی کند. همان‌طور در چاله‌های پر از آب خیابان قدم برمی‌دارد و رویاپردازی می‌کند؛ که به چیزی یا کسی برخورد می‌کند و باعث افتادنش در چاله‌ی نسبتاً عمیق و پر آبی می‌شود. شوک‌زده، درحالی که زبانش بند آمده است؛ آرام آخ نامفهومی می‌گوید. سنگ‌ریزه‌های آسفالت در چانه‌ی گردش فرو رفته و آن را قرمز کرده است. پیراهن مشکی‌اش خیس شده و دست راستش کمی خراش برداشته است. با درد نگاهی به بالای سرش می‌کند و مردی اخم‌آلود را که دستش را به نشانه‌ی کمک دراز کرده است را می‌بیند. ابروان قهوه‌ای مرد در هم گره خورده است و بیشتر به نظر می‌آید از ویکتوریا طلبکار است؛ تا این‌که خواستار کمک و عذرخواهی از او باشد. به ناچار، دست مرد را می‌گیرد و با دشواری روی پا‌های نیمه زخمی‌اش می‌ایستد. چند دقیقه‌ای به چشمان عسلی مرد خیره می‌شود؛ اما عذرخواهی‌ای از زبان او بیرون نمی‌آید. سرانجام نگاهی به سرتاپای مرد گستاخ میاندازد و با خجالت خاصی در صدایش می‌گوید:
- عذر می‌خوام. ‌یه خرده عجله داشتم.
با واژه‌ی «عجله» یکی از ابروان قهوه‌ای مرد بالا می‌رود. چشمان آبی ویکتوریا از خجالت برق می‌زند و گیسوان زنجبیلی خیسش در هوا تکان می‌خورند. مرد با نفس عمیقی به ماشین قدیمی و قرمز رنگ گوشه‌ی خیابان اشاره می‌کند و بی‌حوصله و تحکم‌آمیز می‌گوید:
- می‌رسونمتون!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
ویکتوریا آب دهانش را از شنیدن این لحن دستوری قورت می‌دهد. با نگاه تحکم‌آمیز مرد سرش را با تردید به علامت تایید تکان می‌دهد و دنبالش، به سمت ماشین راه می‌افتد.
***
هنگامی که چشم باز کرده خود را دست و پا بسته به یک صندلی وسط بیشه‌ای پیدا می‌کند. دستانش با طناب‌های کهنه و فرسوده‌ای بسته شده و زبانش قادر به فریاد زدن و درخواست کمک نیست. روی صندلی تکان تکان می‌خورد و جیغ‌های خفه‌ای می‌کشد؛ اما کسی صدایش را نمی‌شنود. عرق روی پیشانی سفید رنگ و صافش نشسته و چشمان عسلی‌اش از هراس و اضطراب برق می‌زنند. احساس تنهایی و پریشانی عجیبی کرده و سعی می‌کند خود را آزاد کند. هوای بیشه سوزان می‌شود گویا در آتش جهنم قرار گرفته است. نگاهی به اطراف می‌کند؛ با صدای دو گلوله از جا می‌پرد و جیغ می‌کشد. بوی سوختگی را بسیار واضح احساس می‌کند و بعد مردی خونین و آتش‌گرفته را دست و پا بسته روی صندلی دیگری می‌بیند. مانند بید به خود می‌لرزد و دستانش یخ‌زده است. نگاهش به سوی دیگری کشیده می‌شود و سقوط مرد آشنای دیگری را می‌بیند. با سقوط مرد ناگهان چشمانش از هم باز می‌شود و نفس‌نفس می‌زند. ب*دن وحشت‌زده و بی‌جانش را روی صندلی آهنی بیمارستان جابه‌جا می‌کند و جیغ می‌کشد. گویا تازه قادر به بروز وحشتش شده است. رابرت صدای جیغ او را می‌شنود و به سوی صندلی‌اش می‌دود‌. چشمان‌ عسلی‌اش از شدت هراس برق می‌زند و گیسوان قهوه‌ای‌اش آشفته در هوا مانده‌اند. رابرت مقابل او زانو می‌زند و با عجله بطری آب معدنی را دستش می‌دهد. بطری را می‌گیرد؛ چند جرئه از آن می‌نوشد و آن را مجدداً دست رابرت می‌دهد. رابرت نگاهی به سرتاپای وحشت‌زده‌ی کاترین می‌کند و با نگرانی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- حالت خوبه؟
کاترین آرام سرش را تکان می‌دهد و نفس‌نفس می‌زند‌. درحالی که خدا را شکر می‌کند که این کابوس تنها یک خواب بوده است؛ با نگرانی و پریشانی خاصی و چند لکنت ریز از رابرت می‌پرسد:
- دنیز... دنیز حالش... حالش خوبه؟
رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با بی‌حوصلگی سری تکان می‌دهد. کاترین، اما هنوز پریشان و نگران است و انتظار پاسخ کامل‌تری از سوی رابرت را می‌کشد. رابرت نگاهی به نگاه بغض‌آلود و پرسش‌گر کاترین می‌کند و با نفس عمیقی توضیح می‌دهد:
- ضربه‌ی زیادی ندیده. فقط دست راستش شکسته. چون ارتفاع کم بوده آسیب جدی وارد نشده. خوشبختانه سرش هم آسیب ندیده.
با توضیحات کامل رابرت دل کاترین گرم می‌شود و نفس آسوده‌ای می‌کشد. دلش می‌خواهد از خوشحالی بال دربیاورد که پروردگار بار دیگر جان برادر عزیزش را به آن‌ها بخشیده است. در هر حال چه بخواهد به سادگی قبول کند و چه قبولی‌اش برایش دشوار باشد؛ دنیز باید تحت یک روان‌درمانی جدی قرار بگیرد تا با سرعت بیشتری با مرگ آلیس کنار بیاید. رابرت درحالی که پاکت سیگار طلایی رنگش را از جیب کت مشکی رنگش بیرون می‌آورد؛ با صدای خش‌داری می‌گوید:
- روانشناس می‌خواد باهاش صحبت کنه. قبلش تو یه صحبتی باهاش بکن. شاید یه چیزی بهت گفت.
کاترین درحالی که بینی فندقی‌اش را با آستین مشکی پالتویش پاک می‌کند؛ با صدای گرفته‌ای می‌پرسد:
- اتاقش کجاست؟
رابرت درحالی که فندک ستش با کاترین را به سیگار نزدیک می‌کند تا آن را به فروغ برساند؛ بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- طبقه‌ی بالا اولین راهرو سمت راست.
کاترین از جا برمی‌خیزد و با سرعت به سوی پله‌های سفید و آهنی بیمارستان می‌دود. بوی ا*ل*ک*ل و دارو در بیمارستان پیچیده و آن دیوارهای تمام سفید و یک‌نواخت تصویر تعفن‌آمیزی از درمان‌گاه ساخته است. از کودکی مانند بسیاری از خردسالان از بوی ا*ل*ک*ل و دارو تنفر داشت و از آمپول می‌ترسید. سرانجام پس از مدتی بالا رفتن از پله‌های سفید رنگ بیمارستان به طبقه بالا وارد می‌شود و به سوی اتاق دنیز می‌دود. در را با سرعت باز می‌کند و وارد مب‌شود؛ اما هنگامی که صورت پژمرده و دست گچ‌گرفته‌ی دنیز را که می‌بیند آرزو می‌کند کاش هیچ‌گاه به این اتاق نحس وارد نمی‌شد. گیسوان طلایی‌اش به طرز آشفته‌ای روی چشمان سبز و از فروغ‌افتاده‌اش ریخته است. چشمانش را هر چند دقیقه یک‌بار از درد می‌بندد و آرام و بی‌صدا، مانند یک پسر بچه‌ی خردسال اشک می‌ریزد. با دیدن حال و روز خرابش ابروان قهوه‌ای کاترین در هم می‌رود و با دلسوزی خاصی در چهره‌ی نگرانش به او نزدیک می‌شود. دستش را روی شانه‌ی او گذاشته و آرام پیراهن مشکی رنگ او را می‌کشد. توجه دنیز به او جلب می‌شود؛ اما سخنی نمی‌گوید و سکوت را مقدم می‌داند. کاترین با اندوه خاصی روی تخت فلزی و سفید رنگ بیمارستان می‌نشیند و این سبب می‌شود کمی از ملحفه‌ی سفید رنگ روی تخت جمع شود. گیسوان آشفته‌ی برادرش را از مقابل چشمان زمردینش کنار می‌زند و بغض‌آلود صدایش می‌کند:
- دنیز؟
تمام اطرافیان کاترین می‌دانند او انسان بی‌روح و بی‌احساسی است؛ اما در مقابل خانواده‌اش این خصلت را به دست فراموشی می‌سپارد. با این حال می‌داند دنیز علاقه‌ای به بروز احساسات‌اش ندارد و با شوخی‌ها و خون‌گرمی‌هایش قصد دارد این خصلت را پنهان کند. نفس عمیقی می‌کشد؛ نگاهی به صورت پژمرده‌ی دنیز و با افسوس خاصی در آوایش ل*ب می‌زند:
- دنیز؟ چرا این کار رو کردی؟ مگه تو... تو قوی نبودی؟
لبخندی گوشه‌ی ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ دنیز جا خوش می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و سرانجام با زمزمه‌ای بسیار ضعیف به زبان می‌آید:
- تا وقتی که نفهمم کدوم ع*و*ضی‌ای جرئت کرده شعشعه‌ی الماسم رو خاموش کنه قوی نیستم.
با این حرف دنیز ابروان قهوه‌ای کاترین به سمت پایین می‌آید و عسلی‌هایش از فروغ می‌افتد. از چه زمانی برادرش به این سادگی در برابر مشکلات زانو می‌زند و تسلیم می‌شود؟ دست بی‌جان دنیز را در دستش می‌فشارد و با ملایمت دلسوزی می‌پرسد:
- مگه راهش اینه؟
دنیز با بغض به چشمان عسلی کاترین خیره می‌شود. درحالی که صدایش به خاطر بغضی که گلویش را به اسارت گرفته است کمی لرز دارد؛ اندوه‌وار ل*ب می‌زند:
- پس راهش چیه کاترین؟
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و برادر بیچاره‌اش را در آ*غ*و*ش گرمش می‌گیرد. درحالی که گیسوان طلایی او را نوازش می‌کند آهسته و زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- پیداش می‌کنم! قول می‌دم! پیداش می‌کنم و بطری خونش رو برات میارم! قول می‌دم!
کد:
ویکتوریا آب دهانش را از شنیدن این لحن دستوری قورت می‌دهد. با نگاه تحکم‌آمیز مرد سرش را با تردید به علامت تأیید تکان می‌دهد و دنبالش، به سمت ماشین راه می‌افتد.
***
هنگامی که چشم باز کرده خود را دست و پا بسته به یک صندلی وسط بیشه‌ای پیدا می‌کند. دستانش با طناب‌های کهنه و فرسوده‌ای بسته شده و زبانش قادر به فریاد زدن و درخواست کمک نیست. روی صندلی تکان تکان می‌خورد و جیغ‌های خفه‌ای می‌کشد؛ اما کسی صدایش را نمی‌شنود. عرق روی پیشانی سفید رنگ و صافش نشسته و چشمان عسلی‌اش از هراس و اضطراب برق می‌زنند. احساس تنهایی و پریشانی عجیبی کرده و سعی می‌کند خود را آزاد کند. هوای بیشه سوزان می‌شود گویا در آتش جهنم قرار گرفته است. نگاهی به اطراف می‌کند؛ با صدای دو گلوله از جا می‌پرد و جیغ می‌کشد. بوی سوختگی را بسیار واضح احساس می‌کند و بعد مردی خونین و آتش‌گرفته را دست و پا بسته روی صندلی دیگری می‌بیند. مانند بید به خود میلرزد و دستانش یخ‌زده است. نگاهش به سوی دیگری کشیده می‌شود و سقوط مرد آشنای دیگری را می‌بیند. با سقوط مرد ناگهان چشمانش از هم باز می‌شود و نفس‌نفس می‌زند. ب*دن وحشت‌زده و بی‌جانش را روی صندلی آهنی بیمارستان جابه‌جا می‌کند و جیغ می‌کشد. گویا تازه قادر به بروز وحشتش شده است. رابرت صدای جیغ او را می‌شنود و به سوی صندلی‌اش می‌دود‌. چشمان عسلی‌اش از شدت هراس برق می‌زند و گیسوان قهوه‌ای‌اش آشفته در هوا مانده‌اند. رابرت مقابل او زانو می‌زند و با عجله بطری آب معدنی را دستش می‌دهد. بطری را می‌گیرد؛ چند جرئه از آن می‌نوشد و آن را مجدداً دست رابرت می‌دهد. رابرت نگاهی به سرتاپای وحشت‌زده‌ی کاترین می‌کند و با نگرانی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- حالت خوبه؟
کاترین آرام سرش را تکان می‌دهد و نفس‌نفس می‌زند‌. درحالی که خدا را شکر می‌کند که این کابوس تنها یک خواب بوده است؛ با نگرانی و پریشانی خاصی و چند لکنت ریز از رابرت می‌پرسد:
- دنیز... دنیز حالش... حالش خوبه؟
رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با بی‌حوصلگی سری تکان می‌دهد. کاترین، اما هنوز پریشان و نگران است و انتظار پاسخ کامل‌تری از سوی رابرت را می‌کشد. رابرت نگاهی به نگاه بغض‌آلود و پرسش‌گر کاترین می‌کند و با نفس عمیقی توضیح می‌دهد:
- ضربه‌ی زیادی ندیده. فقط دست راستش شکسته. چون ارتفاع کم بوده آسیب جدی وارد نشده. خوشبختانه سرش هم آسیب ندیده.
با توضیحات کامل رابرت دل کاترین گرم می‌شود و نفس آسوده‌ای می‌کشد. دلش می‌خواهد از خوشحالی بال دربیاورد که پروردگار بار دیگر جان برادر عزیزش را به آن‌ها بخشیده است. در هر حال چه بخواهد به سادگی قبول کند و چه قبولی‌اش برایش دشوار باشد؛ دنیز باید تحت یک روان‌درمانی جدی قرار بگیرد تا با سرعت بیشتری با مرگ آلیس کنار بیاید. رابرت درحالی که پاکت سیگار طلایی رنگش را از جیب کت مشکی رنگش بیرون می‌آورد؛ با صدای خش‌داری می‌گوید:
- روانشناس می‌خواد باهاش صحبت کنه. قبلش تو‌یه صحبتی باهاش بکن. شاید‌یه چیزی بهت گفت.
کاترین درحالی که بینی فندقی‌اش را با آستین مشکی پالتویش پاک می‌کند؛ با صدای گرفته‌ای می‌پرسد:
- اتاقش کجاست؟
رابرت درحالی که فندک ستش با کاترین را به سیگار نزدیک می‌کند تا آن را به فروغ برساند؛ بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- طبقه‌ی بالا اولین راهرو سمت راست.
کاترین از جا برمیخیزد و با سرعت به سوی پله‌های سفید و آهنی بیمارستان می‌دود. بوی ا*ل*ک*ل و دارو در بیمارستان پیچیده و آن دیوار‌های تمام سفید و یک‌نواخت تصویر تعفن‌آمیزی از درمان‌گاه ساخته است. از کودکی مانند بسیاری از خردسالان از بوی ا*ل*ک*ل و دارو تنفر داشت و از آمپول می‌ترسید. سرانجام پس از مدتی بالا رفتن از پله‌های سفید رنگ بیمارستان به طبقه بالا وارد می‌شود و به سوی اتاق دنیز می‌دود. در را با سرعت باز می‌کند و وارد مب‌شود؛ اما هنگامی که صورت پژمرده و دست گچ‌گرفته‌ی دنیز را که می‌بیند آرزو می‌کند کاش هیچ‌گاه به این اتاق نحس وارد نمی‌شد. گیسوان طلایی‌اش به طرز آشفته‌ای روی چشمان سبز و از فروغ‌افتاده‌اش ریخته است. چشمانش را هر چند دقیقه یک‌بار از درد می‌بندد و آرام و بی‌صدا، مانند یک پسر بچه‌ی خردسال اشک میریزد. با دیدن حال و روز خرابش ابروان قهوه‌ای کاترین در هم می‌رود و با دلسوزی خاصی در چهره‌ی نگرانش به او نزدیک می‌شود. دستش را روی‌شانه‌ی او گذاشته و آرام پیراهن مشکی رنگ او را می‌کشد. توجه دنیز به او جلب می‌شود؛ اما سخنی نمی‌گوید و سکوت را مقدم می‌داند. کاترین با اندوه خاصی روی تخت فلزی و سفید رنگ بیمارستان می‌نشیند و این سبب می‌شود کمی از ملحفه‌ی سفید رنگ روی تخت جمع شود. گیسوان آشفته‌ی برادرش را از مقابل چشمان زمردینش کنار می‌زند و بغض‌آلود صدایش می‌کند:
- دنیز؟
تمام اطرافیان کاترین می‌دانند او انسان بی‌روح و بی‌احساسی است؛ اما در مقابل خانواده‌اش این خصلت را به دست فراموشی می‌سپارد. با این حال می‌داند دنیز علاقه‌ای به بروز احساسات‌اش ندارد و با شوخی‌ها و خون‌گرمی‌هایش قصد دارد این خصلت را پنهان کند. نفس عمیقی می‌کشد؛ نگاهی به صورت پژمرده‌ی دنیز و با افسوس خاصی در آوایش ل*ب می‌زند:
- دنیز؟ چرا این کار رو کردی؟ مگه تو... تو قوی نبودی؟
لبخندی گوشه‌ی ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ دنیز جا خوش می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و سرانجام با زمزمه‌ای بسیار ضعیف به زبان می‌آید:
- تا وقتی که نفهمم کدوم ع*و*ضی‌ای جرئت کرده شعشعه‌ی الماسم رو خاموش کنه قوی نیستم.
با این حرف دنیز ابروان قهوه‌ای کاترین به سمت پایین می‌آید و عسلی‌هایش از فروغ می‌افتد. از چه زمانی برادرش به این سادگی در برابر مشکلات زانو می‌زند و تسلیم می‌شود؟ دست بی‌جان دنیز را در دستش می‌فشارد و با ملایمت دلسوزی می‌پرسد:
- مگه راهش اینه؟
دنیز با بغض به چشمان عسلی کاترین خیره می‌شود. درحالی که صدایش به خاطر بغضی که گلویش را به اسارت گرفته است کمی لرز دارد؛ اندوه‌وار ل*ب می‌زند:
- پس راهش چیه کاترین؟
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و برادر بیچاره‌اش را در آ*غ*و*ش گرمش می‌گیرد. درحالی که گیسوان طلایی او را نوازش می‌کند آهسته و زمزمه‌وار ل*ب می‌زند:
- پیداش می‌کنم! قول می‌دم! پیداش می‌کنم و بطری خونش رو برات می‌ارم! قول می‌دم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
پانزده روز پیش
انگلیس_لندن
می‌خواهد جیغ بکشد که محکم به دیوار کوبیده می‌شود. از بینی بامزه و گردش خون می‌بارد و گیسوان طلایی‌اش به طرز آشفته روی صورت گرد و رنگ‌پریده‌‌اش ریخته است. می‌خواهد از جا بلند شود که مرد نقاب‌دار چانه‌ی گردش را در دست می‌گیرد و فشار می‌دهد. می‌خواهد از هراس و درد آهی بکشد که با برخورد مشتی پرقدرت دیگر بر بینی گردش جیغ گوش‌خراشش بلند می‌شود. همان‌طور که بر اثر ضربه‌ها تمام بدنش زخم می‌شود؛ زیرچشمی با آبی‌های کبودش پیرمردی را نظاره می‌کند که از لیموزین سفید رنگی پیاده می‌شود. پیرمرد درحالی که کت و شلوار مشکی رنگش را صاف می‌کند با عصای مشکی رنگش به سوی او راه می‌افتد. مردی تنومند او را از زمین بلند می‌کند؛ به دیوار رو‌به‌رو می‌کوبد و ایستاده نگه‌اش می‌دارد. سرانجام پیرمرد به انتهای بن‌بست باریک و خلوت می‌رسد و مقابل آلیس می‌ایستد. سنگ‌ریزه‌های آسفالت در صورت وسیم او فرو رفته و باعث کثیف و زخمی شدنش شده است. پیرمرد با لبخندی تعفن‌آمیزی به آلیس نگاه تحقیرآمیزی می‌اندازد. کمی بعد آوای قهقهه‌ی تمسخرآمیزش بلند می‌شود. لگدی به تن ظریف آلیس می‌زند که مسبب بلند شدن جیغش می‌شود. برای این‌که کمی بیشتر اذیتش کند؛ کفش مشکی، شیک و براقش را روی گیسوان طلایی او قرار می‌دهد و بدنش را به جلو می‌کشد. آلیس تنها از درد نفس‌نفس می‌زند و جیغ می‌کشد؛ اما صدایش به گوش هیچ‌ نمی‌رسد. تا فرسنگ‌ها دور از بن‌بست خلوت پرنده پر نمی‌زند و این باعث می‌شود فریادهایش بیهوده باشد‌‌. پیرمرد با این‌که خواهان زجر کشیدن بیشتر او است؛ اما به دلیل زمان اندک دست از زجرکش کردنش می‌کشد. تن بی‌جان و ظریف او را مماس صورت پر چروکش بالا می‌آورد؛ نگاهی مملو از نفرت و کینه به صورت وسیم او می‌اندازد و با بی‌رحمی فریاد می‌کشد:
- خوب گوش‌هات رو باز کن و مغز پوکت رو راه بنداز ببین چی می‌گم! به اون گروه لعنتی‌ات می‌گی یک هفته فرصت دارن کارهاشون رو تموم کنن وگرنه دفعه‌ی بعدی جنازه‌ات رو تحویل می‌گیرن! فهمیدی یا نه؟!
در این لحظه کرورها سوال ذهن آلیس را به اسارت گرفته است. این مرد چه کسی است؟ یک پلیس یا یکی از رقیب‌های کاری؟ آخر اگر یک پلیس آن‌ها را ردیابی بکند به چه دلیل باید اخطار بدهد؟ منظورش چه کاری است؟ علی‌رغم این‌که حتی اندکی از سخنانش را متوجه نمی‌شود با هراس سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. تیله‌های آبی‌اش از هراس برق می‌زنند و گیسوان طلایی‌اش در هوا تاب می‌خورد. لبخندی کثیف روی ل*ب‌های پیرمرد جولان می‌دهد و با لحنی طعنه‌آمیز می‌گوید:
- خوبه!
با گفتن این حرف یقه‌ی پیراهن مشکی رنگ و توری آلیس را رها می‌کند و او با سر روی آسفالت‌ها پرت می‌شود. دستیارهای پیرمرد نیز دنبال‌اش راه می‌افتند و این سبب می‌شود او نفس آسوده‌ای بکشد. با آخ کوچکی و به دشواری دستش را به سوی تلفن همراه شکسته‌اش که گوشه‌ای از آسفالت‌ها پرت شده است دراز می‌کند. تلفن را در دست می‌گیرد؛ شماره‌ی دنیز را پیدا می‌کند و انگشت زخمی‌اش را با سختی روی دکمه‌ی تماس فشار می‌دهد. موبایل را مقابل د*ه*ان خونی‌اش قرار می‌دهد و بوق‌های پی در پی تلفن در گوش‌هایش می‌پیچد. سرانجام پس از هشتمین بوق آوای گرم دنیز مهمان گوش‌هایش می‌شود:
- سلام عزیزدلم. چرا گوشی‌ات رو جواب نمی‌دی؟ نگران شدم.
با درد کمی خود را روی آسفالت تکان می‌دهد. از شدت درد در تمام بدنش نمی‌تواند صحبت کند. سرانجام به اجبار و با صدایی ناله‌مانند و ضعیف پاسخ کوتاهی می‌دهد:
- بیا.‌.. بیا دنبالم!
با شنیدن این لحن ضعیف و ناخوش ابروان طلایی دنیز در هم می‌رود. یعنی بلایی سر الماس عزیزش آمده است؟ درحالی که لحنش پر از اضطراب و دلشوره شده است پریشان می‌پرسد:
- آلیس کجایی؟ حالت خوبه؟ کجا بیام؟ چه اتفاقی افتاده‌؟ چرا صدات این‌جوریه؟
پرسش‌هایش فراوان است؛ اما آلیس نهایتا‌ً جان پاسخ دادن به یکی دو تا از آن‌ها را دارد. درحالی که با درد روی آسفالت‌ها می‌خزد تا نام کوچه‌ را ببیند؛ گویا نام کوچه برایش آشنا باشد لبخند پر رضایت و نشاطی می‌زند. با آسودگی روی آسفالت دراز می‌کشد؛ گیسوان طلایی‌اش را به دست نسیم ملایم می‌سپارد و با لحن ضعیفی زمزمه‌ می‌کند:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
این را می‌گوید و تلفن بر دنیز دل‌نگران و پریشان قطع می‌کند. با درد و دشواری حروف روی صفحه‌ی کیبورد را به ترتیب فشار می‌دهد و پس از ده دقیقه موفق می‌شود آدرسی را برای دنیز پیامک کند. دنیز به محض صدای اعلان پیامک از سوی آلیس گوشی را از روی میز شیشه‌ای دفتر کارش به طرز وحشیانه‌ای می‌قاپد و نگاهی به آدرس می‌اندازد. با عجله وسایل و سوئیچ ماشینش را از روی میز برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود. پله‌ها را یکی دو تا می‌گذراند و مقابل در ورودی می‌رسد. در ساختمان را باز می‌کند و پر عجله به سوی بنز آلبالویی‌اش می‌دود. ماشین را با سرعت باد روشن می‌کند و به حرکت درمی‌آورد. حتی خودش هم نمی‌فهمد چگونه با ویراژهای پر خطرش خود را بیست دقیقه‌ای به بن‌بست می‌رساند. با عجله از ماشین نیمه ایستاده پایین می‌پرد و به انتهای کوچه می‌دود؛ اما ناگهان با دیدن آلیس زخمی و بی‌جان از فاصله‌ی دور می‌ایستد. چه می‌بیند؟ روی تن الماس‌ درخشانش زخم‌ها و ک*بودی‌ها خودنمایی و جانش را به آتشی سوزان دعوت می‌کنند. درحالی که عرق از پیشانی برآمده‌اش می‌چکد به سوی آلیسی می‌دود که روی آسفالت‌های خیس خیابان زخمی و درمانده رها شده است. تن بی‌جان او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و گیسوان طلایی‌اش را از چهره‌ی وسیمش که زخم‌ها از زیبایی‌اش کاسته است کنار می‌زند. زیر چشمان آبی‌اش پر از ک*بودی است؛ از ل*ب‌های سرخش خون فوران می‌کند و سنگریزه‌ها به پو*ست سفید و لطیفش چسبیده‌اند. در ذهنش هزاران پرسش چرخ می‌زند؛ اما موقعیت را برای بیان‌شان مناسب نمی‌بیند. از جا برمی‌خیزد و همراه با آلیس به سوی بنز آلبالویی می‌دود. با احتیاط او را روی صندلی عقب می‌گذارد و خودش پشت فرمان می‌نشیند. درحالی که سوئیچ را می‌چرخاند با پریشانی می‌پرسد:
- احساس شکستگی داری؟ بیمارستان بریم؟
آلیس درحالی که آبی‌های کبودش را می‌بندد با احساس دردی در سرش ل*ب می‌زند:
- نه. لازم نیست.
دنیز نفس عمیقی می‌کشد و ماشین را به سوی خانه حرکت می‌دهد. یعنی چه کسی جرئت کرده است این بلای وحشتناک را سر عزیزترین‌اش بیاورد؟ دلش می‌خواهد تمام سوالاتی که ذهنش را تسخیر کرده است به زبان بیاورد؛ اما از بیان حتی یکی از آن‌ها قاصر است. گذشته از این خوب می‌داند آلیس کنون جان تنفس هم ندارد. با رسیدن مقابل خانه‌ی ساحلی ماشین را خاموش می‌کند و از آن بیرون می‌پرد.
کد:
پانزده روز پیش
انگلیس_لندن
می‌خواهد جیغ بکشد که محکم به دیوار کوبیده می‌شود. از بینی بامزه و گردش خون می‌بارد و گیسوان طلایی‌اش به طرز آشفته روی صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش ریخته است. می‌خواهد از جا بلند شود که مرد نقاب‌دار چانه‌ی گردش را در دست می‌گیرد و فشار می‌دهد. می‌خواهد از هراس و درد آهی بکشد که با برخورد مشتی پرقدرت دیگر بر بینی گردش جیغ گوش‌خراشش بلند می‌شود. همان‌طور که بر اثر ضربه‌ها تمام بدنش زخم می‌شود؛ زیرچشمی با آبی‌های کبودش پیرمردی را نظاره می‌کند که از لیموزین سفید رنگی پیاده می‌شود. پیرمرد درحالی که کت و شلوار مشکی رنگش را صاف می‌کند با عصای مشکی رنگش به سوی او راه می‌افتد. مردی تنومند او را از زمین بلند می‌کند؛ به دیوار رو‌به‌رو می‌کوبد و‌ایستاده نگه‌اش می‌دارد. سرانجام پیرمرد به انتهای بن‌بست باریک و خلوت می‌رسد و مقابل آلیس می‌ایستد. سنگ‌ریزه‌های آسفالت در صورت وسیم او فرو رفته و باعث کثیف و زخمی شدنش شده است. پیرمرد با لبخندی تعفن‌آمیزی به آلیس نگاه تحقیرآمیزی میاندازد. کمی بعد آوای قهقهه‌ی تمسخرآمیزش بلند می‌شود. لگدی به تن ظریف آلیس می‌زند که مسبب بلند شدن جیغش می‌شود. برای این‌که کمی بیشتر اذیتش کند؛ کفش مشکی، شیک و براقش را روی گیسوان طلایی او قرار می‌دهد و بدنش را به جلو می‌کشد. آلیس تنها از درد نفس‌نفس می‌زند و جیغ می‌کشد؛ اما صدایش به گوش هیچ نمی‌رسد. تا فرسنگ‌ها دور از بن‌بست خلوت پرنده پر نمی‌زند و این باعث می‌شود فریاد‌هایش بیهوده باشد‌. پیرمرد با این‌که خواهان زجر کشیدن بیشتر او است؛ اما به دلیل زمان اندک دست از زجرکش کردنش می‌کشد. تن بی‌جان و ظریف او را مماس صورت پر چروکش بالا می‌آورد؛ نگاهی مملو از نفرت و کینه به صورت وسیم او میاندازد و با بی‌رحمی فریاد می‌کشد:
- خوب گوش‌هات رو باز کن و مغز پوکت رو راه بنداز ببین چی می‌گم! به اون گروه لعنتی‌ات می‌گی یک هفته فرصت دارن کارهاشون رو تموم کنن وگرنه دفعه‌ی بعدی جنازه‌ات رو تحویل می‌گیرن! فهمیدی یا نه؟!
در این لحظه کرور‌ها سؤال ذهن آلیس را به اسارت گرفته است. این مرد چه کسی است؟ یک پلیس یا یکی از رقیب‌های کاری؟ آخر اگر یک پلیس آن‌ها را ردیابی بکند به چه دلیل باید اخطار بدهد؟ منظورش چه کاری است؟ علی‌رغم این‌که حتی اندکی از سخنانش را متوجه نمی‌شود با هراس سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد. تیله‌های آبی‌اش از هراس برق می‌زنند و گیسوان طلایی‌اش در هوا تاب می‌خورد. لبخندی کثیف روی ل*ب‌های پیرمرد جولان می‌دهد و با لحنی طعنه‌آمیز می‌گوید:
- خوبه!
با گفتن این حرف یقه‌ی پیراهن مشکی رنگ و توری آلیس را ر‌ها می‌کند و او با سر روی آسفالت‌ها پرت می‌شود. دستیار‌های پیرمرد نیز دنبال‌اش راه می‌افتند و این سبب می‌شود او نفس آسوده‌ای بکشد. با آخ کوچکی و به دشواری دستش را به سوی تلفن همراه شکسته‌اش که گوشه‌ای از آسفالت‌ها پرت شده است دراز می‌کند. تلفن را در دست می‌گیرد؛ شماره‌ی دنیز را پیدا می‌کند و انگشت زخمی‌اش را با سختی روی دکمه‌ی تماس فشار می‌دهد. موبایل را مقابل د*ه*ان خونی‌اش قرار می‌دهد و بوق‌های پی در پی تلفن در گوش‌هایش می‌پیچد. سرانجام پس از هشتمین بوق آوای گرم دنیز مهمان گوش‌هایش می‌شود:
- سلام عزیزدلم. چرا گوشی‌ات رو جواب نمی‌دی؟ نگران شدم.
با درد کمی خود را روی آسفالت تکان می‌دهد. از شدت درد در تمام بدنش نمی‌تواند صحبت کند. سرانجام به اجبار و با صدایی ناله‌مانند و ضعیف پاسخ کوتاهی می‌دهد:
- بیا. ‌.. بیا دنبالم!
با شنیدن این لحن ضعیف و ناخوش ابروان طلایی دنیز در هم می‌رود. یعنی بلایی سر الماس عزیزش آمده است؟ درحالی که لحنش پر از اضطراب و دلشوره شده است پریشان می‌پرسد:
- آلیس کجایی؟ حالت خوبه؟ کجا بیام؟ چه اتفاقی افتاده‌؟ چرا صدات این‌جوریه؟
پرسش‌هایش فراوان است؛ اما آلیس نهایتا‌ً جان پاسخ دادن به یکی دو تا از آن‌ها را دارد. درحالی که با درد روی آسفالت‌ها می‌خزد تا نام کوچه را ببیند؛ گویا نام کوچه برایش آشنا باشد لبخند پر رضایت و نشاطی می‌زند. با آسودگی روی آسفالت دراز می‌کشد؛ گیسوان طلایی‌اش را به دست نسیم ملایم می‌سپارد و با لحن ضعیفی زمزمه می‌کند:
- آدرس رو برات پیامک می‌کنم.
این را می‌گوید و تلفن بر دنیز دل‌نگران و پریشان قطع می‌کند. با درد و دشواری حروف روی صفحه‌ی کیبورد را به ترتیب فشار می‌دهد و پس از ده دقیقه موفق می‌شود آدرسی را برای دنیز پیامک کند. دنیز به محض صدای اعلان پیامک از سوی آلیس گوشی را از روی میز شیشه‌ای دفتر کارش به طرز وحشیانه‌ای می‌قاپد و نگاهی به آدرس میاندازد. با عجله وسایل و سوئیچ ماشینش را از روی میز برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود. پله‌ها را یکی دو تا می‌گذراند و مقابل در ورودی می‌رسد. در ساختمان را باز می‌کند و پر عجله به سوی بنز آلبالویی‌اش می‌دود. ماشین را با سرعت باد روشن می‌کند و به حرکت درمی‌آورد. حتی خودش هم نمی‌فهمد چگونه با ویراژ‌های پر خطرش خود را بیست دقیقه‌ای به بن‌بست می‌رساند. با عجله از ماشین نیمه‌ایستاده پایین می‌پرد و به انتهای کوچه می‌دود؛ اما ناگهان با دیدن آلیس زخمی و بی‌جان از فاصله‌ی دور می‌ایستد. چه می‌بیند؟ روی تن الماس درخشانش زخم‌ها و ک*بودی‌ها خودنمایی و جانش را به آتشی سوزان دعوت می‌کنند. درحالی که عرق از پیشانی برآمده‌اش می‌چکد به سوی آلیسی می‌دود که روی آسفالت‌های خیس خیابان زخمی و درمانده ر‌ها شده است. تن بی‌جان او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و گیسوان طلایی‌اش را از چهره‌ی وسیمش که زخم‌ها از زیبایی‌اش کاسته است کنار می‌زند. زیر چشمان آبی‌اش پر از ک*بودی است؛ از ل*ب‌های سرخش خون فوران می‌کند و سنگریزه‌ها به پو*ست سفید و لطیفش چسبیده‌اند. در ذهنش هزاران پرسش چرخ می‌زند؛ اما موقعیت را برای بیان‌شان مناسب نمی‌بیند. از جا برمیخیزد و همراه با آلیس به سوی بنز آلبالویی می‌دود. با احتیاط او را روی صندلی عقب می‌گذارد و خودش پشت فرمان می‌نشیند. درحالی که سوئیچ را می‌چرخاند با پریشانی می‌پرسد:
- احساس شکستگی داری؟ بیمارستان بریم؟
آلیس درحالی که آبی‌های کبودش را می‌بندد با احساس دردی در سرش ل*ب می‌زند:
- نه. لازم نیست.
دنیز نفس عمیقی می‌کشد و ماشین را به سوی خانه حرکت می‌دهد. یعنی چه کسی جرئت کرده است این بلای وحشتناک را سر عزیزترین‌اش بیاورد؟ دلش می‌خواهد تمام سؤالاتی که ذهنش را تسخیر کرده است به زبان بیاورد؛ اما از بیان حتی یکی از آن‌ها قاصر است. گذشته از این خوب می‌داند آلیس کنون جان تنفس هم ندارد. با رسیدن مقابل خانه‌ی ساحلی ماشین را خاموش می‌کند و از آن بیرون می‌پرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
از روی مبل زیتونی رنگ گوشه‌ی پذیرایی بلند می‌شود و به سوی آشپزخانه می‌رود‌‌.‌ لیوان صورتی رنگ محبوب آلیس را از کابینت سفید-مشکی بیرون می‌کشد؛ شیر آب طلایی‌رنگ را باز می‌کند و لیوان را زیر آن می‌گیرد. همان‌طور که انتظار مالامال شدن لیوان از آب می‌شود مجددا در اندیشه‌های از هم گسیخته‌اش فرو می‌رود. دنبال یک سرنخ است. سرنخی که به او بگوید چه کسی این بلا را سر آلیس آورده و همان‌طور میان انباشته‌ای از افکارش درحال جستجو است ناگهان با یادآوری لحظه‌ای در ذهنش از جا می‌پرد. یعنی این ماجرا ربطی به آن مکالمه‌ی تلفنی چند روز پیش دارد؟ همانی که آلیس ترسیده درباره‌اش هشدار داد؛ اما او هیچ توجه‌ای نکرد و آلیس دل‌آزرده شد؟ با هجوم افکار منفی و چیده شدن قطعات پازل آن معمای لعنت‌شده در ذهنش، با درماندگی روی زانوانش فرود می‌آید.
***
ن*زد*یک*ی‌های نیمه شب است و صدای جیرجیرک‌ها سکوت رعب‌انگیز اتاق کوچک بیمارستان را خراش می‌دهد. کلارا بالای سر برادر بیچاره‌اش نشسته است و با آبی‌های اشک‌آلودش به او نگاه می‌اندازد. لباس‌های آبی و از رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان، صورت لاغر و پژمرده‌اش، زمردهایی که بسته شده بودند؛ ل*ب‌های ترک‌خورده، رنگ پریده‌ی صورت، تمام این‌ها دل کلارای دلسوز و بیچاره را آتش می‌زدند. سرش را مانند یک پسربچه‌ی پنج ساله روی بالش سفید رنگ تخت فلزی‌اش گذاشته و به خواب فرو رفته است. سرانجام پلک‌های خیس و اشک‌آلود کلارا از شدت گریه روی هم گرم می‌شود که با صدای جیغ گوش‌خراش دنیز، با هراس از جا برخاستن و نفس‌نفس‌هایش از جا می‌شود. این بار هشتمی است که دنیز با کابوس‌هایش از جا می‌پرد. به دلیل بیماری آسم کابوس‌ها برایش علاوه بر جیغ‌های هراس‌آمیز نفس‌نفس و سرفه‌های شدیدی نیز به ارمغان می‌آوردند. تا آن‌جایی که یادشان می‌آید؛ مادرشان مونیکا آسم داشت و این می‌تواند تنها ارثی باشد که برای سه فرزندش بر جا گذاشته است. سرانجام بردباری کلارا با دیدن این صح*نه‌‌ی دل‌خراش تمام می‌شود و برادرش را با ترحم خاصی در آ*غ*و*ش می‌کشد. دنیز، اما احساس خوبی ندارد که خواهر کوچک‌ترش او را در این حال و روز نظاره و برایش دلسوزی کند. شاید انسان مغروری به نظر نمی‌رسد؛ اما غرورش با دیگر انسان‌های مغرور فرق دارد. او‌ نمی‌تواند شکست بخورد این را پدرش آویزه‌ی گوش‌هایش کرده است. پدری که جز جدیت و اخلاقی خشک چیزی از او به یاد ندارد. نمی‌داند به چه دلیل هنوز هم حتی علی‌رغم این‌که دیگر هرگز نمی‌تواند پدرش را ببیند؛ این‌گونه از او کینه به دل گرفته است. با اخمی در ابروان طلایی‌اش کلارا را کنار می‌زند و پرخاشگر می‌گوید:
- لطفا این کار رو نکن!
با این حرکت دنیز ناگهان دل کلارا سرشار از اندوه می‌شود. چرا او آن‌قدر تنها است؟ آن از خواهر بی‌احساسش، آن از همسری که تنها به اندازه‌ی یک همکار برایش ارزش قائل است؛ آن از پسرعموی جدی و بداخلاقش این هم از برادری که فکر می‌کرد می‌تواند کمی با او دوست باشد. درحالی که بغض گلویش را به اسارت و آبی‌هایش پر از تیله‌ اشک شده است؛ در سفید رنگ اتاق را باز می‌کند و از اتاق بیرون می‌دود.
***
آوای بلند موسیقی در مجلس مهمانی طنین‌انداز شده است و مهمانان با یک‌دیگر خوش و بش می‌کنند. هر به کاری سرگرم دیوید هم مشغول این طرف آن طرف کردن گوشت استیک در بشقاب مشکی رنگش با چنگل طلایی رنگ است. بی‌حوصلگی‌اش را اغلب به بازی کردن با غذا نشان می‌دهد و امشب هم بسیار بی‌حوصله است. شاید هم چیزی فراتر از بی‌حوصلگی، یک جور احساس عذاب وجدان، که به چه دلیل با کلارا در آن حال بحث کرده و او را ترک کرده است. در حال و هوای دمق‌ خویش غلت می‌زند که با صدای پرنشاط و مردانه‌ای از جا می‌پرد:
- به به ببین کی این‌جاست! کجایی پسر؟! تو هپروت؟!
نگاه بی‌حوصله و پوکری به ویلیام می‌اندازد‌. می‌خواهد مجددا مشغول به بازی کردن با استیک لذیذ و معطرش بشود که متوجه لکه‌ی چربی گوشت روی پیراهن سفید و کراوات قرمز رنگ‌اش می‌شود‌. کلافه نگاهی به اطراف می‌اندازد و ویلیام را می‌بیند که با خوش‌رویی خواستار دادن دستمال پارچه‌ای‌اش به اوست. با بی‌حوصلگی دستمال را از او می‌گیرد و بدون تشکر، سعی می‌کند لکه‌ی چربی را از روی لباس‌اش پاک کند. ویلیام با این رفتار او نفس عمیقی می‌کشد؛ روی صندلی مشکی رنگ کناری او می‌نشیند و درحالی که کت و شلوار طوسی رنگ و خوش‌دوختش را صاف می‌کند جدی و شمرده شمرده می‌پرسد:
- هی پسر؟ مشکل چیه؟ باز با کلارا بحث‌ات شده؟
طبق معمول با پرسش‌های بازجویانه‌ی دوست فضول‌اش ابروان قهوه‌‌ای رنگ‌اش در هم می‌رود و با عسلی‌هایش نگاهی پرخاشگر به او می‌اندازد. یعنی این بشر نمی‌تواند دو دقیقه هم که شده د*ه*ان لعنتی‌اش را ببندد و در خصوصی‌ترین مسائل افراد دخالت نکند؟ اغلب در مقابل کنجکاوی‌های بیهوده‌ی دوست عزیزدردانه‌اش شکیبایی می‌کند؛ اما دیگر از تحمل عاجز شده است:
- آره بحثم شده می‌خوای ببریمون دادگاه حل اختلاف؟
ابروان طلایی ویلیام با این پاسخ پرخاش‌گرانه‌ی دیوید بالا می‌پرد و با تیله‌های خاکستری‌ و حیرت‌زده‌اش نظری به او و پیراهن چربش می‌اندازد. درحالی که کمی شوک‌زده شده است سعی بر این دارد که قضیه را جمع کند:
- نه من منظوری نداش... .
و ناگهان توضیحش با آوای پرخاشگرانه و پرطعنه‌ی دیوید که با کمی پوزخند ترش‌رویانه مخلوط شده ناتمام می‌ماند:
- عه چه عالی پس کله‌‌ی لعنتی‌ات رو تو زندگی خودت بکن!
این را می‌گوید و چهره‌ی ویلیام را به مات‌زدگی دعوت می‌کند‌. درحالی که با چشمان آتش‌بارش به دوست‌ حیرت‌زده‌اش نگاه می‌اندازد کمی پشیمان است که به چه دلیل خشمش را سر عالم و آدم خالی می‌کند. ویلیام بدون حرف و با دلخوری از پشت میز گرد و سفید رنگ برمی‌خیزد و همان‌طور که از میز دور می‌شود زمزمه‌وار غر می‌زند:
- من رو بگو حال کی رو می‌پرسم!
زمزمه‌اش آهسته است؛ اما از گوش‌های تیز و خرگوش‌مانند دیوید پنهان نمی‌ماند. بالافاصله با پرخاشی پوزخندوار فریاد می‌زند:
- دیگه نپرس! خروس بی‌محل!
اما صدایش به گوش ویلیام نمی‌رسد. با بی‌حوصلگی بطری نو*شی*دنی را جلو می‌آورد و کمی از آن را در جام طلایی‌رنگ مقابلش می‌ریزد. جام مالامال از محتویات بطری می‌شود و او آن را به یک‌باره سر می‌کشد.
کد:
از روی مبل زیتونی رنگ گوشه‌ی پذیرایی بلند می‌شود و به سوی آشپزخانه می‌رود‌. لیوان صورتی رنگ محبوب آلیس را از کابینت سفید-مشکی بیرون می‌کشد؛ شیر آب طلایی‌رنگ را باز می‌کند و لیوان را زیر آن می‌گیرد. همان‌طور که انتظار مالامال شدن لیوان از آب می‌شود مجدداً در‌اندیشه‌های از هم گسیخته‌اش فرو می‌رود. دنبال یک سرنخ است. سرنخی که به او بگوید چه کسی این بلا را سر آلیس آورده و همان‌طور میان انباشته‌ای از افکارش درحال جستجو است ناگهان با یادآوری لحظه‌ای در ذهنش از جا می‌پرد. یعنی این ماجرا ربطی به آن مکالمه‌ی تلفنی چند روز پیش دارد؟ همانی که آلیس ترسیده درباره‌اش هشدار داد؛ اما او هیچ توجه‌ای نکرد و آلیس دل‌آزرده شد؟ با هجوم افکار منفی و چیده شدن قطعات پازل آن معمای لعنت‌شده در ذهنش، با درماندگی روی زانوانش فرود می‌آید.
***
ن*زد*یک*ی‌های نیمه شب است و صدای جیرجیرک‌ها سکوت رعب‌انگیز اتاق کوچک بیمارستان را خراش می‌دهد. کلارا بالای سر برادر بیچاره‌اش نشسته است و با آبی‌های اشک‌آلودش به او نگاه میاندازد. لباس‌های آبی و از رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان، صورت لاغر و پژمرده‌اش، زمرد‌هایی که بسته شده بودند؛ ل*ب‌های ترک‌خورده، رنگ پریده‌ی صورت، تمام این‌ها دل کلارای دلسوز و بیچاره را آتش میزدند. سرش را مانند یک پسربچه‌ی پنج ساله روی بالش سفید رنگ تخت فلزی‌اش گذاشته و به خواب فرو رفته است. سرانجام پلک‌های خیس و اشک‌آلود کلارا از شدت گریه روی هم گرم می‌شود که با صدای جیغ گوش‌خراش دنیز، با هراس از جا برخاستن و نفس‌نفس‌هایش از جا می‌شود. این بار هشتمی است که دنیز با کابوس‌هایش از جا می‌پرد. به دلیل بیماری آسم کابوس‌ها برایش علاوه بر جیغ‌های هراس‌آمیز نفس‌نفس و سرفه‌های شدیدی نیز به ارمغان می‌آوردند. تا آن‌جایی که یادشان می‌آید؛ مادرشان مونیکا آسم داشت و این می‌تواند تنها ارثی باشد که برای سه فرزندش بر جا گذاشته است. سرانجام بردباری کلارا با دیدن این صح*نه‌ی دل‌خراش تمام می‌شود و برادرش را با ترحم خاصی در آ*غ*و*ش می‌کشد. دنیز، اما احساس خوبی ندارد که خواهر کوچک‌ترش او را در این حال و روز نظاره و برایش دلسوزی کند. شاید انسان مغروری به نظر نمی‌رسد؛ اما غرورش با دیگر انسان‌های مغرور فرق دارد. او نمی‌تواند شکست بخورد این را پدرش آویزه‌ی گوش‌هایش کرده است. پدری که جز جدیت و اخلاقی خشک چیزی از او به یاد ندارد. نمی‌داند به چه دلیل هنوز هم حتی علی‌رغم این‌که دیگر هرگز نمی‌تواند پدرش را ببیند؛ این‌گونه از او کینه به دل گرفته است. با اخمی در ابروان طلایی‌اش کلارا را کنار می‌زند و پرخاشگر می‌گوید:
- لطفاً این کار رو نکن!
با این حرکت دنیز ناگهان دل کلارا سرشار از اندوه می‌شود. چرا او آن‌قدر تنها است؟ آن از خواهر بی‌احساسش، آن از همسری که تنها به اندازه‌ی یک همکار برایش ارزش قائل است؛ آن از پسرعموی جدی و بداخلاقش این هم از برادری که فکر می‌کرد می‌تواند کمی با او دوست باشد. درحالی که بغض گلویش را به اسارت و آبی‌هایش پر از تیله اشک شده است؛ در سفید رنگ اتاق را باز می‌کند و از اتاق بیرون می‌دود.
***
آوای بلند موسیقی در مجلس مهمانی طنین‌انداز شده است و مهمانان با یک‌دیگر خوش و بش می‌کنند. هر به کاری سرگرم دیوید هم مشغول این طرف آن طرف کردن گوشت استیک در بشقاب مشکی رنگش با چنگل طلایی رنگ است. بی‌حوصلگی‌اش را اغلب به بازی کردن با غذا نشان می‌دهد و‌امشب هم بسیار بی‌حوصله است. شاید هم چیزی فراتر از بی‌حوصلگی، یک جور احساس عذاب وجدان، که به چه دلیل با کلارا در آن حال بحث کرده و او را ترک کرده است. در حال و هوای دمق خویش غلت می‌زند که با صدای پرنشاط و مردانه‌ای از جا می‌پرد:
- به به ببین کی این‌جاست! کجایی پسر؟! تو هپروت؟!
نگاه بی‌حوصله و پوکری به ویلئام میاندازد‌. می‌خواهد مجدداً مشغول به بازی کردن با استیک لذیذ و معطرش بشود که متوجه لکه‌ی چربی گوشت روی پیراهن سفید و کراوات قرمز رنگ‌اش می‌شود‌. کلافه نگاهی به اطراف میاندازد و ویلئام را می‌بیند که با خوش‌رویی خواستار دادن دستمال پارچه‌ای‌اش به اوست. با بی‌حوصلگی دستمال را از او می‌گیرد و بدون تشکر، سعی می‌کند لکه‌ی چربی را از روی لباس‌اش پاک کند. ویلئام با این رفتار او نفس عمیقی می‌کشد؛ روی صندلی مشکی رنگ کناری او می‌نشیند و درحالی که کت و شلوار طوسی رنگ و خوش‌دوختش را صاف می‌کند جدی و شمرده شمرده می‌پرسد:
- هی پسر؟ مشکل چیه؟ باز با کلارا بحث‌ات شده؟
طبق معمول با پرسش‌های بازجویانه‌ی دوست فضول‌اش ابروان قهوه‌ای رنگ‌اش در هم می‌رود و با عسلی‌هایش نگاهی پرخاشگر به او میاندازد. یعنی این بشر نمی‌تواند دو دقیقه هم که شده د*ه*ان لعنتی‌اش را ببندد و در خصوصی‌ترین مسائل افراد دخالت نکند؟ اغلب در مقابل کنجکاوی‌های بیهوده‌ی دوست عزیزدردانه‌اش شکیبایی می‌کند؛ اما دیگر از تحمل عاجز شده است:
- آره بحثم شده می‌خوای ببریمون دادگاه حل اختلاف؟
ابروان طلایی ویلئام با این پاسخ پرخاش‌گرانه‌ی دیوید بالا می‌پرد و با تیله‌های خاکستری و حیرت‌زده‌اش نظری به او و پیراهن چربش میاندازد. درحالی که کمی شوک‌زده شده است سعی بر این دارد که قضیه را جمع کند:
- نه من منظوری نداش....
و ناگهان توضیحش با آوای پرخاشگرانه و پرطعنه‌ی دیوید که با کمی پوزخند ترش‌رویانه مخلوط شده ناتمام می‌ماند:
- عه چه عالی پس کله‌ی لعنتی‌ات رو تو زندگی خودت بکن!
این را می‌گوید و چهره‌ی ویلئام را به مات‌زدگی دعوت می‌کند‌. درحالی که با چشمان آتش‌بارش به دوست حیرت‌زده‌اش نگاه میاندازد کمی پشیمان است که به چه دلیل خشمش را سر عالم و آدم خالی می‌کند. ویلئام بدون حرف و با دلخوری از پشت میز گرد و سفید رنگ برمیخیزد و همان‌طور که از میز دور می‌شود زمزمه‌وار غر می‌زند:
- من رو بگو حال کی رو می‌پرسم!
زمزمه‌اش آهسته است؛ اما از گوش‌های تیز و خرگوش‌مانند دیوید پنهان نمی‌ماند. بالافاصله با پرخاشی پوزخندوار فریاد می‌زند:
- دیگه نپرس! خروس بی‌محل!
اما صدایش به گوش ویلئام نمی‌رسد. با بی‌حوصلگی بطری نو*شی*دنی را جلو می‌آورد و کمی از آن را در جام طلایی‌رنگ مقابلش میریزد. جام مالامال از محتویات بطری می‌شود و او آن را به یک‌باره سر می‌کشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
در آن طرف مجلس مهمانی الکساندر، میزبان این مهمانی بزرگ روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ در یکی از صد پذیرایی عمارت عظیمش نشسته است و با چشمان عقابی و آبی رنگ‌ادیوید را رصد می‌کند. ستون‌های پیچ در پیچ سفید که مقابل صندلی مشکی رنگ دیوید بنا شده است کمی جلوی دید او را می‌گیرد؛ اما همان‌قدر دید هم برای نظاره و حتی احساس کردن پریشانی او کافی است. رنگ پریده، بازی کردن با انگشت‌ها، بازی کردن با غذا، چکیدن عرق از پیشانی برآمده‌اش، با مشاهده‌ی تمام این‌ها می‌تواند اضطراب او را به سادگی لمس کند. احساساتش را لمس کند؛ در آن غلت بزند و موقعیتش که فرا رسید از تمام این احساسات سوءاستفاده کند. روباهی مکار است که احساسات انسان‌ها را جمع‌آوری و در مواقع لازم از آن‌ها بر علیه افراد می‌کند. شغلش چندان جذاب نیست؛ اما با همین شغل این‌گونه در ثروت ناتمام غلت می‌زند. آدم‌فروشی، سرقت احساسات، دورویی و دروغ برای دیگران چندان جذاب نیست؛ اما نتیجه‌‌ی زیبایی دارد. با تمام این‌ها، احساس متفاوتی نسبت به دیوید دارد. هنگامی که اندوهش را نظاره می‌کند اندوه‌گین می‌شود و هنگامی که شادمانی‌اش را می‌بیند شادمان می‌شود. گویا سرقت احساسات را از یاد می‌برد. گویا دیوید همزادش باشد همزادی که بدون هیچ دلیل منطقی‌ای با او هم احساس است. سرانجام طاقتش طاق می‌شود؛ علی‌رغم‌ این‌که نظاره‌گر رفتار گستاخانه‌اش است به سوی میز گرد و مشکی رنگ دیوید می‌رود. صندلی مشکی رنگ را عقب می‌کشد؛ روی آن نشست و به عسلی‌های پریشان دیوید خیره می‌شود. هنگامی که دید قرار نیست متوجه حضورش شود و در عالم هپروت خویش غرق است؛ گلویش را صاف و بحث را باز می‌کند:
- سلام خوبی تو؟
با صدای بم و مردانه‌اش توجه دیوید جلب می‌شود و با عسلی‌هایش نظری زیرچشمی به او می‌اندازد. سیگاری از جیب پیراهن چربش بیرون می‌آورد و آن را گوشه‌ی ل*بش می‌گذارد. همان‌طور که نگاه‌اش به سیگار است؛ دستش را به قصد برداشتن فندک در جیب کت خوش‌دوخت و مشکی رنگش فرو می‌برد؛ اما با عدم یافت فندک طلایی رنگ‌اش ناامیدانه دستش را بیرون می‌آورد. درحالی که گیسوان طلایی‌‌اش آشفته مقابل عسلی‌های کلافه‌اش ریخته است با دهن‌کجی می‌پرسد:
- فندک داری؟
پرسش و پاسخ ندادن و تفره رفتن، بدجور الکساندر را به هم می‌ریزد. یعنی سیگار کشیدن اهمیت بیشتری از پاسخ به پرسش پریشان‌گونه‌ی او دارد؟ با اخمی میان ابروان طلایی رنگش فندک طلایی محبوبش را از جیب کت خوش‌دوخت و سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد و دست دیوید می‌دهد. دیوید فندک را می‌گیرد و درحالی که با عسلی‌هایش زیرچشمی به صورت اخم‌آلود الکساندر نظر می‌اندازد؛ زیرلبی تشکر می‌کند. الکساندر نخست عصبی می‌شود و آتش آبی‌هایش را به اسارت می‌گیرد؛ اما با مشاهده‌ی حال و روز پر اندوه دیوید خود را آرام می‌کند. دست راستی‌اش را روی دست سرد دیوید می‌گذارد و با نگرانی خاصی در انتهای آوایش می‌پرسد:
- چی شده؟ امشب خوب نیستی. اون از رفتارت با ویلیام این هم از الان.
با این سخن الکساندر نگاه خشمگین دیوید به سوی او می‌چرخد. به چه دلیل امشب عالم و آدم با او دنده‌ی لج گرفته‌اند؟ همه داشتند نقش برادر بزرگ‌تر را بازی می‌کردند و انگار که او پسربچه‌‌ی پنج ساله و گستاخ داستان است. همانی که مادرش با ترش‌رویی می‌گفت نمی‌تواند هنگام باران در بیرون از خانه بازی کند؛ اما او گوش شنوا نداشت و لباس‌هایش را گلی می‌کرد. امشب همه می‌خواهند مانند آن مادر لعنتی و سخت‌گیر او را کنترل کنند؛ اما او گوش شنوا ندارد. با این حال، به خاطر اندک احترامی که برای الکساندر قائل است؛ سرش را به داخل جام طلایی نو*شی*دنی فرو می‌برد و بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- خوبم!
اصرار دارد حالش خوب است؛ اما کسی نمی‌تواند سر الکساندر شیره بمالد. نه این‌که مانند کارآگاه‌ها سر از حال انسان‌ها دربیاورد یا از سرقت احساسات استفاده کند؛ تنها دلیلش این است که تا پاسخ سوالی را از پیش نمی‌داند آن را نمی‌پرسد. مانند یک معلم ریاضی که با این‌که خودش جواب آن سوال‌های دشوار را می‌داند؛ اما از کودکان امتحان می‌گیرد. هر قدر هم که پرسشش پیچیده و دشوار باشد می‌توان اطمینان داشت از پیش پاسخش را می‌داند پس دروغ گفتن به او چندان عاقلانه نیست. طبق انتظار دیوید، الکساندر ل*ب‌های کبودش را می‌گزد و با دلخوری اعتراض می‌کند:
- آره معلومه! دوباره چی شده؟
جوری کلمه‌ی دوباره را ادا می‌کند؛ گویا هر شب دیوید را در حال و روز بد یافته است و این دیوید را بیشتر عصبی می‌کند. نگاهی زیرچشمی به الکساندر نگران می‌اندازد و با ترشرویی می‌گوید:
- به تو چه اصلا هان؟! چرا همتون امشب گیر دادین به من؟!
الکساندر با مشاهده‌ی خشم دیوید لبخندی عصبی می‌زند. نگاهی تاسف‌بار به سرتاپای دیوید خشمگین می‌اندازد و طعنه‌وار تشر می‌زند:
- من ویلیام نیستم ها! حواست رو جمع کن چی می‌گی!
با این حرف ناگهان حس تحقیر شدیدی در ب*دن دیوید ترشح می‌شود و خشمش صدبرابر بیشتر از قبل فوران می‌کند. دیگر حتی نمی‌تواند خشمش را با فریاد و طعنه خالی کند. با دست راستش تمام ظروف روی میز را بر زمین می‌کوبد و هین بلند مهمانان را برای خراش دادن سکوت یکنواخت پذیرایی به ارمغان می‌آورد. آستین سفید رنگ پیراهنش رنگ قرمز نو*شی*دنی را گرفته است و از خشم نفس نفس می‌زند. در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی الکساندر میز را بلند می‌کند و بر زمین می‌کوبد. درحالی که خشمگین و بی‌وقفه نفس نفس می‌زند برای حرکت نهایی‌اش نعره‌ای با کلماتی پر از نارضایتی می‌کشد:
- همتون مثل همین!
همین سه کلمه را می‌گوید و به سوی پله‌های پیچ در پیچ سفید رنگ پذیرایی می‌رود که به درب ورودی عمارت ختم می‌شود. ویلیام با مشاهده‌ی این وضع به دنبال دیوید راه می‌افتد و پله‌ها را یکی و دو تا پایین می‌رود. سرانجام پس از کمی سرگردانی و صدا کردن نام دیوید می‌تواند او را مقابل درب ورودی بیابد و کت مشکی رنگش را بکشد. پرخاشگر به سوی او برمی‌گردد؛ کت آغشته به نو*شی*دنی‌اش را از چنگ او رها می‌سازد و در باران نیمه شب مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی ویلیام غیب می‌شود.
کد:
در آن طرف مجلس مهمانی الکساندر، میزبان این مهمانی بزرگ روی یکی از صندلی‌های مشکی رنگ در یکی از صد پذیرایی عمارت عظیمش نشسته است و با چشمان عقابی و آبی رنگ‌ادیوید را رصد می‌کند. ستون‌های پیچ در پیچ سفید که مقابل صندلی مشکی رنگ دیوید بنا شده است کمی جلوی دید او را می‌گیرد؛ اما همان‌قدر دید هم برای نظاره و حتی احساس کردن پریشانی او کافی است. رنگ پریده، بازی کردن با انگشت‌ها، بازی کردن با غذا، چکیدن عرق از پیشانی برآمده‌اش، با مشاهده‌ی تمام این‌ها می‌تواند اضطراب او را به سادگی لمس کند. احساساتش را لمس کند؛ در آن غلت بزند و موقعیتش که فرا رسید از تمام این احساسات سوءاستفاده کند. روباهی مکار است که احساسات انسان‌ها را جمع‌آوری و در مواقع لازم از آن‌ها بر علیه افراد می‌کند. شغلش چندان جذاب نیست؛ اما با همین شغل این‌گونه در ثروت ناتمام غلت می‌زند. آدم‌فروشی، سرقت احساسات، دورویی و دروغ برای دیگران چندان جذاب نیست؛ اما نتیجه‌ی زیبایی دارد. با تمام این‌ها، احساس متفاوتی نسبت به دیوید دارد. هنگامی که اندوهش را نظاره می‌کند اندوه‌گین می‌شود و هنگامی که شادمانی‌اش را می‌بیند شادمان می‌شود. گویا سرقت احساسات را از یاد می‌برد. گویا دیوید همزادش باشد همزادی که بدون هیچ دلیل منطقی‌ای با او هم احساس است. سرانجام طاقتش طاق می‌شود؛ علی‌رغم این‌که نظاره‌گر رفتار گستاخانه‌اش است به سوی میز گرد و مشکی رنگ دیوید می‌رود. صندلی مشکی رنگ را عقب می‌کشد؛ روی آن نشست و به عسلی‌های پریشان دیوید خیره می‌شود. هنگامی که دید قرار نیست متوجه حضورش شود و در عالم هپروت خویش غرق است؛ گلویش را صاف و بحث را باز می‌کند:
- سلام خوبی تو؟
با صدای بم و مردانه‌اش توجه دیوید جلب می‌شود و با عسلی‌هایش نظری زیرچشمی به او میاندازد. سیگاری از جیب پیراهن چربش بیرون می‌آورد و آن را گوشه‌ی ل*بش می‌گذارد. همان‌طور که نگاه‌اش به سیگار است؛ دستش را به قصد برداشتن فندک در جیب کت خوش‌دوخت و مشکی رنگش فرو می‌برد؛ اما با عدم یافت فندک طلایی رنگ‌اش ناامیدانه دستش را بیرون می‌آورد. درحالی که گیسوان طلایی‌اش آشفته مقابل عسلی‌های کلافه‌اش ریخته است با دهن‌کجی می‌پرسد:
- فندک داری؟
پرسش و پاسخ ندادن و تفره رفتن، بدجور الکساندر را به هم میریزد. یعنی سیگار کشیدن اهمیت بیشتری از پاسخ به پرسش پریشان‌گونه‌ی او دارد؟ با اخمی میان ابروان طلایی رنگش فندک طلایی محبوبش را از جیب کت خوش‌دوخت و سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد و دست دیوید می‌دهد. دیوید فندک را می‌گیرد و درحالی که با عسلی‌هایش زیرچشمی به صورت اخم‌آلود الکساندر نظر میاندازد؛ زیرلبی تشکر می‌کند. الکساندر نخست عصبی می‌شود و آتش آبی‌هایش را به اسارت می‌گیرد؛ اما با مشاهده‌ی حال و روز پر اندوه دیوید خود را آرام می‌کند. دست راستی‌اش را روی دست سرد دیوید می‌گذارد و با نگرانی خاصی در انتهای آوایش می‌پرسد:
- چی شده؟‌امشب خوب نیستی. اون از رفتارت با ویلئام این هم از الان.
با این سخن الکساندر نگاه خشمگین دیوید به سوی او می‌چرخد. به چه دلیل‌امشب عالم و آدم با او دنده‌ی لج گرفته‌اند؟ همه داشتند نقش برادر بزرگ‌تر را بازی می‌کردند و انگار که او پسربچه‌ی پنج ساله و گستاخ داستان است. همانی که مادرش با ترش‌رویی می‌گفت نمی‌تواند هنگام باران در بیرون از خانه بازی کند؛ اما او گوش شنوا نداشت و لباس‌هایش را گلی می‌کرد. ‌امشب همه می‌خواهند مانند آن مادر لعنتی و سخت‌گیر او را کنترل کنند؛ اما او گوش شنوا ندارد. با این حال، به خاطر اندک احترامی که برای الکساندر قائل است؛ سرش را به داخل جام طلایی نو*شی*دنی فرو می‌برد و بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- خوبم!
اصرار دارد حالش خوب است؛ اما کسی نمی‌تواند سر الکساندر شیره بمالد. نه این‌که مانند کارآگاه‌ها سر از حال انسان‌ها دربیاورد یا از سرقت احساسات استفاده کند؛ تنها دلیلش این است که تا پاسخ سؤالی را از پیش نمی‌داند آن را نمی‌پرسد. مانند یک معلم ریاضی که با این‌که خودش جواب آن سؤال‌های دشوار را می‌داند؛ اما از کودکان امتحان می‌گیرد. هر قدر هم که پرسشش پیچیده و دشوار باشد می‌توان اطمینان داشت از پیش پاسخش را می‌داند پس دروغ گفتن به او چندان عاقلانه نیست. طبق انتظار دیوید، الکساندر ل*ب‌های کبودش را می‌گزد و با دلخوری اعتراض می‌کند:
- آره معلومه! دوباره چی شده؟
جوری کلمه‌ی دوباره را ادا می‌کند؛ گویا هر شب دیوید را در حال و روز بد یافته است و این دیوید را بیشتر عصبی می‌کند. نگاهی زیرچشمی به الکساندر نگران میاندازد و با ترشرویی می‌گوید:
- به تو چه اصلاً هان؟! چرا همتون‌امشب گیر دادین به من؟!
الکساندر با مشاهده‌ی خشم دیوید لبخندی عصبی می‌زند. نگاهی تأسف‌بار به سرتاپای دیوید خشمگین میاندازد و طعنه‌وار تشر می‌زند:
- من ویلئام نیستم‌ها! حواست رو جمع کن چی می‌گی!
با این حرف ناگهان حس تحقیر شدیدی در ب*دن دیوید ترشح می‌شود و خشمش صدبرابر بیشتر از قبل فوران می‌کند. دیگر حتی نمی‌تواند خشمش را با فریاد و طعنه خالی کند. با دست راستش تمام ظروف روی میز را بر زمین می‌کوبد و هین بلند مهمانان را برای خراش دادن سکوت یکنواخت پذیرایی به ارمغان می‌آورد. آستین سفید رنگ پیراهنش رنگ قرمز نو*شی*دنی را گرفته است و از خشم نفس نفس می‌زند. در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی الکساندر میز را بلند می‌کند و بر زمین می‌کوبد. درحالی که خشمگین و بی‌وقفه نفس نفس می‌زند برای حرکت نهایی‌اش نعره‌ای با کلماتی پر از نارضایتی می‌کشد:
- همتون مثل همین!
همین سه کلمه را می‌گوید و به سوی پله‌های پیچ در پیچ سفید رنگ پذیرایی می‌رود که به درب ورودی عمارت ختم می‌شود. ویلئام با مشاهده‌ی این وضع به دنبال دیوید راه می‌افتد و پله‌ها را یکی و دو تا پایین می‌رود. سرانجام پس از کمی سرگردانی و صدا کردن نام دیوید می‌تواند او را مقابل درب ورودی بیابد و کت مشکی رنگش را بکشد. پرخاشگر به سوی او برمی‌گردد؛ کت آغشته به نو*شی*دنی‌اش را از چنگ او ر‌ها می‌سازد و در باران نیمه شب مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی ویلئام غیب می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
زمان حال
سال ۲۰۰۳
روسیه_مسکو
آوای وحشتناک رعد و برق در یکی از اتاق‌های کلیسا می‌پیچد و جولین از خواب می‌پرد. اغلب اگر از خواب می‌پرید؛ عصبی می‌شد و زمین و زمان را به هم می‌دوخت؛ اما با آغاز باران بالافاصله پس از رعد و برق لبخندی روی ل*ب‌های کبودش جا خوش می‌کند. از جا برمی‌خیزد و به سوی پنجره بزرگ اتاق می‌رود. پرده‌ی طوسی رنگ و پارچه‌ای را از کنار پنجره کنار می‌زند و با تیله‌های عسلی‌اش منظره‌ی مقابلش خیره می‌شود. برگ‌های درختان با باران طراوت گرفته‌اند؛ ابرهای خاکستری رنگ در آسمان سیاه و تیره غلت می‌زنند و ماه و ستاره‌ها را پنهان نگه داشته‌اند. گویا نمی‌خواهند توجه بیننده به چیزهای درخشنده و قشنگ جلب بشود. انسان‌ها از بالای کلیسا مانند چند مورچه دیده می‌شدند که گویا آن ساختمان‌های غول‌پیکر هم لانه‌هایشان بودند. همه چیز نظم خاصی دارد حتی انگار فرود آمدن قطره‌های باران هم نظم و تناسب خاصی دارند‌. همه‌چیز به او آرامش تازه‌ای داده است که ناگهان قطره‌های باران یک به یک خاطرات آن شب عجیب در ذهن‌اش مرور می‌شود و اخم را برای ابروان طلایی‌اش به ارمغان می‌آورد. شبی که سر هیچ و پوچ تمام زندگی‌اش را از دست داد. شبی که متوجه شد دوست با دشمن هیچ فرقی ندارد. شبی که از فانتزی‌های کودکانه‌اش فاصله گرفت و در حقیقت تلخ زندگی فرو رفت. همان‌طور که درحال غلت زدن در خاطرات و افکارش است در چوبی اتاق با صدای جیغ‌مانندی باز و قامت بلند روکو در چهارچوب درب نمایان می‌شود‌. با دیدن او که از تنهایی وحشتناک چند دقیقه‌ی قبل که حال و هوای اندوه‌باری داشت نجاتش داده است گره اخم‌هایش باز می‌شود و جای خود را به یک لبخند پر رضایت می‌دهد. با خوش‌رویی در چشمان آبی او خیره می‌شود و با اشاره به دو صندلی مشکی رنگ کنار میزی شیشه‌ای پر انرژی می‌گوید:
- خوش اومدی! بیا بشین.
روکو لبخندی نمایشی می‌زند؛ صندلی مشکی رنگ را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند. جولین نیز با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را نمایان کرده روی صندلی می‌نشیند. خودکار و برگه‌هایش را از روی میز برمی‌دارد و درحالی که گرم بررسی کردن اطلاعات ماموریت ویژه‌اش است با کنجکاوی می‌پرسد:
- چیزی شده؟ همین‌طوری بهم سر نمی‌زنی!
با جمله‌ی آخر جولین ابروی طلایی روکو از حیرت بالا می‌رود. خنده‌ی عصبی‌ای می‌کند و با لبخندی ملیحی روی ل*ب‌هایش می‌پرسد:
- مگه تو بدت نمیاد از این‌که کسی بهت سر بزنه؟
با این حرف روکو جولین به قهقهه‌ می‌افتد‌. سرش را از برگه‌‌ها بیرون می‌آورد و درحالی که به چشمان آبی روکو چشم می‌دوزد تا ارتباط بهتری با او برقرار کند پر خنده و خوش‌رو می‌گوید:
- اون مربوط به روزهای عادیه!
با دیدن رفتار و گفتار پر از رضایت لبخندی روی ل*ب روکو می‌آید. یک طرف سرش را با دستش نگه می‌دارد و با لبخندی ملیح و نگاهی پر محبت به دوست عزیزش می‌پرسد:
- امروز کبکت خروس می‌خونه نه؟
جولین با این مثال روکو قهقهه‌ای می‌زند و پر خنده پاسخ می‌دهد:
- آره، آره!
با این پاسخ جولین لبخندی تلخ روی ل*ب‌های روکو می‌آید و ل*ب می‌گزد. جعبه‌ی سیگارش را از جیب عبای سفید رنگ‌اش بیرون می‌آورد و کنج ل*بش می‌گذارد. درحالی که با فندک مشکی‌اش سیگار را روشن می‌کند؛ نفس عمیقی می‌کشد و افسوس‌بار می‌گوید:
- ممکنه با چیزی که الان می‌خوام بگم دیگه کبکت خروس نخونه!
با این حرف روکو تردید در چشمان عسلی جولین جا خوش می‌کند. منظورش چیست؟ باز هم یک خبر ناگوار دیگر؟ این بار می‌خواهد چه بگوید. درحالی که کرورها اندیشه از ذهن مشغولش رد می‌شود ل*ب ورچیدن روکو توجه‌اش را جلب می‌کند:
- یکی از اعضا همسر همون زنی که مرده... .
ابروی قهوه‌ای جولین از حیرت بالا می‌رود و پر هیجان درحالی که آدرنالینش بالا رفته سخنان روکو را قطع می‌کند:
- خوب چی شده؟
روکو نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که بدنش را با خستگی کش و قوسی می‌دهد؛ بی‌حوصله می‌گوید:
- خودکشی کرده!
با این حرف روکو چشم‌های عسلی جولین مملو از اضطراب و حیرت می‌شود و رنگ از رخسارش می‌پرد. با تردید نگاهی به روکو می‌اندازد و نگران می‌پرسد:
- اختلالی که توی پروژه ایجاد نمی‌کنه؟
روکو با این پرسش جولین به قهقهه‌ می‌افتد. چه‌گونه می‌تواند آنقدر بی‌عاطفه باشد؟ چه گونه زمانی که خبر خودکشی یک انسان به خاطر مرگ همسرش به گوشش می‌رسد در نخستین نظر به تعویق نیوفتادن کارهای خودش اندیشه می‌کند؟ به راستی که ذره‌ای عاطفه در وجود این انسان خودخواه وجود ندارد. در مقابل نگاه پر از تردید و پرسش جولین پر خنده پاسخ می‌دهد:
- اخلالی که ایجاد نمی‌کنه چون حتی سه نفره هم می‌تونن از پسش بربیان فقط موندم چطور وقتی خبر خودکشی یه آدم رو بهت دادم برای کار نگران می‌شی!
جولین با این حرف مضحک روکو قهقهه‌ای می‌زند؛ با افسوس نگاهش را به پنجره‌ای که قطره‌های باران از روی آن سر می‌خورند و به فضای سنگین اتاق دلگیری خاصی بخشیده نگاه می‌کند. همان‌طور که غرق تماشای پنجره است زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- اولین بار که آدم می‌کشی خیلی سخته. البته منظورم این نیست که با یه تک‌تیرانداز از فاصله‌ی چند صد متری بکشیش ها نه! منظورم اینه که اون‌قدر بهش نزدیک باشی که صدای نفس‌های آخرش رو بشنوی، جون دادنش رو لمس کنی و قطره‌های خونش پیرهن گرون‌قیمت و سفیدت رو کثیف کنه! بار اول کابوس دیدم، مریض شدم، جون دادم! ولی بعد از اون اون‌قدر نازک‌نارنجی نبودم که خودکشی کنم! مضحکه! موندم چرا توقع نگران شدن یا تحت تاثیر گرفتن از من داری!
روکو با شنیدن سخنان تهی از ذره‌ای عاطفه از زبان بهترین دوستش لبخند تلخی می‌زند. منطقی است؛ اما با احساسات جور نیست. شخصیت‌های بی‌احساسی مانند جولین هم این‌گونه‌اند دیگر! مانند یک معلم ریاضی! حرف‌هایشان مملو از منطق است؛ اما خشک و بی‌احساس! با تیله‌های آبی‌اش به باران ملایم بیرون خیره می‌شود و به اندیشه فرو می‌رود.
***
زمان حال
سال ۲۰۰۳
انگلیس-لندن
کلارا با بی‌حوصلگی شکلاتی برمی‌دارد و درون پلاستیک قرار می‌دهد. شکلات را حساب و زیرلبی تشکر می‌کند و از مغازه بیرون می‌رود. زیر تازیانه‌های باران به سوی درمان‌گاه می‌رود؛ جایی که کنون تبدیل به خانه‌ی کابوس‌هایش شده است. از در بیمارستان به داخل می‌رود و در نگاه اول کاترینی را می‌بیند که بی‌حال روی یکی از صندلی‌های آبی رنگ راهروی سرد بیمارستان نشسته است.
کد:
زمان حال
سال ۲۰۰۳
روسیه_مسکو
آوای وحشتناک رعد و برق در یکی از اتاق‌های کلیسا می‌پیچد و جولین از خواب می‌پرد. اغلب اگر از خواب می‌پرید؛ عصبی می‌شد و زمین و زمان را به هم می‌دوخت؛ اما با آغاز باران بالافاصله پس از رعد و برق لبخندی روی ل*ب‌های کبودش جا خوش می‌کند. از جا برمیخیزد و به سوی پنجره بزرگ اتاق می‌رود. پرده‌ی طوسی رنگ و پارچه‌ای را از کنار پنجره کنار می‌زند و با تیله‌های عسلی‌اش منظره‌ی مقابلش خیره می‌شود. برگ‌های درختان با باران طراوت گرفته‌اند؛ ابر‌های خاکستری رنگ در آسمان سیاه و تیره غلت می‌زنند و ماه و ستاره‌ها را پنهان نگه داشته‌اند. گویا نمی‌خواهند توجه بیننده به چیز‌های درخشنده و قشنگ جلب بشود. انسان‌ها از بالای کلیسا مانند چند مورچه دیده می‌شدند که گویا آن ساختمان‌های غول‌پیکر هم لانه‌هایشان بودند. همه چیز نظم خاصی دارد حتی انگار فرود آمدن قطره‌های باران هم نظم و تناسب خاصی دارند‌. همه‌چیز به او آرامش تازه‌ای داده است که ناگهان قطره‌های باران یک به یک خاطرات آن شب عجیب در ذهن‌اش مرور می‌شود و اخم را برای ابروان طلایی‌اش به ارمغان می‌آورد. شبی که سر هیچ و پوچ تمام زندگی‌اش را از دست داد. شبی که متوجه شد دوست با دشمن هیچ فرقی ندارد. شبی که از فانتزی‌های کودکانه‌اش فاصله گرفت و در حقیقت تلخ زندگی فرو رفت. همان‌طور که درحال غلت زدن در خاطرات و افکارش است در چوبی اتاق با صدای جیغ‌مانندی باز و قامت بلند روکو در چهارچوب درب نمایان می‌شود‌. با دیدن او که از تنهایی وحشتناک چند دقیقه‌ی قبل که حال و هوای اندوه‌باری داشت نجاتش داده است گره اخم‌هایش باز می‌شود و جای خود را به یک لبخند پر رضایت می‌دهد. با خوش‌رویی در چشمان آبی او خیره می‌شود و با اشاره به دو صندلی مشکی رنگ کنار میزی شیشه‌ای پر انرژی می‌گوید:
- خوش اومدی! بیا بشین.
روکو لبخندی نمایشی می‌زند؛ صندلی مشکی رنگ را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند. جولین نیز با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را نمایان کرده روی صندلی می‌نشیند. خودکار و برگه‌هایش را از روی میز برمی‌دارد و درحالی که گرم بررسی کردن اطلاعات ماموریت ویژه‌اش است با کنجکاوی می‌پرسد:
- چیزی شده؟ همین‌طوری بهم سر نمی‌زنی!
با جمله‌ی آخر جولین ابروی طلایی روکو از حیرت بالا می‌رود. خنده‌ی عصبی‌ای می‌کند و با لبخندی ملیحی روی ل*ب‌هایش می‌پرسد:
- مگه تو بدت نمیاد از این‌که کسی بهت سر بزنه؟
با این حرف روکو جولین به قهقهه می‌افتد‌. سرش را از برگه‌ها بیرون می‌آورد و درحالی که به چشمان آبی روکو چشم می‌دوزد تا ارتباط بهتری با او برقرار کند پر خنده و خوش‌رو می‌گوید:
- اون مربوط به روز‌های عادیه!
با دیدن رفتار و گفتار پر از رضایت لبخندی روی ل*ب روکو می‌آید. یک طرف سرش را با دستش نگه می‌دارد و با لبخندی ملیح و نگاهی پر محبت به دوست عزیزش می‌پرسد:
- امروز کبکت خروس می‌خونه نه؟
جولین با این مثال روکو قهقهه‌ای می‌زند و پر خنده پاسخ می‌دهد:
- آره، آره!
با این پاسخ جولین لبخندی تلخ روی ل*ب‌های روکو می‌آید و ل*ب می‌گزد. جعبه‌ی سیگارش را از جیب عبای سفید رنگ‌اش بیرون می‌آورد و کنج ل*بش می‌گذارد. درحالی که با فندک مشکی‌اش سیگار را روشن می‌کند؛ نفس عمیقی می‌کشد و افسوس‌بار می‌گوید:
- ممکنه با چیزی که الان می‌خوام بگم دیگه کبکت خروس نخونه!
با این حرف روکو تردید در چشمان عسلی جولین جا خوش می‌کند. منظورش چیست؟ باز هم یک خبر ناگوار دیگر؟ این بار می‌خواهد چه بگوید. درحالی که کرورها‌اندیشه از ذهن مشغولش رد می‌شود ل*ب ورچیدن روکو توجه‌اش را جلب می‌کند:
- یکی از اعضا همسر همون زنی که مرده....
ابروی قهوه‌ای جولین از حیرت بالا می‌رود و پر هیجان درحالی که آدرنالینش بالا رفته سخنان روکو را قطع می‌کند:
- خوب چی شده؟
روکو نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که بدنش را با خستگی کش و قوسی می‌دهد؛ بی‌حوصله می‌گوید:
- خودکشی کرده!
با این حرف روکو چشم‌های عسلی جولین مملو از اضطراب و حیرت می‌شود و رنگ از رخسارش می‌پرد. با تردید نگاهی به روکو میاندازد و نگران می‌پرسد:
- اختلالی که توی پروژه ایجاد نمی‌کنه؟
روکو با این پرسش جولین به قهقهه می‌افتد. چه‌گونه می‌تواند آنقدر بی‌عاطفه باشد؟ چه گونه زمانی که خبر خودکشی یک انسان به خاطر مرگ همسرش به گوشش می‌رسد در نخستین نظر به تعویق نیوفتادن کار‌های خودش‌اندیشه می‌کند؟ به راستی که ذره‌ای عاطفه در وجود این انسان خودخواه وجود ندارد. در مقابل نگاه پر از تردید و پرسش جولین پر خنده پاسخ می‌دهد:
- اخلالی که ایجاد نمی‌کنه چون حتی سه نفره هم می‌تونن از پسش بربیان فقط موندم چطور وقتی خبر خودکشی‌یه آدم رو بهت دادم برای کار نگران میشی!
جولین با این حرف مضحک روکو قهقهه‌ای می‌زند؛ با افسوس نگاهش را به پنجره‌ای که قطره‌های باران از روی آن سر می‌خورند و به فضای سنگین اتاق دلگیری خاصی بخشیده نگاه می‌کند. همان‌طور که غرق تماشای پنجره است زمزمه‌وار پاسخ می‌دهد:
- اولین بار که آدم می‌کشی خیلی سخته. البته منظورم این نیست که با‌یه تک‌تیرانداز از فاصله‌ی چند صد متری بکشیش‌ها نه! منظورم اینه که اون‌قدر بهش نزدیک باشی که صدای نفس‌های آخرش رو بشنوی، جون دادنش رو لمس کنی و قطره‌های خونش پیرهن گرون‌قیمت و سفیدت رو کثیف کنه! بار اول کابوس دیدم، مریض شدم، جون دادم! ولی بعد از اون اون‌قدر نازک‌نارنجی نبودم که خودکشی کنم! مضحکه! موندم چرا توقع نگران شدن یا تحت تأثیر گرفتن از من داری!
روکو با شنیدن سخنان تهی از ذره‌ای عاطفه از زبان بهترین دوستش لبخند تلخی می‌زند. منطقی است؛ اما با احساسات جور نیست. شخصیت‌های بی‌احساسی مانند جولین هم این‌گونه‌اند دیگر! مانند یک معلم ریاضی! حرف‌هایشان مملو از منطق است؛ اما خشک و بی‌احساس! با تیله‌های آبی‌اش به باران ملایم بیرون خیره می‌شود و به‌اندیشه فرو می‌رود.
***
زمان حال
سال ۲۰۰۳
انگلیس-لندن
کلارا با بی‌حوصلگی شکلاتی برمی‌دارد و درون پلاستیک قرار می‌دهد. شکلات را حساب و زیرلبی تشکر می‌کند و از مغازه بیرون می‌رود. زیر تازیانه‌های باران به سوی درمان‌گاه می‌رود؛ جایی که کنون تبدیل به خانه‌ی کابوس‌هایش شده است. از در بیمارستان به داخل می‌رود و در نگاه اول کاترینی را می‌بیند که بی‌حال روی یکی از صندلی‌های آبی رنگ راهروی سرد بیمارستان نشسته است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
با مشاهده‌ی حال و روزش جلوتر می‌رود تا نظاره‌گر چهره‌ی پژمرده‌اش باشد؛ اما با دیدن قیافه‌ی وحشتناک او از جا می‌پرد. زیر چشمان عسلی‌اش که رگه‌های قرمز خون به آن زینت داده‌اندد نیم‌متر گود افتاده است. گیسوان فندقی‌اش به صورت آشفته‌ای روی صورتش ریخته‌اند و رنگ به صورت ندارد.‌ با دیدن این صح*نه‌ی ترحم‌آمیز، اشک‌های بی‌رنگ به آبی‌های کلارا زینت می‌دهد. آهسته و آرام روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ، کنار خواهرش می‌نشیند و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. خودش از همه حال خ*را*ب‌تری دارد؛ اما محبت کردن و محبت ندیدن برایش به یک عادت بدل شده است. پس از مرگ مادرش مونیکا، وظیفه‌ی سخت و دشوار دلسوزی آن هم تا ابد بدون هیچ پاسخی به او سپرده شده است؛ گویا او برای خواهر، برادر و هر دیگری نقش یک مادر دلسوز را بازی می‌کند. او می‌تواند صد سال سختی بکشد؛ اما ذره‌ای از درد و رنج خویش را بروز ندهد. به نظر انسان گرمی می‌آید؛ یک انسان مهربان که با هیچ مشغله و کشمکشی به اسارت گرفته نشده است؛ اما کسی از غوغای درونی او خبری ندارد. با این حال کاترین چنین شخصیتی ندارد. هنگامی که او را می‌بینی احساس می‌کنی با یک انسان روبه‌رو هستی که یک قلب یخ‌زده از ج*ن*س سنگ را در سی*ن*ه دارد. مشکلات در مقابل او زانو می‌زند و استحکام شخصیتش با هیچ چیز نمی‌شکند. کسی متوجه نمی‌شود که کوچک‌ترین دشواری می‌تواند بهانه‌ای باشد برای زانو زدن کاترین در برابر مشکلات، از بیرون و درون فروپاشی و هیچ درمانی درد آشفتگی‌اش را دوا نمی‌کند. کافی است خانواده‌اش کوچک‌ترین آسیبی ببینند؛ آن‌گاه طوری به هم می‌ریزد که قلب سنگی و یخ‌زده‌اش ذوب می‌شود و مشکلات او را لگد‌مال می‌کنند. کابوس‌های کلیشه‌ای‌اش زنده می‌شوند و او را از پای درمی‌آورد. سرانجام طاقت کلارا پس از مدتی نوازش کردن گیسوان فندقی کاترین و سکوت طاق می‌شود و زبان به بروز نگرانی‌های همیشگی‌اش باز می‌کند:
- حالت خوبه؟
با این پرسش سرانجام می‌تواند نگاه پر از خستگی و ضعف کاترین را به خود جلب کند. درحالی که با نگاهی اندوه‌بار به پنجره‌ی شیشه‌ای اتاق دنیز خیره شده است؛ ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگش را به پاسخی کوتاه و مختصر مهمان می‌کند:
- نه!
چهره‌‌ی کلارا با این پاسخ صادقانه او بیشتر از قبل رنگ غم می‌گیرد. دست یخ‌زده‌ و سرد کاترین را با صمیمیت و گرمای خاصی در دستش می‌فشارد و درحالی که با آستین توری و مشکی رنگ پیراهنش قطره اشکی را که روی بینی فندقی‌اش می‌غلتد پاک می‌کند؛ غم‌زده ل*ب می‌زند:
- دنیز خوب می‌شه. آلیس هم رفته کاترین! رفته! دیگه هم برنمی‌گرده. الان باید پیش دنیز باشیم. الان باید کمکش کنیم تا آلیس رو فراموش کنه نه این‌که این‌طوری زانوی غم ب*غ*ل بگیریم!
با این‌که کلارا تنها قصد کمک و دلداری دارد؛ اما کاترین با این سخنان امیدوارکننده عصبی می‌شود. این دختر چگونه همه‌چیز را این‌قدر سریع هضم می‌کند؟ چگونه می‌تواند این‌قدر راحت از رویدادهای وحشتناکی که رخ داده است صحبت کند؟ درحالی که در چشمان عسلی‌اش حیرت جا خوش کرده است با اشاره‌ای به اتاق دنیز پرسش‌های ناتمام ذهن‌ش را بر زبان می‌آورد:
- چطور می‌تونی بگی آلیس رفته؟! می‌دونی چرا دنیز الان اون‌جا خوابیده؟! چون نمی‌دونه چرا آلیس رفته! چون خودش رو مقصر می‌دونه! مقصر می‌دونه که چرا به حرف‌های آلیس گوش ندا... ‌‌.
به دلیل به اسارت گرفته شدن توسط افکارش نمی‌تواند سخنانش را ادامه دهد‌. ناگهان تمام اتفاقات تمام دیالوگ‌هایی که در این چند روز بین او و دیگران رد و بدل شده مانند یک اپیزود از مقابل چشمانش می‌گذرد و ذهنش مقابل چندتا از دیالوگ‌های رابرت توقف می‌کند:
- نه بابا نمی‌دونم شاید یه قسمتی‌ش مال اونه. ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
- چه می‌دونم دختره دیوانه می‌گه دیگه کار خلاف و این‌ها نمی‌خواد.
- نه بابا اون دختره هم دیوانست امروز یه چیز می‌گه فردا یه چیز. نگران نباش!
دیالوگ‌هایی که در آن لحظه برایش بسیار ساده و بی‌اهمیت بودند ناگهان یک به یک معنا می‌گیرند. هر چه این معناها بیشتر می‌شود معمای تاریکی که چندی قبل مجهول بود برایش روشن و شفاف می‌شود. لحظه‌ای که تکه‌های پازل یک به یک در ذهنش چیده می‌شود. ناگهان ناخودآگاه فریاد می‌زند:
- رابرت کجاست؟
کلارا نظری پر تردید به سرتاپای کاترین هیجان‌زده می‌اندازد. با نظاره‌ی هیجان او نهالی از هراسِ اتفاق ناگوار دیگری در دلش کاشته می‌شود. سرانجام بسیار نامطمئن ل*ب می‌زند:
- تو خیابون دم مغازه.
هنوز حرفش تمام نشده کاترین مانند گلوله‌ی آتشی به بیرون از بیمارستان می‌رود و کلارا را شوک‌زده و با ذهنی پر از پرسش تنها می‌گذارد. با بیشترین سرعتی که می‌تواند خود را به مغازه می‌رساند و چشمش به رابرتی می‌افتد که در اوج بیخیالی دم مغازه سیگار می‌کشد‌‌. بسیار آهسته دست در جیب پیراهن مشکی‌اش می‌کند و کلتش را بیرون می‌کشد. ضربان قلبش آن‌قدر شدت گرفته است که به راحتی در گوی‌هایش می‌پیچد. با گام‌های آرام به سوی رابرت می‌رود و دقیقاً پشت سرش از حرکت می‌ایستد. اسلحه را آهسته روی سرش حرکت می‌دهد و بی‌مقدمه می‌گوید:
- دست‌هات رو بالا بگیر، هر جا می‌گم بیا و هر کاری که می‌گم بکن! وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته!
رابرت با حیرت به عقب برمی‌گردد و کاترین اسلحه به دستی را می‌بیند که پیشانی برآمده‌ی او را نشانه گرفته است. نظری پر حیرت به سرتاپای کاترین می‌اندازد و زمزمه‌وار می‌پرسد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!
با این سوال قطره اشکی روی صورت رنگ‌پریده‌ی کاترین می‌غتلد. اسلحه را محکم در دستش می‌گیرد و با آوای بغض‌آلودی فریاد می‌زند:
- کاری که می‌‌گم رو بکن! دست‌‌هات رو بگیر بالا و دنبالم بیا!
به خوبی می‌داند کاترین دیوانه شده است؛ اما به دلیل جا گذاشتن اسلحه‌اش در ساختمان و بی‌دفاع بودنش به اجبار دست‌هایش را بالای سرش می‌گیرد و دنبال کاترین به سوی ماشین آلبالویی رنگ کلارا می‌رود. کاترین درب ماشین را باز می‌کند و با نگاه تحقیرآمیزی به رابرت دستور می‌دهد:
- سوار شو!
رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با اکراه روی
صندلی می‌شیند. کاترین پس از نشستن رابرت در را می‌بندد؛ در صندلی راننده را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. با دستان یخ‌زده‌اش سوئیچ را‌ در ماشین می‌چرخاند و آن را روشن می‌کند.
کد:
با مشاهده‌ی حال و روزش جلوتر می‌رود تا نظاره‌گر چهره‌ی پژمرده‌اش باشد؛ اما با دیدن قیافه‌ی وحشتناک او از جا می‌پرد. زیر چشمان عسلی‌اش که رگه‌های قرمز خون به آن زینت داده‌اندد نیم‌متر گود افتاده است. گیسوان فندقی‌اش به صورت آشفته‌ای روی صورتش ریخته‌اند و رنگ به صورت ندارد. با دیدن این صح*نه‌ی ترحم‌آمیز، اشک‌های بی‌رنگ به آبی‌های کلارا زینت می‌دهد. آهسته و آرام روی صندلی پلاستیکی آبی رنگ، کنار خواهرش می‌نشیند و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. خودش از همه حال خ*را*ب‌تری دارد؛ اما محبت کردن و محبت ندیدن برایش به یک عادت بدل شده است. پس از مرگ مادرش مونیکا، وظیفه‌ی سخت و دشوار دلسوزی آن هم تا ابد بدون هیچ پاسخی به او سپرده شده است؛ گویا او برای خواهر، برادر و هر دیگری نقش یک مادر دلسوز را بازی می‌کند. او می‌تواند صد سال سختی بکشد؛ اما ذره‌ای از درد و رنج خویش را بروز ندهد. به نظر انسان گرمی می‌آید؛ یک انسان مهربان که با هیچ مشغله و کشمکشی به اسارت گرفته نشده است؛ اما کسی از غوغای درونی او خبری ندارد. با این حال کاترین چنین شخصیتی ندارد. هنگامی که او را می‌بینی احساس می‌کنی با یک انسان روبه‌رو هستی که یک قلب یخ‌زده از ج*ن*س سنگ را در سی*ن*ه دارد. مشکلات در مقابل او زانو می‌زند و استحکام شخصیتش با هیچ چیز نمی‌شکند. کسی متوجه نمی‌شود که کوچک‌ترین دشواری می‌تواند بهانه‌ای باشد برای زانو زدن کاترین در برابر مشکلات، از بیرون و درون فروپاشی و هیچ درمانی درد آشفتگی‌اش را دوا نمی‌کند. کافی است خانواده‌اش کوچک‌ترین آسیبی ببینند؛ آن‌گاه طوری به هم میریزد که قلب سنگی و یخ‌زده‌اش ذوب می‌شود و مشکلات او را لگد‌مال می‌کنند. کابوس‌های کلیشه‌ای‌اش زنده می‌شوند و او را از پای درمی‌آورد. سرانجام طاقت کلارا پس از مدتی نوازش کردن گیسوان فندقی کاترین و سکوت طاق می‌شود و زبان به بروز نگرانی‌های همیشگی‌اش باز می‌کند:
- حالت خوبه؟
با این پرسش سرانجام می‌تواند نگاه پر از خستگی و ضعف کاترین را به خود جلب کند. درحالی که با نگاهی اندوه‌بار به پنجره‌ی شیشه‌ای اتاق دنیز خیره شده است؛ ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگش را به پاسخی کوتاه و مختصر مهمان می‌کند:
- نه!
چهره‌ی کلارا با این پاسخ صادقانه او بیشتر از قبل رنگ غم می‌گیرد. دست یخ‌زده و سرد کاترین را با صمیمیت و گرمای خاصی در دستش می‌فشارد و درحالی که با آستین توری و مشکی رنگ پیراهنش قطره اشکی را که روی بینی فندقی‌اش می‌غلتد پاک می‌کند؛ غم‌زده ل*ب می‌زند:
- دنیز خوب میشه. آلیس هم رفته کاترین! رفته! دیگه هم برنمی‌گرده. الان باید پیش دنیز باشیم. الان باید کمکش کنیم تا آلیس رو فراموش کنه نه این‌که این‌طوری زانوی غم ب*غ*ل بگیریم!
با این‌که کلارا تنها قصد کمک و دلداری دارد؛ اما کاترین با این سخنان‌امیدوارکننده عصبی می‌شود. این دختر چگونه همه‌چیز را این‌قدر سریع هضم می‌کند؟ چگونه می‌تواند این‌قدر راحت از رویداد‌های وحشتناکی که رخ داده است صحبت کند؟ درحالی که در چشمان عسلی‌اش حیرت جا خوش کرده است با اشاره‌ای به اتاق دنیز پرسش‌های ناتمام ذهن‌ش را بر زبان می‌آورد:
- چطور می‌تونی بگی آلیس رفته؟! می‌دونی چرا دنیز الان اون‌جا خوابیده؟! چون نمی‌دونه چرا آلیس رفته! چون خودش رو مقصر می‌دونه! مقصر می‌دونه که چرا به حرف‌های آلیس گوش ندا....
به دلیل به اسارت گرفته شدن توسط افکارش نمی‌تواند سخنانش را ادامه دهد‌. ناگهان تمام اتفاقات تمام دیالوگ‌هایی که در این چند روز بین او و دیگران رد و بدل شده مانند یک اپیزود از مقابل چشمانش می‌گذرد و ذهنش مقابل چندتا از دیالوگ‌های رابرت توقف می‌کند:
- نه بابا نمی‌دونم شاید‌یه قسمتی‌ش مال اونه. ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
- چه می‌دونم دختره دیوانه می‌گه دیگه کار خلاف و این‌ها نمی‌خواد.
- نه بابا اون دختره هم دیوانست امروز‌یه چیز می‌گه فردا‌یه چیز. نگران نباش!
دیالوگ‌هایی که در آن لحظه برایش بسیار ساده و بی‌اهمیت بودند ناگهان یک به یک معنا می‌گیرند. هر چه این معنا‌ها بیشتر می‌شود معمای تاریکی که چندی قبل مجهول بود برایش روشن و شفاف می‌شود. لحظه‌ای که تکه‌های پازل یک به یک در ذهنش چیده می‌شود. ناگهان ناخودآگاه فریاد می‌زند:
- رابرت کجاست؟
کلارا نظری پر تردید به سرتاپای کاترین هیجان‌زده میاندازد. با نظاره‌ی هیجان او نهالی از هراسِ اتفاق ناگوار دیگری در دلش کاشته می‌شود. سرانجام بسیار نامطمئن ل*ب می‌زند:
- تو خیابون دم مغازه.
هنوز حرفش تمام نشده کاترین مانند گلوله‌ی آتشی به بیرون از بیمارستان می‌رود و کلارا را شوک‌زده و با ذهنی پر از پرسش تنها می‌گذارد. با بیشترین سرعتی که می‌تواند خود را به مغازه می‌رساند و چشمش به رابرتی می‌افتد که در اوج بیخیالی دم مغازه سیگار می‌کشد‌. بسیار آهسته دست در جیب پیراهن مشکی‌اش می‌کند و کلتش را بیرون می‌کشد. ضربان قلبش آن‌قدر شدت گرفته است که به راحتی در گوی‌هایش می‌پیچد. با گام‌های آرام به سوی رابرت می‌رود و دقیقاً پشت سرش از حرکت می‌ایستد. اسلحه را آهسته روی سرش حرکت می‌دهد و بی‌مقدمه می‌گوید:
- دست‌هات رو بالا بگیر، هر جا می‌گم بیا و هر کاری که می‌گم بکن! وگرنه اتفاق خوبی نمی‌وفته!
رابرت با حیرت به عقب برمی‌گردد و کاترین اسلحه به دستی را می‌بیند که پیشانی برآمده‌ی او را نشانه گرفته است. نظری پر حیرت به سرتاپای کاترین میاندازد و زمزمه‌وار می‌پرسد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟!
با این سؤال قطره اشکی روی صورت رنگ‌پریده‌ی کاترین می‌غتلد. اسلحه را محکم در دستش می‌گیرد و با آوای بغض‌آلودی فریاد می‌زند:
- کاری که می‌گم رو بکن! دست‌هات رو بگیر بالا و دنبالم بیا!
به خوبی می‌داند کاترین دیوانه شده است؛ اما به دلیل جا گذاشتن اسلحه‌اش در ساختمان و بی‌دفاع بودنش به اجبار دست‌هایش را بالای سرش می‌گیرد و دنبال کاترین به سوی ماشین آلبالویی رنگ کلارا می‌رود. کاترین درب ماشین را باز می‌کند و با نگاه تحقیرآمیزی به رابرت دستور می‌دهد:
- سوار شو!
رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با اکراه روی
صندلی می‌شیند. کاترین پس از نشستن رابرت در را می‌بندد؛ در صندلی راننده را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. با دستان یخ‌زده‌اش سوئیچ را در ماشین می‌چرخاند و آن را روشن می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
در طول رانندگی، رابرت تنها با لبخند از پنجره به منظره‌ی بیرون از ماشین نگاه می‌کند. کاترین هر دو دقیقه‌ یک بار نگاهش را از خیابان می‌گیرد و با عسلی‌هایش زیرچشمی به رابرت لبخند بر ل*ب نگاه می‌کند. لبخند زدن رابرت را عادی می‌داند؛ اما روی اعصابش است. چه‌گونه می‌تواند در این شرایط لبخند بزند و خونسرد باشد؟ در آن لحظه دلش می‌خواهد دندان‌های خرگوشی رابرت را خرد و توی دهانش بریزد‌. یعنی امکان دارد دستی در این ماجرا داشته باشد؟ خودش هم نمی‌داند؛ برای نخستین بار در زندگی‌اش تا این حد گیج و درمانده است و به زمین و زمان تردید دارد. رابرت آخرین فردی است که فکر می‌کند می‌تواند به گروه خیانت کند. حتی به کلارا هم تا این حد اعتماد ندارد. رابرت دیوانه است، روانی است، قاتل است، اما هر چه بود خائن نیست. هر قدر بیشتر ظن‌ها و تردیدهایش به سوی رابرت خندان‌ ب*غ*ل دستش می‌رود ویراژ دادن‌هایش بیشتر می‌شود. رابرت همان‌طور که لبخندزنان به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کند پر خنده می‌پرسد:
- هوا امشب خیلی خوبه نه؟
این را که می‌گوید تنها چشم‌غره‌ای از سوی کاترین نصیب‌ش می‌شود. سرانجام کاترین ماشین را مقابل ساختمان متوقف می‌کند؛ درب مقابل صندلی‌اش را باز می‌کند و پیاده می‌شود‌. سپس به سوی درب صندلی رابرت می‌رود و آن را باز می‌کند. به محض پیاده شدنش کلت را روی سرش می‌گذارد تا از بی‌خطر بودنش اطمینان حاصل کند. همان‌طور که اسلحه را روی گیسوان طلایی رنگ و آشفته‌اش می‌چرخاند تحکم‌آمیز دستور می‌دهد:
- سمت در برو. زود!
رابرت باز لبخند ملیحی می‌زند و روبه‌روی در چوبی ساختمان می‌ایستد. کاترین با توقف او خشمگین می‌شود و درحالی که اسلحه را روی سرش حرکت می‌دهد؛ پرخاشگر و عصبی امر دیگری می‌کند:
- بازش کن و داخل برو!
رابرت آهسته درحالی که دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفته است؛ در را باز می‌کند و داخل می‌رود. با ورود به ساختمان کاترین آستین کت چرم مشکی رنگ رابرت را می‌گیرد و او را به سوی اتاق کارش می‌کشد. سرانجام با رسیدن به در گردویی اتاق کار همراه رابرت داخل می‌رود و در را محکم پشت سرش می‌بندد. سپس، یک صندلی از صندلی‌های مشکی رنگ اتاق برمی‌دارد و مقابل رابرت می‌گذارد. رابرت با دیدن صندلی نگاه پرسشگری به کاترین می‌اندازد. اخمی میان ابروان قهوه‌ای کاترین می‌نشیند و پاسخ نگاه رابرت را می‌دهد:
- بشین! زود!
رابرت با لبخند سری تکان می‌دهد و به اجبار روی صندلی می‌نشیند. با نشستن رابرت، کاترین همان‌طور که کلت را به سوی او نشانه‌ گرفته است به سوی کمد چوبی گوشه‌ی اتاق گام برمی‌دارد. در کمک را با صدای جیغ‌مانندی باز می‌کند و نخست دستبندهایش را از آن بیرون می‌کشد و بعد یک دستگاه دروغ‌سنج‌ را‌. با اخمی غلیظ در چهره‌اش وسایل را برمی‌دارد و به سوی رابرت می‌رود. نفس عمیقی می‌کشد و با تحکم خاصی در آوای کلافه‌اش می‌گوید:
- دست‌هات رو بیار جلو!
رابرت با این حرکت بچگانه‌ی او پوزخندی می‌زند و دست‌هایش را جلو می‌برد. کاترین با کلافگی دست‌های او را در دستش می‌گیرد و یکی از دستبندها را به آن‌ها می‌زند. سپس با دو دستبند باقی‌مانده پاهایش را به صندلی قفل می‌کند. پس از اتمام قفل زنجیر کردنش دروغ‌سنج را روی میز عسلی کنار صندلی می‌گذارد و آن را به یکی از دست‌های رابرت وصل می‌کند. در آخر عقب می‌رود و همان‌طور که اسلحه را به سوی رابرت لبخند بر ل*ب نشانه گرفته است قواعد بازی بچگانه‌اش را توضیح می‌دهد:
- چند تا سوال ازت می‌پرسم و با جواب هر کدومشون یه گلوله شلیک می‌کنم. حواست باشه اگه اون دستگاه چیزی که من دوست دارم رو نشون بده که هیچی اما اگه نشون بده جوابت دروغه یا حقیقتت باب میلم نباشه گلوله‌ی بعدی توی کله‌ی پوکته!
با این حرف‌هایش لبخند رابرت پررنگ و کم‌کم به یک قهقهه‌‌ی بلند بدل می‌شود. درحالی که سعی می‌کند با دست‌های بسته‌اش دست بزند؛ در مقابل چهره‌ی اخم‌آلود کاترین و میان قهقهه‌هایش با لحنی تحسین‌آمیز می‌گوید:
- عجب بازی جالبی! فقط این کار پلیس‌ها نیست؟ نکنه داری سمت علاقه‌ی خانوادگی‌‌تون می‌ری؟ بالاخره از دختر یه پلیس باید انتظار داشت به بازجویی علاقمند باشه!
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و زمزمه‌وار دستور می‌دهد:
- حرف اضافه نزن و فقط به سوال‌هام جواب بده!
رابرت لبخندی می‌زند و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد که کاترین را کلافه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و با بی‌حوصلگی درحالی که اسلحه را محکم به سمت رابرت نشانه گرفته است بازجویی‌اش را آغاز می‌کند:
- خیلی خوب شروع می‌کنم. آلیس رو کی تهدید کردن؟
با این سوال اخمی میان ابروان طلایی رابرت می‌نشیند که نگاه کاترین را پرسشگر می‌کند. با گیجی در چشمان عسلی کاترین خیره می‌شود و کلافه می‌پرسد:
- واقعا به خاطر این سوال انقدر قفل و زنجیر و دروغ‌سنج و فلان راه انداختی؟ این رو که در یک قرار با چای و بیسکویت هم می‌تونستیم درباره‌اش صحبت کنیم! روز قبل شبی که تو گفتی یکی از نوچه‌های اون ع*و*ضی رو کشتی تهدید جدی کردن کتک‌کاری و فلان ولی چند روز قبلش فقط یه تماس تلفنی ساده باهاش گرفته بودن و یه سری مزخرف گفته بودن. روز بعد قتلت هم تا روز قتل آلیس به موبایلش زنگ می‌زدن و یه سری تهدید و اینا می‌کردن. من فکر نمی‌کردم تا این حد جدی باشه.
با این حرف رابرت یکی از ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌رود و عسلی‌هایش از حیرت گشاد می‌شوند. یعنی قتل آلیس می‌تواند کار آن ع*و*ضی باشد یا این تنها یک تصادف است؟ نگاهی به دروغ‌سنج می‌اندازد؛ با مشاهده‌ی نتیجه لبخندی می‌زند و گلوله‌ای به دیوار شلیک می‌کند‌. رابرت با صدای گلوله که در ن*زد*یک*ی‌اش شلیک شده می‌پرد و زیر ل*ب زهرماری نثار کاترین می‌کند. کاترین بار دیگر بازدمش را بیرون می‌دهد و سوال بعدی را می‌پرسد:
- توی تهدیدها بهش چی گفته بودن؟
رابرت بازدمش را کلافه بیرون می‌دهد و درحالی که سعی می‌کند بین دستان عرق‌کرده‌اش کمی آزادی ایجاد کند؛ بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- به باند لعنتی‌تون بگو کارهاشون رو تموم کنن و یه سری چرت و پرت دیگه.
با پاسخ رابرت غرق سردی روی پیشانی صاف و رنگ‌پریده‌ی کاترین می‌نشیند و بیشتر از قبل به این‌که همه چیز زیر سر آن ع*و*ضی است یقین پیدا می‌کند. نظری هراس‌آمیز به دروغ‌سنج می‌اندازد و بار دیگر با شلیک گلوله‌ای به دیوار رابرت را از جای می‌پراند.
کد:
در طول رانندگی، رابرت تنها با لبخند از پنجره به منظره‌ی بیرون از ماشین نگاه می‌کند. کاترین هر دو دقیقه یک بار نگاهش را از خیابان می‌گیرد و با عسلی‌هایش زیرچشمی به رابرت لبخند بر ل*ب نگاه می‌کند. لبخند زدن رابرت را عادی می‌داند؛ اما روی اعصابش است. چه‌گونه می‌تواند در این شرایط لبخند بزند و خونسرد باشد؟ در آن لحظه دلش می‌خواهد دندان‌های خرگوشی رابرت را خرد و توی دهانش بریزد‌. یعنی امکان دارد دستی در این ماجرا داشته باشد؟ خودش هم نمی‌داند؛ برای نخستین بار در زندگی‌اش تا این حد گیج و درمانده است و به زمین و زمان تردید دارد. رابرت آخرین فردی است که فکر می‌کند می‌تواند به گروه خیانت کند. حتی به کلارا هم تا این حد اعتماد ندارد. رابرت دیوانه است، روانی است، قاتل است، اما هر چه بود خائن نیست. هر قدر بیشتر ظن‌ها و تردید‌هایش به سوی رابرت خندان ب*غ*ل دستش می‌رود ویراژ دادن‌هایش بیشتر می‌شود. رابرت همان‌طور که لبخندزنان به منظره‌ی بیرون نگاه می‌کند پر خنده می‌پرسد:
- هوا‌امشب خیلی خوبه نه؟
این را که می‌گوید تنها چشم‌غره‌ای از سوی کاترین نصیب‌ش می‌شود. سرانجام کاترین ماشین را مقابل ساختمان متوقف می‌کند؛ درب مقابل صندلی‌اش را باز می‌کند و پیاده می‌شود‌. سپس به سوی درب صندلی رابرت می‌رود و آن را باز می‌کند. به محض پیاده شدنش کلت را روی سرش می‌گذارد تا از بی‌خطر بودنش اطمینان حاصل کند. همان‌طور که اسلحه را روی گیسوان طلایی رنگ و آشفته‌اش می‌چرخاند تحکم‌آمیز دستور می‌دهد:
- سمت در برو. زود!
رابرت باز لبخند ملیحی می‌زند و روبه‌روی در چوبی ساختمان می‌ایستد. کاترین با توقف او خشمگین می‌شود و درحالی که اسلحه را روی سرش حرکت می‌دهد؛ پرخاشگر و عصبی امر دیگری می‌کند:
- بازش کن و داخل برو!
رابرت آهسته درحالی که دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا گرفته است؛ در را باز می‌کند و داخل می‌رود. با ورود به ساختمان کاترین آستین کت چرم مشکی رنگ رابرت را می‌گیرد و او را به سوی اتاق کارش می‌کشد. سرانجام با رسیدن به در گردویی اتاق کار همراه رابرت داخل می‌رود و در را محکم پشت سرش می‌بندد. سپس، یک صندلی از صندلی‌های مشکی رنگ اتاق برمی‌دارد و مقابل رابرت می‌گذارد. رابرت با دیدن صندلی نگاه پرسشگری به کاترین میاندازد. اخمی میان ابروان قهوه‌ای کاترین می‌نشیند و پاسخ نگاه رابرت را می‌دهد:
- بشین! زود!
رابرت با لبخند سری تکان می‌دهد و به اجبار روی صندلی می‌نشیند. با نشستن رابرت، کاترین همان‌طور که کلت را به سوی او نشانه گرفته است به سوی کمد چوبی گوشه‌ی اتاق گام برمی‌دارد. در کمک را با صدای جیغ‌مانندی باز می‌کند و نخست دستبند‌هایش را از آن بیرون می‌کشد و بعد یک دستگاه دروغ‌سنج را‌. با اخمی غلیظ در چهره‌اش وسایل را برمی‌دارد و به سوی رابرت می‌رود. نفس عمیقی می‌کشد و با تحکم خاصی در آوای کلافه‌اش می‌گوید:
- دست‌هات رو بیار جلو!
رابرت با این حرکت بچگانه‌ی او پوزخندی می‌زند و دست‌هایش را جلو می‌برد. کاترین با کلافگی دست‌های او را در دستش می‌گیرد و یکی از دستبند‌ها را به آن‌ها می‌زند. سپس با دو دستبند باقی‌مانده پا‌هایش را به صندلی قفل می‌کند. پس از اتمام قفل زنجیر کردنش دروغ‌سنج را روی میز عسلی کنار صندلی می‌گذارد و آن را به یکی از دست‌های رابرت وصل می‌کند. در آخر عقب می‌رود و همان‌طور که اسلحه را به سوی رابرت لبخند بر ل*ب نشانه گرفته است قواعد بازی بچگانه‌اش را توضیح می‌دهد:
- چند تا سؤال ازت می‌پرسم و با جواب هر کدومشون‌یه گلوله شلیک می‌کنم. حواست باشه اگه اون دستگاه چیزی که من دوست دارم رو نشون بده که هیچی اما اگه نشون بده جوابت دروغه یا حقیقتت باب میلم نباشه گلوله‌ی بعدی توی کله‌ی پوکته!
با این حرف‌هایش لبخند رابرت پررنگ و کم‌کم به یک قهقهه‌ی بلند بدل می‌شود. درحالی که سعی می‌کند با دست‌های بسته‌اش دست بزند؛ در مقابل چهره‌ی اخم‌آلود کاترین و میان قهقهه‌هایش با لحنی تحسین‌آمیز می‌گوید:
- عجب بازی جالبی! فقط این کار پلیس‌ها نیست؟ نکنه داری سمت علاقه‌ی خانوادگی‌تون میری؟ بالاخره از دختر‌یه پلیس باید انتظار داشت به بازجویی علاقمند باشه!
کاترین نفس عمیقی می‌کشد و زمزمه‌وار دستور می‌دهد:
- حرف اضافه نزن و فقط به سؤال‌هام جواب بده!
رابرت لبخندی می‌زند و سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد که کاترین را کلافه می‌کند. نفس عمیقی می‌کشد و با بی‌حوصلگی درحالی که اسلحه را محکم به سمت رابرت نشانه گرفته است بازجویی‌اش را آغاز می‌کند:
- خیلی خوب شروع می‌کنم. آلیس رو کی تهدید کردن؟
با این سؤال اخمی میان ابروان طلایی رابرت می‌نشیند که نگاه کاترین را پرسشگر می‌کند. با گیجی در چشمان عسلی کاترین خیره می‌شود و کلافه می‌پرسد:
- واقعاً به خاطر این سؤال انقدر قفل و زنجیر و دروغ‌سنج و فلان راه انداختی؟ این رو که در یک قرار با چای و بیسکویت هم می‌تونستیم درباره‌اش صحبت کنیم! روز قبل شبی که تو گفتی یکی از نوچه‌های اون ع*و*ضی رو کشتی تهدید جدی کردن کتک‌کاری و فلان ولی چند روز قبلش فقط‌یه تماس تلفنی ساده باهاش گرفته بودن و‌یه سری مزخرف گفته بودن. روز بعد قتلت هم تا روز قتل آلیس به موبایلش زنگ میزدن و‌یه سری تهدید و اینا می‌کردن. من فکر نمی‌کردم تا این حد جدی باشه.
با این حرف رابرت یکی از ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌رود و عسلی‌هایش از حیرت گشاد می‌شوند. یعنی قتل آلیس می‌تواند کار آن ع*و*ضی باشد یا این تنها یک تصادف است؟ نگاهی به دروغ‌سنج میاندازد؛ با مشاهده‌ی نتیجه لبخندی می‌زند و گلوله‌ای به دیوار شلیک می‌کند‌. رابرت با صدای گلوله که در ن*زد*یک*ی‌اش شلیک شده می‌پرد و زیر ل*ب زهرماری نثار کاترین می‌کند. کاترین بار دیگر بازدمش را بیرون می‌دهد و سؤال بعدی را می‌پرسد:
- توی تهدید‌ها بهش چی گفته بودن؟
رابرت بازدمش را کلافه بیرون می‌دهد و درحالی که سعی می‌کند بین دستان عرق‌کرده‌اش کمی آزادی ایجاد کند؛ بی‌حوصله پاسخ می‌دهد:
- به باند لعنتی‌تون بگو کارهاشون رو تموم کنن و‌یه سری چرت و پرت دیگه.
با پاسخ رابرت غرق سردی روی پیشانی صاف و رنگ‌پریده‌ی کاترین می‌نشیند و بیشتر از قبل به این‌که همه چیز زیر سر آن ع*و*ضی است یقین پیدا می‌کند. نظری هراس‌آمیز به دروغ‌سنج میاندازد و بار دیگر با شلیک گلوله‌ای به دیوار رابرت را از جای می‌پراند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا