- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,276
- لایکها
- 11,935
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 354
- Points
- 472
تلفن بوق میخورد یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، اما تنها یک مشترک موردنظر پاسخگو نیست لطفا بعدا تماس بگیرید به زبان روسی نصیباش میشود. دستان چروکاش را میان گیسوان سپیدش میبرد و برای بار دوم تماس میگیرد. خوب میداند که راشل اغلب دیر به تماسهایش پاسخ میدهد. اکثر اوقات مشغول آموزش و تمرین گرافیک و طراحی به شاگرداناش بود. ویکتور همیشه استعداد فوقالعادهی دخترش را در زمینهی گرافیک تحسین میکرد و چند باری هم پیشنهاد همکاری با باند را به راشل داده بود؛ اما هر بار چیزی جز دربارهاش فکر میکنم نصیباش نشده بود. راشل مشکلی با کارهای خلاف پدرش نداشت؛ اما هرگز راضی نمیشد وارد این کارها شود. خصوصاً کنون هنگامی که عاقبت برادر بیچارهاش را که وارد کارهای پدرش شده بود نظاره میکرد؛ بهانهای بود تا بیشتر از دعوتهای خطرناک پدرش دوری کند. سرانجام بوقهای تماس دوم نیز به پایان میرسد و تلفن روی پیغامگیر میرود:
- سلام راشل هستم، متاسفانه الان نمیتونم تلفن رو جواب بدم اگه کار مهمی دارین پیغام بذارین.
اشک در چشمان عسلی پیرمرد جمع میشود و روی گونهی او میغلتد. چقدر دلش برای این آوای گرم و خوشآواز تنگ شده بود. تقریباً چند روز از آخرین قرارش با راشل میگذشت. قراری که در آن راشل گفته بود تا هنگامی که قاتل چارلی را پیدا نکند حق هیچ گونه تماسی با اون ندارد. اما مگر دل او طاقت میآورد؟ کنون اطمینان یافته بود که دخترش نه به خاطر وقت نداشتن و تدریس به شاگرهایش بلکه به علت بیخیالی و بیرحم بودن او تلفن را جواب نمیدهد. نفس عمیقی میکشد؛ بغضاش را قورت میدهد و سرش را آهسته به صندلی مقابل میز کارش میکوبد. چند بار این کار را انجام میدهد و بعد، از شدت بیقراری برمیخیزد و از اتاق کارش خارج میشود.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
پس از اتمام کامل دورههای آموزشی از سالن آموزش خارج میشود و نفسی آسوده میکشد. عسلیهایش را آهسته و پر آرامش روی هم میگذارد و لبخندی روی ل*بهای سرخاش جولان میدهد. همانطور که در اوج آرامش به سر میبرد رابرت پشت سرش از سالن خارج میشود و رشتهی آرامشاش را قطع میکند. نظری کوتاه به سرتاپای رابرت میاندازد و تنها یک چیز را متوجه میشود. کلافگی! از آغاز آموزش تا کنون تمام مدت بیقرار و کلافه بوده است. میتوانست شرط ببندد که همهی این بیقراری و کلافگیها برای دیدار مجدد آن دخترک کارولیننام است؛ اما دلیلش را نمیدانست. در این مدت بارها دیده بود که رابرت در مواجهه با آن دخترک چگونه عرق میکند و تپش قلب میگیرد. اگر به قضاوت او بود این احساس را عشق میدید؛ اما رابرت کاملاً این را انکار میکرد. کاترین خوب میدانست که ج*ن*س قلب رابرت از سنگ است و به سادگی دلش را نمیبازد؛ اما اگر این احساس عشق نبود، پس چه نامی میتوان برایش گذاشت؟ همانطور در افکارش دست و پا میزند که با آوای شیطنتآمیز سوفیا از جا میپرد:
- به چی زل زدی؟ به رابرت؟
نخست با پاره شدن رشتهی افکارش توسط سوفیا شوکه میشود؛ اما بعد لبخندی روی ل*بش میآید. او هنوز علیرغم رفتارهای بدی که اخیرا داشت قهر نکرده بود و این جای حیرت داشت. درحالی که عسلیهایش را به طرز مرموزی ریز میکند؛ با لبخندی شیطانی میگوید:
- تمام وقتی که به این بیمصرفها آموزش میدادیم زیر نظر دارمش. تمام نگاه و فکر و حواسش روی یه دخترست!
با این سخن کاترین ابروی مشکی سوفیا بالا میپرد و چهرهاش رنگ حیرت میگیرد. میتوانست بگوید نسبت به دیگران بیشترین شناخت را از رابرت دارد و طبق شناختی که از او در ذهناش ثبت شده است هر چیزی جز احساس عشق را میتوان یافت. آخرین الویت رابرت در زندگی عشق و این احساس در دورترین نقاط مغزش جا خوش کرده بود. با اینکه کاترین این را میگفت؛ سوفیا بعید میدانست سخناش صحت داشته باشد. با تیلههای مشکیاش نیمنگاهی به رابرت میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
- بعید میدونم! آخرین باری که دیدی رابرت عاشق دختری شده کی بوده؟
کاترین نخست به اندیشه فرو میرود؛ اما پس از مدتی گره ابروان قهوهایاش باز میشود و فکری شیطانی به ذهناش خطور میکند. در مقابل نگاه حیرتآمیز سوفیا قهقههای بلند و پر شیطنت سر میدهد و با ریز کردن عسلیهایش پاسخ میدهد:
- معلومه عاشق تو! یادت نمیاد؟
ابروان مشکی سوفیا با این جواب بالا میپرد و تیلههایش ریز میشود. کاترین از چه سخن میگفت؟ تا آنجایی که سوفیا یادش میآمد رابرت به جز چند کلمه صحبت با او هیچ ارتباطی نداشت که کاترین از آن خبر داشته باشد و این مسبب شد چهرهاش بیشتر رنگ حیرت بگیرد. درحالی که میان اندیشههایش به دنبال پاسخ میگردد با گیجی خاصی در چهرهاش از کاترین میپرسد:
- کی؟ منظورت چیه؟
کاترین هیچ نمیگوید و تنها ابرواناش را با همان شیطنت قبلی بالا میاندازد. سوفیا نخست مجدداً گیج میشود؛ اما با برق شیطنت در عسلیهای کاترین تازه متوجه موضوع میشود. همانطور که بسیار آهسته گیسوان فندقی کاترین را میکشد و شاهد خندهی پر شیطنت اوست؛ عصبی جیغ و داد میکند:
- دیوونه! فکر کردم چی میگی! اون موقع من هفت سالم بود رابرت جانت هم ده سالش!
کاترین همانطور که بلند بلند میخندد و گیسوان بلندش را از چنگ او بیرون میکشد؛ میان خندههایش بریده بریده میگوید:
' خیلی... خیلی خوب... عصبی نشو!
سپس هنگامی که خندههایش تمام میشود نخستین چیزی که با دیدن سوفیا نظرش را جلب کرده بود دوباره یادش میآید. اخمی میان ابروان قهوهایاش مینشیند و با لحن گرفتهای زمزمه میکند:
- راستی...
نظر سوفیا که روی صندلی آبی رنگ و پلاستیکی سالن درحال درآوردن کفشهای مخصوص آموزشها است به او جلب میشود. کاترین همانطور که انگشتان ظریفاش را روی هم بالا و پایین میکند؛ از چیزی که میخواهد بگوید مطمئن نیست. عرقاش را با آستین مشکی پلیورش پاک میکند. نگاهی به سرتاپای سوفیای کنجکاو و منتظر میاندازد و میپرسد:
- تو باهام قهر نیستی؟
ابروان مشکی سوفیا با این سوال بالا میپرد؛ سرش را بالا میگیرد و گیج میپرسد:
- برای چی؟
و بعد دوباره مشغول باز کردن بندهای کفشهای مشکی رنگاش میشود.
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
- سلام راشل هستم، متاسفانه الان نمیتونم تلفن رو جواب بدم اگه کار مهمی دارین پیغام بذارین.
اشک در چشمان عسلی پیرمرد جمع میشود و روی گونهی او میغلتد. چقدر دلش برای این آوای گرم و خوشآواز تنگ شده بود. تقریباً چند روز از آخرین قرارش با راشل میگذشت. قراری که در آن راشل گفته بود تا هنگامی که قاتل چارلی را پیدا نکند حق هیچ گونه تماسی با اون ندارد. اما مگر دل او طاقت میآورد؟ کنون اطمینان یافته بود که دخترش نه به خاطر وقت نداشتن و تدریس به شاگرهایش بلکه به علت بیخیالی و بیرحم بودن او تلفن را جواب نمیدهد. نفس عمیقی میکشد؛ بغضاش را قورت میدهد و سرش را آهسته به صندلی مقابل میز کارش میکوبد. چند بار این کار را انجام میدهد و بعد، از شدت بیقراری برمیخیزد و از اتاق کارش خارج میشود.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
پس از اتمام کامل دورههای آموزشی از سالن آموزش خارج میشود و نفسی آسوده میکشد. عسلیهایش را آهسته و پر آرامش روی هم میگذارد و لبخندی روی ل*بهای سرخاش جولان میدهد. همانطور که در اوج آرامش به سر میبرد رابرت پشت سرش از سالن خارج میشود و رشتهی آرامشاش را قطع میکند. نظری کوتاه به سرتاپای رابرت میاندازد و تنها یک چیز را متوجه میشود. کلافگی! از آغاز آموزش تا کنون تمام مدت بیقرار و کلافه بوده است. میتوانست شرط ببندد که همهی این بیقراری و کلافگیها برای دیدار مجدد آن دخترک کارولیننام است؛ اما دلیلش را نمیدانست. در این مدت بارها دیده بود که رابرت در مواجهه با آن دخترک چگونه عرق میکند و تپش قلب میگیرد. اگر به قضاوت او بود این احساس را عشق میدید؛ اما رابرت کاملاً این را انکار میکرد. کاترین خوب میدانست که ج*ن*س قلب رابرت از سنگ است و به سادگی دلش را نمیبازد؛ اما اگر این احساس عشق نبود، پس چه نامی میتوان برایش گذاشت؟ همانطور در افکارش دست و پا میزند که با آوای شیطنتآمیز سوفیا از جا میپرد:
- به چی زل زدی؟ به رابرت؟
نخست با پاره شدن رشتهی افکارش توسط سوفیا شوکه میشود؛ اما بعد لبخندی روی ل*بش میآید. او هنوز علیرغم رفتارهای بدی که اخیرا داشت قهر نکرده بود و این جای حیرت داشت. درحالی که عسلیهایش را به طرز مرموزی ریز میکند؛ با لبخندی شیطانی میگوید:
- تمام وقتی که به این بیمصرفها آموزش میدادیم زیر نظر دارمش. تمام نگاه و فکر و حواسش روی یه دخترست!
با این سخن کاترین ابروی مشکی سوفیا بالا میپرد و چهرهاش رنگ حیرت میگیرد. میتوانست بگوید نسبت به دیگران بیشترین شناخت را از رابرت دارد و طبق شناختی که از او در ذهناش ثبت شده است هر چیزی جز احساس عشق را میتوان یافت. آخرین الویت رابرت در زندگی عشق و این احساس در دورترین نقاط مغزش جا خوش کرده بود. با اینکه کاترین این را میگفت؛ سوفیا بعید میدانست سخناش صحت داشته باشد. با تیلههای مشکیاش نیمنگاهی به رابرت میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
- بعید میدونم! آخرین باری که دیدی رابرت عاشق دختری شده کی بوده؟
کاترین نخست به اندیشه فرو میرود؛ اما پس از مدتی گره ابروان قهوهایاش باز میشود و فکری شیطانی به ذهناش خطور میکند. در مقابل نگاه حیرتآمیز سوفیا قهقههای بلند و پر شیطنت سر میدهد و با ریز کردن عسلیهایش پاسخ میدهد:
- معلومه عاشق تو! یادت نمیاد؟
ابروان مشکی سوفیا با این جواب بالا میپرد و تیلههایش ریز میشود. کاترین از چه سخن میگفت؟ تا آنجایی که سوفیا یادش میآمد رابرت به جز چند کلمه صحبت با او هیچ ارتباطی نداشت که کاترین از آن خبر داشته باشد و این مسبب شد چهرهاش بیشتر رنگ حیرت بگیرد. درحالی که میان اندیشههایش به دنبال پاسخ میگردد با گیجی خاصی در چهرهاش از کاترین میپرسد:
- کی؟ منظورت چیه؟
کاترین هیچ نمیگوید و تنها ابرواناش را با همان شیطنت قبلی بالا میاندازد. سوفیا نخست مجدداً گیج میشود؛ اما با برق شیطنت در عسلیهای کاترین تازه متوجه موضوع میشود. همانطور که بسیار آهسته گیسوان فندقی کاترین را میکشد و شاهد خندهی پر شیطنت اوست؛ عصبی جیغ و داد میکند:
- دیوونه! فکر کردم چی میگی! اون موقع من هفت سالم بود رابرت جانت هم ده سالش!
کاترین همانطور که بلند بلند میخندد و گیسوان بلندش را از چنگ او بیرون میکشد؛ میان خندههایش بریده بریده میگوید:
' خیلی... خیلی خوب... عصبی نشو!
سپس هنگامی که خندههایش تمام میشود نخستین چیزی که با دیدن سوفیا نظرش را جلب کرده بود دوباره یادش میآید. اخمی میان ابروان قهوهایاش مینشیند و با لحن گرفتهای زمزمه میکند:
- راستی...
نظر سوفیا که روی صندلی آبی رنگ و پلاستیکی سالن درحال درآوردن کفشهای مخصوص آموزشها است به او جلب میشود. کاترین همانطور که انگشتان ظریفاش را روی هم بالا و پایین میکند؛ از چیزی که میخواهد بگوید مطمئن نیست. عرقاش را با آستین مشکی پلیورش پاک میکند. نگاهی به سرتاپای سوفیای کنجکاو و منتظر میاندازد و میپرسد:
- تو باهام قهر نیستی؟
ابروان مشکی سوفیا با این سوال بالا میپرد؛ سرش را بالا میگیرد و گیج میپرسد:
- برای چی؟
و بعد دوباره مشغول باز کردن بندهای کفشهای مشکی رنگاش میشود.
کد:
تلفن بوق میخورد یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، اما تنها یک مشترک موردنظر پاسخگو نیست لطفاً بعداً تماس بگیرید به زبان روسی نصیباش میشود. دستان چروکاش را میان گیسوان سپیدش میبرد و برای بار دوم تماس میگیرد. خوب میداند که راشل اغلب دیر به تماسهایش پاسخ میدهد. اکثر اوقات مشغول آموزش و تمرین گرافیک و طراحی به شاگرداناش بود. ویکتور همیشه استعداد فوقالعادهی دخترش را در زمینهی گرافیک تحسین میکرد و چند باری هم پیشنهاد همکاری با باند را به راشل داده بود؛ اما هر بار چیزی جز دربارهاش فکر میکنم نصیباش نشده بود. راشل مشکلی با کارهای خلاف پدرش نداشت؛ اما هرگز راضی نمیشد وارد این کارها شود. خصوصاً کنون هنگامی که عاقبت برادر بیچارهاش را که وارد کارهای پدرش شده بود نظاره میکرد؛ بهانهای بود تا بیشتر از دعوتهای خطرناک پدرش دوری کند. سرانجام بوقهای تماس دوم نیز به پایان میرسد و تلفن روی پیغامگیر میرود:
- سلام راشل هستم، متأسفانه الان نمیتونم تلفن رو جواب بدم اگه کار مهمی دارین پیغام بذارین.
اشک در چشمان عسلی پیرمرد جمع میشود و روی گونهی او میغلتد. چقدر دلش برای این آوای گرم و خوشآواز تنگ شده بود. تقریباً چند روز از آخرین قرارش با راشل میگذشت. قراری که در آن راشل گفته بود تا هنگامی که قاتل چارلی را پیدا نکند حق هیچ گونه تماسی با اون ندارد. اما مگر دل او طاقت میآورد؟ کنون اطمینان یافته بود که دخترش نه به خاطر وقت نداشتن و تدریس به شاگرهایش بلکه به علت بیخیالی و بیرحم بودن او تلفن را جواب نمیدهد. نفس عمیقی میکشد؛ بغضاش را قورت میدهد و سرش را آهسته به صندلی مقابل میز کارش میکوبد. چند بار این کار را انجام میدهد و بعد، از شدت بیقراری برمیخیزد و از اتاق کارش خارج میشود.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
پس از اتمام کامل دورههای آموزشی از سالن آموزش خارج میشود و نفسی آسوده میکشد. عسلیهایش را آهسته و پر آرامش روی هم میگذارد و لبخندی روی ل*بهای سرخاش جولان میدهد. همانطور که در اوج آرامش به سر میبرد رابرت پشت سرش از سالن خارج میشود و رشتهی آرامشاش را قطع میکند. نظری کوتاه به سرتاپای رابرت میاندازد و تنها یک چیز را متوجه میشود. کلافگی! از آغاز آموزش تا کنون تمام مدت بیقرار و کلافه بوده است. میتوانست شرط ببندد که همهی این بیقراری و کلافگیها برای دیدار مجدد آن دخترک کارولیننام است؛ اما دلیلش را نمیدانست. در این مدت بارها دیده بود که رابرت در مواجهه با آن دخترک چگونه عرق میکند و تپش قلب میگیرد. اگر به قضاوت او بود این احساس را عشق میدید؛ اما رابرت کاملاً این را انکار میکرد. کاترین خوب میدانست که ج*ن*س قلب رابرت از سنگ است و به سادگی دلش را نمیبازد؛ اما اگر این احساس عشق نبود، پس چه نامی میتوان برایش گذاشت؟ همانطور در افکارش دست و پا میزند که با آوای شیطنتآمیز سوفیا از جا میپرد:
- به چی زل زدی؟ به رابرت؟
نخست با پاره شدن رشتهی افکارش توسط سوفیا شوکه میشود؛ اما بعد لبخندی روی ل*بش میآید. او هنوز علیرغم رفتارهای بدی که اخیراً داشت قهر نکرده بود و این جای حیرت داشت. درحالی که عسلیهایش را به طرز مرموزی ریز میکند؛ با لبخندی شیطانی میگوید:
- تمام وقتی که به این بیمصرفها آموزش میدادیم زیر نظر دارمش. تمام نگاه و فکر و حواسش روییه دخترست!
با این سخن کاترین ابروی مشکی سوفیا بالا میپرد و چهرهاش رنگ حیرت میگیرد. میتوانست بگوید نسبت به دیگران بیشترین شناخت را از رابرت دارد و طبق شناختی که از او در ذهناش ثبت شده است هر چیزی جز احساس عشق را میتوان یافت. آخرین اولویت رابرت در زندگی عشق و این احساس در دورترین نقاط مغزش جا خوش کرده بود. با اینکه کاترین این را میگفت؛ سوفیا بعید میدانست سخناش صحت داشته باشد. با تیلههای مشکیاش نیمنگاهی به رابرت میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
- بعید میدونم! آخرین باری که دیدی رابرت عاشق دختری شده کی بوده؟
کاترین نخست بهاندیشه فرو میرود؛ اما پس از مدتی گره ابروان قهوهایاش باز میشود و فکری شیطانی به ذهناش خطور میکند. در مقابل نگاه حیرتآمیز سوفیا قهقههای بلند و پر شیطنت سر میدهد و با ریز کردن عسلیهایش پاسخ میدهد:
- معلومه عاشق تو! یادت نمیاد؟
ابروان مشکی سوفیا با این جواب بالا میپرد و تیلههایش ریز میشود. کاترین از چه سخن میگفت؟ تا آنجایی که سوفیا یادش میآمد رابرت به جز چند کلمه صحبت با او هیچ ارتباطی نداشت و این مسبب شد چهرهاش بیشتر رنگ حیرت بگیرد. درحالی که میاناندیشههایش به دنبال پاسخ میگردد با گیجی خاصی در چهرهاش از کاترین میپرسد:
- کی؟ منظورت چیه؟
کاترین هیچ نمیگوید و تنها ابرواناش را با همان شیطنت قبلی بالا میاندازد. سوفیا نخست مجدداً گیج میشود؛ اما با برق شیطنت در عسلیهای کاترین تازه متوجه موضوع میشود. همانطور که بسیار آهسته گیسوان فندقی کاترین را میکشد و شاهد خندهی پر شیطنت اوست؛ عصبی جیغ و داد میکند:
- دیوونه! فکر کردم چی میگی! اون موقع من هفت سالم بود رابرت جانت هم ده سالش!
کاترین همانطور که بلند بلند میخندد و گیسوان بلندش را از چنگ او بیرون میکشد؛ میان خندههایش بریده بریده میگوید:
\' خیلی... خیلی خوب... عصبی نشو!
سپس هنگامی که خندههایش تمام میشود نخستین چیزی که با دیدن سوفیا نظرش را جلب کرده بود دوباره یادش میآید. اخمی میان ابروان قهوهایاش مینشیند و با لحن گرفتهای زمزمه میکند:
- راستی...
نظر سوفیا که روی صندلی آبی رنگ و پلاستیکی سالن درحال درآوردن کفشهای مخصوص آموزشها است به او جلب میشود. کاترین همانطور که انگشتان ظریفاش را روی هم بالا و پایین میکند؛ از چیزی که میخواهد بگوید مطمئن نیست. عرقاش را با آستین مشکی پلیورش پاک میکند. نگاهی به سرتاپای سوفیای کنجکاو و منتظر میاندازد و میپرسد:
- تو باهام قهر نیستی؟
ابروان مشکی سوفیا با این سؤال بالا میپرد؛ سرش را بالا میگیرد و گیج میپرسد:
- برای چی؟
و بعد دوباره مشغول باز کردن بندهای کفشهای مشکی رنگاش میشود.
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: