با این حرفاش نگاه رابرت پوکرتر میشود و او همانطور که میخندد؛ به خود میلرزد. پس از چند لحظه رابرت دستی میان موهای طلایی و خیساش میکشد و دست دیگرش را روی پیشانی کاترین میگذارد؛ اما با دیدن دمایش حیرتزده دستش را میکشد. همانطور که هاج و واج به کاترین لرزان نگاه میکند با تاسف خاصی در آوایش میگوید:
- کاترین داری توی تب میسوزی! کلارا و دنیز اول سر من رو میبرن بعد هم سوفیا!
کاترین با این حرف رابرت بیخیال میخندد؛ گویا حتی یک واژه از سخناناش را هم نفهمیده است. رابرت کلافه دستش را روی پیشانی خیساش میکوبد؛ کاترین را در آ*غ*و*ش میگیرد و همراه با او به بیرون از دریا میرود. میتواند بسیار واضح دمای بالا ب*دن و لرزهایش را احساس کند و این نگرانترش میکند. پس از کمی دست و پا زدن در آب سرانجام به ساحل میرسد و از پیراهن مشکی کاترین میگیرد تا او را هم بیرون بکشد. بلوز و شلوار مشکیاش به تنش چسبیده است و احساس لرز دارد. نگاهی به کاترین بیجان میاندازد که عسلیهایش را بسته و روی شنها افتاده است. گویا از حال رفته بود و اگر اعضای خانه این را میفهمیدند او و سوفیا را زنده زنده کباب میکردند. نفس عمیقی میکشد؛ کلافه با زانواناش روی شنها فرود میآید و رو به آسمان پرستاره و مهتابی میپرسد:
- خدایا من چه گناهی کردم که باید بین این دیوونهها زندگی کنم؟
این رو میگوید و سرش را در شنها فرو میبرد. پس از چند دقیقه که چشماناش را بسته است کمی آرامش میگیرد تا اینکه با آوایی ظریف و خوشآواز از جا میپرد:
- الان منظورت از دیوونهها من و خانوادهام هست؟
با شنیدن صدا سرش را به عقب بازمیگرداند و با دیدن کلارای فانوس به دست پشت سرش نفس آسودهای میکشد. هیچچیز نمیگوید تا اینکه فانوس سفید رنگ از دست کلارا میافتد و با حیرت و ماتزدگی خاصی میپرسد:
- اون کاترینه بیحال افتاده اونجا؟
رابرت سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و کلارا پریشان به سوی کاترین میدود. تن بیجان او را در آ*غ*و*ش خود جای میدهد و با گذاشتن دستاش روی پیشانی او، حیرتزده فریاد میزند:
- اینکه داره از تب میسوزه! اصلا شما اینجا چیکار میکردین؟
رابرت همانطور که لباسهای خیس و آغشتهشده به شنهایش را تمیز میکند و میتکاند؛ با بیحوصلگی و کجخلقی خاصی پاسخ میدهد:
- معلوم نیست سوفیا چی بهش گفته که دیوونه شده. سر و صدا رو که شنیدم دنبالش اومدم و توی آب پیداش کردم.
کلارا نفس عمیقی میکشد و بیاعتنا به سخنان رابرت سعی دارد کاترین را از جا بلند کند؛ اما نمیتواند. رابرت پوف کلافهای میکشد؛ او را کنار میزند و همانطور که کاترین را روی دوشاش میگذارد دوان دوان به سوی خانه میرود. کلارا نیز هنگامی که میبیند آنجا کاری برایش نمانده است؛ نگاهی به دریا میاندازد؛ فانوساش را برمیدارد و به دنبال آنها میرود.
***
درحالی که درد در سرش میپیچد و قلباش تیر میکشد از خواب میپرد. نگاهی به اطراف خود میاندازد و باز هم خود را در آن اتاق لعنتی میبیند. با اینکه کمی کوفتگی در بدنش احساس میکند؛ اما با کش و قوس دادنی به بدنش از جا بلند میشود. به سوی پنجرهی بزرگ اتاق میرود و پردهی سرمهای رنگ را کنار میزند. خورشید وسط آسمان قرار گرفته است و به نظر میرسد ن*زد*یک*یهای ظهر باشد. همانطور با چشمان نیمهبازش به سوی در اتاق میرود؛ آن را باز میکند و خارج میشود. درحالی که گیج به سمت آشپزخانه میرود با صدای گرفته و خوابآلودی فریاد میزند:
- کلارا؟ دنیز؟ رابرت؟ کسی خونه نیست؟!
در این لحظه همانطور که گیج خانه را میگردد از اتاق روبهروییاش صدای آشنایی میآید:
- احتمالاً فقط من.
با شنیدن صدا به عقب بازمیگردد و سوفیا را میبیند که روی تخت دراز کشیده است و لبخندزنان نگاهاش میکند. همانطور که از یخچال طوسی رنگ آشپزخانه یک سیب ترش برمیدارد؛ به سوی اتاق میرود و در چهارچوب در میایستد. گازی بزرگ به سیب میزند با ابروی قهوهای و بالارفتهاش میپرسد:
- بقیه کجان؟ من چرا تا الان خواب بودم؟ مگه امروز اولین مسابقه شروع نمیشه؟
با این حرف او سوفیا لبخندزنان نگاهاش میکند. حتی کنون و در این وضعیت هم به فکر کار بود. تقریبا اطمینان داشت که کاترین چیزی از اتفاقات دیشب یادش نمیآید. با خستگی دستاش را روی پهلوی باندپیچیشدهاش میگذارد و روی تخت مینشیند. چشمان سیاهاش را به منظرهی بیرون از اتاق میدوزد و توضیح میدهد:
- همشون برای مسابقات رفتن. دنیز رو هر جور شد بردن دیوید هم دیروقت اومد و صبح باهاشون رفت. گویا دیشب با هم بحثمون شده و تو زیاد تو حال خودت نبودی. رابرت میگفت توی دریا پیدات کرده. تا صبح تب داشتی و هذیون میگفتی.
با توضیحات سوفیا چهرهی کاترین رنگ حیرت میگیرد و سیب نیمهگ*از زده در د*ه*اناش میماند. کم کم بحثی که دیشب با سوفیا کرده بود یادش میآید؛ اما چیزی از دریا، تب و هذیان به خاطر ندارد. میخواهد چیزی بپرسد که یاد بطریهایی که صبح در اتاقاش پیدا کرده بود میافتد و قضیه را میفهمد. احساس بدی که آن لحظه به خودش و کارهایی که کرده بود پیدا میکند حتی از سردرد وحشتناکی که دارد هم بدتر است. میخواهد از اتاق خارج شود که با صدای گرم و خوشنوای سوفیا سر جایش میخکوب میشود:
- با اینکه هنوز اعتقاد دارم تمام حرفهای دیشبام درست بود؛ اما شاید من یهخرده بیش از حد رک و تند بودم... معذرت میخوام.
با این سخن سوفیا لبخندی روی ل*بهای صورتی کاترین میآید و بدون اینکه رو برگرداند؛ با صدای نسبتا بلندی میگوید:
- گویا تو همون فرشتهای هستی که من تظاهر به بودناش میکنم.
این را میگوید؛ سیب را درون سطل آشغال طلایی آشپزخانه میاندازد و به سوی در ورودی چوبی خانه میرود. سوفیا با دیدن او کنجکاو میپرسد:
- کجا میری؟
کاترین همانطورکه کلاه آفتابی طوسی و پارچهایاش را بر سر میگذارد سرسری پاسخ میدهد:
- ل*ب ساحل.
سوفیا با شنیدن این سخن او نچی میکند و با صدای تحکمآمیزی میگوید:
- نمیتونی. کلارا و رابرت تو رو به من سپردن من هم نمیذارم جایی بری.
کاترین با این حرف او میخندد و همانطور که در خانه را باز میکند و کلید را برمیدارد؛ لبخندزنان میگوید:
- خوب این ثابت میکنه مغز ندارن، چون تو با اون پهلوت تا دو سه روز آینده نمیتونی از جات بلند بشی، من هم کلهشقتر از این حرفها هستم که به حرفهای تو گوش بدم مامان سوفیا!
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
- کاترین داری توی تب میسوزی! کلارا و دنیز اول سر من رو میبرن بعد هم سوفیا!
کاترین با این حرف رابرت بیخیال میخندد؛ گویا حتی یک واژه از سخناناش را هم نفهمیده است. رابرت کلافه دستش را روی پیشانی خیساش میکوبد؛ کاترین را در آ*غ*و*ش میگیرد و همراه با او به بیرون از دریا میرود. میتواند بسیار واضح دمای بالا ب*دن و لرزهایش را احساس کند و این نگرانترش میکند. پس از کمی دست و پا زدن در آب سرانجام به ساحل میرسد و از پیراهن مشکی کاترین میگیرد تا او را هم بیرون بکشد. بلوز و شلوار مشکیاش به تنش چسبیده است و احساس لرز دارد. نگاهی به کاترین بیجان میاندازد که عسلیهایش را بسته و روی شنها افتاده است. گویا از حال رفته بود و اگر اعضای خانه این را میفهمیدند او و سوفیا را زنده زنده کباب میکردند. نفس عمیقی میکشد؛ کلافه با زانواناش روی شنها فرود میآید و رو به آسمان پرستاره و مهتابی میپرسد:
- خدایا من چه گناهی کردم که باید بین این دیوونهها زندگی کنم؟
این رو میگوید و سرش را در شنها فرو میبرد. پس از چند دقیقه که چشماناش را بسته است کمی آرامش میگیرد تا اینکه با آوایی ظریف و خوشآواز از جا میپرد:
- الان منظورت از دیوونهها من و خانوادهام هست؟
با شنیدن صدا سرش را به عقب بازمیگرداند و با دیدن کلارای فانوس به دست پشت سرش نفس آسودهای میکشد. هیچچیز نمیگوید تا اینکه فانوس سفید رنگ از دست کلارا میافتد و با حیرت و ماتزدگی خاصی میپرسد:
- اون کاترینه بیحال افتاده اونجا؟
رابرت سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و کلارا پریشان به سوی کاترین میدود. تن بیجان او را در آ*غ*و*ش خود جای میدهد و با گذاشتن دستاش روی پیشانی او، حیرتزده فریاد میزند:
- اینکه داره از تب میسوزه! اصلا شما اینجا چیکار میکردین؟
رابرت همانطور که لباسهای خیس و آغشتهشده به شنهایش را تمیز میکند و میتکاند؛ با بیحوصلگی و کجخلقی خاصی پاسخ میدهد:
- معلوم نیست سوفیا چی بهش گفته که دیوونه شده. سر و صدا رو که شنیدم دنبالش اومدم و توی آب پیداش کردم.
کلارا نفس عمیقی میکشد و بیاعتنا به سخنان رابرت سعی دارد کاترین را از جا بلند کند؛ اما نمیتواند. رابرت پوف کلافهای میکشد؛ او را کنار میزند و همانطور که کاترین را روی دوشاش میگذارد دوان دوان به سوی خانه میرود. کلارا نیز هنگامی که میبیند آنجا کاری برایش نمانده است؛ نگاهی به دریا میاندازد؛ فانوساش را برمیدارد و به دنبال آنها میرود.
***
درحالی که درد در سرش میپیچد و قلباش تیر میکشد از خواب میپرد. نگاهی به اطراف خود میاندازد و باز هم خود را در آن اتاق لعنتی میبیند. با اینکه کمی کوفتگی در بدنش احساس میکند؛ اما با کش و قوس دادنی به بدنش از جا بلند میشود. به سوی پنجرهی بزرگ اتاق میرود و پردهی سرمهای رنگ را کنار میزند. خورشید وسط آسمان قرار گرفته است و به نظر میرسد ن*زد*یک*یهای ظهر باشد. همانطور با چشمان نیمهبازش به سوی در اتاق میرود؛ آن را باز میکند و خارج میشود. درحالی که گیج به سمت آشپزخانه میرود با صدای گرفته و خوابآلودی فریاد میزند:
- کلارا؟ دنیز؟ رابرت؟ کسی خونه نیست؟!
در این لحظه همانطور که گیج خانه را میگردد از اتاق روبهروییاش صدای آشنایی میآید:
- احتمالاً فقط من.
با شنیدن صدا به عقب بازمیگردد و سوفیا را میبیند که روی تخت دراز کشیده است و لبخندزنان نگاهاش میکند. همانطور که از یخچال طوسی رنگ آشپزخانه یک سیب ترش برمیدارد؛ به سوی اتاق میرود و در چهارچوب در میایستد. گازی بزرگ به سیب میزند با ابروی قهوهای و بالارفتهاش میپرسد:
- بقیه کجان؟ من چرا تا الان خواب بودم؟ مگه امروز اولین مسابقه شروع نمیشه؟
با این حرف او سوفیا لبخندزنان نگاهاش میکند. حتی کنون و در این وضعیت هم به فکر کار بود. تقریبا اطمینان داشت که کاترین چیزی از اتفاقات دیشب یادش نمیآید. با خستگی دستاش را روی پهلوی باندپیچیشدهاش میگذارد و روی تخت مینشیند. چشمان سیاهاش را به منظرهی بیرون از اتاق میدوزد و توضیح میدهد:
- همشون برای مسابقات رفتن. دنیز رو هر جور شد بردن دیوید هم دیروقت اومد و صبح باهاشون رفت. گویا دیشب با هم بحثمون شده و تو زیاد تو حال خودت نبودی. رابرت میگفت توی دریا پیدات کرده. تا صبح تب داشتی و هذیون میگفتی.
با توضیحات سوفیا چهرهی کاترین رنگ حیرت میگیرد و سیب نیمهگ*از زده در د*ه*اناش میماند. کم کم بحثی که دیشب با سوفیا کرده بود یادش میآید؛ اما چیزی از دریا، تب و هذیان به خاطر ندارد. میخواهد چیزی بپرسد که یاد بطریهایی که صبح در اتاقاش پیدا کرده بود میافتد و قضیه را میفهمد. احساس بدی که آن لحظه به خودش و کارهایی که کرده بود پیدا میکند حتی از سردرد وحشتناکی که دارد هم بدتر است. میخواهد از اتاق خارج شود که با صدای گرم و خوشنوای سوفیا سر جایش میخکوب میشود:
- با اینکه هنوز اعتقاد دارم تمام حرفهای دیشبام درست بود؛ اما شاید من یهخرده بیش از حد رک و تند بودم... معذرت میخوام.
با این سخن سوفیا لبخندی روی ل*بهای صورتی کاترین میآید و بدون اینکه رو برگرداند؛ با صدای نسبتا بلندی میگوید:
- گویا تو همون فرشتهای هستی که من تظاهر به بودناش میکنم.
این را میگوید؛ سیب را درون سطل آشغال طلایی آشپزخانه میاندازد و به سوی در ورودی چوبی خانه میرود. سوفیا با دیدن او کنجکاو میپرسد:
- کجا میری؟
کاترین همانطورکه کلاه آفتابی طوسی و پارچهایاش را بر سر میگذارد سرسری پاسخ میدهد:
- ل*ب ساحل.
سوفیا با شنیدن این سخن او نچی میکند و با صدای تحکمآمیزی میگوید:
- نمیتونی. کلارا و رابرت تو رو به من سپردن من هم نمیذارم جایی بری.
کاترین با این حرف او میخندد و همانطور که در خانه را باز میکند و کلید را برمیدارد؛ لبخندزنان میگوید:
- خوب این ثابت میکنه مغز ندارن، چون تو با اون پهلوت تا دو سه روز آینده نمیتونی از جات بلند بشی، من هم کلهشقتر از این حرفها هستم که به حرفهای تو گوش بدم مامان سوفیا!
کد:
با این حرفاش نگاه رابرت پوکرتر میشود و او همانطور که میخندد، به خود میلرزد. پس از چند لحظه رابرت دستی میان موهای طلایی و خیساش میکشد و دست دیگرش را روی پیشانی کاترین میگذارد؛ اما با دیدن دمایش حیرتزده دستش را میکشد. همانطور که هاج و واج به کاترین لرزان نگاه میکند با تاسف خاصی در آوایش میگوید:
- کاترین، داری توی تب میسوزی! کلارا و دنیز اول سر من رو میبرن بعد هم سوفیا!
کاترین با این حرف رابرت بیخیال میخندد؛ گویا حتی یک واژه از سخناناش را هم نفهمیده است. رابرت کلافه دستش را روی پیشانی خیساش میکوبد؛ کاترین را در آ*غ*و*ش میگیرد و همراه با او به بیرون از دریا میرود. میتواند بسیار واضح دمای بالا ب*دن و لرزهایش را احساس کند و این نگرانترش میکند. پس از کمی دست و پا زدن در آب سرانجام به ساحل میرسد و از پیراهن مشکی کاترین میگیرد تا او را هم بیرون بکشد. بلوز و شلوار مشکیاش به تنش چسبیده است و احساس لرز دارد. نگاهی به کاترین بیجان میاندازد که عسلیهایش را بسته و روی شنها افتاده است. گویا از حال رفته بود و اگر اعضای خانه این را میفهمیدند او و سوفیا را زنده زنده کباب میکردند. نفس عمیقی میکشد؛ کلافه با زانوهایش روی شنها فرود میآید و رو به آسمان پرستاره و مهتابی میپرسد:
- خدایا! من چه گناهی کردم که باید بین این دیوونهها زندگی کنم؟
این رو میگوید و سرش را در شنها فرو میبرد. پس از چند دقیقه که چشمانش را بسته است کمی آرامش میگیرد تا اینکه با آوایی ظریف و خوشآواز از جا میپرد:
- الان منظورت از دیوونهها من و خانوادهام هست؟
با شنیدن صدا سرش را به عقب بازمیگرداند و با دیدن کلارای فانوس به دست پشت سرش نفس آسودهای میکشد. هیچچیز نمیگوید تا اینکه فانوس سفید رنگ از دست کلارا میافتد و با حیرت و ماتزدگی خاصی میپرسد:
- اون کاترینه که بیحال افتاده اونجا؟
رابرت سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و کلارا پریشان به سوی کاترین میدود. تن بیجان او را در آ*غ*و*ش خود جای میدهد و با گذاشتن دستاش روی پیشانی او، حیرتزده فریاد میزند:
- این که داره از تب میسوزه! اصلا شما اینجا چیکار میکردین؟
رابرت همانطور که لباسهای خیس و آغشتهشده به شنهایش را تمیز میکند و میتکاند؛ با بیحوصلگی و کجخلقی خاصی پاسخ میدهد:
- معلوم نیست سوفیا چی بهش گفته که دیوونه شده. سر و صدا رو که شنیدم دنبالش اومدم و توی آب پیداش کردم.
کلارا نفس عمیقی میکشد و بیاعتنا به سخنان رابرت سعی دارد کاترین را از جا بلند کند؛ اما نمیتواند. رابرت پوف کلافهای میکشد؛ او را کنار میزند و همانطور که کاترین را روی دوشاش میگذارد دوان دوان به سوی خانه میرود. کلارا نیز هنگامی که میبیند آنجا کاری برایش نمانده است؛ نگاهی به دریا میاندازد؛ فانوساش را برمیدارد و به دنبال آنها میرود.
***
درحالی که درد در سرش میپیچد و قلبش تیر میکشد، از خواب میپرد. نگاهی به اطراف خود میاندازد و باز هم خود را در آن اتاق لعنتی میبیند. با اینکه کمی کوفتگی در بدنش احساس میکند؛ اما با کش و قوس دادنی به بدنش از جا بلند میشود. به سوی پنجرهی بزرگ اتاق میرود و پردهی سرمهای رنگ را کنار میزند. خورشید وسط آسمان قرار گرفته است و به نظر میرسد ن*زد*یک*یهای ظهر باشد. همانطور با چشمان نیمهبازش به سوی در اتاق میرود؛ آن را باز میکند و خارج میشود. درحالی که گیج به سمت آشپزخانه میرود با صدای گرفته و خوابآلودی فریاد میزند:
- کلارا؟ دنیز؟ رابرت؟ کسی خونه نیست؟!
در این لحظه همانطور که گیج خانه را میگردد از اتاق روبهروییاش صدای آشنایی میآید:
- احتمالاً فقط من.
با شنیدن صدا به عقب بازمیگردد و سوفیا را میبیند که روی تخت دراز کشیده است و لبخندزنان نگاهاش میکند. همانطور که از یخچال طوسی رنگ آشپزخانه یک سیب ترش برمیدارد؛ به سوی اتاق میرود و در چهارچوب در میایستد. گازی بزرگ به سیب میزند با ابروی قهوهای و بالارفتهاش میپرسد:
- بقیه کجان؟ من چرا تا الان خواب بودم؟ مگه امروز اولین مسابقه شروع نمیشه؟
با این حرف او سوفیا لبخندزنان نگاهاش میکند. حتی کنون و در این وضعیت هم به فکر کار بود. تقریبا اطمینان داشت که کاترین چیزی از اتفاقات دیشب یادش نمیآید. با خستگی دستاش را روی پهلوی باندپیچیشدهاش میگذارد و روی تخت مینشیند. چشمان سیاهاش را به منظرهی بیرون از اتاق میدوزد و توضیح میدهد:
- همشون برای مسابقات رفتن. دنیز رو هر جور شد بردن دیوید هم دیروقت اومد و صبح باهاشون رفت. گویا دیشب با هم بحثمون شده و تو زیاد تو حال خودت نبودی. رابرت میگفت توی دریا پیدات کرده. تا صبح تب داشتی و هذیون میگفتی.
با توضیحات سوفیا چهرهی کاترین رنگ حیرت میگیرد و سیب نیمهگ*از زده در د*ه*اناش میماند. کم کم بحثی که دیشب با سوفیا کرده بود یادش میآید؛ اما چیزی از دریا، تب و هذیان به خاطر ندارد. میخواهد چیزی بپرسد که یاد بطریهایی که صبح در اتاقاش پیدا کرده بود میافتد و قضیه را میفهمد. احساس بدی که آن لحظه به خودش و کارهایی که کرده بود پیدا میکند حتی از سردرد وحشتناکی که دارد هم بدتر است. میخواهد از اتاق خارج شود که با صدای گرم و خوشنوای سوفیا سر جایش میخکوب میشود:
- با اینکه هنوز اعتقاد دارم تمام حرفهای دیشبام درست بود؛ اما شاید من یهخرده بیش از حد رک و تند بودم... معذرت میخوام.
با این سخن سوفیا لبخندی روی ل*بهای صورتی کاترین میآید و بدون اینکه رو برگرداند؛ با صدای نسبتا بلندی میگوید:
- گویا تو همون فرشتهای هستی که من تظاهر به بودناش میکنم.
این را میگوید؛ سیب را درون سطل آشغال طلایی آشپزخانه میاندازد و به سوی در ورودی چوبی خانه میرود. سوفیا با دیدن او کنجکاو میپرسد:
- کجا میری؟
کاترین همانطورکه کلاه آفتابی طوسی و پارچهایاش را بر سر میگذارد سرسری پاسخ میدهد:
- ل*ب ساحل.
سوفیا با شنیدن این سخن او نچی میکند و با صدای تحکمآمیزی می
گوید:
- نمیتونی. کلارا و رابرت تو رو به من سپردن من هم نمیذارم جایی بری.
کاترین با این حرف او میخندد و همانطور که در خانه را باز میکند و کلید را برمیدارد؛ لبخندزنان میگوید:
- خوب این ثابت میکنه مغز ندارن، چون تو با اون پهلوت تا دو سه روز آینده نمیتونی از جات بلند بشی، من هم کلهشقتر از این حرفها هستم که به حرفهای تو گوش بدم مامان سوفیا!
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: