سپس با کمک آنا از پیچهای مرگبار مقابلشان رد میشود و به جایی دور از موانع میرسد. صورتشان کاملاً خونی شده و این قطرههای خون به بازیکنانی تعلق دارد که پس از خاکشیر شدن در آن دستگاه وحشتناک، روی صورت آنها پاشیده است. تنها دویست متر به خط پایان مانده است و کارولین به دلیل پیروزیشان، جیغهای گوشخراش میکشد. تا به حال دو مسابقهی بسیار دشوار را پشت سر گذاشتهاند؛ اما کارولین میان این مسابقات مرگبار، تنها نگران مسابقهی خودش و آنا است که احتمالاً مسابقهی نهایی باشد. حتی اگر قراری بینشان وجود نداشته باشد؛ آنقدر به او وابسته شده است که نمیتواند مرگاش را به سادگی تحمل کند. سرانجام درحالی که جلیقههای محافظشان از عرق خیس شده است؛ به عنوان پنجمین تیم، خط پایان را رد میکنند و نفس آسودهای میکشند. درحالی که خستگی و درد در تمام ب*دنشان پیچیده است؛ گیج و سردرگم از ماشین مشکی رنگ پیاده میشوند و به سوی قفسههای آهنی زمین مسابقه میدوند. کلاهها سبز و آبیشان را از سر درمیآورند و کنار کلاههای دیگر میچپانند. پس از تعویض لباسهایشان آنا دست سرد کارولین را میگیرد و لبخند بر ل*ب او را به سوی خوابگاه میبرد. در آن سوی ساختمان عجیب، کاترین در دفتر کارش نشسته و خسته و بیحوصله سرش را روی را روی میز شیشهای_چوبی گذاشته است. درد، همانند طعم یک آدامس نعنایی در سرش میپیچد. سردردش طعم گس و سردی دارد. چند لحظه آرام میشود و همانند موجهای مکزیکی، دوباره شدت میگیرد. سرانجام پلکهایش روی هم گرم میشود و به سرش آرامش گرمی میبخشد که با سروصدایی که از بیرون میآید قی چشماش پودر میشود. نخست صدای داد و فریاد به گوش میرسد و کمی بعد شکستن شیشه. با شنیدن صدا با کلافگی سرش را از روی میز شیشهایاش برمیدارد و به سوی در چوبی دفتر کارش میرود. با چرخاندن دستگیره طلایی در بیرون میدود و به سوی منشا سروصدا، که دفتر کار رابرت است میرود. در چوبی را نصف نیمه باز میکند؛ اما صدای بحث و جدل کلارا به دیوید به وضوح شنیده میشود:
- معلوم نیست از صبح تا شب کجایی! یه شب شده بیای خونه؟! یه شب شده شامت رو با من بخوری؟! رابرت به جهنم! به خواهر و برادرم چی بگم؟!
این را میگوید و کاترین خوب میداند خواهرش دربارهی چه صحبت میکند. احتمالاً مجدداً سر مهمانیهایی که دیوید در آنها زندگی میکرد بحثشان شده و کلارا هم چاشنیهای مخصوص دعوایش را به بحث اضافه کرده است. کمی بعد دیوید با حالتی وحشیانه لیوان مشکی رنگی که کنار دستاش است را از روی میز قهوهای به پایین سر میدهد و کلارا هین بلندی میکشد. سپس درحالی که دستاش را میان گیسوان قهوهایاش میچرخاند فریاد میزند:
- آخه تو وقت مراقبت از بچه داری که بهونه بیخود میاری؟ از این ماموریت به اون ماموریتایم بعد تو میگی بچه؟ زن خانهدار که نیستی!
کلارا با این سخن دیوید پوزخند میزند. اغلب پوزخندی روی ل*بهای سرخاش نمیآید و این کاترین را نگران میکند؛ چون کنون میداند کلارا تا حد مرگ حالش بد است. درحالی که دستان یخزدهاش از شدت عصبی بودن میلرزند انگشتاش را مقابل دیوید میگیرد و با آوای لرزانی صحبت میکند:
- دیو... دیوید نمیتونی... نمیتونی من رو یه... یه شب تحمل کنی؟! نمیتونی یه شبانه روز رو با من بگذرونی؟! یه شام رو با من بخوری؟! اینها که دیگه بچه نیست، اینها حداقل توقعاتی هست که من باید از تو داشته باشم!
با سخنان مظلومانه کلارا، دل کاترین به درد میآید. تا جایی که یادش میآمد؛ دیوید کمتر شبی را با کلارا در خانه ساحلی شام میخورد و اکثراً وقتاش را در مهمانیها میگذراند. نصف شب که خسته و درمانده به خانه میآمد؛ بغض گلوی کلارا را چنگ میزد؛ اما هیچ چیز نمیگفت. مثلاً میخواست پای تصمیم اشتباهاش بایستد؛ اما کنون دیگر پاهایش خسته شده است. دیگر نمیتواند بایستد. پاهایش خرد شده است و شاید دیگر پایی ندارد که روی آن بایستد. پاهایش فلج شدهاند و او کنون به یک ویلچر و ناجی نیاز دارد. به ناجیای که یادآوری کند همهچیز تقصیر او نیست و به کمک نیاز دارد. همانطور فالگوش ایستاده است که ناگهان با آوای بم و خوشنوای رابرت از جا میپرد:
- فالگوش وایستادی! چیز جالبی میگن؟!
با این سخن رابرت پوزخندی روی ل*بش میآید. بله بسیار جالب است! آنقدر که او دلش میخواهد داخل اتاق برود و دندانهای بر هم ریخته و کج دیوید را در د*ه*اناش بریزد. آنقدر جالب که دلش میخواهد او را تا میخورد کتک بزند. آنقدر که دلش میخواهد او را با یک نخ دندان دار بزند و نفسنفسهایش را بشنود. سرانجام از جا برمیخیزد؛ به سوی رابرت رخ برمیگرداند و با اشارهای به در چوبی لبخند بر ل*ب میگوید:
- برو ببین!
این را میگوید و با قدمهای عصبی از رابرت دور میشود. با این رفتارش ابروی طلایی رابرت بالا میرود و آهسته در را باز میکند. با باز شدن در توجه کلارا و دیوید به او جلب میشود و سکوت بر فضای اتاق مینشیند. سرانجام پس از چند لحظه سکوت رابرت به سرتاپای هر دو نگاهی میاندازد و میپرسد:
- اینجا چه خبره؟
کلارا با این سخن رابرت ل*ب میگزد. یعنی او دقیقه نمیتوانست بدون هیچ مزاحمتی با دیوید صحبت کند؟ البته صحبت کردنهایشان چندان نتیجهای هم نداشت؛ اما کلارا از اینکه کسی در مسائل شخصیاش دخالتی کند تنفر دارد. کلافه شقیقههایش را برهم میمالد و با صدای گرفتهای میگوید:
- خودمون حلش میکنیم رابرت.
این را میگوید، چون دخالتهای رابرت همیشه همهچیز را بدتر میکند. آخرین باری که مسئلهای شخصی با دخالت رابرت بهبود یافته بود را به یاد ندارد. اغلب رابرت با سخنان نیش و کنایهدارش بین دو طرف بحث را بیشتر بر هم میریخت. البته اگر میخواست کسی را برای انجام یک معامله راضی کند؛ بسیار موفق بود و سخناناش تاثیر داشتند؛ اما هیچوقت نمیتوانست میان دو نفر صلح برقرار کند؛ چون او ذاتاً انسان صلحدوستی نیست. لبخندی عصبی میزند و چند قدم جلوتر میآید. درحالی که دقیقاً میان کلارا و دیوید قرار گرفته است؛ با لبخند ملیحی پاسخ میدهد:
- اگه قرار بود خودتون حلش کنین تا حالا حل کرده بودین! خوب موضوع چیه؟ فقط نگین دوباره سر اون مهمونیهای لعنتی بحث کردین چون ممکنه سر دیوید رو ببرم و بذارم روی س*ی*نهاش!
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
- معلوم نیست از صبح تا شب کجایی! یه شب شده بیای خونه؟! یه شب شده شامت رو با من بخوری؟! رابرت به جهنم! به خواهر و برادرم چی بگم؟!
این را میگوید و کاترین خوب میداند خواهرش دربارهی چه صحبت میکند. احتمالاً مجدداً سر مهمانیهایی که دیوید در آنها زندگی میکرد بحثشان شده و کلارا هم چاشنیهای مخصوص دعوایش را به بحث اضافه کرده است. کمی بعد دیوید با حالتی وحشیانه لیوان مشکی رنگی که کنار دستاش است را از روی میز قهوهای به پایین سر میدهد و کلارا هین بلندی میکشد. سپس درحالی که دستاش را میان گیسوان قهوهایاش میچرخاند فریاد میزند:
- آخه تو وقت مراقبت از بچه داری که بهونه بیخود میاری؟ از این ماموریت به اون ماموریتایم بعد تو میگی بچه؟ زن خانهدار که نیستی!
کلارا با این سخن دیوید پوزخند میزند. اغلب پوزخندی روی ل*بهای سرخاش نمیآید و این کاترین را نگران میکند؛ چون کنون میداند کلارا تا حد مرگ حالش بد است. درحالی که دستان یخزدهاش از شدت عصبی بودن میلرزند انگشتاش را مقابل دیوید میگیرد و با آوای لرزانی صحبت میکند:
- دیو... دیوید نمیتونی... نمیتونی من رو یه... یه شب تحمل کنی؟! نمیتونی یه شبانه روز رو با من بگذرونی؟! یه شام رو با من بخوری؟! اینها که دیگه بچه نیست، اینها حداقل توقعاتی هست که من باید از تو داشته باشم!
با سخنان مظلومانه کلارا، دل کاترین به درد میآید. تا جایی که یادش میآمد؛ دیوید کمتر شبی را با کلارا در خانه ساحلی شام میخورد و اکثراً وقتاش را در مهمانیها میگذراند. نصف شب که خسته و درمانده به خانه میآمد؛ بغض گلوی کلارا را چنگ میزد؛ اما هیچ چیز نمیگفت. مثلاً میخواست پای تصمیم اشتباهاش بایستد؛ اما کنون دیگر پاهایش خسته شده است. دیگر نمیتواند بایستد. پاهایش خرد شده است و شاید دیگر پایی ندارد که روی آن بایستد. پاهایش فلج شدهاند و او کنون به یک ویلچر و ناجی نیاز دارد. به ناجیای که یادآوری کند همهچیز تقصیر او نیست و به کمک نیاز دارد. همانطور فالگوش ایستاده است که ناگهان با آوای بم و خوشنوای رابرت از جا میپرد:
- فالگوش وایستادی! چیز جالبی میگن؟!
با این سخن رابرت پوزخندی روی ل*بش میآید. بله بسیار جالب است! آنقدر که او دلش میخواهد داخل اتاق برود و دندانهای بر هم ریخته و کج دیوید را در د*ه*اناش بریزد. آنقدر جالب که دلش میخواهد او را تا میخورد کتک بزند. آنقدر که دلش میخواهد او را با یک نخ دندان دار بزند و نفسنفسهایش را بشنود. سرانجام از جا برمیخیزد؛ به سوی رابرت رخ برمیگرداند و با اشارهای به در چوبی لبخند بر ل*ب میگوید:
- برو ببین!
این را میگوید و با قدمهای عصبی از رابرت دور میشود. با این رفتارش ابروی طلایی رابرت بالا میرود و آهسته در را باز میکند. با باز شدن در توجه کلارا و دیوید به او جلب میشود و سکوت بر فضای اتاق مینشیند. سرانجام پس از چند لحظه سکوت رابرت به سرتاپای هر دو نگاهی میاندازد و میپرسد:
- اینجا چه خبره؟
کلارا با این سخن رابرت ل*ب میگزد. یعنی او دقیقه نمیتوانست بدون هیچ مزاحمتی با دیوید صحبت کند؟ البته صحبت کردنهایشان چندان نتیجهای هم نداشت؛ اما کلارا از اینکه کسی در مسائل شخصیاش دخالتی کند تنفر دارد. کلافه شقیقههایش را برهم میمالد و با صدای گرفتهای میگوید:
- خودمون حلش میکنیم رابرت.
این را میگوید، چون دخالتهای رابرت همیشه همهچیز را بدتر میکند. آخرین باری که مسئلهای شخصی با دخالت رابرت بهبود یافته بود را به یاد ندارد. اغلب رابرت با سخنان نیش و کنایهدارش بین دو طرف بحث را بیشتر بر هم میریخت. البته اگر میخواست کسی را برای انجام یک معامله راضی کند؛ بسیار موفق بود و سخناناش تاثیر داشتند؛ اما هیچوقت نمیتوانست میان دو نفر صلح برقرار کند؛ چون او ذاتاً انسان صلحدوستی نیست. لبخندی عصبی میزند و چند قدم جلوتر میآید. درحالی که دقیقاً میان کلارا و دیوید قرار گرفته است؛ با لبخند ملیحی پاسخ میدهد:
- اگه قرار بود خودتون حلش کنین تا حالا حل کرده بودین! خوب موضوع چیه؟ فقط نگین دوباره سر اون مهمونیهای لعنتی بحث کردین چون ممکنه سر دیوید رو ببرم و بذارم روی س*ی*نهاش!
کد:
سپس با کمک آنا از پیچهای مرگبار مقابلشان رد میشود و به جایی دور از موانع میرسد. صورتشان کاملاً خونی شده و این قطرههای خون به بازیکنانی تعلق دارد که پس از خاکشیر شدن در آن دستگاه وحشتناک، روی صورت آنها پاشیده است. تنها دویست متر به خط پایان مانده است و کارولین به دلیل پیروزیشان، جیغهای گوشخراش میکشد. تا به حال دو مسابقهی بسیار دشوار را پشت سر گذاشتهاند؛ اما کارولین میان این مسابقات مرگبار، تنها نگران مسابقهی خودش و آنا است که احتمالاً مسابقهی نهایی باشد. حتی اگر قراری بینشان وجود نداشته باشد؛ آنقدر به او وابسته شده است که نمیتواند مرگاش را به سادگی تحمل کند. سرانجام درحالی که جلیقههای محافظشان از عرق خیس شده است؛ به عنوان پنجمین تیم، خط پایان را رد میکنند و نفس آسودهای میکشند. درحالی که خستگی و درد در تمام ب*دنشان پیچیده است؛ گیج و سردرگم از ماشین مشکی رنگ پیاده میشوند و به سوی قفسههای آهنی زمین مسابقه میدوند. کلاهها سبز و آبیشان را از سر درمیآورند و کنار کلاههای دیگر میچپانند. پس از تعویض لباسهایشان آنا دست سرد کارولین را میگیرد و لبخند بر ل*ب او را به سوی خوابگاه میبرد. در آن سوی ساختمان عجیب، کاترین در دفتر کارش نشسته و خسته و بیحوصله سرش را روی را روی میز شیشهای_چوبی گذاشته است. درد، همانند طعم یک آدامس نعنایی در سرش میپیچد. سردردش طعم گس و سردی دارد. چند لحظه آرام میشود و همانند موجهای مکزیکی، دوباره شدت میگیرد. سرانجام پلکهایش روی هم گرم میشود و به سرش آرامش گرمی میبخشد که با سروصدایی که از بیرون میآید قی چشماش پودر میشود. نخست صدای داد و فریاد به گوش میرسد و کمی بعد شکستن شیشه. با شنیدن صدا با کلافگی سرش را از روی میز شیشهایاش برمیدارد و به سوی در چوبی دفتر کارش میرود. با چرخاندن دستگیره طلایی در بیرون میدود و به سوی منشا سروصدا، که دفتر کار رابرت است میرود. در چوبی را نصف نیمه باز میکند؛ اما صدای بحث و جدل کلارا به دیوید به وضوح شنیده میشود:
- معلوم نیست از صبح تا شب کجایی! یه شب شده بیای خونه؟! یه شب شده شامت رو با من بخوری؟! رابرت به جهنم! به خواهر و برادرم چی بگم؟!
این را میگوید و کاترین خوب میداند خواهرش دربارهی چه صحبت میکند. احتمالاً مجدداً سر مهمانیهایی که دیوید در آنها زندگی میکرد بحثشان شده و کلارا هم چاشنیهای مخصوص دعوایش را به بحث اضافه کرده است. کمی بعد دیوید با حالتی وحشیانه لیوان مشکی رنگی که کنار دستاش است را از روی میز قهوهای به پایین سر میدهد و کلارا هین بلندی میکشد. سپس درحالی که دستاش را میان گیسوان قهوهایاش میچرخاند فریاد میزند:
- آخه تو وقت مراقبت از بچه داری که بهونه بیخود میاری؟ از این ماموریت به اون ماموریتایم بعد تو میگی بچه؟ زن خانهدار که نیستی!
کلارا با این سخن دیوید پوزخند میزند. اغلب پوزخندی روی ل*بهای سرخاش نمیآید و این کاترین را نگران میکند؛ چون کنون میداند کلارا تا حد مرگ حالش بد است. درحالی که دستان یخزدهاش از شدت عصبی بودن میلرزند انگشتاش را مقابل دیوید میگیرد و با آوای لرزانی صحبت میکند:
- دیو... دیوید نمیتونی... نمیتونی من رو یه... یه شب تحمل کنی؟! نمیتونی یه شبانه روز رو با من بگذرونی؟! یه شام رو با من بخوری؟! اینها که دیگه بچه نیست، اینها حداقل توقعاتی هست که من باید از تو داشته باشم!
با سخنان مظلومانه کلارا، دل کاترین به درد میآید. تا جایی که یادش میآمد؛ دیوید کمتر شبی را با کلارا در خانه ساحلی شام میخورد و اکثراً وقتاش را در مهمانیها میگذراند. نصف شب که خسته و درمانده به خانه میآمد؛ بغض گلوی کلارا را چنگ میزد؛ اما هیچ چیز نمیگفت. مثلاً میخواست پای تصمیم اشتباهاش بایستد؛ اما کنون دیگر پاهایش خسته شده است. دیگر نمیتواند بایستد. پاهایش خرد شده است و شاید دیگر پایی ندارد که روی آن بایستد. پاهایش فلج شدهاند و او کنون به یک ویلچر و ناجی نیاز دارد. به ناجیای که یادآوری کند همهچیز تقصیر او نیست و به کمک نیاز دارد. همانطور فالگوش ایستاده است که ناگهان با آوای بم و خوشنوای رابرت از جا میپرد:
- فالگوش وایستادی! چیز جالبی میگن؟!
با این سخن رابرت پوزخندی روی ل*بش میآید. بله بسیار جالب است! آنقدر که او دلش میخواهد داخل اتاق برود و دندانهای بر هم ریخته و کج دیوید را در د*ه*اناش بریزد. آنقدر جالب که دلش میخواهد او را تا میخورد کتک بزند. آنقدر که دلش میخواهد او را با یک نخ دندان دار بزند و نفسنفسهایش را بشنود. سرانجام از جا برمیخیزد؛ به سوی رابرت رخ برمیگرداند و با اشارهای به در چوبی لبخند بر ل*ب میگوید:
- برو ببین!
این را میگوید و با قدمهای عصبی از رابرت دور میشود. با این رفتارش ابروی طلایی رابرت بالا میرود و آهسته در را باز میکند. با باز شدن در توجه کلارا و دیوید به او جلب میشود و سکوت بر فضای اتاق مینشیند. سرانجام پس از چند لحظه سکوت رابرت به سرتاپای هر دو نگاهی میاندازد و میپرسد:
- اینجا چه خبره؟
کلارا با این سخن رابرت ل*ب میگزد. یعنی او دقیقه نمیتوانست بدون هیچ مزاحمتی با دیوید صحبت کند؟ البته صحبت کردنهایشان چندان نتیجهای هم نداشت؛ اما کلارا از اینکه کسی در مسائل شخصیاش دخالتی کند تنفر دارد. کلافه شقیقههایش را برهم میمالد و با صدای گرفتهای میگوید:
- خودمون حلش میکنیم رابرت.
این را میگوید، چون دخالتهای رابرت همیشه همهچیز را بدتر میکند. آخرین باری که مسئلهای شخصی با دخالت رابرت بهبود یافته بود را به یاد ندارد. اغلب رابرت با سخنان نیش و کنایهدارش بین دو طرف بحث را بیشتر بر هم میریخت. البته اگر میخواست کسی را برای انجام یک معامله راضی کند؛ بسیار موفق بود و سخناناش تاثیر داشتند؛ اما هیچوقت نمیتوانست میان دو نفر صلح برقرار کند؛ چون او ذاتاً انسان صلحدوستی نیست. لبخندی عصبی میزند و چند قدم جلوتر میآید. درحالی که دقیقاً میان کلارا و دیوید قرار گرفته است؛ با لبخند ملیحی پاسخ میدهد:
- اگه قرار بود خودتون حلش کنین تا حالا حل کرده بودین! خوب موضوع چیه؟ فقط نگین دوباره سر اون مهمونیهای لعنتی بحث کردین چون ممکنه سر دیوید رو ببرم و بذارم روی س*ی*نهاش!
کد:
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: