با این سخن راشل ساردین لحظهای یاد اعلی حضرتاش میافتد و میخواهد مخالفت کند؛ اما نگاهاش که به اسلحهی راشل میافتد سریع دست در جیب شلوار مشکی و اتوکشیدهاش میکند و کاغذی تقریبا مچالهای که دیوید با خطی بسیار افتضاح روی آن آدرس را نگاشته است را به راشل میدهد. البته بیشتر عدم مخالفتاش به این خاطر است که آدرس را در کامپیوتر ثبت کرده و بعید میداند که سرورش از این موضوع هولناک خبردار شود. راشل لبخندزنان و رضایتمند به آدرس میاندازد؛ ابروی نارنجیاش را بالا میاندازد و با برقی از خشنودی در زمردهایش میگوید:
- آفرین! عقل داری پس! حالا بیا اتاق بغلی بشین که حرفها باهات دارم، منتظرتم!
این را میگوید و با کفشهای پاشنه بلندش تلق و تولوق کنان به سوی اتاق بغلی میرود. ساردین که با این سخن راشل اطمینان حاصل کرده است که او بوی از ماجراهای پنهانیشان برده و سخناناش هم به همین قضیه ارتباط دارد با ترس و لرز به سوی اتاق بغلی میرود و در قهوهای آن را آرام و آهسته پشت سر خود میبندد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
درحالی که به کمک ناخنهای کفش پاشنه بلند سرمهای رنگ را در پاهایش جا میدهد نگاه عسلیاش را به لکسوس مشکی رنگ رابرت میدوزد؛ که همگی در آن نشستهاند و منتظر او هستند. سرانجام کفش با دشواری در پایش میرود و میخواهد در چوبی خانه ساحلی را ببندد و به سوی ماشین برود؛ که ناگهان کسی مانع بسته شدن در میشود. سرش را به عقب بازمیگرداند و نظارهگر سوفیا درحال بازی با پیراهن بلند مشکیاش میشود. با حیرت خاصی عینک آفتابی مشکیاش را از روی چشمان درشتاش برمیدارد و با از نظر گذراندن سرتاپای سوفیا حیرتزده میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟! برو بخواب هنوز ساعت هشته! ما میخوایم برای مسابقه بریم تو چرا کلهی صبح پا شدی؟!
سوفیا با لبخندی تلخ و عجیب روی ل*بهایش نگاهی به سرتاپای کاترین میاندازد. سپس درحالی که کلاه حصیری مشکیاش را کمی جلو میدهد با صدای گرفتهای میگوید:
- امروز من هم باید توی اون مسابقه حضور داشته باشم.
با این سخناش یکی از ابروهای قهوهای رنگ کاترین بالا میپرد و نگاه تردیدآمیزی به سرتاپای سوفیا میاندازد. یعنی او چه فهمیده است که میخواهد با این حالش در این مسابقه با آنها همراه باشد؟ دستکشهای چرماش را کمی بالا میکشد و شک و تردید خاصی در آوای ظریفاش میپرسد:
- چیزی فهمیدی سوفی؟! رنگت هم مثل مرده شده!
با این حرف او سوفیا با پوزخند عجیبی روی ل*بهای سرخاش دستی میان گیسوان بلند و مشکی زیر کلاهاش میکشد. در واقع او کنون در حسرت این است که چیز درستی نفهمیده باشد. نگاه حسرتآمیز و نگراناش را به زمین میدوزد و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- تا عصر همهچیز رو بهت میگم.
با این سخناش کاترین کلافه بازدمش را بیرون میدهد. چرا این دختر تا این حد مرموز است؟ چرا هنگامی که متوجه چیزی میشود همانند یک آدمیزاد آن را بازگو نمیکند؟ بیحوصله شقیقههایش را بر هم میمالد؛ با اکراه دست یخزده سوفیا را میگیرد و میگوید:
- باشه بیا بریم سوار ماشین رابرت بشیم با هم بریم... .
هنوز حرفاش به اتمام نرسیده است که سوفیا به طرز عجیبی صبحتاش را قطع و مخالفت قطعی خود را با این نظر اعلام میکند:
- رابرت نه! نمیخوام چشمم بهش بیوفته!
با این سخناش چشمان عسلی کاترین بیشتر رنگ خود را به حیرت میدهند و خم ابروهایش بیشتر میشود. با حیرت به دست سوفیایی که از دستش کشیده شده است نگاه میکند و با گیجی خاصی میپرسد:
- سوفی میشه اول بگی چته؟! داری من رو میترسونی! اگه نگی چی شده اصلا نمیتونم بذارم بری!
این را میگوید و قهقههی تقریباً عصبی سوفیا در گوشهایش میپیچد. با بیخیالی شانه بالا میاندازد و درحالی که تیلههای مشکیاش را به آسفالتهای خیابان میدوزد پرخنده میگوید:
- باشه با تاکسی میام!
این را میگوید و به بیرون از کوچه گام برمیدارد. همانطور که کاترین میخواهد دنبالاش برود پیاده شدن رابرت از ماشین او را سر جایش میخکوب میکند. رابرت درحالی که در ماشین را میبندد و کت و شلوار کرم رنگاش را صاف میکند، به سوی کاترین میآید و با گیجی میپرسد:
- سوفیا کجا میره؟!
کاترین نگاهی چپ چپ به رابرت میاندازد و با پوزخند زهرآگینی، طعنهوار پاسخ سوال احمقانهاش را میدهد:
- من باید از تو بپرسم! میگه نمیخواد قیافهات رو ببینه! مگه چیکار کردی دختره رو؟!
رابرت با این سخن کاترین ناخودآگاه بلندترین قهقههی عمرش را سر میدهد. همانطور که در مقابل نگاه پوکر کاترین به دنبال سوفیا میرود با طعنه و خنده در آوای بمش میگوید:
- طوری حرف نزن انگار به خاطر من اینجوری شده! میرم دنبالش ببینم چشه!
این را میگوید و با دو به دنبال سوفیایی که با نهایت سرعت درحال خارج شدن از کوچه است میرود. سرانجام پس از مدتی دویدن و نفسنفس موفق میشود گوشهای از پیراهن او را بگیرد؛ اما بالافاصله دستاش توسط دست سوفیا به چنگ گرفته میشود. همانطور که با چشمان مشکیاش بسیار عصبی نگاه میکند با نفسنفس خشمگینی انگشت دیگرش را به نشانهی تهدید بالا میآورد و با لحن خطرناک و صدای نسبتا بلندی میگوید:
- انگشتت بهم بخوره از همون انگشت شروع میکنم به قطع کردن اعضای بدنت آقای اسمیت!
رابرت با حیرت در چشمان عسلیاش نگاهی به سرتاپای او میاندازد. همانطور که ابروان طلاییاش بالا رفتهاند کت و شلوار مشکیاش را با جدیت صاف میکند و با خندهای هیستریک میپرسد:
- این رفتارهای عجیب غریب چیه؟! باز چت شده؟!
با این سخناش پوزخند خطرناکی به ل*بهای سرخ سوفیا زینت میدهد. با خندهی بغضآلودش دستش را در کیف مشکی رنگاش میکند و پاکتی کاهی رنگ از آن بیرون میآورد. پاکت را باز میکند و برگههایی پر از نوشته را نشان رابرت میدهد. همانطور که با حسرت چشمان مشکیاش را که در آفتاب کمی از رگههای قهوهای در آن نمایان شده را به رابرت دوخته است طعنهوار ل*ب میزند:
- چه توی نامههای عاشقانهی خیالیات اون زمردها رو قشنگ توصیف کردی! به نظرم تو برو نویسنده یا بازیگر شو! توی هر دو تاش موفقتر از یه مافیای ع*و*ضی میشی! صد البته ع*و*ضی بودن هم بهت میاد!
آیا به نظرتان طبیعیست که آیناز میخواهد شخصیت خیالیاش را که روی آن کراش دارد را تا آخرین نفس زجرکش کند یا باید رکورد مریضی ذهناش را در گینس ثبت کند؟:/
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
- آفرین! عقل داری پس! حالا بیا اتاق بغلی بشین که حرفها باهات دارم، منتظرتم!
این را میگوید و با کفشهای پاشنه بلندش تلق و تولوق کنان به سوی اتاق بغلی میرود. ساردین که با این سخن راشل اطمینان حاصل کرده است که او بوی از ماجراهای پنهانیشان برده و سخناناش هم به همین قضیه ارتباط دارد با ترس و لرز به سوی اتاق بغلی میرود و در قهوهای آن را آرام و آهسته پشت سر خود میبندد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
درحالی که به کمک ناخنهای کفش پاشنه بلند سرمهای رنگ را در پاهایش جا میدهد نگاه عسلیاش را به لکسوس مشکی رنگ رابرت میدوزد؛ که همگی در آن نشستهاند و منتظر او هستند. سرانجام کفش با دشواری در پایش میرود و میخواهد در چوبی خانه ساحلی را ببندد و به سوی ماشین برود؛ که ناگهان کسی مانع بسته شدن در میشود. سرش را به عقب بازمیگرداند و نظارهگر سوفیا درحال بازی با پیراهن بلند مشکیاش میشود. با حیرت خاصی عینک آفتابی مشکیاش را از روی چشمان درشتاش برمیدارد و با از نظر گذراندن سرتاپای سوفیا حیرتزده میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟! برو بخواب هنوز ساعت هشته! ما میخوایم برای مسابقه بریم تو چرا کلهی صبح پا شدی؟!
سوفیا با لبخندی تلخ و عجیب روی ل*بهایش نگاهی به سرتاپای کاترین میاندازد. سپس درحالی که کلاه حصیری مشکیاش را کمی جلو میدهد با صدای گرفتهای میگوید:
- امروز من هم باید توی اون مسابقه حضور داشته باشم.
با این سخناش یکی از ابروهای قهوهای رنگ کاترین بالا میپرد و نگاه تردیدآمیزی به سرتاپای سوفیا میاندازد. یعنی او چه فهمیده است که میخواهد با این حالش در این مسابقه با آنها همراه باشد؟ دستکشهای چرماش را کمی بالا میکشد و شک و تردید خاصی در آوای ظریفاش میپرسد:
- چیزی فهمیدی سوفی؟! رنگت هم مثل مرده شده!
با این حرف او سوفیا با پوزخند عجیبی روی ل*بهای سرخاش دستی میان گیسوان بلند و مشکی زیر کلاهاش میکشد. در واقع او کنون در حسرت این است که چیز درستی نفهمیده باشد. نگاه حسرتآمیز و نگراناش را به زمین میدوزد و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- تا عصر همهچیز رو بهت میگم.
با این سخناش کاترین کلافه بازدمش را بیرون میدهد. چرا این دختر تا این حد مرموز است؟ چرا هنگامی که متوجه چیزی میشود همانند یک آدمیزاد آن را بازگو نمیکند؟ بیحوصله شقیقههایش را بر هم میمالد؛ با اکراه دست یخزده سوفیا را میگیرد و میگوید:
- باشه بیا بریم سوار ماشین رابرت بشیم با هم بریم... .
هنوز حرفاش به اتمام نرسیده است که سوفیا به طرز عجیبی صبحتاش را قطع و مخالفت قطعی خود را با این نظر اعلام میکند:
- رابرت نه! نمیخوام چشمم بهش بیوفته!
با این سخناش چشمان عسلی کاترین بیشتر رنگ خود را به حیرت میدهند و خم ابروهایش بیشتر میشود. با حیرت به دست سوفیایی که از دستش کشیده شده است نگاه میکند و با گیجی خاصی میپرسد:
- سوفی میشه اول بگی چته؟! داری من رو میترسونی! اگه نگی چی شده اصلا نمیتونم بذارم بری!
این را میگوید و قهقههی تقریباً عصبی سوفیا در گوشهایش میپیچد. با بیخیالی شانه بالا میاندازد و درحالی که تیلههای مشکیاش را به آسفالتهای خیابان میدوزد پرخنده میگوید:
- باشه با تاکسی میام!
این را میگوید و به بیرون از کوچه گام برمیدارد. همانطور که کاترین میخواهد دنبالاش برود پیاده شدن رابرت از ماشین او را سر جایش میخکوب میکند. رابرت درحالی که در ماشین را میبندد و کت و شلوار کرم رنگاش را صاف میکند، به سوی کاترین میآید و با گیجی میپرسد:
- سوفیا کجا میره؟!
کاترین نگاهی چپ چپ به رابرت میاندازد و با پوزخند زهرآگینی، طعنهوار پاسخ سوال احمقانهاش را میدهد:
- من باید از تو بپرسم! میگه نمیخواد قیافهات رو ببینه! مگه چیکار کردی دختره رو؟!
رابرت با این سخن کاترین ناخودآگاه بلندترین قهقههی عمرش را سر میدهد. همانطور که در مقابل نگاه پوکر کاترین به دنبال سوفیا میرود با طعنه و خنده در آوای بمش میگوید:
- طوری حرف نزن انگار به خاطر من اینجوری شده! میرم دنبالش ببینم چشه!
این را میگوید و با دو به دنبال سوفیایی که با نهایت سرعت درحال خارج شدن از کوچه است میرود. سرانجام پس از مدتی دویدن و نفسنفس موفق میشود گوشهای از پیراهن او را بگیرد؛ اما بالافاصله دستاش توسط دست سوفیا به چنگ گرفته میشود. همانطور که با چشمان مشکیاش بسیار عصبی نگاه میکند با نفسنفس خشمگینی انگشت دیگرش را به نشانهی تهدید بالا میآورد و با لحن خطرناک و صدای نسبتا بلندی میگوید:
- انگشتت بهم بخوره از همون انگشت شروع میکنم به قطع کردن اعضای بدنت آقای اسمیت!
رابرت با حیرت در چشمان عسلیاش نگاهی به سرتاپای او میاندازد. همانطور که ابروان طلاییاش بالا رفتهاند کت و شلوار مشکیاش را با جدیت صاف میکند و با خندهای هیستریک میپرسد:
- این رفتارهای عجیب غریب چیه؟! باز چت شده؟!
با این سخناش پوزخند خطرناکی به ل*بهای سرخ سوفیا زینت میدهد. با خندهی بغضآلودش دستش را در کیف مشکی رنگاش میکند و پاکتی کاهی رنگ از آن بیرون میآورد. پاکت را باز میکند و برگههایی پر از نوشته را نشان رابرت میدهد. همانطور که با حسرت چشمان مشکیاش را که در آفتاب کمی از رگههای قهوهای در آن نمایان شده را به رابرت دوخته است طعنهوار ل*ب میزند:
- چه توی نامههای عاشقانهی خیالیات اون زمردها رو قشنگ توصیف کردی! به نظرم تو برو نویسنده یا بازیگر شو! توی هر دو تاش موفقتر از یه مافیای ع*و*ضی میشی! صد البته ع*و*ضی بودن هم بهت میاد!
آیا به نظرتان طبیعیست که آیناز میخواهد شخصیت خیالیاش را که روی آن کراش دارد را تا آخرین نفس زجرکش کند یا باید رکورد مریضی ذهناش را در گینس ثبت کند؟:/
کد:
با این سخن راشل ساردین لحظهای یاد اعلی حضرتاش میافتد و میخواهد مخالفت کند؛ اما نگاهاش که به اسلحهی راشل میافتد سریع دست در جیب شلوار مشکی و اتوکشیدهاش میکند و کاغذی تقریبا مچالهای که دیوید با خطی بسیار افتضاح روی آن آدرس را نگاشته است را به راشل میدهد. البته بیشتر عدم مخالفتاش به این خاطر است که آدرس را در کامپیوتر ثبت کرده و بعید میداند که سرورش از این موضوع هولناک خبردار شود. راشل لبخندزنان و رضایتمند به آدرس میاندازد؛ ابروی نارنجیاش را بالا میاندازد و با برقی از خشنودی در زمردهایش میگوید:
- آفرین! عقل داری پس! حالا بیا اتاق بغلی بشین که حرفها باهات دارم، منتظرتم!
این را میگوید و با کفشهای پاشنه بلندش تلق و تولوق کنان به سوی اتاق بغلی میرود. ساردین که با این سخن راشل اطمینان حاصل کرده است که او بوی از ماجراهای پنهانیشان برده و سخناناش هم به همین قضیه ارتباط دارد با ترس و لرز به سوی اتاق بغلی میرود و در قهوهای آن را آرام و آهسته پشت سر خود میبندد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
درحالی که به کمک ناخنهای کفش پاشنه بلند سرمهای رنگ را در پاهایش جا میدهد نگاه عسلیاش را به لکسوس مشکی رنگ رابرت میدوزد؛ که همگی در آن نشستهاند و منتظر او هستند. سرانجام کفش با دشواری در پایش میرود و میخواهد در چوبی خانه ساحلی را ببندد و به سوی ماشین برود؛ که ناگهان کسی مانع بسته شدن در میشود. سرش را به عقب بازمیگرداند و نظارهگر سوفیا درحال بازی با پیراهن بلند مشکیاش میشود. با حیرت خاصی عینک آفتابی مشکیاش را از روی چشمان درشتاش برمیدارد و با از نظر گذراندن سرتاپای سوفیا حیرتزده میپرسد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟! برو بخواب هنوز ساعت هشته! ما میخوایم برای مسابقه بریم تو چرا کلهی صبح پا شدی؟!
سوفیا با لبخندی تلخ و عجیب روی ل*بهایش نگاهی به سرتاپای کاترین میاندازد. سپس درحالی که کلاه حصیری مشکیاش را کمی جلو میدهد با صدای گرفتهای میگوید:
- امروز من هم باید توی اون مسابقه حضور داشته باشم.
با این سخناش یکی از ابروهای قهوهای رنگ کاترین بالا میپرد و نگاه تردیدآمیزی به سرتاپای سوفیا میاندازد. یعنی او چه فهمیده است که میخواهد با این حالش در این مسابقه با آنها همراه باشد؟ دستکشهای چرماش را کمی بالا میکشد و شک و تردید خاصی در آوای ظریفاش میپرسد:
- چیزی فهمیدی سوفی؟! رنگت هم مثل مرده شده!
با این حرف او سوفیا با پوزخند عجیبی روی ل*بهای سرخاش دستی میان گیسوان بلند و مشکی زیر کلاهاش میکشد. در واقع او کنون در حسرت این است که چیز درستی نفهمیده باشد. نگاه حسرتآمیز و نگراناش را به زمین میدوزد و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- تا عصر همهچیز رو بهت میگم.
با این سخناش کاترین کلافه بازدمش را بیرون میدهد. چرا این دختر تا این حد مرموز است؟ چرا هنگامی که متوجه چیزی میشود همانند یک آدمیزاد آن را بازگو نمیکند؟ بیحوصله شقیقههایش را بر هم میمالد؛ با اکراه دست یخزده سوفیا را میگیرد و میگوید:
- باشه بیا بریم سوار ماشین رابرت بشیم با هم بریم... .
هنوز حرفاش به اتمام نرسیده است که سوفیا به طرز عجیبی صبحتاش را قطع و مخالفت قطعی خود را با این نظر اعلام میکند:
- رابرت نه! نمیخوام چشمم بهش بیوفته!
با این سخناش چشمان عسلی کاترین بیشتر رنگ خود را به حیرت میدهند و خم ابروهایش بیشتر میشود. با حیرت به دست سوفیایی که از دستش کشیده شده است نگاه میکند و با گیجی خاصی میپرسد:
- سوفی میشه اول بگی چته؟! داری من رو میترسونی! اگه نگی چی شده اصلا نمیتونم بذارم بری!
این را میگوید و قهقههی تقریباً عصبی سوفیا در گوشهایش میپیچد. با بیخیالی شانه بالا میاندازد و درحالی که تیلههای مشکیاش را به آسفالتهای خیابان میدوزد پرخنده میگوید:
- باشه با تاکسی میام!
این را میگوید و به بیرون از کوچه گام برمیدارد. همانطور که کاترین میخواهد دنبالاش برود پیاده شدن رابرت از ماشین او را سر جایش میخکوب میکند. رابرت درحالی که در ماشین را میبندد و کت و شلوار کرم رنگاش را صاف میکند، به سوی کاترین میآید و با گیجی میپرسد:
- سوفیا کجا میره؟!
کاترین نگاهی چپ چپ به رابرت میاندازد و با پوزخند زهرآگینی، طعنهوار پاسخ سوال احمقانهاش را میدهد:
- من باید از تو بپرسم! میگه نمیخواد قیافهات رو ببینه! مگه چیکار کردی دختره رو؟!
رابرت با این سخن کاترین ناخودآگاه بلندترین قهقههی عمرش را سر میدهد. همانطور که در مقابل نگاه پوکر کاترین به دنبال سوفیا میرود با طعنه و خنده در آوای بمش میگوید:
- طوری حرف نزن انگار به خاطر من اینجوری شده! میرم دنبالش ببینم چشه!
این را میگوید و با دو به دنبال سوفیایی که با نهایت سرعت درحال خارج شدن از کوچه است میرود. سرانجام پس از مدتی دویدن و نفسنفس موفق میشود گوشهای از پیراهن او را بگیرد؛ اما بالافاصله دستاش توسط دست سوفیا به چنگ گرفته میشود. همانطور که با چشمان مشکیاش بسیار عصبی نگاه میکند با نفسنفس خشمگینی انگشت دیگرش را به نشانهی تهدید بالا میآورد و با لحن خطرناک و صدای نسبتا بلندی میگوید:
- انگشتت بهم بخوره از همون انگشت شروع میکنم به قطع کردن اعضای بدنت آقای اسمیت!
رابرت با حیرت در چشمان عسلیاش نگاهی به سرتاپای او میاندازد. همانطور که ابروان طلاییاش بالا رفتهاند کت و شلوار مشکیاش را با جدیت صاف میکند و با خندهای هیستریک میپرسد:
- این رفتارهای عجیب غریب چیه؟! باز چت شده؟!
با این سخناش پوزخند خطرناکی به ل*بهای سرخ سوفیا زینت میدهد. با خندهی بغضآلودش دستش را در کیف مشکی رنگاش میکند و پاکتی کاهی رنگ از آن بیرون میآورد. پاکت را باز میکند و برگههایی پر از نوشته را نشان رابرت میدهد. همانطور که با حسرت چشمان مشکیاش را که در آفتاب کمی از رگههای قهوهای در آن نمایان شده را به رابرت دوخته است طعنهوار ل*ب میزند:
- چه توی نامههای عاشقانهی خیالیات اون زمردها رو قشنگ توصیف کردی! به نظرم تو برو نویسنده یا بازیگر شو! توی هر دو تاش موفقتر از یه مافیای ع*و*ضی میشی! صد البته ع*و*ضی بودن هم بهت میاد!
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: