• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 6K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این سخن راشل ساردین لحظه‌ای یاد اعلی حضرت‌اش می‌افتد و می‌خواهد مخالفت کند؛ اما نگاه‌اش که به اسلحه‌ی راشل می‌افتد سریع دست در جیب شلوار مشکی‌ و اتوکشیده‌اش می‌کند و کاغذی تقریبا مچاله‌ای که دیوید با خطی بسیار افتضاح روی آن آدرس را نگاشته است را به راشل می‌دهد. البته بیشتر عدم مخالفت‌اش به این خاطر است که آدرس را در کامپیوتر ثبت کرده و بعید می‌داند که سرورش از این موضوع هولناک خبردار شود. راشل لبخندزنان و رضایت‌مند به آدرس می‌اندازد؛ ابروی نارنجی‌اش را بالا می‌اندازد و با برقی از خشنودی در زمرد‌هایش می‌گوید:
- آفرین! عقل داری پس! حالا بیا اتاق بغلی بشین که حرف‌ها باهات دارم، منتظرتم!
این را می‌گوید و با کفش‌های پاشنه‌ بلندش تلق و تولوق کنان به سوی اتاق بغلی می‌رود. ساردین که با این سخن راشل اطمینان حاصل کرده است که او بوی از ماجراهای پنهانی‌شان برده و سخنان‌اش هم به همین قضیه ارتباط دارد با ترس و لرز به سوی اتاق بغلی می‌رود و در قهوه‌ای آن را آرام‌ و آهسته پشت سر خود می‌بندد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
درحالی که به کمک ناخن‌های کفش پاشنه بلند سرمه‌ای رنگ را در پاهایش جا می‌دهد نگاه‌ عسلی‌اش را به لکسوس مشکی رنگ رابرت می‌دوزد؛ که همگی در آن نشسته‌اند و منتظر او هستند. سرانجام کفش با دشواری در پایش می‌رود و می‌خواهد در چوبی خانه ساحلی را ببندد و به سوی ماشین برود؛ که ناگهان کسی مانع بسته شدن در می‌شود. سرش را به عقب بازمی‌گرداند و نظاره‌گر سوفیا درحال بازی با پیراهن بلند مشکی‌اش می‌شود. با حیرت خاصی عینک آفتابی مشکی‌اش را از روی چشمان درشت‌اش برمی‌دارد و با از نظر گذراندن سرتاپای سوفیا حیرت‌زده می‌پرسد:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟! برو بخواب هنوز ساعت هشته! ما می‌خوایم برای مسابقه بریم تو چرا کله‌ی صبح پا شدی؟!
سوفیا با لبخندی تلخ و عجیب روی ل*ب‌هایش نگاهی به سرتاپای کاترین می‌اندازد. سپس درحالی که کلاه حصیری مشکی‌اش را کمی جلو می‌دهد با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- امروز من هم باید توی اون مسابقه حضور داشته باشم.
با این سخن‌اش یکی از ابروهای قهوه‌ای رنگ کاترین بالا می‌پرد و نگاه تردیدآمیزی به سرتاپای سوفیا می‌اندازد. یعنی او چه فهمیده است که می‌خواهد با این حالش در این مسابقه با آن‌ها همراه باشد؟ دستکش‌های چرم‌اش را کمی بالا می‌کشد و شک و تردید خاصی در آوای ظریف‌اش می‌پرسد:
- چیزی فهمیدی سوفی؟! رنگت هم مثل مرده شده!
با این حرف او سوفیا با پوزخند عجیبی روی ل*ب‌های سرخ‌اش دستی میان گیسوان بلند و مشکی زیر کلاه‌اش می‌کشد. در واقع او کنون در حسرت این است که چیز درستی نفهمیده باشد. نگاه حسرت‌آمیز و نگران‌اش را به زمین می‌دوزد و با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند:
- تا عصر همه‌چیز رو بهت می‌گم.
با این سخن‌اش کاترین کلافه بازدمش را بیرون می‌دهد. چرا این دختر تا این حد مرموز است؟ چرا هنگامی که متوجه چیزی می‌شود‌ همانند یک آدمیزاد آن را بازگو نمی‌کند؟ بی‌حوصله شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد؛ با اکراه دست یخ‌زده سوفیا را می‌گیرد و می‌گوید:
- باشه بیا بریم سوار ماشین رابرت بشیم با هم بریم... ‌.
هنوز حرف‌اش به اتمام نرسیده است که سوفیا به طرز عجیبی صبحت‌اش را قطع و مخالفت قطعی خود را با این نظر اعلام می‌کند:
- رابرت نه! نمی‌خوام چشمم بهش بیوفته!
با این سخن‌اش چشمان عسلی کاترین بیشتر رنگ خود را به حیرت می‌دهند و خم ابروهایش بیشتر می‌شود. با حیرت به دست سوفیایی که از دستش کشیده شده است نگاه می‌کند و با گیجی خاصی می‌پرسد:
- سوفی می‌شه اول بگی چته؟! داری من رو می‌ترسونی! اگه نگی چی شده اصلا نمی‌تونم بذارم بری!
این را می‌گوید و قهقهه‌ی تقریباً عصبی سوفیا در گوش‌هایش می‌پیچد. با بیخیالی شانه بالا می‌اندازد و درحالی که تیله‌های مشکی‌اش را به آسفالت‌های خیابان می‌دوزد پرخنده می‌گوید:
- باشه با تاکسی میام!
این را می‌گوید و به بیرون از کوچه گام برمی‌دارد. همان‌طور که کاترین می‌خواهد دنبال‌اش برود پیاده شدن رابرت از ماشین او را سر جایش میخ‌کوب می‌کند. رابرت درحالی که در ماشین را می‌بندد و کت و شلوار کرم رنگ‌اش را صاف می‌کند، به سوی کاترین می‌آید و با گیجی می‌پرسد:
- سوفیا کجا می‌ره؟!
کاترین نگاهی چپ چپ به رابرت می‌اندازد و با پوزخند زهرآگینی، طعنه‌وار پاسخ سوال احمقانه‌اش را می‌دهد:
- من باید از تو بپرسم! می‌گه نمی‌خواد قیافه‌ات رو ببینه! مگه چی‌کار کردی دختره رو؟!
رابرت با این سخن کاترین ناخودآگاه بلندترین قهقهه‌ی عمرش را سر می‌دهد. همان‌طور که در مقابل نگاه پوکر کاترین به دنبال سوفیا می‌رود با طعنه و خنده در آوای بمش می‌گوید:
- طوری حرف نزن انگار به خاطر من این‌جوری شده! می‌رم دنبالش ببینم چشه!
این را می‌گوید و با دو به دنبال سوفیایی که با نهایت سرعت درحال خارج شدن از کوچه است می‌رود. سرانجام پس از مدتی دویدن و نفس‌نفس موفق می‌شود گوشه‌ای از پیراهن او را بگیرد؛ اما بالافاصله دست‌اش توسط دست سوفیا به چنگ گرفته می‌شود. همان‌طور که با چشمان مشکی‌اش بسیار عصبی نگاه می‌کند با نفس‌نفس خشمگینی انگشت دیگرش را به نشانه‌ی تهدید بالا می‌آورد و با لحن خطرناک و صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
- انگشتت بهم بخوره از همون انگشت شروع می‌کنم به قطع کردن اعضای بدنت آقای اسمیت!
رابرت با حیرت در چشمان عسلی‌اش نگاهی به سرتاپای او می‌اندازد. همان‌طور که ابروان‌ طلایی‌اش بالا رفته‌اند کت و شلوار مشکی‌اش را با جدیت صاف می‌کند و با خنده‌ای هیستریک می‌پرسد:
- این رفتارهای عجیب غریب چیه؟! باز چت شده؟!
با این سخن‌اش پوزخند خطرناکی به ل*ب‌های سرخ سوفیا زینت می‌‌دهد. با خنده‌ی بغض‌آلودش دستش را در کیف مشکی رنگ‌اش می‌کند و پاکتی کاهی رنگ از آن بیرون می‌آورد. پاکت را باز می‌کند و برگه‌هایی پر از نوشته را نشان رابرت می‌دهد. همان‌طور که با حسرت چشمان مشکی‌اش را که در آفتاب کمی از رگه‌های قهوه‌ای در آن نمایان شده را به رابرت دوخته است طعنه‌وار ل*ب می‌زند:
- چه توی نامه‌های عاشقانه‌ی خیالی‌ات اون زمردها رو قشنگ توصیف کردی! به نظرم تو برو نویسنده یا بازیگر شو! توی هر دو تاش موفق‌تر از یه مافیای ع*و*ضی می‌شی! صد البته ع*و*ضی بودن هم بهت میاد!
آیا به نظرتان طبیعیست که آیناز می‌خواهد شخصیت خیالی‌اش را که روی آن کراش دارد را تا آخرین نفس زجرکش کند یا باید رکورد مریضی ذهن‌اش را در گینس ثبت کند؟:/
کد:
با این سخن راشل ساردین لحظه‌ای یاد اعلی حضرت‌اش می‌افتد و می‌خواهد مخالفت کند؛ اما نگاه‌اش که به اسلحه‌ی راشل می‌افتد سریع دست در جیب شلوار مشکی‌ و اتوکشیده‌اش می‌کند و کاغذی تقریبا مچاله‌ای که دیوید با خطی بسیار افتضاح روی آن آدرس را نگاشته است را به راشل می‌دهد. البته بیشتر عدم مخالفت‌اش به این خاطر است که آدرس را در کامپیوتر ثبت کرده و بعید می‌داند که سرورش از این موضوع هولناک خبردار شود. راشل لبخندزنان و رضایت‌مند به آدرس می‌اندازد؛ ابروی نارنجی‌اش را بالا می‌اندازد و با برقی از خشنودی در زمرد‌هایش می‌گوید:
- آفرین! عقل داری پس! حالا بیا اتاق بغلی بشین که حرف‌ها باهات دارم، منتظرتم!
این را می‌گوید و با کفش‌های پاشنه‌ بلندش تلق و تولوق کنان به سوی اتاق بغلی می‌رود. ساردین که با این سخن راشل اطمینان حاصل کرده است که او بوی از ماجراهای پنهانی‌شان برده و سخنان‌اش هم به همین قضیه ارتباط دارد با ترس و لرز به سوی اتاق بغلی می‌رود و در قهوه‌ای آن را آرام‌ و آهسته پشت سر خود می‌بندد.
***
انگلیس لندن
سال دو هزار و سه
زمان حال
درحالی که به کمک ناخن‌های کفش پاشنه بلند سرمه‌ای رنگ را در پاهایش جا می‌دهد نگاه‌ عسلی‌اش را به لکسوس مشکی رنگ رابرت می‌دوزد؛ که همگی در آن نشسته‌اند و منتظر او هستند. سرانجام کفش با دشواری در پایش می‌رود و می‌خواهد در چوبی خانه ساحلی را ببندد و به سوی ماشین برود؛ که ناگهان کسی مانع بسته شدن در می‌شود. سرش را به عقب بازمی‌گرداند و نظاره‌گر سوفیا درحال بازی با پیراهن بلند مشکی‌اش می‌شود. با حیرت خاصی عینک آفتابی مشکی‌اش را از روی چشمان درشت‌اش برمی‌دارد و با از نظر گذراندن سرتاپای سوفیا حیرت‌زده می‌پرسد:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟! برو بخواب هنوز ساعت هشته! ما می‌خوایم برای مسابقه بریم تو چرا کله‌ی صبح پا شدی؟!
سوفیا با لبخندی تلخ و عجیب روی ل*ب‌هایش نگاهی به سرتاپای کاترین می‌اندازد. سپس درحالی که کلاه حصیری مشکی‌اش را کمی جلو می‌دهد با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- امروز من هم باید توی اون مسابقه حضور داشته باشم.
با این سخن‌اش یکی از ابروهای قهوه‌ای رنگ کاترین بالا می‌پرد و نگاه تردیدآمیزی به سرتاپای سوفیا می‌اندازد. یعنی او چه فهمیده است که می‌خواهد با این حالش در این مسابقه با آن‌ها همراه باشد؟ دستکش‌های چرم‌اش را کمی بالا می‌کشد و شک و تردید خاصی در آوای ظریف‌اش می‌پرسد:
- چیزی فهمیدی سوفی؟! رنگت هم مثل مرده شده!
با این حرف او سوفیا با پوزخند عجیبی روی ل*ب‌های سرخ‌اش دستی میان گیسوان بلند و مشکی زیر کلاه‌اش می‌کشد. در واقع او کنون در حسرت این است که چیز درستی نفهمیده باشد. نگاه حسرت‌آمیز و نگران‌اش را به زمین می‌دوزد و با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند:
- تا عصر همه‌چیز رو بهت می‌گم.
با این سخن‌اش کاترین کلافه بازدمش را بیرون می‌دهد. چرا این دختر تا این حد مرموز است؟ چرا هنگامی که متوجه چیزی می‌شود‌ همانند یک آدمیزاد آن را بازگو نمی‌کند؟ بی‌حوصله شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد؛ با اکراه دست یخ‌زده سوفیا را می‌گیرد و می‌گوید:
- باشه بیا بریم سوار ماشین رابرت بشیم با هم بریم... ‌.
هنوز حرف‌اش به اتمام نرسیده است که سوفیا به طرز عجیبی صبحت‌اش را قطع و مخالفت قطعی خود را با این نظر اعلام می‌کند:
- رابرت نه! نمی‌خوام چشمم بهش بیوفته!
با این سخن‌اش چشمان عسلی کاترین بیشتر رنگ خود را به حیرت می‌دهند و خم ابروهایش بیشتر می‌شود. با حیرت به دست سوفیایی که از دستش کشیده شده است نگاه می‌کند و با گیجی خاصی می‌پرسد:
- سوفی می‌شه اول بگی چته؟! داری من رو می‌ترسونی! اگه نگی چی شده اصلا نمی‌تونم بذارم بری!
این را می‌گوید و قهقهه‌ی تقریباً عصبی سوفیا در گوش‌هایش می‌پیچد. با بیخیالی شانه بالا می‌اندازد و درحالی که تیله‌های مشکی‌اش را به آسفالت‌های خیابان می‌دوزد پرخنده می‌گوید:
- باشه با تاکسی میام!
این را می‌گوید و به بیرون از کوچه گام برمی‌دارد. همان‌طور که کاترین می‌خواهد دنبال‌اش برود پیاده شدن رابرت از ماشین او را سر جایش میخ‌کوب می‌کند. رابرت درحالی که در ماشین را می‌بندد و کت و شلوار کرم رنگ‌اش را صاف می‌کند، به سوی کاترین می‌آید و با گیجی می‌پرسد:
- سوفیا کجا می‌ره؟!
کاترین نگاهی چپ چپ به رابرت می‌اندازد و با پوزخند زهرآگینی، طعنه‌وار پاسخ سوال احمقانه‌اش را می‌دهد:
- من باید از تو بپرسم! می‌گه نمی‌خواد قیافه‌ات رو ببینه! مگه چی‌کار کردی دختره رو؟!
رابرت با این سخن کاترین ناخودآگاه بلندترین قهقهه‌ی عمرش را سر می‌دهد. همان‌طور که در مقابل نگاه پوکر کاترین به دنبال سوفیا می‌رود با طعنه و خنده در آوای بمش می‌گوید:
- طوری حرف نزن انگار به خاطر من این‌جوری شده! می‌رم دنبالش ببینم چشه!
این را می‌گوید و با دو به دنبال سوفیایی که با نهایت سرعت درحال خارج شدن از کوچه است می‌رود. سرانجام پس از مدتی دویدن و نفس‌نفس موفق می‌شود گوشه‌ای از پیراهن او را بگیرد؛ اما بالافاصله دست‌اش توسط دست سوفیا به چنگ گرفته می‌شود. همان‌طور که با چشمان مشکی‌اش بسیار عصبی نگاه می‌کند با نفس‌نفس خشمگینی انگشت دیگرش را به نشانه‌ی تهدید بالا می‌آورد و با لحن خطرناک و صدای نسبتا بلندی می‌گوید:
- انگشتت بهم بخوره از همون انگشت شروع می‌کنم به قطع کردن اعضای بدنت آقای اسمیت!
رابرت با حیرت در چشمان عسلی‌اش نگاهی به سرتاپای او می‌اندازد. همان‌طور که ابروان‌ طلایی‌اش بالا رفته‌اند کت و شلوار مشکی‌اش را با جدیت صاف می‌کند و با خنده‌ای هیستریک می‌پرسد:
- این رفتارهای عجیب غریب چیه؟! باز چت شده؟!
با این سخن‌اش پوزخند خطرناکی به ل*ب‌های سرخ سوفیا زینت می‌‌دهد. با خنده‌ی بغض‌آلودش دستش را در کیف مشکی رنگ‌اش می‌کند و پاکتی کاهی رنگ از آن بیرون می‌آورد. پاکت را باز می‌کند و برگه‌هایی پر از نوشته را نشان رابرت می‌دهد. همان‌طور که با حسرت چشمان مشکی‌اش را که در آفتاب کمی از رگه‌های قهوه‌ای در آن نمایان شده را به رابرت دوخته است طعنه‌وار ل*ب می‌زند:
- چه توی نامه‌های عاشقانه‌ی خیالی‌ات اون زمردها رو قشنگ توصیف کردی! به نظرم تو برو نویسنده یا بازیگر شو! توی هر دو تاش موفق‌تر از یه مافیای ع*و*ضی می‌شی! صد البته ع*و*ضی بودن هم بهت میاد!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
این را می‌گوید و گفتن این جمله با جمع شدن اشک در چشمان عسلی رابرت برابر است. چرا باید اولین کسی که از علاقه‌ی او به کارولین خبردار می‌شود سوفیا باشد؟ اصلاً سوفیا از چه زمانی تا این حد در کارهای او فضولی می‌کرد؟ با خطور این اندیشه به ذهن‌اش ناگهان غرور همیشگی‌اش اشک‌هایش را دود می‌کند و راه‌هایی برای دست پیش گرفتن در ذهن‌اش پدیدار می‌شوند. نگاهی به سرتاپای سوفیای عصبی روبه‌رویش می‌اندازد و خام‌ترین پاسخ طلب‌کارانه‌اش را بیان می‌کند:
- تو توی حریم خصوصی من چی‌کار می‌کردی که این کشف‌های ارزشمند نصیبت شد؟!
با این سخن‌اش قهقهه‌ی عصبی سوفیا در مقابل تیله‌های گیج و طلب‌کارش نمایان می‌شود. رابرت را بیشتر از خودش می‌شناسد و با خودش شرط بسته بود که او چه زمانی این را می‌گوید. چند قدم جلو می‌آید و چانه‌ی تیز رابرت را با حرص خاصی در لبخندش اسیر ناخن‌های نسبتاً بلند مشکی‌اش می‌کند. نگاه نفرت‌آمیز به اخم طلب‌کارانه‌ی روی ل*ب‌های کبود او می‌اندازد و با صدای آرام و لرزانی که با اشک‌هایش مخلوط شده است پاسخ می‌دهد:
- دیشب که ازت اطلاعات افرادی که قبول شدن رو خواستم اشتباه نامه‌های عاشقانه‌ات رو برام روی میزم گذاشتی! نگران نباش الان کاملاً از چشمم افتادی! نمی‌خواد به تلاشت ادامه بدی!
با این حرف‌اش رنگ از رخسار رابرت می‌پرد. یعنی آن دختر در این حد هوش و حواس را از سرش برده است که به اشتباه خودش با پای خودش چنین نامه‌هایی را تحویل سوفیا دهد؟پس از گفتن این حرف درحالی که اشک‌هایش روی رژ ل*ب قرمز رنگ‌اش سرازیر می‌شود و لبخند عصبی‌اش را کج می‌کند؛ دستش را درون کیف مشکی رنگ‌اش می‌برد تا چیز دیگری را بیابد با حرص و خنده‌ای هیستریک ل*ب می‌زند:
- روزی که اون‌جا با خطر مرگ ولم کردی گفتم من مثل کاترین ضعیف نیستم که ازش انتقام بگیرم! گفتم هر کی جای من میاد با تو خوشبخت باشه، ولی تو واقعاً غافل‌گیرم کردی رابرت! دختر بیست و سه ساله؟!
با این سخن‌اش رابرت نگاه‌اش را به آسفالت‌های خیابان می‌دوزد و چند لحظه سکوت می‌کند. درست است که او نباید در آن شرایط سوفیا را به امان خدا رها می‌کرد؛ اما مگر همه‌چیز تمام نشده است؟! مگر نباید دفتر اتفاقات گذشته را ببندند؟! درحالی که جرعت نگاه کردن در تیله‌های مشکی و اشک‌آلود سوفیا را ندارد با زمزمه‌ی آهسته و مظلومی که خودش هم از خودش سراغ ندارد پاسخ می‌دهد:
- یعنی مشکلت فقط سنشه؟ خوب من کارولین رو دوست دارم سوفیا! چی‌کار کنم که همه مخالفن؟!
سوفیا درحالی که هنوز گرم گشتن دنبال چیزی در کیفش و پاک کردن اشک‌های بی‌وقفه‌اش است با این سخن رابرت لبخند تلخی می‌زند‌. سپس درحالی که سرانجام باقی پاکت‌هایی که دنبال‌شان می‌گشت را میابد با در هوا گرفتن آن‌ها و لبخندی و صدایی لرزان از گریه و حرص پاسخ رابرت را می‌دهد:
- نه مشکل من سنش نیست! مشکل من انکار کردنته! مشکل من اینه که به همون همه نمی‌گی عاشق دختره‌ای! مشکل من باقی ع*و*ضی‌بازی‌هاشه که تا عصر معلوم می‌شه! حالا هم برو باقی نامه‌ها رو هم بهش بده تا خوشحال بشه!
با گفتن این حرف پوزخندی می‌زند و پاکت‌‌ها را یک به یک در صورت و س*ی*نه‌ی رابرت می‌زند. همان‌طور که به نگاه پوکر و بدون احساس رابرت نگاه می‌کند کیف‌اش را روی شانه‌اش بالا و پایین می‌کند و با اشکی روی گونه‌های سرخ و خیس‌اش بحث‌شان را خاتمه می‌دهد:
- دیگه حتی اسمم هم به ز*ب*ون نیار! هیچوقت!
این این را می‌گوید؛ با لبخند بغض‌آلودش سرش را بازمی‌گرداند و به راه‌اش ادامه می‌دهد. رابرت درحالی که با کلافگی دستش را میان موهای طلایی‌اش می‌چرخاند به عقب بازمی‌گردد؛ اما با دیدن کاترین رنگ از رخسارش می‌پرد. یعنی تمام حرف‌هایشان را شنیده است؟ درحالی که میان اندیشه‌های خطرآمیزش دست و پا می‌زند؛ کاترین نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایش می‌اندازد و با صدای گرفته‌ و آرام اما لحن خطرناکی ل*ب به سخن باز می‌کند:
- همیشه کنجکاو بودم که سوفیا چرا بعد اون ماموریت گذاشت و رفت و دیگه حتی سراغم هم نگرفت برای همین فکر می‌کردم نباید بذارم پاش رو از گلیمش دراز کنه اما... .
به این‌جا که می‌رسد پوزخند زهرآگین‌اش قلب رابرت رو می‌سوزاند. گویا تمام خاطرات تلخی که مربوط به آن ماموریت کذایی‌ است یک به یک در ذهن هر دوتایشان جولان می‌دهد. نگاه‌ عسلی‌اش را از رابرت می‌دزدد و با حسرت و تحقیر خاصی در آوای گرفته و عصبی‌اش ادامه می‌دهد:
- نگو باید پای یکی دیگه رو قلم می‌کردم!
نهایت تحقیر را نصیب رابرت می‌کند؛ اما رابرت برای نخستین بار هیچ نمی‌گوید و سکوت را مقدم می‌داند. شاید سکوت‌اش به این خاطر است که دیگر چیزی برای گفتن ندارد. دیگر نمی‌تواند با بهانه‌های همیشگی‌اش کارهایش را توجیه کند چون بهانه‌ای برایش باقی نمانده است. همان‌طور که می‌خواهد چیزی برای دفاع از خود بر زبان بیاورد با آخرین سخنان بغض‌آلود کاترین خفه خون می‌گیرد:
- سوفیا بعد دنیز و کلارا مهم‌ترین فرد زندگی من بود و تو زندگی‌اش رو خ*را*ب کردی! جالب این‌جاست حتی نگفته بودی سوفیا رو دوست داری!
همان‌طور که اشک‌هایش را با آستین‌های مشکی کت چرم‌اش پاک می‌کند با صدای نسبتاً بلندی ادامه می‌دهد:
- اخیراً هر اتفاقی میوفته اسم تو پشتشه اما هنوز نکشتمت! سوفیا راست می‌گه من اون‌قدر ضعیفم که نمی‌تونم برای نابود کردنت تصمیم بگیرم رابرت! تصمیمش رو به عهده خودش می‌ذارم!
این را می‌گوید و سپس بدون این‌که انتظار پاسخ بعدی رابرت را بکشد به سوی ماشین می‌رود. با حالتی عصبی و دستان لرزان و یخ‌زده‌اش درب مشکی ماشین را بر هم می‌کوبد و با فشردن پایش روی گ*از تمام آبی را که در چاله‌ی آب روبه‌رویش جمع شده است روی صورت رابرت می‌پاشد. آن‌ها می‌روند و رابرت را با گیسوان خیس طلایی و نامه‌هایی مچاله در چاله‌های آبی که از باران دیشب تشکیل شده‌اند تنها می‌گذارند. پس از چند لحظه خیره شدن به وضعیت‌اش آرام گام‌هایش را به بیرون از کوچه می‌برد و تصمیم می‌گیرد که پیاده و تنها به ساختمان برود؛ چون نه کسی مانده است و نه ماشینی. چندان برای حرف‌های کاترین تصمیم قتل‌اش که کاترین آن را به سوفیا واگذار کرده است نگران نیست چون می‌داند سوفیا اجازه‌ی این کار را نمی‌دهد. درگیری اصلی‌ای که کنون فکرش را به اسارت کشیده این است که سوفیا از کدام ع*و*ضی‌بازی‌های کارولین صحبت می‌کند.
کد:
این را می‌گوید و گفتن این جمله با جمع شدن اشک در چشمان عسلی رابرت برابر است. چرا باید اولین کسی که از علاقه‌ی او به کارولین خبردار می‌شود سوفیا باشد؟ اصلاً سوفیا از چه زمانی تا این حد در کارهای او فضولی می‌کرد؟ با خطور این اندیشه به ذهن‌اش ناگهان غرور همیشگی‌اش اشک‌هایش را دود می‌کند و راه‌هایی برای دست پیش گرفتن در ذهن‌اش پدیدار می‌شوند. نگاهی به سرتاپای سوفیای عصبی روبه‌رویش می‌اندازد و خام‌ترین پاسخ طلب‌کارانه‌اش را بیان می‌کند:
- تو توی حریم خصوصی من چی‌کار می‌کردی که این کشف‌های ارزشمند نصیبت شد؟!
با این سخن‌اش قهقهه‌ی عصبی سوفیا در مقابل تیله‌های گیج و طلب‌کارش نمایان می‌شود. رابرت را بیشتر از خودش می‌شناسد و با خودش شرط بسته بود که او چه زمانی این را می‌گوید. چند قدم جلو می‌آید و چانه‌ی تیز رابرت را با حرص خاصی در لبخندش اسیر ناخن‌های نسبتاً بلند مشکی‌اش می‌کند. نگاه نفرت‌آمیز به اخم طلب‌کارانه‌ی روی ل*ب‌های کبود او می‌اندازد و با صدای آرام و لرزانی که با اشک‌هایش مخلوط شده است پاسخ می‌دهد:
- دیشب که ازت اطلاعات افرادی که قبول شدن رو خواستم اشتباه نامه‌های عاشقانه‌ات رو برام روی میزم گذاشتی! نگران نباش الان کاملاً از چشمم افتادی! نمی‌خواد به تلاشت ادامه بدی!
با این حرف‌اش رنگ از رخسار رابرت می‌پرد. یعنی آن دختر در این حد هوش و حواس را از سرش برده است که به اشتباه خودش با پای خودش چنین نامه‌هایی را تحویل سوفیا دهد؟پس از گفتن این حرف درحالی که اشک‌هایش روی رژ ل*ب قرمز رنگ‌اش سرازیر می‌شود و لبخند عصبی‌اش را کج می‌کند؛ دستش را درون کیف مشکی رنگ‌اش می‌برد تا چیز دیگری را بیابد با حرص و خنده‌ای هیستریک ل*ب می‌زند:
- روزی که اون‌جا با خطر مرگ ولم کردی گفتم من مثل کاترین ضعیف نیستم که ازش انتقام بگیرم! گفتم هر کی جای من میاد با تو خوشبخت باشه، ولی تو واقعاً غافل‌گیرم کردی رابرت! دختر بیست و سه ساله؟!
با این سخن‌اش رابرت نگاه‌اش را به آسفالت‌های خیابان می‌دوزد و چند لحظه سکوت می‌کند. درست است که او نباید در آن شرایط سوفیا را به امان خدا رها می‌کرد؛ اما مگر همه‌چیز تمام نشده است؟! مگر نباید دفتر اتفاقات گذشته را ببندند؟! درحالی که جرعت نگاه کردن در تیله‌های مشکی و اشک‌آلود سوفیا را ندارد با زمزمه‌ی آهسته و مظلومی که خودش هم از خودش سراغ ندارد پاسخ می‌دهد:
- یعنی مشکلت فقط سنشه؟ خوب من کارولین رو دوست دارم سوفیا! چی‌کار کنم که همه مخالفن؟!
سوفیا درحالی که هنوز گرم گشتن دنبال چیزی در کیفش و پاک کردن اشک‌های بی‌وقفه‌اش است با این سخن رابرت لبخند تلخی می‌زند‌. سپس درحالی که سرانجام باقی پاکت‌هایی که دنبال‌شان می‌گشت را میابد با در هوا گرفتن آن‌ها و لبخندی و صدایی لرزان از گریه و حرص پاسخ رابرت را می‌دهد:
- نه مشکل من سنش نیست! مشکل من انکار کردنته! مشکل من اینه که به همون همه نمی‌گی عاشق دختره‌ای! مشکل من باقی ع*و*ضی‌بازی‌هاشه که تا عصر معلوم می‌شه! حالا هم برو باقی نامه‌ها رو هم بهش بده تا خوشحال بشه!
با گفتن این حرف پوزخندی می‌زند و پاکت‌‌ها را یک به یک در صورت و س*ی*نه‌ی رابرت می‌زند. همان‌طور که به نگاه پوکر و بدون احساس رابرت نگاه می‌کند کیف‌اش را روی شانه‌اش بالا و پایین می‌کند و با اشکی روی گونه‌های سرخ و خیس‌اش بحث‌شان را خاتمه می‌دهد:
- دیگه حتی اسمم هم به ز*ب*ون نیار! هیچوقت!
این این را می‌گوید؛ با لبخند بغض‌آلودش سرش را بازمی‌گرداند و به راه‌اش ادامه می‌دهد. رابرت درحالی که با کلافگی دستش را میان موهای طلایی‌اش می‌چرخاند به عقب بازمی‌گردد؛ اما با دیدن کاترین رنگ از رخسارش می‌پرد. یعنی تمام حرف‌هایشان را شنیده است؟ درحالی که میان اندیشه‌های خطرآمیزش دست و پا می‌زند؛ کاترین نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایش می‌اندازد و با صدای گرفته‌ و آرام اما لحن خطرناکی ل*ب به سخن باز می‌کند:
- همیشه کنجکاو بودم که سوفیا چرا بعد اون ماموریت گذاشت و رفت و دیگه حتی سراغم هم نگرفت برای همین فکر می‌کردم نباید بذارم پاش رو از گلیمش دراز کنه اما... .
به این‌جا که می‌رسد پوزخند زهرآگین‌اش قلب رابرت رو می‌سوزاند. گویا تمام خاطرات تلخی که مربوط به آن ماموریت کذایی‌ است یک به یک در ذهن هر دوتایشان جولان می‌دهد. نگاه‌ عسلی‌اش را از رابرت می‌دزدد و با حسرت و تحقیر خاصی در آوای گرفته و عصبی‌اش ادامه می‌دهد:
- نگو باید پای یکی دیگه رو قلم می‌کردم!
نهایت تحقیر را نصیب رابرت می‌کند؛ اما رابرت برای نخستین بار هیچ نمی‌گوید و سکوت را مقدم می‌داند. شاید سکوت‌اش به این خاطر است که دیگر چیزی برای گفتن ندارد. دیگر نمی‌تواند با بهانه‌های همیشگی‌اش کارهایش را توجیه کند چون بهانه‌ای برایش باقی نمانده است. همان‌طور که می‌خواهد چیزی برای دفاع از خود بر زبان بیاورد با آخرین سخنان بغض‌آلود کاترین خفه خون می‌گیرد:
- سوفیا بعد دنیز و کلارا مهم‌ترین فرد زندگی من بود و تو زندگی‌اش رو خ*را*ب کردی! جالب این‌جاست حتی نگفته بودی سوفیا رو دوست داری!
همان‌طور که اشک‌هایش را با آستین‌های مشکی کت چرم‌اش پاک می‌کند با صدای نسبتاً بلندی ادامه می‌دهد:
- اخیراً هر اتفاقی میفته اسم تو پشتشه اما هنوز نکشتمت! سوفیا راست می‌گه من اون‌قدر ضعیفم که نمی‌تونم برای نابود کردنت تصمیم بگیرم رابرت! تصمیمش رو به عهده خودش می‌ذارم!
این را می‌گوید و سپس بدون این‌که انتظار پاسخ بعدی رابرت را بکشد به سوی ماشین می‌رود. با حالتی عصبی و دستان لرزان و یخ‌زده‌اش درب مشکی ماشین را بر هم می‌کوبد و با فشردن پایش روی گ*از تمام آبی را که در چاله‌ی آب روبه‌رویش جمع شده است روی صورت رابرت می‌پاشد. آن‌ها می‌روند و رابرت را با گیسوان خیس طلایی و نامه‌هایی مچاله در چاله‌های آبی که از باران دیشب تشکیل شده‌اند تنها می‌گذارند. پس از چند لحظه خیره شدن به وضعیت‌اش آرام گام‌هایش را به بیرون از کوچه می‌برد و تصمیم می‌گیرد که پیاده و تنها به ساختمان برود؛ چون نه کسی مانده است و نه ماشینی. چندان برای حرف‌های کاترین تصمی
م قتل‌اش که کاترین آن را به سوفیا واگذار کرده است نگران نیست چون می‌داند سوفیا اجازه‌ی این کار را نمی‌دهد. درگیری اصلی‌ای که کنون فکرش را به اسارت کشیده این است که سوفیا از کدام ع*و*ضی‌بازی‌های کارولین صحبت می‌کند.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
پس از چند دقیقه پیاده‌روی به در بزرگ ساختمان می‌رسد و چشمان عسلی‌اش به سوفیایی که وارد ساختمان می‌شود و در را می‌بندد برخورد می‌کند‌. با کلافگی به سوی در می‌رود و کلید آن را از جیب شلوار مشکی رنگ‌اش بیرون می‌آورد‌. هنگامی که داخل ساختمان می‌شود مجدداً ذهن‌اش به سوی کارولین می‌رود. نکند امروز که رقابت نهایی آغاز می‌شود و تنها یازده نفر از این مسابقه جان سالم به در می‌برند یکی از قربانیان، کارولین عزیز او باشد. حیرت دارد که کنون علی‌رغم در خطر بودن جان خودش و وابسته بودن آن به دستورات سوفیا باز هم فکرش نزد کارولین است‌. مگر این دختر در زمردهایش سحر و جادویی پنهان کرده که رابرت با این میزان از سردی افسون او شده است؟ سعی می‌کند بیخیال افکار مزخرف‌اش شود و تنها تمرکزش را روی کار بگذارد. با بی‌حوصلگی وارد سالن می‌شود؛ اما کسی را نمی‌بیند. احتمالاً همه برای اجرای مسابقه به خوابگاه رفته‌اند. نفس عمیقی می‌کشد و با کشیدن دستی میان گیسوان طلایی‌اش راه‌اش را به سوی خوابگاه کج می‌کند. هنوز زیاد به آنجا نزدیک نشده است؛ اما صدای کاترین و سوفیا از دو متری در بزرگ و آهنی خوابگاه به گوش می‌رسد. بسیار آهسته در را باز می‌کند و با این کار نگاه‌ها از بازیکن‌ها گرفته تا کاترین و سوفیا و تا دیویدی که گوشه‌ای از خوابگاه در خود جمع شده است به او برمی‌گردد. پس از چند لحظه سکوت سرانجام سوفیا نگاه‌اش را به متن سخرانی‌‌ مسابقه می‌دوزد؛ اما ابروان‌ مشکی رنگ‌اش در هم می‌رود و با حیرت می‌پرسد:
- این مزخرفات ادبی رو کی سر هم کرده؟!
این را می‌گوید و اخمی عصبی بر ابروان طلایی رابرت می‌آید. سوفیا خوب می‌داند که متن سخنرانی‌ها را رابرت می‌نویسد و در آن واژگان ثقیلی به کار می‌رود تا مثلاً بگوید از دانایی بالایی برخوردار است. شاید او تنها برای لجبازی برای اتفاقات اخیر متن سخنرانی رابرت را زیر سوال می‌برد شاید هم واقعاً از آن خوشش نیامده است. با این حال کاغذ را با نفرت خاصی پاره می‌کند و با گلو صاف کردنی، میکروفون نقره‌ای رنگ را مقابل ل*ب‌های نازک‌اش می‌آورد و توضیحات‌اش را آغاز می‌کند:
- خوب‌ خلاصه بخوام بگم خلاصه‌ی مسابقه امروز که آخرین مسابقه هست اینه که... .
رشته‌ای از گیسوان مشکی‌اش را دور یکی از انگشتان‌ ظریف‌اش می‌چرخاند و با نفس عمیقی ادامه می‌دهد:
- دو نفر دو نفر تقسیم می‌شین گروه +A هم که تکلیفش مشخصه. دو تا اسلحه به هر دوتون داده می‌شه و... .
به این‌جا که می‌رسد دلش یک جوری می‌شود و نمی‌تواند به سادگی ادامه دهد. می‌دانست میان این جمعیت هم‌گروهی زن و شوهر، خواهر و برادر هم وجود دارد و این مسبب روییدن نهال غم در دلش می‌شود. همان‌طور که دستمال مشکی رنگ‌اش را از گوشه‌ی کمربند پیراهن مشکی‌اش می‌کشد تا اشک‌ گوشه‌ی چشم‌اش را پاک کند؛ با صدای گرفته‌ای ادامه می‌دهد:
- رک بگم هم رو بکشین! می‌دونم که همتون کشیدن ماشه رو بلدین، ولی این‌جا همون‌قدر که وفاداری لازمه آدم‌فروشی هم لازمه. شما نباید به هم‌گروهیتون انقدر وابسته بشین که در صورت لزوم دلتون نیاد جونش به خطر بیوفته! خلاصه بگم، هر دوتون دزدین نه ب*غ*ل‌دستی!
با سخنان بی‌رحمانه سوفیا به یک‌باره رنگ از رخسار بی‌روح کارولین می‌پرد. پس مسابقه‌ای که تا امروز انتظارش را می‌کشید و از هراس فرا رسیدن‌اش همانند بید به خود می‌لرزید؛ کنون اجرا می‌شود. از گوشه‌ی زمردهای اشک‌آلودش نگاهی به آنایی می‌اندازد که در کمال حیرت هنوز لبخند بر ل*ب است. درحالی که رنگ به صورت و جان در تن ندارد با راهنمایی کلارا به سوی سالن مسابقه گام برمی‌دارد؛ اما هوش و حواسی در سر ندارد‌‌. حس می‌کند درد همانند یک مار بی‌رحم او را در آ*غ*و*ش گرفته است: می‌گزد، درد می‌گیرد، رها می‌کند و دوباره می‌گزد. گویا درد خیال ندارد به یک‌باره در تنش تزریق شود می‌آید و رهایش می‌کند و دوباره می‌آید. کنون اگر آنا هم احساساتی شود و به او فرصت زندگی بدهد نمی‌تواند بپذیرد. کارولینی که به هیچ‌چیز و هیچکس وابسته نمی‌شد و قانون اصلی زندگی‌اش این بود که بتواند هر چیزی را در سه ثانیه فراموش کند؛ اما از این دوراهی لعنتی چطور بگذرد؟ سرانجام به در قهوه‌ای رنگ سالن مسابقه می‌رسند و کلارا با باز کردن در آن‌ها را به داخل سالن راهنمایی می‌کند. هنگامی که وارد سالن می‌شود با دیدن هزاران اسلحه‌ای که دیوار طوسی رنگ بزرگ روبه‌رویشان را پوشانده‌اند؛ ابروان طلایی‌اش در هم می‌رود. تمام بازیکنان از جمله آنا به سوی دیوار هجوم می‌برند تا اسلحه‌ای برای خود بردارند؛ اما او همانند خواهر و برادری که کنارش هستند با اکراه و به آرامی گام برمی‌دارد. هنگامی که به دیوار می‌رسد با جمع شدن گلوله‌ای از اشک در زمردهایش کلت نقره‌ای رنگی را برمی‌دارد و به جایگاه مسابقه می‌رود. پس از چند لحظه آنا لبخندزنان و اسلحه به دست روبه‌رویش می‌ایستد و منتظر سوت آغاز می‌ماند. از لبخند آنا حیرت‌زده است. چگونه می‌تواند در این شرایط لبخند بزند؟ عاقبت سوت آغاز نواخته می‌شود و پاهای کارولین از هراس مرگ به لرزه درمی‌آیند. منتظر این است که آنا اسلحه را روی پیشانی‌اش بگذارد و ماشه را بکشد؛ اما با افتادن گلوله‌‌ها از اسلحه ابروی راستی‌اش بالا می‌پرد. این چه کاری است؟! نکند احساسات بر آنا چیره شده‌اند؟ می‌خواهد چیزی بگوید که انگشت وسطی آنا روی ل*ب سرخ‌اش می‌نشیند. همان‌طور که هنوز لبخند روی ل*ب‌هایش جولان می‌دهد شروع به صحبت می‌کند:
- یادته گفتم باید کمکم کنی؟ یادته گفتم تو به من مدیونی؟
با این سخن جفت ابروهای کارولین بالا می‌پرد و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. آنا چه قصدی دارد؟ می‌خواهد تحقیرش کند؟ هنگامی که این سخنان را بر زبان میاورد انگار دستش را درون قفسه‌ سینی کارولین کرده و قلب‌اش را همانند یک لیمو شیرین فشار می‌دهد. لبخند تلخی می‌زند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خوبه... ولی کمک خواستن من زنده موندن نبود. یعنی اون موقع بود ولی... الان تو بیشتر بهش نیاز داری. من هم بیشتر از زنده موندن به یه چیز دیگه نیاز دارم.
کد:
پس از چند دقیقه پیاده‌روی به در بزرگ ساختمان می‌رسد و چشمان عسلی‌اش به سوفیایی که وارد ساختمان می‌شود و در را می‌بندد برخورد می‌کند‌. با کلافگی به سوی در می‌رود و کلید آن را از جیب شلوار مشکی رنگ‌اش بیرون می‌آورد‌. هنگامی که داخل ساختمان می‌شود مجدداً ذهن‌اش به سوی کارولین می‌رود. نکند امروز که رقابت نهایی آغاز می‌شود و تنها یازده نفر از این مسابقه جان سالم به در می‌برند یکی از قربانیان، کارولین عزیز او باشد. حیرت دارد که کنون علی‌رغم در خطر بودن جان خودش و وابسته بودن آن به دستورات سوفیا باز هم فکرش نزد کارولین است‌. مگر این دختر در زمردهایش سحر و جادویی پنهان کرده که رابرت با این میزان از سردی افسون او شده است؟ سعی می‌کند بیخیال افکار مزخرف‌اش شود و تنها تمرکزش را روی کار بگذارد. با بی‌حوصلگی وارد سالن می‌شود؛ اما کسی را نمی‌بیند. احتمالاً همه برای اجرای مسابقه به خوابگاه رفته‌اند. نفس عمیقی می‌کشد و با کشیدن دستی میان گیسوان طلایی‌اش راه‌اش را به سوی خوابگاه کج می‌کند. هنوز زیاد به آنجا نزدیک نشده است؛ اما صدای کاترین و سوفیا از دو متری در بزرگ و آهنی خوابگاه به گوش می‌رسد. بسیار آهسته در را باز می‌کند و با این کار نگاه‌ها از بازیکن‌ها گرفته تا کاترین و سوفیا و تا دیویدی که گوشه‌ای از خوابگاه در خود جمع شده است به او برمی‌گردد. پس از چند لحظه سکوت سرانجام سوفیا نگاه‌اش را به متن سخرانی‌‌ مسابقه می‌دوزد؛ اما ابروان‌ مشکی رنگ‌اش در هم می‌رود و با حیرت می‌پرسد:
- این مزخرفات ادبی رو کی سر هم کرده؟!
این را می‌گوید و اخمی عصبی بر ابروان طلایی رابرت می‌آید. سوفیا خوب می‌داند که متن سخنرانی‌ها را رابرت می‌نویسد و در آن واژگان ثقیلی به کار می‌رود تا مثلاً بگوید از دانایی بالایی برخوردار است. شاید او تنها برای لجبازی برای اتفاقات اخیر متن سخنرانی رابرت را زیر سوال می‌برد شاید هم واقعاً از آن خوشش نیامده است. با این حال کاغذ را با نفرت خاصی پاره می‌کند و با گلو صاف کردنی، میکروفون نقره‌ای رنگ را مقابل ل*ب‌های نازک‌اش می‌آورد و توضیحات‌اش را آغاز می‌کند:
- خوب‌ خلاصه بخوام بگم خلاصه‌ی مسابقه امروز که آخرین مسابقه هست اینه که... .
رشته‌ای از گیسوان مشکی‌اش را دور یکی از انگشتان‌ ظریف‌اش می‌چرخاند و با نفس عمیقی ادامه می‌دهد:
- دو نفر دو نفر تقسیم می‌شین گروه +A هم که تکلیفش مشخصه. دو تا اسلحه به هر دوتون داده می‌شه و... .
به این‌جا که می‌رسد دلش یک جوری می‌شود و نمی‌تواند به سادگی ادامه دهد. می‌دانست میان این جمعیت هم‌گروهی زن و شوهر، خواهر و برادر هم وجود دارد و این مسبب روییدن نهال غم در دلش می‌شود. همان‌طور که دستمال مشکی رنگ‌اش را از گوشه‌ی کمربند پیراهن مشکی‌اش می‌کشد تا اشک‌ گوشه‌ی چشم‌اش را پاک کند؛ با صدای گرفته‌ای ادامه می‌دهد:
- رک بگم هم رو بکشین! می‌دونم که همتون کشیدن ماشه رو بلدین، ولی این‌جا همون‌قدر که وفاداری لازمه آدم‌فروشی هم لازمه. شما نباید به هم‌گروهیتون انقدر وابسته بشین که در صورت لزوم دلتون نیاد جونش به خطر بیوفته! خلاصه بگم، هر دوتون دزدین نه ب*غ*ل‌دستی!
با سخنان بی‌رحمانه سوفیا به یک‌باره رنگ از رخسار بی‌روح کارولین می‌پرد. پس مسابقه‌ای که تا امروز انتظارش را می‌کشید و از هراس فرا رسیدن‌اش همانند بید به خود می‌لرزید؛ اکنون اجرا می‌شود. از گوشه‌ی زمردهای اشک‌آلودش نگاهی به آنایی می‌اندازد که در کمال حیرت هنوز لبخند بر ل*ب است. درحالی که رنگ به صورت و جان در تن ندارد با راهنمایی کلارا به سوی سالن مسابقه گام برمی‌دارد؛ اما هوش و حواسی در سر ندارد‌‌. حس می‌کند درد همانند یک مار بی‌رحم او را در آ*غ*و*ش گرفته است: می‌گزد، درد می‌گیرد، رها می‌کند و دوباره می‌گزد. گویا درد خیال ندارد به یک‌باره در تنش تزریق شود می‌آید و رهایش می‌کند و دوباره می‌آید. کنون اگر آنا هم احساساتی شود و به او فرصت زندگی بدهد نمی‌تواند بپذیرد. کارولینی که به هیچ‌چیز و هیچکس وابسته نمی‌شد و قانون اصلی زندگی‌اش این بود که بتواند هر چیزی را در سه ثانیه فراموش کند؛ اما از این دوراهی لعنتی چطور بگذرد؟ سرانجام به در قهوه‌ای رنگ سالن مسابقه می‌رسند و کلارا با باز کردن در آن‌ها را به داخل سالن راهنمایی می‌کند. هنگامی که وارد سالن می‌شود با دیدن هزاران اسلحه‌ای که دیوار طوسی رنگ بزرگ روبه‌رویشان را پوشانده‌اند؛ ابروان طلایی‌اش در هم می‌رود. تمام بازیکنان از جمله آنا به سوی دیوار هجوم می‌برند تا اسلحه‌ای برای خود بردارند؛ اما او همانند خواهر و برادری که کنارش هستند با اکراه و به آرامی گام برمی‌دارد. هنگامی که به دیوار می‌رسد با جمع شدن گلوله‌ای از اشک در زمردهایش کلت نقره‌ای رنگی را برمی‌دارد و به جایگاه مسابقه می‌رود. پس از چند لحظه آنا لبخندزنان و اسلحه به دست روبه‌رویش می‌ایستد و منتظر سوت آغاز می‌ماند. از لبخند آنا حیرت‌زده است. چگونه می‌تواند در این شرایط لبخند بزند؟ عاقبت سوت آغاز نواخته می‌شود و پاهای کارولین از هراس مرگ به لرزه درمی‌آیند. منتظر این است که آنا اسلحه را روی پیشانی‌اش بگذارد و ماشه را بکشد؛ اما با افتادن گلوله‌‌ها از اسلحه ابروی راستی‌اش بالا می‌پرد. این چه کاری است؟! نکند احساسات بر آنا چیره شده‌اند؟ می‌خواهد چیزی بگوید که انگشت وسطی آنا روی ل*ب سرخ‌اش می‌نشیند. همان‌طور که هنوز لبخند روی ل*ب‌هایش جولان می‌دهد شروع به صحبت می‌کند:
- یادته گفتم باید کمکم کنی؟ یادته گفتم تو به من مدیونی؟
با این سخن جفت ابروهای کارولین بالا می‌پرد و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. آنا چه قصدی دارد؟ می‌خواهد تحقیرش کند؟ هنگامی که این سخنان را بر زبان میاورد انگار دستش را درون قفسه‌ سینی کارولین کرده و قلب‌اش را همانند یک لیمو شیرین فشار می‌دهد. لبخند تلخی می‌زند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- خوبه... ولی کمک خواستن من زنده موندن نبود. یعنی اون موقع بود ولی... الان تو بیشتر بهش نیاز داری. من هم بیشتر از زنده موندن به یه چیز دیگه نیاز دارم.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این سخن‌اش هر دو ابرو طلایی کارولین بالا می‌پرد. حدس می‌زد که شاید آنا بخواهد از این لوس‌بازی‌های فداکارانه انجام دهد؛ اما حال که باید یکی‌شان از این دنیا برود دیگر چه کاری از او برایش ساخته است؟ همان‌طور که نخست بغض سنگین آنا و پس از آن سرازیر شدن اشک‌های بی‌رنگ از چشم‌های آبی‌اش تخم شک و تردیدهای وحشتناکی را در دل کارولین می‌کارد؛ اشک‌هایش را با دست‌های یخ‌زده‌اش پاک می‌کند و با صدایی تودماغی و گرفته می‌پرسد:
- تو این کسی که بارها رو می‌گیره می‌شناسی دیگه؟! در حد اسم در حد این‌که پیداش کنی و یه چیزی رو بهش بگی!
با این سخن آنا رنگ از رخسار کارولین می‌پرد. او چه پیامی برای آن ادواردنام ناشناس و منفور دارد که کارولین باید پیام‌اش را برساند؟ او را می‌شناسد؟ از روزی که به این‌جا آمده است زیر فشارهای رئیس‌اش درحال جان دادن است که تنها نام مزخرف‌اش را بیابد. چرا باید آنا با او کوچک‌ترین ارتباطی داشته باشد؟ همان‌طور که قلب‌اش درحال پرواز کردن به بیرون از قفسی به نام قفسه س*ی*نه‌اش است با نگاه حیرت‌آمیزی در زمردهایش و لحن مظلوم و گیجی که از خودش سراغ ندارد می‌پرسد:
- ادوارد دست‌قیچی؟
این را می‌گوید و قهقهه‌ی عصبی‌ای را با اشک‌های بی‌وقفه آنا مخلوط می‌کند. این دختر احمق است یا خودش را به دیوانگی زده است؟ پس از این همه جاسوس‌بازی و لو رفتن هنوز نام صاحب بارها را نمی‌داند؟ البته حق هم دارد! هر چه باشد کسی جز آنا نمی‌تواند بسیار سریع شخصیت مرموز و منفوری همانند او را بشناسد! صبر کن! آن دخترک ع*و*ضی کابوس‌هایش را یادش رفت! می‌تواند بگوید تنها کسی که دل ادوارد جان را ببرد می‌تواند کنترل او را به دست بگیرد و از تمام وجودش باخبر شود. برای از میان بردن یادآوری‌های تلخ گذشته در ذهن‌اش خنده‌ی هیستریکی می‌کند و وسط اشک‌هایش به شوخی می‌گوید:
- تو چه جور جاسوسی هستی که اسم ادوارد خان رو هم نمی‌دونی دختر! چقدر ساده‌ای!
سپس درحالی که با اشک‌های روی ل*ب‌های سرخ‌اش در مقابل نگاه گیج کارولین لبخند می‌زند در جیب پیراهن سرمه‌ای و چین‌دارش دنبال چیزی می‌گردد. پس از چند لحظه تکه کاغذی پاره را مقابل کارولین از همه‌جا بی‌خبر می‌گیرد و درحالی که بینی‌اش را بالا می‌کشد؛ با صدای گرفته‌ و غم‌زده‌ای می‌گوید:
- اون ادوارد خان رو می‌تونی جولین صدا کنی، جولین اس... .
به این‌جا که می‌رسد ناگهان مکث می‌کند. گویا کسی در ذهن‌اش تلنگر می‌زند و یادآوری می‌کند که زیادی با این دخترک چشم زمردین غریبه، صمیمی شده است. چرا باید اطلاعاتی بیش از یک نام به او بدهد؟ اصلا چه لزومی دارد؟ بدون این‌که حرف ناتمام‌اش را ادامه بدهد با چشمان آسمانی و اشک‌آلودش اشاره‌ای به کاغذ می‌کند و درحالی که آن در دستان لرزان‌اش به لرزه درمی‌آید با بغض سنگینی بر گلویش می‌گوید:
- این... تو می‌ری... هر طور شده اون جولین رو یه جا گیر میاری... .
می‌خواهد ادامه دهد؛ اما بغض امان‌اش را می‌برد. حتی نمی‌تواند نام کسی که روزی بهترین لحظات‌اش را با او گذرانده است و حتی با وجود پست و کثیف بودن روح‌اش، هنوز عاشق‌اش است را به زبان بیاورد. درحالی که در مقابل زبان بندآمده و رنگ پریده کارولین پیشانی چروک‌افتاده‌اش از اخم را ماساژ می‌دهد به اجبار ل*ب می‌زند:
- می‌ری می‌گی... آنا به جهنم! من که نیستم... حداقل الان که دیگه به جز مامان من که عمرش امروز و فرداست کسی مواظب دخترت نیست تو برو دنبالش... با هر کی می‌خوای اصلاً با اون دختره‌ی ع*و*ضی بزرگش... .
در یک لحظه آن‌قدر گریه‌اش شدت می‌گیرد که نمی‌تواند به سخنان‌اش ادامه دهد. کارولین که جان به تن ندارد و روح‌اش با حرف‌های گیج‌کننده آنا از جسم جدا شده و به پرواز درآمده است؛ لحظه‌ای چیز وحشتناکی از ذهن‌اش می‌گذرد. نکند آن نامزد پدرخوانده ادوارد دست‌قیچی است؟ نکند دخترکی که آنا درباره‌‌‌اش صحبت می‌کند ثمره عشق همسر پدرخوانده‌اش است که رهایش کرده است؟ لحظه‌ای با هجوم این افکار سرش گیج می‌رود و درحالی که اخمی میان ابروان طلایی‌اش نشسته است با تکان دادن سرش به این طرف و آن طرف می‌گوید:
- آنا اصلا نمی‌فهمم چی می‌گی! لطفاً یه بار هم که شده به من جاسوس ع*و*ضی اعتماد کن بگو داستان چیه؟!
با این سخن‌اش ناگهان آنا کنترل خود را از دست می‌دهد و درحالی که اشک‌های بی‌وقفه‌اش را با آستین سرمه‌ای رنگ‌اش پاک می‌کند با فریادی جیغ‌مانند می‌گوید:
- چی رو بگم کارولین؟! بگم درحالی که یازده ماه از به دنیا اومدن بچمون گذشته بود با اون ع*و*ضی دیدمش؟!
سپس درحالی که در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی کارولین از این‌که حدس‌هایش برای بار هزارم درست درآمده است؛ صورت خیس و سرخ‌اش را با دست‌هایش می‌پوشاند و با لحن لرزانی می‌گوید:
- بگم برای این‌که دیگه نبینمش بهش گفتم دخترت رو کشتم؟!
این را می‌گوید و ناگهان کارولین رنگ‌پریده را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. گویا کارولین او را یاد دخترش می‌اندازد. دختری که دو ماهی می‌شود به خاطر این ماموریت لعنتی و یافتن پیام‌رسانی برای جولین ترک‌اش ‌کرده است‌. او نمی‌تواند این را به جولین بگوید. جرئت گفتن‌اش را ندارد‌. جرئت این‌که بگوید هنوز پیوندی بین‌شان باقی مانده است را ندارد. کارولین درحالی که خودش را با زمردهای اشک‌آلودش از آ*غ*و*ش آنا بیرون می‌کشد با بالا کشیدن بینی سرخ‌ و فندقی‌اش و صدای لرزانی می‌گوید:
- قبلش چی‌کارت کنم آنا بکشمت؟! من نمی‌تونم ما با هم قرار گذاشتیم... خودت همه این‌ها رو بهش می‌گی... یه راهی پیدا می... .
این را که می‌گوید آنا با پوزخندی صحبت‌اش را قطع می‌کند. این دختر نمی‌فهمد که آنا نمی‌خواهد ریخت نحس جولین را ببیند و امیدی به زندگی ندارد؟ اسلحه‌اش را آرام روی زمین می‌گذارد و با لبخندی تلخ میان اشک‌هایش می‌گوید:
- کارولین... موقعی که داشتم این‌جا می‌اومدم می‌خواستم خودم رو بکشم... اما به فکر دخترم افتادم... به فکر این‌که آینده تاتیانا... .
به این‌جای سخنان‌اش که می‌رسد، نمی‌تواند ادامه دهد. هر بار که مجبور می‌شود این نام نحس را برای خطاب قرار دادن دخترش بر زبان بیاورد تمام گذشته مانند نواری ویدئویی از مقابل چشمان‌اش می‌گذرد. این‌که جولین حتی هنگام نام‌گذاری دخترش وقاحت به خرج داده و نام معشوقه‌اش را برای او انتخاب کرده بود.
کد:
با این سخنش هر دو ابرو طلایی کارولین بالا می‌پرد. حدس می‌زد که شاید آنا بخواهد از این لوس‌بازی‌های فداکارانه انجام دهد؛ اما حال که باید یکی‌شان از این دنیا برود دیگر چه کاری از او برایش ساخته است؟ همان‌طور که نخست بغض سنگین آنا و پس از آن سرازیر شدن اشک‌های بی‌رنگ از چشم‌های آبی‌اش تخم شک و تردیدهای وحشتناکی را در دل کارولین می‌کارد؛ اشک‌هایش را با دست‌های یخ‌زده‌اش پاک می‌کند و با صدایی تودماغی و گرفته می‌پرسد:
- تو این کسی که بارها رو می‌گیره می‌شناسی دیگه؟! در حد اسم در حد این‌که پیداش کنی و یه چیزی رو بهش بگی!
با این سخن آنا رنگ از رخسار کارولین می‌پرد. او چه پیامی برای آن ادواردنام ناشناس و منفور دارد که کارولین باید پیام‌اش را برساند؟ او را می‌شناسد؟ از روزی که به این‌جا آمده است زیر فشارهای رئیس‌اش درحال جان دادن است که تنها نام مزخرف‌اش را بیابد. چرا باید آنا با او کوچک‌ترین ارتباطی داشته باشد؟ همان‌طور که قلب‌اش درحال پرواز کردن به بیرون از قفسی به نام قفسه س*ی*نه‌اش است با نگاه حیرت‌آمیزی در زمردهایش و لحن مظلوم و گیجی که از خودش سراغ ندارد می‌پرسد:
- ادوارد دست‌قیچی؟
این را می‌گوید و قهقهه‌ی عصبی‌ای را با اشک‌های بی‌وقفه آنا مخلوط می‌کند. این دختر احمق است یا خودش را به دیوانگی زده است؟ پس از این همه جاسوس‌بازی و لو رفتن هنوز نام صاحب بارها را نمی‌داند؟ البته حق هم دارد! هر چه باشد کسی جز آنا نمی‌تواند بسیار سریع شخصیت مرموز و منفوری همانند او را بشناسد! صبر کن! آن دخترک ع*و*ضی کابوس‌هایش را یادش رفت! می‌تواند بگوید تنها کسی که دل ادوارد جان را ببرد می‌تواند کنترل او را به دست بگیرد و از تمام وجودش باخبر شود. برای از میان بردن یادآوری‌های تلخ گذشته در ذهن‌اش خنده‌ی هیستریکی می‌کند و وسط اشک‌هایش به شوخی می‌گوید:
- تو چه جور جاسوسی هستی که اسم ادوارد خان رو هم نمی‌دونی دختر! چقدر ساده‌ای!
سپس درحالی که با اشک‌های روی ل*ب‌های سرخ‌اش در مقابل نگاه گیج کارولین لبخند می‌زند در جیب پیراهن سرمه‌ای و چین‌دارش دنبال چیزی می‌گردد. پس از چند لحظه تکه کاغذی پاره را مقابل کارولین از همه‌جا بی‌خبر می‌گیرد و درحالی که بینی‌اش را بالا می‌کشد؛ با صدای گرفته‌ و غم‌زده‌ای می‌گوید:
- اون ادوارد خان رو می‌تونی جولین صدا کنی، جولین اس... .
به این‌جا که می‌رسد ناگهان مکث می‌کند. گویا کسی در ذهن‌اش تلنگر می‌زند و یادآوری می‌کند که زیادی با این دخترک چشم زمردین غریبه، صمیمی شده است. چرا باید اطلاعاتی بیش از یک نام به او بدهد؟ اصلا چه لزومی دارد؟ بدون این‌که حرف ناتمام‌اش را ادامه بدهد با چشمان آسمانی و اشک‌آلودش اشاره‌ای به کاغذ می‌کند و درحالی که آن در دستان لرزان‌اش به لرزه درمی‌آید با بغض سنگینی بر گلویش می‌گوید:
- این... تو می‌ری... هر طور شده اون جولین رو یه جا گیر میاری... .
می‌خواهد ادامه دهد؛ اما بغض امان‌اش را می‌برد. حتی نمی‌تواند نام کسی که روزی بهترین لحظات‌اش را با او گذرانده است و حتی با وجود پست و کثیف بودن روح‌اش، هنوز عاشق‌اش است را به زبان بیاورد. درحالی که در مقابل زبان بندآمده و رنگ پریده کارولین پیشانی چروک‌افتاده‌اش از اخم را ماساژ می‌دهد به اجبار ل*ب می‌زند:
- می‌ری می‌گی... آنا به جهنم! من که نیستم... حداقل الان که دیگه به جز مامان من که عمرش امروز و فرداست کسی مواظب دخترت نیست تو برو دنبالش... با هر کی می‌خوای اصلاً با اون دختره‌ی ع*و*ضی بزرگش... .
در یک لحظه آن‌قدر گریه‌اش شدت می‌گیرد که نمی‌تواند به سخنان‌اش ادامه دهد. کارولین که جان به تن ندارد و روح‌اش با حرف‌های گیج‌کننده آنا از جسم جدا شده و به پرواز درآمده است؛ لحظه‌ای چیز وحشتناکی از ذهن‌اش می‌گذرد. نکند آن نامزد پدرخوانده ادوارد دست‌قیچی است؟ نکند دخترکی که آنا درباره‌‌‌اش صحبت می‌کند ثمره عشق همسر پدرخوانده‌اش است که رهایش کرده است؟ لحظه‌ای با هجوم این افکار سرش گیج می‌رود و درحالی که اخمی میان ابروان طلایی‌اش نشسته است با تکان دادن سرش به این طرف و آن طرف می‌گوید:
- آنا اصلا نمی‌فهمم چی می‌گی! لطفاً یه بار هم که شده به من جاسوس ع*و*ضی اعتماد کن بگو داستان چیه؟!
با این سخن‌اش ناگهان آنا کنترل خود را از دست می‌دهد و درحالی که اشک‌های بی‌وقفه‌اش را با آستین سرمه‌ای رنگ‌اش پاک می‌کند با فریادی جیغ‌مانند می‌گوید:
- چی رو بگم کارولین؟! بگم درحالی که یازده ماه از به دنیا اومدن بچمون گذشته بود با اون ع*و*ضی دیدمش؟!
سپس درحالی که در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی کارولین از این‌که حدس‌هایش برای بار هزارم درست درآمده است؛ صورت خیس و سرخ‌اش را با دست‌هایش می‌پوشاند و با لحن لرزانی می‌گوید:
- بگم برای این‌که دیگه نبینمش بهش گفتم دخترت رو کشتم؟!
این را می‌گوید و ناگهان کارولین رنگ‌پریده را در آ*غ*و*ش می‌گیرد. گویا کارولین او را یاد دخترش می‌اندازد. دختری که دو ماهی می‌شود به خاطر این ماموریت لعنتی و یافتن پیام‌رسانی برای جولین ترک‌اش ‌کرده است‌. او نمی‌تواند این را به جولین بگوید. جرئت گفتن‌اش را ندارد‌. جرئت این‌که بگوید هنوز پیوندی بین‌شان باقی مانده است را ندارد. کارولین درحالی که خودش را با زمردهای اشک‌آلودش از آ*غ*و*ش آنا بیرون می‌کشد با بالا کشیدن بینی سرخ‌ و فندقی‌اش و صدای لرزانی می‌گوید:
- قبلش چی‌کارت کنم آنا بکشمت؟! من نمی‌تونم ما با هم قرار گذاشتیم... خودت همه این‌ها رو بهش می‌گی... یه راهی پیدا می... .
این را که می‌گوید آنا با پوزخندی صحبت‌اش را قطع می‌کند. این دختر نمی‌فهمد که آنا نمی‌خواهد ریخت نحس جولین را ببیند و امیدی به زندگی ندارد؟ اسلحه‌اش را آرام روی زمین می‌گذارد و با لبخندی تلخ میان اشک‌هایش می‌گوید:
- کارولین... موقعی که داشتم این‌جا می‌اومدم می‌خواستم خودم رو بکشم... اما به فکر دخترم افتادم... به فکر این‌که آینده تاتیانا... .
به این‌جای سخنان‌اش که می‌رسد، نمی‌تواند ادامه دهد. هر بار که مجبور می‌شود این نام نحس را برای خطاب قرار دادن دخترش بر زبان بیاورد تمام گذشته مانند نواری ویدئویی از مقابل چشمان‌اش می‌گذرد. این‌که جولین حتی هنگام نام‌گذاری دخترش وقاحت به خرج داده و نام معشوقه‌اش را برای او انتخاب کرده بود.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با جان گرفتن چهره‌ی آن دخترک نحس با انگشتان یخ‌زده‌اش چشمان آسمانی و اشک‌آلودش را می‌پوشاند و با حرص از دیوار طوسی رنگ به پایین سر می‌خورد. صدای شلیک بی‌وقفه گلوله‌ها از بیرون جایگاه‌شان گوشش را کر می‌کند و حال که خواهر مجبور است برادر را بکشد؛ کارولین چرا لوس‌بازی درمی‌آورد. پوف کلافه‌ای می‌کشد و نگاه تار و اشک‌آلودش را به کارولین می‌دوزد. ریمل‌اش با اشک‌ها مخلوط شده و گود چشمانی را که یک ماه بی‌خوابی کشیده‌اند؛ از رنگ سیاه مملو کرده است. پس از مدتی حکم‌فرمایی آوای گلوله‌ها بر سکوت مرگبارشان، سرانجام کارولین از جای خود برمی‌خیزد و مقابل آنا می‌ایستد. درحالی که اشک‌ها بی‌وقفه از زمردهایش به پایین سرازیر می‌شود؛ نگاه تارش را به صورت زیبا و اشک‌آلود آنا می‌دوزد و با صدای لرزانی از گریه می‌گوید:
- اگه... اگه الان... این گلو... گلوله رو... توی مغزت خالی کنم... چطور فراموشت کنم آنا؟!
با این سخن کارولین لبخند تلخی روی ل*ب‌های آنا می‌آید که رژ سرخ آن‌ها با اشک مخلوط شده است. حتی کارولینی که نخست از سر اجبار با او وقت گذرانده است از چگونگی فراموش کردن‌اش سخن می‌گوید؛ آن وقت جولین چطور توانست او را فراموش کند؟ چطور توانست قتل دروغین تک دخترش توسط او را بپذیرد و فراموش کند؟ حتی هنگامی که به او گفت دخترمان را به دست خودم از این دنیا برده‌ام قطره‌ای اشک نریخت؛ حتی طلبکار دلیلش نشد. با احساس عجز عمیقی چشمان‌اش را بر آن همه تاریکی می‌بندد و با لبخندی که رد اشک دارد به کارولین نگاه می‌کند. پس از مدتی اندیشه به راهکار سرانجام سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهد و بهترین روش را بیان می‌کند:
- فکر کن من فقط یه فرشته‌ی نجات بودم که جونت رو به قیمت خوشبختی دخترم نجات بدم آخه... .
اشک سنگینی که روی گونه‌های سرخ‌اش می‌غلتد را با ناخن‌های کوتاه طوسی رنگ‌اش پاک می‌کند و با لبخند تلخ‌اش ادامه می‌دهد:
- آدم‌ها فرشته‌ی نجات رو زودتر از یه آدم دیگه فراموش می‌کنن، چون فقط یه وسیله‌ست. تو هم فرشته‌ی نجات دخترمی ولی... .
دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد و با غم سنگینی بر آوای گرفته‌اش آهسته و با اندکی شیطنت می‌گوید:
- من قول می‌دم هیچوقت فراموشت نکنم. اگه هم فرشته‌ی نجات دخترم نشی پوستت رو می‌کنم!
این را می‌گوید اما کارولین نمی‌تواند حتی یک لبخند بزند‌. چرا کنون که تا این حد به آنا وابسته شده است؛ باید با تعبیر این‌که او تنها یک فرشته‌ی نجات است؛ گلوله‌ای در مغزش خالی کند و او را تا ابد به دست فراموشی بسپارد؟ این پایان فرشته‌ی نجات کمی تلخ نیست؟ کاش حال که توافقی بین‌شان شکل گرفته بود مهر آنا به دلش نمی‌نشست. آخر توافق را چه به دوستی وفاداری؟هر دو خوب هستند؛ اما هنگامی که کنار یک‌دیگر می‌آیند انسان را گیج و درمانده می‌کنند. مگر می‌شود از بین‌شان یکی را انتخاب کرد؟ اگر دوستی و وفاداری انتخاب شود جان در عذاب است و اگر توافق انتخاب شود قلب می‌سوزد. شاید این دوراهی از آن دستگاه ماشین خردکن هم مرگبارتر باشد. پس از مدتی سکوت و خیره شدن، آنا اسلحه‌اش را از زمین برمی‌دارد و درحالی که آن را به کارولین تقدیم می‌کند با لبخند پر بغض‌اش ل*ب می‌زند:
- حالا خودت یا فرشته‌ی نجات؟
کارولین با این سخن‌اش نگاه غم‌آلودی به اسلحه‌ی نقره‌ای رنگ می‌اندازد و با اکراه و ناراحتی عمیقی آن را برمی‌دارد. با نفس عمیقی که سعی می‌کند بغض‌های سنگینش را بپوشاند؛ اسلحه را آهسته و با دستانی لرزان روی سر آنای لبخند بر ل*ب قرار می‌دهد و سرانجام به ناچار زمزمه‌ی پایانی را بر ل*ب می‌آورد:
- فرشته‌ی نجات!
این را می‌گوید؛ با زمردهای بسته‌ و اشک‌آلودش ماشه را فشار می‌دهد و به زمین می‌افتد. چندی نمی‌گذرد که خون و اشک، دو عنصر اصلی مرگ در صورت‌ سرخش با یک‌دیگر مخلوط و به سمت پایین سرازیر می‌شوند. پس خون گریه کردن که می‌گویند این است! جالب این‌جاست که فقط آدم بدها می‌توانند خون گریه کنند؛ فقط قاتل‌ها! با خطور نام قاتل بر ذهن‌اش زجه‌ی وحشتناکی می‌زند که آوایش در تمام خوابگاه می‌پیچد. این کارولین است؟ همان کارولین بی‌رحم یک ماه پیش؟ تازه هنوز صورت بی‌رنگ و تن بی‌جان مقتول‌اش را ندیده است و این‌گونه زجه می‌زند. یعنی این زجه‌ها نمره‌ی قبولی برای زنده ماندن را کسب می‌کنند؟ سرانجام ته‌مانده‌ی جسارت نداشته‌اش را در دل جمع و زمردهای اشک‌آلودش را باز می‌کند؛ اما با دیدن صورت آنای مقابل‌اش که جز قرمزی خون رنگ دیگری ندارد زجه‌هایش عمیق‌تر می‌شود. زجه‌ها و اشک‌هایی که با خون دلیل غم او مخلوط شده‌اند. دیگر لبخندی بر ل*ب‌های سرخ آنا نیست؛ دیگر اراده‌ای برای لبخند زدن باقی نمانده است؛ اما کارولین چگونه به نبود لبخندهای او عادت کند؟ چگونه بپذیرد که دیگر لبخندی وجود ندارد؟ با خاموشی لبخندهای آنا گویا تمام لبخندهای دنیا برای او بی‌معنا شده‌اند؛ اصلاً دیگر واژه‌ی لبخند مفهومی دارد. چرا تا کسی ذره‌ای گوشه‌ی قلب یخبندان و کوچک او جاخوش می‌کرد لبخندها خاموش می‌شدند؟ کاش می‌شد لبخندها همان‌طور در قلب یخی‌اش یخ‌ بزنند و برای همیشه آن‌جا بمانند‌. درحالی که او در حال و هوای خودش و حسرت لبخندهای آنا است با صدای بی‌روح و ناگهانی سوفیا، قلب سوزان و آتش‌گرفته‌اش یخ می‌زند:
- فکر کنم تو یه نسخه‌ی پیشرفته از افراد برگزیده‌ای با امکان جدید خوددرگیری! آدم کشتی بعد گریه می‌کنی؟! ببین کی رو داریم با خودمون می‌بریم! انگار اومده مراسم تشیع جنازه مامان‌بزرگش!
این را می‌گوید و آتشی بر جان کارولین می‌اندازد. دلش می‌خواهد از جا برخیزد؛ با ناخن‌های سبز رنگ و بلندش گر*دن سوفیا را بگیرد و او را خفه کند؛ اما افسوس که او بالا دستش است و حتی جرئت ندارد با انگشتش او را لمس کند. با این حال نگاه‌ اشک‌آلودش را در سرتاپای او می‌چرخاند و با پوزخند می‌گوید:
- من تا حالا شما رو به عنوان یه هکر و متخصص جعل اسکناس توی باندها دیدم! فکر نکنم بتونین درباره‌ی قتل و احساسات بعد اون نظری داشته باشین!
با این سخن زیرکانه‌ یا به عبارت بهتر احمقانه‌اش سوفیا قهقهه‌ای می‌زند. درحالی که به دستیار غول‌پیکر و سیاه‌پو*ست‌اش اشاره می‌کند که بیاید و جسد بی‌جان و خونین آنا را جمع کند؛ با طعنه‌ی خاص و سنگینی در آوایش پاسخ کارولین را می‌دهد:
- به نظرم حواست به کلمه‌هات باشه خانم کوچولو چون ممکنه همین هکری و متخصصی که گفتی با یه کلمه جونت و مغز پوکت رو ازت بگیره! اتفاقاً من هم آدم می‌کشم ولی تا وقتی کلمه‌ها هستن، چه نیازی هست به گلوله و دردسر؟!
کد:
با جان گرفتن چهره‌ی آن دخترک نحس با انگشتان یخ‌زده‌اش چشمان آسمانی و اشک‌آلودش را می‌پوشاند و با حرص از دیوار طوسی رنگ به پایین سر می‌خورد. صدای شلیک بی‌وقفه گلوله‌ها از بیرون جایگاه‌شان گوشش را کر می‌کند و حال که خواهر مجبور است برادر را بکشد؛ کارولین چرا لوس‌بازی درمی‌آورد. پوف کلافه‌ای می‌کشد و نگاه تار و اشک‌آلودش را به کارولین می‌دوزد. ریمل‌اش با اشک‌ها مخلوط شده و گود چشمانی را که یک ماه بی‌خوابی کشیده‌اند؛ از رنگ سیاه مملو کرده است. پس از مدتی حکم‌فرمایی آوای گلوله‌ها بر سکوت مرگبارشان، سرانجام کارولین از جای خود برمی‌خیزد و مقابل آنا می‌ایستد. درحالی که اشک‌ها بی‌وقفه از زمردهایش به پایین سرازیر می‌شود؛ نگاه تارش را به صورت زیبا و اشک‌آلود آنا می‌دوزد و با صدای لرزانی از گریه می‌گوید:
- اگه... اگه الان... این گلو... گلوله رو... توی مغزت خالی کنم... چطور فراموشت کنم آنا؟!
با این سخن کارولین لبخند تلخی روی ل*ب‌های آنا می‌آید که رژ سرخ آن‌ها با اشک مخلوط شده است. حتی کارولینی که نخست از سر اجبار با او وقت گذرانده است از چگونگی فراموش کردن‌اش سخن می‌گوید؛ آن وقت جولین چطور توانست او را فراموش کند؟ چطور توانست قتل دروغین تک دخترش توسط او را بپذیرد و فراموش کند؟ حتی هنگامی که به او گفت دخترمان را به دست خودم از این دنیا برده‌ام قطره‌ای اشک نریخت؛ حتی طلبکار دلیلش نشد. با احساس عجز عمیقی چشمان‌اش را بر آن همه تاریکی می‌بندد و با لبخندی که رد اشک دارد به کارولین نگاه می‌کند. پس از مدتی اندیشه به راهکار سرانجام سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهد و بهترین روش را بیان می‌کند:
- فکر کن من فقط یه فرشته‌ی نجات بودم که جونت رو به قیمت خوشبختی دخترم نجات بدم آخه... .
اشک سنگینی که روی گونه‌های سرخ‌اش می‌غلتد را با ناخن‌های کوتاه طوسی رنگ‌اش پاک می‌کند و با لبخند تلخ‌اش ادامه می‌دهد:
- آدم‌ها فرشته‌ی نجات رو زودتر از یه آدم دیگه فراموش می‌کنن، چون فقط یه وسیله‌ست. تو هم فرشته‌ی نجات دخترمی ولی... .
دستی میان گیسوان طلایی‌اش می‌کشد و با غم سنگینی بر آوای گرفته‌اش آهسته و با اندکی شیطنت می‌گوید:
- من قول می‌دم هیچوقت فراموشت نکنم. اگه هم فرشته‌ی نجات دخترم نشی پوستت رو می‌کنم!
این را می‌گوید اما کارولین نمی‌تواند حتی یک لبخند بزند‌. چرا کنون که تا این حد به آنا وابسته شده است؛ باید با تعبیر این‌که او تنها یک فرشته‌ی نجات است؛ گلوله‌ای در مغزش خالی کند و او را تا ابد به دست فراموشی بسپارد؟ این پایان فرشته‌ی نجات کمی تلخ نیست؟ کاش حال که توافقی بین‌شان شکل گرفته بود مهر آنا به دلش نمی‌نشست. آخر توافق را چه به دوستی وفاداری؟هر دو خوب هستند؛ اما هنگامی که کنار یک‌دیگر می‌آیند انسان را گیج و درمانده می‌کنند. مگر می‌شود از بین‌شان یکی را انتخاب کرد؟ اگر دوستی و وفاداری انتخاب شود جان در عذاب است و اگر توافق انتخاب شود قلب می‌سوزد. شاید این دوراهی از آن دستگاه ماشین خردکن هم مرگبارتر باشد. پس از مدتی سکوت و خیره شدن، آنا اسلحه‌اش را از زمین برمی‌دارد و درحالی که آن را به کارولین تقدیم می‌کند با لبخند پر بغض‌اش ل*ب می‌زند:
- حالا خودت یا فرشته‌ی نجات؟
کارولین با این سخن‌اش نگاه غم‌آلودی به اسلحه‌ی نقره‌ای رنگ می‌اندازد و با اکراه و ناراحتی عمیقی آن را برمی‌دارد. با نفس عمیقی که سعی می‌کند بغض‌های سنگینش را بپوشاند؛ اسلحه را آهسته و با دستانی لرزان روی سر آنای لبخند بر ل*ب قرار می‌دهد و سرانجام به ناچار زمزمه‌ی پایانی را بر ل*ب می‌آورد:
- فرشته‌ی نجات!
این را می‌گوید؛ با زمردهای بسته‌ و اشک‌آلودش ماشه را فشار می‌دهد و به زمین می‌افتد. چندی نمی‌گذرد که خون و اشک، دو عنصر اصلی مرگ در صورت‌ سرخش با یک‌دیگر مخلوط و به سمت پایین سرازیر می‌شوند. پس خون گریه کردن که می‌گویند این است! جالب این‌جاست که فقط آدم بدها می‌توانند خون گریه کنند؛ فقط قاتل‌ها! با خطور نام قاتل بر ذهن‌اش زجه‌ی وحشتناکی می‌زند که آوایش در تمام خوابگاه می‌پیچد. این کارولین است؟ همان کارولین بی‌رحم یک ماه پیش؟ تازه هنوز صورت بی‌رنگ و تن بی‌جان مقتول‌اش را ندیده است و این‌گونه زجه می‌زند. یعنی این زجه‌ها نمره‌ی قبولی برای زنده ماندن را کسب می‌کنند؟ سرانجام ته‌مانده‌ی جسارت نداشته‌اش را در دل جمع و زمردهای اشک‌آلودش را باز می‌کند؛ اما با دیدن صورت آنای مقابل‌اش که جز قرمزی خون رنگ دیگری ندارد زجه‌هایش عمیق‌تر می‌شود. زجه‌ها و اشک‌هایی که با خون دلیل غم او مخلوط شده‌اند. دیگر لبخندی بر ل*ب‌های سرخ آنا نیست؛ دیگر اراده‌ای برای لبخند زدن باقی نمانده است؛ اما کارولین چگونه به نبود لبخندهای او عادت کند؟ چگونه بپذیرد که دیگر لبخندی وجود ندارد؟ با خاموشی لبخندهای آنا گویا تمام لبخندهای دنیا برای او بی‌معنا شده‌اند؛ اصلاً دیگر واژه‌ی لبخند مفهومی دارد. چرا تا کسی ذره‌ای گوشه‌ی قلب یخبندان و کوچک او جاخوش می‌کرد لبخندها خاموش می‌شدند؟ کاش می‌شد لبخندها همان‌طور در قلب یخی‌اش یخ‌ بزنند و برای همیشه آن‌جا بمانند‌. درحالی که او در حال و هوای خودش و حسرت لبخندهای آنا است با صدای بی‌روح و ناگهانی سوفیا، قلب سوزان و آتش‌گرفته‌اش یخ می‌زند:
- فکر کنم تو یه نسخه‌ی پیشرفته از افراد برگزیده‌ای با امکان جدید خوددرگیری! آدم کشتی بعد گریه می‌کنی؟! ببین کی رو داریم با خودمون می‌بریم! انگار اومده مراسم تشیع جنازه مامان‌بزرگش!
این را می‌گوید و آتشی بر جان کارولین می‌اندازد. دلش می‌خواهد از جا برخیزد؛ با ناخن‌های سبز رنگ و بلندش گر*دن سوفیا را بگیرد و او را خفه کند؛ اما افسوس که او بالا دستش است و حتی جرئت ندارد با انگشتش او را لمس کند. با این حال نگاه‌ اشک‌آلودش را در سرتاپای او می‌چرخاند و با پوزخند می‌گوید:
- من تا حالا شما رو به عنوان یه هکر و متخصص جعل اسکناس توی باندها دیدم! فکر نکنم بتونین درباره‌ی قتل و احساسات بعد اون نظری داشته باشین!
با این سخن زیرکانه‌ یا به عبارت بهتر احمقانه‌اش سوفیا قهقهه‌ای می‌زند. درحالی که به دستیار غول‌پیکر و سیاه‌پوستش اشاره می‌کند که بیاید و جسد بی‌جان و خونین آنا را جمع کند؛ با طعنه‌ی خاص و سنگینی در آوایش پاسخ کارولین را می‌دهد:
- به نظرم حواست به کلمه‌هات باشه خانم کوچولو چون ممکنه همین هکری و متخصصی که گفتی با یه کلمه جونت و مغز پوکت رو ازت بگیره! اتفاقاً من هم آدم می‌کشم ولی تا وقتی کلمه‌ها هستن، چه نیازی هست به گلوله و دردسر؟!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این سخن او کارولین بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و افسوس می‌خورد که نمی‌تواند جوابش را بدهد. آخر این دختر در این وضعیت حزن‌آمیز چه پدرکشتگی‌ای با کارولین دارد؟ کم‌کم سالن از شرکت‌کنندگان برگزیده که یازده نفر هستند خالی می‌شود و او با سوفیای حال‌به‌هم‌زنش تنها می‌ماند. بدون این‌که چیزی بگوید چشمان خیس و نم‌دارش را می‌بندد و با درد وحشتناکی در سرش از روی سرامی‌‌های سفید و سرد سالن بلند می‌شود. با گام‌های تند و خشمگینی در مقابل چشمان و ل*ب پرخنده‌ و راضی به سوی در چوبی سالن می‌رود تا هر چه زودتر از این جهنم خارج شود؛ اما با صدای سوفیا که کنون برایش به صدای یک جیرجیرک شباهت دارد؛ سر جای خود میخ‌کوب می‌شود:
- حواست باشه در رو محکم نبندی، قول نمی‌دم با کوچک‌ترین بی‌احترامی آشوب به پا نشه!
با این سخن سوفیا، کارولین پوزخند سنگینی می‌زند و رویش را به سوی او بازمی‌گرداند. چند گامی به سوفیا نزدیک می‌شود؛ لبخند بیخیالی میان اشک‌هایش می‌زند و با شانه بالا انداختنی در اوج لودگی می‌گوید:
- می‌خوای یه گلوله توی مغزم خالی کن یا با اون کلمات سحرآمیزت گردنم رو قطع کن! من این رو نمی‌خواستم دیگه هیچی مفهوم نداره!
این جمله را که می‌گوید، ابروان مشکی رنگ سوفیا درهم می‌رود؛ اما خودش به قهقهه می‌افتد. همان‌طور که قهقهه‌های اشک‌آلود و عصبی‌اش را مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی سوفیا سر می‌دهد با بیخیالی تمام و خنده‌های عصبی می‌گوید:
- خوبی پوچی هم همینه، آدمی که پوچ باشه، هیچی براش مهم نباشه و هیچی برای از دست دادن نداشته باشه رو نمی‌شه تهدید کرد! حتی با جونش! کسی رو که آرزوی مرگ داره نمی‌شه با تهدید به قتل ترسوند!
با این سخنان اشکی روی گونه‌اش می‌غلتد و لحظه‌ای حتی با آن صدای لرزان هم نمی‌تواند به سخنان‌اش ادامه دهد. سرانجام اشک‌های بی‌رنگ‌اش را از روی بینی فندقی و سرخ‌اش پاک می‌کند و با لبخندی پر از بغض می‌گوید:
- مرده رو نمی‌شه با مرگ تهدید کرد خانم سوفیا! من رو بکش! رنده‌ام کن! تیکه‌ تیکه‌ام کن! راحت باش!
این را می‌گوید؛ با قهقهه عصبی و جنون‌آمیز به سوی در می‌رود و با تمام نیرویی که در ب*دن دارد آن را بر هم می‌کوبد. سوفیا با صدای کوبیده شدن در از جای خود می‌پرد؛ اما لبخند شیطانی و آهنین‌اش کوچک‌ترین ترکی برنمی‌دارد. با لبخندی رضایت‌مند دست به س*ی*نه می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نگران نباش دقیقا می‌خوام همین کار رو انجام بدم‌!
این را می‌گوید و با لبخند ملیح همیشگی‌اش موبایل قاب طلایی‌اش را از جیب پیراهن مشکی‌اش درمی‌آورد. درحالی که فروغ شیطنت در چشمان مشکی‌اش جولان می‌دهد؛ پیامکی یکسان را به دو شماره ارسال می‌کند و موبایل را دوباره در جیب پیراهن توری‌اش می‌اندازد. پس از آغاز آشوب عظیم‌اش با آن دو پیامک نفس آسوده‌ای می‌کشد و به سوی دفتر کاری که محل قرارشان است گام برمی‌دارد. پس از چند دقیقه به دفتر کار می‌رسد و تا می‌خواهد داخل برود؛ با کاترین و رابرتی که به سوی او می‌دوند مواجه می‌شود. پس از چند لحظه کاترین به او می‌رسد و درحالی که صورت‌اش از شدت دویدن سرخ شده است با نفس نفس می‌گوید:
- چی شده سوفیا؟! سکته کردم تا این‌جا رسیدم!
سپس نگاهی به رابرتی که در اوج بیخیالی به سویشان گام برمی‌دارد می‌اندازد و با ابروان قهوه‌ای درهم‌رفته‌اش می‌پرسد:
- درباره‌ی قضیه صبحه؟! تصمیمت عوض شده؟!
با این سخن کاترین قیافه‌ی سوفیا وا می‌رود و پوکر نگاه‌اش می‌کند. هنگامی که کاترین به او گفت مرگ و زندگی رابرت در دستان‌اش است؛ نه تنها تصمیمی که کاترین فکر می‌کرد را نگرفت؛ بلکه از او خواست هرگز در این مسئله دخالت نکند و کاترین از این موضوع را به موضوع دیگری ربط می‌داد. با کلافگی دستش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد و با بی‌حوصلگی ل*ب می‌زند:
- کاترین جیزی نشده که من بخوام تصمیمی بگیرم، فقط بابت دروغ و انکار کردنش ناراحت شدم! تموم کن اون قضیه احمقانه صبح رو! یه کار دیگه دارم، خودت بیا داخل دست رابرت رو هم بگیر بیا.
با این حرفش کاترین شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه رابرت پشت سر سوفیا وارد دفتر کار دنیز می‌شود. اغلب هنگامی که کسی کار مهمی دارد آن را در دفتر کار دنیز مطرح می‌کند؛ چون خودش هیچوقت آن‌جا نیست‌ و بیشتر از آن‌که آن‌جا دفتر کار او باشد اتاق جلسات مهم و ناگهانی سوفیا و کاترین است‌. به محض ورود سوفیا با خستگی خود را روی صندلی چرخ‌دار مشکی رنگ پشت میز چوبی مقابل‌اش می‌اندازد و با خمیازه‌ رو به رابرت و کاترین می‌گوید:
- جاسوسی که باعث مرگ آلیس شده بود رو پیدا کردم‌!
این را می‌گوید و با ابروان بالاپریده‌ی کاترین و پوزخند زهرآگین و سنگین رابرت مواجه می‌شود. رابرت درحالی که دستش را در گیسوان طلایی‌اش می‌چرخاند بشکنی نمایشی در هوا می‌زند و با صورتی متفکر می‌گوید:
- صبر کن ببینم! جاسوسه کارولین نیست؟! لابد دلیلش هم اون نامه‌هاست و این‌که من شش سال پیش تو رو توی اون ماموریت ول کردم یا نامزدیمون رو به کسی نگفته بودم؟! بس کن سوفی! اون ماجرا تمام شده!
با این سخن‌اش اخمی غلیظ میان ابروان قهوه‌ای کاترین پدیدار و قهقهه‌ی سوفیا بلند می‌شود. درحالی که خودش را روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش جا‌به‌جا می‌کند نگاهی به رابرت می‌اندازد و با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- باهوش شدی رابرت! دلیل هم برات میارم!
این را می‌گوید؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از کنار صندلی برمی‌دارد و دنبال چیزی می‌گردد. با دیدن کیف رابرت به این فکر می‌افتد که نکند نامه‌های بیشتر و عاشقانه‌تری یافته‌ است؛ اما با خارج شدن موبایل‌ سوفیا از کیف ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد. سوفیا با اخم نگاه سرسری‌ای به موبایل می‌اندازد و در همان حین می‌گوید:
- این سی نفری که کاترین گفت معلوم نیست از کجا اومدن... بیست و هشت نفرشون مال باند رزیتا توی پاریس بودن که یادش رفته بود معرفی کنه... ‌.
این را می‌گوید و برای این‌که د*ه*ان‌ خشکش را شیرین کند سیب سرخی از ظرف شیشه‌ای روی میز برمی‌دارد؛ اما نمی‌داند با به میان افتادن وقفه در سخنانش چه بلایی به سر ضربان قلب‌های رابرت و کاترین می‌آورد. همان‌طور که با دندان‌های خرگوشی‌اش گ*از بزرگی به سیب می‌زند با لحن هیجان‌انگیزی سخنانش را ادامه می‌دهد:
- و اما.‌.. دیدم موند گروه +A‌! بعد آمار گرفتم که پروازشون از کدوم کشور به انگلیس بوده، حالا حدس بزن کشور کجا بود؟!
با این جملات ناگهان ضربان قلب رابرت روی هزار می‌رود. سخنان سوفیا تا به این‌جا چندان دلیلی برای جاسوس بودن کارولین ثبت نکرده است؛ اما رابرت خوب می‌داند که درست پس از این جملات مدرکی قطعی برای جاسوس بودن کارولین جور می‌شود‌. درحالی که عسلی‌هایش با نخ و سوزن به ل*ب‌های سرخ و خندان سوفیا دوخته شده است؛ با تکان خوردن آن‌ها و تک‌کلمه‌ای که می‌گویند؛ رنگ از رخسارش می‌پرد:
- روسیه!
کد:
با این سخن او کارولین بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و افسوس می‌خورد که نمی‌تواند جوابش را بدهد. آخر این دختر در این وضعیت حزن‌آمیز چه پدرکشتگی‌ای با کارولین دارد؟ کم‌کم سالن از شرکت‌کنندگان برگزیده که یازده نفر هستند خالی می‌شود و او با سوفیای حال‌به‌هم‌زنش تنها می‌ماند. بدون این‌که چیزی بگوید چشمان خیس و نم‌دارش را می‌بندد و با درد وحشتناکی در سرش از روی سرامی‌‌های سفید و سرد سالن بلند می‌شود. با گام‌های تند و خشمگینی در مقابل چشمان و ل*ب پرخنده‌ و راضی به سوی در چوبی سالن می‌رود تا هر چه زودتر از این جهنم خارج شود؛ اما با صدای سوفیا که کنون برایش به صدای یک جیرجیرک شباهت دارد؛ سر جای خود میخ‌کوب می‌شود:
- حواست باشه در رو محکم نبندی، قول نمی‌دم با کوچک‌ترین بی‌احترامی آشوب به پا نشه!
با این سخن سوفیا، کارولین پوزخند سنگینی می‌زند و رویش را به سوی او بازمی‌گرداند. چند گامی به سوفیا نزدیک می‌شود؛ لبخند بیخیالی میان اشک‌هایش می‌زند و با شانه بالا انداختنی در اوج لودگی می‌گوید:
- می‌خوای یه گلوله توی مغزم خالی کن یا با اون کلمات سحرآمیزت گردنم رو قطع کن! من این رو نمی‌خواستم دیگه هیچی مفهوم نداره!
این جمله را که می‌گوید، ابروان مشکی رنگ سوفیا درهم می‌رود؛ اما خودش به قهقهه می‌افتد. همان‌طور که قهقهه‌های اشک‌آلود و عصبی‌اش را مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی سوفیا سر می‌دهد با بیخیالی تمام و خنده‌های عصبی می‌گوید:
- خوبی پوچی هم همینه، آدمی که پوچ باشه، هیچی براش مهم نباشه و هیچی برای از دست دادن نداشته باشه رو نمی‌شه تهدید کرد! حتی با جونش! کسی رو که آرزوی مرگ داره نمی‌شه با تهدید به قتل ترسوند!
با این سخنان اشکی روی گونه‌اش می‌غلتد و لحظه‌ای حتی با آن صدای لرزان هم نمی‌تواند به سخنان‌اش ادامه دهد. سرانجام اشک‌های بی‌رنگ‌اش را از روی بینی فندقی و سرخ‌اش پاک می‌کند و با لبخندی پر از بغض می‌گوید:
- مرده رو نمی‌شه با مرگ تهدید کرد خانم سوفیا! من رو بکش! رنده‌ام کن! تیکه‌ تیکه‌ام کن! راحت باش!
این را می‌گوید؛ با قهقهه عصبی و جنون‌آمیز به سوی در می‌رود و با تمام نیرویی که در ب*دن دارد آن را بر هم می‌کوبد. سوفیا با صدای کوبیده شدن در از جای خود می‌پرد؛ اما لبخند شیطانی و آهنین‌اش کوچک‌ترین ترکی برنمی‌دارد. با لبخندی رضایت‌مند دست به س*ی*نه می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نگران نباش دقیقا می‌خوام همین کار رو انجام بدم‌!
این را می‌گوید و با لبخند ملیح همیشگی‌اش موبایل قاب طلایی‌اش را از جیب پیراهن مشکی‌اش درمی‌آورد. درحالی که فروغ شیطنت در چشمان مشکی‌اش جولان می‌دهد؛ پیامکی یکسان را به دو شماره ارسال می‌کند و موبایل را دوباره در جیب پیراهن توری‌اش می‌اندازد. پس از آغاز آشوب عظیم‌اش با آن دو پیامک نفس آسوده‌ای می‌کشد و به سوی دفتر کاری که محل قرارشان است گام برمی‌دارد. پس از چند دقیقه به دفتر کار می‌رسد و تا می‌خواهد داخل برود؛ با کاترین و رابرتی که به سوی او می‌دوند مواجه می‌شود. پس از چند لحظه کاترین به او می‌رسد و درحالی که صورت‌اش از شدت دویدن سرخ شده است با نفس نفس می‌گوید:
- چی شده سوفیا؟! سکته کردم تا این‌جا رسیدم!
سپس نگاهی به رابرتی که در اوج بیخیالی به سویشان گام برمی‌دارد می‌اندازد و با ابروان قهوه‌ای درهم‌رفته‌اش می‌پرسد:
- درباره‌ی قضیه صبحه؟! تصمیمت عوض شده؟!
با این سخن کاترین قیافه‌ی سوفیا وا می‌رود و پوکر نگاه‌اش می‌کند. هنگامی که کاترین به او گفت مرگ و زندگی رابرت در دستان‌اش است؛ نه تنها تصمیمی که کاترین فکر می‌کرد را نگرفت؛ بلکه از او خواست هرگز در این مسئله دخالت نکند و کاترین از این موضوع را به موضوع دیگری ربط می‌داد. با کلافگی دستش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد و با بی‌حوصلگی ل*ب می‌زند:
- کاترین جیزی نشده که من بخوام تصمیمی بگیرم، فقط بابت دروغ و انکار کردنش ناراحت شدم! تموم کن اون قضیه احمقانه صبح رو! یه کار دیگه دارم، خودت بیا داخل دست رابرت رو هم بگیر بیا.
با این حرفش کاترین شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه رابرت پشت سر سوفیا وارد دفتر کار دنیز می‌شود. اغلب هنگامی که کسی کار مهمی دارد آن را در دفتر کار دنیز مطرح می‌کند؛ چون خودش هیچوقت آن‌جا نیست‌ و بیشتر از آن‌که آن‌جا دفتر کار او باشد اتاق جلسات مهم و ناگهانی سوفیا و کاترین است‌. به محض ورود سوفیا با خستگی خود را روی صندلی چرخ‌دار مشکی رنگ پشت میز چوبی مقابل‌اش می‌اندازد و با خمیازه‌ رو به رابرت و کاترین می‌گوید:
- جاسوسی که باعث مرگ آلیس شده بود رو پیدا کردم‌!
این را می‌گوید و با ابروان بالاپریده‌ی کاترین و پوزخند زهرآگین و سنگین رابرت مواجه می‌شود. رابرت درحالی که دستش را در گیسوان طلایی‌اش می‌چرخاند بشکنی نمایشی در هوا می‌زند و با صورتی متفکر می‌گوید:
- صبر کن ببینم! جاسوسه کارولین نیست؟! لابد دلیلش هم اون نامه‌هاست و این‌که من شش سال پیش تو رو توی اون ماموریت ول کردم یا نامزدیمون رو به کسی نگفته بودم؟! بس کن سوفی! اون ماجرا تمام شده!
با این سخن‌اش اخمی غلیظ میان ابروان قهوه‌ای کاترین پدیدار و قهقهه‌ی سوفیا بلند می‌شود. درحالی که خودش را روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش جا‌به‌جا می‌کند نگاهی به رابرت می‌اندازد و با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- باهوش شدی رابرت! دلیل هم برات میارم!
این را می‌گوید؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از کنار صندلی برمی‌دارد و دنبال چیزی می‌گردد. با دیدن کیف رابرت به این فکر می‌افتد که نکند نامه‌های بیشتر و عاشقانه‌تری یافته‌ است؛ اما با خارج شدن موبایل‌ سوفیا از کیف ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد. سوفیا با اخم نگاه سرسری‌ای به موبایل می‌اندازد و در همان حین می‌گوید:
- این سی نفری که کاترین گفت معلوم نیست از کجا اومدن... بیست و هشت نفرشون مال باند رزیتا توی پاریس بودن که یادش رفته بود معرفی کنه... ‌.
این را می‌گوید و برای این‌که د*ه*ان‌ خشکش را شیرین کند سیب سرخی از ظرف شیشه‌ای روی میز برمی‌دارد؛ اما نمی‌داند با به میان افتادن وقفه در سخنانش چه بلایی به سر ضربان قلب‌های رابرت و کاترین می‌آورد. همان‌طور که با دندان‌های خرگوشی‌اش گ*از بزرگی به سیب می‌زند با لحن هیجان‌انگیزی سخنانش را ادامه می‌دهد:
- و اما.‌.. دیدم موند گروه +A‌! بعد آمار گرفتم که پروازشون از کدوم کشور به انگلیس بوده، حالا حدس بزن کشور کجا بود؟!
با این جملات ناگهان ضربان قلب رابرت روی هزار می‌رود. سخنان سوفیا تا به این‌جا چندان دلیلی برای جاسوس بودن کارولین ثبت نکرده است؛ اما رابرت خوب می‌داند که درست پس از این جملات مدرکی قطعی برای جاسوس بودن کارولین جور می‌شود‌. در حالی که عسلی‌هایش با نخ و سوزن به ل*ب‌های سرخ و خندان سوفیا دوخته شده است؛ با تکان خوردن آن‌ها و تک‌کلمه‌ای که می‌گویند؛ رنگ از رخسارش می‌پرد:
- روسیه!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این سخن او کارولین بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و افسوس می‌خورد که نمی‌تواند جوابش را بدهد. آخر این دختر در این وضعیت حزن‌آمیز چه پدرکشتگی‌ای با کارولین دارد؟ کم‌کم سالن از شرکت‌کنندگان برگزیده که یازده نفر هستند خالی می‌شود و او با سوفیای حال‌به‌هم‌زنش تنها می‌ماند. بدون این‌که چیزی بگوید چشمان خیس و نم‌دارش را می‌بندد و با درد وحشتناکی در سرش از روی سرامی‌‌های سفید و سرد سالن بلند می‌شود. با گام‌های تند و خشمگینی در مقابل چشمان و ل*ب پرخنده‌ و راضی به سوی در چوبی سالن می‌رود تا هر چه زودتر از این جهنم خارج شود؛ اما با صدای سوفیا که کنون برایش به صدای یک جیرجیرک شباهت دارد؛ سر جای خود میخ‌کوب می‌شود:
- حواست باشه در رو محکم نبندی، قول نمی‌دم با کوچک‌ترین بی‌احترامی آشوب به پا نشه!
با این سخن سوفیا، کارولین پوزخند سنگینی می‌زند و رویش را به سوی او بازمی‌گرداند. چند گامی به سوفیا نزدیک می‌شود؛ لبخند بیخیالی میان اشک‌هایش می‌زند و با شانه بالا انداختنی در اوج لودگی می‌گوید:
- می‌خوای یه گلوله توی مغزم خالی کن یا با اون کلمات سحرآمیزت گردنم رو قطع کن! من این رو نمی‌خواستم دیگه هیچی مفهوم نداره!
این جمله را که می‌گوید، ابروان مشکی رنگ سوفیا درهم می‌رود؛ اما خودش به قهقهه می‌افتد. همان‌طور که قهقهه‌های اشک‌آلود و عصبی‌اش را مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی سوفیا سر می‌دهد با بیخیالی تمام و خنده‌های عصبی می‌گوید:
- خوبی پوچی هم همینه، آدمی که پوچ باشه، هیچی براش مهم نباشه و هیچی برای از دست دادن نداشته باشه رو نمی‌شه تهدید کرد! حتی با جونش! کسی رو که آرزوی مرگ داره نمی‌شه با تهدید به قتل ترسوند!
با این سخنان اشکی روی گونه‌اش می‌غلتد و لحظه‌ای حتی با آن صدای لرزان هم نمی‌تواند به سخنان‌اش ادامه دهد. سرانجام اشک‌های بی‌رنگ‌اش را از روی بینی فندقی و سرخ‌اش پاک می‌کند و با لبخندی پر از بغض می‌گوید:
- مرده رو نمی‌شه با مرگ تهدید کرد خانم سوفیا! من رو بکش! رنده‌ام کن! تیکه‌ تیکه‌ام کن! راحت باش!
این را می‌گوید؛ با قهقهه عصبی و جنون‌آمیز به سوی در می‌رود و با تمام نیرویی که در ب*دن دارد آن را بر هم می‌کوبد. سوفیا با صدای کوبیده شدن در از جای خود می‌پرد؛ اما لبخند شیطانی و آهنین‌اش کوچک‌ترین ترکی برنمی‌دارد. با لبخندی رضایت‌مند دست به س*ی*نه می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نگران نباش دقیقا می‌خوام همین کار رو انجام بدم‌!
این را می‌گوید و با لبخند ملیح همیشگی‌اش موبایل قاب طلایی‌اش را از جیب پیراهن مشکی‌اش درمی‌آورد. درحالی که فروغ شیطنت در چشمان مشکی‌اش جولان می‌دهد؛ پیامکی یکسان را به دو شماره ارسال می‌کند و موبایل را دوباره در جیب پیراهن توری‌اش می‌اندازد. پس از آغاز آشوب عظیم‌اش با آن دو پیامک نفس آسوده‌ای می‌کشد و به سوی دفتر کاری که محل قرارشان است گام برمی‌دارد. پس از چند دقیقه به دفتر کار می‌رسد و تا می‌خواهد داخل برود؛ با کاترین و رابرتی که به سوی او می‌دوند مواجه می‌شود. پس از چند لحظه کاترین به او می‌رسد و درحالی که صورت‌اش از شدت دویدن سرخ شده است با نفس نفس می‌گوید:
- چی شده سوفیا؟! سکته کردم تا این‌جا رسیدم!
سپس نگاهی به رابرتی که در اوج بیخیالی به سویشان گام برمی‌دارد می‌اندازد و با ابروان قهوه‌ای درهم‌رفته‌اش می‌پرسد:
- درباره‌ی قضیه صبحه؟! تصمیمت عوض شده؟!
با این سخن کاترین قیافه‌ی سوفیا وا می‌رود و پوکر نگاه‌اش می‌کند. هنگامی که کاترین به او گفت مرگ و زندگی رابرت در دستان‌اش است؛ نه تنها تصمیمی که کاترین فکر می‌کرد را نگرفت؛ بلکه از او خواست هرگز در این مسئله دخالت نکند و کاترین از این موضوع را به موضوع دیگری ربط می‌داد. با کلافگی دستش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد و با بی‌حوصلگی ل*ب می‌زند:
- کاترین جیزی نشده که من بخوام تصمیمی بگیرم، فقط بابت دروغ و انکار کردنش ناراحت شدم! تموم کن اون قضیه احمقانه صبح رو! یه کار دیگه دارم، خودت بیا داخل دست رابرت رو هم بگیر بیا.
با این حرفش کاترین شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه رابرت پشت سر سوفیا وارد دفتر کار دنیز می‌شود. اغلب هنگامی که کسی کار مهمی دارد آن را در دفتر کار دنیز مطرح می‌کند؛ چون خودش هیچوقت آن‌جا نیست‌ و بیشتر از آن‌که آن‌جا دفتر کار او باشد اتاق جلسات مهم و ناگهانی سوفیا و کاترین است‌. به محض ورود سوفیا با خستگی خود را روی صندلی چرخ‌دار مشکی رنگ پشت میز چوبی مقابل‌اش می‌اندازد و با خمیازه‌ رو به رابرت و کاترین می‌گوید:
- جاسوسی که باعث مرگ آلیس شده بود رو پیدا کردم‌!
این را می‌گوید و با ابروان بالاپریده‌ی کاترین و پوزخند زهرآگین و سنگین رابرت مواجه می‌شود. رابرت درحالی که دستش را در گیسوان طلایی‌اش می‌چرخاند بشکنی نمایشی در هوا می‌زند و با صورتی متفکر می‌گوید:
- صبر کن ببینم! جاسوسه کارولین نیست؟! لابد دلیلش هم اون نامه‌هاست و این‌که من شش سال پیش تو رو توی اون ماموریت ول کردم یا نامزدیمون رو به کسی نگفته بودم؟! بس کن سوفی! اون ماجرا تمام شده!
با این سخن‌اش اخمی غلیظ میان ابروان قهوه‌ای کاترین پدیدار و قهقهه‌ی سوفیا بلند می‌شود. درحالی که خودش را روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش جا‌به‌جا می‌کند نگاهی به رابرت می‌اندازد و با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- باهوش شدی رابرت! دلیل هم برات میارم!
این را می‌گوید؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از کنار صندلی برمی‌دارد و دنبال چیزی می‌گردد. با دیدن کیف رابرت به این فکر می‌افتد که نکند نامه‌های بیشتر و عاشقانه‌تری یافته‌ است؛ اما با خارج شدن موبایل‌ سوفیا از کیف ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد. سوفیا با اخم نگاه سرسری‌ای به موبایل می‌اندازد و در همان حین می‌گوید:
- این سی نفری که کاترین گفت معلوم نیست از کجا اومدن... بیست و هشت نفرشون مال باند رزیتا توی پاریس بودن که یادش رفته بود معرفی کنه... ‌.
این را می‌گوید و برای این‌که د*ه*ان‌ خشکش را شیرین کند سیب سرخی از ظرف شیشه‌ای روی میز برمی‌دارد؛ اما نمی‌داند با به میان افتادن وقفه در سخنانش چه بلایی به سر ضربان قلب‌های رابرت و کاترین می‌آورد. همان‌طور که با دندان‌های خرگوشی‌اش گ*از بزرگی به سیب می‌زند با لحن هیجان‌انگیزی سخنانش را ادامه می‌دهد:
- و اما.‌.. دیدم موند گروه +A‌! بعد آمار گرفتم که پروازشون از کدوم کشور به انگلیس بوده، حالا حدس بزن کشور کجا بود؟!
با این جملات ناگهان ضربان قلب رابرت روی هزار می‌رود. سخنان سوفیا تا به این‌جا چندان دلیلی برای جاسوس بودن کارولین ثبت نکرده است؛ اما رابرت خوب می‌داند که درست پس از این جملات مدرکی قطعی برای جاسوس بودن کارولین جور می‌شود‌. درحالی که عسلی‌هایش با نخ و سوزن به ل*ب‌های سرخ و خندان سوفیا دوخته شده است؛ با تکان خوردن آن‌ها و تک‌کلمه‌ای که می‌گویند؛ رنگ از رخسارش می‌پرد:
- روسیه!
کد:
با این سخن او کارولین بازدم عمیقش را بیرون می‌دهد و افسوس می‌خورد که نمی‌تواند جوابش را بدهد. آخر این دختر در این وضعیت حزن‌آمیز چه پدرکشتگی‌ای با کارولین دارد؟ کم‌کم سالن از شرکت‌کنندگان برگزیده که یازده نفر هستند خالی می‌شود و او با سوفیای حال‌به‌هم‌زنش تنها می‌ماند. بدون این‌که چیزی بگوید چشمان خیس و نم‌دارش را می‌بندد و با درد وحشتناکی در سرش از روی سرامی‌‌های سفید و سرد سالن بلند می‌شود. با گام‌های تند و خشمگینی در مقابل چشمان و ل*ب پرخنده‌ و راضی به سوی در چوبی سالن می‌رود تا هر چه زودتر از این جهنم خارج شود؛ اما با صدای سوفیا که کنون برایش به صدای یک جیرجیرک شباهت دارد؛ سر جای خود میخ‌کوب می‌شود:
- حواست باشه در رو محکم نبندی، قول نمی‌دم با کوچک‌ترین بی‌احترامی آشوب به پا نشه!
با این سخن سوفیا، کارولین پوزخند سنگینی می‌زند و رویش را به سوی او بازمی‌گرداند. چند گامی به سوفیا نزدیک می‌شود؛ لبخند بیخیالی میان اشک‌هایش می‌زند و با شانه بالا انداختنی در اوج لودگی می‌گوید:
- می‌خوای یه گلوله توی مغزم خالی کن یا با اون کلمات سحرآمیزت گردنم رو قطع کن! من این رو نمی‌خواستم دیگه هیچی مفهوم نداره!
این جمله را که می‌گوید، ابروان مشکی رنگ سوفیا درهم می‌رود؛ اما خودش به قهقهه می‌افتد. همان‌طور که قهقهه‌های اشک‌آلود و عصبی‌اش را مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی سوفیا سر می‌دهد با بیخیالی تمام و خنده‌های عصبی می‌گوید:
- خوبی پوچی هم همینه، آدمی که پوچ باشه، هیچی براش مهم نباشه و هیچی برای از دست دادن نداشته باشه رو نمی‌شه تهدید کرد! حتی با جونش! کسی رو که آرزوی مرگ داره نمی‌شه با تهدید به قتل ترسوند!
با این سخنان اشکی روی گونه‌اش می‌غلتد و لحظه‌ای حتی با آن صدای لرزان هم نمی‌تواند به سخنان‌اش ادامه دهد. سرانجام اشک‌های بی‌رنگ‌اش را از روی بینی فندقی و سرخ‌اش پاک می‌کند و با لبخندی پر از بغض می‌گوید:
- مرده رو نمی‌شه با مرگ تهدید کرد خانم سوفیا! من رو بکش! رنده‌ام کن! تیکه‌ تیکه‌ام کن! راحت باش!
این را می‌گوید؛ با قهقهه عصبی و جنون‌آمیز به سوی در می‌رود و با تمام نیرویی که در ب*دن دارد آن را بر هم می‌کوبد. سوفیا با صدای کوبیده شدن در از جای خود می‌پرد؛ اما لبخند شیطانی و آهنین‌اش کوچک‌ترین ترکی برنمی‌دارد. با لبخندی رضایت‌مند دست به س*ی*نه می‌شود و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نگران نباش دقیقا می‌خوام همین کار رو انجام بدم‌!
این را می‌گوید و با لبخند ملیح همیشگی‌اش موبایل قاب طلایی‌اش را از جیب پیراهن مشکی‌اش درمی‌آورد. درحالی که فروغ شیطنت در چشمان مشکی‌اش جولان می‌دهد؛ پیامکی یکسان را به دو شماره ارسال می‌کند و موبایل را دوباره در جیب پیراهن توری‌اش می‌اندازد. پس از آغاز آشوب عظیم‌اش با آن دو پیامک نفس آسوده‌ای می‌کشد و به سوی دفتر کاری که محل قرارشان است گام برمی‌دارد. پس از چند دقیقه به دفتر کار می‌رسد و تا می‌خواهد داخل برود؛ با کاترین و رابرتی که به سوی او می‌دوند مواجه می‌شود. پس از چند لحظه کاترین به او می‌رسد و درحالی که صورت‌اش از شدت دویدن سرخ شده است با نفس نفس می‌گوید:
- چی شده سوفیا؟! سکته کردم تا این‌جا رسیدم!
سپس نگاهی به رابرتی که در اوج بیخیالی به سویشان گام برمی‌دارد می‌اندازد و با ابروان قهوه‌ای درهم‌رفته‌اش می‌پرسد:
- درباره‌ی قضیه صبحه؟! تصمیمت عوض شده؟!
با این سخن کاترین قیافه‌ی سوفیا وا می‌رود و پوکر نگاه‌اش می‌کند. هنگامی که کاترین به او گفت مرگ و زندگی رابرت در دستان‌اش است؛ نه تنها تصمیمی که کاترین فکر می‌کرد را نگرفت؛ بلکه از او خواست هرگز در این مسئله دخالت نکند و کاترین از این موضوع را به موضوع دیگری ربط می‌داد. با کلافگی دستش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد و با بی‌حوصلگی ل*ب می‌زند:
- کاترین جیزی نشده که من بخوام تصمیمی بگیرم، فقط بابت دروغ و انکار کردنش ناراحت شدم! تموم کن اون قضیه احمقانه صبح رو! یه کار دیگه دارم، خودت بیا داخل دست رابرت رو هم بگیر بیا.
با این حرفش کاترین شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه رابرت پشت سر سوفیا وارد دفتر کار دنیز می‌شود. اغلب هنگامی که کسی کار مهمی دارد آن را در دفتر کار دنیز مطرح می‌کند؛ چون خودش هیچوقت آن‌جا نیست‌ و بیشتر از آن‌که آن‌جا دفتر کار او باشد اتاق جلسات مهم و ناگهانی سوفیا و کاترین است‌. به محض ورود سوفیا با خستگی خود را روی صندلی چرخ‌دار مشکی رنگ پشت میز چوبی مقابل‌اش می‌اندازد و با خمیازه‌ رو به رابرت و کاترین می‌گوید:
- جاسوسی که باعث مرگ آلیس شده بود رو پیدا کردم‌!
این را می‌گوید و با ابروان بالاپریده‌ی کاترین و پوزخند زهرآگین و سنگین رابرت مواجه می‌شود. رابرت درحالی که دستش را در گیسوان طلایی‌اش می‌چرخاند بشکنی نمایشی در هوا می‌زند و با صورتی متفکر می‌گوید:
- صبر کن ببینم! جاسوسه کارولین نیست؟! لابد دلیلش هم اون نامه‌هاست و این‌که من شش سال پیش تو رو توی اون ماموریت ول کردم یا نامزدیمون رو به کسی نگفته بودم؟! بس کن سوفی! اون ماجرا تمام شده!
با این سخنش اخمی غلیظ میان ابروان قهوه‌ای کاترین پدیدار و قهقهه‌ی سوفیا بلند می‌شود. درحالی که خودش را روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش جا‌به‌جا می‌کند نگاهی به رابرت می‌اندازد و با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- باهوش شدی رابرت! دلیل هم برات میارم!
این را می‌گوید؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از کنار صندلی برمی‌دارد و دنبال چیزی می‌گردد. با دیدن کیف رابرت به این فکر می‌افتد که نکند نامه‌های بیشتر و عاشقانه‌تری یافته‌ است؛ اما با خارج شدن موبایل‌ سوفیا از کیف ابروی طلایی‌اش بالا می‌پرد. سوفیا با اخم نگاه سرسری‌ای به موبایل می‌اندازد و در همان حین می‌گوید:
- این سی نفری که کاترین گفت معلوم نیست از کجا اومدن... بیست و هشت نفرشون مال باند رزیتا توی پاریس بودن که یادش رفته بود معرفی کنه... ‌.
این را می‌گوید و برای این‌که د*ه*ان‌ خشکش را شیرین کند سیب سرخی از ظرف شیشه‌ای روی میز برمی‌دارد؛ اما نمی‌داند با به میان افتادن وقفه در سخنانش چه بلایی به سر ضربان قلب‌های رابرت و کاترین می‌آورد. همان‌طور که با دندان‌های خرگوشی‌اش گ*از بزرگی به سیب می‌زند با لحن هیجان‌انگیزی سخنانش را ادامه می‌دهد:
- و اما.‌.. دیدم موند گروه +A‌! بعد آمار گرفتم که پروازشون از کدوم کشور به انگلیس بوده، حالا حدس بزن کشور کجا بود؟!
با این جملات ناگهان ضربان قلب رابرت روی هزار می‌رود. سخنان سوفیا تا به این‌جا چندان دلیلی برای جاسوس بودن کارولین ثبت نکرده است؛ اما رابرت خوب می‌داند که درست پس از این جملات مدرکی قطعی برای جاسوس بودن کارولین جور می‌شود‌. درحالی که عسلی‌هایش با نخ و سوزن به ل*ب‌های سرخ و خندان سوفیا دوخته شده است؛ با تکان خوردن آن‌ها و تک‌کلمه‌ای که می‌گویند؛ رنگ از رخسارش می‌پرد:
- روسیه!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این حرف سوفیا جفت ابروهای قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و با برقی از ترکیب نفرت و حیرت در چشمان عسلی‌اش به سرتاپای رابرت نگاهی می‌اندازد. قبل از تمام این اتفاقات کاترین حدس زده بود که آن شیطان هنوز در روسیه ساکن است؛ اما رابرت نظرش را یک نظر احمقانه خوانده و گفته بود امکان ندارد او علی‌رغم تمام اتفاقات کابوس‌آمیز پانزده سال پیش باز هم در روسیه مانده باشد. اگر او کنون در روسیه است؛ بر حتم کسانی که برای رابرت از هر چیز دیگری ارزشمندتر هستند‌ نیز در روسیه حضور دارند. با این حال هنوز هم می‌خواهد سخنان سوفیا را رد کند؛ اما او با ادامه دادن صحبت‌هایش این امکان را برای رابرت غیرممکن می‌کند:
- حالا باز ادواردنامی که به کار کاترین شک داشتن در روسیه تشریف دارن! به نظرتون انتظار نمی‌ره جاسوس بفرسته؟!
این را می‌گوید؛ پوزخندی زهرآگین می‌زند و با طعنه‌ی خاصی در آوایش ادامه می‌دهد:
- احتمالا اگه من نیومده بودم نفر اول و دوم این باند انقدر احمق بودن که اون مردک ع*و*ضی خودش برای جاسوسی می‌اومد کسی روحش هم خبردار نمی‌شد!
این را می‌گوید؛ با نفس عمیقی بطری آب معدنی مقابل‌اش را برمی‌دارد و با گشودن در آبی آن چند جرئه‌ای آب می‌نوشد. در این حین رابرت زیر نگاه‌های سنگین و اخم‌های غلیظ کاترین از روی صندلی مشکی رنگ‌اش بلند می‌شود تا در یک ثانیه گورش را از جایی که حواس‌پرتی‌هایش هنگام انتخاب اعضا بازگو می‌شد؛ گم کند، اما با صدای گرم سوفیا سر جایش میخ‌کوب می‌شود:
- عه کجا می‌ری رابرت؟! تازه می‌خوام از دلایل جاسوس بودن کارولین جانت بگم!
با این سخن سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و به ناچار مجدداً سر جای خود کنار کاترینی که دود از کله‌اش بلند می‌شود؛ می‌نشیند. تا این لحظه کاترین را به خاطر دختر بودن‌اش دست کم می‌گرفت و استعدادها و توانایی‌های او را زیر سوال می‌برد؛ اما کنون سوفیا از حواس‌پرتی‌هایی که خودش هنگام انجام مقدمات این مسابقه انجام داده بود سخن می‌گفت. سوفیا درحالی که هم‌چنان لبخند ملیح‌اش را بر ل*ب‌های سرخ‌اش دارد به سخنان‌اش ادامه می‌دهد:
- آنا که احتمالا جاسوس همون ادواردنام بود و خود کارولین از دستش خلاصمون کرد اما‌... .
این‌جا که می‌رسد پوزخندی روی ل*ب‌های سرخش جا خوش می‌کند و با طعنه‌ی خاصی در آوای ظریفش ادامه می‌دهد:
- اصل کاری همون کارولینه!
در این هنگام رابرت با این‌که می‌داند صحبت سوفیا کاملاً منطقی است می‌خواهد دهانش را به اعتراض باز کند؛ که سوفیا درحالی که با صندلی چرخ‌دارش دور خود می‌چرخد، با دلیل و استدلال‌هایی فراطبیعه‌ برای حرفش، او را از گفتن هر سخنی بازمی‌دارد:
- تقریبا یک ماه پیش درست وقتی که افراد برگزیده به ساختمون اومدن، یه دختر جوون خیلی شبیه به کارولین اومده پیش فرانک و... .
همان‌طور که صندلی‌اش را از چرخش دیوانه‌وارش بازمی‌دارد و با فنجان مشکی رنگی که متعلق به دنیز است؛ اما خودش تا به حال در آن قهوه ننوشیده است به سوی قهوه‌ساز مشکی می‌رود؛ با نفس عمیقی ادامه می‌دهد:
- ازش یه شناسنامه جعلی خواسته و حالا از کجا می‌دونم؟
با این حرفش نخودی می‌خندد و در مقابل نگاه‌های حیرت‌زده‌ی کاترین و رابرت با شانه بالا انداختنی می‌گوید:
- خودم اون روز اون‌جا بودم ولی فقط من اون رو دیدم و افتخار دیدن‌ام نصیبش نشد‌... اما کنجکاو نیستین بدونین اون شناسنامه لعنتی رو به کی داده؟
درحالی که با سخنانش نفس در س*ی*نه‌ی رابرت و کاترین حبس کرده است؛ در کمال آرامش فنجان مشکی رنگ مملو از قهوه‌اش را مقابل دهانش می‌آورد و پس از چند جرئه نوشیدن با لبخندی ملیح، ریز کردن چشمان مشکی‌اش و با اشاره‌ای به خودش پاسخ سوال چالش‌برانگیزش را با صدای ظریف و آهسته‌ای می‌دهد:
- به ما!
با پاسخی که می‌دهد تیله‌های قهوه‌ای کاترین قصد فرار از حدقه‌هایش را می‌کنند. درحالی که همچون رابرت مات و مهبوت و دهانش باز مانده است نگاهی به سرتاپای سوفیا لبخند بر ل*ب می‌اندازد و لکنت‌وار می‌گوید:
- چی؟!
سوفیا درحالی که با لبخند و در کمال آرامش چهره‌های رنگ‌پریده، حیرت‌زده و زبان بند‌آمده کاترین و رابرت را نگاه می‌کند؛ با برقی از طعنه در چشمان مشکی‌اش چند جرئه‌ی دیگر از قهوه‌ی تلخش را می‌خورد و با ابروان درهم‌رفته و مشکی‌اش می‌گوید:
- و من امروز متوجه شدم که عه! فیکه! نکته‌ی جالب‌تر این‌که تا اون‌جایی که فرانک یادشه اسم اصلی‌اش همون کارولین بوده... .
با گفتن این سخن درحالی که بدنش را کش و قوس می‌دهد؛ با خمیازه و آوای خسته‌ای و پلک‌های نیمه‌باز ادامه می‌دهد:
- حالا این‌که چرا باید فامیلی‌اش رو هم از ما پنهان کنه خدا می‌دونه! احتمالا به خاطر شناسایی‌اش بوده ما توقع نداریم پزشک سابق گروهی که باهاشون کار می‌کنیم جاسوس بفرسته اما... .
با لبخند ملیحی ادامه می‌دهد:
- دختر جوونی که متعلق به هیچ باندی نیست، اما خیلی حرفه‌ایه چرا.
با تیر آخر سوفیا ناگهان کاترین از روی صندلی مشکی رنگش بلند می‌شود و به سوی در می‌رود. هنگامی که نگاه پرسش‌گر سوفیا و رابرت را می‌بیند بازدمش را با کلافگی بیرون می‌دهد و با خشم خاصی در آوایش می‌گوید:
- اگه نرم از این دختره یه سوپ درست حسابی درست نکنم بعد هم یه گلوله تو مغز رابرت که شناسنامه فیک قبول کرده خالی نکنم کاترین نیستم!
سوفیا با این سخن کاترین قهقهه‌ای بلند سر می‌دهد و رابرت برای نخستین بار در زندگی‌اش سرش را از خجالت پایین می‌اندازد. تا این حد کاترین را به خاطر این ماموریت سرزنش کرده و رئیس‌بازی درآورده بود؛ اما کنون سوفیا از پذیرفتن شناسنامه‌ی فیک توسط او سخن می‌گفت‌. چگونه پس از ده سال کار در یک باند مافیایی هنوز تفاوت شناسنامه فیک و واقعی را نمی‌فهمید؟ آن وقت دنیز می‌گفت چرا کاترین متخصص جعل اسکناس را به ماموریت آورده و تا این حد به او بها داده است! هر چه نباشد سوفیا مصرفش از رابرتی که هنوز نمی‌تواند شناسنامه‌ی جعلی را تشخیص دهد بیشتر است. بدتر از همه‌ی این‌ها دیدن هویت واقعی کارولین همانند تیری در قلب او فرو رفته است؛ اما شاید این تیر بتواند نابینایی چشمانش را درمان کند. سوفیا درحالی که هنوز قهقهه می‌زند، پرخنده می‌گوید:
- با جناب رابرت هر کار می‌خوای بکن ولی من با جاسوس کوچولو کار دارم کاترین! پلیس هم مجرم پیدا می‌کنه اول بازجویی می‌کنه نمی‌ره سراغ دادن حکم!
کد:
با این حرف سوفیا جفت ابروهای قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و با برقی از ترکیب نفرت و حیرت در چشمان عسلی‌اش به سرتاپای رابرت نگاهی می‌اندازد. قبل از تمام این اتفاقات کاترین حدس زده بود که آن شیطان هنوز در روسیه ساکن است؛ اما رابرت نظرش را یک نظر احمقانه خوانده و گفته بود امکان ندارد او علی‌رغم تمام اتفاقات کابوس‌آمیز پانزده سال پیش باز هم در روسیه مانده باشد. اگر او کنون در روسیه است؛ بر حتم کسانی که برای رابرت از هر چیز دیگری ارزشمندتر هستند‌ نیز در روسیه حضور دارند. با این حال هنوز هم می‌خواهد سخنان سوفیا را رد کند؛ اما او با ادامه دادن صحبت‌هایش این امکان را برای رابرت غیرممکن می‌کند:
- حالا باز ادواردنامی که به کار کاترین شک داشتن در روسیه تشریف دارن! به نظرتون انتظار نمی‌ره جاسوس بفرسته؟!
این را می‌گوید؛ پوزخندی زهرآگین می‌زند و با طعنه‌ی خاصی در آوایش ادامه می‌دهد:
- احتمالا اگه من نیومده بودم نفر اول و دوم این باند انقدر احمق بودن که اون مردک ع*و*ضی خودش برای جاسوسی می‌اومد کسی روحش هم خبردار نمی‌شد!
این را می‌گوید؛ با نفس عمیقی بطری آب معدنی مقابل‌اش را برمی‌دارد و با گشودن در آبی آن چند جرئه‌ای آب می‌نوشد. در این حین رابرت زیر نگاه‌های سنگین و اخم‌های غلیظ کاترین از روی صندلی مشکی رنگ‌اش بلند می‌شود تا در یک ثانیه گورش را از جایی که حواس‌پرتی‌هایش هنگام انتخاب اعضا بازگو می‌شد؛ گم کند، اما با صدای گرم سوفیا سر جایش میخ‌کوب می‌شود:
- عه کجا می‌ری رابرت؟! تازه می‌خوام از دلایل جاسوس بودن کارولین جانت بگم!
با این سخن سوفیا نفس عمیقی می‌کشد و به ناچار مجدداً سر جای خود کنار کاترینی که دود از کله‌اش بلند می‌شود؛ می‌نشیند. تا این لحظه کاترین را به خاطر دختر بودن‌اش دست کم می‌گرفت و استعدادها و توانایی‌های او را زیر سوال می‌برد؛ اما کنون سوفیا از حواس‌پرتی‌هایی که خودش هنگام انجام مقدمات این مسابقه انجام داده بود سخن می‌گفت. سوفیا درحالی که هم‌چنان لبخند ملیح‌اش را بر ل*ب‌های سرخ‌اش دارد به سخنان‌اش ادامه می‌دهد:
- آنا که احتمالا جاسوس همون ادواردنام بود و خود کارولین از دستش خلاصمون کرد اما‌... .
این‌جا که می‌رسد پوزخندی روی ل*ب‌های سرخش جا خوش می‌کند و با طعنه‌ی خاصی در آوای ظریفش ادامه می‌دهد:
- اصل کاری همون کارولینه!
در این هنگام رابرت با این‌که می‌داند صحبت سوفیا کاملاً منطقی است می‌خواهد دهانش را به اعتراض باز کند؛ که سوفیا درحالی که با صندلی چرخ‌دارش دور خود می‌چرخد، با دلیل و استدلال‌هایی فراطبیعه‌ برای حرفش، او را از گفتن هر سخنی بازمی‌دارد:
- تقریبا یک ماه پیش درست وقتی که افراد برگزیده به ساختمون اومدن، یه دختر جوون خیلی شبیه به کارولین اومده پیش فرانک و... .
همان‌طور که صندلی‌اش را از چرخش دیوانه‌وارش بازمی‌دارد و با فنجان مشکی رنگی که متعلق به دنیز است؛ اما خودش تا به حال در آن قهوه ننوشیده است به سوی قهوه‌ساز مشکی می‌رود؛ با نفس عمیقی ادامه می‌دهد:
- ازش یه شناسنامه جعلی خواسته و حالا از کجا می‌دونم؟
با این حرفش نخودی می‌خندد و در مقابل نگاه‌های حیرت‌زده‌ی کاترین و رابرت با شانه بالا انداختنی می‌گوید:
- خودم اون روز اون‌جا بودم ولی فقط من اون رو دیدم و افتخار دیدن‌ام نصیبش نشد‌... اما کنجکاو نیستین بدونین اون شناسنامه لعنتی رو به کی داده؟
 درحالی که با سخنانش نفس در س*ی*نه‌ی رابرت و کاترین حبس کرده است؛ در کمال آرامش فنجان مشکی رنگ مملو از قهوه‌اش را مقابل دهانش می‌آورد و پس از چند جرئه نوشیدن با لبخندی ملیح، ریز کردن چشمان مشکی‌اش و با اشاره‌ای به خودش پاسخ سوال چالش‌برانگیزش را با صدای ظریف و آهسته‌ای می‌دهد:
- به ما!
با پاسخی که می‌دهد تیله‌های قهوه‌ای کاترین قصد فرار از حدقه‌هایش را می‌کنند. درحالی که همچون رابرت مات و مهبوت و دهانش باز مانده است نگاهی به سرتاپای سوفیا لبخند بر ل*ب می‌اندازد و لکنت‌وار می‌گوید:
- چی؟!
سوفیا درحالی که با لبخند و در کمال آرامش چهره‌های رنگ‌پریده، حیرت‌زده و زبان بند‌آمده کاترین و رابرت را نگاه می‌کند؛ با برقی از طعنه در چشمان مشکی‌اش چند جرئه‌ی دیگر از قهوه‌ی تلخش را می‌خورد و با ابروان درهم‌رفته و مشکی‌اش می‌گوید:
- و من امروز متوجه شدم که عه! فیکه! نکته‌ی جالب‌تر این‌که تا اون‌جایی که فرانک یادشه اسم اصلی‌اش همون کارولین بوده... .
با گفتن این سخن درحالی که بدنش را کش و قوس می‌دهد؛ با خمیازه و آوای خسته‌ای و پلک‌های نیمه‌باز ادامه می‌دهد:
- حالا این‌که چرا باید فامیلی‌اش رو هم از ما پنهان کنه خدا می‌دونه! احتمالا به خاطر شناسایی‌اش بوده ما توقع نداریم پزشک سابق گروهی که باهاشون کار می‌کنیم جاسوس بفرسته اما... .
با لبخند ملیحی ادامه می‌دهد:
- دختر جوونی که متعلق به هیچ باندی نیست، اما خیلی حرفه‌ایه چرا.
با تیر آخر سوفیا ناگهان کاترین از روی صندلی مشکی رنگش بلند می‌شود و به سوی در می‌رود. هنگامی که نگاه پرسش‌گر سوفیا و رابرت را می‌بیند بازدمش را با کلافگی بیرون می‌دهد و با خشم خاصی در آوایش می‌گوید:
- اگه نرم از این دختره یه سوپ درست حسابی درست نکنم بعد هم یه گلوله تو مغز رابرت که شناسنامه فیک قبول کرده خالی نکنم کاترین نیستم!
سوفیا با این سخن کاترین قهقهه‌ای بلند سر می‌دهد و رابرت برای نخستین بار در زندگی‌اش سرش را از خجالت پایین می‌اندازد. تا این حد کاترین را به خاطر این ماموریت سرزنش کرده و رئیس‌بازی درآورده بود؛ اما کنون سوفیا از پذیرفتن شناسنامه‌ی فیک توسط او سخن می‌گفت‌. چگونه پس از ده سال کار در یک باند مافیایی هنوز تفاوت شناسنامه فیک و واقعی را نمی‌فهمید؟ آن وقت دنیز می‌گفت چرا کاترین متخصص جعل اسکناس را به ماموریت آورده و تا این حد به او بها داده است! هر چه نباشد سوفیا مصرفش از رابرتی که هنوز نمی‌تواند شناسنامه‌ی جعلی را تشخیص دهد بیشتر است. بدتر از همه‌ی این‌ها دیدن هویت واقعی کارولین همانند تیری در قلب او فرو رفته است؛ اما شاید این تیر بتواند نابینایی چشمانش را درمان کند. سوفیا درحالی که هنوز قهقهه می‌زند، پرخنده می‌گوید:
- با جناب رابرت هر کار می‌خوای بکن ولی من با جاسوس کوچولو کار دارم، کاترین! پلیس هم مجرم پیدا می‌کنه اول بازجویی می‌کنه نمی‌ره سراغ دادن حکم!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این سخن هوشمندانه‌ی سوفیا ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و با نیم‌لبخندی تحسین‌آمیز به او نگاه می‌کند. درست است که او و مخصوصاً سوفیا نمی‌خواهند سر به تن کارولین باشد؛ اما چرا هنگامی که یک لیمو شیرین پیدا کرده‌اند؛ اطلاعات را همانند آب‌میوه از او نگیرند و همان‌طور رهایش کنند؟ مانده است تا او لیاقت و ارزش مرگ را پیدا کند! چرا هنگامی که جاسوس و عامل اصلی مرگ آلیس و به خطر افتادن برادر و دوست عزیزش را پیدا کرده‌اند؛ بدون هیچ استفاده‌ای از او، تنها یک گلوله در مغزش خالی کنند؟ همان‌طور که با لبخندهای متقابلی با سوفیا به یک‌دیگر نگاه می‌کنند؛ ناگهان رابرت د*ه*ان مزخرفش را باز کرده و رشته‌ی افکار شیطانی آن‌ها را پاره می‌کند:
- شاید واقعا جاسوس نباشه یعنی مشکوکه اما... شاید یه دلیل دیگه‌ای برای اون شناسنامه داشته... بالاخره نباید از یه خلافکار انتظار شجرنامه و شناسنامه واقعی داشته باشیم!
به این‌جا که می‌رسد ناگهان سوفیا با قهقهه‌ای بلند سخنانش را قطع می‌کند. هنوز هم درحال دفاع کردن از کارولین است؟ آخر مگر این دختر چه جادویی دارد که رابرت را تا این حد افسون خود کرده است. در مقابل نگاه کلافه و خشمگین کاترین خطاب به رابرت چند قدم از صندلی‌اش به سمت آن‌ها برمی‌دارد و با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- طرف خارج از این ماموریت کلاً دو تا آدم کشته رابرت! من اصلا نمی‌تونم بهش بگم خلافکار! بعدش هم‌ مگه افرادی که ما استخدام می‌کنیم تا حالا دستگیر شدن که شناسنامه فیک داشته باشن؟!
منطقی‌ترین دلیل‌هایش را شرح می‌دهد؛ اما رابرت باز می‌خواهد د*ه*ان به اعتراض محکم‌تری باز کند که سوفیا انگشتش را با گفتن هیس آرامی روی ل*ب‌های کبود او قرار داده و ادامه می‌دهد:
- اون و آنا تنها افرادی بودن که توسط هیچ باندی معرفی نشده بودن. در ضمن حرفه‌ای بودن آنا به خاطر سابقشه اما تا این حد حرفه‌ای بودن یهً دختر بیست ساله بدون هیچ سابقه‌ای... .
به این‌جا که می‌رسد با گام‌هایی آهسته دقیقاً مقابل رابرت قرار می‌گیرد؛ لبخند ملیحی می‌زند و با شانه‌بالا‌انداختنی کارولین را به بودن جاسوس قطعی این تیم محکوم می‌کند:
- دلیلش فقط می‌تونه به آموزش از سال‌ها قبل مربوط باشه که این هم یه موضوع مشکوکه! اینی که من می‌بینم اصلا بعید نیست دست‌‌پرورده همون ع*و*ضی باشه!
با این‌که رابرت کاملاً می‌داند حق با سوفیا و کاترین است؛ اما به این‌جا که می‌رسد از تحمل شنیدن حرف‌های سوفیا عاجز می‌شود و درحالی که کفش‌های مشکی و براق مردانه‌اش را به پارکت‌های اتاق می‌کوبد؛ ناخواسته دستش را بسیار محکم روی گونه‌های سرخ سوفیا می‌کوبد‌. شاید سیلی‌اش آن‌قدر محکم است که سوفیا می‌تواند بگوید تکان خوردن ناگهانی چین‌های آستین پیراهن سیاه‌ رنگش به خاطر ضربه‌ی رابرت است؛ نه باد نسبتا شدیدی که از پنجره‌ی دور قهوه‌ای اتاق به داخل نفوذ کرده است‌. رابرت
همان‌طور که با نفرتی غیرقابل‌باور به سوفیا نگاه می‌کند با صدای بسیار بلندی که خودش هم از خودش سراغ ندارد فریاد می‌زند:
- حداقل خودت صد درصد مطمئن شو که اون جاسوس اون آشغال به تمام معناست، بعد اتهام‌های تازه‌ات رو شروع کن!
با این سخن رابرت سوفیا با اشکی که لبخند نیمه‌جانش را قلقلک می‌دهد؛ دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد‌. کاترین درحالی که دلش می‌خواهد همان لحظه انگشت‌های رابرت را در تابه روغن د*اغ بیندازد؛ سرخ‌شان کرده و همانند سیب.زمینی سرخ‌کرده نوش جان‌شان کند؛ تنها مراعات حال سوفیا را می‌کند؛ با نگرانی نزد او می‌رود و دست یخ‌زده‌اش را می‌گیرد. سوفیا درحالی که در یک صدم ثانیه با حالتی عصبی و کلافه دست کاترین را پس می‌زند؛ با دستی که محافظ گونه‌اش شده است خطاب به رابرت ل*ب می‌زند:
- من از جاسوس بودن فرد بی‌سابقه‌ای که بهم شناسنامه فیک داده و توسط هیچکس معرفی نشده مطمئن‌ام، اما مثل این‌که عشق بدجور چشم‌های تو رو کور کرده!
با این حرفش در مقابل نگاه آرام‌شده‌ و کمی پشیمان رابرت و نگاه متاسف کاترین سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهد؛ با جمع شدن صورت سفیدش از ناراحتی و بغض عجیبی در آوایش که تا به حال از خود سراغ نداشته است ادامه می‌دهد:
- برای من هک کردن موبایل اون دختره‌ی احمق هیچ کاری نداره رابرت... فقط بدون اگه من بخوام با مدرک قطعی که توی همه‌ی کارهام ارائه می‌دم جاسوس بودن اون رو ثابت کنم... اوضاع انقدر آروم نمی‌مونه!
با گفتن این حرف در مقابل برق پشیمانی رابرت که در تیله‌های عسلی‌اش پنهان شده است؛ به سوی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش می‌رود و کیفش را از روی آن برمی‌دارد. درحالی که می‌خواهد از در چوبی اتاق به بیرون برود؛ سرش را برمی‌گرداند و سخنانش را کمی لکنت‌وار ادامه می‌دهد:
- اما نمی‌تونم رو حرف تو حرف بزنم رابرت! شاید تو من رو اون‌قدر دوست نداشتی که حتی درباره‌اش به کاترین و بقیه چیزی نگفتی، اما من با این‌که کاملاً از چشمم افتادی هنوز همون‌طور دوستت دارم!
با گفتن جمله‌ی آخر ناگهان درد بدی در سرش می‌پیچد که او را از ادامه دادن حرف‌هایش عاجز می‌کند و وقفه‌ای در بین آن‌ها می‌اندازد. چگونه هنوز می‌تواند رابرت را دوست بدارد؟ چگونه هنگامی که می‌بیند او تا این حد به کارولین علاقه‌مند است و به خاطرش روی او دست بلند می‌کند؛ هنوز این جمله‌ی لعنتی را بر زبان می‌آورد. درحالی که پشیمانی‌اش از جمله‌ی آخرش با پشیمانی‌ای که در چشمان عسلی رابرت جولان می‌دهد برابر است؛ با لحن تهدیدآمیزی سخنانش را به پایان می‌رساند:
- اما اصلاً قول نمی‌دم اگه مجبور بشم مدرکی برای اثبات جاسوس بودن کارولین جانت پیدا کنم اوضاع انقدر آروم بمونه!
این را می‌گوید و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رود؛ در چوبی را بسیار محکم پشت سرش می‌بندد. کاترین بلافاصله پس از بیرون رفتن سوفیا می‌خواهد دنبالش برود؛ اما گویا چیزی به یادش آمده باشد به عقب برمی‌گردد و با چشمان ریزشده‌ی عسلی‌اش با تردید و ناباوری خاصی در آوایش رو به رابرت می‌پرسد:
- واقعاً به خاطر اون دختره ع*و*ضی که نزدیک بود باعث مرگ برادرم بشه، به سوفیا سیلی زدی؟! اون هم بعد هشدار صبحم؟! قبلاً با تهدیدهام یه تعلیق چند ساعته توی اخلاق مزخرف و غیرمنطقی‌ات پیدا می‌شد!
کد:
با این سخن هوشمندانه‌ی سوفیا ابروان قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد و با نیم‌لبخندی تحسین‌آمیز به او نگاه می‌کند. درست است که او و مخصوصاً سوفیا نمی‌خواهند سر به تن کارولین باشد؛ اما چرا هنگامی که یک لیمو شیرین پیدا کرده‌اند؛ اطلاعات را همانند آب‌میوه از او نگیرند و همان‌طور رهایش کنند؟ مانده است تا او لیاقت و ارزش مرگ را پیدا کند! چرا هنگامی که جاسوس و عامل اصلی مرگ آلیس و به خطر افتادن برادر و دوست عزیزش را پیدا کرده‌اند؛ بدون هیچ استفاده‌ای از او، تنها یک گلوله در مغزش خالی کنند؟ همان‌طور که با لبخندهای متقابلی با سوفیا به یک‌دیگر نگاه می‌کنند؛ ناگهان رابرت د*ه*ان مزخرفش را باز کرده و رشته‌ی افکار شیطانی آن‌ها را پاره می‌کند:
- شاید واقعا جاسوس نباشه یعنی مشکوکه اما... شاید یه دلیل دیگه‌ای برای اون شناسنامه داشته... بالاخره نباید از یه خلافکار انتظار شجرنامه و شناسنامه واقعی داشته باشیم!
به این‌جا که می‌رسد ناگهان سوفیا با قهقهه‌ای بلند سخنانش را قطع می‌کند. هنوز هم درحال دفاع کردن از کارولین است؟ آخر مگر این دختر چه جادویی دارد که رابرت را تا این حد افسون خود کرده است. در مقابل نگاه کلافه و خشمگین کاترین خطاب به رابرت چند قدم از صندلی‌اش به سمت آن‌ها برمی‌دارد و با خنده‌ی هیستریکی می‌گوید:
- طرف خارج از این ماموریت کلاً دو تا آدم کشته رابرت! من اصلا نمی‌تونم بهش بگم خلافکار! بعدش هم‌ مگه افرادی که ما استخدام می‌کنیم تا حالا دستگیر شدن که شناسنامه فیک داشته باشن؟!
منطقی‌ترین دلیل‌هایش را شرح می‌دهد؛ اما رابرت باز می‌خواهد د*ه*ان به اعتراض محکم‌تری باز کند که سوفیا انگشتش را با گفتن هیس آرامی روی ل*ب‌های کبود او قرار داده و ادامه می‌دهد:
- اون و آنا تنها افرادی بودن که توسط هیچ باندی معرفی نشده بودن. در ضمن حرفه‌ای بودن آنا به خاطر سابقشه اما تا این حد حرفه‌ای بودن یهً دختر بیست ساله بدون هیچ سابقه‌ای... .
به این‌جا که می‌رسد با گام‌هایی آهسته دقیقاً مقابل رابرت قرار می‌گیرد؛ لبخند ملیحی می‌زند و با شانه‌بالا‌انداختنی کارولین را به بودن جاسوس قطعی این تیم محکوم می‌کند:
- دلیلش فقط می‌تونه به آموزش از سال‌ها قبل مربوط باشه که این هم یه موضوع مشکوکه! اینی که من می‌بینم اصلا بعید نیست دست‌‌پرورده همون ع*و*ضی باشه!
با این‌که رابرت کاملاً می‌داند حق با سوفیا و کاترین است؛ اما به این‌جا که می‌رسد از تحمل شنیدن حرف‌های سوفیا عاجز می‌شود و درحالی که کفش‌های مشکی و براق مردانه‌اش را به پارکت‌های اتاق می‌کوبد؛ ناخواسته دستش را بسیار محکم روی گونه‌های سرخ سوفیا می‌کوبد‌. شاید سیلی‌اش آن‌قدر محکم است که سوفیا می‌تواند بگوید تکان خوردن ناگهانی چین‌های آستین پیراهن سیاه‌ رنگش به خاطر ضربه‌ی رابرت است؛ نه باد نسبتا شدیدی که از پنجره‌ی دور قهوه‌ای اتاق به داخل نفوذ کرده است‌. رابرت
همان‌طور که با نفرتی غیرقابل‌باور به سوفیا نگاه می‌کند با صدای بسیار بلندی که خودش هم از خودش سراغ ندارد فریاد می‌زند:
- حداقل خودت صد درصد مطمئن شو که اون جاسوس اون آشغال به تمام معناست، بعد اتهام‌های تازه‌ات رو شروع کن!
 با این سخن رابرت سوفیا با اشکی که لبخند نیمه‌جانش را قلقلک می‌دهد؛ دستش را روی گونه‌اش می‌گذارد‌. کاترین درحالی که دلش می‌خواهد همان لحظه انگشت‌های رابرت را در تابه روغن د*اغ بیندازد؛ سرخ‌شان کرده و همانند سیب.زمینی سرخ‌کرده نوش جان‌شان کند؛ تنها مراعات حال سوفیا را می‌کند؛ با نگرانی نزد او می‌رود و دست یخ‌زده‌اش را می‌گیرد. سوفیا درحالی که در یک صدم ثانیه با حالتی عصبی و کلافه دست کاترین را پس می‌زند؛ با دستی که محافظ گونه‌اش شده است خطاب به رابرت ل*ب می‌زند:
- من از جاسوس بودن فرد بی‌سابقه‌ای که بهم شناسنامه فیک داده و توسط هیچکس معرفی نشده مطمئن‌ام، اما مثل این‌که عشق بدجور چشم‌های تو رو کور کرده!
با این حرفش در مقابل نگاه آرام‌شده‌ و کمی پشیمان رابرت و نگاه متاسف کاترین سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهد؛ با جمع شدن صورت سفیدش از ناراحتی و بغض عجیبی در آوایش که تا به حال از خود سراغ نداشته است ادامه می‌دهد:
- برای من هک کردن موبایل اون دختره‌ی احمق هیچ کاری نداره رابرت... فقط بدون اگه من بخوام با مدرک قطعی که توی همه‌ی کارهام ارائه می‌دم جاسوس بودن اون رو ثابت کنم... اوضاع انقدر آروم نمی‌مونه!
با گفتن این حرف در مقابل برق پشیمانی رابرت که در تیله‌های عسلی‌اش پنهان شده است؛ به سوی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش می‌رود و کیفش را از روی آن برمی‌دارد. درحالی که می‌خواهد از در چوبی اتاق به بیرون برود؛ سرش را برمی‌گرداند و سخنانش را کمی لکنت‌وار ادامه می‌دهد:
- اما نمی‌تونم رو حرف تو حرف بزنم رابرت! شاید تو من رو اون‌قدر دوست نداشتی که حتی درباره‌اش به کاترین و بقیه چیزی نگفتی، اما من با این‌که کاملاً از چشمم افتادی هنوز همون‌طور دوستت دارم!
با گفتن جمله‌ی آخر ناگهان درد بدی در سرش می‌پیچد که او را از ادامه دادن حرف‌هایش عاجز می‌کند و وقفه‌ای در بین آن‌ها می‌اندازد. چگونه هنوز می‌تواند رابرت را دوست بدارد؟ چگونه هنگامی که می‌بیند او تا این حد به کارولین علاقه‌مند است و به خاطرش روی او دست بلند می‌کند؛ هنوز این جمله‌ی لعنتی را بر زبان می‌آورد. درحالی که پشیمانی‌اش از جمله‌ی آخرش با پشیمانی‌ای که در چشمان عسلی رابرت جولان می‌دهد برابر است؛ با لحن تهدیدآمیزی سخنانش را به پایان می‌رساند:
- اما اصلاً قول نمی‌دم اگه مجبور بشم مدرکی برای اثبات جاسوس بودن کارولین جانت پیدا کنم  اوضاع انقدر آروم بمونه!
این را می‌گوید و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رود؛ در چوبی را بسیار محکم پشت سرش می‌بندد. کاترین بلافاصله پس از بیرون رفتن سوفیا می‌خواهد دنبالش برود؛ اما گویا چیزی به یادش آمده باشد به عقب برمی‌گردد و با چشمان ریزشده‌ی عسلی‌اش با تردید و ناباوری خاصی در آوایش رو به رابرت می‌پرسد:
- واقعاً به خاطر اون دختره‌ی ع*و*ضی که نزدیک بود باعث مرگ برادرم بش به سوفیا س
یلی زدی؟! اون هم بعد هشدار صبحم؟! قبلاً با تهدیدهام یه تعلیق چند ساعته توی اخلاق مزخرف و غیرمنطقی‌ات پیدا می‌شد!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر VIP انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,232
لایک‌ها
13,236
امتیازها
243
سن
14
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
1,041
Points
357
با این سخن کاترین پوزخندی روی ل*ب‌های کبود رابرت می‌آید‌. چرا باید از تهدیدهای بی‌سر‌و‌ته او که حتی یکی‌شان هم اجرا نشده بهراسد؟ شاید پیش‌تر آن‌ها را کمی جدی می‌گرفت؛ اما پس از اجرا نشدن تهدیدی که برای نقش داشتن در مرگ آلیس شده بود؛ دیگر نمی‌توانست تهدیدهای کاترین را جدی بگیرد. علاوه بر آن کنون که کارولین با دلایلی کاملاً منطقی اما بدون مدرک به جاسوس بودن متهم شده است؛ دیگر نمی‌تواند ترسی از گرفته شدن جانش داشته باشد. یعنی کسی که نصف شب‌ها به صورت پنهانی، در انباری تاریک خانه‌ی ساحلی، چهره‌ی دلربایش را می‌کشیده و مهارت‌های حیرت‌انگیزش را توصیف می‌کرده است؛ تمام این مدت درباره‌ی ماموریت ویژه‌ای که تا این حد برای رابرت اهمیت دارد؛ برای عظیم‌ترین کابوس خانواده‌ی اسمیت، اطلاعات جمع‌آوری می‌کرده است؟ حتی نمی‌تواند لحظه‌ای به این‌که کارولین جاسوس است، اندیشه کند. با این حال، علی‌رغم خجالتی که به دلیل سیلی بیهوده‌ای که به سوفیا زده بود در دلش رخنه کرده است، وقاحت باقی‌مانده‌ی وجودش را در سخنانش جمع می‌کند و با طعنه‌ و نیشخند ل*ب می‌زند:
- تهدید در دو صورت ترس داره! یک این‌که امکان اجراش باشه، دو این‌که برای تهدیدشونده مهم باشه! اجراش که دست عاشق پیشه‌ام بود، الان هم جونم چندان برام مهم نیست! می‌خوای بکش!
این‌ها را که می‌گوید؛ ناگهان کاترین هینی از حجم وقاحت و پررویی او می‌کشد و دستش را روی ل*ب‌های سرخش می‌گذارد. یعنی او از این‌که هنوز از عشق سوفیا استفاده می‌کرد خجالت نمی‌کشید؟ از این‌که هنگامی هر نوع ر*اب*طه‌‌ی عاشقانه‌ای با سوفیا را در مقابل کاترین تکذیب کرده بود و حال او را عاشق پیشه‌اش خطاب می‌کرد؛ خجالت نمی‌کشید؟ همان‌طور که هنوز دستش مقابل ل*ب‌های کشیده‌اش است با حیرت ل*ب می‌زند:
- چقدر ع*و*ضی‌ای رابرت! مگه یه آدم چقدر می‌تونه بی‌احساس باشه! احمق اون دختر هنوز دوستت داره! بعد این‌که تو اون ماموریت لعنتی ولش کردی! بعد از این‌که درحالی که می‌خواست بعد اون ماموریت باهات ازدواج کنه، اون همه به بقیه گفتی حتی ذره‌ای دوستش نداری!
درحالی که از گفتن این حرف‌ها بسیار عصبی شده است و رگ سبز رنگی روی پیشانی سفیدش بیرون زده و برجستگی‌‌اش روی صورت کاترین خودنمایی می‌کند با صدای نسبتا بلند و خشمگینی می‌گوید:
- بعد تو رفتی عاشق یکی از نوچه‌های برگزیده شدی؟! براش نامه نوشتی؟! واقعا رابرت؟! الان هم که سوفیا نامزد سابقت با دلیل گفت جاسوسه زدی تو صورتش؟!
در این لحظه ناگهان سراسر صورت رابرت را عرق احاطه می‌کند و گرمش می‌شود. گویا در آتش جهنم قرار گرفته است. درست است که او ر*اب*طه‌ بسیار جدی‌اش را با سوفیا به هیچکس لو نداده و با ترک کردن‌اش در آن ماموریت مرگبار، در حق او بسیار ناحقی کرده بود؛ اما مگر کنون پس از گذشت چند سال همه‌چیز تمام نشده است؟ مگر رابرت دیگر تا آخر عمرش حق عاشق شدن ندارد؟ با کلافگی به کاترین رو می‌کند و با مظلومیت خاصی در آوایش می‌گوید:
- باشه چند بار گفتی سوفیا رو دوست داری گفتم نه درحالی که نامزدم بود، ولش کردم یا هر ع*و*ضی‌بازی دیگه، ولی بعدش تا آخر عمرم باید برم کشیش بشم و با کسی ارتباط نداشته باشم؟
با سخنان دفاع‌آمیزش قهقهه‌ای عصبی تن و پیراهن مشکی رنگ و چرم کاترین را می‌لرزاند. با چه کسی هم ارتباط داشت! جدا از دوستی‌اش با سوفیا و تنفرش از آن دختر تازه‌وارد، با خود فکر می‌کند رابرت واقعاً از چه چیز آن دخترک بیست ساله خوشش آمده است؟ چند گام به جلو برمی‌دارد و درحالی که چانه‌ی تیز رابرت را میان ناخن‌های مشکی رنگ و کوتاه‌اش اسیر می‌کند با حرص می‌گوید:
- صد بار خودم ازت پرسیدم کارولین رو دوست داری؟! گفتی قضیه اون‌طور که فکر می‌کنی نیست! آره دارم می‌بینم! برای همین براش نامه نوشتی!
درحالی که از عصبانیت شقیقه‌هایش را برهم می‌مالد؛ در مقابل نگاه پوکر رابرت شومینه‌ی آجری گوشه‌ی اتاق را که باعث تشدید عصبانیت‌اش می‌شود را خاموش می‌کند و با رخ سپردن به چشمان عسلی رابرت عصبی امر می‌کند:
- خوب گوش کن! فردا برای ماموریت حرکت می‌کنیم تو هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! همه‌چیز تا برگشت همون‌طور که هست اجرا می‌شه... ‌.
میان سخن گفتن تندش، چند لحظه‌ای نفس می‌گیرد و سپس با کمی مکث و انگشتی که به به سمت راست گرفته شده ادامه می‌دهد:
- تو راه برگشت همه می‌رن دختره می‌مونه! ما رو نرسونه به اون ع*و*ضی، بدون هیچ رحمی ازش یه سوپ آدمیزاد درست حسابی می‌پزم!
سپس درحالی که به سمت میز شیشه‌ای وسط اتاق می‌رود؛ یک لیوان ساده‌ی سفید از روی آن برمی‌دارد و به سمت قهوه‌ساز می‌رود تا قهوه‌ای برای خودش بریزد؛ به سخنانش خاتمه می‌دهد:
- البته اگه ما رو به اون برسونه فقط می‌تونم روشی برای مرگش انتخاب کنم که کمتر دردناک باشه! درباره‌ی تو هم بعداً تصمیم می‌گیرم!
و این بعداً مجهول کاترین هراس را در دل و چشمان عسلی‌ رابرت پدید می‌آورد. علاوه بر آن کنون شستش خبردار شده است که باید قید کارولین را هم بزند؛ چون به احتمال صد درصد زنده نمی‌ماند و این برای رابرت یک اتفاق بی‌نهایت ترسناک است. همان‌طور که کاترین می‌خواهد روی مبل مشکی رنگ پشت میز بنشیند؛ که رابرت با خواسته عجیب و لحن التماس آمیزش او را شگفت‌زده می‌‌کند:
- باشه کاترین من رو تیکه تیکه کن، ولی به اون دختر کاری نداشته باش! حتی اگه جاسوس اون مردک باشه مطمئنم مجبور شده این کار رو بکنه!
با این سخن رابرت مقداری از قهوه‌ای که کاترین درحال نوشیدن‌اش است در گلویش می‌پرد و او را به سرفه‌ای با طعم تلخ نسکافه می‌اندازد. رابرت کنون با چه رویی از آن دخترک خائن دفاع می‌کرد و کار او را از سر اجبار نشان می‌داد؟ مگر جاسوس‌ها از روی اجبار سراغ جاسوسی می‌روند؟ این دخترک هم چندرغاز پول می‌خواهد دیگر! درحالی که همراه با لیوان قهوه‌اش از پشت میز برمی‌خیزد و به سمت دیوار مشکی رنگی که رابرت به آن تیکه داده می‌رود؛ با چشمان گشادشده قهوه‌ای‌اش ل*ب می‌زند:
- نه! مثل این‌که ع*و*ضی بودن هم ژنتیکیه!
ناگهان با دوباره نسبت داده شدنش به آن حرام‌زاده از کله‌ی رابرت دود بلند‌ می‌شود و دستش را ناخودآگاه بالا می‌آورد که همانند سوفیا روی صورت کاترین بکوبد؛ که با صدای باز شدن جیغ‌مانند در و سپس آوای دنیز دستش در هوا بی‌حرکت می‌ماند:
- دقیقا این‌جا چه غلطی می‌کنین؟!
کد:
با این سخن کاترین پوزخندی روی ل*ب‌های کبود رابرت می‌آید‌. چرا باید از تهدیدهای بی‌سر‌و‌ته او که حتی یکی‌شان هم اجرا نشده بهراسد؟ شاید پیش‌تر آن‌ها را کمی جدی می‌گرفت؛ اما پس از اجرا نشدن تهدیدی که برای نقش داشتن در مرگ آلیس شده بود؛ دیگر نمی‌توانست تهدیدهای کاترین را جدی بگیرد. علاوه بر آن کنون که کارولین با دلایلی کاملاً منطقی اما بدون مدرک به جاسوس بودن متهم شده است؛ دیگر نمی‌تواند ترسی از گرفته شدن جانش داشته باشد. یعنی کسی که نصف شب‌ها به صورت پنهانی، در انباری تاریک خانه‌ی ساحلی، چهره‌ی دلربایش را می‌کشیده و مهارت‌های حیرت‌انگیزش را توصیف می‌کرده است؛ تمام این مدت درباره‌ی ماموریت ویژه‌ای که تا این حد برای رابرت اهمیت دارد؛ برای عظیم‌ترین کابوس خانواده‌ی اسمیت، اطلاعات جمع‌آوری می‌کرده است؟ حتی نمی‌تواند لحظه‌ای به این‌که کارولین جاسوس است، اندیشه کند. با این حال، علی‌رغم خجالتی که به دلیل سیلی بیهوده‌ای که به سوفیا زده بود در دلش رخنه کرده است، وقاحت باقی‌مانده‌ی وجودش را در سخنانش جمع می‌کند و با طعنه‌ و نیشخند ل*ب می‌زند:
- تهدید در دو صورت ترس داره! یک این‌که امکان اجراش باشه، دو این‌که برای تهدیدشونده مهم باشه! اجراش که دست عاشق پیشه‌ام بود، الان هم جونم چندان برام مهم نیست! می‌خوای بکش!
این‌ها را که می‌گوید؛ ناگهان کاترین هینی از حجم وقاحت و پررویی او می‌کشد و دستش را روی ل*ب‌های سرخش می‌گذارد. یعنی او از این‌که هنوز از عشق سوفیا استفاده می‌کرد خجالت نمی‌کشید؟ از این‌که هنگامی هر نوع ر*اب*طه‌‌ی عاشقانه‌ای با سوفیا را در مقابل کاترین تکذیب کرده بود و حال او را عاشق پیشه‌اش خطاب می‌کرد؛ خجالت نمی‌کشید؟ همان‌طور که هنوز دستش مقابل ل*ب‌های کشیده‌اش است با حیرت ل*ب می‌زند:
- چقدر ع*و*ضی‌ای رابرت! مگه یه آدم چقدر می‌تونه بی‌احساس باشه! احمق اون دختر هنوز دوستت داره! بعد این‌که تو اون ماموریت لعنتی ولش کردی! بعد از این‌که درحالی که می‌خواست بعد اون ماموریت باهات ازدواج کنه، اون همه به بقیه گفتی حتی ذره‌ای دوستش نداری!
درحالی که از گفتن این حرف‌ها بسیار عصبی شده است و رگ سبز رنگی روی پیشانی سفیدش بیرون زده و برجستگی‌‌اش روی صورت کاترین خودنمایی می‌کند با صدای نسبتا بلند و خشمگینی می‌گوید:
- بعد تو رفتی عاشق یکی از نوچه‌های برگزیده شدی؟! براش نامه نوشتی؟! واقعا رابرت؟! الان هم که سوفیا نامزد سابقت با دلیل گفت جاسوسه زدی تو صورتش؟!
در این لحظه ناگهان سراسر صورت رابرت را عرق احاطه می‌کند و گرمش می‌شود. گویا در آتش جهنم قرار گرفته است. درست است که او ر*اب*طه‌ بسیار جدی‌اش را با سوفیا به هیچکس لو نداده و با ترک کردن‌اش در آن ماموریت مرگبار، در حق او بسیار ناحقی کرده بود؛ اما مگر کنون پس از گذشت چند سال همه‌چیز تمام نشده است؟ مگر رابرت دیگر تا آخر عمرش حق عاشق شدن ندارد؟ با کلافگی به کاترین رو می‌کند و با مظلومیت خاصی در آوایش می‌گوید:
- باشه چند بار گفتی سوفیا رو دوست داری گفتم نه درحالی که نامزدم بود، ولش کردم یا هر ع*و*ضی‌بازی دیگه، ولی بعدش تا آخر عمرم باید برم کشیش بشم و با کسی ارتباط نداشته باشم؟
با سخنان دفاع‌آمیزش قهقهه‌ای عصبی تن و پیراهن مشکی رنگ و چرم کاترین را می‌لرزاند. با چه کسی هم ارتباط داشت! جدا از دوستی‌اش با سوفیا و تنفرش از آن دختر تازه‌وارد، با خود فکر می‌کند رابرت واقعاً از چه چیز آن دخترک بیست ساله خوشش آمده است؟ چند گام به جلو برمی‌دارد و درحالی که چانه‌ی تیز رابرت را میان ناخن‌های مشکی رنگ و کوتاه‌اش اسیر می‌کند با حرص می‌گوید:
- صد بار خودم ازت پرسیدم کارولین رو دوست داری؟! گفتی قضیه اون‌طور که فکر می‌کنی نیست! آره دارم می‌بینم! برای همین براش نامه نوشتی!
درحالی که از عصبانیت شقیقه‌هایش را برهم می‌مالد؛ در مقابل نگاه پوکر رابرت شومینه‌ی آجری گوشه‌ی اتاق را که باعث تشدید عصبانیت‌اش می‌شود را خاموش می‌کند و با رخ سپردن به چشمان عسلی رابرت عصبی امر می‌کند:
- خوب گوش کن! فردا برای ماموریت حرکت می‌کنیم  تو هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! همه‌چیز تا برگشت همون‌طور که هست اجرا می‌شه... ‌.
میان سخن گفتن تندش، چند لحظه‌ای نفس می‌گیرد و سپس با کمی مکث و انگشتی که به به سمت راست گرفته شده ادامه می‌دهد:
- تو راه برگشت همه می‌رن دختره می‌مونه! ما رو نرسونه به اون ع*و*ضی، بدون هیچ رحمی ازش یه سوپ آدمیزاد درست حسابی می‌پزم!
سپس درحالی که به سمت میز شیشه‌ای وسط اتاق می‌رود؛ یک لیوان ساده‌ی سفید از روی آن برمی‌دارد و به سمت قهوه‌ساز می‌رود تا قهوه‌ای برای خودش بریزد؛ به سخنانش خاتمه می‌دهد:
- البته اگه ما رو به اون برسونه فقط می‌تونم روشی برای مرگش انتخاب کنم که کمتر دردناک باشه! درباره‌ی تو هم بعداً تصمیم می‌گیرم!
و این بعداً مجهول کاترین هراس را در دل و چشمان عسلی‌ رابرت پدید می‌آورد. علاوه بر آن کنون شستش خبردار شده است که باید قید کارولین را هم بزند؛ چون به احتمال صد درصد زنده نمی‌ماند و این برای رابرت یک اتفاق بی‌نهایت ترسناک است. همان‌طور که کاترین می‌خواهد روی مبل مشکی رنگ پشت میز بنشیند؛  که رابرت با خواسته عجیب و لحن التماس آمیزش او را شگفت‌زده می‌‌کند:
- باشه کاترین من رو تیکه تیکه کن، ولی به اون دختر کاری نداشته باش! حتی اگه جاسوس اون مردک باشه مطمئنم مجبور شده این کار رو بکنه!
با این سخن رابرت مقداری از قهوه‌ای که کاترین درحال نوشیدن‌اش است در گلویش می‌پرد و او را به سرفه‌ای با طعم تلخ نسکافه می‌اندازد. رابرت کنون با چه رویی از آن دخترک خائن دفاع می‌کرد و کار او را از سر اجبار نشان می‌داد؟ مگر جاسوس‌ها از روی اجبار سراغ جاسوسی می‌روند؟ این دخترک هم چندرغاز پول می‌خواهد دیگر! درحالی که همراه با لیوان قهوه‌اش از پشت میز برمی‌خیزد و به سمت دیوار مشکی رنگی که رابرت به آن تیکه داده می‌رود؛ با چشمان گشادشده قهوه‌ای‌اش ل*ب می‌زند:
- نه! مثل این‌که ع*و*ضی بودن هم ژنتیکیه!
ناگهان با دوباره نسبت داده شدنش به آن
حرام‌زاده از کله‌ی رابرت دود بلند‌ می‌شود و دستش را ناخودآگاه بالا می‌آورد که همانند سوفیا روی صورت کاترین بکوبد؛ که با صدای باز شدن جیغ‌مانند در و سپس آوای دنیز دستش در هوا، بی‌حرکت می‌ماند:
- دقیقا این‌جا چه غلطی می‌کنین؟!

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار
بالا