- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,276
- لایکها
- 11,935
- امتیازها
- 243
- سن
- 15
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 354
- Points
- 472
دور اتاق روی پارکتهای چوبی لبخندزنان قدم برمیدارد و با عسلیهایش به رابرت آزرده که هنوز لبخند به ل*ب دارد نگاه میکند. نمیداند چگونه هنگام این شکنجهی دردناک حتی ذرهای از لبخند آزاردهندهی او کم نمیشود. اصلاً نمیداند چرا کسی را که اینگونه بیچونوچرا به پرسشهایش پاسخ میدهد قفل و زنجیر کرده و به او دروغسنج وصل کرده است. سرانجام برای اینکه اطمینان کامل را از صحت داشتن گماناش بیابد؛ آخرین سوالاش را با صدایی لرزان میپرسد:
- گفت کسی که تهدیدش کرده چه شکلی بوده؟
ابروان طلایی رابرت با این سوال کاترین در هم میرود و در میان افکار از هم گسیختهاش دنبال پاسخ میگردد. آیا دنیز دربارهی چهرهی آنها چیزی گفته بود؟ سرانجام پس از مدتی غلت زدن در اندیشههایش لبخندی میزند که نشان از یافتن پاسخ سوال میدهد. درحالی که لبخند پررنگی روی ل*بهای کبودش نشسته و چهرهاش باز شده است هیجانزده میگوید:
- آلیس به دنیز گفته بود یه پیرمرد تهدیدش کرده بود و...
کاترین با نگاهی به دروغسنج با حیرت گلولهای به دیوار شلیک و سخن رابرت را با از جا پریدنی قطع میکند. گمانها و تردیدهای وحشتناکاش به یقین بدل شده و حتی بازگشت آن ع*و*ضی لرز به انداماش میاندازد. گویا با دم شیر بازی کرده بود و کنون باید تاوان میداد. همانطور که کلتاش را در دست گرفته است؛ از اتاق بیرون میرود و رابرت را همانجا، دست و پا و بسته و در کمال گیجی رها میکند. با بیرون رفتن کاترین و همانطور اسیر رها شدناش با گیجی خاصی در آوایش فریاد میزند:
- هی صبر کن کجا میری؟!
اما فریادش بیهوده است زیرا کاترین رفته و آوای او به گوشاش نمیرسد. سعی میکند دست و پای خود را باز کند؛ اما تلاشاش سودی ندارد. پس از مدتی جنب و جوش برای رها ساختن خودش عرق روی پیشانیاش مینشیند و کلافه میشود. درنهایت از شدت کلافگی ضربهای به صندلی میزند و درحالی که دندانهای خرگوشی و مرواریدگوناش را میساید؛ عصبی زمزمه میکند:
- دخترهی احمق رفت!
این را میگوید و همانطور کلافه انتظار یک ناجی را میکشد. کاترین با عجله از پلههای سفید رنگ و پیچ در پیچ راهرو پایین میرود و خود را با سرعت نور به در ورودی اصلی میرساند. در چوبی ورودی ساختمان را باز میکند و سریع به سوی ماشین آلبالویی رنگ میدود. با یک حرکت در ماشین میپرد و همانطور که پشت فرمان مینشیند؛ بیوقفه نفس نفس میزند. سوئیچ را با دست لرزان و یخزدهاش را در ماشین میچرخاند و آن را روشن میکند. سپس پای راستیاش را روی پدال گ*از میگذارد و به جایی ویراژ میدهد که خودش هم نمیداند کجاست. رنگاش سفید، همانند یک مرده شده و مانند یک مردهی متحرک در پی انتقام و نبرد است. از اینکه نمیتواند به خودش حق بدهد عصبی است؛ از اینکه آغاز این بازی به دست خودش بوده و میشد گفت در مرگ آلیس دست داشته است. در آن لحظه افسوس میخورد که چرا آن ع*و*ضی او را به جای آلیس نکشته و برای نخستین بار در نظرش آلیس یک مریم مقدس پاک و بیگناه بود. به راستی اگر او میمرد چه چیزی تغییر میکرد؟ شاید تنها یک جنگجوی دردسرساز از یاد همگان میرفت. فرشتهی مرگ به دست عزرائیلاش کشته میشد و دیگر راه برگشتی نداشت. حالش خ*را*ب بود و از زمین و زمان گله داشت. از اینکه چرا ظن گمانهایش حتی به سوی رابرت هم میرفت؛ اما نگاهی به شیطان درونی خودش نمیکرد. او که یک کینهی صد ساله را زنده و چندین آدم را درگیر آن کرده بود. برخی جسمشان در این راه بیجان میشد و گروه دیگر روحشان، درست مانند برادر عزیزش که کنون به خاطر او روی تخت بیمارستان و در وضعیت روحی وخیمی به سر میبرد. کینهای که با زنده شدناش میتوانست پخش شود و هزاران آدم را بکشد. سرانجام درحالی که پریشان به کرورها چیز اندیشه میکرد؛ سعی کرد عاقلانه رفتار کند و مقصد نامعلوماش را به بیمارستان تغییر داد. شاید اگر یک نفر میتوانست در این وضع آشفته به او کمک کند کسی جز کلارا نبود. پس از مدتی ویراژ دادن مقابل بیمارستان میرسد و با عجله ماشین را خاموش کرده و پیاده میشود. به سوی بیمارستان میرود؛ نفسنفسزنان وارد شده و با کلارایی که روی صندلی نشسته و زانوی غم ب*غ*ل گرفته روبهرو میشود. با پاهای نیمهجاناش بالا سر خواهر از همه جا بیخبرش میرود و روی زانو زمین میخورد. با زمین خوردناش توجه کلارا جلب میشود و با حیرت ب*دن بیجان او را روی صندلیهای رنگ و رو رفتهی بیمارستان میکشد. نگاهی به صورت رنگپریده و بیجان او میاندازد و با هینی بلند نگران میپرسد:
- کاترین چی شده؟ چرا قیافهات اینطوریه؟
کاترین با شنیدن این سوال هیستریک میخندد. خودش هم دلیل را نمیداند. نمیداند به خاطر خودش به این حال و روز درآمده، برادرش یا کینههای کلیشهای که در دلش جا خوش کرده بود. همانطور که نفس نفس میزند با لبخند بیمارگونهای بریده بریده پاسخ کلارای نگران را میدهد:
- قا... قاتل... ع*و*ضی... که آلیس... رو... .
کلارا با عجله کیف سرمهای رنگاش را باز میکند و بطری آب معدنی را بیرون میکشد. بطری را مقابل ل*بهای ترکخوردهی کاترین بیحال میگیرد و سعی میکند مقداری آب در د*ه*اناش بریزد تا کمی حالش جا بیاید. با نوشیدن چند جرئه آب کمی بهتر میشود و بدون مکث به سخناناش ادامه میدهد:
- همون... همون مردک عوضیه... همون مردک ع*و*ضی آلیس رو کشته! همه چیز زیر سر اونه!
با این حرف او ابروی کلارا بالا میرود. این حرف غیرمنطقی و مزخرفترین حرفی بود که از کاترین میشنید. اصلاً مگر همچین چیزی امکان داشت؟ با خطور فکری یه ذهناش اخمهایش در هم میرود و گیج میگوید:
- مگه میشه کاترین؟ آدرس جاهایی رو که آلیس میره رو که براش لیست نکردن. فکر کنم باید استراحت کنی!
با حرف کلارا ابروهای قهوهایاش در هم میرود و پس از مدتی تفکر باز آن لبخند بیمارگونه روی ل*بهای خشکشدهاش شکل میگیرد. قهقههای جنونآمیز سر میدهد و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- مطمئن نباش!
این را میگوید و در مقابل نگاه گیج کلارا به بیرون از بیمارستان میدود.
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
- گفت کسی که تهدیدش کرده چه شکلی بوده؟
ابروان طلایی رابرت با این سوال کاترین در هم میرود و در میان افکار از هم گسیختهاش دنبال پاسخ میگردد. آیا دنیز دربارهی چهرهی آنها چیزی گفته بود؟ سرانجام پس از مدتی غلت زدن در اندیشههایش لبخندی میزند که نشان از یافتن پاسخ سوال میدهد. درحالی که لبخند پررنگی روی ل*بهای کبودش نشسته و چهرهاش باز شده است هیجانزده میگوید:
- آلیس به دنیز گفته بود یه پیرمرد تهدیدش کرده بود و...
کاترین با نگاهی به دروغسنج با حیرت گلولهای به دیوار شلیک و سخن رابرت را با از جا پریدنی قطع میکند. گمانها و تردیدهای وحشتناکاش به یقین بدل شده و حتی بازگشت آن ع*و*ضی لرز به انداماش میاندازد. گویا با دم شیر بازی کرده بود و کنون باید تاوان میداد. همانطور که کلتاش را در دست گرفته است؛ از اتاق بیرون میرود و رابرت را همانجا، دست و پا و بسته و در کمال گیجی رها میکند. با بیرون رفتن کاترین و همانطور اسیر رها شدناش با گیجی خاصی در آوایش فریاد میزند:
- هی صبر کن کجا میری؟!
اما فریادش بیهوده است زیرا کاترین رفته و آوای او به گوشاش نمیرسد. سعی میکند دست و پای خود را باز کند؛ اما تلاشاش سودی ندارد. پس از مدتی جنب و جوش برای رها ساختن خودش عرق روی پیشانیاش مینشیند و کلافه میشود. درنهایت از شدت کلافگی ضربهای به صندلی میزند و درحالی که دندانهای خرگوشی و مرواریدگوناش را میساید؛ عصبی زمزمه میکند:
- دخترهی احمق رفت!
این را میگوید و همانطور کلافه انتظار یک ناجی را میکشد. کاترین با عجله از پلههای سفید رنگ و پیچ در پیچ راهرو پایین میرود و خود را با سرعت نور به در ورودی اصلی میرساند. در چوبی ورودی ساختمان را باز میکند و سریع به سوی ماشین آلبالویی رنگ میدود. با یک حرکت در ماشین میپرد و همانطور که پشت فرمان مینشیند؛ بیوقفه نفس نفس میزند. سوئیچ را با دست لرزان و یخزدهاش را در ماشین میچرخاند و آن را روشن میکند. سپس پای راستیاش را روی پدال گ*از میگذارد و به جایی ویراژ میدهد که خودش هم نمیداند کجاست. رنگاش سفید، همانند یک مرده شده و مانند یک مردهی متحرک در پی انتقام و نبرد است. از اینکه نمیتواند به خودش حق بدهد عصبی است؛ از اینکه آغاز این بازی به دست خودش بوده و میشد گفت در مرگ آلیس دست داشته است. در آن لحظه افسوس میخورد که چرا آن ع*و*ضی او را به جای آلیس نکشته و برای نخستین بار در نظرش آلیس یک مریم مقدس پاک و بیگناه بود. به راستی اگر او میمرد چه چیزی تغییر میکرد؟ شاید تنها یک جنگجوی دردسرساز از یاد همگان میرفت. فرشتهی مرگ به دست عزرائیلاش کشته میشد و دیگر راه برگشتی نداشت. حالش خ*را*ب بود و از زمین و زمان گله داشت. از اینکه چرا ظن گمانهایش حتی به سوی رابرت هم میرفت؛ اما نگاهی به شیطان درونی خودش نمیکرد. او که یک کینهی صد ساله را زنده و چندین آدم را درگیر آن کرده بود. برخی جسمشان در این راه بیجان میشد و گروه دیگر روحشان، درست مانند برادر عزیزش که کنون به خاطر او روی تخت بیمارستان و در وضعیت روحی وخیمی به سر میبرد. کینهای که با زنده شدناش میتوانست پخش شود و هزاران آدم را بکشد. سرانجام درحالی که پریشان به کرورها چیز اندیشه میکرد؛ سعی کرد عاقلانه رفتار کند و مقصد نامعلوماش را به بیمارستان تغییر داد. شاید اگر یک نفر میتوانست در این وضع آشفته به او کمک کند کسی جز کلارا نبود. پس از مدتی ویراژ دادن مقابل بیمارستان میرسد و با عجله ماشین را خاموش کرده و پیاده میشود. به سوی بیمارستان میرود؛ نفسنفسزنان وارد شده و با کلارایی که روی صندلی نشسته و زانوی غم ب*غ*ل گرفته روبهرو میشود. با پاهای نیمهجاناش بالا سر خواهر از همه جا بیخبرش میرود و روی زانو زمین میخورد. با زمین خوردناش توجه کلارا جلب میشود و با حیرت ب*دن بیجان او را روی صندلیهای رنگ و رو رفتهی بیمارستان میکشد. نگاهی به صورت رنگپریده و بیجان او میاندازد و با هینی بلند نگران میپرسد:
- کاترین چی شده؟ چرا قیافهات اینطوریه؟
کاترین با شنیدن این سوال هیستریک میخندد. خودش هم دلیل را نمیداند. نمیداند به خاطر خودش به این حال و روز درآمده، برادرش یا کینههای کلیشهای که در دلش جا خوش کرده بود. همانطور که نفس نفس میزند با لبخند بیمارگونهای بریده بریده پاسخ کلارای نگران را میدهد:
- قا... قاتل... ع*و*ضی... که آلیس... رو... .
کلارا با عجله کیف سرمهای رنگاش را باز میکند و بطری آب معدنی را بیرون میکشد. بطری را مقابل ل*بهای ترکخوردهی کاترین بیحال میگیرد و سعی میکند مقداری آب در د*ه*اناش بریزد تا کمی حالش جا بیاید. با نوشیدن چند جرئه آب کمی بهتر میشود و بدون مکث به سخناناش ادامه میدهد:
- همون... همون مردک عوضیه... همون مردک ع*و*ضی آلیس رو کشته! همه چیز زیر سر اونه!
با این حرف او ابروی کلارا بالا میرود. این حرف غیرمنطقی و مزخرفترین حرفی بود که از کاترین میشنید. اصلاً مگر همچین چیزی امکان داشت؟ با خطور فکری یه ذهناش اخمهایش در هم میرود و گیج میگوید:
- مگه میشه کاترین؟ آدرس جاهایی رو که آلیس میره رو که براش لیست نکردن. فکر کنم باید استراحت کنی!
با حرف کلارا ابروهای قهوهایاش در هم میرود و پس از مدتی تفکر باز آن لبخند بیمارگونه روی ل*بهای خشکشدهاش شکل میگیرد. قهقههای جنونآمیز سر میدهد و با لحن خطرناکی زمزمه میکند:
- مطمئن نباش!
این را میگوید و در مقابل نگاه گیج کلارا به بیرون از بیمارستان میدود.
کد:
دور اتاق روی پارکتهای چوبی لبخندزنان قدم برمیدارد و با عسلیهایش به رابرت آزرده که هنوز لبخند به ل*ب دارد نگاه میکند. نمیداند چگونه هنگام این شکنجهی دردناک حتی ذرهای از لبخند آزاردهندهی او کم نمیشود. اصلاً نمیداند چرا کسی را که اینگونه بیچونوچرا به پرسشهایش پاسخ میدهد قفل و زنجیر کرده و به او دروغسنج وصل کرده است. سرانجام برای اینکه اطمینان کامل را از صحت داشتن گماناش بیابد؛ آخرین سؤالاش را با صدایی لرزان میپرسد:
- گفت کسی که تهدیدش کرده چه شکلی بوده؟
ابروان طلایی رابرت با این سؤال کاترین در هم میرود و در میان افکار از هم گسیختهاش دنبال پاسخ میگردد. آیا دنیز دربارهی چهرهی آنها چیزی گفته بود؟ سرانجام پس از مدتی غلت زدن دراندیشههایش لبخندی میزند که نشان از یافتن پاسخ سؤال میدهد. درحالی که لبخند پررنگی روی ل*بهای کبودش نشسته و چهرهاش باز شده است هیجانزده میگوید:
- آلیس به دنیز گفته بودیه پیرمرد تهدیدش کرده بود و....
کاترین با نگاهی به دروغسنج با حیرت گلولهای به دیوار شلیک و سخن رابرت را با از جا پریدنی قطع میکند. گمانها و تردیدهای وحشتناکاش به یقین بدل شده و حتی بازگشت آن ع*و*ضی لرز به انداماش میاندازد. گویا با دم شیر بازی کرده بود و کنون باید تاوان میداد. همانطور که کلتاش را در دست گرفته است؛ از اتاق بیرون میرود و رابرت را همانجا، دست و پا و بسته و در کمال گیجی رها میکند. با بیرون رفتن کاترین و همانطور اسیر رها شدناش با گیجی خاصی در آوایش فریاد میزند:
- هی صبر کن کجا میری؟!
اما فریادش بیهوده است زیرا کاترین رفته و آوای او به گوشاش نمیرسد. سعی میکند دست و پای خود را باز کند؛ اما تلاشاش سودی ندارد. پس از مدتی جنب و جوش برای رها ساختن خودش عرق روی پیشانیاش مینشیند و کلافه میشود. درنهایت از شدت کلافگی ضربهای به صندلی میزند و درحالی که دندانهای خرگوشی و مرواریدگوناش را میساید؛ عصبی زمزمه میکند:
- دخترهی احمق رفت!
این را میگوید و همانطور کلافه انتظار یک ناجی را میکشد. کاترین با عجله از پلههای سفید رنگ و پیچ در پیچ راهرو پایین میرود و خود را با سرعت نور به در ورودی اصلی میرساند. در چوبی ورودی ساختمان را باز میکند و سریع به سوی ماشین آلبالویی رنگ میدود. با یک حرکت در ماشین میپرد و همانطور که پشت فرمان مینشیند؛ بیوقفه نفس نفس میزند. سوئیچ را با دست لرزان و یخزدهاش را در ماشین میچرخاند و آن را روشن میکند. سپس پای راستیاش را روی پدال گ*از میگذارد و به جایی ویراژ میدهد که خودش هم نمیداند کجاست. رنگاش سفید، همانند یک مرده شده و مانند یک مردهی متحرک در پی انتقام و نبرد است. از اینکه نمیتواند به خودش حق بدهد عصبی است؛ از اینکه آغاز این بازی به دست خودش بوده و میشد گفت در مرگ آلیس دست داشته است. در آن لحظه افسوس میخورد که چرا آن ع*و*ضی او را به جای آلیس نکشته و برای نخستین بار در نظرش آلیس یک مریم مقدس پاک و بیگناه بود. به راستی اگر او میمرد چه چیزی تغییر میکرد؟ شاید تنها یک جنگجوی دردسرساز از یاد همگان میرفت. فرشتهی مرگ به دست عزرائیلاش کشته میشد و دیگر راه برگشتی نداشت. حالش خ*را*ب بود و از زمین و زمان گله داشت. از اینکه چرا ظن گمانهایش حتی به سوی رابرت هم میرفت؛ اما نگاهی به شیطان درونی خودش نمیکرد. او که یک کینهی صد ساله را زنده و چندین آدم را درگیر آن کرده بود. برخی جسمشان در این راه بیجان میشد و گروه دیگر روحشان، درست مانند برادر عزیزش که کنون به خاطر او روی تخت بیمارستان و در وضعیت روحی وخیمی به سر میبرد. کینهای که با زنده شدناش میتوانست پخش شود و هزاران آدم را بکشد. سرانجام درحالی که پریشان به کرورها چیزاندیشه میکرد؛ سعی کرد عاقلانه رفتار کند و مقصد نامعلوماش را به بیمارستان تغییر داد. شاید اگر یک نفر میتوانست در این وضع آشفته به او کمک کند کسی جز کلارا نبود. پس از مدتی ویراژ دادن مقابل بیمارستان میرسد و با عجله ماشین را خاموش کرده و پیاده میشود. به سوی بیمارستان میرود؛ نفسنفسزنان وارد شده و با کلارایی که روی صندلی نشسته و زانوی غم ب*غ*ل گرفته روبهرو میشود. با پاهای نیمهجاناش بالا سر خواهر از همه جا بیخبرش میرود و روی زانو زمین میخورد. با زمین خوردناش توجه کلارا جلب میشود و با حیرت ب*دن بیجان او را روی صندلیهای رنگ و رو رفتهی بیمارستان میکشد. نگاهی به صورت رنگپریده و بیجان او میاندازد و با هینی بلند نگران میپرسد:
- کاترین چی شده؟ چرا قیافهات اینطوریه؟
کاترین با شنیدن این سؤال هیستریک میخندد. خودش هم دلیل را نمیداند. نمیداند به خاطر خودش به این حال و روز درآمده، برادرش یا کینههای کلیشهای که در دلش جا خوش کرده بود. همانطور که نفس نفس میزند با لبخند بیمارگونهای بریده بریده پاسخ کلارای نگران را میدهد:
- قا... قاتل... ع*و*ضی... که آلیس... رو....
کلارا با عجله کیف سرمهای رنگاش را باز میکند و بطری آب معدنی را بیرون میکشد. بطری را مقابل ل*بهای ترکخوردهی کاترین بیحال میگیرد و سعی میکند مقداری آب در د*ه*اناش بریزد تا کمی حالش جا بیاید. با نوشیدن چند جرئه آب کمی بهتر میشود و بدون مکث به سخناناش ادامه میدهد:
- همون... همون مردک عوضیه... همون مردک ع*و*ضی آلیس رو کشته! همه چیز زیر سر اونه!
با این حرف او ابروی کلارا بالا میرود. این حرف غیرمنطقی و مزخرفترین حرفی بود که از کاترین میشنید. اصلاً مگر همچین چیزی امکان داشت؟ با خطور فکرییه ذهناش اخمهایش در هم میرود و گیج میگوید:
- مگه میشه کاترین؟ آدرس جاهایی رو که آلیس میره رو که براش لیست نکردن. فکر کنم باید استراحت کنی!
با حرف کلارا ابروهای قهوهایاش در هم میرود و پس از مدتی تفکر باز آن لبخند بیمارگونه روی ل*بهای خشکشدهاش شکل میگیرد. قهقههای جنونآمیز سر میدهد و با لحن خطرناکی زمزمه میکند.
- مطمئن نباش!
این را میگوید و در مقابل نگاه گیج کلارا به بیرون از بیمارستان میدود.
#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: