کامل شده رمان هفت‌تیری به نام قلم | Aynaz کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 98
  • بازدیدها 7K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
دور اتاق روی پارکت‌های چوبی لبخندزنان قدم برمی‌دارد و با عسلی‌هایش به رابرت آزرده که هنوز لبخند به ل*ب دارد نگاه می‌کند. نمی‌داند چگونه هنگام این شکنجه‌ی دردناک حتی ذره‌ای از لبخند آزاردهنده‌ی او کم نمی‌شود. اصلاً نمی‌داند چرا کسی را که این‌گونه بی‌چون‌و‌چرا به پرسش‌هایش پاسخ می‌دهد قفل و زنجیر کرده و به او دروغ‌سنج وصل کرده است. سرانجام برای این‌که اطمینان کامل را از صحت داشتن گمان‌اش بیابد؛ آخرین سوال‌اش را با صدایی لرزان می‌پرسد:
- گفت کسی که تهدیدش کرده چه شکلی بوده؟
ابروان طلایی رابرت با این سوال کاترین در هم می‌رود و در میان افکار از هم گسیخته‌اش دنبال پاسخ می‌گردد. آیا دنیز درباره‌ی چهره‌ی آن‌ها چیزی گفته بود؟ سرانجام پس از مدتی غلت زدن در اندیشه‌هایش لبخندی می‌زند که نشان از یافتن پاسخ سوال می‌دهد. درحالی که لبخند پررنگی روی ل*ب‌های کبودش نشسته و چهره‌اش باز شده است هیجان‌زده می‌گوید:
- آلیس به دنیز گفته بود یه پیرمرد تهدیدش کرده بود و...
کاترین با نگاهی به دروغ‌سنج با حیرت گلوله‌ای به دیوار شلیک و سخن رابرت را با از جا پریدنی قطع می‌کند. گمان‌ها و تردیدهای وحشتناک‌اش به یقین بدل شده و حتی بازگشت آن ع*و*ضی لرز به اندام‌اش می‌اندازد. گویا با دم شیر بازی کرده بود و کنون باید تاوان می‌داد. همان‌طور که کلت‌اش را در دست گرفته است؛ از اتاق بیرون می‌رود و رابرت را همان‌جا، دست و پا و بسته و در کمال گیجی رها می‌کند. با بیرون رفتن کاترین و همان‌طور اسیر رها شدن‌اش با گیجی خاصی در آوایش فریاد می‌زند:
- هی صبر کن کجا می‌ری؟!
اما فریادش بیهوده است زیرا کاترین رفته و آوای او به گوش‌اش نمی‌رسد. سعی می‌کند دست و پای خود را باز کند؛ اما تلاش‌اش سودی ندارد. پس از مدتی جنب و جوش برای رها ساختن خودش عرق روی پیشانی‌اش می‌نشیند و کلافه می‌شود. درنهایت از شدت کلافگی ضربه‌ای به صندلی می‌زند و درحالی که دندان‌های خرگوشی و مرواریدگون‌اش را می‌ساید؛ عصبی زمزمه می‌کند:
- دختره‌ی احمق رفت!
این را می‌گوید و همان‌طور کلافه انتظار یک ناجی را می‌کشد. کاترین با عجله از پله‌های سفید رنگ و پیچ در پیچ راهرو پایین می‌رود و خود را با سرعت نور به در ورودی اصلی می‌رساند. در چوبی ورودی ساختمان را باز می‌کند و سریع به سوی ماشین آلبالویی رنگ می‌دود. با یک حرکت در ماشین می‌پرد و همان‌طور که پشت فرمان می‌نشیند؛ بی‌وقفه نفس نفس می‌زند. سوئیچ را با دست لرزان و یخ‌زده‌اش را در ماشین می‌چرخاند و آن را روشن می‌کند. سپس پای راستی‌اش را روی پدال گ*از می‌گذارد و به جایی ویراژ می‌دهد که خودش هم نمی‌داند کجاست. رنگ‌اش سفید، همانند یک مرده شده و مانند یک مرده‌ی متحرک در پی انتقام و نبرد است. از این‌که نمی‌تواند به خودش حق بدهد عصبی است؛ از این‌که آغاز این بازی به دست خودش بوده و می‌شد گفت در مرگ آلیس دست داشته است. در آن لحظه افسوس می‌خورد که چرا آن ع*و*ضی او را به جای آلیس نکشته و برای نخستین بار در نظرش آلیس یک مریم مقدس پاک و بی‌گناه بود. به راستی اگر او می‌مرد چه چیزی تغییر می‌کرد؟ شاید تنها یک جنگجوی دردسرساز از یاد همگان می‌رفت. فرشته‌ی مرگ به دست عزرائیل‌اش کشته می‌شد و دیگر راه برگشتی نداشت. حالش خ*را*ب بود و از زمین و زمان گله داشت. از این‌که چرا ظن گمان‌‌هایش حتی به سوی رابرت هم می‌رفت؛ اما نگاهی به شیطان درونی خودش نمی‌کرد. او که یک کینه‌ی صد ساله را زنده و چندین آدم را درگیر آن کرده بود. برخی جسم‌شان در این راه بی‌جان می‌شد و گروه دیگر روح‌شان، درست مانند برادر عزیزش که کنون به خاطر او روی تخت بیمارستان و در وضعیت روحی وخیمی به سر می‌برد. کینه‌ای که با زنده شدن‌اش می‌توانست پخش شود و هزاران آدم را بکشد. سرانجام درحالی که پریشان به کرورها چیز اندیشه می‌کرد؛ سعی کرد عاقلانه رفتار کند و مقصد نامعلوم‌اش را به بیمارستان تغییر داد. شاید اگر یک نفر می‌توانست در این وضع آشفته به او کمک کند کسی جز کلارا نبود. پس از مدتی ویراژ دادن مقابل بیمارستان می‌رسد و با عجله ماشین را خاموش کرده و پیاده می‌شود. به سوی بیمارستان می‌رود؛ نفس‌نفس‌زنان‌ وارد شده و با کلارایی که روی صندلی نشسته و زانوی غم ب*غ*ل گرفته روبه‌رو می‌شود. با پاهای نیمه‌جان‌اش بالا سر خواهر از همه جا بی‌خبر‌ش می‌رود و روی زانو زمین می‌خورد. با زمین خوردن‌اش توجه کلارا جلب می‌شود و با حیرت ب*دن بی‌جان او را روی صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان می‌کشد. نگاهی به صورت رنگ‌پریده و بی‌جان او می‌اندازد و با هینی بلند نگران می‌پرسد:
- کاترین چی شده؟ چرا قیافه‌ات این‌طوریه؟
کاترین با شنیدن این سوال هیستریک می‌خندد. خودش هم دلیل را نمی‌داند. نمی‌داند به خاطر خودش به این حال و روز درآمده، برادرش یا کینه‌های کلیشه‌ای که در دلش جا خوش کرده بود. همان‌طور که نفس نفس می‌زند با لبخند بیمارگونه‌ای بریده بریده پاسخ کلارای نگران را می‌دهد:
- قا... قاتل... ع*و*ضی... که آلیس... رو... .
کلارا با عجله کیف سرمه‌ای رنگ‌اش را باز می‌کند و بطری آب معدنی را بیرون می‌کشد. بطری را مقابل ل*ب‌های ترک‌خورده‌ی کاترین بی‌حال می‌گیرد و سعی می‌کند مقداری آب در د*ه*ان‌اش بریزد تا کمی حالش جا بیاید. با نوشیدن چند جرئه آب کمی بهتر می‌شود و بدون مکث به سخنان‌اش ادامه می‌دهد:
- همون... همون مردک عوضیه... همون مردک ع*و*ضی آلیس رو کشته! همه چیز زیر سر اونه!
با این حرف او ابروی کلارا بالا می‌رود. این حرف غیرمنطقی و مزخرف‌ترین حرفی بود که از کاترین می‌شنید. اصلاً مگر همچین چیزی امکان داشت؟ با خطور فکری یه ذهن‌اش اخم‌هایش در هم می‌رود و گیج می‌گوید:
- مگه می‌شه کاترین؟ آدرس جاهایی رو که آلیس می‌ره رو که براش لیست نکردن. فکر کنم باید استراحت کنی!
با حرف کلارا ابروهای قهوه‌ای‌اش در هم می‌رود و پس از مدتی تفکر باز آن لبخند بیمارگونه روی ل*ب‌های خشک‌شده‌اش شکل می‌گیرد. قهقهه‌ای جنون‌آمیز سر می‌دهد و با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند:
- مطمئن نباش!
این را می‌گوید و در مقابل نگاه گیج کلارا به بیرون از بیمارستان می‌دود.
کد:
دور اتاق روی پارکت‌های چوبی لبخندزنان قدم برمی‌دارد و با عسلی‌هایش به رابرت آزرده که هنوز لبخند به ل*ب دارد نگاه می‌کند. نمی‌داند چگونه هنگام این شکنجه‌ی دردناک حتی ذره‌ای از لبخند آزاردهنده‌ی او کم نمی‌شود. اصلاً نمی‌داند چرا کسی را که این‌گونه بی‌چون‌و‌چرا به پرسش‌هایش پاسخ می‌دهد قفل و زنجیر کرده و به او دروغ‌سنج وصل کرده است. سرانجام برای این‌که اطمینان کامل را از صحت داشتن گمان‌اش بیابد؛ آخرین سؤال‌اش را با صدایی لرزان می‌پرسد:
- گفت کسی که تهدیدش کرده چه شکلی بوده؟
ابروان طلایی رابرت با این سؤال کاترین در هم می‌رود و در میان افکار از هم گسیخته‌اش دنبال پاسخ می‌گردد. آیا دنیز درباره‌ی چهره‌ی آن‌ها چیزی گفته بود؟ سرانجام پس از مدتی غلت زدن در‌اندیشه‌هایش لبخندی می‌زند که نشان از یافتن پاسخ سؤال می‌دهد. درحالی که لبخند پررنگی روی ل*ب‌های کبودش نشسته و چهره‌اش باز شده است هیجان‌زده می‌گوید:
- آلیس به دنیز گفته بود‌یه پیرمرد تهدیدش کرده بود و....
کاترین با نگاهی به دروغ‌سنج با حیرت گلوله‌ای به دیوار شلیک و سخن رابرت را با از جا پریدنی قطع می‌کند. گمان‌ها و تردید‌های وحشتناک‌اش به یقین بدل شده و حتی بازگشت آن ع*و*ضی لرز به اندام‌اش میاندازد. گویا با دم شیر بازی کرده بود و کنون باید تاوان می‌داد. همان‌طور که کلت‌اش را در دست گرفته است؛ از اتاق بیرون می‌رود و رابرت را همان‌جا، دست و پا و بسته و در کمال گیجی ر‌ها می‌کند. با بیرون رفتن کاترین و همان‌طور اسیر ر‌ها شدن‌اش با گیجی خاصی در آوایش فریاد می‌زند:
- هی صبر کن کجا میری؟!
اما فریادش بیهوده است زیرا کاترین رفته و آوای او به گوش‌اش نمی‌رسد. سعی می‌کند دست و پای خود را باز کند؛ اما تلاش‌اش سودی ندارد. پس از مدتی جنب و جوش برای ر‌ها ساختن خودش عرق روی پیشانی‌اش می‌نشیند و کلافه می‌شود. درنهایت از شدت کلافگی ضربه‌ای به صندلی می‌زند و درحالی که دندان‌های خرگوشی و مرواریدگون‌اش را می‌ساید؛ عصبی زمزمه می‌کند:
- دختره‌ی احمق رفت!
این را می‌گوید و همان‌طور کلافه انتظار یک ناجی را می‌کشد. کاترین با عجله از پله‌های سفید رنگ و پیچ در پیچ راهرو پایین می‌رود و خود را با سرعت نور به در ورودی اصلی می‌رساند. در چوبی ورودی ساختمان را باز می‌کند و سریع به سوی ماشین آلبالویی رنگ می‌دود. با یک حرکت در ماشین می‌پرد و همان‌طور که پشت فرمان می‌نشیند؛ بی‌وقفه نفس نفس می‌زند. سوئیچ را با دست لرزان و یخ‌زده‌اش را در ماشین می‌چرخاند و آن را روشن می‌کند. سپس پای راستی‌اش را روی پدال گ*از می‌گذارد و به جایی ویراژ می‌دهد که خودش هم نمی‌داند کجاست. رنگ‌اش سفید، همانند یک مرده شده و مانند یک مرده‌ی متحرک در پی انتقام و نبرد است. از این‌که نمی‌تواند به خودش حق بدهد عصبی است؛ از این‌که آغاز این بازی به دست خودش بوده و می‌شد گفت در مرگ آلیس دست داشته است. در آن لحظه افسوس می‌خورد که چرا آن ع*و*ضی او را به جای آلیس نکشته و برای نخستین بار در نظرش آلیس یک مریم مقدس پاک و بی‌گناه بود. به راستی اگر او می‌مرد چه چیزی تغییر می‌کرد؟ شاید تنها یک جنگجوی دردسرساز از یاد همگان می‌رفت. فرشته‌ی مرگ به دست عزرائیل‌اش کشته می‌شد و دیگر راه برگشتی نداشت. حالش خ*را*ب بود و از زمین و زمان گله داشت. از این‌که چرا ظن گمان‌هایش حتی به سوی رابرت هم می‌رفت؛ اما نگاهی به شیطان درونی خودش نمی‌کرد. او که یک کینه‌ی صد ساله را زنده و چندین آدم را درگیر آن کرده بود. برخی جسم‌شان در این راه بی‌جان می‌شد و گروه دیگر روح‌شان، درست مانند برادر عزیزش که کنون به خاطر او روی تخت بیمارستان و در وضعیت روحی وخیمی به سر می‌برد. کینه‌ای که با زنده شدن‌اش می‌توانست پخش شود و هزاران آدم را بکشد. سرانجام درحالی که پریشان به کرور‌ها چیز‌اندیشه می‌کرد؛ سعی کرد عاقلانه رفتار کند و مقصد نامعلوم‌اش را به بیمارستان تغییر داد. شاید اگر یک نفر می‌توانست در این وضع آشفته به او کمک کند کسی جز کلارا نبود. پس از مدتی ویراژ دادن مقابل بیمارستان می‌رسد و با عجله ماشین را خاموش کرده و پیاده می‌شود. به سوی بیمارستان می‌رود؛ نفس‌نفس‌زنان وارد شده و با کلارایی که روی صندلی نشسته و زانوی غم ب*غ*ل گرفته روبه‌رو می‌شود. با پا‌های نیمه‌جان‌اش بالا سر خواهر از همه جا بی‌خبر‌ش می‌رود و روی زانو زمین می‌خورد. با زمین خوردن‌اش توجه کلارا جلب می‌شود و با حیرت ب*دن بی‌جان او را روی صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان می‌کشد. نگاهی به صورت رنگ‌پریده و بی‌جان او میاندازد و با هینی بلند نگران می‌پرسد:
- کاترین چی شده؟ چرا قیافه‌ات این‌طوریه؟
کاترین با شنیدن این سؤال هیستریک می‌خندد. خودش هم دلیل را نمی‌داند. نمی‌داند به خاطر خودش به این حال و روز درآمده، برادرش یا کینه‌های کلیشه‌ای که در دلش جا خوش کرده بود. همان‌طور که نفس نفس می‌زند با لبخند بیمارگونه‌ای بریده بریده پاسخ کلارای نگران را می‌دهد:
- قا... قاتل... ع*و*ضی... که آلیس... رو....
کلارا با عجله کیف سرمه‌ای رنگ‌اش را باز می‌کند و بطری آب معدنی را بیرون می‌کشد. بطری را مقابل ل*ب‌های ترک‌خورده‌ی کاترین بی‌حال می‌گیرد و سعی می‌کند مقداری آب در د*ه*ان‌اش بریزد تا کمی حالش جا بیاید. با نوشیدن چند جرئه آب کمی بهتر می‌شود و بدون مکث به سخنان‌اش ادامه می‌دهد:
- همون... همون مردک عوضیه... همون مردک ع*و*ضی آلیس رو کشته! همه چیز زیر سر اونه!
با این حرف او ابروی کلارا بالا می‌رود. این حرف غیرمنطقی و مزخرف‌ترین حرفی بود که از کاترین می‌شنید. اصلاً مگر همچین چیزی امکان داشت؟ با خطور فکری‌یه ذهن‌اش اخم‌هایش در هم می‌رود و گیج می‌گوید:
- مگه میشه کاترین؟ آدرس جا‌هایی رو که آلیس میره رو که براش لیست نکردن. فکر کنم باید استراحت کنی!
با حرف کلارا ابرو‌های قهوه‌ای‌اش در هم می‌رود و پس از مدتی تفکر باز آن لبخند بیمارگونه روی ل*ب‌های خشک‌شده‌اش شکل می‌گیرد. قهقهه‌ای جنون‌آمیز سر می‌دهد و با لحن خطرناکی زمزمه می‌کند.
- مطمئن نباش!
این را می‌گوید و در مقابل نگاه گیج کلارا به بیرون از بیمارستان می‌دود.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
پس از خارج شدن از بیمارستان به سمت ماشین آلبالویی رنگ می‌رود و برای بار سوم روشن‌اش می‌کند. درحالی که ماشین را به حرکت درمی‌آورد؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از صندلی عقب برداشته و لیست افراد برگزیده و باندهای مختلف را از کیف بیرون می‌آورد. لیست‌ها را با نگاهی کوتاه از نظر می‌گذراند و با اخم غلیظی در چهره‌اش دوباره آن‌ها را توی کیف‌اش می‌چپاند. نمی‌توانست چیزی تشخیص بدهد و این یعنی به کمک نیاز داشت. با گذشتن این فکر از ذهن‌اش لبخندی می‌زند و ماشین را به مقصد موردنظرش هدایت می‌کند. چند خیابان را پشت سر می‌گذارد؛ سرانجام با رسیدن مقابل ساختمان قدیمی و فرسوده‌ای، لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش جولان می‌دهد و ماشین را پارک می‌کند. از ماشین خارج می‌شود و با گام‌هایی کوتاه به سوی درب آهنین ساختمان می‌رود. لبخندزنان دکمه‌ی زنگ قدیمی در را با انگشت یخ‌زده‌اش می‌فشارد؛ دست‌هایش را در پالتوی مشکی‌اش می‌کند و انتظار باز شدن در را می‌کشد. چند دقیقه می‌گذرد و با صدای چند بوق پشت سر هم که نشان از باز شدن در می‌دهد؛ به خود می‌آید. با دست‌هایش درب آهنین را باز می‌کند و از پله‌های سفید رنگ و پیچ در پیچ مقابل‌اش بالا رفته و به سالن اصلی ساختمان پای می‌گذارد. با عسلی‌هایش نظری به اطراف می‌اندازد و با دیدن تغییراتی که در دکور خانه ایجاد شده بود نفس‌اش بند می‌آید. کاغذ دیواری‌های تیره متشکل از رنگ طوسی، مشکی و سرمه‌ای به دیوارهای ترک‌خورده‌ی چند سال قبل زینت تازه‌ای بخشیده بود. پارکت‌های چوبی کف خانه نیز فضای دنجی ایجاد می‌کرد و شومینه‌ی آجری گوشه‌ی اتاق با کتابخانه‌ی گردویی رنگ کنارش فضای دنجی را برای خانه رقم می‌زد. همان‌طور که حیرت‌زده گرم تماشای فضای زیبا و بازسازی‌شده‌ی خانه‌ی قدیمی چند سال پیش بود با صدای گرم و خوش‌آوازی به خود می‌آید:
- ببین کی امروز فضای این خونه‌ی باستانی رو نورانی کرده! راهتون رو گم کردید بانو؟
کاترین با شنیدن صدای دلنشین و محبوب‌اش به عقب بازمی‌گردد و لبخندزنان در آ*غ*و*ش دختری که با لبخند شیطنت‌آمیزی نگاه‌اش می‌کند می‌پرد. دخترک می‌خندد و درحالی که چشمان سیاه رنگ‌اش از هیجان برق می‌زنند؛ پر خنده می‌گوید:
- آروم باش دختر خفه‌ام کردی!
سرانجام دخترک را از آ*غ*و*ش‌اش رها و با دلتنگی خاصی به او نگاه می‌کند. با دیدن چهره‌اش خنده‌اش می‌گیرد؛ رژ ل*ب شرابی، سایه چشم سیاه، مژ‌ه‌هایی پرپشتی که اثر ریمل بود؛ کت و دامن چرم، در اصل کپی برابر اصل خودش را می‌دید گویا داشت در آینه به خود نگاه می‌کرد. او همان همکلاسی شر و پرشورش که شیفته‌ی مارشمالو بود و عاشق طراحی و گرافیک‌. حتی در این پنج سالی که همدیگر را ندیده بودند در عطری که به تنش می‌زد هم تفاوتی ایجاد نکرده بود و همین کاترین را به خنده می‌انداخت. با تماشا کردن رفیق‌اش پس از پنج سال، مجددا احساس دلتنگی در دلش جوانه زد. مانند خردسالان به ب*غ*ل او‌ پرید و با صدایی که از خوشحالی می‌لرزید گفت:
- سوفی... باورم نمی‌شه می‌بینمت!
سوفیا از دلتنگی رفیق عزیزش خنده‌اش می‌گیرد و خود را از آ*غ*و*ش گرم او بیرون می‌کشد. درحالی که با نگاه شیطنت‌آمیزش به کاترین تمام خاطرات‌شان از کودکی تا کنون مانند یک نوار ویدئویی از مقابل تیله‌های مشکی‌اش می‌گذرد؛ با لحنی معترض می‌گوید:
- این رو من باید بگم یا تو که پنج ساله کلا یادت رفته سوفیا هم روی کره‌ی خاکی زمین وجود داره بانو؟ باز تو کدوم کارت گره افتاده؟
از بانو گفتن‌هایش خنده‌اش می‌گیرد. این تکه کلام از هفت سالگی بر زبان‌اش افتاده بود و پس از گذر بیست سال از د*ه*ان‌اش بیرون نمی‌رفت‌. کفش‌های مشکی رنگ و عروسکی‌اش را روی هم بالا و پایین می‌کند و با خنده‌ می‌گوید:
- از اون ماموریت به بعد ازت خبری نشد پس اعتراض نکن! من اصلا نمی‌دونستم هنوز این خونه وجود داره! چه بازسازی‌ای هم کردی!
سوفیا پرصدا می‌خندد و چتری‌های مشکی رنگ‌اش را از مقابل چشمان‌اش کنار می‌زند. لبخندزنان، نگاهی تحسین‌برانگیز به اطراف می‌اندازد و با غرور خاصی در آوایش می‌گوید:
- راستش ایده‌ی بازسازی فکر فرانک بود. حالا خودش از صبح تا شب با رفیق‌هاش تو کافه‌ست ولی خوب به نفع من شد. امروز اتفاقا رفته به مامان سر بزنه وگرنه خونه بود.
کاترین نیشخندی می‌زند و با نچ نچ می‌گوید:
- همنشینی با چنین خواهری رو از دست می‌ده؟ مامانت چطوره؟ حالش بهتر شد‌؟
با دو سوال آخر کاترین اخمی میان ابروهای پرپشت و مشکی رنگ سوفیا که زیر چتری‌هایش پنهان شده بودند می‌نشیند‌. درحالی که سعی می‌کند لبخند را روی ل*ب‌هایش نگه دارد با رضایتی اجباری در چهره‌اش می‌گوید:
- خوبه ولی خوب... آلزایمرش یکم شدید شده. بیخیال! کلارا و دنیز حالشون چطوره؟ خیلی وقته ندیدمشون. از فرانک یه خبرهایی شنیدم درباره‌‌ی دنیز و آلیس... راسته کاترین؟
با این سوال اخمی میان ابروان قهوه‌ای کاترین جا خوش می‌کند و یادش می‌آید عامل اصلی ملاقات رفیق و همکار دیرینه‌اش چه بوده است. نفس عمیقی می‌کشد و با لحنی غم‌زده پاسخ می‌دهد:
- آره... دنیز... داغون شده. راستش برای همین اومده بودم.
یکی از ابروان سوفیا با جمله‌ی آخر کاترین بالا می‌رود. لبخندی می‌زند و درحالی که کف دست‌هایش را که با دستکش‌های چرم مشکی‌اش پوشانده‌ شده‌اند بر هم می‌کوبد؛ با خوشرویی خاصی می‌گوید:
- خیلی خوب. بیا داخل تعریف کن ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
این را می‌گوید و از پله‌های مشکی رنگ سالن که طرح سنگ دارد بالا می‌رود و کاترین نیز لبخندزنان دنبال‌اش می‌دود. پس از رسیدن به طبقه‌ی بالا از چند راهروی سرد و پیچ در پیچ که به کمک چند لامپ دیواری شعشعه‌ای کم‌رنگ به دست آورده می‌گذرد و مقابل درب سیاه رنگ اتاقی می‌رسد که نوشته‌های طلایی "ورود ممنوع" روی آن خودنمایی می‌کند. دستش را در جیب دامن چرم‌اش می‌کند و کلید طلایی‌رنگی را بیرون می‌کشد. به کمک کلید در را باز کرده و کاترین را به داخل راهنمایی می‌کند. کاترین با لبخندزنان وارد می‌شود و با نظاره‌ی فضای داخل اتاق حیرت‌زده‌تر از قبل د*ه*ان‌اش باز می‌ماند. ده‌ها کامپیوتر روی میزهای چوبی که در سرتاسر اتاق چیده شده‌اند جا خوش کرده‌اند که روی صفحه‌های نمایش عکس مدارک شناسایی جعلی، اسکناس‌های دلار تقلبی و چندین صفحه‌ی هک‌شده خودنمایی می‌کنند.
کد:
پس از خارج شدن از بیمارستان به سمت ماشین آلبالویی رنگ می‌رود و برای بار سوم روشن‌اش می‌کند. درحالی که ماشین را به حرکت درمی‌آورد؛ کیف مشکی رنگ‌اش را از صندلی عقب برداشته و لیست افراد برگزیده و باند‌های مختلف را از کیف بیرون می‌آورد. لیست‌ها را با نگاهی کوتاه از نظر می‌گذراند و با اخم غلیظی در چهره‌اش دوباره آن‌ها را توی کیف‌اش می‌چپاند. نمی‌توانست چیزی تشخیص بدهد و این یعنی به کمک نیاز داشت. با گذشتن این فکر از ذهن‌اش لبخندی می‌زند و ماشین را به مقصد موردنظرش هدایت می‌کند. چند خیابان را پشت سر می‌گذارد؛ سرانجام با رسیدن مقابل ساختمان قدیمی و فرسوده‌ای، لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش جولان می‌دهد و ماشین را پارک می‌کند. از ماشین خارج می‌شود و با گام‌هایی کوتاه به سوی درب آهنین ساختمان می‌رود. لبخندزنان دکمه‌ی زنگ قدیمی در را با انگشت یخ‌زده‌اش می‌فشارد؛ دست‌هایش را در پالتوی مشکی‌اش می‌کند و انتظار باز شدن در را می‌کشد. چند دقیقه می‌گذرد و با صدای چند بوق پشت سر هم که نشان از باز شدن در می‌دهد؛ به خود می‌آید. با دست‌هایش درب آهنین را باز می‌کند و از پله‌های سفید رنگ و پیچ در پیچ مقابل‌اش بالا رفته و به سالن اصلی ساختمان پای می‌گذارد. با عسلی‌هایش نظری به اطراف میاندازد و با دیدن تغییراتی که در دکور خانه ایجاد شده بود نفس‌اش بند می‌آید. کاغذ دیواری‌های تیره متشکل از رنگ طوسی، مشکی و سرمه‌ای به دیوار‌های ترک‌خورده‌ی چند سال قبل زینت تازه‌ای بخشیده بود. پارکت‌های چوبی کف خانه نیز فضای دنجی ایجاد می‌کرد و شومینه‌ی آجری گوشه‌ی اتاق با کتابخانه‌ی گردویی رنگ کنارش فضای دنجی را برای خانه رقم میزد. همان‌طور که حیرت‌زده گرم تماشای فضای زیبا و بازسازی‌شده‌ی خانه‌ی قدیمی چند سال پیش بود با صدای گرم و خوش‌آوازی به خود می‌آید:
- ببین کی امروز فضای این خونه‌ی باستانی رو نورانی کرده! راهتون رو گم کردید بانو؟
کاترین با شنیدن صدای دلنشین و محبوب‌اش به عقب بازمی‌گردد و لبخندزنان در آ*غ*و*ش دختری که با لبخند شیطنت‌آمیزی نگاه‌اش می‌کند می‌پرد. دخترک می‌خندد و درحالی که چشمان سیاه رنگ‌اش از هیجان برق می‌زنند؛ پر خنده می‌گوید:
- آروم باش دختر خفه‌ام کردی!
سرانجام دخترک را از آ*غ*و*ش‌اش ر‌ها و با دلتنگی خاصی به او نگاه می‌کند. با دیدن چهره‌اش خنده‌اش می‌گیرد؛ رژ ل*ب شرابی، سایه چشم سیاه، مژ‌ه‌هایی پرپشتی که اثر ریمل بود؛ کت و دامن چرم، در اصل کپی برابر اصل خودش را می‌دید گویا داشت در آینه به خود نگاه می‌کرد. او همان همکلاسی شر و پرشورش که شیفته‌ی مارشمالو بود و عاشق طراحی و گرافیک‌. حتی در این پنج سالی که همدیگر را ندیده بودند در عطری که به تنش میزد هم تفاوتی ایجاد نکرده بود و همین کاترین را به خنده میانداخت. با تماشا کردن رفیق‌اش پس از پنج سال، مجدداً احساس دلتنگی در دلش جوانه زد. مانند خردسالان به ب*غ*ل او پرید و با صدایی که از خوشحالی میلرزید گفت:
- سوفی... باورم نمی‌شه می‌بینمت!
سوفیا از دلتنگی رفیق عزیزش خنده‌اش می‌گیرد و خود را از آ*غ*و*ش گرم او بیرون می‌کشد. درحالی که با نگاه شیطنت‌آمیزش به کاترین تمام خاطرات‌شان از کودکی تا کنون مانند یک نوار ویدئویی از مقابل تیله‌های مشکی‌اش می‌گذرد؛ با لحنی معترض می‌گوید:
- این رو من باید بگم یا تو که پنج ساله کلاً یادت رفته سوفیا هم روی کره‌ی خاکی زمین وجود داره بانو؟ باز تو کدوم کارت گره افتاده؟
از بانو گفتنهایش خنده‌اش می‌گیرد. این تکه کلام از هفت سالگی بر زبان‌اش افتاده بود و پس از گذر بیست سال از د*ه*ان‌اش بیرون نمی‌رفت‌. کفش‌های مشکی رنگ و عروسکی‌اش را روی هم بالا و پایین می‌کند و با خنده می‌گوید:
- از اون ماموریت به بعد ازت خبری نشد پس اعتراض نکن! من اصلاً نمی‌دونستم هنوز این خونه وجود داره! چه بازسازی‌ای هم کردی!
سوفیا پرصدا می‌خندد و چتری‌های مشکی رنگ‌اش را از مقابل چشمان‌اش کنار می‌زند. لبخندزنان، نگاهی تحسین‌برانگیز به اطراف میاندازد و با غرور خاصی در آوایش می‌گوید:
- راستش‌ایده‌ی بازسازی فکر فرانک بود. حالا خودش از صبح تا شب با رفیق‌هاش تو کافه‌ست ولی خوب به نفع من شد. امروز اتفاقاً رفته به مامان سر بزنه وگرنه خونه بود.
کاترین نیشخندی می‌زند و با نچ نچ می‌گوید:
- همنشینی با چنین خواهری رو از دست می‌ده؟ مامانت چطوره؟ حالش بهتر شد‌؟
با دو سؤال آخر کاترین اخمی میان ابرو‌های پرپشت و مشکی رنگ سوفیا که زیر چتری‌هایش پنهان شده بودند می‌نشیند‌. درحالی که سعی می‌کند لبخند را روی ل*ب‌هایش نگه دارد با رضایتی اجباری در چهره‌اش می‌گوید:
- خوبه ولی خوب... آلزایمرش یکم شدید شده. بیخیال! کلارا و دنیز حالشون چطوره؟ خیلی وقته ندیدمشون. از فرانک‌یه خبر‌هایی شنیدم درباره‌ی دنیز و آلیس... راسته کاترین؟
با این سؤال اخمی میان ابروان قهوه‌ای کاترین جا خوش می‌کند و یادش می‌آید عامل اصلی ملاقات رفیق و همکار دیرینه‌اش چه بوده است. نفس عمیقی می‌کشد و با لحنی غم‌زده پاسخ می‌دهد:
- آره... دنیز... داغون شده. راستش برای همین اومده بودم.
یکی از ابروان سوفیا با جمله‌ی آخر کاترین بالا می‌رود. لبخندی می‌زند و درحالی که کف دست‌هایش را که با دستکش‌های چرم مشکی‌اش پوشانده شده‌اند بر هم می‌کوبد؛ با خوشرویی خاصی می‌گوید:
- خیلی خوب. بیا داخل تعریف کن ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
این را می‌گوید و از پله‌های مشکی رنگ سالن که طرح سنگ دارد بالا می‌رود و کاترین نیز لبخندزنان دنبال‌اش می‌دود. پس از رسیدن به طبقه‌ی بالا از چند راهروی سرد و پیچ در پیچ که به کمک چند لامپ دیواری شعشعه‌ای کم‌رنگ به دست آورده می‌گذرد و مقابل درب سیاه رنگ اتاقی می‌رسد که نوشته‌های طلایی \"ورود ممنوع\" روی آن خودنمایی می‌کند. دستش را در جیب دامن چرم‌اش می‌کند و کلید طلایی‌رنگی را بیرون می‌کشد. به کمک کلید در را باز کرده و کاترین را به داخل راهنمایی می‌کند. کاترین با لبخندزنان وارد می‌شود و با نظاره‌ی فضای داخل اتاق حیرت‌زده‌تر از قبل د*ه*ان‌اش باز می‌ماند. ده‌ها کامپیوتر روی میز‌های چوبی که در سرتاسر اتاق چیده شده‌اند جا خوش کرده‌اند که روی صفحه‌های نمایش عکس مدارک شناسایی جعلی، اسکناس‌های دلار تقلبی و چندین صفحه‌ی هک‌شده خودنمایی می‌کنند.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
سوفیا پشت یکی از ده‌ها صندلی چرخ‌دار مشکی در اتاق می‌نشیند و از صفحه‌ی فتوشاپ‌ کامپیوتر که مربوط به طراحی یک اسکناس جعلی است بیرون می‌رود. سپس دکمه‌ی طلایی رنگ روی میز را فشار می‌دهد و بانگ زنگی بلند می‌شود. کاترین درحالی که با آن نگاه پرسش‌گرانه می‌خواهد درباره‌ی دکمه بپرسد توجه‌اش به خدمتکاری جلب می‌شود که داخل اتاق می‌آید. لکه‌ای از قهوه روی پیشبند سفیدش ریخته و گیسوان وزوزی قهوه‌ای‌اش منظره‌ای آشفته در چهره‌اش ایجاد کرده‌اند. درحالی که حواس‌اش به سر و وضع نامرتب خدمتکار فربه و لباس‌های وصله‌پینه‌ای‌اش است؛ با صدای سوفیا به خودش می‌آید:
- آماندا دو تا قهوه و کیک شکلاتی برامون بیار.
با این حرف سوفیا اخمی روی صورت زیبای کاترین می‌نشیند. چرا هیچکس نمی‌پرسید او چه چیزی می‌خورد؟ آن از کیک هویج این هم از رفیق شفیق‌اش! با این حال خوشحال بود که سلیقه‌اش با سوفیا یکی است. خدمتکار چشمی زیر ل*ب می‌گوید و به سوی آشپزخانه می‌رود. سوفیا با کلیک‌های بی‌شماری روی دکمه‌ها از تمام صفحات کامپیوتر خارج می‌شود و آن را خاموش می‌کند. نظری به کاترین گیج می‌اندازد و بی‌حوصله می‌پرسد:
- خوب قضیه از چه قراره؟
با این سوال سوفیا تردید به جان کاترین می‌افتد. کنون که به سایه خودش هم شک داشت باید چنین چیزی را به سوفیا می‌گفت؟ احساس بی‌اعتمادی و تردید در تمام ب*دن‌اش ترشح می‌شد؛ اما از طرفی تنها کسی که می‌توانست کارش را راه بیندازد سوفیا بود و نسبت به دیگران هم اعتماد بیشتری به او داشت. سرانجام سعی می‌کند تردیدها و افکار منفی‌اش را پس بزند و ل*ب به سخن باز می‌کند:
- حتما از ماموریتی که تیممون تازه می‌خواد بره خبر داری.
لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های شرابی سوفیا می‌نشیند؛ کشوی میز مشکی رنگ را باز می‌کند و چند پوشه‌ی قرمز و آبی که تصاویر اسکناس دلار روی کاغذ رویشان خودنمایی می‌کند را داخل کشو می‌چپاند‌. سپس مجددا حواس‌اش را به کاترین می‌دهد و با لحن مرموزی می‌گوید:
- ماموریت ویژه! مگه می‌شه من از چیزی خبر نداشته باشم؟
کاترین با جمله‌ی او می‌خندد. با توجه به نوع کارش و برادرش فرانک که حکم کلاغ خبرچین را داشت؛ امکان نداشت از چیزی بی‌خبر بماند. چهره‌اش را کمی آویزان می‌کند و با این دست آن دست کردن خاصی ادامه می‌دهد:
- خوب من شب قبل شروع کارهای این ماموریت یه نفر رو کشتم که... آدم معمولی نبود.
سوفیا قهقهه‌ای پر صدا سر می‌دهد. کیف مشکی‌اش را از زیر پای کاترین بیرون می‌کشد و بسته‌ی آدامس توت‌فرنگی درونش را برمی‌دارد. هفت آدامس را یک جا در د*ه*ان‌اش می‌چپاند و درحالی که سعی می‌کند با تلنباری از آن‌ها حبابی درست کند؛ پر خنده می‌گوید:
- یعنی چی آدم معمولی نیست؟ فراطبیعه‌ست؟
کاترین با شوخی او نیشخندی می‌زند. همان‌طور آدامسی از بسته‌ی آدامس‌های او برمی‌دارد و در د*ه*ان‌اش می‌اندازد؛ با لحن مرموز و خطرناکی دم گوش‌هایش که گوشواره‌های مشکی رنگ به آن‌ها زینت داده است زمزمه می‌کند:
- خودش که نه ولی از نوچه‌های اون ع*و*ضی فراطبیعه‌ست!
با شنیدن دو کلمه‌ی آخر ابروان مشکی رنگ سوفیا بالا می‌رود و چهره‌اش رنگ حیرت به خود می‌گیرد. یعنی درست شنیده بود؟ کاترین از همان ع*و*ضی‌ای که سال‌ها به خونش تشنه بود صحبت می‌کرد؟ شاید هم گوش‌هایش مشکل پیدا کرده بود! درحالی که بدنش سرد شده بود سعی کرد بدون لکنت سوالی از میان کرورها پرسشی که ذهن‌اش را به اسارت گرفته بود بپرسد:
- منظور... منظورت... منظورت همون مردکه؟
عسلی‌های کاترین رنگ غم می‌گیرد و با افسوس سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. سوفیا با خشم بسیاری لعنتی می‌گوید و لیوان مشکی رنگ محبوب‌اش را که کنار دستش جا خوش کرده است؛ بر زمین می‌کوبد. کاترین با هزار تکه شدن لیوان هین بلندی می‌کشد و از جا می‌پرد. سوفیا درحالی که سعی می‌کند خونسرد باشد؛ با کلافگی به کاترین نگاه می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- بعدش؟
کاترین آب د*ه*ان‌اش را قورت می‌دهد و درحالی که غم خاصی تیله‌هایش را به اسارت گرفته است؛ حقیقتی که نمی‌خواهد را بیان می‌کند:
- روز قبلش آلیس رو تهدید کردن و روزهای بعدش هم با تماس تلفنی تهدیدش می‌کردن تا این‌که دنیز اومد و گفت به قتل رسیده.
سوفیا با خشم روی پیشانی‌اش برآمده‌اش می‌کوبد و درحالی که رگ‌های دست‌هایش از شده خشم بیرون زده است عصبی فریاد می‌زند:
- جاسوس داشتین! همین‌طوری که نمی‌فهمن آلیس کجا می‌ره! معلومه هم از قصد اون رو زدن حالا یا برای انتقام یا برای هشدار و یا حتی برای شروع یه جنگ!
کاترین عسلی‌هایش را به پایین می‌دوزد و دست‌هایش را از خشم بسیاری که بدنش را فرا گرفته است مشت می‌کند. یعنی آن جاسوس لعنتی چه کسی است؟ جز رابرت گزینه‌ی دیگری پیدا نمی‌کند؛ اما اگر رابرت جاسوس بود مگر عقل نداشت که این حجم از اطلاعات را نزد خود نگه دارد؟‌ از گزینه‌های باقی‌مانده‌اش کلارا و دنیز را خط می‌زند چون شک کردن به آن‌ها حماقت است. یعنی دیوید می‌توانست آن خائن کثیف باشد؟ گزینه‌ها گیجش می‌کنند و سرانجام با صدای گرفته‌ای از سوفیا می‌پرسد:
- می‌تونی جاسوس و اون ع*و*ضی‌ای که این کار رو کرده پیدا کنی؟
سوفیا نگاه افسوس‌باری به کاترین می‌اندازد و کلافه با انگشتان سردش دو دو تا چهار تایی می‌کند. درنهایت نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد؛ کلافه می‌گوید:
- حداقل سه ماه طول می‌کشه.
با گفتن مدت زمان تحقیقات ابروی قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد؟ سه ماه؟ آن هم هنگامی که ده روز دیگر باید برای ماموریت ویژه‌شان به مکزیک عازم می‌شدند؟ می‌خواهد بگوید به دلیل ماموریت نمی‌تواند چنین چیزی را قبول کند که اندیشه‌ای شیطانی به ذهن‌اش خطور می‌کند. به چه دلیلی باید چنین همکاری را در این کمبود نیرو از دست می‌داد؟ آن هم عضو افتخاری! یک گرافیست، یک هکر و از همه مهم‌تر یک سارق! لبخند شیطانی‌ای روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش جا خوش می‌کند و چهره‌اش رنگ شیطنت می‌گیرد. درحالی که با عسلی‌های ریز‌شده‌اش به سوفیا کلافه نگاه می‌کند؛ با لحن مرموزی می‌گوید:
- نظرت درباره‌‌ی یه پیشنهاد کاری چیه بانو؟
کد:
سوفیا پشت یکی از ده‌ها صندلی چرخ‌دار مشکی در اتاق می‌نشیند و از صفحه‌ی فتوشاپ کامپیوتر که مربوط به طراحی یک اسکناس جعلی است بیرون می‌رود. سپس دکمه‌ی طلایی رنگ روی میز را فشار می‌دهد و بانگ زنگی بلند می‌شود. کاترین درحالی که با آن نگاه پرسش‌گرانه می‌خواهد درباره‌ی دکمه بپرسد توجه‌اش به خدمتکاری جلب می‌شود که داخل اتاق می‌آید. لکه‌ای از قهوه روی پیشبند سفیدش ریخته و گیسوان وزوزی قهوه‌ای‌اش منظره‌ای آشفته در چهره‌اش ایجاد کرده‌اند. درحالی که حواس‌اش به سر و وضع نامرتب خدمتکار فربه و لباس‌های وصله‌پینه‌ای‌اش است؛ با صدای سوفیا به خودش می‌آید:
- آماندا دو تا قهوه و کیک شکلاتی برامون بیار.
با این حرف سوفیا اخمی روی صورت زیبای کاترین می‌نشیند. چرا هیچکس نمی‌پرسید او چه چیزی می‌خورد؟ آن از کیک هویج این هم از رفیق شفیق‌اش! با این حال خوشحال بود که سلیقه‌اش با سوفیا یکی است. خدمتکار چشمی زیر ل*ب می‌گوید و به سوی آشپزخانه می‌رود. سوفیا با کلیک‌های بی‌شماری روی دکمه‌ها از تمام صفحات کامپیوتر خارج می‌شود و آن را خاموش می‌کند. نظری به کاترین گیج میاندازد و بی‌حوصله می‌پرسد:
- خوب قضیه از چه قراره؟
با این سؤال سوفیا تردید به جان کاترین می‌افتد. کنون که به سایه خودش هم شک داشت باید چنین چیزی را به سوفیا می‌گفت؟ احساس بی‌اعتمادی و تردید در تمام ب*دن‌اش ترشح می‌شد؛ اما از طرفی تنها کسی که می‌توانست کارش را راه بیندازد سوفیا بود و نسبت به دیگران هم اعتماد بیشتری به او داشت. سرانجام سعی می‌کند تردید‌ها و افکار منفی‌اش را پس بزند و ل*ب به سخن باز می‌کند:
- حتماً از ماموریتی که تیممون تازه می‌خواد بره خبر داری.
لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های شرابی سوفیا می‌نشیند؛ کشوی میز مشکی رنگ را باز می‌کند و چند پوشه‌ی قرمز و آبی که تصاویر اسکناس دلار روی کاغذ رویشان خودنمایی می‌کند را داخل کشو می‌چپاند‌. سپس مجدداً حواس‌اش را به کاترین می‌دهد و با لحن مرموزی می‌گوید:
- ماموریت ویژه! مگه میشه من از چیزی خبر نداشته باشم؟
کاترین با جمله‌ی او می‌خندد. با توجه به نوع کارش و برادرش فرانک که حکم کلاغ خبرچین را داشت؛ امکان نداشت از چیزی بی‌خبر بماند. چهره‌اش را کمی آویزان می‌کند و با این دست آن دست کردن خاصی ادامه می‌دهد:
- خوب من شب قبل شروع کار‌های این ماموریت‌یه نفر رو کشتم که... آدم معمولی نبود.
سوفیا قهقهه‌ای پر صدا سر می‌دهد. کیف مشکی‌اش را از زیر پای کاترین بیرون می‌کشد و بسته‌ی آدامس توت‌فرنگی درونش را برمی‌دارد. هفت آدامس را یک جا در د*ه*ان‌اش می‌چپاند و درحالی که سعی می‌کند با تلنباری از آن‌ها حبابی درست کند؛ پر خنده می‌گوید:
- یعنی چی آدم معمولی نیست؟ فراطبیعه‌ست؟
کاترین با شوخی او نیشخندی می‌زند. همان‌طور آدامسی از بسته‌ی آدامس‌های او برمی‌دارد و در د*ه*ان‌اش میاندازد؛ با لحن مرموز و خطرناکی دم گوش‌هایش که گوشواره‌های مشکی رنگ به آن‌ها زینت داده است زمزمه می‌کند:
- خودش که نه ولی از نوچه‌های اون ع*و*ضی فراطبیعه‌ست!
با شنیدن دو کلمه‌ی آخر ابروان مشکی رنگ سوفیا بالا می‌رود و چهره‌اش رنگ حیرت به خود می‌گیرد. یعنی درست شنیده بود؟ کاترین از همان ع*و*ضی‌ای که سال‌ها به خونش تشنه بود صحبت می‌کرد؟ شاید هم گوش‌هایش مشکل پیدا کرده بود! درحالی که بدنش سرد شده بود سعی کرد بدون لکنت سؤالی از میان کرور‌ها پرسشی که ذهن‌اش را به اسارت گرفته بود بپرسد:
- منظور... منظورت... منظورت همون مردکه؟
عسلی‌های کاترین رنگ غم می‌گیرد و با افسوس سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد. سوفیا با خشم بسیاری لعنتی می‌گوید و لیوان مشکی رنگ محبوب‌اش را که کنار دستش جا خوش کرده است؛ بر زمین می‌کوبد. کاترین با هزار تکه شدن لیوان هین بلندی می‌کشد و از جا می‌پرد. سوفیا درحالی که سعی می‌کند خونسرد باشد؛ با کلافگی به کاترین نگاه می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- بعدش؟
کاترین آب د*ه*ان‌اش را قورت می‌دهد و درحالی که غم خاصی تیله‌هایش را به اسارت گرفته است؛ حقیقتی که نمی‌خواهد را بیان می‌کند:
- روز قبلش آلیس رو تهدید کردن و روز‌های بعدش هم با تماس تلفنی تهدیدش می‌کردن تا این‌که دنیز اومد و گفت به قتل رسیده.
سوفیا با خشم روی پیشانی‌اش برآمده‌اش می‌کوبد و درحالی که رگ‌های دست‌هایش از شده خشم بیرون‌زده است عصبی فریاد می‌زند:
- جاسوس داشتین! همین‌طوری که نمی‌فهمن آلیس کجا میره! معلومه هم از قصد اون رو زدن حالا یا برای انتقام یا برای هشدار و یا حتی برای شروع‌یه جنگ!
کاترین عسلی‌هایش را به پایین می‌دوزد و دست‌هایش را از خشم بسیاری که بدنش را فرا گرفته است مشت می‌کند. یعنی آن جاسوس لعنتی چه کسی است؟ جز رابرت گزینه‌ی دیگری پیدا نمی‌کند؛ اما اگر رابرت جاسوس بود مگر عقل نداشت که این حجم از اطلاعات را نزد خود نگه دارد؟ از گزینه‌های باقی‌مانده‌اش کلارا و دنیز را خط می‌زند چون شک کردن به آن‌ها حماقت است. یعنی دیوید می‌توانست آن خائن کثیف باشد؟ گزینه‌ها گیجش می‌کنند و سرانجام با صدای گرفته‌ای از سوفیا می‌پرسد:
- می‌تونی جاسوس و اون ع*و*ضی‌ای که این کار رو کرده پیدا کنی؟
سوفیا نگاه افسوس‌باری به کاترین میاندازد و کلافه با انگشتان سردش دو دو تا چهار تایی می‌کند. درنهایت نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد؛ کلافه می‌گوید:
- حداقل سه ماه طول می‌کشه.
با گفتن مدت زمان تحقیقات ابروی قهوه‌ای کاترین بالا می‌پرد؟ سه ماه؟ آن هم هنگامی که ده روز دیگر باید برای ماموریت ویژه‌شان به مکزیک عازم می‌شدند؟ می‌خواهد بگوید به دلیل ماموریت نمی‌تواند چنین چیزی را قبول کند که‌اندیشه‌ای شیطانی به ذهن‌اش خطور می‌کند. به چه دلیلی باید چنین همکاری را در این کمبود نیرو از دست می‌داد؟ آن هم عضو افتخاری! یک گرافیست، یک هکر و از همه مهم‌تر یک سارق! لبخند شیطانی‌ای روی ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش جا خوش می‌کند و چهره‌اش رنگ شیطنت می‌گیرد. درحالی که با عسلی‌های ریز‌شده‌اش به سوفیا کلافه نگاه می‌کند؛ با لحن مرموزی می‌گوید:
- نظرت درباره‌ی‌یه پیشنهاد کاری چیه بانو؟

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
سوفیا نخست منظور کاترین را نمی‌فهمد؛ اما با مشاهده‌ی رد شیطنت در عسلی‌های او متوجه می‌شود درخواست کرده که این سه ماه را با آن‌ها به ماموریت ویژه بیاید. علی‌رغم این‌که متوجه منظور کاترین شده است؛ اما تصمیم‌گیری برایش دشوار است. اگر او سه ماه نبود فرانک باید کارهای باقی‌مانده را انجام می‌داد و امکان داشت برایش سنگین باشد. با این حال کاترین نیز وضعیت چندان خوبی نداشت. اگر آن جاسوس همچنان در تیم‌شان حاضر بود؛ امکان داشت شکار بعدی‌اش فاجعه‌ای بزرگ‌تر به بار بیاورد. علاوه بر این کاترین را هم بهتر از هر کس دیگری می‌شناخت. بر خلاف رابرت که کارها را در کمال خونسردی و صبوری انجام می‌داد؛ کاترین اغلب با عجله‌ برخورد می‌کرد. بی‌سیاست و عجول بود و همین می‌توانست سرش را به باد دهد. سرانجام نفس‌ عمیقی می‌کشید و با لبخند ریزی روی ل*ب‌های خوش‌فرم‌اش می‌گوید:
- قبوله... ‌.
کاترین اجازه‌ی ادامه‌ به او نمی‌دهد و با در آ*غ*و*ش گرفتن‌اش حرف‌اش را ناتمام می‌گذارد‌. سوفیا ریز می‌خندد؛ خود را از آ*غ*و*ش او بیرون می‌کشد و از جا برمی‌خیزد‌. به سوی کمد مشکی رنگ اتاق گام برمی‌دارد و با کلیدی طلایی رنگ آن را باز می‌کند. چند چمدان مشکی رنگ از آن بیرون می‌آورد و روی زمین می‌گذارد‌. سپس چند تا از لپ‌تاپ‌ها و چند پوشه‌ی پر از کاغذ را یک به یک در چمدان‌ها می‌چپاند. در مقابل نگاه منتظر کاترین زیپ طلایی رنگ آخرین چمدان را می‌بندد که خدمتکار فربه با یک سینی مشکی که در آن دو قاچ کیک شکلاتی و قهوه است در چهارچوب در ظاهر می‌شود. سینی را روی یکی از میزها می‌گذارد؛ بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می‌رود و در را با صدای جیغ‌مانندی می‌بندد. سوفیا لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید:
- خوب یه عصرونه بخوریم و راه بیوفتیم.
کاترین مشتاقانه می‌خواهد پیشنهاد خوب او را بپذیرد که با به یاد آوردن چیزی رنگ از رخسارش می‌پرد. رابرت! او را پاک فراموش کرده و همان‌طور دست بسته رها کرده بود! یعنی این چند ساعت را همان‌طور دست و پا بسته روی آن صندلی بدون هیچ آب و غذایی سپری کرده بود؟ دستش را به پیشانی‌ رنگ‌پریده‌اش می‌کوبد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- لعنت!
با این سخن توجه سوفیا جلب می‌شود و تردیدوار نگاه‌اش می‌کند. درحالی که همانند همیشه سعی بر این دارد از ماجرا سردربیاورد با ریز کردن تیله‌های مشکی‌اش می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده؟
کاترین اما همان‌طور مات و مبهوت ایستاده است. در مقابل نگاه کنجکاو و پرسشگر سوفیا، این بار نه زمزمه‌وار بلکه با صدای جیغ‌مانند و نسبتا بلندی فریاد می‌زند:
- لعنت بهش! پاک فراموشش کرده بودم! سوفی وقت نداریم زود بیا بریم!
این را می‌گوید و دوان دوان به سوی پله‌های پیچ در پیچ که به ورودی ختم می‌شدند گام برمی‌دارد‌. سوفیا با حیرت در مقابل حرکات عجیب او شانه‌ای بالا می‌اندازد و همراه چمدان‌هایش دنبال کاترین راه می‌افتد. با بیرون رفتن از خانه‌ی باستانی دوان دوان به سوی ماشین آلبالویی رنگ‌ می‌روند. سرانجام هنگامی که به کاترین می‌رسد با نفس نفس و بریده بریده می‌پرسد:
- چی شده؟ چی رو یادت رفته؟
کاترین به ماشین تکیه می‌دهد و نفسی تازه می‌کند. سپس هنگامی که مضطرب کفش‌های مشکی عروسکی‌اش را روی هم بالا و پایین می‌کند کلافه پاسخ می‌دهد:
- رابرت رو! یعنی دست بسته ولش کردم! حالا تو راه برات توضیح می‌دم فعلا سوار شو!
با این حرف صندوق را باز و در جا دادن چمدان‌ها به سوفیا کمک می‌کند. سپس هر دو سوار ماشین می‌شوند و کاترین پشت فرمان می‌نشیند. سوئیچ را در ماشین می‌چرخاند و با روشن کردن آن به سوی ساختمان حرکت می‌کند. درحالی که عینک دودی‌اش را از داشبورد درآورده و به چشم می‌زند؛ می‌گوید:
- راستش داشتم از رابرت بازجویی می‌کردم. چراش رو هم به زودی می‌فهمی.
ابروی مشکی‌رنگ سوفیا با این سخنان عجیب کاترین بالا می‌پرد و چهره‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. درحالی که از شدت گیجی تیله‌های مشکی‌رنگ‌اش ریز شده‌اند؛ با کنجکاوی می‌پرسد:
- برای چی باید ازش بازجویی کنی؟
کاترین با نفس عمیقی مجددا می‌فهمی‌ای زیر ل*ب می‌گوید و به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد. سرانجام مقابل ساختمان می‌رسد و ماشین را به سرعت پارک می‌کند. پس از پارک شدن ماشین با عجله بیرون می‌رود و سوفیا هم دنبال‌اش راه می‌افتد. به در ورودی که می‌رسد سریع آن را با کلید طلایی رنگی باز می‌کند و به طبقه بالا و اتاق رابرت می‌دود‌. هنگامی که به اتاق می‌رسد از در نیمه‌باز داخل می‌رود و رابرت را کلافه و خشمگین روی صندلی نظاره می‌کند. با وجود خشمی که از او می‌دید برایش سوال بود دست‌هایش را باز کند یا نه. بلافاصله سوفیا پشت سرش وارد اتاق می‌شود و او را غرق تماشای رابرت دست‌بسته می‌بیند. سرانجام در ای سکوت وحشتناک کاترین دل به دریا می‌زند و به سوی رابرت گام برمی‌دارد. با تلق تلوق کفش‌هایش توجه رابرت جلب می‌شود و با دیدن او به نگاه خشمگین‌اش بسی حیرت اضافه می‌شود. درحالی که نگاهی به سرتاپای کاترین ترسیده و سپس سوفیا می‌اندازد؛ با خشم بسیاری می‌پرسد:
- معلوم هست کجا رفتی؟ این کیه؟
کاترین همان‌طور که هراس در سراسر ب*دن‌ یخ‌زده‌اش ترشح می‌شود؛ آب د*ه*ان‌اش را قورت می‌دهد و با نفس عمیقی توضیح می‌دهد:
- واقعا متاسفم یعنی‌‌... چطور بگم یادم رفت! این سوفیاست‌.
با شنیدن جمله‌ی آخر تیله‌های عسلی رابرت ریز می‌شود و به سوفیا نگاهی می‌اندازد‌. یعنی این سوفیا همانی است که فکر می‌کند؟ نیشخندی می‌زند و درحالی که دستان قرمزشده‌اش را تکان تکان می‌دهد با کنجکاوی می‌پرسد:
- این همون سوفیاست؟
کاترین با این سوال دستش را روی پیشانی‌اش می‌کوبد. چگونه کنون در این وضعیت به این چیزها اهمیت می‌دهد؟ درحالی که مقابل صندلی زانو می‌زند با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد:
- آره همون سوفیاست. حالا بذار دست و پات رو باز کنم چون بعدش به یه مراسم معارفه‌ی درست و حسابی نیاز داریم!
این را که می‌گوید صدای خنده‌ی ریز سوفیا بلند می‌شود. کاترین آرام دست و پای رابرت را باز و سرانجام او را آزاد می‌کند. رابرت با خستگی از روی صندلی بلند می‌شود و چشم‌غره‌ای به کاترین می‌رود. بدنش از عرق خیس است و دور مچ دست و پاهایش قرمز. اشاره‌ای به میز و صندلی روبه‌رویش می‌کند و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- بسیار خوب بشینین.
کد:
سوفیا نخست منظور کاترین را نمی‌فهمد؛ اما با مشاهده‌ی رد شیطنت در عسلی‌های او متوجه می‌شود درخواست کرده که این سه ماه را با آن‌ها به ماموریت ویژه بیاید. علی‌رغم این‌که متوجه منظور کاترین شده است؛ اما تصمیم‌گیری برایش دشوار است. اگر او سه ماه نبود فرانک باید کار‌های باقی‌مانده را انجام می‌داد و امکان داشت برایش سنگین باشد. با این حال کاترین نیز وضعیت چندان خوبی نداشت. اگر آن جاسوس همچنان در تیم‌شان حاضر بود؛ امکان داشت شکار بعدی‌اش فاجعه‌ای بزرگ‌تر به بار بیاورد. علاوه بر این کاترین را هم بهتر از هر کس دیگری می‌شناخت. بر خلاف رابرت که کار‌ها را در کمال خونسردی و صبوری انجام می‌داد؛ کاترین اغلب با عجله برخورد می‌کرد. بی‌سیاست و عجول بود و همین می‌توانست سرش را به باد دهد. سرانجام نفس عمیقی می‌کشید و با لبخند‌ریزی روی ل*ب‌های خوش‌فرم‌اش می‌گوید:
- قبوله....
کاترین اجازه‌ی ادامه به او نمی‌دهد و با در آ*غ*و*ش گرفتن‌اش حرف‌اش را ناتمام می‌گذارد‌. سوفیا ریز می‌خندد؛ خود را از آ*غ*و*ش او بیرون می‌کشد و از جا برمیخیزد‌. به سوی کمد مشکی رنگ اتاق گام برمی‌دارد و با کلیدی طلایی رنگ آن را باز می‌کند. چند چمدان مشکی رنگ از آن بیرون می‌آورد و روی زمین می‌گذارد‌. سپس چند تا از لپ‌تاپ‌ها و چند پوشه‌ی پر از کاغذ را یک به یک در چمدان‌ها می‌چپاند. در مقابل نگاه منتظر کاترین زیپ طلایی رنگ آخرین چمدان را می‌بندد که خدمتکار فربه با یک سینی مشکی که در آن دو قاچ کیک شکلاتی و قهوه است در چهارچوب در ظاهر می‌شود. سینی را روی یکی از میز‌ها می‌گذارد؛ بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون می‌رود و در را با صدای جیغ‌مانندی می‌بندد. سوفیا لبخند ملیحی می‌زند و می‌گوید:
- خوب‌یه عصرونه بخوریم و راه بیوفتیم.
کاترین مشتاقانه می‌خواهد پیشنهاد خوب او را بپذیرد که با به یاد آوردن چیزی رنگ از رخسارش می‌پرد. رابرت! او را پاک فراموش کرده و همان‌طور دست بسته ر‌ها کرده بود! یعنی این چند ساعت را همان‌طور دست و پا بسته روی آن صندلی بدون هیچ آب و غذایی سپری کرده بود؟ دستش را به پیشانی رنگ‌پریده‌اش می‌کوبد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- لعنت!
با این سخن توجه سوفیا جلب می‌شود و تردیدوار نگاه‌اش می‌کند. درحالی که همانند همیشه سعی بر این دارد از ماجرا سردربیاورد با ریز کردن تیله‌های مشکی‌اش می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده؟
کاترین اما همان‌طور مات و مبهوت‌ایستاده است. در مقابل نگاه کنجکاو و پرسشگر سوفیا، این بار نه زمزمه‌وار بلکه با صدای جیغ‌مانند و نسبتاً بلندی فریاد می‌زند:
- لعنت بهش! پاک فراموشش کرده بودم! سوفی وقت نداریم زود بیا بریم!
این را می‌گوید و دوان دوان به سوی پله‌های پیچ در پیچ که به ورودی ختم می‌شدند گام برمی‌دارد‌. سوفیا با حیرت در مقابل حرکات عجیب او‌شانه‌ای بالا میاندازد و همراه چمدان‌هایش دنبال کاترین راه می‌افتد. با بیرون رفتن از خانه‌ی باستانی دوان دوان به سوی ماشین آلبالویی رنگ ‌می‌روند. سرانجام هنگامی که به کاترین می‌رسد با نفس نفس و بریده بریده می‌پرسد:
- چی شده؟ چی رو یادت رفته؟
کاترین به ماشین تکیه می‌دهد و نفسی تازه می‌کند. سپس هنگامی که مضطرب کفش‌های مشکی عروسکی‌اش را روی هم بالا و پایین می‌کند کلافه پاسخ می‌دهد:
- رابرت رو! یعنی دست بسته ولش کردم! حالا تو راه برات توضیح می‌دم فعلا سوار شو!
با این حرف صندوق را باز و در جا دادن چمدان‌ها به سوفیا کمک می‌کند. سپس هر دو سوار ماشین می‌شوند و کاترین پشت فرمان می‌نشیند. سوئیچ را در ماشین می‌چرخاند و با روشن کردن آن به سوی ساختمان حرکت می‌کند. درحالی که عینک دودی‌اش را از داشبورد درآورده و به چشم می‌زند؛ می‌گوید:
- راستش داشتم از رابرت بازجویی می‌کردم. چراش رو هم به زودی می‌فهمی.
ابروی مشکی‌رنگ سوفیا با این سخنان عجیب کاترین بالا می‌پرد و چهره‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. درحالی که از شدت گیجی تیله‌های مشکی‌رنگ‌اش ریز شده‌اند؛ با کنجکاوی می‌پرسد:
- برای چی باید ازش بازجویی کنی؟
کاترین با نفس عمیقی مجدداً می‌فهمی‌ای زیر ل*ب می‌گوید و به رانندگی‌اش ادامه می‌دهد. سرانجام مقابل ساختمان می‌رسد و ماشین را به سرعت پارک می‌کند. پس از پارک شدن ماشین با عجله بیرون می‌رود و سوفیا هم دنبال‌اش راه می‌افتد. به در ورودی که می‌رسد سریع آن را با کلید طلایی رنگی باز می‌کند و به طبقه بالا و اتاق رابرت می‌دود‌. هنگامی که به اتاق می‌رسد از در نیمه‌باز داخل می‌رود و رابرت را کلافه و خشمگین روی صندلی نظاره می‌کند. با وجود خشمی که از او می‌دید برایش سؤال بود دست‌هایش را باز کند یا نه. بلافاصله سوفیا پشت سرش وارد اتاق می‌شود و او را غرق تماشای رابرت دست‌بسته می‌بیند. سرانجام در‌ای سکوت وحشتناک کاترین دل به دریا می‌زند و به سوی رابرت گام برمی‌دارد. با تلق تلوق کفش‌هایش توجه رابرت جلب می‌شود و با دیدن او به نگاه خشمگین‌اش بسی حیرت اضافه می‌شود. درحالی که نگاهی به سرتاپای کاترین ترسیده و سپس سوفیا میاندازد؛ با خشم بسیاری می‌پرسد:
- معلوم هست کجا رفتی؟ این کیه؟
کاترین همان‌طور که هراس در سراسر ب*دن یخ‌زده‌اش ترشح می‌شود؛ آب د*ه*ان‌اش را قورت می‌دهد و با نفس عمیقی توضیح می‌دهد:
- واقعاً متأسفم یعنی‌... چطور بگم یادم رفت! این سوفیاست‌.
با شنیدن جمله‌ی آخر تیله‌های عسلی رابرت ریز می‌شود و به سوفیا نگاهی میاندازد‌. یعنی این سوفیا همانی است که فکر می‌کند؟ نیشخندی می‌زند و درحالی که دستان قرمزشده‌اش را تکان تکان می‌دهد با کنجکاوی می‌پرسد:
- این همون سوفیاست؟
کاترین با این سؤال دستش را روی پیشانی‌اش می‌کوبد. چگونه کنون در این وضعیت به این چیز‌ها اهمیت می‌دهد؟ درحالی که مقابل صندلی زانو می‌زند با نفس عمیقی پاسخ می‌دهد:
- آره همون سوفیاست. حالا بذار دست و پات رو باز کنم چون بعدش به‌یه مراسم معارفه‌ی درست و حسابی نیاز داریم!
این را که می‌گوید صدای خنده‌ی ریز سوفیا بلند می‌شود. کاترین آرام دست و پای رابرت را باز و سرانجام او را آزاد می‌کند. رابرت با خستگی از روی صندلی بلند می‌شود و چشم‌غره‌ای به کاترین می‌رود. بدنش از عرق خیس است و دور مچ دست و پا‌هایش قرمز. اشاره‌ای به میز و صندلی روبه‌رویش می‌کند و با بی‌حوصلگی می‌گوید:
- بسیار خوب بشینین.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
کاترین آهسته سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. با کفش‌هایش تلق‌و‌تلوق‌کنان به سوی صندلی‌های مشکی رنگ می‌رود و سوفیا نیز به دنبال‌اش راه می‌افتد. سپس هر دو روی دو صندلی مشکی مقابل رابرت روی صندلی چرخ‌دارش که پشت میز نشسته بود می‌نشیند. تا چند لحظه سکوت بر اتاق حکم‌فرمایی می‌کند و تمام ل*ب‌ها با نخ و سوزن به یک‌دیگر دوخته شده‌اند؛ تا این‌که توجه کاترین به شومینه‌ی آجری و آتشین گوشه‌ی اتاق جلب می‌شود. نخست می‌خواهد نگاه عسلی‌اش را از آن شعله‌های آبی-نارنجی لعنتی بگیرد و حواس‌اش را از افکار منفی‌اش پرت کند؛ اما پس از مدت کوتاهی از تحمل عاجز می‌شود. تپش قلب‌اش روی هزار می‌رود؛ دست و پایش یخ می‌زند و آن اپیزودهای لعنتی و وحشتناک یک به یک مانند یک نوار ویدئویی از مقابل عسلی‌هایش می‌گذرند. همانند یک فیلم ترسناک سه بعدی با این تفاوت که این هراس غرق در حقیقت است. با عجز به شومینه اشاره‌ای می‌کند و با لرزشی در آوایش که با چاشنی لکنت همراه است؛ فریاد می‌زند:
- اون... اون... اون لعنتی... رو خاموش کنین!
رابرت که حال خ*را*ب کاترین را می‌بیند با سرعت به سمت شومینه می‌رود و آن را خاموش می‌کند. کاترین بلافاصله به سرفه‌های عصبی همیشگی‌اش دچار می‌شود و سوفیا با نگرانی دستش را به پشت او می‌کوبد. سرفه‌های او اما با هیچ چیز جز آرامش بهبود نمیابد. سرانجام هنگامی که می‌بیند حالش بهتر نمی‌شود؛ عذرخواهی می‌کند و به سوی سرویس بهداشتی گوشه‌ی اتاق می‌دود. سریع داخل می‌رود و در مشکی سرویس بهداشتی را پشت سر خود می‌بندد. سوفیا و رابرت با نگرانی در تیله‌های یک‌دیگر خیره می‌شوند و هم‌زمان آهی می‌کشند. کاترین پس از قفل کردن در به سوی روشویی می‌رود و با دستان یخ‌زده‌اش شیر طلایی‌رنگ آب را باز می‌کند. آب گوارا و سرد شیر را در دستان‌اش جمع کرده و با یک‌ حرکت به صورت رنگ‌پریده‌اش می‌ریزد‌. به خود در آینه‌ی شیشه‌ای که دورش با چوب زینت گرفته است نگاهی می‌اندازد. رنگ صورت‌اش پریده و در عسلی‌های از فروغ افتاده‌اش هراس و اضطراب جا خوش کرده است. گوشه‌های گیسوان فندقی‌اش کمی خیس شده بود. قطره‌های آب از میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌غلتیدند و از چانه‌ی تیز و زاویه‌دارش به پایین می‌ریختند. چند بار دیگر مشت‌های پر از آب را بر صورت‌اش می‌کوبد؛ اما تاثیری ندارد. هر لحظه تپش قلب‌اش بیشتر شده و حالش خ*را*ب‌تر می‌شود. سپس احساس ضعف و دلپیچه‌ای می‌کند و با پایین آورد سرش در روشویی گوی مانند و طرح سنگ سرویس بهداشتی تمام محتویات معده‌اش بیرون می‌ریزد. عاقبت روی زانوهای ناتوان‌اش که با جوراب شلواری مشکی رنگ‌اش پوشانده شده‌اند روی زمین می‌افتد؛ قطرهای بی‌رنگ اشک‌ یک به یک روی گونه‌های سرخ‌اش به ر*ق*ص درمی‌آیند و صح*نه‌ی حزن‌انگیزی ایجاد می‌کنند. بغض‌اش بسیار آرام و بی‌صدا می‌شکند و با فرو بردن سر خود روی دامن چرم‌اش هق‌هق‌هایش به نمایش درمی‌آیند.
***
روسیه مسکو
زمان حال
سال دو هزار و سه
تازیانه برای بار هزارم روی پو*ست قرمز‌شده‌ی او فرود می‌آید و فریاد بلند و دردمندش به آسمان می‌رود. پو*ست سفیدش از شدت دفعات فرود تازیانه‌ها بر تنش رنگ قرمزی به خود گرفته و فریادهایش هر دو دقیقه یک بار در اتاق خلوت طنین‌انداز می‌شود. با این حال دل مرد قوی‌هیکل و سنگدل مقابل‌اش به درد نمی‌آید و هر ضربه‌ی تازیانه دا محکم‌تر از قبلی روی ب*دن بیچاره‌‌ی او پیاده می‌کند. پیرمرد نیز با لبخندی روی ل*ب‌هایش به او نگاه می‌کند و از زجر کشیدن‌اش ل*ذت می‌برد. سرانجام مرد پس از ضربه‌ی هفتاد و دوم از تحمل عاجز می‌شود و با عربده‌ای پر از درد می‌گوید:
- می‌گم! می‌گم جسدش رو کجا پیدا کردم فقط تمومش کنید! تمومش کنید!
مرد قوی‌هیکل نگاهی به پیرمرد می‌اندازد و با گرفتن تایید از نگاه رضایت‌مند او، ترکه‌ی خیس را به زمین می‌اندازد و از اتاق بیرون می‌رود. مرد درحالی که مچ دست‌های قرمز‌ و طناب‌پیچ‌شده‌اش را تکان می‌دهد نگاهی پر از نفرت به پیرمرد می‌اندازد. پیرمرد همان‌طور که عصای مشکی‌اش را در دست گرفته و به سوی او گام برمی‌دارد با بی‌رحمی خاصی در آوایش می‌غرد:
- می‌گی یا بگم دوباره بیاد و خودت رو تبدیل به اعتراف کنه؟
مرد از درد نفس نفس می‌زند و دست و پاهای طناب‌پیچ‌شده‌اش را حرکت می‌دهد. قطره‌های گرم عرق سراسر ب*دن سرخ او را پوشانده و مسبب سوختن جای تازیانه‌ها می‌شود. سرانجام هنگامی که با ارزیابی‌هایش به این نتیجه‌ می‌رسد که دیگر نمی‌تواند مقاومت کند؛ با عجز خاصی در صدایش، بریده بریده ل*ب می‌زند:
- لندن... جسدش رو... تو... توی لندن پیدا کردم!
هنگامی که این حرف مامور پلیس گروگان‌گرفته‌شده در تارهای صوتی‌اش می‌پیچد؛ رنگ از رخسارش می‌پرد. پس درست حدس می‌زد. پس کارهایش در اصل عمل صالح بودند‌. لبخندی مملو از ترکیبات هراس، کینه، خشم و نفرت در تیله‌های عسلی‌اش جا خوش می‌کند. این ترکیبات همان ترکیباتی بودند که حاصل‌شان معجونی به نام تاریکی بود. همان تاریکی‌ای که پرتوهای شعشعه‌ی زندگی‌اش را از فروغ انداخته بود. همان تاریکی که کنون از هر چیز دیگری ‌برایش آشناتر بود. با لبخند روی صندلی مشکی و پشت میز اتاق کارش می‌نشیند. دکمه‌ی سفید رنگ روی میز چوبی‌اش را فشار می‌دهد و بلافاصله مرد قوی‌هیکل با چند مشت کوبیدن به درب گردویی رنگ اتاق وارد می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و با نگاه تحقیرآمیزی به مامور پلیس بیچاره امر می‌کند:
- با یه گلوله خلاصش کنید! بعد هم جسد رو جوری آتیش بزنید که دست هیچ احدی بهش نرسه!
مرد قوی‌هیکل با تعظیمی کوتاه اطاعت امر می‌کند و تن مامور پلیس بیچاره را که فریادهایش سکوت اتاق را می‌خراشد با بی‌رحمی بیرون می‌کشد. پیرمرد پس از دور شدن آن‌ها با خونسردی تمام نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگ‌اش می‌کند و با کلافگی فریاد می‌زند:
- بیا ساعت دو شد! انقدر که این مردک برای دو کلمه اعتراف از من وقت گرفت! الان جواب راشل رو چی بدم؟
سپس انگار نه انگار که چند لحظه‌ی قبل دستور قتل یک انسان بی‌گناه را صادر کرده باشد؛ کلاه و کت چرمی‌اش را از روی صندلی چوبی گوشه‌ی دفتر کارش برمی‌دارد و با وسواس خاصی به تن می‌کند. پس از آماده شدن و آرسته کردن خود در گردویی رنگ اتاق را گشوده و به سوی درب ورودی قدم برمی‌دارد. سرانجام به ورودی ساختمان عظیم‌اش می‌رسد و با باز کردن دروازه‌ی طلایی رنگ ساختمان وارد خیابان‌های روسیه می‌شود. چند متر آن طرف‌تر لیموزین سفید رنگ‌اش را نظاره می‌کند و با خوشنودی به سوی آن می‌رود.
کد:
کاترین آهسته سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد. با کفش‌هایش تلق‌و‌تلوق‌کنان به سوی صندلی‌های مشکی رنگ می‌رود و سوفیا نیز به دنبال‌اش راه می‌افتد. سپس هر دو روی دو صندلی مشکی مقابل رابرت روی صندلی چرخ‌دارش که پشت میز نشسته بود می‌نشیند. تا چند لحظه سکوت بر اتاق حکم‌فرمایی می‌کند و تمام ل*ب‌ها با نخ و سوزن به یک‌دیگر دوخته شده‌اند؛ تا این‌که توجه کاترین به شومینه‌ی آجری و آتشین گوشه‌ی اتاق جلب می‌شود. نخست می‌خواهد نگاه عسلی‌اش را از آن شعله‌های آبی-نارنجی لعنتی بگیرد و حواس‌اش را از افکار منفی‌اش پرت کند؛ اما پس از مدت کوتاهی از تحمل عاجز می‌شود. تپش قلب‌اش روی هزار می‌رود؛ دست و پایش یخ می‌زند و آن اپیزود‌های لعنتی و وحشتناک یک به یک مانند یک نوار ویدئویی از مقابل عسلی‌هایش می‌گذرند. همانند یک فیلم ترسناک سه بعدی با این تفاوت که این هراس غرق در حقیقت است. با عجز به شومینه اشاره‌ای می‌کند و با لرزشی در آوایش که با چاشنی لکنت همراه است؛ فریاد می‌زند:
- اون... اون... اون لعنتی... رو خاموش کنین!
رابرت که حال خ*را*ب کاترین را می‌بیند با سرعت به سمت شومینه می‌رود و آن را خاموش می‌کند. کاترین بلافاصله به سرفه‌های عصبی همیشگی‌اش دچار می‌شود و سوفیا با نگرانی دستش را به پشت او می‌کوبد. سرفه‌های او اما با هیچ چیز جز آرامش بهبود نمی‌ابد. سرانجام هنگامی که می‌بیند حالش بهتر نمی‌شود؛ عذرخواهی می‌کند و به سوی سرویس بهداشتی گوشه‌ی اتاق می‌دود. سریع داخل می‌رود و در مشکی سرویس بهداشتی را پشت سر خود می‌بندد. سوفیا و رابرت با نگرانی در تیله‌های یک‌دیگر خیره می‌شوند و هم‌زمان آهی می‌کشند. کاترین پس از قفل کردن در به سوی روشویی می‌رود و با دستان یخ‌زده‌اش شیر طلایی‌رنگ آب را باز می‌کند. آب گوارا و سرد شیر را در دستان‌اش جمع کرده و با یک حرکت به صورت رنگ‌پریده‌اش میریزد‌. به خود در آینه‌ی شیشه‌ای که دورش با چوب زینت گرفته است نگاهی میاندازد. رنگ صورت‌اش پریده و در عسلی‌های از فروغ افتاده‌اش هراس و اضطراب جا خوش کرده است. گوشه‌های گیسوان فندقی‌اش کمی خیس شده بود. قطره‌های آب از میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌غلتیدند و از چانه‌ی تیز و زاویه‌دارش به پایین میریختند. چند بار دیگر مشت‌های پر از آب را بر صورت‌اش می‌کوبد؛ اما تأثیری ندارد. هر لحظه تپش قلب‌اش بیشتر شده و حالش خ*را*ب‌تر می‌شود. سپس احساس ضعف و دلپیچه‌ای می‌کند و با پایین آورد سرش در روشویی گوی مانند و طرح سنگ سرویس بهداشتی تمام محتویات معده‌اش بیرون میریزد. عاقبت روی زانو‌های ناتوان‌اش که با جوراب شلواری مشکی رنگ‌اش پوشانده شده‌اند روی زمین می‌افتد؛ قطر‌های بی‌رنگ اشک یک به یک روی گونه‌های سرخ‌اش به ر*ق*ص درمی‌آیند و صح*نه‌ی حزن‌انگیزی ایجاد می‌کنند. بغض‌اش بسیار آرام و بی‌صدا می‌شکند و با فرو بردن سر خود روی دامن چرم‌اش هق‌هق‌هایش به نمایش درمی‌آیند.
***
روسیه مسکو
زمان حال
سال دو هزار و سه
تازیانه برای بار هزارم روی پو*ست قرمز‌شده‌ی او فرود می‌آید و فریاد بلند و دردمندش به آسمان می‌رود. پو*ست سفیدش از شدت دفعات فرود تازیانه‌ها بر تنش رنگ قرمزی به خود گرفته و فریاد‌هایش هر دو دقیقه یک بار در اتاق خلوت طنین‌انداز می‌شود. با این حال دل مرد قوی‌هیکل و سنگدل مقابل‌اش به درد نمی‌آید و هر ضربه‌ی تازیانه دا محکم‌تر از قبلی روی ب*دن بیچاره‌ی او پیاده می‌کند. پیرمرد نیز با لبخندی روی ل*ب‌هایش به او نگاه می‌کند و از زجر کشیدن‌اش ل*ذت می‌برد. سرانجام مرد پس از ضربه‌ی هفتاد و دوم از تحمل عاجز می‌شود و با عربده‌ای پر از درد می‌گوید:
- می‌گم! می‌گم جسدش رو کجا پیدا کردم فقط تمومش کنید! تمومش کنید!
مرد قوی‌هیکل نگاهی به پیرمرد میاندازد و با گرفتن تأیید از نگاه رضایت‌مند او، ترکه‌ی خیس را به زمین میاندازد و از اتاق بیرون می‌رود. مرد درحالی که مچ دست‌های قرمز و طناب‌پیچ‌شده‌اش را تکان می‌دهد نگاهی پر از نفرت به پیرمرد میاندازد. پیرمرد همان‌طور که عصای مشکی‌اش را در دست گرفته و به سوی او گام برمی‌دارد با بی‌رحمی خاصی در آوایش می‌غرد:
- می‌گی یا بگم دوباره بیاد و خودت رو تبدیل به اعتراف کنه؟
مرد از درد نفس نفس می‌زند و دست و پا‌های طناب‌پیچ‌شده‌اش را حرکت می‌دهد. قطره‌های گرم عرق سراسر ب*دن سرخ او را پوشانده و مسبب سوختن جای تازیانه‌ها می‌شود. سرانجام هنگامی که با ارزیابی‌هایش به این نتیجه می‌رسد که دیگر نمی‌تواند مقاومت کند؛ با عجز خاصی در صدایش، بریده بریده ل*ب می‌زند:
- لندن... جسدش رو... تو... توی لندن پیدا کردم!
هنگامی که این حرف مامور پلیس گروگان‌گرفته‌شده در تار‌های صوتی‌اش می‌پیچد؛ رنگ از رخسارش می‌پرد. پس درست حدس میزد. پس کار‌هایش در اصل عمل صالح بودند‌. لبخندی مملو از ترکیبات هراس، کینه، خشم و نفرت در تیله‌های عسلی‌اش جا خوش می‌کند. این ترکیبات همان ترکیباتی بودند که حاصل‌شان معجونی به نام تاریکی بود. همان تاریکی‌ای که پرتو‌های شعشعه‌ی زندگی‌اش را از فروغ انداخته بود. همان تاریکی که کنون از هر چیز دیگری برایش آشناتر بود. با لبخند روی صندلی مشکی و پشت میز اتاق کارش می‌نشیند. دکمه‌ی سفید رنگ روی میز چوبی‌اش را فشار می‌دهد و بلافاصله مرد قوی‌هیکل با چند مشت کوبیدن به درب گردویی رنگ اتاق وارد می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و با نگاه تحقیرآمیزی به مامور پلیس بیچاره امر می‌کند:
- با‌یه گلوله خلاصش کنید! بعد هم جسد رو جوری آتیش بزنید که دست هیچ احدی بهش نرسه!
مرد قوی‌هیکل با تعظیمی کوتاه اطاعت امر می‌کند و تن مامور پلیس بیچاره را که فریاد‌هایش سکوت اتاق را می‌خراشد با بی‌رحمی بیرون می‌کشد. پیرمرد پس از دور شدن آن‌ها با خونسردی تمام نگاهی به ساعت مچی طلایی رنگ‌اش می‌کند و با کلافگی فریاد می‌زند:
- بیا ساعت دو شد! انقدر که این مردک برای دو کلمه اعتراف از من وقت گرفت! الان جواب راشل رو چی بدم؟
سپس انگار نه انگار که چند لحظه‌ی قبل دستور قتل یک انسان بی‌گناه را صادر کرده باشد؛ کلاه و کت چرمی‌اش را از روی صندلی چوبی گوشه‌ی دفتر کارش برمی‌دارد و با وسواس خاصی به تن می‌کند. پس از آماده شدن و آرسته کردن خود در گردویی رنگ اتاق را گشوده و به سوی درب ورودی قدم برمی‌دارد. سرانجام به ورودی ساختمان عظیم‌اش می‌رسد و با باز کردن دروازه‌ی طلایی رنگ ساختمان وارد خیابان‌های روسیه می‌شود. چند متر آن طرف‌تر لیموزین سفید رنگ‌اش را نظاره می‌کند و با خوشنودی به سوی آن می‌رود.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
راننده با دیدن او بالافاصله از ماشین پیاده می‌شود و با احترام خاصی درب صندلی عقب را برایش باز می‌کند. پیرمرد با لبخندی ملیح سوار ماشین می‌شود و انتظار راننده را می‌کشد. راننده با بستن در و کمربند ایمنی حرکت می‌کند. بوی عطر تلخ راننده در سراسر ماشین پیچیده و این مسبب می‌شود پیرمرد خواستار باز کردن پنجره باشد. همان‌طور که بسته سیگارش را از کت چرم‌اش بیرون کشیده و بر ل*ب‌های خشک‌اش می‌گذارد با بی‌حوصلگی امر می‌کند:
- من رو خونه ببر. با راشل قرار دارم.
راننده بالافاصله اطاعت و ماشین را به سوی عمارت هدایت می‌کند.
***
انگلیس لندن
زمان حال
سال دو هزار و سه
آهسته و با درد ریزی در سرش عسلی‌هایش را باز می‌کند. خودش گیج و منگ است و پیرامون‌اش تار. با عسلی‌هایش به حوالی خویش نظری می‌اندازد و با خستگی از جا برمی‌خیزد. چهره‌اش گیجی و پرسش‌گری می‌گیرد که روی این تخت چوبی در این اتاق چه کار می‌کند که اتفاقات چند دقیقه‌ی قبل از مقابل چشمان‌اش می‌گذرند. شعله‌های آتش، خ*را*ب شدن حال او، حالت تهوع و در آخر از حال رفتن. اتاق در تاریکی فرو رفته است و تنها فروغ پرتوهای نور خورشید است که از پنجره‌ی عظیم گوشه‌ی می‌تابد و فضا را از ظلمت رهایی می‌دهد. ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش پوسته پوسته شده است و رگه‌های خونین به عسلی‌های خسته‌اش زینت داده است. همان‌طور که در هپروت خود غرق است در چوبی اتاق تاریک باز می‌شود و قامت بلند رابرت در چهارچوب در جولان می‌دهد. با عسلی‌هایش نظری به کاترین بی‌جان می‌اندازد که سعی در برخاستن از روی تخت چوبی را دارد. در حین تلاش‌هایش ملحفه طوسی اتاق مچاله‌ شده و روی پارکت‌های چوبی اتاق می‌افتد. نفس عمیقی می‌کشد و به سوی تخت گام برمی‌دارد. دستش را به قصد کمک سمت کاترین بی‌حال دراز می‌کند و با دست گرفتن کاترین او را از روی تخت بلند می‌کند. با این‌که دست رابرت را گرفته است احساس ضعف و سرگیجه می‌کند و سعی می‌کند روی پاهایش بایستد. چند دقیقه‌ای سکوت مطلق میان‌شان برقرار است. پس از چند دقیقه چشم دوختن، رابرت نفس عمیقی می‌کشد؛ گوش کاترین را مقابل ل*ب‌های کبودش می‌آورد و افسوس‌وار زمزمه می‌کند:
- تو هنوز اون رو فراموش نکردی؟
این سوال را می‌پرسد؛ تیری را در چله‌ی کمان گذاشته و به سوی قلب لطیف کاترین پرتاب می‌کند. مجدداً در کمال حیرت اشک در عسلی‌های آهوگون‌اش جمع می‌شود و غم و اندوه‌های قطره‌ای‌اش قصد بیرون ریختن دارند. سرانجام با عجز خاصی ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش را باز می‌کند و با آوای ضعیفی پاسخ می‌دهد:
- می‌دونی.‌.. هیچوقت تنفرها و عشق‌ها رو فراموش نمی‌کنی فقط تظاهر به فراموش کردن می‌کنی؛ اما وقتی که قصد تظاهر فراموشی ترکیب عشق و نفرت رو داری؛ عاجز می‌شی و کم میاری... .
با این سخن کاترین برای نخستین بار دل رابرت به رحم می‌آید‌. نمی‌داند این احساس ترحم و دلسوزی است یا یک همدلی خاص، اما هر چه بود آن لحظه کاترین را شکستنی‌ترین جسم جهان می‌دانست. یک جسم شکستنی با روحی مرده که تظاهر به لبخند زدن می‌کرد؛ اما نیاز به مراقبت داشت. او قاچاق می‌کرد؛ سرقت انجام می‌داد؛ حتی آدم می‌کشت و هر خلافی را که به ذهنت می‌آمد در نهایت بی‌رحمی انجام می‌داد؛ اما مقابل همان ترکیب لعنتی‌ای که درباره‌اش صحبت می‌کرد به اجبار زانو می‌زد‌. با نخستین بار جمع شدن اشک‌های بی‌رنگ در چشمان‌اش، کاترین را در آ*غ*و*ش گرفت و با ملایمت خاصی زمزمه کرد:
- من، کلارا، دنیز، سوفیا همه کنارتیم همه پس نیاز نیست ناراحت... .
کاترین سخنان‌اش را با گفتن هیس ناتمام می‌گذارد و خود را از آ*غ*و*ش او بیرون می‌کشد. رابرت نظری پر از حیرت و پرسش به او می‌اندازد. با ضعف و لرزش نفس عمیقی می‌کشد و با آوایی که لرزش خاصی در آن موج می‌زند بغض‌آلود پاسخ می‌دهد:
- از دلسوزی بدم میاد! من شیشه نیستم که کسی مراقبم باشه! من... من همون سنگی‌ام که در برابر همه چیز مقاومت می‌کنه و خم به ابروش نمیاره. من... .
رابرت لبخند ملیحی به سخنان مظلومانه‌ی او می‌زند و با صدای خش‌دار و لحن ملایم‌اش پاسخ توضیحات او را در پنج کلمه‌‌ی کوتاه می‌دهد:
- تو یه سنگ شیشه‌ای هستی!
با این سخن رابرت نیم‌لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ کاترین می‌آید. یعنی یک نفر هم که شده درک می‌کرد که حتی کاترین سنگدل هم نیاز به مراقبت دارد و می‌تواند شکستنی باشد؟ یعنی او شخصیت‌ دو‌بعدی کاترین را که از بعد سنگ و بعد شیشه‌ ساخته شده بود درک می‌کرد؟ یعنی او متوجه بود که کاترین همانند یک الماس می‌‌تواند در عین سختی و استحکام‌اش، شکننده هم باشد؟ حقیقتاً این پنج کلمه سخت بر دلش نشسته بود؛ گویا از غم جهان فارغ شده است. رابرت همان‌طور لبخند به ل*ب از جیب کت سرمه‌ای‌اش پاکت سیگاری بیرون می‌آورد؛ یکی از آن‌ها را روشن می‌کند و کنج ل*بش می‌گذارد. همان‌طور که دود غلیظ سیگار را به صورت حلقه‌های کوچک از د*ه*ان بیرون می‌ریزد با لحن افسوس‌باری ل*ب می‌زند:
- من مثل مادرت روانشناس نیستم؛ یه خلافکار ع*و*ضی‌ام ولی می‌دونی افسردگی و ترس از کجا شروع می‌شه کاترین؟ وقتی که فراموش می‌کنی چطور لبخند بزنی. فراموش می‌کنی چطور خوشحال باشی. امیدهات رو فراموش می‌کنی و غمگین بودن و ترسیدن برات اجباری می‌شه. نمی‌تونی با ترس و ناراحتی‌هات کنار بیای و همین ترس و ناراحتی‌های کوچیک تبدیل به یه باتلاق سیمانی می‌شه که هر لحظه بیشتر تو رو داخل خودش می‌کشه؛ اما تو نمی‌تونی به این سادگی‌ها از اون باتلاق بیرون میای. در آخر که کاملا توی ترس‌ها و ناراحتی‌هات فرو رفتی اون سیمان‌های لعنتی محکم می‌شن و...
به دلیل به اسارت گرفته شدن گلویش توسط بغضی سنگین از ادامه‌ی سخنان‌اش باز می‌ماند. هیچوقت نمی‌توانست فانی بودن انسان‌ها را بپذیرد چه برسد به کاترین که اندک اهمیتی هم برایش قائل بود. نمی‌توانست او را با حقیقت نابودی روبه‌رو کند؛ اما در برابرش احساس مسئولیت خاصی می‌کرد. سرانجام درحالی که کام عمیقی از سیگار می‌گیرد خودش و او را با این حقیقت دردناک روبه‌رو می‌کند:
- نابودت می‌کنه و تو به دلیل اون سیمان‌های لعنتی بالای سرت هیچ راه فراری نداری.
کد:
راننده با دیدن او بالافاصله از ماشین پیاده می‌شود و با احترام خاصی درب صندلی عقب را برایش باز می‌کند. پیرمرد با لبخندی ملیح سوار ماشین می‌شود و انتظار راننده را می‌کشد. راننده با بستن در و کمربند ایمنی حرکت می‌کند. بوی عطر تلخ راننده در سراسر ماشین پیچیده و این مسبب می‌شود پیرمرد خواستار باز کردن پنجره باشد. همان‌طور که بسته سیگارش را از کت چرم‌اش بیرون کشیده و بر ل*ب‌های خشک‌اش می‌گذارد با بی‌حوصلگی امر می‌کند:
- من رو خونه ببر. با راشل قرار دارم.
راننده بالافاصله اطاعت و ماشین را به سوی عمارت هدایت می‌کند.
***
انگلیس لندن
زمان حال
سال دو هزار و سه
آهسته و با درد‌ریزی در سرش عسلی‌هایش را باز می‌کند. خودش گیج و منگ است و پیرامون‌اش تار. با عسلی‌هایش به حوالی خویش نظری میاندازد و با خستگی از جا برمیخیزد. چهره‌اش گیجی و پرسش‌گری می‌گیرد که روی این تخت چوبی در این اتاق چه کار می‌کند که اتفاقات چند دقیقه‌ی قبل از مقابل چشمان‌اش می‌گذرند. شعله‌های آتش، خ*را*ب شدن حال او، حالت تهوع و در آخر از حال رفتن. اتاق در تاریکی فرو رفته است و تنها فروغ پرتو‌های نور خورشید است که از پنجره‌ی عظیم گوشه‌ی می‌تابد و فضا را از ظلمت ر‌هایی می‌دهد. ل*ب‌های بی‌رنگ‌اش پوسته پوسته شده است و رگه‌های خونین به عسلی‌های خسته‌اش زینت داده است. همان‌طور که در هپروت خود غرق است در چوبی اتاق تاریک باز می‌شود و قامت بلند رابرت در چهارچوب در جولان می‌دهد. با عسلی‌هایش نظری به کاترین بی‌جان میاندازد که سعی در برخاستن از روی تخت چوبی را دارد. در حین تلاش‌هایش ملحفه طوسی اتاق مچاله شده و روی پارکت‌های چوبی اتاق می‌افتد. نفس عمیقی می‌کشد و به سوی تخت گام برمی‌دارد. دستش را به قصد کمک سمت کاترین بی‌حال دراز می‌کند و با دست گرفتن کاترین او را از روی تخت بلند می‌کند. با این‌که دست رابرت را گرفته است احساس ضعف و سرگیجه می‌کند و سعی می‌کند روی پا‌هایش بایستد. چند دقیقه‌ای سکوت مطلق میان‌شان برقرار است. پس از چند دقیقه چشم دوختن، رابرت نفس عمیقی می‌کشد؛ گوش کاترین را مقابل ل*ب‌های کبودش می‌آورد و افسوس‌وار زمزمه می‌کند:
- تو هنوز اون رو فراموش نکردی؟
این سؤال را می‌پرسد؛ تیری را در چله‌ی کمان گذاشته و به سوی قلب لطیف کاترین پرتاب می‌کند. مجدداً در کمال حیرت اشک در عسلی‌های آهوگون‌اش جمع می‌شود و غم و اندوه‌های قطره‌ای‌اش قصد بیرون ریختن دارند. سرانجام با عجز خاصی ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش را باز می‌کند و با آوای ضعیفی پاسخ می‌دهد:
- می‌دونی. ‌.. هیچوقت تنفر‌ها و عشق‌ها رو فراموش نمی‌کنی فقط تظاهر به فراموش کردن می‌کنی؛ اما وقتی که قصد تظاهر فراموشی ترکیب عشق و نفرت رو داری؛ عاجز میشی و کم می‌اری....
با این سخن کاترین برای نخستین بار دل رابرت به رحم می‌آید‌. نمی‌داند این احساس ترحم و دلسوزی است یا یک همدلی خاص، اما هر چه بود آن لحظه کاترین را شکستنی‌ترین جسم جهان میدانست. یک جسم شکستنی با روحی مرده که تظاهر به لبخند زدن می‌کرد؛ اما نیاز به مراقبت داشت. او قاچاق می‌کرد؛ سرقت انجام می‌داد؛ حتی آدم می‌کشت و هر خلافی را که به ذهنت می‌آمد در نهایت بی‌رحمی انجام می‌داد؛ اما مقابل همان ترکیب لعنتی‌ای که درباره‌اش صحبت می‌کرد به اجبار زانو میزد‌. با نخستین بار جمع شدن اشک‌های بی‌رنگ در چشمان‌اش، کاترین را در آ*غ*و*ش گرفت و با ملایمت خاصی زمزمه کرد:
- من، کلارا، دنیز، سوفیا همه کنارتیم همه پس نیاز نیست ناراحت....
کاترین سخنان‌اش را با گفتن هیس ناتمام می‌گذارد و خود را از آ*غ*و*ش او بیرون می‌کشد. رابرت نظری پر از حیرت و پرسش به او میاندازد. با ضعف و لرزش نفس عمیقی می‌کشد و با آوایی که لرزش خاصی در آن موج می‌زند بغض‌آلود پاسخ می‌دهد:
- از دلسوزی بدم میاد! من شیشه نیستم که کسی مراقبم باشه! من... من همون سنگی‌ام که در برابر همه چیز مقاومت می‌کنه و خم به ابروش نمی‌اره. من....
رابرت لبخند ملیحی به سخنان مظلومانه‌ی او می‌زند و با صدای خش‌دار و لحن ملایم‌اش پاسخ توضیحات او را در پنج کلمه‌ی کوتاه می‌دهد:
- تو‌یه سنگ شیشه‌ای هستی!
با این سخن رابرت نیم‌لبخندی روی ل*ب‌های بی‌رنگ کاترین می‌آید. یعنی یک نفر هم که شده درک می‌کرد که حتی کاترین سنگدل هم نیاز به مراقبت دارد و می‌تواند شکستنی باشد؟ یعنی او شخصیت دو‌بعدی کاترین را که از بعد سنگ و بعد شیشه ساخته شده بود درک می‌کرد؟ یعنی او متوجه بود که کاترین همانند یک الماس می‌تواند در عین سختی و استحکام‌اش، شکننده هم باشد؟ حقیقتاً این پنج کلمه سخت بر دلش نشسته بود؛ گویا از غم جهان فارغ شده است. رابرت همان‌طور لبخند به ل*ب از جیب کت سرمه‌ای‌اش پاکت سیگاری بیرون می‌آورد؛ یکی از آن‌ها را روشن می‌کند و کنج ل*بش می‌گذارد. همان‌طور که دود غلیظ سیگار را به صورت حلقه‌های کوچک از د*ه*ان بیرون میریزد با لحن افسوس‌باری ل*ب می‌زند:
- من مثل مادرت روانشناس نیستم؛ ‌یه خلافکار ع*و*ضی‌ام ولی می‌دونی افسردگی و ترس از کجا شروع میشه کاترین؟ وقتی که فراموش می‌کنی چطور لبخند بزنی. فراموش می‌کنی چطور خوشحال باشی. ‌امیدهات رو فراموش می‌کنی و غمگین بودن و ترسیدن برات اجباری میشه. نمی‌تونی با ترس و ناراحتی‌هات کنار بیای و همین ترس و ناراحتی‌های کوچیک تبدیل به‌یه باتلاق سیمانی میشه که هر لحظه بیشتر تو رو داخل خودش می‌کشه؛ اما تو نمی‌تونی به این سادگی‌ها از اون باتلاق بیرون می‌ای. در آخر که کاملاً توی ترس‌ها و ناراحتی‌هات فرو رفتی اون سیمان‌های لعنتی محکم میشن و...
به دلیل به اسارت گرفته شدن گلویش توسط بغضی سنگین از ادامه‌ی سخنان‌اش باز می‌ماند. هیچوقت نمی‌توانست فانی بودن انسان‌ها را بپذیرد چه برسد به کاترین که اندک اهمیتی هم برایش قائل بود. نمی‌توانست او را با حقیقت نابودی روبه‌رو کند؛ اما در برابرش احساس مسئولیت خاصی می‌کرد. سرانجام درحالی که کام عمیقی از سیگار می‌گیرد خودش و او را با این حقیقت دردناک روبه‌رو می‌کند:
- نابودت می‌کنه و تو به دلیل اون سیمان‌های لعنتی بالای سرت هیچ راه فراری نداری.


#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
کاترین با عسلی‌هایش نیم‌نگاهی به او می‌اندازد. می‌خواهد ل*ب تر کند که سر و صدایی از بیرون توجه‌شان را جلب می‌کند. صدای آشنایی است؛ صدای جیغ‌های نگران کلارا که اغلب مواقع در پرده‌های صوتی کاترین می‌پیچید. با نگاهی کلافه به یک‌دیگر، نفس عمیقی کشیدند؛ از جا برخاستند و به سوی لابی گام برداشتند. به محض باز شدن در لابی کلارا را می‌بیند که علی‌رغم تلاش‌های سوفیا برای آرام کردن‌اش، آرام و قرار نمی‌گیرد؛ تا این‌که با دیدن کاترین از جنب و جوش می‌ایستد و با دو به سویش می‌رود. کاترین رنگ‌پریده را گرم در آ*غ*و*ش می‌گیرد و خیالش آسوده می‌شود از این‌که خواهر کوچک‌اش سالم است. کاترین که نمی‌تواند اندوه و نگرانی او را تحمل کند؛ لبخندی دروغین می‌زند و با نفس عمیقی خیال کلارای پریشان را راحت می‌کند:
- فقط یه پنیک بود. چیزی نیست.
سپس چشم‌غره‌ای سنگین به سوفیا می‌رود که حتی چند دقیقه هم نتوانسته نبود او را مدیریت کند. نه این‌که رهبر خوبی نباشد نه، تنها چیزی که مسبب این اتفاق‌ شده بود بی‌احساسی او بود. سوفیا نمی‌توانست به دیگران دلداری دهد؛ محبت خود را با در آ*غ*و*ش گرفتن آن‌ها اثبات کند و حتی کسی را آرام کند. برای او بروز احساسات تنها دو راه داشت: لبخند زدن و نگاه کردن. اگر به کسی لبخند می‌زد حس محبت به او داشت و اگر کنارش می‌خندید که شیفته‌ی طرف‌اش بود؛ اما شخص خون‌گرمی همانند کاترین نمی‌توانست تماشای دندان‌های خرگوشی و مرواریدگون او را میان آن قهقهه‌های شرابی سعادت بداند. او عشق را در آ*غ*و*ش گرفتن‌های طولانی، واژه‌های محبت‌آمیز و هدیه‌های رنگ رنگ می‌دید و انسان‌ منطقی‌ای هم نبود که جهان را از دید دیگری تماشا کند. به آرامی خود را از آ*غ*و*ش کلارا بیرون می‌کشد و با لبخند و نگاهی به سوفیا می‌گوید:
- تو و رابرت توی اتاق کار من برین یکم حرف بزنین من و سوفیا هم چند دقیقه‌ی دیگه میایم.
با این حرف رابرت منظور کاترین را متوجه می‌شود و با کشیدن کلارا به سوی خودش از آستین مشکی و توری پیراهن‌اش، همراه او به سوی اتاق کار می‌رود. نگاه سوفیا گیج و کنجکاو است؛ کنجکاو از این‌که کاترین می‌خواهد چه چیزی به او بگوید. به محض دور شدن کلارا و رابرت نگاه‌اش را به سوفیا می‌دوزد و گلایه‌هایش را آغاز می‌کند:
- یعنی نمی‌تونستی بگی کاترین بیرونه‌؟! اون هم به کلارا؟! من وسط جنگ توی استخر خون هم باشم به کلارا می‌گم حالم خوبه و توی دشت میون پروانه‌های آبی دارم گل می‌چینم! نمی‌دونی اون برای هر چیز کوچیکی نگران می‌شه و زمین و زمان رو به هم می‌دوزه؟!
سوفیا با شنیدن تن و لحن او جا می‌خورد و نگاه‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. به چه دلیل این‌گونه، این‌قدر خشمگین با او صحبت می‌کرد یا بهتر می‌گفت تشر می‌زد؟ یعنی همه چیز تقصیر او بود؟ تقصیر او بود که کاترین نظرش به شعله‌ی آتش شومینه‌ای که رابرت روشن کرده بود جلب شده و حالش بد شده است؟ اصلا چرا تا قبل از آمدن او هیچ کدام از این اتفاقات برای کاترین نمی‌افتاد؟ همیشه او بدشانس بود و سزاوار سرزنش‌های بی‌وقف‌ی دیگران آن هم برای کارهایی که در انجام‌شان هیچ دستی نداشت. چشمان سیاه‌اش را عصبی به پارکت‌های لابی می‌دوزد و درحالی که هیستریک می‌خندد؛ با لرزشی که رد خشم و مظلومیت دارد می‌گوید:
- من بهش نگفتم اون خودش فهمید.
کاترین با شنیدن این حرف شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد و خنده‌ی عصبی‌ای می‌کند. سپس درحالی که از عسلی‌های همیشه آرام‌اش آتش می‌بارد؛ با لحنی تند و صدایی نسبتا بلند تشر می‌زند:
- آره دیگه مشکل تو اینه که باقی وقت‌ها عین جیرجیرک پشت گوش من حرف می‌زنی اون وقت موقعی که نیازت دارم لال می‌شی!
صورت سوفیا با این لحن و صدا سرخ می‌شود و نگاه‌اش را به زمین می‌کوبد. سپس با کفش‌های مخملی و مشکی‌اش به سوی کاترین می‌دود و دقیقاً در مماس صورت او قرار می‌گیرد؛ طوری که نفس‌های عصبی و گرم کاترین مدام پو*ست لطیف و سفیدش را قلقلک می‌دهد. همان‌طور که لبخندی عصبی بر ل*ب دارد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بد نیست اول یه نگاه به خودت بندازی و بعد به رابرت بگی زودجوش!
این را می‌گوید و همان‌طور که ل*ب‌های سرخ‌اش را می‌گزد به سوی اتاق کار می‌رود. با رفتن‌اش قیافه‌ی کاترین وا می‌رود کاترینی که همیشه پای گلایه‌های دیگران می‌نشست؛ اما دیگران حتی از تحمل دو سه دقیقه‌ی گلایه‌های او عاجز بودند. همیشه این‌گونه بود سوفیا هم مانند دیگران، هیچ تفاوتی با آن‌ها نداشت. انگار که هنگام خلق خاک دیگران را از یک جا و خاک کاترین را از جای دیگری برداشته بودند. با کلافگی از جیب‌اش سیگاری درمی‌آورد و کنج ل*بش می‌گذارد. کلافه بود از این‌که هر گاه می‌خواست اوضاع را بهتر کند بلاهای جدیدی نازل می‌شد. تقریباً مطمئن بود با ورود سوفیا به نقشه اوضاع بهتر می‌شود؛ اما حالا از قبل هم خ*را*ب‌تر شده بود. با غلتیدن اشکی از بی‌حوصلگی روی گونه‌های سرخ‌اش نیمه‌ی سیگار را درون سطل آشغال مشکی گوشه‌ی لابی می‌اندازد و به سوی اتاق کار رابرت گام برمی‌دارد.
***
روسیه مسکو
چهل و دو سال قبل
سال هزار و نهصد و شصت و یک
هفت ماهی از قرار‌های ویکتوریا با آن مرد عجیب که ظاهرا ویکتور نام داشت می‌گذشت. هفت ماهی که از آن روز آفتابی که مقابل کافه‌ی فرانک ایستاده آغاز شده بود و تا کنون با پیگیری‌های ویکتور ادامه داشت. اوایل هر روز به بهانه‌ای با آن ماشین قدیمی و گران‌قیمت مقابل خانه‌ی نقلی‌اش سبز می‌شد و کمی برایش عجیب بود. اما کنون گویا به قرارهایش با ویکتور عادت کرده بود و شاید به سادگی می‌توانست به این عادت نام وابستگی را نیز نسبت دهد. ویکتور مردی عجیب بود؛ مردی مرموز، وقت‌شناس و عصبی که با وجود تمام قرارهایش با او هنوز چیزی درباره‌ی خانواده‌اش، علایق‌اش و... نمی‌دانست. تنها اطلاعاتی که از این مرد داشت این بود که یک بار اعتراف کرد دوستش دارد. از صحت این جمله نیز چندان اطمینانی نداشت: هیچ چیز از این انسان مرموز بعید نبود. امروز آخرین قراری بود که با این مرد در کافه‌ی روبه‌روی خانه‌اش می‌گذاشت. در قرار قبلی درباره‌ی پدر و مادرش که در انگلیس زندگی می‌کردند‌ با او صحبت کرده بود و ویکتور هم بی‌ چون و چرایی گفته بود که همراه‌اش می‌آید.
کد:
کاترین با عسلی‌هایش نیم‌نگاهی به او میاندازد. می‌خواهد ل*ب‌تر کند که سر و صدایی از بیرون توجه‌شان را جلب می‌کند. صدای آشنایی است؛ صدای جیغ‌های نگران کلارا که اغلب مواقع در پرده‌های صوتی کاترین می‌پیچید. با نگاهی کلافه به یک‌دیگر، نفس عمیقی کشیدند؛ از جا برخاستند و به سوی لابی گام برداشتند. به محض باز شدن در لابی کلارا را می‌بیند که علی‌رغم تلاش‌های سوفیا برای آرام کردن‌اش، آرام و قرار نمی‌گیرد؛ تا این‌که با دیدن کاترین از جنب و جوش می‌ایستد و با دو به سویش می‌رود. کاترین رنگ‌پریده را گرم در آ*غ*و*ش می‌گیرد و خیالش آسوده می‌شود از این‌که خواهر کوچک‌اش سالم است. کاترین که نمی‌تواند اندوه و نگرانی او را تحمل کند؛ لبخندی دروغین می‌زند و با نفس عمیقی خیال کلارای پریشان را راحت می‌کند:
- فقط‌یه پنیک بود. چیزی نیست.
سپس چشم‌غره‌ای سنگین به سوفیا می‌رود که حتی چند دقیقه هم نتوانسته نبود او را مدیریت کند. نه این‌که رهبر خوبی نباشد نه، تنها چیزی که مسبب این اتفاق شده بود بی‌احساسی او بود. سوفیا نمی‌توانست به دیگران دلداری دهد؛ محبت خود را با در آ*غ*و*ش گرفتن آن‌ها اثبات کند و حتی کسی را آرام کند. برای او بروز احساسات تنها دو راه داشت: لبخند زدن و نگاه کردن. اگر به کسی لبخند میزد حس محبت به او داشت و اگر کنارش می‌خندید که شیفته‌ی طرف‌اش بود؛ اما شخص خون‌گرمی همانند کاترین نمی‌توانست تماشای دندان‌های خرگوشی و مرواریدگون او را میان آن قهقهه‌های شرابی سعادت بداند. او عشق را در آ*غ*و*ش گرفتنهای طولانی، واژه‌های محبت‌آمیز و هدیه‌های رنگ رنگ می‌دید و انسان منطقی‌ای هم نبود که جهان را از دید دیگری تماشا کند. به آرامی خود را از آ*غ*و*ش کلارا بیرون می‌کشد و با لبخند و نگاهی به سوفیا می‌گوید:
- تو و رابرت توی اتاق کار من برین یکم حرف بزنین من و سوفیا هم چند دقیقه‌ی دیگه می‌ایم.
با این حرف رابرت منظور کاترین را متوجه می‌شود و با کشیدن کلارا به سوی خودش از آستین مشکی و توری پیراهن‌اش، همراه او به سوی اتاق کار می‌رود. نگاه سوفیا گیج و کنجکاو است؛ کنجکاو از این‌که کاترین می‌خواهد چه چیزی به او بگوید. به محض دور شدن کلارا و رابرت نگاه‌اش را به سوفیا می‌دوزد و گلایه‌هایش را آغاز می‌کند:
- یعنی نمی‌تونستی بگی کاترین بیرونه‌؟! اون هم به کلارا؟! من وسط جنگ توی استخر خون هم باشم به کلارا می‌گم حالم خوبه و توی دشت میون پروانه‌های آبی دارم گل می‌چینم! نمی‌دونی اون برای هر چیز کوچیکی نگران میشه و زمین و زمان رو به هم می‌دوزه؟!
سوفیا با شنیدن تن و لحن او جا می‌خورد و نگاه‌اش رنگ حیرت می‌گیرد. به چه دلیل این‌گونه، این‌قدر خشمگین با او صحبت می‌کرد یا بهتر می‌گفت تشر میزد؟ یعنی همه چیز تقصیر او بود؟ تقصیر او بود که کاترین نظرش به شعله‌ی آتش شومینه‌ای که رابرت روشن کرده بود جلب شده و حالش بد شده است؟ اصلاً چرا تا قبل از آمدن او هیچ کدام از این اتفاقات برای کاترین نمی‌افتاد؟ همیشه او بدشانس بود و سزاوار سرزنش‌های بی‌وقف‌ی دیگران آن هم برای کار‌هایی که در انجام‌شان هیچ دستی نداشت. چشمان سیاه‌اش را عصبی به پارکت‌های لابی می‌دوزد و درحالی که هیستریک می‌خندد؛ با لرزشی که رد خشم و مظلومیت دارد می‌گوید:
- من بهش نگفتم اون خودش فهمید.
کاترین با شنیدن این حرف شقیقه‌هایش را بر هم می‌مالد و خنده‌ی عصبی‌ای می‌کند. سپس درحالی که از عسلی‌های همیشه آرام‌اش آتش می‌بارد؛ با لحنی تند و صدایی نسبتاً بلند تشر می‌زند:
- آره دیگه مشکل تو اینه که باقی وقت‌ها عین جیرجیرک پشت گوش من حرف می‌زنی اون وقت موقعی که نیازت دارم لال میشی!
صورت سوفیا با این لحن و صدا سرخ می‌شود و نگاه‌اش را به زمین می‌کوبد. سپس با کفش‌های مخملی و مشکی‌اش به سوی کاترین می‌دود و دقیقاً در مماس صورت او قرار می‌گیرد؛ طوری که نفس‌های عصبی و گرم کاترین مدام پو*ست لطیف و سفیدش را قلقلک می‌دهد. همان‌طور که لبخندی عصبی بر ل*ب دارد زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- بد نیست اول‌یه نگاه به خودت بندازی و بعد به رابرت بگی زودجوش!
این را می‌گوید و همان‌طور که ل*ب‌های سرخ‌اش را می‌گزد به سوی اتاق کار می‌رود. با رفتن‌اش قیافه‌ی کاترین وا می‌رود کاترینی که همیشه پای گلایه‌های دیگران می‌نشست؛ اما دیگران حتی از تحمل دو سه دقیقه‌ی گلایه‌های او عاجز بودند. همیشه این‌گونه بود سوفیا هم مانند دیگران، هیچ تفاوتی با آن‌ها نداشت. انگار که هنگام خلق خاک دیگران را از یک جا و خاک کاترین را از جای دیگری برداشته بودند. با کلافگی از جیب‌اش سیگاری درمی‌آورد و کنج ل*بش می‌گذارد. کلافه بود از این‌که هر گاه می‌خواست اوضاع را بهتر کند بلا‌های جدیدی نازل می‌شد. تقریباً مطمئن بود با ورود سوفیا به نقشه اوضاع بهتر می‌شود؛ اما حالا از قبل هم خ*را*ب‌تر شده بود. با غلتیدن اشکی از بی‌حوصلگی روی گونه‌های سرخ‌اش نیمه‌ی سیگار را درون سطل آشغال مشکی گوشه‌ی لابی میاندازد و به سوی اتاق کار رابرت گام برمی‌دارد.
***
روسیه مسکو
چهل و دو سال قبل
سال هزار و نهصد و شصت و یک
هفت ماهی از قرار‌های ویکتوریا با آن مرد عجیب که ظاهراً ویکتور نام داشت می‌گذشت. هفت ماهی که از آن روز آفتابی که مقابل کافه‌ی فرانک‌ایستاده آغاز شده بود و تا کنون با پیگیری‌های ویکتور ادامه داشت. اوایل هر روز به بهانه‌ای با آن ماشین قدیمی و گران‌قیمت مقابل خانه‌ی نقلی‌اش سبز می‌شد و کمی برایش عجیب بود. اما کنون گویا به قرار‌هایش با ویکتور عادت کرده بود و شاید به سادگی می‌توانست به این عادت نام وابستگی را نیز نسبت دهد. ویکتور مردی عجیب بود؛ مردی مرموز، وقت‌شناس و عصبی که با وجود تمام قرار‌هایش با او هنوز چیزی درباره‌ی خانواده‌اش، علایق‌اش و... نمی‌دانست. تنها اطلاعاتی که از این مرد داشت این بود که یک بار اعتراف کرد دوستش دارد. از صحت این جمله نیز چندان اطمینانی نداشت: هیچ چیز از این انسان مرموز بعید نبود. امروز آخرین قراری بود که با این مرد در کافه‌ی روبه‌روی خانه‌اش می‌گذاشت. در قرار قبلی درباره‌ی پدر و مادرش که در انگلیس زندگی می‌کردند با او صحبت کرده بود و ویکتور هم بی‌چون و چرایی گفته بود که همراه‌اش می‌آید.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
مقابل آینه‌ی میز آرایش صورتی‌اش می‌ایستد و مشغول به گوش آویختن گوشواره‌های زمردین‌اش می‌شود. جواهرات زمردینی که ویکتور هدیه داده بود با گیسوان زنجبیلی‌اش هم‌خوانی خاصی داشتند و چهره‌ی رعنایی از او ساخته بودند. چینی از پیراهن سبز رنگ پف‌پفی‌اش را صاف می‌کند و پاشنه‌ی کفش‌های مخملی‌اش از روی آن‌ها برمی‌دارد. با لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش کیف سبز رنگ‌اش را نیز از روی میز صورتی‌ رنگ برمی‌دارد و روی شانه‌اش می‌اندازد. در آخر نگاهی به آینه انداخت و با تماشای چهره‌ی مضطرب خود لبخندی زد. برای بار هزارم پرده‌ی آبی رنگ مقابل پنجره‌ی اتاق‌اش را آن طرف کشید تا از رسیدن ویکتور مقابل درب خانه اطلاع یابد. با دیدن ماشین قرمز رنگ لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید و دوان دوان به سوی در ورودی گردویی رنگ خانه‌ی نقلی‌اش می‌رود. در را با شتاب و هیجان خاصی باز می‌کند و پس از خارج شدن از خانه با وقار و متانت خاصی به سوی ماشین گام برمی‌دارد. با دیدن ویکتوریای زیبا لبخندی روی ل*ب ویکتور می‌آید. از ماشین پیاده می‌شود و به احترام ویکتوریا درب ماشین را برایش باز می‌کند‌. ویکتوریا لبخند ریزی می‌زند؛ داخل ماشین می‌نشیند و انتظار ویکتور را می‌کشد. سرانجام ویکتور نیز از درب کناری ماشین پشت فرمان می‌نشیند و هم‌زمان با گرفتن دست‌های سرد ویکتوریا، با لحنی بسیار گرم حالش را می‌پرسد:
- سلام عزیزم حالت چطوره؟
ویکتوریا لبخند ملیحی می‌زند و به چشمان عسلی و مهربان ویکتور خیره می‌شود که البته ابروان قهوه‌ای و همیشه در هم رفته‌اش کمی جدیت را برای چهره‌اش به ارمغان آورده‌ است. درحالی که سعی می‌کند تن و لحن آوایش آرام و متین باشد؛ بسیار آهسته پاسخ می‌دهد:
- خوبم.
ویکتور با لبخندی ملیح سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و ماشین را روشن می‌کند. درحالی که پنجره را پایین می‌کشد و به اطراف چشم می‌دوزد؛ پاکت سیگارش را از جیب کت قهوه‌ای خوش‌دوخت‌اش بیرون می‌آورد؛ کنج ل*ب‌های خشک‌اش می‌گذارد و با فندک طلایی رنگ‌اش روشن‌اش می‌کند. با دیدن سیگار ابروان نارنجی رنگ ویکتوریا در هم می‌رود و با دلخوری می‌پرسد:
- مگه قول ندادی دیگه سیگار نکشی؟
ویکتور که تازه یاد قولی که یک ماه پیش درباره‌ی سیگار کشیدن به ویکتوریا داده است می‌افتد با عذرخواهی سیگار را از پنجره‌ بیرون می‌اندازد و لبخند رضایت را برای ل*ب‌های سرخ ویکتوریا به ارمغان می‌آورد. البته که این تنها یک رضایت نمایشی بود؛ زیرا ویکتور در خلوت‌اش مجدداً کرورها سیگار کنج ل*ب می‌گذاشت و ویکتوریا روح‌اش هم خبر نداشت. درست همانند بسیاری از کارهایش که بسی بدتر از سیگار کشیدن بود؛ اما ویکتوریا روح‌اش هم از انجام آن کارها توسط ویکتور، شاهزاده‌ی رویاهایش خبر نداشت. عاقبت پس از مدتی رانندگی مقابل کافه توقف می‌کند و نگاهی به ویکتوریا می‌اندازد‌. سپس گویا برای گفتن چیزی بی‌طاقت شده است؛ دست سرد ویکتوریا را با دست‌های گرم‌اش می‌فشارد و با صدای خش‌دارش که اثر سیگار کشیدن‌های مکرر بود ل*ب تر می‌کند:
- ویکتوریا من... باید درباره‌ی یه چیزی باهات صحبت کنم.
ویکتوریا لبخندی می‌زند و با ملایمت خاصی در آوای نازک و لطیف‌اش و اشاره‌ای به بیرون از ماشین می‌گوید:
- خوب داخل کافه بریم راجع بهش حرف بزنیم.
ویکتور دست ویکتوریا را پایین می‌آورد و همان‌طور که میان اضطراب‌هایش لبخند نمایشی‌ای می‌زند؛ با لرزش از استرس در آوایش می‌گوید:
- این چیزی که می‌خوام بگم خیلی مهمه اول این رو بگم؛ بعد داخل کافه بریم و صحبت کنیم.
با این حرف ویکتور ابروان نارنجی رنگ ویکتوریا بالا می‌پرد و کنجکاو می‌شود. یعنی این موضوع چقدر اهمیت داشت که ویکتور حتی نمی‌توانست کمی صبوری برای گفتن‌اش به خرج بدهد؟ همان‌طور که نگاه‌اش را به ل*ب‌های بسته‌ی ویکتور دوخته سرانجام ل*ب‌ها باز می‌شوند و واژه‌ها با کمی لکنت و پشت سر هم از د*ه*ان ویکتور بیرون می‌آید:
- می‌دونی... ما تا چند هفته‌ی دیگه به لندن می‌ریم و هم خانواده‌ی من اون‌جا هستن و هم خانواده‌ی تو عزیزم... می‌دونی من می‌خواستم راجع به...
سپس در مقابل نگاه کنجکاو ویکتوریا، انگار که چیزی یادش آمده باشد دست در جیب شلوار پارچه‌ای و مشکی رنگ‌اش می‌کند و جعبه‌ی مخملی و آبی رنگی بیرون می‌آورد. آن را آهسته مقابل چشمان آبی ویکتوریا قرار می‌دهد و درب جعبه را باز می‌کند. یک حلقه‌ی طلایی رنگ که درس وسط آن سنگ الماس می‌درخشد در تیله‌های آبی رنگ ویکتوریا نمایان و بذر هیجان در دلش کاشته می‌شود. ویکتور درحالی که آن لحظه صحبت کردن بدون لکنت برای دشوار است با لبخندی روی ل*ب‌های کبودش با کمی خجالت و محبت‌آمیز می‌پرسد:
- با من ازدواج می‌کنی؟
با این سوال چشمان آبی ویکتوریا از هیجان فروغ خاصی می‌گیرد و ل*ب‌های سرخ‌اش از اضطراب می‌لرزد‌. باید چه می‌گفت؟ باید به ویکتور اطمینان می‌کرد؛ دلش را به دریا می‌زد و پاسخ بله را بر زبان می‌آورد؟ یا باید درخواست مدت زمان بیشتری برای اندیشه درباره‌ی این موضوع را از ویکتور می‌خواست؟ کرورها کرور فکر در ذهن‌اش جولان می‌داد. ل*ب‌هایش می‌لرزید و دندان‌های خرگوشی و مرواریدگون‌اش روی هم ساییده می‌شوند. سرانجام درحالی که اشک شوق و هیجان روی گونه‌های سرخ‌اش غلتید با نگاهی محبت‌آمیز به چهره‌ی خوش‌ترکیب ویکتور، با لرزش و لکنت ناشی از هیجان در صدایش آهسته پاسخ می‌دهد:
- بله!
با شنیدن این جواب لبخند پر هیجانی روی ل*ب‌های خشک ویکتور می‌آید. د*ه*ان‌اش از هیجان خشک شده و دست‌هایش یخ زده است. پس از کمی مسلط شدن به خودش دست ظریف ویکتوریا را جلو می‌آورد و حلقه را دستش می‌کند. ویکتوریا با لبخند پر شوقی به دست یخ‌رده‌اش و حلقه نگاه می‌کند و بعد نگاه‌اش روی چشمان عسلی ویکتور می‌افتد. ویکتور با همان لبخند ملیح از ماشین پیاده می‌شود؛ درب قرمز رنگ ماشین را برای ویکتوریا باز و او را پیاده می‌کند. سپس دست بر دست ویکتوریا به سوی کافه گام برمی‌دارد‌.
***
انگلیس لندن
زمان حال
سال دو هزار و سه
کاترین درحالی که دست به س*ی*نه نشسته و فنجان قهوه را مقابل ل*ب‌های سرخ‌اش گرفته است بسیار کسل به صحبت‌های رابرت، سوفیا و کلارا گوش می‌کند‌.
کد:
مقابل آینه‌ی میز آرایش صورتی‌اش می‌ایستد و مشغول به گوش آویختن گوشواره‌های زمردین‌اش می‌شود. جواهرات زمردینی که ویکتور هدیه داده بود با گیسوان زنجبیلی‌اش هم‌خوانی خاصی داشتند و چهره‌ی رعنایی از او ساخته بودند. چینی از پیراهن سبز رنگ پف‌پفی‌اش را صاف می‌کند و پاشنه‌ی کفش‌های مخملی‌اش از روی آن‌ها برمی‌دارد. با لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش کیف سبز رنگ‌اش را نیز از روی میز صورتی رنگ برمی‌دارد و روی‌شانه‌اش میاندازد. در آخر نگاهی به آینه انداخت و با تماشای چهره‌ی مضطرب خود لبخندی زد. برای بار هزارم پرده‌ی آبی رنگ مقابل پنجره‌ی اتاق‌اش را آن طرف کشید تا از رسیدن ویکتور مقابل درب خانه اطلاع یابد. با دیدن ماشین قرمز رنگ لبخندی روی ل*ب‌های سرخ‌اش می‌آید و دوان دوان به سوی در ورودی گردویی رنگ خانه‌ی نقلی‌اش می‌رود. در را با شتاب و هیجان خاصی باز می‌کند و پس از خارج شدن از خانه با وقار و متانت خاصی به سوی ماشین گام برمی‌دارد. با دیدن ویکتوریای زیبا لبخندی روی ل*ب ویکتور می‌آید. از ماشین پیاده می‌شود و به احترام ویکتوریا درب ماشین را برایش باز می‌کند‌. ویکتوریا لبخند‌ریزی می‌زند؛ داخل ماشین می‌نشیند و انتظار ویکتور را می‌کشد. سرانجام ویکتور نیز از درب کناری ماشین پشت فرمان می‌نشیند و هم‌زمان با گرفتن دست‌های سرد ویکتوریا، با لحنی بسیار گرم حالش را می‌پرسد:
- سلام عزیزم حالت چطوره؟
ویکتوریا لبخند ملیحی می‌زند و به چشمان عسلی و مهربان ویکتور خیره می‌شود که البته ابروان قهوه‌ای و همیشه در هم رفته‌اش کمی جدیت را برای چهره‌اش به ارمغان آورده است. درحالی که سعی می‌کند تن و لحن آوایش آرام و متین باشد؛ بسیار آهسته پاسخ می‌دهد:
- خوبم.
ویکتور با لبخندی ملیح سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و ماشین را روشن می‌کند. درحالی که پنجره را پایین می‌کشد و به اطراف چشم می‌دوزد؛ پاکت سیگارش را از جیب کت قهوه‌ای خوش‌دوخت‌اش بیرون می‌آورد؛ کنج ل*ب‌های خشک‌اش می‌گذارد و با فندک طلایی رنگ‌اش روشن‌اش می‌کند. با دیدن سیگار ابروان نارنجی رنگ ویکتوریا در هم می‌رود و با دلخوری می‌پرسد:
- مگه قول ندادی دیگه سیگار نکشی؟
ویکتور که تازه یاد قولی که یک ماه پیش درباره‌ی سیگار کشیدن به ویکتوریا داده است می‌افتد با عذرخواهی سیگار را از پنجره بیرون میاندازد و لبخند رضایت را برای ل*ب‌های سرخ ویکتوریا به ارمغان می‌آورد. البته که این تنها یک رضایت نمایشی بود؛ زیرا ویکتور در خلوت‌اش مجدداً کرور‌ها سیگار کنج ل*ب می‌گذاشت و ویکتوریا روح‌اش هم خبر نداشت. درست همانند بسیاری از کار‌هایش که بسی بدتر از سیگار کشیدن بود؛ اما ویکتوریا روح‌اش هم از انجام آن کار‌ها توسط ویکتور، شاهزاده‌ی رویا‌هایش خبر نداشت. عاقبت پس از مدتی رانندگی مقابل کافه توقف می‌کند و نگاهی به ویکتوریا میاندازد‌. سپس گویا برای گفتن چیزی بی‌طاقت شده است؛ دست سرد ویکتوریا را با دست‌های گرم‌اش می‌فشارد و با صدای خش‌دارش که اثر سیگار کشیدن‌های مکرر بود ل*ب‌تر می‌کند:
- ویکتوریا من... باید درباره‌ی‌یه چیزی باهات صحبت کنم.
ویکتوریا لبخندی می‌زند و با ملایمت خاصی در آوای نازک و لطیف‌اش و اشاره‌ای به بیرون از ماشین می‌گوید:
- خوب داخل کافه بریم راجع بهش حرف بزنیم.
ویکتور دست ویکتوریا را پایین می‌آورد و همان‌طور که میان اضطراب‌هایش لبخند نمایشی‌ای می‌زند؛ با لرزش از استرس در آوایش می‌گوید:
- این چیزی که می‌خوام بگم خیلی مهمه اول این رو بگم؛ بعد داخل کافه بریم و صحبت کنیم.
با این حرف ویکتور ابروان نارنجی رنگ ویکتوریا بالا می‌پرد و کنجکاو می‌شود. یعنی این موضوع چقدر اهمیت داشت که ویکتور حتی نمی‌توانست کمی صبوری برای گفتن‌اش به خرج بدهد؟ همان‌طور که نگاه‌اش را به ل*ب‌های بسته‌ی ویکتور دوخته سرانجام ل*ب‌ها باز می‌شوند و واژه‌ها با کمی لکنت و پشت سر هم از د*ه*ان ویکتور بیرون می‌آید:
- می‌دونی... ما تا چند هفته‌ی دیگه به لندن میریم و هم خانواده‌ی من اون‌جا هستن و هم خانواده‌ی تو عزیزم... می‌دونی من می‌خواستم راجع به...
سپس در مقابل نگاه کنجکاو ویکتوریا، انگار که چیزی یادش آمده باشد دست در جیب شلوار پارچه‌ای و مشکی رنگ‌اش می‌کند و جعبه‌ی مخملی و آبی رنگی بیرون می‌آورد. آن را آهسته مقابل چشمان آبی ویکتوریا قرار می‌دهد و درب جعبه را باز می‌کند. یک حلقه‌ی طلایی رنگ که درس وسط آن سنگ الماس می‌درخشد در تیله‌های آبی رنگ ویکتوریا نمایان و بذر هیجان در دلش کاشته می‌شود. ویکتور درحالی که آن لحظه صحبت کردن بدون لکنت برای دشوار است با لبخندی روی ل*ب‌های کبودش با کمی خجالت و محبت‌آمیز می‌پرسد:
- با من ازدواج می‌کنی؟
با این سؤال چشمان آبی ویکتوریا از هیجان فروغ خاصی می‌گیرد و ل*ب‌های سرخ‌اش از اضطراب میلرزد‌. باید چه می‌گفت؟ باید به ویکتور اطمینان می‌کرد؛ دلش را به دریا میزد و پاسخ بله را بر زبان می‌آورد؟ یا باید درخواست مدت زمان بیشتری برای‌اندیشه درباره‌ی این موضوع را از ویکتور می‌خواست؟ کرور‌ها کرور فکر در ذهن‌اش جولان می‌داد. ل*ب‌هایش میلرزید و دندان‌های خرگوشی و مرواریدگون‌اش روی هم ساییده می‌شوند. سرانجام درحالی که اشک شوق و هیجان روی گونه‌های سرخ‌اش غلتید با نگاهی محبت‌آمیز به چهره‌ی خوش‌ترکیب ویکتور، با لرزش و لکنت ناشی از هیجان در صدایش آهسته پاسخ می‌دهد:
- بله!
با شنیدن این جواب لبخند پر هیجانی روی ل*ب‌های خشک ویکتور می‌آید. د*ه*ان‌اش از هیجان خشک شده و دست‌هایش یخ‌زده است. پس از کمی مسلط شدن به خودش دست ظریف ویکتوریا را جلو می‌آورد و حلقه را دستش می‌کند. ویکتوریا با لبخند پر شوقی به دست یخ‌رده‌اش و حلقه نگاه می‌کند و بعد نگاه‌اش روی چشمان عسلی ویکتور می‌افتد. ویکتور با همان لبخند ملیح از ماشین پیاده می‌شود؛ درب قرمز رنگ ماشین را برای ویکتوریا باز و او را پیاده می‌کند. سپس دست بر دست ویکتوریا به سوی کافه گام برمی‌دارد‌.
***
انگلیس لندن
زمان حال
سال دو هزار و سه
کاترین درحالی که دست به س*ی*نه نشسته و فنجان قهوه را مقابل ل*ب‌های سرخ‌اش گرفته است بسیار کسل به صحبت‌های رابرت، سوفیا و کلارا گوش می‌کند‌.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
پس از مدتی از صحبت‌ها هیچ چیز نمی‌شنود. گویا در حالت کما به سر می‌برد؛ صداها نامفهوم و آهسته شنیده و صح*نه‌ها مات و تار دیده می‌شود. تیله‌های عسلی‌اش تنها به قطرات قهوه توجه دارند و تنها صدای برخورد دندان‌های مرواریدگون‌اش با لبه‌ی فنجان سفید رنگ را می‌شنود. گویا در عالم هپروت خود غرق شده است؛ عالمی که کسی جز خودش به آن دسترسی ندارد. عالمی که در آن چیزها رنگ و بوی دیگری دارند؛ هاله‌ای از رنگ‌های خاکستری و سیاه این دنیا را به اسارت گرفته‌اند و بوی سوختگی و پژمردگی در سرتاسر هپروت کاترین می‌پیچد. تنها آوایی که در این هپروت می‌پیچید آوای سکوتی وحشتناک بود. هراس‌ها و اندوه‌هایش یک به یک در ذهن‌اش جولان می‌دادند و اندیشه‌های او را به اسارت خود گرفته بودند. سرانجام هنگامی که در اوج هاله‌های خاکستری ذهن‌اش دست و پا می‌زند با صدای گرم و دلنشین سوفیا به خود می‌آید:
- کاترین؟
نخست با عسلی‌هایش نظری به سوفیا می‌اندازد و بعد هم به ساعت. با تماشای عقربه‌های ساعت چشمان‌اش گرد می‌شوند. یعنی او نزدیک پنجاه دقیقه در هپروت خویش غرق بوده است؟ درحالی که سعی می‌کند نشان ندهد که تا چه اندازه فکر‌اش مشغول است؛ کاغذهای به هم ریخته‌ی مقابل‌اش روی میز شیشه‌ای عظیم اتاق کار را برانداز می‌کند و با اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌پرسد:
- خوب کجا بودیم؟ چی می‌گفتین؟
نگاه رابرت، کلارا و سوفیا با این سخن کاترین رنگ حیرت می‌گیرد. طوری صحبت می‌کند گویا این یک ساعت که آن‌ها مشغول سخن گفتن بوده‌اند در این دنیا نبوده است. واقعیت هم همین بود. جسم‌اش این‌جا بود اما روح‌اش در آن دوردست‌ها پرواز می‌کرد و گرم مرور گذشته‌ها بود. رابرت درحالی که حیرت‌آمیز به کاترین نگاه می‌کند و هیستریک می‌خندد؛ با لحنی که حیرت زیادی در آن جا خوش کرده است می‌پرسد:
- کاترین این‌جایی یا باغ گیلاس و آلبالو؟ دو ساعته داریم درباره‌ی چی حرف می‌زنیم؟
کلارا با این حرف رابرت اخم می‌کند و سوفیا چشم‌غره می‌رود. لحن‌اش کمی تند بود؛ اما شاید هم این واکنش‌ها برای این سخن رابرت مناسب نبودند. در واقع درست می‌گفت. کاترین این‌جا نبود، در باغ گیلاس و آلبالو نیز نبود؛ بلکه در هاله‌‌های خاکستری گذشته‌اش چرخ می‌زد. این اواخر، از لحظه‌ای که برنامه‌های انتقام‌خیزش را توسط آن ع*و*ضی شروع کرده بود؛ لحظه‌های تاریک و سیاه هر لحظه مانند یک نوار ویدئویی از مقابل عسلی‌هایش می‌گذشتند و او را عاجزتر از پیش می‌کردند. گویا روح آن نوچه‌ای که آن شب جانش را گرفته بود؛ جسم‌اش را به تسخیر خود درآورده بود و او را از ادامه‌ی زندگی ناتوان می‌کرد. گویا روح کاترین نیز همراه روح آن نوچه به آسمان پر کشیده بود؛ با این تفاوت که روح کاترین هنوز احساس داشت و عذاب می‌کشید. نه تنها عذاب به قتل رساندن آن نوچه را، بلکه عذاب این پانزده سال را می‌کشید. برایش عجیب بود به چه دلیل هنگامی که در این بازی شطرنج نقش یک شاه شکست‌خورده را داشت با زدن تنها یک سرباز از مهره‌های حریف تا این حد حالش دگرگون شده بود. انگار آن سرباز، چهره‌اش، خون‌اش و حتی عطر تنش برای کاترین آشنایی خاصی داشت. گویا چیزی فراتر از یک سرباز بود که از مهره‌های حریف توسط او زده شده است. همان‌طور که داشت مجددا در افکار عجیب خود غرق می‌شد؛ با صدای سوفیا از اندیشه‌های از هم گسیخته‌ی خود دست کشید:
- امشب دوره‌های آموزشی آخر برای افراد برگزیده اجرا می‌شه و از فردا مسابقات شروع می‌شن‌.
کاترین آهانی زیر ل*ب می‌گوید و سرش را به آن طرف می‌چرخاند. شاید می‌توانست بگوید سخنان انسان‌های پیرامون‌اش، آن ادواردنام، حتی ماموریت ویژه و هر چه مربوط به آن می‌شد در آن لحظه برایش بی‌اهمیت جلوه می‌کرد. با این حال برای این‌که کسی متوجه این نشود سری تکان می‌دهد و با خستگی می‌گوید:
- من خیلی خسته‌ام یه چند شبی می‌شه نخوابیدم‌. تا میان، آماده می‌شن و این‌ها یه خرده استراحت می‌کنم.
این را می‌گوید و بدون انتظار کشیدن برای هر پرسش شک‌برانگیز و مزخرفی از مقابل نگاه‌های پر حیرت دیگران به سوی دفتر کار خودش می‌رود. پس از چند گام به دفتر کار می‌رسد و در مشکی رنگ آن را باز می‌کند. داخل می‌رود و پشت میز مشکی طرح سنگ‌اش می‌نشیند. دو دست‌اش را روی میز جفت می‌کند و خسته سر خود را میان آن‌ها می‌برد. در عسلی‌هایش رگه‌های سرخ و پر خونی که از بی‌خوابی به وجود آمده‌اند خودنمایی می‌کنند‌. شاید امشب که دنیز از بیمارستان به خانه برمی‌گشت بی‌خوابی او هم برطرف می‌شد و رگه‌های پر خون چشمان‌اش از بین می‌رفت. شاید هم فکر و خیال‌هایی که کنون روح او را به اسارت گرفته بودند دست از سرش برنمی‌داشتند و کابوس‌های شبانه ادامه میافت؛ بی‌خوابی‌ها برطرف نمی‌شد و رگه‌های خونین استوار در جای خود می‌ماندند. کم کم دارد پلک‌هایش گرم و از اسارت فکر و خیال آزاد می‌شود که با خوردن تقه‌هایی بر در مشکی رنگ از جا می‌پرد. لعنتی زیر ل*ب نثار کسی که در زده است می‌کند و کلافه اجازه‌ی ورود را صادر می‌کند:
- بیا تو!
پس از صدور اجازه‌اش درب آهسته و با صدای جیغ‌مانند باز می‌شود و سوفیای نگران داخل اتاق می‌آید. در را آهسته می‌بندد و با سردی به سوی میز و کاترین آشفته می‌رود. کاترین به سرتاپای او نظر کلافه‌ای می‌اندازد و با صدای ضعیفی زمزمه می‌کند:
- بشین.
سوفیا درحالی که سردی در چهره‌ی وسیم‌اش موج می‌زند آرام صندلی مشکی رنگ مقابل کاترین را عقب می‌کشد و روی آن می‌نشیند. علی‌رغم این‌که ناخودآگاه از دست کاترین دلخور است؛ اما چهره‌ی آشفته‌‌ی او دلش را به رحم می‌آورد. در این چند روز حتی شانه را بر گیسوان بلند و به هم ریخته‌اش نزده بود. می‌توانست بگوید در طول این شانزده سال رفاقت این نخستین باری است که کاترین را این‌گونه می‌بیند. تا آن‌جایی که می‌دانست رفیق شفیق‌اش همیشه بر حال و احوال خود مسلط بود؛ حتی در خ*را*ب‌ترین حال‌ها هم می‌توانست خود را خوب نشان دهد و این او را بیشتر نگران کاترین آشفته‌ی کنون می‌کرد. آهسته دست‌های یخ‌زده‌ی کاترین را در دستان گرم‌اش می‌کشد و آن‌ها را آرام نوازش می‌کند. چندی نمی‌گذرد که کاترین با این حرکت عصبی می‌شود و دستش را از دست سوفیا بیرون می‌کشد. در هر حالی هم که بود نمی‌توانست این میزان از دلسوزی و ترحم را تحمل کند.
کد:
پس از مدتی از صحبت‌ها هیچ چیز نمی‌شنود. گویا در حالت کما به سر می‌برد؛ صدا‌ها نامفهوم و آهسته شنیده و صح*نه‌ها مات و تار دیده می‌شود. تیله‌های عسلی‌اش تنها به قطرات قهوه توجه دارند و تنها صدای برخورد دندان‌های مرواریدگون‌اش با لبه‌ی فنجان سفید رنگ را می‌شنود. گویا در عالم هپروت خود غرق شده است؛ عالمی که کسی جز خودش به آن دسترسی ندارد. عالمی که در آن چیز‌ها رنگ و بوی دیگری دارند؛ هاله‌ای از رنگ‌های خاکستری و سیاه این دنیا را به اسارت گرفته‌اند و بوی سوختگی و پژمردگی در سرتاسر هپروت کاترین می‌پیچد. تنها آوایی که در این هپروت می‌پیچید آوای سکوتی وحشتناک بود. هراس‌ها و اندوه‌هایش یک به یک در ذهن‌اش جولان می‌دادند و‌اندیشه‌های او را به اسارت خود گرفته بودند. سرانجام هنگامی که در اوج هاله‌های خاکستری ذهن‌اش دست و پا می‌زند با صدای گرم و دلنشین سوفیا به خود می‌آید:
- کاترین؟
نخست با عسلی‌هایش نظری به سوفیا میاندازد و بعد هم به ساعت. با تماشای عقربه‌های ساعت چشمان‌اش گرد می‌شوند. یعنی او نزدیک پنجاه دقیقه در هپروت خویش غرق بوده است؟ درحالی که سعی می‌کند نشان ندهد که تا چه اندازه فکر‌اش مشغول است؛ کاغذ‌های به هم ریخته‌ی مقابل‌اش روی میز شیشه‌ای عظیم اتاق کار را برانداز می‌کند و با اخمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش می‌پرسد:
- خوب کجا بودیم؟ چی می‌گفتین؟
نگاه رابرت، کلارا و سوفیا با این سخن کاترین رنگ حیرت می‌گیرد. طوری صحبت می‌کند گویا این یک ساعت که آن‌ها مشغول سخن گفتن بوده‌اند در این دنیا نبوده است. واقعیت هم همین بود. جسم‌اش این‌جا بود اما روح‌اش در آن دوردست‌ها پرواز می‌کرد و گرم مرور گذشته‌ها بود. رابرت درحالی که حیرت‌آمیز به کاترین نگاه می‌کند و هیستریک می‌خندد؛ با لحنی که حیرت زیادی در آن جا خوش کرده است می‌پرسد:
- کاترین این‌جایی یا باغ گیلاس و آلبالو؟ دو ساعته داریم درباره‌ی چی حرف می‌زنیم؟
کلارا با این حرف رابرت اخم می‌کند و سوفیا چشم‌غره می‌رود. لحن‌اش کمی تند بود؛ اما شاید هم این واکنش‌ها برای این سخن رابرت مناسب نبودند. در واقع درست می‌گفت. کاترین این‌جا نبود، در باغ گیلاس و آلبالو نیز نبود؛ بلکه در هاله‌های خاکستری گذشته‌اش چرخ میزد. این اواخر، از لحظه‌ای که برنامه‌های انتقام‌خیزش را توسط آن ع*و*ضی شروع کرده بود؛ لحظه‌های تاریک و سیاه هر لحظه مانند یک نوار ویدئویی از مقابل عسلی‌هایش می‌گذشتند و او را عاجزتر از پیش می‌کردند. گویا روح آن نوچه‌ای که آن شب جانش را گرفته بود؛ جسم‌اش را به تسخیر خود درآورده بود و او را از ادامه‌ی زندگی ناتوان می‌کرد. گویا روح کاترین نیز همراه روح آن نوچه به آسمان پر کشیده بود؛ با این تفاوت که روح کاترین هنوز احساس داشت و عذاب می‌کشید. نه تنها عذاب به قتل رساندن آن نوچه را، بلکه عذاب این پانزده سال را می‌کشید. برایش عجیب بود به چه دلیل هنگامی که در این بازی شطرنج نقش یک شاه شکست‌خورده را داشت با زدن تنها یک سرباز از مهره‌های حریف تا این حد حالش دگرگون شده بود. انگار آن سرباز، چهره‌اش، خون‌اش و حتی عطر تنش برای کاترین آشنایی خاصی داشت. گویا چیزی فراتر از یک سرباز بود که از مهره‌های حریف توسط او‌زده شده است. همان‌طور که داشت مجدداً در افکار عجیب خود غرق می‌شد؛ با صدای سوفیا از‌اندیشه‌های از هم گسیخته‌ی خود دست کشید:
-‌امشب دوره‌های آموزشی آخر برای افراد برگزیده اجرا میشه و از فردا مسابقات شروع میشن‌.
کاترین آهانی زیر ل*ب می‌گوید و سرش را به آن طرف می‌چرخاند. شاید می‌توانست بگوید سخنان انسان‌های پیرامون‌اش، آن ادواردنام، حتی ماموریت ویژه و هر چه مربوط به آن می‌شد در آن لحظه برایش بی‌اهمیت جلوه می‌کرد. با این حال برای این‌که کسی متوجه این نشود سری تکان می‌دهد و با خستگی می‌گوید:
- من خیلی خسته‌ام‌یه چند شبی میشه نخوابیدم‌. تا میان، آماده میشن و این‌ها‌یه خرده استراحت می‌کنم.
این را می‌گوید و بدون انتظار کشیدن برای هر پرسش شک‌برانگیز و مزخرفی از مقابل نگاه‌های پر حیرت دیگران به سوی دفتر کار خودش می‌رود. پس از چند گام به دفتر کار می‌رسد و در مشکی رنگ آن را باز می‌کند. داخل می‌رود و پشت میز مشکی طرح سنگ‌اش می‌نشیند. دو دست‌اش را روی میز جفت می‌کند و خسته سر خود را میان آن‌ها می‌برد. در عسلی‌هایش رگه‌های سرخ و پر خونی که از بی‌خوابی به وجود آمده‌اند خودنمایی می‌کنند‌. شاید‌امشب که دنیز از بیمارستان به خانه برمی‌گشت بی‌خوابی او هم برطرف می‌شد و رگه‌های پر خون چشمان‌اش از بین می‌رفت. شاید هم فکر و خیال‌هایی که کنون روح او را به اسارت گرفته بودند دست از سرش برنمی‌داشتند و کابوس‌های شبانه ادامه می‌افت؛ بی‌خوابی‌ها برطرف نمی‌شد و رگه‌های خونین استوار در جای خود می‌ماندند. کم کم دارد پلک‌هایش گرم و از اسارت فکر و خیال آزاد می‌شود که با خوردن تقه‌هایی بر در مشکی رنگ از جا می‌پرد. لعنتی زیر ل*ب نثار کسی که در‌زده است می‌کند و کلافه اجازه‌ی ورود را صادر می‌کند:
- بیا تو!
پس از صدور اجازه‌اش درب آهسته و با صدای جیغ‌مانند باز می‌شود و سوفیای نگران داخل اتاق می‌آید. در را آهسته می‌بندد و با سردی به سوی میز و کاترین آشفته می‌رود. کاترین به سرتاپای او نظر کلافه‌ای میاندازد و با صدای ضعیفی زمزمه می‌کند:
- بشین.
سوفیا درحالی که سردی در چهره‌ی وسیم‌اش موج می‌زند آرام صندلی مشکی رنگ مقابل کاترین را عقب می‌کشد و روی آن می‌نشیند. علی‌رغم این‌که ناخودآگاه از دست کاترین دلخور است؛ اما چهره‌ی آشفته‌ی او دلش را به رحم می‌آورد. در این چند روز حتی‌شانه را بر گیسوان بلند و به هم ریخته‌اش نزده بود. می‌توانست بگوید در طول این شانزده سال رفاقت این نخستین باری است که کاترین را این‌گونه می‌بیند. تا آن‌جایی که میدانست رفیق شفیق‌اش همیشه بر حال و احوال خود مسلط بود؛ حتی در خ*را*ب‌ترین حال‌ها هم می‌توانست خود را خوب نشان دهد و این او را بیشتر نگران کاترین آشفته‌ی کنون می‌کرد. آهسته دست‌های یخ‌زده‌ی کاترین را در دستان گرم‌اش می‌کشد و آن‌ها را آرام نوازش می‌کند. چندی نمی‌گذرد که کاترین با این حرکت عصبی می‌شود و دستش را از دست سوفیا بیرون می‌کشد. در هر حالی هم که بود نمی‌توانست این میزان از دلسوزی و ترحم را تحمل کند.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار

ساعت دار

کاربر اخراجی
کاربر اخراجی
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-06
نوشته‌ها
2,276
لایک‌ها
11,935
امتیازها
243
سن
15
محل سکونت
بیشه‌ی فراموشی
کیف پول من
354
Points
472
چهره‌ی سوفیا با کشیده شدن دست‌های کاترین از دست‌هایش سردی بیشتری به خود می‌گیرد. چرا این بشر حتی زمانی که تا این حد نیاز به محبت داشت نمی‌تونست با کسی دوستی کند؟ می‌خواهد اعتراض کند؛ اما حال آشفته‌اش را که می‌بیند؛ دلش به رحم می‌آید و پشیمان می‌شود. بار دیگر غرورش را زیر پا می‌گذارد؛ صدای خرد شدن قلب لطیف‌اش را می‌شنود؛ اما باز هم دستش را روی دست رفیق عزیزش می‌گذارد. درحالی که قطره‌های بی‌رنگ اشک دید چشمان مشکی‌اش را تار و مات کرده است؛ خیره شده به صورت پریشان کاترین با مظلومیت و افسوس خاصی در آوای لرزان‌اش ل*ب می‌زند:
- کاترین داری خودت رو نابود می‌کنی!
کاترین با شنیدن این حرف پوزخندی می‌زند؛ با کلافگی از جیب‌ پیراهن مشکی‌اش آخرین نخ سیگار را درآورده و کنج ل*بش می‌گذارد. یعنی فکر نمی‌کرد بیان این سخن هیچ تفاوتی در حال آشفته‌ی کاترین ایجاد نمی‌کند؟ همان‌طور که میان حلقه‌های دود ناشی از سیگار درحال غرق شدن است با لبخندی تلخ و پر از بغض زمزمه می‌کند:
- می‌دونی، دلم می‌خواد به بچگی‌هام برگردم. همون موقع که بزرگ‌ترین رویای زندگی‌ام ورود به یه سرزمین شکلات بود. آره... من همین رو می‌خوام... دلم برای اون رویاهای بچگونه و... شیرین و... دست‌نیافتنی تنگ... .
می‌خواهد بروز دلتنگی‌های تلخ و زیبایش را ادامه دهد؛ اما بغض سنگینی که مانند یک سنگ سخت گلویش را به اسارت گرفته است امان نمی‌دهد. می‌خواهد زار زار گریه کند؛ اما به دلیل حضور سوفیا غرورش اجازه‌ی گریستن را صادر نمی‌کند. سوفیا درحالی که سعی بر این دارد با حال و هوای بارانی او‌ همدردی کند؛ اما چیزی به ذهن‌اش می‌رسد و تصمیم می‌گیرد از در دیگری برای شاد کردن او وارد شود. همان‌طور که ابروان مشکی‌اش را در هم می‌برد و طبق عادت قسمتی از گیسوان مشکی‌اش را دور انگشت‌اش لوله می‌کند؛ با لبخندی موذیانه روی ل*ب‌های شرابی‌اش می‌گوید:
- آرزو داشتی توی یه سرزمین شکلاتی باشی؟ واقعا؟
خواستار دریافت لبخند است؛ اما کاترین جز چشم‌غره‌ای سنگین چیزی نثارش نمی‌کند. خودش هم خوب می‌دانست پرت کردن حواس کاترین با شوخی و خنده کار درستی نیست. کاترین همانند خردسالان چهار پنج ساله نبود که کسی بتواند با شوخی و خنده حواس‌اش را از اندوه‌ها و هراس‌هایش پرت کند یا سرش را شیره بمالد. کاترین دختری بود که تا با حقایق روبه‌رو نمی‌شد؛ تا با هراس‌هایش نبرد رو در رو نمی‌کرد نمی‌توانست آرام و قرار بگیرد. او دختری نبود که با دروغ‌های شیرین آرام شود. او از حقیقت و ایستادگی زاده شده بود و تا لحظه‌ی مرگ نمی‌توانست تسلیم شود. ترجیح می‌داد زجر بکشد، شکنجه شود و حتی بمیرد؛ اما تحمل شکست و تسلیم شدن را نداشت. سوفیا هنگامی که می‌بیند نمی‌تواند با دروغ سر دختری همانند کاترین را شیره بمالد تصمیم می‌گیرد از در حقیقت وارد شود:
- کاترین! همون اتفاقی که برای تو افتاده برای دنیز هم افتاده برای کلارا هم افتاده و حتی روی زندگی رابرت هم تا حدی تاثیر گذاشته. اون‌ها الان دارن زندگی‌شون رو می‌کنن، ناراحت شدن، گریه کردن، زجر کشیدن... ولی... ولی... ولی...
حتی بغض گلوی سوفیا را هم به اسارت می‌گیرد. وضعیت کاترین که مقابل‌اش میان اشک‌های بی‌رنگ لبخند می‌زند؛ آنقدر حزن‌انگیز است که کسی نمی‌تواند خودش را کنترل کند. همیشه همین گونه بود. اشک می‌ریخت، زجر می‌کشید، می‌مرد، اما نمی‌توانست لبخند نزند. او از ج*ن*س سنگ خلق شده بود؛ اگر اشک می‌ریخت سبک نمی‌شد بلکه اشک‌ها کاترین سنگ‌گون را ذوب می‌کردند. لبخند در واقع آخرین مقاومت‌اش بود: خوب می‌دانست اگر لبخند نزند نمی‌تواند مقابل اندوه‌ها و هراس‌هایش مقاومت کند. لبخندها چشمان‌اش را از کابوس‌های خاکستری‌اش باز می‌کرد و تنها راه نجات‌اش بود. سرانجام سوفیا کمی روی خودش تسلط پیدا می‌کند و همان‌طور که بغض‌اش را به کمک بزاق د*ه*ان قورت می‌دهد فریاد می‌زند:
- ولی تو زجر نمی‌کشی! تو آشکارا زجر نمی‌کشی زجر کشیدنت درونیه! خودخوری می‌کنی، استرس و ترس از درون مثل یه انگل آروم آروم نابودت می‌کنه و تو هنوز تو اون کابوس‌های چند سال پیش غرقی و نمی‌تونی فراموششون کنی!
با این سخن سوفیا طاقت کاترین طاق می‌شود. مشت‌اش را محکم روی میز می‌کوبد طوری که سوفیا با صدای آن از جا می‌پرد. با خشم بسیاری از جا بلند می‌شود و درحالی که زبان‌اش را برای خالی کردن حرص‌اش گ*از گرفته است به سوی سوفیا می‌رود. مقابل‌اش زانو می‌زند؛ وحشیانه چانه‌ی تیز او را میان ناخن‌های مشکی‌اش می‌گیرد و همان‌طور که از عصبانیت نفس نفس می‌زند؛ بریده بریده می‌گوید:
- پات رو از گلیمت درازتر نکن! کلارا، دنیز و حتی اون رابرت لامصب هیچوقت اندازه‌ی من زجر نکشیدن! هیچوقت اتفاق‌هایی که برای من افتاد براشون نیوفتاد! می‌فهمی؟! می‌فهمی‌؟! هیچکس اندازه‌ی من سختی نکشید و پنهان‌ نکرد که الان بخوام غرورم رو زیر کفش‌های عروسکی مشکی‌ام خرد و خاکشیر کنم‌ و همه چیز رو خ*را*ب کنم! من به دنیا نیومدم که تو بخوای برام دلسوزی کنی! فهمیدی یا نه؟!
با سکوت سوفیا کم کم با انگشت‌هایش گلوی او را چنگ می‌زند و صدای خس خس و نفس نفس‌هایش به گوش می‌رسد. همان‌طور که رنگ صورت‌اش درحال کبود شدن است سعی می‌کند دست کاترین را پس زده و راه تنفس‌ خود را از میان ناخن‌های او آزاد کند. سرانجام کاترین با پوزخندی گلوی او را رها می‌کند و از جا برمی‌خیزد. هنگامی که راه تنفس‌اش باز می‌شود بی‌وقفه نفس نفس می‌زند و با حیرت خاصی به کاترین نگاه می‌کند. پاسخ محبت‌هایش این بود؟ این‌که این‌طور وحشیانه برخورد کند و قصد جانش را داشته باشد. همان‌طور که به کاترین آشفته نگاه می‌کند؛ مالیدن شقیقه‌هایش را می‌بیند و پس از آن هم کوبیده شدن در و خارج شدن‌اش را. کمی که حالش جا می‌آید با ضعف از جا بلند و از اتاق خارج می‌شود.
***
روسیه مسکو
سال دو هزار و سه
زمان حال
همان‌طور که از فنجان مشکی رنگ‌اش اسپرسو می‌نوشد؛ کاغذهای مقابل‌اش را پس می‌زند و موبایل طلایی رنگ‌اش را از جیب کت سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد. میان لیست مخاطبین‌اش به نام راشل برمی‌خورد و با لبخندی روی ل*ب‌های چروک و کبودش دکمه‌ی تماس را فشار می‌دهد.
کد:
چهره‌ی سوفیا با کشیده شدن دست‌های کاترین از دست‌هایش سردی بیشتری به خود می‌گیرد. چرا این بشر حتی زمانی که تا این حد نیاز به محبت داشت نمی‌تونست با کسی دوستی کند؟ می‌خواهد اعتراض کند؛ اما حال آشفته‌اش را که می‌بیند؛ دلش به رحم می‌آید و پشیمان می‌شود. بار دیگر غرورش را زیر پا می‌گذارد؛ صدای خرد شدن قلب لطیف‌اش را می‌شنود؛ اما باز هم دستش را روی دست رفیق عزیزش می‌گذارد. درحالی که قطره‌های بی‌رنگ اشک دید چشمان مشکی‌اش را تار و مات کرده است؛ خیره شده به صورت پریشان کاترین با مظلومیت و افسوس خاصی در آوای لرزان‌اش ل*ب می‌زند:
- کاترین داری خودت رو نابود می‌کنی!
کاترین با شنیدن این حرف پوزخندی می‌زند؛ با کلافگی از جیب پیراهن مشکی‌اش آخرین نخ سیگار را درآورده و کنج ل*بش می‌گذارد. یعنی فکر نمی‌کرد بیان این سخن هیچ تفاوتی در حال آشفته‌ی کاترین ایجاد نمی‌کند؟ همان‌طور که میان حلقه‌های دود ناشی از سیگار درحال غرق شدن است با لبخندی تلخ و پر از بغض زمزمه می‌کند:
- می‌دونی، دلم می‌خواد به بچگی‌هام برگردم. همون موقع که بزرگ‌ترین رویای زندگی‌ام ورود به‌یه سرزمین شکلات بود. آره... من همین رو می‌خوام... دلم برای اون رویا‌های بچگونه و... شیرین و... دست‌نیافتنی تنگ....
می‌خواهد بروز دلتنگی‌های تلخ و زیبایش را ادامه دهد؛ اما بغض سنگینی که مانند یک سنگ سخت گلویش را به اسارت گرفته است‌امان نمی‌دهد. می‌خواهد‌زار زار گریه کند؛ اما به دلیل حضور سوفیا غرورش اجازه‌ی گریستن را صادر نمی‌کند. سوفیا درحالی که سعی بر این دارد با حال و هوای بارانی او همدردی کند؛ اما چیزی به ذهن‌اش می‌رسد و تصمیم می‌گیرد از در دیگری برای شاد کردن او وارد شود. همان‌طور که ابروان مشکی‌اش را در هم می‌برد و طبق عادت قسمتی از گیسوان مشکی‌اش را دور انگشت‌اش لوله می‌کند؛ با لبخندی موذیانه روی ل*ب‌های شرابی‌اش می‌گوید:
- آرزو داشتی توی‌یه سرزمین شکلاتی باشی؟ واقعا؟
خواستار دریافت لبخند است؛ اما کاترین جز چشم‌غره‌ای سنگین چیزی نثارش نمی‌کند. خودش هم خوب میدانست پرت کردن حواس کاترین با شوخی و خنده کار درستی نیست. کاترین همانند خردسالان چهار پنج ساله نبود که کسی بتواند با شوخی و خنده حواس‌اش را از اندوه‌ها و هراس‌هایش پرت کند یا سرش را شیره بمالد. کاترین دختری بود که تا با حقایق روبه‌رو نمی‌شد؛ تا با هراس‌هایش نبرد رو در رو نمی‌کرد نمی‌توانست آرام و قرار بگیرد. او دختری نبود که با دروغ‌های شیرین آرام شود. او از حقیقت و‌ایستادگی‌زاده شده بود و تا لحظه‌ی مرگ نمی‌توانست تسلیم شود. ترجیح می‌داد زجر بکشد، شکنجه شود و حتی بمیرد؛ اما تحمل شکست و تسلیم شدن را نداشت. سوفیا هنگامی که می‌بیند نمی‌تواند با دروغ سر دختری همانند کاترین را شیره بمالد تصمیم می‌گیرد از در حقیقت وارد شود:
- کاترین! همون اتفاقی که برای تو افتاده برای دنیز هم افتاده برای کلارا هم افتاده و حتی روی زندگی رابرت هم تا حدی تأثیر گذاشته. اون‌ها الان دارن زندگی‌شون رو می‌کنن، ناراحت شدن، گریه کردن، زجر کشیدن... ولی... ولی... ولی...
حتی بغض گلوی سوفیا را هم به اسارت می‌گیرد. وضعیت کاترین که مقابل‌اش میان اشک‌های بی‌رنگ لبخند می‌زند؛ آنقدر حزن‌انگیز است که کسی نمی‌تواند خودش را کنترل کند. همیشه همین گونه بود. اشک میریخت، زجر می‌کشید، می‌مرد، اما نمی‌توانست لبخند نزند. او از ج*ن*س سنگ خلق شده بود؛ اگر اشک میریخت سبک نمی‌شد بلکه اشک‌ها کاترین سنگ‌گون را ذوب می‌کردند. لبخند در واقع آخرین مقاومت‌اش بود: خوب میدانست اگر لبخند نزند نمی‌تواند مقابل اندوه‌ها و هراس‌هایش مقاومت کند. لبخند‌ها چشمان‌اش را از کابوس‌های خاکستری‌اش باز می‌کرد و تنها راه نجات‌اش بود. سرانجام سوفیا کمی روی خودش تسلط پیدا می‌کند و همان‌طور که بغض‌اش را به کمک بزاق د*ه*ان قورت می‌دهد فریاد می‌زند:
- ولی تو زجر نمی‌کشی! تو آشکارا زجر نمی‌کشی زجر کشیدنت درونیه! خودخوری می‌کنی، استرس و ترس از درون مثل‌یه انگل آروم آروم نابودت می‌کنه و تو هنوز تو اون کابوس‌های چند سال پیش غرقی و نمی‌تونی فراموششون کنی!
با این سخن سوفیا طاقت کاترین طاق می‌شود. مشت‌اش را محکم روی میز می‌کوبد طوری که سوفیا با صدای آن از جا می‌پرد. با خشم بسیاری از جا بلند می‌شود و درحالی که زبان‌اش را برای خالی کردن حرص‌اش گ*از گرفته است به سوی سوفیا می‌رود. مقابل‌اش زانو می‌زند؛ وحشیانه چانه‌ی تیز او را میان ناخن‌های مشکی‌اش می‌گیرد و همان‌طور که از عصبانیت نفس نفس می‌زند؛ بریده بریده می‌گوید:
- پات رو از گلیمت درازتر نکن! کلارا، دنیز و حتی اون رابرت لامصب هیچوقت اندازه‌ی من زجر نکشیدن! هیچوقت اتفاق‌هایی که برای من افتاد براشون نیوفتاد! می‌فهمی؟! می‌فهمی‌؟! هیچکس اندازه‌ی من سختی نکشید و پنهان نکرد که الان بخوام غرورم رو زیر کفش‌های عروسکی مشکی‌ام خرد و خاکشیر کنم و همه چیز رو خ*را*ب کنم! من به دنیا نیومدم که تو بخوای برام دلسوزی کنی! فهمیدی یا نه؟!
با سکوت سوفیا کم کم با انگشت‌هایش گلوی او را چنگ می‌زند و صدای خس خس و نفس نفس‌هایش به گوش می‌رسد. همان‌طور که رنگ صورت‌اش درحال کبود شدن است سعی می‌کند دست کاترین را پس‌زده و راه تنفس خود را از میان ناخن‌های او آزاد کند. سرانجام کاترین با پوزخندی گلوی او را ر‌ها می‌کند و از جا برمیخیزد. هنگامی که راه تنفس‌اش باز می‌شود بی‌وقفه نفس نفس می‌زند و با حیرت خاصی به کاترین نگاه می‌کند. پاسخ محبت‌هایش این بود؟ این‌که این‌طور وحشیانه برخورد کند و قصد جانش را داشته باشد. همان‌طور که به کاترین آشفته نگاه می‌کند؛ مالیدن شقیقه‌هایش را می‌بیند و پس از آن هم کوبیده شدن در و خارج شدن‌اش را. کمی که حالش جا می‌آید با ضعف از جا بلند و از اتاق خارج می‌شود.
***
روسیه مسکو
سال دو هزار و سه
زمان حال
همان‌طور که از فنجان مشکی رنگ‌اش اسپرسو می‌نوشد؛ کاغذ‌های مقابل‌اش را پس می‌زند و موبایل طلایی رنگ‌اش را از جیب کت سرمه‌ای‌اش بیرون می‌آورد. میان لیست مخاطبین‌اش به نام راشل برمی‌خورد و با لبخندی روی ل*ب‌های چروک و کبودش دکمه‌ی تماس را فشار می‌دهد.

#هفت_تیری_به_نام_قلم
#catbird
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ساعت دار
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا