س
ساعت دار
مهمان
برمیدارد و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش میگیرد. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربهی مهلکی به روحیهی لطیف راشل وارد شد و او وظیفهی خودش میداند که بیشتر مواظبش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او رها میکند و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او مینشیند. پیرمرد میخواد بنشیند که رد اشک در تیلههای سبز رنگ راشل نظرش را جلب میکند. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفتهای مقابل صورتاش ریختهاند و حال پریشانی دارد. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازمیگردد و با نگرانی و دلهرهی خاصی در آوایش میپرسد:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگش را صاف میکند. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون میآورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک میکند. دست راستش را روی میز قرار میدهد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی میگوید:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا میپرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکند. با این حال ویکتور میداند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمیتواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچکد؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورمیچیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا میرود. خودش هم باور نمیکند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشود دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو میزند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش میکند. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزند دلداریاش میدهد:
- چارلز الان یه جای خوبه... . یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمیداند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشود. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر میشود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز میکند و با لحنی پر از ظن و گمان میپرسد:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا میپرد و چشمان قهوهایاش از حیرت میزندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده است؟ علاقهای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با منمن و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ میدهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلا هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخش میکند و گوشهایش را میگیرد. نگاه نفرتآمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین میکوبد. یعنی نمیتواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته و لبخند میزند؛ با آوای گرفتهای میگوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون یه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل میشود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی میزند و توضیح میدهد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت میدهد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میداند را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه میدهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفا هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو میرود. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکند و این هم از چارلی... . مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*هاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را میدهد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زماناش میرسد؟ لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برمیدارد. نگاهش به نگاه پرسشگر پدرش میافتد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتا بلندی به آن پاسخ میدهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زمانش رسید حتما خبرم کن!
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود و در را محکم میگوید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالش راه میافتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش میرسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همانجا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود میآید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه میکند.
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگش را صاف میکند. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون میآورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک میکند. دست راستش را روی میز قرار میدهد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی میگوید:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا میپرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکند. با این حال ویکتور میداند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمیتواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچکد؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورمیچیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا میرود. خودش هم باور نمیکند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشود دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو میزند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش میکند. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزند دلداریاش میدهد:
- چارلز الان یه جای خوبه... . یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمیداند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشود. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر میشود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز میکند و با لحنی پر از ظن و گمان میپرسد:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا میپرد و چشمان قهوهایاش از حیرت میزندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده است؟ علاقهای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با منمن و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ میدهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلا هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخش میکند و گوشهایش را میگیرد. نگاه نفرتآمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین میکوبد. یعنی نمیتواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته و لبخند میزند؛ با آوای گرفتهای میگوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون یه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل میشود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی میزند و توضیح میدهد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت میدهد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میداند را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه میدهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفا هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو میرود. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکند و این هم از چارلی... . مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*هاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را میدهد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زماناش میرسد؟ لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برمیدارد. نگاهش به نگاه پرسشگر پدرش میافتد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتا بلندی به آن پاسخ میدهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زمانش رسید حتما خبرم کن!
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود و در را محکم میگوید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالش راه میافتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش میرسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همانجا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود میآید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه میکند.
کد:
برمیدارد و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش میگیرد. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربهی مهلکی به روحیهی لطیف راشل وارد شد و او وظیفهی خودش میداند که بیشتر مواظبش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او رها میکند و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او مینشیند. پیرمرد میخواد بنشیند که رد اشک در تیلههای سبز رنگ راشل نظرش را جلب میکند. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفتهای مقابل صورتاش ریختهاند و حال پریشانی دارد. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازمیگردد و با نگرانی و دلهرهی خاصی در آوایش میپرسد:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست....
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگش را صاف میکند. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون میآورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک میکند. دست راستش را روی میز قرار میدهد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی میگوید:
- ویکتور....
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا میپرد. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکند. با این حال ویکتور میداند راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابراین نمیتواند در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچکد؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورمیچیند:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا میرود. خودش هم باور نمیکند دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده است پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشود؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشود دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو میزند و گیسوان زنجبیلی او را نوازش میکند. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرده و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزند دلداریاش میدهد:
- چارلز الانیه جای خوبه.... یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش میاندازد. نمیداند چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده است. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشود. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میاندازد؛ اما مگر میشود پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز میکند و با لحنی پر از ظن و گمان میپرسد:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا میپرد و چشمان قهوهایاش از حیرت میزندد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسألهی قتل را فهمیده است؟ علاقهای ندارد کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهنش را مشغول کند. دوست دارد زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد؛ حقیقت را بگوید. با منمن و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ میدهد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخش میکند و گوشهایش را میگیرد. نگاه نفرتآمیزی به پدرش میاندازد و بعد آن نگاه را بر زمین میکوبد. یعنی نمیتواند حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته و لبخند میزند؛ با آوای گرفتهای میگوید:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چونیه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل میشود؛ با تردید خاصی به او نگاه میاندازد. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتواند این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی میزند و توضیح میدهد:
- بابا....
نفس عمیقی کشید و آب دهانش را بسیار دشوار قورت میدهد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میداند را توضیح دهد. سرانجام بهامید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه میدهد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفاً هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو میرود. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیمش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزندانش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ این از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکند و این هم از چارلی.... مگر او چه گناهی کرده بود که فرزندانش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزندانش، تیر بزرگی بر سی*ن*هاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را میدهد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برمیخیزد. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده است. پس به چه هنگام زماناش میرسد؟ لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برمیدارد. نگاهش به نگاه پرسشگر پدرش میافتد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتاً بلندی به آن پاسخ میدهد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زماناش رسید حتماً خبرم کن!
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود و در را محکم میگوید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالش راه میافتد؛ اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگش میرسد؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده است و تنها تواند از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همانجا بیوفتد. بر زانوانش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود میآید و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- توسط Tanin
- توسط ~R E J I N A~ حذف گردید
پیرمرد با دیدن راشل بسیار خوشنود گردید و به استقبالاش از جا برخاست. به سوی تک دخترش گام برداشت و او را گرم و صمیمی در آ*غ*و*ش گرفت. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربهی مهلکی به روحیهی لطیف راشل وارد شد و او وظیفهی خودش میدانست که بیشتر مواظباش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آ*غ*و*ش او رها کرد و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او نشست. پیرمرد خواست بنشیند که رد اشک در تیلههای سبز رنگ راشل نظرش را جلب کرد. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفتهای مقابل صورتاش ریخته بودند و حال پریشانی داشت. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازگشت و با نگرانی و دلهرهی خاصی در آوایش پرسید:
- چی شده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگاش را صاف کرد. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون آورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک کرد. دست راستاش را روی میز قرار داد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی گفت:
- ویکتور...
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا پرید. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکرد. با این حال ویکتور میدانست راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابرین نمیتوانست در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچید؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورچید:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا رفت. خودش هم باور نمیکرد دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده بود پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشد؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشد دیگر نمیتواند او را در آ*غ*و*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو زد و گیسوان زنجبیلی او را نوازش کرد. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرد و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزد دلداریاش داد:
- چارلز الان یه جای خوبه... . یه جای خیلی خوب! اون... الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش انداخت. نمیدانست چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده بود. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشد. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میانداخت. اما مگر میشد پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلاش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز کرد و با لحنی پر از ظن و گمان پرسید:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا پرید و چشمان قهوهایاش از حیرت برق زد. مگر چندین بار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده بود؟ علاقهای نداشت کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته است به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهناش را مشغول کند. دوست داشت زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شیطان بزرگ را به دخترش تحویل دهد حقیقت رو بگوید. با من من و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ داد:
- دخترم... برادر... برادرت خودکشی کرده. این رو قبلا هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخاش کرد و گوشهایش را گرفت. نگاه نفرتآمیزی به پدرش انداخت و بعد آن نگاه را بر زمین کوبید. یعنی نمیتوانست حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته بود و لبخند میزد؛ با آوای گرفتهای گفت:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چقدر هم که سیاه باشه! چون یه روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل شد؛ با تردید خاصی به او نگاه انداخت. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتوانست این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صح*نهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی زد و توضیح داد:
- بابا...
نفس عمیقی کشید و آب د*ه*اناش را بسیار دشوار قورت داد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میدانست را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه داد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفا هر چقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو رفت. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیماش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزنداناش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شیطان بزرگ رهایش کرد؛ آن از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکرد و این هم از چارلی... . مگر او چه گناهی کرده بود که فرزنداناش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزنداناش، تیر بزرگی بر س*ی*نهاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را داد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط... وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برخاست. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده بود. پس به چه هنگام زماناش میرسید؟لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برداشت. نگاهاش به نگاه پرسشگر پدرش افتاد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتا بلندی به آن پاسخ داد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زماناش رسید حتما خبرم کن!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم کوبید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالاش راه افتاد. اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگاش رسید؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده بود و تنها توانست از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همان جا بیوفتد. بر زانواناش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود آمد و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه کرد.
