- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-06
- نوشتهها
- 2,235
- لایکها
- 13,264
- امتیازها
- 243
- سن
- 14
- محل سکونت
- بیشهی فراموشی
- کیف پول من
- 1,216
- Points
- 357
به اینجا که میرسد، ابرویی بالا میاندازد؛ چشمانش را ریز میکند و تردیدآمیز میگوید:
- آ راستی حرف وعدههای غذایی شد... این مردک گشنه و احمقی که تو خونه راهش دادی... ژوزفین؟ ژوبین؟ آره همون. شب شده و میگه که گرسنشه و با همون لحن لفظ قلم همیشگیش ازم درخواست یه غذا واسهی شام کرد. قوانین مندرآوردیت رو که توضیح دادم گیج شد، چی بگم بهش؟
با این سخنان او ابروان نازک ساعتدار چنان در هم قفل میشوند که احتمالا کسی با آچار فرانسه هم نتواند بازشان کند. بازدم عمیقش را بیرون میدهد؛ علیرغم کوفتگی شدید قفسه سی*نه، دندهها و کمرش، اجباراً به سمت راست خم میشود تا پارچههای سفید روی میز عسلی کنار تخت را بردارد و دور دست زخمیاش بپیچد. سپس بیاینکه کوچکترین نگاهی به براندا بیندازد؛ به بخشهای مهم صحبتهایش پاسخ میدهد و باقی را فاکتور میگیرد:
- فکت از این همه وراجی خسته نمیشه براندا؟ اگه جای تو به امیلی برونته این حرفها رو بزنن اینقدر طومار احساسی_فلسفی از دردهای بیپایانش نمیبافه! درد کشیدن یا نکشیدنت اصلا برای من اهمیتی نداره، کاریت هم بکنم برای آرامش روان خودمه. به اون احمق هم یه کلمه بگو داخل این خونه نه کسی شام میخوره نه شبها مثل عاشقپیشهها توی اتاقها قدم میزنه. اگر هم خیلی گرسنشه بشینه به درگاه عیسی مسیح برای نازل شدن غذا دعا کنه چون احتمالش از اینکه من قواعد خونهم رو برای کسی بشکنم بیشتره.
براندا میخواهد چیزی بگوید؛ اما لابد یاد بخش اول صحبتهای ساعتدار میافتد که ل*ب میگزد. تا به حال به این اندازه از هنری دلخور نشده است؛ اما پارچههای خونین دور دست او و دردش را که میبیند دلش سخت میسوزد و نمیتواند بیتفاوت بماند. به سمت کتابخانهی بزرگ و چوبی محبوب مرد میرود و کتاب نازکی بیرون میآورد؛ کتابی که میداند هریسون آن را از نود و نه درصد انسانهای کرهی زمین بیشتر دوست دارد. با عشق عجیبی به جلدش نگاه میکند؛ انگار به نظرش چیزی که هنری دوست داشته باشد قطعا دوستداشتنیترین شی دنیاست. نفس عمیقی و پر دردی میکشد؛ کتاب را بر زانوان استخوانی ساعتدار میگذارد و همراه لبخند لرزانی سمت در اتاق میرود تا سریعاً از آنجا خارج شود. هنری هریسون پس از خروج او، نیمنگاه بیمیلی به کتاب میاندازد و آن را برمیدارد. رد چربی انگشتان دخترک را که احتمالاً به دلیل آشپزی بوده روی کتاب میبیند. از فکر اینکه براندا لمسش کرده حالش به هم میخورد و نفرتآمیز پرتش میکند. چشمانش را میبندد و همراه همان خستگی همیشگی ل*ب میزند:
- تو محبتت هم درده... تا ابد... میدونی؟ کاش نبودی اصلا... کاش تویی که ازت بیشتر از همه متنفرم مثل احمقها برای جلب کردن توجهم تلاش نمیکردی...
- آ راستی حرف وعدههای غذایی شد... این مردک گشنه و احمقی که تو خونه راهش دادی... ژوزفین؟ ژوبین؟ آره همون. شب شده و میگه که گرسنشه و با همون لحن لفظ قلم همیشگیش ازم درخواست یه غذا واسهی شام کرد. قوانین مندرآوردیت رو که توضیح دادم گیج شد، چی بگم بهش؟
با این سخنان او ابروان نازک ساعتدار چنان در هم قفل میشوند که احتمالا کسی با آچار فرانسه هم نتواند بازشان کند. بازدم عمیقش را بیرون میدهد؛ علیرغم کوفتگی شدید قفسه سی*نه، دندهها و کمرش، اجباراً به سمت راست خم میشود تا پارچههای سفید روی میز عسلی کنار تخت را بردارد و دور دست زخمیاش بپیچد. سپس بیاینکه کوچکترین نگاهی به براندا بیندازد؛ به بخشهای مهم صحبتهایش پاسخ میدهد و باقی را فاکتور میگیرد:
- فکت از این همه وراجی خسته نمیشه براندا؟ اگه جای تو به امیلی برونته این حرفها رو بزنن اینقدر طومار احساسی_فلسفی از دردهای بیپایانش نمیبافه! درد کشیدن یا نکشیدنت اصلا برای من اهمیتی نداره، کاریت هم بکنم برای آرامش روان خودمه. به اون احمق هم یه کلمه بگو داخل این خونه نه کسی شام میخوره نه شبها مثل عاشقپیشهها توی اتاقها قدم میزنه. اگر هم خیلی گرسنشه بشینه به درگاه عیسی مسیح برای نازل شدن غذا دعا کنه چون احتمالش از اینکه من قواعد خونهم رو برای کسی بشکنم بیشتره.
براندا میخواهد چیزی بگوید؛ اما لابد یاد بخش اول صحبتهای ساعتدار میافتد که ل*ب میگزد. تا به حال به این اندازه از هنری دلخور نشده است؛ اما پارچههای خونین دور دست او و دردش را که میبیند دلش سخت میسوزد و نمیتواند بیتفاوت بماند. به سمت کتابخانهی بزرگ و چوبی محبوب مرد میرود و کتاب نازکی بیرون میآورد؛ کتابی که میداند هریسون آن را از نود و نه درصد انسانهای کرهی زمین بیشتر دوست دارد. با عشق عجیبی به جلدش نگاه میکند؛ انگار به نظرش چیزی که هنری دوست داشته باشد قطعا دوستداشتنیترین شی دنیاست. نفس عمیقی و پر دردی میکشد؛ کتاب را بر زانوان استخوانی ساعتدار میگذارد و همراه لبخند لرزانی سمت در اتاق میرود تا سریعاً از آنجا خارج شود. هنری هریسون پس از خروج او، نیمنگاه بیمیلی به کتاب میاندازد و آن را برمیدارد. رد چربی انگشتان دخترک را که احتمالاً به دلیل آشپزی بوده روی کتاب میبیند. از فکر اینکه براندا لمسش کرده حالش به هم میخورد و نفرتآمیز پرتش میکند. چشمانش را میبندد و همراه همان خستگی همیشگی ل*ب میزند:
- تو محبتت هم درده... تا ابد... میدونی؟ کاش نبودی اصلا... کاش تویی که ازت بیشتر از همه متنفرم مثل احمقها برای جلب کردن توجهم تلاش نمیکردی...
کد:
به اینجا که میرسد، ابرویی بالا میاندازد؛ چشمانش را ریز میکند و تردیدآمیز میگوید:
- آ راستی حرف وعدههای غذایی شد... این مردک گشنه و احمقی که تو خونه راهش دادی... ژوزفین؟ ژوبین؟ آره همون. شب شده و میگه که گرسنشه و با همون لحن لفظ قلم همیشگیش ازم درخواست یه غذا واسهی شام کرد. قوانین مندرآوردیت رو که توضیح دادم گیج شد، چی بگم بهش؟
با این سخنان او ابروان نازک ساعتدار چنان در هم قفل میشوند که احتمالا کسی با آچار فرانسه هم نتواند بازشان کند. بازدم عمیقش را بیرون میدهد؛ علیرغم کوفتگی شدید قفسه سی*نه، دندهها و کمرش، اجباراً به سمت راست خم میشود تا پارچههای سفید روی میز عسلی کنار تخت را بردارد و دور دست زخمیاش بپیچد. سپس بیاینکه کوچکترین نگاهی به براندا بیندازد؛ به بخشهای مهم صحبتهایش پاسخ میدهد و باقی را فاکتور میگیرد:
- فکت از این همه وراجی خسته نمیشه براندا؟ اگه جای تو به امیلی برونته این حرفها رو بزنن اینقدر طومار احساسی_فلسفی از دردهای بیپایانش نمیبافه! درد کشیدن یا نکشیدنت اصلا برای من اهمیتی نداره، کاریت هم بکنم برای آرامش روان خودمه. به اون احمق هم یه کلمه بگو داخل این خونه نه کسی شام میخوره نه شبها مثل عاشقپیشهها توی اتاقها قدم میزنه. اگر هم خیلی گرسنشه بشینه به درگاه عیسی مسیح برای نازل شدن غذا دعا کنه چون احتمالش از اینکه من قواعد خونهم رو برای کسی بشکنم بیشتره.
براندا میخواهد چیزی بگوید؛ اما لابد یاد بخش اول صحبتهای ساعتدار میافتد که ل*ب میگزد. تا به حال به این اندازه از هنری دلخور نشده است؛ اما پارچههای خونین دور دست او و دردش را که میبیند دلش سخت میسوزد و نمیتواند بیتفاوت بماند. به سمت کتابخانهی بزرگ و چوبی محبوب مرد میرود و کتاب نازکی بیرون میآورد؛ کتابی که میداند هریسون آن را از نود و نه درصد انسانهای کرهی زمین بیشتر دوست دارد. با عشق عجیبی به جلدش نگاه میکند؛ انگار به نظرش چیزی که هنری دوست داشته باشد قطعا دوستداشتنیترین شی دنیاست. نفس عمیقی و پر دردی میکشد؛ کتاب را بر زانوان استخوانی ساعتدار میگذارد و همراه لبخند لرزانی سمت در اتاق میرود تا سریعاً از آنجا خارج شود. هنری هریسون پس از خروج او، نیمنگاه بیمیلی به کتاب میاندازد و آن را برمیدارد. رد چربی انگشتان دخترک را که احتمالاً به دلیل آشپزی بوده روی کتاب میبیند. از فکر اینکه براندا لمسش کرده حالش به هم میخورد و نفرتآمیز پرتش میکند. چشمانش را میبندد و همراه همان خستگی همیشگی ل*ب میزند:
- تو محبتت هم درده... تا ابد... میدونی؟ کاش نبودی اصلا... کاش تویی که ازت بیشتر از همه متنفرم مثل احمقها برای جلب کردن توجهم تلاش نمیکردی...