در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
بغض آبراهام شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. میان گریه‌هایش پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- میشه همین الان من رو بکشین؟
- نه.
با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و کمان ابروانش را درهم کشید. از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چه فرقی می‌کنه که الان من رو بکشین یا هفت روز دیگه؟
- پس اگر فرقی نمی‌کنه تا هفت روز دیگه هم صبر کن.
هردو از اتاق خارج شدند. صدای قفل شدن درب توسط مک، در گوش آبراهام پیچید. صورت خیس از اشکش را میان هردو دستان زخم‌آلودش پنهان کرد و بلندتر از قبل گریست. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بر روی میز نهاد. چشمانش از شدت گریه به قرمزی می‌زد و سر بینی‌اش همانند لبو قرمز کرده بود. به وسیله‌ی سر آستین لباسش رد دانه‌های مرواریدی را پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه که قراره به زودی بمیرم.
صدای ازدحامی از جمعیت باعث شد تا آبراهام با یک حرکت از جای بلند شود و خنده‌ای زیبا مزین لبانش شود.
- دور تا دور ساختمون رو محاصره کردیم و اگر آبراهام رو با خودمون نبریم، ساختمون رو به رگبار می‌بندیم.
مک نگاهی به کامیلو انداخت و گفت:
- حالا باید چی‌کار کنیم؟
کامیلو بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سپس اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- بدون هماهنگی با رئیس هیچ‌کاری انجام نده.
- اوکی.
مک تلفنش را از جیب شلوار مشکی رنگ چرمش خارج کرد و در حینی که بی‌تاب و مستاصل قدم از قدم برمی‌داشت، شماره تماس استفان را گرفت. پس از گذشت چند بوق، جویای پاسخ شد:
- چی‌شده؟
- ظاهراً محافظ‌های آبراهام ردمون رو زدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن. تهدید می‌کنن که اگر آبراهام رو صحیح و سالم تحویلشون ندیم، این‌جا رو به رگبار می‌بندن. رئیس، چی‌کار کنیم؟
استفان با تردید و عصبانیت چند قدم به طرف ساختمان برداشت و پشت درخت کاج ایستاد و گفت:
- هیچ کاری انجام ندین تا با مابقی محافظ‌هام تماس بگیرم و اطلاع بدم که بی‌هیچ سروصدایی خودشون رو به اون‌جا برسونن.
- اما تا اون‌ها بخوان بیان، این‌ها دست از سرمون برنمی‌دارن.
استفان چنگی به موهای جوگندمی‌اش زد و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و در جیب شلوارش نهاد و ل*ب زد:
- شما جوری رفتار کنین که انگار هیچ‌کس توی ساختمون نیست؛ ولی اولین کاری که انجام می‌دین، دهن اون مردک کثیف رو ببندین که سروصدا نکنه و مطمئن بشن که کسی اون‌جاست. تفهیم شد؟
- چشم رئیس.
- هرکاری خواستین انجام بدین، قبلش باهام در تماس باشین که بی‌فکر و بی‌گدار به آب نزنین.
مک لبانش را تر کرد و بر روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- چشم.
استفان به مکالمه‌ی دو نفره‌شان پایان داد. کامیلو در حینی که کنجکاو بود بداند رئیس چه گفته است، سری تکان داد و ل*ب ورچید
- رئیس چی گفت؟
- گفت که بدون هماهنگی با من دست به هیچ کار اشتباهی نزنین و مدام باهام در تماس باشین. دهن اون مردک کثیف رو هم ببندین که سروصدا نکنه و محافظ‌هاش فکر کنن کسی این‌جا نیست و ساختمون خالیه یا ما از این‌جا فرار کردیم و رفتیم.
کامیلو برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد. مک نیشخند موذیانه‌ای زد و گفت:
- سرت رو از توی اون گوشی بیرون بیار. برو دهن اون مردک کثیف رو ببند که اگر سروصدا کنه، کارمون ساخته‌ست.
کامیلو کلافه پوفی کشید و تلفنش را در جیب شلوار کرمی‌اش گذاشت و نیم‌نگاهی گذرا به او انداخت و چند قدم استوار برداشت‌. آبراهام در حینی که از پنجره‌ی کوچک اطراف را آنالیز و حلاجی می‌کرد، با صدای گشوده شدن درب نگاهش را از بیرون گرفت و به کامیلو داد و گفت:
- راه فراری ندارین.
به پنجره چشم دوخت و انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- محافظ‌هام سروقت رسیدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن.
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- تمایلی ندارم که باهات هم‌کلام بشم.
- با من هم‌کلام شدن جرأت می‌خواد که تو نداری!
کامیلو سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین آورد و چسب را از کشوی چوبی خارج کرد. در حینی که مقداری از چسب را قیچی می‌کرد، آبراهام ادامه داد:
- تا کی می‌خوای تلاش کنی که من رو این‌جا نگه داری؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- تا زمانی که رئیس بگه.
- رئیست خیال کرده می‌تونه به این سادگی‌ها من رو به قتل برسونه؟
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت. در دو تیله‌ی او نگاهی گذرا انداخت و هردو دستانش را بر روی دو طرف چسب نهاد و تا آمد چسب را بر روی د*ه*ان او بگذارد، آبراهام ضربه‌ی مضبوطی به پای کامیلو زد. حاصل آن آخ کوچک و بی‌جانی شد. آبراهام از فرصت نهایت استفاده را برد و درب را گشود. مک در حینی که بر روی صندلی نشسته بود، سرش را چرخاند و با دیدن آبراهام چشمانش از شدت تعجب گرد شد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امکان نداره!
اسلحه‌اش را بیرون آورد و به پای آبراهام شلیک کرد. کامیلو دستش را بر روی س*ی*نه‌ی چپش نهاد و با لکنت زبان ل*ب از ل*ب گشود:
- خیال... خیال... کر... کردم فرار... فرار کرد.
- تا به پاش شلیک کردم، چسب رو دور دهنش بپیچ تا کار دستمون نداده.
کمان ابروانش از شدت درد گلوله، درهم فرو رفت و چشمان آغشته به اشکش را بست و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت... لعنت بهت.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بغض آبراهام شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. میان گریه‌هایش پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- میشه همین الان من رو بکشین؟
- نه.
با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و کمان ابروانش را درهم کشید. از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- چه فرقی می‌کنه که الان من رو بکشین یا هفت روز دیگه؟
- پس اگر فرقی نمی‌کنه تا هفت روز دیگه هم صبر کن.
هردو از اتاق خارج شدند. صدای قفل شدن درب توسط مک، در گوش آبراهام پیچید. صورت خیس از اشکش را میان هردو دستان زخم‌آلودش پنهان کرد و بلندتر از قبل گریست. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بر روی میز نهاد. چشمانش از شدت گریه به قرمزی می‌زد و سر بینی‌اش همانند لبو قرمز کرده بود. به وسیله‌ی سر آستین لباسش رد دانه‌های مرواریدی را پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه که قراره به زودی بمیرم.
صدای ازدحامی از جمعیت باعث شد تا آبراهام با یک حرکت از جای بلند شود و خنده‌ای زیبا مزین لبانش شود.
- دور تا دور ساختمون رو محاصره کردیم و اگر آبراهام رو با خودمون نبریم، ساختمون رو به رگبار می‌بندیم.
مک نگاهی به کامیلو انداخت و گفت:
- حالا باید چی‌کار کنیم؟
کامیلو بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سپس اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- بدون هماهنگی با رئیس هیچ‌کاری انجام نده.
- اوکی.
مک تلفنش را از جیب شلوار مشکی رنگ چرمش خارج کرد و در حینی که بی‌تاب و مستاصل قدم از قدم برمی‌داشت، شماره تماس استفان را گرفت. پس از گذشت چند بوق، جویای پاسخ شد:
- چی‌شده؟
- ظاهراً محافظ‌های آبراهام ردمون رو زدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن. تهدید می‌کنن که اگر آبراهام رو صحیح و سالم تحویلشون ندیم، این‌جا رو به رگبار می‌بندن. رئیس، چی‌کار کنیم؟
استفان با تردید و عصبانیت چند قدم به طرف ساختمان برداشت و پشت درخت کاج ایستاد و گفت:
- هیچ کاری انجام ندین تا با مابقی محافظ‌هام تماس بگیرم و اطلاع بدم که بی‌هیچ سروصدایی خودشون رو به اون‌جا برسونن.
- اما تا اون‌ها بخوان بیان، این‌ها دست از سرمون برنمی‌دارن.
استفان چنگی به موهای جوگندمی‌اش زد و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و در جیب شلوارش نهاد و ل*ب زد:
- شما جوری رفتار کنین که انگار هیچ‌کس توی ساختمون نیست؛ ولی اولین کاری که انجام می‌دین، دهن اون مردک کثیف رو ببندین که سروصدا نکنه و مطمئن بشن که کسی اون‌جاست. تفهیم شد؟
- چشم رئیس.
- هرکاری خواستین انجام بدین، قبلش باهام در تماس باشین که بی‌فکر و بی‌گدار به آب نزنین.
مک لبانش را تر کرد و بر روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- چشم.
استفان به مکالمه‌ی دو نفره‌شان پایان داد. کامیلو در حینی که کنجکاو بود بداند رئیس چه گفته است، سری تکان داد و ل*ب ورچید
- رئیس چی گفت؟
- گفت که بدون هماهنگی با من دست به هیچ کار اشتباهی نزنین و مدام باهام در تماس باشین. دهن اون مردک کثیف رو هم ببندین که سروصدا نکنه و محافظ‌هاش فکر کنن کسی این‌جا نیست و ساختمون خالیه یا ما از این‌جا فرار کردیم و رفتیم.
کامیلو برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد. مک نیشخند موذیانه‌ای زد و گفت:
- سرت رو از توی اون گوشی بیرون بیار. برو دهن اون مردک کثیف رو ببند که اگر سروصدا کنه، کارمون ساخته‌ست.
کامیلو کلافه پوفی کشید و تلفنش را در جیب شلوار کرمی‌اش گذاشت و نیم‌نگاهی گذرا به او انداخت و چند قدم استوار برداشت‌. آبراهام در حینی که از پنجره‌ی کوچک اطراف را آنالیز و حلاجی می‌کرد، با صدای گشوده شدن درب نگاهش را از بیرون گرفت و به کامیلو داد و گفت:
- راه فراری ندارین.
به پنجره چشم دوخت و انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- محافظ‌هام سروقت رسیدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن.
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- تمایلی ندارم که باهات هم‌کلام بشم.
- با من هم‌کلام شدن جرأت می‌خواد که تو نداری!
کامیلو سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین آورد و چسب را از کشوی چوبی خارج کرد. در حینی که مقداری از چسب را قیچی می‌کرد، آبراهام ادامه داد:
- تا کی می‌خوای تلاش کنی که من رو این‌جا نگه داری؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- تا زمانی که رئیس بگه.
- رئیست خیال کرده می‌تونه به این سادگی‌ها من رو به قتل برسونه؟
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت. در دو تیله‌ی او نگاهی گذرا انداخت و هردو دستانش را بر روی دو طرف چسب نهاد و تا آمد چسب را بر روی د*ه*ان او بگذارد، آبراهام ضربه‌ی مضبوطی به پای کامیلو زد. حاصل آن آخ کوچک و بی‌جانی شد. آبراهام از فرصت نهایت استفاده را برد و درب را گشود. مک در حینی که بر روی صندلی نشسته بود، سرش را چرخاند و با دیدن آبراهام چشمانش از شدت تعجب گرد شد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امکان نداره!
اسلحه‌اش را بیرون آورد و به پای آبراهام شلیک کرد. کامیلو دستش را بر روی س*ی*نه‌ی چپش نهاد و با لکنت زبان ل*ب از ل*ب گشود:
- خیال... خیال... کر... کردم فرار... فرار کرد.
- تا به پاش شلیک کردم، چسب رو دور دهنش بپیچ تا کار دستمون نداده.
کمان ابروانش از شدت درد گلوله، درهم فرو رفت و چشمان آغشته به اشکش را بست و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت... لعنت بهت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
قطره‌ی سرکش اشکی از چشمان زمردینش چکید و بر روی زمین افتاد. کامیلو کمان ابروانش را درهم کشید و دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید. از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- محافظ‌هات که این مکان رو ترک کنن و برن، برات برنامه‌ها دارم.
نیشخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- بیشتر از این؟
یک نخ سیگار نیمه مچاله‌ای که در پک باقی مانده بود را بیرون کشید و میان لبانش گذاشت و گفت:
- تازه اول داستانه.
- حتماً آخر داستان هم هفته‌ی دیگه‌ست؟
مک بر روی صندلی نشست و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند.
- شاید اگر رئیس این کار احمقانه‌ات رو بفهمه، زودتر نابودت کنه.
تلخندی زد و چند باری دستانش را تکان داد و گفت:
- چرا کار خودتون رو سخت می‌کنین؟ لقمه رو دور سر خودتون پر‌ ندین و اجازه بدین من فرار کنم به محض این‌که یه جای امن پیدا کنم، شما رو هم از این کشور فراری میدم و می‌فرستم یه جا که استفان به هیچ عنوان پیداتون نکنه.‌ قبوله؟
کامیلو و مک هردو هم‌زمان نگاهی گذرا به اعضای صورت همدیگر انداختند و هم‌چنان به سکوت ادامه دادند.
- میگن سکوت نشونه‌ی‌ رضایته؛ پس دست‌هام رو باز کنین تا من با محافظ‌هام برگردم.
هردو پقی زیر خنده زدند و مک گفت:
- فکر کردی خام حرف‌هات می‌شیم؟ نوچ. بهتره انرژیت رو برای بعد بذاری که برات خیلی برنامه‌ها داریم. الکی انرژیت رو صرف چیزی نکن که می‌دونی نتیجه‌اش چیه.
آبراهام نگاه خاموشش را به آن دو دوخت و گفت:
- زمانی متوجه می‌شید حماقت بزرگی کردین که دیگه بی‌فایده‌ست.
- حماقت؟ تقاص و حکم گناهت رو با عنوان حماقت گر*دن ما ننداز.
- تقاص و حکم کدوم گناه؟ اگر حکم گناه من اینه، پس حکم گناه کوین هم مساوی با مرگش بوده.
کامیلو با یک حرکت از روی صندلی برخاست و یک کام سنگین از سیگارش گرفت و گفت:
- خفه میشی یا اون زبونت رو از داخل حلقومت بیرون بکشم؟
- با این کار چی نصیبت میشه؟
چشمان آبراهام با بی‌قراری بر روی دو چشمان به خون نشسته‌ی کامیلو لغزید. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ولی اگر کمک کنی که من با محافظ‌هام فرار کنم، خیلی چیزها نصیبت میشه.
یک تای ابروان کامیلو بالا پرید و چشمانش درخشش گرفت.
- مثلاً چی؟
- چی دوست داری؟
با این‌که تعجیلی در حرف زدن نداشت و به سختی نفس می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- اگر یه خونه‌ی ویلایی و یه ماشین و مقدار پول بالایی به جفتتون بدم، من رو از این خ*را*ب شده فراری می‌دید؟
مک از پشت پنجره‌ی کوچک به ابرهای شکننده که در آسمان می‌رقصیدند، چشم دوخت و گفت:
- این‌که خفه شی، برای ما کافیه.
- با خفه شدن من، دست به حماقت بزرگی می‌زنید که جبران‌ناپذیره.
مک نگاه سرتاپا تمسخرش را به آبراهام داد و به طرفش خزید و گفت:
- تو خودت سرتاپا حماقتی، پس نیاز نیست فاز نصیحت برداری.
کامیلو انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و گفت:
- کافیه!
دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و چند قدم نامتعادل برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بحث راجع به این موضوع‌ها بی‌فایده‌ست. تکلیف همه‌ی ما مشخصه و ما طبق گفته‌ی رئیس جلو می‌ریم و نهایتاً آبراهام تا چند روز دیگه زنده‌ست و برای فراری دادنش، هیچ قدمی برنمی‌داریم.
آبراهام سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و آغشته به اشکش، صورت آن دو را حلاجی کند. زبان بر روی لبان خشکیده‌اش کشید و ل*ب ورچید:
- بیش از این تلاش نمی‌کنم و مرگ رو با آ*غ*و*ش باز می‌پذیرم؛ اما میشه که یه خواهشی ازتون بکنم؟
کامیلو چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد. بر روی صندلی نشست و ژست مغرورانه‌ای گرفت و ل*ب زد:
- چه خواهشی؟
- میشه نامه‌هایی که نوشتم رو به دست کایلی برسونین؟
پوزخند تمسخرآمیزی زد و به دو جفت پوتین‌های خاک‌آلودش خیره شد.
- توی نامه چی نوشتی؟
نگاه سردی به کامیلو انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- اینش دیگه به تو مربوط نمی‌شه.
- پس نامه رو به دستش نمی‌رسونم و اون رو با خودت به گور ببر.
آبراهام بزاق دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- حرف‌هایی که نتونستم هیچ‌وقت به ز*ب*ون بیارم رو توی نامه نوشتم.
پس از این حرفش، به جان لبانش افتاد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- نامه رو به دستش می‌رسونی؟
- اگر رئیس قبول کنه، آره.
از میان دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- اگر به رئیست بگی که شک نکن دو دقیقه از تایمش رو صرف پ*اره کر*دن اون می‌کنه و باید به‌جای نامه، حرف‌های دلم رو به گور ببرم و قطعاً سهم موریانه میشه.
- پس بدون این‌که به رئیس بگم نامه رو به دستش می‌رسونم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
قطره‌ی سرکش اشکی از چشمان زمردینش چکید و بر روی زمین افتاد. کامیلو کمان ابروانش را درهم کشید و دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید. از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- محافظ‌هات که این مکان رو ترک کنن و برن، برات برنامه‌ها دارم.
نیشخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
- بیشتر از این؟
یک نخ سیگار نیمه مچاله‌ای که در پک باقی مانده بود را بیرون کشید و میان لبانش گذاشت و گفت:
- تازه اول داستانه.
- حتماً آخر داستان هم هفته‌ی دیگه‌ست؟
مک بر روی صندلی نشست و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند.
- شاید اگر رئیس این کار احمقانه‌ات رو بفهمه، زودتر نابودت کنه.
تلخندی زد و چند باری دستانش را تکان داد و گفت:
- چرا کار خودتون رو سخت می‌کنین؟ لقمه رو دور سر خودتون پر‌ ندین و اجازه بدین من فرار کنم. به محض این‌که یه جای امن پیدا کنم، شما رو هم از این کشور فراری میدم و می‌فرستم یه جا که استفان به هیچ عنوان پیداتون نکنه.‌ قبوله؟
کامیلو و مک هردو هم‌زمان نگاهی گذرا به اعضای صورت همدیگر انداختند و هم‌چنان به سکوت ادامه دادند.
- میگن سکوت نشونه‌ی‌ رضایته؛ پس دست‌هام رو باز کنین تا من با محافظ‌هام برگردم.
هردو پقی زیر خنده زدند و مک گفت:
- فکر کردی خام حرف‌هات می‌شیم؟ نوچ. بهتره انرژیت رو برای بعد بذاری که برات خیلی برنامه‌ها داریم. الکی انرژیت رو صرف چیزی نکن که می‌دونی نتیجه‌اش چیه.
آبراهام نگاه خاموشش را به آن دو دوخت و گفت:
- زمانی متوجه می‌شید حماقت بزرگی کردین که دیگه بی‌فایده‌ست.
- حماقت؟  تقاص و حکم گناهت رو با عنوان حماقت گر*دن ما ننداز.
- تقاص و حکم کدوم گناه؟ اگر حکم گناه من اینه، پس حکم گناه کوین هم مساوی با مرگش بوده.
کامیلو با یک حرکت از روی صندلی برخاست و یک کام سنگین از سیگارش گرفت و گفت:
- خفه میشی یا اون زبونت رو از داخل حلقومت بیرون بکشم؟
- با این کار چی نصیبت میشه؟
چشمان آبراهام با بی‌قراری بر روی دو چشمان به خون نشسته‌ی کامیلو لغزید. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ولی اگر کمک کنی که من با محافظ‌هام فرار کنم، خیلی چیزها نصیبت میشه.
یک تای ابروان کامیلو بالا پرید و چشمانش درخشش گرفت.
- مثلاً چی؟
- چی دوست داری؟
با این‌که تعجیلی در حرف زدن نداشت و به سختی نفس می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- اگر یه خونه‌ی ویلایی و یه ماشین و مقدار پول بالایی به جفتتون بدم، من رو از این خ*را*ب شده فراری می‌دید؟
مک از پشت پنجره‌ی کوچک به ابرهای شکننده که در آسمان می‌رقصیدند، چشم دوخت و گفت:
- این‌که خفه شی، برای ما کافیه.
- با خفه شدن من، دست به حماقت بزرگی می‌زنین که جبران ناپذیره.
مک نگاه سرتاپا تمسخرش را به آبراهام داد و به طرفش خزید و گفت:
- تو خودت سرتاپا حماقتی، پس نیاز نیست فاز نصیحت برداری.
کامیلو انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و گفت:
- کافیه!
دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و چند قدم نامتعادل برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بحث راجع به این موضوع‌ها بی‌فایده‌ست. تکلیف همه‌ی ما مشخصه و ما طبق گفته‌ی رئیس جلو می‌ریم و نهایتاً آبراهام تا چند روز دیگه زنده‌ست و برای فراری دادنش، هیچ قدمی برنمی‌داریم.
آبراهام سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزن و آغشته به اشکش، صورت آن دو را حلاجی کند. زبان بر روی لبان خشکیده‌اش کشید و ل*ب ورچید:
- بیش از این تلاش نمی‌کنم و مرگ رو با آ*غ*و*ش باز می‌پذیرم؛ اما میشه که یه خواهشی ازتون بکنم؟
کامیلو چشمانش را به‌هم فشرد و نفسش را حبس کرد. بر روی صندلی نشست و ژست مغرورانه‌ای گرفت و ل*ب زد:
- چه خواهشی؟
- میشه نامه‌هایی که نوشتم رو به دست کایلی برسونین؟
پوزخند تمسخرآمیزی زد و به دو جفت پوتین‌های خاک‌آلودش خیره شد.
- توی نامه چی نوشتی؟
نگاه سردی به کامیلو انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- اینش دیگه به تو مربوط نمی‌شه.
- پس نامه رو به دستش نمی‌رسونم و اون رو با خودت به گور ببر.
آبراهام بزاق دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- حرف‌هایی که نتونستم هیچ‌وقت به ز*ب*ون بیارم رو توی نامه نوشتم.
پس از این حرفش، به جان لبانش افتاد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- نامه رو به دستش می‌رسونی؟
- اگر رئیس قبول کنه، آره.
از میان دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- اگر به رئیست بگی که شک نکن دو دقیقه از تایمش رو صرف پ*اره کر*دن اون می‌کنه و باید به‌جای نامه، حرف‌های دلم رو به گور ببرم و قطعاً سهم موریانه میشه.
- پس بدون این‌که به رئیس بگم نامه رو به دستش می‌رسونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا