بغض آبراهام شکست و دانههای مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. میان گریههایش پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- میشه همین الان من رو بکشین؟
- نه.
با لجاجت اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و کمان ابروانش را درهم کشید. از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چه فرقی میکنه که الان من رو بکشین یا هفت روز دیگه؟
- پس اگر فرقی نمیکنه تا هفت روز دیگه هم صبر کن.
هردو از اتاق خارج شدند. صدای قفل شدن درب توسط مک، در گوش آبراهام پیچید. صورت خیس از اشکش را میان هردو دستان زخمآلودش پنهان کرد و بلندتر از قبل گریست. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بر روی میز نهاد. چشمانش از شدت گریه به قرمزی میزد و سر بینیاش همانند لبو قرمز کرده بود. به وسیلهی سر آستین لباسش رد دانههای مرواریدی را پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باورم نمیشه که قراره به زودی بمیرم.
صدای ازدحامی از جمعیت باعث شد تا آبراهام با یک حرکت از جای بلند شود و خندهای زیبا مزین لبانش شود.
- دور تا دور ساختمون رو محاصره کردیم و اگر آبراهام رو با خودمون نبریم، ساختمون رو به رگبار میبندیم.
مک نگاهی به کامیلو انداخت و گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
کامیلو بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سپس اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- بدون هماهنگی با رئیس هیچکاری انجام نده.
- اوکی.
مک تلفنش را از جیب شلوار مشکی رنگ چرمش خارج کرد و در حینی که بیتاب و مستاصل قدم از قدم برمیداشت، شماره تماس استفان را گرفت. پس از گذشت چند بوق، جویای پاسخ شد:
- چیشده؟
- ظاهراً محافظهای آبراهام ردمون رو زدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن. تهدید میکنن که اگر آبراهام رو صحیح و سالم تحویلشون ندیم، اینجا رو به رگبار میبندن. رئیس، چیکار کنیم؟
استفان با تردید و عصبانیت چند قدم به طرف ساختمان برداشت و پشت درخت کاج ایستاد و گفت:
- هیچ کاری انجام ندین تا با مابقی محافظهام تماس بگیرم و اطلاع بدم که بیهیچ سروصدایی خودشون رو به اونجا برسونن.
- اما تا اونها بخوان بیان، اینها دست از سرمون برنمیدارن.
استفان چنگی به موهای جوگندمیاش زد و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و در جیب شلوارش نهاد و ل*ب زد:
- شما جوری رفتار کنین که انگار هیچکس توی ساختمون نیست؛ ولی اولین کاری که انجام میدین، دهن اون مردک کثیف رو ببندین که سروصدا نکنه و مطمئن بشن که کسی اونجاست. تفهیم شد؟
- چشم رئیس.
- هرکاری خواستین انجام بدین، قبلش باهام در تماس باشین که بیفکر و بیگدار به آب نزنین.
مک لبانش را تر کرد و بر روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- چشم.
استفان به مکالمهی دو نفرهشان پایان داد. کامیلو در حینی که کنجکاو بود بداند رئیس چه گفته است، سری تکان داد و ل*ب ورچید
- رئیس چی گفت؟
- گفت که بدون هماهنگی با من دست به هیچ کار اشتباهی نزنین و مدام باهام در تماس باشین. دهن اون مردک کثیف رو هم ببندین که سروصدا نکنه و محافظهاش فکر کنن کسی اینجا نیست و ساختمون خالیه یا ما از اینجا فرار کردیم و رفتیم.
کامیلو برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد. مک نیشخند موذیانهای زد و گفت:
- سرت رو از توی اون گوشی بیرون بیار. برو دهن اون مردک کثیف رو ببند که اگر سروصدا کنه، کارمون ساختهست.
کامیلو کلافه پوفی کشید و تلفنش را در جیب شلوار کرمیاش گذاشت و نیمنگاهی گذرا به او انداخت و چند قدم استوار برداشت. آبراهام در حینی که از پنجرهی کوچک اطراف را آنالیز و حلاجی میکرد، با صدای گشوده شدن درب نگاهش را از بیرون گرفت و به کامیلو داد و گفت:
- راه فراری ندارین.
به پنجره چشم دوخت و انگشت سبابهاش را بالا آورد و به ادامهی حرفش افزود:
- محافظهام سروقت رسیدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن.
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- تمایلی ندارم که باهات همکلام بشم.
- با من همکلام شدن جرأت میخواد که تو نداری!
کامیلو سیاهچالهی نگاهش را پایین آورد و چسب را از کشوی چوبی خارج کرد. در حینی که مقداری از چسب را قیچی میکرد، آبراهام ادامه داد:
- تا کی میخوای تلاش کنی که من رو اینجا نگه داری؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- تا زمانی که رئیس بگه.
- رئیست خیال کرده میتونه به این سادگیها من رو به قتل برسونه؟
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت. در دو تیلهی او نگاهی گذرا انداخت و هردو دستانش را بر روی دو طرف چسب نهاد و تا آمد چسب را بر روی د*ه*ان او بگذارد، آبراهام ضربهی مضبوطی به پای کامیلو زد. حاصل آن آخ کوچک و بیجانی شد. آبراهام از فرصت نهایت استفاده را برد و درب را گشود. مک در حینی که بر روی صندلی نشسته بود، سرش را چرخاند و با دیدن آبراهام چشمانش از شدت تعجب گرد شد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امکان نداره!
اسلحهاش را بیرون آورد و به پای آبراهام شلیک کرد. کامیلو دستش را بر روی س*ی*نهی چپش نهاد و با لکنت زبان ل*ب از ل*ب گشود:
- خیال... خیال... کر... کردم فرار... فرار کرد.
- تا به پاش شلیک کردم، چسب رو دور دهنش بپیچ تا کار دستمون نداده.
کمان ابروانش از شدت درد گلوله، درهم فرو رفت و چشمان آغشته به اشکش را بست و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت... لعنت بهت.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- میشه همین الان من رو بکشین؟
- نه.
با لجاجت اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و کمان ابروانش را درهم کشید. از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چه فرقی میکنه که الان من رو بکشین یا هفت روز دیگه؟
- پس اگر فرقی نمیکنه تا هفت روز دیگه هم صبر کن.
هردو از اتاق خارج شدند. صدای قفل شدن درب توسط مک، در گوش آبراهام پیچید. صورت خیس از اشکش را میان هردو دستان زخمآلودش پنهان کرد و بلندتر از قبل گریست. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بر روی میز نهاد. چشمانش از شدت گریه به قرمزی میزد و سر بینیاش همانند لبو قرمز کرده بود. به وسیلهی سر آستین لباسش رد دانههای مرواریدی را پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باورم نمیشه که قراره به زودی بمیرم.
صدای ازدحامی از جمعیت باعث شد تا آبراهام با یک حرکت از جای بلند شود و خندهای زیبا مزین لبانش شود.
- دور تا دور ساختمون رو محاصره کردیم و اگر آبراهام رو با خودمون نبریم، ساختمون رو به رگبار میبندیم.
مک نگاهی به کامیلو انداخت و گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
کامیلو بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سپس اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- بدون هماهنگی با رئیس هیچکاری انجام نده.
- اوکی.
مک تلفنش را از جیب شلوار مشکی رنگ چرمش خارج کرد و در حینی که بیتاب و مستاصل قدم از قدم برمیداشت، شماره تماس استفان را گرفت. پس از گذشت چند بوق، جویای پاسخ شد:
- چیشده؟
- ظاهراً محافظهای آبراهام ردمون رو زدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن. تهدید میکنن که اگر آبراهام رو صحیح و سالم تحویلشون ندیم، اینجا رو به رگبار میبندن. رئیس، چیکار کنیم؟
استفان با تردید و عصبانیت چند قدم به طرف ساختمان برداشت و پشت درخت کاج ایستاد و گفت:
- هیچ کاری انجام ندین تا با مابقی محافظهام تماس بگیرم و اطلاع بدم که بیهیچ سروصدایی خودشون رو به اونجا برسونن.
- اما تا اونها بخوان بیان، اینها دست از سرمون برنمیدارن.
استفان چنگی به موهای جوگندمیاش زد و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و در جیب شلوارش نهاد و ل*ب زد:
- شما جوری رفتار کنین که انگار هیچکس توی ساختمون نیست؛ ولی اولین کاری که انجام میدین، دهن اون مردک کثیف رو ببندین که سروصدا نکنه و مطمئن بشن که کسی اونجاست. تفهیم شد؟
- چشم رئیس.
- هرکاری خواستین انجام بدین، قبلش باهام در تماس باشین که بیفکر و بیگدار به آب نزنین.
مک لبانش را تر کرد و بر روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- چشم.
استفان به مکالمهی دو نفرهشان پایان داد. کامیلو در حینی که کنجکاو بود بداند رئیس چه گفته است، سری تکان داد و ل*ب ورچید
- رئیس چی گفت؟
- گفت که بدون هماهنگی با من دست به هیچ کار اشتباهی نزنین و مدام باهام در تماس باشین. دهن اون مردک کثیف رو هم ببندین که سروصدا نکنه و محافظهاش فکر کنن کسی اینجا نیست و ساختمون خالیه یا ما از اینجا فرار کردیم و رفتیم.
کامیلو برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد. مک نیشخند موذیانهای زد و گفت:
- سرت رو از توی اون گوشی بیرون بیار. برو دهن اون مردک کثیف رو ببند که اگر سروصدا کنه، کارمون ساختهست.
کامیلو کلافه پوفی کشید و تلفنش را در جیب شلوار کرمیاش گذاشت و نیمنگاهی گذرا به او انداخت و چند قدم استوار برداشت. آبراهام در حینی که از پنجرهی کوچک اطراف را آنالیز و حلاجی میکرد، با صدای گشوده شدن درب نگاهش را از بیرون گرفت و به کامیلو داد و گفت:
- راه فراری ندارین.
به پنجره چشم دوخت و انگشت سبابهاش را بالا آورد و به ادامهی حرفش افزود:
- محافظهام سروقت رسیدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن.
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- تمایلی ندارم که باهات همکلام بشم.
- با من همکلام شدن جرأت میخواد که تو نداری!
کامیلو سیاهچالهی نگاهش را پایین آورد و چسب را از کشوی چوبی خارج کرد. در حینی که مقداری از چسب را قیچی میکرد، آبراهام ادامه داد:
- تا کی میخوای تلاش کنی که من رو اینجا نگه داری؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- تا زمانی که رئیس بگه.
- رئیست خیال کرده میتونه به این سادگیها من رو به قتل برسونه؟
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت. در دو تیلهی او نگاهی گذرا انداخت و هردو دستانش را بر روی دو طرف چسب نهاد و تا آمد چسب را بر روی د*ه*ان او بگذارد، آبراهام ضربهی مضبوطی به پای کامیلو زد. حاصل آن آخ کوچک و بیجانی شد. آبراهام از فرصت نهایت استفاده را برد و درب را گشود. مک در حینی که بر روی صندلی نشسته بود، سرش را چرخاند و با دیدن آبراهام چشمانش از شدت تعجب گرد شد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امکان نداره!
اسلحهاش را بیرون آورد و به پای آبراهام شلیک کرد. کامیلو دستش را بر روی س*ی*نهی چپش نهاد و با لکنت زبان ل*ب از ل*ب گشود:
- خیال... خیال... کر... کردم فرار... فرار کرد.
- تا به پاش شلیک کردم، چسب رو دور دهنش بپیچ تا کار دستمون نداده.
کمان ابروانش از شدت درد گلوله، درهم فرو رفت و چشمان آغشته به اشکش را بست و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت... لعنت بهت.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بغض آبراهام شکست و دانههای مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. میان گریههایش پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- میشه همین الان من رو بکشین؟
- نه.
با لجاجت اشکهای مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و کمان ابروانش را درهم کشید. از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- چه فرقی میکنه که الان من رو بکشین یا هفت روز دیگه؟
- پس اگر فرقی نمیکنه تا هفت روز دیگه هم صبر کن.
هردو از اتاق خارج شدند. صدای قفل شدن درب توسط مک، در گوش آبراهام پیچید. صورت خیس از اشکش را میان هردو دستان زخمآلودش پنهان کرد و بلندتر از قبل گریست. بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بر روی میز نهاد. چشمانش از شدت گریه به قرمزی میزد و سر بینیاش همانند لبو قرمز کرده بود. به وسیلهی سر آستین لباسش رد دانههای مرواریدی را پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باورم نمیشه که قراره به زودی بمیرم.
صدای ازدحامی از جمعیت باعث شد تا آبراهام با یک حرکت از جای بلند شود و خندهای زیبا مزین لبانش شود.
- دور تا دور ساختمون رو محاصره کردیم و اگر آبراهام رو با خودمون نبریم، ساختمون رو به رگبار میبندیم.
مک نگاهی به کامیلو انداخت و گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
کامیلو بزاق دهانش را به سختی قورت داد و سپس اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- بدون هماهنگی با رئیس هیچکاری انجام نده.
- اوکی.
مک تلفنش را از جیب شلوار مشکی رنگ چرمش خارج کرد و در حینی که بیتاب و مستاصل قدم از قدم برمیداشت، شماره تماس استفان را گرفت. پس از گذشت چند بوق، جویای پاسخ شد:
- چیشده؟
- ظاهراً محافظهای آبراهام ردمون رو زدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن. تهدید میکنن که اگر آبراهام رو صحیح و سالم تحویلشون ندیم، اینجا رو به رگبار میبندن. رئیس، چیکار کنیم؟
استفان با تردید و عصبانیت چند قدم به طرف ساختمان برداشت و پشت درخت کاج ایستاد و گفت:
- هیچ کاری انجام ندین تا با مابقی محافظهام تماس بگیرم و اطلاع بدم که بیهیچ سروصدایی خودشون رو به اونجا برسونن.
- اما تا اونها بخوان بیان، اینها دست از سرمون برنمیدارن.
استفان چنگی به موهای جوگندمیاش زد و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد و در جیب شلوارش نهاد و ل*ب زد:
- شما جوری رفتار کنین که انگار هیچکس توی ساختمون نیست؛ ولی اولین کاری که انجام میدین، دهن اون مردک کثیف رو ببندین که سروصدا نکنه و مطمئن بشن که کسی اونجاست. تفهیم شد؟
- چشم رئیس.
- هرکاری خواستین انجام بدین، قبلش باهام در تماس باشین که بیفکر و بیگدار به آب نزنین.
مک لبانش را تر کرد و بر روی صندلی نشست و ل*ب زد:
- چشم.
استفان به مکالمهی دو نفرهشان پایان داد. کامیلو در حینی که کنجکاو بود بداند رئیس چه گفته است، سری تکان داد و ل*ب ورچید
- رئیس چی گفت؟
- گفت که بدون هماهنگی با من دست به هیچ کار اشتباهی نزنین و مدام باهام در تماس باشین. دهن اون مردک کثیف رو هم ببندین که سروصدا نکنه و محافظهاش فکر کنن کسی اینجا نیست و ساختمون خالیه یا ما از اینجا فرار کردیم و رفتیم.
کامیلو برای مهار کردن خشمش اندکی مکث کرد. مک نیشخند موذیانهای زد و گفت:
- سرت رو از توی اون گوشی بیرون بیار. برو دهن اون مردک کثیف رو ببند که اگر سروصدا کنه، کارمون ساختهست.
کامیلو کلافه پوفی کشید و تلفنش را در جیب شلوار کرمیاش گذاشت و نیمنگاهی گذرا به او انداخت و چند قدم استوار برداشت. آبراهام در حینی که از پنجرهی کوچک اطراف را آنالیز و حلاجی میکرد، با صدای گشوده شدن درب نگاهش را از بیرون گرفت و به کامیلو داد و گفت:
- راه فراری ندارین.
به پنجره چشم دوخت و انگشت سبابهاش را بالا آورد و به ادامهی حرفش افزود:
- محافظهام سروقت رسیدن و دور تا دور ساختمون رو محاصره کردن.
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت و گفت:
- تمایلی ندارم که باهات همکلام بشم.
- با من همکلام شدن جرأت میخواد که تو نداری!
کامیلو سیاهچالهی نگاهش را پایین آورد و چسب را از کشوی چوبی خارج کرد. در حینی که مقداری از چسب را قیچی میکرد، آبراهام ادامه داد:
- تا کی میخوای تلاش کنی که من رو اینجا نگه داری؟
سرش را بالا آورد و گفت:
- تا زمانی که رئیس بگه.
- رئیست خیال کرده میتونه به این سادگیها من رو به قتل برسونه؟
کامیلو چند گام به طرف آبراهام برداشت. در دو تیلهی او نگاهی گذرا انداخت و هردو دستانش را بر روی دو طرف چسب نهاد و تا آمد چسب را بر روی د*ه*ان او بگذارد، آبراهام ضربهی مضبوطی به پای کامیلو زد. حاصل آن آخ کوچک و بیجانی شد. آبراهام از فرصت نهایت استفاده را برد و درب را گشود. مک در حینی که بر روی صندلی نشسته بود، سرش را چرخاند و با دیدن آبراهام چشمانش از شدت تعجب گرد شد. مات و مبهوت مانده به او خیره ماند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امکان نداره!
اسلحهاش را بیرون آورد و به پای آبراهام شلیک کرد. کامیلو دستش را بر روی س*ی*نهی چپش نهاد و با لکنت زبان ل*ب از ل*ب گشود:
- خیال... خیال... کر... کردم فرار... فرار کرد.
- تا به پاش شلیک کردم، چسب رو دور دهنش بپیچ تا کار دستمون نداده.
کمان ابروانش از شدت درد گلوله، درهم فرو رفت و چشمان آغشته به اشکش را بست و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- لعنت... لعنت بهت.
آخرین ویرایش: