پارت_۲۹
«ابیگل»
همراه دو اِلف زیبا از درون جنگل که محل اصلی زندگی اِلفها بود، حرکت میکردیم تا به قصر حاکم برسیم. اینجا هیچ اِلفی زندگی معمولی نداشت. هرچیزی از اینجا به شدت من رو تحت تاثیر قرار میداد. الفهای سبز رنگ توی کلبه درختی زندگی میکردن. اونها رنگ پوستشون مایل به سبز بود، با چشمهای سبز و لباسهای خیلی زیبای سبز رنگ. بعضی از الفها هم روی خشکی زندگی میکردنژ هم توی آب. رنگ پو*ست اونها سفید مایل به آبی بود، با لباسها و چشمهای آبی؛ و بعضی الفها هم که رنگ خاکی مانندی داشتن. اونها هرکدوم یک حیوون با خودشون داشتن، از اسب تا شیر و پلنگ یا عقاب و طاووس. اما برام جالب بود، من هیچ اِلفی رو با رنگ پو*ست آتیشی ندیدم که شبیه به خاروس باشه. اینجا هیچکس پوستش مثل اون نبود. پنلوپه و برلیان هم رنگ پوستشون دقیقا عین من بود. اونها هم موهای آبی تیره و چشمهای زمردی رنگ داشتن، درست مثل من! اما خب اونها الف بودن و من یک انسان. لباسهای اونها اشرافی بود و مال من ساده. یکی دیگه از تفاهمهایی که با تمام الفها داشتم، گوشهای کشیدهام بود. همیشه مادرم گوشهای خودش که کشیده و دراز بود رو زیر موهاش پنهون میکرد و خیلی اصرار داشت که من هم اینکار رو کنم تا کسی گوشهام رو نبینه. بابام هم تا وقتی که زنده بود، کلاه میپوشید. این موضوع خیلی ذهن من رو به چالش کشیده بود.
به وسیلهی یک پل چوبی کم عرض از رودخونهی طویلی که از دل جنگل عبور میکرد، گذشتیم و اون طرف جنگل رفتیم. بعضی از الفها، خونه های سنگی و قدرتهای خاص خودشون رو داشتن. جنگل فاصلهی زیادی با شهر انسانها نداشت اما جای تعجب بود، چرا مردم منچستر با الفها ر*اب*طه برقرار نمیکنن و دشمن همدیگه هستن؟ بعد از اندکی راه رفتن، پنلوپه ایستاد و گفت:
- رسیدیم انسان، اینجا حاکم ما زندگی میکنه.
با تعجبی عمیق، دور و برم که به جز درخت چیز دیگری نبود نگاه کردم و گفتم:
- اینجا که چیزی نیست. یعنی حاکمتون روی درختها زندگی میکنه؟ کجاست اون؟
این بار برلیان خندید و گفت:
- نه، این زیر زمین رو میبینی؟ حاکم ما اینجا زندگی میکنه. ما از اون دسته الفهاییم که زیر زمین زندگی میکنیم، بعضیها هم کنار دریاچهها و درختها.
به زمین نگاه کردم که تازه متوجه زیر زمینی که کنار یک درخت بود، شدم. با تعجب رفتم طرفش و گفتم:
- چطوری بریم پایین؟
- از همین پلهها.
پِنِلوپه از پلهها رفت توی زیرزمین و من هم با کنجکاوی رفتم دنبالش. توی اون چاه عمیق و تاریک پلههای زیبای سنگیای درست شده بود که به زیر زمین راه داشت. با روشنایی کمی که میتابید پایین، یکی یکی از پلهها پایین رفتیم. وقتی تقریبا چهلتا پله رو رد کردیم، تازه نور خیلی روشنی خورد توی چشمام. دستم رو گذاشتم روی چشمام تا نور اذیتم نکنه. چند لحظه بعد، انگشتهام رو برداشتم که با چیزی که دیدم، حیرتزده شدم. اینجا مثل این که یک دنیای دیگه بود، یک دنیای جدا زیر زمین! انگار درون یک الماسِ خوشتراش و پر زرق و برق بودیم. دیوارهای الماسیای که به تنهایی زیر زمین رو روشن نگه میداشتن، حتی اگه هیچ شمعی نبود! الماسهای زینتیای که از سقف آویزون شده بودن و چهرههای الفهای زیبایی که توی دیوارهها نقاشی شده بود. اتاقهای زیبای پی در پی! جوی آب زلالی که ماهی قرمز داشت و از کنار پامون عبور میکرد. کف زمین هم با الماسهای ریز فرش شده بود. اِلفهای بسیار زیبایی که یک لباس مخصوص داشتن و بهشون میخورد که خدمتگذار حاکم باشن. میز و صندلیهایی که یک گوشه چیده شده بودن و مثل این که اون طرف واسه پذیرایی بود. چندتا الف جوان که موسیقی مینواختن به وسیله گیتارهای چوبی. جا شمعیهای پایه بلندی که شمعهای رنگی توش بود و نورهای رنگی ایجاد کرده بود و از دیوارها توی راهرو میتابید. اینجا خیلی باشکوه بود، مثل یک قصر واقعی. اینجا رو من حتی توی خواب هم ندیده بودم بس که زیبا و منحصر به فرد بود! کنزو که روی شونهام ایستاده بود، گفت:
- واوو! شگفتا! به حق که برانداز حاکمتونه!
- بله، مچکرم.
وقتی از راهروی اتاقها عبور کردیم، تازه به یکجای شگفتانگیزتری رسیدم. اینجا یک اتاق خیلی خیلی بزرگ بود که یک استخر خیلی بزرگ داشت. یک طرفش مثل پل کوچیک بود و به وسط استخر میرسید که یک اتاق شیشهای براق بود که نورهای بیشتری میتابید و دیوارهای الماسی زیباتر بودن. یه طرف دیوار، عکس الفهایی با لباس سلطنتی نقاشی شده بود. فکر کنم الفهای حاکم بودند، از قدیم تا به الان که پس از مرگشون، چهرهشون نقاشی شده بود. مانند یک شجرهنامه از نیاکان. صندلی طلایی خیلی زیبایی هم کنار اون اتاق شیشهای براق وسط استخر بود. توی استخر پر شده بود از گلبرگهای لاله! با د*ه*ان باز همهجا رو برانداز میکردم. برلیان و پنلوپه هم از این کارم خندهشون گرفته بود. کنزو که بدتر از من بود، اینقدر گ*ردنش رو مثل جغد چرخوند و این طرف، اون طرف رو نگاه کرد که من به جای اون، گر*دن درد گرفتم. حق هم داشتیم. این زیر زمین واقعا زیبا و حیرت آور بود! از یه قصر هم زیباتر بود.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«ابیگل»
همراه دو اِلف زیبا از درون جنگل که محل اصلی زندگی اِلفها بود، حرکت میکردیم تا به قصر حاکم برسیم. اینجا هیچ اِلفی زندگی معمولی نداشت. هرچیزی از اینجا به شدت من رو تحت تاثیر قرار میداد. الفهای سبز رنگ توی کلبه درختی زندگی میکردن. اونها رنگ پوستشون مایل به سبز بود، با چشمهای سبز و لباسهای خیلی زیبای سبز رنگ. بعضی از الفها هم روی خشکی زندگی میکردنژ هم توی آب. رنگ پو*ست اونها سفید مایل به آبی بود، با لباسها و چشمهای آبی؛ و بعضی الفها هم که رنگ خاکی مانندی داشتن. اونها هرکدوم یک حیوون با خودشون داشتن، از اسب تا شیر و پلنگ یا عقاب و طاووس. اما برام جالب بود، من هیچ اِلفی رو با رنگ پو*ست آتیشی ندیدم که شبیه به خاروس باشه. اینجا هیچکس پوستش مثل اون نبود. پنلوپه و برلیان هم رنگ پوستشون دقیقا عین من بود. اونها هم موهای آبی تیره و چشمهای زمردی رنگ داشتن، درست مثل من! اما خب اونها الف بودن و من یک انسان. لباسهای اونها اشرافی بود و مال من ساده. یکی دیگه از تفاهمهایی که با تمام الفها داشتم، گوشهای کشیدهام بود. همیشه مادرم گوشهای خودش که کشیده و دراز بود رو زیر موهاش پنهون میکرد و خیلی اصرار داشت که من هم اینکار رو کنم تا کسی گوشهام رو نبینه. بابام هم تا وقتی که زنده بود، کلاه میپوشید. این موضوع خیلی ذهن من رو به چالش کشیده بود.
به وسیلهی یک پل چوبی کم عرض از رودخونهی طویلی که از دل جنگل عبور میکرد، گذشتیم و اون طرف جنگل رفتیم. بعضی از الفها، خونه های سنگی و قدرتهای خاص خودشون رو داشتن. جنگل فاصلهی زیادی با شهر انسانها نداشت اما جای تعجب بود، چرا مردم منچستر با الفها ر*اب*طه برقرار نمیکنن و دشمن همدیگه هستن؟ بعد از اندکی راه رفتن، پنلوپه ایستاد و گفت:
- رسیدیم انسان، اینجا حاکم ما زندگی میکنه.
با تعجبی عمیق، دور و برم که به جز درخت چیز دیگری نبود نگاه کردم و گفتم:
- اینجا که چیزی نیست. یعنی حاکمتون روی درختها زندگی میکنه؟ کجاست اون؟
این بار برلیان خندید و گفت:
- نه، این زیر زمین رو میبینی؟ حاکم ما اینجا زندگی میکنه. ما از اون دسته الفهاییم که زیر زمین زندگی میکنیم، بعضیها هم کنار دریاچهها و درختها.
به زمین نگاه کردم که تازه متوجه زیر زمینی که کنار یک درخت بود، شدم. با تعجب رفتم طرفش و گفتم:
- چطوری بریم پایین؟
- از همین پلهها.
پِنِلوپه از پلهها رفت توی زیرزمین و من هم با کنجکاوی رفتم دنبالش. توی اون چاه عمیق و تاریک پلههای زیبای سنگیای درست شده بود که به زیر زمین راه داشت. با روشنایی کمی که میتابید پایین، یکی یکی از پلهها پایین رفتیم. وقتی تقریبا چهلتا پله رو رد کردیم، تازه نور خیلی روشنی خورد توی چشمام. دستم رو گذاشتم روی چشمام تا نور اذیتم نکنه. چند لحظه بعد، انگشتهام رو برداشتم که با چیزی که دیدم، حیرتزده شدم. اینجا مثل این که یک دنیای دیگه بود، یک دنیای جدا زیر زمین! انگار درون یک الماسِ خوشتراش و پر زرق و برق بودیم. دیوارهای الماسیای که به تنهایی زیر زمین رو روشن نگه میداشتن، حتی اگه هیچ شمعی نبود! الماسهای زینتیای که از سقف آویزون شده بودن و چهرههای الفهای زیبایی که توی دیوارهها نقاشی شده بود. اتاقهای زیبای پی در پی! جوی آب زلالی که ماهی قرمز داشت و از کنار پامون عبور میکرد. کف زمین هم با الماسهای ریز فرش شده بود. اِلفهای بسیار زیبایی که یک لباس مخصوص داشتن و بهشون میخورد که خدمتگذار حاکم باشن. میز و صندلیهایی که یک گوشه چیده شده بودن و مثل این که اون طرف واسه پذیرایی بود. چندتا الف جوان که موسیقی مینواختن به وسیله گیتارهای چوبی. جا شمعیهای پایه بلندی که شمعهای رنگی توش بود و نورهای رنگی ایجاد کرده بود و از دیوارها توی راهرو میتابید. اینجا خیلی باشکوه بود، مثل یک قصر واقعی. اینجا رو من حتی توی خواب هم ندیده بودم بس که زیبا و منحصر به فرد بود! کنزو که روی شونهام ایستاده بود، گفت:
- واوو! شگفتا! به حق که برانداز حاکمتونه!
- بله، مچکرم.
وقتی از راهروی اتاقها عبور کردیم، تازه به یکجای شگفتانگیزتری رسیدم. اینجا یک اتاق خیلی خیلی بزرگ بود که یک استخر خیلی بزرگ داشت. یک طرفش مثل پل کوچیک بود و به وسط استخر میرسید که یک اتاق شیشهای براق بود که نورهای بیشتری میتابید و دیوارهای الماسی زیباتر بودن. یه طرف دیوار، عکس الفهایی با لباس سلطنتی نقاشی شده بود. فکر کنم الفهای حاکم بودند، از قدیم تا به الان که پس از مرگشون، چهرهشون نقاشی شده بود. مانند یک شجرهنامه از نیاکان. صندلی طلایی خیلی زیبایی هم کنار اون اتاق شیشهای براق وسط استخر بود. توی استخر پر شده بود از گلبرگهای لاله! با د*ه*ان باز همهجا رو برانداز میکردم. برلیان و پنلوپه هم از این کارم خندهشون گرفته بود. کنزو که بدتر از من بود، اینقدر گ*ردنش رو مثل جغد چرخوند و این طرف، اون طرف رو نگاه کرد که من به جای اون، گر*دن درد گرفتم. حق هم داشتیم. این زیر زمین واقعا زیبا و حیرت آور بود! از یه قصر هم زیباتر بود.
کد:
«ابیگل»
همراه دو اِلف زیبا از درون جنگل که محل اصلی زندگی اِلفها بود، حرکت میکردیم تا به قصر حاکم برسیم. اینجا هیچ اِلفی زندگی معمولی نداشت. هرچیزی از اینجا به شدت من رو تحت تاثیر قرار میداد. الفهای سبز رنگ توی کلبه درختی زندگی میکردن. اونها رنگ پوستشون مایل به سبز بود، با چشمهای سبز و لباسهای خیلی زیبای سبز رنگ. بعضی از الفها هم روی خشکی زندگی میکردنژ هم توی آب. رنگ پو*ست اونها سفید مایل به آبی بود، با لباسها و چشمهای آبی؛ و بعضی الفها هم که رنگ خاکی مانندی داشتن. اونها هرکدوم یک حیوون با خودشون داشتن، از اسب تا شیر و پلنگ یا عقاب و طاووس. اما برام جالب بود، من هیچ اِلفی رو با رنگ پو*ست آتیشی ندیدم که شبیه به خاروس باشه. اینجا هیچکس پوستش مثل اون نبود. پنلوپه و برلیان هم رنگ پوستشون دقیقا عین من بود. اونها هم موهای آبی تیره و چشمهای زمردی رنگ داشتن، درست مثل من! اما خب اونها الف بودن و من یک انسان. لباسهای اونها اشرافی بود و مال من ساده. یکی دیگه از تفاهمهایی که با تمام الفها داشتم، گوشهای کشیدهام بود. همیشه مادرم گوشهای خودش که کشیده و دراز بود رو زیر موهاش پنهون میکرد و خیلی اصرار داشت که من هم اینکار رو کنم تا کسی گوشهام رو نبینه. بابام هم تا وقتی که زنده بود، کلاه میپوشید. این موضوع خیلی ذهن من رو به چالش کشیده بود.
به وسیلهی یک پل چوبی کم عرض از رودخونهی طویلی که از دل جنگل عبور میکرد، گذشتیم و اون طرف جنگل رفتیم. بعضی از الفها، خونه های سنگی و قدرتهای خاص خودشون رو داشتن. جنگل فاصلهی زیادی با شهر انسانها نداشت اما جای تعجب بود، چرا مردم منچستر با الفها ر*اب*طه برقرار نمیکنن و دشمن همدیگه هستن؟ بعد از اندکی راه رفتن، پنلوپه ایستاد و گفت:
- رسیدیم انسان، اینجا حاکم ما زندگی میکنه.
با تعجبی عمیق، دور و برم که به جز درخت چیز دیگری نبود نگاه کردم و گفتم:
- اینجا که چیزی نیست. یعنی حاکمتون روی درختها زندگی میکنه؟ کجاست اون؟
این بار برلیان خندید و گفت:
- نه، این زیر زمین رو میبینی؟ حاکم ما اینجا زندگی میکنه. ما از اون دسته الفهاییم که زیر زمین زندگی میکنیم، بعضیها هم کنار دریاچهها و درختها.
به زمین نگاه کردم که تازه متوجه زیر زمینی که کنار یک درخت بود، شدم. با تعجب رفتم طرفش و گفتم:
- چطوری بریم پایین؟
- از همین پلهها.
پِنِلوپه از پلهها رفت توی زیرزمین و من هم با کنجکاوی رفتم دنبالش. توی اون چاه عمیق و تاریک پلههای زیبای سنگیای درست شده بود که به زیر زمین راه داشت. با روشنایی کمی که میتابید پایین، یکی یکی از پلهها پایین رفتیم. وقتی تقریبا چهلتا پله رو رد کردیم، تازه نور خیلی روشنی خورد توی چشمام. دستم رو گذاشتم روی چشمام تا نور اذیتم نکنه. چند لحظه بعد، انگشتهام رو برداشتم که با چیزی که دیدم، حیرتزده شدم. اینجا مثل این که یک دنیای دیگه بود، یک دنیای جدا زیر زمین! انگار درون یک الماسِ خوشتراش و پر زرق و برق بودیم. دیوارهای الماسیای که به تنهایی زیر زمین رو روشن نگه میداشتن، حتی اگه هیچ شمعی نبود! الماسهای زینتیای که از سقف آویزون شده بودن و چهرههای الفهای زیبایی که توی دیوارهها نقاشی شده بود. اتاقهای زیبای پی در پی! جوی آب زلالی که ماهی قرمز داشت و از کنار پامون عبور میکرد. کف زمین هم با الماسهای ریز فرش شده بود. اِلفهای بسیار زیبایی که یک لباس مخصوص داشتن و بهشون میخورد که خدمتگذار حاکم باشن. میز و صندلیهایی که یک گوشه چیده شده بودن و مثل این که اون طرف واسه پذیرایی بود. چندتا الف جوان که موسیقی مینواختن به وسیله گیتارهای چوبی. جا شمعیهای پایه بلندی که شمعهای رنگی توش بود و نورهای رنگی ایجاد کرده بود و از دیوارها توی راهرو میتابید. اینجا خیلی باشکوه بود، مثل یک قصر واقعی. اینجا رو من حتی توی خواب هم ندیده بودم بس که زیبا و منحصر به فرد بود! کنزو که روی شونهام ایستاده بود، گفت:
- واوو! شگفتا! به حق که برانداز حاکمتونه!
- بله، مچکرم.
وقتی از راهروی اتاقها عبور کردیم، تازه به یکجای شگفتانگیزتری رسیدم. اینجا یک اتاق خیلی خیلی بزرگ بود که یک استخر خیلی بزرگ داشت. یک طرفش مثل پل کوچیک بود و به وسط استخر میرسید که یک اتاق شیشهای براق بود که نورهای بیشتری میتابید و دیوارهای الماسی زیباتر بودن. یه طرف دیوار، عکس الفهایی با لباس سلطنتی نقاشی شده بود. فکر کنم الفهای حاکم بودند، از قدیم تا به الان که پس از مرگشون، چهرهشون نقاشی شده بود. مانند یک شجرهنامه از نیاکان. صندلی طلایی خیلی زیبایی هم کنار اون اتاق شیشهای براق وسط استخر بود. توی استخر پر شده بود از گلبرگهای لاله! با د*ه*ان باز همهجا رو برانداز میکردم. برلیان و پنلوپه هم از این کارم خندهشون گرفته بود. کنزو که بدتر از من بود، اینقدر گ*ردنش رو مثل جغد چرخوند و این طرف، اون طرف رو نگاه کرد که من به جای اون، گر*دن درد گرفتم. حق هم داشتیم. این زیر زمین واقعا زیبا و حیرت آور بود! از یه قصر هم زیباتر بود.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: