کامل شده اِلف‌ها در باد نمی‌رقصند | الهه‌ کریمی

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۹


«ابیگل»
همراه دو اِلف زیبا از درون جنگل که محل اصلی زندگی اِلف‌ها بود، حرکت می‌کردیم تا به قصر حاکم برسیم. این‌جا هیچ اِلفی زندگی معمولی نداشت. هرچیزی از این‌جا به شدت من رو تحت تاثیر قرار می‌داد. الف‌های سبز رنگ توی کلبه درختی زندگی می‌کردن. اون‌ها رنگ پوستشون مایل به سبز بود، با چشم‌های سبز و لباس‌های خیلی زیبای سبز رنگ. بعضی از الف‌ها هم روی خشکی زندگی می‌کردنژ هم توی آب. رنگ پو*ست اون‌ها سفید مایل به آبی بود، با لباس‌ها و چشم‌های آبی؛ و بعضی الف‌ها هم که رنگ خاکی مانندی داشتن. اون‌ها هرکدوم یک حیوون با خودشون داشتن، از اسب تا شیر و پلنگ یا عقاب و طاووس. اما برام جالب بود، من هیچ اِلفی رو با رنگ پو*ست آتیشی ندیدم که شبیه به خاروس باشه. این‌جا هیچ‌کس پوستش مثل اون نبود. پنلوپه و برلیان هم رنگ پوستشون دقیقا عین من بود. اون‌ها هم موهای آبی تیره و چشم‌های زمردی رنگ داشتن، درست مثل من! اما خب اون‌ها الف بودن و من یک انسان. لباس‌های اون‌ها اشرافی بود و مال من ساده. یکی دیگه از تفاهم‌هایی که با تمام الف‌ها داشتم، گوش‌های کشیده‌ام بود. همیشه مادرم گوش‌های خودش که کشیده و دراز بود رو زیر موهاش پنهون می‌کرد و خیلی اصرار داشت که من هم این‌کار رو کنم تا کسی گوش‌هام رو نبینه. بابام هم تا وقتی که زنده بود، کلاه می‌پوشید. این موضوع خیلی ذهن من رو به چالش کشیده بود.
به وسیله‌ی یک پل چوبی کم عرض از رودخونه‌ی طویلی که از دل جنگل عبور می‌کرد، گذشتیم و اون طرف جنگل رفتیم. بعضی از الف‌ها، خونه های سنگی و قدرت‌های خاص خودشون رو داشتن. جنگل فاصله‌ی زیادی با شهر انسان‌ها نداشت اما جای تعجب بود، چرا مردم منچستر با الف‌ها ر*اب*طه برقرار نمی‌کنن و دشمن همدیگه هستن؟ بعد از اندکی راه رفتن، پنلوپه ایستاد و گفت:
- رسیدیم انسان، این‌جا حاکم ما زندگی می‌کنه.
با تعجبی عمیق، دور و برم که به جز درخت چیز دیگری نبود نگاه کردم و گفتم:
- این‌جا که چیزی نیست. یعنی حاکمتون روی درخت‌ها زندگی می‌کنه؟ کجاست اون؟
این بار برلیان خندید و گفت:
- نه، این زیر زمین رو می‌بینی؟ حاکم ما این‌جا زندگی می‌کنه. ما از اون دسته الف‌هاییم که زیر زمین زندگی می‌کنیم، بعضی‌ها هم کنار دریاچه‌ها و درخت‌ها.
به زمین نگاه کردم که تازه متوجه زیر زمینی که کنار یک درخت بود، شدم. با تعجب رفتم طرفش و گفتم:
- چطوری بریم پایین؟
- از همین پله‌ها.
پِنِلوپه از پله‌ها رفت توی زیرزمین و من هم با کنجکاوی رفتم دنبالش. توی اون چاه عمیق و تاریک پله‌های زیبای سنگی‌ای درست شده بود که به زیر زمین راه داشت. با روشنایی کمی که می‌تابید پایین، یکی یکی از پله‌ها پایین رفتیم. وقتی تقریبا چهل‌تا پله رو رد کردیم، تازه نور خیلی روشنی خورد توی چشمام. دستم رو گذاشتم روی چشمام تا نور اذیتم نکنه. چند لحظه بعد، انگشت‌هام رو برداشتم که با چیزی که دیدم، حیرت‌زده شدم. این‌جا مثل این‌ که یک دنیای دیگه بود، یک دنیای جدا زیر زمین! انگار درون یک الماسِ خوش‌تراش و پر زرق و برق بودیم. دیوارهای الماسی‌ای که به تنهایی زیر زمین رو روشن نگه می‌داشتن، حتی اگه هیچ شمعی نبود! الماس‌های زینتی‌ای که از سقف آویزون شده بودن و چهره‌های الف‌های زیبایی که توی دیواره‌ها نقاشی شده بود. اتاق‌های زیبای پی در پی! جوی آب زلالی که ماهی قرمز داشت و از کنار پامون عبور می‌کرد. کف زمین هم با الماس‌های ریز فرش شده بود. اِلف‌های بسیار زیبایی که یک لباس مخصوص داشتن و بهشون می‌خورد که خدمت‌گذار حاکم باشن. میز و صندلی‌هایی که یک گوشه چیده شده بودن و مثل این‌ که اون طرف واسه پذیرایی بود. چندتا الف جوان که موسیقی می‌نواختن به وسیله گیتارهای چوبی. جا شمعی‌های پایه بلندی که شمع‌های رنگی توش بود و نورهای رنگی ایجاد کرده بود و از دیوارها توی راهرو می‌تابید. این‌جا خیلی باشکوه بود، مثل یک قصر واقعی. این‌جا رو من حتی توی خواب هم ندیده بودم بس که زیبا و منحصر به فرد بود! کنزو که روی شونه‌ام ایستاده بود، گفت:
- واوو! شگفتا! به حق که برانداز حاکمتونه!
- بله، مچکرم.
وقتی از راهروی اتاق‌ها عبور کردیم، تازه به یک‌جای شگفت‌انگیزتری رسیدم. این‌جا یک اتاق خیلی خیلی بزرگ بود که یک استخر خیلی بزرگ داشت. یک طرفش مثل پل کوچیک بود و به وسط استخر می‌رسید که یک اتاق شیشه‌ای براق بود که نورهای بیشتری می‌تابید و دیوارهای الماسی زیباتر بودن. یه طرف دیوار، عکس الف‌هایی با لباس سلطنتی نقاشی شده بود. فکر کنم الف‌های حاکم بودند، از قدیم تا به الان که پس از مرگشون، چهره‌شون نقاشی شده بود. مانند یک شجره‌نامه از نیاکان. صندلی طلایی خیلی زیبایی هم کنار اون اتاق شیشه‌ای براق وسط استخر بود. توی استخر پر شده بود از گلبرگ‌های لاله! با د*ه*ان باز همه‌جا رو برانداز می‌کردم. برلیان و پنلوپه هم از این کارم خنده‌شون گرفته بود. کنزو که بدتر از من بود، این‌قدر گ*ردنش رو مثل جغد چرخوند و این طرف، اون طرف رو نگاه کرد که من به جای اون، گر*دن درد گرفتم. حق هم داشتیم. این زیر زمین واقعا زیبا و حیرت آور بود! از یه قصر هم زیباتر بود.
کد:
«ابیگل»
همراه دو اِلف زیبا از درون جنگل که محل اصلی زندگی اِلف‌ها بود، حرکت می‌کردیم تا به قصر حاکم برسیم. این‌جا هیچ اِلفی زندگی معمولی نداشت. هرچیزی از این‌جا به شدت من رو تحت تاثیر قرار می‌داد. الف‌های سبز رنگ توی کلبه درختی زندگی می‌کردن. اون‌ها رنگ پوستشون مایل به سبز بود، با چشم‌های سبز و لباس‌های خیلی زیبای سبز رنگ. بعضی از الف‌ها هم روی خشکی زندگی می‌کردنژ هم توی آب. رنگ پو*ست اون‌ها سفید مایل به آبی بود، با لباس‌ها و چشم‌های آبی؛ و بعضی الف‌ها هم که رنگ خاکی مانندی داشتن. اون‌ها هرکدوم یک حیوون با خودشون داشتن، از اسب تا شیر و پلنگ یا عقاب و طاووس. اما برام جالب بود، من هیچ اِلفی رو با رنگ پو*ست آتیشی ندیدم که شبیه به خاروس باشه. این‌جا هیچ‌کس پوستش مثل اون نبود. پنلوپه و برلیان هم رنگ پوستشون دقیقا عین من بود. اون‌ها هم موهای آبی تیره و چشم‌های زمردی رنگ داشتن، درست مثل من! اما خب اون‌ها الف بودن و من یک انسان. لباس‌های اون‌ها اشرافی بود و مال من ساده. یکی دیگه از تفاهم‌هایی که با تمام الف‌ها داشتم، گوش‌های کشیده‌ام بود. همیشه مادرم گوش‌های خودش که کشیده و دراز بود رو زیر موهاش پنهون می‌کرد و خیلی اصرار داشت که من هم این‌کار رو کنم تا کسی گوش‌هام رو نبینه. بابام هم تا وقتی که زنده بود، کلاه می‌پوشید. این موضوع خیلی ذهن من رو به چالش کشیده بود.
 به وسیله‌ی یک پل چوبی کم عرض از رودخونه‌ی طویلی که از دل جنگل عبور می‌کرد، گذشتیم و اون طرف جنگل رفتیم. بعضی از الف‌ها، خونه های سنگی و قدرت‌های خاص خودشون رو داشتن. جنگل فاصله‌ی زیادی با شهر انسان‌ها نداشت اما جای تعجب بود، چرا مردم منچستر با الف‌ها ر*اب*طه برقرار نمی‌کنن و دشمن همدیگه هستن؟ بعد از اندکی راه رفتن، پنلوپه ایستاد و گفت:
- رسیدیم انسان، این‌جا حاکم ما زندگی می‌کنه.
با تعجبی عمیق، دور و برم که به جز درخت چیز دیگری نبود نگاه کردم و گفتم:
- این‌جا که چیزی نیست. یعنی حاکمتون روی درخت‌ها زندگی می‌کنه؟ کجاست اون؟
این بار برلیان خندید و گفت:
- نه، این زیر زمین رو می‌بینی؟ حاکم ما این‌جا زندگی می‌کنه. ما از اون دسته الف‌هاییم که زیر زمین زندگی می‌کنیم، بعضی‌ها هم کنار دریاچه‌ها و درخت‌ها.
به زمین نگاه کردم که تازه متوجه زیر زمینی که کنار یک درخت بود، شدم. با تعجب رفتم طرفش و گفتم:
- چطوری بریم پایین؟
- از همین پله‌ها.
پِنِلوپه از پله‌ها رفت توی زیرزمین و من هم با کنجکاوی رفتم دنبالش. توی اون چاه عمیق و تاریک پله‌های زیبای سنگی‌ای درست شده بود که به زیر زمین راه داشت. با روشنایی کمی که می‌تابید پایین، یکی یکی از پله‌ها پایین رفتیم. وقتی تقریبا چهل‌تا پله رو رد کردیم، تازه نور خیلی روشنی خورد توی چشمام. دستم رو گذاشتم روی چشمام تا نور اذیتم نکنه. چند لحظه بعد، انگشت‌هام رو برداشتم که با چیزی که دیدم، حیرت‌زده شدم. این‌جا مثل این‌ که یک دنیای دیگه بود، یک دنیای جدا زیر زمین! انگار درون یک الماسِ خوش‌تراش و پر زرق و برق بودیم. دیوارهای الماسی‌ای که به تنهایی زیر زمین رو روشن نگه می‌داشتن، حتی اگه هیچ شمعی نبود! الماس‌های زینتی‌ای که از سقف آویزون شده بودن و چهره‌های الف‌های زیبایی که توی دیواره‌ها نقاشی شده بود. اتاق‌های زیبای پی در پی! جوی آب زلالی که ماهی قرمز داشت و از کنار پامون عبور می‌کرد. کف زمین هم با الماس‌های ریز فرش شده بود. اِلف‌های بسیار زیبایی که یک لباس مخصوص داشتن و بهشون می‌خورد که خدمت‌گذار حاکم باشن. میز و صندلی‌هایی که یک گوشه چیده شده بودن و مثل این‌ که اون طرف واسه پذیرایی بود. چندتا الف جوان که موسیقی می‌نواختن به وسیله گیتارهای چوبی. جا شمعی‌های پایه بلندی که شمع‌های رنگی توش بود و نورهای رنگی ایجاد کرده بود و از دیوارها توی راهرو می‌تابید. این‌جا خیلی باشکوه بود، مثل یک قصر واقعی. این‌جا رو من حتی توی خواب هم ندیده بودم بس که زیبا و منحصر به فرد بود! کنزو که روی شونه‌ام ایستاده بود، گفت:
- واوو! شگفتا! به حق که برانداز حاکمتونه!
- بله، مچکرم.
وقتی از راهروی اتاق‌ها عبور کردیم، تازه به یک‌جای شگفت‌انگیزتری رسیدم. این‌جا یک اتاق خیلی خیلی بزرگ بود که یک استخر خیلی بزرگ داشت. یک طرفش مثل پل کوچیک بود و به وسط استخر می‌رسید که یک اتاق شیشه‌ای براق بود که نورهای بیشتری می‌تابید و دیوارهای الماسی زیباتر بودن. یه طرف دیوار، عکس الف‌هایی با لباس سلطنتی نقاشی شده بود. فکر کنم الف‌های حاکم بودند، از قدیم تا به الان که پس از مرگشون، چهره‌شون نقاشی شده بود. مانند یک شجره‌نامه از نیاکان. صندلی طلایی خیلی زیبایی هم کنار اون اتاق شیشه‌ای براق وسط استخر بود. توی استخر پر شده بود از گلبرگ‌های لاله! با د*ه*ان باز همه‌جا رو برانداز می‌کردم. برلیان و پنلوپه هم از این کارم خنده‌شون گرفته بود. کنزو که بدتر از من بود، این‌قدر گ*ردنش رو مثل جغد چرخوند و این طرف، اون طرف رو نگاه کرد که من به جای اون، گر*دن درد گرفتم. حق هم داشتیم. این زیر زمین واقعا زیبا و حیرت آور بود! از یه قصر هم زیباتر بود.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۰


همین لحظه متوجه شدم پرده‌ی قرمز از اتاق شیشه‌ای براق کنار رفت و یک الف پیرمرد که مو و ریش‌های سفید طلایی داشت، با لباس سلطنتی طلایی و یک تاج خیلی پر زرق و برق و یک عصای طلایی، بیرون اومد. یک عقاب نوک طلا و پر طلا هم روی شونه‌اش بود که به گر*دن عقاب، گر*دن‌بند زیبایی آویزون بود. الف پیر با هیکل درشتش که به نظر می‌رسید حاکم باشه، با لبخند مهربون به طرف من قدم برداشت. وقتی رسید روبه‌روم گفت:
- ابیگل؟
با این حرفی که زد، چشمام گرد شد و گفتم:
- شما اسم من‌ رو از کجا می‌دونید؟
- بوت رو حس می‌کردم دختر. بوی آشنایی می‌دادی. من فرمانروای الف‌ها هستم. این‌جا هر کدوم از الف‌ها قدرت مخصوص خودشون رو دارن.
و بعد رو کرد به پنلوپه و گفت:
- دخترم، ابیگل مهمون ماست. اون غریبه نیست، ازش پذیرایی کن.
سریع گفتم:
- نه حاکم. لطفا اجازه بدید من برگردم. من داشتم به یک سفر خیلی مهم می‌رفتم که ناگهانی از جنگل شما سر در آوردم. سفرم خیلی مهمه. باید هرچه زودتر برم کوه‌های اسکافل.
حاکم گفت:
- به دنبال گیاه مانچینی، درسته؟
این بار دیگه متعجب نشدم؛ چون می‌دونستم این یکی از قدرت‌های حاکمه.
من گفتم:
- بله حاکم. من به گیاه مانچینی نیاز دارم. دوست من یک مشکل داره، اون دچار یک ویروس توی بدنش شده، باید هرچه سریع‌تر درمان بشه؛ وگرنه شهر منچستر نابود میشه!
حاکم گفت:
- گیاه مانچینی متعلق به ماست. یکی از اجداد ما به وسیله‌ی قدرتش اون گیاه رو به وجود آورد؛ اما خودش سال‌هاست که مرده. اون گیاه سال‌ها توی کوه‌های اسکافل بوده تا این‌ که وقتی ما متوجه این حقیقت شدیم و گیاه رو آوردیم پیش خودمون تا ازش مراقبت کنیم.
با ناامیدی گفتم:
- پس یعنی گیاه متعلق به شماست؟ من فقط یک گلبرگش رو نیاز داشتم تا بتونم دوستم رو نجات بدم، فقط یک گلبرگ.
حاکم گفت:
- اون گیاه برای ما خیلی با ارزشه. ما اون رو درون یک غار دور افتاده نگهداری کردیم. هرکسی تونست بره اون‌جا پس یعنی لیاقت این رو داره که یک گلبرگ ازش بکنه. حتی الف‌ها هم نتونستن برن اون گلبرگ رو بچینن، یعنی حتی به غار هم موفق نشدن برسن.
- حاکم، شما فقط بگین اون غار کجاست. من به هر قیمتی که شده خودم رو می‌رسونم اون‌جا. ازتون خواهش می‌کنم، من به اون گیاه نیاز دارم.
حاکم لبخندی زد و گفت:
- فعلا برو استراحت کن. طعم غذای الف‌ها رو بچش. بعدش بیا درمورد اون غار صحبت می‌کنیم. من خودم در حال حاضر کار دارم. باید با چندتا الف بزرگ ملاقات کنم.
پس از چند لحظه مکث سری تکون دادم و همراه با برلیان رفتیم بیرون.

«دانای کل»
بعد از رفتن ابیگل، پنلوپه با تعجب رو به حاکم گفت:
- پدر جان، ابیگل برای ما خیلی باارزشه. خودتون جوری برنامه چیدین و لحظه‌شماری کردین تا این دختر به جنگل ما برسه. چرا می‌خواین اون رو بفرستین به غار؟ خب به موگلی بگین تا بره یک گلبرگ براش بیاره!
حاکم گفت:
- بله، وجود ابیگل خیلی برای ما با ارزشه؛ اما عجله نکن فرزندم. من باید بدونم ابیگل چقدر باهوش و سمج و پرقدرته! اگه فقط یک درصد شک کنم که دختر ضعیفی هست، کاری رو که دوست ندارم، انجامش میدم. فعلا ازش خوب مراقبت کن تا بعدا درمورد گیاه باهاش صحبت کنم.
کد:
همین لحظه متوجه شدم پرده‌ی قرمز از اتاق شیشه‌ای براق کنار رفت و یک الف پیرمرد که مو و ریش‌های سفید طلایی داشت، با لباس سلطنتی طلایی و یک تاج خیلی پر زرق و برق و یک عصای طلایی، بیرون اومد. یک عقاب نوک طلا و پر طلا هم روی شونه‌اش بود که به گر*دن عقاب، گر*دن‌بند زیبایی آویزون بود. الف پیر با هیکل درشتش که به نظر می‌رسید حاکم باشه، با لبخند مهربون به طرف من قدم برداشت. وقتی رسید روبه‌روم گفت:
- ابیگل؟
با این حرفی که زد، چشمام گرد شد و گفتم:
- شما اسم من‌ رو از کجا می‌دونید؟
- بوت رو حس می‌کردم دختر. بوی آشنایی می‌دادی. من فرمانروای الف‌ها هستم. این‌جا هر کدوم از الف‌ها قدرت مخصوص خودشون رو دارن.
و بعد رو کرد به پنلوپه و گفت:
- دخترم، ابیگل مهمون ماست. اون غریبه نیست، ازش پذیرایی کن.
سریع گفتم:
- نه حاکم. لطفا اجازه بدید من برگردم. من داشتم به یک سفر خیلی مهم می‌رفتم که ناگهانی از جنگل شما سر در آوردم. سفرم خیلی مهمه. باید هرچه زودتر برم کوه‌های اسکافل.
حاکم گفت:
- به دنبال گیاه مانچینی، درسته؟
این بار دیگه متعجب نشدم؛ چون می‌دونستم این یکی از قدرت‌های حاکمه.
من گفتم:
- بله حاکم. من به گیاه مانچینی نیاز دارم. دوست من یک مشکل داره، اون دچار یک ویروس توی بدنش شده، باید هرچه سریع‌تر درمان بشه؛ وگرنه شهر منچستر نابود میشه!
حاکم گفت:
- گیاه مانچینی متعلق به ماست. یکی از اجداد ما به وسیله‌ی قدرتش اون گیاه رو به وجود آورد؛ اما خودش سال‌هاست که مرده. اون گیاه سال‌ها توی کوه‌های اسکافل بوده تا این‌ که وقتی ما متوجه این حقیقت شدیم و گیاه رو آوردیم پیش خودمون تا ازش مراقبت کنیم.
با ناامیدی گفتم:
- پس یعنی گیاه متعلق به شماست؟ من فقط یک گلبرگش رو نیاز داشتم تا بتونم دوستم رو نجات بدم، فقط یک گلبرگ.
حاکم گفت: 
- اون گیاه برای ما خیلی با ارزشه. ما اون رو درون یک غار دور افتاده نگهداری کردیم. هرکسی تونست بره اون‌جا پس یعنی لیاقت این رو داره که یک گلبرگ ازش بکنه. حتی الف‌ها هم نتونستن برن اون گلبرگ رو بچینن، یعنی حتی به غار هم موفق نشدن برسن.
- حاکم، شما فقط بگین اون غار کجاست. من به هر قیمتی که شده خودم رو می‌رسونم اون‌جا. ازتون خواهش می‌کنم، من به اون گیاه نیاز دارم.
حاکم لبخندی زد و گفت:
- فعلا برو استراحت کن. طعم غذای الف‌ها رو بچش. بعدش بیا درمورد اون غار صحبت می‌کنیم. من خودم در حال حاضر کار دارم. باید با چندتا الف بزرگ ملاقات کنم.
پس از چند لحظه مکث سری تکون دادم و همراه با برلیان رفتیم بیرون.

«دانای کل»
بعد از رفتن ابیگل، پنلوپه با تعجب رو به حاکم گفت:
- پدر جان، ابیگل برای ما خیلی باارزشه. خودتون جوری برنامه چیدین و لحظه‌شماری کردین تا این دختر به جنگل ما برسه. چرا می‌خواین اون رو بفرستین به غار؟ خب به موگلی بگین تا بره یک گلبرگ براش بیاره!
حاکم گفت:
- بله، وجود ابیگل خیلی برای ما با ارزشه؛ اما عجله نکن فرزندم. من باید بدونم ابیگل چقدر باهوش و سمج و پرقدرته! اگه فقط یک درصد شک کنم که دختر ضعیفی هست، کاری رو که دوست ندارم، انجامش میدم. فعلا ازش خوب مراقبت کن تا بعدا درمورد گیاه باهاش صحبت کنم.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۱

«سمنتا»
اِدوارد بعد از خوردن صبحانه، از پشت میز بلند شد و کُتش رو تنش کرد. دیگه کم‌کم می‌خواست راه بیفته و با گروهش بره شهر وِلز برای خرید کالا، چون کار و شغلش تجارت اجناس و کالا بود. هفته‌ای سه_چهار روز تو خونه نبود. بعد از این‌ که کتش رو تنش کرد، اومد طرف من و با محبت گفت:
- سمنتای چشم سبز من، مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و از پشت میز اومدم بیرون و گفتم:
- توام همین طور. یک وقتی نشه توی این شهرهای اطراف که میری، یک زن دوم برای خودت بگیری‌ها.
ادوارد خندید و من رو به خودش فشرد و گفت:
- بعد از کشته شدن همسرم، تنها زنی که به چشمم اومد، تو بودی. بعد از تو هیچ‌کس به چشمم نیومد و نمیاد.
لبخند ملیحی زدم و سرم رو پایین انداختم. فقط توی دلم آرزو کردم که بمیره! هم این، هم پسر عوضیش رمی. ادوارد کلاهش رو روی سر گذاشت و گفت:
- سمنتا جان، لطفا مراقب رمی باش. من نمی‌دونم این پسر چش شده. رفتارهاش عجیبه، حس می‌کنم مشکل جدی‌ای براش پیش اومده. لطفا تا برگشتنم، ازش مراقبت کن. حتی اگه حرفی هم بهت زد، جدی نگیر و ازش دل‌خور نشو.
- من رمی رو مثل پسر خودم مارسل، دوست دارم. مطمئن باش مثل یک مادر دل‌سوز ازش مراقب می‌کنم.
- عزیزمی! به خاطر این خوبی‌های بی‌پایانت هست که این‌قدر دوستت دارم.
- من هم دوستت دارم ادوارد جان! دیرت نشه یک وقت.
ادوارد سری تکون داد و بعد از خدافظی، رفت بیرون. با نفرت رفتنش رو دنبال کردم و زیر ل*ب گفتم:
- امیدوارم به درک بری مر*تیکه‌ی ع*و*ضی!
جای ماچش رو از روی صورتم پاک کردم و نشستم سر میز تا بقیه قهوه‌ام رو بخورم. همین لحظه رمی و الایجه از توی اتاق رمی اومدن بیرون، لبخند فیکی زدم و گفتم:
- بفرمایید صبحونه بخورید، پسرا.
الایجه گفت میلی نداره اما رمی یک تیکه بیسکوئیت از روی میز برداشت و با رفیقش، رفت بیرون. ولی صح*نه‌ای که دیدم من رو به فکر فرو برد. من این صح*نه رو جای دیگه‌ای‌ هم دیده بودم. دست‌هاش درست مثل دست‌های فردیناند کبود شده بود. مطمئنم دیشب سر میز شام، هر دو دست‌هاش سالم بود اما الان ک*بودی عجیبی داشت. فقط کسایی که ویروس ببرینه می‌گیرن، این‌طوری کبود میشن. با فکری که به ذهنم خطور کرد، پاشدم و رفتم توی اتاق رمی. جای جای اتاقش رو نگاه کردم اما هیچ‌چیز مشکوک و غیر عادی‌ای توی اتاقش نبود. می‌موند آخرین جا؛ زیر تختش!
سرم رو خم کردم زیر تختش رو نگاه کردم که دیدم یک طناب زیر تختشه، طناب رو کشیدم بیرون و توی دستام نگهش داشتم. آخه رمی طناب رو می‌خواست چی کار کنه توی اتاقش؟! همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، نگاهم افتاد به کف اتاق. این خونه، کف اتاق‌هاش از چوب گردو فرش شده بود و محکم بود اما الان انگاری یکی با حرص، ناخون‌هاش رو کشیده بود کف زمین که رد ناخون خراشیده بود. گیج شده بودم. نمی‌دونستم این به چه معناست. همین لحظه صدای یکی رو شنیدم.
- عشقِ زیبای من، به چی فکر می‌کنه؟
با صدای جاشوا برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم از بالکن اتاق رمی اومده داخل. با استرس گفتم:
- جاشوا، چرا یهویی میای عزیزم؟ اگه کسی ببینه چی؟
- خودم دیدم اول صبح ادوارد از شهر خارج شد. رمی هم که الآن با الایجه رفتن بیرون. کلوئی هم کلاس داره با کارآموزها. نگران چیزی نباش.
پوفی کشیدم و به طرف در رفتم. قفلش کردم و بالکن رو هم بستم. روبه‌روی جاشوا ایستادم و بعد از نگاه کردن توی چشم‌های مهربونش، دلم براش ضعف رفت. این مرد، عشق حقیقی من بود. بعد از مرگ همسرم، جاشوا بود که درد من رو تسکین داد. این مرد بود که با مهربونیش، زخم‌هام رو مرهم گذاشت و خوب می‌دونست من به خاطر انتقام خون پسرم و همسرم، با ادوارد ازدواج کردم. قرار گذاشتیم بعد از این‌ که ادوارد و رمی رو به خاک نشوندیم، کل ثروت ادوارد رو مال خودم بکنم و با جاشوا از این شهر برای همیشه بریم. جاشوا خودش هم زن داشت اما اصلا دوستش نداشت. من و جاشوا عشقمون توی قلب هم ریشه کرده بود و تصمیم داشتیم بقیه‌ی عمرمون رو کنار هم بگذرونیم، البته بعد از زمین زدن ادوارد.
جاشوا گفت:
- توی اتاق رمی چی کار می‌کردی عزیزم؟
- من به رمی شک کردم. مطمئنم یک اتفاقی براش افتاده و داره از همه مخفی می‌کنه. دوست دارم بدونم اون اتفاق چیه.
- چطور مگه؟
- رمی چند وقتیه که هرجایی میره و هرکاری می‌کنه، الایجه تنهاش نمی‌ذاره. رمی همش توی خودشه، انگار گم شده، انگار یک درد عمیق رو داره تحمل می‌کنه. هر چند شب یک‌ بار با الایجه میرن بیرون، وقتی هم برمی‌گرده خط و خراش رو دست و صورتشه و لباساش هم پاره‌ست. امروز هم که دیدم مچ دستاش کبود شده. بعدش هم این طناب رو پیدا کردم از توی اتاقش. قضیه مشکوکه جاشوا.
- نمی‌دونم چی بگم، گیج شدم عزیزم.
همین لحظه یک پرنده با نوکش زد روی پنجره. نگاهی به طرف پنجره کردم از روی سر گِردش خوب می‌دونستم کیه. سمت پنجره اتاق رفتم و درش رو باز کردم که با جغد زرد رو‌به‌رو شدم. لبخندی زدم و نامه رو از پای جغد باز کردم و شروع به خوندش کردم که با دست‌خط خاروس نوشته شده بود. با هر کلمه که می‌خوندم، عصبانیتم اوج می‌گرفت. نوشته‌ها که تموم شد، با خشم نامه رو مچاله کردم و زیر ل*ب گفتم:
- ابیگلِ لعنتی!
کد:
«سمنتا»
اِدوارد بعد از خوردن صبحانه، از پشت میز بلند شد و کُتش رو تنش کرد. دیگه کم‌کم می‌خواست راه بیفته و با گروهش بره شهر وِلز برای خرید کالا، چون کار و شغلش تجارت اجناس و کالا بود. هفته‌ای سه_چهار روز تو خونه نبود. بعد از این‌ که کتش رو تنش کرد، اومد طرف من و با محبت گفت:
- سمنتای چشم سبز من، مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و از پشت میز اومدم بیرون و گفتم:
- توام همین طور. یک وقتی نشه توی این شهرهای اطراف که میری، یک زن دوم برای خودت بگیری‌ها.
ادوارد خندید و من رو به خودش فشرد و گفت:
- بعد از کشته شدن همسرم، تنها زنی که به چشمم اومد، تو بودی. بعد از تو هیچ‌کس به چشمم نیومد و نمیاد.
لبخند ملیحی زدم و سرم رو پایین انداختم. فقط توی دلم آرزو کردم که بمیره! هم این، هم پسر عوضیش رمی. ادوارد کلاهش رو روی سر گذاشت و گفت:
- سمنتا جان، لطفا مراقب رمی باش. من نمی‌دونم این پسر چش شده. رفتارهاش عجیبه، حس می‌کنم مشکل جدی‌ای براش پیش اومده. لطفا تا برگشتنم، ازش مراقبت کن. حتی اگه حرفی هم بهت زد، جدی نگیر و ازش دل‌خور نشو.
- من رمی رو مثل پسر خودم مارسل، دوست دارم. مطمئن باش مثل یک مادر دل‌سوز ازش مراقب می‌کنم.
- عزیزمی! به خاطر این خوبی‌های بی‌پایانت هست که این‌قدر دوستت دارم.
- من هم دوستت دارم ادوارد جان! دیرت نشه یک وقت.
ادوارد سری تکون داد و بعد از خدافظی، رفت بیرون. با نفرت رفتنش رو دنبال کردم و زیر ل*ب گفتم:
- امیدوارم به درک بری مر*تیکه‌ی ع*و*ضی!
جای ماچش رو از روی صورتم پاک کردم و نشستم سر میز تا بقیه قهوه‌ام رو بخورم. همین لحظه رمی و الایجه از توی اتاق رمی اومدن بیرون، لبخند فیکی زدم و گفتم:
- بفرمایید صبحونه بخورید، پسرا.
الایجه گفت میلی نداره اما رمی یک تیکه بیسکوئیت از روی میز برداشت و با رفیقش، رفت بیرون. ولی صح*نه‌ای که دیدم من رو به فکر فرو برد. من این صح*نه رو جای دیگه‌ای‌ هم دیده بودم. دست‌هاش درست مثل دست‌های فردیناند کبود شده بود. مطمئنم دیشب سر میز شام، هر دو دست‌هاش سالم بود اما الان ک*بودی عجیبی داشت. فقط کسایی که ویروس ببرینه می‌گیرن، این‌طوری کبود میشن. با فکری که به ذهنم خطور کرد، پاشدم و رفتم توی اتاق رمی. جای جای اتاقش رو نگاه کردم اما هیچ‌چیز مشکوک و غیر عادی‌ای توی اتاقش نبود. می‌موند آخرین جا؛ زیر تختش!
سرم رو خم کردم زیر تختش رو نگاه کردم که دیدم یک طناب زیر تختشه، طناب رو کشیدم بیرون و توی دستام نگهش داشتم. آخه رمی طناب رو می‌خواست چی کار کنه توی اتاقش؟! همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، نگاهم افتاد به کف اتاق. این خونه، کف اتاق‌هاش از چوب گردو فرش شده بود و محکم بود اما الان انگاری یکی با حرص، ناخون‌هاش رو کشیده بود کف زمین که رد ناخون خراشیده بود. گیج شده بودم. نمی‌دونستم این به چه معناست. همین لحظه صدای یکی رو شنیدم.
- عشقِ زیبای من، به چی فکر می‌کنه؟
با صدای جاشوا برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. دیدم از بالکن اتاق رمی اومده داخل. با استرس گفتم:
- جاشوا، چرا یهویی میای عزیزم؟ اگه کسی ببینه چی؟
- خودم دیدم اول صبح ادوارد از شهر خارج شد. رمی هم که الآن با الایجه رفتن بیرون. کلوئی هم کلاس داره با کارآموزها. نگران چیزی نباش.
پوفی کشیدم و به طرف در رفتم. قفلش کردم و بالکن رو هم بستم. روبه‌روی جاشوا ایستادم و بعد از نگاه کردن توی چشم‌های مهربونش، دلم براش ضعف رفت. این مرد، عشق حقیقی من بود. بعد از مرگ همسرم، جاشوا بود که درد من رو تسکین داد. این مرد بود که با مهربونیش، زخم‌هام رو مرهم گذاشت و خوب می‌دونست من به خاطر انتقام خون پسرم و همسرم، با ادوارد ازدواج کردم. قرار گذاشتیم بعد از این‌ که ادوارد و رمی رو به خاک نشوندیم، کل ثروت ادوارد رو مال خودم بکنم و با جاشوا از این شهر برای همیشه بریم. جاشوا خودش هم زن داشت اما اصلا دوستش نداشت. من و جاشوا عشقمون توی قلب هم ریشه کرده بود و تصمیم داشتیم بقیه‌ی عمرمون رو کنار هم بگذرونیم، البته بعد از زمین زدن ادوارد.
جاشوا گفت:
- توی اتاق رمی چی کار می‌کردی عزیزم؟
- من به رمی شک کردم. مطمئنم یک اتفاقی براش افتاده و داره از همه مخفی می‌کنه. دوست دارم بدونم اون اتفاق چیه.
- چطور مگه؟
- رمی چند وقتیه که هرجایی میره و هرکاری می‌کنه، الایجه تنهاش نمی‌ذاره. رمی همش توی خودشه، انگار گم شده، انگار یک درد عمیق رو داره تحمل می‌کنه. هر چند شب یک‌ بار با الایجه میرن بیرون، وقتی هم برمی‌گرده خط و خراش رو دست و صورتشه و لباساش هم پاره‌ست. امروز هم که دیدم مچ دستاش کبود شده. بعدش هم این طناب رو پیدا کردم از توی اتاقش. قضیه مشکوکه جاشوا.
- نمی‌دونم چی بگم، گیج شدم عزیزم.
همین لحظه یک پرنده با نوکش زد روی پنجره. نگاهی به طرف پنجره کردم از روی سر گِردش خوب می‌دونستم کیه. سمت پنجره اتاق رفتم و درش رو باز کردم که با جغد زرد رو‌به‌رو شدم. لبخندی زدم و نامه رو از پای جغد باز کردم و شروع به خوندش کردم که با دست‌خط خاروس نوشته شده بود. با هر کلمه که می‌خوندم، عصبانیتم اوج می‌گرفت. نوشته‌ها که تموم شد، با خشم نامه رو مچاله کردم و زیر ل*ب گفتم:
- ابیگلِ لعنتی!

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۲


«ابیگل»
گوشه‌ی ل*بم رو کج کردم و با حالت نسبتا چندشی به میز غذای جلوم زل زدم. حاکم جوری گفت برو از غذای ما الف‌ها بخور که فکر کردم قراره غذاشون چی باشه! یک میز پر از سوپ؟ عالی‌تر از این نمی‌شه واقعا! من انتظار نو*شی*دنی و گوشت بوقلمون و بلدرچین و گوشت آهو داشتم، نه سوپ بی‌رنگ و بی‌بو. آه، چقدر دلم نو*شی*دنی می‌خواد! همین‌طور که به غذاها نگاه می‌کردم، کنزو نوکش رو از کاسه سوپ کشید بیرون و گفت:
- لااقل یکم ازش بخور، اگه بیان ببینن چیزی نخوردی، فکر می‌کنن خوشت نیومده.
- فکر می‌کنن؟ خب فکر کنن. خوشم نمیاد دیگه از این غذا‌ها، ببینم مزه‌ی چی میده؟
- مزه‌ی شیرموز و کلم بروکلی.
- عوق!
- من هم گشنم بود، خوردم. مطمئنا الان اگه بالا بیارم، میشه با محتویاتش یک سوپ جدید درست کرد.
- اه خفه شو کنزو!
- چون تو گفتی، باشه.
همین‌طور داشتم با کنزو بحث می‌کردم که صدای قدم پای کسی به اتاق نزدیک شد. تقریبا یک ساعتی میشد که میز غذا رو چیده بودن. واقعا اگه نمی‌خوردم، ازم ناراحت می‌شدن. صدای قدم پا نزدیک شد، چشمام بیشتر روی کاسه سوپ زوم کرد و بیشتر ازش بدم اومد. باید بخورم یا نه؟ مابین چه کنم چه نکنم مونده بودم که همین‌ که در اتاق نزدیک بود باز بشه، یهو کاسه رو برداشتم و چشمام رو بستم و سوپ رو سر کشیدم. سر کشیدن من با اومدن یکی توی اتاق هم‌زمان شد. مکثی کردم و کاسه رو از ل*بم جدا کردم و گذاشتم رو میز که چشمم افتاد به موگلی. کنار دیوار الماسی ایستاده بود و با اندکی تعجب من رو نگاه می‌کرد. خواستم سوپ‌هایی که از ل*بم داره می‌چکه رو پاک کنم اما انگاری معده‌ام با سوپ‌های تو شکمم دعواش شد که یهو یک عاروق بلند بالایی کشیدم. در دهانم رو گرفتم و رو به موگلی گفتم:
- اوه! معذرت می‌خوام.
- اشکال نداره. حتما خیلی از غذاهامون خوشت اومد که با کاسه سر کشیدی.
- شک نکن! باز هم براش بیارین تا توی سفر همراهش ببره.
- باشه حتما، به خدمتکارها میگم براش بپزن، از همه نوعش.
زهر چشمی از کنزو گرفتم و دستمال برداشتم. دور دهانم رو تمیز کردم. موگلی اومد روبه‌روم نشست و گفت:
- من پسر حاکمم، برلیان و پنلوپه هم خواهرام هستن. می‌دونم واسه به دست آوردن گیاهِ... .
هنوز حرف موگلی تموم نشده بود که با یادآوری چیزی، چشمام از حدقه زد بیرون. تو چشمای موگلی دقیق شدم و فکرم برگشت به ماه‌ها قبل. موگلی هم با شک نگاهم کرد و بعد یهو چشماش گشاد شد. پاشدم و گفتم:
- خدای من! باورم نمیشه.
موگلی هم پاشد و با تعجب گفت:
- منم باورم نمی‌شه. تو... تو؟
- ابیگل میشل. شیرینی‌های خانم واسوندِرا. کفشای پاره‌ات و اون شبی که توی اتاقم خوابیدی و... .
- گوی جادویی! پیرمرد مار دار! و در آخر... .
- در آخرش هم تو گفتی مادرم فراموشی می‌گیره، باید هرچه سریع‌تر بیارمش انگلستان. باورم نمیشه موگلی. موهات بلند شده، نشناختمت پسر! از روی چشمای درشت قهوه‌ایت و این خال پشت ابروت فهمیدم خودتی.
- خیلی از دیدنت خوش‌حالم ابیگل.
- من هم همین‌طور موگلی! من هم همین‌طور!
با خوش‌حالی پریدم ب*غ*ل موگلی و محکم همدیگه رو ب*غ*ل کردیم. کنزو هم با تعجب بر و بر نگاهمون می‌کرد. در حالی که همدیگه رو ب*غ*ل کرده بودیم، برلیان اومد توی اتاق و با دیدنمون مکثی کرد. من و موگلی از هم جدا شدیم که برلیان گفت:
- ابیگل، وقت سفرت فرا رسیده. باید همراهیت کنیم.
سری تکون دادم و همراه کنزو از اتاق رفتم بیرون. از راهروی الماسی رفتم بیرون و پله‌های زیر زمین رو به سمت بالا طی کردم و از قصرِ حاکم خارج شدم. عصر بود و هوا ابری بود و قطره‌های بارون به خنکی می‌ریخت توی صورتم. لبخندی زدم و رفتم کنار یک درخت ایستادم. کنزو روی شونه‌ام نشست و گفت:
- ببینم ابیگل، تو اون پسره موگلی رو می‌شناسی؟
- آره می‌شناسمش. وقتی هند بودم چندماه پیش، یک شب که رفته بودم شیرینی بخرم و منتظر بودم خانم واسوندِرا شیرینیوها رو آماده کنه، یهو یک پسر از لوله‌ی شومینه‌ی توی سالن شیرینی پزی افتاد پایین. صورتش سیاه شده بود، اصلا قیافه‌ش رو نمی‌شد دید. یهو خانم واسوندرا جیغی کشید و افتاد دنبال پسره. پسره هم یک سبد شیرینی برداشت و فرار کرد. من هم دویدم دنبالش تا بگیرمش اما خانم واسوندرا فکر کرد ما با هم واسه دزدی اومدیم. اون موقع من و مادرم تازه به اون محله نقل مکان کرده بودیم، کسی ما رو نمی‌شناخت. بالاخره من هم همراه موگلی فرار کردم. وقتی دست خانم واسوندرا بهمون نرسید، پشت یک خونه مخفی شدیم. اون پسره گفت: «رمن دزد نیستم، فقط داشتم دنبال اسبم می‌گشتم. آخه اسبم یک اسب کوتوله‌ست و گم شده. این شیرینی‌ها رو هم واسه‌ی این که گشنم بود، برداشتم. فکر کردم مجانی دارن میدن!» اون موقع خیلی بهش خندیدم. یک تو سری بهش زدم و خواستم برم خونه‌مون که بهم گفت: « من از یک شهر خیلی دور اومدم، اگه ممکنه یه شب اجازه بده خونه‌تون بخوابم. » لباس‌هاش کثیف بود و کفش‌هاش هم پاره بود. به نظر می‌رسید خیلی خسته‌ست و نیاز به استراحت داره. من هم قبول کردم و بردمش یواشکی خونه‌مون و اون شب توی اتاق من خوابید. فرداش هم لباس تمیز و کفش براش جور کردم و اون راه افتاد و خواست بره اما با دیدن یک پیرمرد دوره‌گرد که با دروغاش و جادوگریش، از مردم پول می‌گرفت. پسره وایستاد و بعدش دست پیرمرد دروغگو رو، رو کرد! آخرش هم که می‌خواست برهژ بهم گفت پیرمرد با تموم دروغ‌هاش، درمورد فراموشی مادرم درست گفته. مادرم به‌زودی بیماری فراموشی می‌گیره و بهتره واسه‌ی درمانش برم انگلیس. و در آخر گفت: « اسمم موگلیه، شاید یک روز هم دیگه رو دیدیم.» و رفت.
کد:
«ابیگل»
گوشه‌ی ل*بم رو کج کردم و با حالت نسبتا چندشی به میز غذای جلوم زل زدم. حاکم جوری گفت برو از غذای ما الف‌ها بخور که فکر کردم قراره غذاشون چی باشه! یک میز پر از سوپ؟ عالی‌تر از این نمی‌شه واقعا! من انتظار نو*شی*دنی و گوشت بوقلمون و بلدرچین و گوشت آهو داشتم، نه سوپ بی‌رنگ و بی‌بو. آه، چقدر دلم نو*شی*دنی می‌خواد! همین‌طور که به غذاها نگاه می‌کردم، کنزو نوکش رو از کاسه سوپ کشید بیرون و گفت:
- لااقل یکم ازش بخور، اگه بیان ببینن چیزی نخوردی، فکر می‌کنن خوشت نیومده.
- فکر می‌کنن؟ خب فکر کنن. خوشم نمیاد دیگه از این غذا‌ها، ببینم مزه‌ی چی میده؟
- مزه‌ی شیرموز و کلم بروکلی.
- عوق!
- من هم گشنم بود، خوردم. مطمئنا الان اگه بالا بیارم، میشه با محتویاتش یک سوپ جدید درست کرد.
- اه خفه شو کنزو!
- چون تو گفتی، باشه.
همین‌طور داشتم با کنزو بحث می‌کردم که صدای قدم پای کسی به اتاق نزدیک شد. تقریبا یک ساعتی میشد که میز غذا رو چیده بودن. واقعا اگه نمی‌خوردم، ازم ناراحت می‌شدن. صدای قدم پا نزدیک شد، چشمام بیشتر روی کاسه سوپ زوم کرد و بیشتر ازش بدم اومد. باید بخورم یا نه؟ مابین چه کنم چه نکنم مونده بودم که همین‌ که در اتاق نزدیک بود باز بشه، یهو کاسه رو برداشتم و چشمام رو بستم و سوپ رو سر کشیدم. سر کشیدن من با اومدن یکی توی اتاق هم‌زمان شد. مکثی کردم و کاسه رو از ل*بم جدا کردم و گذاشتم رو میز که چشمم افتاد به موگلی. کنار دیوار الماسی ایستاده بود و با اندکی تعجب من رو نگاه می‌کرد. خواستم سوپ‌هایی که از ل*بم داره می‌چکه رو پاک کنم اما انگاری معده‌ام با سوپ‌های تو شکمم دعواش شد که یهو یک عاروق بلند بالایی کشیدم. در دهانم رو گرفتم و رو به موگلی گفتم:
- اوه! معذرت می‌خوام.
- اشکال نداره. حتما خیلی از غذاهامون خوشت اومد که با کاسه سر کشیدی.
- شک نکن! باز هم براش بیارین تا توی سفر همراهش ببره.
- باشه حتما، به خدمتکارها میگم براش بپزن، از همه نوعش.
زهر چشمی از کنزو گرفتم و دستمال برداشتم. دور دهانم رو تمیز کردم. موگلی اومد روبه‌روم نشست و گفت:
- من پسر حاکمم، برلیان و پنلوپه هم خواهرام هستن. می‌دونم واسه به دست آوردن گیاهِ... . 
هنوز حرف موگلی تموم نشده بود که با یادآوری چیزی، چشمام از حدقه زد بیرون. تو چشمای موگلی دقیق شدم و فکرم برگشت به ماه‌ها قبل. موگلی هم با شک نگاهم کرد و بعد یهو چشماش گشاد شد. پاشدم و گفتم:
- خدای من! باورم نمیشه.
موگلی هم پاشد و با تعجب گفت:
- منم باورم نمی‌شه. تو... تو؟
- ابیگل میشل. شیرینی‌های خانم واسوندِرا. کفشای پاره‌ات و اون شبی که توی اتاقم خوابیدی و... . 
- گوی جادویی! پیرمرد مار دار! و در آخر... . 
- در آخرش هم تو گفتی مادرم فراموشی می‌گیره، باید هرچه سریع‌تر بیارمش انگلستان. باورم نمیشه موگلی. موهات بلند شده، نشناختمت پسر! از روی چشمای درشت قهوه‌ایت و این خال پشت ابروت فهمیدم خودتی.
- خیلی از دیدنت خوش‌حالم ابیگل.
- من هم همین‌طور موگلی! من هم همین‌طور!
با خوش‌حالی پریدم ب*غ*ل موگلی و محکم همدیگه رو ب*غ*ل کردیم. کنزو هم با تعجب بر و بر نگاهمون می‌کرد. در حالی که همدیگه رو ب*غ*ل کرده بودیم، برلیان اومد توی اتاق و با دیدنمون مکثی کرد. من و موگلی از هم جدا شدیم که برلیان گفت:
- ابیگل، وقت سفرت فرا رسیده. باید همراهیت کنیم.
سری تکون دادم و همراه کنزو از اتاق رفتم بیرون. از راهروی الماسی رفتم بیرون و پله‌های زیر زمین رو به سمت بالا طی کردم و از قصرِ حاکم خارج شدم. عصر بود و هوا ابری بود و قطره‌های بارون به خنکی می‌ریخت توی صورتم. لبخندی زدم و رفتم کنار یک درخت ایستادم. کنزو روی شونه‌ام نشست و گفت:
- ببینم ابیگل، تو اون پسره موگلی رو می‌شناسی؟
- آره می‌شناسمش. وقتی هند بودم چندماه پیش، یک شب که رفته بودم شیرینی بخرم و منتظر بودم خانم واسوندِرا شیرینیوها رو آماده کنه، یهو یک پسر از لوله‌ی شومینه‌ی توی سالن شیرینی پزی افتاد پایین. صورتش سیاه شده بود، اصلا قیافه‌ش رو نمی‌شد دید. یهو خانم واسوندرا جیغی کشید و افتاد دنبال پسره. پسره هم یک سبد شیرینی برداشت و فرار کرد. من هم دویدم دنبالش تا بگیرمش اما خانم واسوندرا فکر کرد ما با هم واسه دزدی اومدیم. اون موقع من و مادرم تازه به اون محله نقل مکان کرده بودیم، کسی ما رو نمی‌شناخت. بالاخره من هم همراه موگلی فرار کردم. وقتی دست خانم واسوندرا بهمون نرسید، پشت یک خونه مخفی شدیم. اون پسره گفت: «رمن دزد نیستم، فقط داشتم دنبال اسبم می‌گشتم. آخه اسبم یک اسب کوتوله‌ست و گم شده. این شیرینی‌ها رو هم واسه‌ی این که گشنم بود، برداشتم. فکر کردم مجانی دارن میدن!» اون موقع خیلی بهش خندیدم. یک تو سری بهش زدم و خواستم برم خونه‌مون که بهم گفت: « من از یک شهر خیلی دور اومدم، اگه ممکنه یه شب اجازه بده خونه‌تون بخوابم. » لباس‌هاش کثیف بود و کفش‌هاش هم پاره بود. به نظر می‌رسید خیلی خسته‌ست و نیاز به استراحت داره. من هم قبول کردم و بردمش یواشکی خونه‌مون و اون شب توی اتاق من خوابید. فرداش هم لباس تمیز و کفش براش جور کردم و اون راه افتاد و خواست بره اما با دیدن یک پیرمرد دوره‌گرد که با دروغاش و جادوگریش، از مردم پول می‌گرفت. پسره وایستاد و بعدش دست پیرمرد دروغگو رو، رو کرد! آخرش هم که می‌خواست برهژ بهم گفت پیرمرد با تموم دروغ‌هاش، درمورد فراموشی مادرم درست گفته. مادرم به‌زودی بیماری فراموشی می‌گیره و بهتره واسه‌ی درمانش برم انگلیس. و در آخر گفت: « اسمم موگلیه، شاید یک روز هم دیگه رو دیدیم.» و رفت.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۳

کنزو گفت:
- اوه! چه داستان‌هایی باهم داشتین! ولی الآن که موگلی یک الفه، اون پسر حاکمه.
- آره اون یک الفه. اون کره اسب طلایی هم که ما رو این‌جا کشوند، واسه موگلیه.
- اوه! چقدر این‌جا تموم اتفاقات به‌هم پیچیده‌ست.
همین که ایستاده بودم، حاکم و پنلوپه و برلیان و موگلی اومدن بیرون‌. با دیدنشون لبخندی زدم و رفتم پیش حاکم و سلام کردم. حاکم گفت:
- ما اجازه می‌دیم تو یک گلبرگ از گیاه الف دانشمند رو داشته باشی اما این راه پر خطر رو خودت تنهایی باید طی کنی.
- ممنونم حاکم. من واسه این‌ که دوستم خوب بشه، هر کاری می‌کنم.
- خب حالا نمی‌خوای به ما بگی مشکل دوستت چیه؟
- ببخشید، اجازه ندارم بگم.
- بسیار خب، ما برای تو یک شرط گذاشتیم.
- چه شرطی؟
- توی این راهی که داری میری، سه تا مشکل بزرگ جلوی راهت قرار می‌گیره. من غیب‌بین نیستم اما کسایی که خواستن به اون غار برن موفق نشدن از این سه مشکل بزرگ گذر کنن. اگه تو تونستی خودت رو به غار برسونی و یک تیکه از گیاه الف دانشمند رو بچینی، بعدش باید به ما کمک کنی. الف ملکه چند ماهی میشه که توی یک چاه افتاده. متاسفانه در قدرت الف‌ها نیست که اون رو از چاه در بیارن. تو باید این کار رو برای ما انجام بدی. معامله‌ی خوبیه، ما به تو گلبرگ می‌دیم تو هم ملکه‌مون رو نجات میدی.
- باشه حاکم، قول میدم بعد از چیدن گیاه مانچینی... .
- مانچینی نه! گیاه الف دانشمند! اسم اصلی اون گیاه، اینه.
- بله ببخشید. من بعد از چیدن گیاه الف دانشمند و خوب کردن دوستم، حتما برمی‌گردم و الف ملکه رو به هر راهی که شده، از چاه در میارم.
- بسیارخب، کسی قرار نیست بهت کمک کنه توی اون‌جا بری. خودت باید از پس خودت بر بیای. اسبت هم کاملا خوب شده اما برای اون حیوون خطرناکه این سفر. هروقت برگشتی این‌جا می‌تونی اسبت رو ببری. موگلی تا اون موقع ازش مراقبت می‌کنه.
- ممنونم ازتون حاکم. مادر من گم شده. من اگه اون گیاه رو به دست بیارم، هم می‌تونم مشکل دوستم رو حل کنم، هم وقتی مادرم رو پیدا کردم، می‌تونم فراموشیش رو درمان کنم.
- همه‌ی ما برات آرزوی موفقیت می‌کنیم.
بعد از اتمام حرف‌های حاکم، پنلوپه نزدیکم شد و یک کوله پشتی و یک فانوس نفتی داد دستم و گفت:
- توی این کوله به اندازه کافی آب و غذا و وسایل مورد نیاز هست. به اضافه‌ی نقشه‌ی غار. این هم از فانوس نفتی.
فانوس رو گرفتم و کوله رو انداختم رو دوشم. لبخندی زدم و ازشون تشکر کردم و بعد از خداحافظی باهاشون، نقشه رو در آوردم و با توجه به اون مسیرم رو شروع کردم.

«دانای‌کل»
بعد از رفتن ابیگل، موگلی رو به حاکم گفت:
- پدر جان، باورتون میشه وقتی من رفتم هند تا اسب کوتوله‌ام رو بیارم، اون دختری که گفتم آشنا شدم، ابیگل بود؟
- پس واسه همین بغلش رو محکم چسبیده بودی؟
موگلی خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت.
- آره، می‌دونم با ابیگل آشنا شدی چون خودم طبق نقشه‌ام اسب کوتوله‌ات رو فرستادم هند و اون شخصی هم که به ابیگل گفت مادرش فراموشی می‌گیره، تو نبودی؛ من بودم توی وجود تو!
- پدر جان، یعنی با قدرت صداتون، ابیگل و مادرش رو به انگلستان کشوندید؟
- بله دخترم، ما به اون‌ها نیاز داشتیم و داریم. من می‌دونستم مادر ابیگل فراموشی می‌گیره. خب حالا ببینم، کل خطرهای مسیر رو از بین بردین؟
- بله پدر.
- بسیارخب، ابیگل برای بقای ما اِلف‌ها بسیار ارزشمنده. توی راه نباید کوچک‌ترین آسیبی بهش برسه اما شما سه تا، کارهایی رو که بهتون گفتم، دونه به دونه انجام می‌دین. باید ابیگل رو قبل از رسوندن به جایگاه برحقش، بسنجم.
- چشم پدر.
- اول برین سر اون چاه. به الفِ ملکه آب و غذا بدین. بعدش برین دنبال ابیگل و دستورات من رو اجرا کنین.

کد:
کنزو گفت:
- اوه! چه داستان‌هایی باهم داشتین! ولی الآن که موگلی یک الفه، اون پسر حاکمه.
- آره اون یک الفه. اون کره اسب طلایی هم که ما رو این‌جا کشوند، واسه موگلیه.
- اوه! چقدر این‌جا تموم اتفاقات به‌هم پیچیده‌ست.
همین که ایستاده بودم، حاکم و پنلوپه و برلیان و موگلی اومدن بیرون‌. با دیدنشون لبخندی زدم و رفتم پیش حاکم و سلام کردم. حاکم گفت:
- ما اجازه می‌دیم تو یک گلبرگ از گیاه الف دانشمند رو داشته باشی اما این راه پر خطر رو خودت تنهایی باید طی کنی.
- ممنونم حاکم. من واسه این‌ که دوستم خوب بشه، هر کاری می‌کنم.
- خب حالا نمی‌خوای به ما بگی مشکل دوستت چیه؟
- ببخشید، اجازه ندارم بگم.
- بسیار خب، ما برای تو یک شرط گذاشتیم.
- چه شرطی؟
- توی این راهی که داری میری، سه تا مشکل بزرگ جلوی راهت قرار می‌گیره. من غیب‌بین نیستم اما کسایی که خواستن به اون غار برن موفق نشدن از این سه مشکل بزرگ گذر کنن. اگه تو تونستی خودت رو به غار برسونی و یک تیکه از گیاه الف دانشمند رو بچینی، بعدش باید به ما کمک کنی. الف ملکه چند ماهی میشه که توی یک چاه افتاده. متاسفانه در قدرت الف‌ها نیست که اون رو از چاه در بیارن. تو باید این کار رو برای ما انجام بدی. معامله‌ی خوبیه، ما به تو گلبرگ می‌دیم تو هم ملکه‌مون رو نجات میدی.
- باشه حاکم، قول میدم بعد از چیدن گیاه مانچینی... .
- مانچینی نه! گیاه الف دانشمند! اسم اصلی اون گیاه، اینه.
- بله ببخشید. من بعد از چیدن گیاه الف دانشمند و خوب کردن دوستم، حتما برمی‌گردم و الف ملکه رو به هر راهی که شده، از چاه در میارم.
- بسیارخب، کسی قرار نیست بهت کمک کنه توی اون‌جا بری. خودت باید از پس خودت بر بیای. اسبت هم کاملا خوب شده اما برای اون حیوون خطرناکه این سفر. هروقت برگشتی این‌جا می‌تونی اسبت رو ببری. موگلی تا اون موقع ازش مراقبت می‌کنه.
- ممنونم ازتون حاکم. مادر من گم شده. من اگه اون گیاه رو به دست بیارم، هم می‌تونم مشکل دوستم رو حل کنم، هم وقتی مادرم رو پیدا کردم، می‌تونم فراموشیش رو درمان کنم.
- همه‌ی ما برات آرزوی موفقیت می‌کنیم.
 بعد از اتمام حرف‌های حاکم، پنلوپه نزدیکم شد و یک کوله پشتی و یک فانوس نفتی داد دستم و گفت:
- توی این کوله به اندازه کافی آب و غذا و وسایل مورد نیاز هست. به اضافه‌ی نقشه‌ی غار. این هم از فانوس نفتی.
فانوس رو گرفتم و کوله رو انداختم رو دوشم. لبخندی زدم و ازشون تشکر کردم و بعد از خداحافظی باهاشون، نقشه رو در آوردم و با توجه به اون مسیرم رو شروع کردم.

«دانای‌کل»
بعد از رفتن ابیگل، موگلی رو به حاکم گفت:
- پدر جان، باورتون میشه وقتی من رفتم هند تا اسب کوتوله‌ام رو بیارم، اون دختری که گفتم آشنا شدم، ابیگل بود؟
- پس واسه همین بغلش رو محکم چسبیده بودی؟
موگلی خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت.
- آره، می‌دونم با ابیگل آشنا شدی چون خودم طبق نقشه‌ام اسب کوتوله‌ات رو فرستادم هند و اون شخصی هم که به ابیگل گفت مادرش فراموشی می‌گیره، تو نبودی؛ من بودم توی وجود تو!
- پدر جان، یعنی با قدرت صداتون، ابیگل و مادرش رو به انگلستان کشوندید؟
- بله دخترم، ما به اون‌ها نیاز داشتیم و داریم. من می‌دونستم مادر ابیگل فراموشی می‌گیره. خب حالا ببینم، کل خطرهای مسیر رو از بین بردین؟
- بله پدر.
- بسیارخب، ابیگل برای بقای ما اِلف‌ها بسیار ارزشمنده. توی راه نباید کوچک‌ترین آسیبی بهش برسه اما شما سه تا، کارهایی رو که بهتون گفتم، دونه به دونه انجام می‌دین. باید ابیگل رو قبل از رسوندن به جایگاه برحقش، بسنجم.
- چشم پدر.
- اول برین سر اون چاه. به الفِ ملکه آب و غذا بدین. بعدش برین دنبال ابیگل و دستورات من رو اجرا کنین.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۴


«الایجه»
رمی شیشه‌ی نو*شی*دنی رو سر کشید که مطمئنم تلخیش تا عمق وجودش نفوذ کرد ولی باز هم معلوم بود دلش نو*شی*دنی می‌خواد، چون شیشه رو گذاشت دهانش و تا قطره آخرش رو سر کشید. شیشه رو از دستش گرفتم و گفتم:
- چه خبرته پسر؟! این‌قدر می‌خوری رو دل می‌کنی خب. اون هم این مدلش رو... .
- تلخی دوست دارم.
با دیدن وضعیت آشفته‌ی رمی، آهی کشیدم و سیگارم رو در آوردم و روشنش کردم. من فقط سیگار آرومم می‌کرد اما رمی نو*شی*دنی. رمی سنگی توی آب چشمه پرت کرد و گفت:
- تو رو خدا حال و روزمون رو نگاه! هروقت می‌خوام بگم دیگه بدتر از این نمیشه، دقیقا یک اتفاق بدتر میفته.
- این رو موافقم. ولی این روزها می‌گذره.
- آره این روزها می‌گذره ولی من ازشون نمی‌گذرم. فکرش رو بکن تو عمرم واسه اولین بار عاشق شدم، عاشق یک دختر هندی! ابیگل همون دختری بود که به زندگیم رنگ داد ولی ببین زندگیم با من چی کار کرد؟ تبدیل شدم به یک حیوون وحشی. درست همون وقتی که باید به ابیگل عشقم رو ابراز می‌کردم و روزهای خوشمون رو زندگی می‌کردیم. الان اون دختر با این‌ که مادرش گم شده، خودش تک و تنها پاشده رفته دنبال داروی درمان من. اگه بلایی سرش بیاد، خودم رو نمی‌‌بخشم.
- به نظرم تا از احساس ابیگل به خودت مطمئن نشدی، هیچ‌وقت بهش از عشقت نگو رمی. وقتی دست رد بهت بزنه، خودت آسیب می‌بینی.
- حالا اگه زنده موندم، حتما بهش میگم عاشقشم. فکر بعد رو نکن. حال و روز الآنمون رو ببین. اصلا ببینم، چی شده که این حرف رو می‌زنی الایجه؟
- دیروز رفتم با اگنس حرف بزنم. بهش گفتم چند روزی مشکل داشتم، نتونستم بیام دیدنت. صاف تو چشمای من نگاه کرد و گفت اصلا مهم نیست. منظورش این بود که براش اهمیت ندارم، من خر ولی چقدر عاشقش بودم. اصلا فکرش هم نمی‌کردم دوستم نداشته باشه.
- مطمئنی اگنس این رو گفت؟ آخه من مطمئنم اگنس خیلی دوستت داره.
- نه، من اصلا واسه‌ی اون مهم نیستم.
رمی بلند شد دستم رو کشید و گفت:
- رفیقِ من به این خوبی و جنتلمنی! هیچ دختری نیست که بهش چشم نداشته باشه. ببینم، چطور اگنس جرات کرده بگه براش مهم نیستی؟ همین الان می‌برمت خونه‌ش، کاری می‌کنم جلوی پدر و مادرش بهت ابراز علاقه کنه.
- چی میگی رمی؟ دیوونه شدی؟
- نه! اگه من پشت رفیقم نباشم، کی می‌خواد باشه؟
و بعد دستم رو کشید و تقریبا دویدیم سمت شهر، هرچی تقلا می‌کردم نمی‌تونستم دستم رو از دستش بکشم بیرون. رمی زورش از هروقت دیگه‌ای بیشتر شده بود. اون غیرنرمال بود و حالش خوب نبود. اگه من رو می‌برد خونه اگنس و حرفی می‌زد، همه‌چیز به‌هم می‌ریخت. با قدم‌های بلندی از کنار مزرعه گذشتیم و کم‌کم داشتیم به شهر نزدیک می‌شدیم که یک لحظه رمی ایستاد و تو چشمام زل زد. چشماش برق عجیبی داشت و این من رو ترسوند. رمی توی چشمام خیره شد و گفت:
- الایجه کمکم کن. دارم باز ببرینه میشم.
این رو گفت و نقش بر زمین شد، یهو به سرعت بدنش شروع به تبدیل شدن کرد. لباسش تو تنش جر خورد. موهای بدنش به سرعت رشد کرد و چنگال‌هاش بزرگ شد. گوش‌هاش کشیده شد و نیش و دُم در آورد! اگه به من حمله می‌کرد، من هم مثل اون تبدیل به ببرینه می‌شدم. با ترس عجیبی که توی تنم نفوذ کرد، تمام قدرتم رو جمع کردم توی پاهام و پا به فرار گذاشتم. دویدم سمت شهر. مثل همیشه این وقت از شب کسی توی شهر نبود. رمی هم با قدم‌های بلندی پشت سرم میومد و من هم داشتم ازش فرار می‌کردم. انگار رمی یک طعمه می‌خواست برای تبدیل کردن. دویدم توی یک کوچه و پشت یک بشکه مخفی شدم. رمی هم کنار یک خونه ایستاده بود و بدون هیچ سر و صدایی اطرافش رو نگاه می‌کرد. انگاری داشت دنبال من می‌گشت.
کد:
«الایجه»
رمی شیشه‌ی نو*شی*دنی رو سر کشید که مطمئنم تلخیش تا عمق وجودش نفوذ کرد ولی باز هم معلوم بود دلش نو*شی*دنی می‌خواد، چون شیشه رو گذاشت دهانش و تا قطره آخرش رو سر کشید. شیشه رو از دستش گرفتم و گفتم:
- چه خبرته پسر؟! این‌قدر می‌خوری رو دل می‌کنی خب. اون هم این مدلش رو... . 
- تلخی دوست دارم.
با دیدن وضعیت آشفته‌ی رمی، آهی کشیدم و سیگارم رو در آوردم و روشنش کردم. من فقط سیگار آرومم می‌کرد اما رمی نو*شی*دنی. رمی سنگی توی آب چشمه پرت کرد و گفت:
- تو رو خدا حال و روزمون رو نگاه! هروقت می‌خوام بگم دیگه بدتر از این نمیشه، دقیقا یک اتفاق بدتر میفته.
- این رو موافقم. ولی این روزها می‌گذره.
- آره این روزها می‌گذره ولی من ازشون نمی‌گذرم. فکرش رو بکن تو عمرم واسه اولین بار عاشق شدم، عاشق یک دختر هندی! ابیگل همون دختری بود که به زندگیم رنگ داد ولی ببین زندگیم با من چی کار کرد؟ تبدیل شدم به یک حیوون وحشی. درست همون وقتی که باید به ابیگل عشقم رو ابراز می‌کردم و روزهای خوشمون رو زندگی می‌کردیم. الان اون دختر با این‌ که مادرش گم شده، خودش تک و تنها پاشده رفته دنبال داروی درمان من. اگه بلایی سرش بیاد، خودم رو نمی‌‌بخشم.
- به نظرم تا از احساس ابیگل به خودت مطمئن نشدی، هیچ‌وقت بهش از عشقت نگو رمی. وقتی دست رد بهت بزنه، خودت آسیب می‌بینی.
- حالا اگه زنده موندم، حتما بهش میگم عاشقشم. فکر بعد رو نکن. حال و روز الآنمون رو ببین. اصلا ببینم، چی شده که این حرف رو می‌زنی الایجه؟
- دیروز رفتم با اگنس حرف بزنم. بهش گفتم چند روزی مشکل داشتم، نتونستم بیام دیدنت. صاف تو چشمای من نگاه کرد و گفت اصلا مهم نیست. منظورش این بود که براش اهمیت ندارم، من خر ولی چقدر عاشقش بودم. اصلا فکرش هم نمی‌کردم دوستم نداشته باشه.
- مطمئنی اگنس این رو گفت؟ آخه من مطمئنم اگنس خیلی دوستت داره.
- نه، من اصلا واسه‌ی اون مهم نیستم.
رمی بلند شد دستم رو کشید و گفت:
- رفیقِ من به این خوبی و جنتلمنی! هیچ دختری نیست که بهش چشم نداشته باشه. ببینم، چطور اگنس جرات کرده بگه براش مهم نیستی؟ همین الان می‌برمت خونه‌ش، کاری می‌کنم جلوی پدر و مادرش بهت ابراز علاقه کنه.
- چی میگی رمی؟ دیوونه شدی؟
- نه! اگه من پشت رفیقم نباشم، کی می‌خواد باشه؟
و بعد دستم رو کشید و تقریبا دویدیم سمت شهر، هرچی تقلا می‌کردم نمی‌تونستم دستم رو از دستش بکشم بیرون. رمی زورش از هروقت دیگه‌ای بیشتر شده بود. اون غیرنرمال بود و حالش خوب نبود. اگه من رو می‌برد خونه اگنس و حرفی می‌زد، همه‌چیز به‌هم می‌ریخت. با قدم‌های بلندی از کنار مزرعه گذشتیم و کم‌کم داشتیم به شهر نزدیک می‌شدیم که یک لحظه رمی ایستاد و تو چشمام زل زد. چشماش برق عجیبی داشت و این من رو ترسوند. رمی توی چشمام خیره شد و گفت:
- الایجه کمکم کن. دارم باز ببرینه میشم.
این رو گفت و نقش بر زمین شد، یهو به سرعت بدنش شروع به تبدیل شدن کرد. لباسش تو تنش جر خورد. موهای بدنش به سرعت رشد کرد و چنگال‌هاش بزرگ شد. گوش‌هاش کشیده شد و نیش و دُم در آورد! اگه به من حمله می‌کرد، من هم مثل اون تبدیل به ببرینه می‌شدم. با ترس عجیبی که توی تنم نفوذ کرد، تمام قدرتم رو جمع کردم توی پاهام و پا به فرار گذاشتم. دویدم سمت شهر. مثل همیشه این وقت از شب کسی توی شهر نبود. رمی هم با قدم‌های بلندی پشت سرم میومد و من هم داشتم ازش فرار می‌کردم. انگار رمی یک طعمه می‌خواست برای تبدیل کردن. دویدم توی یک کوچه و پشت یک بشکه مخفی شدم. رمی هم کنار یک خونه ایستاده بود و بدون هیچ سر و صدایی اطرافش رو نگاه می‌کرد. انگاری داشت دنبال من می‌گشت.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۵

همین لحظه صدای آواز دو تا بچه بلند شد:
- مارمولک، مارمولک، روزت مبارک! یادته اون روزها فلفل می‌کاشتیم؟! فلفل‌هامون شیرین بود، مشتری داشتیم؟! مشتریمون کچل بود، دوسش نداشتیم... .
از پشت بشکه سرک کشیدم. دیدم یک پسر بچه‌ی تقریبا هفت هشت ساله با یک پسر کوچیک‌تر از خودش، دارن با گاری‌ای که توش اسباب بازی بود، از وسط بازار رد میشن. خوب که دقت کردم متوجه شدم اون دوتا آیدن و جیدن هستن. با دیدن آیدن و جیدن، خون توی رگ‌هام منجمد شد. خدای من! اون‌ها این وقت شب، این‌جا چی‌ کار می‌کنن؟ آیدن و جیدن شعرشون رو با صدای بلندتری خوندن:
- مشتریِ دیوونه، دست کرد تو جیبم. یک دلاری برداشت، چیزیش نگفتم پنج دلاری برداشت زدم تو گوشش، گوشش خون اومد، بردمش دکتر، دکتر دوا داد. دوای سیاه داد خورد و خورد و خورد تا آخرش مُرد. آشغالی اومد، اون رو با خودش برد، از بوی گندش، آشغالی هم مُرد!
اون‌ها آهسته داشتن رد می‌شدن. رمی با خنده‌ای ترسناک بهشون زل زده بود. مطمئن بودم حالا هدفش آیدن و جیدن هست. باید بچه‌ها رو نجات می‌دادم وگرنه رمی اون‌ها رو هم تبدیل به ببرینه می‌کرد و یکی یکی ویروس به کل مردم شهر سرایت می‌کرد. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم چی‌ کار کنم که رمی بهشون حمله کرد و هر دوشون رو زخمی کرد.

«آدری»
بعد از اتمام کلاسم با کارآموزها، حمام کردم و بعد از درست کردن قهوه با رگنار نشستیم و داشتیم درمورد انواع بیماری‌ها مطالعه و بحث می‌کردیم. رگنار عینکش رو برداشت. چشم‌های خسته‌اش رو ماساژ داد و گفت:
- نمی‌تونم درست تمرکز کنم، آدری. تمام فکر و ذهنم درگیر ابیگل و رمیه. نمی‌دونم ابیگل تا حالا خودش رو به کوه‌های اسکافل رسونده یا نه؟
- آروم باش رگنار. اون هنوز سه چهار روز هم نمی‌شه که رفته. اگه تا ده روز دیگه برنگشت، اون وقت باید نگران بشیم و بریم دنبالش.
- به نظرت ابیگل می‌تونه گیاه مانچینی رو به دست بیاره؟
- ابیگل دختر زرنگیه، می‌دونم یک راهی واسه رسیدن به اون گیاه پیدا می‌کنه. اگه موفق بشه، حتی می‌تونه بعد از پیدا کردن مادرش، بیماری فراموشی اون رو هم درمان کنه.
- گفتی مادرش، یادم افتاد. من چند روز پیش چند نفر رو فرستادم دنبال مادر ابیگل بگردن. اون دختر داره خودش رو برای شهر منچستر فدا می‌کنه. پیدا کردن مادرش حداقل کاریه که می‌تونیم براش انجام بدیم.
- تو خیلی مرد خوبی هستی رگنار، خدا و مسیح ازت راضی باشن. خودم این‌قدر درگیری ذهنی داشتم که مادر ابیگل رو فراموشم شده بود. دعا می‌کنم مادرش زودتر پیدا بشه.
- فقط باید این رو بدونیم که ببرینه اصلی کیه؟ کیه که رمی رو مبتلا کرده؟ باید اون رو هم پیدا کنیم.
با شنیدن این حرفِ رگنار، نگاهم رو ازش گرفتم. چون نمی‌خواستم تو چشمام بخونه که من می‌دونم ببرینه‌ی اصلی کیه. ای‌ کاش خودم هم نفهمیده بودم ببرینه کیه. همین موقع الایجه هراسون اومد توی اتاق، نگاهی به سر و وضع آشفته‌اش کردم و گفتم:
- چی شده الایجه؟ چرا این‌قدر هیجان زده‌ای پسر؟
- اون‌ها، اون‌جا بودن. من نتونستم نجاتشون بدم اون‌ها کم مونده اون‌جوری بشن. شما باید... باید بهشون کمک کنین.
- آروم باش الایجه. کلمه به کلمه حرف بزن بفهمیم چی می‌گی.
- دنبال من بیاین، سریع باشین.
با تعجب و استرس، پشت سر الایجه رفتیم توی حیاط، الایجه پای یک گاری وایستاد و بعد از کشیدن نفسی عمیق، گفت:
- من و رمی امشب رفته بودیم چشمه، بعدش رمی یهویی تبدیل شد و دنبال من دوید تا من رو زخمی کنه اما من فرار کردم، ولی این دوتا بچه توی شهر بودن که رمی تا اون‌ها رو دید بهشون حمله کرد و زخمیشون کرد. این دوتا بچه هم حالا ببرینه شدن. شما باید آیدن و جیدن رو یک جایی نگه دارین تا این‌ها به کسی آسیب نزدن و کل شهر مبتلا به ویروس نشده!
با عصبانیت رو به الایجه داد زدم:
- ببین ما کی رو گذاشتیم مراقب رمی باشه. یک آدم دست و پاچلفتی! واقعا ناامیدم کردی الایجه. دیگه نمی‌خوام تو از رمی مراقبت کنی. از این‌جا برو.
- آروم باش آدری، الایجه که نمی‌دونسته امشب رمی تبدیل میشه. فعلا باید یک فکری به حال این دوتا بچه بکنیم.
و بعد پتویی که الایجه روی بچه‌ها انداخته بود رو کنار زد. با دیدن آیدن و جیدن، بچه‌های کلویی و جاشوا، مغزم منفجر شد!
کد:
همین لحظه صدای آواز دو تا بچه بلند شد:
- مارمولک، مارمولک، روزت مبارک! یادته اون روزها فلفل می‌کاشتیم؟! فلفل‌هامون شیرین بود، مشتری داشتیم؟! مشتریمون کچل بود، دوسش نداشتیم... .
از پشت بشکه سرک کشیدم. دیدم یک پسر بچه‌ی تقریبا هفت هشت ساله با یک پسر کوچیک‌تر از خودش، دارن با گاری‌ای که توش اسباب بازی بود، از وسط بازار رد میشن. خوب که دقت کردم متوجه شدم اون دوتا آیدن و جیدن هستن. با دیدن آیدن و جیدن، خون توی رگ‌هام منجمد شد. خدای من! اون‌ها این وقت شب، این‌جا چی‌ کار می‌کنن؟ آیدن و جیدن شعرشون رو با صدای بلندتری خوندن:
- مشتریِ دیوونه، دست کرد تو جیبم. یک دلاری برداشت، چیزیش نگفتم پنج دلاری برداشت زدم تو گوشش، گوشش خون اومد، بردمش دکتر، دکتر دوا داد. دوای سیاه داد خورد و خورد و خورد تا آخرش مُرد. آشغالی اومد، اون رو با خودش برد، از بوی گندش، آشغالی هم مُرد!
اون‌ها آهسته داشتن رد می‌شدن. رمی با خنده‌ای ترسناک بهشون زل زده بود. مطمئن بودم حالا هدفش آیدن و جیدن هست. باید بچه‌ها رو نجات می‌دادم وگرنه رمی اون‌ها رو هم تبدیل به ببرینه می‌کرد و یکی یکی ویروس به کل مردم شهر سرایت می‌کرد. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم چی‌ کار کنم که رمی بهشون حمله کرد و هر دوشون رو زخمی کرد.

«آدری»
بعد از اتمام کلاسم با کارآموزها، حمام کردم و بعد از درست کردن قهوه با رگنار نشستیم و داشتیم درمورد انواع بیماری‌ها مطالعه و بحث می‌کردیم. رگنار عینکش رو برداشت. چشم‌های خسته‌اش رو ماساژ داد و گفت:
- نمی‌تونم درست تمرکز کنم، آدری. تمام فکر و ذهنم درگیر ابیگل و رمیه. نمی‌دونم ابیگل تا حالا خودش رو به کوه‌های اسکافل رسونده یا نه؟
- آروم باش رگنار. اون هنوز سه چهار روز هم نمی‌شه که رفته. اگه تا ده روز دیگه برنگشت، اون وقت باید نگران بشیم و بریم دنبالش.
- به نظرت ابیگل می‌تونه گیاه مانچینی رو به دست بیاره؟
- ابیگل دختر زرنگیه، می‌دونم یک راهی واسه رسیدن به اون گیاه پیدا می‌کنه. اگه موفق بشه، حتی می‌تونه بعد از پیدا کردن مادرش، بیماری فراموشی اون رو هم درمان کنه.
- گفتی مادرش، یادم افتاد. من چند روز پیش چند نفر رو فرستادم دنبال مادر ابیگل بگردن. اون دختر داره خودش رو برای شهر منچستر فدا می‌کنه. پیدا کردن مادرش حداقل کاریه که می‌تونیم براش انجام بدیم.
- تو خیلی مرد خوبی هستی رگنار، خدا و مسیح ازت راضی باشن. خودم این‌قدر درگیری ذهنی داشتم که مادر ابیگل رو فراموشم شده بود. دعا می‌کنم مادرش زودتر پیدا بشه.
- فقط باید این رو بدونیم که ببرینه اصلی کیه؟ کیه که رمی رو مبتلا کرده؟ باید اون رو هم پیدا کنیم.
با شنیدن این حرفِ رگنار، نگاهم رو ازش گرفتم. چون نمی‌خواستم تو چشمام بخونه که من می‌دونم ببرینه‌ی اصلی کیه. ای‌ کاش خودم هم نفهمیده بودم ببرینه کیه. همین موقع الایجه هراسون اومد توی اتاق، نگاهی به سر و وضع آشفته‌اش کردم و گفتم:
- چی شده الایجه؟ چرا این‌قدر هیجان زده‌ای پسر؟
- اون‌ها، اون‌جا بودن. من نتونستم نجاتشون بدم اون‌ها کم مونده اون‌جوری بشن. شما باید... باید بهشون کمک کنین.
- آروم باش الایجه. کلمه به کلمه حرف بزن بفهمیم چی می‌گی.
- دنبال من بیاین، سریع باشین.
با تعجب و استرس، پشت سر الایجه رفتیم توی حیاط، الایجه پای یک گاری وایستاد و بعد از کشیدن نفسی عمیق، گفت:
- من و رمی امشب رفته بودیم چشمه، بعدش رمی یهویی تبدیل شد و دنبال من دوید تا من رو زخمی کنه اما من فرار کردم، ولی این دوتا بچه توی شهر بودن که رمی تا اون‌ها رو دید بهشون حمله کرد و زخمیشون کرد. این دوتا بچه هم حالا ببرینه شدن. شما باید آیدن و جیدن رو یک جایی نگه دارین تا این‌ها به کسی آسیب نزدن و کل شهر مبتلا به ویروس نشده!
با عصبانیت رو به الایجه داد زدم:
- ببین ما کی رو گذاشتیم مراقب رمی باشه. یک آدم دست و پاچلفتی! واقعا ناامیدم کردی الایجه. دیگه نمی‌خوام تو از رمی مراقبت کنی. از این‌جا برو.
- آروم باش آدری، الایجه که نمی‌دونسته امشب رمی تبدیل میشه. فعلا باید یک فکری به حال این دوتا بچه بکنیم.
و بعد پتویی که الایجه روی بچه‌ها انداخته بود رو کنار زد. با دیدن آیدن و جیدن، بچه‌های کلویی و جاشوا، مغزم منفجر شد!

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۶

«ابیگل»
هوا تاریک شده بود و من هم با استفاده از یک فانوس نفتی و نقشه‌ی توی دستم، به مسیر ادامه می‌دادم. هیچ اِلفی توی جنگل نبود این وقت شب. یکمی همه‌چیز ترسناک به چشم می‌اومد ولی باید قوی می‌موندم و قدم‌هام رو محکم برمی‌داشتم تا به هدفم برسم. خیلی خوب شد اسب بالدار من رو به این جنگل کشوند وگرنه هفته‌ها باید تو مسیر کوه‌های اسکافل بودم، آخرش هم به غار می‌رسیدم و هیچ گیاهی هم در کار نبود چون گیاه رو الف‌ها خیلی وقت پیش آوردن تو جنگل خودشون. اون‌وقت من هم بی‌هیچ نتیجه‌ای برمی‌گشتم منچستری که کل مردمش ببرینه شدن.
با کمی ترس، قدم‌ها رو بر‌می‌داشتم و از بین درخت‌هایی که شاخه‌هاشون مثل اشباحِ معلق به این طرف و اون طرف می‌رفتن، رد می‌شدم. هر لحظه ترس این رو داشتم که حیوون وحشی‌ای بهم حمله کنه. کنزو که حسابی ترسیده بود، روی شونه‌ام خشکش زده بود. حق هم داشت بترسه. تاریکی، جنگلِ زیبا رو توی خودش بلعیده بود و باد هوهوکنان سکوت رو می‌شکست. به این فکر می‌کردم اون سه مانعی که قراره سر راهم قرار بگیره رو می‌تونم از پسش بر بیام یا نه؟ حاکم گفت که الف‌ها بارها خواستن برن به اون غار ولی موفق نشدن از اون سه مانع بزرگ بگذرن، با این‌ که تمام الف‌ها قدرتمند هستن. همین‌طور که داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، صدای خش‌خش از پشت سرم اومد. به وضوح لرزش بدنم و ضربان قلبم رو حس کردم. آب دهانم رو قورت دادم و بی‌توجه به اون صدای خش‌خش، به مسیرم ادامه دادم اما باز هم صدای خش‌خش اومد، این بار ترسناک‌تر و بلندتر. اگه ببر یا پلنگ و گرگ و خرس بود به راحتی می‌تونستم از دستش فرار کنم اما از موجودی که خیلی وحشت داشتم، مار بود. نفس توی س*ی*نه‌ام رو حبس کردم، فانوس و نقشه رو زمین گذاشتم‌. تیرکمونی که موقع اومدن به سفر با خودم برداشته بودم رو گرفتم دستم و یهو برگشتم پشت سرم که با دیدن موگلی، نزدیک بود سکته کنم. موگلی گفت:
- منم، نزن.
- تو که سکته‌م دادی پسر!
- فکر کردم دختر شجاعی هستی.
- آره ولی توی این شرایط هرکی باشه می‌ترسه.
- ترس‌ها ساخته‌ی ذهن انسانن، توی این جنگل هم هیچ چیز ترسناکی وجود نداره.
و بعد از این فانوس نفتی و نقشه رو از روی زمین برداشت و باهام هم‌قدم شد. رو بهش گفتم:
- چی شد که اومدی با من؟
- با تو نیومدم، حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم بیام تا جایی همراهیت کنم.
- خب مثلا اگه بخوای بهم کمک کنی، من رو ببری تو اون غار، چی میشه؟
- اون وقت اثر اون گیاه از بین میره! در ضمن الف‌ها توی باد نمی‌رقصن.
- الف‌ها توی باد نمی‌رقصن؟ این جمله یعنی چی؟
- این ضرب المثل ما الف هاست که اولین حاکم جنگل گفت. معنیش اینه که یک الف‌زاده هرگز نباید خلاف وزش باد حرکت کنه که این خودش هم هزارتا معنی داره. یعنی الان که حاکم به ما گفته که هیچ کدوممون نباید کمکت کنیم، من هم نباید خلاف دستور حاکم عمل کنم و توی باد برقصم وگرنه برام بد تموم میشه.
- خیلی خب، نمی‌خواد کمکم کنی. خودم از پس همه‌چیز برمیام. راستی، یک سوال خیلی ذهنم رو درگیر کرده. تو یک الفی، چند ماه پیش توی هند چی کار می‌کردی؟ ببینم، اِلف‌ها مسافرت هم میرن؟
- فکر کنم اسبم رو دیده باشی. یک اسب بالدارِ تک شاخ با رنگ طلایی. اون اسب اسمش دَنسه، متعلق به منه. من قدرت ذهنی دارم. یعنی روی هرچیزی که متمرکز بشم، می‌تونم به وجودش بیارم.
- خدای من! چه جالب!
- بله، هر الفی یک قدرت مختص به خودش رو داره، این هم قدرت منه. وقتی که چند ماه پیش دَنس رو با قدرت ذهنیم ساختم، اون با بال‌های بزرگش پرواز کرد و رفت هند. من هم دو جفت بال از خواهرم برلیان قرض گرفتم و پرواز کردم هند. وقتی رسیدم اون‌جا، داشتم دنبال دنس می‌گشتم که بال‌هام سوخت. وقتی تو رو توی هند دیدم و جادوگری‌های اون پیرمرد دروغگو رو شنیدم، متوجه شدم همه‌ی حرفاش دروغه به جز این‌ که مادرت فراموشی می‌گیره. این قدرت از پدرم بهم رسیده. می‌تونم راست رو از دروغ تشخیص بدم. بعدش هم که دَنس رو پیدا کردم و باهاش برگشتم این‌جا. وقتی هم داشتی می‌رفتی کوه‌های اسکافل دنبال گیاه، من متوجه شدم. واسه این‌ که می‌خواستم بهت کمک کنم، کشوندمت توی این جنگل. می‌دونستم یک روزی واسه درمان مادرت میای انگلستان. واسه همین از دیدنت تعجب نکردم. این کمک من هم جبران کمک‌هایی که تو هند بهم کردی.
آهی کشیدم و گفتم:
- متاسفانه همون‌طور که گفتی، مادرم فراموشی گرفت. چون تو گفتی دوای درمان مادرم توی اِنگلستانه، من هم اومدم این‌جا اما مادرم گم شد. بعدش هم که دوستم یک بیماری گرفت. کلا این چندماه اخیر خیلی مشکل داشتم و سختی کشیدم.
- نگران نباش دختر. تو خیلی قوی هستی. مطمئنم یک روز تمام مشکلاتت حل میشه.
- مرسی از روحیه دادنت. راستی، اون الف ملکه که حاکم گفت توی چاه افتاده، اون همسر حاکمه؟ یعنی مادر شماست؟
- اوه! دیگه از این‌جا به بعد متاسفانه باید تنهایی به سفرت ادامه بدی. دیگه نمی‌تونم همراهت بیام ابیگل. مراقب خودت و مشکلاتی که سر راهت قرار می‌گیره باش.
خدانگهدار دوست من.
کد:
«ابیگل»
هوا تاریک شده بود و من هم با استفاده از یک فانوس نفتی و نقشه‌ی توی دستم، به مسیر ادامه می‌دادم. هیچ اِلفی توی جنگل نبود این وقت شب. یکمی همه‌چیز ترسناک به چشم می‌اومد ولی باید قوی می‌موندم و قدم‌هام رو محکم برمی‌داشتم تا به هدفم برسم. خیلی خوب شد اسب بالدار من رو به این جنگل کشوند وگرنه هفته‌ها باید تو مسیر کوه‌های اسکافل بودم، آخرش هم به غار می‌رسیدم و هیچ گیاهی هم در کار نبود چون گیاه رو الف‌ها خیلی وقت پیش آوردن تو جنگل خودشون. اون‌وقت من هم بی‌هیچ نتیجه‌ای برمی‌گشتم منچستری که کل مردمش ببرینه شدن.
با کمی ترس، قدم‌ها رو بر‌می‌داشتم و از بین درخت‌هایی که شاخه‌هاشون مثل اشباحِ معلق به این طرف و اون طرف می‌رفتن، رد می‌شدم. هر لحظه ترس این رو داشتم که حیوون وحشی‌ای بهم حمله کنه. کنزو که حسابی ترسیده بود، روی شونه‌ام خشکش زده بود. حق هم داشت بترسه. تاریکی، جنگلِ زیبا رو توی خودش بلعیده بود و باد هوهوکنان سکوت رو می‌شکست. به این فکر می‌کردم اون سه مانعی که قراره سر راهم قرار بگیره رو می‌تونم از پسش بر بیام یا نه؟ حاکم گفت که الف‌ها بارها خواستن برن به اون غار ولی موفق نشدن از اون سه مانع بزرگ بگذرن، با این‌ که تمام الف‌ها قدرتمند هستن. همین‌طور که داشتم به این موضوع فکر می‌کردم، صدای خش‌خش از پشت سرم اومد. به وضوح لرزش بدنم و ضربان قلبم رو حس کردم. آب دهانم رو قورت دادم و بی‌توجه به اون صدای خش‌خش، به مسیرم ادامه دادم اما باز هم صدای خش‌خش اومد، این بار ترسناک‌تر و بلندتر. اگه ببر یا پلنگ و گرگ و خرس بود به راحتی می‌تونستم از دستش فرار کنم اما از موجودی که خیلی وحشت داشتم، مار بود. نفس توی س*ی*نه‌ام رو حبس کردم، فانوس و نقشه رو زمین گذاشتم‌. تیرکمونی که موقع اومدن به سفر با خودم برداشته بودم رو گرفتم دستم و یهو برگشتم پشت سرم که با دیدن موگلی، نزدیک بود سکته کنم. موگلی گفت:
- منم، نزن.
- تو که سکته‌م دادی پسر!
- فکر کردم دختر شجاعی هستی.
- آره ولی توی این شرایط هرکی باشه می‌ترسه.
- ترس‌ها ساخته‌ی ذهن انسانن، توی این جنگل هم هیچ چیز ترسناکی وجود نداره.
و بعد از این فانوس نفتی و نقشه رو از روی زمین برداشت و باهام هم‌قدم شد. رو بهش گفتم:
- چی شد که اومدی با من؟
- با تو نیومدم، حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم بیام تا جایی همراهیت کنم.
- خب مثلا اگه بخوای بهم کمک کنی، من رو ببری تو اون غار، چی میشه؟
- اون وقت اثر اون گیاه از بین میره! در ضمن الف‌ها توی باد نمی‌رقصن.
- الف‌ها توی باد نمی‌رقصن؟ این جمله یعنی چی؟
- این ضرب المثل ما الف هاست که اولین حاکم جنگل گفت. معنیش اینه که یک الف‌زاده هرگز نباید خلاف وزش باد حرکت کنه که این خودش هم هزارتا معنی داره. یعنی الان که حاکم به ما گفته که هیچ کدوممون نباید کمکت کنیم، من هم نباید خلاف دستور حاکم عمل کنم و توی باد برقصم وگرنه برام بد تموم میشه.
- خیلی خب، نمی‌خواد کمکم کنی. خودم از پس همه‌چیز برمیام. راستی، یک سوال خیلی ذهنم رو درگیر کرده. تو یک الفی، چند ماه پیش توی هند چی کار می‌کردی؟ ببینم، اِلف‌ها مسافرت هم میرن؟
- فکر کنم اسبم رو دیده باشی. یک اسب بالدارِ تک شاخ با رنگ طلایی. اون اسب اسمش دَنسه، متعلق به منه. من قدرت ذهنی دارم. یعنی روی هرچیزی که متمرکز بشم، می‌تونم به وجودش بیارم.
- خدای من! چه جالب!
- بله، هر الفی یک قدرت مختص به خودش رو داره، این هم قدرت منه. وقتی که چند ماه پیش دَنس رو با قدرت ذهنیم ساختم، اون با بال‌های بزرگش پرواز کرد و رفت هند. من هم دو جفت بال از خواهرم برلیان قرض گرفتم و پرواز کردم هند. وقتی رسیدم اون‌جا، داشتم دنبال دنس می‌گشتم که بال‌هام سوخت. وقتی تو رو توی هند دیدم و جادوگری‌های اون پیرمرد دروغگو رو شنیدم، متوجه شدم همه‌ی حرفاش دروغه به جز این‌ که مادرت فراموشی می‌گیره. این قدرت از پدرم بهم رسیده. می‌تونم راست رو از دروغ تشخیص بدم. بعدش هم که دَنس رو پیدا کردم و باهاش برگشتم این‌جا. وقتی هم داشتی می‌رفتی کوه‌های اسکافل دنبال گیاه، من متوجه شدم. واسه این‌ که می‌خواستم بهت کمک کنم، کشوندمت توی این جنگل. می‌دونستم یک روزی واسه درمان مادرت میای انگلستان. واسه همین از دیدنت تعجب نکردم. این کمک من هم جبران کمک‌هایی که تو هند بهم کردی.
آهی کشیدم و گفتم:
- متاسفانه همون‌طور که گفتی، مادرم فراموشی گرفت. چون تو گفتی دوای درمان مادرم توی اِنگلستانه، من هم اومدم این‌جا اما مادرم گم شد. بعدش هم که دوستم یک بیماری گرفت. کلا این چندماه اخیر خیلی مشکل داشتم و سختی کشیدم.
- نگران نباش دختر. تو خیلی قوی هستی. مطمئنم یک روز تمام مشکلاتت حل میشه.
- مرسی از روحیه دادنت. راستی، اون الف ملکه که حاکم گفت توی چاه افتاده، اون همسر حاکمه؟ یعنی مادر شماست؟
- اوه! دیگه از این‌جا به بعد متاسفانه باید تنهایی به سفرت ادامه بدی. دیگه نمی‌تونم همراهت بیام ابیگل. مراقب خودت و مشکلاتی که سر راهت قرار می‌گیره باش.
خدانگهدار دوست من.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۷

موگلی بعد از گفتن این حرف، نقشه و فانوس رو زمین گذاشت و رفت. با ناراحتی رفتنش رو نگاه کردم و خواستم به مسیرم ادامه بدم که متوجه شدم کنزو تو حالت ایستاده روی شونه‌ام، خوابش برده. برداشتمش و گذاشتمش توی کوله پشتیم و در کوله رو باز گذاشتم تا خدای نکرده، خفه نشه. بعد از برداشتن فانوس و نقشه به راهم ادامه دادم.

«دانای کل»
موگلی از توی جنگل به سرعت باد، حرکت کرد و خودش رو به پِنِلوپه رسوند و گفت:
- حالا وقتشه. اون داره به راهش ادامه میده. راستی، برلیان کجاست؟
- برلیان توی خوابگاهشه. این یک موضوع به قدرت‌های من و تو فقط نیاز داشت واسه‌ی همین برلیان نیومد.
- خیلی خب، زودتر کارت رو شروع کن.
- باشه، فقط سکوت کن بذار تمرکز کنم.
پنلوپه روی زمین نشست و کف دست‌هاش رو مقابل هم قرار داد و با استفاده از قدرتش سعی می‌کرد به اژدها تبدیل بشه‌. پس از چند دقیقه که حسابی عرق کرده بود، بالاخره بدنش شروع به تغییر کرد و تبدیل شد به یک اژدها. موگلی هم با استفاده از قدرت ذهنش، یک خرگوش پشمالوی زیبا به وجود آورد و درِ گوشش یک چیزهایی به خرگوش گفت. خرگوش به سرعت دوید و رفت پیش ابیگل. ابیگل که داشت به مسیرش ادامه می‌داد، ناگهان توی اون سکوت مطلق جنگل و تاریکی چشمش به خرگوش سفید و زیبایی افتاد. با دیدن خرگوش لبخندی زد و دنبالش رفت؛ خرگوش به طرف یک غار دوید. ابیگل که می‌خواست بره دنبالش، ناگهان یاد حرف حاکم افتاد و به خودش گفت:
- نکنه این خرگوش یکی از همون سه مانع بزرگ باشه و بخواد من رو فریب بده؟ نه دنبالش نمی‌رم.
موگلی که از دور حواسش به ابیگل بود و دید که ابیگل دنبال خرگوش نرفت، با عصبانیت شروع کرد با استفاده از قدرت ذهنش یک عقاب ساخت. عقاب پرواز کرد و به طرف خرگوش رفت و با چنگال‌هاش خرگوش رو گرفت و به طرف یک غار برد. ابیگل با دیدن این صح*نه بدون فکر کردن به چیزی، دنبال خرگوش رفت که عقاب جلوی غار خرگوش رو ول کرد و دور شد. ابیگل دنبال خرگوش رفت تا نجاتش بده اما دَرِ غار که رسید با دیدن اژدهای شاخ‌دار خشکش زد.

«ابیگل»
با دیدن عقابی که با چنگال‌های تیزش، خرگوش ملوس رو گرفته بود و می‌برد، دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دویدم تا عقاب رو متوقف کنم اما عقاب خرگوش رو ول کرد و رفت. دویدم به طرف خرگوش تا ببینم سالمه یا نه اما همین‌که به خرگوش رسیدم و خواستم بهش دست بزنم، ناگهان با چیزی که دیدم قلبم نزدیک بود بإیسته!
یک اژدهای شاخ‌دار و ترسناک توی غاری که با نور شمع روشن شده بود. تا چشمش به من افتاد و خواست بیاد طرفم، جیغ بلندی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. من که شروع به دویدن کردم، خرگوش هم سریع پا شد و فرار کرد. از این‌ که فهمیدم توسط یک خرگوش فریب خوردم، دیگه از هرچی خرگوش بود بیزار شدم. داشتم با تمام توانم از غار دور می‌شدم که صدایی دلربا و فریبنده به گوشم رسید. ایستادم و با دلهره پشت سرم رو نگاه کردم. اژدها در فاصله‌ی ده متریم بود. خواستم باز جیغ بزنم و فرار کنم که اژدها ز*ب*ون باز کرد و گفت:
- لطفا به من کمک کن.
صداش اون‌قدر خوش‌آوا و دل‌نواز بود که باورم نمی‌شد اگه اژدهاها بتونن حرف بزنن، همچین صدایی داشته باشن. چشم‌هاش هم خیلی مظلوم بود. دست و پا داشت و یک دُم بزرگ، بدنش هم سخت بود و پوستش مثل پو*ست تمساح می‌موند اما رنگی و براق بود. حتی مو هم داشت. موهای بلوندی که تا روی شونه‌اش ریخته بود. به علاوه‌ی یک گر*دن‌بند بزرگ و عجیب اما نه! من نباید فریب می‌خوردم. نباید به وسوسه‌های مسیر توجه می‌کردم. بی‌توجه به اژدها خواستم فرار کنم که اژدها گفت:
- لطفا کمکم کن، خواهش می‌کنم. فقط یک‌بار بهم گوش کن.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو می‌تونی حرف بزنی؟
همین لحظه کنزو بیدار شد و بال زد توی هوا معلق موند اما با دیدن اژدها ترسید و روی شونه‌ام قرار گرفت و گفت:
- ابیگل، بهش نزدیک نشو. فقط کسایی که می‌خوان دروغ بگن این‌قدر چشماشون مظلوم میشه.
- من یک دخترم. طلسم شدم. می‌خوام این دختر بهم کمک کنه، البته اگه بخواد. من مجبورش نمی‌کنم، کسی رو هم فریب نمی‌دم.
- کاری از دست ابیگل برات بر نمیاد. از این‌جا برو.
اژدها چشماش اشک‌آلود شد و رفت. نمی‌خواستم ریسک کنم و خودم رو توی دردسر بندازم اما دلم براش سوخت. شاید واقعا داشت راست می‌گفت. اژدها برگشت توی غارش و من هم با تردید دنبالش رفتم توی غار. اژدها پشت من ایستاده بود و صدای گریه ازش بلند میشد، مثل گریه‌ی یک دختر بالغ. بهش گفتم:
- کی تو رو طلسم کرده؟ کاری از دست من بر میاد؟!
- من چندین سال پیش، عاشق یک پسر شدم. تایلِر پسر یک الفِ جادوگر بود. من و اون پسر می‌خواستیم با هم پیمان ازدواج ببندیم اما مادرش گفت اگه تایلر با کسی ازدواج کنه، تمام قدرت جادوی مادرش از بین میره. من و تایلر که خیلی همدیگه رو دوست داشتیم، قرار گذاشتیم باهم ازدواج کنیم اما تا مادرش فهمید، سریع این گر*دن‌بند رو انداخت گردنم و من به اژدها تبدیل شدم. از اون اتفاق پنج ساله می‌گذره.
کد:
موگلی بعد از گفتن این حرف، نقشه و فانوس رو زمین گذاشت و رفت. با ناراحتی رفتنش رو نگاه کردم و خواستم به مسیرم ادامه بدم که متوجه شدم کنزو تو حالت ایستاده روی شونه‌ام، خوابش برده. برداشتمش و گذاشتمش توی کوله پشتیم و در کوله رو باز گذاشتم تا خدای نکرده، خفه نشه. بعد از برداشتن فانوس و نقشه به راهم ادامه دادم.

«دانای کل»
موگلی از توی جنگل به سرعت باد، حرکت کرد و خودش رو به پِنِلوپه رسوند و گفت:
- حالا وقتشه. اون داره به راهش ادامه میده. راستی، برلیان کجاست؟
- برلیان توی خوابگاهشه. این یک موضوع به قدرت‌های من و تو فقط نیاز داشت واسه‌ی همین برلیان نیومد.
- خیلی خب، زودتر کارت رو شروع کن.
- باشه، فقط سکوت کن بذار تمرکز کنم.
پنلوپه روی زمین نشست و کف دست‌هاش رو مقابل هم قرار داد و با استفاده از قدرتش سعی می‌کرد به اژدها تبدیل بشه‌. پس از چند دقیقه که حسابی عرق کرده بود، بالاخره بدنش شروع به تغییر کرد و تبدیل شد به یک اژدها. موگلی هم با استفاده از قدرت ذهنش، یک خرگوش پشمالوی زیبا به وجود آورد و درِ گوشش یک چیزهایی به خرگوش گفت. خرگوش به سرعت دوید و رفت پیش ابیگل. ابیگل که داشت به مسیرش ادامه می‌داد، ناگهان توی اون سکوت مطلق جنگل و تاریکی چشمش به خرگوش سفید و زیبایی افتاد. با دیدن خرگوش لبخندی زد و دنبالش رفت؛ خرگوش به طرف یک غار دوید. ابیگل که می‌خواست بره دنبالش، ناگهان یاد حرف حاکم افتاد و به خودش گفت:
- نکنه این خرگوش یکی از همون سه مانع بزرگ باشه و بخواد من رو فریب بده؟ نه دنبالش نمی‌رم.
موگلی که از دور حواسش به ابیگل بود و دید که ابیگل دنبال خرگوش نرفت، با عصبانیت شروع کرد با استفاده از قدرت ذهنش یک عقاب ساخت. عقاب پرواز کرد و به طرف خرگوش رفت و با چنگال‌هاش خرگوش رو گرفت و به طرف یک غار برد. ابیگل با دیدن این صح*نه بدون فکر کردن به چیزی، دنبال خرگوش رفت که عقاب جلوی غار خرگوش رو ول کرد و دور شد. ابیگل دنبال خرگوش رفت تا نجاتش بده اما دَرِ غار که رسید با دیدن اژدهای شاخ‌دار خشکش زد.

«ابیگل»
با دیدن عقابی که با چنگال‌های تیزش، خرگوش ملوس رو گرفته بود و می‌برد، دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دویدم تا عقاب رو متوقف کنم اما عقاب خرگوش رو ول کرد و رفت. دویدم به طرف خرگوش تا ببینم سالمه یا نه اما همین‌که به خرگوش رسیدم و خواستم بهش دست بزنم، ناگهان با چیزی که دیدم قلبم نزدیک بود بإیسته!
یک اژدهای شاخ‌دار و ترسناک توی غاری که با نور شمع روشن شده بود. تا چشمش به من افتاد و خواست بیاد طرفم، جیغ بلندی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. من که شروع به دویدن کردم، خرگوش هم سریع پا شد و فرار کرد. از این‌ که فهمیدم توسط یک خرگوش فریب خوردم، دیگه از هرچی خرگوش بود بیزار شدم. داشتم با تمام توانم از غار دور می‌شدم که صدایی دلربا و فریبنده به گوشم رسید. ایستادم و با دلهره پشت سرم رو نگاه کردم. اژدها در فاصله‌ی ده متریم بود. خواستم باز جیغ بزنم و فرار کنم که اژدها ز*ب*ون باز کرد و گفت:
- لطفا به من کمک کن.
صداش اون‌قدر خوش‌آوا و دل‌نواز بود که باورم نمی‌شد اگه اژدهاها بتونن حرف بزنن، همچین صدایی داشته باشن. چشم‌هاش هم خیلی مظلوم بود. دست و پا داشت و یک دُم بزرگ، بدنش هم سخت بود و پوستش مثل پو*ست تمساح می‌موند اما رنگی و براق بود. حتی مو هم داشت. موهای بلوندی که تا روی شونه‌اش ریخته بود. به علاوه‌ی یک گر*دن‌بند بزرگ و عجیب اما نه! من نباید فریب می‌خوردم. نباید به وسوسه‌های مسیر توجه می‌کردم. بی‌توجه به اژدها خواستم فرار کنم که اژدها گفت:
- لطفا کمکم کن، خواهش می‌کنم. فقط یک‌بار بهم گوش کن.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو می‌تونی حرف بزنی؟
همین لحظه کنزو بیدار شد و بال زد توی هوا معلق موند اما با دیدن اژدها ترسید و روی شونه‌ام قرار گرفت و گفت:
- ابیگل، بهش نزدیک نشو. فقط کسایی که می‌خوان دروغ بگن این‌قدر چشماشون مظلوم میشه.
- من یک دخترم. طلسم شدم. می‌خوام این دختر بهم کمک کنه، البته اگه بخواد. من مجبورش نمی‌کنم، کسی رو هم فریب نمی‌دم.
- کاری از دست ابیگل برات بر نمیاد. از این‌جا برو.
اژدها چشماش اشک‌آلود شد و رفت. نمی‌خواستم ریسک کنم و خودم رو توی دردسر بندازم اما دلم براش سوخت. شاید واقعا داشت راست می‌گفت. اژدها برگشت توی غارش و من هم با تردید دنبالش رفتم توی غار. اژدها پشت من ایستاده بود و صدای گریه ازش بلند میشد، مثل گریه‌ی یک دختر بالغ. بهش گفتم:
- کی تو رو طلسم کرده؟ کاری از دست من بر میاد؟!
- من چندین سال پیش، عاشق یک پسر شدم. تایلِر پسر یک الفِ جادوگر بود. من و اون پسر می‌خواستیم با هم پیمان ازدواج ببندیم اما مادرش گفت اگه تایلر با کسی ازدواج کنه، تمام قدرت جادوی مادرش از بین میره. من و تایلر که خیلی همدیگه رو دوست داشتیم، قرار گذاشتیم باهم ازدواج کنیم اما تا مادرش فهمید، سریع این گر*دن‌بند رو انداخت گردنم و من به اژدها تبدیل شدم. از اون اتفاق پنج ساله می‌گذره.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۸

- خب این‌ که کاری نداره. تو خودت دست داری، با دستت گر*دن‌بند رو در بیار بندازش دور تا طلسمت بشکنه.
- فکر می‌کنی امتحان نکردم؟ هزاران بار گر*دن‌بند رو در آوردم اما فایده‌ای نداشت.
- خب چطوری اثر طلسم از بین میره؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم.
- هیچ‌کس قبول نمی‌کنه، من بیهوده ازت کمک خواستم.
- بگو، شاید من تونستم.
- واسه این‌ که هیچ‌کس قبول نکنه که طلسم من رو در بیاره، اون جادوگر شرط گذاشت کسی که به من کمک کنه و این گر*دن‌بند رو در بیاره، یکی از چشماش نابینا میشه! اِلف‌های زیادی خواستن به من کمک کنن اما تا فهمیدن قراره یکی از چشماشون نابینا بشه، خیلی سریع منصرف شدن و رفتن. هیچ الفی هم قدرت این‌ که به من کمک کنه رو نداره. من هم خونواده‌ای ندارم. تایلر هم خیلی وقت پیش از این جنگل رفت.
با شنیدن این حرف، خیلی ناراحت شدم. آخه چطور یک الف می‌تونه این‌قدر بدجنس باشه؟ واقعا حال و روز اژدها خیلی غم‌انگیز بود.
کنزو در گوشم گفت:
- ابیگل، بی‌خیال شو. بیا برگردیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت با یک چشم زندگی کنی، مگه نه؟
به کنزو نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین. حق با کنزو بود. من سلامتی خودم رو دوست داشتم. واقعا نمی‌تونستم به اژدها کمک کنم. از طرفی هم دلم به حالش می‌سوخت. کاش واسه شکستن طلسمش، راه دیگه‌ای وجود داشت. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، چی‌ کار کنم چی‌ کار نکنم، اژدها گفت:
- نمی‌خواد خودت رو به خاطر من اذیت کنی، دختر زیبا! همین الآن از این‌جا برو. من به اژدها بودن عادت کردم.
و بعد از این حرف، پشتش رو به من کرد و آهسته اشک ریخت. بهش گفتم:
- کاش می‌تونستم کمکت کنم اما واقعا متاسفم، من رو ببخش!
این رو گفتم و از غار رفتم بیرون، جلوی غار ایستادم و با صدای بلندی زدم زیر گریه. کنزو گفت:
- رگنار همیشه میگه آدم‌های احساساتی، بزرگ‌ترین شکست‌ها رو متحمل میشن. پاشو، تو باید قوی باشی ابیگل، مثل همیشه.
- فکر می‌کردم گستاخ بودن فقط مختص آدم‌هاست. آخه یک الف چطور می‌تونه به خاطر نگه داشتن قدرت‌های منفیش، یک دختر رو به این روز بندازه؟ واقعا تاسف‌آوره!
- ابیگل، هدفت رو فراموش نکن دختر! تو به خاطر چیز دیگه‌ای این‌جایی.
بلند شدم و گفتم:
- باشه، دیگه گریه نمی‌کنم. بیا به مسیرمون ادامه بدیم.
- اما واقعا غم‌انگیزه که هیچ الفی نتونسته بهش کمک کنه.
یک لحظه جرقه‌ای توی مغزم روشن شد. با شک گفتم:
- ببینم کنزو، نکنه این همون مانعی هستش که حاکم می‌گفت هیچ الفی نتونسته از پسش بر بیاد؟ آره، ممکنه این اولین مانع باشه. هیچ‌کس نتونسته به این دختر کمک کنه و همین اول کاری، شکست خورده اما من نباید شکست بخورم. باید انجامش بدم.
- به مغز گنجشکی من، این‌هایی که میگی نمی‌رسه! ولی خب هرچیزی ممکنه. شاید این اولین مانع باشه. حتی اگه اولین مانع هم نباشه، قطعا خدا و مسیح ازت راضی میشن که به یک موجود کمک کردی. بازم هرکاری خودت می‌دونی درسته انجام بده ابیگل.
- می‌دونی حالا که فکرش رو می‌کنم، زندگی کردن با یک چشم اون‌قدرا هم سخت نیست.
دیگه به چیزی فکر نکردم و دویدم توی غار اژدها که پشتش به من بود و صدای گریه‌اش کل غار رو برداشته بود. بهش نزدیک شدم و یک آن، گر*دن‌بندش رو از گ*ردنش در آوردم و پرت کردم روی زمین. تو یک چشم برهم زدن، اژدها تغییر کرد و به یک دختر بدل شد. یک دختر فوق‌العاده زیبا که البته پشتش به من بود. من هم هرچقدر منتظر موندم اما یکی از چشمام نابینا نشد. دختره که پشت به من ایستاده بود، با خوش‌حالی خندید و گفت:
- تبریک میگم. از مانع اول عبور کردی ابیگل.

«دانای کل»
جاشوا با عصبانیت، فنجان قهوه رو زد به زمین و فریاد زد:
- دهنت رو ببند کلوئی، خسته‌ام کردی! خب میگی من چه غلطی کنم؟
- آره، فریاد بزن، اصلا کل خونه رو به آتیش بکش، وقتی مقصری این‌طوری خشمت رو خالی کن.
- مزخرف نگو کلوئی، آیدَن و جِیدَن بچه‌های من هستن، از خونِ من هستن. فکر کردی من دلم می‌خواست اون‌ها گم بشن؟!
کلوئی بلند زد زیر گریه و گفت:
- من فقط یک ساعت پسرهام رو دست تو سپردم، ولی ببین چی کار کردی؟ چرا حواست رو جمع نکردی؟ کدوم قبرستونی رفته بودی که بچه‌ها رو تنها گذاشتی؟ چه کاری مهم‌تر از مراقبت کردن از بچه‌هامون داشتی؟
- آره، من اشتباه کردم. من حواسم بهشون نبود. خودم می‌گردم پیداشون می‌کنم.
- اگه ببرینه بهشون حمله کرده باشه یا اون‌هارو خورده باشه چی؟ ها؟! به مسیح قسم خودم می‌کشمت جاشوا!
جاشوا دندون قروچه‌ای کرد. سیلی محکمی به کلوئی
زد و با عصبانیت از خونه خارج شد.
کد:
- خب این‌ که کاری نداره. تو خودت دست داری، با دستت گر*دن‌بند رو در بیار بندازش دور تا طلسمت بشکنه.
- فکر می‌کنی امتحان نکردم؟ هزاران بار گر*دن‌بند رو در آوردم اما فایده‌ای نداشت.
- خب چطوری اثر طلسم از بین میره؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم.
- هیچ‌کس قبول نمی‌کنه، من بیهوده ازت کمک خواستم.
- بگو، شاید من تونستم.
- واسه این‌ که هیچ‌کس قبول نکنه که طلسم من رو در بیاره، اون جادوگر شرط گذاشت کسی که به من کمک کنه و این گر*دن‌بند رو در بیاره، یکی از چشماش نابینا میشه! اِلف‌های زیادی خواستن به من کمک کنن اما تا فهمیدن قراره یکی از چشماشون نابینا بشه، خیلی سریع منصرف شدن و رفتن. هیچ الفی هم قدرت این‌ که به من کمک کنه رو نداره. من هم خونواده‌ای ندارم. تایلر هم خیلی وقت پیش از این جنگل رفت.
با شنیدن این حرف، خیلی ناراحت شدم. آخه چطور یک الف می‌تونه این‌قدر بدجنس باشه؟ واقعا حال و روز اژدها خیلی غم‌انگیز بود.
کنزو در گوشم گفت:
- ابیگل، بی‌خیال شو. بیا برگردیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت با یک چشم زندگی کنی، مگه نه؟
به کنزو نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین. حق با کنزو بود. من سلامتی خودم رو دوست داشتم. واقعا نمی‌تونستم به اژدها کمک کنم. از طرفی هم دلم به حالش می‌سوخت. کاش واسه شکستن طلسمش، راه دیگه‌ای وجود داشت. همین‌طور که داشتم فکر می‌کردم، چی‌ کار کنم چی‌ کار نکنم، اژدها گفت:
- نمی‌خواد خودت رو به خاطر من اذیت کنی، دختر زیبا! همین الآن از این‌جا برو. من به اژدها بودن عادت کردم.
و بعد از این حرف، پشتش رو به من کرد و آهسته اشک ریخت. بهش گفتم:
- کاش می‌تونستم کمکت کنم اما واقعا متاسفم، من رو ببخش!
این رو گفتم و از غار رفتم بیرون، جلوی غار ایستادم و با صدای بلندی زدم زیر گریه. کنزو گفت:
- رگنار همیشه میگه آدم‌های احساساتی، بزرگ‌ترین شکست‌ها رو متحمل میشن. پاشو، تو باید قوی باشی ابیگل، مثل همیشه.
- فکر می‌کردم گستاخ بودن فقط مختص آدم‌هاست. آخه یک الف چطور می‌تونه به خاطر نگه داشتن قدرت‌های منفیش، یک دختر رو به این روز بندازه؟ واقعا تاسف‌آوره!
- ابیگل، هدفت رو فراموش نکن دختر! تو به خاطر چیز دیگه‌ای این‌جایی.
بلند شدم و گفتم: 
- باشه، دیگه گریه نمی‌کنم. بیا به مسیرمون ادامه بدیم.
- اما واقعا غم‌انگیزه که هیچ الفی نتونسته بهش کمک کنه.
یک لحظه جرقه‌ای توی مغزم روشن شد. با شک گفتم:
- ببینم کنزو، نکنه این همون مانعی هستش که حاکم می‌گفت هیچ الفی نتونسته از پسش بر بیاد؟ آره، ممکنه این اولین مانع باشه. هیچ‌کس نتونسته به این دختر کمک کنه و همین اول کاری، شکست خورده اما من نباید شکست بخورم. باید انجامش بدم.
- به مغز گنجشکی من، این‌هایی که میگی نمی‌رسه! ولی خب هرچیزی ممکنه. شاید این اولین مانع باشه. حتی اگه اولین مانع هم نباشه، قطعا خدا و مسیح ازت راضی میشن که به یک موجود کمک کردی. بازم هرکاری خودت می‌دونی درسته انجام بده ابیگل.
- می‌دونی حالا که فکرش رو می‌کنم، زندگی کردن با یک چشم اون‌قدرا هم سخت نیست.
دیگه به چیزی فکر نکردم و دویدم توی غار اژدها که پشتش به من بود و صدای گریه‌اش کل غار رو برداشته بود. بهش نزدیک شدم و یک آن، گر*دن‌بندش رو از گ*ردنش در آوردم و پرت کردم روی زمین. تو یک چشم برهم زدن، اژدها تغییر کرد و به یک دختر بدل شد. یک دختر فوق‌العاده زیبا که البته پشتش به من بود. من هم هرچقدر منتظر موندم اما یکی از چشمام نابینا نشد. دختره که پشت به من ایستاده بود، با خوش‌حالی خندید و گفت:
- تبریک میگم. از مانع اول عبور کردی ابیگل.

«دانای کل»
جاشوا با عصبانیت، فنجان قهوه رو زد به زمین و فریاد زد:
- دهنت رو ببند کلوئی، خسته‌ام کردی! خب میگی من چه غلطی کنم؟
- آره، فریاد بزن، اصلا کل خونه رو به آتیش بکش، وقتی مقصری این‌طوری خشمت رو خالی کن.
- مزخرف نگو کلوئی، آیدَن و جِیدَن بچه‌های من هستن، از خونِ من هستن. فکر کردی من دلم می‌خواست اون‌ها گم بشن؟!
کلوئی بلند زد زیر گریه و گفت:
- من فقط یک ساعت پسرهام رو دست تو سپردم، ولی ببین چی کار کردی؟ چرا حواست رو جمع نکردی؟ کدوم قبرستونی رفته بودی که بچه‌ها رو تنها گذاشتی؟ چه کاری مهم‌تر از مراقبت کردن از بچه‌هامون داشتی؟
- آره، من اشتباه کردم. من حواسم بهشون نبود. خودم می‌گردم پیداشون می‌کنم.
- اگه ببرینه بهشون حمله کرده باشه یا اون‌هارو خورده باشه چی؟ ها؟! به مسیح قسم خودم می‌کشمت جاشوا!
جاشوا دندون قروچه‌ای کرد. سیلی محکمی به کلوئی
زد و با عصبانیت از خونه خارج شد.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا