کتاب در حال تایپ کتاب اسب سیاه|اثرتاد رز|اگی اوگاس

  • نویسنده موضوع BARDIS79
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
یکی از ل*ذت‌بخش‌ترین خاطرات سال مربوط به زمان دانشجویی‌اش است که استادشان از آن‌ها خواسته بود تکه‌ای چوب بردارند و از آن یک کره چوبی بسازند. سال سرشار از شوق‎وذوق شده بود. وقتی آن روز به پایان رسید و سال کره‌ای نصفه‌نیمه از چوب تراشیده بود، آن را توی کیسه‌ای گذاشت و با خودش برد. هرجا که می‌رفت این کیسه همراهش بود و دم‌به‌دم به آن دست می‌کشید و تا یک گوشه زبر زیر دستش می‌آمد، سنباده برمی‌داشت و صافش می‌کرد و از این کار ل*ذت می‌برد. وقتی سرانجام کره‌اش را به استاد داد، د*ه*ان او باز ماند. برش داشت و همه‌جایش را نگریست و مدور بودنش را بررسی کرد. بعد تازه از در ناباوری درآمد و گفت لابد از دستگاهی استفاده کرده. ولی سال چنان قانع کننده صحبت کرد که استاد هم پذیرفت این کره را با دست ساخته است و در پاسخ گفت هرگز در دوران تدریسش چنین کار بی‌نقصی ندیده.

لابد با خودتان می‌گویید این‌ها درست، ولی برای چنین خرده‌انگیزه‌ای چه کاری می‌توان پیشنهاد کرد؟ آماده شگفتی باشید. یک امکان برای چنین آدمی این است که دندان‌پزشک شود و دندان‌های کج‌وکوله بیمارانش را صاف و ردیف کند. یک امکان دیگر همان کاری بود که سال سراغش رفت. او را درد دهه 1980 به عنوان مهندس در شرکتی به خدمت گرفتند که کارش رفع یک مشکل فنی بسیار دقیق و سخت بود. آن‌ها باید دستگاهی می‌ساختند که سیگنال‌های الکتریکی سیم‌های مسی را به سیگنال‌های لیزری فیبرهای نوری تبدیل کند. دشوار بودن این کار از آنجا ناشی می‌شد که باید یک چیپ نیمه‌رسانا به اندازه دانه شن را با فیبری تراز می‌کردند که به کلفتی تار موی انسان بود. این کار دقتی در اندازه یک میکرون طلب می‌کرد. وقتی سال به این شرکت وارد شد هیچ‌کس، نه در خود شرکت و نه در بیرون آن، توانایی انجام این کار را نداشت. ولی برای سال این کار مثل آب خوردن بود و به تنهایی انجامش داد.

دستگاهی که سال تنظیم کرد به شکل گسترده در فناوری ارتباطات به کار گرفته شد و به گفته خودش: «روزگاری اگه تلفن دست می‌گرفتی و حرف می‌زدی، قطعاً صدات از راه یکی از دستگاه‌هایی منتقل می‌شد که من ساخته بودم.»

دستگاهی که او ساخت کارفرمایش را ثروتمند کرد، ولی چیز زیادی به خودش نرسید. تا اینجای کار از مهندسی‌اش راضی بود، ولی برای اولین بار به نقش خودش در کار توجه کرد: « می‌ دیدم آدم‌هایی با مدرک مدیریت می‌آن و کلی پول از راه اداره شرکت درمی‌آرن. به خودم گفتم شاید باید من هم مثل اون‌ها باشم.»

این بود که کارش را رها کرد و کوشید مدیر میانی شود. راستش را بخواهید مجموعه خرده‌انگیزه‌های سال با نقش مدیریتی‌اش همساز نبودند و در نتیجه نه از امرونهی به دیگران لذتی می‌برد و نه از سپردن کارها به آن‌ها اطمینانی می‌یافت. با وجود خوش‌مشرب بودن و درک بالایش از کار، هرگز اهل کار در شبکه آدم‌ها، سروکله زدن با سیاست‌های دفتری، ارائه ایده به دیگران یا قانع کردن آدم‌های دیگر برای همراهی نبود. برخی از مهم‌ترین خرده‌انگیزه‌های او در این میانه نادیده گرفته و در دالان‌های دراز مدیریت گم شدند. چیزهایی مثل کارکردن با دست، ور رفتن با ابزار، محاسبه دقیق، کار انفرادی و البته صاف کردن چیزهای کج. او این همه را در سودای به‌دست آوردن دو چیز داده بود که یکی درآمد بیشتر بود و دیگری به‌دست آوردن جایگاه بالاتر در شرکت‌ها.

در این میانه، تلاشی هم کرد تا مدرک مدیریت خود را از دانشگاه ان‌آی‌تی بگیرد که آخر هم به او مدرک معادل دادند و این ماجرا شانزده سال پرفرازونشیب گذشت. در تمام این مدت از شرکتی به شرکت دیگر می‌رفت. به پنجاه سالگی که رسید سرخورده و ناامید دنیای کاری‌اش درهم پیچید و برای اولین بار در زندگی‌اش داشت تقلا می‌کرد تا جایی او را به کار بگیرند.

متاسفانه راه بازگشت هم نداشت. طی دو دهه گذشته، فناوری و اینترنت چنان پیشرفت سرسام‌آوری کرده بود که هیچ‌کدام از آموزه‌ها و توانایی‌های او دیگر به درد نمی‌خوردند و تاریخ انقضایشان گذشته بود. حالا پنجاه و یکی دو سالی داشت و کارش شده بود کارپردازی امور مالیاتی برای شرکتی به اسم اچ‌اند‌آربلاک و مسئولیت کارگزینی یک شرکت کوچک آنلاین مالیاتی. دیگر نه سررشته زندگی‌اش در دست خودش بود و نه پول آن‌چنانی درمی‌آورد. از قضا این همان دلیل اصلی بود که باعث شد از کار خودش فاصله بگیرد.

یکی از ل*ذت‌بخش‌ترین خاطرات سال مربوط به زمان دانشجویی‌اش است که استادشان از آن‌ها خواسته بود تکه‌ای چوب بردارند و از آن یک کره چوبی بسازند. سال سرشار از شوق‎وذوق شده بود. وقتی آن روز به پایان رسید و سال کره‌ای نصفه‌نیمه از چوب تراشیده بود، آن را توی کیسه‌ای گذاشت و با خودش برد. هرجا که می‌رفت این کیسه همراهش بود و دم‌به‌دم به آن دست می‌کشید و تا یک گوشه زبر زیر دستش می‌آمد، سنباده برمی‌داشت و صافش می‌کرد و از این کار ل*ذت می‌برد. وقتی سرانجام کره‌اش را به استاد داد، د*ه*ان او باز ماند. برش داشت و همه‌جایش را نگریست و مدور بودنش را بررسی کرد. بعد تازه از در ناباوری درآمد و گفت لابد از دستگاهی استفاده کرده. ولی سال چنان قانع کننده صحبت کرد که استاد هم پذیرفت این کره را با دست ساخته است و در پاسخ گفت هرگز در دوران تدریسش چنین کار بی‌نقصی ندیده.

لابد با خودتان می‌گویید این‌ها درست، ولی برای چنین خرده‌انگیزه‌ای چه کاری می‌توان پیشنهاد کرد؟ آماده شگفتی باشید. یک امکان برای چنین آدمی این است که دندان‌پزشک شود و دندان‌های کج‌وکوله بیمارانش را صاف و ردیف کند. یک امکان دیگر همان کاری بود که سال سراغش رفت. او را درد دهه 1980 به عنوان مهندس در شرکتی به خدمت گرفتند که کارش رفع یک مشکل فنی بسیار دقیق و سخت بود. آن‌ها باید دستگاهی می‌ساختند که سیگنال‌های الکتریکی سیم‌های مسی را به سیگنال‌های لیزری فیبرهای نوری تبدیل کند. دشوار بودن این کار از آنجا ناشی می‌شد که باید یک چیپ نیمه‌رسانا به اندازه دانه شن را با فیبری تراز می‌کردند که به کلفتی تار موی انسان بود. این کار دقتی در اندازه یک میکرون طلب می‌کرد. وقتی سال به این شرکت وارد شد هیچ‌کس، نه در خود شرکت و نه در بیرون آن، توانایی انجام این کار را نداشت. ولی برای سال این کار مثل آب خوردن بود و به تنهایی انجامش داد.

دستگاهی که سال تنظیم کرد به شکل گسترده در فناوری ارتباطات به کار گرفته شد و به گفته خودش: «روزگاری اگه تلفن دست می‌گرفتی و حرف می‌زدی، قطعاً صدات از راه یکی از دستگاه‌هایی منتقل می‌شد که من ساخته بودم.»

دستگاهی که او ساخت کارفرمایش را ثروتمند کرد، ولی چیز زیادی به خودش نرسید. تا اینجای کار از مهندسی‌اش راضی بود، ولی برای اولین بار به نقش خودش در کار توجه کرد: « می‌ دیدم آدم‌هایی با مدرک مدیریت می‌آن و کلی پول از راه اداره شرکت درمی‌آرن. به خودم گفتم شاید باید من هم مثل اون‌ها باشم.»

این بود که کارش را رها کرد و کوشید مدیر میانی شود. راستش را بخواهید مجموعه خرده‌انگیزه‌های سال با نقش مدیریتی‌اش همساز نبودند و در نتیجه نه از امرونهی به دیگران لذتی می‌برد و نه از سپردن کارها به آن‌ها اطمینانی می‌یافت. با وجود خوش‌مشرب بودن و درک بالایش از کار، هرگز اهل کار در شبکه آدم‌ها، سروکله زدن با سیاست‌های دفتری، ارائه ایده به دیگران یا قانع کردن آدم‌های دیگر برای همراهی نبود. برخی از مهم‌ترین خرده‌انگیزه‌های او در این میانه نادیده گرفته و در دالان‌های دراز مدیریت گم شدند. چیزهایی مثل کارکردن با دست، ور رفتن با ابزار، محاسبه دقیق، کار انفرادی و البته صاف کردن چیزهای کج. او این همه را در سودای به‌دست آوردن دو چیز داده بود که یکی درآمد بیشتر بود و دیگری به‌دست آوردن جایگاه بالاتر در شرکت‌ها.

در این میانه، تلاشی هم کرد تا مدرک مدیریت خود را از دانشگاه ان‌آی‌تی بگیرد که آخر هم به او مدرک معادل دادند و این ماجرا شانزده سال پرفرازونشیب گذشت. در تمام این مدت از شرکتی به شرکت دیگر می‌رفت. به پنجاه سالگی که رسید سرخورده و ناامید دنیای کاری‌اش درهم پیچید و برای اولین بار در زندگی‌اش داشت تقلا می‌کرد تا جایی او را به کار بگیرند.

متاسفانه راه بازگشت هم نداشت. طی دو دهه گذشته، فناوری و اینترنت چنان پیشرفت سرسام‌آوری کرده بود که هیچ‌کدام از آموزه‌ها و توانایی‌های او دیگر به درد نمی‌خوردند و تاریخ انقضایشان گذشته بود. حالا پنجاه و یکی دو سالی داشت و کارش شده بود کارپردازی امور مالیاتی برای شرکتی به اسم اچ‌اند‌آربلاک و مسئولیت کارگزینی یک شرکت کوچک آنلاین مالیاتی. دیگر نه سررشته زندگی‌اش در دست خودش بود و نه پول آن‌چنانی درمی‌آورد. از قضا این همان دلیل اصلی بود که باعث شد از کار خودش فاصله بگیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
اینجا بود که نقطه عطف، خودش را به او نشان داد.

او یک چیز را در مورد خودش می‌دانست و آن اینکه دوست دارد رئیس خودش باشد. ولی از سویی دلش نمی‌خواست یک کسب‌وکار دیگر را از صفر شروع کند، چون دیگر وارد شدن به بازاریابی و تبلیغات دلش را می‌زد. این بود که به فکر افتاد شاید بتواند امتیاز یک شرکت یا کسب‌وکار موجود را بخرد و یک‌دفعه از وسط کار شروع کند.

با یک دلال حقوق امتیاز کسب‌وکارها صحبت کرد. او هم یک مشت کسب‌وکار در حوالی شهر نیویورک پیدا کرد و آن‌ها را سبک‌سنگین کردند. یکی از آن‌ها یک شرکت ارائه خدمات به سالمندان بود که اصلاً چشمش را نگرفت. دیگری شرکتی بود که کارش استخدام افراد بود و این‌یکی از آن بدتر، چون سال از سروکله زدن با کارمندان و استخدام مردم متنفر بود. اما یکی از شرکت‌ها در نهایت شگفتی همه حواس او را به خودش جلب کرد.

تعمیرات اثاثیه خانگی.

اگرچه در این کار چندان تجربه‌ای نداشت، درجا فهمید موفقیت در کار تعمیرات اثاثیه خانگی وابسته به توان آدم در جفت‌وجور کردن پارچه‌ها، بافت‌ها و رنگ‌هاست. این کاری بود که ازش ل*ذت فراوانی می‌برد.

دیگر لازم نبود با کارمندی سروکله بزند و «خودش بود و خودش». می‌توانست با دست‌هایش کارکند و ثمره زحمتش را بلافاصله ببیند. همین هم برایش خیلی مهم بود. می‌توانست این کسب‌وکار را مستقیم از خانه‌اش راه بیندازد و نیازی به دفتر یا مغازه هم نداشت. محل کارش هم می‌شد همان خانه و آدم‌هایی که به خدمات او نیاز داشتند می‌آمدند همان‌جا. تازه باید دور شهر هم می‌چرخید. این یعنی می‌توانست همه روز سوار موتور خودش باشد و از این کار هم لذتی فراوان می‌برد.

سال 2013 در سن پنجاه‌وهفت سالگی کسب‌وکار خودش را با نام تعمیرات لوازم خانگی فایبرنیو در منهتن راه انداخت. اگر تابه‌حال سروکارتان به تعمیر و مرمت گوشه‌های ساییده شده یک صندلی قدیمی از ارثیه خانوادگی‌تان افتاده باشد، یا دلتان بخواهد لکه‌ای را از روی راحتی چرمی پاک کنید، یا سروته پارگی روی صندلی ماشین را هم بیاورید، می‌دانید که چه کارهای دشواری هستند. ولی سال خیلی زود در این کارهای دشوار تخصص پیداکرد چون یادگرفت چگونه مهم‌ترین انگیزه‌هایش را در این مسیر بیندازد.

سال با مهارت فراوان و استادی تمام کارش را انجام داد و مشتریانی راضی به جا گذاشت که خیلی از کارش خرسند بودند و همه‌جا ازش تعریف می‌کردند. کارش به جایی رسید که برای تئاترهای برادوی، آدم معروف‌های تلویزیون، هتل‌های میدان معروف تایمز وصنعتگران مشهور هم کار کرد. در سال 2015 روزنامه نیویورک‌تایمز از او با نام بهترین تعمیرکار مبل‌های چرمی شهر نیویورک یادکرد.

خودش می‌گوید: «آدم‌هایی که من رو می‌شناسن همه‌شون قبول دارن که الان از همه دوران کاری‌م شادتر و خوشبخت‌ترم. کلی از کار روزانه‌م کیف می‌کنم و جیبم هم دیگه پره. یه جورایی انگار الان یاد گرفته‌ام چطوری پول درآوردنم رو با ذات خودم هم‌راستا کنم.»

اینجا بود که نقطه عطف، خودش را به او نشان داد.

او یک چیز را در مورد خودش می‌دانست و آن اینکه دوست دارد رئیس خودش باشد. ولی از سویی دلش نمی‌خواست یک کسب‌وکار دیگر را از صفر شروع کند، چون دیگر وارد شدن به بازاریابی و تبلیغات دلش را می‌زد. این بود که به فکر افتاد شاید بتواند امتیاز یک شرکت یا کسب‌وکار موجود را بخرد و یک‌دفعه از وسط کار شروع کند.

با یک دلال حقوق امتیاز کسب‌وکارها صحبت کرد. او هم یک مشت کسب‌وکار در حوالی شهر نیویورک پیدا کرد و آن‌ها را سبک‌سنگین کردند. یکی از آن‌ها یک شرکت ارائه خدمات به سالمندان بود که اصلاً چشمش را نگرفت. دیگری شرکتی بود که کارش استخدام افراد بود و این‌یکی از آن بدتر، چون سال از سروکله زدن با کارمندان و استخدام مردم متنفر بود. اما یکی از شرکت‌ها در نهایت شگفتی همه حواس او را به خودش جلب کرد.

تعمیرات اثاثیه خانگی.

اگرچه در این کار چندان تجربه‌ای نداشت، درجا فهمید موفقیت در کار تعمیرات اثاثیه خانگی وابسته به توان آدم در جفت‌وجور کردن پارچه‌ها، بافت‌ها و رنگ‌هاست. این کاری بود که ازش ل*ذت فراوانی می‌برد.

دیگر لازم نبود با کارمندی سروکله بزند و «خودش بود و خودش». می‌توانست با دست‌هایش کارکند و ثمره زحمتش را بلافاصله ببیند. همین هم برایش خیلی مهم بود. می‌توانست این کسب‌وکار را مستقیم از خانه‌اش راه بیندازد و نیازی به دفتر یا مغازه هم نداشت. محل کارش هم می‌شد همان خانه و آدم‌هایی که به خدمات او نیاز داشتند می‌آمدند همان‌جا. تازه باید دور شهر هم می‌چرخید. این یعنی می‌توانست همه روز سوار موتور خودش باشد و از این کار هم لذتی فراوان می‌برد.

سال 2013 در سن پنجاه‌وهفت سالگی کسب‌وکار خودش را با نام تعمیرات لوازم خانگی فایبرنیو در منهتن راه انداخت. اگر تابه‌حال سروکارتان به تعمیر و مرمت گوشه‌های ساییده شده یک صندلی قدیمی از ارثیه خانوادگی‌تان افتاده باشد، یا دلتان بخواهد لکه‌ای را از روی راحتی چرمی پاک کنید، یا سروته پارگی روی صندلی ماشین را هم بیاورید، می‌دانید که چه کارهای دشواری هستند. ولی سال خیلی زود در این کارهای دشوار تخصص پیداکرد چون یادگرفت چگونه مهم‌ترین انگیزه‌هایش را در این مسیر بیندازد.

سال با مهارت فراوان و استادی تمام کارش را انجام داد و مشتریانی راضی به جا گذاشت که خیلی از کارش خرسند بودند و همه‌جا ازش تعریف می‌کردند. کارش به جایی رسید که برای تئاترهای برادوی، آدم معروف‌های تلویزیون، هتل‌های میدان معروف تایمز وصنعتگران مشهور هم کار کرد. در سال 2015 روزنامه نیویورک‌تایمز از او با نام بهترین تعمیرکار مبل‌های چرمی شهر نیویورک یادکرد.

خودش می‌گوید: «آدم‌هایی که من رو می‌شناسن همه‌شون قبول دارن که الان از همه دوران کاری‌م شادتر و خوشبخت‌ترم. کلی از کار روزانه‌م کیف می‌کنم و جیبم هم دیگه پره. یه جورایی انگار الان یاد گرفته‌ام چطوری پول درآوردنم رو با ذات خودم هم‌راستا کنم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
6​

حتی اگر اهمیت شناخت خرده‌انگیزه‌ها را درک کرده باشید، باز درک چگونگی این‌ها به نظرتان کاری ناممکن می‌آید. دیگر گفتن ندارد که این‌ها خودشان را راحت و ساده به شما نشان نخواهند داد. خوشبختانه این امکان وجود دارد که بتوانید به یک فعالیت غریزی که هر روز ازتان سر می‌‍‌زند دقت کنید و رد و سرنج خرده‌انگیزه‌های پنهان در خودتان را بگیرید و بکشید بالا و بررسی‌شان کنید.

ما اسم این کار را گذاشته‌ایم «بازی قضاوت.»

ببینید چندبار در هفته گذشته یکی را قضاوت کرده‌اید؟ همکار، گوینده خبر تلویزیون، آدم غریبه توی صف بانک؟ عادت کرده‌ایم که فکر کنیم این قضاوت‌های پراکنده یک چیزهایی در مورد آدم‌های دیگر به ما می‌گویند، ولی الآن وقتشرسیده که بفهمیم این کار در عمل واکنش خام ما بوده و یک چیزهایی در مورد خودمان به ما یاد می‌دهد.

خرده‌انگیزه‌های شما ترکیبی از احساسات ماندگار و قدرتمند شما بوده که عمیقاً در ناخودآگاه شما تنیده شده و شامل اولویت‌های ظریف، خواسته‌های راستین و دل‌مشغولی‌های خصوصی شماست. هدف شما در بازی قضاوت این است که واکنش‌های غریزی خود را نسبت به دیگران به یاری بگیرید تا روی این روابط احساسی زنده متمرکز شوید و بکوشید رد آن‌ها را تا منبع و سرچشمه اصلی بیابید.

بازی قضاوت سه مرحله دارد. اول اینکه باید نسبت به لحظه داوری دیگری هوشیار و آگاه باشید. این کاری است که همه ما همیشه انجام می‎‌دهیم. اصلاً ویژگی انسان همین است که به دیگران واکنش نشان بدهد و دیگر فرقی نمی‌کند که این دیگری پستچی است یا مامور پلیس یا ماساژور، همسایه، مغازه‌دار یا یکی که در یکی از شبکه‌های اجتماعی پست سیاسی گذاشته. فقط اینجای کار شما باید آگاهی خودتان را نسبت به زمان انجام این کار گسترش بدهید و این‌جوری به شکل آگاهانه واکنش خودتان را بررسی کنید.

دوم اینکه باید حواسمان به احساساتی معطوف شود که وقتی ناخودآگاه دیگری را قضاوت می‌کنیم در ما ایجاد می‌شوند. از کجا بفهمیم که الان یک خرده‌انگیزه دارد خودش را نشان می‌دهد؟ چون می‌بینیم که یک واکنش روشن و آشکار دارد خودش را نشان می‌دهد. اصلاً مهم نیست این واکنش مثبت باشد یا منفی، تحسین باشد یا آکنده از نفرت، چون درهرحال احساسات ما دارند خودشان را نشان می‌دهند. حواستان باشد که در این مرحله شما دارید با هسته اصلی احساسات خودتان تماس برقرار می‌کنید.

سومی هم اینکه از خودتان بپرسید چرا این احساسات در شما برانگیخته شده. با خودتان روراست باشید. ریچارد فاینمن فیزیکدان این نکته را به بهترین شکل بیان کرده و هشدار داده: «نباید خودتان را گول بزنید، چون اولین کسی که گول شما را می‌خورد خودتان هستید.» روی این نکته تمرکز کنید که اگر شما جای آن آدم‌ها بودید از چه چیزی خوشتان می‌آمد و از چه چیزی نه. مثلاً فکر کنید دارید مصاحبه یک آدم معروف را می‌بینید و به این فکر افتاده‌اید که مگه می‌شه واقعاً خوشبخت باشی، اون هم وقتی همه عمرت باید بدوی که از مشهورترها و ثروتمندترها عقب نمونی؟ این یعنی پول و شهرت انگیزه‌های قدرتمندی برای شما نیستند. در دیگر سوی ماجرا، مثلاً وقتی داستان سال شاپیرو را برای شما تعریف کردیم، اگر در دلتان گفتید بی‌خیال بابا… این یارو فقط یه تعمیرکار ساده‌ست، یک درس بزرگ در مورد خودتان گرفته‌اید و آن اینکه شهرت و مقام برای شما خیلی مهم است. مشکلی نیست، به همان بچسبید. برای رسیدن به کامیابی باید آنچه را موجب گرمی دلتان است مهم بشمارید و دیگر فرقی نمی‌کند آن چیز چیست.

این را در ذهن داشته باشید که هدف بازی قضاوت، ارزیابی خطاپوش و مهربانانع موفقیت‌ها و کاستی‌های دیگران نیست. اصلاً این بازی مال آن‌ها نیست. اینجای کار دنبال بی‌طرفی و دوری از جانب‌داری نباشید، چون بازی به راه اشتباهی می‌افتد. هدف این است که خودتان را دقیقاً در میانه واکنش احساسی غلیظ بیندازید تا سررشته امیال درونی شما به دستتان بیفتد.

6​

حتی اگر اهمیت شناخت خرده‌انگیزه‌ها را درک کرده باشید، باز درک چگونگی این‌ها به نظرتان کاری ناممکن می‌آید. دیگر گفتن ندارد که این‌ها خودشان را راحت و ساده به شما نشان نخواهند داد. خوشبختانه این امکان وجود دارد که بتوانید به یک فعالیت غریزی که هر روز ازتان سر می‌‍‌زند دقت کنید و رد و سرنج خرده‌انگیزه‌های پنهان در خودتان را بگیرید و بکشید بالا و بررسی‌شان کنید.

ما اسم این کار را گذاشته‌ایم «بازی قضاوت.»

ببینید چندبار در هفته گذشته یکی را قضاوت کرده‌اید؟ همکار، گوینده خبر تلویزیون، آدم غریبه توی صف بانک؟ عادت کرده‌ایم که فکر کنیم این قضاوت‌های پراکنده یک چیزهایی در مورد آدم‌های دیگر به ما می‌گویند، ولی الآن وقتشرسیده که بفهمیم این کار در عمل واکنش خام ما بوده و یک چیزهایی در مورد خودمان به ما یاد می‌دهد.

خرده‌انگیزه‌های شما ترکیبی از احساسات ماندگار و قدرتمند شما بوده که عمیقاً در ناخودآگاه شما تنیده شده و شامل اولویت‌های ظریف، خواسته‌های راستین و دل‌مشغولی‌های خصوصی شماست. هدف شما در بازی قضاوت این است که واکنش‌های غریزی خود را نسبت به دیگران به یاری بگیرید تا روی این روابط احساسی زنده متمرکز شوید و بکوشید رد آن‌ها را تا منبع و سرچشمه اصلی بیابید.

بازی قضاوت سه مرحله دارد. اول اینکه باید نسبت به لحظه داوری دیگری هوشیار و آگاه باشید. این کاری است که همه ما همیشه انجام می‎‌دهیم. اصلاً ویژگی انسان همین است که به دیگران واکنش نشان بدهد و دیگر فرقی نمی‌کند که این دیگری پستچی است یا مامور پلیس یا ماساژور، همسایه، مغازه‌دار یا یکی که در یکی از شبکه‌های اجتماعی پست سیاسی گذاشته. فقط اینجای کار شما باید آگاهی خودتان را نسبت به زمان انجام این کار گسترش بدهید و این‌جوری به شکل آگاهانه واکنش خودتان را بررسی کنید.

دوم اینکه باید حواسمان به احساساتی معطوف شود که وقتی ناخودآگاه دیگری را قضاوت می‌کنیم در ما ایجاد می‌شوند. از کجا بفهمیم که الان یک خرده‌انگیزه دارد خودش را نشان می‌دهد؟ چون می‌بینیم که یک واکنش روشن و آشکار دارد خودش را نشان می‌دهد. اصلاً مهم نیست این واکنش مثبت باشد یا منفی، تحسین باشد یا آکنده از نفرت، چون درهرحال احساسات ما دارند خودشان را نشان می‌دهند. حواستان باشد که در این مرحله شما دارید با هسته اصلی احساسات خودتان تماس برقرار می‌کنید.

سومی هم اینکه از خودتان بپرسید چرا این احساسات در شما برانگیخته شده. با خودتان روراست باشید. ریچارد فاینمن فیزیکدان این نکته را به بهترین شکل بیان کرده و هشدار داده: «نباید خودتان را گول بزنید، چون اولین کسی که گول شما را می‌خورد خودتان هستید.» روی این نکته تمرکز کنید که اگر شما جای آن آدم‌ها بودید از چه چیزی خوشتان می‌آمد و از چه چیزی نه. مثلاً فکر کنید دارید مصاحبه یک آدم معروف را می‌بینید و به این فکر افتاده‌اید که مگه می‌شه واقعاً خوشبخت باشی، اون هم وقتی همه عمرت باید بدوی که از مشهورترها و ثروتمندترها عقب نمونی؟ این یعنی پول و شهرت انگیزه‌های قدرتمندی برای شما نیستند. در دیگر سوی ماجرا، مثلاً وقتی داستان سال شاپیرو را برای شما تعریف کردیم، اگر در دلتان گفتید بی‌خیال بابا… این یارو فقط یه تعمیرکار ساده‌ست، یک درس بزرگ در مورد خودتان گرفته‌اید و آن اینکه شهرت و مقام برای شما خیلی مهم است. مشکلی نیست، به همان بچسبید. برای رسیدن به کامیابی باید آنچه را موجب گرمی دلتان است مهم بشمارید و دیگر فرقی نمی‌کند آن چیز چیست.

این را در ذهن داشته باشید که هدف بازی قضاوت، ارزیابی خطاپوش و مهربانانع موفقیت‌ها و کاستی‌های دیگران نیست. اصلاً این بازی مال آن‌ها نیست. اینجای کار دنبال بی‌طرفی و دوری از جانب‌داری نباشید، چون بازی به راه اشتباهی می‌افتد. هدف این است که خودتان را دقیقاً در میانه واکنش احساسی غلیظ بیندازید تا سررشته امیال درونی شما به دستتان بیفتد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
عهدنامه استانداردسازی چنان سلطه‌جو و دست‌وپاگیر است که مهم‌ترین بخش بازی قضاوت را برای ما مشکل می‌کند، چون این عهدنامه همه ما را دعوت می‌کند به اینکه باید تنها نسبت به انگیزه‌های مشخص و عمومی واکنش نشان دهیم. در نتیجه همه ما عادت کرده‌ایم خواسته‌های درونی خودمان را نادیده بگیریم و به حاشیه برانیم. ولی بازی قضاوت مارا یاری می‌کند این طلسم را بشکنیم و رازش این است که هوشیار باشیم و دقیق. وقتی مثلاً دارید یک جنگلبان را قضاوت می‌کنید که خوش به حالش که همیشه بیرونه و توی دل طبیعت. چه عشقی می‌کنه! یا مشغول قضاوت یک مامور وصول بدهی هستید با این جملات که جانم، چه حالی داره این بدهکارها رو گیر بیاری و پول مردم رو از حلقومشون بکشی بیرون! اصلاً جلوی خودتان را نگیرید. ادامه بدهید و رد این احساسات را بگیرید و تا تهش بروید، چون مثلاً درمورد جنگلبان اگر کمی دقیق‌تر شوید، شاید به این نکته برسید که حالا توی طبیعت که حال می‌ده، ولی آخه طفلی همیشه تنهاست. من باشم که این همه تنهایی رو تاب نمی‌آرم. دقیقاً اینجاست که شما دو خرده‌انگیزه را در خودتان شناخته‌اید: یکی میل به بودن در طبیعت و دیگری میل به تعامل اجتماعی دائم. وقتی دارید به آن مامور وصول نگاه می‌کنید، دقت داشته باشید که کدام ویژگی خون را در رگ‌هایتان تندتر به گردش درمی‌آورد. گیر آوردن بدهکارها یا پول گرفتن از آن‌ها؟ شاید شما دوست دارید آدم‌هایی را گیر بیندازید که هرگز دلشان نمی‌خواهد گیر بیفتند. یا شاید قرار گرفتن در جایگاه نماینده عدالت برایتان جالب بوده، آن هم در جایگاهی که کس دیگری نمی‌تواند این کار را بکند.

وقتی پای شناخت خرده‌انگیزه‌ها در میان باشد، هر نکته جزئی اهمیتی فراوان پیدا می‌کند.

معمولاً آسان‌تر است که با قضاوت دیگران آغاز کنید تا با داوری موقعیتشان، چون دیگران به شکلی خودکار و قدرتمند احساسات شما را به واکنش وامی‌دارند، اما برای موقعیت‌ها (به‌خصوص آن‌هایی که آشناترند) باید خیلی آگاهانه (و نه خودکار) دخالت کنید. حتی در زمانی که واکنش مشخصی هم به ماجرا ندارید. ولی وقتی که خودتان را تمام‌وکمال درگیر واکنش‌های متنوع خودتان به دیگران می‌کنید، می‌توانید بازی قضاوت را گسترش بدهید و همه تجربیات خود را در آن راستا به جریان بیندازید.

فرقی نمی‌کند که خود را در شرایط کاملاً تازه‌ای بیابید یا در موقعیت زندگی روزمره. درهرحال بکوشید دقیقاً به این توجه کنید که چه را دوست دارید و چه را نه. اگر دانش‌آموزید و کلاس ریاضی دلتان را می‌زند، به سرچشمه این احساسات توجه کنید. تقریباً هرگز کار به این آسانی نیست که به سادگی بگویید «من ریاضی دوست ندارم.» ببینید آیا گوش کردن مداوم به سیل کلماتی که از د*ه*ان معلم در‌می‌آید کار را برایتان مشکل کرده و بهتر می‌بینید که کتاب را بخوانید یا اینکه نشستن کنار دیگر دانش‌آموزان حالتان را بدکرده و نیاز به فضای فیزیکی بیشتری دارید؟ یا شاید ساکت ماندن در زمان طولانی برایتان دشوار است و بیشتر دوست دارید با همه بجوشید؟ یا شاید هم اصلاً دوست دارید جای این همه قضیه و معادله، بنشینید و قصه گوش کنید؟ هرکدام از این گزینه‌ها راه به سوی خرده‌انگیزه‌ای کاملاً متفاوت می‌برد.

عهدنامه استانداردسازی چنان سلطه‌جو و دست‌وپاگیر است که مهم‌ترین بخش بازی قضاوت را برای ما مشکل می‌کند، چون این عهدنامه همه ما را دعوت می‌کند به اینکه باید تنها نسبت به انگیزه‌های مشخص و عمومی واکنش نشان دهیم. در نتیجه همه ما عادت کرده‌ایم خواسته‌های درونی خودمان را نادیده بگیریم و به حاشیه برانیم. ولی بازی قضاوت مارا یاری می‌کند این طلسم را بشکنیم و رازش این است که هوشیار باشیم و دقیق. وقتی مثلاً دارید یک جنگلبان را قضاوت می‌کنید که خوش به حالش که همیشه بیرونه و توی دل طبیعت. چه عشقی می‌کنه! یا مشغول قضاوت یک مامور وصول بدهی هستید با این جملات که جانم، چه حالی داره این بدهکارها رو گیر بیاری و پول مردم رو از حلقومشون بکشی بیرون! اصلاً جلوی خودتان را نگیرید. ادامه بدهید و رد این احساسات را بگیرید و تا تهش بروید، چون مثلاً درمورد جنگلبان اگر کمی دقیق‌تر شوید، شاید به این نکته برسید که حالا توی طبیعت که حال می‌ده، ولی آخه طفلی همیشه تنهاست. من باشم که این همه تنهایی رو تاب نمی‌آرم. دقیقاً اینجاست که شما دو خرده‌انگیزه را در خودتان شناخته‌اید: یکی میل به بودن در طبیعت و دیگری میل به تعامل اجتماعی دائم. وقتی دارید به آن مامور وصول نگاه می‌کنید، دقت داشته باشید که کدام ویژگی خون را در رگ‌هایتان تندتر به گردش درمی‌آورد. گیر آوردن بدهکارها یا پول گرفتن از آن‌ها؟ شاید شما دوست دارید آدم‌هایی را گیر بیندازید که هرگز دلشان نمی‌خواهد گیر بیفتند. یا شاید قرار گرفتن در جایگاه نماینده عدالت برایتان جالب بوده، آن هم در جایگاهی که کس دیگری نمی‌تواند این کار را بکند.

وقتی پای شناخت خرده‌انگیزه‌ها در میان باشد، هر نکته جزئی اهمیتی فراوان پیدا می‌کند.

معمولاً آسان‌تر است که با قضاوت دیگران آغاز کنید تا با داوری موقعیتشان، چون دیگران به شکلی خودکار و قدرتمند احساسات شما را به واکنش وامی‌دارند، اما برای موقعیت‌ها (به‌خصوص آن‌هایی که آشناترند) باید خیلی آگاهانه (و نه خودکار) دخالت کنید. حتی در زمانی که واکنش مشخصی هم به ماجرا ندارید. ولی وقتی که خودتان را تمام‌وکمال درگیر واکنش‌های متنوع خودتان به دیگران می‌کنید، می‌توانید بازی قضاوت را گسترش بدهید و همه تجربیات خود را در آن راستا به جریان بیندازید.

فرقی نمی‌کند که خود را در شرایط کاملاً تازه‌ای بیابید یا در موقعیت زندگی روزمره. درهرحال بکوشید دقیقاً به این توجه کنید که چه را دوست دارید و چه را نه. اگر دانش‌آموزید و کلاس ریاضی دلتان را می‌زند، به سرچشمه این احساسات توجه کنید. تقریباً هرگز کار به این آسانی نیست که به سادگی بگویید «من ریاضی دوست ندارم.» ببینید آیا گوش کردن مداوم به سیل کلماتی که از د*ه*ان معلم در‌می‌آید کار را برایتان مشکل کرده و بهتر می‌بینید که کتاب را بخوانید یا اینکه نشستن کنار دیگر دانش‌آموزان حالتان را بدکرده و نیاز به فضای فیزیکی بیشتری دارید؟ یا شاید ساکت ماندن در زمان طولانی برایتان دشوار است و بیشتر دوست دارید با همه بجوشید؟ یا شاید هم اصلاً دوست دارید جای این همه قضیه و معادله، بنشینید و قصه گوش کنید؟ هرکدام از این گزینه‌ها راه به سوی خرده‌انگیزه‌ای کاملاً متفاوت می‌برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
با پروبال دادن به آگاهی از واکنش‌های احساسی، همه زندگی پیرامون شما بدل به آزمایشگاه خودشناسی می‌شود.

بازی قضاوت به اندکی زمان نیاز دارد تا روی غلتک بیفتد، ولی نتیجه‌اش بسیار مطمئن‌تر و موثرتر از آن آزمون‌های استانداردی است که عهدنامه استانداردسازی پیش می‌کشد و به همه می‌قبولاند. الان صدها «آزمون شغلی» داریم که انبوهی دانشمند سرشناس علوم اجتماعی آن‌ها را توصیه و کارفرما و مشاوران از آن‌ها استفاده می‌کنند و به یاری همین‌ها سالانه انگیزه‌ها و استعدادهای ده‌ها میلیون دانشجو و کارجو سنجیده می‌شود. این آزمون‌ها برخلاف ادعای طراحانشان اصلاً برای یاری شما در شناخت الگوی ویژه استعداد خودتان طراحی نشده و برعکس، کارشان این است که مشخص کنند چقدر واکنش‌های شما به واکنش‌های یک فرد «حرفه‌ای متوسط» در هر زمینه کاری شباهت دارد. این آزمون‌ها در بهترین حالت انگیزه‌های همگانی را می‌سنجند و در بدترین حالت انگیزه‌های عمومی را.

تازه ارزیابی‌های استانداردِ انگیزه همیشه یکی از مهم‌ترین جنبه‌های انگیزشی انسانی شما را یا اشتباه می‌گیرند یا نادیده، و نمی‌فهمند آدم‌ها همیشه انگیزه‌های متضاد را در خود دارند. مثلاً برخی دوست دارند در کنار دیگران کار کنند و درعین‌حال دوست دارند تنها باشند.

حال اگر شما انگیزه‌هایی چون سرسختی، شجاعت یا شکیبایی را تک‌بعدی ببینید، دیگر وجود احساسات متضاد آن برایتان معنا ندارد و مثلاً دیگر از یک آدم شجاع توقع ندارید که سرکشی را هم در خود داشته باشد. ولی وقتی گستره خرده‌انگیزه‌ها را درک کنید، آن‌گاه حتی متضادترین احساسات مهار می‌شوند و در یک تنه واحد هدفمند جا می‌افتند.

7​

کیم دائو در حومه رازول ایالت آتلانتا بزرگ شد. پدرش یک پناهجوی ویتنامی بود که در سال 1975 و بعد از سقوط شهر سایگون به آمریکا مهاجرت کرد. مادر کیم هم آمریکایی و ماتولیک بود. این پدر و مادر هر دو تربیت خشکی داشتند و سرسختانه بر این باور که مطمئن‌ترین راه تامین مالی یک آدم، موفقیت در دانشگاه است. کیم درمورد این دوره می‌گوید: «مهم‌ترین کارم همین شده بود که توی درس‌هام بهترین نمره رو بگیرم. چشمم به دهن معلم‌ها بود و مشق‌هام رو مرتب می‌نوشتم و همه قوانین رو هم رعایت می‌کردم.» و همین شد که این دختر ویتنامی‌تبار همیشه بهترین نمره‌ها را می‌گرفت و همه رفتار فرمانبردارانه، برازنده و موجه او را تشویق می‌کردند.

در این میانه، درس زیست‌شناسی برایش جالب‌‌‌‌تر از بقیه بود: «یکی از درس‌ها از همه بهتر بود و خیلی از اون درسی که در مورد هضم غذا بود خوشم اومد. اصلاً این نظام پیچیده فرایندهای کلی و جزئی که همه این‌جوری با هم ترکیب می‌شدن هوش از سرم برد. دوست داشتم بنشینم و فقط به همین فکر کنم و زیبایی و پیچیدگی‌ش رو بارها مرور کنم.» شیفتگی او به زیست‌شناسی خیلی ساده راه او را به سوی پزشکی باز کرد و این نقشه‌ای بود که مادر و پدرش با خرسندی تمام از آن حمایت کردند.

دانش‌آموزی نمونه بود و تا سال‌های اول دبیرستان هرگز توی روی مدیران مدرسه نایستاد. اینجا بود که آوای موسیقی به گوش رسید و دید او را به دنیا عوض کرد: «چهارده سالم بود و صداهای قوی مثل توری ایمس با اون شعرهای محشرش لرزه به تنم می‌نداخت. از سر همین، آنی دیفرانکو گوش دادم و کورتنی لاو که همه‌شون زن‌های خواننده خفنی بودن و شخصیت و هویت محکمی داشتن و همه درد و انسانیت خودشون رو توی آهنگ‌های خیلی قوی می‌دادن. این اولین باری بود که به معنای واقعی کلمه با سیاست آشنا شدم.»

دوستان او در آن زمان یک‌مشت خرخوان مثل خودش بودند، ولی بعد از آشنایی با موسیقی و بیداری‌ای که از پس آن آمد، افتاد دنبال یک مشت آدم دیگر؛ بچه‌های درب و داغان مدرسه، سرخورده‌های عاصی و قانون‌شکن‌های زاری که همه‌شان هم گروه موسیقی داشتند و برای کشیدن سیگاری از مدرسه درمی‌رفتند؛ آدم‌هایی که بیشترشان همان دبیرستان را هم تمام نکردند. کیم می‌گوید: «من نه مواد زدم و نه از مدرسه فرار کردم، ولی خیلی با این آدم‌ها وقت می‌گذروندم. یه چیز جالب این وسط بود که دوست داشتم بتونم توی دو راه و دو دنیای متفاوت ول بگردم.»

خیلی زود همین انگاره دو دنیای متفاوت راه خودش را در ذهن او باز کرد و سایه‌اش را بر رویکرد او به پزشکی انداخت. اگرچه او به علم و حقانیت و درستی‌اش باور داشت، اینجای کار رگ‌وریشه ویتنامی‌اش هم خود را نشان داد و حواس او را به خود جلب کرد.

با پروبال دادن به آگاهی از واکنش‌های احساسی، همه زندگی پیرامون شما بدل به آزمایشگاه خودشناسی می‌شود.

بازی قضاوت به اندکی زمان نیاز دارد تا روی غلتک بیفتد، ولی نتیجه‌اش بسیار مطمئن‌تر و موثرتر از آن آزمون‌های استانداردی است که عهدنامه استانداردسازی پیش می‌کشد و به همه می‌قبولاند. الان صدها «آزمون شغلی» داریم که انبوهی دانشمند سرشناس علوم اجتماعی آن‌ها را توصیه و کارفرما و مشاوران از آن‌ها استفاده می‌کنند و به یاری همین‌ها سالانه انگیزه‌ها و استعدادهای ده‌ها میلیون دانشجو و کارجو سنجیده می‌شود. این آزمون‌ها برخلاف ادعای طراحانشان اصلاً برای یاری شما در شناخت الگوی ویژه استعداد خودتان طراحی نشده و برعکس، کارشان این است که مشخص کنند چقدر واکنش‌های شما به واکنش‌های یک فرد «حرفه‌ای متوسط» در هر زمینه کاری شباهت دارد. این آزمون‌ها در بهترین حالت انگیزه‌های همگانی را می‌سنجند و در بدترین حالت انگیزه‌های عمومی را.

تازه ارزیابی‌های استانداردِ انگیزه همیشه یکی از مهم‌ترین جنبه‌های انگیزشی انسانی شما را یا اشتباه می‌گیرند یا نادیده، و نمی‌فهمند آدم‌ها همیشه انگیزه‌های متضاد را در خود دارند. مثلاً برخی دوست دارند در کنار دیگران کار کنند و درعین‌حال دوست دارند تنها باشند.

حال اگر شما انگیزه‌هایی چون سرسختی، شجاعت یا شکیبایی را تک‌بعدی ببینید، دیگر وجود احساسات متضاد آن برایتان معنا ندارد و مثلاً دیگر از یک آدم شجاع توقع ندارید که سرکشی را هم در خود داشته باشد. ولی وقتی گستره خرده‌انگیزه‌ها را درک کنید، آن‌گاه حتی متضادترین احساسات مهار می‌شوند و در یک تنه واحد هدفمند جا می‌افتند.

7​

کیم دائو در حومه رازول ایالت آتلانتا بزرگ شد. پدرش یک پناهجوی ویتنامی بود که در سال 1975 و بعد از سقوط شهر سایگون به آمریکا مهاجرت کرد. مادر کیم هم آمریکایی و ماتولیک بود. این پدر و مادر هر دو تربیت خشکی داشتند و سرسختانه بر این باور که مطمئن‌ترین راه تامین مالی یک آدم، موفقیت در دانشگاه است. کیم درمورد این دوره می‌گوید: «مهم‌ترین کارم همین شده بود که توی درس‌هام بهترین نمره رو بگیرم. چشمم به دهن معلم‌ها بود و مشق‌هام رو مرتب می‌نوشتم و همه قوانین رو هم رعایت می‌کردم.» و همین شد که این دختر ویتنامی‌تبار همیشه بهترین نمره‌ها را می‌گرفت و همه رفتار فرمانبردارانه، برازنده و موجه او را تشویق می‌کردند.

در این میانه، درس زیست‌شناسی برایش جالب‌‌‌‌تر از بقیه بود: «یکی از درس‌ها از همه بهتر بود و خیلی از اون درسی که در مورد هضم غذا بود خوشم اومد. اصلاً این نظام پیچیده فرایندهای کلی و جزئی که همه این‌جوری با هم ترکیب می‌شدن هوش از سرم برد. دوست داشتم بنشینم و فقط به همین فکر کنم و زیبایی و پیچیدگی‌ش رو بارها مرور کنم.» شیفتگی او به زیست‌شناسی خیلی ساده راه او را به سوی پزشکی باز کرد و این نقشه‌ای بود که مادر و پدرش با خرسندی تمام از آن حمایت کردند.

دانش‌آموزی نمونه بود و تا سال‌های اول دبیرستان هرگز توی روی مدیران مدرسه نایستاد. اینجا بود که آوای موسیقی به گوش رسید و دید او را به دنیا عوض کرد: «چهارده سالم بود و صداهای قوی مثل توری ایمس با اون شعرهای محشرش لرزه به تنم می‌نداخت. از سر همین، آنی دیفرانکو گوش دادم و کورتنی لاو که همه‌شون زن‌های خواننده خفنی بودن و شخصیت و هویت محکمی داشتن و همه درد و انسانیت خودشون رو توی آهنگ‌های خیلی قوی می‌دادن. این اولین باری بود که به معنای واقعی کلمه با سیاست آشنا شدم.»

دوستان او در آن زمان یک‌مشت خرخوان مثل خودش بودند، ولی بعد از آشنایی با موسیقی و بیداری‌ای که از پس آن آمد، افتاد دنبال یک مشت آدم دیگر؛ بچه‌های درب و داغان مدرسه، سرخورده‌های عاصی و قانون‌شکن‌های زاری که همه‌شان هم گروه موسیقی داشتند و برای کشیدن سیگاری از مدرسه درمی‌رفتند؛ آدم‌هایی که بیشترشان همان دبیرستان را هم تمام نکردند. کیم می‌گوید: «من نه مواد زدم و نه از مدرسه فرار کردم، ولی خیلی با این آدم‌ها وقت می‌گذروندم. یه چیز جالب این وسط بود که دوست داشتم بتونم توی دو راه و دو دنیای متفاوت ول بگردم.»

خیلی زود همین انگاره دو دنیای متفاوت راه خودش را در ذهن او باز کرد و سایه‌اش را بر رویکرد او به پزشکی انداخت. اگرچه او به علم و حقانیت و درستی‌اش باور داشت، اینجای کار رگ‌وریشه ویتنامی‌اش هم خود را نشان داد و حواس او را به خود جلب کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
پدرش در کودکی او چندان حرفی از ویتنام نزده بود، ولی کیم در سال‌های آخر دبیرستان از اندک حرف‌های پدر فهمیده بود که پدربزرگش که پیش از تولد تو مرده، روزگاری در ویتنام طبیب سنتی بوده و برای این کار از دواهای محلی و طب سوزنی استفاده می‌کرد. تازه این را هم فهمید که عمویش که در همان زمان به فرانسه رفته بود، آنجا به کار طب سوزنی مشغول است. اینجا بود که دست گذاشت روی مطالعه در طب مکمل و البته حواسش به این نکته هم بود که این یک دیدگاه متفاوت نسبت به سلامت است و با علم پزشکی غربی کاملاً تفاوت دارد.

با وجود اینکه تازه توی این راه افتاده بود، پزشکی را هم رها نکرد و برای ورود به دانشگاه دوک اقدام کرد که دردم او را پذیرفتند و رفت دانشگاه: «دلم می‌خواست پزشکی بخونم و مسیر هم مشخص بود ودیگه دکتر می‌شدم. ولی تا آخرهای همون سال اول یه مشت علاقه جدید رو شدن و من رو انداختن توی یه راه دیگه.»

در سال دوم واحدی داشتند که ایمی مک‌دانلد برای تدریس آن دعوت شده بود و این خانم سوای پرستاری در همان دانشگاه، ماما هم شمرده می‌شد و مدرک رسمی برای این کار داشت. کیم می‌گوید: «اصلاً ایمی بود که درهای ورود به یه پزشکی دیگه رو روی من باز کرد. خودش جزو سیستم بود و مثلاً همه جا توی محافل دانشگاهی می‌شناختنش و اعتبار و اسم‌ورسمی داشت و حقوق و بازنشستگی و از این چیزها. در عین حال یه‌جورهایی خلاف سیستم عمل می‌کرد. می‌خواست یه تغییری ایجاد کنه. پشت‌بند کلاس رفتم کتابخونه و بنا کردم به خوندن در مورد قابلگی و مامایی و درجا دیدم خودشه. همین میلم به بودن توی سیستم و درعین‌حال تلاش برای عوض کردنش راه رو نشونم داد.»

اگرچه در همان زمان هم ایمی جزئی از بدنه رسمی پزشکی بود، هنوز اجماع درست و مشخصی درمورد مامایی وجود نداشت که ر*اب*طه آن را با پزشکی تعریف کند و بسیاری از پزشکان این صنف را به دیده حقارت می‌دیدند و ماماها را یک دسته آدم مزاحم در فرایند جدی به دنیاآوردن بچه می‌دانستند. ایمی و دیگر ماماها کوشش فراوان می‌کردند تا این رفتار دگرگون شود و از این رهگذر شان و کرامت انسانی را به مادرانی برگردانند که دستگاه پزشکی مردسالار این ویژگی‌ها را از آنان زدوده بود.

اینجای کار کیم برای ما یکی از صح*نه‌های فیلم کمدی معنای زندگی گروه مانتی پایتون را مثال آورد که نمونه کامل فرایند به دنیاآوردن بچه در روزگار مدرن بود. در این صح*نه جان کلیز و گراهام چپمن نقش دو متخصص زنان و زایمان را در بیمارستانی بازی می‌کنند و قرار است در اتاق عمل بچه‌ای را به دنیا بیاورند. اتاق عمل پر شده از دستگاه‌های عظیم، ولی چپمن به محض ورود می‌گوید: «اینجا چقدر خالیه پرستار، باز هم دستگاه بیارین.» و پرستار می‌دود و با یک چرخ‌دستی پر از ابزارهایی برمی‌گردد که در اندک زمانی اتاق زایمان را به جایی شبیه اتاق فرمان سفینه فضایی بدل می‌کند.

کلیس هم می‌گوید: «به به! بسیار بسیار عالی. ولی هنوز یه چیزی کمه. بذار ببینم. چی کمه؟ آها!» و باهم می‌گویند: «بیمارکو؟»

یکی از پرستارها می‌رود و مادر باردار را از پشت تل دستگاه‌ها پیدا می‌کند و پزشک‌ها سرضرب شوهر را با اردنگی بیرون می‌کنند و می‌گویند: «اینجا جای آدم‌های غیرمسئول نیست!» و وقتی زن بینوا می‌پرسد حالا چه باید بکند، ساکتش می‌کنند که: «هیچی عزیز جان! شما صلاحیت حرف زدن نداری.» بعد چپمن جلوی چشم آدم‌های توی اتاق عمل، با شتاب بچه را از تن مادر جدا می‌کند و خیلی گذرا جلوی چشم او می‌گیرد و داد می‌زند: «آرامبخش بهش بزنین.» و پرستاران بچه را با چرخ‌دستی می‌برند و او در این میانه به مادر بی‌حال وعده می‌دهد که فیلم لحظه تولد را بهش خواهد داد که توی خانه تماشا کند.

پدرش در کودکی او چندان حرفی از ویتنام نزده بود، ولی کیم در سال‌های آخر دبیرستان از اندک حرف‌های پدر فهمیده بود که پدربزرگش که پیش از تولد تو مرده، روزگاری در ویتنام طبیب سنتی بوده و برای این کار از دواهای محلی و طب سوزنی استفاده می‌کرد. تازه این را هم فهمید که عمویش که در همان زمان به فرانسه رفته بود، آنجا به کار طب سوزنی مشغول است. اینجا بود که دست گذاشت روی مطالعه در طب مکمل و البته حواسش به این نکته هم بود که این یک دیدگاه متفاوت نسبت به سلامت است و با علم پزشکی غربی کاملاً تفاوت دارد.

با وجود اینکه تازه توی این راه افتاده بود، پزشکی را هم رها نکرد و برای ورود به دانشگاه دوک اقدام کرد که دردم او را پذیرفتند و رفت دانشگاه: «دلم می‌خواست پزشکی بخونم و مسیر هم مشخص بود ودیگه دکتر می‌شدم. ولی تا آخرهای همون سال اول یه مشت علاقه جدید رو شدن و من رو انداختن توی یه راه دیگه.»

در سال دوم واحدی داشتند که ایمی مک‌دانلد برای تدریس آن دعوت شده بود و این خانم سوای پرستاری در همان دانشگاه، ماما هم شمرده می‌شد و مدرک رسمی برای این کار داشت. کیم می‌گوید: «اصلاً ایمی بود که درهای ورود به یه پزشکی دیگه رو روی من باز کرد. خودش جزو سیستم بود و مثلاً همه جا توی محافل دانشگاهی می‌شناختنش و اعتبار و اسم‌ورسمی داشت و حقوق و بازنشستگی و از این چیزها. در عین حال یه‌جورهایی خلاف سیستم عمل می‌کرد. می‌خواست یه تغییری ایجاد کنه. پشت‌بند کلاس رفتم کتابخونه و بنا کردم به خوندن در مورد قابلگی و مامایی و درجا دیدم خودشه. همین میلم به بودن توی سیستم و درعین‌حال تلاش برای عوض کردنش راه رو نشونم داد.»

اگرچه در همان زمان هم ایمی جزئی از بدنه رسمی پزشکی بود، هنوز اجماع درست و مشخصی درمورد مامایی وجود نداشت که ر*اب*طه آن را با پزشکی تعریف کند و بسیاری از پزشکان این صنف را به دیده حقارت می‌دیدند و ماماها را یک دسته آدم مزاحم در فرایند جدی به دنیاآوردن بچه می‌دانستند. ایمی و دیگر ماماها کوشش فراوان می‌کردند تا این رفتار دگرگون شود و از این رهگذر شان و کرامت انسانی را به مادرانی برگردانند که دستگاه پزشکی مردسالار این ویژگی‌ها را از آنان زدوده بود.

اینجای کار کیم برای ما یکی از صح*نه‌های فیلم کمدی معنای زندگی گروه مانتی پایتون را مثال آورد که نمونه کامل فرایند به دنیاآوردن بچه در روزگار مدرن بود. در این صح*نه جان کلیز و گراهام چپمن نقش دو متخصص زنان و زایمان را در بیمارستانی بازی می‌کنند و قرار است در اتاق عمل بچه‌ای را به دنیا بیاورند. اتاق عمل پر شده از دستگاه‌های عظیم، ولی چپمن به محض ورود می‌گوید: «اینجا چقدر خالیه پرستار، باز هم دستگاه بیارین.» و پرستار می‌دود و با یک چرخ‌دستی پر از ابزارهایی برمی‌گردد که در اندک زمانی اتاق زایمان را به جایی شبیه اتاق فرمان سفینه فضایی بدل می‌کند.

کلیس هم می‌گوید: «به به! بسیار بسیار عالی. ولی هنوز یه چیزی کمه. بذار ببینم. چی کمه؟ آها!» و باهم می‌گویند: «بیمارکو؟»

یکی از پرستارها می‌رود و مادر باردار را از پشت تل دستگاه‌ها پیدا می‌کند و پزشک‌ها سرضرب شوهر را با اردنگی بیرون می‌کنند و می‌گویند: «اینجا جای آدم‌های غیرمسئول نیست!» و وقتی زن بینوا می‌پرسد حالا چه باید بکند، ساکتش می‌کنند که: «هیچی عزیز جان! شما صلاحیت حرف زدن نداری.» بعد چپمن جلوی چشم آدم‌های توی اتاق عمل، با شتاب بچه را از تن مادر جدا می‌کند و خیلی گذرا جلوی چشم او می‌گیرد و داد می‌زند: «آرامبخش بهش بزنین.» و پرستاران بچه را با چرخ‌دستی می‌برند و او در این میانه به مادر بی‌حال وعده می‌دهد که فیلم لحظه تولد را بهش خواهد داد که توی خانه تماشا کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
کیم دیگر فهمیده بود که دلش می‌خواهد کاری کند که زنان آزادی بیشتری برای تسلط به بدنشان داشته باشند و از همه مراحل زایمان مطلع شوند و در حالی کودک را به این دنیا بیاورند که اطرافشان پر باشد از آدم‌هایی که به آن‌ها اهمیت می‌دهند. چندین مورد از خرده‌انگیزه‌های کیم در این راه نویافته بدل شدن به ماما-پرستار به خوبی برآورده می‌شدند.فرایند زایمان یک نظام پیچیده فیزیولوژیک بود که ذهن کیم میل فراوانی به جست‌وجو و کنکاش در آن داشت. از سوی دیگر، میل او برای قرار گرفتن در تنه قانونمند سازمان برآورده می‌شد، چون او همیشه دوست داشت بخشی از جامعه دانشگاهی و دستگاه درمان باشد. ولی اینجا یک میل متضاد هم وجود داشت که همان تمایل به دگرگوم کردن نظام دانشگاهی بود و از ج*ن*س همان میلی که نخستین بار با صدای توری ایمس برانگیخته شده بود. این میل متضاد هم با افتادنش به راه پزشکی مکمل برآورده می‌شد و کامیابی اینجا هم به او لبخند می‌زد و به گفته خودش: «واقعاً به نظر من ماما شدن همون راهیه که باعث تغییر می‌شه. یه تغییر بزرگ ایجاد می‌کنه.»

بعد از تمام کردن درسش در دانشگاه دوک، دانشگاه کالیفرنیا در سان‌فرانسیسکو او را در رشته پرستاری پذیرفت و این نخستین گام برای بدل شدن به ماما-پرستار رسمی بود. ولی او فی‌الفور به سان‌فرانسیسکو نرفت و یک سال رفتنش را عقب انداخت. در این مدت به جاهای مختلفی سفر کرد و به عنوان کارآموز در مراکز مختلف مامایی شمال آمریکا دوره دید. ولی اینجا هم مثل دوران دبیرستان، به جای اینکه با ماما-پرستارها وقت بگذراند، بیراهه می‌رفت و پای صحبت ماماهای تجربی می‌نشست. این دسته از ماماها در همه ایالات آمریکا اجازه کار ندارند و معمولاً خارج از شبکه درمان رسمی کار می‌کنند. ذهنیت این آدم‌ها هم جریان‌گریزتر از ماما-پرستارهاست و کیم در سفرهایش مجذوب همین فرهنگ مستقل آن‌ها و شیوه زندگی خودمختارشان شد.

کیم به مراکزی در مکزیک، نیومکزیکو، تگزاس، اورگون و واشینگتن رفت و همه‌جا دوره دید و بعد تازه رفت به سان‌فرانسیسکو ودرسش را آنجا تمام کرد و مدرک بهداشت زنان و ماما-پرستاری را گرفت. حالاکه یک پرستار رسمی شده بود، به دانشگاه پزشکی دوک برگشت و آنجا مشغول به کار شد و زیردست همان ایمی، مرشد و معلم قدیم خودش، شد.

اول بار که بچه‌ای را گرفت و کشید تا به دنیا بیاورد، ناگهان دگرگونی خفیفی در خرده‌انگیزه‌هایش یافت. اگرچه این کار را دوست می‌داشت، ولی خیلی زود فهمید که دلش می‌خواهد دگرگونی‌های کلی‌تر و مفصل‌تری در نظام پزشکی به وجود بیاورد تا مادر باردار کرامت بیشتری بیاید. می‌خواست سلامت، بهداشت و شخصیت بهتری به مادر و خانواده‌اش تعلق بگیرد. اینجا هم هنوز فکر فرایندهای پیچیده‌تر درسرش بود. ناگهان فهمید که برای کامیاب کردن این میل باید در روند‌ها و دستگاه قانون‌گذاری وارد شود.

به گفته خودش: «کلی وقت در ساکرامنتو گذروندم تا لوایح قانونی مرتبط با زایمان و مامایی رو تصویب کنم. یکی‌ش که رفت هوا، سر اون‌یکی دعواست و یکی‌ش هم تصویب شده و الان دیگه قانونه.»

امروز کیم رئیس بخش آموزشی ماما-پرستاری دانشگاه کالیفرنیا در سان‌فرانسیسکو است. کاری که تمام‌وکمال اورا کامیاب کرده، چون مسئولیت آموزش نسل نوینی از ماماها را به او سپرده‌اند که قرار است در دستگاه درمان پیش بروند و هر کدام سرچشمه دگرگونی‌های بیشتری باشند. سوای این، ریاست کمیته قانون‌گذاری بهداشت سازمان ماما-پرستاران کالیفرنیا هم با اوست. جایگاهی که به او این امکان را داده که روی قانون‌گذاری در این زمینه هم فعال باشد. تلاش‌های او در این زمینه باعث شده که دانشگاه ماما-پرستاران آمریکا در سال 2013 جایزه سیاست عمومی خود را به او بدهد و در سال 2014 هم بنیاد کالیفرنیاد نام کیم را به عنوان برنده جایزه سیاست بهداشت خود اعلام کند.

زندگی کیم آمده است از اعتبار و موفقیت. هم حاشیه‌نشینان او را محترم می‌دارند و هم تنه رسمی شبکه درمان. هم دانشگاهیان بالانشین برایش اعتبار قائل‌اند و هم آن‌ها که راهی به مجامع دانشگاهی ندارند. شاید کیم از دیدگاه استانداردشده بلاتکلیف ودمدمی به نظر برسد. کسی که هم‌زمان دو هدف متضاد را دنبال می‌کند، ولی موفقیت او تضمینی بر این ادعاست که گاه سازگار کردن دو خرده‌انگیزه کاملاً متضاد شما را به موفقیت می‌رساند و در راه با سرعت فراوان به جلو می‌راند.

کیم دیگر فهمیده بود که دلش می‌خواهد کاری کند که زنان آزادی بیشتری برای تسلط به بدنشان داشته باشند و از همه مراحل زایمان مطلع شوند و در حالی کودک را به این دنیا بیاورند که اطرافشان پر باشد از آدم‌هایی که به آن‌ها اهمیت می‌دهند. چندین مورد از خرده‌انگیزه‌های کیم در این راه نویافته بدل شدن به ماما-پرستار به خوبی برآورده می‌شدند.فرایند زایمان یک نظام پیچیده فیزیولوژیک بود که ذهن کیم میل فراوانی به جست‌وجو و کنکاش در آن داشت. از سوی دیگر، میل او برای قرار گرفتن در تنه قانونمند سازمان برآورده می‌شد، چون او همیشه دوست داشت بخشی از جامعه دانشگاهی و دستگاه درمان باشد. ولی اینجا یک میل متضاد هم وجود داشت که همان تمایل به دگرگوم کردن نظام دانشگاهی بود و از ج*ن*س همان میلی که نخستین بار با صدای توری ایمس برانگیخته شده بود. این میل متضاد هم با افتادنش به راه پزشکی مکمل برآورده می‌شد و کامیابی اینجا هم به او لبخند می‌زد و به گفته خودش: «واقعاً به نظر من ماما شدن همون راهیه که باعث تغییر می‌شه. یه تغییر بزرگ ایجاد می‌کنه.»

بعد از تمام کردن درسش در دانشگاه دوک، دانشگاه کالیفرنیا در سان‌فرانسیسکو او را در رشته پرستاری پذیرفت و این نخستین گام برای بدل شدن به ماما-پرستار رسمی بود. ولی او فی‌الفور به سان‌فرانسیسکو نرفت و یک سال رفتنش را عقب انداخت. در این مدت به جاهای مختلفی سفر کرد و به عنوان کارآموز در مراکز مختلف مامایی شمال آمریکا دوره دید. ولی اینجا هم مثل دوران دبیرستان، به جای اینکه با ماما-پرستارها وقت بگذراند، بیراهه می‌رفت و پای صحبت ماماهای تجربی می‌نشست. این دسته از ماماها در همه ایالات آمریکا اجازه کار ندارند و معمولاً خارج از شبکه درمان رسمی کار می‌کنند. ذهنیت این آدم‌ها هم جریان‌گریزتر از ماما-پرستارهاست و کیم در سفرهایش مجذوب همین فرهنگ مستقل آن‌ها و شیوه زندگی خودمختارشان شد.

کیم به مراکزی در مکزیک، نیومکزیکو، تگزاس، اورگون و واشینگتن رفت و همه‌جا دوره دید و بعد تازه رفت به سان‌فرانسیسکو ودرسش را آنجا تمام کرد و مدرک بهداشت زنان و ماما-پرستاری را گرفت. حالاکه یک پرستار رسمی شده بود، به دانشگاه پزشکی دوک برگشت و آنجا مشغول به کار شد و زیردست همان ایمی، مرشد و معلم قدیم خودش، شد.

اول بار که بچه‌ای را گرفت و کشید تا به دنیا بیاورد، ناگهان دگرگونی خفیفی در خرده‌انگیزه‌هایش یافت. اگرچه این کار را دوست می‌داشت، ولی خیلی زود فهمید که دلش می‌خواهد دگرگونی‌های کلی‌تر و مفصل‌تری در نظام پزشکی به وجود بیاورد تا مادر باردار کرامت بیشتری بیاید. می‌خواست سلامت، بهداشت و شخصیت بهتری به مادر و خانواده‌اش تعلق بگیرد. اینجا هم هنوز فکر فرایندهای پیچیده‌تر درسرش بود. ناگهان فهمید که برای کامیاب کردن این میل باید در روند‌ها و دستگاه قانون‌گذاری وارد شود.

به گفته خودش: «کلی وقت در ساکرامنتو گذروندم تا لوایح قانونی مرتبط با زایمان و مامایی رو تصویب کنم. یکی‌ش که رفت هوا، سر اون‌یکی دعواست و یکی‌ش هم تصویب شده و الان دیگه قانونه.»

امروز کیم رئیس بخش آموزشی ماما-پرستاری دانشگاه کالیفرنیا در سان‌فرانسیسکو است. کاری که تمام‌وکمال اورا کامیاب کرده، چون مسئولیت آموزش نسل نوینی از ماماها را به او سپرده‌اند که قرار است در دستگاه درمان پیش بروند و هر کدام سرچشمه دگرگونی‌های بیشتری باشند. سوای این، ریاست کمیته قانون‌گذاری بهداشت سازمان ماما-پرستاران کالیفرنیا هم با اوست. جایگاهی که به او این امکان را داده که روی قانون‌گذاری در این زمینه هم فعال باشد. تلاش‌های او در این زمینه باعث شده که دانشگاه ماما-پرستاران آمریکا در سال 2013 جایزه سیاست عمومی خود را به او بدهد و در سال 2014 هم بنیاد کالیفرنیاد نام کیم را به عنوان برنده جایزه سیاست بهداشت خود اعلام کند.

زندگی کیم آمده است از اعتبار و موفقیت. هم حاشیه‌نشینان او را محترم می‌دارند و هم تنه رسمی شبکه درمان. هم دانشگاهیان بالانشین برایش اعتبار قائل‌اند و هم آن‌ها که راهی به مجامع دانشگاهی ندارند. شاید کیم از دیدگاه استانداردشده بلاتکلیف ودمدمی به نظر برسد. کسی که هم‌زمان دو هدف متضاد را دنبال می‌کند، ولی موفقیت او تضمینی بر این ادعاست که گاه سازگار کردن دو خرده‌انگیزه کاملاً متضاد شما را به موفقیت می‌رساند و در راه با سرعت فراوان به جلو می‌راند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
8​

در جامعه غربی معمولاً توصیه می‌کنند که راه دلت رو برو. این نسخه را هم این‌جوری می‌پیچند که ذوق و خواسته دل لابد یک نیروی یک‌طرفع است که از ته دل برخاسته و مثل همان مدار مغناطیسی کره زمین است که قطب‌نما را هر جایش بگیری شمال را نشان می‌دهد.پس ما نمی‌توانیم این ذوق را تاب بدهیم یا جهتش را عوض کنیم و این یعنی باید جهت زندگی‌مان را آن‌قدر تاب بدهیم که بااین ذوق همسو شود.

این نسخه سازگاری تمام‌و کمالی با عهدنامه استانداردسازی دارد، چون ترجیح می‌دهد آدم‌های زیردستش تنها به انگیزه‎‌های ساده و تک‌بعدی بچسبند. فرمول استاندارد به تو حکم می‌کند که مقصدت را بشناسی و اگر زد و مشخصات انگیزه‌ای تو تا حد نیروی محرکی قدرتمند تقلیل یافت، بعد دیگر کاری نمی‌ماند جز اینکه یک مقصد دوردست کاری برای خودت انتخاب کنی که با این بردار ثابت علاقه‌ات هم جور دربیاید. مثلاً اگر به پزشکی علاقه داشتی، دیگر کاری نداری جز اینکه بروی دانشکده پزشکی. اگر از کامپیوترها خوشت می‌آید، باید سر از جاهایی دربیاوری که سرانجام راه تو را به سیلیکون‌ولی بکشاند.

طرز فکر اسب سیاه این دیدگاه را رد می‌کند. برای اسب‌های سیاه ذوق یک پدیده پویا و چندبعدی است . البته که کاملاً و دربست در اختیار و اراده خود شخص. اسب‌های سیاه نشان داده‌اند که ذوق را نمی‌شود تقلید کرد، بلکه چیزی است که می‌توان مهندسی کرد.

خیال نکنید که در این راه قرار است درون خودمان را بکاویم و آن ذوقی را بیرون بکشیم که از همه د*اغ‌تر است و دنبال همان بدویم. بلکه برعکس، کلید مهندسی ذوق این است که تا جای ممکن از هر چند تا ذوق که ممکن است استفاده کنیم و از همه‌شان بهره ببریم. هرچه شمار خرده‌انگیزه‌هایی که کاویدید و دست گرفتید بیشتر شد، میزان تعامل شما با زندگی بیشتر خواهد بود. می‌توان گفت که مثلاً کورین ذوق مرتب کردن و سازمان دادن دارد و البته حرف پرتی هم نیست، ولی اینجا دامنه گسترده‌ای از ویژگی‌های انگیزه‌ای او را نادیده گرفته‌اید. با ذوق تمام کارش را انجام می‌دهد، چون این کار بسیاری از تمناهای دلش را کامیاب می‌کند: میل به سازمان داد فضای فیزیکی، میل به کمک به دیگران (او مادرانی را که توی خانه کار می‌کنند در اولویت کاری خود می‌گذارد). میل به اینکه هر روز کاری متفاوت با دیروز انجام بدهد، میل به اینکه رئیس خودش باشد و میل به اینکه شرکت روبه‌رشد خودش را اداره کند. این هم‌افزایی خرده‌انگیزه‌های مختلف اوست که در کنار هم شعله ذوقش را بلند کرده.

برای اسب‌های سیاه، ذوق نقش مشعل جوشکاری را دارد. می‌توانید آن را با برگزیدن خرده‌انگیزه‌ها روشن کنید و بعد هرچه خرده‌انگیزه‌های بیشتری بیاورید وسط، شعله فروزان‌تر می‌شود.

دنبال کردن ذوق، کار دشواری نیست، ولی در سوی دیگر مهندسی ذوق ماجرای دیگری است که بردباری و تلاش بیشتری می‌طلبد. اینجا باید با پشتکار فراوان درپی شناخت عمیق خود باشید. مهندسی ذوق کار سختی است، ولی حتماً به دردسرش می‌ارزد.

وقتی خرده‌انگیزه‌های خودتان را بشناسید، ذوق به شکلی منعطف درمی‌آید، چون فرصت‌های متفاوتی برای فعال کردن خرده‌انگیزه‌های شما رو می‌شوند. این سازگاری ذوق شما را با چیزی سیراب می‌کند که در طرز فکر استاندارد هرگز وجود ندارد، و آن پایداری است.

اگرچه انگیزه‌های شما عمیق‌اند و دشوار، ولی در گذر زمان متحول خواهند شد. د*اغ‌ترین خرده‌انگیزه‌های شما در بیست‌سالگی وقتی به پنجاه رسیدید دیگر آن‌چنان فروغی ندارند. سازگاری ذوق مهندسی ‌شده به شما این امکان را می‌دهد که با جست‌وجوی فرصت‌های تازه‌ای که ترکیب‌های جدید خرده‌انگیزه‌هایتان را پرورش می‌دهند، خودتان را بر اساس ویژگی‌های انگیزه‌ای‌تان با شرایط و تغییرات وفق بدهید. شاید میان تعمیر لوازم خانگی و مهندسی الکترونیک چندان ربطی وجود نداشته باشد، ولی از دید سال شاپیرو این دو به هم ربط دارند، چون در هردو، هم‌راستایی فیزیکی و کار با دست و تنها کارکردن مشترک است. او دیگر کاری به این ندارد که در هرکدام از این دو حرفه مجموعه‌های متفاوتی از انگیزه‌های گوناگون فعال بوده‌اند. از آن‌سو، اگر راه استاندارد را بروید و همه زندگی‌تان را مثلاً بر پایه کامپیوترها طراحی کنید و یک روز حس کنید این دنیا پیش چشمتان خ*را*ب شده، عهدنامه استاندارد گرهی از مصیب شما باز نخواهد کرد.

ولی یک فایده بزرگ دیگر هم در کار مهندسی ذوق شخصی هست. این راه نه‌تنها یگانه منبع انرژی برای حرکت است، بلکه سرچشمه اعتبار شما هم خواهد بود. وقتی همه خرده‌انگیزه‌های خود را در کار بگیرید، انگار سفت و محکم سرجا بلند شده‌اید و در گوش دنیا فریاد زده‌اید: «این دیگه خود خودمم.»

8​

در جامعه غربی معمولاً توصیه می‌کنند که راه دلت رو برو. این نسخه را هم این‌جوری می‌پیچند که ذوق و خواسته دل لابد یک نیروی یک‌طرفع است که از ته دل برخاسته و مثل همان مدار مغناطیسی کره زمین است که قطب‌نما را هر جایش بگیری شمال را نشان می‌دهد.پس ما نمی‌توانیم این ذوق را تاب بدهیم یا جهتش را عوض کنیم و این یعنی باید جهت زندگی‌مان را آن‌قدر تاب بدهیم که بااین ذوق همسو شود.

این نسخه سازگاری تمام‌و کمالی با عهدنامه استانداردسازی دارد، چون ترجیح می‌دهد آدم‌های زیردستش تنها به انگیزه‎‌های ساده و تک‌بعدی بچسبند. فرمول استاندارد به تو حکم می‌کند که مقصدت را بشناسی و اگر زد و مشخصات انگیزه‌ای تو تا حد نیروی محرکی قدرتمند تقلیل یافت، بعد دیگر کاری نمی‌ماند جز اینکه یک مقصد دوردست کاری برای خودت انتخاب کنی که با این بردار ثابت علاقه‌ات هم جور دربیاید. مثلاً اگر به پزشکی علاقه داشتی، دیگر کاری نداری جز اینکه بروی دانشکده پزشکی. اگر از کامپیوترها خوشت می‌آید، باید سر از جاهایی دربیاوری که سرانجام راه تو را به سیلیکون‌ولی بکشاند.

طرز فکر اسب سیاه این دیدگاه را رد می‌کند. برای اسب‌های سیاه ذوق یک پدیده پویا و چندبعدی است . البته که کاملاً و دربست در اختیار و اراده خود شخص. اسب‌های سیاه نشان داده‌اند که ذوق را نمی‌شود تقلید کرد، بلکه چیزی است که می‌توان مهندسی کرد.

خیال نکنید که در این راه قرار است درون خودمان را بکاویم و آن ذوقی را بیرون بکشیم که از همه د*اغ‌تر است و دنبال همان بدویم. بلکه برعکس، کلید مهندسی ذوق این است که تا جای ممکن از هر چند تا ذوق که ممکن است استفاده کنیم و از همه‌شان بهره ببریم. هرچه شمار خرده‌انگیزه‌هایی که کاویدید و دست گرفتید بیشتر شد، میزان تعامل شما با زندگی بیشتر خواهد بود. می‌توان گفت که مثلاً کورین ذوق مرتب کردن و سازمان دادن دارد و البته حرف پرتی هم نیست، ولی اینجا دامنه گسترده‌ای از ویژگی‌های انگیزه‌ای او را نادیده گرفته‌اید. با ذوق تمام کارش را انجام می‌دهد، چون این کار بسیاری از تمناهای دلش را کامیاب می‌کند: میل به سازمان داد فضای فیزیکی، میل به کمک به دیگران (او مادرانی را که توی خانه کار می‌کنند در اولویت کاری خود می‌گذارد). میل به اینکه هر روز کاری متفاوت با دیروز انجام بدهد، میل به اینکه رئیس خودش باشد و میل به اینکه شرکت روبه‌رشد خودش را اداره کند. این هم‌افزایی خرده‌انگیزه‌های مختلف اوست که در کنار هم شعله ذوقش را بلند کرده.

برای اسب‌های سیاه، ذوق نقش مشعل جوشکاری را دارد. می‌توانید آن را با برگزیدن خرده‌انگیزه‌ها روشن کنید و بعد هرچه خرده‌انگیزه‌های بیشتری بیاورید وسط، شعله فروزان‌تر می‌شود.

دنبال کردن ذوق، کار دشواری نیست، ولی در سوی دیگر مهندسی ذوق ماجرای دیگری است که بردباری و تلاش بیشتری می‌طلبد. اینجا باید با پشتکار فراوان درپی شناخت عمیق خود باشید. مهندسی ذوق کار سختی است، ولی حتماً به دردسرش می‌ارزد.

وقتی خرده‌انگیزه‌های خودتان را بشناسید، ذوق به شکلی منعطف درمی‌آید، چون فرصت‌های متفاوتی برای فعال کردن خرده‌انگیزه‌های شما رو می‌شوند. این سازگاری ذوق شما را با چیزی سیراب می‌کند که در طرز فکر استاندارد هرگز وجود ندارد، و آن پایداری است.

اگرچه انگیزه‌های شما عمیق‌اند و دشوار، ولی در گذر زمان متحول خواهند شد. د*اغ‌ترین خرده‌انگیزه‌های شما در بیست‌سالگی وقتی به پنجاه رسیدید دیگر آن‌چنان فروغی ندارند. سازگاری ذوق مهندسی ‌شده به شما این امکان را می‌دهد که با جست‌وجوی فرصت‌های تازه‌ای که ترکیب‌های جدید خرده‌انگیزه‌هایتان را پرورش می‌دهند، خودتان را بر اساس ویژگی‌های انگیزه‌ای‌تان با شرایط و تغییرات وفق بدهید. شاید میان تعمیر لوازم خانگی و مهندسی الکترونیک چندان ربطی وجود نداشته باشد، ولی از دید سال شاپیرو این دو به هم ربط دارند، چون در هردو، هم‌راستایی فیزیکی و کار با دست و تنها کارکردن مشترک است. او دیگر کاری به این ندارد که در هرکدام از این دو حرفه مجموعه‌های متفاوتی از انگیزه‌های گوناگون فعال بوده‌اند. از آن‌سو، اگر راه استاندارد را بروید و همه زندگی‌تان را مثلاً بر پایه کامپیوترها طراحی کنید و یک روز حس کنید این دنیا پیش چشمتان خ*را*ب شده، عهدنامه استاندارد گرهی از مصیب شما باز نخواهد کرد.

ولی یک فایده بزرگ دیگر هم در کار مهندسی ذوق شخصی هست. این راه نه‌تنها یگانه منبع انرژی برای حرکت است، بلکه سرچشمه اعتبار شما هم خواهد بود. وقتی همه خرده‌انگیزه‌های خود را در کار بگیرید، انگار سفت و محکم سرجا بلند شده‌اید و در گوش دنیا فریاد زده‌اید: «این دیگه خود خودمم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
فصل سوم | انتخاب‌هایت را بشناس

سرنوشت ربطی به بخت و اقبال ندارد. سرنوشت انتخابی است. چیزی نیست که منتظرش بمانی، باید به دستش بیاوری.

ویلیام جنینگز برایان



1​

سوزان راجرز استادتمام دانشکده موسیقی برکلی بوستون است و ریاست آزمایشگاه تشخیص و دریافت موسیقی را برعهده دارد. شیفته کارکردن با دانشجویان موسیقی برکلی است که به گفته خودش: «بعضی‌هاشون درخشان‌ترین و بااستعدادترین موسیقیدان‌های جوون دنیا هستن.» دانشجویان هم او را دوست دارند و از سویی همین محبوبیتش در دانشکده باعث شده جایزه استاد برگزیده را در سال 2012 از خود این مرکز بگیرد. دلیلش هم روشن است. هم گشاده‌رو است و هم مثبت و سوای این، فروتنی عمیقی دارد که رنگ خود را به همه گفت‌وگوهای روزمره‌اش هم زده.

سوزان جایگاهی رشک‌برانگیز در دانشکده دارد که هر دانشجوی علوم، ریاضیات، فناوری و مهندسی آرزویش این است که روزی به او برسد. برای رسیدن به این جایگاه یک راه تعریف‌شده مشخص وجود دارد که لابد همه باید آن را طی کنند، ولی سوزان از این راه مرفته و برعکس، همه زندگی‌اش را تا اینجا از بیراهه آمده.

وقتی چهارده سالش بود مادرش از سرطان مرد و پدرش که در کار مبارزه با آفات بود، او و سه برادرش را دست تنها در آناهایم ایالت کالیفرنیا بزرگ کرد. کار رفت‌وروب خانه و آشپزی در عمل به گر*دن سوزان افتاده بود. این وسط پدر هم دوباره ازدواج کرد و کار خانه کم بود. دعوا و مرافعه روزانه هم به زندگی‌اش اضافه شد. او هم برای فرار از این تنگنا مدرسه را ترک کرد و با نامزد بیست‌ویک‌ساله‌اش ازدواج کرد. خودش می‌گوید: «فقط دلم می‌خواست دربرم. فکر می‌کردم ازدواج هم کمکم می‌کنه مسئولیت خودم تنها رو داشته باشم و هم سایه‌ای بالای سر زندگی‌م می‌آد. اون موقع‌ها اصلاً عقلم نمی‌رسید چقدر این فکر احمقانه بوده.»

همسرش حسود بود و کج‌خلق و کافی بود به خیالش برسد سوزان به مرد دیگری نگاه کرده، دیگر روزگارش را سیاه می‌کرد. بدبختی این بود که زیاد از این خیال‌ها می‌کرد. سوزان که از این‌همه خشونت و دردسر به ستوه آمده بود، به خلوت و آرامش موسیقی پناه برد.

حتی در خاطرات قدیمش هم ذوقی را به یاد می‌آورد که شنیدن موسیقی صفحه‌های گرامافون در او برمی‌انگیخت. کلی خواننده و نوازنده راک و بلوز می‌شناخت، ولی به کارهای استیوی واندر، جیمز براون، ماروین گی و اسلای استون بیش از بقیه علاقه داشت. خودش می‌گوید: «موسیقی سول عشق یگانه من بود. اصلاً انگار توی سرم همیشه سول می‌زدن.»

دیگر شاید عجیب نباشد اگر برایتان بگوییم که جناب شوهر کژطبع به موسیقی‌دوستی سوزان هم حسودی می‌کرد. صفحه‌های موسیقی را قایم می‌کرد یا خیلی ساده می‌شکست.

این دلخوری غریبش از موسیقی تنها محدود به چهاردیوار خانه نبود. یک شب سوزان رفته بود کنسرت لدزپلین در سالن فوروم لس‌آنجلس که: «با چند تا از رفقای محل کارم رفته بودم. اصلاً برنامه‌ریزی کل این برنامه دسته‌جمعی با خودم بود. همسرم با بی‌میلی اجازه‌ش رو داده بود، ولی تاکید کرد که سر ساعت ده‌ونیم باید خونه باشم. لد زپلین هم که تا اومدن گرم شن ساعت نه و من یک‌دفعه دیدم این برنامه خفن‌ترین چیزیه که به عمرم دیده‌ام. اگه می‌رفتم، چیز به این باحالی از کفم می‌رفت و از خودم خجالت می‌کشیدم. انگار بچه شده بودم. ولی اگر می‌موندم نصیبم یک مشت گنده بود راست توی دماغم.» سوزان اینجا که می‌رسد نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: « هیچی دیگه. ترجیح دادم مشت نخورم.»

ولی وقتی داشت از سالن بیرون می‌زد دچار یک حمله احساسی شد و به خودش قولی داد: «لابد الان می‌گین این دیگه داره پیاز داغش رو زیاد می‌کنه، ولی یه نگاه به اون همه آدم انداختم و پیش خدای بالاسرم قسم خوردم که یه روزی خودم تو همین سالن کار میکس صدا انجام بدم.»

سوگندی نشدنی بود. او در صنعت موسیقی نه کسی را می‌شناخت و نه دستش به جایی بند بود و تازه هیچ از کار میکس صدا نمی‌دانست. تنها خط‌وربط او به موسیقی در همین حد بود که طرفدار پروپاقرص آهنگ‌ها باشد و به کنسرت برود و آثار دیگران را گوش کند. در آن زمان توی یک مرکز تولید محصولات زیست‌پزشکی کار می‌کرد و وظیفه روزانه‌اش جداسازی دقیق و طاقت‌فرسای دریچه‌های قلب و جای‌گذاری آن‌ها در ظروف مخصوصی بود که بعدتر برای پیوند بیماران قلبی از آن‌ها استفاده شود. نه سازی می‌زد و نه اصلاً تا آن زمان دستش به سازی خورده بود. نمی‌دانست کار میکس صدا را چطور انجام می‌دهند و بدتر اینکه اصلاً نمی‌دانست کار میکسر صدا چیست.

تازه با یکی هم ازدواج کرده بود که همیشه خدا این ذوق و علاقه به موسیقی را توی سرش می‌زد. چند وقتی از کنسرتلدزپلین نگذشته بود که روزی در خانه پشت میز نشسته بود و روی کاغذ خط خطی می‌کرد که یک‌دفعه همسرش آمد تو و با تف و لعنت فراوان چیزی گفت که شاید بشود به زبانش آورد، ولی ادب حکم می‌کند از خیرش بگذریم. فقط همین را بدانید که از شنیدنش مغزتان سوت می‌کشد.

آن‌قدر که شد نقطه عطف زندگی سوزان.

جالب اینکه پیش تر از این بدتر و رکیک‌تر را به او گفته بود، ولی این بار همه خشم و درد را در وجود سوزان شعله‌ور کرد و سرریز. به گفته خودش: «خیلی نامردی بود. خیلی بدموقع، خیلی نفرت‌انگیز. این رو تف کرد تو روم و چرخید رفت بیرون مر*تیکه. اینجا بود که با خودم گفتم ببین، من یه انتخاب دیگه هم دارم.»

پاشد، ساکش را جمع کرد و از در خانه بیرون زد. رفت و رفت و همه لانگ بیچ کالیفرنیا را قدم زد. سرانجام خودش را به یک متل رساند و اتاقی گرفت و دیگر به خانه برنگشت. یک هفته بعد هم تقاضای طلاق داد. به گفته خودش: «حالا می‌خواستم ببینم خودم کی‌ام. می‌خواستم خودم انتخاب کنم.»

فصل سوم | انتخاب‌هایت را بشناس

سرنوشت ربطی به بخت و اقبال ندارد. سرنوشت انتخابی است. چیزی نیست که منتظرش بمانی، باید به دستش بیاوری.

ویلیام جنینگز برایان



1​

سوزان راجرز استادتمام دانشکده موسیقی برکلی بوستون است و ریاست آزمایشگاه تشخیص و دریافت موسیقی را برعهده دارد. شیفته کارکردن با دانشجویان موسیقی برکلی است که به گفته خودش: «بعضی‌هاشون درخشان‌ترین و بااستعدادترین موسیقیدان‌های جوون دنیا هستن.» دانشجویان هم او را دوست دارند و از سویی همین محبوبیتش در دانشکده باعث شده جایزه استاد برگزیده را در سال 2012 از خود این مرکز بگیرد. دلیلش هم روشن است. هم گشاده‌رو است و هم مثبت و سوای این، فروتنی عمیقی دارد که رنگ خود را به همه گفت‌وگوهای روزمره‌اش هم زده.

سوزان جایگاهی رشک‌برانگیز در دانشکده دارد که هر دانشجوی علوم، ریاضیات، فناوری و مهندسی آرزویش این است که روزی به او برسد. برای رسیدن به این جایگاه یک راه تعریف‌شده مشخص وجود دارد که لابد همه باید آن را طی کنند، ولی سوزان از این راه مرفته و برعکس، همه زندگی‌اش را تا اینجا از بیراهه آمده.

وقتی چهارده سالش بود مادرش از سرطان مرد و پدرش که در کار مبارزه با آفات بود، او و سه برادرش را دست تنها در آناهایم ایالت کالیفرنیا بزرگ کرد. کار رفت‌وروب خانه و آشپزی در عمل به گر*دن سوزان افتاده بود. این وسط پدر هم دوباره ازدواج کرد و کار خانه کم بود. دعوا و مرافعه روزانه هم به زندگی‌اش اضافه شد. او هم برای فرار از این تنگنا مدرسه را ترک کرد و با نامزد بیست‌ویک‌ساله‌اش ازدواج کرد. خودش می‌گوید: «فقط دلم می‌خواست دربرم. فکر می‌کردم ازدواج هم کمکم می‌کنه مسئولیت خودم تنها رو داشته باشم و هم سایه‌ای بالای سر زندگی‌م می‌آد. اون موقع‌ها اصلاً عقلم نمی‌رسید چقدر این فکر احمقانه بوده.»

همسرش حسود بود و کج‌خلق و کافی بود به خیالش برسد سوزان به مرد دیگری نگاه کرده، دیگر روزگارش را سیاه می‌کرد. بدبختی این بود که زیاد از این خیال‌ها می‌کرد. سوزان که از این‌همه خشونت و دردسر به ستوه آمده بود، به خلوت و آرامش موسیقی پناه برد.

حتی در خاطرات قدیمش هم ذوقی را به یاد می‌آورد که شنیدن موسیقی صفحه‌های گرامافون در او برمی‌انگیخت. کلی خواننده و نوازنده راک و بلوز می‌شناخت، ولی به کارهای استیوی واندر، جیمز براون، ماروین گی و اسلای استون بیش از بقیه علاقه داشت. خودش می‌گوید: «موسیقی سول عشق یگانه من بود. اصلاً انگار توی سرم همیشه سول می‌زدن.»

دیگر شاید عجیب نباشد اگر برایتان بگوییم که جناب شوهر کژطبع به موسیقی‌دوستی سوزان هم حسودی می‌کرد. صفحه‌های موسیقی را قایم می‌کرد یا خیلی ساده می‌شکست.

این دلخوری غریبش از موسیقی تنها محدود به چهاردیوار خانه نبود. یک شب سوزان رفته بود کنسرت لدزپلین در سالن فوروم لس‌آنجلس که: «با چند تا از رفقای محل کارم رفته بودم. اصلاً برنامه‌ریزی کل این برنامه دسته‌جمعی با خودم بود. همسرم با بی‌میلی اجازه‌ش رو داده بود، ولی تاکید کرد که سر ساعت ده‌ونیم باید خونه باشم. لد زپلین هم که تا اومدن گرم شن ساعت نه و من یک‌دفعه دیدم این برنامه خفن‌ترین چیزیه که به عمرم دیده‌ام. اگه می‌رفتم، چیز به این باحالی از کفم می‌رفت و از خودم خجالت می‌کشیدم. انگار بچه شده بودم. ولی اگر می‌موندم نصیبم یک مشت گنده بود راست توی دماغم.» سوزان اینجا که می‌رسد نفس عمیقی می‌کشد و ادامه می‌دهد: « هیچی دیگه. ترجیح دادم مشت نخورم.»

ولی وقتی داشت از سالن بیرون می‌زد دچار یک حمله احساسی شد و به خودش قولی داد: «لابد الان می‌گین این دیگه داره پیاز داغش رو زیاد می‌کنه، ولی یه نگاه به اون همه آدم انداختم و پیش خدای بالاسرم قسم خوردم که یه روزی خودم تو همین سالن کار میکس صدا انجام بدم.»

سوگندی نشدنی بود. او در صنعت موسیقی نه کسی را می‌شناخت و نه دستش به جایی بند بود و تازه هیچ از کار میکس صدا نمی‌دانست. تنها خط‌وربط او به موسیقی در همین حد بود که طرفدار پروپاقرص آهنگ‌ها باشد و به کنسرت برود و آثار دیگران را گوش کند. در آن زمان توی یک مرکز تولید محصولات زیست‌پزشکی کار می‌کرد و وظیفه روزانه‌اش جداسازی دقیق و طاقت‌فرسای دریچه‌های قلب و جای‌گذاری آن‌ها در ظروف مخصوصی بود که بعدتر برای پیوند بیماران قلبی از آن‌ها استفاده شود. نه سازی می‌زد و نه اصلاً تا آن زمان دستش به سازی خورده بود. نمی‌دانست کار میکس صدا را چطور انجام می‌دهند و بدتر اینکه اصلاً نمی‌دانست کار میکسر صدا چیست.

تازه با یکی هم ازدواج کرده بود که همیشه خدا این ذوق و علاقه به موسیقی را توی سرش می‌زد. چند وقتی از کنسرتلدزپلین نگذشته بود که روزی در خانه پشت میز نشسته بود و روی کاغذ خط خطی می‌کرد که یک‌دفعه همسرش آمد تو و با تف و لعنت فراوان چیزی گفت که شاید بشود به زبانش آورد، ولی ادب حکم می‌کند از خیرش بگذریم. فقط همین را بدانید که از شنیدنش مغزتان سوت می‌کشد.

آن‌قدر که شد نقطه عطف زندگی سوزان.

جالب اینکه پیش تر از این بدتر و رکیک‌تر را به او گفته بود، ولی این بار همه خشم و درد را در وجود سوزان شعله‌ور کرد و سرریز. به گفته خودش: «خیلی نامردی بود. خیلی بدموقع، خیلی نفرت‌انگیز. این رو تف کرد تو روم و چرخید رفت بیرون مر*تیکه. اینجا بود که با خودم گفتم ببین، من یه انتخاب دیگه هم دارم.»

پاشد، ساکش را جمع کرد و از در خانه بیرون زد. رفت و رفت و همه لانگ بیچ کالیفرنیا را قدم زد. سرانجام خودش را به یک متل رساند و اتاقی گرفت و دیگر به خانه برنگشت. یک هفته بعد هم تقاضای طلاق داد. به گفته خودش: «حالا می‌خواستم ببینم خودم کی‌ام. می‌خواستم خودم انتخاب کنم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
2​

مسئله انتخاب، فردیت شما را وارد بازی می‌کند. این مسئله ابزاری است که شما با آن ذوق را به هدف بدل می‌کنید.

به تناسب قدرت گرفتن روزگار شخصی‌سازی، ما به روزگار انفجار انتخاب‌ها وارد می‌شویم و دست‌کم در عرصه مصرف‌گرایی این نکته آشکار است. کمتر از سی سال پیش بود که بیشتر تلویزیون‌های موجود در آمریکا تنها چهار شبکه تجاری را می‌گرفت: ای‌بی‌سی و ان‌بی‌سی و سی‌بی‌اس و فاکس‌نیوز. امروزه تنها ماهواره کامکست چیزی بیش از ششصد شبکه تلویزیونی را پوشش می‌دهد. در آن زمان دعوای نوشابه‌ها میان همان دوتای اصلی بود و کوکا توی سر پپسی می‌زد، ولی امروز هربار که به بقالی می‌روید با نوشابه‌هایی روبه‌رو می‌شوید که تازه به بازار آمده‌اند. اما همه این کولاکِ انتخاب‌های مصرف‌کننده‌ها در برابر چیزی که از اینترنت بیرون جسته کمرنگ است. فقط آمازون بیش از پانصد میلیون محصول عرضه می‌کند و این حتی از موجودی جیب ثروتمندترین مصرف‌کننده‌هایی که زمانی با ماشین به فروشگاه‌های چندمنظوره می‌رفتند هم بیشتر است.

ما الان در عصر طلایی انتخاب‌های مصرف‌کنندگان به سر می‌بریم. ولی وقتی کار به انتخاب‌های مهم در مورد زندگی خودتان می‌رسد و پای آموزش و پیشه به میان می‌آید، انگار از صد سال پیش به این‌طرف اوضاع چندان فرقی نکرده. دلیلش هم‌اینکه عهدنامه استاندارد همه انتخاب‌های مهم و معنادار را از دسترستان دور کرده و همه را در اختیار سازمان‌ها گذاشته است. یکی از پیش‌فرض‌های کار استانداردسازی این است که باید همه اختیارات تصمیم‌گیری را از کارگران و دانشجویان گرفت و در حیطه مدیران و گردانندگان قرار داد و این‌گونه بهره‌وری سیستم را به بالاترین اندازه رساند.

اینکه می‌گویند «مثل همه باش ولی بهتر»، اصلاً دعوتی به سوی انتخاب‌های شخصی نیست، بلکه کاملا ً روال عکس را در نظر دارد. در سیستم استانداردسازی شده آموزش ما هیچ اختیاری به شما نمی‌دهند که طول هر ترم، شیوه آموزش، کتاب‌های درسی، سرعت مربیان، کلاس، زمان کلاس‌ها یا هزینه هر واحد را انتخاب کنید. بسیاری از حرفه‌ها و حتی لوکس‌ترین‌هاشان مثل پزشکی، مهندسی، علوم پایه و حقوق به شما حکم می‌کنند که روال آموزشی مدون و مشخصی را طی کنید و بعد به آن حرفه برسید. اوضاع دنیای کسب‌وکار هم بهتر از این نیست و بیهوده نبوده که بهش گفته‌اند نردبان شرکتی. تنها راه موجود در بیشتر شرکت‌های بزر، یا روند رو به بالاست یا اخراج. در واقع این «بالا یا بیرون»، سیاست اجرایی بیشتر صنایع است و محافل دانشگاهی، حسابداری، مشاوره مدیریتی، صنایع نظامی، روابط خارحی و بیشتر صنایع موجود در سیلیکون‌ولی را هم در برمی‌گیرد.

این موثرترین شیوه خاموش استانداردسازی است که از رهگذر آن فردیت را از شما می‌گیرد و به شما فرصت انتخاب نمی‌دهد.

2​

مسئله انتخاب، فردیت شما را وارد بازی می‌کند. این مسئله ابزاری است که شما با آن ذوق را به هدف بدل می‌کنید.

به تناسب قدرت گرفتن روزگار شخصی‌سازی، ما به روزگار انفجار انتخاب‌ها وارد می‌شویم و دست‌کم در عرصه مصرف‌گرایی این نکته آشکار است. کمتر از سی سال پیش بود که بیشتر تلویزیون‌های موجود در آمریکا تنها چهار شبکه تجاری را می‌گرفت: ای‌بی‌سی و ان‌بی‌سی و سی‌بی‌اس و فاکس‌نیوز. امروزه تنها ماهواره کامکست چیزی بیش از ششصد شبکه تلویزیونی را پوشش می‌دهد. در آن زمان دعوای نوشابه‌ها میان همان دوتای اصلی بود و کوکا توی سر پپسی می‌زد، ولی امروز هربار که به بقالی می‌روید با نوشابه‌هایی روبه‌رو می‌شوید که تازه به بازار آمده‌اند. اما همه این کولاکِ انتخاب‌های مصرف‌کننده‌ها در برابر چیزی که از اینترنت بیرون جسته کمرنگ است. فقط آمازون بیش از پانصد میلیون محصول عرضه می‌کند و این حتی از موجودی جیب ثروتمندترین مصرف‌کننده‌هایی که زمانی با ماشین به فروشگاه‌های چندمنظوره می‌رفتند هم بیشتر است.

ما الان در عصر طلایی انتخاب‌های مصرف‌کنندگان به سر می‌بریم. ولی وقتی کار به انتخاب‌های مهم در مورد زندگی خودتان می‌رسد و پای آموزش و پیشه به میان می‌آید، انگار از صد سال پیش به این‌طرف اوضاع چندان فرقی نکرده. دلیلش هم‌اینکه عهدنامه استاندارد همه انتخاب‌های مهم و معنادار را از دسترستان دور کرده و همه را در اختیار سازمان‌ها گذاشته است. یکی از پیش‌فرض‌های کار استانداردسازی این است که باید همه اختیارات تصمیم‌گیری را از کارگران و دانشجویان گرفت و در حیطه مدیران و گردانندگان قرار داد و این‌گونه بهره‌وری سیستم را به بالاترین اندازه رساند.

اینکه می‌گویند «مثل همه باش ولی بهتر»، اصلاً دعوتی به سوی انتخاب‌های شخصی نیست، بلکه کاملا ً روال عکس را در نظر دارد. در سیستم استانداردسازی شده آموزش ما هیچ اختیاری به شما نمی‌دهند که طول هر ترم، شیوه آموزش، کتاب‌های درسی، سرعت مربیان، کلاس، زمان کلاس‌ها یا هزینه هر واحد را انتخاب کنید. بسیاری از حرفه‌ها و حتی لوکس‌ترین‌هاشان مثل پزشکی، مهندسی، علوم پایه و حقوق به شما حکم می‌کنند که روال آموزشی مدون و مشخصی را طی کنید و بعد به آن حرفه برسید. اوضاع دنیای کسب‌وکار هم بهتر از این نیست و بیهوده نبوده که بهش گفته‌اند نردبان شرکتی. تنها راه موجود در بیشتر شرکت‌های بزر، یا روند رو به بالاست یا اخراج. در واقع این «بالا یا بیرون»، سیاست اجرایی بیشتر صنایع است و محافل دانشگاهی، حسابداری، مشاوره مدیریتی، صنایع نظامی، روابط خارحی و بیشتر صنایع موجود در سیلیکون‌ولی را هم در برمی‌گیرد.

این موثرترین شیوه خاموش استانداردسازی است که از رهگذر آن فردیت را از شما می‌گیرد و به شما فرصت انتخاب نمی‌دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : BARDIS79
بالا