یکی از ل*ذتبخشترین خاطرات سال مربوط به زمان دانشجوییاش است که استادشان از آنها خواسته بود تکهای چوب بردارند و از آن یک کره چوبی بسازند. سال سرشار از شوقوذوق شده بود. وقتی آن روز به پایان رسید و سال کرهای نصفهنیمه از چوب تراشیده بود، آن را توی کیسهای گذاشت و با خودش برد. هرجا که میرفت این کیسه همراهش بود و دمبهدم به آن دست میکشید و تا یک گوشه زبر زیر دستش میآمد، سنباده برمیداشت و صافش میکرد و از این کار ل*ذت میبرد. وقتی سرانجام کرهاش را به استاد داد، د*ه*ان او باز ماند. برش داشت و همهجایش را نگریست و مدور بودنش را بررسی کرد. بعد تازه از در ناباوری درآمد و گفت لابد از دستگاهی استفاده کرده. ولی سال چنان قانع کننده صحبت کرد که استاد هم پذیرفت این کره را با دست ساخته است و در پاسخ گفت هرگز در دوران تدریسش چنین کار بینقصی ندیده.
لابد با خودتان میگویید اینها درست، ولی برای چنین خردهانگیزهای چه کاری میتوان پیشنهاد کرد؟ آماده شگفتی باشید. یک امکان برای چنین آدمی این است که دندانپزشک شود و دندانهای کجوکوله بیمارانش را صاف و ردیف کند. یک امکان دیگر همان کاری بود که سال سراغش رفت. او را درد دهه 1980 به عنوان مهندس در شرکتی به خدمت گرفتند که کارش رفع یک مشکل فنی بسیار دقیق و سخت بود. آنها باید دستگاهی میساختند که سیگنالهای الکتریکی سیمهای مسی را به سیگنالهای لیزری فیبرهای نوری تبدیل کند. دشوار بودن این کار از آنجا ناشی میشد که باید یک چیپ نیمهرسانا به اندازه دانه شن را با فیبری تراز میکردند که به کلفتی تار موی انسان بود. این کار دقتی در اندازه یک میکرون طلب میکرد. وقتی سال به این شرکت وارد شد هیچکس، نه در خود شرکت و نه در بیرون آن، توانایی انجام این کار را نداشت. ولی برای سال این کار مثل آب خوردن بود و به تنهایی انجامش داد.
دستگاهی که سال تنظیم کرد به شکل گسترده در فناوری ارتباطات به کار گرفته شد و به گفته خودش: «روزگاری اگه تلفن دست میگرفتی و حرف میزدی، قطعاً صدات از راه یکی از دستگاههایی منتقل میشد که من ساخته بودم.»
دستگاهی که او ساخت کارفرمایش را ثروتمند کرد، ولی چیز زیادی به خودش نرسید. تا اینجای کار از مهندسیاش راضی بود، ولی برای اولین بار به نقش خودش در کار توجه کرد: « می دیدم آدمهایی با مدرک مدیریت میآن و کلی پول از راه اداره شرکت درمیآرن. به خودم گفتم شاید باید من هم مثل اونها باشم.»
این بود که کارش را رها کرد و کوشید مدیر میانی شود. راستش را بخواهید مجموعه خردهانگیزههای سال با نقش مدیریتیاش همساز نبودند و در نتیجه نه از امرونهی به دیگران لذتی میبرد و نه از سپردن کارها به آنها اطمینانی مییافت. با وجود خوشمشرب بودن و درک بالایش از کار، هرگز اهل کار در شبکه آدمها، سروکله زدن با سیاستهای دفتری، ارائه ایده به دیگران یا قانع کردن آدمهای دیگر برای همراهی نبود. برخی از مهمترین خردهانگیزههای او در این میانه نادیده گرفته و در دالانهای دراز مدیریت گم شدند. چیزهایی مثل کارکردن با دست، ور رفتن با ابزار، محاسبه دقیق، کار انفرادی و البته صاف کردن چیزهای کج. او این همه را در سودای بهدست آوردن دو چیز داده بود که یکی درآمد بیشتر بود و دیگری بهدست آوردن جایگاه بالاتر در شرکتها.
در این میانه، تلاشی هم کرد تا مدرک مدیریت خود را از دانشگاه انآیتی بگیرد که آخر هم به او مدرک معادل دادند و این ماجرا شانزده سال پرفرازونشیب گذشت. در تمام این مدت از شرکتی به شرکت دیگر میرفت. به پنجاه سالگی که رسید سرخورده و ناامید دنیای کاریاش درهم پیچید و برای اولین بار در زندگیاش داشت تقلا میکرد تا جایی او را به کار بگیرند.
متاسفانه راه بازگشت هم نداشت. طی دو دهه گذشته، فناوری و اینترنت چنان پیشرفت سرسامآوری کرده بود که هیچکدام از آموزهها و تواناییهای او دیگر به درد نمیخوردند و تاریخ انقضایشان گذشته بود. حالا پنجاه و یکی دو سالی داشت و کارش شده بود کارپردازی امور مالیاتی برای شرکتی به اسم اچاندآربلاک و مسئولیت کارگزینی یک شرکت کوچک آنلاین مالیاتی. دیگر نه سررشته زندگیاش در دست خودش بود و نه پول آنچنانی درمیآورد. از قضا این همان دلیل اصلی بود که باعث شد از کار خودش فاصله بگیرد.
لابد با خودتان میگویید اینها درست، ولی برای چنین خردهانگیزهای چه کاری میتوان پیشنهاد کرد؟ آماده شگفتی باشید. یک امکان برای چنین آدمی این است که دندانپزشک شود و دندانهای کجوکوله بیمارانش را صاف و ردیف کند. یک امکان دیگر همان کاری بود که سال سراغش رفت. او را درد دهه 1980 به عنوان مهندس در شرکتی به خدمت گرفتند که کارش رفع یک مشکل فنی بسیار دقیق و سخت بود. آنها باید دستگاهی میساختند که سیگنالهای الکتریکی سیمهای مسی را به سیگنالهای لیزری فیبرهای نوری تبدیل کند. دشوار بودن این کار از آنجا ناشی میشد که باید یک چیپ نیمهرسانا به اندازه دانه شن را با فیبری تراز میکردند که به کلفتی تار موی انسان بود. این کار دقتی در اندازه یک میکرون طلب میکرد. وقتی سال به این شرکت وارد شد هیچکس، نه در خود شرکت و نه در بیرون آن، توانایی انجام این کار را نداشت. ولی برای سال این کار مثل آب خوردن بود و به تنهایی انجامش داد.
دستگاهی که سال تنظیم کرد به شکل گسترده در فناوری ارتباطات به کار گرفته شد و به گفته خودش: «روزگاری اگه تلفن دست میگرفتی و حرف میزدی، قطعاً صدات از راه یکی از دستگاههایی منتقل میشد که من ساخته بودم.»
دستگاهی که او ساخت کارفرمایش را ثروتمند کرد، ولی چیز زیادی به خودش نرسید. تا اینجای کار از مهندسیاش راضی بود، ولی برای اولین بار به نقش خودش در کار توجه کرد: « می دیدم آدمهایی با مدرک مدیریت میآن و کلی پول از راه اداره شرکت درمیآرن. به خودم گفتم شاید باید من هم مثل اونها باشم.»
این بود که کارش را رها کرد و کوشید مدیر میانی شود. راستش را بخواهید مجموعه خردهانگیزههای سال با نقش مدیریتیاش همساز نبودند و در نتیجه نه از امرونهی به دیگران لذتی میبرد و نه از سپردن کارها به آنها اطمینانی مییافت. با وجود خوشمشرب بودن و درک بالایش از کار، هرگز اهل کار در شبکه آدمها، سروکله زدن با سیاستهای دفتری، ارائه ایده به دیگران یا قانع کردن آدمهای دیگر برای همراهی نبود. برخی از مهمترین خردهانگیزههای او در این میانه نادیده گرفته و در دالانهای دراز مدیریت گم شدند. چیزهایی مثل کارکردن با دست، ور رفتن با ابزار، محاسبه دقیق، کار انفرادی و البته صاف کردن چیزهای کج. او این همه را در سودای بهدست آوردن دو چیز داده بود که یکی درآمد بیشتر بود و دیگری بهدست آوردن جایگاه بالاتر در شرکتها.
در این میانه، تلاشی هم کرد تا مدرک مدیریت خود را از دانشگاه انآیتی بگیرد که آخر هم به او مدرک معادل دادند و این ماجرا شانزده سال پرفرازونشیب گذشت. در تمام این مدت از شرکتی به شرکت دیگر میرفت. به پنجاه سالگی که رسید سرخورده و ناامید دنیای کاریاش درهم پیچید و برای اولین بار در زندگیاش داشت تقلا میکرد تا جایی او را به کار بگیرند.
متاسفانه راه بازگشت هم نداشت. طی دو دهه گذشته، فناوری و اینترنت چنان پیشرفت سرسامآوری کرده بود که هیچکدام از آموزهها و تواناییهای او دیگر به درد نمیخوردند و تاریخ انقضایشان گذشته بود. حالا پنجاه و یکی دو سالی داشت و کارش شده بود کارپردازی امور مالیاتی برای شرکتی به اسم اچاندآربلاک و مسئولیت کارگزینی یک شرکت کوچک آنلاین مالیاتی. دیگر نه سررشته زندگیاش در دست خودش بود و نه پول آنچنانی درمیآورد. از قضا این همان دلیل اصلی بود که باعث شد از کار خودش فاصله بگیرد.
یکی از ل*ذتبخشترین خاطرات سال مربوط به زمان دانشجوییاش است که استادشان از آنها خواسته بود تکهای چوب بردارند و از آن یک کره چوبی بسازند. سال سرشار از شوقوذوق شده بود. وقتی آن روز به پایان رسید و سال کرهای نصفهنیمه از چوب تراشیده بود، آن را توی کیسهای گذاشت و با خودش برد. هرجا که میرفت این کیسه همراهش بود و دمبهدم به آن دست میکشید و تا یک گوشه زبر زیر دستش میآمد، سنباده برمیداشت و صافش میکرد و از این کار ل*ذت میبرد. وقتی سرانجام کرهاش را به استاد داد، د*ه*ان او باز ماند. برش داشت و همهجایش را نگریست و مدور بودنش را بررسی کرد. بعد تازه از در ناباوری درآمد و گفت لابد از دستگاهی استفاده کرده. ولی سال چنان قانع کننده صحبت کرد که استاد هم پذیرفت این کره را با دست ساخته است و در پاسخ گفت هرگز در دوران تدریسش چنین کار بینقصی ندیده.
لابد با خودتان میگویید اینها درست، ولی برای چنین خردهانگیزهای چه کاری میتوان پیشنهاد کرد؟ آماده شگفتی باشید. یک امکان برای چنین آدمی این است که دندانپزشک شود و دندانهای کجوکوله بیمارانش را صاف و ردیف کند. یک امکان دیگر همان کاری بود که سال سراغش رفت. او را درد دهه 1980 به عنوان مهندس در شرکتی به خدمت گرفتند که کارش رفع یک مشکل فنی بسیار دقیق و سخت بود. آنها باید دستگاهی میساختند که سیگنالهای الکتریکی سیمهای مسی را به سیگنالهای لیزری فیبرهای نوری تبدیل کند. دشوار بودن این کار از آنجا ناشی میشد که باید یک چیپ نیمهرسانا به اندازه دانه شن را با فیبری تراز میکردند که به کلفتی تار موی انسان بود. این کار دقتی در اندازه یک میکرون طلب میکرد. وقتی سال به این شرکت وارد شد هیچکس، نه در خود شرکت و نه در بیرون آن، توانایی انجام این کار را نداشت. ولی برای سال این کار مثل آب خوردن بود و به تنهایی انجامش داد.
دستگاهی که سال تنظیم کرد به شکل گسترده در فناوری ارتباطات به کار گرفته شد و به گفته خودش: «روزگاری اگه تلفن دست میگرفتی و حرف میزدی، قطعاً صدات از راه یکی از دستگاههایی منتقل میشد که من ساخته بودم.»
دستگاهی که او ساخت کارفرمایش را ثروتمند کرد، ولی چیز زیادی به خودش نرسید. تا اینجای کار از مهندسیاش راضی بود، ولی برای اولین بار به نقش خودش در کار توجه کرد: « می دیدم آدمهایی با مدرک مدیریت میآن و کلی پول از راه اداره شرکت درمیآرن. به خودم گفتم شاید باید من هم مثل اونها باشم.»
این بود که کارش را رها کرد و کوشید مدیر میانی شود. راستش را بخواهید مجموعه خردهانگیزههای سال با نقش مدیریتیاش همساز نبودند و در نتیجه نه از امرونهی به دیگران لذتی میبرد و نه از سپردن کارها به آنها اطمینانی مییافت. با وجود خوشمشرب بودن و درک بالایش از کار، هرگز اهل کار در شبکه آدمها، سروکله زدن با سیاستهای دفتری، ارائه ایده به دیگران یا قانع کردن آدمهای دیگر برای همراهی نبود. برخی از مهمترین خردهانگیزههای او در این میانه نادیده گرفته و در دالانهای دراز مدیریت گم شدند. چیزهایی مثل کارکردن با دست، ور رفتن با ابزار، محاسبه دقیق، کار انفرادی و البته صاف کردن چیزهای کج. او این همه را در سودای بهدست آوردن دو چیز داده بود که یکی درآمد بیشتر بود و دیگری بهدست آوردن جایگاه بالاتر در شرکتها.
در این میانه، تلاشی هم کرد تا مدرک مدیریت خود را از دانشگاه انآیتی بگیرد که آخر هم به او مدرک معادل دادند و این ماجرا شانزده سال پرفرازونشیب گذشت. در تمام این مدت از شرکتی به شرکت دیگر میرفت. به پنجاه سالگی که رسید سرخورده و ناامید دنیای کاریاش درهم پیچید و برای اولین بار در زندگیاش داشت تقلا میکرد تا جایی او را به کار بگیرند.
متاسفانه راه بازگشت هم نداشت. طی دو دهه گذشته، فناوری و اینترنت چنان پیشرفت سرسامآوری کرده بود که هیچکدام از آموزهها و تواناییهای او دیگر به درد نمیخوردند و تاریخ انقضایشان گذشته بود. حالا پنجاه و یکی دو سالی داشت و کارش شده بود کارپردازی امور مالیاتی برای شرکتی به اسم اچاندآربلاک و مسئولیت کارگزینی یک شرکت کوچک آنلاین مالیاتی. دیگر نه سررشته زندگیاش در دست خودش بود و نه پول آنچنانی درمیآورد. از قضا این همان دلیل اصلی بود که باعث شد از کار خودش فاصله بگیرد.
لابد با خودتان میگویید اینها درست، ولی برای چنین خردهانگیزهای چه کاری میتوان پیشنهاد کرد؟ آماده شگفتی باشید. یک امکان برای چنین آدمی این است که دندانپزشک شود و دندانهای کجوکوله بیمارانش را صاف و ردیف کند. یک امکان دیگر همان کاری بود که سال سراغش رفت. او را درد دهه 1980 به عنوان مهندس در شرکتی به خدمت گرفتند که کارش رفع یک مشکل فنی بسیار دقیق و سخت بود. آنها باید دستگاهی میساختند که سیگنالهای الکتریکی سیمهای مسی را به سیگنالهای لیزری فیبرهای نوری تبدیل کند. دشوار بودن این کار از آنجا ناشی میشد که باید یک چیپ نیمهرسانا به اندازه دانه شن را با فیبری تراز میکردند که به کلفتی تار موی انسان بود. این کار دقتی در اندازه یک میکرون طلب میکرد. وقتی سال به این شرکت وارد شد هیچکس، نه در خود شرکت و نه در بیرون آن، توانایی انجام این کار را نداشت. ولی برای سال این کار مثل آب خوردن بود و به تنهایی انجامش داد.
دستگاهی که سال تنظیم کرد به شکل گسترده در فناوری ارتباطات به کار گرفته شد و به گفته خودش: «روزگاری اگه تلفن دست میگرفتی و حرف میزدی، قطعاً صدات از راه یکی از دستگاههایی منتقل میشد که من ساخته بودم.»
دستگاهی که او ساخت کارفرمایش را ثروتمند کرد، ولی چیز زیادی به خودش نرسید. تا اینجای کار از مهندسیاش راضی بود، ولی برای اولین بار به نقش خودش در کار توجه کرد: « می دیدم آدمهایی با مدرک مدیریت میآن و کلی پول از راه اداره شرکت درمیآرن. به خودم گفتم شاید باید من هم مثل اونها باشم.»
این بود که کارش را رها کرد و کوشید مدیر میانی شود. راستش را بخواهید مجموعه خردهانگیزههای سال با نقش مدیریتیاش همساز نبودند و در نتیجه نه از امرونهی به دیگران لذتی میبرد و نه از سپردن کارها به آنها اطمینانی مییافت. با وجود خوشمشرب بودن و درک بالایش از کار، هرگز اهل کار در شبکه آدمها، سروکله زدن با سیاستهای دفتری، ارائه ایده به دیگران یا قانع کردن آدمهای دیگر برای همراهی نبود. برخی از مهمترین خردهانگیزههای او در این میانه نادیده گرفته و در دالانهای دراز مدیریت گم شدند. چیزهایی مثل کارکردن با دست، ور رفتن با ابزار، محاسبه دقیق، کار انفرادی و البته صاف کردن چیزهای کج. او این همه را در سودای بهدست آوردن دو چیز داده بود که یکی درآمد بیشتر بود و دیگری بهدست آوردن جایگاه بالاتر در شرکتها.
در این میانه، تلاشی هم کرد تا مدرک مدیریت خود را از دانشگاه انآیتی بگیرد که آخر هم به او مدرک معادل دادند و این ماجرا شانزده سال پرفرازونشیب گذشت. در تمام این مدت از شرکتی به شرکت دیگر میرفت. به پنجاه سالگی که رسید سرخورده و ناامید دنیای کاریاش درهم پیچید و برای اولین بار در زندگیاش داشت تقلا میکرد تا جایی او را به کار بگیرند.
متاسفانه راه بازگشت هم نداشت. طی دو دهه گذشته، فناوری و اینترنت چنان پیشرفت سرسامآوری کرده بود که هیچکدام از آموزهها و تواناییهای او دیگر به درد نمیخوردند و تاریخ انقضایشان گذشته بود. حالا پنجاه و یکی دو سالی داشت و کارش شده بود کارپردازی امور مالیاتی برای شرکتی به اسم اچاندآربلاک و مسئولیت کارگزینی یک شرکت کوچک آنلاین مالیاتی. دیگر نه سررشته زندگیاش در دست خودش بود و نه پول آنچنانی درمیآورد. از قضا این همان دلیل اصلی بود که باعث شد از کار خودش فاصله بگیرد.