کتاب در حال تایپ کتاب اسب سیاه|اثرتاد رز|اگی اوگاس

  • نویسنده موضوع BARDIS79
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 53
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
6
برگرفته از همین شکل تفکر بود که نخستین استانداردسازها قالبی نوین و سفت و سخت از سلسله‌مراتب کاری ساختند که کارمندان را به دو طبقه تقسیم می‌کرد. در طبقه زیرین کارگران بودند که به گفته فردریک تیلور باید از دستورات اطلاعت و آن‌ها را اجرا می‌کردند و این کار را دقیق و تند انجام می‌دادند. بالادست طبقه مدیران بودند که باید به کارگران کارهایشان را دیکته می‌کردند. وظیفه همع تصمیم‌گیری‌های داخل سازمان با همین‌ها بود.

انگار برای آن مدیران روزگار چندان بد هم نبود، چون حالا بخشی از قدرت و خودمختاری کارگران به آن‌ها اعطا می‌شد، ولی مشکل اینجا بود که حالا این طبقه هم خود را دربست وابسته به اجزای مستحکم نظامی می‌دید که به همان سختی و مشقت ازشان کار می‌خواست و نگاهی هم به استعدادهایشان نداشت. در نظام استاندارد هر مدیری نقشی از پیش تعیین شده و ثابت دارد. مثلاً وظایف مدیر فروش ثابت است و دیگر مهم نیست که چه کسی این سمت را برعهده می‌گیرد. در نظام استاندارد همه چیز بر پایه این انگاره می‌گردد که تفاوت فردی یک مشکل است و دردسرساز.

در رده بعدی، ما این استانداردسازی را به بچه‌هایمان هم منتقل می‌کنیم. موفقیت‌های بزرگ و چشمگیر استانداردسازی دنیای کسب‌وکار را می‌ستاییم و از سوی دیگر نوآوران عرصه آموزش دست به بازآرایی و نوکردن نظام آموزشی و مدارش و دانشگاه‌ها می‌زنند و همه را با معیار سفت‌وسخت بهره‌وری بیشتر تنظیم می‌کنند. در همان آغاز سده بیستم تمامی نظام آموزشی آمریکا تحول گسترده‌ای به خود دید و براساس نظام استاندارد، کتاب‌های آموزشی استاندارد، رده‌های استاندارد، آزمون‌های استاندارد، ترم های تحصیلی استاندارد و مدارک تحصیلی استاندارد تنظیم شد. اینجا نیز همان روال سخت و محکم صنعتی میان کارگران و مدیران را پیاده کردند و سلسله مراتبی تعریف شد که در آن یک طبقه شامل مربیان می‌شد و طبقه دیگر مدیران آموزشی، کلاس‌ها هم انگار شبیه به کارخانه‌ها طراحی شدند و برای مدارس و حتی دانشگاه‌ها هم زنگ گذاشتند که پایان هر ساعت درسی را اعلام کند و ابایی هم از گفتنش نداشتند. چنان که اِلوود کابرلی در کتاب معروفش با نام مدیریت مدارس عمومی به سال 1916 نوشت: «مدارس ما به یک معنا کارخانه‌اند، چون در آن‌ها ماده خام یعنی بچه‌ها قرار است ورز داده شوند و به صورت محصولاتی دربیایند که به درد اجتماع بخورد.»

ابتدا کار را استانداردسازی کردیم و بعد آموزش را، بعد محیط کاری استاندارد را با محیط آموزشی استاندارد همساز کردیم و حالا وقتش بود که شغل‌های استاندارد بسازیم. کارمان که تمام شد، روال استاندارد را از صبح اولین روز در کودکستان تا صبح نخستین روز بازنشستگی باب کردیم. این یعنی استانداردسازی کل زندگی بشری.

برگرفته از همین شکل تفکر بود که نخستین استانداردسازها قالبی نوین و سفت و سخت از سلسله‌مراتب کاری ساختند که کارمندان را به دو طبقه تقسیم می‌کرد. در طبقه زیرین کارگران بودند که به گفته فردریک تیلور باید از دستورات اطلاعت و آن‌ها را اجرا می‌کردند و این کار را دقیق و تند انجام می‌دادند. بالادست طبقه مدیران بودند که باید به کارگران کارهایشان را دیکته می‌کردند. وظیفه همع تصمیم‌گیری‌های داخل سازمان با همین‌ها بود.

انگار برای آن مدیران روزگار چندان بد هم نبود، چون حالا بخشی از قدرت و خودمختاری کارگران به آن‌ها اعطا می‌شد، ولی مشکل اینجا بود که حالا این طبقه هم خود را دربست وابسته به اجزای مستحکم نظامی می‌دید که به همان سختی و مشقت ازشان کار می‌خواست و نگاهی هم به استعدادهایشان نداشت. در نظام استاندارد هر مدیری نقشی از پیش تعیین شده و ثابت دارد. مثلاً وظایف مدیر فروش ثابت است و دیگر مهم نیست که چه کسی این سمت را برعهده می‌گیرد. در نظام استاندارد همه چیز بر پایه این انگاره می‌گردد که تفاوت فردی یک مشکل است و دردسرساز.

در رده بعدی، ما این استانداردسازی را به بچه‌هایمان هم منتقل می‌کنیم. موفقیت‌های بزرگ و چشمگیر استانداردسازی دنیای کسب‌وکار را می‌ستاییم و از سوی دیگر نوآوران عرصه آموزش دست به بازآرایی و نوکردن نظام آموزشی و مدارش و دانشگاه‌ها می‌زنند و همه را با معیار سفت‌وسخت بهره‌وری بیشتر تنظیم می‌کنند. در همان آغاز سده بیستم تمامی نظام آموزشی آمریکا تحول گسترده‌ای به خود دید و براساس نظام استاندارد، کتاب‌های آموزشی استاندارد، رده‌های استاندارد، آزمون‌های استاندارد، ترم های تحصیلی استاندارد و مدارک تحصیلی استاندارد تنظیم شد. اینجا نیز همان روال سخت و محکم صنعتی میان کارگران و مدیران را پیاده کردند و سلسله مراتبی تعریف شد که در آن یک طبقه شامل مربیان می‌شد و طبقه دیگر مدیران آموزشی، کلاس‌ها هم انگار شبیه به کارخانه‌ها طراحی شدند و برای مدارس و حتی دانشگاه‌ها هم زنگ گذاشتند که پایان هر ساعت درسی را اعلام کند و ابایی هم از گفتنش نداشتند. چنان که اِلوود کابرلی در کتاب معروفش با نام مدیریت مدارس عمومی به سال 1916 نوشت: «مدارس ما به یک معنا کارخانه‌اند، چون در آن‌ها ماده خام یعنی بچه‌ها قرار است ورز داده شوند و به صورت محصولاتی دربیایند که به درد اجتماع بخورد.»

ابتدا کار را استانداردسازی کردیم و بعد آموزش را، بعد محیط کاری استاندارد را با محیط آموزشی استاندارد همساز کردیم و حالا وقتش بود که شغل‌های استاندارد بسازیم. کارمان که تمام شد، روال استاندارد را از صبح اولین روز در کودکستان تا صبح نخستین روز بازنشستگی باب کردیم. این یعنی استانداردسازی کل زندگی بشری.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
7
شاید بتوان گفت از دهه 1950 به بعد این روال کار استاندارد را می‌توان در زندگی کاری حقوقدانان، پزشکان و مهندسان دید. در همه این حرفه‌ها نخست باید همه مراحل از پیش تعیین‌شده کار را طی کرد و آموزش استاندارد را طبق برنامه‌های از پیش نوشته شده دید. دبیرستان، دانشگاه، دانشکده پزشکی، آزمون‌های پزشکی، دوران دستیاری، کارورزی و سرانجام پزشک! این هم موفقیت. طی سده بیستم این روند استانداردسازی از همه گوشه‌وکنارها سر درآورده و در هر حرفه‌ای جای خود را باز کرده و دیگر روال مشخصی است و همه می‌دانند شما باید چه بکنید تا خلبان، آشپز، دانشمند فیزیک هسته‌ای، حسابدار، فیلم‌بردار، مدیر دبیرستان، داروساز یا مدیر فروشگاه بشوید.

همین جاگیر شدن روال‌های استاندارد شغلی در مسیر حرفه‌ای شدن باعث جا افتادن مفهوم استاندارد موفقیت شد که یعنی به دست آوردن ثروت و جایگاه از راه بالا رفتن از پله‌های سازمانی و نهادی. به محض اینکه راه پیشرفت و شکوفایی به دقت مشخص، تثبیت و پیش‌بینی‌پذیر شد، همه آدم‌های جامعه دیدند که برای موفقیت حرفه‌ای چه نیازهایی دارند. باید هدفت را مشخص بکنی، بعد آموزش‌های لازمه را به سرعت ببینی و راست دماغت را بگیری و تا ته راه را بدوی. دیگر عجیب نیست اگر ببینیم مسئله کامیابی هیچ جایگاهی در این نظام استاندارد ندارد. کامیابی یک مسئله شخصی است و به فردیت برمی‌گردد و فردیت و تفاوت‌های فردی چیزی است که در همان ابتدای استانداردسازی از مسیر راه راست دورش انداخته‌اند.

نتیجه اینکه یکسان‌سازی ارزش‌های استاندارد در کل دنیای صنعتی فراگیر شد و در کارخانه‌ها و مدارس ریشه دواند. دلیل اینکه همه ما این نظام را پذیرفتیم و با جان‌ودل از این روند انسانیت‌زدایی استقبال کردیم این بود که جامعه در روزگار استانداردسازی یک وعده روشن به همه شهروندان خود می‌داد: اگر راه راست را بروید و به مقصد برسید، هم شغل دارید و هم جایگاه اجتماعی و هم امنیت اقتصادی. این وعده چنان در جامعه آمریکا رواج یافت (چیزی که وقتی به اروپا رسید، خیلی جدی‌تر هم گرفته شد و در آسیا از آن هم زمخت‌تر شد) که خود را در مقام یک قرارداد اجتماعی جا انداخت.

بر پایه این عهدنامه استاندارد، جامعه آ*غ*و*ش خود را به سوی تو خواهد گشود، مشروط بر اینکه مسئله کامیابی فردی را به یک سو بیفکنی و موفقیت را در دامان روال استانداردش دنبال کنی. آن وقت است که از همه مواهب اجتماعی بهره خواهی برد.

7
شاید بتوان گفت از دهه 1950 به بعد این روال کار استاندارد را می‌توان در زندگی کاری حقوقدانان، پزشکان و مهندسان دید. در همه این حرفه‌ها نخست باید همه مراحل از پیش تعیین‌شده کار را طی کرد و آموزش استاندارد را طبق برنامه‌های از پیش نوشته شده دید. دبیرستان، دانشگاه، دانشکده پزشکی، آزمون‌های پزشکی، دوران دستیاری، کارورزی و سرانجام پزشک! این هم موفقیت. طی سده بیستم این روند استانداردسازی از همه گوشه‌وکنارها سر درآورده و در هر حرفه‌ای جای خود را باز کرده و دیگر روال مشخصی است و همه می‌دانند شما باید چه بکنید تا خلبان، آشپز، دانشمند فیزیک هسته‌ای، حسابدار، فیلم‌بردار، مدیر دبیرستان، داروساز یا مدیر فروشگاه بشوید.

همین جاگیر شدن روال‌های استاندارد شغلی در مسیر حرفه‌ای شدن باعث جا افتادن مفهوم استاندارد موفقیت شد که یعنی به دست آوردن ثروت و جایگاه از راه بالا رفتن از پله‌های سازمانی و نهادی. به محض اینکه راه پیشرفت و شکوفایی به دقت مشخص، تثبیت و پیش‌بینی‌پذیر شد، همه آدم‌های جامعه دیدند که برای موفقیت حرفه‌ای چه نیازهایی دارند. باید هدفت را مشخص بکنی، بعد آموزش‌های لازمه را به سرعت ببینی و راست دماغت را بگیری و تا ته راه را بدوی. دیگر عجیب نیست اگر ببینیم مسئله کامیابی هیچ جایگاهی در این نظام استاندارد ندارد. کامیابی یک مسئله شخصی است و به فردیت برمی‌گردد و فردیت و تفاوت‌های فردی چیزی است که در همان ابتدای استانداردسازی از مسیر راه راست دورش انداخته‌اند.

نتیجه اینکه یکسان‌سازی ارزش‌های استاندارد در کل دنیای صنعتی فراگیر شد و در کارخانه‌ها و مدارس ریشه دواند. دلیل اینکه همه ما این نظام را پذیرفتیم و با جان‌ودل از این روند انسانیت‌زدایی استقبال کردیم این بود که جامعه در روزگار استانداردسازی یک وعده روشن به همه شهروندان خود می‌داد: اگر راه راست را بروید و به مقصد برسید، هم شغل دارید و هم جایگاه اجتماعی و هم امنیت اقتصادی. این وعده چنان در جامعه آمریکا رواج یافت (چیزی که وقتی به اروپا رسید، خیلی جدی‌تر هم گرفته شد و در آسیا از آن هم زمخت‌تر شد) که خود را در مقام یک قرارداد اجتماعی جا انداخت.

بر پایه این عهدنامه استاندارد، جامعه آ*غ*و*ش خود را به سوی تو خواهد گشود، مشروط بر اینکه مسئله کامیابی فردی را به یک سو بیفکنی و موفقیت را در دامان روال استانداردش دنبال کنی. آن وقت است که از همه مواهب اجتماعی بهره خواهی برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
8

چه شد که تن به چنین عهدنامه‌ای دادیم؟ اولاً این عهدنامه قانونمند بود و به نظر منصفانه می‌رسید و به‌ویژه بسیار بهتر از آنچه بود که پیش‌تر داشتیم. در سده نوزدهم همه فرصت‌های نیک‌بختی از آنِ آن‌هایی بود که خانواده‌های اشرافی داشتند و نژاد برتر و دین برتر و جنسیت برتر و حساب بانکی پرتر. در مقابل، نظام استاندارد آمده بود که انگار شایسته‌سالاری پیشه می‌کرد و عدالت اجتماعی را جاری می‌ساخت.

در این عهدنامه استاندارد نه تنها همه امکان موفقیت داشتند (اگر سخت کار می‌کردند و استعداد نشان می‌دادند)، بلکه برای نخستین بار در تاریخ، نردبان ترقی به روی همه گشوده بود، ظاهراً هم وعده می‌دادند که هرکسی شایستگی خود را به نهادهای استاندارد ما نشان بدهد بهترین فرصت‌ها را در جامعه از آن خود خواهد کرد. این عهدنامه قول صریح می‌داد که هرکسی در راه مستقیم گام بردارد بخت این را خواهد داشت که متخصص رادیولوژی، وکیل، مدیراجرایی یا استاد دانشگاه بشود. تنها کاری که باید بکنید این است که از دیگر همتایان خود بهتر باشید.

همان دوره‌ها را می‌گذرانید، ولی بهتراز بقیه. همان آزمون‌ها را بدهید، ولی نمره بهتر بگیرید. همان مدارک دانشگاهی را خواهید داشت، ولی از دانشگاه بهتر. چکیده شعار موفقیت نظام استاندارد همین پنج واژه ساده است: مثل بقیه باشید، ولی بهتر.

8

چه شد که تن به چنین عهدنامه‌ای دادیم؟ اولاً این عهدنامه قانونمند بود و به نظر منصفانه می‌رسید و به‌ویژه بسیار بهتر از آنچه بود که پیش‌تر داشتیم. در سده نوزدهم همه فرصت‌های نیک‌بختی از آنِ آن‌هایی بود که خانواده‌های اشرافی داشتند و نژاد برتر و دین برتر و جنسیت برتر و حساب بانکی پرتر. در مقابل، نظام استاندارد آمده بود که انگار شایسته‌سالاری پیشه می‌کرد و عدالت اجتماعی را جاری می‌ساخت.

در این عهدنامه استاندارد نه تنها همه امکان موفقیت داشتند (اگر سخت کار می‌کردند و استعداد نشان می‌دادند)، بلکه برای نخستین بار در تاریخ، نردبان ترقی به روی همه گشوده بود، ظاهراً هم وعده می‌دادند که هرکسی شایستگی خود را به نهادهای استاندارد ما نشان بدهد بهترین فرصت‌ها را در جامعه از آن خود خواهد کرد. این عهدنامه قول صریح می‌داد که هرکسی در راه مستقیم گام بردارد بخت این را خواهد داشت که متخصص رادیولوژی، وکیل، مدیراجرایی یا استاد دانشگاه بشود. تنها کاری که باید بکنید این است که از دیگر همتایان خود بهتر باشید.

همان دوره‌ها را می‌گذرانید، ولی بهتراز بقیه. همان آزمون‌ها را بدهید، ولی نمره بهتر بگیرید. همان مدارک دانشگاهی را خواهید داشت، ولی از دانشگاه بهتر. چکیده شعار موفقیت نظام استاندارد همین پنج واژه ساده است: مثل بقیه باشید، ولی بهتر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
9

روی دیگر سکه این شعار مهم‌ترین ایراد این عهدنامه را نشان می‌دهد: نهادهای استانداردِ فرصت‌های شغلی ما هرگز برای کامیابی شخصی شما طراحی نشده‌اند.

عهدنامه استاندارد به آشکارترین و جدی‌ترین شکل خواستار این است که ما تمنای دل و نیازهای خود و شادکامی‌مان را پس برانیم و جای آن مسیر بلند و طولانی بهره‌وری حرفه‌ای را در پیش بگیریم. طبق این عهدنامه، شادکامی و خوشبختی همان پاداش کار سخت و ماندن در مسیر راست است. اگر کسی از این راه بیرون بزند و بخواهد کار دلش را بکند و کامیابی را اصل قرار دهد، مهر کله‌شقی، سبک‌سری و زیاده‌خواهی می‌خورد. اگر پیش از ادای دینتان طالب به دست آوردن خوشبختی باشید، به شما برچسب بلاهت و تن‌آسایی می‌زنند و بدتر از همه می‌گویند هزاره‌ای و جوجه امسالی.

این نمود آشکار همان قانون یانته است و البته پیامد غیر مستقیم جا افتادن همان عهدنامه استانداردسازی که در گذر روزگار استانداردسازی در همه دنیا پیچید. بیشتر مادرها و پدرها به این نتیجه رسیدند که چشم‌پوشی از برخی خوشی‌های نامعلوم و کوتاه‌مدت بهای مناسبی برای تضمین امنیت آینده است و همه پیرو این عهدنامه شدند. البته که هر پدر و مادری سعادت و بهروزی فرزندش را می‌خواهد، ولی آن‌ها به این گمان بودند که وعده‌های راه راستی که آن عهدنامه در میان گذاشته بعدتر محقق خواهد شد و زمینه‌ای خواهد ساخت تا کودکشان در بزرگسالی این آزادی را داشته باشد که به میل خود شکوفا و به راه دلخواه خود برود و به همین خاطر سازشی در کار آوردند و از سر خوشی‌هایی گذشتند که گفته می‌شد زودگذر و بی‌پایه‌اند و باید نادیده شان گرفت.

البته که این حساب‌وکتاب کاملاً منطقی بود. اگر موفقیت را مساوی با بالا رفتن از پله‌های نهادینه فرصت‌هایی بگیریم که از مدرسه تا دنیای کار و حرفه کشیده شده‌اند، آنگاه شما هرکاری می‌کنید که کودک دلبندتان به راه خطا نیفتد و از همان آغاز کار کژراهه نرود. کافی است از هر مدیر پذیرش دانشگاه سوال کنید تا به شما بگوید بیشتر مادر و پدرها اصلاً وقت خود را به شنیدن نکات فلسفی در مورد کامیابی واقعی تلف نمی‌کنند و فقط می‌خواهند بدانند چه راهی برای رساندن بچه‌ها به دانشگاه مطمئن‌تر از بقیه است و تازه شاید بعدش اندگی به این موضوع علاقه نشان بدهند.

آن عهدنامه یادشده ما را وادار می‌کند که موفقیت را در بستر یک مسیر خطی مستقیم درک کنیم، و از خود بپرسیم تا کجا می‌توانیم بالا برویم و بالاتر. این دریافت یک معنی دیگر هم در خود دارد که اگر آدم‌ها خود را به این نردبان بیاویزند و از آن بالا بروند و بر بلندترین جایش بنشینند، ما انتظار داریم که حتماً این بینواها خوشبخت هم باشند. اگر این نردبان با خودش کامیابی نیاورد، پس دیگر به چه دردی می‌خورد؟ به همین خاطر است که درددل‌های یک هنرپیشه هالیوود یا بازیکن لیگ حرفه‌ای راگبی اصلاً به دلمان نمی‌نشیند و برای درد و رنجشان تره هم خرد نمی‌کنیم. با خودمان می‌گوییم تو که هم میلیونری و هم مشهور، دیگر دردت چیست؟ عین این رفتار را وقتی داریم که به بدبختی و سیه‌روزی آدم‌های دارای مشاغل پست برمی‌خوریم. خوشبختی انگار فقط مال برنده‌هاست دیگر! طبق عهدنامه استاندارد اگر تو از راه منحرف شدی و نتوانستی در مسیر موفقیت بمانی، نباید انتظار داشته باشی مثل آن‌ها که سلسله‌مراتب را پیموده‌اند، نصیبی از خوشبختی استاندارد ببری.

بااینکه بیشتر مادر و پدرها ته دلشان می‌دانند نمره قبولی کنکور و مدرک دانشگاهی از جاهای معتبر قرار نیست لزوماً به خوشبختی فرزندشان بینجامد، بازهم دست از بزرگ‌نمایی این چیزها برای بچه‌ها برنمی‌دارند، چون می‌دانند راه خوشبختی که آن عهدنامه وعده داده از دل همین‌ها می‎گذرد. از سویی، می‌ترسند که اگر بچه از این راه بیرون بیفتد گرفتار روزگار تیره‌ای شود که عهدنامه استاندارد آن را هم وعده داده. به همین خاطر است که تا سروکله بچه‌ها در زندگی مردم پیدا می‌شود، می‌کوشند محل زندگی‌شان را تغییر دهند و به محله‌های اعیان‌نشین بروند و بچه‌ها را همان جا به مدرسه بفرستند و می‌گردند ببینند قبولی‌های کنکور کجاها درس خوانده‌اند و پول‌های گزافی می‌دهند تا بچه‌هاشان همان مدرسه و کلاس تقویتی را بروند.

ولی این سرسپردگی بی‌چون‌وچرا به نظام پرورش استعداد که هیچ توجهی به کامیابی فردی ندارد، نتیجه ناگواری برای همه ما خواهد داشت. همیشه در دل این نظام شما به یک تردید ژرف می‌افتید و این جایی است که حس می‌کنید زندگی مطابق میلتان نیست.

این‌جوری وادار می‌شوید یک نقطه عطف را تجربه کنید.

9

روی دیگر سکه این شعار مهم‌ترین ایراد این عهدنامه را نشان می‌دهد: نهادهای استانداردِ فرصت‌های شغلی ما هرگز برای کامیابی شخصی شما طراحی نشده‌اند.

عهدنامه استاندارد به آشکارترین و جدی‌ترین شکل خواستار این است که ما تمنای دل و نیازهای خود و شادکامی‌مان را پس برانیم و جای آن مسیر بلند و طولانی بهره‌وری حرفه‌ای را در پیش بگیریم. طبق این عهدنامه، شادکامی و خوشبختی همان پاداش کار سخت و ماندن در مسیر راست است. اگر کسی از این راه بیرون بزند و بخواهد کار دلش را بکند و کامیابی را اصل قرار دهد، مهر کله‌شقی، سبک‌سری و زیاده‌خواهی می‌خورد. اگر پیش از ادای دینتان طالب به دست آوردن خوشبختی باشید، به شما برچسب بلاهت و تن‌آسایی می‌زنند و بدتر از همه می‌گویند هزاره‌ای و جوجه امسالی.

این نمود آشکار همان قانون یانته است و البته پیامد غیر مستقیم جا افتادن همان عهدنامه استانداردسازی که در گذر روزگار استانداردسازی در همه دنیا پیچید. بیشتر مادرها و پدرها به این نتیجه رسیدند که چشم‌پوشی از برخی خوشی‌های نامعلوم و کوتاه‌مدت بهای مناسبی برای تضمین امنیت آینده است و همه پیرو این عهدنامه شدند. البته که هر پدر و مادری سعادت و بهروزی فرزندش را می‌خواهد، ولی آن‌ها به این گمان بودند که وعده‌های راه راستی که آن عهدنامه در میان گذاشته بعدتر محقق خواهد شد و زمینه‌ای خواهد ساخت تا کودکشان در بزرگسالی این آزادی را داشته باشد که به میل خود شکوفا و به راه دلخواه خود برود و به همین خاطر سازشی در کار آوردند و از سر خوشی‌هایی گذشتند که گفته می‌شد زودگذر و بی‌پایه‌اند و باید نادیده شان گرفت.

البته که این حساب‌وکتاب کاملاً منطقی بود. اگر موفقیت را مساوی با بالا رفتن از پله‌های نهادینه فرصت‌هایی بگیریم که از مدرسه تا دنیای کار و حرفه کشیده شده‌اند، آنگاه شما هرکاری می‌کنید که کودک دلبندتان به راه خطا نیفتد و از همان آغاز کار کژراهه نرود. کافی است از هر مدیر پذیرش دانشگاه سوال کنید تا به شما بگوید بیشتر مادر و پدرها اصلاً وقت خود را به شنیدن نکات فلسفی در مورد کامیابی واقعی تلف نمی‌کنند و فقط می‌خواهند بدانند چه راهی برای رساندن بچه‌ها به دانشگاه مطمئن‌تر از بقیه است و تازه شاید بعدش اندگی به این موضوع علاقه نشان بدهند.

آن عهدنامه یادشده ما را وادار می‌کند که موفقیت را در بستر یک مسیر خطی مستقیم درک کنیم، و از خود بپرسیم تا کجا می‌توانیم بالا برویم و بالاتر. این دریافت یک معنی دیگر هم در خود دارد که اگر آدم‌ها خود را به این نردبان بیاویزند و از آن بالا بروند و بر بلندترین جایش بنشینند، ما انتظار داریم که حتماً این بینواها خوشبخت هم باشند. اگر این نردبان با خودش کامیابی نیاورد، پس دیگر به چه دردی می‌خورد؟ به همین خاطر است که درددل‌های یک هنرپیشه هالیوود یا بازیکن لیگ حرفه‌ای راگبی اصلاً به دلمان نمی‌نشیند و برای درد و رنجشان تره هم خرد نمی‌کنیم. با خودمان می‌گوییم تو که هم میلیونری و هم مشهور، دیگر دردت چیست؟ عین این رفتار را وقتی داریم که به بدبختی و سیه‌روزی آدم‌های دارای مشاغل پست برمی‌خوریم. خوشبختی انگار فقط مال برنده‌هاست دیگر! طبق عهدنامه استاندارد اگر تو از راه منحرف شدی و نتوانستی در مسیر موفقیت بمانی، نباید انتظار داشته باشی مثل آن‌ها که سلسله‌مراتب را پیموده‌اند، نصیبی از خوشبختی استاندارد ببری.

بااینکه بیشتر مادر و پدرها ته دلشان می‌دانند نمره قبولی کنکور و مدرک دانشگاهی از جاهای معتبر قرار نیست لزوماً به خوشبختی فرزندشان بینجامد، بازهم دست از بزرگ‌نمایی این چیزها برای بچه‌ها برنمی‌دارند، چون می‌دانند راه خوشبختی که آن عهدنامه وعده داده از دل همین‌ها می‎گذرد. از سویی، می‌ترسند که اگر بچه از این راه بیرون بیفتد گرفتار روزگار تیره‌ای شود که عهدنامه استاندارد آن را هم وعده داده. به همین خاطر است که تا سروکله بچه‌ها در زندگی مردم پیدا می‌شود، می‌کوشند محل زندگی‌شان را تغییر دهند و به محله‌های اعیان‌نشین بروند و بچه‌ها را همان جا به مدرسه بفرستند و می‌گردند ببینند قبولی‌های کنکور کجاها درس خوانده‌اند و پول‌های گزافی می‌دهند تا بچه‌هاشان همان مدرسه و کلاس تقویتی را بروند.

ولی این سرسپردگی بی‌چون‌وچرا به نظام پرورش استعداد که هیچ توجهی به کامیابی فردی ندارد، نتیجه ناگواری برای همه ما خواهد داشت. همیشه در دل این نظام شما به یک تردید ژرف می‌افتید و این جایی است که حس می‌کنید زندگی مطابق میلتان نیست.
این‌جوری وادار می‌شوید یک نقطه عطف را تجربه کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
10
با در نظرگرفتن این حقیقت که کامیابی شخصی در دل عهدنامه استانداردسازی هیج جایی ندارد، دیگر معلوم است که چرا افرادی که در مسیر مستقیم قدرت راه به دست دارند و تصمیم‌گیرنده هستند، حس نابجایی، درماندگی و تردید اسب‌های سیاه را جدی نمی‌گیرند و حتی اورا خوار می‌دارند. وقتی یک کارمند یا دانشجو از تجربه نامطبوع زندگی و کار خود می‌گوید، معمولاً خیلی ساده به او برچسب خودبزرگ‌بینی می‌زنند یا دستش می‌اندازند که چرا به خیالش رسیده همه دنیا باید مطابق میل او بگردد.

حتی کسانی که بیشتر از همه دوستتان دارند هم وقتی به این حس‌ها گرفتار می‌شوید همین حرف‌ها را تحویلتان می‌دهند و وقتی بیراهه را انتخاب کرده‌اید، هیچ گریزی از این ندارید. دلیلش این نیست که دلشان می‌خواهد شما همرنگ جماعت شوید، بلکه مسئله این است که انتخاب شما با دریافت بنیادین آن‌ها از روال گردش دوران نمی‌خواند. آن‌ها هم دلشان می‌خواهد شما موفق باشید، ولی تنها راهی که برای رسیدن به این هدف درک می‌کنند پیروی از فرمول استاندارد است: مقصدت را بشناس، سخت کار کن، توی مسیر بمان.

این‌گونه است که وقتی کسی به سر بزنگاه نقطه عطف می‌رسد، باید یک تصمیم بزرگ بگیرد. شاید به این فکر بیفتید که با سخت‌تر کار کردن می‌توانید قفل از دروازه موفقیت بشکنید…

… یا شاید که عهدنامه را پاره کنید.

10
با در نظرگرفتن این حقیقت که کامیابی شخصی در دل عهدنامه استانداردسازی هیج جایی ندارد، دیگر معلوم است که چرا افرادی که در مسیر مستقیم قدرت راه به دست دارند و تصمیم‌گیرنده هستند، حس نابجایی، درماندگی و تردید اسب‌های سیاه را جدی نمی‌گیرند و حتی اورا خوار می‌دارند. وقتی یک کارمند یا دانشجو از تجربه نامطبوع زندگی و کار خود می‌گوید، معمولاً خیلی ساده به او برچسب خودبزرگ‌بینی می‌زنند یا دستش می‌اندازند که چرا به خیالش رسیده همه دنیا باید مطابق میل او بگردد.

حتی کسانی که بیشتر از همه دوستتان دارند هم وقتی به این حس‌ها گرفتار می‌شوید همین حرف‌ها را تحویلتان می‌دهند و وقتی بیراهه را انتخاب کرده‌اید، هیچ گریزی از این ندارید. دلیلش این نیست که دلشان می‌خواهد شما همرنگ جماعت شوید، بلکه مسئله این است که انتخاب شما با دریافت بنیادین آن‌ها از روال گردش دوران نمی‌خواند. آن‌ها هم دلشان می‌خواهد شما موفق باشید، ولی تنها راهی که برای رسیدن به این هدف درک می‌کنند پیروی از فرمول استاندارد است: مقصدت را بشناس، سخت کار کن، توی مسیر بمان.

این‌گونه است که وقتی کسی به سر بزنگاه نقطه عطف می‌رسد، باید یک تصمیم بزرگ بگیرد. شاید به این فکر بیفتید که با سخت‌تر کار کردن می‌توانید قفل از دروازه موفقیت بشکنید…

… یا شاید که عهدنامه را پاره کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
11
اینگرید کاروزی در بیشتر سالیان عمرش می‌کوشید مثل همه باشد و شاید اندکی بهتر، ولی همیشه به جایی می‌رسید که می‌دید با بقیه فرق دارد و حتی بدتر از همه است. مدتی را به تحصیل هنر در دانشگاه طراحی سوئد پرداخت، ولی خانواده‌اش او را قانع کرده بودند که هنر آخرعاقبت ندارد و دیگرانی هم بودند که یک‌بند در گوشش می‌خواندند که توی نقاشی هیچ مهارتی ندارد. خوب یادش است که روزی پدر یکی از هم‌کلاسی‌ها خیلی راحت و صاف توی رویش گفت: «چرا خیال کردی توی کار طراحی واسه خودت کسی می‌شی؟ اون هم وقتی که اصلاً طراحی بلد نیستی؟»

واکنش همیشگی اینگرید به این سرکوفت‌ها سرزنش خودش بود. او هم مانند همه شهروندانِ نیکِ جهان صنعتی، همه بندهای آن عهدنامه استاندارد را درون خودش نهادینه کرده بود، که البته تفاوت چندانی با قوانین یانته نداشت. یادش هست که: « وقتی جوون‌تر بودم همیشه به خودم شک داشتم. اون وقت‌ها فکر می‌کردم برای موفق شدن باید کاری رو دست بگیرم که توش خوب عمل می‌کنم و همیشه دنبال همین می‌دویدم، ولی مشکل اینجا بود که انگار توی هیچ کاری خوب نبودم. واسه خاطر همین هیچ‌وقت احساس خوشبختی و شادی واقعی نمی‌کردم.»

سی سال و اندی داشت که به نیویورک رفت و امیدوار که در آمریکا فرصت‌های بیشتری به او رو کند و بخت خودش را بیابد. از همان دم نخست. هیاهو و شلوغی منهتن او را جذب کرد، چون با ایستایی و خمودی دنیای اسکاندیناوی زمین تا آسمان فرق داشت. در آغاز مشکل ویزای کاری داشت و باید شغلی پیدا می‌کرد تا از آمریکا بیرونش نکنند. توی یکی از شرکت‌ها در قسمت روابط عمومی مشغول به کار شد و مسئولیت ر*اب*طه برند‌های لوکس با روزنامه‌نگاران را برعهده داشت. بخورونمیری درمی‌آورد که برای زندگی در منهتن کافی بود، ولی هنوز در دلش سودای کاری داشت که همان کار خودش باشد.

ده سال از این ماجرا گذشت. حالا همه چیز داشت و دیگر رضا داده بود که زندگی‌اش همین است و افق عاقبتش در همین روابط‌عمومی بسته شده که یک‌دفعه و کاملا ناگهانی یکی از مشتریان قدیمی به او کاری غیرعادی سپرد. اتاق بازرگانی سوئد و آمریکا جشنی در پیش داشت و این مشتری سابق مسئول برگزاری بود و به اینگرید پیشنهاد کرد مسئولیت گل‌آرایی این جشن را که در یکی از هتل‌های مجلل برگزار می‌شد به عهده بگیرد.

خودش می‌گوید: «من تا اون‌وقت هیچ سروکاری با گل‌وگیاه نداشتم و اصلاً به‌خاطر سوئدی بودنم همچین پیشنهادی بهم دادن. مشتری ما هم فقط از روی دقت من توی انتخاب رنگ‌های بروشورها و کارهای قبلی به این نتیجه رسیده بود که شاید من بهترین گزینه باشم.»

عهدنامه استاندارد از ما می‌خواهد که از فرمول استاندارد پیروی کنیم تا به موفقیت برسیم، که لابد کامیابی را هم به دست بیاوریم. از آن سو، اسب‌های سیاه راست دل و فردیتشان را می‌گیرند تا به کامیابی برسند و در آن میانه شرایط چنان چیده می‌شود که به بهترین شکل به موفقیت هم می‌رسند. برای رسیدن به این هدف باید خودتان را تا جا دارد خوب بشناسید، تنها از رهگذر شناخت جزئیات خواسته‌ها و علایق است که می‌توانید موقعیت و فرصت‌های متناسب با خودتان را تشخیص دهید و آن‌ها را بقاپید. اینگرید هم از پس دست کم دو دهه کار بی‌ربط به خودش و سرخوردگی از دنیای آموزش، دیگر سرانجام خودش را شناخته بود.

اینگرید کاروزی در بیشتر سالیان عمرش می‌کوشید مثل همه باشد و شاید اندکی بهتر، ولی همیشه به جایی می‌رسید که می‌دید با بقیه فرق دارد و حتی بدتر از همه است. مدتی را به تحصیل هنر در دانشگاه طراحی سوئد پرداخت، ولی خانواده‌اش او را قانع کرده بودند که هنر آخرعاقبت ندارد و دیگرانی هم بودند که یک‌بند در گوشش می‌خواندند که توی نقاشی هیچ مهارتی ندارد. خوب یادش است که روزی پدر یکی از هم‌کلاسی‌ها خیلی راحت و صاف توی رویش گفت: «چرا خیال کردی توی کار طراحی واسه خودت کسی می‌شی؟ اون هم وقتی که اصلاً طراحی بلد نیستی؟»

واکنش همیشگی اینگرید به این سرکوفت‌ها سرزنش خودش بود. او هم مانند همه شهروندانِ نیکِ جهان صنعتی، همه بندهای آن عهدنامه استاندارد را درون خودش نهادینه کرده بود، که البته تفاوت چندانی با قوانین یانته نداشت. یادش هست که: « وقتی جوون‌تر بودم همیشه به خودم شک داشتم. اون وقت‌ها فکر می‌کردم برای موفق شدن باید کاری رو دست بگیرم که توش خوب عمل می‌کنم و همیشه دنبال همین می‌دویدم، ولی مشکل اینجا بود که انگار توی هیچ کاری خوب نبودم. واسه خاطر همین هیچ‌وقت احساس خوشبختی و شادی واقعی نمی‌کردم.»

سی سال و اندی داشت که به نیویورک رفت و امیدوار که در آمریکا فرصت‌های بیشتری به او رو کند و بخت خودش را بیابد. از همان دم نخست. هیاهو و شلوغی منهتن او را جذب کرد، چون با ایستایی و خمودی دنیای اسکاندیناوی زمین تا آسمان فرق داشت. در آغاز مشکل ویزای کاری داشت و باید شغلی پیدا می‌کرد تا از آمریکا بیرونش نکنند. توی یکی از شرکت‌ها در قسمت روابط عمومی مشغول به کار شد و مسئولیت ر*اب*طه برند‌های لوکس با روزنامه‌نگاران را برعهده داشت. بخورونمیری درمی‌آورد که برای زندگی در منهتن کافی بود، ولی هنوز در دلش سودای کاری داشت که همان کار خودش باشد.

ده سال از این ماجرا گذشت. حالا همه چیز داشت و دیگر رضا داده بود که زندگی‌اش همین است و افق عاقبتش در همین روابط‌عمومی بسته شده که یک‌دفعه و کاملا ناگهانی یکی از مشتریان قدیمی به او کاری غیرعادی سپرد. اتاق بازرگانی سوئد و آمریکا جشنی در پیش داشت و این مشتری سابق مسئول برگزاری بود و به اینگرید پیشنهاد کرد مسئولیت گل‌آرایی این جشن را که در یکی از هتل‌های مجلل برگزار می‌شد به عهده بگیرد.

خودش می‌گوید: «من تا اون‌وقت هیچ سروکاری با گل‌وگیاه نداشتم و اصلاً به‌خاطر سوئدی بودنم همچین پیشنهادی بهم دادن. مشتری ما هم فقط از روی دقت من توی انتخاب رنگ‌های بروشورها و کارهای قبلی به این نتیجه رسیده بود که شاید من بهترین گزینه باشم.»

عهدنامه استاندارد از ما می‌خواهد که از فرمول استاندارد پیروی کنیم تا به موفقیت برسیم، که لابد کامیابی را هم به دست بیاوریم. از آن سو، اسب‌های سیاه راست دل و فردیتشان را می‌گیرند تا به کامیابی برسند و در آن میانه شرایط چنان چیده می‌شود که به بهترین شکل به موفقیت هم می‌رسند. برای رسیدن به این هدف باید خودتان را تا جا دارد خوب بشناسید، تنها از رهگذر شناخت جزئیات خواسته‌ها و علایق است که می‌توانید موقعیت و فرصت‌های متناسب با خودتان را تشخیص دهید و آن‌ها را بقاپید. اینگرید هم از پس دست کم دو دهه کار بی‌ربط به خودش و سرخوردگی از دنیای آموزش، دیگر سرانجام خودش را شناخته بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
او می‌دانست عاشق این است که دست به خلق چیز‌هایی بزند که آدم‌ها را خوشحال می‌کند. به گفته خودش: «چیزهایی که لحظات آدم‌ها رو رنگ شادی بزنه.» دستش آمده بود که از تعهدات کاری بلند مدت متنفر است و به جای آن دوست دارد برنامه‌های کوتاه مدتی دست بگیرد که آغاز و پایان مشخصی داشته باشند. نکته دیگر هم اینکه دریافته بود با بودجه مشخص و محدود بهتر می‌تواند کارکند و اتفاقاً همین محدودیت‌ها خلاقیتش را بیشتر شکوفا می‌کند. می‌دانست ذوق بصری دارد و رنگ‌شناس است. کار بدنی و دست‌ورزی را دوست داشت و از میخ‌کوبی و بریدن و بردار و بگذار روگردان نبود.

دوست داشت در لحظه، نظر و واکنش مشتریان خود را دریافت کند و خودش به این کار می‌گفت: «کیف فوری!» آشپزی را هم دوست داشت و معلوم شد که گل‌آرایی بسیاری از این امیال درونی او را برآورده می‌کند و دست‌برقضا به پخت‌وپز هم ربط دارد، چون «کلی مواد خام رو می‌آرین و درست و به قاعده قاتی‌شون می‌کنین و مثل غذا سر سفره چشم مشتری می‌ذارین.» خیلی زود هم فهمید چطور چشم‌انداز کار را بچیند که همه‌چیز مجلل و گران به نظر برسد، ولی در عمل با ارزان‌ترین مصالح ساخته شود. چیزی که هم نیاز مشتریان بزرگ او را برآورده می‌کرد و هم جیب خودش را پر.

وقتی جوان‌تر بود هیچ‌کدام از این چیزها را درمورد خودش نمی‌دانست و به دلیل وجود قوانین محکم یانته، هرگز به فکرش نرسیده بود این جزئیات روزی به کارش بیایند. ولی حالا می‌دید گل‌آرایی برای برنامه‌های عمومی شاید بهترین و سازگارترین گزینه برای خواسته‌ها، امیال و توانایی‌های او باشد. این بود که خودش را تمام‌وکمال وقف این برنامه اول کرد. رفت و کلی چوب فرسوده و از آب‌گرفته خرید و خودش دست‌تنها نشست به تخته‌بند کردنشان به یکدیگر و همه پایه‌ها را با همین‌ها ساخت و رویشان را با گل و همچنین گیاهانی پر کرد که سوئدی‌ها خوب می‌شناختند. چشم آشنا به رنگ او اینجای کار به یاری‌اش آمد تا توازن درستی میان رنگ‌بندی چوب، گیاه و گل برقرار کند و دکور این مراسم را خوب بچیند. پایان کار هم دکوری را پیش رو گذاشته بود که هر کس می‌دید یاد نقاشی‌های روبنس می‌افتاد.

وقتی درها باز شد و همه آمدند، یکی از مهمانان چنان از دیدن این دکور به هیجان آمد که حتی به گریه افتاد و به اینگرید گفت کارش او را به روزگار کودکی برگردانده. خانمی که این کار را به اینگرید سپرده بود رئیس اتاق بازرگانی سوئد و آمریکا بود و او هم با چشم خیره به این دکور نگاه می‌کرد. از آن به بعد هم هرگاه کار مشابهی داشت بی‌درنگ با اینگرید تماس می‌گرفت و تازه توی خود این مهمانی به همه پز می‌داد که خودش اینگرید را کشف کرد. آشپزی که برای مراسم آورده بودند هم اینگرید را کناری کشید و بعد از کلی تعریف و تجمید گفت گیاهانی که اینگرید استفاده کرده جوری بوده که غذاهای او هم زیباتر و دل‌فریب‌تر به نظر رسیده‌اند و از این بابت کلی تشکر کرد. در تمام آن شب مهمانان یکی پس از دیگری می‌آمدند و از خانم گمنامی که چیدمان مراسم را انجام داده بود قدردانی می‌کردند.

اینگرید آن شب را برایمان این‌طور تعریف می‌کند: « لحظه وحی بود انگار. آخرش به جایی رسیدم که یه چیز باارزش توی خودم کشف کردم.»

او می‌دانست عاشق این است که دست به خلق چیز‌هایی بزند که آدم‌ها را خوشحال می‌کند. به گفته خودش: «چیزهایی که لحظات آدم‌ها رو رنگ شادی بزنه.» دستش آمده بود که از تعهدات کاری بلند مدت متنفر است و به جای آن دوست دارد برنامه‌های کوتاه مدتی دست بگیرد که آغاز و پایان مشخصی داشته باشند. نکته دیگر هم اینکه دریافته بود با بودجه مشخص و محدود بهتر می‌تواند کارکند و اتفاقاً همین محدودیت‌ها خلاقیتش را بیشتر شکوفا می‌کند. می‌دانست ذوق بصری دارد و رنگ‌شناس است. کار بدنی و دست‌ورزی را دوست داشت و از میخ‌کوبی و بریدن و بردار و بگذار روگردان نبود.

دوست داشت در لحظه، نظر و واکنش مشتریان خود را دریافت کند و خودش به این کار می‌گفت: «کیف فوری!» آشپزی را هم دوست داشت و معلوم شد که گل‌آرایی بسیاری از این امیال درونی او را برآورده می‌کند و دست‌برقضا به پخت‌وپز هم ربط دارد، چون «کلی مواد خام رو می‌آرین و درست و به قاعده قاتی‌شون می‌کنین و مثل غذا سر سفره چشم مشتری می‌ذارین.» خیلی زود هم فهمید چطور چشم‌انداز کار را بچیند که همه‌چیز مجلل و گران به نظر برسد، ولی در عمل با ارزان‌ترین مصالح ساخته شود. چیزی که هم نیاز مشتریان بزرگ او را برآورده می‌کرد و هم جیب خودش را پر.

وقتی جوان‌تر بود هیچ‌کدام از این چیزها را درمورد خودش نمی‌دانست و به دلیل وجود قوانین محکم یانته، هرگز به فکرش نرسیده بود این جزئیات روزی به کارش بیایند. ولی حالا می‌دید گل‌آرایی برای برنامه‌های عمومی شاید بهترین و سازگارترین گزینه برای خواسته‌ها، امیال و توانایی‌های او باشد. این بود که خودش را تمام‌وکمال وقف این برنامه اول کرد. رفت و کلی چوب فرسوده و از آب‌گرفته خرید و خودش دست‌تنها نشست به تخته‌بند کردنشان به یکدیگر و همه پایه‌ها را با همین‌ها ساخت و رویشان را با گل و همچنین گیاهانی پر کرد که سوئدی‌ها خوب می‌شناختند. چشم آشنا به رنگ او اینجای کار به یاری‌اش آمد تا توازن درستی میان رنگ‌بندی چوب، گیاه و گل برقرار کند و دکور این مراسم را خوب بچیند. پایان کار هم دکوری را پیش رو گذاشته بود که هر کس می‌دید یاد نقاشی‌های روبنس می‌افتاد.

وقتی درها باز شد و همه آمدند، یکی از مهمانان چنان از دیدن این دکور به هیجان آمد که حتی به گریه افتاد و به اینگرید گفت کارش او را به روزگار کودکی برگردانده. خانمی که این کار را به اینگرید سپرده بود رئیس اتاق بازرگانی سوئد و آمریکا بود و او هم با چشم خیره به این دکور نگاه می‌کرد. از آن به بعد هم هرگاه کار مشابهی داشت بی‌درنگ با اینگرید تماس می‌گرفت و تازه توی خود این مهمانی به همه پز می‌داد که خودش اینگرید را کشف کرد. آشپزی که برای مراسم آورده بودند هم اینگرید را کناری کشید و بعد از کلی تعریف و تجمید گفت گیاهانی که اینگرید استفاده کرده جوری بوده که غذاهای او هم زیباتر و دل‌فریب‌تر به نظر رسیده‌اند و از این بابت کلی تشکر کرد. در تمام آن شب مهمانان یکی پس از دیگری می‌آمدند و از خانم گمنامی که چیدمان مراسم را انجام داده بود قدردانی می‌کردند.

اینگرید آن شب را برایمان این‌طور تعریف می‌کند: « لحظه وحی بود انگار. آخرش به جایی رسیدم که یه چیز باارزش توی خودم کشف کردم.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
این شد که با نهاده و پس‌انداز صفر، شرکت گل‌آرایی خودش را با نام «استودیوی تین کن» در بروکلین راه انداخت. در آن آغاز کار، همه کسب‌وکارش یک وبسایت بود با عکس‌هایی از گل‌آرایی‌های خودش.ولی حرفش دیگر د*ه*ان‌به‌د*ه*ان چرخیده بود و به زمان درازی نکشید که همه کار و زندگی‌اش را پای همین کار گل‌آرایی گذاشت. او به ما گفت: «روزهای اول کسی کنار دست من نبود و فقط خودم بودم. هرچقدر هم که بهم پول می‌دادن برای گل و لوازم دیگه می‌دادم و طرف صحبت مستقیم با مشتری هم خودم بودم.»

این همان نقطه گردش بزرگ در زندگی است که باید درمورد تغییر طرز فکر اینگرید به آن توجه کنیم. جایی که کار روابط‌عمومی را رها می‌کند و به درون کسب‌وکاری جست می‌زند که آینده‌اش هنوز تضمینی ندارد. اینجای کار خودش هم گفته که اصلاً نمی‌دانسته مقصدش کجاست. اصلاً نمی‌دانسته چشم‌انداز درآمدی این کار چقدر است و معلوم هم نبوده که آینده‌اش چه می‌شود. نکته دیگر هم اینکه مجبور نبوده کمر همت ببندد و سخت کار کند، چون همیشه پیش از آن هم سخت کار می‌کرد. تازه اینجای کار، ماندن در راه مستقیم را هم به یک‌سو افکنده بوده، چون تا پیش از آن هرگز کار گل‌آرایی نکرده بود. با این کار حتی در برابر سیستم هم قد علم نکرده و از آن سرنپیچیده، چون مشتریانش هم آدم‌های مقرراتی و محافظه‌کاری بوده‌اند که اعتماد را بیشتر از سرکشی می‌پسندیدند.

تنها کاری که اینگرید در این موضع انجام داد، تصمیم برای کنار گذاشتن فرمول استاندارد و قوانین یانته بود و پا گذاشتن در راه پرپیچ‌وخم بیراهه.

جای اینکه برود و در کلاس‌های گل‌آرایی شرکت کند و مسیر مشخص این مقصد را برود، از راه آزمون و خطا ویژگی همه گل‌ها را شناخت و هرجاگیر می‌کرد از فروشندگان می‌پرسید. جای اینکه برود و مجلات را نگاه کند و طرح‌های آزموده آماده را رعایت کند، تنها اصل خوش‌نما بودن را رعایت می‌کرد و به راهی می‌رفت که در دایره درک خودش بود. به بیان دیگر، او اینجای کار به خودش شخصیت داد و فردیتش را اصل قرار داد.

خودش می‌گوید: « اصلاً واسه‌م مهم نبود گل‌آراها معمولاً چه اصولی به کار می‌برن و چه گل‌هایی رو چطوری کنار هم می‌چینن. گاهی اصلاً دلم می‌خواست عکس همه رفتار کنم. برای من گل‌هام به یه کلاس پراز بچه مدرسه‌ای می‌مونن و هرکدوم برای من یه آدمه که باید به تناسب خودش باهاش برخورد بشه. یکی‌شون قوی‌تره، یکی دوست داره ته کلاس بشینه، یکی از اون‌هاست که همیشه لبخند میزنه.» نتیجه هم یک رویکرد تازه به کار گل‌آرایی است که پایه‌های دست‌ساز، اشیای دورریختنی، بافت‌های زمخت، تضادهای قدرتمند، ترکیب‌های خارق عادت و رنگ‌آمیزی دقیق را پیش رو می‌گذارد.

او یک گل‌آرا مثل دیگران نشد. او اینگرید کاروزیِ گل‌آرا شد.

این شد که با نهاده و پس‌انداز صفر، شرکت گل‌آرایی خودش را با نام «استودیوی تین کن» در بروکلین راه انداخت. در آن آغاز کار، همه کسب‌وکارش یک وبسایت بود با عکس‌هایی از گل‌آرایی‌های خودش.ولی حرفش دیگر د*ه*ان‌به‌د*ه*ان چرخیده بود و به زمان درازی نکشید که همه کار و زندگی‌اش را پای همین کار گل‌آرایی گذاشت. او به ما گفت: «روزهای اول کسی کنار دست من نبود و فقط خودم بودم. هرچقدر هم که بهم پول می‌دادن برای گل و لوازم دیگه می‌دادم و طرف صحبت مستقیم با مشتری هم خودم بودم.»

این همان نقطه گردش بزرگ در زندگی است که باید درمورد تغییر طرز فکر اینگرید به آن توجه کنیم. جایی که کار روابط‌عمومی را رها می‌کند و به درون کسب‌وکاری جست می‌زند که آینده‌اش هنوز تضمینی ندارد. اینجای کار خودش هم گفته که اصلاً نمی‌دانسته مقصدش کجاست. اصلاً نمی‌دانسته چشم‌انداز درآمدی این کار چقدر است و معلوم هم نبوده که آینده‌اش چه می‌شود. نکته دیگر هم اینکه مجبور نبوده کمر همت ببندد و سخت کار کند، چون همیشه پیش از آن هم سخت کار می‌کرد. تازه اینجای کار، ماندن در راه مستقیم را هم به یک‌سو افکنده بوده، چون تا پیش از آن هرگز کار گل‌آرایی نکرده بود. با این کار حتی در برابر سیستم هم قد علم نکرده و از آن سرنپیچیده، چون مشتریانش هم آدم‌های مقرراتی و محافظه‌کاری بوده‌اند که اعتماد را بیشتر از سرکشی می‌پسندیدند.

تنها کاری که اینگرید در این موضع انجام داد، تصمیم برای کنار گذاشتن فرمول استاندارد و قوانین یانته بود و پا گذاشتن در راه پرپیچ‌وخم بیراهه.

جای اینکه برود و در کلاس‌های گل‌آرایی شرکت کند و مسیر مشخص این مقصد را برود، از راه آزمون و خطا ویژگی همه گل‌ها را شناخت و هرجاگیر می‌کرد از فروشندگان می‌پرسید. جای اینکه برود و مجلات را نگاه کند و طرح‌های آزموده آماده را رعایت کند، تنها اصل خوش‌نما بودن را رعایت می‌کرد و به راهی می‌رفت که در دایره درک خودش بود. به بیان دیگر، او اینجای کار به خودش شخصیت داد و فردیتش را اصل قرار داد.

خودش می‌گوید: « اصلاً واسه‌م مهم نبود گل‌آراها معمولاً چه اصولی به کار می‌برن و چه گل‌هایی رو چطوری کنار هم می‌چینن. گاهی اصلاً دلم می‌خواست عکس همه رفتار کنم. برای من گل‌هام به یه کلاس پراز بچه مدرسه‌ای می‌مونن و هرکدوم برای من یه آدمه که باید به تناسب خودش باهاش برخورد بشه. یکی‌شون قوی‌تره، یکی دوست داره ته کلاس بشینه، یکی از اون‌هاست که همیشه لبخند میزنه.» نتیجه هم یک رویکرد تازه به کار گل‌آرایی است که پایه‌های دست‌ساز، اشیای دورریختنی، بافت‌های زمخت، تضادهای قدرتمند، ترکیب‌های خارق عادت و رنگ‌آمیزی دقیق را پیش رو می‌گذارد.

او یک گل‌آرا مثل دیگران نشد. او اینگرید کاروزیِ گل‌آرا شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
12
راه اینگرید برای رسیدن به موفقیت شخصی را نمی‌توان رفت و تقلید کرد، چون اصلاً امکان ندارد که کسی همین راه را برود و با همه این فرصت‌ها برخورد کند و تازه بختش یک‌دفعه گل کند. ولی اگر از بالا نگاه کنیم و از خیر این ویژگی‌های خاص داستان خود اینگرید بگذریم، می‌توانیم الگویی ژرف‌تر را در دل آن تشخیص بدهیم که در همه داستان‌های موفقیت اسب‌های سیاه وجود دارد.

جان کاوچ را یادتان است که از دوره فوق‌دکترای برکلی انصراف داد؟ او شرایط خودش را با واژگان تخصصی الکترونیک این‌گونه بیان می‌کند: «خورده بودم به وضعیت عدم تطابق مقاومت‌های ظاهریِ مدار. یکی از اساتید که بی‌علاقگی من رو دید بهم گفت مگه دوست نداری مشهور بشی؟ نگاهش کردم و توی سرم اومد منظور این آدم از شهرت اینه که چندتا مقاله ده دوازده صفحه‌ای توی یه مشت مجله دربیارم که دست بالا ده دوازده نفر اون‌ها رو می‌خونن. ولی مگه راه شهرت همین یکیه؟ آدم با آفرینش و تدریس هم می‌تونه مشهور بشه.» آن عدم تطابق میان او و خواسته‌های خشک و بسته دانشگاه به جایی رسید که سر سال دوم زد زیر میز و از دانشگاه بیرون آمد.

او دیگر به این باور رسیده بود که روزگار کارش با کامپیوترها به پایان رسیده: «حس شکست همه وجودم رو گرفته بود. تا چندسال بعدترش هم هربار از اطراف دانشگاه رد می‌شدم، حس می‌کردم الانه که بالا بیاورم.» اندک زمانی پیش از انصراف از دانشگاه، مدیر عامل یکی از شرکت‌های نوپا با او مصاحبه‌ای کاری انجام داد و در این گفت‌وگو جان از اندیشه‌های غیرمعمولش برای طراحی نسل نوینی از کامپیوترهای شخصی گفت. از این حرف زد که به گمانش دگرگونی در نرم‌افزارهای سازگار با کاربران و نه فقط سخت‌افزار، به زودی آینده دنیای رایانه را دگرگون خواهد کرد. طرف صحبت او، استیو جابز بود که کاملاً با او هم عقیده بود و درجا او را به سمت قائم مقام اپل گمارد.

خیلی زود کامیابی به جان رو کرد و دست‌به‌کار شد و برنامه‌های استراتژی کامپیوترهای اپل 2و3 را نوشت. نخستین برنامه تجاری گرافیکی را هم طراحی کرد. او می‌گوید: «همچین چیزی سابقه نداشت. واسه کدنویسی از روشی استفاده کردم که هیچ‌وقت توی برکلی به ما یاد نداده بودن. بهترین روزهای عمرم بود.»

جان هم مانند اینگرید ناگاه تصمیم گرفت که به فردیت و تفاوت‌های فردی خود بها بدهد و به همین دلیل هم به موفقیت دست پیدا کرد. کاری که داگ هور هم کرد و از ایلینوی به باغات سرشناس مناطق روستایی انگلستان سفرکرد تا باغبانی علمی را از مهم‌ترین و زبده‌ترین آدم‌های این کار در جهان بیاموزد. او می‌گوید: «مثل این بود که خواسته باشم موسیقی بلوز یاد بگیرم و برم شیکاگو و پای کنسرت‌های بادی گای بنشینم. دلم می‌خواست یه طراح منظره تو رده جهانی باشم و همه‌چی رو درمورد گیاه‌ها بدونم و دیگه همه می‌دونستن که بهترین اساتید این کار توی انگلستان هستن.» که البته کار به این آسانی نبود و او را مثل یک کارگر ساده به کار گماشته بودن و همه روزه کارش شده بود وجین کردن و چاله کندن و پر کردن و پشت ماشین چمن‌زنی نشستن. آن‌قدر بیگاری تا اینکه رفته رفته به او اعتماد کردند . سر صحبت را با طراحان و استادان باز کرد و سر وعده‌های شام و ناهار ازشان حرف کشید.

دو سال گذشت و وقتی پولش ته کشید، به شهر خودشان ایلینوی برگشت و توی یک واحد آپارتمان دفتر طراحی منظره خودش را راه انداخت، ولی «کارم به جایی رسیده بود که می‌شد گفت با مدرک دکترای باغبانی و کشاورزی از انگلستان فارغ‌التحصیل شده‌ام.» در تقلای نشان دادن لیاقت و آموزش‌هایش، با تلاش فراوان مدیر عامل شرکتی به نام «کریت و برل» را راضی کرد که کار طراحی منظره و محوطه‌سازی جلوی فروشگاه اصلی آن‌ها در شیکاگو را به بسپرند. آنجا کاری کرد که مردم شیکاگو به خواب هم ندیده بودند و از مشتریان تا منتقدان معماری و حتی شهردار شهر شیکاگو زبان به ستایش کارش گشودند. روش و ترفندهای انگلیسی را در کار خود آورده و آن‌ها را با پوشش و سلیقه شیکتگویی سازگار کرده و همه را به شکل نمایانی در معرض دید همه نشانده بود. این کار اولش آن‌چنان در ذهن همه جا باز کرد که شورای شهر او را فراخواند تا کار مشابهی را در مرکز شهر، در خیابان میشیگان که مرکز خرید اصلی شیکاگو بود اجرا کند.

این همان فرصتی بود که داگ دربه‌در دنبالش می‌گشت.

12
راه اینگرید برای رسیدن به موفقیت شخصی را نمی‌توان رفت و تقلید کرد، چون اصلاً امکان ندارد که کسی همین راه را برود و با همه این فرصت‌ها برخورد کند و تازه بختش یک‌دفعه گل کند. ولی اگر از بالا نگاه کنیم و از خیر این ویژگی‌های خاص داستان خود اینگرید بگذریم، می‌توانیم الگویی ژرف‌تر را در دل آن تشخیص بدهیم که در همه داستان‌های موفقیت اسب‌های سیاه وجود دارد.

جان کاوچ را یادتان است که از دوره فوق‌دکترای برکلی انصراف داد؟ او شرایط خودش را با واژگان تخصصی الکترونیک این‌گونه بیان می‌کند: «خورده بودم به وضعیت عدم تطابق مقاومت‌های ظاهریِ مدار. یکی از اساتید که بی‌علاقگی من رو دید بهم گفت مگه دوست نداری مشهور بشی؟ نگاهش کردم و توی سرم اومد منظور این آدم از شهرت اینه که چندتا مقاله ده دوازده صفحه‌ای توی یه مشت مجله دربیارم که دست بالا ده دوازده نفر اون‌ها رو می‌خونن. ولی مگه راه شهرت همین یکیه؟ آدم با آفرینش و تدریس هم می‌تونه مشهور بشه.» آن عدم تطابق میان او و خواسته‌های خشک و بسته دانشگاه به جایی رسید که سر سال دوم زد زیر میز و از دانشگاه بیرون آمد.

او دیگر به این باور رسیده بود که روزگار کارش با کامپیوترها به پایان رسیده: «حس شکست همه وجودم رو گرفته بود. تا چندسال بعدترش هم هربار از اطراف دانشگاه رد می‌شدم، حس می‌کردم الانه که بالا بیاورم.» اندک زمانی پیش از انصراف از دانشگاه، مدیر عامل یکی از شرکت‌های نوپا با او مصاحبه‌ای کاری انجام داد و در این گفت‌وگو جان از اندیشه‌های غیرمعمولش برای طراحی نسل نوینی از کامپیوترهای شخصی گفت. از این حرف زد که به گمانش دگرگونی در نرم‌افزارهای سازگار با کاربران و نه فقط سخت‌افزار، به زودی آینده دنیای رایانه را دگرگون خواهد کرد. طرف صحبت او، استیو جابز بود که کاملاً با او هم عقیده بود و درجا او را به سمت قائم مقام اپل گمارد.

خیلی زود کامیابی به جان رو کرد و دست‌به‌کار شد و برنامه‌های استراتژی کامپیوترهای اپل 2و3 را نوشت. نخستین برنامه تجاری گرافیکی را هم طراحی کرد. او می‌گوید: «همچین چیزی سابقه نداشت. واسه کدنویسی از روشی استفاده کردم که هیچ‌وقت توی برکلی به ما یاد نداده بودن. بهترین روزهای عمرم بود.»

جان هم مانند اینگرید ناگاه تصمیم گرفت که به فردیت و تفاوت‌های فردی خود بها بدهد و به همین دلیل هم به موفقیت دست پیدا کرد. کاری که داگ هور هم کرد و از ایلینوی به باغات سرشناس مناطق روستایی انگلستان سفرکرد تا باغبانی علمی را از مهم‌ترین و زبده‌ترین آدم‌های این کار در جهان بیاموزد. او می‌گوید: «مثل این بود که خواسته باشم موسیقی بلوز یاد بگیرم و برم شیکاگو و پای کنسرت‌های بادی گای بنشینم. دلم می‌خواست یه طراح منظره تو رده جهانی باشم و همه‌چی رو درمورد گیاه‌ها بدونم و دیگه همه می‌دونستن که بهترین اساتید این کار توی انگلستان هستن.» که البته کار به این آسانی نبود و او را مثل یک کارگر ساده به کار گماشته بودن و همه روزه کارش شده بود وجین کردن و چاله کندن و پر کردن و پشت ماشین چمن‌زنی نشستن. آن‌قدر بیگاری تا اینکه رفته رفته به او اعتماد کردند . سر صحبت را با طراحان و استادان باز کرد و سر وعده‌های شام و ناهار ازشان حرف کشید.

دو سال گذشت و وقتی پولش ته کشید، به شهر خودشان ایلینوی برگشت و توی یک واحد آپارتمان دفتر طراحی منظره خودش را راه انداخت، ولی «کارم به جایی رسیده بود که می‌شد گفت با مدرک دکترای باغبانی و کشاورزی از انگلستان فارغ‌التحصیل شده‌ام.» در تقلای نشان دادن لیاقت و آموزش‌هایش، با تلاش فراوان مدیر عامل شرکتی به نام «کریت و برل» را راضی کرد که کار طراحی منظره و محوطه‌سازی جلوی فروشگاه اصلی آن‌ها در شیکاگو را به بسپرند. آنجا کاری کرد که مردم شیکاگو به خواب هم ندیده بودند و از مشتریان تا منتقدان معماری و حتی شهردار شهر شیکاگو زبان به ستایش کارش گشودند. روش و ترفندهای انگلیسی را در کار خود آورده و آن‌ها را با پوشش و سلیقه شیکتگویی سازگار کرده و همه را به شکل نمایانی در معرض دید همه نشانده بود. این کار اولش آن‌چنان در ذهن همه جا باز کرد که شورای شهر او را فراخواند تا کار مشابهی را در مرکز شهر، در خیابان میشیگان که مرکز خرید اصلی شیکاگو بود اجرا کند.

این همان فرصتی بود که داگ دربه‌در دنبالش می‌گشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79

BARDIS79

تایپیست انجمن
تایپیست انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-29
نوشته‌ها
59
لایک‌ها
100
امتیازها
18
محل سکونت
تبریز
کیف پول من
12,245
Points
67
هم‌نشینی عناصری چون گیاهان یک‌ساله، چندساله، گل‌ها و چمن‌های دائمی در توازنی زیبا و رنگ‌بندی دقیق، که با گذر فصول هم رنگ‌به‌رنگ می‌شد، چیزی بود که هرگز پیش‌تر در طراحی شهری آمریکا سابقه نداشت. حتی گیاهانی را آورده و در منظره‌اش نشاند ه کاملاً نوظهور و تازه بودند و شاید غریب‌تر از همه نوآوری‌هایش، کاربرد کلم در طراحی این منظره بود. همه این گیاهان باتوجه به اصل سازگاری و بردباری در برابر دود همیشگی ماشین‌هاو نیاز هر گیاه به بارش و آب‌وهوای خاص منطقه کار شده بودند. تازه به این نکته هم دقت شده بود که هرجایی از خیابان چقدر آفتاب می‌گیرد و رطوبت هر کوچه چقدر است و این نکته‌ها را همه در زمان بیگاری در انگلستان به او آموخته بودند.

باغ‌آرایی استادانه داگ درجا توجه جهانگردان را به خود جلب کرد و این خیابان در نگاه مردم بومی وغیربومی بدل به نماد شهری شیکاگو شد. از آن به بعد و در گذر بیست سال او بی‌وقفه در این خیابان کار کرده و اندیشه بنیادین او به دیگر خیابان‌های شهر شیکاگو هم کشیده و بسیاری از شهرهای دیگر دنیا از این طرح تقلید کرده‌اند. کار به جایی رسیده که امروزه و از آغاز سده بیست‌ویکم مسئله سازگاری و گنجاندن فضای سبز در دل فضای شهری یکی از اصول شهرسازی نوین به شمار می‎آید و بی‌گمان جرقه این حرکت را داگ زده است.

اگرچه چرخش‌ها و راه عوض کردن‌های اسب‌های سیاه کاملاً خاص و ویژه زندگی خود آن‌هاست، همیشه نخستین گام در این راه یکی بوده: اراده برای اولویت دادن به کامیابی. وقتی این‌ها پابه راه می‌شدند، هرگز به این فکر نکردند که چقدر درمسیر کارشان ثروت به دست می‌آورند یا چقدر در کارشان استاد خواهند شد. درعوض نگاهشان به این مسئله بود که جایی فرصتی وجود دارد که با ویژگی‌های فردی آن‌ها هم‌خوان است و باید آن را بقاپند. دیگران برایشان تکلیف تعیین می‌کردند که چه باید باشند، ولی دیگر گوش آن‌ها به این حرف‌ها بدهکار نبود و تصمیمات خود را تنها برپایه این می‌گرفتند که کی هستند. دوام و پایستاری بر همین پایه و گرفتن باقی تصمیمات به همین روال، اسب‌های سیاه را پایداری به سوی موفقیت می‌راند.

مراد از این گفته، نادانی و گمراهی کسانی که در راه مستقیم گام می‌زنند نیست. نه. آدم‌هایی که این راه را می‌روند شایسته احترام و همراهی‌اند. شاید راه آن‌ها خشک و از پیش تعیین‌شده باشد ولی آن‌ها هم با شایستگی به موفقیت رسیده‌اند. کار ما اینجا داوری یا کوبیدن راه‌های متفاوتی نیست که آدم‌ها در مسیر موفقیت طی می‌کنند. می‌خواهیم پرده از پرشمار راه‌های دیگری برداریم که اصرار بر فرمول استاندارد، همیشه آن‌ها را در سایه نگه داشته است.

نهادهای استانداردِ فرصت‌های ما هرگز برای رسیدن به کامیابی طراحی نشده‌اند و نمی‌توانند ما را به کامیابی برسانند. سیستمی که از بیخ برای کنار زدن فردیت و مشکل انگاشتن آن طراحی شده هرگز نمی‌تواند به فردیت بهایی بدهد؛ همان‌طور که ماهی نمی‌تواند پرواز کند، ما نمی‌توانیم راه استاندارد خودمان را درمیان روش استانداردسازی بیابیم. ولی اسب‌های سیاه به ما یاد می‌دهند که چگونه راه خودمان را در دل همین نظام استاندارد، شخصی‌سازی کنیم.

هم‌نشینی عناصری چون گیاهان یک‌ساله، چندساله، گل‌ها و چمن‌های دائمی در توازنی زیبا و رنگ‌بندی دقیق، که با گذر فصول هم رنگ‌به‌رنگ می‌شد، چیزی بود که هرگز پیش‌تر در طراحی شهری آمریکا سابقه نداشت. حتی گیاهانی را آورده و در منظره‌اش نشاند ه کاملاً نوظهور و تازه بودند و شاید غریب‌تر از همه نوآوری‌هایش، کاربرد کلم در طراحی این منظره بود. همه این گیاهان باتوجه به اصل سازگاری و بردباری در برابر دود همیشگی ماشین‌هاو نیاز هر گیاه به بارش و آب‌وهوای خاص منطقه کار شده بودند. تازه به این نکته هم دقت شده بود که هرجایی از خیابان چقدر آفتاب می‌گیرد و رطوبت هر کوچه چقدر است و این نکته‌ها را همه در زمان بیگاری در انگلستان به او آموخته بودند.

باغ‌آرایی استادانه داگ درجا توجه جهانگردان را به خود جلب کرد و این خیابان در نگاه مردم بومی وغیربومی بدل به نماد شهری شیکاگو شد. از آن به بعد و در گذر بیست سال او بی‌وقفه در این خیابان کار کرده و اندیشه بنیادین او به دیگر خیابان‌های شهر شیکاگو هم کشیده و بسیاری از شهرهای دیگر دنیا از این طرح تقلید کرده‌اند. کار به جایی رسیده که امروزه و از آغاز سده بیست‌ویکم مسئله سازگاری و گنجاندن فضای سبز در دل فضای شهری یکی از اصول شهرسازی نوین به شمار می‎آید و بی‌گمان جرقه این حرکت را داگ زده است.

اگرچه چرخش‌ها و راه عوض کردن‌های اسب‌های سیاه کاملاً خاص و ویژه زندگی خود آن‌هاست، همیشه نخستین گام در این راه یکی بوده: اراده برای اولویت دادن به کامیابی. وقتی این‌ها پابه راه می‌شدند، هرگز به این فکر نکردند که چقدر درمسیر کارشان ثروت به دست می‌آورند یا چقدر در کارشان استاد خواهند شد. درعوض نگاهشان به این مسئله بود که جایی فرصتی وجود دارد که با ویژگی‌های فردی آن‌ها هم‌خوان است و باید آن را بقاپند. دیگران برایشان تکلیف تعیین می‌کردند که چه باید باشند، ولی دیگر گوش آن‌ها به این حرف‌ها بدهکار نبود و تصمیمات خود را تنها برپایه این می‌گرفتند که کی هستند. دوام و پایستاری بر همین پایه و گرفتن باقی تصمیمات به همین روال، اسب‌های سیاه را پایداری به سوی موفقیت می‌راند.

مراد از این گفته، نادانی و گمراهی کسانی که در راه مستقیم گام می‌زنند نیست. نه. آدم‌هایی که این راه را می‌روند شایسته احترام و همراهی‌اند. شاید راه آن‌ها خشک و از پیش تعیین‌شده باشد ولی آن‌ها هم با شایستگی به موفقیت رسیده‌اند. کار ما اینجا داوری یا کوبیدن راه‌های متفاوتی نیست که آدم‌ها در مسیر موفقیت طی می‌کنند. می‌خواهیم پرده از پرشمار راه‌های دیگری برداریم که اصرار بر فرمول استاندارد، همیشه آن‌ها را در سایه نگه داشته است.

نهادهای استانداردِ فرصت‌های ما هرگز برای رسیدن به کامیابی طراحی نشده‌اند و نمی‌توانند ما را به کامیابی برسانند. سیستمی که از بیخ برای کنار زدن فردیت و مشکل انگاشتن آن طراحی شده هرگز نمی‌تواند به فردیت بهایی بدهد؛ همان‌طور که ماهی نمی‌تواند پرواز کند، ما نمی‌توانیم راه استاندارد خودمان را درمیان روش استانداردسازی بیابیم. ولی اسب‌های سیاه به ما یاد می‌دهند که چگونه راه خودمان را در دل همین نظام استاندارد، شخصی‌سازی کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : BARDIS79
بالا