فکر نکنید اسبهای سیاه را به پیروی از یک سنت و عرف دانشگاهی و پژوهشی در نظر گرفتهایم تا در مورد موفقیت مطالعه کنیم. چنین سنتی اصلاً وجود ندارد. راستش را بخواهید ما همه ادبیات موفقیت را کاویدیم و هیچ کجا به پژوهشی بر نخوردیم که راههای نامعمول و غیر عادی رسیدن به موفقیت را بررسی کرده باشد دلیل ما برای پژوهش روی اسبهای سیاه کاملاً شخصی بود.
هر دو نفر ما در زندگی ناملایمات بسیار دیده و همیشه برخلاف جهت آب شنا کردهایم. تاد سن ۱۷ سالگی مدرسه را رها و با دوست دختر نوجوان خودش ازدواج کرد و پیش از ۲۰ سالگی دو بچه داشت و برای اینکه هزینههای خانوادهاش را تامین کند هم در نواحی روستایی ایالت یوتا حصار زنبوری میفروخت. اُگی (نویسنده دیگر کتاب) هم چون ۵ بار تحصیل در چهار دانشگاه مختلف را رها کرده و در هیچ شغلی بند نشده و زمانی هم کتاب فروش سیار بوده است دست کمی از او ندارد. ما هر دو در دل روزگار استانداردسازی قلای بسیار کردهایم و رنج بسیار بردهایم تا خود را به عرف جامعه و کار و دانشگاه برسانیم و سازگار کنیم. هرگز هم موفق نشدیم.
شاید هم رسیدنمان به جایگاه فعلی کاملاً دست بر قضا و از روی بخت و اقبال بوده، ولی مطمئنیم که این موفقیت یا هر چه اسمش را میگذارید تنها به یاری شکستن قواعد بازی به دست آمده است. نه از روی گستاخی و لجاجت، بلکه از روی ضرورتی تلخ. همه کوشش ما برای دنبال کردن فرمول استاندارد موفقیت تنها به شکست انجامید.
همین درک بود که این اندیشه را در سر ما بیدار کرد که بررسی اسبهای سیاه شاید فرصت خوبی برای ردگیری چگونگی رسیدن به موفقیت شخصی باشد. به نظرمان اگر بتوان قاعدهای را تعریف کرد که راهکار نخبه شدن را به هر فردی فارغ از زمان و مکان بیاموزد، لابد میتوان این راهکار و قاعده را در زندگی نخبگانی جستجو کرد که خارج از سیستم به موفقیت رسیدهاند.
این شد که پروژه اسب سیاه را راهاندازی کردیم.
شروع کردیم به مصاحبه و گفت و گو با متخصصان. سراغ همه مشاغل هم رفتیم. از خوانندگان اپرا بگیرید تا مربیان سگ و آرایشگران، معماران، نابغههای شطرنج، ماهاها و البته خیاطان و ستاره شناسان. در زمان گفتگو با آنها خیلی دقت میکردیم که هیچ پیش فرض و انگاره از پیش تعیین شدهای را در مورد موفقیت یا تعریف استعداد به آنها تلقین نکنیم. به جای این کارها فقط نشستیم و به حرفهایشان گوش کردیم. گذاشتیم همه این آدمهای موفق با زبان واژگان خودشان مسیر رسیدنشان به این جایگاه را تعریف کنند.
تازه دستمان آمد که از راه گوش کردن، بیشتر هم میتوان یاد گرفت. خیلی زود دستگیرمان شد که بسیاری از نخبگان درس و مشقشان در مدرسه تعریفی نداشته یا مثل جنی مککورمیک اصلاً مدرسه را رها کرده بودند. در گفتوگوها به یکی از مدیران اجرایی شرکت اپل برخوردیم که میگفت دوره آموزشی عالی کامپیوتر دانشگاه را نیمه تمام رها کرده است و خلبانی که هرگز پایش به دانشگاه نرسیده، همچنین رئیس یک شرکت تربیت پستانداران دریایی (مثلاً تربیت دلفین برای حرکات نمایشی) که از قضا رکورددار طولانیترین همکاری صداپیشگی با والت دیزنی هم است و در تمامی کودکیاش به مدرسه نرفته و یک غریبه در خانه به او درس میداد.
باقی اسبهای سیاه در دانشگاه و کسبوکارشان کمابیش موفق بودهاند ولی همگی یکباره به مانند آلن رولو همه چیز را رها کرده و راه دیگری در پیش گرفته بودند. یکی از آنها دکترای ادبیات داشت، ولی ناگهان راهی سرزمینهای یخزده شمالگان شد و در بازگشت دیگر همه او را به چشم متخصصی خبره در زمینه قارچشناسی میدیدند. با مدیر اجرایی یک شرکت ساختمانی برخورد کردیم که بعدتر سنت نهصدساله آکسفورد را شکسته و بدل به نخستین مدیر این دانشگاه شد که از دل هیئتهای علمی نیامده بود. خانمی را دیدیم که در دانشگاه زبانشناسی شناختی درس میداد، ولی او هم سر از جای دیگر درآورد و یک پوکرباز حرفهای شناخته شده در سطح جهان شد.
همه اسبهای سیاهی که با آنها گفتوگو کردیم دقیقاً راهی غیرعادی را برای رسیدن به موفقیت طی کرده بودند. ولی باز ما میخواستیم به جواب این پرسشمان برسیم که آیا جنی و آلن و دیگر قالبشکنهای نخبه در چیز دیگری هم اشتراک دارند یا نه؟ آیا ویژگی خاصی در آنها هست که نشان بدهد چگونه به این اوج رسیدهاند؟
هر دو نفر ما در زندگی ناملایمات بسیار دیده و همیشه برخلاف جهت آب شنا کردهایم. تاد سن ۱۷ سالگی مدرسه را رها و با دوست دختر نوجوان خودش ازدواج کرد و پیش از ۲۰ سالگی دو بچه داشت و برای اینکه هزینههای خانوادهاش را تامین کند هم در نواحی روستایی ایالت یوتا حصار زنبوری میفروخت. اُگی (نویسنده دیگر کتاب) هم چون ۵ بار تحصیل در چهار دانشگاه مختلف را رها کرده و در هیچ شغلی بند نشده و زمانی هم کتاب فروش سیار بوده است دست کمی از او ندارد. ما هر دو در دل روزگار استانداردسازی قلای بسیار کردهایم و رنج بسیار بردهایم تا خود را به عرف جامعه و کار و دانشگاه برسانیم و سازگار کنیم. هرگز هم موفق نشدیم.
شاید هم رسیدنمان به جایگاه فعلی کاملاً دست بر قضا و از روی بخت و اقبال بوده، ولی مطمئنیم که این موفقیت یا هر چه اسمش را میگذارید تنها به یاری شکستن قواعد بازی به دست آمده است. نه از روی گستاخی و لجاجت، بلکه از روی ضرورتی تلخ. همه کوشش ما برای دنبال کردن فرمول استاندارد موفقیت تنها به شکست انجامید.
همین درک بود که این اندیشه را در سر ما بیدار کرد که بررسی اسبهای سیاه شاید فرصت خوبی برای ردگیری چگونگی رسیدن به موفقیت شخصی باشد. به نظرمان اگر بتوان قاعدهای را تعریف کرد که راهکار نخبه شدن را به هر فردی فارغ از زمان و مکان بیاموزد، لابد میتوان این راهکار و قاعده را در زندگی نخبگانی جستجو کرد که خارج از سیستم به موفقیت رسیدهاند.
این شد که پروژه اسب سیاه را راهاندازی کردیم.
شروع کردیم به مصاحبه و گفت و گو با متخصصان. سراغ همه مشاغل هم رفتیم. از خوانندگان اپرا بگیرید تا مربیان سگ و آرایشگران، معماران، نابغههای شطرنج، ماهاها و البته خیاطان و ستاره شناسان. در زمان گفتگو با آنها خیلی دقت میکردیم که هیچ پیش فرض و انگاره از پیش تعیین شدهای را در مورد موفقیت یا تعریف استعداد به آنها تلقین نکنیم. به جای این کارها فقط نشستیم و به حرفهایشان گوش کردیم. گذاشتیم همه این آدمهای موفق با زبان واژگان خودشان مسیر رسیدنشان به این جایگاه را تعریف کنند.
تازه دستمان آمد که از راه گوش کردن، بیشتر هم میتوان یاد گرفت. خیلی زود دستگیرمان شد که بسیاری از نخبگان درس و مشقشان در مدرسه تعریفی نداشته یا مثل جنی مککورمیک اصلاً مدرسه را رها کرده بودند. در گفتوگوها به یکی از مدیران اجرایی شرکت اپل برخوردیم که میگفت دوره آموزشی عالی کامپیوتر دانشگاه را نیمه تمام رها کرده است و خلبانی که هرگز پایش به دانشگاه نرسیده، همچنین رئیس یک شرکت تربیت پستانداران دریایی (مثلاً تربیت دلفین برای حرکات نمایشی) که از قضا رکورددار طولانیترین همکاری صداپیشگی با والت دیزنی هم است و در تمامی کودکیاش به مدرسه نرفته و یک غریبه در خانه به او درس میداد.
باقی اسبهای سیاه در دانشگاه و کسبوکارشان کمابیش موفق بودهاند ولی همگی یکباره به مانند آلن رولو همه چیز را رها کرده و راه دیگری در پیش گرفته بودند. یکی از آنها دکترای ادبیات داشت، ولی ناگهان راهی سرزمینهای یخزده شمالگان شد و در بازگشت دیگر همه او را به چشم متخصصی خبره در زمینه قارچشناسی میدیدند. با مدیر اجرایی یک شرکت ساختمانی برخورد کردیم که بعدتر سنت نهصدساله آکسفورد را شکسته و بدل به نخستین مدیر این دانشگاه شد که از دل هیئتهای علمی نیامده بود. خانمی را دیدیم که در دانشگاه زبانشناسی شناختی درس میداد، ولی او هم سر از جای دیگر درآورد و یک پوکرباز حرفهای شناخته شده در سطح جهان شد.
همه اسبهای سیاهی که با آنها گفتوگو کردیم دقیقاً راهی غیرعادی را برای رسیدن به موفقیت طی کرده بودند. ولی باز ما میخواستیم به جواب این پرسشمان برسیم که آیا جنی و آلن و دیگر قالبشکنهای نخبه در چیز دیگری هم اشتراک دارند یا نه؟ آیا ویژگی خاصی در آنها هست که نشان بدهد چگونه به این اوج رسیدهاند؟
فکر نکنید اسبهای سیاه را به پیروی از یک سنت و عرف دانشگاهی و پژوهشی در نظر گرفتهایم تا در مورد موفقیت مطالعه کنیم. چنین سنتی اصلاً وجود ندارد. راستش را بخواهید ما همه ادبیات موفقیت را کاویدیم و هیچ کجا به پژوهشی بر نخوردیم که راههای نامعمول و غیر عادی رسیدن به موفقیت را بررسی کرده باشد دلیل ما برای پژوهش روی اسبهای سیاه کاملاً شخصی بود.
هر دو نفر ما در زندگی ناملایمات بسیار دیده و همیشه برخلاف جهت آب شنا کردهایم. تاد سن ۱۷ سالگی مدرسه را رها و با دوست دختر نوجوان خودش ازدواج کرد و پیش از ۲۰ سالگی دو بچه داشت و برای اینکه هزینههای خانوادهاش را تامین کند هم در نواحی روستایی ایالت یوتا حصار زنبوری میفروخت. اُگی (نویسنده دیگر کتاب) هم چون ۵ بار تحصیل در چهار دانشگاه مختلف را رها کرده و در هیچ شغلی بند نشده و زمانی هم کتاب فروش سیار بوده است دست کمی از او ندارد. ما هر دو در دل روزگار استانداردسازی قلای بسیار کردهایم و رنج بسیار بردهایم تا خود را به عرف جامعه و کار و دانشگاه برسانیم و سازگار کنیم. هرگز هم موفق نشدیم.
شاید هم رسیدنمان به جایگاه فعلی کاملاً دست بر قضا و از روی بخت و اقبال بوده، ولی مطمئنیم که این موفقیت یا هر چه اسمش را میگذارید تنها به یاری شکستن قواعد بازی به دست آمده است. نه از روی گستاخی و لجاجت، بلکه از روی ضرورتی تلخ. همه کوشش ما برای دنبال کردن فرمول استاندارد موفقیت تنها به شکست انجامید.
همین درک بود که این اندیشه را در سر ما بیدار کرد که بررسی اسبهای سیاه شاید فرصت خوبی برای ردگیری چگونگی رسیدن به موفقیت شخصی باشد. به نظرمان اگر بتوان قاعدهای را تعریف کرد که راهکار نخبه شدن را به هر فردی فارغ از زمان و مکان بیاموزد، لابد میتوان این راهکار و قاعده را در زندگی نخبگانی جستجو کرد که خارج از سیستم به موفقیت رسیدهاند.
این شد که پروژه اسب سیاه را راهاندازی کردیم.
شروع کردیم به مصاحبه و گفت و گو با متخصصان. سراغ همه مشاغل هم رفتیم. از خوانندگان اپرا بگیرید تا مربیان سگ و آرایشگران، معماران، نابغههای شطرنج، ماهاها و البته خیاطان و ستاره شناسان. در زمان گفتگو با آنها خیلی دقت میکردیم که هیچ پیش فرض و انگاره از پیش تعیین شدهای را در مورد موفقیت یا تعریف استعداد به آنها تلقین نکنیم. به جای این کارها فقط نشستیم و به حرفهایشان گوش کردیم. گذاشتیم همه این آدمهای موفق با زبان واژگان خودشان مسیر رسیدنشان به این جایگاه را تعریف کنند.
تازه دستمان آمد که از راه گوش کردن، بیشتر هم میتوان یاد گرفت. خیلی زود دستگیرمان شد که بسیاری از نخبگان درس و مشقشان در مدرسه تعریفی نداشته یا مثل جنی مککورمیک اصلاً مدرسه را رها کرده بودند. در گفتوگوها به یکی از مدیران اجرایی شرکت اپل برخوردیم که میگفت دوره آموزشی عالی کامپیوتر دانشگاه را نیمه تمام رها کرده است و خلبانی که هرگز پایش به دانشگاه نرسیده، همچنین رئیس یک شرکت تربیت پستانداران دریایی (مثلاً تربیت دلفین برای حرکات نمایشی) که از قضا رکورددار طولانیترین همکاری صداپیشگی با والت دیزنی هم است و در تمامی کودکیاش به مدرسه نرفته و یک غریبه در خانه به او درس میداد.
باقی اسبهای سیاه در دانشگاه و کسبوکارشان کمابیش موفق بودهاند ولی همگی یکباره به مانند آلن رولو همه چیز را رها کرده و راه دیگری در پیش گرفته بودند. یکی از آنها دکترای ادبیات داشت، ولی ناگهان راهی سرزمینهای یخزده شمالگان شد و در بازگشت دیگر همه او را به چشم متخصصی خبره در زمینه قارچشناسی میدیدند. با مدیر اجرایی یک شرکت ساختمانی برخورد کردیم که بعدتر سنت نهصدساله آکسفورد را شکسته و بدل به نخستین مدیر این دانشگاه شد که از دل هیئتهای علمی نیامده بود. خانمی را دیدیم که در دانشگاه زبانشناسی شناختی درس میداد، ولی او هم سر از جای دیگر درآورد و یک پوکرباز حرفهای شناخته شده در سطح جهان شد.
همه اسبهای سیاهی که با آنها گفتوگو کردیم دقیقاً راهی غیرعادی را برای رسیدن به موفقیت طی کرده بودند. ولی باز ما میخواستیم به جواب این پرسشمان برسیم که آیا جنی و آلن و دیگر قالبشکنهای نخبه در چیز دیگری هم اشتراک دارند یا نه؟ آیا ویژگی خاصی در آنها هست که نشان بدهد چگونه به این اوج رسیدهاند؟
هر دو نفر ما در زندگی ناملایمات بسیار دیده و همیشه برخلاف جهت آب شنا کردهایم. تاد سن ۱۷ سالگی مدرسه را رها و با دوست دختر نوجوان خودش ازدواج کرد و پیش از ۲۰ سالگی دو بچه داشت و برای اینکه هزینههای خانوادهاش را تامین کند هم در نواحی روستایی ایالت یوتا حصار زنبوری میفروخت. اُگی (نویسنده دیگر کتاب) هم چون ۵ بار تحصیل در چهار دانشگاه مختلف را رها کرده و در هیچ شغلی بند نشده و زمانی هم کتاب فروش سیار بوده است دست کمی از او ندارد. ما هر دو در دل روزگار استانداردسازی قلای بسیار کردهایم و رنج بسیار بردهایم تا خود را به عرف جامعه و کار و دانشگاه برسانیم و سازگار کنیم. هرگز هم موفق نشدیم.
شاید هم رسیدنمان به جایگاه فعلی کاملاً دست بر قضا و از روی بخت و اقبال بوده، ولی مطمئنیم که این موفقیت یا هر چه اسمش را میگذارید تنها به یاری شکستن قواعد بازی به دست آمده است. نه از روی گستاخی و لجاجت، بلکه از روی ضرورتی تلخ. همه کوشش ما برای دنبال کردن فرمول استاندارد موفقیت تنها به شکست انجامید.
همین درک بود که این اندیشه را در سر ما بیدار کرد که بررسی اسبهای سیاه شاید فرصت خوبی برای ردگیری چگونگی رسیدن به موفقیت شخصی باشد. به نظرمان اگر بتوان قاعدهای را تعریف کرد که راهکار نخبه شدن را به هر فردی فارغ از زمان و مکان بیاموزد، لابد میتوان این راهکار و قاعده را در زندگی نخبگانی جستجو کرد که خارج از سیستم به موفقیت رسیدهاند.
این شد که پروژه اسب سیاه را راهاندازی کردیم.
شروع کردیم به مصاحبه و گفت و گو با متخصصان. سراغ همه مشاغل هم رفتیم. از خوانندگان اپرا بگیرید تا مربیان سگ و آرایشگران، معماران، نابغههای شطرنج، ماهاها و البته خیاطان و ستاره شناسان. در زمان گفتگو با آنها خیلی دقت میکردیم که هیچ پیش فرض و انگاره از پیش تعیین شدهای را در مورد موفقیت یا تعریف استعداد به آنها تلقین نکنیم. به جای این کارها فقط نشستیم و به حرفهایشان گوش کردیم. گذاشتیم همه این آدمهای موفق با زبان واژگان خودشان مسیر رسیدنشان به این جایگاه را تعریف کنند.
تازه دستمان آمد که از راه گوش کردن، بیشتر هم میتوان یاد گرفت. خیلی زود دستگیرمان شد که بسیاری از نخبگان درس و مشقشان در مدرسه تعریفی نداشته یا مثل جنی مککورمیک اصلاً مدرسه را رها کرده بودند. در گفتوگوها به یکی از مدیران اجرایی شرکت اپل برخوردیم که میگفت دوره آموزشی عالی کامپیوتر دانشگاه را نیمه تمام رها کرده است و خلبانی که هرگز پایش به دانشگاه نرسیده، همچنین رئیس یک شرکت تربیت پستانداران دریایی (مثلاً تربیت دلفین برای حرکات نمایشی) که از قضا رکورددار طولانیترین همکاری صداپیشگی با والت دیزنی هم است و در تمامی کودکیاش به مدرسه نرفته و یک غریبه در خانه به او درس میداد.
باقی اسبهای سیاه در دانشگاه و کسبوکارشان کمابیش موفق بودهاند ولی همگی یکباره به مانند آلن رولو همه چیز را رها کرده و راه دیگری در پیش گرفته بودند. یکی از آنها دکترای ادبیات داشت، ولی ناگهان راهی سرزمینهای یخزده شمالگان شد و در بازگشت دیگر همه او را به چشم متخصصی خبره در زمینه قارچشناسی میدیدند. با مدیر اجرایی یک شرکت ساختمانی برخورد کردیم که بعدتر سنت نهصدساله آکسفورد را شکسته و بدل به نخستین مدیر این دانشگاه شد که از دل هیئتهای علمی نیامده بود. خانمی را دیدیم که در دانشگاه زبانشناسی شناختی درس میداد، ولی او هم سر از جای دیگر درآورد و یک پوکرباز حرفهای شناخته شده در سطح جهان شد.
همه اسبهای سیاهی که با آنها گفتوگو کردیم دقیقاً راهی غیرعادی را برای رسیدن به موفقیت طی کرده بودند. ولی باز ما میخواستیم به جواب این پرسشمان برسیم که آیا جنی و آلن و دیگر قالبشکنهای نخبه در چیز دیگری هم اشتراک دارند یا نه؟ آیا ویژگی خاصی در آنها هست که نشان بدهد چگونه به این اوج رسیدهاند؟
آخرین ویرایش: