پارت_آخر
ساعت 1:30 بامداد همان شب
*ترکیه*
آتش نشانی، آتش مسافرخونه رو به طور کامل خاموش کرده بود، تمام مردم دور تا دورِ مسافرخونه جمع شده بودن اما پلیس حصار کشیده بود و به کسی اجازه ورود به محوطه رو نمیداد! نصف بیشتر اتاقهای مسافرخونه سوخته بود! صاحب مسافرخونه یک گوشه نشسته بود و با اشک و...
پارت_۲۵۳
ملودی که به هیچی گوش نمیکرد و فقط صدای گریههاش طنین انداز شده بود اما تیرداد با شنیدن این خبر، دندونهاش رو به هم سایید و اخمی غلیظ پیشونیش رو گرفت. در کسری از ثانیه بهم حمله کرد و گفت:
- نجس نطفه، با دستای خودم خفهت میکنم!
با این حرفش خودم رو عقب کشیدم که جاوید و کامران دو دستی...
پارت_۲۵۲
ملودی درحالی که مغزش چت کرده بود، بی صدا اشک میریخت، ل*ب زد و گفت:
- یعنی میخوای بگی من و تیرداد که عاشق هم شدیم، خواهر و برادریم؟! نه سیروس التماست میکنم اینو نگو، من رو بکش منو تیکه تیکه کن اما این رو نگو درسته الان از تیرداد بهخاطر اینکه میگی هاتفر و کشته عصبیام به شدت، اما...
پارت_۲۵۱
تیرداد بهش نزدیک شد تا حرفی بهش بزنه که ملودی خودش رو عقب کشید و با لکنت گفت:
- ت... تو هاتف رو ک... کشتی! به من نزدیک نشو نزدیک نشو بهم! ازم دور بمون.
تیرداد با صدایی خش دار ناشی از گریه گفت:
- خواهش میکنم آروم باش عشقم، نفسات به شمارش افتاده نفس عمیق بکش برات خوب نیست نفست میگیره...
پارت_۲۵۰
«سیروس»
به چهره های آشفته و سرشار از ترس و تعجبِ خواهر و برادری که رو به روم ایستاده بودن زل زدم. ملودی و تیرداد! جلوی در ایستاده بودن و با دلهرهای که به خوبی تو نگاهشون موج میزد به صورت گریم شدهی من چشم دوختن! کامران و جاوید پشت سر ملودی و تیرداد ایستاده بودن که با اشارهای که...
پارت_۲۴۹
***
ساعت حدود هفت شب بود، بعد از اینکه حسابی با حنا از سرای اسحاق پاشا دیدن کردیم و عکس گرفیتم، برگشتیم توی شهر تا اونجا هم یک چرخی بزنیم! شهر دغوبایزید زیاد بزرگ نبود و آنچنان مراکز تفریحی و گردشگری نداشت فقط بازار کوچیکش باصفا بود و البته شلوغ!! به اولین مغازهای که رسیدیم با...
پارت_۲۴۸
تیرداد گفت:
- پلیس دنبال سیروسه عکسش رو تو کل دنیا پخش کرده مطمئن باش حتما دستگیر میشه، منم دیگه اجازه نمیدم جنایتی کنی ملودی اجازه نمیدم آدمی که کنارمه بشه همون کسی که سیروس ساختهدش! تو حنایی منم از این به بعد حنا صدات میزنم. تو باید به حقیقت خودت برگردی!
بین بغضم خندیدم و گفتم:
-...
پارت_۲۴۷
خدمه رفت و تیرداد اومد تو، پاشدم در حالی که میرفتم سمت میز گفتم:
- چقدر خوب ترکی صحبت میکنی به من نگفته بودی زبونشون رو بلدی، انتظار داشتم انگلیسی صحبت کنی.
- چند سالی ترکیه بودم برای تحصیل اومده بودم بعدش رفتم...
هنوز حرفش کامل نشده بود که سینی از دستش افتاد روی زمین و لیوان نوشابه...
پارت_۲۴۵
*دو روزبعد*
«تیرداد»
یک روزِ کامل توی مسیر خاکی ترکیه بودیم که همین امروز صبح رسیدیدم! خستگی و خواب ِ سفر یک طرف ترس از دزدیده شدن ققنوس هم یک طرف، گیرافتادنِ مینی ب*و*س مونم که جای خود داشت! وقتی از ارومیه حرکت کردیم با یک مینی ب*و*س کوچیک بویدم که پونزده نفر میشدیم، مسافرا هر کدوم...