• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
نام رمان: ققنوس نحس
ژانر: پلیسی، جنایی، تراژدی
نام نویسنده: الهه کریمی‌
کپیست: Moon✦
ویراستار: Moon✦
 ناظر
: Seta rad



خلاصه رمان: عشقی نافرجام در گذشته و تخم کینه هایی که به دنبال آن در قلب رشد کرد و میوه آن نفرت شد. نفرتی که منجر به انتقامی دشخوار شد و آینده بسیاری از بی‌گناهان را رقم زد، سرگذشت آن نفرت و مبادرت به انتقام به ققنوسی نحس ختم شد، ققنوسی که کینه را پررنگ تر کرد و آینده بسیاری را در آتش خود سوزاند. آیندگانی که به دنبال انتقام آمدند اما انهدام از آنشان شد. به راستی که تقدیر همه چیز استقالب جلد (2).jpg
کد:
نام رمان: ققنوس نحس

ژانر: پلیسی، جنایی، تراژدی

نام نویسنده: الهه کریمی‌

 ناظر:گلبرگ



خلاصه رمان: عشقی نافرجام در گذشته و تخم کینه‌هایی که به دنبال آن در قلب رشد کرد و میوه‌ی آن نفرت شد.
نفرتی که منجر به انتقامی دشخوار شد و آینده‌ی بسیاری از بی‌گناهان را رقم زد، سرگذشت آن نفرت و مبادرت به انتقام به ققنوسی نحس ختم شد، ققنوسی که کینه را پررنگ‌تر کرد و آینده‌ی بسیاری را در آتش خود سوزاند. آیندگانی که به دنبال انتقام آمدند اما انهدام از آن‌شان شد. به راستی که تقدیر همه چیز است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلبرگ

کاربر افتخاری
کاربر افتخاری
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
1,703
لایک‌ها
13,812
امتیازها
113
کیف پول من
52,011
Points
1,377
37880



خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : گلبرگ

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
سخنی از نویسنده: این رمان رو می‌تونستم توی دو جلد تموم کنم اما صرفاً به‌خاطر راحتی خواننده، همه رو یک‌جا نوشتم.


به نام خدا


*ملودی:


پشت میز ناهار خوری نشسته بودم و با چنگال‌ام بازی می‌کردم. دیگه واقعاً کلافه شده بودم. نمی‌دونم چرا این سیروس خان افتخار نمیده تشریفش‌ رو بیاره؟ هوف! نگاهی به هاتف کردم، دیدم داره با گوشیش ور میره، پوف کلافه‌ای کشیدم و چشم دوختم به پله‌ها که دیدم سیروس و اون زن ص*ی*غه‌ای چشم آبیش دارن میان پایین.
بلاخره تشریف آورد خان سالارِ خرفت، با اون زن بچه‌سالش؛ چه لباس افتضاحی‌ هم پوشیده دختره! فقط نیم‌ متر پارچه کشیده دور خودش، والا اگه راهی بود با همون نیم متر پارچه دارِش میزدم این دختره رو، بس‌که ازش بدم میاد.
سیروس و دریا اومدن سمت میز، من و هاتف به نشونه‌ی احترام به سیروس پاشدیم؛ صندلی دریا رو عقب کشید و دریا نشست پشت میز و بعد هم خودش نشست!
همین‌ که سیروس و دریا پشت میز نشستن ماهم نشستیم. خاتون که گوشه‌ای ایستاده بود، اومد و بشقاب سیروس رو برداشت و براش گوشت کباب شده‌ی مار و سبزیجات کشید و در آخر لیوان نوشیدنیش رو پر کرد و گذاشت کنارش.
بعد از این‌که خاتون برای من، هاتف و دریا، پلو و مرغ کشید گوشه‌ای ایستاد، سیروس که شروع به خوردن کرد ما‌هم شروع کردیم! گوشت مار رو تکه کرد و گذاشت دهانش و با ولع شروع به خوردنش کرد. هرکس بود با دیدن این صح*نه قطعاً حالش بد می‌شد، اما من به بدتر از این هم عادت کرده بودم! این که فقط گوشتِ مار بود. یه قاشق غذا گذاشتم دهانم و ناخواسته چشمم به بادیگاردی افتاد که با تعجب به بشقاب سیروس چشم دوخته بود.
فکر کنم بادیگاردِه تازه وارد بود، آخه همه‌ی کارکنان اینجا با همه چی آشنایی داشتن اما این یکی با دیدن غذا خوردن سیروس مخش داشت اِرور میداد! فکر کنم تاحالا از نزدیک ندیده بود کسی گوشت مار بخوره. همین‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم هاتف پاش رو زد به پام، نگاهی بهش انداختم که اشاره کرد به غذام. منم که فهمیدم منظورش چیه بی‌توجه به اون بادیگارد مشغول خوردن شدم.
همگی درحال خوردن بودیم و سیروس گوشت کبابی مار رو گرفته بود تو دستش و با دندون جداش می‌کرد و می‌جویید، همین لحظه صدای عوق زدن و بعدش بالا آوردن اومد. نگاهی به بادیگارد کردم که دیدم محتویات معدش رو خالی کرده رو فرش، هه بلاخره مُخِش کامل ارور داد!
سیروس با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به بادیگارد گفت:
- بیشعور! تو به چه جراتی جلوی من همچین کاری کردی؟ به چه جراتی ها؟
بادیگارد از ترس زبونش بنده اومد بود! هاتف رو به سیروس گفت:
- من بابت بی‌ادبیش عذر می‌خوام همین الان از اینجا بیرونش می‌کنم.
-نه صبر کن!
همه‌مون سوالی زل زدیم به سیروس که بلند شد و از پشت میز اومد بیرون و به بادیگارد نزدیک شد. نگاهی توی صورتش کرد و گفت:
-حالت از چی به‌هم خورد؟
بادیگارد با کمی ترس گفت:
-از غذایی که می‌خوردین، از گوشتِ مار!
سیروس پوزخندی زد و گفت:
- از گوشت مار بدت میاد؟
بادیگارد با ترس سرش رو تکان داد.

کد:
سخنی از نویسنده: این رمان رو می‌تونستم توی دو جلد تموم کنم اما صرفاً به‌خاطر راحتی خواننده، همه رو یک‌جا نوشتم.

به نام خدا

*ملودی:

پشت میز ناهار خوری نشسته بودم و با چنگال‌ام بازی می‌کردم. دیگه واقعاً کلافه شده بودم. نمی‌دونم چرا این سیروس خان افتخار نمیده تشریفش‌ رو بیاره؟ هوف! نگاهی به هاتف کردم، دیدم داره با گوشیش ور میره، پوف کلافه‌ای کشیدم و چشم دوختم به پله‌ها که دیدم سیروس و اون زن ص*ی*غه‌ای چشم آبیش دارن میان پایین.
بلاخره تشریف آورد خان سالارِ خرفت، با اون زن بچه‌سالش؛ چه لباس افتضاحی‌ هم پوشیده دختره! فقط نیم‌ متر پارچه کشیده دور خودش، والا اگه راهی بود با همون نیم متر پارچه دارِش میزدم این دختره رو، بس‌که ازش بدم میاد. 
سیروس و دریا اومدن سمت میز، من و هاتف به نشونه‌ی احترام به سیروس پاشدیم؛ صندلی دریا رو عقب کشید و دریا نشست پشت میز و بعد هم خودش نشست!
همین‌ که سیروس و دریا پشت میز نشستن ماهم نشستیم. خاتون که گوشه‌ای ایستاده بود، اومد و بشقاب سیروس رو برداشت و براش گوشت کباب شده‌ی مار و سبزیجات کشید و در آخر لیوان نوشیدنیش رو پر کرد و گذاشت کنارش.
بعد از این‌که خاتون برای من، هاتف و دریا، پلو و مرغ  کشید گوشه‌ای ایستاد، سیروس که شروع به خوردن کرد ما‌هم شروع کردیم! گوشت مار رو تکه کرد و گذاشت دهانش و با ولع شروع به خوردنش کرد. هرکس بود با دیدن این صح*نه قطعاً حالش بد می‌شد، اما من به بدتر از این هم عادت کرده بودم! این که فقط گوشتِ مار بود. یه قاشق غذا گذاشتم دهانم و ناخواسته چشمم به بادیگاردی افتاد که با تعجب به بشقاب سیروس چشم دوخته بود.
فکر کنم بادیگاردِه تازه وارد بود، آخه همه‌ی کارکنان اینجا با همه چی آشنایی داشتن اما این یکی با دیدن غذا خوردن سیروس مخش داشت اِرور میداد! فکر کنم تاحالا از نزدیک ندیده بود کسی گوشت مار بخوره. همین‌طور که داشتم نگاهش می‌کردم هاتف پاش رو زد به پام، نگاهی بهش انداختم که اشاره کرد به غذام. منم که فهمیدم منظورش چیه بی‌توجه به اون بادیگارد مشغول خوردن شدم.
همگی درحال خوردن بودیم و سیروس گوشت کبابی مار رو گرفته بود تو دستش و با دندون جداش می‌کرد و می‌جویید، همین لحظه صدای عوق زدن و بعدش بالا آوردن اومد. نگاهی به بادیگارد کردم که دیدم محتویات معدش رو خالی کرده رو فرش، هه بلاخره مُخِش کامل ارور داد!
سیروس با عصبانیت از جاش بلند شد و رو به بادیگارد گفت:
- بیشعور! تو به چه جراتی جلوی من همچین کاری کردی؟ به چه جراتی ها؟
بادیگارد از ترس زبونش بنده اومد بود! هاتف رو به سیروس گفت:
- من بابت بی‌ادبیش عذر می‌خوام همین الان از اینجا بیرونش می‌کنم.
-نه صبر کن!
همه‌مون سوالی زل زدیم به سیروس که بلند شد و از پشت میز اومد بیرون و به بادیگارد نزدیک شد. نگاهی توی صورتش کرد و گفت:
-حالت از چی به‌هم خورد؟
بادیگارد با کمی ترس گفت:
-از غذایی که می‌خوردین، از گوشتِ مار!
سیروس پوزخندی زد و گفت:
- از گوشت مار بدت میاد؟
بادیگارد با ترس سرش رو تکان داد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_02
سیروس لبخند شیطانی زد و بشقاب غذاش رو که هنوز توش کبابِ مار بود از روی میز برداشت و گرفت جلوی بادیگارد و گفت:
- بخور!
بادیگارد ناباورانه به سیروس نگاهی انداخت و مات‌ومبهوت شد!
- مگه نشنیدی چی گفتم؟
- آقا من حتی با دیدنش حالم بد شد الان چطور می‌تونم بخ...؟
سیروس حرفش رو قطع کرد و با فریاد گفت:
- بخور وگرنه می‌کشمت!
بادیگارد به ناچار نگاهی به بشقاب کرد و یه تیکه از گوشت مار برداشت و آروم آروم به دهانش نزدیک کرد اما یهو با چندش پرتش کرد! سیروس با عصبانیت لگدی به پای بادیگارد زد که بادیگارد افتاد رو زمین. سیروس کُلتش رو از کمرش در آورد ماشه‌اش رو کشید و شلیک کرد به پیشونی اون بادیگارد، که مغزش متلاشی شد و رد خون رو دیوار موند! اه من فکر کردم قراره بده من بکشمش! زد تو ذوقم!
سیروس رو به هاتف گفت:
- اولین بار و آخرین بارت باشه از این بادیگاردهای احمق این‌جا استخدام می‌کنی فهمیدی؟!
- ببخشید آقا!
- تَنِ لَشِ‌شو از این‌جا جمع کنین.
اینو که گفت ، دریا پا شد لیوان نو*شی*دنی سیروس و داد دستش و گفت:
- عزیزم! یکم بخور آروم بشی قربونت برم!
سیروس لبخندی زد و نوشیدنیش سر کشید، و بعد باهم رفتن از پله ها بالا! اینم خوب یاد گرفته چطور واسه سیروس دلبری کنه و خودش رو تو دلش جا کنه، دختره علناً از آب، کره می‌گیره خیلی زرنگه! خدا داده به این واسه دلبری کردن، دختره‌ی نکبت، شوگرددی بازی، پول‌ها و طلاهایی که سیروس براش فراهم میکنه بهش خوب حال میده که از این عمارت دل نمی‌کَنه.
با بی‌حوصلگی نگاهی به بادیگارد کردم و رو به هاتف گفتم:
- بلند کن جنازشو خون خونه رو برداشت دیگه!
هاتف چند نفر رو صدا زد و بهشون دستور داد جنازه‌ی بادیگارد رو بردارن! نوچه‌های عمارت اومدن و بادیگارد رو بلند کردن و گذاشتنش روی پتو می‌خواستن ببرنش بیرون که گفتم:
- ببریدش خونه باغ، اعضاشو می‌خوام.
اونا هم چشمی گفتن و بردنش بیرون! رفتم توی حیاطِ عمارت، همین‌ که می‌خواستم سوار ماشینم بشم که در حیاط باز شد و یه ماشین اومد توی حیاط، چند لحظه بعد ساغر ازش پیاده شد! با دیدنِ ساغر لبخند غلیظی نشست رو ل*بم. در ماشین رو بستم و رفتم سمتش، بغلش کردم و به خودم فشردمش.
- چه خوب که به سلامتی برگشتی خیلی دلشوره داشتم!
ساغر از بغلم اومد بیرون و گفت:
- کاش مرده بودم برنمی‌گشتم، سیروس منو می‌کشه!
- نگران نباش من و هاتف نمی‌ذاریم بلایی سرت بیاره!
- آخه ملودی این دومین باره که محموله شو دارم خ*را*ب می‌کنم دیگه کاری از شما ساخته نیست اون منو می‌کشـ
حرف شو قطع کردم و گفتم:
- حلش می‌کنیم!
ساغر چشاشو اطرفش چرخوند و همین‌که می‌خواست آه بکشه، یهو خودش و بهم چسبوند و گفت:
- وای ملودی ببین چطور بهم زل زده!
سرم رو بالا بردم که دیدم سیروس از پنجره‌ی اتاقش با عصبانیت زل زده به ساغر! ساغر اشک تو چشماش حلقه زد و گفت:
- ملودی این بار دیگه فاتحه‌‌ام خوندست!
- هیچی نمیشه بیا بریم تو.
رو به چند نفری که کنار ماشین ایستاده بودن گفتم: شما اون و ببرین باغ منم یکم دیگه میام ضمناً به شاهرخ هم بگین باهاتون بیاد!
اونا چشمی گفتن و رفتن. دست ساغر رو گرفتم و بردمش تو خونه، خدمه‌ها داشتن قالی‌‌ای که روش خون ریخته بود رو جمع می‌کردن!
- باز کدوم مادر مرده‌ای و کشته؟!
- سیروس که بدونِ خون ریختن روزش، شب نمیشه!
تا ساغر خواست چیزی بگه که هاتف با دیدن ساغر با خوشحالی اومد طرفش و گفت:
- خداروشکر به سلامتی برگشتی!
- اگه تو قطر پلیس دستگیرمون نکرد یا با دزدهای دریایی درگیر نشدیم عوضش اینجا سیروس کَله‌مو می‌کَنه!
- چیزی نمیشه.
- آره بیخیال برو یکم استراحت کن تازه رسیدی خسته‌ای!
همین لحظه صدای سیروس به گوشمون رسید!
- به به! ببینید کی اینجاست؟!
نگاهی بهش انداختیم که دیدیم داره از پله ها با دریا میاد پایین!سیروس مقابل ساغر ایستاد و با لحنی عصبی گفت:
- این دومین باره که محموله‌ی موادم رو به فنا دادی، غیر از اون بهترین مشتریم بن‌صدرا رو داری ازم دور می‌کنی تو می‌دونی چند نفر تو دنیا هستن که آرزو دارن ج*ن*س هاشون رو بن‌صدرا بخره؟! دختر تو مشتری چهل ساله‌م رو پروندی رفت!
- سیروس خان به خدا همون طور که گفتی مواد ها رو با وسواس بالا آماده کردم و به خورد اون پنجاه نفر دادم تا رسیدن به قَطَر هیچ مشکلی نداشتن اما همین‌که رفتن دستشویی و خواستن مواد ها رو دربیارن که بسته بندی مواد ها تو شکم‌شون پاره شد و مردن. فقط دوازده نفرشون موفق شدن موادها رو از شکم‌شون در بیارن، خب تقصیر من چیه؟
سیروس فریاد زد:
-می‌پرسی تقصیرت چیه؟! تقصیر تو اینه که کارت رو با دقت انجام نمیدی تقصیرت اینه که موادها رو خوب بسته بندی نمی‌کنی، تقصیرت اینه که از آدمات تو سفر به خوبی مراقبت نمی‌کنی و حواست به خوراکشون نیست، تقصیرت اینه که به هیچی خوب دقت نمی‌کنی وگرنه الان من میلیون میلیون پول بخاطر تو از دست نمی‌دادم! می‌دونی دفعه‌ی قبل که بازم معامله به خوبی انجام نشد من چقدر ضرر کردم اونم فقط بخاطر تو! نهصد میلیون پول کمیه؟ ضرر تا کِی؟! بخاطر کی؟
ساغر سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت!
-یکم از هاتف و ملودی یاد بگیر ببین چقدر دقیق کاراشون و انجام میدن، شده خودشون رو به کشتن ب*دن اما نمی‌ذارن کوچک‌ترین اتفاقی برای محموله‌ی من بیوفته! اگه تو بخوای هربار کارت و این‌طور انجام بدی دیگه چه به درد من می‌خوری فقط مایه‌ی ضرری! من با تو چیکار کنم خودت بگو باهات چیکار کنم؟
- سیروس خان قول میدم این بار بیشتر حواسم و جمع کنم!
- بار دیگه‌ای وجود نداره، امتحانت رو تو همون چندبار پس دادی، تورو می‌فرستم ارمنستان پیش میلا از این به بعد با اون کار کن!
اینو که گفت هوش از سرم پرید!

کد:
سیروس لبخند شیطانی زد و بشقاب غذاش رو که هنوز توش کبابِ مار بود از روی میز برداشت و گرفت جلوی بادیگارد و گفت:
- بخور!
بادیگارد ناباورانه به سیروس نگاهی انداخت و مات‌ومبهوت شد!
- مگه نشنیدی چی گفتم؟
- آقا من حتی با دیدنش حالم بد شد الان چطور می‌تونم بخ...؟
سیروس حرفش رو قطع کرد و با فریاد گفت:
- بخور وگرنه می‌کشمت!
بادیگارد به ناچار نگاهی به بشقاب کرد و یه تیکه از گوشت مار برداشت و آروم آروم به دهانش نزدیک کرد اما یهو با چندش پرتش کرد! سیروس با عصبانیت لگدی به پای بادیگارد زد که بادیگارد افتاد رو زمین. سیروس کُلتش رو از کمرش در آورد ماشه‌‌اش رو کشید و شلیک کرد به پیشونی اون بادیگارد، که مغزش متلاشی شد و رد خون رو دیوار موند! اه من فکر کردم قراره بده من بکشمش! زد تو ذوقم!
سیروس رو به هاتف گفت:
- اولین بار و آخرین بارت باشه از این بادیگاردهای احمق این‌جا استخدام می‌کنی فهمیدی؟!
- ببخشید آقا!
- تَنِ لَشِ‌شو از این‌جا جمع کنین.
اینو که گفت ، دریا پا شد لیوان نو*شی*دنی سیروس و داد دستش و گفت:
- عزیزم! یکم بخور آروم بشی قربونت برم!
سیروس لبخندی زد و نوشیدنیش سر کشید، و بعد باهم رفتن از پله ها بالا! اینم خوب یاد گرفته چطور واسه سیروس دلبری کنه و خودش رو تو دلش جا کنه، دختره علناً از آب، کره می‌گیره خیلی زرنگه! خدا داده به این واسه دلبری کردن، دختره‌ی نکبت، شوگرددی بازی، پول‌ها و طلاهایی که سیروس براش فراهم میکنه بهش خوب حال میده که از این عمارت دل نمی‌کَنه.
 با بی‌حوصلگی نگاهی به بادیگارد کردم و رو به هاتف گفتم:
- بلند کن جنازشو خون خونه رو برداشت دیگه!
هاتف چند نفر رو صدا زد و بهشون دستور داد جنازه‌ی بادیگارد رو بردارن! نوچه‌های عمارت اومدن و بادیگارد رو بلند کردن و گذاشتنش روی پتو می‌خواستن ببرنش بیرون که گفتم:
- ببریدش خونه باغ، اعضاشو می‌خوام.
 اونا هم چشمی گفتن و بردنش بیرون! رفتم توی حیاطِ عمارت، همین‌ که می‌خواستم سوار ماشینم بشم که در حیاط باز شد و یه ماشین اومد توی حیاط، چند لحظه بعد ساغر ازش پیاده شد! با دیدنِ ساغر لبخند غلیظی نشست رو ل*بم. در ماشین رو بستم و رفتم سمتش، بغلش کردم و به خودم فشردمش.
- چه خوب که به سلامتی برگشتی خیلی دلشوره داشتم!
ساغر از بغلم اومد بیرون و گفت:
- کاش مرده بودم برنمی‌گشتم، سیروس منو می‌کشه!
- نگران نباش من و هاتف نمی‌ذاریم بلایی سرت بیاره!
- آخه ملودی این دومین باره که محموله شو دارم خ*را*ب می‌کنم دیگه کاری از شما ساخته نیست اون منو می‌کشـ
حرف شو قطع کردم و گفتم:
- حلش می‌کنیم!
ساغر چشاشو اطرفش چرخوند و همین‌که می‌خواست آه بکشه، یهو خودش و بهم چسبوند و گفت:
- وای ملودی ببین چطور بهم زل زده!
سرم رو بالا بردم که دیدم سیروس از پنجره‌ی اتاقش با عصبانیت زل زده به ساغر! ساغر اشک تو چشماش حلقه زد و گفت:
- ملودی این بار دیگه فاتحه‌‌ام خوندست!
- هیچی نمیشه بیا بریم تو.
رو به چند نفری که کنار ماشین ایستاده بودن گفتم: شما اون و ببرین باغ منم یکم دیگه میام ضمناً به شاهرخ هم بگین باهاتون بیاد!
اونا چشمی گفتن و رفتن. دست ساغر رو گرفتم و بردمش تو خونه، خدمه‌ها داشتن قالی‌‌ای که روش خون ریخته بود رو جمع می‌کردن!
- باز کدوم مادر مرده‌ای و کشته؟!
- سیروس که بدونِ خون ریختن روزش، شب نمیشه!
تا ساغر خواست چیزی بگه که هاتف با دیدن ساغر با خوشحالی اومد طرفش و گفت:
- خداروشکر به سلامتی برگشتی!
- اگه تو قطر پلیس دستگیرمون نکرد یا با دزدهای دریایی درگیر نشدیم عوضش اینجا سیروس کَله‌مو می‌کَنه!
- چیزی نمیشه.
- آره بیخیال برو یکم استراحت کن تازه رسیدی خسته‌ای!
همین لحظه صدای سیروس به گوشمون رسید!
- به به! ببینید کی اینجاست؟!
نگاهی بهش انداختیم که دیدیم داره از پله ها با دریا میاد پایین!سیروس مقابل ساغر ایستاد و با لحنی عصبی گفت:
- این دومین باره که محموله‌ی موادم رو به فنا دادی، غیر از اون بهترین مشتریم بن‌صدرا رو داری ازم دور می‌کنی تو می‌دونی چند نفر تو دنیا هستن که آرزو دارن ج*ن*س هاشون رو بن‌صدرا بخره؟! دختر تو مشتری چهل ساله‌م رو پروندی رفت!
- سیروس خان به خدا همون طور که گفتی مواد ها رو با  وسواس بالا آماده کردم و به خورد اون پنجاه نفر دادم تا رسیدن به قَطَر هیچ مشکلی نداشتن اما همین‌که رفتن دستشویی و خواستن مواد ها رو دربیارن که بسته بندی مواد ها تو شکم‌شون پاره شد و مردن. فقط دوازده نفرشون موفق شدن موادها رو از شکم‌شون در بیارن، خب تقصیر من چیه؟
سیروس فریاد زد:
-می‌پرسی تقصیرت چیه؟!  تقصیر تو اینه که کارت رو با دقت انجام نمیدی تقصیرت اینه که موادها رو خوب بسته بندی نمی‌کنی، تقصیرت اینه که از آدمات تو سفر به خوبی مراقبت نمی‌کنی و حواست به خوراکشون نیست، تقصیرت اینه که به هیچی خوب دقت نمی‌کنی وگرنه الان من میلیون میلیون پول بخاطر تو از دست نمی‌دادم! می‌دونی دفعه‌ی قبل که بازم معامله به خوبی انجام نشد من چقدر ضرر کردم اونم فقط بخاطر تو! نهصد میلیون پول کمیه؟ ضرر تا کِی؟! بخاطر کی؟
ساغر سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت!
-یکم از هاتف و ملودی یاد بگیر ببین چقدر دقیق کاراشون و انجام میدن، شده خودشون رو به کشتن ب*دن اما نمی‌ذارن کوچک‌ترین اتفاقی برای محموله‌ی من بیوفته! اگه تو بخوای هربار کارت و این‌طور انجام بدی دیگه چه به درد من می‌خوری فقط مایه‌ی ضرری! من با تو چیکار کنم خودت بگو باهات چیکار کنم؟
- سیروس خان قول میدم این بار بیشتر حواسم و جمع کنم!
- بار دیگه‌ای وجود نداره، امتحانت رو تو همون چندبار پس دادی، تورو می‌فرستم ارمنستان پیش میلا از این به بعد با اون کار کن!
اینو که گفت هوش از سرم پرید!
 [SPOILER="مخصوص کپیست"][/SPOILER]

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_03
ساغر بهت زده به سیروس نگاهی انداخت و اشک تو چشمانش حلقه زد! اصلاً تو مخیل هیچ کدوم‌مون نمی‌گنجید سیروس همچین تصمیمی بگیره! ساغر با صدای لرزونش گفت:
- چی؟ برم ارمنستان؟ جدی میگی سیروس خان؟
صداش بغض سنگینی داشت، نزدیک بود گریه‌اش بگیره. همه داشتیم با حیرت سیروس رو نگاه می‌کردیم البته دریا لبخند رو لباش بود نکبت!
سیروس گفت:
- دیگه نمی‌تونم تو رو این‌جا نگه دارم، جدیداً خیلی داری خرابکاری می‌کنی؛ آدم خرابکار به کارم نمیاد. دیروز ج*ن*س هام رو خ*را*ب کردی امروز مشتریم رو پروندی فردا هم حتما گیر پلیس میوفتی و منو هم لو میدی! ریسک بزرگیه بخوام تو رو این‌جا نگه دارم! فعلا یه مدت برو ارمنستان پیش میلا بمون تا کارهارو خوب یادت بده بعدش هم یه فکری می‌کنم برات.
هاتف دهن باز کرد چیزی بگه که سیروس دستش رو آورد بالا و گفت:
- کسی دخالت نکنه!
-سیروس خان من تاحالا واسه زندگی کردن از ایران خارج نشدم. من نمی‌تونم تو غربت طاقت بیارم، تنهایی تو یه کشور دیگه چیکار کنم؟ همیشه کارهام رو درست انجام دادم حالا این دوبار اشتباه پیش اومده، جبران می‌کنم قول میدم! منو اونجا نفرست ازتون خواهش می‌کنم!
این رو گفت و اشک چشماش جاری شد! البته گریه هیچ‌وقت دل بی‌رحم سیروس رو نرم نمی‌کرد!
رو به سیروس گفتم:
- سیروس خان خودم از این به بعد کل کارهاتون رو انجام میدم لطفا ساغر رو نفرست بره خواهش میکنم!
-بله من و ملودی حواسمون به همه چی هست و....
سیروس با عصبانیت گفت:
- ساکت شید! چطور به خودتون جرأت میدین رو حرف من حرف بزنین؟! حرف من همونیه که گفتم! ساغر دو روز دیگه وقتی‌که جشن تولد هاتف به پا شد از اینجا میره و تمام!
ساغر با زجه گفت:
-خواهش می‌کنم سیروس خان یه فرصت دیگه بهم بدین، جبران میکنم!
دریا: ببند دهنتو دختر! اینهمه به سیروس جان ضرر رسوندی برو خدات رو شکر کن که از جون بی‌ارزشت گذشت!
نگاهی مملوء از خشم و عصبانیت به دریا انداختم که اون هم تو چشام خیره شد! دختره‌ی فاسد چطور جرأت می‌کنه با ساغر اینطور صحبت کنه مگه جون ساغر مثل جون بی‌ارزش و نجس خودشه که مفت میفروشه بره؟
سیروس بدون هیچ حرفی چُپُقشو روشن کرد و گذاشت گوشه‌ی ل*بش و با دریا رفت توی اتاقش! نگاهی به ساغر انداختم تا خواستم دستشو بگیرم، منو کنار زد و از پله ها دوید بالا و صدای گریه‌اش بلند شد. خواستم برم دنبالش که هاتف دستم و کشید و گفت:
_ بذار تو تنهایی آروم شه بعد که حالش خوب شد باهاش حرف میزنیم!
- کاش می‌شد سیروس رو راضی کرد نفرستدش! کاش یه اتفاق بیوفته که مانع رفتنش بشه!
- اگه کاری از دستم بر میومد واسه انجام دادنش یه لحظه هم درنگ نمی‌کردم، اما جفتمون خوب می‌دونیم سیروس به حرف هیچ کسی گوش نمیده!
دستمو تو موهام کشیدم و حرفی نزدم.
چند لحظه بعد گفتم:
-من دارم میرم باغ! نمیای؟!
-نه! چند ساعت دیگه باید محموله‌ی مواد رو تحویل بگیرم.
سری تکون دادم و از عمارت رفتم بیرون! رفتم توی حیاط و شاهرخ رو صدا زدم شاهرخ اومد، بهش گفتم:
- اون جسد رو بردین باغ؟
- بله خانوم گذاشتیم تو یخچال!
_خیلی خوب کلید باغ رو بده.
شاهرخ از جیب کتش کلید رو در آورد و داد دستم، کلیدو گرفتم و رفتم سوار ماشینم شدم و از حیاط رفتم بیرون! خیلی واسه ساغر ناراحت بودم کاش می‌شد این‌جا بمونه ای کاش کارش رو درست انجام می‌داد و عصبانیت سیروس رو ت*ح*ریک نمیکرد، هزار بار بهش روش های مختلف قاچاق معده‌ای رو توضیح داده بودم اما اون هروقت قاچاق می‌برد قطر، یه گندی میزد! واقعا خداروشکر که سیروس نکشتش وگرنه عصبانیت سیروس با چهارتا کلمه حرف زدن فروکش نمی‌کنه!
کد:
 ساغر بهت زده به سیروس نگاهی انداخت و اشک تو چشمانش حلقه زد! اصلاً تو مخیل هیچ کدوم‌مون نمی‌گنجید سیروس همچین تصمیمی بگیره! ساغر با صدای لرزونش گفت:
- چی؟ برم ارمنستان؟ جدی میگی سیروس خان؟
صداش بغض سنگینی داشت، نزدیک بود گریه‌اش بگیره. همه داشتیم با حیرت سیروس رو نگاه می‌کردیم البته دریا لبخند رو لباش بود نکبت!
سیروس گفت:
- دیگه نمی‌تونم تو رو این‌جا نگه دارم، جدیداً خیلی داری خرابکاری می‌کنی؛ آدم خرابکار به کارم نمیاد. دیروز ج*ن*س هام رو خ*را*ب کردی امروز  مشتریم رو پروندی فردا هم حتما گیر پلیس میوفتی و منو هم لو میدی! ریسک بزرگیه بخوام تو رو این‌جا نگه دارم! فعلا یه مدت برو ارمنستان پیش میلا بمون تا کارهارو خوب یادت بده بعدش هم یه فکری می‌کنم برات.
هاتف دهن باز کرد چیزی بگه که سیروس دستش رو آورد بالا و گفت:
- کسی دخالت نکنه!
-سیروس خان من تاحالا واسه زندگی کردن از ایران خارج نشدم. من نمی‌تونم تو غربت طاقت بیارم، تنهایی تو یه کشور دیگه چیکار کنم؟ همیشه کارهام رو درست انجام دادم حالا این دوبار اشتباه پیش اومده، جبران می‌کنم قول میدم! منو اونجا نفرست ازتون خواهش می‌کنم!
این رو گفت و اشک چشماش جاری شد! البته گریه هیچ‌وقت دل بی‌رحم سیروس رو نرم نمی‌کرد!
رو به سیروس گفتم:
- سیروس خان خودم از این به بعد کل کارهاتون رو انجام میدم لطفا ساغر رو نفرست بره خواهش میکنم!
-بله من و ملودی حواسمون به همه چی هست و....
سیروس با عصبانیت گفت:
- ساکت شید! چطور به خودتون جرأت میدین رو حرف من حرف بزنین؟! حرف من همونیه که گفتم! ساغر دو روز دیگه وقتی‌که جشن تولد هاتف به پا شد از اینجا میره و تمام!
ساغر با زجه گفت:
-خواهش می‌کنم سیروس خان یه فرصت دیگه بهم بدین، جبران میکنم!
دریا: ببند دهنتو دختر! اینهمه به سیروس جان ضرر رسوندی برو خدات رو شکر کن که از جون بی‌ارزشت گذشت!
نگاهی مملوء از خشم و عصبانیت به دریا انداختم که اون هم تو چشام خیره شد! دختره‌ی فاسد چطور جرأت می‌کنه با ساغر اینطور صحبت کنه مگه جون ساغر مثل جون بی‌ارزش و  نجس خودشه که مفت میفروشه بره؟
سیروس بدون هیچ حرفی چُپُقشو روشن کرد و گذاشت گوشه‌ی ل*بش و با دریا رفت توی اتاقش! نگاهی به ساغر انداختم تا خواستم دستشو بگیرم، منو کنار زد و از پله ها دوید بالا و صدای گریه‌اش بلند شد. خواستم برم دنبالش که هاتف دستم و کشید و گفت:
_ بذار تو تنهایی آروم شه بعد که حالش خوب شد باهاش حرف میزنیم!
- کاش می‌شد سیروس رو راضی کرد نفرستدش! کاش یه اتفاق بیوفته که مانع رفتنش بشه!
- اگه کاری از دستم بر میومد واسه انجام دادنش یه لحظه هم درنگ نمی‌کردم، اما جفتمون خوب می‌دونیم سیروس به حرف هیچ کسی گوش نمیده!
دستمو تو موهام کشیدم و حرفی نزدم.
چند لحظه بعد گفتم:
-من دارم میرم باغ! نمیای؟!
-نه! چند ساعت دیگه باید محموله‌ی مواد رو تحویل بگیرم.
سری تکون دادم و از عمارت رفتم بیرون! رفتم توی حیاط و شاهرخ رو صدا زدم شاهرخ اومد، بهش گفتم:
- اون جسد رو بردین باغ؟
- بله خانوم گذاشتیم تو یخچال!
_خیلی خوب کلید باغ رو بده.
شاهرخ از جیب کتش کلید رو در آورد و داد دستم، کلیدو گرفتم و رفتم سوار ماشینم شدم و از حیاط رفتم بیرون! خیلی واسه ساغر ناراحت بودم کاش می‌شد این‌جا بمونه ای کاش کارش رو درست انجام می‌داد و عصبانیت سیروس رو ت*ح*ریک نمیکرد، هزار بار بهش روش های مختلف قاچاق معده‌ای رو توضیح داده بودم اما اون هروقت قاچاق می‌برد قطر، یه گندی میزد! واقعا خداروشکر که سیروس نکشتش وگرنه عصبانیت سیروس با چهارتا کلمه حرف زدن فروکش نمی‌کنه!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_04
هرچند‌هم من اگه بودم حاضر بودم بمیرم اما ارمنستان نرم، اونم پیش میلا، یک زن روانی و وحشی! سیروس به جز این‌جا توی ارمنستان‌هم یه باند قاچاق مواد مخدر داره، یعنی تأمین کردن قاچاق و خریدنش به وسیله‌ی میلا انجام میشه و بعد میلا با کمک زیر دستانش مواد‌ها رو عمده‌ای می‌فروشه و مستقیم پولش تو جیب سیروس میره به جز یک چهارمش رو که میلا برای خودش برمی‌داره. الان سال‌های زیادیه که میلا برای سیروس کار می‌کنه یه جورایی‌هم این‌که سیروس وقتی بخواد به زیردستاش راه‌و‌روش قاچاق رو یاد بده می‌فرستدش پیش میلا، البته اونجا شکنجه گاهه از نظر من! ساغر چطور پیش اون زن طاقت بیاره؟! واقعا سگ تو این زندگی.
سیگارم رو در آوردم و با فندک روشنش کردم چند پک عمیق ازش گرفتم تا کمتر به این زندگی شخم زده‌مون فکر کنم!
***
کمی بعد رسیدم جلوی خونه باغِ سیروس، در حیاط رو با ریموت باز کردم و وارد شدم! ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و پیاده شدم. سگ مشکی که یه گوشه قلاده بود شروع به پارس کردن کرد و دندون‌های تیزش رو به نمایش گذاشت! خیلی ترسناک بود قیافه‌‌اش، لعنتی هرجا میرم باید یه دونه از اینا باشه، نمی‌دونم چرا این سگ زشت رو از اینجا نمی‌بره هاتف! صدبار هم بهش گفتم! گندش بزنن. همیشه تو زندگیم از دوتا چیز می‌ترسیدم یکی سگ یکی خروس! لعنت بهشون که انقدر ترسناکن؛ بی توجه به سگ به ماشینم تکیه دادم، اگه جرأت می‌کردم آزادانه اینجا بچرخم فقط بخاطر قلاده‌ی محکمی بود که دور گر*دن سگ بسته بود وگرنه من کجا چنین جرأتی از وجود سگ در کنارم کجا؟!
اکسیژن خالصی رو که درخت ها به فضای اینجا بخشیده بود رو با تمام وجود به ریه‌هام فرستادم، دوست داشتم ساعت‌ها زیر این درخت‌ها بشینم و عطرشون رو استشمام کنم. یه خونه باغ زیبا انواع درخت های سبز و چتری مانند و گل‌های رنگی و یه آبشار مصنوعی که وسط حیاط درست شده بود اینجا رو مثل یه تیکه بهشت کرده بودن البته اگه جهنم زیر زمین شو فاکتور می‌گرفتیم.
نگاهی به اطرافم انداختم تا مطمئن بشم غیر از من کسی توی حیاط نیست همین طور توی خونه رو هم نگاه کردم وقتی مطمئن شدم کسی نیست آهسته به درختِ مصنوعی نزدیک شدم و ریموتش رو زدم!یه درخت مصنوعی بود که به وسیله‌ی دومتر زمین مصنوعی محکم نگه داشته می‌شد. سیروس واسه همین شگرد‌های خلاقانه‌ش هست که به قول خودش تا به الان که چهل سال توی این کاره لو نرفته؛ درخت مصنوعی آروم و بی صدا کنار رفت و درِ توری شکل زیر زمین نمایان شد! در رو باز کردم و از پله ها پایین رفتم! به زیر زمین که رسیدم، سالن خیلی تاریک بود لامپ ها رو روشن کردم و نگاهی به اطرافم انداختم.
توی سالن انواع و اقسام مار های زهردار و تمساح و عقرب وجود داشت که همه‌شون برای شکنجه بودن. چند تا اتاق‌هم داشت که یکیش برای بسته بندی و جاسازی مواد مخدر بود یکیش هم اتاق سلاخی کردن و شکنجه دادن بود، یکیش هم اتاق یخچال ها بود که توش اعضای ب*دن نگهداری می‌شد.
رفتم سمت اتاق سلاخی، در رو باز کردم و وارد شدم لامپ رو روشن کردم و لباس مخصوصم رو پوشیدم و دستکش هامم دستم کردم. در یخچال رو باز کردم که دیدم بادیگارده به صورت ایستاده ست، نصف سرش نبود و صورتش پر از خون بود! بیخیال دید زدن چهره‌ش شدم و دستاش رو گذاشتم رو شونه‌م و کشون کشون آوردمش نزدیک تخت. اول بالا تنه‌ش رو گذاشتم روی تخت و بعد پاهاشو گذاشتم بالا.
بدنشو صاف روی تخت درست کردم و چراغهایی رو که مثل چراغ مطالعه بالای تخت قرار گرفته بودن رو روشن کردم! یخچال کوچیکی که مثل جعبه بود رو گذاشتم کنارم و تیغ و قیچی ها رو هم برداشتم و کنارم جای دادم.
نگاهی به بادیگارد کردم و گفتم:
- خب الان باید کارم رو شروع کنم متأسفانه دکترمون رو چند روز پیش سیروس به دیار باقی فرستاد واسه همین تا وقتی که یه دکتر جدید بیاد من باید این کارها رو انجام بدم. اولین بارم نیست‌ها یه وقت نترسی! من کارمو خوب بلدم.
اینو گفتم و خندیدم.

کد:
 هرچند‌هم من اگه بودم حاضر بودم بمیرم اما ارمنستان نرم، اونم پیش میلا، یک زن روانی و وحشی! سیروس به جز این‌جا توی ارمنستان‌هم یه باند قاچاق مواد مخدر داره، یعنی تأمین کردن قاچاق و خریدنش به وسیله‌ی میلا انجام میشه و بعد میلا با کمک زیر دستانش مواد‌ها رو عمده‌ای می‌فروشه و مستقیم پولش تو جیب سیروس میره به جز یک چهارمش رو که میلا برای خودش برمی‌داره. الان سال‌های زیادیه که میلا برای سیروس کار می‌کنه یه جورایی‌هم این‌که سیروس وقتی بخواد به زیردستاش راه‌و‌روش قاچاق رو یاد بده می‌فرستدش پیش میلا، البته اونجا شکنجه گاهه از نظر من! ساغر چطور پیش اون زن طاقت بیاره؟! واقعا سگ تو این زندگی.
سیگارم رو در آوردم و با فندک روشنش کردم چند پک عمیق ازش گرفتم تا کمتر به این زندگی شخم زده‌مون فکر کنم!
***
کمی بعد رسیدم جلوی خونه باغِ سیروس، در حیاط رو با ریموت باز کردم و وارد شدم! ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و پیاده شدم. سگ مشکی که یه گوشه قلاده بود شروع به پارس کردن کرد و دندون‌های تیزش رو به نمایش گذاشت! خیلی ترسناک بود قیافه‌‌اش، لعنتی هرجا میرم باید یه دونه از اینا باشه، نمی‌دونم چرا این سگ زشت رو از اینجا نمی‌بره هاتف! صدبار هم بهش گفتم! گندش بزنن. همیشه تو زندگیم از دوتا چیز می‌ترسیدم یکی سگ یکی خروس!  لعنت بهشون که انقدر ترسناکن؛ بی توجه به سگ به ماشینم تکیه دادم، اگه جرأت می‌کردم آزادانه اینجا بچرخم فقط بخاطر قلاده‌ی محکمی بود که دور گر*دن سگ بسته بود وگرنه من کجا چنین جرأتی از وجود سگ در کنارم کجا؟!
اکسیژن خالصی رو که درخت ها به فضای اینجا بخشیده بود رو با تمام وجود به ریه‌هام فرستادم، دوست داشتم ساعت‌ها زیر این درخت‌ها بشینم و عطرشون رو استشمام کنم. یه خونه باغ زیبا انواع درخت های سبز و چتری مانند و گل‌های رنگی و یه آبشار مصنوعی که وسط حیاط درست شده بود اینجا رو مثل یه تیکه بهشت کرده بودن البته اگه جهنم زیر زمین شو فاکتور می‌گرفتیم.
نگاهی به اطرافم انداختم تا مطمئن بشم غیر از من کسی توی حیاط نیست همین طور توی خونه رو هم نگاه کردم وقتی مطمئن شدم کسی نیست آهسته به درختِ مصنوعی نزدیک شدم و ریموتش رو زدم!یه درخت مصنوعی بود که به وسیله‌ی دومتر زمین مصنوعی محکم نگه داشته می‌شد. سیروس واسه همین شگرد‌های خلاقانه‌ش هست که به قول خودش تا به الان که چهل سال توی این کاره لو نرفته؛ درخت مصنوعی آروم و بی صدا کنار رفت و درِ توری شکل زیر زمین نمایان شد! در رو باز کردم و  از پله ها پایین رفتم!  به زیر زمین که رسیدم، سالن خیلی تاریک بود لامپ ها رو روشن کردم و نگاهی به اطرافم انداختم.
توی سالن انواع و اقسام مار های زهردار و تمساح و عقرب وجود داشت که همه‌شون برای شکنجه بودن. چند تا اتاق‌هم داشت که یکیش برای بسته بندی و جاسازی مواد مخدر بود یکیش هم اتاق سلاخی کردن و شکنجه دادن بود،  یکیش هم اتاق یخچال ها بود که توش اعضای ب*دن نگهداری می‌شد.
رفتم سمت اتاق سلاخی، در رو باز کردم و وارد شدم لامپ رو روشن کردم و لباس مخصوصم رو پوشیدم و دستکش هامم دستم کردم. در یخچال رو باز کردم که دیدم بادیگارده به صورت ایستاده ست، نصف سرش نبود و صورتش پر از خون بود! بیخیال دید زدن چهره‌ش شدم و دستاش رو گذاشتم رو شونه‌م و کشون کشون آوردمش نزدیک تخت.  اول بالا تنه‌ش رو گذاشتم روی تخت و بعد پاهاشو گذاشتم بالا.
بدنشو صاف روی تخت درست کردم و چراغهایی رو که مثل چراغ مطالعه بالای تخت قرار گرفته بودن رو روشن کردم! یخچال کوچیکی که مثل جعبه بود رو گذاشتم کنارم و تیغ و قیچی ها رو هم برداشتم و کنارم جای دادم.
نگاهی به بادیگارد کردم و گفتم:
- خب الان باید کارم رو شروع کنم متأسفانه دکترمون رو چند روز پیش سیروس به دیار باقی فرستاد واسه همین تا وقتی که یه دکتر جدید بیاد من باید این کارها رو انجام بدم. اولین بارم نیست‌ها یه وقت نترسی! من کارمو خوب بلدم.
اینو گفتم و خندیدم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_05
تیغِ تیز باریک رو برداشتم و از زیر گلوش کشیدم و تا پایین شکمش امتداد دادم، بدنش باز شد و خونش شروع به ریختن کرد! تیغ رو زیر س*ی*نه‌ی چپش کشیدم و با دست از هم بازش کردم قلبش نمایان شد انگشتام رو روی قلبش کشیدم، خیلی نرم بود مثل اسلایم می‌موند دلم می‌خواست بگیرم تو دستم و فشارش بدم ولی خب نمی‌شد. تمام رگ‌هایی که به قلبش متصل بودن رو با تیغ جدا کردم و قلبش رو از زیر قفسه‌ی س*ی*نه‌ش بیرون کشیدم و گذاشتمش تو یخچال.
بعدش رفتم سراغ کلیه‌هاش، با تیغ رگ‌هارو ازشون جدا کردم و از بدنش کشیدم بیرون و گذاشتم توی یخچال کوچیکِ کنارم، و بعد سراغ ریه‌هاش.
یاد دوازده سال پیش افتادم! وقتی‌که ده سالم بود برای اولین بار یه دختر بچه رو سلاخی کردم اونم به اجبار سیروس! دختر بچه چهار سالش بود چشمای آبی رنگِ خوشگلی داشت که از شدت گریه قرمز شده بود. پای منو گرفته بود و التماسم می‌کرد کاریش نداشته باشم منم دست سیروس رو گرفته بودم و التماسش می‌کردم که از کارش منصرف بشه اما اون نامرد به حد مرگ کتکم زد می‌خواست منو بکشه و مجبورم کرد دختر بچه رو سلاخی کنم! خیلی دردناک و دلخراش بود با دستای لرزونم و با اجبار سیروس اون کار رو انجام دادم و دختره رو کشتم. از اون موقع به بعد هربار که سیروس و افرادش آدم می‌دزدیدن من باید سلاخی‌شون می‌کردم و دل و روده‌شون رو در میاوردم،اون موقع‌ها دکتر داشت اما منو مجبور می‌کرد این کار رو کنم تا بهش عادت کنم. به دنبال این کارهام ایمانم روز به روز ضعیف تر می‌شد اما انگیزه‌ام قوی تر، انگیزه برای سلاخی کردنِ خودِ سیروس. فقط منتظر روزی‌ام که با دستای خودم قلب سیروس رو از س*ی*نه‌ش بکشم بیرون و به تک تک خون‌هایی که ریختم قسم می‌خورم قلب سیروس رو زیر دندون بِجَوَم. اینو به شرفم قسم میخورم. بغضم رو قورت دادم تا اشکام نریزه، نفس حبس شده‌مو رها کردم و تیغ رو گذاشتم کنار، به خودم که اومدم دیدم کبد و ریه ها و روده‌هاش رو در آوردم و توی یخچال گذاشتم! نگاهی به جسد بادیگارد انداختم که فقط چهارتا دونه استخونش و یه روکشِ پو*ست ازش مونده بود و بس! هر چیزی که توی بدنش بود و به درد می‌خورد در آورده بودم.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی، دستکش هام رو در آوردم و دستام و شستم بعد از اینکه آب یخ توی صورتم زدم برگشتم توی همون اتاق و یخچال کوچیک رو برداشتم و بردم توی اتاق مخصوص نگه داشتن اعضاء! وارد اتاق شدم و اعضاء رو کنار بقیه‌ی اعضاء، توی یخچال مخصوص گذاشتم و بار دیگه دماشو تنظیم کردم.
اگه بلد بودم گروه خونی رو تشخیص بدم دیگه سیروس نیازی به دکتر غیر قانونی نداشت اما الان باید یه دکتر پیدا کنه وگرنه که بی فایده‌ست وقتی کلی اعضای ب*دن داشته باشه و ندونه متعلق به چه گروه خونی‌ایه! از اتاق اومدم بیرون و خودم و مرتب کردم و از پله ها رفتم بالا، در توری رو بستم و ریموت درخت رو زدم که درخت آروم برگشت سر جای اولش.
کد:
  تیغِ تیز باریک رو برداشتم و از زیر گلوش کشیدم و تا پایین شکمش امتداد دادم،  بدنش باز شد و خونش شروع به ریختن کرد! تیغ رو زیر س*ی*نه‌ی چپش کشیدم و با دست از هم بازش کردم قلبش نمایان شد انگشتام رو روی قلبش کشیدم،  خیلی نرم بود مثل اسلایم می‌موند دلم می‌خواست بگیرم تو دستم و فشارش بدم ولی خب نمی‌شد.  تمام رگ‌هایی که به قلبش متصل بودن رو با تیغ جدا کردم و قلبش رو از زیر قفسه‌ی س*ی*نه‌ش بیرون کشیدم و گذاشتمش تو یخچال.
بعدش رفتم سراغ کلیه‌هاش،  با تیغ رگ‌هارو ازشون جدا کردم و از بدنش کشیدم بیرون و گذاشتم توی یخچال کوچیکِ کنارم، و بعد سراغ ریه‌هاش.
یاد دوازده سال پیش افتادم! وقتی‌که ده سالم بود برای اولین بار یه دختر بچه رو سلاخی کردم اونم به اجبار سیروس! دختر بچه چهار سالش بود چشمای آبی رنگِ خوشگلی داشت که از شدت گریه قرمز شده بود. پای منو گرفته بود و التماسم می‌کرد کاریش نداشته باشم منم دست سیروس رو گرفته بودم و التماسش می‌کردم که از کارش منصرف بشه اما اون نامرد به حد مرگ کتکم زد می‌خواست منو بکشه و مجبورم کرد دختر بچه رو سلاخی کنم! خیلی دردناک و دلخراش بود با دستای لرزونم و با اجبار سیروس اون کار رو انجام دادم و دختره رو کشتم. از اون موقع به بعد هربار که سیروس و افرادش آدم می‌دزدیدن من باید سلاخی‌شون می‌کردم و دل و روده‌شون رو در میاوردم،اون موقع‌ها دکتر داشت اما منو مجبور می‌کرد این کار رو کنم تا بهش عادت کنم. به دنبال این کارهام ایمانم روز به روز ضعیف تر می‌شد اما انگیزه‌ام قوی تر، انگیزه برای سلاخی کردنِ خودِ سیروس. فقط منتظر روزی‌ام که با دستای خودم قلب سیروس رو از س*ی*نه‌ش بکشم بیرون و به تک تک خون‌هایی که ریختم قسم می‌خورم قلب سیروس رو زیر دندون بِجَوَم.  اینو به شرفم قسم میخورم. بغضم رو قورت دادم تا اشکام نریزه، نفس حبس شده‌مو رها کردم و تیغ رو گذاشتم کنار، به خودم که اومدم دیدم کبد و ریه ها و روده‌هاش رو در آوردم و توی یخچال گذاشتم! نگاهی به جسد بادیگارد انداختم که فقط چهارتا دونه  استخونش و یه روکشِ پو*ست ازش مونده بود و بس!  هر چیزی که توی بدنش بود و به درد می‌خورد در آورده بودم.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی،  دستکش هام رو در آوردم و دستام و شستم بعد از اینکه آب یخ توی صورتم زدم برگشتم توی همون اتاق و یخچال کوچیک رو برداشتم و بردم توی اتاق مخصوص نگه داشتن اعضاء! وارد اتاق شدم و اعضاء رو کنار بقیه‌ی اعضاء، توی یخچال مخصوص گذاشتم و بار دیگه دماشو تنظیم کردم.
اگه بلد بودم گروه خونی رو تشخیص بدم دیگه سیروس نیازی به دکتر غیر قانونی نداشت اما الان باید یه دکتر پیدا کنه وگرنه که بی فایده‌ست وقتی کلی اعضای ب*دن داشته باشه و ندونه متعلق به چه گروه خونی‌ایه!  از اتاق اومدم بیرون و خودم و مرتب کردم و از پله ها رفتم بالا، در توری رو بستم و ریموت درخت رو زدم که درخت آروم برگشت سر جای اولش.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت-06
همین‌که می‌خواستم برگردم سمت ماشین که سگ بعد از پارس کردن و بالا پایین پریدن موفق شد قلاده‌شو پاره کنه و با سرعت دوید سمتم! سگ تو این شانس.
به خودم اومدم جیغی کشیدم و دویدم سمت ماشینم که کنار در پارکش کرده بودم! سگ هم با سرعت زیادی به سمتم دوید! من بدو سگ بدو! سگ بدو من بدو!
ریموت ماشین رو زدم و خواستم درشو باز کنم، سگ پرید روی پام که تعادل خودمو از دست دادم و نقش زمین شدم!
همین که خواستم با لگد بزنمش که پارسی کرد و دندون های دراز و تیزشو فرو کرد تو مچ پام. جیغی کشیدم و چند بار پامو تکون دادم اما سگ محکم تر پامو به دندون گرفت؛ نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد از درد و ترس!
لعنتی نمی‌شد بهش شلیک کنم وگرنه این وقتِ عصر همه صدای شلیک رو می‌شنیدن، طی یه تصمیم آنی تیزیم رو از جیبم در آوردم و کشیدم زیر گلوی سگ! گلوش پاره شد و خونِش ریخت روی پام، خیلی چندش آور بود. سگ کم کم شُل شد، پامو ول کرد و افتاد روی زمین.
چندبار آروم پارس کرد و کم کم بیهوش شد؛ فکر کنم مرد!
نگاهی به پام انداختم، رد دندون های سگ روش خودنمایی می‌کرد که تو گوشتِ پام فرو رفته بود، چهار جاش سوراخ شده بود و داشت خونریزی می‌کرد.
درد نفس گیری توی پام پیچیده بود نمی‌تونستم یه ذره تکونش بدم، گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره‌ی شاهرخ رو گرفتم که بعد از دو بوق جواب داد!
-جانم خانوم؟
-سگ پامو گ*از گرفته حالم خوب نیست نمی‌تونم رانندگی کنم، خودت و زود برسون خونه باغ
-ای وای، چشم خانوم همین الان حرکت می‌کنم.
تماس رو قطع کردم و گوشیم و توی جیبم گذاشتم، یه ذره هم نمی‌تونستم خودم رو تکون بدم تا لااقل از تو ماشین دستمال بردارم بذارم روی پام و جلوی خونریزی رو بگیرم.
مچ پام بدجور سوراخ شده بود و خونریزیش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.
لعنتی دردش مثه درد گلوله خوردن بود تا مغز استخونم رو می‌سوزوند!
شالمو از سرم در آوردم و محکم پیچیدم دور مچ پام تا لاقل خون کمتری از دست بدم.
نگاهی به سگ انداختم که دیدم خونِ زیادی ازش رفته و بی جون شده، انگار واقعا کشتمش!
هاتف اگه بفهمه سگ مورد علاقه ش رو کشتم آویزونم میکنه ولی غلط کرده می‌دونه من از سگ بدم میاد از قصد این زشت و از اینجا نبرد!
اصلا خوب کردم حقش بود.
طولی نکشید که شاهرخ اومد پشت در و چندتا بوق زد، ریموت توی دستم رو فشار دادم که در حیاط باز شد و شاهرخ اومد داخل.
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و سریع پیاده شد اومد سمتم، با دیدنِ من و لاشه‌ی بی جونِ سگ هینی کشید و گفت:
-خانوم شما سگ آقا هاتف رو کشتین وای اگه بفهمه چی؟!
-چرت و پرت نگو شاهرخ الان پای زخمی من بدتره یا مردن سگ؟
- ببخشید خانوم، فقط دیدم سگِ آقا هاتف...
- وای چقدر فک میزنی! کمک کن بشینم تو ماشین خودتم بشین پشت رول بریم خونه یه آمپولی چیزی بزنم تا هاری نگرفتم از این زخم!
شاهرخ چشمی گفت و بلندم کرد، یه پام رو گذاشتم روی زمین و اون پای زخمیم رو توی هوا نگه داشتم و لنگ لنگون خودم و به ماشین رسوندم.
به سختی نشستم تو ماشین، شاهرخ هم نشست پشت رول و از خونه رفتیم بیرون!
***
یکم که گذشت رسیدیم جلوی عمارت و نگهبان‌ها در رو برامون باز کردن رفتیم توی حیاط و شاهرخ بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد پیاده شد و درو برام باز کرد.
پیاده شدم و لنگ زنان خودم رفتم سمت خونه.
همین لحظه هاتف از در اومد بیرون و بادیدنم گفت:
-پات چی شده ملو؟
- ملو نه ملودی! بعدشم تو مگه قرار نبود بری محموله رو تحویل بگیری پس چرا هنوز اینجایی؟
- الان دارم میرم، یکم طول کشید تا اونا برسن، پات چی شده؟
- اون سگِ گُرازِت پام رو گ*از گرفت!
هاتف چشم دوخت به پام و گفت:
-اوه، اوه! برو تو خونه تا من به دکتر زنگ بزنم بگم خودشو برسونه، اون سگ هم از اونجا می‌برمش باید زودتر از این می‌بردمش جای دیگه! ببخشید.
-تو هم ببخشید من سگِت رو کشتم!
کد:
***
 همین‌که می‌خواستم برگردم سمت ماشین که سگ بعد از پارس کردن و بالا پایین پریدن موفق شد قلاده‌شو پاره کنه و با سرعت دوید سمتم! سگ تو این شانس. 
به خودم اومدم جیغی کشیدم و دویدم سمت ماشینم که کنار در پارکش کرده بودم! سگ هم با سرعت زیادی به سمتم دوید! من بدو سگ بدو! سگ بدو من بدو!
ریموت ماشین رو زدم و خواستم درشو باز کنم، سگ پرید روی پام که تعادل خودمو از دست دادم و نقش زمین شدم!
همین که خواستم با لگد بزنمش که پارسی کرد و دندون های دراز و تیزشو فرو کرد تو مچ پام. جیغی کشیدم و چند بار پامو تکون دادم اما سگ محکم تر پامو به دندون گرفت؛ نفس تو س*ی*نه‌م حبس شد از درد و ترس!
لعنتی نمی‌شد بهش شلیک کنم وگرنه این وقتِ عصر همه صدای شلیک رو می‌شنیدن، طی یه تصمیم آنی تیزیم رو از جیبم در آوردم و کشیدم زیر گلوی سگ! گلوش پاره شد و خونِش ریخت روی پام، خیلی چندش آور بود. سگ کم کم شُل شد، پامو ول کرد و افتاد روی زمین. 
چندبار آروم پارس کرد و کم کم بیهوش شد؛ فکر کنم مرد!
نگاهی به پام انداختم، رد دندون های سگ روش خودنمایی می‌کرد که تو گوشتِ پام فرو رفته بود، چهار جاش سوراخ شده بود و داشت خونریزی می‌کرد. 
درد نفس گیری توی پام پیچیده بود نمی‌تونستم یه ذره تکونش بدم، گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره‌ی شاهرخ رو گرفتم که بعد از دو بوق جواب داد!
-جانم خانوم؟
-سگ پامو گ*از گرفته حالم خوب نیست نمی‌تونم رانندگی کنم، خودت و زود برسون خونه باغ
-ای وای، چشم خانوم همین الان حرکت می‌کنم.
تماس رو قطع کردم و گوشیم و توی جیبم گذاشتم، یه ذره هم نمی‌تونستم خودم رو تکون بدم تا لااقل از تو ماشین دستمال بردارم بذارم روی پام و جلوی خونریزی رو بگیرم. 
مچ پام بدجور سوراخ شده بود و خونریزیش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. 
لعنتی دردش مثه درد گلوله خوردن بود تا مغز استخونم رو می‌سوزوند!  
شالمو از سرم در آوردم و محکم پیچیدم دور مچ پام تا لاقل خون کمتری از دست بدم.
نگاهی به سگ انداختم که دیدم خونِ زیادی ازش رفته و بی جون شده، انگار واقعا کشتمش!  
هاتف اگه بفهمه سگ مورد علاقه ش رو کشتم آویزونم میکنه ولی غلط کرده می‌دونه من از سگ بدم میاد از قصد این زشت و از اینجا نبرد! 
اصلا خوب کردم حقش بود.
طولی نکشید که شاهرخ اومد پشت در و چندتا بوق زد، ریموت توی دستم رو فشار دادم که در حیاط باز شد و شاهرخ اومد داخل. 
ماشین رو یه گوشه پارک کرد و سریع پیاده شد اومد سمتم، با دیدنِ من و لاشه‌ی بی جونِ سگ هینی کشید و گفت:
-خانوم شما سگ آقا هاتف رو کشتین وای اگه بفهمه چی؟!
-چرت و پرت نگو شاهرخ الان پای زخمی من بدتره یا مردن سگ؟
- ببخشید خانوم، فقط دیدم سگِ آقا هاتف...
- وای چقدر فک میزنی! کمک کن بشینم تو ماشین خودتم بشین پشت رول بریم خونه یه آمپولی چیزی بزنم تا هاری نگرفتم از این زخم!
شاهرخ چشمی گفت و بلندم کرد، یه پام رو گذاشتم روی زمین و اون پای زخمیم رو توی هوا نگه داشتم و لنگ لنگون خودم و به ماشین رسوندم.
به سختی نشستم تو ماشین، شاهرخ هم نشست پشت رول و از خونه رفتیم بیرون!
***
یکم که گذشت رسیدیم جلوی عمارت و نگهبان‌ها در رو برامون باز کردن رفتیم توی حیاط و شاهرخ بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد پیاده شد و درو برام باز کرد.
پیاده شدم و لنگ زنان خودم رفتم سمت خونه.
همین لحظه هاتف از در اومد بیرون و بادیدنم گفت:
-پات چی شده ملو؟
- ملو نه ملودی! بعدشم تو مگه قرار نبود بری محموله رو تحویل بگیری پس چرا هنوز اینجایی؟
- الان دارم میرم، یکم طول کشید تا اونا برسن، پات چی شده؟
- اون سگِ گُرازِت پام رو گ*از گرفت!
هاتف چشم دوخت به پام و گفت:
-اوه، اوه! برو تو خونه تا من به دکتر زنگ بزنم بگم خودشو برسونه، اون سگ هم از اونجا می‌برمش باید زودتر از این می‌بردمش جای دیگه! ببخشید.
-تو هم ببخشید من سگِت رو کشتم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_07
هاتف پوکر نگام کرد و بعدش با عصبانیت گفت:
-تو به چه حقی تیزپای منو کشتی؟ تو می‌دونی اون و چقدر دوسش داشتم؟ می‌دونی قیمتش چقدر بود؟ اون نژادش آلمانی اصیل بود اون سگ نژادش ژِرمَن شِپِرد بود تو چطور اون رو کشت...
در حال حرف زدن بود که با پای سالمم یه لگد زدم به پاش که تعادل خودشو از دست داد و افتاد تو استخر.
شاهرخ با حیرت گفت:
-خانوم انداختینش تو آب؟!
-کس دیگه‌ای اینجا هست که مثل هاتف، زیاد فک بزنه؟!
شاهرخ آب دهانش و قورت داد و حرفی نزد! هاتف اومد روی آب و سرش رو تکون داد و گفت:
- مگر اینکه دستم بهت نرسه ملو!
-دستِ بسته چرا قلدر؟
بعد این حرفم بلند خندیدم و لنگ لنگان رفتم توی عمارت، توی هال که رسیدم دیدم سیروس تنها نشسته یه گوشه و داره لیوان مخصوص نوشیدنیش رو سر می‌کشه.
تا چشمش به من افتاد از جاش بلند شد و گفت:
-پات چی شده ملودی؟
-سگ هاتف تو خونه باغ پام رو گ*از گرفت!
-یعنی چی آخه هر کدوم‌تون که می‌خواین یه کاری انجام بدین باید گند زدن و خرابکاری هم جزءش باشه؟
-به نظر شما من دوست داشتم سگ پام و گ*از بگیره؟!
سیروس نگاهی به پام انداخت و گفت:
- خیلی خب برو تو اتاقت تا زنگ بزنم دکتر بیاد معاینه‌ات کنه!
تو دلم فحش رکیکی بهش دادم و از پله ها رفتم بالا.
در اتاق ساغر نیمه باز بود.
بدون نگاه کردن بهش رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تخت، همین موقع ساغر سراسیمه وارد اتاقم شد، نگاهی به پام کرد و گفت:
-وای ملودی چی شده؟!
-هیچی بابا سگ هاتف پام و گ*از گرفت.
-خب این یعنی هیچی؟
بعد از این حرفش کنارم نشست و شال دور پام و باز کرد همینکه چشمش به زخمم افتاد جیغی کشید و گفت:
-تا تونسته دندوناش رو تو گوشت پات فرو کرده استخون پات کاملا مشخصه!
-الان دکتر میاد نگران نباش
ساغر بی توجه به من از اتاقم خارج شد و چند دقیقه بعد با جعبه کمک های اولیه اومد توی اتاق کنارم نشست و شروع کرد زخمم رو تمیز کرد! همین لحظه دریا سوت زنان از جلوی در اتاقم رد شد و تا چشمش به من و ساغر افتاد اومد توی اتاقم و با دیدن زخم پام مثل بقیه سوال پرسید و منم بهش همون جواب رو دادم.
دریا با عصبانیت گفت:
- همتون یاد گرفتین هر کاری که انجام میدین کنارش یه خرابکاری‌‌ای کنین تا سیروس جان رو ناراحت کنین آره؟
-عوضش تو براش ناز میکنی و حالشو خوب میکنی!
این و گفتم و با ساغر منفجر شدیم از خنده.
دریا با حرص گفت:
- خفه شین جفتتون!
ساغر با پوزخند گفت:
-وا چرا؟! چرا وقتی کارت رو بهت یادآوری می‌کنیم عصبانی می‌شی؟ یعنی انقدر از کارت بدت میاد؟! پس چرا از اینجا نمیری؟
-بهتره دهنتو ببندی دختره‌ی غربتیِ پاپتی.
-غربتی و پاپتی ما نیستیم تویی که با یه لاقبا اومدی توی عمارت و به سیروس التماس می‌کردی بذاره خدمتکار خونش بشی ولی یهو با دلبری کردنات شدی عزیز دردونش ولی زیاد دلت رو خوش نکن تو هم تاریخ انقضا داری مثل تموم زن ص*ی*غه‌ای های قبلیِ سیروس! تاریخت که تموم بشه سیروس با همون یه لاقَبات از اینجا پرتت می‌کنه بیرون!

کد:
***
 هاتف پوکر نگام کرد و بعدش با عصبانیت گفت:
-تو به چه حقی تیزپای منو کشتی؟ تو می‌دونی اون و چقدر دوسش داشتم؟ می‌دونی قیمتش چقدر بود؟ اون نژادش آلمانی اصیل بود اون سگ نژادش ژِرمَن شِپِرد بود تو چطور اون رو کشت...
در حال حرف زدن بود که با پای سالمم یه لگد زدم به پاش که تعادل خودشو از دست داد و افتاد تو استخر.
شاهرخ با حیرت گفت:
-خانوم انداختینش تو آب؟!
-کس دیگه ای اینجا هست که مثل هاتف، زیاد فک بزنه؟!
شاهرخ آب دهانش و قورت داد و حرفی نزد! هاتف اومد روی آب و سرش رو تکون داد و گفت:
- مگر اینکه دستم بهت نرسه ملو!
-دستِ بسته چرا قلدر؟
بعد این حرفم بلند خندیدم و لنگ لنگان رفتم توی عمارت، توی هال که رسیدم دیدم سیروس تنها نشسته یه گوشه و داره لیوان مخصوص نوشیدنیش رو سر می‌کشه.
تا چشمش به من افتاد از جاش بلند شد و گفت:
-پات چی شده ملودی؟
-سگ هاتف تو خونه باغ پام رو گ*از گرفت!
-یعنی چی آخه هر کدوم‌تون که می‌خواین یه کاری انجام بدین باید گند زدن و خرابکاری هم جزءش باشه؟
-به نظر شما من دوست داشتم سگ پام و گ*از بگیره؟!
سیروس نگاهی به پام انداخت و گفت:
- خیلی خب برو تو اتاقت تا زنگ بزنم دکتر بیاد معاینه‌ات کنه!
تو دلم فحش رکیکی بهش دادم و از پله ها رفتم بالا.
در اتاق ساغر نیمه باز بود.
بدون نگاه کردن بهش رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تخت، همین موقع ساغر سراسیمه وارد اتاقم شد، نگاهی به پام کرد و گفت:
-وای ملودی چی شده؟!
-هیچی بابا سگ هاتف پام و گ*از گرفت.
-خب این یعنی هیچی؟
بعد از این حرفش کنارم نشست و شال دور پام و باز کرد همینکه چشمش به زخمم افتاد جیغی کشید و گفت:
-تا تونسته دندوناش رو تو گوشت پات فرو کرده استخون پات کاملا مشخصه!
-الان دکتر میاد نگران نباش
ساغر بی توجه به من از اتاقم خارج شد و چند دقیقه بعد با جعبه کمک های اولیه اومد توی اتاق کنارم نشست و شروع کرد زخمم رو تمیز کرد! همین لحظه دریا سوت زنان از جلوی در اتاقم رد شد و تا چشمش به من و ساغر افتاد اومد توی اتاقم و با دیدن زخم پام مثل بقیه سوال پرسید و منم بهش همون جواب رو دادم.
دریا با عصبانیت گفت:
- همتون یاد گرفتین هر کاری که انجام میدین کنارش یه خرابکاری‌‌ای کنین تا سیروس جان رو ناراحت کنین آره؟
-عوضش تو براش ناز میکنی و حالشو خوب میکنی!
این و گفتم و با ساغر منفجر شدیم از خنده.
دریا با حرص گفت:
- خفه شین جفتتون!
ساغر با پوزخند گفت:
-وا چرا؟! چرا وقتی کارت رو بهت یادآوری می‌کنیم عصبانی می‌شی؟ یعنی انقدر از کارت بدت میاد؟! پس چرا از اینجا نمیری؟
-بهتره دهنتو ببندی دختره‌ی غربتیِ پاپتی.
-غربتی و پاپتی ما نیستیم تویی که با یه لاقبا اومدی توی عمارت و به سیروس التماس می‌کردی بذاره خدمتکار خونش بشی ولی یهو با دلبری کردنات شدی عزیز دردونش ولی زیاد دلت رو خوش نکن تو هم تاریخ انقضا داری مثل تموم زن ص*ی*غه‌ای های قبلیِ سیروس! تاریخت که تموم بشه سیروس با همون یه لاقَبات از اینجا پرتت می‌کنه بیرون!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_08


دریا که از تک تک حرف‌های ساغر خونش به جوش اومده بود با حرص گفت:
- دختره‌ی آشغال چطور جرأت میکنی با من این‌طوری حرف بزنی؟
اینو گفت و محکم زد تو گوشش که ساغر صورتش به یه طرف برگشت!
-اگه یک بار دیگه...
حرفشو قطع کردم و با فریاد گفتم:
-خفه شو! مطمئن باش این کارتو بی جواب نمی‌ذارم گمشو از اتاق من بیرون.
این رو که گفتم سیروس اومد توی اتاقم و گفت:
-چه خبره اینجا؟
دریا یه بغض ساختگی کرد و گفت:
- سیروس جان اینا هر چی از دهنشون در اومد بهم گفتن و توهین کردن من دیگه نمی‌تونم این حقارت رو تحمل کنم.
سیروس نگاهی پر از خشم به من و ساغر کرد و نزدیک ساغر شد و لیوان نوشیدنیش رو که گویا دوباره پر کرده بود، ریخت روی پیراهن ساغر و بعد جام رو بلند کرد و تهش رو محکم زد به پیشونی ساغر که ساغر پیشونیش شکست و خونریزی کرد! ساغر افتاد روی زمین و از شدت درد اشک چشماش شروع به ریختن کرد.
با گریه های ساغر، دریا ریز ریز خندید.
سیروس نزدیک من شد و نگاهی به زخمم که خون‌ریزیش کمتر شده بود کرد و انگشتاش و فرو کرد توی زخمم که ریشه‌های قلبم از شدت درد لرزیدن! جیغ بلندی کشیدم و با زجه و التماس گفتم که ولم کنه.
چند ثانیه بعد سیروس انگشتاش و از توی زخمم برداشت و سمتم نشونه گرفت، گفت:
- هر کدوم‌تون اگه یک بار دیگه به دریای من توهین کنین زنده‌تون نمی‌ذارم.
-من دیگه اینجا کاری ندارم سیروس جان، با اجازه‌ات میرم به مادرم توی آسایشگاه سر بزنم! بعدشم میرم پیش دوستام.
سیروس لبخندی زد و هر دو باهم از اتاقم رفتن بیرون!
با چشمای گریونم نگاهی به زخم پام انداختم که دیدم گوشت پام له شده و خونریزیش بیشتر شده!
بدجور پام می‌سوخت و درد می‌کرد از شدت درد رگ‌های پام ذوق ذوق می‌کرد.
خدا ازت نگذره سیروس!! ساغر از روی زمین بلند شد و اشکاش رو پاک کرد یه دستمال گرفت روی زخمش و اومد کنارم نشست و گفت:
- مطمئن باش کار هیچ‌کدومشون رو بی جواب نمی‌ذارم! قبل از اینکه منو بفرسته ارمنستان زهر خودم و می‌ریزم!
تا خواستم حرفی بزنم که دکتر اومد داخل اتاقم و با دیدن وضع من و ساغر گفت:
-چتون شده دخترا؟
ساغر گفت :
-یه حیوون وحشی بهمون حمله کرده!
دکتر نزدیک‌مون شد و با دیدن وضع پای من چشماش گرد شد!
ساغر بلند شد و رو بهم گفت:
-می‌خواستم زخمتو پانسمان کنم دیگه دکتر اومد خیالم راحته، من میرم توی اتاقم!
- ساغر بیا زخم پیشونیت پانسمان کنم دخترم کجا میری؟
ساغر بی توجه به دکتر از اتاقم خارج شد و در رو بست!
- خیلی لجباز شده ساغر!
دکتر بعد از این حرفش کمک کرد نشستم روی تخت و پاچه‌ی شلوارم رو بالا کشید، با ا*ل*ک*ل زخم پام رو آروم شست و شو داد که از درد و سوزش دلم می‌خواست خفه‌اش کنم.
دکتر سلیمی دکتر مخصوص سیروس بود که وقتایی که سیروس حالش بد بود میومد اینجا و دارو بهش میداد و درمونش می‌کرد اما دکتر سلیمی هیچ وقت نمی‌دونست سیروس کار اصلیش قاچاق هست!
سیروس به همه گفته بود تُجاره و شرکت تجاری داره همین و بس.
اما یه دکتر قبلاً بود که همه چیز رو می‌دونست و وقتایی که من کار داشتم آدم هایی رو که افراد سیروس می‌دزدیدن رو می‌کشت و اعضاشون رو در می‌آورد و گروه خونیشون رو تشخیص میداد، وقتایی هم که افرادمون تیر می‌خوردن، تیر رو از بدنشون خارج می‌کرد اما چند وقت پیش بخاطر جروبحث سیروس، کشتش!
کد:
دریا که از تک تک حرف‌های ساغر خونش به جوش اومده بود با حرص گفت:
- دختره‌ی آشغال چطور جرأت میکنی با من این‌طوری حرف بزنی؟
اینو گفت و محکم زد تو گوشش که ساغر صورتش به یه طرف برگشت!
-اگه یک بار دیگه...
حرفشو قطع کردم و با فریاد گفتم:
-خفه شو! مطمئن باش این کارتو بی جواب نمی‌ذارم گمشو از اتاق من بیرون.
این رو که گفتم سیروس اومد توی اتاقم و گفت:
-چه خبره اینجا؟
دریا یه بغض ساختگی کرد و گفت:
- سیروس جان اینا هر چی از دهنشون در اومد بهم گفتن و توهین کردن من دیگه نمی‌تونم این حقارت رو تحمل کنم.
سیروس نگاهی پر از خشم به من و ساغر کرد و نزدیک ساغر شد و لیوان نوشیدنیش رو که گویا دوباره پر کرده بود، ریخت روی پیراهن ساغر و بعد جام رو بلند کرد و تهش رو محکم زد به پیشونی ساغر که ساغر پیشونیش شکست و خونریزی کرد! ساغر افتاد روی زمین و از شدت درد اشک چشماش شروع به ریختن کرد.
با گریه های ساغر،  دریا ریز ریز خندید.
سیروس نزدیک من شد و نگاهی به زخمم که خون‌ریزیش کمتر شده بود کرد و انگشتاش و فرو کرد توی زخمم که ریشه‌های قلبم از شدت درد لرزیدن! جیغ بلندی کشیدم و با زجه و التماس گفتم که ولم کنه.
چند ثانیه بعد سیروس انگشتاش و از توی زخمم برداشت و سمتم نشونه گرفت، گفت:
- هر کدوم‌تون اگه یک بار دیگه به دریای من توهین کنین زنده‌تون نمی‌ذارم.
-من دیگه اینجا کاری ندارم سیروس جان، با اجازه‌ات میرم به مادرم توی آسایشگاه سر بزنم! بعدشم میرم پیش دوستام.
سیروس لبخندی زد و هر دو باهم از اتاقم رفتن بیرون!
با چشمای گریونم نگاهی به زخم پام انداختم که دیدم گوشت پام له شده و خونریزیش بیشتر شده! 
بدجور پام می‌سوخت و درد می‌کرد از شدت درد رگ‌های پام ذوق ذوق می‌کرد. 
خدا ازت نگذره سیروس!! ساغر از روی زمین بلند شد و اشکاش رو پاک کرد یه دستمال گرفت روی زخمش و اومد کنارم نشست و گفت:
- مطمئن باش کار هیچ‌کدومشون رو بی جواب نمی‌ذارم! قبل از اینکه منو بفرسته ارمنستان زهر خودم و می‌ریزم!
تا خواستم حرفی بزنم که دکتر اومد داخل اتاقم و با دیدن وضع من و ساغر گفت:
-چتون شده دخترا؟
ساغر گفت :
-یه حیوون وحشی بهمون حمله کرده!
دکتر نزدیک‌مون شد و با دیدن وضع پای من چشماش گرد شد!
ساغر بلند شد و رو بهم گفت:
-می‌خواستم زخمتو پانسمان کنم دیگه دکتر اومد خیالم راحته، من میرم توی اتاقم!
- ساغر بیا زخم پیشونیت پانسمان کنم دخترم کجا میری؟
ساغر بی توجه به دکتر از اتاقم خارج شد و در رو بست!
- خیلی لجباز شده ساغر!
دکتر بعد از این حرفش کمک کرد نشستم روی تخت و پاچه‌ی شلوارم رو  بالا کشید، با ا*ل*ک*ل زخم پام رو آروم شست و شو داد که از درد و سوزش دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. 
دکتر سلیمی دکتر مخصوص سیروس بود که وقتایی که سیروس حالش بد بود میومد اینجا و دارو بهش میداد و درمونش می‌کرد اما دکتر سلیمی هیچ وقت نمی‌دونست سیروس کار اصلیش قاچاق هست!  
سیروس به همه گفته بود تُجاره و شرکت تجاری داره همین و بس.
اما یه دکتر قبلاً بود که همه چیز رو می‌دونست و وقتایی که من کار داشتم آدم هایی رو که افراد سیروس می‌دزدیدن رو می‌کشت و اعضاشون رو در می‌آورد و گروه خونیشون رو تشخیص میداد، وقتایی هم که افرادمون تیر می‌خوردن، تیر رو از بدنشون خارج می‌کرد اما چند وقت پیش بخاطر جروبحث سیروس، کشتش!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا