پارت_09
«الایجه»
با سر و صدایی که گوشام رو پر کرده بود، چشمام رو باز کردم. خدمهها داشتن ریخت و پاشهای مهمونی دیشب رو جمع و جور میکردن. خمیازهای کشیدم و از جام بلند شدم. به خاطر خوابیدن روی مبل بدجوری تن و بدنم درد گرفته بود. دستی توی موهام کشیدم و کنار شومینه رفتم. برف هنوز در حال بارش بود و تا نصفهی پنجره رو پر کرده بود. زمستون شروع شده بود و روزهای سردی در پیش داشتیم. وقتی گرم شدم، به طرف در خروجی رفتم که به صومعه برم اما با صدای قار و قور شکمم، چند تا دونه شیرینی باقیمونده از دیشب رو از روی میز برداشتم و توی دهانم گذاشتم. به طرف در رفتم اما با یادآوری چیزی برگشتم و چشم دوختم به اتاق رمی.
تازه یاد اتفاق دیشب افتادم و با خودم گفتم:
- اوه خدای من! رمی هنوز به تخت بستهست.
دویدم و از پلهها بالا رفتم. جلوی در اتاق رمی که رسیدم، کلید رو از جیبم در آوردم و انداختم توی در و چرخوندمش. همین که میخواستم وارد اتاق بشم، دست سمنتا روی دستم قرار گرفت. قلبم از جا کنده شد. چطور به این زن فکر نکرده بودم؟ حالا چی جوابش رو بدم؟
سمنتا گوشهی ل*بش رو به نشونهی خندیدن کج کرد و همون جملهای که منتظر شنیدنش بودم رو نطق کرد.
- چرا در رو روی رمی قفل کرده بودی؟
با تته پته جواب دادم:
- دیشب بهت گفتم که رمی سردرد شدید گرفته بود. میدونی که توی شلوغی و سر و صدا زود سردرد میگیره. دیشب هم که خونه شلوغ بود، از من خواست در رو قفل کنم تا وقتی که خوابه، کسی ناخواسته وارد اتاقش نشه.
- خوبه که مراقب رفیقت هستی. همیشه همینطور باش پسرم.
و بعد با همون لبخند کج و مرموزش، پایین رفت. نفس حبس شدهی تو س*ی*نهام رو رها کردم و وارد اتاق شدم. رمی بیدار شده بود و مستقیم به در چشم دوخته بود. بهش نزدیک شدم و همونطور که پارچهی دور دهانش رو باز میکردم، گفتم:
- بیدار شدی و چیزی نمیگی؟
تیکه پارچهای که دور دهانش بسته بودم رو انداختم کنار که رمی جواب داد:
- خل شدی الایجه؟ مگه با د*ه*ان بسته میتونم حرف بزنم؟ حتی اگه میتونستم صدات بزنم و بیای دستام رو باز کنی، سمنتا میفهمید که من رو به تخت بستی.
- آره، حق با توعه. دیشب باز دوباره اونطوری شدی، اون هم جلوی ابیگل.
- از این بدتر نمیشد.
- دیشب اتفاقی اومدم دنبالت طبقه بالا. دیدم در اتاقت نیمه بازه. اومدم داخلش و دیدم داری ابیگل رو میبوسی. بعدش هم که تا چشمت به من خورد، بهم حمله کردی.
- خدای من! جدی میگی الایجه؟ یعنی جلوی ابیگل به تو حمله کردم؟
- آره، هلم دادی روی زمین. سریع پاشدم و ابیگل رو بردم از اتاقت بیرون، بهش گفتم یک مشکلی بین من و رمی هست، خودمون حلش میکنیم. حالا تو هم مجبوری بهش دروغ بگی که دیشب من و تو دعوامون شده.
- تمام این ماه، انتظار دیشب رو کشیدم. کلی تصمیم واسه خوشحال کردنش داشتم اما این اتفاق نکبت، گند زد به همهچی.
دست و پاهای رمی رو باز کردم و گفتم:
- نگران نباش. وقتی آدری عصاره رو پیدا کنه، همهچیز دوباره به حالت اولش برمیگرده رفیق.
- امیدوارم.
- خب، من برم دیگه. دیشب که زیاد وقت نکردم با اگنس باشم. امروز یکم دور و بر خونهی کلوئی بچرخم تا ببینم میتونم به بهونهای اگنس رو ببرم بیرون یا نه.
رمی با این حرفم خندید و گفت:
- موفق باشی.
دستی به شونهاش زدم و گفتم:
- تو و ابیگل هم رفتین تعطیلات کریسمس، هوای ما رو هم داشته باشینها.
- اول دعا کن بعد از گندی که دیشب زدم، باهام آشتی کنه، تعطیلات پیشکش!
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«الایجه»
با سر و صدایی که گوشام رو پر کرده بود، چشمام رو باز کردم. خدمهها داشتن ریخت و پاشهای مهمونی دیشب رو جمع و جور میکردن. خمیازهای کشیدم و از جام بلند شدم. به خاطر خوابیدن روی مبل بدجوری تن و بدنم درد گرفته بود. دستی توی موهام کشیدم و کنار شومینه رفتم. برف هنوز در حال بارش بود و تا نصفهی پنجره رو پر کرده بود. زمستون شروع شده بود و روزهای سردی در پیش داشتیم. وقتی گرم شدم، به طرف در خروجی رفتم که به صومعه برم اما با صدای قار و قور شکمم، چند تا دونه شیرینی باقیمونده از دیشب رو از روی میز برداشتم و توی دهانم گذاشتم. به طرف در رفتم اما با یادآوری چیزی برگشتم و چشم دوختم به اتاق رمی.
تازه یاد اتفاق دیشب افتادم و با خودم گفتم:
- اوه خدای من! رمی هنوز به تخت بستهست.
دویدم و از پلهها بالا رفتم. جلوی در اتاق رمی که رسیدم، کلید رو از جیبم در آوردم و انداختم توی در و چرخوندمش. همین که میخواستم وارد اتاق بشم، دست سمنتا روی دستم قرار گرفت. قلبم از جا کنده شد. چطور به این زن فکر نکرده بودم؟ حالا چی جوابش رو بدم؟
سمنتا گوشهی ل*بش رو به نشونهی خندیدن کج کرد و همون جملهای که منتظر شنیدنش بودم رو نطق کرد.
- چرا در رو روی رمی قفل کرده بودی؟
با تته پته جواب دادم:
- دیشب بهت گفتم که رمی سردرد شدید گرفته بود. میدونی که توی شلوغی و سر و صدا زود سردرد میگیره. دیشب هم که خونه شلوغ بود، از من خواست در رو قفل کنم تا وقتی که خوابه، کسی ناخواسته وارد اتاقش نشه.
- خوبه که مراقب رفیقت هستی. همیشه همینطور باش پسرم.
و بعد با همون لبخند کج و مرموزش، پایین رفت. نفس حبس شدهی تو س*ی*نهام رو رها کردم و وارد اتاق شدم. رمی بیدار شده بود و مستقیم به در چشم دوخته بود. بهش نزدیک شدم و همونطور که پارچهی دور دهانش رو باز میکردم، گفتم:
- بیدار شدی و چیزی نمیگی؟
تیکه پارچهای که دور دهانش بسته بودم رو انداختم کنار که رمی جواب داد:
- خل شدی الایجه؟ مگه با د*ه*ان بسته میتونم حرف بزنم؟ حتی اگه میتونستم صدات بزنم و بیای دستام رو باز کنی، سمنتا میفهمید که من رو به تخت بستی.
- آره، حق با توعه. دیشب باز دوباره اونطوری شدی، اون هم جلوی ابیگل.
- از این بدتر نمیشد.
- دیشب اتفاقی اومدم دنبالت طبقه بالا. دیدم در اتاقت نیمه بازه. اومدم داخلش و دیدم داری ابیگل رو میبوسی. بعدش هم که تا چشمت به من خورد، بهم حمله کردی.
- خدای من! جدی میگی الایجه؟ یعنی جلوی ابیگل به تو حمله کردم؟
- آره، هلم دادی روی زمین. سریع پاشدم و ابیگل رو بردم از اتاقت بیرون، بهش گفتم یک مشکلی بین من و رمی هست، خودمون حلش میکنیم. حالا تو هم مجبوری بهش دروغ بگی که دیشب من و تو دعوامون شده.
- تمام این ماه، انتظار دیشب رو کشیدم. کلی تصمیم واسه خوشحال کردنش داشتم اما این اتفاق نکبت، گند زد به همهچی.
دست و پاهای رمی رو باز کردم و گفتم:
- نگران نباش. وقتی آدری عصاره رو پیدا کنه، همهچیز دوباره به حالت اولش برمیگرده رفیق.
- امیدوارم.
- خب، من برم دیگه. دیشب که زیاد وقت نکردم با اگنس باشم. امروز یکم دور و بر خونهی کلوئی بچرخم تا ببینم میتونم به بهونهای اگنس رو ببرم بیرون یا نه.
رمی با این حرفم خندید و گفت:
- موفق باشی.
دستی به شونهاش زدم و گفتم:
- تو و ابیگل هم رفتین تعطیلات کریسمس، هوای ما رو هم داشته باشینها.
- اول دعا کن بعد از گندی که دیشب زدم، باهام آشتی کنه، تعطیلات پیشکش!
کد:
«الایجه»
با سر و صدایی که گوشام رو پر کرده بود، چشمام رو باز کردم. خدمهها داشتن ریخت و پاشهای مهمونی دیشب رو جمع و جور میکردن. خمیازهای کشیدم و از جام بلند شدم. به خاطر خوابیدن روی مبل بدجوری تن و بدنم درد گرفته بود. دستی توی موهام کشیدم و کنار شومینه رفتم. برف هنوز در حال بارش بود و تا نصفهی پنجره رو پر کرده بود. زمستون شروع شده بود و روزهای سردی در پیش داشتیم. وقتی گرم شدم، به طرف در خروجی رفتم که به صومعه برم اما با صدای قار و قور شکمم، چند تا دونه شیرینی باقیمونده از دیشب رو از روی میز برداشتم و توی دهانم گذاشتم. به طرف در رفتم اما با یادآوری چیزی برگشتم و چشم دوختم به اتاق رمی.
تازه یاد اتفاق دیشب افتادم و با خودم گفتم:
- اوه خدای من! رمی هنوز به تخت بستهست.
دویدم و از پلهها بالا رفتم. جلوی در اتاق رمی که رسیدم، کلید رو از جیبم در آوردم و انداختم توی در و چرخوندمش. همین که میخواستم وارد اتاق بشم، دست سمنتا روی دستم قرار گرفت. قلبم از جا کنده شد. چطور به این زن فکر نکرده بودم؟ حالا چی جوابش رو بدم؟
سمنتا گوشهی ل*بش رو به نشونهی خندیدن کج کرد و همون جملهای که منتظر شنیدنش بودم رو نطق کرد.
- چرا در رو روی رمی قفل کرده بودی؟
با تته پته جواب دادم:
- دیشب بهت گفتم که رمی سردرد شدید گرفته بود. میدونی که توی شلوغی و سر و صدا زود سردرد میگیره. دیشب هم که خونه شلوغ بود، از من خواست در رو قفل کنم تا وقتی که خوابه، کسی ناخواسته وارد اتاقش نشه.
- خوبه که مراقب رفیقت هستی. همیشه همینطور باش پسرم.
و بعد با همون لبخند کج و مرموزش، پایین رفت. نفس حبس شدهی تو س*ی*نهام رو رها کردم و وارد اتاق شدم. رمی بیدار شده بود و مستقیم به در چشم دوخته بود. بهش نزدیک شدم و همونطور که پارچهی دور دهانش رو باز میکردم، گفتم:
- بیدار شدی و چیزی نمیگی؟
تیکه پارچهای که دور دهانش بسته بودم رو انداختم کنار که رمی جواب داد:
- خل شدی الایجه؟ مگه با د*ه*ان بسته میتونم حرف بزنم؟ حتی اگه میتونستم صدات بزنم و بیای دستام رو باز کنی، سمنتا میفهمید که من رو به تخت بستی.
- آره، حق با توعه. دیشب باز دوباره اونطوری شدی، اون هم جلوی ابیگل.
- از این بدتر نمیشد.
- دیشب اتفاقی اومدم دنبالت طبقه بالا. دیدم در اتاقت نیمه بازه. اومدم داخلش و دیدم داری ابیگل رو میبوسی. بعدش هم که تا چشمت به من خورد، بهم حمله کردی.
- خدای من! جدی میگی الایجه؟ یعنی جلوی ابیگل به تو حمله کردم؟
- آره، هلم دادی روی زمین. سریع پاشدم و ابیگل رو بردم از اتاقت بیرون، بهش گفتم یک مشکلی بین من و رمی هست، خودمون حلش میکنیم. حالا تو هم مجبوری بهش دروغ بگی که دیشب من و تو دعوامون شده.
- تمام این ماه، انتظار دیشب رو کشیدم. کلی تصمیم واسه خوشحال کردنش داشتم اما این اتفاق نکبت، گند زد به همهچی.
دست و پاهای رمی رو باز کردم و گفتم:
- نگران نباش. وقتی آدری عصاره رو پیدا کنه، همهچیز دوباره به حالت اولش برمیگرده رفیق.
- امیدوارم.
- خب، من برم دیگه. دیشب که زیاد وقت نکردم با اگنس باشم. امروز یکم دور و بر خونهی کلوئی بچرخم تا ببینم میتونم به بهونهای اگنس رو ببرم بیرون یا نه.
رمی با این حرفم خندید و گفت:
- موفق باشی.
دستی به شونهاش زدم و گفتم:
- تو و ابیگل هم رفتین تعطیلات کریسمس، هوای ما رو هم داشته باشینها.
- اول دعا کن بعد از گندی که دیشب زدم، باهام آشتی کنه، تعطیلات پیشکش!
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: