کامل شده اِلف‌ها در باد نمی‌رقصند | الهه‌ کریمی

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_09

«الایجه»
با سر و صدایی که گوشام رو پر کرده بود، چشمام رو باز کردم. خدمه‌ها داشتن ریخت و پاش‌های مهمونی دیشب رو جمع و جور می‌کردن. خمیازه‌ای کشیدم و از جام بلند شدم. به‌ خاطر خوابیدن روی مبل بدجوری تن و بدنم درد گرفته بود. دستی توی موهام کشیدم و کنار شومینه رفتم. برف هنوز در حال بارش بود و تا نصفه‌ی پنجره رو پر کرده بود. زمستون شروع شده بود و روزهای سردی در پیش داشتیم. وقتی گرم شدم، به طرف در خروجی رفتم که به صومعه برم اما با صدای قار و قور شکمم، چند تا دونه شیرینی باقی‌مونده از دیشب رو از روی میز برداشتم و توی دهانم گذاشتم. به طرف در رفتم اما با یادآوری چیزی برگشتم و چشم دوختم به اتاق رمی.
تازه یاد اتفاق دیشب افتادم و با خودم گفتم:
- اوه خدای من! رمی هنوز به تخت بسته‌ست.
دویدم و از پله‌ها بالا رفتم. جلوی در اتاق رمی که رسیدم، کلید رو از جیبم در آوردم و انداختم توی در و چرخوندمش. همین‌ که می‌خواستم وارد اتاق بشم، دست سمنتا روی دستم قرار گرفت. قلبم از جا کنده شد. چطور به این زن فکر نکرده بودم؟ حالا چی جوابش رو بدم؟
سمنتا گوشه‌ی ل*بش رو به نشونه‌ی خندیدن کج کرد و همون جمله‌ای که منتظر شنیدنش بودم رو نطق کرد.
- چرا در رو روی رمی قفل کرده بودی؟
با تته پته جواب دادم:
- دیشب بهت گفتم که رمی سردرد شدید گرفته بود. می‌دونی که توی شلوغی و سر و صدا زود سردرد می‌گیره. دیشب هم که خونه شلوغ بود، از من خواست در رو قفل کنم تا وقتی‌ که خوابه، کسی ناخواسته وارد اتاقش نشه.
- خوبه که مراقب رفیقت هستی. همیشه همین‌طور باش پسرم.
و بعد با همون لبخند کج و مرموزش، پایین رفت. نفس حبس شده‌ی تو س*ی*نه‌ام رو رها کردم و وارد اتاق شدم. رمی بیدار شده بود و مستقیم به در چشم دوخته بود. بهش نزدیک شدم و همون‌طور که پارچه‌ی دور دهانش رو باز می‌کردم، گفتم:
- بیدار شدی و چیزی نمی‌گی؟
تیکه پارچه‌ای که دور دهانش بسته بودم رو انداختم کنار که رمی جواب داد:
- خل شدی الایجه؟ مگه با د*ه*ان بسته می‌تونم حرف بزنم؟ حتی اگه می‌تونستم صدات بزنم و بیای دستام رو باز کنی، سمنتا می‌فهمید که من رو به تخت بستی.
- آره، حق با توعه. دیشب باز دوباره اون‌طوری شدی، اون هم جلوی ابیگل.
- از این بدتر نمی‌شد.
- دیشب اتفاقی اومدم دنبالت طبقه بالا. دیدم در اتاقت نیمه بازه. اومدم داخلش و دیدم داری ابیگل رو می‌بوسی. بعدش هم که تا چشمت به من خورد، بهم حمله کردی.
- خدای من! جدی میگی الایجه؟ یعنی جلوی ابیگل به تو حمله کردم؟
- آره، هلم دادی روی زمین. سریع پاشدم و ابیگل رو بردم از اتاقت بیرون، بهش گفتم یک مشکلی بین من و رمی هست، خودمون حلش می‌کنیم. حالا تو هم مجبوری بهش دروغ بگی که دیشب من و تو دعوامون شده.
- تمام این ماه، انتظار دیشب رو کشیدم. کلی تصمیم واسه خوش‌حال کردنش داشتم اما این اتفاق نکبت، گند زد به همه‌چی.
دست و پاهای رمی رو باز کردم و گفتم:
- نگران نباش. وقتی آدری عصاره رو پیدا کنه، همه‌چیز دوباره به حالت اولش برمی‌گرده رفیق.
- امیدوارم.
- خب، من برم دیگه. دیشب که زیاد وقت نکردم با اگنس باشم. امروز یکم دور و بر خونه‌ی کلوئی بچرخم تا ببینم می‌تونم به بهونه‌ای اگنس رو ببرم بیرون یا نه.
رمی با این حرفم خندید و گفت:
- موفق باشی.
دستی به شونه‌اش زدم و گفتم:
- تو و ابیگل هم رفتین تعطیلات کریسمس، هوای ما رو هم داشته باشین‌ها.
- اول دعا کن بعد از گندی که دیشب زدم، باهام آشتی کنه، تعطیلات پیشکش!
کد:
«الایجه»
با سر و صدایی که گوشام رو پر کرده بود، چشمام رو باز کردم. خدمه‌ها داشتن ریخت و پاش‌های مهمونی دیشب رو جمع و جور می‌کردن. خمیازه‌ای کشیدم و از جام بلند شدم. به‌ خاطر خوابیدن روی مبل بدجوری تن و بدنم درد گرفته بود. دستی توی موهام کشیدم و کنار شومینه رفتم. برف هنوز در حال بارش بود و تا نصفه‌ی پنجره رو پر کرده بود. زمستون شروع شده بود و روزهای سردی در پیش داشتیم. وقتی گرم شدم، به طرف در خروجی رفتم که به صومعه برم اما با صدای قار و قور شکمم، چند تا دونه شیرینی باقی‌مونده از دیشب رو از روی میز برداشتم و توی دهانم گذاشتم. به طرف در رفتم اما با یادآوری چیزی برگشتم و چشم دوختم به اتاق رمی.
تازه یاد اتفاق دیشب افتادم و با خودم گفتم:
- اوه خدای من! رمی هنوز به تخت بسته‌ست.
دویدم و از پله‌ها بالا رفتم. جلوی در اتاق رمی که رسیدم، کلید رو از جیبم در آوردم و انداختم توی در و چرخوندمش. همین‌ که می‌خواستم وارد اتاق بشم، دست سمنتا روی دستم قرار گرفت. قلبم از جا کنده شد. چطور به این زن فکر نکرده بودم؟ حالا چی جوابش رو بدم؟
سمنتا گوشه‌ی ل*بش رو به نشونه‌ی خندیدن کج کرد و همون جمله‌ای که منتظر شنیدنش بودم رو نطق کرد.
- چرا در رو روی رمی قفل کرده بودی؟
با تته پته جواب دادم:
- دیشب بهت گفتم که رمی سردرد شدید گرفته بود. می‌دونی که توی شلوغی و سر و صدا زود سردرد می‌گیره. دیشب هم که خونه شلوغ بود، از من خواست در رو قفل کنم تا وقتی‌ که خوابه، کسی ناخواسته وارد اتاقش نشه.
- خوبه که مراقب رفیقت هستی. همیشه همین‌طور باش پسرم.
و بعد با همون لبخند کج و مرموزش، پایین رفت. نفس حبس شده‌ی تو س*ی*نه‌ام رو رها کردم و وارد اتاق شدم. رمی بیدار شده بود و مستقیم به در چشم دوخته بود. بهش نزدیک شدم و همون‌طور که پارچه‌ی دور دهانش رو باز می‌کردم، گفتم:
- بیدار شدی و چیزی نمی‌گی؟
تیکه پارچه‌ای که دور دهانش بسته بودم رو انداختم کنار که رمی جواب داد:
- خل شدی الایجه؟ مگه با د*ه*ان بسته می‌تونم حرف بزنم؟ حتی اگه می‌تونستم صدات بزنم و بیای دستام رو باز کنی، سمنتا می‌فهمید که من رو به تخت بستی.
- آره، حق با توعه. دیشب باز دوباره اون‌طوری شدی، اون هم جلوی ابیگل.
- از این بدتر نمی‌شد.
- دیشب اتفاقی اومدم دنبالت طبقه بالا. دیدم در اتاقت نیمه بازه. اومدم داخلش و دیدم داری ابیگل رو می‌بوسی. بعدش هم که تا چشمت به من خورد، بهم حمله کردی.
- خدای من! جدی میگی الایجه؟ یعنی جلوی ابیگل به تو حمله کردم؟
- آره، هلم دادی روی زمین. سریع پاشدم و ابیگل رو بردم از اتاقت بیرون، بهش گفتم یک مشکلی بین من و رمی هست، خودمون حلش می‌کنیم. حالا تو هم مجبوری بهش دروغ بگی که دیشب من و تو دعوامون شده.
- تمام این ماه، انتظار دیشب رو کشیدم. کلی تصمیم واسه خوش‌حال کردنش داشتم اما این اتفاق نکبت، گند زد به همه‌چی.
 دست و پاهای رمی رو باز کردم و گفتم:
- نگران نباش. وقتی آدری عصاره رو پیدا کنه، همه‌چیز دوباره به حالت اولش برمی‌گرده رفیق.
- امیدوارم.
- خب، من برم دیگه. دیشب که زیاد وقت نکردم با اگنس باشم. امروز یکم دور و بر خونه‌ی کلوئی بچرخم تا ببینم می‌تونم به بهونه‌ای اگنس رو ببرم بیرون یا نه.
رمی با این حرفم خندید و گفت:
- موفق باشی.
دستی به شونه‌اش زدم و گفتم:
- تو و ابیگل هم رفتین تعطیلات کریسمس، هوای ما رو هم داشته باشین‌ها.
- اول دعا کن بعد از گندی که دیشب زدم، باهام آشتی کنه، تعطیلات پیشکش!

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_10

«رمی»
پس از یه حمام گرم با شیر و گل رز، از وان سنگی بیرون اومدم. کنار شومینه رفتم و چند تا هیزم داخلش انداختم که شعله‌ی آتیش، بیشتر شد. روی صندلی مخصوصم نشستم و لیوان شیر و عسل رو نوشیدم. واقعا بعد از حمام، می‌چسبید!
کمی بعد، ربدوشامبر پو*ست خرسم رو درآوردم و بعد از خشک کردن خودم، بافت و شلوارم رو پوشیدم. ژاکتم رو که از پو*ست ببر دوخته شده بود، تنم کردم. کلاه اسکیمویی و دست‌کش‌هام رو هم پوشیدم و در آخر، بند چکمه‌هام رو گره زدم. گر*دن‌بند صلیبم رو توی دستم گرفتم و از اتاقم بیرون رفتم. داشتم می‌رفتم سمت در که متوجه شدم سمنتا و پدرم توی هال نشستن و دارن خوش و بش می‌کنن. پدر تا چشمش بهم افتاد، با خوش‌حالی پاشد، اومد پیشم و گفت:
- رمی، پسرم! کریسمس مبارک. سال خوبی داشته باشی.
بعد از این حرف، بغلم کرد و سرم رو ب*و*سید. بدون این‌ که دست‌هام رو دورش حلقه کنم و اون رو توی بغلم بکشم، بی‌حرکت موندم. خودش که خوب می‌دونست دلیل این رفتارهام چیه.
بدون تعجب از بغلم بیرون اومد. لبخند ژکوندی زدم و آروم بهش گفتم:
- سال نوی شما هم مبارک پدر، امیدوارم با نو شدن سال، دلت هوس زن نو هم نکنه ادوارد لوییز!
پدر با این حرفم، پوف کلافه‌ای کشید و به سمت تا خیره شد و گفت:
- مطمئن باش، هرگز!
- این حرف رو یک روز بعد از فوت مامان هم زدی، مگه نه؟!
- خواهش می‌کنم دوباره پای حرف‌های قدیمی رو نکش وسط رمی.
- واسه تو حرف‌های قدیمیه اما من رو توی خودم به آتیش کشونده.
تا پدر خواست چیزی بگه، سمنتا صدا زد:
- رمی پسرم، بیا این‌جا. ببین پدرت برای هدیه‌ی سال نو برات چی آورده از سفر.
- یک کار مهم دارم، بعدش می‌بینم.
- کار مهمت، ابیگله؟
لبخند حرص درآر و دندون نمایی زدم و گفتم:
- دقیقاً.
دیگه منتظر شنیدن حرف‌های سمنتا و پدر واینستادم و به سمت در، قدم برداشتم که صدای سمنتا رو شنیدم:
- پدرت تازه از سفر برگشته، امروز رو پیشمون باش رمی.
- نه، بذار بره با دوست‌هاش بیرون عزیزم، حتماً کارش مهمه دیگه.
و منی که بدون توجه کردن به حرفاشون، گر*دن‌بندم رو انداختم گردنم و خیلی ریلکس، از خونه زدم بیرون. روی اسب زین شده‌‌ام نشستم و به طرف کلبه‌ی ابیگل راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و برف پیوسته می‌بارید. ساعت حدوداً دو یا سه‌ بعد از ظهر بود اما مثل غروب پاییز، همه‌جا رو به تاریکی می‌رفت. من عاشق تاریکی بودم، عاشق شب، عاشق سیاهی، سیاه مثل دنیام.
یک سال پیش، بعد از مرگ مادر عزیزم، سمنتا پاش رو توی زندگی پدرم گذاشت و با دلبری‌هاش، پدر رو عاشق خودش کرد تا وقتی که با هم ازدواج کردن. مرگ مادرم یک طرف و پر شدن جای اون توی خونه و توی قلب پدر هم طرف دیگه که هردو آزارم می‌داد. این غم و اندوه بس نبود که اون شب لعنتی هم بهش اضافه شد.
با اون اتفاق شوم که برام افتاد، همه‌چیز به‌هم ریخت. از این روزها با اون اتفاقی‌ که توش گیر کردم و راه فرارش هم پیدا نمی‌شه، خیلی دلگیرم. اگه الایجه و ابیگل نبودن، تا الان دق کرده بودم. خدا می‌دونه با این اتفاقی که برام افتاده، زندگیم چی بشه یا اگه اطرافیانم بدونن چی به سرم اومده، با من چی کار می‌کنن. آیا دیگه می‌ذارن بین مردم زندگی کنم یا من رو هم مثل تمام اون سی هزار نفری که فقط بهشون مشکوک شدن، می‌کشن؟!
زندگیم داره روی دستام جون میده و من هیچ کاری نمی‌تونم براش بکنم. دیگه هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌تونه برام بکنه. هیچ راه درمانی نمی‌تونم پیدا کنم، دقیقا مثل قایقی‌ام که توی طوفان گیر کرده. نه غرق میشه و نه به ساحل می‌رسه. تنها می‌تونم امیدوار باشم که خداوند یه راهی جلوم بذاره تا از این مخمصه، جون سالم به در ببرم و از این تشویش، قلبم آروم بشه.
کد:
«رمی»
پس از یه حمام گرم با شیر و گل رز، از وان سنگی بیرون اومدم. کنار شومینه رفتم و چند تا هیزم داخلش انداختم که شعله‌ی آتیش، بیشتر شد. روی صندلی مخصوصم نشستم و لیوان شیر و عسل رو نوشیدم. واقعا بعد از حمام، می‌چسبید!
کمی بعد، ربدوشامبر پو*ست خرسم رو درآوردم و بعد از خشک کردن خودم، بافت و شلوارم رو پوشیدم. ژاکتم رو که از پو*ست ببر دوخته شده بود، تنم کردم. کلاه اسکیمویی و دست‌کش‌هام رو هم پوشیدم و در آخر، بند چکمه‌هام رو گره زدم. گر*دن‌بند صلیبم رو توی دستم گرفتم و از اتاقم بیرون رفتم. داشتم می‌رفتم سمت در که متوجه شدم سمنتا و پدرم توی هال نشستن و دارن خوش و بش می‌کنن. پدر تا چشمش بهم افتاد، با خوش‌حالی پاشد، اومد پیشم و گفت:
- رمی، پسرم! کریسمس مبارک. سال خوبی داشته باشی.
بعد از این حرف، بغلم کرد و سرم رو ب*و*سید. بدون این‌ که دست‌هام رو دورش حلقه کنم و اون رو توی بغلم بکشم، بی‌حرکت موندم. خودش که خوب می‌دونست دلیل این رفتارهام چیه.
بدون تعجب از بغلم بیرون اومد. لبخند ژکوندی زدم و آروم بهش گفتم:
- سال نوی شما هم مبارک پدر، امیدوارم با نو شدن سال، دلت هوس زن نو هم نکنه ادوارد لوییز! 
پدر با این حرفم، پوف کلافه‌ای کشید و به سمت تا خیره شد و گفت: 
- مطمئن باش، هرگز!
- این حرف رو یک روز بعد از فوت مامان هم زدی، مگه نه؟!
- خواهش می‌کنم دوباره پای حرف‌های قدیمی رو نکش وسط رمی.
- واسه تو حرف‌های قدیمیه اما من رو توی خودم به آتیش کشونده.
تا پدر خواست چیزی بگه، سمنتا صدا زد:
- رمی پسرم، بیا این‌جا. ببین پدرت برای هدیه‌ی سال نو برات چی آورده از سفر.
- یک کار مهم دارم، بعدش می‌بینم.
- کار مهمت، ابیگله؟
لبخند حرص درآر و دندون نمایی زدم و گفتم:
- دقیقاً.
دیگه منتظر شنیدن حرف‌های سمنتا و پدر واینستادم و به سمت در، قدم برداشتم که صدای سمنتا رو شنیدم:
- پدرت تازه از سفر برگشته، امروز رو پیشمون باش رمی.
- نه، بذار بره با دوست‌هاش بیرون عزیزم، حتماً کارش مهمه دیگه.
و منی که بدون توجه کردن به حرفاشون، گر*دن‌بندم رو انداختم گردنم و خیلی ریلکس، از خونه زدم بیرون. روی اسب زین شده‌‌ام نشستم و به طرف کلبه‌ی ابیگل راه افتادم. هوا خیلی سرد بود و برف پیوسته می‌بارید. ساعت حدوداً دو یا سه‌ بعد از ظهر بود اما مثل غروب پاییز، همه‌جا رو به تاریکی می‌رفت. من عاشق تاریکی بودم، عاشق شب، عاشق سیاهی، سیاه مثل دنیام. 
یک سال پیش، بعد از مرگ مادر عزیزم، سمنتا پاش رو توی زندگی پدرم گذاشت و با دلبری‌هاش، پدر رو عاشق خودش کرد تا وقتی که با هم ازدواج کردن. مرگ مادرم یک طرف و پر شدن جای اون توی خونه و توی قلب پدر هم طرف دیگه که هردو آزارم می‌داد. این غم و اندوه بس نبود که اون شب لعنتی هم بهش اضافه شد.
با اون اتفاق شوم که برام افتاد، همه‌چیز به‌هم ریخت. از این روزها با اون اتفاقی‌ که توش گیر کردم و راه فرارش هم پیدا نمی‌شه، خیلی دلگیرم. اگه الایجه و ابیگل نبودن، تا الان دق کرده بودم. خدا می‌دونه با این اتفاقی که برام افتاده، زندگیم چی بشه یا اگه اطرافیانم بدونن چی به سرم اومده، با من چی کار می‌کنن. آیا دیگه می‌ذارن بین مردم زندگی کنم یا من رو هم مثل تمام اون سی هزار نفری که فقط بهشون مشکوک شدن، می‌کشن؟!
زندگیم داره روی دستام جون میده و من هیچ کاری نمی‌تونم براش بکنم. دیگه هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌تونه برام بکنه. هیچ راه درمانی نمی‌تونم پیدا کنم، دقیقا مثل قایقی‌ام که توی طوفان گیر کرده. نه غرق میشه و نه به ساحل می‌رسه. تنها می‌تونم امیدوار باشم که خداوند یه راهی جلوم بذاره تا از این مخمصه، جون سالم به در ببرم و از این تشویش، قلبم آروم بشه.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_11

«ابیگل»
یک رنگ آبی خیلی زیبا درست کردم و روی بوم نقاشی کشیدم. با قلم‌موی کوچک، جای موهای زن توی بوم رو رنگ زدم. اون رنگ آبی زیبا با پو*ست سبزه‌ی براقش، هارمونی چشم‌گیری رو آفرید. بعد از کشیدن موهای آبی، حالا نوبت کشیدن النگوهای رنگارنگی بود که همیشه به دست می‌کرد. برای اولین بار بود که قلم به دست می‌شدم و تصویری که از چهار ماه پیش تا به امروز توی ذهنم نقش بسته بود رو خلق می‌کردم. من توی تابلو بودم، کنزویی که یک جوجه طوطی بود و مادرم. به راستی چه زود مثل برق و باد گذشت و من چقدر بدون اون دوام آوردم.
امروز که هنر نقاشیم کامل شده، دوست دارم اون رو دوباره مثل بچگی‌هام نقاشی کنم، قبلاً یک گردی صورت می‌کشیدم و چهار تا خط زیرش به عنوان دست و پاش اما امروز حرفه‌ای نقاشیش می‌کنم. اون روبه‌روم ننشسته تا نقاشیش کنم، خودم هرچیزی رو که از اون شب به یاد دارم می‌کشم. با کشیدن این تابلو، مادری که توی ذهنم نقش بسته، حالا دوباره کنار خودم زنده‌اش می‌کنم و از ذهنم، در کنارم انتقالش میدم. ماهرانه نقاشی می‌کشیدم و بغضم هم مثل خودم ناله‌اش رو به چشمام انتقال می‌داد اون هم ماهرانه!
از اون شبی که توی لندن مادرم رو گم کردم، چهار ماه گذشته بود، چهار ماه کل لندن و شهرهای اطرافش رو دنبالش گشتیم اما وقتی خبری ازش نشد، با آدری به منچستر برگشتیم. این‌جا خونه‌ی آدری بود. وقتی با هم اومدیم، آدری خواست من رو به صومعه ببره اما ازش خواستم تنهایی زندگی کنم چون به تنهایی عادت داشتم. این شد که یک کلبه‌ی کوچیک در ن*زد*یک*ی جنگل برای خودم درست کردم، البته به کمک عمو رگنار.
کلبه‌ام با صومعه‌ای که آدری توش زندگی می‌کرد، فاصله‌ی چندانی نداشت. این‌جا، آدری رو مثل مادرم دوست داشتم. اون یک زن خیلی مهربون بود که به دلیل راهبه بودنش، اجازه‌ی ازدواج نداشت، رگنار هم خونه‌اش همین‌جا بود و اون هم یک کشیش خیلی مهربون بود که مثل پدر نداشته‌ام دوستش داشتم. کشیش‌ها هم اجازه‌ی ازدواج نداشتن. توی منچستر با داشتن رگنار، آدری، رمی و الایجه احساس غریبی نمی‌کردم. اون‌ها خیلی هوام رو داشتن. می‌تونستم برگردم هند اما قسم خوردم تا مادرم رو پیدا نکنم، هیچ کجا برنمی‌گردم. تا نفس تو س*ی*نه‌ام هست، کل انگلستان رو دنبالش می‌گردم.
علی‌رغم رنگ های روشنی که توی تابلو به کار می‌بردم و یک اثر زیبا خلق می‌کردم، این روزهام پرشده بود از سیاهی و سیاهی و سیاهی! همش مقصر منم، تقصیر منه. ای کاش بیشتر حواسم رو بهش جمع می‌کردم. دیگه حالم به‌هم می‌خوره، چقدر باید به خودم بگم که ای کاش اون شب کذایی مراقبش بودم؟ چقدر باید خودم رو سرزنش کنم و بگم ای کاش فلان و بهمان می‌کردم؟ دیگه از گفتن جمله‌ی «ای کاش» خسته شدم. این‌قدر خسته شدم که از خسته شدن هم، خسته شدم.
قطره اشکی که از سرسره‌ی چشمام سر خورد و چکید روی ل*ب‌هام رو سریع پاک کردم و به نقاشی کشیدن ادامه دادم. کمی دیگه مونده بود تا تموم بشه. کنزو که روی میز چوبی بود و به آجیل‌های توی ظرف نوک می‌زد، گفت:
- باز آدم برفی توی چشمات آب شد اَبی؟
- نه، چیزی نیست، خوبم.
- می‌دونم این روزها داره بهت سخت می‌گذره ولی یکم دیگه تحمل کن. بازم دنبالش می‌گردیم، باشه؟
این حرف کنزو، باعث شد چشمام بیشتر پر بشه.
- می‌دونم یک روز پیداش می‌کنم. دلم گواه میده اما تا اون روز، جگرم خون شده.
- ابیگل، خواهش می‌کنم گریه نکن. با گریه‌ی تو، من هم گریه‌ام می‌گیره. می‌دونی که پرنده‌ها اگه گریه کنن، می‌میرن!
کد:
«ابیگل»
یک رنگ آبی خیلی زیبا درست کردم و روی بوم نقاشی کشیدم. با قلم‌موی کوچک، جای موهای زن توی بوم رو رنگ زدم. اون رنگ آبی زیبا با پو*ست سبزه‌ی براقش، هارمونی چشم‌گیری رو آفرید. بعد از کشیدن موهای آبی، حالا نوبت کشیدن النگوهای رنگارنگی بود که همیشه به دست می‌کرد. برای اولین بار بود که قلم به دست می‌شدم و تصویری که از چهار ماه پیش تا به امروز توی ذهنم نقش بسته بود رو خلق می‌کردم. من توی تابلو بودم، کنزویی که یک جوجه طوطی بود و مادرم. به راستی چه زود مثل برق و باد گذشت و من چقدر بدون اون دوام آوردم.
امروز که هنر نقاشیم کامل شده، دوست دارم اون رو دوباره مثل بچگی‌هام نقاشی کنم، قبلاً یک گردی صورت می‌کشیدم و چهار تا خط زیرش به عنوان دست و پاش اما امروز حرفه‌ای نقاشیش می‌کنم. اون روبه‌روم ننشسته تا نقاشیش کنم، خودم هرچیزی رو که از اون شب به یاد دارم می‌کشم. با کشیدن این تابلو، مادری که توی ذهنم نقش بسته، حالا دوباره کنار خودم زنده‌اش می‌کنم و از ذهنم، در کنارم انتقالش میدم. ماهرانه نقاشی می‌کشیدم و بغضم هم مثل خودم ناله‌اش رو به چشمام انتقال می‌داد اون هم ماهرانه! 
از اون شبی که توی لندن مادرم رو گم کردم، چهار ماه گذشته بود، چهار ماه کل لندن و شهرهای اطرافش رو دنبالش گشتیم اما وقتی خبری ازش نشد، با آدری به منچستر برگشتیم. این‌جا خونه‌ی آدری بود. وقتی با هم اومدیم، آدری خواست من رو به صومعه ببره اما ازش خواستم تنهایی زندگی کنم چون به تنهایی عادت داشتم. این شد که یک کلبه‌ی کوچیک در ن*زد*یک*ی جنگل برای خودم درست کردم، البته به کمک عمو رگنار.
کلبه‌ام با صومعه‌ای که آدری توش زندگی می‌کرد، فاصله‌ی چندانی نداشت. این‌جا، آدری رو مثل مادرم دوست داشتم. اون یک زن خیلی مهربون بود که به دلیل راهبه بودنش، اجازه‌ی ازدواج نداشت، رگنار هم خونه‌اش همین‌جا بود و اون هم یک کشیش خیلی مهربون بود که مثل پدر نداشته‌ام دوستش داشتم. کشیش‌ها هم اجازه‌ی ازدواج نداشتن. توی منچستر با داشتن رگنار، آدری، رمی و الایجه احساس غریبی نمی‌کردم. اون‌ها خیلی هوام رو داشتن. می‌تونستم برگردم هند اما قسم خوردم تا مادرم رو پیدا نکنم، هیچ کجا برنمی‌گردم. تا نفس تو س*ی*نه‌ام هست، کل انگلستان رو دنبالش می‌گردم.
علی‌رغم رنگ های روشنی که توی تابلو به کار می‌بردم و یک اثر زیبا خلق می‌کردم، این روزهام پرشده بود از سیاهی و سیاهی و سیاهی! همش مقصر منم، تقصیر منه. ای کاش بیشتر حواسم رو بهش جمع می‌کردم. دیگه حالم به‌هم می‌خوره، چقدر باید به خودم بگم که ای کاش اون شب کذایی مراقبش بودم؟ چقدر باید خودم رو سرزنش کنم و بگم ای کاش فلان و بهمان می‌کردم؟  دیگه از گفتن جمله‌ی «ای کاش» خسته شدم. این‌قدر خسته شدم که از خسته شدن هم، خسته شدم.
قطره اشکی که از سرسره‌ی چشمام سر خورد و چکید روی ل*ب‌هام رو سریع پاک کردم و به نقاشی کشیدن ادامه دادم. کمی دیگه مونده بود تا تموم بشه. کنزو که روی میز چوبی بود و به آجیل‌های توی ظرف نوک می‌زد، گفت:
- باز آدم برفی توی چشمات آب شد اَبی؟
- نه، چیزی نیست، خوبم.
- می‌دونم این روزها داره بهت سخت می‌گذره ولی یکم دیگه تحمل کن. بازم دنبالش می‌گردیم، باشه؟
این حرف کنزو، باعث شد چشمام بیشتر پر بشه.
- می‌دونم یک روز پیداش می‌کنم. دلم گواه میده اما تا اون روز، جگرم خون شده.
- ابیگل، خواهش می‌کنم گریه نکن. با گریه‌ی تو، من هم گریه‌ام می‌گیره. می‌دونی که پرنده‌ها اگه گریه کنن، می‌میرن!
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_12


با همون گریه‌هام، شروع به خندیدن کردم که همین لحظه، صدای رمی به گوشم رسید:
- مطمئنا خودت اگه می‌دیدی چقدر قشنگ می‌خندی، عاشق خودت می‌شدی.
با ناراحتی پا شدم و نگاهی به رمی انداختم و گفتم:
- دیشب چه دعوایی بین تو و الایجه شد که من ازش خبر نداشتم؟
- لطفاً مجبورم نکن که بهت دروغ بگم ابیگل. وقتش که برسه همه‌چیز رو بهت میگم.
- من می‌دونم الایجه بهم دروغ گفت که تو باهاش دعوا داری. تو عوض شده بودی رمی، انگاری دیشب اونی که گونه‌ام رو خونی کرد و بازوم رو چنگ انداخت و به بهترین رفیقش حمله کرد، تو نبودی.
کنزو گفت:
- واقعا دیشب این کارها رو کردی رمی؟
رمی سرش رو انداخت پایین که گفتم:
- نکنه نفرین شدی، ها؟! شاید یک جادوگری، چیزی نفرینت کرده که یهویی اون‌طوری شد.
- تو که دختر لجبازی نبودی ابیگل، من قسم می‌خورم هر وقت فرصتش پیش اومد، همه‌چیز رو بهت میگم.
از اون‌جایی که زیاد اهل اصرار کردن نبودم، به تکون دادن سرم اکتفا کردم. نشستم روی صندلی و ادامه‌ی نقاشیم رو کشیدم اما هم‌چنان هزار تا فکر و خیال توی سرم رژه می‌رفت. رمی نشست پشت میز چوبی و بال‌های کنزو رو نوازش کرد و از آجیل‌های توی ظرفش، چند تا دونه برداشت و خورد. کنزو گفت:
- رمی، جون سمنتا نخور از این آجیل‌ها. بابا، این جیره‌ی امسال منه. دیگه ابیگل چیزی بهم نمیده‌ها.
رمی خندید و در جواب کنزو گفت:
- این همه درخت بادوم این‌جاست. تنبل نباش پسر، برو واسه خودت بچین.
- اگه از آجیل‌هام برنداری، این‌ها واسه یک‌ سال من بسه، دیگه لازم به چیدن نیست. در ضمن، من یکی از شاگرد‌های سطح عالی رگنار هستم. هم ادبیاتم قوی شده هم زبان فرانسویم، حالا رگنار می‌خواد بهم مدرک بده.
- مگه رگنار زبان خارجه بلده؟
- آره، یعنی نمی‌دونستی؟
- حیف شد. می‌خواستم کارولین رو بگیرم واست اما حالا وقت زن داشتن نداری.
- زن چیه؟ من هنوز دهنم بوی شیر میده! اصلا کی حوصله جور کردن دونه و لونه داره توی این اوضاع.
با این حرف کنرو، من و رمی هر دو زدیم زیر خنده. رمی دستی رو سر کنزو کشید و پاشد اومد طرف من و تازه چشمش خورد به تابلوی نقاشیم. با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- این رو خودت کشیدی؟
به دست‌های رنگیم اشاره کردم و گفتم:
- معلوم نیست؟
- واوو! این بی‌نظیره ابیگل. مادرت رو کشیدی؟ خیلی زیباست.
- ممنونم.
رمی لبخندی بهم زد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد که کنزو گفت:
- اوه! خواهش می‌کنم، لااقل جلوی من نه!
این رو گفت و پر زد و بیرون رفت. رمی از من جدا شد و گفت:
- خب، نظرت چیه بریم چشمه؟
- چشمه؟ بعد از اون شب دیگه نرفتیم.
- اون‌جا، جای مخصوص من و توعه. هیچ خاطره‌ی بدی نباید خرابش کنه. این افکار ماست که از یک مکان یک خاطره خوب و بد می‌سازه، ما می‌ریم اون‌جا تا با هم کل افکار بد رو دور بریزیم.
و بعد دستم رو گرفت و از کلبه بیرون بردم. اسبش، هیرو کنار درخت اکالیپتوس افسار شده بود. یکمی از ذرت‌های توی ظرف که غذای کنزو بود رو از بالای درخت برداشتم و ریختم کف دستم و بردم نزدیک د*ه*ان هیرو که همش رو خورد. یال‌های مشکی فرفریش رو به‌هم ریختم و صورتش رو ب*و*سیدم. رمی که سوار شده بود، گفت:
- بیا سوار شو، بریم.
کلاه اسکاتلندیم رو از روی شاخه‌ی درخت که آویزونش کرده بودم، برداشتم روی سرم گذاشتم و پشت سر رمی، سوار شدم و به طرف چشمه رفتیم.
غروب شده بود و مردم مشعل به دست، از توی کوچه بازار عبور می‌کردن. یکی نون د*اغ دستش بود، یکی زنبیل سبزیجات و یکی هم شیرینی‌های مخصوص سال نو که به بقیه تعارف می‌کرد. کمی اون طرف‌تر، گروه سیرک هم بساطش رو پهن کرده بود و تازه می‌خواست نمایش راه بندازه که مردم دورش رو گرفته بودن و اون قسمت خیلی شلوغ شده بود. عاشق اون گروه سیرک بودم. همه، اون گروه معروف رو دوست داشتن که توی برف و بوران جمع شده بودن تا نمایش‌هاش رو تماشا کنن. اگه نمی‌رفتیم چشمه، حتما نمایش رو تماشا می‌کردم. شعبده بازی‌های این سیرک دیدن داشت. منچستر هم شهر زیبایی بود، هم مردم خوش رفتاری داشت و هم این‌جا خیلی به من خوش می‌گذشت. من عاشق منچستر بودم. فقط دعا می‌کردم مادرم هم بود تا با هم زندگی می‌کردیم.
کد:
با همون گریه‌هام، شروع به خندیدن کردم که همین لحظه، صدای رمی به گوشم رسید:
- مطمئنا خودت اگه می‌دیدی چقدر قشنگ می‌خندی، عاشق خودت می‌شدی.
با ناراحتی پا شدم و نگاهی به رمی انداختم و گفتم:
- دیشب چه دعوایی بین تو و الایجه شد که من ازش خبر نداشتم؟
- لطفاً مجبورم نکن که بهت دروغ بگم ابیگل. وقتش که برسه همه‌چیز رو بهت میگم.
- من می‌دونم الایجه بهم دروغ گفت که تو باهاش دعوا داری. تو عوض شده بودی رمی، انگاری دیشب اونی که گونه‌ام رو خونی کرد و بازوم رو چنگ انداخت و به بهترین رفیقش حمله کرد، تو نبودی.
کنزو گفت:
- واقعا دیشب این کارها رو کردی رمی؟
رمی سرش رو انداخت پایین که گفتم:
- نکنه نفرین شدی، ها؟! شاید یک جادوگری، چیزی نفرینت کرده که یهویی اون‌طوری شد.
- تو که دختر لجبازی نبودی ابیگل، من قسم می‌خورم هر وقت فرصتش پیش اومد، همه‌چیز رو بهت میگم.
از اون‌جایی که زیاد اهل اصرار کردن نبودم، به تکون دادن سرم اکتفا کردم. نشستم روی صندلی و ادامه‌ی نقاشیم رو کشیدم اما هم‌چنان هزار تا فکر و خیال توی سرم رژه می‌رفت. رمی نشست پشت میز چوبی و بال‌های کنزو رو نوازش کرد و از آجیل‌های توی ظرفش، چند تا دونه برداشت و خورد. کنزو گفت:
- رمی، جون سمنتا نخور از این آجیل‌ها. بابا، این جیره‌ی امسال منه. دیگه ابیگل چیزی بهم نمیده‌ها.
رمی خندید و در جواب کنزو گفت:
- این همه درخت بادوم این‌جاست. تنبل نباش پسر، برو واسه خودت بچین.
- اگه از آجیل‌هام برنداری، این‌ها واسه یک‌ سال من بسه، دیگه لازم به چیدن نیست. در ضمن، من یکی از شاگرد‌های سطح عالی رگنار هستم. هم ادبیاتم قوی شده هم زبان فرانسویم، حالا رگنار می‌خواد بهم مدرک بده.
- مگه رگنار زبان خارجه بلده؟
- آره، یعنی نمی‌دونستی؟
- حیف شد. می‌خواستم کارولین رو بگیرم واست اما حالا وقت زن داشتن نداری.
- زن چیه؟ من هنوز دهنم بوی شیر میده! اصلا کی حوصله جور کردن دونه و لونه داره توی این اوضاع.
با این حرف کنرو، من و رمی هر دو زدیم زیر خنده. رمی دستی رو سر کنزو کشید و پاشد اومد طرف من و تازه چشمش خورد به تابلوی نقاشیم. با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- این رو خودت کشیدی؟
به دست‌های رنگیم اشاره کردم و گفتم:
- معلوم نیست؟
- واوو! این بی‌نظیره ابیگل. مادرت رو کشیدی؟ خیلی زیباست.
- ممنونم.
رمی لبخندی بهم زد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد که کنزو گفت:
- اوه! خواهش می‌کنم، لااقل جلوی من نه!
این رو گفت و پر زد و بیرون رفت. رمی از من جدا شد و گفت:
- خب، نظرت چیه بریم چشمه؟
- چشمه؟ بعد از اون شب دیگه نرفتیم.
- اون‌جا، جای مخصوص من و توعه. هیچ خاطره‌ی بدی نباید خرابش کنه. این افکار ماست که از یک مکان یک خاطره خوب و بد می‌سازه، ما می‌ریم اون‌جا تا با هم کل افکار بد رو دور بریزیم.
و بعد دستم رو گرفت و از کلبه بیرون بردم. اسبش، هیرو کنار درخت اکالیپتوس افسار شده بود. یکمی از ذرت‌های توی ظرف که غذای کنزو بود رو از بالای درخت برداشتم و ریختم کف دستم و بردم نزدیک د*ه*ان هیرو که همش رو خورد. یال‌های مشکی فرفریش رو به‌هم ریختم و صورتش رو ب*و*سیدم. رمی که سوار شده بود، گفت:
- بیا سوار شو، بریم.
کلاه اسکاتلندیم رو از روی شاخه‌ی درخت که آویزونش کرده بودم، برداشتم روی سرم گذاشتم و پشت سر رمی، سوار شدم و به طرف چشمه رفتیم.
غروب شده بود و مردم مشعل به دست، از توی کوچه بازار عبور می‌کردن. یکی نون د*اغ دستش بود، یکی زنبیل سبزیجات و یکی هم شیرینی‌های مخصوص سال نو که به بقیه تعارف می‌کرد. کمی اون طرف‌تر، گروه سیرک هم بساطش رو پهن کرده بود و تازه می‌خواست نمایش راه بندازه که مردم دورش رو گرفته بودن و اون قسمت خیلی شلوغ شده بود. عاشق اون گروه سیرک بودم. همه، اون گروه معروف رو دوست داشتن که توی برف و بوران جمع شده بودن تا نمایش‌هاش رو تماشا کنن. اگه نمی‌رفتیم چشمه، حتما نمایش رو تماشا می‌کردم. شعبده بازی‌های این سیرک دیدن داشت. منچستر هم شهر زیبایی بود، هم مردم خوش رفتاری داشت و هم این‌جا خیلی به من خوش می‌گذشت. من عاشق منچستر بودم. فقط دعا می‌کردم مادرم هم بود تا با هم زندگی می‌کردیم.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_13

بعد از خارج شدن از شهر، از مزرعه هم رد شدیم و به دشت‌های علفزار رسیدیم، درخت گیلاس و صخره‌های بزرگی که دور تا دور چشمه رو گرفته بودن، از دور نمایان بودن. این‌جا، جای مخصوص من و رمی بود که همیشه با هم به این‌جا می‌اومدیم و بعضی از شب‌ها رو تا صبح با هم این‌جا می‌موندیم. وقتی رسیدیم، از اسب اومدم پایین و اولین چیزی که برام تداعی شد، اون شب بود که من این‌جا گیر افتاده بودم و در آخر به سختی خودم رو نجات دادم‌. خیلی خاطره‌ی بدی بود. هنوز هم که یادم میفته، می‌ترسم. رمی در حالی که داشت هیرو رو به شاخه‌ی درخت افسار می‌کرد، گفت:
- اون شب رو فراموش کن ابیگل. این‌جا مکان آرامش من و توعه، نباید به غیر از خندیدن و خوش‌حال بودن، چیز دیگه‌ای فکرت رو به‌هم بریزه، لااقل این‌جا هرگز! من اجازه نمی‌دم.
- باشه، دیگه بهش فکر نمی‌کنم، قول میدم.
- آفرین.
واسه این‌ که حواس خودم رو پرت کنم، به درخت گیلاس نزدیک شدم و گفتم:
- این‌جا رو ببین رمی! این درخت گیلاس هنوز هم میوه داره، با این‌ که داره برف میاد.
- هیچ‌وقت نتونستم راز این درخت رو بفهمم.
- اولین باری که اومدی این‌جا رو یادته؟
- چطور ممکنه یادم بره؟ یه دخترک تنها با چشم‌ها و موهای آبی، زیر این درخت داشت های‌های گریه می‌کرد.
- اوه رمی، لطفا! خودت الان گفتی به چیزهای بد فکر نکنیم. اون روز رو یادم ننداز.
- هوف، چقدر خاطره‌های تلخ زیادی تو ذهنمون داریم. یه روز باید همه رو فراموش کنیم.
- امیدوارم اما حالا بیا درموردش صحبت نکنیم.
چند تا دونه گیلاس از درخت چیدم و گذاشتم دهانم و چند تا دونه‌ هم به هیرو دادم. رمی گفت:
- حواسم هست که به اسبم، بیشتر از خودم می‌رسی ابیگل. ناسلامتی من دوستت هستم. می‌دونی که اگه حسودیم بشه، چی کار می‌کنم؟
- چی‌ کار می‌کنی مثلا؟
رمی، من رو به طرف چشمه کشوند و یهو توی آب انداخت. افتادنم توی آب با جیغ گوش‌خراشی که کشیدم، هم‌زمان شد. رفتم ته چشمه و اومدم روی آب. با دیدن رمی که داشت از ته دل بهم می‌خندید، گفتم:
- دیوونه شدی رمی؟ من لباس همراهم ندارم، تا برگردیم کلبه، منجمد میشم.
- نگران نباش، یک دست از لباست رو توی زین هیرو گذاشتم.
همین‌طور که داشت صحبت می‌کرد، پاش رو کشیدم که افتاد توی آب. وقتی رفت پایین و اومد بالا، با خنده گفت:
- مثلا خواستی تلافی کنی؟ اما من لباس‌های خودم رو هم از قبل برداشتم.
- حالا این‌بار نشد، یک بار دیگه تلافی می‌کنم.
- چرا؟ تو که آب تنی رو دوست داشتی.
- برو شکر کن که آب این چشمه همیشه گرمه وگرنه خفه‌ت می‌کردم رمی.
رمی خندید و با دستاش آب ریخت توی صورتم و منم کارش رو تکرار کردم و آب ریختم تو صورت خودش. این‌قدر این کار رو تکرار کردم که رمی جیغ خفیفی کشید و گفت:
- وای بسه ابیگل! آب رفت توی دماغم.
با خنده به لبه‌ی چشمه نزدیک شدم و از آب بیرون اومدم. به سمت هیرو رفتم، لباسم رو از توی زینش بیرون کشیدم و پشت تنه‌ی درخت رفتم و لباسم رو عوض کردم. یک پیراهن که توی لباس‌هام بود رو دور موهام پیچیدم. بعد از من، رمی لباسش رو عوض کرد و حالا هر دو زیر درخت گیلاس نشسته بودیم و گیلاس می‌خوردیم. رمی گفت:
- امروز پدرم برگشت خونه، کلی هم هدیه آورده بود.
- جدی؟ این بار چقدر زود برگشت.
- به خاطر جشن سال نو زودتر برگشت که خب موفق هم نشد که دقیقا همون شب جشن برسه.
- باید برم پیشش واسه تبریک سال نو.
- اصلا دلم نمی‌خواد پدرم رو ببینم ابیگل. دوست ندارم چشمم به چشمش بخوره بعد از کاری که کرد.
- پدرت که گناه نکرده رمی. به مادرت هم که خیانت نکرده. بعد از فوت مادرت مجددا ازدواج کرد. این کار کجاش خلافه؟ ما همه انسانیم، هیچ کدوممون دوست نداریم تنها زندگی کنیم، درک کن پدرت رو.
- من قبول دارم ازدواج کرده، با ازدواجش مخالف نیستم؛ اما چرا سمنتا؟ چرا کسی که کل خانواده‌اش و نسل‌های قبلش با خانواده‌ی پدرم اختلاف داشتن؟
- خب اون‌ها عاشق هم شدن، نمی‌بینی سمنتا چقدر پدرت رو دوست داره؟
- اصلا از اون زن خوشم نمیاد، از چشم‌هاش شرارت و بدجنسی می‌باره. این‌قدر از این زن بدم میاد که اگه تنها زن روی زمین بود، هرگز سمتش نمی‌رفتم... .
رمی در حال صحبت بود که با چیزی که دیدم، سر جام میخ‌کوب شدم. یک کره اسب طلایی رنگ با یال‌هایی که مثل کرم شب‌تاب می‌درخشید و یک شاخ رنگارنگ روی سرش، کنار چشمه ایستاده بود و آب می‌خورد. چندثانیه بعد، پرواز کرد و رفت طرف آسمون. با لکنت گفتم:
- ر... رمی اون‌جا رو نگاه کن. اسب رو نگاه کن، داره میره، داره پرواز می‌کنه، اوناهاش! داره از اون طرف میره.
تا رمی متوجه‌ی حرف‌هام شد و سرش رو بلند کرد که اسب تو آسمون غیبش زد و محو شد. سریع بلند شدم و به همون طرف که اسب پرواز کرد، دویدم اما هیچ اثری ازش ندیدم و حالا خنده‌های رمی بود که می‌شنیدم. رمی گفت:
- مثل شب‌هایی که تا خود صبح این‌جا برام قصه تعریف می‌کردی، حالا خواستی قصه‌ رو زنده نشونم بدی؟
و دوباره بلندتر از قبل خندید.
- نه رمی، این‌طور نیست. تو داشتی حرف می‌زدی و دیدم کره اسب این‌جا آب خورد و بعدش بال زد و پرواز کرد. این‌ها همش توی بیست ثانیه اتفاق افتاد. اگه این‌قدر تعجب نمی‌کردم، زودتر زبونم می‌چرخید و بهت نشونش می‌دادم.
- قصه‌ی قشنگی بود ابیگل. بیا سوار شو بریم. موهام خیسه، حس می‌کنم دارم سرما می‌خورم.
- باشه باور نکن اما به جون مادرم دیدمش.
- لابد خیالاتی شدی. سوار شو بریم.
کد:
بعد از خارج شدن از شهر، از مزرعه هم رد شدیم و به دشت‌های علفزار رسیدیم، درخت گیلاس و صخره‌های بزرگی که دور تا دور چشمه رو گرفته بودن، از دور نمایان بودن. این‌جا، جای مخصوص من و رمی بود که همیشه با هم به این‌جا می‌اومدیم و بعضی از شب‌ها رو تا صبح با هم این‌جا می‌موندیم. وقتی رسیدیم، از اسب اومدم پایین و اولین چیزی که برام تداعی شد، اون شب بود که من این‌جا گیر افتاده بودم و در آخر به سختی خودم رو نجات دادم‌. خیلی خاطره‌ی بدی بود. هنوز هم که یادم میفته، می‌ترسم. رمی در حالی که داشت هیرو رو به شاخه‌ی درخت افسار می‌کرد، گفت:
- اون شب رو فراموش کن ابیگل. این‌جا مکان آرامش من و توعه، نباید به غیر از خندیدن و خوش‌حال بودن، چیز دیگه‌ای فکرت رو به‌هم بریزه، لااقل این‌جا هرگز! من اجازه نمی‌دم.
- باشه، دیگه بهش فکر نمی‌کنم، قول میدم.
- آفرین.
واسه این‌ که حواس خودم رو پرت کنم، به درخت گیلاس نزدیک شدم و گفتم:
- این‌جا رو ببین رمی! این درخت گیلاس هنوز هم میوه داره، با این‌ که داره برف میاد.
- هیچ‌وقت نتونستم راز این درخت رو بفهمم.
- اولین باری که اومدی این‌جا رو یادته؟
- چطور ممکنه یادم بره؟ یه دخترک تنها با چشم‌ها و موهای آبی، زیر این درخت داشت های‌های گریه می‌کرد.
- اوه رمی، لطفا! خودت الان گفتی به چیزهای بد فکر نکنیم. اون روز رو یادم ننداز.
- هوف، چقدر خاطره‌های تلخ زیادی تو ذهنمون داریم. یه روز باید همه رو فراموش کنیم.
- امیدوارم اما حالا بیا درموردش صحبت نکنیم.
چند تا دونه گیلاس از درخت چیدم و گذاشتم دهانم و چند تا دونه‌ هم به هیرو دادم. رمی گفت:
- حواسم هست که به اسبم، بیشتر از خودم می‌رسی ابیگل. ناسلامتی من دوستت هستم. می‌دونی که اگه حسودیم بشه، چی کار می‌کنم؟
- چی‌ کار می‌کنی مثلا؟
رمی، من رو به طرف چشمه کشوند و یهو توی آب انداخت. افتادنم توی آب با جیغ گوش‌خراشی که کشیدم، هم‌زمان شد. رفتم ته چشمه و اومدم روی آب. با دیدن رمی که داشت از ته دل بهم می‌خندید، گفتم:
- دیوونه شدی رمی؟ من لباس همراهم ندارم، تا برگردیم کلبه، منجمد میشم.
- نگران نباش، یک دست از لباست رو توی زین هیرو گذاشتم.
همین‌طور که داشت صحبت می‌کرد، پاش رو کشیدم که افتاد توی آب. وقتی رفت پایین و اومد بالا، با خنده گفت:
- مثلا خواستی تلافی کنی؟ اما من لباس‌های خودم رو هم از قبل برداشتم.
- حالا این‌بار نشد، یک بار دیگه تلافی می‌کنم.
- چرا؟ تو که آب تنی رو دوست داشتی.
- برو شکر کن که آب این چشمه همیشه گرمه وگرنه خفه‌ت می‌کردم رمی.
رمی خندید و با دستاش آب ریخت توی صورتم و منم کارش رو تکرار کردم و آب ریختم تو صورت خودش. این‌قدر این کار رو تکرار کردم که رمی جیغ خفیفی کشید و گفت:
- وای بسه ابیگل! آب رفت توی دماغم.
با خنده به لبه‌ی چشمه نزدیک شدم و از آب بیرون اومدم. به سمت هیرو رفتم، لباسم رو از توی زینش بیرون کشیدم و پشت تنه‌ی درخت رفتم و لباسم رو عوض کردم. یک پیراهن که توی لباس‌هام بود رو دور موهام پیچیدم. بعد از من، رمی لباسش رو عوض کرد و حالا هر دو زیر درخت گیلاس نشسته بودیم و گیلاس می‌خوردیم. رمی گفت:
- امروز پدرم برگشت خونه، کلی هم هدیه آورده بود.
- جدی؟ این بار چقدر زود برگشت.
- به خاطر جشن سال نو زودتر برگشت که خب موفق هم نشد که دقیقا همون شب جشن برسه.
- باید برم پیشش واسه تبریک سال نو.
- اصلا دلم نمی‌خواد پدرم رو ببینم ابیگل. دوست ندارم چشمم به چشمش بخوره بعد از کاری که کرد.
- پدرت که گناه نکرده رمی. به مادرت هم که خیانت نکرده. بعد از فوت مادرت مجددا ازدواج کرد. این کار کجاش خلافه؟ ما همه انسانیم، هیچ کدوممون دوست نداریم تنها زندگی کنیم، درک کن پدرت رو.
- من قبول دارم ازدواج کرده، با ازدواجش مخالف نیستم؛ اما چرا سمنتا؟ چرا کسی که کل خانواده‌اش و نسل‌های قبلش با خانواده‌ی پدرم اختلاف داشتن؟
- خب اون‌ها عاشق هم شدن، نمی‌بینی سمنتا چقدر پدرت رو دوست داره؟
- اصلا از اون زن خوشم نمیاد، از چشم‌هاش شرارت و بدجنسی می‌باره. این‌قدر از این زن بدم میاد که اگه تنها زن روی زمین بود، هرگز سمتش نمی‌رفتم... .
رمی در حال صحبت بود که با چیزی که دیدم، سر جام میخ‌کوب شدم. یک کره اسب طلایی رنگ با یال‌هایی که مثل کرم شب‌تاب می‌درخشید و یک شاخ رنگارنگ روی سرش، کنار چشمه ایستاده بود و آب می‌خورد. چندثانیه بعد، پرواز کرد و رفت طرف آسمون. با لکنت گفتم:
- ر... رمی اون‌جا رو نگاه کن. اسب رو نگاه کن، داره میره، داره پرواز می‌کنه، اوناهاش! داره از اون طرف میره.
تا رمی متوجه‌ی حرف‌هام شد و سرش رو بلند کرد که اسب تو آسمون غیبش زد و محو شد. سریع بلند شدم و به همون طرف که اسب پرواز کرد، دویدم اما هیچ اثری ازش ندیدم و حالا خنده‌های رمی بود که می‌شنیدم. رمی گفت:
- مثل شب‌هایی که تا خود صبح این‌جا برام قصه تعریف می‌کردی، حالا خواستی قصه‌ رو زنده نشونم بدی؟
و دوباره بلندتر از قبل خندید.
- نه رمی، این‌طور نیست. تو داشتی حرف می‌زدی و دیدم کره اسب این‌جا آب خورد و بعدش بال زد و پرواز کرد. این‌ها همش توی بیست ثانیه اتفاق افتاد. اگه این‌قدر تعجب نمی‌کردم، زودتر زبونم می‌چرخید و بهت نشونش می‌دادم.
- قصه‌ی قشنگی بود ابیگل. بیا سوار شو بریم. موهام خیسه، حس می‌کنم دارم سرما می‌خورم.
- باشه باور نکن اما به جون مادرم دیدمش.
- لابد خیالاتی شدی. سوار شو بریم.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_14


بدون هیچ حرفی، پشت سر رمی نشستم و به طرف کلبه رفتیم. با این‌ که رمی گفت توهّم زدم و خیالاتی شدم اما من مطمئن بودم که اون کره اسب عجیب غریب رو دیدم. به چشم‌هام اطمینان داشتم اما برام سوال بود که اون اسب با اون شکل و قیافه‌ی عجیب، چطوری یهو از آسمون اومد و ل*ب چشمه آب خورد و رفت؟ با اون رنگ طلاییش و یال‌های درخشانش و شاخ رنگارنگ روی سرش. اولین بار توی عمرم همچین چیزی می‌دیدم، حتی آلیس در سرزمین عجایب هم به همچین موجودی برخورد نکرده بود. نمی‌دونم، گیج شدم، شاید هم توهم زدم و خیالات برم داشته، بهتره دیگه بهش فکر نکنم.
چند دقیقه‌ای روی اسب بودیم تا این‌که بالأخره رسیدیم جلوی کلبه‌ی من. از اسب پیاده شدم و به طرف درخت رفتم. کلاهم رو به شاخه آویزون کردم و با خوش‌حالی به طرف رمی رفتم. همین‌طور که داشتم یال‌های هیرو رو نوازش می‌کردم و نگاهم به اون بود، گفتم:
- بعد مدت‌ها دوباره کنار همون چشمه بهمون خوش گذشت. واقعاً ازت ممنونم رمی.
و بعد چشم دوختم به صورت رمی که از ترس و تعجب، مغزم رگ به رگ شد! چشم‌های رمی دو کاسه‌ی خون شده بود. هیکلش متورم شده بود و دندون‌های نیشش دراز‌تر شده بود و کل موهای سرش، سیخ شده بودن. با دیدن این چهره‌ی ترسناکش، جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- یا مسیح! رمی چت شده؟
رمی بدون هیچ حرفی خس‌خس کرد و با دست‌هاش محکم هلم داد و به سرعت باد، با اسبش دوید توی جنگلی که نزدیک کلبه‌ی من بود. مغزم و زبونم قفل کرده بود. نه می‌تونستم چیزی بگم، نه گریه کنم و نه حتی از سر جام تکون بخورم. بی‌هیچ واکنشی نشستم روی زمینِ سرد و بهت‌زده، رفتن رمی رو نگاه کردم. عقلم خسته شده بود و به هیچ‌چیزی قد نمی‌داد. رمی نه به سرما، نه به گرما و نه حتی به اون گیلاس‌هایی که خوردیم آلرژی نداشت، پس چرا این‌طوری شد؟ نکنه واقعا جادوگرها طلسمش کرده باشن؟! دقیقا مثل همون شب کریسمس شد. خدایا، یعنی برای رمی چه اتفاقی افتاده که این‌طوری میشه؟ نکنه خدایی ناکرده، بیماری‌ای چیزی گرفته یا اون شب که من افتادم توی... . ناگهان یاد یک ماه پیش افتادم و همه‌چیز از جلوی چشمام مثل فیلم رد شد.

«یک ماه قبل»
من و کنزو جلوی کلبه نشسته بودیم و طبق معمول، کنزو وقت خال من رو گیر آورده بود و وراجی می‌کرد. حوصله‌ام دیگه داشت با حرف‌هاش سر می‌رفت. پوفی کشیدم و گفتم:
- میری خونه‌ی رمی تا ببینی چرا نیومده تا این موقع؟
- می‌تونم برم اما چه اصراریه؟ خب توی همین کلبه بنشینید و درخت کریسمس رو تزیین کنین. حتما باید هر شب برین ل*ب چشمه؟
- اون‌جا ل*ذت بخشه. تو اگه دوست نداری، می‌تونی نیای.
- اتفاقا اون‌جا رو دوست دارم؛ ولی به خاطر خودتون میگم. توی این هوای سرد... .
- اوه کنزو! چقدر حرف می‌زنی! برو دنبال رمی و بیارش دیگه.
- رمی کار داره، میاد اما دیر. خودم شنیدم با الایجه داشت صحبت می‌کرد و می‌گفت باید کالاهایی که پدرش آورده رو برسونه دست صاحبش. حتما یادش رفته به تو بگه.
- هوف! خب حالا چی‌ کار کنیم؟
- به نظر من بیا من و تو با هم بریم، اون وقتی بیاد کلبه و ببینه تو نیستی، خودش میاد چشمه!
- خیلی خب پس، پاشو بریم.
زنبیلی که توش پر از وسایل تزیین درخت بود و یک چراغ فیتیله‌ای برداشتم و با کنزو، راهی همون چشمه شدم. چیز زیادی به جشن کریسمس نمونده بود و هم من و هم رمی دوست داشتیم اون شب رو تا صبح با هم باشیم و خوش بگذرونیم. واسه‌ی همین از الان شروع به انجام تدارکات جشن کرده بودیم. هوا هنوز آن‌چنان سرد نشده بود و سرماش تحمل پذیر بود. واسه‌ی همین تا نزدیک‌های صبح کنار چشمه می‌نشستیم. از دشت علفزار رد شدیم و به چشمه رسیدیمو زنبیل و چراغ رو کنار درخت کاج کوچیک گذاشتم و مشغول خارج کردن وسایل تزیینات از زنبیل شدم. کنزو هم روی شونه‌ام نشسته بود. داشتم کارم رو انجام می‌دادم که یک لحظه حس کردم روی شونه‌ام سبک شد.
کد:
بدون هیچ حرفی، پشت سر رمی نشستم و به طرف کلبه رفتیم. با این‌ که رمی گفت توهّم زدم و خیالاتی شدم اما من مطمئن بودم که اون کره اسب عجیب غریب رو دیدم. به چشم‌هام اطمینان داشتم اما برام سوال بود که اون اسب با اون شکل و قیافه‌ی عجیب، چطوری یهو از آسمون اومد و ل*ب چشمه آب خورد و رفت؟ با اون رنگ طلاییش و یال‌های درخشانش و شاخ رنگارنگ روی سرش. اولین بار توی عمرم همچین چیزی می‌دیدم، حتی آلیس در سرزمین عجایب هم به همچین موجودی برخورد نکرده بود. نمی‌دونم، گیج شدم، شاید هم توهم زدم و خیالات برم داشته، بهتره دیگه بهش فکر نکنم.
چند دقیقه‌ای روی اسب بودیم تا این‌که بالأخره رسیدیم جلوی کلبه‌ی من. از اسب پیاده شدم و به طرف درخت رفتم. کلاهم رو به شاخه آویزون کردم و با خوش‌حالی به طرف رمی رفتم. همین‌طور که داشتم یال‌های هیرو رو نوازش می‌کردم و نگاهم به اون بود، گفتم:
- بعد مدت‌ها دوباره کنار همون چشمه بهمون خوش گذشت. واقعاً ازت ممنونم رمی.
و بعد چشم دوختم به صورت رمی که از ترس و تعجب، مغزم رگ به رگ شد! چشم‌های رمی دو کاسه‌ی خون شده بود. هیکلش متورم شده بود و دندون‌های نیشش دراز‌تر شده بود و کل موهای سرش، سیخ شده بودن. با دیدن این چهره‌ی ترسناکش، جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- یا مسیح! رمی چت شده؟
 رمی بدون هیچ حرفی خس‌خس کرد و با دست‌هاش محکم هلم داد و به سرعت باد، با اسبش دوید توی جنگلی که نزدیک کلبه‌ی من بود. مغزم و زبونم قفل کرده بود. نه می‌تونستم چیزی بگم، نه گریه کنم و نه حتی از سر جام تکون بخورم. بی‌هیچ واکنشی نشستم روی زمینِ سرد و بهت‌زده، رفتن رمی رو نگاه کردم. عقلم خسته شده بود و به هیچ‌چیزی قد نمی‌داد. رمی نه به سرما،  نه به گرما و نه حتی به اون گیلاس‌هایی که خوردیم آلرژی نداشت، پس چرا این‌طوری شد؟ نکنه واقعا جادوگرها طلسمش کرده باشن؟! دقیقا مثل همون شب کریسمس شد. خدایا، یعنی برای رمی چه اتفاقی افتاده که این‌طوری میشه؟ نکنه خدایی ناکرده، بیماری‌ای چیزی گرفته یا اون شب که من افتادم توی... .  ناگهان یاد یک ماه پیش افتادم و همه‌چیز از جلوی چشمام مثل فیلم رد شد.

«یک ماه قبل»
من و کنزو جلوی کلبه نشسته بودیم و طبق معمول، کنزو وقت خال  من رو گیر آورده بود و وراجی می‌کرد. حوصله‌ام دیگه داشت با حرف‌هاش سر می‌رفت. پوفی کشیدم و گفتم:
- میری خونه‌ی رمی تا ببینی چرا نیومده تا این موقع؟
- می‌تونم برم اما چه اصراریه؟ خب توی همین کلبه بنشینید و درخت کریسمس رو تزیین کنین. حتما باید هر شب برین ل*ب چشمه؟
- اون‌جا ل*ذت بخشه. تو اگه دوست نداری، می‌تونی نیای.
- اتفاقا اون‌جا رو دوست دارم؛ ولی به خاطر خودتون میگم. توی این هوای سرد... . 
- اوه کنزو! چقدر حرف می‌زنی! برو دنبال رمی و بیارش دیگه.
- رمی کار داره، میاد اما دیر. خودم شنیدم با الایجه داشت صحبت می‌کرد و می‌گفت باید کالاهایی که پدرش آورده رو برسونه دست صاحبش. حتما یادش رفته به تو بگه.
- هوف! خب حالا چی‌ کار کنیم؟
- به نظر من بیا من و تو با هم بریم، اون وقتی بیاد کلبه و ببینه تو نیستی، خودش میاد چشمه!
- خیلی خب پس، پاشو بریم.
زنبیلی که توش پر از وسایل تزیین درخت بود و یک چراغ فیتیله‌ای برداشتم و با کنزو، راهی همون چشمه شدم. چیز زیادی به جشن کریسمس نمونده بود و هم من و هم رمی دوست داشتیم اون شب رو تا صبح با هم باشیم و خوش بگذرونیم. واسه‌ی همین از الان شروع به انجام تدارکات جشن کرده بودیم. هوا هنوز آن‌چنان سرد نشده بود و سرماش تحمل پذیر بود. واسه‌ی همین تا نزدیک‌های صبح کنار چشمه می‌نشستیم. از دشت علفزار رد شدیم و به چشمه رسیدیمو زنبیل و چراغ رو کنار درخت کاج کوچیک گذاشتم و مشغول خارج کردن وسایل تزیینات از زنبیل شدم. کنزو هم روی شونه‌ام نشسته بود. داشتم کارم رو انجام می‌دادم که یک لحظه حس کردم روی شونه‌ام سبک شد.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_15


فکر کردم کنزو بلند شده. سرم رو بالا بردمتا ببینم می‌خواد چی کار کنه که ناگهان دیدم یک پرنده‌ی خیلی گنده که نمی‌تونستم تشخیص بدم جغده یا عقاب، کنزو رو با چنگال‌های تیزش بلند کرد و به طرف جنگلی برد که در ن*زد*یک*ی چشمه بود. جیغ بلندی کشیدم و پا بر*ه*نه دنبال پرنده دویدم. چون از قبل کفش‌هام رو در آورده بودم که پاهام رو توی آب گرم چشمه بذارم. اون پرنده زیاد اوج نگرفته بود و می‌تونستم با سرعت خودم رو بهش برسونم. همین‌طوری که داشتم پشت سر پرنده به طرف جنگل می‌دویدم، صدای کنزو بلند شد:
- ابیگل، لطفاً نجاتم بده! نذار این غول پرنده من رو بخوره، ابیگل لطفاً نذار بمیرم. خواهش می‌کنم.
- نه، نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد کنزو. قول میدم. دارم میام. الان می‌گیرمت.
پرنده از لابه‌لای درخت‌ها رد شد و من هم پشت سرش دویدم و از روی سنگ‌های تیز و زمخت و گل‌های خاردار رفتم دنبالش. پاهام بدجور زخمی شده بود. دیگه تاب و تحمل دویدن نداشتم. دعا می‌کردم کنزو رو رها کنه یا من بتونم پرنده رو با یه چیزی متوقفش کنم. همین‌طور که می‌دویدم، پرنده کنزو رو ول کرد روی زمین و سریع بال زد و رفت. با خوش‌حالی به طرف کنزو رفتم و گفتم:
- کنزو خوبی؟ طوریت که نشد... .
هنوز حرفم کامل نشده بود که پاهام توی یک چیز نرم و لجز فرو رفت و تا زانو رفتم داخلش. با هول و هراس زیر پام رو نگاه کردم که متوجه شدم توی باتلاق افتادم. از دیدن این صح*نه با صدای بلندی زدم زیر گریه. باتلاق زیاد بزرگی نبود اما از این‌ که هر ثانیه داشتم می‌رفتم پایین، واقعا ترسناک بود. دست‌هام رو دو طرف باتلاق گذاشتم و خواستم خودم رو بکشم بالا؛ اما موفق نشدم. هرچه بیشتر دست و پا می‌زدم، بیشتر توی باتلاق فرو می‌رفتم. از ترس قلبم داشت توی دهانم می‌کوبید. پاهام هر لحظه ته باتلاق فرو می‌رفت. بلند فریاد زدم:
- کنزو خوبی؟ صدام رو می‌شنوی؟ بیا بهم کمک کن، توی باتلاق افتادم کنزو.
هیچ صدایی از کنزو نمی‌اومد و این من رو بیشتر می‌ترسوند. فکر می‌کردم اون پرنده، کنزو رو با چنگال‌هاش خفه کرده. از یک طرف نبودن کنزو و از طرف دیگه تلاش‌های بی نتیجه‌ام، قلبم رو از ترس می‌لرزوند. دست‌هام دو طرف باتلاق بود. هرچقدر سعی کردم خودم رو بکشم بالا، نتونستم. حالا تا بالای زانوم توی باتلاق بودم و رعب و وحشت وجودم رو گرفته بود. از ته قلبم دعا می‌کردم رمی برسه اما نه خبری از اون بود و نه کنزو. ناامید شدم و دیگه سعی به نجات دادن خودم نکردمو هرچه ترس توی دلم جمع شده بود، تبدیل به اشک شد. ناگهان صدای بال زدن کنزو رو شنیدم که به طرفم اومد و گفت:
- اوه ابیگل! توی چاه افتادی؟
- کنزو؟ کنزو، تو خوبی؟
- آخ! فقط گردنم زخمی شده. تو چت شده؟ چرا رفتی اون تو؟
- این یک باتلاقه کنزو، اگه از این‌جا نیام بیرون، هرلحظه بیشتر میرم داخلش و خفه میشم.
- خدای من! خوب بیا بیرون. مگه دیوونه شدی رفتی داخلش؟
- افتادم داخلش یهو. خوب گوش کن چی می‌گم، سریع برو توی شهر و رمی رو خبر کن بیاد این‌جا. بهش بگو توی باتلاق گیر کردم. بگو فوراً خودش رو برسونه.
- گریه نکن ابیگل. اجازه نمی‌دم بلایی سرت بیاد، دوست من.
کنزو بعد از این حرفش، رفت سمت شهر و من موندم چشم انتظار اون و رمی و بدنی که لحظه به لحظه توی باتلاق فرو می‌رفت. چندین دقیقه‌ی طولانی منتظر رمی موندم اما خبری ازش نشد. حالا تا بالای کمر توی باتلاق رفته بودم و چیزی نمونده بود که کلاً برم زیر. هرچقدر دور و اطرافم رو نگاه می‌کردم هیچ خبری از هیچ‌کس نبود. دیگه انتظار کشیدن کافی بود، خودم باید تلاش می‌کردم از این جهنم گلی بیام بیرون. به اطرافم نگاه کردم و به تنم چشم دوختم که یهو یک جرقه توی ذهنم روشن شد. شال دور گردنم رو در آوردم، یک طرفش رو گره بزرگی زدم و حواله کردم سمت شاخه‌ی درخت. شاخه محکم و کلفت بود، اگه به شاخه گیر می‌کرد، می‌تونستم به راحتی شالم رو بگیرم و خودم رو بالا بکشم. یک‌بار دیگه شال رو انداختم طرف درخت اما به هیچ چیز گیر نکرد. یا باید ناامید می‌شدم یا باید این‌قدر این کار رو تکرار می‌کردم تا بالأخره بتونم خودم رو از باتلاق بکشم بیرون. دوباره شالم رو انداختم که این بار گیر کرد به نازک‌ترین شاخه که بی‌فایده بود و با اولین تلاش شاخه می‌شکست. دوباره شالم رو انداختم اما این بار درست گیر کرد به همون شاخه‌ی محکم و کوتاه درخت. با خوش‌حالی شالم رو محکم گرفتم و خودم رو کشیدم بالا. باتلاق انگار توش چسب مایع ریخته بودن و اصلا تنم رو ول نمی‌کرد. این‌قدر زور زدم و خودم رو بالا کشیدم تا تنم سبک‌تر شد و از باتلاق بیرون اومدم. کنار تنه‌ی درخت نشستم و خوش‌حال از این‌که نجات پیدا کردم، اشکام شروع به ریختن کردن. همین لحظه کنزو خودش رو بهم رسوند و گفت:
- اومدی بیرون ابیگل؟
- آره، اگه منتظر رمی مونده بودم تا الآن خفه شده بودم.
- چطوری اومدی بیرون؟
- اومدم دیگه کنزو، ببینم رمی کجاست؟
- یکم دیگه می‌رسن، من نگرانت شدم زودتر اومدم.
- می‌رسن؟ مگه رمی داره با کی میاد؟
- الایجه.
- من حالم خوبه، بیا بریم اون‌ها رو پیدا کنیم و برگردیم کلبه.
کد:
فکر کردم کنزو بلند شده. سرم رو بالا بردمتا  ببینم می‌خواد چی کار کنه که ناگهان دیدم یک پرنده‌ی خیلی گنده که نمی‌تونستم تشخیص بدم جغده یا عقاب، کنزو رو با چنگال‌های تیزش بلند کرد و به طرف جنگلی برد که در ن*زد*یک*ی چشمه بود. جیغ بلندی کشیدم و پا بر*ه*نه دنبال پرنده دویدم. چون از قبل کفش‌هام رو در آورده بودم که پاهام رو توی آب گرم چشمه بذارم. اون پرنده زیاد اوج نگرفته بود و می‌تونستم با سرعت خودم رو بهش برسونم. همین‌طوری که داشتم پشت سر پرنده به طرف جنگل می‌دویدم، صدای کنزو بلند شد:
- ابیگل، لطفاً نجاتم بده! نذار این غول پرنده من رو بخوره، ابیگل لطفاً نذار بمیرم. خواهش می‌کنم.
- نه، نمی‌ذارم بلایی سرت بیاد کنزو. قول میدم. دارم میام. الان می‌گیرمت.
پرنده از لابه‌لای درخت‌ها رد شد و من هم پشت سرش دویدم و از روی سنگ‌های تیز و زمخت و گل‌های خاردار رفتم دنبالش. پاهام بدجور زخمی شده بود. دیگه تاب و تحمل دویدن نداشتم. دعا می‌کردم کنزو رو رها کنه یا من بتونم پرنده رو با یه چیزی متوقفش کنم. همین‌طور که می‌دویدم، پرنده کنزو رو ول کرد روی زمین و سریع بال زد و رفت. با خوش‌حالی به طرف کنزو رفتم و گفتم:
- کنزو خوبی؟ طوریت که نشد... .
هنوز حرفم کامل نشده بود که پاهام توی یک چیز نرم و لجز فرو رفت و تا زانو رفتم داخلش. با هول و هراس زیر پام رو نگاه کردم که متوجه شدم توی باتلاق افتادم. از دیدن این صح*نه با صدای بلندی زدم زیر گریه. باتلاق زیاد بزرگی نبود اما از این‌ که هر ثانیه داشتم می‌رفتم پایین، واقعا ترسناک بود. دست‌هام رو دو طرف باتلاق گذاشتم و خواستم خودم رو بکشم بالا؛ اما موفق نشدم. هرچه بیشتر دست و پا می‌زدم، بیشتر توی باتلاق فرو می‌رفتم. از ترس قلبم داشت توی دهانم می‌کوبید. پاهام هر لحظه ته باتلاق فرو می‌رفت. بلند فریاد زدم:
- کنزو خوبی؟ صدام رو می‌شنوی؟ بیا بهم کمک کن، توی باتلاق افتادم کنزو.
هیچ صدایی از کنزو نمی‌اومد و این من رو بیشتر می‌ترسوند. فکر می‌کردم اون پرنده، کنزو رو با چنگال‌هاش خفه کرده. از یک طرف نبودن کنزو و از طرف دیگه تلاش‌های بی نتیجه‌ام، قلبم رو از ترس می‌لرزوند. دست‌هام دو طرف باتلاق بود. هرچقدر سعی کردم خودم رو بکشم بالا، نتونستم. حالا تا بالای زانوم توی باتلاق بودم و رعب و وحشت وجودم رو گرفته بود. از ته قلبم دعا می‌کردم رمی برسه اما نه خبری از اون بود و نه کنزو. ناامید شدم و دیگه سعی به نجات دادن خودم نکردمو هرچه ترس توی دلم جمع شده بود، تبدیل به اشک شد. ناگهان صدای بال زدن کنزو رو شنیدم که به طرفم اومد و گفت:
- اوه ابیگل! توی چاه افتادی؟
- کنزو؟ کنزو، تو خوبی؟
- آخ! فقط گردنم زخمی شده. تو چت شده؟ چرا رفتی اون تو؟
- این یک باتلاقه کنزو، اگه از این‌جا نیام بیرون، هرلحظه بیشتر میرم داخلش و خفه میشم.
- خدای من! خوب بیا بیرون. مگه دیوونه شدی رفتی داخلش؟
- افتادم داخلش یهو. خوب گوش کن چی می‌گم، سریع برو توی شهر و رمی رو خبر کن بیاد این‌جا. بهش بگو توی باتلاق گیر کردم. بگو فوراً خودش رو برسونه.
- گریه نکن ابیگل. اجازه نمی‌دم بلایی سرت بیاد، دوست من.
کنزو بعد از این حرفش، رفت سمت شهر و من موندم چشم انتظار اون و رمی و بدنی که لحظه به لحظه توی باتلاق فرو می‌رفت. چندین دقیقه‌ی طولانی منتظر رمی موندم اما خبری ازش نشد. حالا تا بالای کمر توی باتلاق رفته بودم و چیزی نمونده بود که کلاً برم زیر. هرچقدر دور و اطرافم رو نگاه می‌کردم هیچ خبری از هیچ‌کس نبود. دیگه انتظار کشیدن کافی بود، خودم باید تلاش می‌کردم از این جهنم گلی بیام بیرون. به اطرافم نگاه کردم و به تنم چشم دوختم که یهو یک جرقه توی ذهنم روشن شد. شال دور گردنم رو در آوردم، یک طرفش رو گره بزرگی زدم و حواله کردم سمت شاخه‌ی درخت. شاخه محکم و کلفت بود، اگه به شاخه گیر می‌کرد، می‌تونستم به راحتی شالم رو بگیرم و خودم رو بالا بکشم. یک‌بار دیگه شال رو انداختم طرف درخت اما به هیچ چیز گیر نکرد. یا باید ناامید می‌شدم یا باید این‌قدر این کار رو تکرار می‌کردم تا بالأخره بتونم خودم رو از باتلاق بکشم بیرون. دوباره شالم رو انداختم که این بار گیر کرد به نازک‌ترین شاخه که بی‌فایده بود و با اولین تلاش شاخه می‌شکست. دوباره شالم رو انداختم اما این بار درست گیر کرد به همون شاخه‌ی محکم و کوتاه درخت. با خوش‌حالی شالم رو محکم گرفتم و خودم رو کشیدم بالا. باتلاق انگار توش چسب مایع ریخته بودن و اصلا تنم رو ول نمی‌کرد. این‌قدر زور زدم و خودم رو بالا کشیدم تا تنم سبک‌تر شد و از باتلاق بیرون اومدم. کنار تنه‌ی درخت نشستم و خوش‌حال از این‌که نجات پیدا کردم، اشکام شروع به ریختن کردن. همین لحظه کنزو خودش رو بهم رسوند و گفت:
- اومدی بیرون ابیگل؟
- آره، اگه منتظر رمی مونده بودم تا الآن خفه شده بودم.
- چطوری اومدی بیرون؟
- اومدم دیگه کنزو، ببینم رمی کجاست؟
- یکم دیگه می‌رسن، من نگرانت شدم زودتر اومدم.
- می‌رسن؟ مگه رمی داره با کی میاد؟
- الایجه.
- من حالم خوبه، بیا بریم اون‌ها رو پیدا کنیم و برگردیم کلبه.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۶

***
اشک‌هایی که بی‌اختیار می‌ریخت رو پاک کردم و به خودم گفتم:
- شاید هر اتفاقی که افتاده، مربوط به همون شب باشه.
همین موقع کنزو که تازه برگشته بود کلبه، با دیدنم گفت:
- چرا مثل آوارنشین‌ها روی زمین افتادی و گریه می‌کنی ابیگل؟ با رمی رفته بودی چشمه؟ با هم دعواتون شده؟
- کنزو، اون شبی که من توی باتلاق گیر افتادم رو یادته؟ اون شب که رمی داشت برای نجات من میومد، من خودم رو نجات دادم و با هم برگشتیم که رمی رو پیدا کنیم اما رمی توی جنگل نبود.
- آره یادمه، اون شب که من به رمی گفتم تو توی باتلاق گیر افتادی. الایجه هم خونه‌ی رمی بود. اون‌ها با هم اومدن جنگل تا تو رو نجات ب*دن.
- ولی الایجه گفت رمی کار خیلی مهم داشت و برای نجات من نیومد و الایجه رو جای خودش فرستاد.
- نه، من دقیقاً. یادمه ماهی قرمز نیستم که حافظه‌م سه ثانیه باشه! بهشون گفتم تو توی باتلاق افتادی، اون‌ها با هم اومدن واسه نجاتت، من هم زودتر اومدم پیش تو. حالا چی شده که این‌هارو می‌پرسی ابیگل؟
- وقتی من و تو اون شب داشتیم برمی گشتیم کلبه، فقط الایجه رو دیدیم که گفت رمی فرصت نکرده بیاد نجاتت بده، من رو جای خودش فرستاد. در حالی‌ که من یک‌ بار از رمی پرسیدم اون شب چرا نیومدی، رمی گفت اومدم اما زودی حرفش رو عوض کرد و گفت نتونستم بیام.
- خب این یعنی چی؟
- واسه رمی یک اتفاقی افتاده که بی‌تردید هر چی هست، مربوط به همون شبه. الایجه و رمی دارن یک چیزی رو از من مخفی می‌کنن. باید ازش سر در بیارم. باید بفهمم اون شب چه اتفاقی افتاده. دنبالم بیا کنزو.
نمی‌تونستم آروم یک‌جا بشینم و افکارم ذهنم رو متلاشی کنن، پس با یک تصمیم آنی پاشدم و به طرف جنگل رفتم. باید رمی رو پیدا کنم. باید بفهمم به چه دلیل تبدیل به یک آدم وحشتناک و خشن میشه. بدون مشعل توی جنگل تاریک دنبال رمی می‌گشتم. بارون هم نم‌نم شروع به باریدن کرد. کلاه شنلم رو گذاشتم روی سرم و کنزو رو روی شونه‌ام زیر شنلم بردم. بارون که سهل بود، اگه سنگ هم می‌بارید امشب باید سر از کار رمی در می‌آوردم. کنزو گفت:
- توی این باد و بارون نمی‌تونیم رمی رو پیدا کنیم ابیگل. بیا برگردیم کلبه.
- ساکت شو کنزو! امشب اگه سر از کار رمی در نیارم معلوم نیست بازم همچین موقعیتی دستم بیاد یا نه.
- خب اگه رمی ترسناک شده باشه یا به آدم‌خوار تبدیل شده باشه یا گرگینه باشه که میاد تو رو هم می‌خوره. وای! اگه خون‌آشام شده باشه چی؟ الان اگه یهو بهمون حمله کنه چی؟ من شنیدم خون‌آشام‌ها خون پرنده دوست دارن، مخصوصا طوطی‌ها!
بی‌توجه به حرف کنزو سریع گفتم:
- وای! تو هم شنیدی کنزو؟
- چی رو؟
- یک صدای ناله داره از اون طرف میاد.
منتظر جواب کنزو نموندم و مستقیم دویدم طرف صدا. بارون به شدت می‌بارید و زمین گل‌آلود شده بود. باد هم می‌وزید و تقریبا طوفان به پا شده بود. شاخه‌های درخت‌ها، هر کدوم به یک سمت می‌رفتن و نزدیک بود به خاطر طوفان بشکنن. هوهوی باد توی جنگل می‌چرخید و برگ‌های پاییزی که هنوزم روی زمین جا خوش کرده بودن، حالا همراه با قطره‌های بارون به هر سمتی پرت می‌شدن.
طوفان خیلی بدی به پا شده بود. به زور تا چند متریم رو می‌تونستم ببینم جنگل تاریک‌تر از همیشه بود و گرد و غبار وضعیت رو بدتر کرده بود اما با صدای ناله‌ای که هر لحظه بلندتر می‌شد، باید می‌رفتم ببینم پشت اون درخت‌های کاج، داره چه اتفاقی میفته.
همین‌طوری داشتم می‌رفتم که یهو پام گیر کرد به تنه‌ی درخت. خواستم بیفتم زمین اما سریع شاخه درخت رو گرفتم. پام رفته بود توی گل‌ها و همه‌ی کفشم گلی شده بود. ته کفشم رو کشیدم روی تنه‌ی درخت که باعث شد گل‌ها پاک بشه ازش. به راهم ادامه دادم. بارون کل تنم رو خیس کرده بود و از سرما به خودم می‌لرزیدم اما به وسوسه‌های مسیر توجه نکردم و قدم‌هام رو سریع‌تر برداشتم و به درخت‌های کاج رسیدم‌. آروم قدم برداشتم تا اگه رمی اون‌جا بود، جلب توجه نکنم. هرچند هم که صدای قدم‌های من توی طوفان گم می‌شد اما خب احتیاط شرط اول عقل بود.
کد:
***
اشک‌هایی که بی‌اختیار می‌ریخت رو پاک کردم و به خودم گفتم:
- شاید هر اتفاقی که افتاده، مربوط به همون شب باشه.
همین موقع کنزو که تازه برگشته بود کلبه، با دیدنم گفت:
- چرا مثل آوارنشین‌ها روی زمین افتادی و گریه می‌کنی ابیگل؟ با رمی رفته بودی چشمه؟ با هم دعواتون شده؟
- کنزو، اون شبی که من توی باتلاق گیر افتادم رو یادته؟ اون شب که رمی داشت برای نجات من میومد، من خودم رو نجات دادم و با هم برگشتیم که رمی رو پیدا کنیم اما رمی توی جنگل نبود.
- آره یادمه، اون شب که من به رمی گفتم تو توی باتلاق گیر افتادی. الایجه هم خونه‌ی رمی بود. اون‌ها با هم اومدن جنگل تا تو رو نجات ب*دن.
- ولی الایجه گفت رمی کار خیلی مهم داشت و برای نجات من نیومد و الایجه رو جای خودش فرستاد.
- نه، من دقیقاً. یادمه ماهی قرمز نیستم که حافظه‌م سه ثانیه باشه! بهشون گفتم تو توی باتلاق افتادی، اون‌ها با هم اومدن واسه نجاتت، من هم زودتر اومدم پیش تو. حالا چی شده که این‌هارو می‌پرسی ابیگل؟
- وقتی من و تو اون شب داشتیم برمی گشتیم کلبه، فقط الایجه رو دیدیم که گفت رمی فرصت نکرده بیاد نجاتت بده، من رو جای خودش فرستاد. در حالی‌ که من یک‌ بار از رمی پرسیدم اون شب چرا نیومدی، رمی گفت اومدم اما زودی حرفش رو عوض کرد و گفت نتونستم بیام.
- خب این یعنی چی؟
- واسه رمی یک اتفاقی افتاده که بی‌تردید هر چی هست، مربوط به همون شبه. الایجه و رمی دارن یک چیزی رو از من مخفی می‌کنن. باید ازش سر در بیارم. باید بفهمم اون شب چه اتفاقی افتاده. دنبالم بیا کنزو.
نمی‌تونستم آروم یک‌جا بشینم و افکارم ذهنم رو متلاشی کنن، پس با یک تصمیم آنی پاشدم و به طرف جنگل رفتم. باید رمی رو پیدا کنم. باید بفهمم به چه دلیل تبدیل به یک آدم وحشتناک و خشن میشه. بدون مشعل توی جنگل تاریک دنبال رمی می‌گشتم. بارون هم نم‌نم شروع به باریدن کرد. کلاه شنلم رو گذاشتم روی سرم و کنزو رو روی شونه‌ام زیر شنلم بردم. بارون که سهل بود، اگه سنگ هم می‌بارید امشب باید سر از کار رمی در می‌آوردم. کنزو گفت:
- توی این باد و بارون نمی‌تونیم رمی رو پیدا کنیم ابیگل. بیا برگردیم کلبه.
- ساکت شو کنزو! امشب اگه سر از کار رمی در نیارم معلوم نیست بازم همچین موقعیتی دستم بیاد یا نه.
- خب اگه رمی ترسناک شده باشه یا به آدم‌خوار تبدیل شده باشه یا گرگینه باشه که میاد تو رو هم می‌خوره. وای! اگه خون‌آشام شده باشه چی؟ الان اگه یهو بهمون حمله کنه چی؟ من شنیدم خون‌آشام‌ها خون پرنده دوست دارن، مخصوصا طوطی‌ها!
بی‌توجه به حرف کنزو سریع گفتم:
- وای! تو هم شنیدی کنزو؟
- چی رو؟
- یک صدای ناله داره از اون طرف میاد.
منتظر جواب کنزو نموندم و مستقیم دویدم طرف صدا. بارون به شدت می‌بارید و زمین گل‌آلود شده بود. باد هم می‌وزید و تقریبا طوفان به پا شده بود. شاخه‌های درخت‌ها، هر کدوم به یک سمت می‌رفتن و نزدیک بود به خاطر طوفان بشکنن. هوهوی باد توی جنگل می‌چرخید و برگ‌های پاییزی که هنوزم روی زمین جا خوش کرده بودن، حالا همراه با قطره‌های بارون به هر سمتی پرت می‌شدن.
طوفان خیلی بدی به پا شده بود. به زور تا چند متریم رو می‌تونستم ببینم جنگل تاریک‌تر از همیشه بود و گرد و غبار وضعیت رو بدتر کرده بود اما با صدای ناله‌ای که هر لحظه بلندتر می‌شد، باید می‌رفتم ببینم پشت اون درخت‌های کاج، داره چه اتفاقی میفته.
همین‌طوری داشتم می‌رفتم که یهو پام گیر کرد به تنه‌ی درخت. خواستم بیفتم زمین اما سریع شاخه درخت رو گرفتم. پام رفته بود توی گل‌ها و همه‌ی کفشم گلی شده بود. ته کفشم رو کشیدم روی تنه‌ی درخت که باعث شد گل‌ها پاک بشه ازش. به راهم ادامه دادم. بارون کل تنم رو خیس کرده بود و از سرما به خودم می‌لرزیدم اما به وسوسه‌های مسیر توجه نکردم و قدم‌هام رو سریع‌تر برداشتم و به درخت‌های کاج رسیدم‌. آروم قدم برداشتم تا اگه رمی اون‌جا بود، جلب توجه نکنم. هرچند هم که صدای قدم‌های من توی طوفان گم می‌شد اما خب احتیاط شرط اول عقل بود.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_17


پشت درخت‌ها ایستادم و از لابه‌لاشون تا جایی که دید داشتم رو نگاه کردم؛ اما هرچی چشم چرخوندم، هیچ‌کس رو ندیدم. رو به کنزو گفتم:
- این‌جا هیچ‌کس نیست. باید بازم بگردیم تا پیداش کنیم.
- ابیگل، توی این طوفان بی‌خیال رمی شو لطفا. بیا بریم، اگه بازم همچین اتفاقی افتاد، اون موقع بیا جنگل. مطمئنم حالا دیگه رمی هم برگشته خونه‌.
مردد بودم به راهم ادامه بدم یا برگردم کلبه. کنزو گفت:
- ابیگل، من دارم از سرما می‌میرم. بیا برگردیم دیگه.
با عصبانیت فریاد کشیدم و گفتم:
- دیگه جایی خواستم برم، تو حق نداری بیای همراهم. چند دقیقه زیر بارون نمی‌تونی تحمل کنی.
- چند دقیقه نیست که، الان نیم ساعته داری توی جنگل می‌گردی. نه مشعلی داری نه فانوس نفتی. طوفان هم که ساکت نمی‌شه، داری هر دومون رو تو خطر میندازی ابیگل.
- واسه تو یک دلیل هم کافیه که من رو از کاری که می‌خوام بکنم، منصرف کنی.
- دقیقاً مثل خودت که حتی یک دلیل واسه ساعت‌ها ماجراجویی برات کافیه.
پوفی کشیدم و خواستم برگردم که یک چیز نرم رو زیر پام حس کردم. زمین رو نگاه کردم و دیدم یک بچه‌ آهو که پاش زخمی شده بود و خون میومد، روی گل‌ها غلت می‌زد و ناله می‌کرد. با دیدن این صح*نه، قلبم درد گرفت. گفتم:
- این‌جا رو نگاه کنزو! فکر کنم این آهو تازه به دنیا اومده ولی چرا زخمی شده؟
به بچه آهو نزدیک شدم که هی خودش رو از شدت درد روی زمین غلت می‌داد.
- چقدر زخم پاش بده. قبل از این‌که عفونت کنه باید ببریمش پیش رگنار.
بچه آهو رو توی بغلم گرفتم و رفتم طرف صومعه‌ای که رگنار اون‌جا بود. توی طوفان و زمین گل‌آلود با لباس‌های خیس به سختی قدم برمی‌داشتم. بچه آهو هم توی بغلم هیچ تکونی نمی‌خورد که این من رو بیشتر نگران وضعیتش می‌کرد. سعی کردم قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم هرچند که توی این وضع سخت بود. پاهام به طرف صومعه‌ می‌رفت اما کل ذهنم و فکرم پیش رمی جا مونده بود که چرا امشب صورتش اون‌قدر ترسناک شد و دوید رفت توی جنگل؟! این سوال مغزم رو داشت می‌خورد اما الان عقلم حکم می‌کرد که باید جون این بچه آهو رو نجات بدم تا قبل از این‌که دیر بشه. شاید به قول کنزو واسه حل کردن اون سوال، زمان بیشتری داشته باشم. طولی نکشید که رسیدم صومعه. گابریل بیرون صومعه توی اتاقک چوبی بود و داشت خودش رو گرم می‌کرد. در اتاقک رو زدم و گفتم:
- باید رگنار رو ببینم.
در رو باز کرد و سریع دویدم داخل صومعه. از اتاق‌ها رد شدم و به طرف کتابخونه رفتم. رگنار اکثر اوقات اون‌جا کتاب می‌خوند. آب و گِل از لباسام می‌چکید و کف راهرو کثیف شده بود. کنزو هم انگاری سرما خورده بود، چون صداش در نمی‌اومد. البته فکر کنم باهام قهر بود. روی سر بچه‌ آهو دست کشیدم و با قدم‌های بلندتری خودم رو به کتابخونه رسوندم. چند قدم دیگه مونده بود برسم که صدای الایجه و آدری به گوشم رسید.
- هنوز چیزی دستگیرتون نشده؟
آدری گفت:
- نه فعلا، هرچی کتاب‌های قدیمی روسی رو خوندم، هیچ مطلبی به کارم نیومد.
رگنار گفت:
- چندتا کتاب تو کتاب‌خونه‌ی صومعه فیتزرویا توی لندن هست. باید فردا برم لندن.
الایجه گفت:
- لطفاً زودتر دست بجنبونید. رمی در بدترین حالت ممکنه، اگه کسی فقط یک درصد بو ببره که رمی... .
آدری گفت:
- مطمئن باش نمی‌ذاریم کسی چیزی بفهمه، هرچه زودتر راه درمان رو پیدا می‌کنیم و می‌فهمیم چطوری باید اون عصاره رو درست کنیم.
با این حرف‌ها، تازه مغزم به کار افتاد و خیلی زود خودم رو پشت مجسمه‌ی مریم مقدس مخفی کردم. اون‌ها داشتن راجع به چیزی که من خودم رو به آب و آتیش می‌زدم تا بفهمم چیه، صحبت می‌کردن. توی دلم دعا می‌کردم صحبت‌هاشون ادامه‌ داشته باشه. گوشام رو تیز کردم و منتظر ادامه‌ی حرفشون موندم.
رگنار گفت:
- تو فقط حواست به رمی باشه الایجه، این روزها هرچه تنهاتر باشه، براش بهتره. باید ر*اب*طه‌اش رو با همه محدود کنه تا خدایی نکرده یهو جلوی کسی... .
الایجه گفت:
- اوه خدای من! اون امشب باز قراره همون‌طوری بشه.
آدری گفت:
- یا مسیح! تو چطور یادت نمونده بود الایجه؟
الایجه اومد بیرون و خیلی سریع رفت سمت در خروجی صومعه. باید دنبالش می‌رفتم و می‌فهمیدم می‌خواد چی کار کنه. آهو رو جلوی کتابخونه رها کردم تا آدری یا رگنار اون رو دیدن درمانش کنن. برام مهم نبود که اون‌ها بفهمن من حرفاشون رو شنیدم. کنزو رو از روی شونه‌ام برداشتم روی دستم و گفتم:
- الآن وقت قهر کردن نیست. توی صومعه بمون و بدون این‌که آدری و رگنار متوجه چیزی بشن، حواست بهشون باشه.
کنزو بدون حرفی بال زد و پشت مجسمه مخفی شد. کلاه شنلم رو روی سرم گذاشتم و با قدم‌های تند، از صومعه رفتم بیرون. الایجه داشت می‌رفت سمت کلبه‌ی من. فکر کنم می‌خواست مطمئن بشه که رمی پیش من نیست. بدون این‌که جلب توجه کنم، پشت سر الایجه رفتم. وقتی الایجه رسید کلبه‌ام، خودم رو پشت درخت مخفی کردم و از دور تماشاش کردم. الایجه در چوبی رو هول داد و داخل کلبه رو نگاه کرد. وقتی دید کسی نیست، در رو بست و دوید به طرف جنگل. من هم تعقیبش کردم. امشب بالاخره اون معماهای تو سرم حل میشه. بالاخره می‌دونم چه اتفاقی برای رمی افتاده. می‌فهمم چه رازی هست که آدری و الایجه و رگنار ازش خبر دارن و از من مخفیش می‌کنن.
الایجه زیر بارون شدید می‌دوید به طرف جنگل و منم دنبالش می‌رفتم. از لابه‌لای درخت‌ها، یک‌جوری می‌رفت که انگاری مقصدش رو حفظ بود. همین‌طوری که داشتم دنبالش می‌رفتم، یهو گمش کردم. هرچی چشم چرخوندم، دیدم الایجه نیست. از هر طرفی رفتم نتونستم پیداش کنم. اعصابم به شدت به‌هم ریخت. از لابه‌لای درخت‌ها دنبالش گشتم اما الایجه نبود که نبود!
کنار درخت وایستادم و از عصبانیت مشتی به تنه‌ی درخت زدم که انگشتام درد گرفت اما بی‌خیال نشدم و باز هم به راهم ادامه دادم. همین‌طور سردرگم داشتم می‌رفتم که ناگهان توسط یکی از پشت کشیده شدم. از شدت ترس یک لحظه نزدیک بود خودم رو خیس کنم. نفسم توی س*ی*نه‌ام حبس شد. خواستم جیغ بکشم که دست‌های سردش روی صورتم قرار گرفت و بوی خون تازه توی دماغم پیچید.
کد:
پشت درخت‌ها ایستادم و از لابه‌لاشون تا جایی که دید داشتم رو نگاه کردم؛ اما هرچی چشم چرخوندم، هیچ‌کس رو ندیدم. رو به کنزو گفتم:
- این‌جا هیچ‌کس نیست. باید بازم بگردیم تا پیداش کنیم.
- ابیگل، توی این طوفان بی‌خیال رمی شو لطفا. بیا بریم، اگه بازم همچین اتفاقی افتاد، اون موقع بیا جنگل. مطمئنم حالا دیگه رمی هم برگشته خونه‌.
 مردد بودم به راهم ادامه بدم یا برگردم کلبه. کنزو گفت:
- ابیگل، من دارم از سرما می‌میرم. بیا برگردیم دیگه.
با عصبانیت فریاد کشیدم و گفتم:
- دیگه جایی خواستم برم، تو حق نداری بیای همراهم. چند دقیقه زیر بارون نمی‌تونی تحمل کنی.
- چند دقیقه نیست که، الان نیم ساعته داری توی جنگل می‌گردی. نه مشعلی داری نه فانوس نفتی. طوفان هم که ساکت نمی‌شه، داری هر دومون رو تو خطر میندازی ابیگل.
- واسه تو یک دلیل هم کافیه که من رو از کاری که می‌خوام بکنم، منصرف کنی.
- دقیقاً مثل خودت که حتی یک دلیل واسه ساعت‌ها ماجراجویی برات کافیه.
پوفی کشیدم و خواستم برگردم که یک چیز نرم رو زیر پام حس کردم. زمین رو نگاه کردم و دیدم یک بچه‌ آهو که پاش زخمی شده بود و خون میومد، روی گل‌ها غلت می‌زد و ناله می‌کرد. با دیدن این صح*نه، قلبم درد گرفت. گفتم:
- این‌جا رو نگاه کنزو! فکر کنم این آهو تازه به دنیا اومده ولی چرا زخمی شده؟
به بچه آهو نزدیک شدم که هی خودش رو از شدت درد روی زمین غلت می‌داد.
- چقدر زخم پاش بده. قبل از این‌که عفونت کنه باید ببریمش پیش رگنار.
بچه آهو رو توی بغلم گرفتم و رفتم طرف صومعه‌ای که رگنار اون‌جا بود. توی طوفان و زمین گل‌آلود با لباس‌های خیس به سختی قدم برمی‌داشتم. بچه آهو هم توی بغلم هیچ تکونی نمی‌خورد که این من رو بیشتر نگران وضعیتش می‌کرد. سعی کردم قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم هرچند که توی این وضع سخت بود. پاهام به طرف صومعه‌ می‌رفت اما کل ذهنم و فکرم پیش رمی جا مونده بود که چرا امشب صورتش اون‌قدر ترسناک شد و دوید رفت توی جنگل؟! این سوال مغزم رو داشت می‌خورد اما الان عقلم حکم می‌کرد که باید جون این بچه آهو رو نجات بدم تا قبل از این‌که دیر بشه. شاید به قول کنزو واسه حل کردن اون سوال، زمان بیشتری داشته باشم. طولی نکشید که رسیدم صومعه. گابریل بیرون صومعه توی اتاقک چوبی بود و داشت خودش رو گرم می‌کرد. در اتاقک رو زدم و گفتم:
- باید رگنار رو ببینم.
در رو باز کرد و سریع دویدم داخل صومعه. از اتاق‌ها رد شدم و به طرف کتابخونه رفتم. رگنار اکثر اوقات اون‌جا کتاب می‌خوند. آب و گِل از لباسام می‌چکید و کف راهرو کثیف شده بود. کنزو هم انگاری سرما خورده بود، چون صداش در نمی‌اومد. البته فکر کنم باهام قهر بود. روی سر بچه‌ آهو دست کشیدم و با قدم‌های بلندتری خودم رو به کتابخونه رسوندم. چند قدم دیگه مونده بود برسم که صدای الایجه و آدری به گوشم رسید.
- هنوز چیزی دستگیرتون نشده؟
آدری گفت:
- نه فعلا، هرچی کتاب‌های قدیمی روسی رو خوندم، هیچ مطلبی به کارم نیومد.
رگنار گفت:
- چندتا کتاب تو کتاب‌خونه‌ی صومعه فیتزرویا توی لندن هست. باید فردا برم لندن.
الایجه گفت:
- لطفاً زودتر دست بجنبونید. رمی در بدترین حالت ممکنه، اگه کسی فقط یک درصد بو ببره که رمی... . 
آدری گفت:
- مطمئن باش نمی‌ذاریم کسی چیزی بفهمه، هرچه زودتر راه درمان رو پیدا می‌کنیم و می‌فهمیم چطوری باید اون عصاره رو درست کنیم.
با این حرف‌ها، تازه مغزم به کار افتاد و خیلی زود خودم رو پشت مجسمه‌ی مریم مقدس مخفی کردم. اون‌ها داشتن راجع به چیزی که من خودم رو به آب و آتیش می‌زدم تا بفهمم چیه، صحبت می‌کردن. توی دلم دعا می‌کردم صحبت‌هاشون ادامه‌ داشته باشه. گوشام رو تیز کردم و منتظر ادامه‌ی حرفشون موندم.
رگنار گفت:
- تو فقط حواست به رمی باشه الایجه، این روزها هرچه تنهاتر باشه، براش بهتره. باید ر*اب*طه‌اش رو با همه محدود کنه تا خدایی نکرده یهو جلوی کسی... . 
الایجه گفت:
- اوه خدای من! اون امشب باز قراره همون‌طوری بشه.
آدری گفت:
- یا مسیح! تو چطور یادت نمونده بود الایجه؟
الایجه اومد بیرون و خیلی سریع رفت سمت در خروجی صومعه. باید دنبالش می‌رفتم و می‌فهمیدم می‌خواد چی کار کنه. آهو رو جلوی کتابخونه رها کردم تا آدری یا رگنار اون رو دیدن درمانش کنن. برام مهم نبود که اون‌ها بفهمن من حرفاشون رو شنیدم. کنزو رو از روی شونه‌ام برداشتم روی دستم و گفتم:
- الآن وقت قهر کردن نیست. توی صومعه بمون و بدون این‌که آدری و رگنار متوجه چیزی بشن، حواست بهشون باشه.
کنزو بدون حرفی بال زد و پشت مجسمه مخفی شد. کلاه شنلم رو روی سرم گذاشتم و با قدم‌های تند، از صومعه رفتم بیرون. الایجه داشت می‌رفت سمت کلبه‌ی من. فکر کنم می‌خواست مطمئن بشه که رمی پیش من نیست. بدون این‌که جلب توجه کنم، پشت سر الایجه رفتم. وقتی الایجه رسید کلبه‌ام، خودم رو پشت درخت مخفی کردم و از دور تماشاش کردم. الایجه در چوبی رو هول داد و داخل کلبه رو نگاه کرد. وقتی دید کسی نیست، در رو بست و دوید به طرف جنگل. من هم تعقیبش کردم. امشب بالاخره اون معماهای تو سرم حل میشه. بالاخره می‌دونم چه اتفاقی برای رمی افتاده. می‌فهمم چه رازی هست که آدری و الایجه و رگنار ازش خبر دارن و از من مخفیش می‌کنن.
الایجه زیر بارون شدید می‌دوید به طرف جنگل و منم دنبالش می‌رفتم. از لابه‌لای درخت‌ها، یک‌جوری می‌رفت که انگاری مقصدش رو حفظ بود. همین‌طوری که داشتم دنبالش می‌رفتم، یهو گمش کردم. هرچی چشم چرخوندم، دیدم الایجه نیست. از هر طرفی رفتم نتونستم پیداش کنم. اعصابم به شدت به‌هم ریخت. از لابه‌لای درخت‌ها دنبالش گشتم اما الایجه نبود که نبود! 
کنار درخت وایستادم و از عصبانیت مشتی به تنه‌ی درخت زدم که انگشتام درد گرفت اما بی‌خیال نشدم و باز هم به راهم ادامه دادم. همین‌طور سردرگم داشتم می‌رفتم که ناگهان توسط یکی از پشت کشیده شدم. از شدت ترس یک لحظه نزدیک بود خودم رو خیس کنم. نفسم توی س*ی*نه‌ام حبس شد. خواستم جیغ بکشم که دست‌های سردش روی صورتم قرار گرفت و بوی خون تازه توی دماغم پیچید.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_18

توسط اونی که محکم من رو از پشت گرفته بود، به عقب کشیده شدم و کشون‌کشون من رو برد توی غار. پنجه‌های تیزش روی شونه‌هام خراش عمیق انداخته بود که به شدت می‌سوخت. پو*ست پشمالوش به گردنم می‌خورد و مورمورم میشد. صدای خس‌خس کردنش به راحتی تو گوشم می‌چرخید و تنش بوی خون می‌داد. تپش قلبش رو به راحتی می‌شنیدم. مثل قلب من نمی‌تپید، صداش فرق داشت. توی هر هفت ثانیه، یک بار می‌کوبید. این‌قدر ترسیده بودم که صدام، از نوک زبونم جلوتر نمی‌رفت. اون هم من رو محکم گرفته بود و ولم نمی‌کرد. یک لحظه انگار یک چیز خیس و لجز روی شونه‌ام قرار گرفت و در عرض نیم ثانیه، دندون‌های تیز و بلندی از پشت شونه‌ام، توی گوشت بدنم فرو رفت که به وضوح حس پاره شدن گوشت بدنم رو احساس کردم. این بار تمام توانم رو ریختم توی صدام و جیغ بلندی کشیدم ولی اون انگار حریص‌تر شد که با دندون‌هاش زخمی رو که ایجاد کرده بود، امتداد داد. دیگه داشتم بی‌هوش می‌شدم از شدت درد که ناگهان صدای برخورد چیزی رو شنیدم و اون موجود شل شد و افتاد روی زمین. دستم رو روی زخم شونه‌ام گرفتم و با اکراه به پشت سرم نگاه کردم که دیدم الایجه با یک چوب بزرگ پشت سرم ایستاده. بدون توجه به الایجه، به اون موجود نگاه کردم که با دیدنش، خونم یخ زد. اون روی زمین افتاده بود و خون از سرش می‌ریخت. هیکل پشمالوش پر از موی زرد و سیاه بود. موهای سیخ شده، دندون‌های نیش بلند و یک دُم بلند گرد هم داشت. همین‌طور که داشتم اون رو نگاهش می‌کردم، الایجه بهم نزدیک شد و گفت:
- خدای من! اون تو رو گ*از گرفته؟ تو زخمی شدی ابیگل؟
صدای الایجه توی ذهنم اکو شد و چشمام رو به تار دیدن می‌رفت. دور سرم رو گرفتم و با ناله‌های ضعیفی گفتم:
- رمی داره خونریزی می‌کنه، ببرش پیش رگنار، زود باش!
بعد از چند ثانیه، بدنم ضعف رفت و بی‌هوش افتادم کف زمین.

«سه روز بعد»
«دانای‌کل»

ادوارد چای سبزش رو سر کشید و رو به آدری گفت:
- نمی‌خوای هدیه‌ات رو باز کنی؟
آدری مکثی کرد و بعد روبان دور کادو رو باز کرد که با یک پارچه ابریشم زیبا مواجه شد. آدری گفت:
- نیازی به زحمت نبود.
- چه زحمتی؟ هرچی هم که باشه، ما همین یک راهبه‌ی مهربون رو توی این شهر داریم.
آدری خندید و گفت:
- بابت هدیه‌ات ممنونم ادوارد؛ ولی خب ما با هم تعارف نداریم. بگو چی می‌خوای؟
- از دست شما خانوم‌ها! تا یک‌ذره خوبی بهشون می‌کنی، فکر می‌کنن بهشون احتیاج داری.
- چون تا حالا خلافش ثابت نشده، پس بگو.
- واقعا فکر کردی کاری باهات داشتم که اومدم پیشت آدری؟!
- یعنی این‌طور نیست؟
ادوارد خندید و گفت:
- همین طوره! می‌خواستم ببینم هنوز یادت مونده یا نه؟ بگذریم از شوخی، موضوع سر رمی هست. از وقتی که من با سمنتا ازدواج کردم، دیگه ادب و احترام قبل رو بهم نمی‌ذاره. خیلی سر به هوا شده، هرکاری دوست داره بدون هماهنگی با من انجام میده. حالا هم که سه روزه خونه نیومده.
آدری آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- خب، حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
- از قدیم گفتن خون، خون رو می‌کشه. غیر از این، تو همیشه برای رمی مثل مادر بودی. اون خیلی از تو حساب می‌بره. می‌خوام باهاش صحبت کنی. البته اگه پیداش شد و برگشت خونه. سه روزه ازش خبری نیست‌.
آدری پا شد و گفت:
- نگرانش نباش، با الایجه رفتن جایی. هروقت برگشت، باهاش صحبت می‌کنم. من فعلا کارهای زیادی دارم، باید به همشون برسم.
- باشه، مثل این‌ که امروز سرت شلوغه. من هم برم به کارم برسم. موضوع رمی رو فراموش نکن.
- خیالت راحت.

«ابیگل»
با احساس یک‌چیز چندش سرد و خیس روی لاله‌ی گوشم، چشمام رو باز کردم که با دو چشم آبی و یاقوتی، روبه‌رو شدم. با دیدن بچه آهویی که کنارم ایستاده بود و ز*ب*ون می‌کشید روی صورتم، لبخند بی‌جونی زدم. این‌قدر خوشگل بود که دلم خواست محکم بغلش کنم. تا خواستم از روز تخت بلند بشم، متوجه شدم دست و پاهام به تخت بسته‌ست. با تعجب و عصبانیت اطراف رو نگاه کردم. وقتی متوجه شدم توی صومعه‌ام، با صدای بلند آدری و رگنار رو صدا زدم. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و گفت:
- هیس! ساکت شو ابیگل، ممکنه کسی صدات رو بشونه.
- خب بشنوه، چرا من رو به تخت بستین؟ چی شده؟
آدری، بچه آهو رو بلند کرد و گفت:
- بابت این موضوع متاسفم عزیزم ولی تا وقتی‌ که تکلیف معلوم نشه، تو باید دست و پاهات بسته باشه.
- مگه وحشی گیر آوردین که دست و پاهام رو بستین؟ این چه کاریه؟
- لطفا سعی کن سکوت کنی ابیگل، بعدا همه‌چیز رو برات توضیح میدم. دلیل این‌ که دهانت رو نبستم اینه که می‌دونم نفست می‌گیره. اگه سر و صدا کنی، مجبورم دهانت رو ببندم.
آدری بعد این حرفش، از اتاق خارج شد. از عصبانیت و ناراحتی شروع کردم بی‌صدا گریه کردم. همین موقع رگنار اومد توی اتاق. با دیدنش، با ناراحتی گفتم:
- این کارها دلیلش چیه؟
- تو سه روز بی‌هوش بودی ابیگل. لطفا آروم باش، تازه به هوش اومدی. خودت رو اذیت نکن.
این رو گفت و بالای سرم نشست. نمی‌دونستم داره چی کار می‌کنه. با اومدن تصویر رمی توی ذهنم، یهو یاد سه روز پیش افتادم که یک چیزی انگار توی مغزم صدا کرد. طوفان اون شب، حرف‌های رگنار و الایجه و آدری، ترسناک شدن قیافه‌ی رمی، رفتنم توی جنگل و حمله کردن اون موجود به من، بوی عطر رمی و در آخر رمی که تبدیل شده بود و روی زمین افتاده بود. سریع گفتم:
- چه اتفاقی افتاده عمو رگنار؟ رمی و الایجه کجان؟ بهم بگو چرا من رو بستی به تخت؟ لطفا جواب بده.
- آروم باش ابیگل. هروقت نتیجه معلوم شد، خودت می‌فهمی، فکر می‌کنم تو... .
همین لحظه یهو حرف رگنار قطع شد. انگشتاش رو روی پو*ست شونه‌ام کشید و با ترسی که توی صداش واضح بود، گفت:
- یا مسیح! آخه چطور ممکنه؟


کد:
توسط اونی که محکم من رو از پشت گرفته بود، به عقب کشیده شدم و کشون‌کشون من رو برد توی غار. پنجه‌های تیزش روی شونه‌هام خراش عمیق انداخته بود که به شدت می‌سوخت. پو*ست پشمالوش به گردنم می‌خورد و مورمورم میشد. صدای خس‌خس کردنش به راحتی تو گوشم می‌چرخید و تنش بوی خون می‌داد.  تپش قلبش رو به راحتی می‌شنیدم. مثل قلب من نمی‌تپید، صداش فرق داشت. توی هر هفت ثانیه، یک بار می‌کوبید. این‌قدر ترسیده بودم که صدام، از نوک زبونم جلوتر نمی‌رفت. اون هم من رو محکم گرفته بود و ولم نمی‌کرد. یک لحظه انگار یک چیز خیس و لجز روی شونه‌ام قرار گرفت و در عرض نیم ثانیه، دندون‌های تیز و بلندی از پشت شونه‌ام، توی گوشت بدنم فرو رفت که به وضوح حس پاره شدن گوشت بدنم رو احساس کردم. این بار تمام توانم رو ریختم توی صدام و جیغ بلندی کشیدم ولی اون انگار حریص‌تر شد که با دندون‌هاش زخمی رو که ایجاد کرده بود، امتداد داد. دیگه داشتم بی‌هوش می‌شدم از شدت درد که ناگهان صدای برخورد چیزی رو شنیدم و اون موجود شل شد و افتاد روی زمین. دستم رو روی زخم شونه‌ام گرفتم و با اکراه به پشت سرم نگاه کردم که دیدم الایجه با یک چوب بزرگ پشت سرم ایستاده. بدون توجه به الایجه، به اون موجود نگاه کردم که با دیدنش، خونم یخ زد. اون روی زمین افتاده بود و خون از سرش می‌ریخت. هیکل پشمالوش پر از موی زرد و سیاه بود. موهای سیخ شده، دندون‌های نیش بلند و یک دُم بلند گرد هم داشت. همین‌طور که داشتم اون رو نگاهش می‌کردم، الایجه بهم نزدیک شد و گفت:
- خدای من! اون تو رو گ*از گرفته؟ تو زخمی شدی ابیگل؟
صدای الایجه توی ذهنم اکو شد و چشمام رو به تار دیدن می‌رفت. دور سرم رو گرفتم و با ناله‌های ضعیفی گفتم:
- رمی داره خونریزی می‌کنه، ببرش پیش رگنار، زود باش!
بعد از چند ثانیه، بدنم ضعف رفت و بی‌هوش افتادم کف زمین.

«سه روز بعد»
«دانای‌کل»

ادوارد چای سبزش رو سر کشید و رو به آدری گفت:
- نمی‌خوای هدیه‌ات رو باز کنی؟
آدری مکثی کرد و بعد روبان دور کادو رو باز کرد که با یک پارچه ابریشم زیبا مواجه شد. آدری گفت:
- نیازی به زحمت نبود.
- چه زحمتی؟ هرچی هم که باشه، ما همین یک راهبه‌ی مهربون رو توی این شهر داریم.
آدری خندید و گفت:
- بابت هدیه‌ات ممنونم ادوارد؛ ولی خب ما با هم تعارف نداریم. بگو چی می‌خوای؟
- از دست شما خانوم‌ها! تا یک‌ذره خوبی بهشون می‌کنی، فکر می‌کنن بهشون احتیاج داری.
- چون تا حالا خلافش ثابت نشده، پس بگو.
- واقعا فکر کردی کاری باهات داشتم که اومدم پیشت آدری؟!
- یعنی این‌طور نیست؟
ادوارد خندید و گفت:
- همین طوره! می‌خواستم ببینم هنوز یادت مونده یا نه؟ بگذریم از شوخی، موضوع سر رمی هست. از وقتی که من با سمنتا ازدواج کردم، دیگه ادب و احترام قبل رو بهم نمی‌ذاره. خیلی سر به هوا شده، هرکاری دوست داره بدون هماهنگی با من انجام میده. حالا هم که سه روزه خونه نیومده.
آدری آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- خب، حالا چه کاری از دست من بر میاد؟
- از قدیم گفتن خون، خون رو می‌کشه. غیر از این، تو همیشه برای رمی مثل مادر بودی. اون خیلی از تو حساب می‌بره. می‌خوام باهاش صحبت کنی. البته اگه پیداش شد و برگشت خونه. سه روزه ازش خبری نیست‌.
آدری پا شد و گفت:
- نگرانش نباش، با الایجه رفتن جایی. هروقت برگشت، باهاش صحبت می‌کنم. من فعلا کارهای زیادی دارم، باید به همشون برسم.
- باشه، مثل این‌ که امروز سرت شلوغه. من هم برم به کارم برسم. موضوع رمی رو فراموش نکن.
- خیالت راحت.

«ابیگل»
با احساس یک‌چیز چندش سرد و خیس روی لاله‌ی گوشم، چشمام رو باز کردم که با دو چشم آبی و یاقوتی، روبه‌رو شدم. با دیدن بچه آهویی که کنارم ایستاده بود و ز*ب*ون می‌کشید روی صورتم، لبخند بی‌جونی زدم. این‌قدر خوشگل بود که دلم خواست محکم بغلش کنم. تا خواستم از روز تخت بلند بشم، متوجه شدم دست و پاهام به تخت بسته‌ست. با تعجب و عصبانیت اطراف رو نگاه کردم. وقتی متوجه شدم توی صومعه‌ام، با صدای بلند آدری و رگنار رو صدا زدم. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و گفت:
- هیس! ساکت شو ابیگل، ممکنه کسی صدات رو بشونه.
- خب بشنوه، چرا من رو به تخت بستین؟ چی شده؟
آدری، بچه آهو رو بلند کرد و گفت:
- بابت این موضوع متاسفم عزیزم ولی تا وقتی‌ که تکلیف معلوم نشه، تو باید دست و پاهات بسته باشه.
- مگه وحشی گیر آوردین که دست و پاهام رو بستین؟ این چه کاریه؟
- لطفا سعی کن سکوت کنی ابیگل، بعدا همه‌چیز رو برات توضیح میدم. دلیل این‌ که دهانت رو نبستم اینه که می‌دونم نفست می‌گیره. اگه سر و صدا کنی، مجبورم دهانت رو ببندم.
آدری بعد این حرفش، از اتاق خارج شد. از عصبانیت و ناراحتی شروع کردم بی‌صدا گریه کردم. همین موقع رگنار اومد توی اتاق. با دیدنش، با ناراحتی گفتم:
- این کارها دلیلش چیه؟
- تو سه روز بی‌هوش بودی ابیگل. لطفا آروم باش، تازه به هوش اومدی. خودت رو اذیت نکن.
این رو گفت و بالای سرم نشست. نمی‌دونستم داره چی کار می‌کنه. با اومدن تصویر رمی توی ذهنم، یهو یاد سه روز پیش افتادم که یک چیزی انگار توی مغزم صدا کرد. طوفان اون شب، حرف‌های رگنار و الایجه و آدری، ترسناک شدن قیافه‌ی رمی، رفتنم توی جنگل و حمله کردن اون موجود به من، بوی عطر رمی و در آخر رمی که تبدیل شده بود و روی زمین افتاده بود. سریع گفتم:
- چه اتفاقی افتاده عمو رگنار؟ رمی و الایجه کجان؟ بهم بگو چرا من رو بستی به تخت؟ لطفا جواب بده.
-  آروم باش ابیگل. هروقت نتیجه معلوم شد، خودت می‌فهمی، فکر می‌کنم تو... . 
همین لحظه یهو حرف رگنار قطع شد. انگشتاش رو روی پو*ست شونه‌ام کشید و با ترسی که توی صداش واضح بود، گفت:
- یا مسیح! آخه چطور ممکنه؟

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا