کامل شده اِلف‌ها در باد نمی‌رقصند | الهه‌ کریمی

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۵۹

با این حرفش قلبم تند تند زد و سرم رو انداختم پایین. رمی دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خوب می‌دونی که من دوست ندارم ما دوست باشیم. من خیلی وقته به چیزی فراتر از دوستی فکر می‌کنم.
رمی رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- لطفا دیگه ادامه نده، من این‌طوری راحت نیستم رمی.
- منظورت چیه؟
- اول منظور خودت رو بگو.
- معلوم نیست یعنی؟ ابیگل من عاشقت شدم. می‌خوای بگی متوجه نیستی؟
- عشق؟ من اصلا به عشق فکر نمی‌کنم رمی. خودت هم خوب می‌دونی من همیشه تو رو دوستت داشتم؛ اما نه از نوع خاص، از نوع معمولی. من هنوز حتی هجده سالم هم نشده. عاشقی برای من خیلی زوده رمی. من اول باید به قولی که به الف‌ها دادم عمل کنم. باید برم جنگلشون. بعدش هم مادرم رو پیدا کنم و بعد از اون هم برای خودم هدف‌هایی دارم. مطمئنا من توی زندگیم به آخرین چیزی که فکر می‌کنم، عشقه.
- یعنی من لیاقت داشتنِ تو رو ندارم ابیگل؟ من می‌خوام ما با هم یکی بشیم.
- هیچ‌وقت این حرف رو نزن رمی. تو خوش‌قلب‌ترین پسری هستی که توی کل عمرم دیدم. خیلی مهربونی مطمئنا هرکسی باهات باشه خوشبخت میشه؛ اما من... من گزینه‌ی مناسب تو نیستم رمی.
- گزینه‌ی مناسب من رو خودم تشخیص میدم نه تو!
- رمی، من دوستت دارم. تو بهترین دوستمی. هزار بار هم این جمله رو بکن تو گوشِت. هم تو و هم الایجه و هم اگنس دوستای من هستید. مطمئن باش من اگه به هند هم برگردم؛ ولی باز هم سالی چندبار برای دیدنتون میام این‌جا. من و تو فقط یک دوست معمولی هستیم. نذار این عشقی که برای من هرگز معنی نداشته، دوستیمون رو از بین ببره. هروقت نیاز داشتی من پیشتم اما، عشق و عاشقی نه. خواهش می‌کنم. الان وقتش نیست!
- من هم ازت خواهش می‌کنم فقط یک‌بار عشق رو با هم امتحان کنیم. اگه خوشت نیومد دیگه ادامه نمی‌دیم. ابیگل، تو تنها دختری هستی که اندازه‌ی مادرم دوست دارم. لطفا من رو پس نزن!
- رمی این بحث رو همین‌جا تمومش کنیم. من آمادگیش رو ندارم. چرا درک نمی‌کنی؟
رمی اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
- با من این کار رو نکن ابیگل. هر انسانی لیاقت یک‌بار شانس رو داره.
مطمئنا دیدن اشک‌های ج*ن*س مذکر، همیشه حالم رو خ*را*ب می‌کرد. پدرم اولین کسی بود که قبل از مرگش، برای من گریه کرد. واسه همین اصلا انتظار گریه‌ی مردها رو نداشتم. به رمی نزدیک شدم و دست کشیدم توی صورتش، اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- باشه رمی، فعلا هیچ جوابی ندارم بهت بدم اما بهش فکر می‌کنم.
رمی با بغص خندید و گفت:
- این هم غنیمته.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و با هم‌ دیگه رفتیم توی هال. الایجه و اگنس هم اون‌جا نشسته بودن و الایجه طبق معمول داشت وراجی می‌کرد. کنزو هم بیدار شده بود و داشت توی دست‌های اگنس خودش رو لوس می‌کرد. رفتم رو به روی همه ایستادم و گفتم:
- مطمئنا تا الان الایجه گفته من اون گیاه سحرآمیز رو از جنگل الف‌ها آوردم نه از کوه‌های اسکافل. الف‌ها لطف بزرگی به من کردن تا گیاه رو به دست بیارم. برای همین هم من بهشون قول دادم بعد از این برم ملکه‌شون رو از چاه در بیارم. بعدش هم تصمیم دارم ازشون کمک بگیرم تا مادرم رو پیدا کنم. آدری، ازت می‌خوام آخرین گلبرگ رو نگه داری تا مادرم رو پیدا کنم و با گلبرگ، فراموشیش رو درمان کنم.
- حتما عزیز دلم، قول بده مراقب خودت باشی و زود برگردی این‌جا. دلمون برات تنگ میشه.
- کمک بزرگی به مردم منچستر کردی، لطفت هرگز پایمال نمی‌شه. ما هم تا وقتی‌که تو برگردی، دنبال مادرت می‌گردیم.
- به خاطر کمک تو، من و پسرم الان حالمون خوبه. خدا ازت راضی باشه دختر.
- خب فکر کنم دیگه همه فهمیدن من و اگنس قراره با هم ازدواج کنیم. زودتر کارت رو ردیف کن و خودت رو برسون که عروسی داریم، بعد از چندین ماه غمبرک زدن.
اگنس با خجالت سرش رو پایین انداخت و خطاب به من گفت:
- دعا می‌کنم زودتر مادرت پیدا بشه، همه‌ی ما این‌جا منتظرت می‌مونیم.
لبخندی زدم و در حالی که انگار برای آخرین بار بود می‌دیدمشون، همشون رو ب*غ*ل کردم و صمیمانه خداحافظی کردم. کنزو رو از دستِ اگنس گرفتم و رفتم بیرون. رمی پشت سرم اومد و گفت:
- بعد از تو، باارزش‌ترین رفیقی که دارم هیروعه. می‌دمش به تو یادگاری تا هروقت می‌بینیش، یادم بیفتی. هم‌چنین یاد حرفی که زدی. من منتظر جوابت می‌مونم ابیگل. امیدوارم با قلبت تصمیم بگیری. از خدا می‌خوام با مادرت زودتر برگردی منچستر.
- مراقب خودش باش رمی. قطعا فارغ از هر جوابی به پیشنهادت، من و تو برای همیشه دوتا دوست صمیمی می‌مونیم.
- مطمئنا همین‌طوره.
ازش خدافظی کردم و بعدش با هیرو حرکت کردم سمت جنگل الف‌ها که انگار هر کدومشون بلند اسمم رو صدا می‌زدن تا زودتر برگردم. خصوصا ملکه‌شون.
کد:
با این حرفش قلبم تند تند زد و سرم رو انداختم پایین. رمی دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
- خوب می‌دونی که من دوست ندارم ما دوست باشیم. من خیلی وقته به چیزی فراتر از دوستی فکر می‌کنم.
 رمی رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- لطفا دیگه ادامه نده، من این‌طوری راحت نیستم رمی.
- منظورت چیه؟
- اول منظور خودت رو بگو.
- معلوم نیست یعنی؟ ابیگل من عاشقت شدم. می‌خوای بگی متوجه نیستی؟
- عشق؟ من اصلا به عشق فکر نمی‌کنم رمی. خودت هم خوب می‌دونی من همیشه تو رو دوستت داشتم؛ اما نه از نوع خاص، از نوع معمولی. من هنوز حتی هجده سالم هم نشده. عاشقی برای من خیلی زوده رمی. من اول باید به قولی که به الف‌ها دادم عمل کنم. باید برم جنگلشون. بعدش هم مادرم رو پیدا کنم و بعد از اون هم برای خودم هدف‌هایی دارم. مطمئنا من توی زندگیم به آخرین چیزی که فکر می‌کنم، عشقه.
- یعنی من لیاقت داشتنِ تو رو ندارم ابیگل؟ من می‌خوام ما با هم یکی بشیم.
- هیچ‌وقت این حرف رو نزن رمی. تو خوش‌قلب‌ترین پسری هستی که توی کل عمرم دیدم. خیلی مهربونی مطمئنا هرکسی باهات باشه خوشبخت میشه؛ اما من... من گزینه‌ی مناسب تو نیستم رمی.
- گزینه‌ی مناسب من رو خودم تشخیص میدم نه تو!
- رمی، من دوستت دارم. تو بهترین دوستمی. هزار بار هم این جمله رو بکن تو گوشِت. هم تو و هم الایجه و هم اگنس دوستای من هستید. مطمئن باش من اگه به هند هم برگردم؛ ولی باز هم سالی چندبار برای دیدنتون میام این‌جا. من و تو فقط یک دوست معمولی هستیم. نذار این عشقی که برای من هرگز معنی نداشته، دوستیمون رو از بین ببره. هروقت نیاز داشتی من پیشتم اما، عشق و عاشقی نه. خواهش می‌کنم. الان وقتش نیست!
- من هم ازت خواهش می‌کنم فقط یک‌بار عشق رو با هم امتحان کنیم. اگه خوشت نیومد دیگه ادامه نمی‌دیم. ابیگل، تو تنها دختری هستی که اندازه‌ی مادرم دوست دارم. لطفا من رو پس نزن!
- رمی این بحث رو همین‌جا تمومش کنیم. من آمادگیش رو ندارم. چرا درک نمی‌کنی؟
رمی اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
- با من این کار رو نکن ابیگل. هر انسانی لیاقت یک‌بار شانس رو داره.
مطمئنا دیدن اشک‌های ج*ن*س مذکر، همیشه حالم رو خ*را*ب می‌کرد. پدرم اولین کسی بود که قبل از مرگش، برای من گریه کرد. واسه همین اصلا انتظار گریه‌ی مردها رو نداشتم. به رمی نزدیک شدم و دست کشیدم توی صورتش، اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- باشه رمی، فعلا هیچ جوابی ندارم بهت بدم اما بهش فکر می‌کنم.
رمی با بغص خندید و گفت:
- این هم غنیمته.
بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم و با هم‌ دیگه رفتیم توی هال. الایجه و اگنس هم اون‌جا نشسته بودن و الایجه طبق معمول داشت وراجی می‌کرد. کنزو هم بیدار شده بود و داشت توی دست‌های اگنس خودش رو لوس می‌کرد. رفتم رو به روی همه ایستادم و گفتم:
- مطمئنا تا الان الایجه گفته من اون گیاه سحرآمیز رو از جنگل الف‌ها آوردم نه از کوه‌های اسکافل. الف‌ها لطف بزرگی به من کردن تا گیاه رو به دست بیارم. برای همین هم من بهشون قول دادم بعد از این برم ملکه‌شون رو از چاه در بیارم. بعدش هم تصمیم دارم ازشون کمک بگیرم تا مادرم رو پیدا کنم. آدری، ازت می‌خوام آخرین گلبرگ رو نگه داری تا مادرم رو پیدا کنم و با گلبرگ، فراموشیش رو درمان کنم.
- حتما عزیز دلم، قول بده مراقب خودت باشی و زود برگردی این‌جا. دلمون برات تنگ میشه.
- کمک بزرگی به مردم منچستر کردی، لطفت هرگز پایمال نمی‌شه. ما هم تا وقتی‌که تو برگردی، دنبال مادرت می‌گردیم.
- به خاطر کمک تو، من و پسرم الان حالمون خوبه. خدا ازت راضی باشه دختر.
- خب فکر کنم دیگه همه فهمیدن من و اگنس قراره با هم ازدواج کنیم. زودتر کارت رو ردیف کن و خودت رو برسون که عروسی داریم، بعد از چندین ماه غمبرک زدن.
اگنس با خجالت سرش رو پایین انداخت و خطاب به من گفت:
- دعا می‌کنم زودتر مادرت پیدا بشه، همه‌ی ما این‌جا منتظرت می‌مونیم.
لبخندی زدم و در حالی که انگار برای آخرین بار بود می‌دیدمشون، همشون رو ب*غ*ل کردم و صمیمانه خداحافظی کردم. کنزو رو از دستِ اگنس گرفتم و رفتم بیرون. رمی پشت سرم اومد و گفت:
- بعد از تو، باارزش‌ترین رفیقی که دارم هیروعه. می‌دمش به تو یادگاری تا هروقت می‌بینیش، یادم بیفتی. هم‌چنین یاد حرفی که زدی. من منتظر جوابت می‌مونم ابیگل. امیدوارم با قلبت تصمیم بگیری. از خدا می‌خوام با مادرت زودتر برگردی منچستر.
- مراقب خودش باش رمی. قطعا فارغ از هر جوابی به پیشنهادت، من و تو برای همیشه دوتا دوست صمیمی می‌مونیم.
- مطمئنا همین‌طوره.
 ازش خدافظی کردم و بعدش با هیرو حرکت کردم سمت جنگل الف‌ها که انگار هر کدومشون بلند اسمم رو صدا می‌زدن تا زودتر برگردم. خصوصا ملکه‌شون.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۶۰


سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، رسیدم جنگل الف‌ها و حالا هم منتظر بودم کنزو بره زیر زمین و برگشتن من رو به حاکم اطلاع بده. هیرو رو به درخت افسار کرده بودم و همون‌جا داشتم از میوه‌ی درخت می‌خوردم که اصلا نمی‌دونستم چه میوه‌ای هست. بیشتر شبیه به پیتایا بود. پیتایا؟ رمی هم خیلی پیتایا دوست داشت. رمی، خدای من! رمی و حرفاش حتی یک ثانیه هم از ذهنم نمی‌گذره.
من توی این مدتی که با رمی آشنا شدم، اون رو فقط یک دوست صمیمی می‌دیدم. هرگز فکرش رو نمی‌کردم اون عاشق من شده باشه. من اصلا هرگز به عشق هیچ اهمیتی ندادم و نمی‌دم چون تو زندگیم اولویت‌های مهم‌تری از عشق دارم. نمی‌گم عشق بده؛ اما تنها چیزی که مطمئنم اینه که الان اصلا موقعش نیست وگرنه که خوب می‌دونستم، رمی آرزوی دخترهای زیادیه. باز هم به پیشنهادش فکر می‌کنم تا ببینم عقل و قلبم من رو به کجا می‌کشونن. با تکون خوردن یک دست جلوی صورتم تازه حواسم اومد سر جاش. موگلی با رنگ و رویی پریده جلوم ایستاده بود، بهش لبخند زدم و سلام کردم که گفت:
- مطمئن بودم برمی‌گردی.
- من هیچ‌وقت زیر قولم نمی‌زنم.
- دوستت خوب شد؟
با خوش‌حالی‌ای شدید، جواب دادم:
- آره، خوب شد. همه‌شون خوب شدن. خیلی از کمکتون ممنومم، مخصوصا تو موگلی. به‌ خاطر من با خاروس جنگیدی و زخمی شدی.
- زخمم خوب شده؛ اما چیزی که موند خوش‌حالیِ توعه، مهم این بود که تو خوش‌حال بشی.
همین موقع صدای حاکم ارتباط چشمی من و موگلی رو قطع کرد. حاکم با خنده‌ای عمیق اومد پیشم و گفت:
- برگشتی دخترم؟ خیلی خوش‌حالم کردی.
- مشکلت رو حل کردی ابیگل؟
- بله.
برلیان پشت کمرم رو گرفت و گفت:
- حالا دیگه وقتشه مشکل ما رو حل کنی. ملکه‌ی جنگل توی چاه منتظر دست‌های جادوییته که نجاتش بدی.
- با کمال میل!
- همگی به طرف چاه بریم.
بعد از چند دقیقه که از میون گلزارها و رودخونه‌ی عسل رد شدیم، به یک چاه میون درخت‌های بزرگ رسیدیم. دهانه‌ی چاه خیلی گشاد بود و مشخص بود چاه عمیقیه. به حاکم نگاهی کردم و گفتم:
- شما چطوری نتونستین وارد این چاه بشین؟
پنلوپه جواب داد:
- توی این چاه نیروهایی عجیب وجود داره که با قدرت‌هایی که ما داریم، سازگار نیست. اگه واردش بشیم ممکنه قدرت‌هامون غیرفعال بشه.
- چه عجیب! خوب من الان باید چی کار کنم؟
- یک طناب به درخت می‌بندیم و دور کمر تو گره‌ می‌زنیم. بعدش میری توی چاه و ملکه رو می‌کشونی بالا.
- فقط حواست باشه موش کور، گازت نگیره!
- چی؟ موش کور داره؟ عه، من فکر کنم باید برگردم منچستر!
- موگلی اذیتش نکن دیگه.
- بالاخره باید واقعیت‌ها رو گفت.
- موگلی چرا بی‌خودی می‌ترسونیش؟ درسته که حرف زدن بلد نیستی؛ ولی مطمئنا ساکت شدن که بلدی!
- بچه‌ها بس کنید لطفا! یکی طناب رو ببنده.
همین موقع موگلی طناب رو گرفت و بستش به درخت و اون سرش رو هم به من گره زد. لبه‌ی چاه ایستادم که کنزو با اشاره‌ها و بال بال زدنش بهم می‌فهموند که توی چاه نرم. لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش بلایی سرم نمیاد. حاکم هم این‌جاست نمی‌ذاره اتفاقی بیفته.
- قطعا همین‌طوره. تو برای ما خیلی باارزشی.
- خب، الان طناب محکمه. من بپرم توی چاه؟ یک وقت پاره نشه‌ها!
- نه، خیالت راحت. من این طناب رو با موهای برلیان درست کردم، خیلی محکمه. کل این سال‌ها از موهاش این طناب رو ساختم.
برلیان هینی کشید و گفت:
- پس این همه سال که من فکر می‌کردم موهام به خاطر قدرت‌هام رشد نمی‌کنه، تو داشتی اون‌هارو می‌چیدی؟
- بله، ازش استفاده‌ی بهینه کردم. بهتر بود که هی روی دست و پات اذیتت کنه.
همین لحظه برلیان تا می‌خواست یک حرفی بزنه که موگلی با قدرتش یک موش ساخت که موش دوید طرف برلیان. هنوز برلیان واکنشی نشون نداده بود که من زودتر از اون جیغ کشیدم و پریدم توی چاه. با پریدنم مثل این‌ که طناب پاره شد؛ اما من ته چاه که رسیدم معلق موندم توی هوا. این خیلی شوکه کننده بود. حتی نمی‌تونستم به بالای چاه نگاه کنم تا ببینم چه اتفاقی برای طناب افتاده؟ بدجوری استرس گرفتم؛ اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
ملکه که اصلا چهره‌اش معلوم نبود، روی یک تخته سنگ خوابیده بود. بدون این‌ که بخوام صورتش رو نگاه کنم، زیر بغلش رو گرفتم و کشیدمش بالا. فکر می‌کردم خیلی سخت باشه و نتونم ملکه رو از چاه در بیارم؛ اما با بلند کردنش، وزنش انگار برام پوچ شد. بدون این که من حرکتی بکنم، خیلی راحت در همون حالتِ معلق به طرف دهانه‌ی غار برگشتم. وقتی کاملا از چاه در اومدم، ملکه رو روی زمین رها کردم که خیلی سریع، برلیان و موگلی و پنلوپه با گفتنِ « خاله ژاکلین»، به طرف ملکه رفتن؛ اما من هم‌چنان توی هوا معلق بودم، با ترس به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن دوتا بالِ آبی بزرگ به کمرم، قلبم نزدیک بود از حرکت بایسته. د*ه*ان باز کردم تا بخوام جیغ بکشم؛ اما با دیدنِ صورتِ مادرم که همه دورش جمع شده بودن بی‌هوش افتادم روی زمین.
کد:
سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، رسیدم جنگل الف‌ها و حالا هم منتظر بودم کنزو بره زیر زمین و برگشتن من رو به حاکم اطلاع بده. هیرو رو به درخت افسار کرده بودم و همون‌جا داشتم از میوه‌ی درخت می‌خوردم که اصلا نمی‌دونستم چه میوه‌ای هست. بیشتر شبیه به پیتایا بود. پیتایا؟ رمی هم خیلی پیتایا دوست داشت. رمی، خدای من! رمی و حرفاش حتی یک ثانیه هم از ذهنم نمی‌گذره.
 من توی این مدتی که با رمی آشنا شدم، اون رو فقط یک دوست صمیمی می‌دیدم. هرگز فکرش رو نمی‌کردم اون عاشق من شده باشه. من اصلا هرگز به عشق هیچ اهمیتی ندادم و نمی‌دم چون تو زندگیم اولویت‌های مهم‌تری از عشق دارم. نمی‌گم عشق بده؛ اما تنها چیزی که مطمئنم اینه که الان اصلا موقعش نیست وگرنه که خوب می‌دونستم، رمی آرزوی دخترهای زیادیه. باز هم به پیشنهادش فکر می‌کنم تا ببینم عقل و قلبم من رو به کجا می‌کشونن. با تکون خوردن یک دست جلوی صورتم تازه حواسم اومد سر جاش. موگلی با رنگ و رویی پریده جلوم ایستاده بود، بهش لبخند زدم و سلام کردم که گفت:
- مطمئن بودم برمی‌گردی.
- من هیچ‌وقت زیر قولم نمی‌زنم.
- دوستت خوب شد؟
با خوش‌حالی‌ای شدید، جواب دادم:
- آره، خوب شد. همه‌شون خوب شدن. خیلی از کمکتون ممنومم، مخصوصا تو موگلی. به‌ خاطر من با خاروس جنگیدی و زخمی شدی.
- زخمم خوب شده؛ اما چیزی که موند خوش‌حالیِ توعه، مهم این بود که تو خوش‌حال بشی.
همین موقع صدای حاکم ارتباط چشمی من و موگلی رو قطع کرد. حاکم با خنده‌ای عمیق اومد پیشم و گفت:
- برگشتی دخترم؟ خیلی خوش‌حالم کردی.
- مشکلت رو حل کردی ابیگل؟
- بله.
برلیان پشت کمرم رو گرفت و گفت:
- حالا دیگه وقتشه مشکل ما رو حل کنی. ملکه‌ی جنگل توی چاه منتظر دست‌های جادوییته که نجاتش بدی.
- با کمال میل!
- همگی به طرف چاه بریم.
بعد از چند دقیقه که از میون گلزارها و رودخونه‌ی عسل رد شدیم، به یک چاه میون درخت‌های بزرگ رسیدیم. دهانه‌ی چاه خیلی گشاد بود و مشخص بود چاه عمیقیه. به حاکم نگاهی کردم و گفتم:
- شما چطوری نتونستین وارد این چاه بشین؟
پنلوپه جواب داد:
- توی این چاه نیروهایی عجیب وجود داره که با قدرت‌هایی که ما داریم، سازگار نیست. اگه واردش بشیم ممکنه قدرت‌هامون غیرفعال بشه.
- چه عجیب! خوب من الان باید چی کار کنم؟
- یک طناب به درخت می‌بندیم و دور کمر تو گره‌ می‌زنیم. بعدش میری توی چاه و ملکه رو می‌کشونی بالا.
- فقط حواست باشه موش کور، گازت نگیره!
- چی؟ موش کور داره؟ عه، من فکر کنم باید برگردم منچستر!
- موگلی اذیتش نکن دیگه.
- بالاخره باید واقعیت‌ها رو گفت.
- موگلی چرا بی‌خودی می‌ترسونیش؟ درسته که حرف زدن بلد نیستی؛ ولی مطمئنا ساکت شدن که بلدی!
- بچه‌ها بس کنید لطفا! یکی طناب رو ببنده.
 همین موقع موگلی طناب رو گرفت و بستش به درخت و اون سرش رو هم به من گره زد. لبه‌ی چاه ایستادم که کنزو با اشاره‌ها و بال بال زدنش بهم می‌فهموند که توی چاه نرم. لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش بلایی سرم نمیاد. حاکم هم این‌جاست نمی‌ذاره اتفاقی بیفته.
- قطعا همین‌طوره. تو برای ما خیلی باارزشی.
- خب، الان طناب محکمه. من بپرم توی چاه؟ یک وقت پاره نشه‌ها!
- نه، خیالت راحت. من این طناب رو با موهای برلیان درست کردم، خیلی محکمه. کل این سال‌ها از موهاش این طناب رو ساختم.
برلیان هینی کشید و گفت: 
- پس این همه سال که من فکر می‌کردم موهام به خاطر قدرت‌هام رشد نمی‌کنه، تو داشتی اون‌هارو می‌چیدی؟
- بله، ازش استفاده‌ی بهینه کردم. بهتر بود که هی روی دست و پات اذیتت کنه.
همین لحظه برلیان تا می‌خواست یک حرفی بزنه که موگلی با قدرتش یک موش ساخت که موش دوید طرف برلیان. هنوز برلیان واکنشی نشون نداده بود که من زودتر از اون جیغ کشیدم و پریدم توی چاه. با پریدنم مثل این‌ که طناب پاره شد؛ اما من ته چاه که رسیدم معلق موندم توی هوا. این خیلی شوکه کننده بود. حتی نمی‌تونستم به بالای چاه نگاه کنم تا ببینم چه اتفاقی برای طناب افتاده؟ بدجوری استرس گرفتم؛ اما سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
 ملکه که اصلا چهره‌اش معلوم نبود، روی یک تخته سنگ خوابیده بود. بدون این‌ که بخوام صورتش رو نگاه کنم، زیر بغلش رو گرفتم و کشیدمش بالا. فکر می‌کردم خیلی سخت باشه و نتونم ملکه رو از چاه در بیارم؛ اما با بلند کردنش، وزنش انگار برام پوچ شد. بدون این که من حرکتی بکنم، خیلی راحت در همون حالتِ معلق به طرف دهانه‌ی غار برگشتم. وقتی کاملا از چاه در اومدم، ملکه رو روی زمین رها کردم که خیلی سریع، برلیان و موگلی و پنلوپه با گفتنِ « خاله ژاکلین»، به طرف ملکه رفتن؛ اما من هم‌چنان توی هوا معلق بودم، با ترس به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن دوتا بالِ آبی بزرگ به کمرم، قلبم نزدیک بود از حرکت بایسته. د*ه*ان باز کردم تا بخوام جیغ بکشم؛ اما با دیدنِ صورتِ مادرم که همه دورش جمع شده بودن بی‌هوش افتادم روی زمین.
#الف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۶۱

***
با احساس دستی روی صورتم و نوازش شدنِ موهام، به سختی چشمام رو باز کردم. همه‌جا رو تار می‌دیدم. یکم که گذشت و تصویر روبه‌روم واضح‌تر شد. با دیدن مادرم چشمام پر از اشک شد. با صدای بی‌جونم زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اگه این یک خوابه، هرگز نمی‌خوام بیدار بشم.
- این یه خواب نیست دخترِ قشنگم، خودِ واقعیته مو آبیم!
اشکام ریخت روی گونه‌هام و گفتم:
- مامان، باورم نمی‌شه بعد از ماه‌ها دارم می‌بینمت. خیلی دلم برات تنگ شده بود، خیلی!
همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بود، مادر بغلم کرد و با هم دوتایی گریه کردیم. با عجز گفتم:
- کاش اون روزِ لعنتی حواسم رو بیشتر جمع کرده بودم که گم نشی. من خیلی دنبالت گشتم مامان، فکر کردم خدای نکرده... .
مامان گفت:
- نمی‌دونم اون روز چه اتفاقی افتاد، هیچ چیزی یادم نمیاد. نمی‌دونم چی شد که به زادگاهم برگشتم و چطوری توی اون چاه گیر افتادم. فقط الان می‌دونم هم تو پیشمی و هم دیگه فراموشی ندارم.
- قربونت برم مامان، چقدر لاغر شدی و بی‌رنگ و رو.
- نگران نباش، من خوبم. قول میدم بیشتر مراقب خودم باشم تا دیگه از این اتفاق‌ها نیفته.
یکم که مغزم تازه شروع به فکر کردن کرد و حرف‌های مادر توی ذهنم آنالیز شد، گفتم:
- چرا همه بهت می‌گن ملکه؟
همین لحظه حاکم از در وارد شد و گفت:
- چون اون یک ملکه‌ی اصیله.
هاج و واج نگاهم بین مادر و حاکم رد و بدل شد که حاکم گفت:
- مادرت در واقع اسمش ژاکلینه.
رو به مادر گفتم:
- اما مادر شما که اسمت رُزالین بود، توی هند همه به این اسم صدات می‌زدن.
- عجله نکن همه‌چیز رو می‌دونی. ببین ابیگل جان، من می‌دونم تو داستان جنگل الف‌ها رو می‌دونی، می‌دونی که حاکم قبلیه این‌جا دوتا دختر داشت به اسم ژاکلین و ژاسمین. ژاکلین در واقع مادرتوعه ابیگل؛ اما سال‌ها قبل که یک دختر جوان بود با پدرت زِیدان از این‌جا رفتن چون حاکم اجازه نداده بود با هم ازدواج کنن. اون موقع بود که همسر من ژاسمین به اجبار حاکمِ پیر، حکومت این جنگل رو قبول کرد. بعدش هم که نتونست از پس حکومت بر بیاد، مادرت رو نفرین کرد و سال‌ها بعد هم از دنیا رفت. من هم مجبور شدم حکومت این جنگل رو قبول کنم چون هیچ‌کسی دیگه از خاندان حاکم زنده نمونده بود. مادرت هم که قصد برگشتن نداشت.
من تمام تلاشم رو کردم که مادرت به این جنگل برگرده تا حکومت رو به دستش بدم چون حقش بود. وقتی هم که مادرت به جنگل برگشت، افتاد توی چاه چون‌ که همسرم ژاسمین نفرینش کرده بود؛ به خاطر همین هم هیچ الفی نمی‌تونست مادرت رو از چاه در بیاره. وقتی مادرت اومد توی جنگل و هرشب شعر می‌خوند، ما فقط شک کرده بودیم که اون ژاکلینه؛ اما یک الف که قدرت پیش‌بینی داشت گفت کسی که توی چاه افتاده، ملکه‌ی واقعی جنگله و یک روزی هم دخترش میاد و نجاتش میده. وقتی تو مسیر جنگل الف‌ها رو در پیش گرفته بودی، همون الفِ پیش‌بین گفت که دخترِ ملکه ژاکلین داره میاد جنگل. باید کاری کنید به طرف چاه بره و مادرش رو نجات بده. برای همین هم ما سعی کردیم کمکت کنیم تا بعدش برای نجات مادرت برگردی.
تو تموم وقتایی که دنبال گیاه می‌گشتی، من داشتم تو رو امتحان می‌کردم ببینم واقعا یک الف‌زاده هستی یا اون الف قدرت پیش‌بینیش دروغینه؛ اما متوجه شدم تو واقعا یک الف‌زاده‌ی اصیلی. برای همین هم الان دوتا بال روی کمرت در آوردی. تمام الف‌ها از سن هفده‌سالگی به بعد قدرتاشون خودش رو نشون میده. قدرت تو هم پرواز کردنه. البته مطمئنا قدرت‌های دیگه‌ای هم داری که بعدا متوجه‌ میشی.
کد:
***

با احساس دستی روی صورتم و نوازش شدنِ موهام، به سختی چشمام رو باز کردم. همه‌جا رو تار می‌دیدم. یکم که گذشت و تصویر روبه‌روم واضح‌تر شد. با دیدن مادرم چشمام پر از اشک شد. با صدای بی‌جونم زیر ل*ب زمزمه کردم:
- اگه این یک خوابه، هرگز نمی‌خوام بیدار بشم.
- این یه خواب نیست دخترِ قشنگم، خودِ واقعیته مو آبیم!
اشکام ریخت روی گونه‌هام و گفتم:
- مامان، باورم نمی‌شه بعد از ماه‌ها دارم می‌بینمت. خیلی دلم برات تنگ شده بود، خیلی!
 همون‌طور که روی تخت دراز کشیده بود، مادر بغلم کرد و با هم دوتایی گریه کردیم. با عجز گفتم:
- کاش اون روزِ لعنتی حواسم رو بیشتر جمع کرده بودم که گم نشی. من خیلی دنبالت گشتم مامان، فکر کردم خدای نکرده... . 
 مامان گفت:
- نمی‌دونم اون روز چه اتفاقی افتاد، هیچ چیزی یادم نمیاد. نمی‌دونم چی شد که به زادگاهم برگشتم و چطوری توی اون چاه گیر افتادم. فقط الان می‌دونم هم تو پیشمی و هم دیگه فراموشی ندارم.
- قربونت برم مامان، چقدر لاغر شدی و بی‌رنگ و رو.
- نگران نباش، من خوبم. قول میدم بیشتر مراقب خودم باشم تا دیگه از این اتفاق‌ها نیفته.
یکم که مغزم تازه شروع به فکر کردن کرد و حرف‌های مادر توی ذهنم آنالیز شد، گفتم:
- چرا همه بهت می‌گن ملکه؟
همین لحظه حاکم از در وارد شد و گفت:
- چون اون یک ملکه‌ی اصیله.
هاج و واج نگاهم بین مادر و حاکم رد و بدل شد که حاکم گفت:
- مادرت در واقع اسمش ژاکلینه.
رو به مادر گفتم:
- اما مادر شما که اسمت رُزالین بود، توی هند همه به این اسم صدات می‌زدن.
- عجله نکن همه‌چیز رو می‌دونی. ببین ابیگل جان، من می‌دونم تو داستان جنگل الف‌ها رو می‌دونی، می‌دونی که حاکم قبلیه این‌جا دوتا دختر داشت به اسم ژاکلین و ژاسمین. ژاکلین در واقع مادرتوعه ابیگل؛ اما سال‌ها قبل که یک دختر جوان بود با پدرت زِیدان از این‌جا رفتن چون حاکم اجازه نداده بود با هم ازدواج کنن. اون موقع بود که همسر من ژاسمین به اجبار حاکمِ پیر، حکومت این جنگل رو قبول کرد. بعدش هم که نتونست از پس حکومت بر بیاد، مادرت رو نفرین کرد و سال‌ها بعد هم از دنیا رفت. من هم مجبور شدم حکومت این جنگل رو قبول کنم چون هیچ‌کسی دیگه از خاندان حاکم زنده نمونده بود. مادرت هم که قصد برگشتن نداشت.
من تمام تلاشم رو کردم که مادرت به این جنگل برگرده تا حکومت رو به دستش بدم چون حقش بود. وقتی هم که مادرت به جنگل برگشت، افتاد توی چاه چون‌ که همسرم ژاسمین نفرینش کرده بود؛ به خاطر همین هم هیچ الفی نمی‌تونست مادرت رو از چاه در بیاره. وقتی مادرت اومد توی جنگل و هرشب شعر می‌خوند، ما فقط شک کرده بودیم که اون ژاکلینه؛ اما یک الف که قدرت پیش‌بینی داشت گفت کسی که توی چاه افتاده، ملکه‌ی واقعی جنگله و یک روزی هم دخترش میاد و نجاتش میده. وقتی تو مسیر جنگل الف‌ها رو در پیش گرفته بودی، همون الفِ پیش‌بین گفت که دخترِ ملکه ژاکلین داره میاد جنگل. باید کاری کنید به طرف چاه بره و مادرش رو نجات بده. برای همین هم ما سعی کردیم کمکت کنیم تا بعدش برای نجات مادرت برگردی.
تو تموم وقتایی که دنبال گیاه می‌گشتی، من داشتم تو رو امتحان می‌کردم ببینم واقعا یک الف‌زاده هستی یا اون الف قدرت پیش‌بینیش دروغینه؛ اما متوجه شدم تو واقعا یک الف‌زاده‌ی اصیلی. برای همین هم الان دوتا بال روی کمرت در آوردی. تمام الف‌ها از سن هفده‌سالگی به بعد قدرتاشون خودش رو نشون میده. قدرت تو هم پرواز کردنه. البته مطمئنا قدرت‌های دیگه‌ای هم داری که بعدا متوجه‌ میشی.
#الف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۶۲



توی تمام وقتایی که حاکم این‌ها رو می‌گفت، اصلا حرفاش باورم نمی‌شد؛ اما از شکل گوش‌های درازم که همیشه زیر موهام قایم می‌کردم تا کسی مسخره‌ام نکنه و دندون‌های نیش بلندم که همیشه سوهان می‌کردم تا گِرد به نظر برسه و عجیب‌تر این‌ که رد زخم هرگز روی تنم باقی نمی‌موند. واقعا میشد فهمید یک الفم. خصوصا این دوتا بالی که الان در آوردم. بلند شدم و رو به مادرم گفتم:
- پس چرا بهم نگفتی ما الف هستیم؟
- وقتی با پدرت رفتیم هند و اون‌جا ازدواج کردیم، قرار شد دیگه هیچ‌کسی نفهمه ما الف هستیم و هیچ‌وقت هم به جنگل برنگردیم چون پدرم استیون اصرار داشت من رو به جنگل برگردونه. ما نمی‌خواستیم مردم هند بفهمن دارن با الف‌ها زندگی می‌کنن، نه برای اون‌ها خوشایند بود نه ما.
بعد از شنیدن تموم این حرف‌ها، بلند شدم و گفتم:
- از این‌ که یک الف هستم، اصلا ناراحت نیستم. خیلی هم خوش‌حالم؛ اما می‌خوام یکم به خودم زمان بدم تا با شرایط و زندگی جدید کنار بیام.
بعدش همین‌ که در رو باز کردیم با یک لشکر الف توی کاخ زیر زمینِ حاکم مواجه شدم. همه‌شون شادی‌کنان جشن گرفته بودن و موگلی و پنلوپه و برلیان همگی داشتن می‌ر‌قصیدن. بین هزارتا افکار درهم تنیده‌ام، از دیدنشون خنده‌ام گرفت. کنزو هم با بال‌هاش داشت گیتار می‌زد. کنزو زودتر از من با الف‌ها خو گرفته بود، جوجه! تا موگلی و پنلوپه و برلیان چشمشون به من خورد، اومدن من رو کشوندن وسط پیست ر*ق*ص و تکونم دادن و هرسه با هم گفتن:
- برقص دیگه دخترخاله!
واسه این‌ که دلشون رو نشکنم، یکم خودم رو تکون دادم که یک الفِ پیرمرد از میون جمعیت به زور خودش رو کشوند سمت من و با دیدنم خندید و گفت:
- می‌دونستم یک روزی به این جنگل برمی‌گردی، الف‌زاده! پیش‌بینی‌های من هیچ‌وقت رد خور نداره. آینده‌ای نزدیک و روشن هم با موگلی داری پرنسسِ جوان!
بعد از این حرفش، یهو غیب شد و رفت. گیج بودم و نمی‌دونستم چی‌ کار کنم که همین موقع، حاکم و مادرم اومدن بیرون و حاکم با بلندگوی دستی گفت:
- الف‌های عزیز، همگی به جشن تاج‌گذاری ملکه‌تون خوش اومدین. همون‌طور که می‌دونین، از این به بعد دیگه من حاکم نیستم، فقط براندوام. شما لیاقت داشتن بهترین ملکه رو دارین که الآن هم نصیبتون شده. مطمئنا ملکه‌ی جدیدتون با هوش و ذکاوت و مهربونیش، جنگل رو براتون بهتر از من اداره می‌کنه، بهش ایمان دارم.
همین لحظه موگلی من رو کشوند و گفت:
- بیا بریم اون بالا کنار مادرت و حاکم بایستیم.
همین‌ که ما رفتیم، برلیان و پنلوپه هم اومدن. کنار مادرم ایستادم و با مهربونی به الف‌هایی که شادی کنان به ما نگاه می‌کردن، لبخند زدم. واقعا الف بودن هم غرور خاصی داشت البته ابهت بال‌هامم بی‌تاثیر نبود. وقتی صحبت‌های حاکم تموم شد، یکی از الف‌های خدمت‌گذار یک سینی بلوری رو آورد و گرفت جلوی حاکم. حاکم هم تاج الماس رو برداشت و اومد روبه‌روی مادر ایستاد. ذوق زده داشتم مادر رو نگاه می‌کردم که یک آن پادشاه، تاج رو روی سر من گذاشت و گفت:
- ملکه‌ی جدید الف‌ها، تو شایسته‌ترینی. می‌دونم بهترین حکومت رو برای مردم رقم می‌زنی.
- من دیگه توانایی حکومت نداشتم دخترم. واسه همین تنها وارث من باید این حکومت رو دست می‌گرفت.
تو چند ثانیه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که یهو مادر و حاکم و موگلی و پنلوپه و برلیان به علاوه‌ی بقیه‌ی الف‌ها جلوم سر خم کردن و بهم درود گفتن.

«رمی»
بعد از گذشت چند روز، ویروس ببرینه به دست آدری و رگنار ریشه‌کن شد و هر کدوم از مردم که ببرینه بودن، درمان شدن و دوباره سکوت و آرامش شهر منچستر به قبل بازگشت. استاد کلویی همراه بچه‌هاش از این شهر رفت و پدرم تمام ثروتش رو پس گرفت. الایجه هم رفته بود خواستگاری اگنس و چند روز دیگه جشن ازدواجشون بود. همه‌چی به خوبی و خوشی داشت سپری می‌شد. به جز من‌ که کلی دلتنگ ابیگل بودم که از جنگل الف‌ها برگرده و بیاد بگه پیشنهاد ازدواجم رو قبول کرده؛ اما هیچ خبری ازش نبود. توی ایوان خونه‌ نشسته بودم و گیتار تمرین می‌‌کردم که همین موقع، چشمم افتاد به کنزو که در حالی که یک نامه به پاش بسته شده بود، پرواز کرد و اومد روی دستم نشست. با دیدنش با خوش‌حالی گفتم:
- کنزو؟ ابیگل کجاست؟ داره میاد؟
کنزو نوکش شکسته بود و نمی‌تونست درست حرف بزنه؛ واسه‌ی همین بریده بریده گفت:
- ن... نه نیومده. خ... خودت نامه رو از مچ پام ب... باز کن.
نامه رو باز کردم که با دست خط قشنگ ابیگل نوشته شده بود. جوری با دلهره‌ غرق در خوندن نامه شدم که اصلا متوجه‌ی رفتن کنزو نشدم.
- سلام رمیِ عزیز، امیدوارم حال تو و تمام مردم منچستر، خوب شده باشه و دوباره شهر همون‌طور آروم باشه، شاید همدیگه رو نبینیم، لااقل برای مدت‌ها. برای همین لازم دونستم این نامه رو برات بفرستم. من دیگه یک انسان نیستم رمی. از اولش هم انسان نبودم، در حقیقت یک الف بودم که همه‌چیز دست در دست هم گذاشت تا این راز رو بفهمم. جنگل الف‌ها یک داستان دیرینه داره، شاید روزی که دوباره همدیگه رو دیدیم، برات تعریف کنم. من مادرم رو توی همین جنگل درون یک چاه پیدا کردم. مادر من یک الف بوده که حکومت اصلی حق اون بوده اما مادرم حکومت رو قبول نکرد و سپردش به من.
الان که دارم این نامه رو می‌نویسم، یک تاج روی سرمه و تمام الف‌ها من رو ملکه خطاب می‌کنن. من مسئولیت‌های زیادی دارم که باید به عنوان یک ملکه‌ی شایسته به بهترین نحوه ممکن انجامشون بدم. من دیگه حتی به عشق و ازدواج هم فکر نمی‌کنم، حداقل الان نه. امیدوارم توی زندگیت بهترین‌ها برات باشه. رمی جان، تو دوست عزیز منی، تا ابد همین‌طوره. قول میدم بعضی وقت‌ها بیام دیدنت. امیدوارم آرزوهات با چیزی که خدا برات مُقَدَر کرده، یکی باشه. رمی جان، تو بهترین و خوش‌قلب‌ترین پسری هستی که توی کل زندگیم دیدم. امیدوارم با یکی خوش‌قلب‌تر از خودت صمیمی بشین. یادت باشه دنیای قشنگ، دنیای ل*ذت‌های کوچیکه، پس قول بده همیشه از زندگیت ل*ذت ببری. من هم با تغییر کردن شرایطم و بازگشتن به ماهیت اصلیم، باید مثل یک الف زندگی کنم، خصوصا الآن که ملکه‌ام. من هم از الآن تا همیشه هرکاری که بدونم به الف‌ها و جنگلم آسیب می‌زنه رو انجام نمی‌دم، حتی اگه اون کار ازدواج کردن با شخص مورد علاقه‌ام باشه، چون یاد گرفتم الف‌ها در باد نمی‌رقصند.

کد:
توی تمام وقتایی که حاکم این‌ها رو می‌گفت، اصلا حرفاش باورم نمی‌شد؛ اما از شکل گوش‌های درازم که همیشه زیر موهام قایم می‌کردم تا کسی مسخره‌ام نکنه و دندون‌های نیش بلندم که همیشه سوهان می‌کردم تا گِرد به نظر برسه و عجیب‌تر این‌ که رد زخم هرگز روی تنم باقی نمی‌موند. واقعا میشد فهمید یک الفم. خصوصا این دوتا بالی که الان در آوردم. بلند شدم و رو به مادرم گفتم:
- پس چرا بهم نگفتی ما الف هستیم؟
- وقتی با پدرت رفتیم هند و اون‌جا ازدواج کردیم، قرار شد دیگه هیچ‌کسی نفهمه ما الف هستیم و هیچ‌وقت هم به جنگل برنگردیم چون پدرم استیون اصرار داشت من رو به جنگل برگردونه. ما نمی‌خواستیم مردم هند بفهمن دارن با الف‌ها زندگی می‌کنن، نه برای اون‌ها خوشایند بود نه ما.
بعد از شنیدن تموم این حرف‌ها، بلند شدم و گفتم:
- از این‌ که یک الف هستم، اصلا ناراحت نیستم. خیلی هم خوش‌حالم؛ اما می‌خوام یکم به خودم زمان بدم تا با شرایط و زندگی جدید کنار بیام.
بعدش همین‌ که در رو باز کردیم با یک لشکر الف توی کاخ زیر زمینِ حاکم مواجه شدم. همه‌شون شادی‌کنان جشن گرفته بودن و موگلی و پنلوپه و برلیان همگی داشتن می‌ر‌قصیدن. بین هزارتا افکار درهم تنیده‌ام، از دیدنشون خنده‌ام گرفت. کنزو هم با بال‌هاش داشت گیتار می‌زد. کنزو زودتر از من با الف‌ها خو گرفته بود، جوجه! تا موگلی و پنلوپه و برلیان چشمشون به من خورد، اومدن من رو کشوندن وسط پیست ر*ق*ص و تکونم دادن و هرسه با هم گفتن:
- برقص دیگه دخترخاله!
واسه این‌ که دلشون رو نشکنم، یکم خودم رو تکون دادم که یک الفِ پیرمرد از میون جمعیت به زور خودش رو کشوند سمت من و با دیدنم خندید و گفت:
- می‌دونستم یک روزی به این جنگل برمی‌گردی، الف‌زاده! پیش‌بینی‌های من هیچ‌وقت رد خور نداره. آینده‌ای نزدیک و روشن هم با موگلی داری پرنسسِ جوان!
بعد از این حرفش، یهو غیب شد و رفت. گیج بودم و نمی‌دونستم چی‌ کار کنم که همین موقع، حاکم و مادرم اومدن بیرون و حاکم با بلندگوی دستی گفت:
- الف‌های عزیز، همگی به جشن تاج‌گذاری ملکه‌تون خوش اومدین. همون‌طور که می‌دونین، از این به بعد دیگه من حاکم نیستم، فقط براندوام. شما لیاقت داشتن بهترین ملکه رو دارین که الآن هم نصیبتون شده. مطمئنا ملکه‌ی جدیدتون با هوش و ذکاوت و مهربونیش، جنگل رو براتون بهتر از من اداره می‌کنه، بهش ایمان دارم.
همین لحظه موگلی من رو کشوند و گفت:
- بیا بریم اون بالا کنار مادرت و حاکم بایستیم.
همین‌ که ما رفتیم، برلیان و پنلوپه هم اومدن. کنار مادرم ایستادم و با مهربونی به الف‌هایی که شادی کنان به ما نگاه می‌کردن، لبخند زدم. واقعا الف بودن هم غرور خاصی داشت البته ابهت بال‌هامم بی‌تاثیر نبود. وقتی صحبت‌های حاکم تموم شد، یکی از الف‌های خدمت‌گذار یک سینی بلوری رو آورد و گرفت جلوی حاکم. حاکم هم تاج الماس رو برداشت و اومد روبه‌روی مادر ایستاد. ذوق زده داشتم مادر رو نگاه می‌کردم که یک آن پادشاه، تاج رو روی سر من گذاشت و گفت:
- ملکه‌ی جدید الف‌ها، تو شایسته‌ترینی. می‌دونم بهترین حکومت رو برای مردم رقم می‌زنی.
- من دیگه توانایی حکومت نداشتم دخترم. واسه همین تنها وارث من باید این حکومت رو دست می‌گرفت.
تو چند ثانیه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که یهو مادر و حاکم و موگلی و پنلوپه و برلیان به علاوه‌ی بقیه‌ی الف‌ها جلوم سر خم کردن و بهم درود گفتن.

«رمی»
بعد از گذشت چند روز، ویروس ببرینه به دست آدری و رگنار ریشه‌کن شد و هر کدوم از مردم که ببرینه بودن، درمان شدن و دوباره سکوت و آرامش شهر منچستر به قبل بازگشت. استاد کلویی همراه بچه‌هاش از این شهر رفت و پدرم تمام ثروتش رو پس گرفت. الایجه هم رفته بود خواستگاری اگنس و چند روز دیگه جشن ازدواجشون بود. همه‌چی به خوبی و خوشی داشت سپری می‌شد. به جز من‌ که کلی دلتنگ ابیگل بودم که از جنگل الف‌ها برگرده و بیاد بگه پیشنهاد ازدواجم رو قبول کرده؛ اما هیچ خبری ازش نبود. توی ایوان خونه‌ نشسته بودم و گیتار تمرین می‌‌کردم که همین موقع، چشمم افتاد به کنزو که در حالی که یک نامه به پاش بسته شده بود، پرواز کرد و اومد روی دستم نشست. با دیدنش با خوش‌حالی گفتم:
- کنزو؟ ابیگل کجاست؟ داره میاد؟
کنزو نوکش شکسته بود و نمی‌تونست درست حرف بزنه؛ واسه‌ی همین بریده بریده گفت:
- ن... نه نیومده. خ... خودت نامه رو از مچ پام ب... باز کن.
نامه رو باز کردم که با دست خط قشنگ ابیگل نوشته شده بود. جوری با دلهره‌ غرق در خوندن نامه شدم که اصلا متوجه‌ی رفتن کنزو نشدم.
- سلام رمیِ عزیز، امیدوارم حال تو و تمام مردم منچستر، خوب شده باشه و دوباره شهر همون‌طور آروم باشه، شاید همدیگه رو نبینیم، لااقل برای مدت‌ها. برای همین لازم دونستم این نامه رو برات بفرستم. من دیگه یک انسان نیستم رمی. از اولش هم انسان نبودم، در حقیقت یک الف بودم که همه‌چیز دست در دست هم گذاشت تا این راز رو بفهمم. جنگل الف‌ها یک داستان دیرینه داره، شاید روزی که دوباره همدیگه رو دیدیم، برات تعریف کنم. من مادرم رو توی همین جنگل درون یک چاه پیدا کردم. مادر من یک الف بوده که حکومت اصلی حق اون بوده اما مادرم حکومت رو قبول نکرد و سپردش به من.
الان که دارم این نامه رو می‌نویسم، یک تاج روی سرمه و تمام الف‌ها من رو ملکه خطاب می‌کنن. من مسئولیت‌های زیادی دارم که باید به عنوان یک ملکه‌ی شایسته به بهترین نحوه ممکن انجامشون بدم. من دیگه حتی به عشق و ازدواج هم فکر نمی‌کنم، حداقل الان نه. امیدوارم توی زندگیت بهترین‌ها برات باشه. رمی جان، تو دوست عزیز منی، تا ابد همین‌طوره. قول میدم بعضی وقت‌ها بیام دیدنت. امیدوارم آرزوهات با چیزی که خدا برات مُقَدَر کرده، یکی باشه. رمی جان، تو بهترین و خوش‌قلب‌ترین پسری هستی که توی کل زندگیم دیدم. امیدوارم با یکی خوش‌قلب‌تر از خودت صمیمی بشین. یادت باشه دنیای قشنگ، دنیای ل*ذت‌های کوچیکه، پس قول بده همیشه از زندگیت ل*ذت ببری. من هم با تغییر کردن شرایطم و بازگشتن به ماهیت اصلیم، باید مثل یک الف زندگی کنم، خصوصا الآن که ملکه‌ام. من هم از الآن تا همیشه هرکاری که بدونم به الف‌ها و جنگلم آسیب می‌زنه رو انجام نمی‌دم، حتی اگه اون کار ازدواج کردن با شخص مورد علاقه‌ام باشه، چون یاد گرفتم الف‌ها در باد نمی‌رقصند.
#الف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,312
لایک‌ها
8,293
امتیازها
100
کیف پول من
295,364
Points
1,696
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Richette

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Lunika✧
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا