پارت_19
رگنار همینطور با تعجب بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد که گفتم:
- هیچ ردی ازش باقی نمونده، آره؟
رگنار بدون اینکه ذرهای به صورت متعجبش تغییر بده، طناب دور دست و پاهام رو باز کرد. به سختی از روی تخت بلند شدم مچ دست و پاهام خیلی درد میکرد. احساس میکردم تمام بدنم کوفته شده. همین موقع رگنار یک ذرهبین از روی میز برداشت و پشت سرم ایستاد. موهام رو کنار زد با ذرهبین، جایجای کمرم رو نگاه کرد. این بزرگترین راز من بود. هیچوقت جای زخم روی بدنم باقی نمیموند. بهش اجازه دادم بیشتر بگرده چون مطمئن بودم چیزی نمیبینه. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و همین که رگنار و من رو دید، گفت:
- ازش فاصله بگیر رگنار. چرا دستهاش رو باز کردی؟
- هیچ ردی از دندون اینجا نیست آدری.
- چطور ممکنه؟
آدری سریع رگنار رو کنار زد و کمرم رو نگاه کرد و گفت:
- عجیبترین چیزیه که میبینم. خودت که دیدی اون شب رد دندون روی شونهاش بود. به خدا! دقیقا اینجاش بود.
منی که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم، گفتم:
- فکر کردید من هم مثل رمی شدم، آره؟
رگنار و آدری هر دو به هم نگاه کردن و سکوت کردن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
- همتون میدونستین ولی چیزی به من نگفتین. حتی خود رمی هم سکوت کرد. از ترس این که من هم مثل رمی شده باشم، من رو بستین به تخت.
آدری گفت:
- متاسفم ابیگل. به جز الایجه، من و رگنار کاملا تصادفی متوجه شدیم اون بلا سر رمی اومده. نباید کسی خبردار میشد وگرنه مثل تمام اون سی هزار نفر، مردم از شر رمی هم خلاص میشدن.
ابیگل گفت:
- ولی شاید اگه به من گفته بودین، تا الان کمکی از دستم بر اومده بود.
رگنار گفت:
- ما تا الان هیچ راهی دستگیرمون نشده، اون وقت تو چطور میخواستی کمکش کنی؟
بدون توجه به حرف رگنار گفتم:
- رمی کجاست؟ اون رو هم مثل من بستین؟
آدری گفت:
- رمی این اواخر حالش بدتر شده. تا درمانی براش پیدا نکنیم، نمیتونیم آزادش بذاریم. ممکنه هزاران نفر دیگه رو با یک گ*از گرفتن، مثل خودش بکنه. اونوقت میدونی چه بلایی سر مردم شهر میاد؟
- میدونم ولی رمی به یکجا نشستن عادت نداره. اون رو اگه تو یک اتاق زندونی کنین، دق میکنه. من از این به بعد قول میدم تا حالش خوب نشده، مراقبش باشم. خودم الان پیداش میکنم. میدونم تو همین صومعهست.
همین که رفتم طرف در، رگنار و آدری اومدن دنبالم تا مانعم بشن اما دیدم الایجه اومد سمت در و با دیدنم مثل آدری و رگنار متعجب شد. ایستادم و تو چشماش نگاه کردم و با دلخوری گفتم:
- تو هم ازم مخفی کردی همه چیز رو!
- این خواستهی رمی بود. باور کن.
الایجه رو از سر راهم کنار زدم و دویدم سمت اتاقهایی که احتمال میدادم رمی اونجا باشه. به اولین اتاق که رسیدم، در رو باز کردم رفتم داخل. با دیدن رمی که به تخت بسته بودنش و کنزو که سعی میکرد بازش کنه، بلند زدم زیر گریه.
«دانای کل»
با نمناک شدن زیرش، سرش رو از روی تخته سنگ برداشت و بلند شد. لباسش خیس از آب شده بود. برفهایی که باریده بودن، به سطح زمین نفوذ کرده بود و حالا داشت راه میافتاد زیر زمین. مثل همیشه چاه سرد سرد بود. تنها تفاوت امروز با روزهای دیگه هوای آفتابی و صاف بود که نور خورشید مستقیم به درون چاه میتابید. موهای رنگیش رو پشت گوشهای کشیده و بلندش داد و روبهروی نور خورشید ایستاد. مدتها بود توی چاه افتاده بود و هیچکس نمیتونست بیرونش بیاره. در واقع اون نفرین شده بود که سالها پیش اجدادش رو رها کرده بود. با دیدن سه الف زیبایی که هر روز براش میوه میآوردن، لبخندی کنج ل*بش نشست. الفها یک سطل پر از میوه رو بستن به طناب و آروم فرستادنش توی چاه. با دیدن میوهها، با خوشحالی سطل رو گرفت و روی شال حر*یرش خالیش کرد.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
رگنار همینطور با تعجب بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد که گفتم:
- هیچ ردی ازش باقی نمونده، آره؟
رگنار بدون اینکه ذرهای به صورت متعجبش تغییر بده، طناب دور دست و پاهام رو باز کرد. به سختی از روی تخت بلند شدم مچ دست و پاهام خیلی درد میکرد. احساس میکردم تمام بدنم کوفته شده. همین موقع رگنار یک ذرهبین از روی میز برداشت و پشت سرم ایستاد. موهام رو کنار زد با ذرهبین، جایجای کمرم رو نگاه کرد. این بزرگترین راز من بود. هیچوقت جای زخم روی بدنم باقی نمیموند. بهش اجازه دادم بیشتر بگرده چون مطمئن بودم چیزی نمیبینه. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و همین که رگنار و من رو دید، گفت:
- ازش فاصله بگیر رگنار. چرا دستهاش رو باز کردی؟
- هیچ ردی از دندون اینجا نیست آدری.
- چطور ممکنه؟
آدری سریع رگنار رو کنار زد و کمرم رو نگاه کرد و گفت:
- عجیبترین چیزیه که میبینم. خودت که دیدی اون شب رد دندون روی شونهاش بود. به خدا! دقیقا اینجاش بود.
منی که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم، گفتم:
- فکر کردید من هم مثل رمی شدم، آره؟
رگنار و آدری هر دو به هم نگاه کردن و سکوت کردن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
- همتون میدونستین ولی چیزی به من نگفتین. حتی خود رمی هم سکوت کرد. از ترس این که من هم مثل رمی شده باشم، من رو بستین به تخت.
آدری گفت:
- متاسفم ابیگل. به جز الایجه، من و رگنار کاملا تصادفی متوجه شدیم اون بلا سر رمی اومده. نباید کسی خبردار میشد وگرنه مثل تمام اون سی هزار نفر، مردم از شر رمی هم خلاص میشدن.
ابیگل گفت:
- ولی شاید اگه به من گفته بودین، تا الان کمکی از دستم بر اومده بود.
رگنار گفت:
- ما تا الان هیچ راهی دستگیرمون نشده، اون وقت تو چطور میخواستی کمکش کنی؟
بدون توجه به حرف رگنار گفتم:
- رمی کجاست؟ اون رو هم مثل من بستین؟
آدری گفت:
- رمی این اواخر حالش بدتر شده. تا درمانی براش پیدا نکنیم، نمیتونیم آزادش بذاریم. ممکنه هزاران نفر دیگه رو با یک گ*از گرفتن، مثل خودش بکنه. اونوقت میدونی چه بلایی سر مردم شهر میاد؟
- میدونم ولی رمی به یکجا نشستن عادت نداره. اون رو اگه تو یک اتاق زندونی کنین، دق میکنه. من از این به بعد قول میدم تا حالش خوب نشده، مراقبش باشم. خودم الان پیداش میکنم. میدونم تو همین صومعهست.
همین که رفتم طرف در، رگنار و آدری اومدن دنبالم تا مانعم بشن اما دیدم الایجه اومد سمت در و با دیدنم مثل آدری و رگنار متعجب شد. ایستادم و تو چشماش نگاه کردم و با دلخوری گفتم:
- تو هم ازم مخفی کردی همه چیز رو!
- این خواستهی رمی بود. باور کن.
الایجه رو از سر راهم کنار زدم و دویدم سمت اتاقهایی که احتمال میدادم رمی اونجا باشه. به اولین اتاق که رسیدم، در رو باز کردم رفتم داخل. با دیدن رمی که به تخت بسته بودنش و کنزو که سعی میکرد بازش کنه، بلند زدم زیر گریه.
«دانای کل»
با نمناک شدن زیرش، سرش رو از روی تخته سنگ برداشت و بلند شد. لباسش خیس از آب شده بود. برفهایی که باریده بودن، به سطح زمین نفوذ کرده بود و حالا داشت راه میافتاد زیر زمین. مثل همیشه چاه سرد سرد بود. تنها تفاوت امروز با روزهای دیگه هوای آفتابی و صاف بود که نور خورشید مستقیم به درون چاه میتابید. موهای رنگیش رو پشت گوشهای کشیده و بلندش داد و روبهروی نور خورشید ایستاد. مدتها بود توی چاه افتاده بود و هیچکس نمیتونست بیرونش بیاره. در واقع اون نفرین شده بود که سالها پیش اجدادش رو رها کرده بود. با دیدن سه الف زیبایی که هر روز براش میوه میآوردن، لبخندی کنج ل*بش نشست. الفها یک سطل پر از میوه رو بستن به طناب و آروم فرستادنش توی چاه. با دیدن میوهها، با خوشحالی سطل رو گرفت و روی شال حر*یرش خالیش کرد.
کد:
رگنار همینطور با تعجب بالای سرم ایستاده بود و نگاهم میکرد که گفتم:
- هیچ ردی ازش باقی نمونده، آره؟
رگنار بدون اینکه ذرهای به صورت متعجبش تغییر بده، طناب دور دست و پاهام رو باز کرد. به سختی از روی تخت بلند شدم مچ دست و پاهام خیلی درد میکرد. احساس میکردم تمام بدنم کوفته شده. همین موقع رگنار یک ذرهبین از روی میز برداشت و پشت سرم ایستاد. موهام رو کنار زد با ذرهبین، جایجای کمرم رو نگاه کرد. این بزرگترین راز من بود. هیچوقت جای زخم روی بدنم باقی نمیموند. بهش اجازه دادم بیشتر بگرده چون مطمئن بودم چیزی نمیبینه. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و همین که رگنار و من رو دید، گفت:
- ازش فاصله بگیر رگنار. چرا دستهاش رو باز کردی؟
- هیچ ردی از دندون اینجا نیست آدری.
- چطور ممکنه؟
آدری سریع رگنار رو کنار زد و کمرم رو نگاه کرد و گفت:
- عجیبترین چیزیه که میبینم. خودت که دیدی اون شب رد دندون روی شونهاش بود. به خدا! دقیقا اینجاش بود.
منی که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم، گفتم:
- فکر کردید من هم مثل رمی شدم، آره؟
رگنار و آدری هر دو به هم نگاه کردن و سکوت کردن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
- همتون میدونستین ولی چیزی به من نگفتین. حتی خود رمی هم سکوت کرد. از ترس این که من هم مثل رمی شده باشم، من رو بستین به تخت.
آدری گفت:
- متاسفم ابیگل. به جز الایجه، من و رگنار کاملا تصادفی متوجه شدیم اون بلا سر رمی اومده. نباید کسی خبردار میشد وگرنه مثل تمام اون سی هزار نفر، مردم از شر رمی هم خلاص میشدن.
ابیگل گفت:
- ولی شاید اگه به من گفته بودین، تا الان کمکی از دستم بر اومده بود.
رگنار گفت:
- ما تا الان هیچ راهی دستگیرمون نشده، اون وقت تو چطور میخواستی کمکش کنی؟
بدون توجه به حرف رگنار گفتم:
- رمی کجاست؟ اون رو هم مثل من بستین؟
آدری گفت:
- رمی این اواخر حالش بدتر شده. تا درمانی براش پیدا نکنیم، نمیتونیم آزادش بذاریم. ممکنه هزاران نفر دیگه رو با یک گ*از گرفتن، مثل خودش بکنه. اونوقت میدونی چه بلایی سر مردم شهر میاد؟
- میدونم ولی رمی به یکجا نشستن عادت نداره. اون رو اگه تو یک اتاق زندونی کنین، دق میکنه. من از این به بعد قول میدم تا حالش خوب نشده، مراقبش باشم. خودم الان پیداش میکنم. میدونم تو همین صومعهست.
همین که رفتم طرف در، رگنار و آدری اومدن دنبالم تا مانعم بشن اما دیدم الایجه اومد سمت در و با دیدنم مثل آدری و رگنار متعجب شد. ایستادم و تو چشماش نگاه کردم و با دلخوری گفتم:
- تو هم ازم مخفی کردی همه چیز رو!
- این خواستهی رمی بود. باور کن.
الایجه رو از سر راهم کنار زدم و دویدم سمت اتاقهایی که احتمال میدادم رمی اونجا باشه. به اولین اتاق که رسیدم، در رو باز کردم رفتم داخل. با دیدن رمی که به تخت بسته بودنش و کنزو که سعی میکرد بازش کنه، بلند زدم زیر گریه.
«دانای کل»
با نمناک شدن زیرش، سرش رو از روی تخته سنگ برداشت و بلند شد. لباسش خیس از آب شده بود. برفهایی که باریده بودن، به سطح زمین نفوذ کرده بود و حالا داشت راه میافتاد زیر زمین. مثل همیشه چاه سرد سرد بود. تنها تفاوت امروز با روزهای دیگه هوای آفتابی و صاف بود که نور خورشید مستقیم به درون چاه میتابید. موهای رنگیش رو پشت گوشهای کشیده و بلندش داد و روبهروی نور خورشید ایستاد. مدتها بود توی چاه افتاده بود و هیچکس نمیتونست بیرونش بیاره. در واقع اون نفرین شده بود که سالها پیش اجدادش رو رها کرده بود. با دیدن سه الف زیبایی که هر روز براش میوه میآوردن، لبخندی کنج ل*بش نشست. الفها یک سطل پر از میوه رو بستن به طناب و آروم فرستادنش توی چاه. با دیدن میوهها، با خوشحالی سطل رو گرفت و روی شال حر*یرش خالیش کرد.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: