• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده اِلف‌ها در باد نمی‌رقصند | الهه‌ کریمی

ساعت تک رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_19


رگنار همین‌طور با تعجب بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد که گفتم:
- هیچ ردی ازش باقی نمونده، آره؟
رگنار بدون این‌که ذره‌ای به صورت متعجبش تغییر بده، طناب دور دست و پاهام رو باز کرد. به سختی از روی تخت بلند شدم مچ دست و پاهام خیلی درد می‌کرد. احساس می‌کردم تمام بدنم کوفته شده. همین موقع رگنار یک ذره‌بین از روی میز برداشت و پشت سرم ایستاد. موهام رو کنار زد با ذره‌بین، جای‌جای کمرم رو نگاه کرد. این بزرگ‌ترین راز من بود. هیچ‌وقت جای زخم روی بدنم باقی نمی‌موند. بهش اجازه دادم بیشتر بگرده چون مطمئن بودم چیزی نمی‌بینه. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و همین‌ که رگنار و من رو دید، گفت:
- ازش فاصله بگیر رگنار. چرا دست‌هاش رو باز کردی؟
- هیچ ردی از دندون این‌جا نیست آدری.
- چطور ممکنه؟
آدری سریع رگنار رو کنار زد و کمرم رو نگاه کرد و گفت:
- عجیب‌ترین چیزیه که می‌بینم. خودت که دیدی اون شب رد دندون روی شونه‌اش بود. به خدا! دقیقا این‌جاش بود.
منی که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم، گفتم:
- فکر کردید من هم مثل رمی شدم، آره؟
رگنار و آدری هر دو به هم نگاه کردن و سکوت کردن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
- همتون می‌دونستین ولی چیزی به من نگفتین. حتی خود رمی هم سکوت کرد. از ترس این‌ که من هم مثل رمی شده باشم، من رو بستین به تخت.
آدری گفت:
- متاسفم ابیگل. به جز الایجه، من و رگنار کاملا تصادفی متوجه شدیم اون بلا سر رمی اومده. نباید کسی خبردار میشد وگرنه مثل تمام اون سی هزار نفر، مردم از شر رمی هم خلاص می‌شدن.
ابیگل گفت:
- ولی شاید اگه به من گفته بودین، تا الان کمکی از دستم بر اومده بود.
رگنار گفت:
- ما تا الان هیچ راهی دستگیرمون نشده، اون وقت تو چطور می‌خواستی کمکش کنی؟
بدون توجه به حرف رگنار گفتم:
- رمی کجاست؟ اون رو هم مثل من بستین؟
آدری گفت:
- رمی این اواخر حالش بدتر شده. تا درمانی براش پیدا نکنیم، نمی‌تونیم آزادش بذاریم. ممکنه هزاران نفر دیگه رو با یک گ*از گرفتن، مثل خودش بکنه. اون‌وقت می‌دونی چه بلایی سر مردم شهر میاد؟
- می‌دونم ولی رمی به یک‌جا نشستن عادت نداره. اون رو اگه تو یک اتاق زندونی کنین، دق می‌کنه. من از این به بعد قول میدم تا حالش خوب نشده، مراقبش باشم. خودم الان پیداش می‌کنم. می‌دونم تو همین صومعه‌ست.
همین‌ که رفتم طرف در، رگنار و آدری اومدن دنبالم تا مانعم بشن اما دیدم الایجه اومد سمت در و با دیدنم مثل آدری و رگنار متعجب شد. ایستادم و تو چشماش نگاه کردم و با دل‌خوری گفتم:
- تو هم ازم مخفی کردی همه چیز رو!
- این خواسته‌ی رمی بود. باور کن.
الایجه رو از سر راهم کنار زدم و دویدم سمت اتاق‌هایی که احتمال می‌دادم رمی اون‌جا باشه. به اولین اتاق که رسیدم، در رو باز کردم رفتم داخل. با دیدن رمی که به تخت بسته بودنش و کنزو که سعی می‌کرد بازش کنه، بلند زدم زیر گریه.

«دانای کل»
با نمناک شدن زیرش، سرش رو از روی تخته سنگ برداشت و بلند شد. لباسش خیس از آب شده بود. برف‌هایی که باریده بودن، به سطح زمین نفوذ کرده بود و حالا داشت راه می‌افتاد زیر زمین. مثل همیشه چاه سرد سرد بود. تنها تفاوت امروز با روزهای دیگه هوای آفتابی و صاف بود که نور خورشید مستقیم به درون چاه می‌تابید. موهای رنگیش رو پشت گوش‌های کشیده و بلندش داد و روبه‌روی نور خورشید ایستاد. مدت‌ها بود توی چاه افتاده بود و هیچ‌کس نمی‌تونست بیرونش بیاره. در واقع اون نفرین شده بود که سال‌ها پیش اجدادش رو رها کرده بود. با دیدن سه الف زیبایی که هر روز براش میوه می‌آوردن، لبخندی کنج ل*بش نشست. الف‌ها یک سطل پر از میوه رو بستن به طناب و آروم فرستادنش توی چاه. با دیدن میوه‌ها، با خوش‌حالی سطل رو گرفت و روی شال حر*یرش خالیش کرد.
کد:
رگنار همین‌طور با تعجب بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد که گفتم:
- هیچ ردی ازش باقی نمونده، آره؟
رگنار بدون این‌که ذره‌ای به صورت متعجبش تغییر بده، طناب دور دست و پاهام رو باز کرد. به سختی از روی تخت بلند شدم مچ دست و پاهام خیلی درد می‌کرد. احساس می‌کردم تمام بدنم کوفته شده. همین موقع رگنار یک ذره‌بین از روی میز برداشت و پشت سرم ایستاد. موهام رو کنار زد با ذره‌بین، جای‌جای کمرم رو نگاه کرد. این بزرگ‌ترین راز من بود. هیچ‌وقت جای زخم روی بدنم باقی نمی‌موند. بهش اجازه دادم بیشتر بگرده چون مطمئن بودم چیزی نمی‌بینه. همین لحظه آدری اومد توی اتاق و همین‌ که رگنار و من رو دید، گفت:
- ازش فاصله بگیر رگنار. چرا دست‌هاش رو باز کردی؟
- هیچ ردی از دندون این‌جا نیست آدری.
- چطور ممکنه؟
آدری سریع رگنار رو کنار زد و کمرم رو نگاه کرد و گفت:
- عجیب‌ترین چیزیه که می‌بینم. خودت که دیدی اون شب رد دندون روی شونه‌اش بود. به خدا! دقیقا این‌جاش بود.
منی که تا این لحظه ساکت ایستاده بودم، گفتم:
- فکر کردید من هم مثل رمی شدم، آره؟
رگنار و آدری هر دو به هم نگاه کردن و سکوت کردن. صدام رو بلند کردم و گفتم:
- همتون می‌دونستین ولی چیزی به من نگفتین. حتی خود رمی هم سکوت کرد. از ترس این‌ که من هم مثل رمی شده باشم، من رو بستین به تخت.
آدری گفت:
- متاسفم ابیگل. به جز الایجه، من و رگنار کاملا تصادفی متوجه شدیم اون بلا سر رمی اومده. نباید کسی خبردار میشد وگرنه مثل تمام اون سی هزار نفر، مردم از شر رمی هم خلاص می‌شدن.
ابیگل گفت:
- ولی شاید اگه به من گفته بودین، تا الان کمکی از دستم بر اومده بود.
رگنار گفت:
- ما تا الان هیچ راهی دستگیرمون نشده، اون وقت تو چطور می‌خواستی کمکش کنی؟
بدون توجه به حرف رگنار گفتم:
- رمی کجاست؟ اون رو هم مثل من بستین؟
آدری گفت:
- رمی این اواخر حالش بدتر شده. تا درمانی براش پیدا نکنیم، نمی‌تونیم آزادش بذاریم. ممکنه هزاران نفر دیگه رو با یک گ*از گرفتن، مثل خودش بکنه. اون‌وقت می‌دونی چه بلایی سر مردم شهر میاد؟
- می‌دونم ولی رمی به یک‌جا نشستن عادت نداره. اون رو اگه تو یک اتاق زندونی کنین، دق می‌کنه. من از این به بعد قول میدم تا حالش خوب نشده، مراقبش باشم. خودم الان پیداش می‌کنم. می‌دونم تو همین صومعه‌ست.
همین‌ که رفتم طرف در، رگنار و آدری اومدن دنبالم تا مانعم بشن اما دیدم الایجه اومد سمت در و با دیدنم مثل آدری و رگنار متعجب شد. ایستادم و تو چشماش نگاه کردم و با دل‌خوری گفتم:
- تو هم ازم مخفی کردی همه چیز رو!
- این خواسته‌ی رمی بود. باور کن.
الایجه رو از سر راهم کنار زدم و دویدم سمت اتاق‌هایی که احتمال می‌دادم رمی اون‌جا باشه. به اولین اتاق که رسیدم، در رو باز کردم رفتم داخل. با دیدن رمی که به تخت بسته بودنش و کنزو که سعی می‌کرد بازش کنه، بلند زدم زیر گریه.

 «دانای کل»
با نمناک شدن زیرش، سرش رو از روی تخته سنگ برداشت و بلند شد. لباسش خیس از آب شده بود. برف‌هایی که باریده بودن، به سطح زمین نفوذ کرده بود و حالا داشت راه می‌افتاد زیر زمین. مثل همیشه چاه سرد سرد بود. تنها تفاوت امروز با روزهای دیگه هوای آفتابی و صاف بود که نور خورشید مستقیم به درون چاه می‌تابید. موهای رنگیش رو پشت گوش‌های کشیده و بلندش داد و روبه‌روی نور خورشید ایستاد. مدت‌ها بود توی چاه افتاده بود و هیچ‌کس نمی‌تونست بیرونش بیاره. در واقع اون نفرین شده بود که سال‌ها پیش اجدادش رو رها کرده بود. با دیدن سه الف زیبایی که هر روز براش میوه می‌آوردن، لبخندی کنج ل*بش نشست. الف‌ها یک سطل پر از میوه رو بستن به طناب و آروم فرستادنش توی چاه. با دیدن میوه‌ها، با خوش‌حالی سطل رو گرفت و روی شال حر*یرش خالیش کرد.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_20

«ابیگل»

بعد از کشمکش‌هایی که همین یک ساعت پیش با رگنار و آدری داشتیم، بلاخره موافقت کردن که رمی رو آزاد بذارن. مشروط بر این‌ که الایجه یا من، ثانیه به ثانیه حواسمون به رمی باشه. آدری و رگنار خیلی می‌ترسیدن رمی در هنگام تبدیل شدنش، به مردم حمله کنه و اون‌ها رو مثل خودش بکنه. به همین دلیل، خیلی محتاط عمل می‌کردن که البته حق هم داشتن. من هرگز رد زخم روی بدنم نمی‌موند وگرنه الان یکی شده بودم عین رمی؛ اما مردم که مثل من نیستن. همگی دور یک میز جمع شده بودیم تا تصمیم بگیریم به خاطر این وضعیت پیش اومده، چی‌ کار باید بکنیم. آدری دو طرف سرش رو گرفته بود و مشخص بود حسابی فکرش درگیره. رگنار هم کمی اون طرف‌تر، توی کتابی که به تازگی از لندن آورده بود، انگاری دنبال یک چیزهایی می‌گشت و الایجه با غمی که توی چشماش حسابی خودنمایی می‌کرد، به رمی زل زده بود. در حالی که از ناراحتی یکی از دست‌های رمی رو توی دستم فشار می‌دادم، رو بهش گفتم:
- نمی‌خوای بهم بگی کی این‌طوری شدی؟
رمی چشماش قرمز شده بود. انگاری سال‌ها نخوابیده بود. یک خستگی و ناراحتی عجیبی توی چهره‌اش داشت. از وقتی‌که دست‌هاش رو باز کرده بودیم، یک کلمه هم صحبت نکرده بود. اون هم ذهنش خیلی آشفته بود. دستم رو فشرد و با صدای لرزون و بی جونش گفت:
- اون شب که با الایجه اومدیم توی جنگل تا تو رو نجات بدیم، نمی‌دونم دقیقا چی شد. سر خوردم از یک سرازیری و رفتم پایین. همین‌طوری که روی زمین افتاده بودم و سعی داشتم بلند بشم، یک موجود عجیب و غریب که بدنش مثل ببر بود با نیش‌های بلند،. بالای سرم ایستاد. تا خواستم بلند بشم که بهم حمله کرد و شونه‌ام رو گ*از گرفت. می‌خواست روی شکمم چنگ بندازه که الایجه سر رسید و با تیرکمون زد توی دست چپش. اون ببرینه هم سریع فرار کرد.
آدری با شنیدن حرف‌های رمی، برای چند ثانیه حسابی جا خورد که دلیلش رو نفهمیدم. همین لحظه الایجه گفت:
- خدا می‌دونه اون ببرینه کیه و به جز رمی، چند نفر دیگه رو هم مثل خودش کرده.
رو به الایجه گفتم:
- بعد از اون اتفاق، رمی چند وقت یک‌بار تبدیل می‌شه؟
الایجه گفت:
- هفته‌ای سه بار این‌طوری میشه. یک دفعه سه شب پشت سر هم، یه دفعه دو شب در میون، یک دفعه هم سه بار توی یک شب. ساعت و زمان خاصی نداره ولی توی هر هفته، سه بار تبدیل میشه.
آدری گفت:
- تو صومعه که نمی‌شه و اصلا خوب نیست که رمی رو نگه داریم، حالا چه صومعه چه مکانی دیگه، در حقیقت ما نمی‌تونیم رمی رو زندونی کنیم. پدرش شک می‌کنه. ما رمی رو آزاد می‌ذاریم ولی یک ثانیه هم یا الایجه یا ابیگل نباید چشم ازش بردارید. تا وقتی‌که بفهمیم راه درمانش چیه. بی‌شک توی این شهر ببرینه‌های دیگه‌ای هم وجود دارن. شاید دوست و رفیقاتون باشن، شاید پدر و مادرتون. باید حسابی حواستون رو جمع کنین تا وقتی که به مردم اعلام کنیم درمانش رو پیدا کردیم و کسایی که ببرینه هستن، درمان بشن.
الایجه گفت:
- اگه راه درمان رو هم پیدا کنیم، باز هیچ‌کس نمیاد بگه من ببرینه شدم من رو درمان کنید! هیچ‌کس که خودش رو لو نمیده. ممکنه فکر کنن تله باشه برای گیر انداختنشون.
آدری گفت:
- حالا هر وقت راه درمان رو پیدا کردیم، به اون‌جاش هم فکر می‌کنیم.
تا خواستم حرفی بزنم، رگنار با خوش‌حالی گفت:
- پیداش کردم، ببینید این‌جا چی نوشته.
و با صدای رسا شروع به خوندن یک مقاله کرد:
- در اواخر قرن هفدهم، جاسپر مانچینی یک کوه‌نورد بیست‌و‌چهار ساله ایتالیایی که رکوردهای زیادی را شکست و در یک سانحه یکی از چشمانش نابینا شد، برای کوه‌نوردی در کوه‌های اسکافل به انگلستان آمد. او در راه کوه‌نوردی که دستش زخمی شده بود، به غار کوچکی درون کوه پناه برد که به یک گیاه بسیار عجیبی برخورد. گیاهی به شکل عجیب در یک محفظه یخی! او با کنجکاوی محفظه را شکافت و در حالی‌ که گیاه را از درون محفظه بیرون می‌آورد، زخم دست او و هم‌چنین نابینایی چشمش به طور معجزه‌آسایی شروع به بهبود کرد. مانچینی به این راز پی برد که آن گیاه یخی، یک معجزه برای تمامی بیماری‌هاست. او هرچه سعی کرد نتوانست گیاه را با خود ببرد. در نهایت چند عدد گلبرگ آن را جدا کرد و با خود به ایتالیا برد. در قرن هفدهم، مردمان زیادی جنون ر*ق*ص گرفته بودن. مانچینی با گلبرگ‌های آن گیاه جنون ر*ق*ص مردم را درمان کرد؛ اما سال‌ها بعد که مادرش بیماری گرفت، او به کوه اسکافل بازگشت تا از آن گیاه بردارد؛ اما در راه کوه‌نوردی سقوط کرد و جان خود را از دست داد. سال‌ها بعد مردمان ایتالیا آن گیاه عجیب را مانچینی نامیدند و پس از مرگ جاسپر مانچینی، دیگر کسی نتوانست به کوهای اسکافل که ارتفاع چندانی نداشت صعود کند و گیاه را ببرد. گفته می‌شود گیاه مانچینی تا به امروز درون آن غار قرار دارد که می‌تواند کاشف دنیای جدیدی از علم برای دانشمندان باشد.
کد:
 «ابیگل»

بعد از کشمکش‌هایی که همین یک ساعت پیش با رگنار و آدری داشتیم، بلاخره موافقت کردن که رمی رو آزاد بذارن. مشروط بر این‌ که الایجه یا من، ثانیه به ثانیه حواسمون به رمی باشه. آدری و رگنار خیلی می‌ترسیدن رمی در هنگام تبدیل شدنش، به مردم حمله کنه و اون‌ها رو مثل خودش بکنه. به همین دلیل، خیلی محتاط عمل می‌کردن که البته حق هم داشتن. من هرگز رد زخم روی بدنم نمی‌موند وگرنه الان یکی شده بودم عین رمی؛ اما مردم که مثل من نیستن. همگی دور یک میز جمع شده بودیم تا تصمیم بگیریم به خاطر این وضعیت پیش اومده، چی‌ کار باید بکنیم. آدری دو طرف سرش رو گرفته بود و مشخص بود حسابی فکرش درگیره. رگنار هم کمی اون طرف‌تر، توی کتابی که به تازگی از لندن آورده بود، انگاری دنبال یک چیزهایی می‌گشت و الایجه با غمی که توی چشماش حسابی خودنمایی می‌کرد، به رمی زل زده بود. در حالی که از ناراحتی یکی از دست‌های رمی رو توی دستم فشار می‌دادم، رو بهش گفتم:
- نمی‌خوای بهم بگی کی این‌طوری شدی؟
رمی چشماش قرمز شده بود. انگاری سال‌ها نخوابیده بود. یک خستگی و ناراحتی عجیبی توی چهره‌اش داشت. از وقتی‌که دست‌هاش رو باز کرده بودیم، یک کلمه هم صحبت نکرده بود. اون هم ذهنش خیلی آشفته بود. دستم رو فشرد و با صدای لرزون و بی جونش گفت:
- اون شب که با الایجه اومدیم توی جنگل تا تو رو نجات بدیم، نمی‌دونم دقیقا چی شد. سر خوردم از یک سرازیری و رفتم پایین. همین‌طوری که روی زمین افتاده بودم و سعی داشتم بلند بشم، یک موجود عجیب و غریب که بدنش مثل ببر بود با نیش‌های بلند،. بالای سرم ایستاد. تا خواستم بلند بشم که بهم حمله کرد و شونه‌ام رو گ*از گرفت. می‌خواست روی شکمم چنگ بندازه که الایجه سر رسید و با تیرکمون زد توی دست چپش. اون ببرینه هم سریع فرار کرد.
آدری با شنیدن حرف‌های رمی، برای چند ثانیه حسابی جا خورد که دلیلش رو نفهمیدم. همین لحظه الایجه گفت:
- خدا می‌دونه اون ببرینه کیه و به جز رمی، چند نفر دیگه رو هم مثل خودش کرده.
رو به الایجه گفتم:
- بعد از اون اتفاق، رمی چند وقت یک‌بار تبدیل می‌شه؟
الایجه گفت:
- هفته‌ای سه بار این‌طوری میشه. یک دفعه سه شب پشت سر هم، یه دفعه دو شب در میون، یک دفعه هم سه بار توی یک شب. ساعت و زمان خاصی نداره ولی توی هر هفته، سه بار تبدیل میشه.
آدری گفت: 
- تو صومعه که نمی‌شه و اصلا خوب نیست که رمی رو نگه داریم، حالا چه صومعه چه مکانی دیگه، در حقیقت ما نمی‌تونیم رمی رو زندونی کنیم. پدرش شک می‌کنه. ما رمی رو آزاد می‌ذاریم ولی یک ثانیه هم یا الایجه یا ابیگل نباید چشم ازش بردارید. تا وقتی‌که بفهمیم راه درمانش چیه. بی‌شک توی این شهر ببرینه‌های دیگه‌ای هم وجود دارن. شاید دوست و رفیقاتون باشن، شاید پدر و مادرتون. باید حسابی حواستون رو جمع کنین تا وقتی که به مردم اعلام کنیم درمانش رو پیدا کردیم و کسایی که ببرینه هستن، درمان بشن.
الایجه گفت:
- اگه راه درمان رو هم پیدا کنیم، باز هیچ‌کس نمیاد بگه من ببرینه شدم من رو درمان کنید! هیچ‌کس که خودش رو لو نمیده. ممکنه فکر کنن تله باشه برای گیر انداختنشون.
آدری گفت:
- حالا هر وقت راه درمان رو پیدا کردیم، به اون‌جاش هم فکر می‌کنیم.
تا خواستم حرفی بزنم، رگنار با خوش‌حالی گفت:
- پیداش کردم، ببینید این‌جا چی نوشته.
و با صدای رسا شروع به خوندن یک مقاله کرد:
- در اواخر قرن هفدهم، جاسپر مانچینی یک کوه‌نورد بیست‌و‌چهار ساله ایتالیایی که رکوردهای زیادی را شکست و در یک سانحه یکی از چشمانش نابینا شد، برای کوه‌نوردی در کوه‌های اسکافل به انگلستان آمد. او در راه کوه‌نوردی که دستش زخمی شده بود، به غار کوچکی درون کوه پناه برد که به یک گیاه بسیار عجیبی برخورد. گیاهی به شکل عجیب در یک محفظه یخی! او با کنجکاوی محفظه را شکافت و در حالی‌ که گیاه را از درون محفظه بیرون می‌آورد، زخم دست او و هم‌چنین نابینایی چشمش به طور معجزه‌آسایی شروع به بهبود کرد. مانچینی به این راز پی برد که آن گیاه یخی، یک معجزه برای تمامی بیماری‌هاست. او هرچه سعی کرد نتوانست گیاه را با خود ببرد. در نهایت چند عدد گلبرگ آن را جدا کرد و با خود به ایتالیا برد. در قرن هفدهم، مردمان زیادی جنون ر*ق*ص گرفته بودن. مانچینی با گلبرگ‌های آن گیاه جنون ر*ق*ص مردم را درمان کرد؛ اما سال‌ها بعد که مادرش بیماری گرفت، او به کوه اسکافل بازگشت تا از آن گیاه بردارد؛ اما در راه کوه‌نوردی سقوط کرد و جان خود را از دست داد. سال‌ها بعد مردمان ایتالیا آن گیاه عجیب را مانچینی نامیدند و پس از مرگ جاسپر مانچینی، دیگر کسی نتوانست به کوهای اسکافل که ارتفاع چندانی نداشت صعود کند و گیاه را ببرد. گفته می‌شود گیاه مانچینی تا به امروز درون آن غار قرار دارد که می‌تواند کاشف دنیای جدیدی از علم برای دانشمندان باشد.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۱

رگنار که حرفاش تموم شد، گفت:
- این گیاه معرکه‌ست. باید یکی رو پیدا کنیم بره کوه‌های اسکافل.
تا بقیه خواستن حرفی بزنن، رگنار گفت:
- یک لحظه صبر کنید. این هم هست، این‌جا درمورد ویروس گرگینه نوشته. در قرن‌های دور که ویروس گرگینه به جان مردم افتاده بود و افراد زیادی را درگیر خود ساخته بود، یک زن برای رفع آن بیماری ادعا کرد اولین کسی که گرگینه شده است، خود اوست که می‌تواند با مرگش و عصاره مغز خود، تمام کسانی را که دچار گرگینه شده‌اند را نجات دهد. بنابراین مردم او را به خواسته خود کشتند و عصاره مغزش را گرفتند. این‌طور شد که تمامی افرادی که گرگینه شده بودند، بهبود یافتند و آن ویروس ریشه‌کن شد. همچین در بسیاری از افسانه‌ها یاد شده است که آن شخصی که برای اولین بار یک بیماری ناشناخته را به مردم منتقل می‌کند، عصاره مغزش می‌تواند درمان آن بیماری باشد. در غیر از این صورت، غیر ممکن است بیمار بهبود یابد.
رگنار بعد از حرفش، گفت:
- خب، تموم شد دوستان. این‌ها تمام چیزی بود که از این کتاب پیدا کردم. حالا نظر شما چیه؟
آدری گفت:
- این‌ها یک مشت افسانه‌ست. عصاره مغز کسی که بیماری رو میاره، بدیم به کسایی که بیمارشون کرده؟ مگه ما می‌دونیم کی رمی رو ببرینه کرده که عصاره مغزش رو بگیریم؟!
الایجه گفت:
- چطوره گیاه یخی رو امتحان کنیم؟
آدری گفت:
- باید یکی باشه که کوه‌نوردیش خوب باشه، بتونه بره کوه‌های اسکافل. با عصاره مغز، زیاد موافق نیستم اما امتحان کردن گیاه یخی رو موافقم.
رگنار گفت:
- حالا کی رو پیدا کنیم تا بتونه بره کوه‌های اسکافل؟
رمی با بغض گفت:
- یعنی اگه اون گیاه پیدا بشه، این ویروس از ب*دن من ریشه‌کن میشه؟
الایجه رمی رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- آره، معلومه که آره! هرطوری شده درمانت می‌کنیم رفیق. اصلا نگران نباش.
آدری گفت:
- من حتما تا پایان امروز یکی رو پیدا می‌کنم برای رفتن به کوه‌های اسکافل.
کنزو که تا این لحظه بی‌صدا روی شونه‌ام ایستاده بود، گفت:
- هیچ‌کس رو بهتر از ابیگل نمی‌تونید واسه کوه‌نوردی پیدا کنید. اون معرکه‌ست.
همه متعجب بهم خیره شدن که گفتم:
- همین‌طوره، من آماده‌ام برم.

***​
«سمنتا»
از اسب پریدم پایین و کلاه شنلم رو انداختم پشت گردنم. با دیدن قبر پسر عزیزم مارسل و همسرم فردیناند، اشک‌های گرمم شروع به ریختن کرد. بین قبرهاشون نشستم و گل‌های سفید رو بهشون هدیه دادم. دقیقا یک‌ سال قبل توی چنین روزی مردم، همسرم و پسرم رو به قتل رسوندن! مارسل عزیزم یک پسر بچه هشت ساله‌ی شیرین ز*ب*ون و باهوش بود و همسرم که غیر از اون هیچ‌کس رو نداشتم. مردم اون‌ها رو به جرم ببرینه بودن، کشتن‌. مردم بی‌وجدان فقط کافی بود به کسی شک کنن که اون ویروس هیولایی ببرینه بودن رو گرفته، اون وقت بود که سرش رو از تنش جدا می‌کردن تا خیالشون راحت بشه که بعد از مرگ، دوباره زنده نمی‌شن. دقیقا همین کار رو هم با مارسل و فردیناند کردند.
یک‌ سال پیش که شایعه شده بود یک ببرینه وجود داره و تعداد زیادی از مردم ادعا کرده بودن اون رو دیدن، همون موقع بود که من اتفاقی متوجه شدم همسرم فردیناند بعضی از شب‌ها که فکر می‌کنه من خواب رفتم، از خونه میره بیرون و صبح زود برمی‌گرده. من به فردیناند مشکوک شده بودم. یک شب که حدس می‌زدم بره بیرون، خودم رو زودتر به خواب زدم که فردیناند سریع از خونه خارج شد و من هم پشت سرش رفتم. اون رفت توی جنگل و من هم از پشت درخت‌ها داشتم تعقیبش می‌کردم که یک‌باره متوجه حضور یک زن شدم. مثل این‌ که غیر از من، یک نفر دیگه هم به فردیناند مشکوک شده بود که ببرینه باشه. همون موقع فردیناند با غرش‌های کوچکی بدنش خیلی سریع تغییر رویه داد و فردیناند به ببرینه تبدیل شد. ترس و هیجان اومد توی وجودم. به زور دست‌هام رو روی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم! اون زن هم که در فاصله سی‌متری من ایستاده بود و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم، با دیدن فردیناند جیغی زد و فرار کرد که فردیناند متوجه حضورش شد و رفت دنبالش. به اون زن حمله کرد و انداختش روی زمین. من‌ که از ترس داشتم سکته می‌کردم سریع از جنگل فرار کردم و رفتم خونه.
کد:
رگنار که حرفاش تموم شد، گفت:
- این گیاه معرکه‌ست. باید یکی رو پیدا کنیم بره کوه‌های اسکافل.
تا بقیه خواستن حرفی بزنن، رگنار گفت:
- یک لحظه صبر کنید. این هم هست، این‌جا درمورد ویروس گرگینه نوشته. در قرن‌های دور که ویروس گرگینه به جان مردم افتاده بود و افراد زیادی را درگیر خود ساخته بود، یک زن برای رفع آن بیماری ادعا کرد اولین کسی که گرگینه شده است، خود اوست که می‌تواند با مرگش و عصاره مغز خود، تمام کسانی را که دچار گرگینه شده‌اند را نجات دهد. بنابراین مردم او را به خواسته خود کشتند و عصاره مغزش را گرفتند. این‌طور شد که تمامی افرادی که گرگینه شده بودند، بهبود یافتند و آن ویروس ریشه‌کن شد. همچین در بسیاری از افسانه‌ها یاد شده است که آن شخصی که برای اولین بار یک بیماری ناشناخته را به مردم منتقل می‌کند، عصاره مغزش می‌تواند درمان آن بیماری باشد. در غیر از این صورت، غیر ممکن است بیمار بهبود یابد.
رگنار بعد از حرفش، گفت:
-  خب، تموم شد دوستان. این‌ها تمام چیزی بود که از این کتاب پیدا کردم. حالا نظر شما چیه؟
آدری گفت:
- این‌ها یک مشت افسانه‌ست. عصاره مغز کسی که بیماری رو میاره، بدیم به کسایی که بیمارشون کرده؟ مگه ما می‌دونیم کی رمی رو ببرینه کرده که عصاره مغزش رو بگیریم؟!
الایجه گفت:
- چطوره گیاه یخی رو امتحان کنیم؟
آدری گفت:
- باید یکی باشه که کوه‌نوردیش خوب باشه، بتونه بره کوه‌های اسکافل. با عصاره مغز، زیاد موافق نیستم اما امتحان کردن گیاه یخی رو موافقم.
رگنار گفت:
- حالا کی رو پیدا کنیم تا بتونه بره کوه‌های اسکافل؟
رمی با بغض گفت:
- یعنی اگه اون گیاه پیدا بشه، این ویروس از ب*دن من ریشه‌کن میشه؟
الایجه رمی رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- آره، معلومه که آره! هرطوری شده درمانت می‌کنیم رفیق. اصلا نگران نباش.
آدری گفت:
- من حتما تا پایان امروز یکی رو پیدا می‌کنم برای رفتن به کوه‌های اسکافل.
کنزو که تا این لحظه بی‌صدا روی شونه‌ام ایستاده بود، گفت:
- هیچ‌کس رو بهتر از ابیگل نمی‌تونید واسه کوه‌نوردی پیدا کنید. اون معرکه‌ست.
همه متعجب بهم خیره شدن که گفتم:
- همین‌طوره، من آماده‌ام برم.

***
«سمنتا»
از اسب پریدم پایین و کلاه شنلم رو انداختم پشت گردنم. با دیدن قبر پسر عزیزم مارسل و همسرم فردیناند، اشک‌های گرمم شروع به ریختن کرد. بین قبرهاشون نشستم و گل‌های سفید رو بهشون هدیه دادم. دقیقا یک‌ سال قبل توی چنین روزی مردم، همسرم و پسرم رو به قتل رسوندن! مارسل عزیزم یک پسر بچه هشت ساله‌ی شیرین ز*ب*ون و باهوش بود و همسرم که غیر از اون هیچ‌کس رو نداشتم. مردم اون‌ها رو به جرم ببرینه بودن، کشتن‌. مردم بی‌وجدان فقط کافی بود به کسی شک کنن که اون ویروس هیولایی ببرینه بودن رو گرفته، اون وقت بود که سرش رو از تنش جدا می‌کردن تا خیالشون راحت بشه که بعد از مرگ، دوباره زنده نمی‌شن. دقیقا همین کار رو هم با مارسل و فردیناند کردند.
یک‌ سال پیش که شایعه شده بود یک ببرینه وجود داره و تعداد زیادی از مردم ادعا کرده بودن اون رو دیدن، همون موقع بود که من اتفاقی متوجه شدم همسرم فردیناند بعضی از شب‌ها که فکر می‌کنه من خواب رفتم، از خونه میره بیرون و صبح زود برمی‌گرده. من به فردیناند مشکوک شده بودم. یک شب که حدس می‌زدم بره بیرون، خودم رو زودتر به خواب زدم که فردیناند سریع از خونه خارج شد و من هم پشت سرش رفتم. اون رفت توی جنگل و من هم از پشت درخت‌ها داشتم تعقیبش می‌کردم که یک‌باره متوجه حضور یک زن شدم. مثل این‌ که غیر از من، یک نفر دیگه هم به فردیناند مشکوک شده بود که ببرینه باشه. همون موقع فردیناند با غرش‌های کوچکی بدنش خیلی سریع تغییر رویه داد و فردیناند به ببرینه تبدیل شد. ترس و هیجان اومد توی وجودم. به زور دست‌هام رو روی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم! اون زن هم که در فاصله سی‌متری من ایستاده بود و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم، با دیدن فردیناند جیغی زد و فرار کرد که فردیناند متوجه حضورش شد و رفت دنبالش. به اون زن حمله کرد و انداختش روی زمین. من‌ که از ترس داشتم سکته می‌کردم سریع از جنگل فرار کردم و رفتم خونه.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۲


فردای اون روز با فردیناند صحبت کردم و گفتم که همه‌چیز رو می‌دونم. اون هم با شرمندگی زیادی سرش رو انداخت پایین. فردیناند ببرینه اصلی نبود. اون رو هم یکی گ*از گرفته بود که هیچ‌کس نمی‌دونست ببرینه اصلی شهر در واقع کیه؟ اما هرچقدر ازش پرسیدم، اون زنی که بهش حمله کرده کیه؟ فردیناند گفت: «نمی‌دونم چون لحظه‌ای که به ببرینه تبدیل میشم، هیچ‌کس رو نمی‌شناسم.»
ما این موضوع رو بین خودمون نگه داشتیم و به هیچ‌کس، هیچ حرفی نزدیم. قرار شد من برم دنبال گیاه مانچینی و فردیناند همین‌جا بمونه و از پسرمون مارسل مراقبت کنه. تنها دلیلی که من راضی شدم مارسل در طول سفرم پیش پدرش بمونه، این بود که فردیناند دقیقا می‌دونست چه شب‌هایی به ببرینه تبدیل میشه. همون شب‌ها می‌رفت بیرون این‌طوری دیگه آسیبی به مارسل نمی‌رسوند. از طرفی هم سفر من پرخطر بود من باید به کوه‌های اسکافل می‌رفتم و گیاه مانچینی که گفته بودن شفای هر دردی هست رو برای فردیناند می‌آوردم. بنابراین راهی سفر شدم و به هر سختی‌ای که شد، چند گلبرگ از گیاه مانچینی چیدم و بعد از دو هفته از سفر برگشتم خونه. همین‌که وارد خونه شدم با سر بریده پسرم مارسل و همسرم فردیناند روبه‌رو شدم. اون صح*نه هرگز از یاد من نرفت که نرفت. مردم اون‌ها رو به جرم ببرینه بودن، سر بریدن که این موضوع فقط می‌تونست زیر سر یک نفر باشه، اون هم زنی که اون شب دید فردیناند به ببرینه تبدیل شد. از اون وقت کینه‌ای قوی توی دلم نسبت به مردم شکل گرفت. خودم با دست‌های خودم فردیناند و مارسل رو دفن کردم. تنها دلیلی که مردم من رو نکشتن، این بود که من هفته‌ها خونه نبودم و دیگه هیچ ببرینه‌ای به گفته مردم توی شهر وجود نداشت.
یک روزی که داشتم اسباب و اثاثیه خونه رو جمع می‌کردم تا به خونه‌ی جدیدم نقل مکان کنم، ناگهان نامه‌ای با دست‌ خط فردیناند به چشمم خورد. توی اون نامه فردیناند گفته بود فهمیده ببرینه کیه و اسم یک زن نوشته شده بود: «سوفیا لوییز، همسر ادوارد لوییز و مادر رمی.» فردیناند ازم خواسته بود که اگه مردم شک کردن به سوفیا، من با کمک گیاه نجاتش بدم تا مردم بیشتری مبتلا نشن. خنده‌دار بود. دقیقا همون مردمی که فردیناند و پسرمون رو سر بریده بودن، فردیناند نگران اون‌ها بوده.
سوفیا که حالا خودش یک ببرینه بود اما همسر من رو لو داده بود و باعث مرگ اون و پسرمون شده بود. بدون لحظه‌ای درنگ، توی مردم شایعه انداختم که افراد زیادی دیدن سوفیا ببرینه میشه و اگه نکشیمش، تعداد ببرینه‌های شهر روز به روز بیشتر میشه. این خبر که به گوش سوفیا رسید، اولش انکار کرد اما وقتی که مردم اون رو توی قفس انداختن، چند روز بعدش با یک ببرینه‌ وحشی توی قفس مواجه شدن. اون زنی رو که فردیناند بهش حمله کرد، سوفیا بود که حالا تبدیل به ببرینه شده بود. سوفیا هم توی قفس گیر کرده بود، درست مثل همسر من، تنها و بی‌کس. همسرش ادوارد یه تاجر بود و به شهرهای دور رفته بود تا کالا بیاره. درست مثل من که منچستر نبودم و همسرم و فرزندم رو کشتن. پسر سوفیا، رمی هم توی منچستر نبود و حالا مردم تک و تنها سوفیا رو توی قفس گیر انداخته بودند. این‌قدر به سوفیا با تیرکمون، تیر زدن تا بالاخره اون ببرینه وحشی، افتاد کف قفس. تنها کسی که جرأت کرد بهش نزدیک بشه و گ*ردنش رو بزنه، من بودم! اما این داستان همین‌جا تموم نمی‌شه. بچه‌ی ده ساله‌ام زیر خاکه با سر بریده‌اش، تا ادوارد و رمی رو به این نقطه نرسونم، آروم نمی‌گیرم.
کد:
فردای اون روز با فردیناند صحبت کردم و گفتم که همه‌چیز رو می‌دونم. اون هم با شرمندگی زیادی سرش رو انداخت پایین. فردیناند ببرینه اصلی نبود. اون رو هم یکی گ*از گرفته بود که هیچ‌کس نمی‌دونست ببرینه اصلی شهر در واقع کیه؟ اما هرچقدر ازش پرسیدم، اون زنی که بهش حمله کرده کیه؟ فردیناند گفت: «نمی‌دونم چون لحظه‌ای که به ببرینه تبدیل میشم، هیچ‌کس رو نمی‌شناسم.» 
ما این موضوع رو بین خودمون نگه داشتیم و به هیچ‌کس، هیچ حرفی نزدیم. قرار شد من برم دنبال گیاه مانچینی و فردیناند همین‌جا بمونه و از پسرمون مارسل مراقبت کنه. تنها دلیلی که من راضی شدم مارسل در طول سفرم پیش پدرش بمونه، این بود که فردیناند دقیقا می‌دونست چه شب‌هایی به ببرینه تبدیل میشه. همون شب‌ها می‌رفت بیرون این‌طوری دیگه آسیبی به مارسل نمی‌رسوند. از طرفی هم سفر من پرخطر بود من باید به کوه‌های اسکافل می‌رفتم و گیاه مانچینی که گفته بودن شفای هر دردی هست رو برای فردیناند می‌آوردم. بنابراین راهی سفر شدم و به هر سختی‌ای که شد، چند گلبرگ از گیاه مانچینی چیدم و بعد از دو هفته از سفر برگشتم خونه. همین‌که وارد خونه شدم با سر بریده پسرم مارسل و همسرم فردیناند روبه‌رو شدم. اون صح*نه هرگز از یاد من نرفت که نرفت. مردم اون‌ها رو به جرم ببرینه بودن، سر بریدن که این موضوع فقط می‌تونست زیر سر یک نفر باشه، اون هم زنی که اون شب دید فردیناند به ببرینه تبدیل شد. از اون وقت کینه‌ای قوی توی دلم نسبت به مردم شکل گرفت. خودم با دست‌های خودم فردیناند و مارسل رو دفن کردم. تنها دلیلی که مردم من رو نکشتن، این بود که من هفته‌ها خونه نبودم و دیگه هیچ ببرینه‌ای به گفته مردم توی شهر وجود نداشت.
یک روزی که داشتم اسباب و اثاثیه خونه رو جمع می‌کردم تا به خونه‌ی جدیدم نقل مکان کنم، ناگهان نامه‌ای با دست‌ خط فردیناند به چشمم خورد. توی اون نامه فردیناند گفته بود فهمیده ببرینه کیه و اسم یک زن نوشته شده بود: «سوفیا لوییز، همسر ادوارد لوییز و مادر رمی.» فردیناند ازم خواسته بود که اگه مردم شک کردن به سوفیا، من با کمک گیاه نجاتش بدم تا مردم بیشتری مبتلا نشن. خنده‌دار بود. دقیقا همون مردمی که فردیناند و پسرمون رو سر بریده بودن، فردیناند نگران اون‌ها بوده.
سوفیا که حالا خودش یک ببرینه بود اما همسر من رو لو داده بود و باعث مرگ اون و پسرمون شده بود. بدون لحظه‌ای درنگ، توی مردم شایعه انداختم که افراد زیادی دیدن سوفیا ببرینه میشه و اگه نکشیمش، تعداد ببرینه‌های شهر روز به روز بیشتر میشه. این خبر که به گوش سوفیا رسید، اولش انکار کرد اما وقتی که مردم اون رو توی قفس انداختن، چند روز بعدش با یک ببرینه‌ وحشی توی قفس مواجه شدن. اون زنی رو که فردیناند بهش حمله کرد، سوفیا بود که حالا تبدیل به ببرینه شده بود. سوفیا هم توی قفس گیر کرده بود، درست مثل همسر من، تنها و بی‌کس. همسرش ادوارد یه تاجر بود و به شهرهای دور رفته بود تا کالا بیاره. درست مثل من که منچستر نبودم و همسرم و فرزندم رو کشتن. پسر سوفیا، رمی هم توی منچستر نبود و حالا مردم تک و تنها سوفیا رو توی قفس گیر انداخته بودند. این‌قدر به سوفیا با تیرکمون، تیر زدن تا بالاخره اون ببرینه وحشی، افتاد کف قفس. تنها کسی که جرأت کرد بهش نزدیک بشه و گ*ردنش رو بزنه، من بودم! اما این داستان همین‌جا تموم نمی‌شه. بچه‌ی ده ساله‌ام زیر خاکه با سر بریده‌اش، تا ادوارد و رمی رو به این نقطه نرسونم، آروم نمی‌گیرم.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۳


«ابیگل»
دیروز بعد از این‌ که تا آخر شب با الایجه و رگنار و آدری در مورد موضوع رمی و سفر من، بحث کردیم، در آخر کلی سفارش کردم که مراقب رمی باشن. برگشتم کلبه و حالا که هنوز آفتاب بیرون نزده بود، شروع به آماده کردن کوله‌پشتیم کردم. با هر وسایلی که جمع می‌کردم، اشکام می‌ریخت. اصلا نمی‌تونستم باور کنم که رمی، بهترین دوستم، کسی که از وقتی که پام رو توی این کشور و این شهر غریب گذاشتم، هوام رو داشت و پا به پای من دنبال مادرم گشت، حالا به این بیماری گرفتار شده باشه. دلم می‌خواست سریع‌تر به کوه‌های اسکافل برم و اون گیاه رو با خودم بیارم. تصمیم گرفته بودم چند روز دیگه برم شهرهای اطراف رو دنبال مادرم بگردم؛ اما الان وضعیت رمی خیلی حادتر از این موضوعه.
همین‌طور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم، متوجه حضور کسی پشت سرم شدم. صورتم رو برگردوندم و دیدم رمی با چشم‌هایی پر از اشک داره نگاهم می‌کنه. فهمیدم کنزو بهش خبر داده که دارم میرم. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. رفتم طرفش و زدم زیر گریه. اون هم پا به پای من گریه کرد. با تمام وجودم، دلم برای رمی می‌سوخت. به جز ما کسی رو نداشت که بهش اعتماد کنه یا وضعیتی که بهش دچار شده رو به کسی بگه؛ حتی پدرش. اگه مردم این شهر یک درصد فکر می‌کردن که رمی ببرینه شده، بدون یک لحظه درنگ می‌کشتنش. بعد از چند دقیقه گریه کردن، از رمی جدا شدم که رمی اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- ابیگل، تو بهترین دوست منی. ازت خواهش می‌کنم مراقب خودت باش. تو داری به خاطر من جونت رو به خطر میندازی. اگه بلایی سرت بیاد، نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
- اصلا نمی‌خواد نگران چیزی باشی. تو فقط مراقب خودت باش رمی. لطفا تنها نباش اصلا و تنها نرو جایی. من قول میدم خیلی زود با اون گیاه برگردم و هم تو و هر کسی که به این ویروس دچار شده رو نجات بدم.
- مراقب خودم هستم. تو هم مراقب خودت باش. قول میدم هر وقت حالم خوب شد، با هم بریم دنبال مادرت.
- کسی چه می‌دونه رمی؟ شاید توی همین راه، مادرم رو پیدا کردم.
- آرزو می‌کنم همین‌طور باشه.
همین لحظه، الایجه با اضطراب اومد توی کلبه و تا چشمش به رمی خورد، پوفی کشید و گفت:
- ترسیدم پسر. تا یک لحظه ازت چشم برمی‌دارم، غیبت می‌زنه.
رو به رمی گفتم:
- درست میگه الایجه. لطفا هرجایی خواستی بری، به الایجه یا آدری و رگنار بگو وگرنه خدایی نکرده تک‌تک مردم این شهر به این ویروس دچار میشن.
- باشه.
سری تکون دادم و کوله پشتیم رو برداشتم و از کلبه رفتیم بیرون. رو به رمی و الایجه گفتم:
- خیلی خب، من دیگه باید برم. لطفا مراقب هم دیگه باشین.
الایجه و رمی گفتن:
- تو هم مراقب خودت باش.
کنزو که روی شاخه درخت بود، بال زد و اومد روی شونه‌ام ایستاد. پرهاش رو ناز کردم و گفتم و گفتم:
- میشه این‌جا بمونی و مراقب رمی باشی؟
رمی گفت:
- من این‌جا مراقب زیاد دارم. کنزو رو ببر با خودت لطفا.
لبخند ژکوندی زدم و بعد از این‌ که براشون دست تکون دادم، سوار اسب رمی شدم و راه افتادم. کنزو هم پرواز کرد و دنبالم اومد. کوه‌های اسکافل از طرف چشمه‌ای که محفل من و رمی بود، راه داشت. البته فکر کنم دو شبانه روز طول می‌کشید تا به اون‌جا برسم. فقط امیدوارم بودم سریع‌تر کارم رو انجام بدم و برگردم. به خاطر رمی باید تند و تیزتر می‌شدم.
کد:
«ابیگل»
دیروز بعد از این‌ که تا آخر شب با الایجه و رگنار و آدری در مورد موضوع رمی و سفر من، بحث کردیم، در آخر کلی سفارش کردم که مراقب رمی باشن. برگشتم کلبه و حالا که هنوز آفتاب بیرون نزده بود، شروع به آماده کردن کوله‌پشتیم کردم. با هر وسایلی که جمع می‌کردم، اشکام می‌ریخت. اصلا نمی‌تونستم باور کنم که رمی، بهترین دوستم، کسی که از وقتی که پام رو توی این کشور و این شهر غریب گذاشتم، هوام رو داشت و پا به پای من دنبال مادرم گشت، حالا به این بیماری گرفتار شده باشه. دلم می‌خواست سریع‌تر به کوه‌های اسکافل برم و اون گیاه رو با خودم بیارم. تصمیم گرفته بودم چند روز دیگه برم شهرهای اطراف رو دنبال مادرم بگردم؛ اما الان وضعیت رمی خیلی حادتر از این موضوعه.
همین‌طور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم، متوجه حضور کسی پشت سرم شدم. صورتم رو برگردوندم و دیدم رمی با چشم‌هایی پر از اشک داره نگاهم می‌کنه. فهمیدم کنزو بهش خبر داده که دارم میرم. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. رفتم طرفش و زدم زیر گریه. اون هم پا به پای من گریه کرد. با تمام وجودم، دلم برای رمی می‌سوخت. به جز ما کسی رو نداشت که بهش اعتماد کنه یا وضعیتی که بهش دچار شده رو به کسی بگه؛ حتی پدرش. اگه مردم این شهر یک درصد فکر می‌کردن که رمی ببرینه شده، بدون یک لحظه درنگ می‌کشتنش. بعد از چند دقیقه گریه کردن، از رمی جدا شدم که رمی اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
- ابیگل، تو بهترین دوست منی. ازت خواهش می‌کنم مراقب خودت باش. تو داری به خاطر من جونت رو به خطر میندازی. اگه بلایی سرت بیاد، نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
- اصلا نمی‌خواد نگران چیزی باشی. تو فقط مراقب خودت باش رمی. لطفا تنها نباش اصلا و تنها نرو جایی. من قول میدم خیلی زود با اون گیاه برگردم و هم تو و هر کسی که به این ویروس دچار شده رو نجات بدم.
- مراقب خودم هستم. تو هم مراقب خودت باش. قول میدم هر وقت حالم خوب شد، با هم بریم دنبال مادرت.
- کسی چه می‌دونه رمی؟ شاید توی همین راه، مادرم رو پیدا کردم.
- آرزو می‌کنم همین‌طور باشه.
همین لحظه، الایجه با اضطراب اومد توی کلبه و تا چشمش به رمی خورد، پوفی کشید و گفت:
- ترسیدم پسر. تا یک لحظه ازت چشم برمی‌دارم، غیبت می‌زنه.
رو به رمی گفتم:
- درست میگه الایجه. لطفا هرجایی خواستی بری، به الایجه یا آدری و رگنار بگو وگرنه خدایی نکرده تک‌تک مردم این شهر به این ویروس دچار میشن.
- باشه.
 سری تکون دادم و کوله پشتیم رو برداشتم و از کلبه رفتیم بیرون. رو به رمی و الایجه گفتم:
- خیلی خب، من دیگه باید برم. لطفا مراقب هم دیگه باشین.
الایجه و رمی گفتن:
- تو هم مراقب خودت باش.
کنزو که روی شاخه درخت بود، بال زد و اومد روی شونه‌ام ایستاد. پرهاش رو ناز کردم و گفتم و گفتم:
- میشه این‌جا بمونی و مراقب رمی باشی؟
رمی گفت:
- من این‌جا مراقب زیاد دارم. کنزو رو ببر با خودت لطفا.
لبخند ژکوندی زدم و بعد از این‌ که براشون دست تکون دادم، سوار اسب رمی شدم و راه افتادم. کنزو هم پرواز کرد و دنبالم اومد. کوه‌های اسکافل از طرف چشمه‌ای که محفل من و رمی بود، راه داشت. البته فکر کنم دو شبانه روز طول می‌کشید تا به اون‌جا برسم. فقط امیدوارم بودم سریع‌تر کارم رو انجام بدم و برگردم. به خاطر رمی باید تند و تیزتر می‌شدم.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649


پارت_۲۴

بعد از چند دقیقه که توی مسیر بودیم و هیرو تندتر از هر وقت دیگه‌ای می‌دوید، به چشمه رسیدیم. دوست داشتم یکم این‌جا وایستم و با خودم خلوت کنم. چند روزی می‌شد این‌جا نیومده بودم اما از اون‌جایی که وقت نداشتم، نباید می‌ایستادم. همین‌طور که داشتم از کنار چشمه رد می‌شدم، هیرو شیهه‌ای کشید و ایستاد. با دیدن چشمه، به طرف آب رفت. مثل این‌ که تشنه‌اش شده بود. ازش اومدم پایین و رفتم کنار درخت گیلاس. بی‌هوا یه دونه گیلاس چیدم و گذاشتم دهانم. یهو کنزو که داشت آب می‌خورد، بال بال زد و اومد پیشم و گفت:
- ابیگل، ابیگل! اون‌جا رو نگاه کن.
- آروم باش کنزو، چی شده؟
- اون اسب رو ببین، داره پرواز می‌کنه.
با این حرف کنزو، شاخک‌هام تکون خورد. توی آسمون رو نگاه کردم و دیدم همون اسب کوتوله‌ای که چند وقت پیش همین‌جا دیدمش، داره تو آسمون پرواز می‌کنه. کنزو گفت:
- این دیگه چه موجودیه؟ چرا بال داره؟ چرا رنگش طلاییه؟ تازه شاخ هم داره!
مطمئن بودم این‌بار دیگه توهم نیست. درست بود، موضوع رمی برام مهم بود ولی این بار باید از این موجود عحیب غریب سر در می‌آوردم. هیرو آب خورده بود و یه گوشه ایستاد بود. سوار شدم و افسارش رو کشیدم که شیهه‌ای کشید و دوید. اسب کوتوله داشت پرواز می‌کرد و مسیر پشت کوه‌ها رو در پیش گرفته بود. من هم پشت سرش از مسیر بین کوه‌ها حرکت می‌کردم. به سرعت دنبالش رفتم و به پشت کوه که رسیدم، تازه یه جنگل عجیب و غریب با موجودات عجیب به چشمم خورد. اس توی جنگل فرود اومد و من هم سرعتم رو کم کردم و آهسته به سمت جنگل رفتم.
یه درخت‌های عجیبی که هرگز ندیده بودم. درخت‌های رنگی با میوه‌هایی که هر کدوم یک‌جور شکل داشت. خونه‌هایی درختی و جوی‌هایی که از کف جنگل عبور می‌کردن و آب زلالی داشتن. موجوداتی که شکل انسان بودند اما بی‌اندازه زیبا بودن. با مو و چشم‌های رنگی و چیزی که خیلی نظرم رو جلب می‌کرد، گوش‌های دراز و کشیده‌شون بود. مثل گوش‌های من که همیشه از همه مخفی می‌کردم. تمام حیوانات این‌جا، قوی جثه بودن و بال داشتن و انسان‌هایی که گویا قدرت‌های متفاوتی داشتن. از پسر بچه‌ای که سنگ‌های چند صد کیلویی رو هل می‌داد تا دختری که با آتیش توی دهانش ماهی رو کباب می‌کرد و مردی که از یک‌جا غیب میشد و جای دیگه‌ای ظاهر میشد، تا زنی که با حیوون‌ها صحبت می‌کرد. این‌جا همه‌چیز عجیب و غریب بود. تا به خودم اومدم، دیدم رسیدم توی جنگل. کنزو هم مثل من از حیرت، زبونش بند اومده بود. همین‌ که داشتم می‌رفتم، یهو با اسب افتادیم توی یه گودال عمیق.

«دانای کل»
هوا تازه رو به تاریک شدن می‌رفت. ادوارد داشت آماده میشد تا بره دنبال رمی که همین لحظه، صدای قهقهه‌های بلند رمی به گوشش رسید. با عصبانیت از اتاقش خارج شد و پله‌ها رو رفت پایین. با دیدن رمی و الایجه که توی هال نشستن بودن و رمی که ولو بود روی مبل سلطنتی و شیشه نوشیدنیش رو سر می‌کشید، خونش به جوش اومد‌. به رمی نزدیک شد و شیشه رو از دستش گرفت و بلند فریاد زد:
- پسره‌ی بی مسئولیت! این چه سر و وضعیه درست کردی واسه خودت؟ پنج روزه خونه نیومدی، کجا بودی؟!
رمی بلند شد و با صدای شل‌ و ولش، گفت:
- زندگی خودمه، هرکاری دوست داشته باشم می‌... .
با این حرفش، ادوارد یک سیلی محکم کوبید توی گوش رمی. الایجه با ناراحتی به رمی خیره شد و سمنتا با نگرانی ساختگی، اومد توی هال و با دیدن جر و بحث ادوارد، گفت:
- رمی جان، اومدی خونه پسرم؟ چه خبر شده؟ چرا دعوا دارین؟
ادوارد گفت:
- پسره‌‌ی بیشعور، بعد از پنج روز برگشته خونه و حرفش هم زیاده!
رمی گفت:
- منم این‌طوری حالم خوب میشه دیگه، چی کار به من داری شما؟
ادوارد گفت:
- تو بیست سالته پسر! این رفتارهای بچگانه رو کنار بذار. تا کی می‌خوای این‌طوری زندگی کنی؟ یه نگاه به خودت بنداز، هیچ هدفی برای خودت نداری، هیچ کاری برای پیشرفت و موفقیتت نمی‌کنی. خداروشکر که خدا بهم همین یه دونه بچه رو داد که کمتر حرص بخورم.
الایجه پاشد و گفت:
- ببخشید عمو ادوارد، رمی حالش خوب نبود. برای امشب زیاده‌روی کرد. من می‌برمش خونه خودم، اون‌جا مراقبش هستم تا وقتی‌ که از سرش بپره.
ادوارد گفت:
- تو این چند روز کجا بودین شما دوتا؟
الایجه گفت:
- خب با دوست‌هامون رفته بودیم جنگل‌های ویچ وود برای تفریح. من نمی‌دونستم رمی به شما خبر نداده.
ادوارد گفت:
- این پسر، آخرش من رو دیوانه می‌کنه.

کد:
بعد از چند دقیقه که توی مسیر بودیم و هیرو تندتر از هر وقت دیگه‌ای می‌دوید، به چشمه رسیدیم. دوست داشتم یکم این‌جا وایستم و با خودم خلوت کنم. چند روزی می‌شد این‌جا نیومده بودم اما از اون‌جایی که وقت نداشتم، نباید می‌ایستادم. همین‌طور که داشتم از کنار چشمه رد می‌شدم، هیرو شیهه‌ای کشید و ایستاد. با دیدن چشمه، به طرف آب رفت. مثل این‌ که تشنه‌اش شده بود. ازش اومدم پایین و رفتم کنار درخت گیلاس. بی‌هوا یه دونه گیلاس چیدم و گذاشتم دهانم. یهو کنزو که داشت آب می‌خورد، بال بال زد و اومد پیشم و گفت:
- ابیگل، ابیگل! اون‌جا رو نگاه کن.
- آروم باش کنزو، چی شده؟
-  اون اسب رو ببین، داره پرواز می‌کنه.
با این حرف کنزو، شاخک‌هام تکون خورد. توی آسمون رو نگاه کردم و دیدم همون اسب کوتوله‌ای که چند وقت پیش همین‌جا دیدمش، داره تو آسمون پرواز می‌کنه. کنزو گفت:
- این دیگه چه موجودیه؟ چرا بال داره؟ چرا رنگش طلاییه؟ تازه شاخ هم داره!
مطمئن بودم این‌بار دیگه توهم نیست. درست بود، موضوع رمی برام مهم بود ولی این بار باید از این موجود عحیب غریب سر در می‌آوردم. هیرو آب خورده بود و یه گوشه ایستاد بود. سوار شدم و افسارش رو کشیدم که شیهه‌ای کشید و دوید. اسب کوتوله داشت پرواز می‌کرد و مسیر پشت کوه‌ها رو در پیش گرفته بود. من هم پشت سرش از مسیر بین کوه‌ها حرکت می‌کردم. به سرعت دنبالش رفتم و به پشت کوه که رسیدم، تازه یه جنگل عجیب و غریب با موجودات عجیب به چشمم خورد. اس توی جنگل فرود اومد و من هم سرعتم رو کم کردم و آهسته به سمت جنگل رفتم.
یه درخت‌های عجیبی که هرگز ندیده بودم. درخت‌های رنگی با میوه‌هایی که هر کدوم یک‌جور شکل داشت. خونه‌هایی درختی و جوی‌هایی که از کف جنگل عبور می‌کردن و آب زلالی داشتن. موجوداتی که شکل انسان بودند اما بی‌اندازه زیبا بودن. با مو و چشم‌های رنگی و چیزی که خیلی نظرم رو جلب می‌کرد، گوش‌های دراز و کشیده‌شون بود. مثل گوش‌های من که همیشه از همه مخفی می‌کردم. تمام حیوانات این‌جا، قوی جثه بودن و بال داشتن و انسان‌هایی که گویا قدرت‌های متفاوتی داشتن. از پسر بچه‌ای که سنگ‌های چند صد کیلویی رو هل می‌داد تا دختری که با آتیش توی دهانش ماهی رو کباب می‌کرد و مردی که از یک‌جا غیب میشد و جای دیگه‌ای ظاهر میشد، تا زنی که با حیوون‌ها صحبت می‌کرد. این‌جا همه‌چیز عجیب و غریب بود. تا به خودم اومدم، دیدم رسیدم توی جنگل. کنزو هم مثل من از حیرت، زبونش بند اومده بود. همین‌ که داشتم می‌رفتم، یهو با اسب افتادیم توی یه گودال عمیق.
 
«دانای کل»
هوا تازه رو به تاریک شدن می‌رفت. ادوارد داشت آماده میشد تا بره دنبال رمی که همین لحظه، صدای قهقهه‌های بلند رمی به گوشش رسید. با عصبانیت از اتاقش خارج شد و پله‌ها رو رفت پایین. با دیدن رمی و الایجه که توی هال نشستن بودن و رمی که ولو بود روی مبل سلطنتی و شیشه نوشیدنیش رو سر می‌کشید، خونش به جوش اومد‌. به رمی نزدیک شد و شیشه رو از دستش گرفت و بلند فریاد زد:
- پسره‌ی بی مسئولیت! این چه سر و وضعیه درست کردی واسه خودت؟ پنج روزه خونه نیومدی، کجا بودی؟!
رمی بلند شد و با صدای شل‌ و ولش، گفت:
- زندگی خودمه، هرکاری دوست داشته باشم می‌... . 
با این حرفش، ادوارد یک سیلی محکم کوبید توی گوش رمی. الایجه با ناراحتی به رمی خیره شد و سمنتا با نگرانی ساختگی، اومد توی هال و با دیدن جر و بحث ادوارد، گفت:
- رمی جان، اومدی خونه پسرم؟ چه خبر شده؟ چرا دعوا دارین؟
ادوارد گفت:
- پسره‌‌ی بیشعور، بعد از پنج روز برگشته خونه و حرفش هم زیاده!
رمی گفت:
- منم این‌طوری حالم خوب میشه دیگه، چی کار به من داری شما؟
ادوارد گفت:
- تو بیست سالته پسر! این رفتارهای بچگانه رو کنار بذار. تا کی می‌خوای این‌طوری زندگی کنی؟ یه نگاه به خودت بنداز، هیچ هدفی برای خودت نداری، هیچ کاری برای پیشرفت و موفقیتت نمی‌کنی. خداروشکر که خدا بهم همین یه دونه بچه رو داد که کمتر حرص بخورم.
 الایجه پاشد و گفت:
- ببخشید عمو ادوارد، رمی حالش خوب نبود. برای امشب زیاده‌روی کرد. من می‌برمش خونه خودم، اون‌جا مراقبش هستم تا وقتی‌ که از سرش بپره.
ادوارد گفت:
- تو این چند روز کجا بودین شما دوتا؟
الایجه گفت:
- خب با دوست‌هامون رفته بودیم جنگل‌های ویچ وود برای تفریح. من نمی‌دونستم رمی به شما خبر نداده.
ادوارد گفت:
- این پسر، آخرش من رو دیوانه می‌کنه.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۵

سمنتا گفت:
- عزیزم، آروم باش. رمی که حالش نرمال شد، باهاش صحبت می‌کنی.
و بعد رو به رمی گفت:
- پسرم، برو توی اتاقت استراحت کن.
رمی گفت:
- من پسر تو نیستم. با این حرف‌هات پات رو گذاشتی توی زندگی پدرم؛ ولی من رو نمی‌تونی گول بزنی. همون‌قدر که از شوهرت فردیناند متنفرم که باعث کشته شدن مادرم شد، از تو هم متنفرم. امیدوارم بری به درک!
و بعد از این حرفش، سمنتا رو کنار زد و با قدم‌های شل‌ و ول، رفت بیرون. الایجه هم ببخشیدی گفت و پشت سر رمی، رفت. سمنتا سینی قهوه رو روی میز گذاشت و با بغضی ساختگی، گفت:
- هنوز هم رمی، فردیناند رو مقصر مرگ سوفیا خانم می‌دونه. هنوز هم فردیناند رو نفرین می‌کنه، با این‌ که بیچاره خودش زیر چند متر خاکه! مگه کسی که ببرینه میشه، حرکاتش و تصمیماتش به اختیار خودشه؟ از کجا رمی مطمئنه که همسر مرحوم من، اون ویروس رو به مادرش داده؟ حتی فردیناند، خودش قربانی ببرینه‌ی اصلی شد. مردم هنوز ببرینه اصلی رو پیدا نکردن. شاید اون ویروس رو به سوفیا داده باشه، نه فردیناند.
ادوارد کنار سمنتا نشست و اشک‌های تمساح سمنتا رو پاک کرد و گفت:
- متاسفم بابت حرف رمی. این‌ که همسرهای من و تو، هردوشون قربانی ویروس ببرینه شدن که تقصیر کسی نیست. اون فقط یک اتفاق بوده. امیدوارم زودتر مردم یک راهی برای درمانش پیدا کنن یا لااقل ببرینه اصلی رو پیدا کنن و بکشن. البته تا الان ببرینه اصلی پیدا نشده یا این‌ که در کل وجود نداره یا این‌ که... بی‌خیالش! تو هم دیگه گریه نکن عزیزم، باشه؟
و بعد همین لحظه با یادآوری چیزی، خیلی سریع بلند شد و گفت:
- من یک کار مهم دارم سمنتا. زود برمی‌گردم خونه.

***​
الایجه، دست رمی رو انداخته بود دور گ*ردنش و آهسته به طرف خونه‌اش حرکت می‌کرد و با بی‌حوصلگی گوش سپرده بود به خزعبلات رمی که از سر حال غیرنرمالش، می‌گفت. شهر منچستر هم‌اکنون خلوت خلوت بود، دریغ از یک رهگذر.
تمام کوچه و خیابون‌ها و بازارها، همین‌ که غروب میشد، بسته می‌شدن. مردم از ترس این‌ که مبادا تک ببرینه‌ی شهر که هنوز نمی‌دونستن کیه، بهشون حمله کنه، هرگز شب‌ها بیرون نمی‌رفتن؛ اما برای جشن‌ها و مناسبت‌های خاص‌، همه‌ی مردم توی یک مکان مشخص دور هم جمع می‌شدن. وقت‌هایی که با هم بودن، ترسشون کمتر بود.
وقتی الایجه و رمی به خونه‌ی الایجه رسیدن، رفتن توی خونه. الایجه، رمی رو توی یکی از اتاق‌ها برد و کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشه. رمی این‌قدر نو*شی*دنی خورده بود که توی حالت نیمه هوشیاری بود. رمی گفت:
- برام آب بیار الی. خیلی تشنه‌ام شده‌.
- صد بار گفتم من رو با این اسم صدا نزن رمی!
- دوست دارم الی، مشکلی داری؟
الایجه سری تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت. یک لیوان آب پر کرد و به اتاق رمی برد. همین‌ که وارد اتاق شد، دید رمی روی تخت نشسته و داره با حرص، نفس‌های عمیق می‌کشه. ناگهان بدنش به سرعت شروع به تبدیل شدن کرد و به ببرینه‌ای وحشی تبدیل شد. رمی با دیدن الایجه، پا شد و می‌خواست بهش حمله کنه که الایجه به خودش اومد و سریع در اتاق رو قفل کرد. همین‌طور که پشت در اتاق ایستاده بود و از ترس نفس‌نفس می‌زد که در خونه‌اش به صدا در اومد. نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت. یک لحظه یاد وضعیت رمی افتاد و نخواست در رو باز کنه اما با شنیدن صدای آدری، دم در رفت، بازش کرد و سلام کرد.
آدری گفت:
- سلام. چه خبر شده الایجه؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
- رمی این‌جاست، توی اون اتاقه. دوباره امشب تبدیل شد متاسفانه. در اتاقش رو قفل کردم.
آدری با نگرانی جواب داد:
- مراقبش باش الایجه، رمی به هیچ عنوان نباید تنها باشه. نباید موقع تبدیل شدنش بره توی شهر و جنگل و جای دیگه. ما باید تاجایی که امکان داره، جلوی گسترش این ویروس رو بگیریم تا وقتی‌که ابیگل با اون گیاه برگرده.
- باشه، نگران نباش. حواسم جمعه.
- خیلی خب، دیگه مراقب خودتون باشین. من باید برم صومعه. کارآموزهای جدیدی رو باید آموزش بدم. راستی اگنس هم امروز صومعه بود. ازت دلخور بود. خیلی وقته سراغی ازش نگرفتی.
- رمی واسم توی اولویته، نمی‌تونم با این وضعش تنهاش بذارم و به فکر معشوقه‌ام باشم.
- در برابر کسی که به خودت علاقه‌مندش کردی، مسئولی! سعی نکن دلش رو بشکنی. اگنس دختر مهربونیه.
- چشم. فردا رمی رو میارم پیش شما و میرم بهش سر می‌زنم. خودم هم دلم براش تنگ شده.
- باشه، هر وقت اومدی، من صومعه‌ام. الانم اومده بودم سراغی از رمی بگیرم. خدافظ.
- صبر کن آدری. این وقت شب خطرناکه، خودم تا صومعه همراهیت می‌کنم.
- نه، نمی‌خواد. من از چیزی نمی‌ترسم. می‌تونم از خودم محافظت کنم.
و بعد فانوسش رو گرفت جلوش و راه افتاد، از فاصله سی متری جنگل راه صومعه رو در پیش گرفت؛ کنار جنگل در حال عبور بود که با صدای خش‌خش نگاهش به یک طرف جلب شد. فانوسش رو خاموش کرد و از پشت درخت‌های بلند، به طرف صدا چشم دوخت که ناگهان یک آدم رو دید که غرش‌های ریزی کرد و خیلی سریع، به هیولای ببرینه تبدیل شد. آدری تا خواست جیغ بکشه که یک نفر از پشت سر، دهانش رو گرفت و به عقب کشوندش.
کد:
سمنتا گفت:
- عزیزم، آروم باش. رمی که حالش نرمال شد، باهاش صحبت می‌کنی.
و بعد رو به رمی گفت:
- پسرم، برو توی اتاقت استراحت کن.
رمی گفت:
- من پسر تو نیستم. با این حرف‌هات پات رو گذاشتی توی زندگی پدرم؛ ولی من رو نمی‌تونی گول بزنی. همون‌قدر که از شوهرت فردیناند متنفرم که باعث کشته شدن مادرم شد، از تو هم متنفرم. امیدوارم بری به درک!
و بعد از این حرفش، سمنتا رو کنار زد و با قدم‌های شل‌ و ول، رفت بیرون. الایجه هم ببخشیدی گفت و پشت سر رمی، رفت. سمنتا سینی قهوه رو روی میز گذاشت و با بغضی ساختگی، گفت:
- هنوز هم رمی، فردیناند رو مقصر مرگ سوفیا خانم می‌دونه. هنوز هم فردیناند رو نفرین می‌کنه، با این‌ که بیچاره خودش زیر چند متر خاکه! مگه کسی که ببرینه میشه، حرکاتش و تصمیماتش به اختیار خودشه؟ از کجا رمی مطمئنه که همسر مرحوم من، اون ویروس رو به مادرش داده؟ حتی فردیناند، خودش قربانی ببرینه‌ی اصلی شد. مردم هنوز ببرینه اصلی رو پیدا نکردن. شاید اون ویروس رو به سوفیا داده باشه، نه فردیناند.
ادوارد کنار سمنتا نشست و اشک‌های تمساح سمنتا رو پاک کرد و گفت:
- متاسفم بابت حرف رمی. این‌ که همسرهای من و تو، هردوشون قربانی ویروس ببرینه شدن که تقصیر کسی نیست. اون فقط یک اتفاق بوده. امیدوارم زودتر مردم یک راهی برای درمانش پیدا کنن یا لااقل ببرینه اصلی رو پیدا کنن و بکشن. البته تا الان ببرینه اصلی پیدا نشده یا این‌ که در کل وجود نداره یا این‌ که... بی‌خیالش! تو هم دیگه گریه نکن عزیزم، باشه؟
و بعد همین لحظه با یادآوری چیزی، خیلی سریع بلند شد و گفت:
- من یک کار مهم دارم سمنتا. زود برمی‌گردم خونه.

***
الایجه، دست رمی رو انداخته بود دور گ*ردنش و آهسته به طرف خونه‌اش حرکت می‌کرد و با بی‌حوصلگی گوش سپرده بود به خزعبلات رمی که از سر حال غیرنرمالش، می‌گفت. شهر منچستر هم‌اکنون خلوت خلوت بود، دریغ از یک رهگذر.
تمام کوچه و خیابون‌ها و بازارها، همین‌ که غروب میشد، بسته می‌شدن. مردم از ترس این‌ که مبادا تک ببرینه‌ی شهر که هنوز نمی‌دونستن کیه، بهشون حمله کنه، هرگز شب‌ها بیرون نمی‌رفتن؛ اما برای جشن‌ها و مناسبت‌های خاص‌، همه‌ی مردم توی یک مکان مشخص دور هم جمع می‌شدن. وقت‌هایی که با هم بودن، ترسشون کمتر بود.
وقتی الایجه و رمی به خونه‌ی الایجه رسیدن، رفتن توی خونه. الایجه، رمی رو توی یکی از اتاق‌ها برد و کمکش کرد تا روی تخت دراز بکشه. رمی این‌قدر نو*شی*دنی خورده بود که توی حالت نیمه هوشیاری بود. رمی گفت:
- برام آب بیار الی. خیلی تشنه‌ام شده‌.
- صد بار گفتم من رو با این اسم صدا نزن رمی!
- دوست دارم الی، مشکلی داری؟
الایجه سری تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت. یک لیوان آب پر کرد و به اتاق رمی برد. همین‌ که وارد اتاق شد، دید رمی روی تخت نشسته و داره با حرص، نفس‌های عمیق می‌کشه. ناگهان بدنش به سرعت شروع به تبدیل شدن کرد و به ببرینه‌ای وحشی تبدیل شد. رمی با دیدن الایجه، پا شد و می‌خواست بهش حمله کنه که الایجه به خودش اومد و  سریع در اتاق رو قفل کرد. همین‌طور که پشت در اتاق ایستاده بود و از ترس نفس‌نفس می‌زد که در خونه‌اش به صدا در اومد. نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت. یک لحظه یاد وضعیت رمی افتاد و نخواست در رو باز کنه اما با شنیدن صدای آدری، دم در رفت، بازش کرد و سلام کرد.
آدری گفت:
- سلام. چه خبر شده الایجه؟ چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
- رمی این‌جاست، توی اون اتاقه. دوباره امشب تبدیل شد متاسفانه. در اتاقش رو قفل کردم.
آدری با نگرانی جواب داد:
- مراقبش باش الایجه، رمی به هیچ عنوان نباید تنها باشه. نباید موقع تبدیل شدنش بره توی شهر و جنگل و جای دیگه. ما باید تاجایی که امکان داره، جلوی گسترش این ویروس رو بگیریم تا وقتی‌که ابیگل با اون گیاه برگرده.
- باشه، نگران نباش. حواسم جمعه.
- خیلی خب، دیگه مراقب خودتون باشین. من باید برم صومعه. کارآموزهای جدیدی رو باید آموزش بدم. راستی اگنس هم امروز صومعه بود. ازت دلخور بود. خیلی وقته سراغی ازش نگرفتی.
- رمی واسم توی اولویته، نمی‌تونم با این وضعش تنهاش بذارم و به فکر معشوقه‌ام باشم.
- در برابر کسی که به خودت علاقه‌مندش کردی، مسئولی! سعی نکن دلش رو بشکنی. اگنس دختر مهربونیه.
- چشم. فردا رمی رو میارم پیش شما و میرم بهش سر می‌زنم. خودم هم دلم براش تنگ شده.
- باشه، هر وقت اومدی، من صومعه‌ام. الانم اومده بودم سراغی از رمی بگیرم. خدافظ.
- صبر کن آدری. این وقت شب خطرناکه، خودم تا صومعه همراهیت می‌کنم.
- نه، نمی‌خواد. من از چیزی نمی‌ترسم. می‌تونم از خودم محافظت کنم.
و بعد فانوسش رو گرفت جلوش و راه افتاد، از  فاصله سی متری جنگل راه صومعه رو در پیش گرفت؛ کنار جنگل در حال عبور بود که با صدای خش‌خش نگاهش به یک طرف جلب شد. فانوسش رو خاموش کرد و از پشت درخت‌های بلند، به طرف صدا چشم دوخت که ناگهان یک آدم رو دید که غرش‌های ریزی کرد و خیلی سریع، به هیولای ببرینه تبدیل شد. آدری تا خواست جیغ بکشه که یک نفر از پشت سر، دهانش رو گرفت و به عقب کشوندش.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۶


«ابیگل»
با گیجی چشمام رو باز کردم. درد عجیبی توی سرم پیچید و تمام بدنم کوفته‌ شده بود. آخ بی‌جونی گفتم و بلند شدم. تازه موقعیت خودم رو دیدم‌. توی یک گودال عمیق و بزرگ افتاده بودیم که حداقل بیست متر بود. هیرو هم یک گوشه افتاده بود و اسب بی‌چاره، ناله‌های ریزی می‌کرد. تا خواستم برم طرفش، تازه چشمم افتاد به کنزو و از تعجب، خشکم زد. اون پرنده هم توی تارهای عنکبوت گیر کرده بود. کنزو که می‌تونست پرواز کنه، یعنی چطور توی گودال افتاده بود؟ این برام سوال بود. البته خب جای تعجبی هم نبود، این سرزمین همه‌چیزش عجیب بود. پاهام و یکی از زانوهام به شدت زخم شده بود. درست بود که رد زخم توی بدنم نمی‌موند و زود اثرش می‌رفت اما دردش رو حس می‌کردم. با قدم‌های ضعیفی، خودم رو به هیرو رسوندم. کنارش نشستم و یال‌های مشکیش رو از روی صورتش کنار زدم که دیدم سرش زخم شده و داره خونریزی می‌کنه. خدای من! این اسب رمی دست من امانته. رمی خیلی دوسش داره. اگه بلایی سرش بیاد، خودم رو نمی‌بخشم.
چند بار هیرو رو تکون دادم اما ذره‌ای تکون نخورد. از استرس همون‌جا کنارش نشستم و گریه کردم که همین موقع دیدم کنزو توی تارهای عنکبوتی که به پر و بالش پیچیده بود، گیر کرده. حتی نمی‌تونست منقارش رو تکون بده و حرفی بزنه. هی بال‌ بال می‌زد و می‌خواست توجه من رو جلب کنه. پا شدم رفتم کنار کنزو و به سختی از میون تارها کشیدمش بیرون‌. تارهای باقی مونده به منقارش رو جدا کردم که گفت:
- من بدبخت بیچاره، یک ساعته توی این تارها گیر کردم. نه می‌تونستم حرف بزنم، نه کاری کنم. اون‌وقت تو اول سراغ هیرو میری؟
- وای وای! توی شارلاتان با این زبونت مگه چیزیت هم میشه؟
- هه! شارلاتان رو با منی ابی؟
- حوصله ندارم جوابت رو بدم کنزو. سرم درد می‌کنه، حال هیرو هم خوب نیست. سرش شکسته. حالا چطوری باید از این گودال بریم بالا؟
- می‌خوای من برم این دور و اطراف، کسی رو برای کمک بیارم؟
تا خواستم چیزی بگم که صدای خنده‌ی عجیبی بلند شد. سرم رو بالا بردم که با یک پسر عجیب و غریب روبه‌رو شدم. قد بلندی داشت با موهای رنگ آتیشی و چشم‌های تقریبا قرمز نارنجی. موهای شلخته‌ای هم داشت. یک تیرکمون پشت کمرش بود و گوش‌های دراز و کشیده‌ای داشت. لباس‌های جنگلی‌ هم تنش بود. داشتم با تعجب براندازش می‌کردم که کنزو گفت:
- مردم این جنگل چقدر یک جوری‌ان!
پسره نیشش رو تا پای گوشش باز کرد و یک چیزهایی گفت. زبونشون هم عجیب بود. چیزی نمی‌تونستم ازشون بفهمم. همین‌طوری مات و مبهوت به پسره نگاه می‌کردم که کنزو گفت:
- ما نمی‌دونیم تو چی میگی. ما توی این جنگل گم شدیم، یعنی توی این گودال گیر افتادیم. می‌تونی کمکمون کنی در بیایم؟
- چی بهش میگی کنزو؟ این اصلا ز*ب*ون خودمون رو نمی‌دونه.
- و باز هم یک سردرد جدید!
- دردسر.
- همون حالا.
پسر، همین‌طوری داشت با گیجی نگاهمون می‌کرد که یک لحظه انگار فکری به سرش رسید. سریع پرید توی گودال و روی جفت پاهاش ایستاد. از این کارش متعجب شدم که اومد طرفم و صورتم رو مابین دستاش گرفت و برای چند ثانیه تو چشمام زل زد. توانایی حرکت نداشتم. منم توی چشماش زل زدم. انگاری چشم‌هاش داشت باهام حرف می‌زد. پس از چند ثانیه، ازم فاصله گرفت و بعد از این‌ که دستی به بال‌های کنزو کشید، به بالای گودال برگشت‌. سرم داشت گیج می‌رفت که پسر گفت:
- سرت گیج میره چون چیزهایی که بهت منتقل کردم رو داری هضم می‌کنی!
از این حرفش، قلبم تندتند کوبید. تک تک حرف‌هایی که می‌زد رو می‌فهمیدم. انگار زبونشون رو یاد گرفته بودم. این حیرت انگیز بود!
کنزو گفت:
- ابیگل، بگو که تو هم داری مثل من ز*ب*ون این پسره رو می‌فهمی.
- همین طوره.
پسره گفت:
- اسم من خاروسه. این‌جا قلمرو الف هاست، الف‌هایی با قدرت‌های متفاوت که هزاران سال هست این‌جا زندگی می‌کنن. تو کی هستی انسان؟
- اسمم ابیگل هست. ما داشتیم می‌رفتیم به کوه‌های اسکافل که یهویی از جنگل شما سر در آوردیم.
خاروس گفت:
- این جنگل با شهر انسان‌ها فاصله آن‌چنانی نداره؛ اما با این حال تو پنجمین نفری هستی که چشمت به این جنگل خورده. انسان‌ها سال‌های قبل خیلی به الف ها ضرر رسوندن. ما الف‌ها با انسان‌ها دشمنیم، اگه الف‌های دیگه‌ای بفهمن یک انسان این‌جا اومده، ممکنه بلایی سرش بیارن! به نفعته هر چه زودتر جنگل‌ ما رو ترک کنی انسان.
کد:
«ابیگل»
با گیجی چشمام رو باز کردم. درد عجیبی توی سرم پیچید و تمام بدنم کوفته‌ شده بود. آخ بی‌جونی گفتم و بلند شدم. تازه موقعیت خودم رو دیدم‌. توی یک گودال عمیق و بزرگ افتاده بودیم که حداقل بیست متر بود. هیرو هم یک گوشه افتاده بود و اسب بی‌چاره، ناله‌های ریزی می‌کرد. تا خواستم برم طرفش، تازه چشمم افتاد به کنزو و از تعجب، خشکم زد. اون پرنده هم توی تارهای عنکبوت گیر کرده بود. کنزو که می‌تونست پرواز کنه، یعنی چطور توی گودال افتاده بود؟ این برام سوال بود. البته خب جای تعجبی هم نبود، این سرزمین همه‌چیزش عجیب بود. پاهام و یکی از زانوهام به شدت زخم شده بود. درست بود که رد زخم توی بدنم نمی‌موند و زود اثرش می‌رفت اما دردش رو حس می‌کردم. با قدم‌های ضعیفی، خودم رو به هیرو رسوندم. کنارش نشستم و یال‌های مشکیش رو از روی صورتش کنار زدم که دیدم سرش زخم شده و داره خونریزی می‌کنه. خدای من! این اسب رمی دست من امانته. رمی خیلی دوسش داره. اگه بلایی سرش بیاد، خودم رو نمی‌بخشم.
چند بار هیرو رو تکون دادم اما ذره‌ای تکون نخورد. از استرس همون‌جا کنارش نشستم و گریه کردم که همین موقع دیدم کنزو توی تارهای عنکبوتی که به پر و بالش پیچیده بود، گیر کرده. حتی نمی‌تونست منقارش رو تکون بده و حرفی بزنه. هی بال‌ بال می‌زد و می‌خواست توجه من رو جلب کنه. پا شدم رفتم کنار کنزو و به سختی از میون تارها کشیدمش بیرون‌. تارهای باقی مونده به منقارش رو جدا کردم که گفت:
- من بدبخت بیچاره، یک ساعته توی این تارها گیر کردم. نه می‌تونستم حرف بزنم، نه کاری کنم. اون‌وقت تو اول سراغ هیرو میری؟
- وای وای! توی شارلاتان با این زبونت مگه چیزیت هم میشه؟
- هه! شارلاتان رو با منی ابی؟
- حوصله ندارم جوابت رو بدم کنزو. سرم درد می‌کنه، حال هیرو هم خوب نیست. سرش شکسته. حالا چطوری باید از این گودال بریم بالا؟
- می‌خوای من برم این دور و اطراف، کسی رو برای کمک بیارم؟
تا خواستم چیزی بگم که صدای خنده‌ی عجیبی بلند شد. سرم رو بالا بردم که با یک پسر عجیب و غریب روبه‌رو شدم. قد بلندی داشت با موهای رنگ آتیشی و چشم‌های تقریبا قرمز نارنجی. موهای شلخته‌ای هم داشت. یک تیرکمون پشت کمرش بود و گوش‌های دراز و کشیده‌ای داشت. لباس‌های جنگلی‌ هم تنش بود. داشتم با تعجب براندازش می‌کردم که کنزو گفت:
- مردم این جنگل چقدر یک جوری‌ان!
پسره نیشش رو تا پای گوشش باز کرد و یک چیزهایی گفت. زبونشون هم عجیب بود. چیزی نمی‌تونستم ازشون بفهمم. همین‌طوری مات و مبهوت به پسره نگاه می‌کردم که کنزو گفت:
- ما نمی‌دونیم تو چی میگی. ما توی این جنگل گم شدیم، یعنی توی این گودال گیر افتادیم. می‌تونی کمکمون کنی در بیایم؟
- چی بهش میگی کنزو؟ این اصلا ز*ب*ون خودمون رو نمی‌دونه.
- و باز هم یک سردرد جدید!
- دردسر.
- همون حالا.
پسر، همین‌طوری داشت با گیجی نگاهمون می‌کرد که یک لحظه انگار فکری به سرش رسید. سریع پرید توی گودال و روی جفت پاهاش ایستاد. از این کارش متعجب شدم که اومد طرفم و صورتم رو مابین دستاش گرفت و برای چند ثانیه تو چشمام زل زد. توانایی حرکت نداشتم. منم توی چشماش زل زدم. انگاری چشم‌هاش داشت باهام حرف می‌زد. پس از چند ثانیه، ازم فاصله گرفت و بعد از این‌ که دستی به بال‌های کنزو کشید، به بالای گودال برگشت‌. سرم داشت گیج می‌رفت که پسر گفت:
- سرت گیج میره چون چیزهایی که بهت منتقل کردم رو داری هضم می‌کنی!
از این حرفش، قلبم تندتند کوبید. تک تک حرف‌هایی که می‌زد رو می‌فهمیدم. انگار زبونشون رو یاد گرفته بودم. این حیرت انگیز بود!
کنزو گفت:
- ابیگل، بگو که تو هم داری مثل من ز*ب*ون این پسره رو می‌فهمی.
- همین طوره.
پسره گفت:
- اسم من خاروسه. این‌جا قلمرو الف هاست، الف‌هایی با قدرت‌های متفاوت که هزاران سال هست این‌جا زندگی می‌کنن. تو کی هستی انسان؟
- اسمم ابیگل هست. ما داشتیم می‌رفتیم به کوه‌های اسکافل که یهویی از جنگل شما سر در آوردیم.
خاروس گفت:
- این جنگل با شهر انسان‌ها فاصله آن‌چنانی نداره؛ اما با این حال تو پنجمین نفری هستی که چشمت به این جنگل خورده. انسان‌ها سال‌های قبل خیلی به الف ها ضرر رسوندن. ما الف‌ها با انسان‌ها دشمنیم، اگه الف‌های دیگه‌ای بفهمن یک انسان این‌جا اومده، ممکنه بلایی سرش بیارن! به نفعته هر چه زودتر جنگل‌ ما رو ترک کنی انسان.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۷


رو به خاروس گفتم:
- من با شما و جنگلتون کاری ندارم. به من و اسبم کمک کن از این گودال در بیایم، ما هم مسیری که داشتیم رو می‌ریم.
خاروس خنده‌ای زد و گفت:
- این گودال اسرار آمیزه. به چیزهای بد و ناگوار علاقه داره، تا بوده همین بوده! اگه می‌خوای ازش بیرون بیای، باید خاطره‌های بد زندگیت رو تعریف کنی.
کنزو گفت:
- حرف بی‌ربط نزن! چرا این‌قدر بدجنسین شما الف‌ها؟
خاروس گفت:
- حق نداری به الف‌ها توهین کنی جوجه پرنده! من هم از این‌جا میرم. اون وقت ببینم کدوم الف میاد بهتون کمک کنه.
تا خاروس خواست بره، گفتم:
- صبر کن! باشه هرچی تو بخوای، یعنی هرچی این گودال بخواد تعریف می‌کنم. من اهل هند هستم. مادرم فراموشی گرفت، به ما گفتن طبیب‌های قهاری توی انگلستان هستن. ما هم با کشتی اومدیم انگلستان؛ اما وقتی رسیدیم، من مادرم رو گم کردم. هرچقدر دنبالش گشتم، پیداش نکردم. برای همین توی انگلستان موندگار شدم و دنبال مادرم می‌گردم که هنوز هم خبری ازش نیست‌. من این‌جا یک دوست پیدا کردم. اون یه بیماری گرفته، برای همین داشتم می‌رفتم کوه‌های اسکافل تا یک گیاه رو برای درمانش ببرم.
وقتی حرف‌هام تموم شد، خاروس شروع کرد به خندیدن و گفت:
- داستان‌های جالبی بود، خوشم اومد. باز هم تعریف کن.
با عصبانیت گفتم:
- تمومش کن. ما این‌جا گیر افتادیم. جای کمک کردن، داری می‌خندی به ما؟
همین لحظه چشمم به سه تا الف افتاد که زیبایی چشم‌‌گیری داشتن، دو تا دختر بودن و یک پسر. پسره همین‌ که چشمش به خاروس افتاد، تیرکمونش رو در آورد و نشونه گرفت سمتش و گفت:
- باز تو یک بیگانه این‌جا گیر انداختی و داری اذیتش می‌کنی خاروس؟ قبل از یک‌ جنگ دیگه، فورا از این‌جا برو.
خاروس بدون حرفی با عصبانیت از اون‌جا رفت. اون دو تا دختری که الف بودن، تا چشمشون به من خورد، نگاهی به همدیگه کردن و اومدن توی گودال. دست‌های من رو گرفتن و کشوندنم بالا. اون‌ها بال نداشتن اما خیلی قوی بودن. یکی از اون الف‌های دختر گفت:
- اسم من پنلوپه‌ست. این هم خواهرمه، برلیان و اون هم برادرم، موگلی!
- ممنون از این‌که من رو از گودال در آوردین. من باید همین الآن از این جنگل برم؛ اگه میشه کمکم کنید اسبم رو هم از گودال در بیارید. اون زخمی شده.
- حدس می‌زدم که خاروس زبونمون رو بهت یاد داده باشه. بله حتما، اسبت رو نجات می‌دیم. به سفر هم می‌ری؛ اما قبلش باید با حاکم ما ملاقات کنی.
سریع گفتم:
- باور کنید من نمی‌خوام هیچ آسیبی به شما و قلمروتون بزنم. من ناگهانی از این جنگل سر در آوردم؛ یعنی یک اسب بالدار... .
- نگران چیزی نباش انسان. ما هم نمی‌خوایم به تو آسیبی بزنیم. بعد از یک ملاقات با حاکم، مسیر خودت رو برمی‌گردی. زیاد طول نمی‌کشه.
کنزو گفت:
- اگه ابیگل رو به زور با خودتون ببرین، من هم با منقارم چشماتون رو کور می‌کنم.
رو بهش گفتم:
- اشکالی نداره کنزو، باهاشون می‌ریم.
پنلوپه و برلیان دست‌های من رو گرفتن و راه افتادیم. پنلوپه رو به موگلی گفت:
- برو اسبش رو از گودال در بیار و درمانش کن.

«اگنس»
وقتی تابلوی نقاشیم کامل شد و یک تصویر مطابق با تصویری که استاد کلوئی برای امتحان در نظر گرفته بود کشیدم، شروع کردم به جمع کردن وسایلم و تابلو رو همون‌جا گذاشتم. استاد کلوئی گفت:
- کسانی که این تصویر رو بی‌عیب و نقص کشیدن، با استاد جاشوا می‌رن به مرحله بعد؛ اما کسانی که ضعف توی کارشون دیده شد، فعلا توی کلاس من می‌مونن تا این مرحله رو به خوبی یاد بگیرن.
یکی از کارآموزها گفت:
- استاد، کی نتایج معلوم میشه؟
- فردا بعد از ظهر که اومدین کلاس.
بقیه‌ی کارآموزها هم یکی یکی پا شدن و بعد از چند دقیقه کلاس خالی شد. وسایلم رو برداشتم و می‌خواستم برم بیرون که استاد کلوئی در حالی که تابلوم رو نگاه می‌کرد، گفت:
- این بار لایه‌بندی رنگ‌ها رو دقیق انجام دادی.
- واقعا؟ پس منم میرم پیش استاد جاشوا؟ یعنی مرحله بعد؟
- هنوز چیزی معلوم نیست. باید شب کل تابلو‌ها رو دقیق بررسی کنم.
- باشه استاد، خسته نباشی.
- تو هم همین طور عزیزم.
از استاد کلوئی خدافظی کردم و خواستم از کلاس که کلبه‌ای بیش نبود برم بیرون. یهو استاد جاشوا، شوهر استاد کلویی، از در وارد شد. با برخوردمون به همدیگه افتادم روی زمین و وسایلام پخش شد. جاشوا ببخشیدی گفت و سرجاش ایستاد. همین‌طور که روی زمین بودم وسایلم رو جمع کردم و پاشدم. جاشوا گفت:
- ببخشید اگنس. طوریت که نشد؟
- منم می‌بخشم! منظورم اینه که ببخشید، من خوبم. روز بخیر استاد.
کد:
رو به خاروس گفتم:
- من با شما و جنگلتون کاری ندارم. به من و اسبم کمک کن از این گودال در بیایم، ما هم مسیری که داشتیم رو می‌ریم.
خاروس خنده‌ای زد و گفت:
- این گودال اسرار آمیزه. به چیزهای بد و ناگوار علاقه داره، تا بوده همین بوده! اگه می‌خوای ازش بیرون بیای، باید خاطره‌های بد زندگیت رو تعریف کنی.
کنزو گفت:
- حرف بی‌ربط نزن! چرا این‌قدر بدجنسین شما الف‌ها؟
خاروس گفت:
- حق نداری به الف‌ها توهین کنی جوجه پرنده! من هم از این‌جا میرم. اون وقت ببینم کدوم الف میاد بهتون کمک کنه.
تا خاروس خواست بره، گفتم:
- صبر کن! باشه هرچی تو بخوای، یعنی هرچی این گودال بخواد تعریف می‌کنم. من اهل هند هستم. مادرم فراموشی گرفت، به ما گفتن طبیب‌های قهاری توی انگلستان هستن. ما هم با کشتی اومدیم انگلستان؛ اما وقتی رسیدیم، من مادرم رو گم کردم. هرچقدر دنبالش گشتم، پیداش نکردم. برای همین توی انگلستان موندگار شدم و دنبال مادرم می‌گردم که هنوز هم خبری ازش نیست‌. من این‌جا یک دوست پیدا کردم. اون یه بیماری گرفته، برای همین داشتم می‌رفتم کوه‌های اسکافل تا یک گیاه رو برای درمانش ببرم.
وقتی حرف‌هام تموم شد، خاروس شروع کرد به خندیدن و گفت:
- داستان‌های جالبی بود، خوشم اومد. باز هم تعریف کن.
با عصبانیت گفتم:
- تمومش کن. ما این‌جا گیر افتادیم. جای کمک کردن، داری می‌خندی به ما؟
همین لحظه چشمم به سه تا الف افتاد که زیبایی چشم‌‌گیری داشتن، دو تا دختر بودن و یک پسر. پسره همین‌ که چشمش به خاروس افتاد، تیرکمونش رو در آورد و نشونه گرفت سمتش و گفت:
- باز تو یک بیگانه این‌جا گیر انداختی و داری اذیتش می‌کنی خاروس؟ قبل از یک‌ جنگ دیگه، فورا از این‌جا برو.
خاروس بدون حرفی با عصبانیت از اون‌جا رفت. اون دو تا دختری که الف بودن، تا چشمشون به من خورد، نگاهی به همدیگه کردن و اومدن توی گودال. دست‌های من رو گرفتن و کشوندنم بالا. اون‌ها بال نداشتن اما خیلی قوی بودن. یکی از اون الف‌های دختر گفت:
- اسم من پنلوپه‌ست. این هم خواهرمه، برلیان و اون هم برادرم، موگلی!
- ممنون از این‌که من رو از گودال در آوردین. من باید همین الآن از این جنگل برم؛ اگه میشه کمکم کنید اسبم رو هم از گودال در بیارید. اون زخمی شده.
- حدس می‌زدم که خاروس زبونمون رو بهت یاد داده باشه. بله حتما، اسبت رو نجات می‌دیم. به سفر هم می‌ری؛ اما قبلش باید با حاکم ما ملاقات کنی.
سریع گفتم:
- باور کنید من نمی‌خوام هیچ آسیبی به شما و قلمروتون بزنم. من ناگهانی از این جنگل سر در آوردم؛ یعنی یک اسب بالدار... .
- نگران چیزی نباش انسان. ما هم نمی‌خوایم به تو آسیبی بزنیم. بعد از یک ملاقات با حاکم، مسیر خودت رو برمی‌گردی. زیاد طول نمی‌کشه.
کنزو گفت:
- اگه ابیگل رو به زور با خودتون ببرین، من هم با منقارم چشماتون رو کور می‌کنم.
رو بهش گفتم:
- اشکالی نداره کنزو، باهاشون می‌ریم.
پنلوپه و برلیان دست‌های من رو گرفتن و راه افتادیم. پنلوپه رو به موگلی گفت:
- برو اسبش رو از گودال در بیار و درمانش کن.

«اگنس»
وقتی تابلوی نقاشیم کامل شد و یک تصویر مطابق با تصویری که استاد کلوئی برای امتحان در نظر گرفته بود کشیدم، شروع کردم به جمع کردن وسایلم و تابلو رو همون‌جا گذاشتم. استاد کلوئی گفت:
- کسانی که این تصویر رو بی‌عیب و نقص کشیدن، با استاد جاشوا می‌رن به مرحله بعد؛ اما کسانی که ضعف توی کارشون دیده شد، فعلا توی کلاس من می‌مونن تا این مرحله رو به خوبی یاد بگیرن.
یکی از کارآموزها گفت:
- استاد، کی نتایج معلوم میشه؟
- فردا بعد از ظهر که اومدین کلاس.
بقیه‌ی کارآموزها هم یکی یکی پا شدن و بعد از چند دقیقه کلاس خالی شد. وسایلم رو برداشتم و می‌خواستم برم بیرون که استاد کلوئی در حالی که تابلوم رو نگاه می‌کرد، گفت:
- این بار لایه‌بندی رنگ‌ها رو دقیق انجام دادی.
- واقعا؟ پس منم میرم پیش استاد جاشوا؟ یعنی مرحله بعد؟
- هنوز چیزی معلوم نیست. باید شب کل تابلو‌ها رو دقیق بررسی کنم.
- باشه استاد، خسته نباشی.
- تو هم همین طور عزیزم.
از استاد کلوئی خدافظی کردم و خواستم از کلاس که کلبه‌ای بیش نبود برم بیرون. یهو استاد جاشوا، شوهر استاد کلویی، از در وارد شد. با برخوردمون به همدیگه افتادم روی زمین و وسایلام پخش شد. جاشوا ببخشیدی گفت و سرجاش ایستاد. همین‌طور که روی زمین بودم وسایلم رو جمع کردم و پاشدم. جاشوا گفت:
- ببخشید اگنس. طوریت که نشد؟
-  منم می‌بخشم! منظورم اینه که ببخشید، من خوبم. روز بخیر استاد.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,628
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۲۸

بعد این حرف، از در کلبه رفتم بیرون‌؛ اما با آخرین تصویری که دیدم مغزم رگ به رگ شد. اوه مای گاد! خودش بود. امکان نداره اشتباه کنم. من اون انگشتر رو روی میز دکوری توی خونه‌ی سمنتا دیدم، وقتی که رفته بودم از روی نقاشی قدیمیش نقاشی بکشم براش. انگشتر توی دست جاشوا، خود همون انگشتر بود، شک ندارم. با اون شکل عجیبی که انگشتر داشت و یک کله‌ی ببر روش بود، توی خاطرم حک شده بود. انگشتر جاشوا چه ارتباطی به سمنتا داره؟ من اولین بار انگشتر رو تو خونه‌ی سمنتا دیدم. یعنی ممکنه سمنتا به جاشوا هدیه‌اش داده باشه یا واسه جاشوا بوده توی خونه سمنتا جا مونده؟! یعنی جاشوا و سمنتا با هم ر*اب*طه دارن؟
اوه خدای من! چرا به این خزعبلات فکر می‌کنم؟ اون خونه که فقط واسه سمنتا نیست، شاید استاد جاشوا با ادوارد یا رمی کار داشته که رفته توی اون خونه. من چرا همش به سمنتا فکر می‌کردم؟ خنگ شدم. یا مسیح! با این اوضاعم اگه فردا برام یک خواستگار بیاد، مطمئنا از ازدواج کردن پشیمون میشه! پاک خل شدم. همین‌طور که داشتم زیر ل*ب چرت و پرت بار خودم می‌کردم و راه خونه رو پیش گرفته بودم، صدای قدم‌های کسی از پشت سرم اومد. سرم رو برگردوندم و دیدم الایجه‌ست که یک لبخند مهربون رو ل*ب‌هاش بود. خیلی عاشق این پسر بودم اما اون تا حالا بهم ابراز علاقه نکرده بود، من هم خودم رو لو نداده بودم. همین‌طوری که داشتم نگاهش می‌کردم، گفت:
- تو چطوری دوست من؟ خبری ازت نیست چند وقته.
- من که طبق معمول هر روز، کلاس نقاشی میرم. خبری از خودت نیست.
الایجه اومد طرفم دستم رو گرفت و گفت:
- یک مدتیه یکمی سرم شلوغه. یک مشکلات کوچیکی پیش اومده. یکم به‌هم ریخته‌ام. ببخشید اگه واسه دیدنت نیومدم.
- نه، مهم نیست.
- مهم نیست؟
- مهم نیست؟ نه!
- خب، می‌خواستم بهت بگم بریم یکمی صحبت کنیم. حالا که مهم نیست، من میرم به کارم برسم. روز خوبی داشته باشی اگنس. خدانگهدار.
الایجه دستم رو ول کرد و رفت. من هم دهانم قد غار کوه‌های اسکافل باز موند! همین‌طوری داشتم مثل کودن‌ها رفتنش رو دنبال می‌کردم. عجب غلطی کردم خدایا! مهم نیست و مرض! مهم نیست و زهرمار و کوفت! یه لحظه نمی‌تونی دهانت رو ببندی و ببینی پسره چی میگه؟ آخه این چه حرفی بود که زدم؟ خدایا! من رو بخور! من یک‌ ساله که چشمم دنبال این پسره‌ست؛ ولی هر وقت می‌خواد بهم نزدیک بشه، یک گندی می‌زنم. آخه چرا دخترها این‌جوری هستن؟ در حالی که دارن مثل پشه واسه طرف مقابل بال‌ بال می‌زنن، هم‌زمان قابلیت این رو هم دارن که دست رد به س*ی*نه‌اش بزنن.
مطمئنا اگه جای قدرت گند زدنم به ر*اب*طه، قدرت ادامه دادن ر*اب*طه رو داشتم، تا حالا با این پسره الایجه، شش‌تا بچه زاییده بودم! آخه من چرا این‌قدر خود درگیرم؟ هوف بی‌خیال! خل شدم رفته دیگه. امیدی بهم نیست. بهتره برم فکر کنم که اون انگشتر جاشوا جریانش چیه؟! ولی آخه چه غلطی بود کردم با اون حرفم؟! ا*و*ف.

«آدری»
دیشب نزدیک بود ببرینه بهم حمله کنه و من رو هم مبتلا به اون ویروس بکنه که رگنار نجاتم داد. اگه ببرینه صدای جیغم رو می‌شنید، صد به یقین بهم حمله می‌کرد؛ اما بیشتر از این‌که اون لحظه ترسیده باشم، به این فکر کردم که اون ببرینه کی می‌تونه باشه؟ البته با توجه به یک نکته‌ای که رمی لابه‌لای حرفاش گفت، یک حدسایی می‌زنم اما خب مطمئن نیستم. اگه اونی که فکر می‌کنم باشه، من نابود میشم. یا مسیح! دعا می‌کنم اون نباشه. اون شخص تنها کسیه که من توی زندگیم دارم. خدا کنه ببرینه‌ی اصلی، اون شخص نباشه!
کد:
 بعد این حرف، از در کلبه رفتم بیرون‌؛ اما با آخرین تصویری که دیدم مغزم رگ به رگ شد. اوه مای گاد! خودش بود. امکان نداره اشتباه کنم. من اون انگشتر رو روی میز دکوری توی خونه‌ی سمنتا دیدم، وقتی که رفته بودم از روی نقاشی قدیمیش نقاشی بکشم براش. انگشتر توی دست جاشوا، خود همون انگشتر بود، شک ندارم. با اون شکل عجیبی که انگشتر داشت و یک کله‌ی ببر روش بود، توی خاطرم حک شده بود. انگشتر جاشوا چه ارتباطی به سمنتا داره؟ من اولین بار انگشتر رو تو خونه‌ی سمنتا دیدم. یعنی ممکنه سمنتا به جاشوا هدیه‌اش داده باشه یا واسه جاشوا بوده توی خونه سمنتا جا مونده؟! یعنی جاشوا و سمنتا با هم ر*اب*طه دارن؟
اوه خدای من! چرا به این خزعبلات فکر می‌کنم؟ اون خونه که فقط واسه سمنتا نیست، شاید استاد جاشوا با ادوارد یا رمی کار داشته که رفته توی اون خونه. من چرا همش به سمنتا فکر می‌کردم؟ خنگ شدم. یا مسیح! با این اوضاعم اگه فردا برام یک خواستگار بیاد، مطمئنا از ازدواج کردن پشیمون میشه! پاک خل شدم. همین‌طور که داشتم زیر ل*ب چرت و پرت بار خودم می‌کردم و راه خونه رو پیش گرفته بودم، صدای قدم‌های کسی از پشت سرم اومد. سرم رو برگردوندم و دیدم الایجه‌ست که یک لبخند مهربون رو ل*ب‌هاش بود. خیلی عاشق این پسر بودم اما اون تا حالا بهم ابراز علاقه نکرده بود، من هم خودم رو لو نداده بودم. همین‌طوری که داشتم نگاهش می‌کردم، گفت:
- تو چطوری دوست من؟ خبری ازت نیست چند وقته.
- من که طبق معمول هر روز، کلاس نقاشی میرم. خبری از خودت نیست.
الایجه اومد طرفم دستم رو گرفت و گفت:
- یک مدتیه یکمی سرم شلوغه. یک مشکلات کوچیکی پیش اومده. یکم به‌هم ریخته‌ام. ببخشید اگه واسه دیدنت نیومدم.
- نه، مهم نیست.
- مهم نیست؟
- مهم نیست؟ نه!
- خب، می‌خواستم بهت بگم بریم یکمی صحبت کنیم. حالا که مهم نیست، من میرم به کارم برسم. روز خوبی داشته باشی اگنس. خدانگهدار.
الایجه دستم رو ول کرد و رفت. من هم دهانم قد غار کوه‌های اسکافل باز موند! همین‌طوری داشتم مثل کودن‌ها رفتنش رو دنبال می‌کردم. عجب غلطی کردم خدایا! مهم نیست و مرض! مهم نیست و زهرمار و کوفت! یه لحظه نمی‌تونی دهانت رو ببندی و ببینی پسره چی میگه؟ آخه این چه حرفی بود که زدم؟ خدایا! من رو بخور! من یک‌ ساله که چشمم دنبال این پسره‌ست؛ ولی هر وقت می‌خواد بهم نزدیک بشه، یک گندی می‌زنم. آخه چرا دخترها این‌جوری هستن؟ در حالی که دارن مثل پشه واسه طرف مقابل بال‌ بال می‌زنن، هم‌زمان قابلیت این رو هم دارن که دست رد به س*ی*نه‌اش بزنن.
مطمئنا اگه جای قدرت گند زدنم به ر*اب*طه، قدرت ادامه دادن ر*اب*طه رو داشتم، تا حالا با این پسره الایجه، شش‌تا بچه زاییده بودم! آخه من چرا این‌قدر خود درگیرم؟ هوف بی‌خیال! خل شدم رفته دیگه. امیدی بهم نیست. بهتره برم فکر کنم که اون انگشتر جاشوا جریانش چیه؟! ولی آخه چه غلطی بود کردم با اون حرفم؟! ا*و*ف.

«آدری»
 دیشب نزدیک بود ببرینه بهم حمله کنه و من رو هم مبتلا به اون ویروس بکنه که رگنار نجاتم داد. اگه ببرینه صدای جیغم رو می‌شنید، صد به یقین بهم حمله می‌کرد؛ اما بیشتر از این‌که اون لحظه ترسیده باشم، به این فکر کردم که اون ببرینه کی می‌تونه باشه؟ البته با توجه به یک نکته‌ای که رمی لابه‌لای حرفاش گفت، یک حدسایی می‌زنم اما خب مطمئن نیستم. اگه اونی که فکر می‌کنم باشه، من نابود میشم. یا مسیح! دعا می‌کنم اون نباشه. اون شخص تنها کسیه که من توی زندگیم دارم. خدا کنه ببرینه‌ی اصلی، اون شخص نباشه!

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک‌_رمان[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا