پارت_۳۹
«اگنس»
توی شاگردهای استاد جاشوا و کلوئی، من نقاشیم از همه بهتر بود و به این دلیل سمنتا ازم خواسته بود عکس پسرش مارسل رو نقاشی کنم. البته قبلا چهرههایی از ذهن خودم طراحی کرده بودم و توی کلاسمون زده بودم که خیلی با سلیقهی سمنتا همخوانی داشت. به همین دلیل در حال حاضر داشتم روی تصویر مارسل کار میکردم. سمنتا ازم خواسته بود تصویر رو تو خونهی خودش نقاشی کنم تا نکات دلخواهش رو حین نقاشی بهم بگه. الان هم حدودا ساعت هشت شب بود و تو خونهی سمنتا، به نقاشی کشیدن مشغول بودم. البته به خاطر اتفاقی که برای بچههای استاد کلوئی افتاده بود، ذهنم پریشون بود. آیدن و جیدن بچههای شیرینی بودن. امیدوارم هرچه زودتر جاشوا اونهارو پیدا کنه. هرچند واقعا موندم که چرا استاد کلوئی و جاشوا از پس مراقبت دوتا بچه بر نیومدن!
داشتم طراحی میکردم و سمنتا بالا سرم ایستاده بود و هی دستور میداد چی کار کنم و نکنم. همین موقع جاشوا با عصبانیت وارد خونهی سمنتا شد و در رو بست. از دیدن جاشوا، جا خوردم. سمنتا هم حسابی متعجب شده بود. انگار انتظار این رو نداشت جاشوا این وقت شب بیاد خونهاش.
- سلام آقای اورتگا، شما این وقت شب اینجا... .
جاشوا خودش هم یک لحظه گیج شد و سکوت کرد. من که میدونستم اینها باهم ر*اب*طه دارن، فقط الان دوست داشتم بشنوم جاشوا چه بهونهای واسه کارش پیدا میکنه. هی این طرف اون طرف رو نگاه میکرد تا بهونهای دستش بیاد که سمنتا گفت:
- واسه کاری که قرار بود باهم شروع کنیم، ایدهای به ذهنتون رسیده و تشریف آوردین؟
- ها... بله، خانوم لوییز! میشه صحبت کنیم؟
- البته. بفرمایید طبقهی بالا.
جاشوا سریع رفت بالا و سمنتا رو به من گفت:
- من و آقای اورتگا، قرار بود درمورد تجارت توی شهر ولز باهم صحبت کنیم. ممکنه بخوایم با هم کاری رو شروع کنیم با اطلاع ادوارد جان.
جواب دادم:
- این مسائل به من مربوط نیست خانوم لوییز. شما هم مجبور نیستین کسی رو توجیه کنین. بفرمایید به کارتون برسین. من هم با نگهبان برمیگردم خونه و فردا میام که بقیهی تصویر رو کامل کنم.
سمنتا لبخند فیکی زد و با صدای بلندی، خدمتکارش رو خطاب قرار داد که براشون قهوه ببره و بعدش رفت طبقهی بالا. با تمام وجودم از وقتی فهمیده بودم جاشوا و سمنتا باهم ر*اب*طه دارن، ازشون متنفر شده بودم. سمنتا به ادوارد خیانت میکرد و جاشوا هم به استاد کلوئی. مطمئنا حالا به خودشون افتخار میکنن و میگن چقدر زرنگن که همسرهاشون متوجه چیزی نمیشن ولی درواقع این دو خیلی پس فطرتن که توی اوج اعتماد، خیانت میکنن. حاضرم صدبار با یک آدم قاتل رفاقت کنم اما با یک آدم خیانتکار، چشم تو چشم نشم. من که این موضوع رو مخفی میکنم اما بعد از اتمام این نقاشی دیگه هرگز با این دو شخص کاری نخواهم داشت؛ اما واقعا جاشوا چه کاری مهمتر از پیدا کردن بچههاش داشت که این وقت شب اومد اینجا؟
پوفی کشیدم و با خشم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم. همین لحظه صدای شکستنی اومد. برگشتم دیدم خدمتکار سینی از دستش افتاده و فنجونها شکسته. به طرفش رفتم و فنجونها رو جمع کردم و گفتم:
- بذار کمکت کنم.
- اینها گرونترین فنجونهای خونهست. اگه خانوم بفهمه شکستم، خیلی عصبانی میشه. ممکنه تا وقتی من اینهارو جمع میکنم، دو فنجون قهوه بریزی لطفا؟
- البته. مراقب باش دستت رو نبُری.
رفتم طرف آشپزخونه و دو فنجون قهوه ریختم و برگشتم توی هال. چون خدمتکار داشت زمین رو تمیز میکرد خودم تصمیم گرفتم قهوه هارو ببرم واسشون. به طرف پلهها رفتم که برم طبقهی بالا که با شنیدن اسم رمی، سرجام متوقف شدم. اهل گوش وایستادن نبودم اما چون اسم رمی اومد، باید میفهمیدم موضوع از چه قراره. هر چه هم که نباشه، اون رفیق معشوقمه!
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
«اگنس»
توی شاگردهای استاد جاشوا و کلوئی، من نقاشیم از همه بهتر بود و به این دلیل سمنتا ازم خواسته بود عکس پسرش مارسل رو نقاشی کنم. البته قبلا چهرههایی از ذهن خودم طراحی کرده بودم و توی کلاسمون زده بودم که خیلی با سلیقهی سمنتا همخوانی داشت. به همین دلیل در حال حاضر داشتم روی تصویر مارسل کار میکردم. سمنتا ازم خواسته بود تصویر رو تو خونهی خودش نقاشی کنم تا نکات دلخواهش رو حین نقاشی بهم بگه. الان هم حدودا ساعت هشت شب بود و تو خونهی سمنتا، به نقاشی کشیدن مشغول بودم. البته به خاطر اتفاقی که برای بچههای استاد کلوئی افتاده بود، ذهنم پریشون بود. آیدن و جیدن بچههای شیرینی بودن. امیدوارم هرچه زودتر جاشوا اونهارو پیدا کنه. هرچند واقعا موندم که چرا استاد کلوئی و جاشوا از پس مراقبت دوتا بچه بر نیومدن!
داشتم طراحی میکردم و سمنتا بالا سرم ایستاده بود و هی دستور میداد چی کار کنم و نکنم. همین موقع جاشوا با عصبانیت وارد خونهی سمنتا شد و در رو بست. از دیدن جاشوا، جا خوردم. سمنتا هم حسابی متعجب شده بود. انگار انتظار این رو نداشت جاشوا این وقت شب بیاد خونهاش.
- سلام آقای اورتگا، شما این وقت شب اینجا... .
جاشوا خودش هم یک لحظه گیج شد و سکوت کرد. من که میدونستم اینها باهم ر*اب*طه دارن، فقط الان دوست داشتم بشنوم جاشوا چه بهونهای واسه کارش پیدا میکنه. هی این طرف اون طرف رو نگاه میکرد تا بهونهای دستش بیاد که سمنتا گفت:
- واسه کاری که قرار بود باهم شروع کنیم، ایدهای به ذهنتون رسیده و تشریف آوردین؟
- ها... بله، خانوم لوییز! میشه صحبت کنیم؟
- البته. بفرمایید طبقهی بالا.
جاشوا سریع رفت بالا و سمنتا رو به من گفت:
- من و آقای اورتگا، قرار بود درمورد تجارت توی شهر ولز باهم صحبت کنیم. ممکنه بخوایم با هم کاری رو شروع کنیم با اطلاع ادوارد جان.
جواب دادم:
- این مسائل به من مربوط نیست خانوم لوییز. شما هم مجبور نیستین کسی رو توجیه کنین. بفرمایید به کارتون برسین. من هم با نگهبان برمیگردم خونه و فردا میام که بقیهی تصویر رو کامل کنم.
سمنتا لبخند فیکی زد و با صدای بلندی، خدمتکارش رو خطاب قرار داد که براشون قهوه ببره و بعدش رفت طبقهی بالا. با تمام وجودم از وقتی فهمیده بودم جاشوا و سمنتا باهم ر*اب*طه دارن، ازشون متنفر شده بودم. سمنتا به ادوارد خیانت میکرد و جاشوا هم به استاد کلوئی. مطمئنا حالا به خودشون افتخار میکنن و میگن چقدر زرنگن که همسرهاشون متوجه چیزی نمیشن ولی درواقع این دو خیلی پس فطرتن که توی اوج اعتماد، خیانت میکنن. حاضرم صدبار با یک آدم قاتل رفاقت کنم اما با یک آدم خیانتکار، چشم تو چشم نشم. من که این موضوع رو مخفی میکنم اما بعد از اتمام این نقاشی دیگه هرگز با این دو شخص کاری نخواهم داشت؛ اما واقعا جاشوا چه کاری مهمتر از پیدا کردن بچههاش داشت که این وقت شب اومد اینجا؟
پوفی کشیدم و با خشم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم. همین لحظه صدای شکستنی اومد. برگشتم دیدم خدمتکار سینی از دستش افتاده و فنجونها شکسته. به طرفش رفتم و فنجونها رو جمع کردم و گفتم:
- بذار کمکت کنم.
- اینها گرونترین فنجونهای خونهست. اگه خانوم بفهمه شکستم، خیلی عصبانی میشه. ممکنه تا وقتی من اینهارو جمع میکنم، دو فنجون قهوه بریزی لطفا؟
- البته. مراقب باش دستت رو نبُری.
رفتم طرف آشپزخونه و دو فنجون قهوه ریختم و برگشتم توی هال. چون خدمتکار داشت زمین رو تمیز میکرد خودم تصمیم گرفتم قهوه هارو ببرم واسشون. به طرف پلهها رفتم که برم طبقهی بالا که با شنیدن اسم رمی، سرجام متوقف شدم. اهل گوش وایستادن نبودم اما چون اسم رمی اومد، باید میفهمیدم موضوع از چه قراره. هر چه هم که نباشه، اون رفیق معشوقمه!
کد:
«اگنس»
توی شاگردهای استاد جاشوا و کلوئی، من نقاشیم از همه بهتر بود و به این دلیل سمنتا ازم خواسته بود عکس پسرش مارسل رو نقاشی کنم. البته قبلا چهرههایی از ذهن خودم طراحی کرده بودم و توی کلاسمون زده بودم که خیلی با سلیقهی سمنتا همخوانی داشت. به همین دلیل در حال حاضر داشتم روی تصویر مارسل کار میکردم. سمنتا ازم خواسته بود تصویر رو تو خونهی خودش نقاشی کنم تا نکات دلخواهش رو حین نقاشی بهم بگه. الان هم حدودا ساعت هشت شب بود و تو خونهی سمنتا، به نقاشی کشیدن مشغول بودم. البته به خاطر اتفاقی که برای بچههای استاد کلوئی افتاده بود، ذهنم پریشون بود. آیدن و جیدن بچههای شیرینی بودن. امیدوارم هرچه زودتر جاشوا اونهارو پیدا کنه. هرچند واقعا موندم که چرا استاد کلوئی و جاشوا از پس مراقبت دوتا بچه بر نیومدن!
داشتم طراحی میکردم و سمنتا بالا سرم ایستاده بود و هی دستور میداد چی کار کنم و نکنم. همین موقع جاشوا با عصبانیت وارد خونهی سمنتا شد و در رو بست. از دیدن جاشوا، جا خوردم. سمنتا هم حسابی متعجب شده بود. انگار انتظار این رو نداشت جاشوا این وقت شب بیاد خونهاش.
- سلام آقای اورتگا، شما این وقت شب اینجا... .
جاشوا خودش هم یک لحظه گیج شد و سکوت کرد. من که میدونستم اینها باهم ر*اب*طه دارن، فقط الان دوست داشتم بشنوم جاشوا چه بهونهای واسه کارش پیدا میکنه. هی این طرف اون طرف رو نگاه میکرد تا بهونهای دستش بیاد که سمنتا گفت:
- واسه کاری که قرار بود باهم شروع کنیم، ایدهای به ذهنتون رسیده و تشریف آوردین؟
- ها... بله، خانوم لوییز! میشه صحبت کنیم؟
- البته. بفرمایید طبقهی بالا.
جاشوا سریع رفت بالا و سمنتا رو به من گفت:
- من و آقای اورتگا، قرار بود درمورد تجارت توی شهر ولز باهم صحبت کنیم. ممکنه بخوایم با هم کاری رو شروع کنیم با اطلاع ادوارد جان.
جواب دادم:
- این مسائل به من مربوط نیست خانوم لوییز. شما هم مجبور نیستین کسی رو توجیه کنین. بفرمایید به کارتون برسین. من هم با نگهبان برمیگردم خونه و فردا میام که بقیهی تصویر رو کامل کنم.
سمنتا لبخند فیکی زد و با صدای بلندی، خدمتکارش رو خطاب قرار داد که براشون قهوه ببره و بعدش رفت طبقهی بالا. با تمام وجودم از وقتی فهمیده بودم جاشوا و سمنتا باهم ر*اب*طه دارن، ازشون متنفر شده بودم. سمنتا به ادوارد خیانت میکرد و جاشوا هم به استاد کلوئی. مطمئنا حالا به خودشون افتخار میکنن و میگن چقدر زرنگن که همسرهاشون متوجه چیزی نمیشن ولی درواقع این دو خیلی پس فطرتن که توی اوج اعتماد، خیانت میکنن. حاضرم صدبار با یک آدم قاتل رفاقت کنم اما با یک آدم خیانتکار، چشم تو چشم نشم. من که این موضوع رو مخفی میکنم اما بعد از اتمام این نقاشی دیگه هرگز با این دو شخص کاری نخواهم داشت؛ اما واقعا جاشوا چه کاری مهمتر از پیدا کردن بچههاش داشت که این وقت شب اومد اینجا؟
پوفی کشیدم و با خشم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم. همین لحظه صدای شکستنی اومد. برگشتم دیدم خدمتکار سینی از دستش افتاده و فنجونها شکسته. به طرفش رفتم و فنجونها رو جمع کردم و گفتم:
- بذار کمکت کنم.
- اینها گرونترین فنجونهای خونهست. اگه خانوم بفهمه شکستم، خیلی عصبانی میشه. ممکنه تا وقتی من اینهارو جمع میکنم، دو فنجون قهوه بریزی لطفا؟
- البته. مراقب باش دستت رو نبُری.
رفتم طرف آشپزخونه و دو فنجون قهوه ریختم و برگشتم توی هال. چون خدمتکار داشت زمین رو تمیز میکرد خودم تصمیم گرفتم قهوه هارو ببرم واسشون. به طرف پلهها رفتم که برم طبقهی بالا که با شنیدن اسم رمی، سرجام متوقف شدم. اهل گوش وایستادن نبودم اما چون اسم رمی اومد، باید میفهمیدم موضوع از چه قراره. هر چه هم که نباشه، اون رفیق معشوقمه!
#الهه_کریمیفرد
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: