کامل شده اِلف‌ها در باد نمی‌رقصند | الهه‌ کریمی

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۳۹

«اگنس»
توی شاگردهای استاد جاشوا و کلوئی، من نقاشیم از همه بهتر بود و به این دلیل سمنتا ازم خواسته بود عکس پسرش مارسل رو نقاشی کنم. البته قبلا چهره‌هایی از ذهن خودم طراحی کرده بودم و توی کلاسمون زده بودم که خیلی با سلیقه‌ی سمنتا هم‌خوانی داشت. به همین دلیل در حال حاضر داشتم روی تصویر مارسل کار می‌کردم. سمنتا ازم خواسته بود تصویر رو تو خونه‌ی خودش نقاشی کنم تا نکات دلخواهش رو حین نقاشی بهم بگه. الان هم حدودا ساعت هشت شب بود و تو خونه‌ی سمنتا، به نقاشی کشیدن مشغول بودم. البته به خاطر اتفاقی که برای بچه‌های استاد کلوئی افتاده بود، ذهنم پریشون بود. آیدن و جیدن بچه‌های شیرینی بودن. امیدوارم هرچه زودتر جاشوا اون‌هارو پیدا کنه. هرچند واقعا موندم که چرا استاد کلوئی و جاشوا از پس مراقبت دوتا بچه بر نیومدن!
داشتم طراحی می‌کردم و سمنتا بالا سرم ایستاده بود و هی دستور می‌داد چی کار کنم و نکنم. همین موقع جاشوا با عصبانیت وارد خونه‌ی سمنتا شد و در رو بست. از دیدن جاشوا، جا خوردم. سمنتا هم حسابی متعجب شده بود. انگار انتظار این رو نداشت جاشوا این وقت شب بیاد خونه‌‌اش.
- سلام آقای اورتگا، شما این وقت شب این‌جا... .
جاشوا خودش هم یک لحظه گیج شد و سکوت کرد. من که می‌دونستم این‌ها باهم ر*اب*طه دارن، فقط الان دوست داشتم بشنوم جاشوا چه بهونه‌ای واسه کارش پیدا می‌کنه. هی این طرف اون طرف رو نگاه می‌کرد تا بهونه‌ای دستش بیاد که سمنتا گفت:
- واسه کاری که قرار بود باهم شروع کنیم، ایده‌ای به ذهنتون رسیده و تشریف آوردین؟
- ها... بله، خانوم لوییز! میشه صحبت کنیم؟
- البته. بفرمایید طبقه‌ی بالا.
جاشوا سریع رفت بالا و سمنتا رو به من گفت:
- من و آقای اورتگا، قرار بود درمورد تجارت توی شهر ولز باهم صحبت کنیم. ممکنه بخوایم با هم کاری رو شروع کنیم با اطلاع ادوارد جان.
جواب دادم:
- این مسائل به من مربوط نیست خانوم لوییز. شما هم مجبور نیستین کسی رو توجیه کنین. بفرمایید به کارتون برسین. من هم با نگهبان برمی‌گردم خونه‌ و فردا میام که بقیه‌ی تصویر رو کامل کنم.
سمنتا لبخند فیکی زد و با صدای بلندی، خدمتکارش رو خطاب قرار داد که براشون قهوه ببره و بعدش رفت طبقه‌ی بالا. با تمام وجودم از وقتی فهمیده بودم جاشوا و سمنتا باهم ر*اب*طه دارن، ازشون متنفر شده بودم. سمنتا به ادوارد خیانت می‌کرد و جاشوا هم به استاد کلوئی. مطمئنا حالا به خودشون افتخار می‌کنن و میگن چقدر زرنگن که همسرهاشون متوجه چیزی نمی‌شن ولی درواقع این دو خیلی پس فطرتن که توی اوج اعتماد، خیانت می‌کنن. حاضرم صدبار با یک آدم قاتل رفاقت کنم اما با یک آدم خیانت‌کار، چشم تو چشم نشم. من که این موضوع رو مخفی می‌کنم اما بعد از اتمام این نقاشی دیگه هرگز با این دو شخص کاری نخواهم داشت؛ اما واقعا جاشوا چه کاری مهم‌تر از پیدا کردن بچه‌هاش داشت که این وقت شب اومد این‌جا؟
پوفی کشیدم و با خشم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم. همین لحظه صدای شکستنی اومد. برگشتم دیدم خدمتکار سینی از دستش افتاده و فنجون‌ها شکسته. به طرفش رفتم و فنجون‌ها رو جمع کردم و گفتم:
- بذار کمکت کنم.
- این‌ها گرون‌ترین فنجون‌های خونه‌ست. اگه خانوم بفهمه شکستم، خیلی عصبانی میشه. ممکنه تا وقتی من این‌هارو جمع می‌کنم، دو فنجون قهوه بریزی لطفا؟
- البته. مراقب باش دستت رو نبُری.
رفتم طرف آشپزخونه و دو فنجون قهوه ریختم و برگشتم توی هال. چون خدمتکار داشت زمین رو تمیز می‌کرد خودم تصمیم گرفتم قهوه هارو ببرم واسشون. به طرف پله‌ها رفتم که برم طبقه‌ی بالا که با شنیدن اسم رمی، سرجام متوقف شدم. اهل گوش وایستادن نبودم اما چون اسم رمی اومد، باید می‌فهمیدم موضوع از چه قراره. هر چه هم که نباشه، اون رفیق معشوقمه!
کد:
«اگنس»
توی شاگردهای استاد جاشوا و کلوئی، من نقاشیم از همه بهتر بود و به این دلیل سمنتا ازم خواسته بود عکس پسرش مارسل رو نقاشی کنم. البته قبلا چهره‌هایی از ذهن خودم طراحی کرده بودم و توی کلاسمون زده بودم که خیلی با سلیقه‌ی سمنتا هم‌خوانی داشت. به همین دلیل در حال حاضر داشتم روی تصویر مارسل کار می‌کردم. سمنتا ازم خواسته بود تصویر رو تو خونه‌ی خودش نقاشی کنم تا نکات دلخواهش رو حین نقاشی بهم بگه. الان هم حدودا ساعت هشت شب بود و تو خونه‌ی سمنتا، به نقاشی کشیدن مشغول بودم. البته به خاطر اتفاقی که برای بچه‌های استاد کلوئی افتاده بود، ذهنم پریشون بود. آیدن و جیدن بچه‌های شیرینی بودن. امیدوارم هرچه زودتر جاشوا اون‌هارو پیدا کنه. هرچند واقعا موندم که چرا استاد کلوئی و جاشوا از پس مراقبت دوتا بچه بر نیومدن!
داشتم طراحی می‌کردم و سمنتا بالا سرم ایستاده بود و هی دستور می‌داد چی کار کنم و نکنم. همین موقع جاشوا با عصبانیت وارد خونه‌ی سمنتا شد و در رو بست. از دیدن جاشوا، جا خوردم. سمنتا هم حسابی متعجب شده بود. انگار انتظار این رو نداشت جاشوا این وقت شب بیاد خونه‌‌اش.
- سلام آقای اورتگا، شما این وقت شب این‌جا... . 
جاشوا خودش هم یک لحظه گیج شد و سکوت کرد. من که می‌دونستم این‌ها باهم ر*اب*طه دارن، فقط الان دوست داشتم بشنوم جاشوا چه بهونه‌ای واسه کارش پیدا می‌کنه. هی این طرف اون طرف رو نگاه می‌کرد تا بهونه‌ای دستش بیاد که سمنتا گفت:
- واسه کاری که قرار بود باهم شروع کنیم، ایده‌ای به ذهنتون رسیده و تشریف آوردین؟
- ها... بله، خانوم لوییز! میشه صحبت کنیم؟
- البته. بفرمایید طبقه‌ی بالا.
جاشوا سریع رفت بالا و سمنتا رو به من گفت:
- من و آقای اورتگا، قرار بود درمورد تجارت توی شهر ولز باهم صحبت کنیم. ممکنه بخوایم با هم کاری رو شروع کنیم با اطلاع ادوارد جان. 
جواب دادم: 
- این مسائل به من مربوط نیست خانوم لوییز. شما هم مجبور نیستین کسی رو توجیه کنین. بفرمایید به کارتون برسین. من هم با نگهبان برمی‌گردم خونه‌ و فردا میام که بقیه‌ی تصویر رو کامل کنم.
سمنتا لبخند فیکی زد و با صدای بلندی، خدمتکارش رو خطاب قرار داد که براشون قهوه ببره و بعدش رفت طبقه‌ی بالا. با تمام وجودم از وقتی فهمیده بودم جاشوا و سمنتا باهم ر*اب*طه دارن، ازشون متنفر شده بودم. سمنتا به ادوارد خیانت می‌کرد و جاشوا هم به استاد کلوئی. مطمئنا حالا به خودشون افتخار می‌کنن و میگن چقدر زرنگن که همسرهاشون متوجه چیزی نمی‌شن ولی درواقع این دو خیلی پس فطرتن که توی اوج اعتماد، خیانت می‌کنن. حاضرم صدبار با یک آدم قاتل رفاقت کنم اما با یک آدم خیانت‌کار، چشم تو چشم نشم. من که این موضوع رو مخفی می‌کنم اما بعد از اتمام این نقاشی دیگه هرگز با این دو شخص کاری نخواهم داشت؛ اما واقعا جاشوا چه کاری مهم‌تر از پیدا کردن بچه‌هاش داشت که این وقت شب اومد این‌جا؟
پوفی کشیدم و با خشم، شروع به جمع کردن وسایلم کردم. همین لحظه صدای شکستنی اومد. برگشتم دیدم خدمتکار سینی از دستش افتاده و فنجون‌ها شکسته. به طرفش رفتم و فنجون‌ها رو جمع کردم و گفتم:
- بذار کمکت کنم.
- این‌ها گرون‌ترین فنجون‌های خونه‌ست. اگه خانوم بفهمه شکستم، خیلی عصبانی میشه. ممکنه تا وقتی من این‌هارو جمع می‌کنم، دو فنجون قهوه بریزی لطفا؟
- البته. مراقب باش دستت رو نبُری.
رفتم طرف آشپزخونه و دو فنجون قهوه ریختم و برگشتم توی هال. چون خدمتکار داشت زمین رو تمیز می‌کرد خودم تصمیم گرفتم قهوه هارو ببرم واسشون. به طرف پله‌ها رفتم که برم طبقه‌ی بالا که با شنیدن اسم رمی، سرجام متوقف شدم. اهل گوش وایستادن نبودم اما چون اسم رمی اومد، باید می‌فهمیدم موضوع از چه قراره. هر چه هم که نباشه، اون رفیق معشوقمه!
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌فرد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۰


«آدری»
چون نمی‌خواستم کسی بویی ببره که آیدن و جیدن مبتلا به ویروس شدن، بچه‌هارو توی خونه‌ی رگنار بردم و توی یکی از اتاق‌ها، همراه رمی بستری کردم. کل شهر خبردار شده بود که بچه‌های کلویی و جاشوا گُم شدن. از دیشب تا حالا، کلویی از ترس و دلهره خون گریه می‌کرد. از این‌ که نمی‌تونستم بگم بچه‌هاش در امانن اما مبتلا به ویروس شدن، خیلی عذاب می‌کشیدم. واقعا دیدن گریه‌های مادری که نگران بچشهژ برام دردناکه. رگنار هم به تازگی کشف کرده بود که برای درمان ویروسِ ببرینه، باید مغز ببرینه‌ی اصلی رو با ریشه گیاه مانچینی ترکیب کرد و عصاره رو به بیمارها داد و این موضوع، بیشتر من رو می‌ترسوند. شب و روز توی کلیسا دعا می‌کردم که ای کاش ببرینه‌ی اصلی، اون شخصی که بهش شک دارم نباشه چون اون تنها دارایی زندگیمه، اون عزیزترینمه! اگه مجبور بشیم، ممکنه اون شخص رو بکشیم و عصاره‌ی مغزش رو به رمی و بچه‌ها بدیم. خدای من! چقدر این روزها داره سخت می‌گذره. من دیگه واقعا کم آوردم. حتی اگه ابیگل موفق بشه و با گیاه برگرده، باز هم باید عزیز من، به خاطر منچستر خودش رو فدا کنه. اون شخص عزیزترینمه. ای کاش جوری که فکر می‌کنم، نشه!
با اومدن رگنار، اشکام رو پاک کردم. رگنار گفت:
- گریه نکن آدری. من و تو الگوی مردمیم. اگه ما توی سختی‌ها جا بزنیم، مردم هم امیدشون رو از دست میدن. پشت هر سختی، یک آسونی هست. مطمئن باش.
- برام سخته رگنار. مطمئنا الان جاشوا و کلویی از نبودن بچه‌هاشون هزار تا فکر به ذهنشون خطور می‌کنه. اون‌ها خیلی عذاب می‌کشن.
- تا زمانی که آیدن و جیدن درمان نشدن، نباید هیچ‌کس بفهمه اون دوتا بچه این‌جا هستن. نباید کسی بو ببره چه اتفاقی برای بچه‌ها افتاده وگرنه ترس و وحشت، زودتر از ویروس مردم رو نابود می‌کنه.
- حق با توعه، امیدوارم ابیگل زودتر برگرده.
- و ما هم باید زودتر بفهمیم ببرینه‌ی اصلی کیه. راستی، این روزها بیشتر حواست به الایجه باشه. اون بچه، پدر و مادری نداره. دلش به رمی خوش بود که رمی هم... لطفا مراقب الایجه باش. دیشب هم دلش رو شکستی آدری. ازش عذر بخواه. اتفاق دیشب، تقصیر اون بچه نبوده.
- باشه، حتما.
همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، کسی در خونه‌‌ی رگنار رو محکم کوبید. قلبم هری ریخت پایین! رو به رگنار گفتم:
- فکر کنم یک اتفاق بد دیگه در راهه! اگه ممکنه تو در رو باز کن. من شهامت شنیدن خبر بد رو ندارم دیگه رگنار.
رگنار با بی‌میلی سری تکون داد و به طرف در رفت و بازش کرد. همین لحظه، اگنس اومد توی خونه و با گریه گفت:
- آدری، رگنار، شما رو به خدا قسم میدم به رمی و ادوارد کمک کنین. من نمی‌دونم چی شده ولی سمنتا و جاشوا نقشه کشیدن که به مردم بگن رمی و ادوارد ببرینه هستن. می‌خوان مردم اون‌هارو بُکُشن!
کد:
«آدری»
چون نمی‌خواستم کسی بویی ببره که آیدن و جیدن مبتلا به ویروس شدن، بچه‌هارو توی خونه‌ی رگنار بردم و توی یکی از اتاق‌ها، همراه رمی بستری کردم. کل شهر خبردار شده بود که بچه‌های کلویی و جاشوا گُم شدن. از دیشب تا حالا، کلویی از ترس و دلهره خون گریه می‌کرد. از این‌ که نمی‌تونستم بگم بچه‌هاش در امانن اما مبتلا به ویروس شدن، خیلی عذاب می‌کشیدم. واقعا دیدن گریه‌های مادری که نگران بچشهژ برام دردناکه. رگنار هم به تازگی کشف کرده بود که برای درمان ویروسِ ببرینه، باید مغز ببرینه‌ی اصلی رو با ریشه گیاه مانچینی ترکیب کرد و عصاره رو به بیمارها داد و این موضوع، بیشتر من رو می‌ترسوند. شب و روز توی کلیسا دعا می‌کردم که ای کاش ببرینه‌ی اصلی، اون شخصی که بهش شک دارم نباشه چون اون تنها دارایی زندگیمه، اون عزیزترینمه! اگه مجبور بشیم، ممکنه اون شخص رو بکشیم و عصاره‌ی مغزش رو به رمی و بچه‌ها بدیم. خدای من! چقدر این روزها داره سخت می‌گذره. من دیگه واقعا کم آوردم. حتی اگه ابیگل موفق بشه و با گیاه برگرده، باز هم باید عزیز من، به خاطر منچستر خودش رو فدا کنه. اون شخص عزیزترینمه. ای کاش جوری که فکر می‌کنم، نشه!
با اومدن رگنار، اشکام رو پاک کردم. رگنار گفت:
- گریه نکن آدری. من و تو الگوی مردمیم. اگه ما توی سختی‌ها جا بزنیم، مردم هم امیدشون رو از دست میدن. پشت هر سختی، یک آسونی هست. مطمئن باش.
- برام سخته رگنار. مطمئنا الان جاشوا و کلویی از نبودن بچه‌هاشون هزار تا فکر به ذهنشون خطور می‌کنه. اون‌ها خیلی عذاب می‌کشن.
- تا زمانی که آیدن و جیدن درمان نشدن، نباید هیچ‌کس بفهمه اون دوتا بچه این‌جا هستن. نباید کسی بو ببره چه اتفاقی برای بچه‌ها افتاده وگرنه ترس و وحشت، زودتر از ویروس مردم رو نابود می‌کنه.
- حق با توعه، امیدوارم ابیگل زودتر برگرده.
- و ما هم باید زودتر بفهمیم ببرینه‌ی اصلی کیه. راستی، این روزها بیشتر حواست به الایجه باشه. اون بچه، پدر و مادری نداره. دلش به رمی خوش بود که رمی هم... لطفا مراقب الایجه باش. دیشب هم دلش رو شکستی آدری. ازش عذر بخواه. اتفاق دیشب، تقصیر اون بچه نبوده.
- باشه، حتما.
همین‌طور که داشتیم صحبت می‌کردیم، کسی در خونه‌‌ی رگنار رو محکم کوبید. قلبم هری ریخت پایین! رو به رگنار گفتم:
- فکر کنم یک اتفاق بد دیگه در راهه! اگه ممکنه تو در رو باز کن. من شهامت شنیدن خبر بد رو ندارم دیگه رگنار.
رگنار با بی‌میلی سری تکون داد و به طرف در رفت و بازش کرد. همین لحظه، اگنس اومد توی خونه و با گریه گفت:
- آدری، رگنار، شما رو به خدا قسم میدم به رمی و ادوارد کمک کنین. من نمی‌دونم چی شده ولی سمنتا و جاشوا نقشه کشیدن که به مردم بگن رمی و ادوارد ببرینه هستن. می‌خوان مردم اون‌هارو بُکُشن!
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند.
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۱


«دانای کل»
سمنتا در حال فکر کردن روی نقشه‌ی جدیدش بود و توی اتاقش حسابی مشغول بود که چطوری نقشه‌اش رو پیش ببره. تصمیم گرفته بود تا قبل از این‌ که ادوارد از ولز برسه به منچستر، توی مردم شایعه پراکنی کنه که ادوارد یک ببرینه‌ست. همین لحظه ادوارد توی اتاق ظاهر شد که سمنتا جیغ بلندی کشید و چشماش از حدقه زد بیرون. این‌قدر ترسیده بود که نزدیک بود سکته کنه همین لحظه ادوارد خندید و به خاروس تبدیل شد. خاروس گفت:
- فکر کردم می‌دونی این یکی از قدرت‌هامه!
- احمق! نزدیک بود سکته کنم که.
خاروس خندید و گفت:
- خیلی خب، آروم باش.
- بگو ببینم، چرا اومدی این‌جا؟ ما کارهای مهمی داشتیم فراموش کردی مگه؟
- نه، فراموش نکردم. اومدم بگم کل موانعی که برای رسیدن به اون غار بود، برداشته شده.
سمنتا با تعجب گفت:
- چی؟! این دیگه چه شوخی مسخره‌ایه؟ سال‌هاست که اون همه مانع برای رسیدن به گیاه وجود داره. امکان نداره اون موانع خود به خود حذف بشن.
- من چک کردم. کل اون موانع برداشته شده. متاسفانه، یک نفر همه رو حذف کرده. فکر می‌کنم کار حاکم بوده.
- عجب! حاکم شما دیوونه شده؟ هیچ‌وقت کسی به راحتی نمی‌تونست بره به اون غار. حالا واسه ابیگل مانع رو برمی‌داره؟
- فکر می‌کنم حاکم داره یه کارهایی می‌کنه.
- ببین خاروس، اصلا برای من اهمیت نداره حاکمتون چی توی سرشه و داره چه غلطی می‌کنه یا چرا موانع رو برداشته که اون ابیگل ع*و*ضی راحت به غار برسه. این رو یادت باشه، تو به من کمک کردی از جنگلتون جون سالم به در ببرم، من هم بهت قول دادم تا کمکت کنم که حاکمِ اون جنگل بشی. پس اگه می‌خوای من اعصاب آروم‌تری داشته باشم و کمکت کنم، به هیچ عنوان نمی‌ذاری دست ابیگل به اون گیاه برسه.
- خودت می‌دونی سمنتا، من به خاطر قدرتایی که دارم، نمی‌تونم برم توی اون غار و گیاه رو بردارم چون اون غار انرژی‌ای داره که قدرتم رو ازم می‌گیره. پس خودت باید بری اون گیاه رو برداری. من هم کمکت می‌کنم.
- من الان کار مهم‌تری دارم، نمی‌تونم بیام گیاه رو بردارم. تو فعلا ابیگل رو سرگرم کن. یک مانعی چیزی سر راهش قرار بده تا دیرتر به اون غار برسه. اون‌وقت من هم کارم رو تموم می‌کنم و میام گیاه رو برمی‌دارم. از قدرتایی که داری استفاده کن خاروس‌.
- یعنی این‌قدر کارت مهمه که نمی‌تونی بیای جنگل؟
- خودت بهم گفتی رمی، پسر ادوارد یک ببرینه‌ست. می‌خوام انتقام مرگ پسر و همسرم رو بگیرم و ادوارد و رمی رو توسط مردم به درک بفرستم.
- خب پس چرا می‌ترسی که ابیگل دستش به اون گیاه برسه و باهاش رمی رو نجات بده؟
- این‌قدر احمق نباش خاروس! من با اون گیاه هزارتا کار می‌تونم انجام بدم، حتی می‌تونم بفروشمش و ثروت هنگفتی به دست بیارم.
- باشه، آروم باش سمنتا. من الان برمی‌گردم جنگل. نمی‌ذارم دست ابیگل به گیاه برسه. بهم بگو چند روز طول می‌کشه بیای گیاه رو برداری؟
- هروقت نقشه‌ام رو عملی کردم، میام جنگل. راستی، می‌تونی ذهن یکی رو بخونی برام؟
- خودت که می‌دونی من فقط ذهن کسایی که توی جنگل هستن رو می‌تونم بخونم.
- اه لعنتی! خیلی خب، برو زودتر جلوی ابیگل رو بگیر. من هم کارم رو تموم کردم، میام جنگل تا یکی دو روز آینده.

«ابیگل»
از این‌ که تونستم مانع اول رو به خوبی پشت سر بذارم، حسابی خوش‌حال بودم و ذوق زده. خوب شد تصمیم گرفتم به اون اژدها کمک کنم وگرنه وقتی تو مانع اول شکست می‌خوردم، برنده شدن تو موانع دوم و سوم هیچ فایده‌ای نداشت یا حتی به اون موانع هم نمی‌رسیدم. خوش‌حالی غیرقابل توصیفی داشتم. باید زودتر به راهم ادامه می‌دادم و هرطور که شده بود، از دو مانع دیگه می‌گذشتم و زودتر با گیاه به منچستر می‌رفتم. معلوم نیست حال رمی بی‌چاره چقدر وخیمه و یا چقدر از مردم رو ناخواسته تبدیل کرده. اگه دیرتر بجنبم، کل شهر منچستر رو ببرینه‌ها می‌گیرن!
دیشب تمام شب رو پیاده از روی نقشه طی کردم. از رودخونه‌ها و مرداب‌ها و گلزارها رد شدم و الان که نزدیک صبح بود، بعد از کمی استراحت می‌خواستم به بقیه‌ی راهم ادامه بدم. بعد از خوردن اون سوپ‌هایی که مزه‌ی آب هندونه می‌داد، بلاخره از سر جام بلند شدم و وسایلام رو جمع و جور کردم. کنزو هم روی شونه‌ام ایستاده، خوابش برده بود که دلم نمی‌اومد بهش دست بزنم. خودم رو جمع و جور کردم و کوله پشتیم رو برداشتم و راه افتادم، هر بیست متر یک‌ بار نقشه رو نگاه می‌کردم تا درست اومده باشم. داشتم پیاده می‌رفتم که همین لحظه موگلی، ازپشت سرم دوید و صدام زد. ایستادم و نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بازم حوصله‌ات سر رفته و اومدی من رو همراهی کنی؟
- راستش رو بخوای، این بار نه. خواستم بگم از این مسیر سمت چپ بری چون مانع دوم این طرفه، مانعی که تو مسیر سمت راست بود، خیلی وقته تخریب شده.
- جدی میگی موگلی؟ ولی توی نقشه که زده از این طرف.
- می‌دونم ولی مسیر درست سمت چپه. بعد از اون دقیقا طبق نقشه پیش برو، این دستور حاکمه.
- باشه. تو خوبی؟ احساس می‌کنم یکم هیجان زده‌ای.
- نه، خوبم. به راهت ادامه بده ابیگل. امیدوارم موفق باشی دختر.
کد:
«دانای کل»
سمنتا در حال فکر کردن روی نقشه‌ی جدیدش بود و توی اتاقش حسابی مشغول بود که چطوری نقشه‌اش رو پیش ببره. تصمیم گرفته بود تا قبل از این‌ که ادوارد از ولز برسه به منچستر، توی مردم شایعه پراکنی کنه که ادوارد یک ببرینه‌ست. همین لحظه ادوارد توی اتاق ظاهر شد که سمنتا جیغ بلندی کشید و چشماش از حدقه زد بیرون. این‌قدر ترسیده بود که نزدیک بود سکته کنه همین لحظه ادوارد خندید و به خاروس تبدیل شد. خاروس گفت:
- فکر کردم می‌دونی این یکی از قدرت‌هامه!
- احمق! نزدیک بود سکته کنم که.
خاروس خندید و گفت:
- خیلی خب، آروم باش.
- بگو ببینم، چرا اومدی این‌جا؟ ما کارهای مهمی داشتیم فراموش کردی مگه؟
- نه، فراموش نکردم. اومدم بگم کل موانعی که برای رسیدن به اون غار بود، برداشته شده.
سمنتا با تعجب گفت:
- چی؟! این دیگه چه شوخی مسخره‌ایه؟ سال‌هاست که اون همه مانع برای رسیدن به گیاه وجود داره. امکان نداره اون موانع خود به خود حذف بشن.
- من چک کردم. کل اون موانع برداشته شده. متاسفانه، یک نفر همه رو حذف کرده. فکر می‌کنم کار حاکم بوده.
- عجب! حاکم شما دیوونه شده؟ هیچ‌وقت کسی به راحتی نمی‌تونست بره به اون غار. حالا واسه ابیگل مانع رو برمی‌داره؟
- فکر می‌کنم حاکم داره یه کارهایی می‌کنه.
- ببین خاروس، اصلا برای من اهمیت نداره حاکمتون چی توی سرشه و داره چه غلطی می‌کنه یا چرا موانع رو برداشته که اون ابیگل ع*و*ضی راحت به غار برسه. این رو یادت باشه، تو به من کمک کردی از جنگلتون جون سالم به در ببرم، من هم بهت قول دادم تا کمکت کنم که حاکمِ اون جنگل بشی. پس اگه می‌خوای من اعصاب آروم‌تری داشته باشم و کمکت کنم، به هیچ عنوان نمی‌ذاری دست ابیگل به اون گیاه برسه.
- خودت می‌دونی سمنتا، من به خاطر قدرتایی که دارم، نمی‌تونم برم توی اون غار و گیاه رو بردارم چون اون غار انرژی‌ای داره که قدرتم رو ازم می‌گیره. پس خودت باید بری اون گیاه رو برداری. من هم کمکت می‌کنم.
- من الان کار مهم‌تری دارم، نمی‌تونم بیام گیاه رو بردارم. تو فعلا ابیگل رو سرگرم کن. یک مانعی چیزی سر راهش قرار بده تا دیرتر به اون غار برسه. اون‌وقت من هم کارم رو تموم می‌کنم و میام گیاه رو برمی‌دارم. از قدرتایی که داری استفاده کن خاروس‌.
- یعنی این‌قدر کارت مهمه که نمی‌تونی بیای جنگل؟
- خودت بهم گفتی رمی، پسر ادوارد یک ببرینه‌ست. می‌خوام انتقام مرگ پسر و همسرم رو بگیرم و ادوارد و رمی رو توسط مردم به درک بفرستم.
- خب پس چرا می‌ترسی که ابیگل دستش به اون گیاه برسه و باهاش رمی رو نجات بده؟
- این‌قدر احمق نباش خاروس! من با اون گیاه هزارتا کار می‌تونم انجام بدم، حتی می‌تونم بفروشمش و ثروت هنگفتی به دست بیارم.
- باشه، آروم باش سمنتا. من الان برمی‌گردم جنگل. نمی‌ذارم دست ابیگل به گیاه برسه. بهم بگو چند روز طول می‌کشه بیای گیاه رو برداری؟
- هروقت نقشه‌ام رو عملی کردم، میام جنگل. راستی، می‌تونی ذهن یکی رو بخونی برام؟
- خودت که می‌دونی من فقط ذهن کسایی که توی جنگل هستن رو می‌تونم بخونم.
- اه لعنتی! خیلی خب، برو زودتر جلوی ابیگل رو بگیر. من هم کارم رو تموم کردم، میام جنگل تا یکی دو روز آینده.

 «ابیگل»
از این‌ که تونستم مانع اول رو به خوبی پشت سر بذارم، حسابی خوش‌حال بودم و ذوق زده. خوب شد تصمیم گرفتم به اون اژدها کمک کنم وگرنه وقتی تو مانع اول شکست می‌خوردم، برنده شدن تو موانع دوم و سوم هیچ فایده‌ای نداشت یا حتی به اون موانع هم نمی‌رسیدم. خوش‌حالی غیرقابل توصیفی داشتم. باید زودتر به راهم ادامه می‌دادم و هرطور که شده بود، از دو مانع دیگه می‌گذشتم و زودتر با گیاه به منچستر می‌رفتم. معلوم نیست حال رمی بی‌چاره چقدر وخیمه و یا چقدر از مردم رو ناخواسته تبدیل کرده. اگه دیرتر بجنبم، کل شهر منچستر رو ببرینه‌ها می‌گیرن!
دیشب تمام شب رو پیاده از روی نقشه طی کردم. از رودخونه‌ها و مرداب‌ها و گلزارها رد شدم و الان که نزدیک صبح بود، بعد از کمی استراحت می‌خواستم به بقیه‌ی راهم ادامه بدم. بعد از خوردن اون سوپ‌هایی که مزه‌ی آب هندونه می‌داد، بلاخره از سر جام بلند شدم و وسایلام رو جمع و جور کردم. کنزو هم روی شونه‌ام ایستاده، خوابش برده بود که دلم نمی‌اومد بهش دست بزنم. خودم رو جمع و جور کردم و کوله پشتیم رو برداشتم و راه افتادم، هر بیست متر یک‌ بار نقشه رو نگاه می‌کردم تا درست اومده باشم. داشتم پیاده می‌رفتم که همین لحظه موگلی، ازپشت سرم دوید و صدام زد. ایستادم و نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بازم حوصله‌ات سر رفته و اومدی من رو همراهی کنی؟
- راستش رو بخوای، این بار نه. خواستم بگم از این مسیر سمت چپ بری چون مانع دوم این طرفه، مانعی که تو مسیر سمت راست بود، خیلی وقته تخریب شده.
- جدی میگی موگلی؟ ولی توی نقشه که زده از این طرف.
 - می‌دونم ولی مسیر درست سمت چپه. بعد از اون دقیقا طبق نقشه پیش برو، این دستور حاکمه.
- باشه. تو خوبی؟ احساس می‌کنم یکم هیجان زده‌ای.
- نه، خوبم. به راهت ادامه بده ابیگل. امیدوارم موفق باشی دختر.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۲


«دانای کل»
موگلی از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحونه با برلیان و پنلوپه به اتاق حاکم رفتن. موگلی گفت:
- پدرجان، طبق دستوری که داده بودین ما دیشب مانع اول رو برای ابیگل درست کردیم، اون موفق شد.
حاکم با خوش‌حالی گفت:
- جدی میگی؟ یعنی ابیگل واسه این‌ که طلسم اژدها رو باز کنه، راضی شد واقعا یک چشمش رو از دست بده؟
پنلوپه خندید و گفت:
- اون اژدها که من بودم پدرجان، تصمیممون هم این نبود که ابیگل یک چشمش نابینا بشه، فقط خواستیم بسنجیمش.
- می‌دونم دخترم، ابیگل واقعا شایسته‌ی جایگاهشه. اون امیدوارم کرد. خب، حالا برین مانع دوم رو سر راهش بذارین. در ضمن حواستون به خاروس باشه تا کاری رو خ*را*ب نکنه، اون خیلی بدجنسه.
- چشم پدر جان، همین الان من و برلیان کارمون رو شروع می‌کنیم. خیالتون راحت.

***
کلبه‌ای چوبی در انتهای مسیری که ابیگل داشت می‌رفت، وجود داشت. خاروس بشکنی زد و بلند خندید. گالن‌های نفتی که برداشته بود، باز کرد و دور تا دور کلبه ریخت و با آتشِ دهانش کلبه رو به آتش کشید و برای نقشه‌اش، آماده شد.

«ابیگل»
توی این مسیری که در حال حرکت بودم، هیچ الف و هیچ خونه و حیوونی وجود نداشت. درخت‌های سر به فلک کشیده و فرسوده، هوایی که کِدر شده بود، گل‌های پژمرده و قار‌قار کلاغ‌هایی که از دور به گوش می‌رسید. دیگه داشتم می‌ترسیدم از این مسیر. کم مونده بود یک جادوگر پیدا بشه من رو تبدیل به سنگ کنه! فضاش پر از انرژی منفی بود. همین موقع کنزو پر زد و گفت:
- گشنمه.
- هوف کنزو! الان حوصله‌ام نمی‌شه وایستم. باید زودتر از این مسیر ترسناک بگذریم.
- این مسیر توی نقشه بود؟
- نه، موگلی گفت از این طرف برم.
- خب، نگفتی چی داری بخورم؟
- دو سطل سوپ که مزه‌ی آب هندونه میده، می‌خوای؟
- الف‌ها این‌قدر بهت کمک کردن، چرا از غذاشون بد میگی؟
- خب، من طعم غذاشون رو گفتم. چرا باید بد بگم؟ هرچی هم که باشه، من که به خوردنشون عادت کردم. شاید اون‌ها به خاطر قدرت‌هاشون این غذا رو می‌خورن.
- منطقیه.
- بله.
- میگم ابیگل، اگه اون اژدها واقعیت رو گفته بود و تو بعد از شکستن طلسمش، واقعا یک چشمت نابینا شده بود، چی‌ کار می‌کردی؟
- هیچ کار. با یک چشمم می‌گذروندم اما در عوضش، یک موجود رو به زندگی عادیش برمی‌گردوندم.
- اون وقت با یک چشم زشت می‌شدی و کسی باهات ازدواج نمی‌کرد.
- هه! ازدواج؟ به آخرین چیزی که فکر می‌کنم، ازدواجه. در ضمن کسی اگه واقعا من رو دوست داشته باشه، یک چشم که هیچی، اگه کور هم باشم باهام ازدواج می‌کنه. آدم باید زیبایی درونی داشته باشه کنزو، این رو یادت بمونه.
- خب، اون وقت چطوری مردم بفهمن تو درونت زیباست؟ مگه اشعه‌ی ایکس دارن؟
تا خواستم جواب کنزو رو بدم، بوی آتیش همه‌جا رو گرفت. به روبه‌روم دقت کردم که دیدم یک کلبه داره توی آتیش می‌سوزه و صدای گریه‌ی یک بچه میاد. بدون فکر کردن به چیزی، سریع دویدم سمت کلبه. کنزو گفت:
- فکر کنم به مانع دوم رسیدیم.
دویدم و وقتی به کلبه رسیدم، صدای گریه‌ی بچه بلندتر شد. کلبه داشت توی آتیش می‌سوخت اما هنوز آتیش به در کلبه نرسیده بود. کوله پشتی و نقشه رو انداختم روی زمین و خواستم برم سمت کلبه که کنزو جلوم معلق شد و گفت:
- ابیگل، دیوونه نشو! ممکنه بسوزی. آتیش خطرناکه، من هم نمی‌تونم کمکت کنم.
کنزو رو با دستم کنار زدم و رفتم توی کلبه اما هیچ‌چیزی توی کلبه نبود. هیچ بچه‌ای این‌جا وجود نداشت. از تعجب و هیجان نزدیک بود پس بیفتم. آتیش لحظه به لحظه داشت اوج می‌گرفت. همین‌ که خواستم برم بیرون، دَرِ کلبه آتیش گرفت. کل کلبه داشت توی آتیش می‌سوخت و حالا من این‌جا گیر افتاده بودم. از ترس، اشک‌هام سرازیر شد و بلند فریاد زدم:
- کمک! یکی بهم کمک کنه، من این‌جا گیر افتادم.
هیچ‌کس نبود و هیچ صدایی نمی‌‌اومد. گریه‌ام شدت گرفت و بلندتر فریاد زدم:
- لطفا یکی بهم کمک کنه.
اما انگاری بی‌فایده بود. هیچ‌کس صدای من رو نمی‌شنید. حتی صدای کنزو هم نمی‌‌اومد. انگاری تقدیر من این بود که توی آتیش بسوزم. شال دور گردنم رو باز کردم و گرفتم دور د*ه*ان و بینیم و همون‌جا کف کلبه افتادم. نفسم لحظه به لحظه می‌گرفت و پو*ست تنم گُر گرفته بود. آتیش هم لحظه به لحظه داشت اوج می‌گرفت. این‌قدر سرفه کردم تا بی‌هوش شدم.
کد:
«دانای کل»
موگلی از خواب بیدار شد و بعد از خوردن صبحونه با برلیان و پنلوپه به اتاق حاکم رفتن. موگلی گفت:
- پدرجان، طبق دستوری که داده بودین ما دیشب مانع اول رو برای ابیگل درست کردیم، اون موفق شد.
حاکم با خوش‌حالی گفت:
- جدی میگی؟ یعنی ابیگل واسه این‌ که طلسم اژدها رو باز کنه، راضی شد واقعا یک چشمش رو از دست بده؟
پنلوپه خندید و گفت:
- اون اژدها که من بودم پدرجان، تصمیممون هم این نبود که ابیگل یک چشمش نابینا بشه، فقط خواستیم بسنجیمش.
- می‌دونم دخترم، ابیگل واقعا شایسته‌ی جایگاهشه. اون امیدوارم کرد. خب، حالا برین مانع دوم رو سر راهش بذارین. در ضمن حواستون به خاروس باشه تا کاری رو خ*را*ب نکنه، اون خیلی بدجنسه.
- چشم پدر جان، همین الان من و برلیان کارمون رو شروع می‌کنیم. خیالتون راحت.

***
کلبه‌ای چوبی در انتهای مسیری که ابیگل داشت می‌رفت، وجود داشت. خاروس بشکنی زد و بلند خندید. گالن‌های نفتی که برداشته بود، باز کرد و دور تا دور کلبه ریخت و با آتشِ دهانش کلبه رو به آتش کشید و برای نقشه‌اش، آماده شد.

«ابیگل»
توی این مسیری که در حال حرکت بودم، هیچ الف و هیچ خونه و حیوونی وجود نداشت. درخت‌های سر به فلک کشیده و فرسوده، هوایی که کِدر شده بود، گل‌های پژمرده و قار‌قار کلاغ‌هایی که از دور به گوش می‌رسید. دیگه داشتم می‌ترسیدم از این مسیر. کم مونده بود یک جادوگر پیدا بشه من رو تبدیل به سنگ کنه! فضاش پر از انرژی منفی بود. همین موقع کنزو پر زد و گفت:
- گشنمه.
- هوف کنزو! الان حوصله‌ام نمی‌شه وایستم. باید زودتر از این مسیر ترسناک بگذریم.
- این مسیر توی نقشه بود؟
- نه، موگلی گفت از این طرف برم.
- خب، نگفتی چی داری بخورم؟
- دو سطل سوپ که مزه‌ی آب هندونه میده، می‌خوای؟
- الف‌ها این‌قدر بهت کمک کردن، چرا از غذاشون بد میگی؟
- خب، من طعم غذاشون رو گفتم. چرا باید بد بگم؟ هرچی هم که باشه، من که به خوردنشون عادت کردم. شاید اون‌ها به خاطر قدرت‌هاشون این غذا رو می‌خورن.
- منطقیه.
- بله.
- میگم ابیگل، اگه اون اژدها واقعیت رو گفته بود و تو بعد از شکستن طلسمش، واقعا یک چشمت نابینا شده بود، چی‌ کار می‌کردی؟
- هیچ کار. با یک چشمم می‌گذروندم اما در عوضش، یک موجود رو به زندگی عادیش برمی‌گردوندم.
- اون وقت با یک چشم زشت می‌شدی و کسی باهات ازدواج نمی‌کرد.
- هه! ازدواج؟ به آخرین چیزی که فکر می‌کنم، ازدواجه. در ضمن کسی اگه واقعا من رو دوست داشته باشه، یک چشم که هیچی، اگه کور هم باشم باهام ازدواج می‌کنه. آدم باید زیبایی درونی داشته باشه کنزو، این رو یادت بمونه.
- خب، اون وقت چطوری مردم بفهمن تو درونت زیباست؟ مگه اشعه‌ی ایکس دارن؟
تا خواستم جواب کنزو رو بدم، بوی آتیش همه‌جا رو گرفت. به روبه‌روم دقت کردم که دیدم یک کلبه داره توی آتیش می‌سوزه و صدای گریه‌ی یک بچه میاد. بدون فکر کردن به چیزی، سریع دویدم سمت کلبه. کنزو گفت:
- فکر کنم به مانع دوم رسیدیم.
دویدم و وقتی به کلبه رسیدم، صدای گریه‌ی بچه بلندتر شد. کلبه داشت توی آتیش می‌سوخت اما هنوز آتیش به در کلبه نرسیده بود. کوله پشتی و نقشه رو انداختم روی زمین و خواستم برم سمت کلبه که کنزو جلوم معلق شد و گفت:
- ابیگل، دیوونه نشو! ممکنه بسوزی. آتیش خطرناکه، من هم نمی‌تونم کمکت کنم.
کنزو رو با دستم کنار زدم و رفتم توی کلبه اما هیچ‌چیزی توی کلبه نبود. هیچ بچه‌ای این‌جا وجود نداشت. از تعجب و هیجان نزدیک بود پس بیفتم. آتیش لحظه به لحظه داشت اوج می‌گرفت. همین‌ که خواستم برم بیرون، دَرِ کلبه آتیش گرفت. کل کلبه داشت توی آتیش می‌سوخت و حالا من این‌جا گیر افتاده بودم. از ترس، اشک‌هام سرازیر شد و بلند فریاد زدم:
- کمک! یکی بهم کمک کنه، من این‌جا گیر افتادم.
هیچ‌کس نبود و هیچ صدایی نمی‌‌اومد. گریه‌ام شدت گرفت و بلندتر فریاد زدم:
- لطفا یکی بهم کمک کنه.
اما انگاری بی‌فایده بود. هیچ‌کس صدای من رو نمی‌شنید. حتی صدای کنزو هم نمی‌‌اومد. انگاری تقدیر من این بود که توی آتیش بسوزم. شال دور گردنم رو باز کردم و گرفتم دور د*ه*ان و بینیم و همون‌جا کف کلبه افتادم. نفسم لحظه به لحظه می‌گرفت و پو*ست تنم گُر گرفته بود. آتیش هم لحظه به لحظه داشت اوج می‌گرفت. این‌قدر سرفه کردم تا بی‌هوش شدم.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند.
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۳

«سَمَنتا»
طبق یک حساب سرانگشتی، امروز ادوارد از سفر برمی‌گشت و نهایتا تا چند ساعت دیگه، می‌رسید منچستر. من و جاشوا حسابی بین مردم شایعه انداخته بودیم که یک نفر دیده رمی و ادوارد ببرینه هستن و موقع تبدیل شدن، اون‌ها رو دیدن. رمی که ببرینه شده بود. این رو خاروس، از ذهن ابیگل خونده بود. با اون اتفاقات اخیر، خودم هم شک داشتم رمی ببرینه شده باشه. خیلی تابلو بود رفتارهاش. هرچی هم که نباشه، خودم چند سال همسر یک ببرینه بودم؛ اما از ادوارد مطمئن نبودم. برام مهم نبود که اون‌ها ببرینه بودن یا نه. فقط می‌خواستم ازشون انتقام بگیرم. به هیچ چیزی به جز این فکر نمی‌کردم. سوفیای ع*و*ضی! همون‌طور که همه‌جا گفت همسر من ببرینه شده و مردم هجوم بردن خونه‌‌ام و همسرم و پسرم رو کشتن، من هم امروز بالاخره انتقامم رو می‌گیرم. خونواده‌ی سوفیا هم باید مثل خونواده من با عذاب می‌مردن. امیدوارم توی اون دنیا، هر سه نفرشون توی آتیش جهنم بسوزن.
مردم همه کنار دروازه ورودی شهر جمع شده بودن و منتظر ادوارد بودن تا امروز برگرده و بکشنش. جمعیت زیادی جمع شده بود. حتی آدری و رگنار و الایجه هم بودن. اگه کسی توی کشتن ادوارد درنگ و یا مخالفت می‌کرد، مردم اون رو هم می‌کشتن. رمی رو که امروز توی شهر پیدا نکرده بودن وگرنه تیکه تیکه‌اش می‌کردن!
من نمی‌دونم چرا جاشوا اصلا عین خیالش نبود که بچه‌هاش گم شدن. اون هم حسابی امروز بهم کمک کرد. یک گوشه ایستاده بودم و مثلا ناراحت بودم که قراره همسر و پسر خونده‌ام امروز کشته بشن. زیر نگاه‌های سنگینِ مردم نمی‌تونستم دووم بیارم و حسابی اشک تمساح می‌ریختم. کسی به این فکر نکرده بود که ممکنه من هم ببرینه شده باشم وگرنه من رو هم می‌کشتن. در حال حاضر که نه من ببرینه بودم، نه هیچ شاهد و مدرکی وجود داشت. همین‌طور که همگی با هم پچ‌پچ می‌کردن و منتظر بودن ادوارد از راه برسه، کاروانِ ادوارد کم‌کم از دور نمایان شد. دویدم طرف دروازه‌ی شهر و مردم هم با بیل و کلنگ و تبر پشت سرم اومدن. ادوارد و رمی با هم بودن. از این‌ که یک‌جا دیدمشون، تعجب کردم. هر دوی اون‌ها با جمعیتی که سمتشون حمله‌ور بودن، خشکشون زده بود. تا مردم خواستن حمله کنن سمتشون، رگنار دوید جلوی ادوارد و رمی ایستاد و گفت:
- آروم باشین مردم! این دو ببرینه‌ان، اگه خونشون بریزه، ویروس تمام شهر رو می‌گیره. با یک ضربه باید بیهوش بشن. ببرینه که بیهوش بشه، می‌میره!
ادوارد و رمی که ماتشون برده بود و نمی‌دونستن چی به چیه، یهو خواستن فرار کنن که مردم بهشون حمله کردن و ضربه‌ها بود که به سر و کله‌شون فرود آوردن.

«اَبیگِل»
با حس سوزشی که توی کل تنم گُر انداخته بود، چشمام رو باز کردم. به ترتیب موگلی و برلیان و پنلوپه رو بالای سرم دیدم. این‌قدر سوزش توی تنم بود که مغزم قفل کرده بود. این‌ که توی یک کلبه روی تخت بودم و یه پیرزنِ عجیب داشت با پر قو روی بدنم ماساژم می‌داد رو درک نمی‌کردم. دو طرف سرم رو گرفتم و خواستم بلند بشم که پیرزنه مانعم شد و با ز*ب*ون عجیب غریبش، یک چیزهایی گفت و بعد پر قو رو کشید روی صورتم و دستام. چند لحظه بعد کنار رفت و موگلی اومد روبه‌روم ایستاد و با عصبانیت گفت:
- تو یک نقشه توی دستت داشتی، می‌دونی نقشه چیه؟! چرا از قسمت غربی جنگل سر در آوردی؟ هیچ می‌دونی این‌جا کجاست؟
کد:
«سَمَنتا»
طبق یک حساب سرانگشتی، امروز ادوارد از سفر برمی‌گشت و نهایتا تا چند ساعت دیگه، می‌رسید منچستر. من و جاشوا حسابی بین مردم شایعه انداخته بودیم که یک نفر دیده رمی و ادوارد ببرینه هستن و موقع تبدیل شدن، اون‌ها رو دیدن. رمی که ببرینه شده بود. این رو خاروس، از ذهن ابیگل خونده بود. با اون اتفاقات اخیر، خودم هم شک داشتم رمی ببرینه شده باشه. خیلی تابلو بود رفتارهاش.  هرچی هم که نباشه، خودم چند سال همسر یک ببرینه بودم؛ اما از ادوارد مطمئن نبودم. برام مهم نبود که اون‌ها ببرینه بودن یا نه. فقط می‌خواستم ازشون انتقام بگیرم. به هیچ چیزی به جز این فکر نمی‌کردم. سوفیای ع*و*ضی! همون‌طور که همه‌جا گفت همسر من ببرینه شده و مردم هجوم بردن خونه‌‌ام و همسرم و پسرم رو کشتن، من هم امروز بالاخره انتقامم رو می‌گیرم. خونواده‌ی سوفیا هم باید مثل خونواده من با عذاب می‌مردن. امیدوارم توی اون دنیا، هر سه نفرشون توی آتیش جهنم بسوزن.
مردم همه کنار دروازه ورودی شهر جمع شده بودن و منتظر ادوارد بودن تا امروز برگرده و بکشنش. جمعیت زیادی جمع شده بود. حتی آدری و رگنار و الایجه هم بودن. اگه کسی توی کشتن ادوارد درنگ و یا مخالفت می‌کرد، مردم اون رو هم می‌کشتن. رمی رو که امروز توی شهر پیدا نکرده بودن وگرنه تیکه تیکه‌اش می‌کردن!
 من نمی‌دونم چرا جاشوا اصلا عین خیالش نبود که بچه‌هاش گم شدن. اون هم حسابی امروز بهم کمک کرد. یک گوشه ایستاده بودم و مثلا ناراحت بودم که قراره همسر و پسر خونده‌ام امروز کشته بشن. زیر نگاه‌های سنگینِ مردم نمی‌تونستم دووم بیارم و حسابی اشک تمساح می‌ریختم. کسی به این فکر نکرده بود که ممکنه من هم ببرینه شده باشم وگرنه من رو هم می‌کشتن. در حال حاضر که نه من ببرینه بودم، نه هیچ شاهد و مدرکی وجود داشت. همین‌طور که همگی با هم پچ‌پچ می‌کردن و منتظر بودن ادوارد از راه برسه، کاروانِ ادوارد کم‌کم از دور نمایان شد. دویدم طرف دروازه‌ی شهر و مردم هم با بیل و کلنگ و تبر پشت سرم اومدن. ادوارد و رمی با هم بودن. از این‌ که یک‌جا دیدمشون، تعجب کردم. هر دوی اون‌ها با جمعیتی که سمتشون حمله‌ور بودن، خشکشون زده بود. تا مردم خواستن حمله کنن سمتشون، رگنار دوید جلوی ادوارد و رمی ایستاد و گفت:
- آروم باشین مردم! این دو ببرینه‌ان، اگه خونشون بریزه، ویروس تمام شهر رو می‌گیره. با یک ضربه باید بیهوش بشن. ببرینه که بیهوش بشه، می‌میره!
ادوارد و رمی که ماتشون برده بود و نمی‌دونستن چی به چیه، یهو خواستن فرار کنن که مردم بهشون حمله کردن و ضربه‌ها بود که به سر و کله‌شون فرود آوردن.

«اَبیگِل»
با حس سوزشی که توی کل تنم گُر انداخته بود، چشمام رو باز کردم. به ترتیب موگلی و برلیان و پنلوپه رو بالای سرم دیدم. این‌قدر سوزش توی تنم بود که مغزم قفل کرده بود. این‌ که توی یک کلبه روی تخت بودم و یه پیرزنِ عجیب داشت با پر قو روی بدنم ماساژم می‌داد رو درک نمی‌کردم. دو طرف سرم رو گرفتم و خواستم بلند بشم که پیرزنه مانعم شد و با ز*ب*ون عجیب غریبش، یک چیزهایی گفت و بعد پر قو رو کشید روی صورتم و دستام. چند لحظه بعد کنار رفت و موگلی اومد روبه‌روم ایستاد و با عصبانیت گفت:
- تو یک نقشه توی دستت داشتی، می‌دونی نقشه چیه؟! چرا از قسمت غربی جنگل سر در آوردی؟ هیچ می‌دونی این‌جا کجاست؟

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۴

پنلوپه گفت:
- اگه موگلی یکم دیرتر متوجه شده بود که از این طرف اومدی، الان کاملا بخارپز شده بودی دختر!
- فکر کنم دلیل موجهی داشته باشی. می‌شنویم همگی.
به سختی از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- چی می‌گین شما؟ من توی راه بودم، داشتم از مسیری که توی نقشه بود می‌رفتم. موگلی، تو خودت اومدی گفتی موانع سمت راست برداشته شده و باید از سمت چپ برم.
- من گفتم؟ دیوونه شدی؟ من کی تو رو دیدم که همچین حرفی بزنم؟
- همین امروز صبح که تازه راه افتادم بودم، گفتی. چرا دروغ میگی که یادت نیست؟
- فکر کنم اکسیژن‌هایی که توی کلبه سوخته رفته توی مغزت، داره دیوونه‌ات می‌کنه!
تا خواستم جوابش رو بدم که پنلوپه گفت:
- خاروس! کار خاروسه. خودش رو به شکل موگلی در آورده و مسیر اشتباهی رو بهت نشون داده. این پسر خیلی داره شورش رو در میاره.
- چی؟! یعنی اونی که صبح به من گفت از اون مسیر سمت چپ برم، خاروس بوده؟
- دقیقا! اون سه تا قدرت داره. خودش رو به شکل بقیه در میاره، ذهن آدم‌هایی که توی جنگل هستن رو می‌خونه و مثل یک اژدها، آتیش از دهانش در میاد. اون خیلی بدجنسه. این‌جا با تمام الف‌ها دشمنه. درواقع دوست داره جانشین حاکم بشه و فرمانروایی کنه!
- گیاه الفِ دانشمند رو هم متعلق به خودش می‌دونه چون الف دانشمند، متاسفانه پدر خاروس بود.
- خدای من! باید بیشتر حواسم به خاروس جمع باشه.
موگلی سه تا حلقه‌ی کوچیکِ خوش‌تراش بهم داد و گفت:
- این حلقه‌ها نشان ما سه نفره. هرکدوممون رو از این به بعد دیدی، به این حلقه‌ها نگاه بنداز. اون‌وقت متوجه میشی که ما هستیم یا نه. چون این حلقه‌ها با دیدن ما، درخشان میشن. هیچ‌کسی هم نمی‌تونه مثل این حلقه‌ها رو بسازه یا داشته باشه؛ چون این‌ها از الماس کوه نور تشکیل شده و متعلق به خاندان حاکمه.
- اگه موگلی متوجه نشده بود از مسیر غربی اومدی، الان کاملا توی کلبه سوخته بودی ابیگل. همین که رفتی توی کلبه، اومدیم نجاتت دادیم. تو بی‌هوش شده بودی. دست و صورتت سوخته بود که بثی درمانش کرد. طوطیت هم داره درمان میشه، پرهاش سوخته. لطفا از این به بعد بیشتر دقت کن. حالا پاشو به راهت ادامه بده.
- خدایا! کنزو خوبه؟
- نگرانش نباش. چشم قرمز داره درمانش می‌کنه.
از سر جام بلند شدم. متوجه شدم لباسم هم برام عوض کرده بودن. حسابی شرمنده‌شون شدم. رو به هر سه‌ی اون‌ها لبخندی زدم و گفتم:
- شما خیلی به من کمک کردین. خیلی مهربونین. هرگز محبت‌هاتون رو فراموش نمی‌کنم.
- هروقت با گیاه رفتی و دوستت رو نجات دادی، بعدش برگرد این‌جا و ملکه‌ی ما رو از چاه در بیار. این‌طوری تو هم لطف بزرگی به ما کردی و با هم یر به یر می‌شیم.
- قول میدم.

«الایجه»
از اسب پریدم پایین و سمت قبرستون رفتم. در حالی که برای دومین بار توی کل زندگیم داشتم گریه می‌کردم، گفتم:
- اگه بلایی سر رمی بیاد، من هم باید همراهش بمیرم!
رگنار گفت:
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمیفته. با اون دوتا دارویی که خوردن، کاملا بی‌هوش شدن.
- یعنی آدم بی‌هوش با ضربه خوردن به سرش چیزیش نمی‌شه؟ این استدلال خنده‌داریه!
- وقتی من اجازه ندادم مردم بیش از حد بهشون ضربه بزنن، پس یعنی هیچ اتفاق نگران‌کننده‌ای نیفتاده براشون.
- الان همه‌چی مشخص میشه.
به طرف قبرها دویدم‌ لااقل خوب شد خاک توی قبرهاشون نریخته بودن. قبرها رو باز گذاشته بودن تا گرگ‌ها اون‌ها رو بخورن اما خوش‌بختانه گرگ‌های این حوالی مُرده‌خور نبودن!
لحظه به لحظه بغضم توی وجودم می‌شکست. رمی و پدرش که برای خودشون توی این شهر کسی بودن، حالا تنها و غریب توی قبرها افتاده بودن، دلم می‌خواست کاکتوس بکنم توی چشمای سمنتای فاسد. آخ! اگه بلایی سر رمی اومده باشه، به سمنتا به بدترین شکل ممکن دست‌درازی می‌کنم!
سر قبر رمی و ادوارد ایستادیم. رمی بین یک عالمه خاک و خول با لباس‌های دریده شده و سر و کله‌ای خونی، توی قبر افتاده بود و ادوارد هم بس‌ که بهش ضربه زده بودن، صورتش اصلا مشخص نبود. با حرص دندون‌هام رو روی هم فشردم و رو به رگنار گفتم:
- تو که گفتی نذاشتی مردم بهشون آسیب بزنن.
- مطمئنا من زورم به مردم نمی‌رسید. فقط تونستم جلوی کشته شدنشون رو بگیرم.
با ناراحتی، رمی رو از قبر بیرون کشیدم. رگنار هم داشت ادوارد رو بیرون می‌آورد. این دوتا مرد چه تنها و غریبانه و بی‌کس این‌جا افتاده بودن، در حالی که سمنتا امشب با جاشوا توی خونه‌‌اش جشن پیروزی گرفته بود! من اون زن رو تیکه تیکه‌ می‌کنم. رمی رو کشون‌کشون بردمش روی اسب و سوارش کردم. خودم افسار اسب رو گرفتم و با رگنار از جاده‌ی فرعی به طرف خونه‌اش رفتیم. نباید کسی ما رو می‌دید. حالا با نبودنِ رمی و ادوارد، مردم فکر می‌کنن اون‌ها رو ببر و پلنگ‌ها خوردن. مطمئنا هیچ‌کسی مشکوک نمی‌شه.
خدا و مسیح به رمی و پدرش لطف داشتن که اگنس به موقع حرف‌های سمنتا رو شنید و به آدری و رگنار خبر داد. اون‌ها هم که از نقشه‌ی شوم سمنتا خبردار شدن، فورا دوتا شیرینی سیاه‌رنگ به من دادن که با رمی رفتم تو راهِ ادوارد که داشت از سفر برمی‌گشت. بهش قضیه رو گفتم و داروهای بی‌هوش‌کننده رو به اون و رمی دادم.
طبق گفته‌ی رگنار، اون دارو‌ها حاوی ماده‌ای بودن که تا چندین ساعت طولانی فردی که خورده بود رو بی‌هوش می‌کرد؛ حتی ضربان قلبش رو هم متوقف می‌کرد که مردم فکر کنن مرده. من برگشتم به منچستر و رمی و پدرش با هم کم‌کم به شهر اومدن. وقتی مردم رو دیدن و می‌دونستن موضوع چیه، اون داروها رو خوردن و بی‌هوش شدن. مردم هم که فکر می‌کردن مردن، اون‌ها رو همین امروز انداختن توی قبر. خوب شد موضوع رو زود فهمیدیم و به رمی و ادوارد کمک کردیم وگرنه الان باید عزاداری می‌کردیم. معلوم نیست توی دل سمنتا چه کینه‌ایه که این کار رو کرد؛ ولی من دست از سرش برنمی‌دارم. هیچ‌کس هم نباید الان خبردار بشه رمی و پدرش زنده‌ان، تا وقتی که ابیگل برگرده و درمانشون کنیم. باید رمی و ادوارد بعد
از درمان واسه‌ی همیشه از این شهر برن.
کد:
پنلوپه گفت:
- اگه موگلی یکم دیرتر متوجه شده بود که از این طرف اومدی، الان کاملا بخارپز شده بودی دختر!
- فکر کنم دلیل موجهی داشته باشی. می‌شنویم همگی.
به سختی از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- چی می‌گین شما؟ من توی راه بودم، داشتم از مسیری که توی نقشه بود می‌رفتم. موگلی، تو خودت اومدی گفتی موانع سمت راست برداشته شده و باید از سمت چپ برم.
- من گفتم؟ دیوونه شدی؟ من کی تو رو دیدم که همچین حرفی بزنم؟
- همین امروز صبح که تازه راه افتادم بودم، گفتی. چرا دروغ میگی که یادت نیست؟
- فکر کنم اکسیژن‌هایی که توی کلبه سوخته رفته توی مغزت، داره دیوونه‌ات می‌کنه!
تا خواستم جوابش رو بدم که پنلوپه گفت:
- خاروس! کار خاروسه. خودش رو به شکل موگلی در آورده و مسیر اشتباهی رو بهت نشون داده. این پسر خیلی داره شورش رو در میاره.
- چی؟! یعنی اونی که صبح به من گفت از اون مسیر سمت چپ برم، خاروس بوده؟
- دقیقا! اون سه تا قدرت داره. خودش رو به شکل بقیه در میاره، ذهن آدم‌هایی که توی جنگل هستن رو می‌خونه و مثل یک اژدها، آتیش از دهانش در میاد. اون خیلی بدجنسه. این‌جا با تمام الف‌ها دشمنه. درواقع دوست داره جانشین حاکم بشه و فرمانروایی کنه!
- گیاه الفِ دانشمند رو هم متعلق به خودش می‌دونه چون الف دانشمند، متاسفانه پدر خاروس بود.
- خدای من! باید بیشتر حواسم به خاروس جمع باشه.
موگلی سه تا حلقه‌ی کوچیکِ خوش‌تراش بهم داد و گفت:
- این حلقه‌ها نشان ما سه نفره. هرکدوممون رو از این به بعد دیدی، به این حلقه‌ها نگاه بنداز. اون‌وقت متوجه میشی که ما هستیم یا نه. چون این حلقه‌ها با دیدن ما، درخشان میشن. هیچ‌کسی هم نمی‌تونه مثل این حلقه‌ها رو بسازه یا داشته باشه؛ چون این‌ها از الماس کوه نور تشکیل شده و متعلق به خاندان حاکمه.
- اگه موگلی متوجه نشده بود از مسیر غربی اومدی، الان کاملا توی کلبه سوخته بودی ابیگل. همین که رفتی توی کلبه، اومدیم نجاتت دادیم. تو بی‌هوش شده بودی. دست و صورتت سوخته بود که بثی درمانش کرد. طوطیت هم داره درمان میشه، پرهاش سوخته. لطفا از این به بعد بیشتر دقت کن. حالا پاشو به راهت ادامه بده.
- خدایا! کنزو خوبه؟
- نگرانش نباش. چشم قرمز داره درمانش می‌کنه.
از سر جام بلند شدم. متوجه شدم لباسم هم برام عوض کرده بودن. حسابی شرمنده‌شون شدم. رو به هر سه‌ی اون‌ها لبخندی زدم و گفتم:
- شما خیلی به من کمک کردین. خیلی مهربونین. هرگز محبت‌هاتون رو فراموش نمی‌کنم.
- هروقت با گیاه رفتی و دوستت رو نجات دادی، بعدش برگرد این‌جا و ملکه‌ی ما رو از چاه در بیار. این‌طوری تو هم لطف بزرگی به ما کردی و با هم یر به یر می‌شیم.
- قول میدم.

 «الایجه»
از اسب پریدم پایین و سمت قبرستون رفتم. در حالی که برای دومین بار توی کل زندگیم داشتم گریه می‌کردم، گفتم:
- اگه بلایی سر رمی بیاد، من هم باید همراهش بمیرم!
رگنار گفت:
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمیفته. با اون دوتا دارویی که خوردن، کاملا بی‌هوش شدن.
- یعنی آدم بی‌هوش با ضربه خوردن به سرش چیزیش نمی‌شه؟ این استدلال خنده‌داریه!
- وقتی من اجازه ندادم مردم بیش از حد بهشون ضربه بزنن، پس یعنی هیچ اتفاق نگران‌کننده‌ای نیفتاده براشون.
- الان همه‌چی مشخص میشه.
به طرف قبرها دویدم‌ لااقل خوب شد خاک توی قبرهاشون نریخته بودن. قبرها رو باز گذاشته بودن تا گرگ‌ها اون‌ها رو بخورن اما خوش‌بختانه گرگ‌های این حوالی مُرده‌خور نبودن!
لحظه به لحظه بغضم توی وجودم می‌شکست. رمی و پدرش که برای خودشون توی این شهر کسی بودن، حالا تنها و غریب توی قبرها افتاده بودن، دلم می‌خواست کاکتوس بکنم توی چشمای سمنتای فاسد. آخ! اگه بلایی سر رمی اومده باشه، به سمنتا به بدترین شکل ممکن دست‌درازی می‌کنم!
سر قبر رمی و ادوارد ایستادیم. رمی بین یک عالمه خاک و خول با لباس‌های دریده شده و سر و کله‌ای خونی، توی قبر افتاده بود و ادوارد هم بس‌ که بهش ضربه زده بودن، صورتش اصلا مشخص نبود. با حرص دندون‌هام رو روی هم فشردم و رو به رگنار گفتم:
- تو که گفتی نذاشتی مردم بهشون آسیب بزنن.
- مطمئنا من زورم به مردم نمی‌رسید. فقط تونستم جلوی کشته شدنشون رو بگیرم.
با ناراحتی، رمی رو از قبر بیرون کشیدم. رگنار هم داشت ادوارد رو بیرون می‌آورد. این دوتا مرد چه تنها و غریبانه و بی‌کس این‌جا افتاده بودن، در حالی که سمنتا امشب با جاشوا توی خونه‌‌اش جشن پیروزی گرفته بود! من اون زن رو تیکه تیکه‌ می‌کنم. رمی رو کشون‌کشون بردمش روی اسب و سوارش کردم. خودم افسار اسب رو گرفتم و با رگنار از جاده‌ی فرعی به طرف خونه‌اش رفتیم. نباید کسی ما رو می‌دید. حالا با نبودنِ رمی و ادوارد، مردم فکر می‌کنن اون‌ها رو ببر و پلنگ‌ها خوردن. مطمئنا هیچ‌کسی مشکوک نمی‌شه.
خدا و مسیح به رمی و پدرش لطف داشتن که اگنس به موقع حرف‌های سمنتا رو شنید و به آدری و رگنار خبر داد. اون‌ها هم که از نقشه‌ی شوم سمنتا خبردار شدن، فورا دوتا شیرینی سیاه‌رنگ به من دادن که با رمی رفتم تو راهِ ادوارد که داشت از سفر برمی‌گشت. بهش قضیه رو گفتم و داروهای بی‌هوش‌کننده رو به اون و رمی دادم.
طبق گفته‌ی رگنار، اون دارو‌ها حاوی ماده‌ای بودن که تا چندین ساعت طولانی فردی که خورده بود رو بی‌هوش می‌کرد؛ حتی ضربان قلبش رو هم متوقف می‌کرد که مردم فکر کنن مرده. من برگشتم به منچستر و رمی و پدرش با هم کم‌کم به شهر اومدن. وقتی مردم رو دیدن و می‌دونستن موضوع چیه، اون داروها رو خوردن و بی‌هوش شدن. مردم هم که فکر می‌کردن مردن، اون‌ها رو همین امروز انداختن توی قبر. خوب شد موضوع رو زود فهمیدیم و به رمی و ادوارد کمک کردیم وگرنه الان باید عزاداری می‌کردیم. معلوم نیست توی دل سمنتا چه کینه‌ایه که این کار رو کرد؛ ولی من دست از سرش برنمی‌دارم. هیچ‌کس هم نباید الان خبردار بشه رمی و پدرش زنده‌ان، تا وقتی که ابیگل برگرده و درمانشون کنیم. باید رمی و ادوارد بعد
از درمان واسه‌ی همیشه از این شهر برن.

#الف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۵

«ابیگل»
بعد از تعویض بال‌های کنزو که کاملا سوخته بود، حالا داشتیم هر دو از مسیری که برلیان گفته بود، می‌رفتیم. خاروسِ ع*و*ضی! نمی‌دونم سر چی من رو فریب داد و به اون کلبه کشوند. اگه بلایی سر کنزو میومد، هرگز نمی‌بخشیدمش. وقتی که می‌خواستم برم توی کلبه و کنزو مانعم شد، من هم با دستم کنارش زدم که بی‌چاره توی آتیش افتاده بود و نوک و بال‌هاش سوخته بود. با این‌ که الآن اون جادوگر چشم قرمز درمانش کرده بود ولی من خیلی ترسیده بودم و گریه کردم. کنزو با تموم حرف‌هاش و اخلاقش، یک دوست صمیمی برای من بود و اصلا دوست نداشتم ازم دور بشه یا اتفاقی براش بیفته چون بارها و بارها بهم کمک کرده بود.
برای این‌ که مانع دوم سمت شرقی جنگل بود و مسیرمون رو خاروس عوض کرد و به سمت غربی کشوند، از مانع دوم گذشتیم و امروز مطمئنا مانع سوم سر راهمون قرار می‌گیره. اگه از اون هم بگذریم، دیگه چیز زیادی نمی‌مونه تا به غار برسیم. توی دلم دعا می‌کردم که مانع سوم این‌قدر سخت نباشه که نتونم انجامش بدم. مسیری که ازش در حال حرکت بودیم، خیلی باشکوه بود. جنگل سرسبز و درخت‌های شاداب و جوی آب و کلبه‌های چوبی و گل‌های رنگارنگ به علاوه اِلف‌های زیبایی که با اون‌ها جنگل چشم‌گیرتر به چشم میومد! پروانه‌ها و پرنده‌های گوناگون رنگی هم فضا رو خیلی بهشتی کرده بودن.
کنزو گفت:
- این‌جا مثل بهشتی می‌مونه که رگنار ازش حرف می‌زنه. خیلی باشکوهه.
- آره، دقیقا مثل یک تیکه از بهشته.
- ولی اگه من رو سوخته نمی‌کردی، الان من بال‌های خودم رو داشتم نه این بال‌های رنگین کمونی زشت!
- من بال‌هاتو چی کار کردم؟
- سوخته کردی!
- می‌دونی که از قصد نبود. وقتی صدای دروغی اون دختر بچه رو توی کلبه شنیدم، فکر کردم داره توی آتیش می‌سوزه. واسه همین رفتم نجاتش بدم.
- که تا من مانعت شدم، پرتم کردی تو آتیش‌. ها!
- باشه، معذرت می‌خوام کنزو.
- با معذرت‌خواهی تو چیزی عوض نمیشه. ببین با این بال‌های قرمز و آبی دیگه کلا از ریخت و قیافه افتادم. هیشکی دیگه من رو دوست نمی‌داره.
- بال‌ و پرهات خیلی هم خوشگله.
- ولی من ناراحتم، خیلی هم ناراحتم. دیگه هیچ ماده طوطی‌ای ازم خوشش نمیاد. من طوطی برزیلی بودم با بال‌های سبزم؛ ولی الان شدم شبیه طوطی‌های کاکاتوئوس آمازونی! من نژاد خودم رو دوست داشتم. خیلی ناراحتم. میرم تا وقتی‌ که با این بال‌ها کنار اومدم برمی‌گردم!
این رو گفت و پروازش اوج گرفت. این کنزو هم دیوونه شده! نکنه چشم قرمز عقلشم عوض کرده باشه؟ هوف! داد زدم:
- باشه، برو ببینم به کجا می‌رسی؟ من که می‌دونم برمی‌گردی.
و بعدش کنزو از جلوی چشمام ناپدید شد. از وقتی با من اومده سفر، یه‌جوری شده این طوطی. هووف، کاش زودتر همه‌چی تموم بشه و برگردم. خیلی خسته شدم. با کلافگی، همون‌جا کنار یک رود نشستم و دست‌هام رو توش شستم. تا می‌خواستم آب بخورم، یک اِلف دختر اومد پیشم و گفت:
- اون آب رو نخور. ما اول اون آب رو می‌جوشونیم، بعد از خنک شدنش می‌خوریم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
تا خواست جواب بده، یک الف پیر دخترک رو صدا زد و اون هم فوری برگشت توی کلبه. بی‌خیال آب خوردن شدم. می‌خواستم بلند بشم برم که اِلف پیر گفت:
- تو یک انسانی؟
چشمم رو لباس زیبایی که پوشیده بود، خیره موند و گفتم:
- بله.
- اسمت چیه؟
- ابیگلو
- اهل منچستری؟
- نه، اهل هندوستانم.
- هندوستان؟! پس چرا نه چهره و نه اسمت به هندوها نمی‌خوره؟
- نمی‌دونم.
- واسه چی اومدی توی این جنگل؟
- یک کار مهمی داشتم. اگه سوال دیگه‌ای نداری، می‌خوام به راهم ادامه بدم.
پیرزن حرفی نزد و برگشت به طرف کلبه‌ش. تا خواستم برم که دوباره صدام زد و گفت:
- دختر جوان! اگه کار مهمی داری، به نظرم از حاکمِ بزرگ کمک بگیر. اون خیلی مرد مهربونیه و بهت کمک می‌کنه. ضمن این که ملکه‌ی اصلی افتاده توی چاه و هیچ الف و جادوگری نتونست کمکش کنه، اگه تو تونستی ملکه رو از چاه در بیاری، حاکم قطعا پاداش بزرگی بهت میده.
- می‌دونم، همسر حاکم توی چاه افتاده. بعد از تموم شدن کارم، حتما به کمکش میرم.
- ولی اون ملکه‌ای که توی چاه افتاده که همسر حاکم نیست.
- منظورت چیه اِلف؟
- تو داستان این جنگل رو نمی‌دونی؟
- نه، چه داستانی؟!
الف پیر کنار جوی آب روی یک تخته سنگ نشست و شروع کرد به صحبت کردن. من هم با دقت به حرف‌هاش گوش دادم.
- سی سال پیش، این‌جا یک حاکم زندگی می‌کرد که اسمش استیون بود و دو تا دختر زیبا به اسم های ژاکلین و ژاسمین داشت؛ اما همسر استیون که ملکه بود، سر زایمان سال‌ها پیش از دنیا رفته بود. حاکم استیون بیماری خیلی شدیدی گرفت و طبق رسوم سلطنتی الف‌ها، حکومت این جنگل می‌رسید به ژاکلین که دختر بزرگ حاکم بود؛ اما ژاکلین اون موقع عاشق یک پسر از جنگل رقیب شد. اسم اون پسر هم زیدان بود. حاکم مخالفت کرد که ژاکلین و زیدان با هم ازدواج کنن اما اون‌ها این‌قدر عاشق همدیگه شدن که باهم فرار کردن. بعد از فرارشون، حاکم همه‌جا دنبال ژاکلین و زیدان گشت اما پیداشون نکرد. بعد از فوت حاکم، ژاسمین دختر دوم استیون با حاکم فعلی براندو ازدواج کرد که الان هم سه فرزند به نام‌های موگلی و پنلوپه و برلیان دارند.
ملکه‌ی این جنگل، ژاسمین شده بود و تمام حکومت و اختیارات دست اون بود اما ژاسمین که نمی‌تونست همه‌چیز رو به خوبی اداره کنه، خواهرش رو نفرین کرد! ژاسمین قدرتش نفرین کردن بود. هر کسی رو هرلحظه نفرین می‌کرد، قطعا بی‌برو برگشت نفرینش تحقق پیدا می‌کرد. ژاسمین نفرین کرد که ژاکلین هرکجا باشه، دیگه نتونه از اون‌جا در بیاد؛ فقط هم چون ژاکلین حکومت رو نپذیرفت، نفرینش کرد و بعد هم حکومت رو به دست براندو، حاکم فعلی جنگل سپرد. چند سال پیش هم ژاسمین بیماری پدرش رو به ارث برد و از دنیا رفت.
- من این‌هارو نمی‌‌دونستم. خب، یعنی الان اونی که توی چاه افتاده... .
- اون ژاکلینه. کسی که حکومت این جنگل، برحق میراث اونه.
- پس همسر ژاکلین، زیدان کجاست؟
- هیچ‌کس ازش خبر نداره، هیچ‌کس نمی‌دونه چی شده که اون به این جنگل برگشته و طی این بیست سال گذشته، کجا بوده.
- شما گفتین کسی نمی‌تونه بره توی اون چاه و نجاتش بده، خب از کجا می‌دونی اون ژاکلینه؟
- ژاکلین و ژاسمین وقتی بچه بودند، یه آواز مخصوص به خودشون رو داشتن و گاهی از شب‌ها اون آواز رو می‌خوندن. بعضی از شب‌هایی که ماه توی آسمون پیدا نیست و همه‌جا رو تاریکی گرفته، صدایی خوش آوا از اون چاه بیرون میاد. قطعا اونی که درون چاهه، ژاکلینه. هیچ‌کس شک نداره.
کد:
«ابیگل»
بعد از تعویض بال‌های کنزو که کاملا سوخته بود، حالا داشتیم هر دو از مسیری که برلیان گفته بود، می‌رفتیم. خاروسِ ع*و*ضی! نمی‌دونم سر چی من رو فریب داد و به اون کلبه کشوند. اگه بلایی سر کنزو میومد، هرگز نمی‌بخشیدمش. وقتی که می‌خواستم برم توی کلبه و کنزو مانعم شد، من هم با دستم کنارش زدم که بی‌چاره توی آتیش افتاده بود و نوک و بال‌هاش سوخته بود. با این‌ که الآن اون جادوگر چشم قرمز درمانش کرده بود ولی من خیلی ترسیده بودم و گریه کردم. کنزو با تموم حرف‌هاش و اخلاقش، یک دوست صمیمی برای من بود و اصلا دوست نداشتم ازم دور بشه یا اتفاقی براش بیفته چون بارها و بارها بهم کمک کرده بود.
برای این‌ که مانع دوم سمت شرقی جنگل بود و مسیرمون رو خاروس عوض کرد و به سمت غربی کشوند، از مانع دوم گذشتیم و امروز مطمئنا مانع سوم سر راهمون قرار می‌گیره. اگه از اون هم بگذریم، دیگه چیز زیادی نمی‌مونه تا به غار برسیم. توی دلم دعا می‌کردم که مانع سوم این‌قدر سخت نباشه که نتونم انجامش بدم. مسیری که ازش در حال حرکت بودیم، خیلی باشکوه بود. جنگل سرسبز و درخت‌های شاداب و جوی آب و کلبه‌های چوبی و گل‌های رنگارنگ به علاوه اِلف‌های زیبایی که با اون‌ها جنگل چشم‌گیرتر به چشم میومد! پروانه‌ها و پرنده‌های گوناگون رنگی هم فضا رو خیلی بهشتی کرده بودن.
کنزو گفت:
- این‌جا مثل بهشتی می‌مونه که رگنار ازش حرف می‌زنه. خیلی باشکوهه.
- آره، دقیقا مثل یک تیکه از بهشته.
- ولی اگه من رو سوخته نمی‌کردی، الان من بال‌های خودم رو داشتم نه این بال‌های رنگین کمونی زشت!
- من بال‌هاتو چی کار کردم؟
- سوخته کردی!
- می‌دونی که از قصد نبود. وقتی صدای دروغی اون دختر بچه رو توی کلبه شنیدم، فکر کردم داره توی آتیش می‌سوزه. واسه همین رفتم نجاتش بدم.
- که تا من مانعت شدم، پرتم کردی تو آتیش‌. ها!
- باشه، معذرت می‌خوام کنزو.
- با معذرت‌خواهی تو چیزی عوض نمیشه. ببین با این بال‌های قرمز و آبی دیگه کلا از ریخت و قیافه افتادم. هیشکی دیگه من رو دوست نمی‌داره.
- بال‌ و پرهات خیلی هم خوشگله.
- ولی من ناراحتم، خیلی هم ناراحتم. دیگه هیچ ماده طوطی‌ای ازم خوشش نمیاد. من طوطی برزیلی بودم با بال‌های سبزم؛ ولی الان شدم شبیه طوطی‌های کاکاتوئوس آمازونی! من نژاد خودم رو دوست داشتم. خیلی ناراحتم. میرم تا وقتی‌ که با این بال‌ها کنار اومدم برمی‌گردم!
این رو گفت و پروازش اوج گرفت. این کنزو هم دیوونه شده! نکنه چشم قرمز عقلشم عوض کرده باشه؟ هوف! داد زدم:
- باشه، برو ببینم به کجا می‌رسی؟ من که می‌دونم برمی‌گردی.
و بعدش کنزو از جلوی چشمام ناپدید شد. از وقتی با من اومده سفر، یه‌جوری شده این طوطی. هووف، کاش زودتر همه‌چی تموم بشه و برگردم. خیلی خسته شدم. با کلافگی، همون‌جا کنار یک رود نشستم و دست‌هام رو توش شستم. تا می‌خواستم آب بخورم، یک اِلف دختر اومد پیشم و گفت:
- اون آب رو نخور. ما اول اون آب رو می‌جوشونیم، بعد از خنک شدنش می‌خوریم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا؟
تا خواست جواب بده، یک الف پیر دخترک رو صدا زد و اون هم فوری برگشت توی کلبه. بی‌خیال آب خوردن شدم. می‌خواستم بلند بشم برم که اِلف پیر گفت:
- تو یک انسانی؟
چشمم رو لباس زیبایی که پوشیده بود، خیره موند و گفتم:
- بله.
- اسمت چیه؟
- ابیگلو
- اهل منچستری؟
- نه، اهل هندوستانم.
- هندوستان؟! پس چرا نه چهره و نه اسمت به هندوها نمی‌خوره؟
- نمی‌دونم.
- واسه چی اومدی توی این جنگل؟
- یک کار مهمی داشتم. اگه سوال دیگه‌ای نداری، می‌خوام به راهم ادامه بدم.
پیرزن حرفی نزد و برگشت به طرف کلبه‌ش. تا خواستم برم که دوباره صدام زد و گفت:
- دختر جوان! اگه کار مهمی داری، به نظرم از حاکمِ بزرگ کمک بگیر. اون خیلی مرد مهربونیه و بهت کمک می‌کنه. ضمن این که ملکه‌ی اصلی افتاده توی چاه و هیچ الف و جادوگری نتونست کمکش کنه، اگه تو تونستی ملکه رو از چاه در بیاری، حاکم قطعا پاداش بزرگی بهت میده.
- می‌دونم، همسر حاکم توی چاه افتاده. بعد از تموم شدن کارم، حتما به کمکش میرم.
- ولی اون ملکه‌ای که توی چاه افتاده که همسر حاکم نیست.
- منظورت چیه اِلف؟
- تو داستان این جنگل رو نمی‌دونی؟
- نه، چه داستانی؟!
الف پیر کنار جوی آب روی یک تخته سنگ نشست و شروع کرد به صحبت کردن. من هم با دقت به حرف‌هاش گوش دادم.
- سی سال پیش، این‌جا یک حاکم زندگی می‌کرد که اسمش استیون بود و دو تا دختر زیبا به اسم های ژاکلین و ژاسمین داشت؛ اما همسر استیون که ملکه بود، سر زایمان سال‌ها پیش از دنیا رفته بود. حاکم استیون بیماری خیلی شدیدی گرفت و طبق رسوم سلطنتی الف‌ها، حکومت این جنگل می‌رسید به ژاکلین که دختر بزرگ حاکم بود؛ اما ژاکلین اون موقع عاشق یک پسر از جنگل رقیب شد. اسم اون پسر هم زیدان بود. حاکم مخالفت کرد که ژاکلین و زیدان با هم ازدواج کنن اما اون‌ها این‌قدر عاشق همدیگه شدن که باهم فرار کردن. بعد از فرارشون، حاکم همه‌جا دنبال ژاکلین و زیدان گشت اما پیداشون نکرد. بعد از فوت حاکم، ژاسمین دختر دوم استیون با حاکم فعلی براندو ازدواج کرد که الان هم سه فرزند به نام‌های موگلی و پنلوپه و برلیان دارند.
 ملکه‌ی این جنگل، ژاسمین شده بود و تمام حکومت و اختیارات دست اون بود اما ژاسمین که نمی‌تونست همه‌چیز رو به خوبی اداره کنه، خواهرش رو نفرین کرد! ژاسمین قدرتش نفرین کردن بود. هر کسی رو هرلحظه نفرین می‌کرد، قطعا بی‌برو برگشت نفرینش تحقق پیدا می‌کرد. ژاسمین نفرین کرد که ژاکلین هرکجا باشه، دیگه نتونه از اون‌جا در بیاد؛ فقط هم چون ژاکلین حکومت رو نپذیرفت، نفرینش کرد و بعد هم حکومت رو به دست براندو، حاکم فعلی جنگل سپرد. چند سال پیش هم ژاسمین بیماری پدرش رو به ارث برد و از دنیا رفت.
- من این‌هارو نمی‌‌دونستم. خب، یعنی الان اونی که توی چاه افتاده... . 
- اون ژاکلینه. کسی که حکومت این جنگل، برحق میراث اونه.
- پس همسر ژاکلین، زیدان کجاست؟
- هیچ‌کس ازش خبر نداره، هیچ‌کس نمی‌دونه چی شده که اون به این جنگل برگشته و طی این بیست سال گذشته، کجا بوده.
- شما گفتین کسی نمی‌تونه بره توی اون چاه و نجاتش بده، خب از کجا می‌دونی اون ژاکلینه؟
- ژاکلین و ژاسمین وقتی بچه بودند، یه آواز مخصوص به خودشون رو داشتن و گاهی از شب‌ها اون آواز رو می‌خوندن. بعضی از شب‌هایی که ماه توی آسمون پیدا نیست و همه‌جا رو تاریکی گرفته، صدایی خوش آوا از اون چاه بیرون میاد. قطعا اونی که درون چاهه، ژاکلینه. هیچ‌کس شک نداره.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند.
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۶

«خاروس»
داشتم وسط جنگل قدم می‌زدم و فکر می‌کردم دوباره چه نقشه‌ای بکشم تا ابیگل به اون غار نرسه یا حداقل دیرتر برسه، تا وقتی‌که کار سمنتا تموم بشه و بیاد اون گیاه رو برداره. لعنت به موگلی که زود اون دختره رو نجاتش داد و نذاشت توی آتیش بسوزه! وگرنه حتما تا الآن از شرش خلاص شده بودیم و دیگه من هم هی زحمت نمی‌کشیدم مدام نقشه طراحی کنم.
حالا باید چی کار کنم تا جلوش رو بگیرم؟ می‌دونم برلیان و پنلوپه و موگلی نه تنها موانع رو برداشتن که ابیگل زودتر به غار برسه، بلکه دارن بهش کمک هم می‌کن. اون‌ها دارن براش مانع می‌چینن اما موانعشون انگار سنجیدن خصوصیات ابیگله. مثل این‌ که یک معلم از دانش آموزش، امتحان می‌گیره. واقعا مسخره‌ست! حیف که ذهنشون رو از من بستن وگرنه می‌دونستم هدفشون چیه. همین‌طور که داشتم با عصبانیت قدم رو می‌رفتم، چشمم افتاد به جاشوا و کل الیافم ریخت زمین. این مردک این موقع از شب، این‌جا چه غلطی می‌کنه؟!
جاشوا مثل همیشه نبود. سر و وضعش انگاری از جنگ برگشته بود؛ چون می‌دونستم بچه‌هاش گم شدن، فکر می‌کردم داره گریه می‌کنه ولی این خیلی مسخره بود که یه گوشه نشسته بود و با نگاه کردن به چندتا عکس کوچیک توی دستش، هرهر می‌خندید! هیچ‌وقت از این مر*تیکه خوشم نمی‌اومد. نمی‌دونم سمنتا عاشق کجای این شده!
دست از افکارم برداشتم و رفتم توی ذهنش تا بفهمم الان داره به چی فکر می‌کنه. چند خط از فکرش رو خوندم که نزدیک بود چشمام از حدقه در بیاد. نه از تعجب، از شدت فشار خنده! واقعا زن‌ها چه موجودات عجیبی‌ان. سمنتا، ادوارد رو ول کرده چسبیده به جاشوایی که توی ذهنش، کلی افکار منفی داره. وقتی با جاشوا به آدمی مثل ادوارد خیانت میشه، من برم بز بچرونم بهتره! تا قبل از این‌ که جاشوا من رو ببینه، باید غیب بشم. فعلا موضوع ابیگل مهم‌تر از جاشواست، بنابراین خودم رو محو کردم و طبق نقشه‌ام به خونه‌ی جِیزی رفتم. با دیدن جِیزی که کنار چشمه نشسته بود و گریه می‌کرد، گفتم:
- هی جِیزی، تو هنوز مشکلت حل نشده؟!
- نه، نامزدم هنوز همون‌طوره.
- اوه متاسفم! می‌دونستی یک جادوگر بهم گفت مشکل زنت با ریختن خون یک انسان حل میشه و الآن هم اون انسان توی جنگل ماست؟!

«سمنتا»
بین قبرها نشستم و دستی روی قبر مارسل و فردیناند کشیدم. از سر خوش‌حالی، اشک‌هام قطره قطره می‌ریخت. ل*ب باز کردم و گفتم:
- بالاخره تونستم فردیناند. موفق شدم. بهت گفته بودم خونِ تو و پسرمون روی زمین نمی‌مونه. بهت گفته بودم انتقامتون رو از سوفیا و خانواده‌ی کثیفش می‌گیرم. آخرش هم گرفتم. سوفیا رو که به جهنم فرستادم. همین دو روز پیش هم پسرش رمی و شوهرش ادوارد رو به جهنم فرستادم. امیدوارم خانوادگی تو آتیش بسوزن. تو هم توی بهشت ل*ذت ببر فردیناند. می‌دونم الان خوش‌حالی که دشمنامون رو به درک فرستادم. من هم خوش‌حالم. خیلی خوش‌حالم. قلبم آروم گرفته. ممکنه از این شهر برم اما هر ماه میام این‌جا دیدنتون. مراقب خودتون باشین. خیلی دوستون دارم.
پاشدم و خنده‌کنان، اشک‌هام رو پاک کردم و کلاه شنلم رو روی سرم گذاشتم. همین‌ که خواستم سوار اسب بشم، چشمم خورد به جاشوا. چندتا شاخه گل زرد گذاشت سر قبر پدرش و بعد تا چشمش به من افتاد، با لبخند اومد پیشم. بهش خیره شدم و گفتم:
- کارم رو همین یک ساعت پیش تموم کردم.
ذوق‌زده گفت:
- واقعا؟
- اوهوم.
بعد تا خواستم روی اسب بشینم، گفت:
- خب، بیا پیاده با هم قدم می‌زنیم لِیدی. تا رسیدن به شهر مطمئنا حرف‌های زیادی داریم که به هم بزنیم. هوا هم همه‌چیز رو تایید کرده، ببین چقدر ل*ذت‌بخشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- حق با توعه.
افسار اسب رو گرفتم و قدم‌زنان، به طرف شهر رفتیم. جاشوا گفت:
- خب، حالا چه چیزهایی به تو ارث رسید؟
- کل دارایی ادوارد. از ویلا تا زمین‌های کشاورزیش و مغازه‌های درون شهرش. کل ثروتی که طی این چند سال از تجارت کالا به دست آورده بود.
- خیلی زیاده. مطمئنا بعد از این می‌تونی توی رفاه زندگی کنی. الان یک زن ثروتمندی، ثروتت از من هم ییشتره!
- همین‌طوره. من یک تشکر به تو بدهکارم جاشوا. تو اگه نبودی، من شاید موفق نمی‌شدم انتقامم رو از رمی و ادوارد بگیرم و به درک بفرستمشون.
- اختیار داری. تشکر لازم نیست. برای زنی که دوستش داشتم این کار رو انجام دادم. خب، الآن می‌تونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- حالا می‌خوای چی کار کنی سمنتا؟
- دو روز دیگه میرم لندن. می‌خوام از این به بعد، اون‌جا زندگی کنم. امیدوارم مردم این شهر هم توی ویروس ببرینه جون ب*دن و همشون همدیگه رو بِدَرَن! من‌ که انتقام خودم رو گرفتم و دیگه هم هیچ‌وقت این‌جا برنمی‌گردم. می‌مونه ثروت ادوارد که اون هم بعدا تصمیم می‌گیرم چی‌ کار کنم باهاش. الان به تنها چیزی که نیاز دارم، رفتن از این‌جاست. توی این شهر، تنفس برام سخته.
کد:
«خاروس»
داشتم وسط جنگل قدم می‌زدم و فکر می‌کردم دوباره چه نقشه‌ای بکشم تا ابیگل به اون غار نرسه یا حداقل دیرتر برسه، تا وقتی‌که کار سمنتا تموم بشه و بیاد اون گیاه رو برداره. لعنت به موگلی که زود اون دختره رو نجاتش داد و نذاشت توی آتیش بسوزه! وگرنه حتما تا الآن از شرش خلاص شده بودیم و دیگه من هم هی زحمت نمی‌کشیدم مدام نقشه طراحی کنم.
حالا باید چی کار کنم تا جلوش رو بگیرم؟ می‌دونم برلیان و پنلوپه و موگلی نه تنها موانع رو برداشتن که ابیگل زودتر به غار برسه، بلکه دارن بهش کمک هم می‌کن. اون‌ها دارن براش مانع می‌چینن اما موانعشون انگار سنجیدن خصوصیات ابیگله. مثل این‌ که یک معلم از دانش آموزش، امتحان می‌گیره. واقعا مسخره‌ست! حیف که ذهنشون رو از من بستن وگرنه می‌دونستم هدفشون چیه. همین‌طور که داشتم با عصبانیت قدم رو می‌رفتم، چشمم افتاد به جاشوا و کل الیافم ریخت زمین. این مردک این موقع از شب، این‌جا چه غلطی می‌کنه؟!
جاشوا مثل همیشه نبود. سر و وضعش انگاری از جنگ برگشته بود؛ چون می‌دونستم بچه‌هاش گم شدن، فکر می‌کردم داره گریه می‌کنه ولی این خیلی مسخره بود که یه گوشه نشسته بود و با نگاه کردن به چندتا عکس کوچیک توی دستش، هرهر می‌خندید! هیچ‌وقت از این مر*تیکه خوشم نمی‌اومد. نمی‌دونم سمنتا عاشق کجای این شده!
دست از افکارم برداشتم و رفتم توی ذهنش تا بفهمم الان داره به چی فکر می‌کنه. چند خط از فکرش رو خوندم که نزدیک بود چشمام از حدقه در بیاد. نه از تعجب، از شدت فشار خنده! واقعا زن‌ها چه موجودات عجیبی‌ان. سمنتا، ادوارد رو ول کرده چسبیده به جاشوایی که توی ذهنش، کلی افکار منفی داره. وقتی با جاشوا به آدمی مثل ادوارد خیانت میشه، من برم بز بچرونم بهتره! تا قبل از این‌ که جاشوا من رو ببینه، باید غیب بشم. فعلا موضوع ابیگل مهم‌تر از جاشواست، بنابراین خودم رو محو کردم و طبق نقشه‌ام به خونه‌ی جِیزی رفتم. با دیدن جِیزی که کنار چشمه نشسته بود و گریه می‌کرد، گفتم:
- هی جِیزی، تو هنوز مشکلت حل نشده؟!
- نه، نامزدم هنوز همون‌طوره.
- اوه متاسفم! می‌دونستی یک جادوگر بهم گفت مشکل زنت با ریختن خون یک انسان حل میشه و الآن هم اون انسان توی جنگل ماست؟!

«سمنتا»
بین قبرها نشستم و دستی روی قبر مارسل و فردیناند کشیدم. از سر خوش‌حالی، اشک‌هام قطره قطره می‌ریخت. ل*ب باز کردم و گفتم:
- بالاخره تونستم فردیناند. موفق شدم. بهت گفته بودم خونِ تو و پسرمون روی زمین نمی‌مونه. بهت گفته بودم انتقامتون رو از سوفیا و خانواده‌ی کثیفش می‌گیرم. آخرش هم گرفتم. سوفیا رو که به جهنم فرستادم. همین دو روز پیش هم پسرش رمی و شوهرش ادوارد رو به جهنم فرستادم. امیدوارم خانوادگی تو آتیش بسوزن. تو هم توی بهشت ل*ذت ببر فردیناند. می‌دونم الان خوش‌حالی که دشمنامون رو به درک فرستادم. من هم خوش‌حالم. خیلی خوش‌حالم. قلبم آروم گرفته. ممکنه از این شهر برم اما هر ماه میام این‌جا دیدنتون. مراقب خودتون باشین. خیلی دوستون دارم.
پاشدم و خنده‌کنان، اشک‌هام رو پاک کردم و کلاه شنلم رو روی سرم گذاشتم. همین‌ که خواستم سوار اسب بشم، چشمم خورد به جاشوا. چندتا شاخه گل زرد گذاشت سر قبر پدرش و بعد تا چشمش به من افتاد، با لبخند اومد پیشم. بهش خیره شدم و گفتم:
- کارم رو همین یک ساعت پیش تموم کردم.
ذوق‌زده گفت:
- واقعا؟
- اوهوم.
بعد تا خواستم روی اسب بشینم، گفت:
- خب، بیا پیاده با هم قدم می‌زنیم لِیدی. تا رسیدن به شهر مطمئنا حرف‌های زیادی داریم که به هم بزنیم. هوا هم همه‌چیز رو تایید کرده، ببین چقدر ل*ذت‌بخشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- حق با توعه.
افسار اسب رو گرفتم و قدم‌زنان، به طرف شهر رفتیم. جاشوا گفت:
- خب، حالا چه چیزهایی به تو ارث رسید؟
- کل دارایی ادوارد. از ویلا تا زمین‌های کشاورزیش و مغازه‌های درون شهرش. کل ثروتی که طی این چند سال از تجارت کالا به دست آورده بود.
- خیلی زیاده. مطمئنا بعد از این می‌تونی توی رفاه زندگی کنی. الان یک زن ثروتمندی، ثروتت از من هم ییشتره!
- همین‌طوره. من یک تشکر به تو بدهکارم جاشوا. تو اگه نبودی، من شاید موفق نمی‌شدم انتقامم رو از رمی و ادوارد بگیرم و به درک بفرستمشون.
- اختیار داری. تشکر لازم نیست. برای زنی که دوستش داشتم این کار رو انجام دادم. خب، الآن می‌تونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- حالا می‌خوای چی کار کنی سمنتا؟
- دو روز دیگه میرم لندن. می‌خوام از این به بعد، اون‌جا زندگی کنم. امیدوارم مردم این شهر هم توی ویروس ببرینه جون ب*دن و همشون همدیگه رو بِدَرَن! من‌ که انتقام خودم رو گرفتم و دیگه هم هیچ‌وقت این‌جا برنمی‌گردم. می‌مونه ثروت ادوارد که اون هم بعدا تصمیم می‌گیرم چی‌ کار کنم باهاش. الان به تنها چیزی که نیاز دارم، رفتن از این‌جاست. توی این شهر، تنفس برام سخته.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۷

جاشوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- تموم این‌ها رو می‌دونم. بارها و بارها گفتی بعد از انتقامت میری. منظور من ر*اب*طه‌ی خودمونه سمنتا!
ایستادم و به جاشوا خیره شدم و گفتم:
- خب، من دوستت دارم جاشوا. می‌دونم حس تو هم اینه ولی واقعا الآن تعجب می‌کنم چطور داری این حرف رو می‌زنی. بچه‌هات گم شدن، اصلا عین خیالت نیست. کلوئی داره از نگرانی دق می‌کنه، بعد تو می‌خوای ر*اب*طه‌ی ما به ازدواج برسه و کنار من زندگی کنی؟ پس زن و بچه‌هات چی؟!
- سمنتا، تو عاشق من بودی. حالا داری من رو پس می‌زنی؟
- نه، اصلا این طور نیست. تموم حرف من اینه که تو اول تکلیف زن و بچه‌هات رو معلوم کن. بعدش درمورد ر*اب*طه‌مون تصمیم می‌گیریم. ببین، من دو روز دیگه دارم میرم لندن. اگه تا اون موقع تونستی کلوئی رو طلاق بدی و آیدن و جیدن رو پیدا کنی و بدیشون به مادرشون، می‌تونی همراه من بیای تا بریم لندن و ازدواج کنیم؛ اما تا اون موقع اگه نتونستی من میرم لندن، توهم هر وقت کارت این‌جا تموم شد، می‌تونی بیای پیش من.
بعد از این، بدون حرف نشستم روی اسب و به طرف خونه‌ام رفتم.

«اِلایجه»
تازه خورشید غروب کرده بود. از پشت پنجره‌ی خونه رگنار، زل زده بودم به آیدن و جیدن و رمی‌‌ای که داشت توی تب می‌سوخت. واقعا دیگه وضعیت بدتر از این نمی‌شد. سمنتای ع*و*ضی به جرم ببرینه بودن، نزدیک بود رمی و ادوارد رو به کشتن بده. خوب شد به موقع فهمیدیم وگرنه الان عمو ادوارد و رمی... اوه! اصلا نمی‌خوام بهش فکر کنم. باز خوبه مردم شهر حالا فکر می‌کنن عمو ادوارد و رمی کشته شدن وگرنه دست بردار نبودن. خدا سمنتا رو لعنت کنه! امیدوارم با عذاب بمیره! رمی بی‌چاره از اون روزی که مردم بهش حمله کردن تا الآن، داره توی تب می‌سوزه و رگنار و آدری دارن درمانش می‌کنن. واقعا اگه این دوتا فرشته نبودن، نمی‌دونم چه بلایی سر ما میومد. زندگی چقدر آدم رو زجر میده تا مَردش بشی! چقدر دلم واسه روزهایی تنگ شده بود که تنها دغدغه‌مون، به دست آوردن دل اگنس و ابیگل بود. چقدر دلتنگ روزهای گذشته‌ام. این ویروس لعنتی هم مثل غلتک افتاد روی زندگیمون و زیر و رو کرد همه‌چیز رو! حالا باید منتظر بمونیم تا ابیگل برگرده. ده روزی میشه که رفته. امیدوارم تا چهار پنج روز دیگه برگرده. تموم امیدم به خدا و اونه.
ف*یل*تر سیگارم رو پرت کردم روی زمین و وارد خونه‌ی رگنار شدم. رگنار داشت توی اتاق، رمی رو پاشور می‌کرد تا تبش قطع بشه. آیدن و جیدن هم خوابیده بودن. عمو ادوارد هم با ناراحتی‌ای که به خوبی توی صورتش نمایان بود، توی هال نشسته بود.
کنارش نشستم که گفت:
- کل ثروتی که طی سی سال به دست آوردم رو سمنتا سه روزه مال خودش کرد. نباید به اون اعتماد می‌کردم و باهاش ازدواج می‌کردم.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم وگفتم:
- نگران نباش عمو ادوارد. وقتی ابیگل دارو رو بیاره، رگنار و آدری داروی ویروس رو می‌سازن و کل ببرینه‌های شهر خوب میشن. رمی هم خوب میشه. شما هم که ببرینه نیستی پس انگ ببرینه بودن ازت سلب میشه. اون‌وقت که همه بدونن زنده‌ای، کل اموالت برمی‌گرده.
- نمیدونم پسر، شاید هم حق با تو باشه.
همین لحظه، صدای یک غرش کوچیک اومد که رگنار سریع از اتاق اومد بیرون و در رو قفل کرد و گفت:
- آیدن داره تبدیل میشه. دیگه نمی‌شه دست و پاش رو بست. تا فردا که نرمال شد، کسی در رو باز نکنه.
همین لحظه آدری از یکی دیگه از اتاق‌ها بیرون اومد و با نگرانی گفت:
- چی شده رگنار؟
- آیدن تبدیل شده.
- خدای من! پس چرا ابیگل نمی‌رسه؟
جواب دادم:
- نگران نباشین. اگه تا چند روز دیگه پیداش نشد، میرم کوه‌های اسکافل دنبالش.
- الایجه این نامه رو واسه کلویی نوشتم. می‌دونم خیلی حالش بده. زن بی‌چاره تا الان از غصه‌ی آیدن و جیدن داره دق می‌کنه. توی این نامه نوشتم بچه‌هاش خوبن و بعد از درمان ببرینه بودنشون، اون‌ها رو دوباره می‌بینه اما ننوشتم این نامه از طرف ماست. الایجه، این نامه رو ببر بنداز توی خونه‌ی کلویی‌. حواست باشه کسی نبینتت.
- یک وقت دردسر درست نشه، آدری!
- نه، چه دردسری؟ توی این شهر که همه به هم شک دارن ببرینه باشن، کلویی هم یک مادره. حقشه بدونه بچه‌هاش ببرینه شدن. برای ویروس هم بالاخره درمانی پیدا میشه. حداقل این‌ که بدونه بچه‌هاش زنده‌ان، براش کافیه. خیلی خب الایجه، این نامه رو ببر بنداز توی خونه‌ی کلوئی.
چشمی گفتم و نامه رو از دست آدری گرفتم‌. بعد از اون رفتم بیرون سوار اسبم شدم و به طرف خونه‌ی جاشوا و کلوئی رفتم. یکم بعد که رسیدم، نامه رو انداختم توی حیاط خونه‌شون اما همین‌ که خواستم برم، چشمم خورد به اگنس که با ترس داشت نگاهم می‌کرد. تا خواست جیغ بکشه، از اسب پریدم پایین و دستم رو محکم گرفتم جلوی دهانش.
کد:
جاشوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- تموم این‌ها رو می‌دونم. بارها و بارها گفتی بعد از انتقامت میری. منظور من ر*اب*طه‌ی خودمونه سمنتا!
ایستادم و به جاشوا خیره شدم و گفتم:
- خب، من دوستت دارم جاشوا. می‌دونم حس تو هم اینه ولی واقعا الآن تعجب می‌کنم چطور داری این حرف رو می‌زنی. بچه‌هات گم شدن، اصلا عین خیالت نیست. کلوئی داره از نگرانی دق می‌کنه، بعد تو می‌خوای ر*اب*طه‌ی ما به ازدواج برسه و کنار من زندگی کنی؟ پس زن و بچه‌هات چی؟!
- سمنتا، تو عاشق من بودی. حالا داری من رو پس می‌زنی؟
- نه، اصلا این طور نیست. تموم حرف من اینه که تو اول تکلیف زن و بچه‌هات رو معلوم کن. بعدش درمورد ر*اب*طه‌مون تصمیم می‌گیریم. ببین، من دو روز دیگه دارم میرم لندن. اگه تا اون موقع تونستی کلوئی رو طلاق بدی و آیدن و جیدن رو پیدا کنی و بدیشون به مادرشون، می‌تونی همراه من بیای تا بریم لندن و ازدواج کنیم؛ اما تا اون موقع اگه نتونستی من میرم لندن، توهم هر وقت کارت این‌جا تموم شد، می‌تونی بیای پیش من. 
بعد از این، بدون حرف نشستم روی اسب و به طرف خونه‌ام رفتم.

«اِلایجه»
تازه خورشید غروب کرده بود. از پشت پنجره‌ی خونه رگنار، زل زده بودم به آیدن و جیدن و رمی‌‌ای که داشت توی تب می‌سوخت. واقعا دیگه وضعیت بدتر از این نمی‌شد. سمنتای ع*و*ضی به جرم ببرینه بودن، نزدیک بود رمی و ادوارد رو به کشتن بده. خوب شد به موقع فهمیدیم وگرنه الان عمو ادوارد و رمی... اوه! اصلا نمی‌خوام بهش فکر کنم. باز خوبه مردم شهر حالا فکر می‌کنن عمو ادوارد و رمی کشته شدن وگرنه دست بردار نبودن. خدا سمنتا رو لعنت کنه! امیدوارم با عذاب بمیره! رمی بی‌چاره از اون روزی که مردم بهش حمله کردن تا الآن، داره توی تب می‌سوزه و رگنار و آدری دارن درمانش می‌کنن. واقعا اگه این دوتا فرشته نبودن، نمی‌دونم چه بلایی سر ما میومد. زندگی چقدر آدم رو زجر میده تا مَردش بشی! چقدر دلم واسه روزهایی تنگ شده بود که تنها دغدغه‌مون، به دست آوردن دل اگنس و ابیگل بود. چقدر دلتنگ روزهای گذشته‌ام. این ویروس لعنتی هم مثل غلتک افتاد روی زندگیمون و زیر و رو کرد همه‌چیز رو! حالا باید منتظر بمونیم تا ابیگل برگرده. ده روزی میشه که رفته. امیدوارم تا چهار پنج روز دیگه برگرده. تموم امیدم به خدا و اونه.
ف*یل*تر سیگارم رو پرت کردم روی زمین و وارد خونه‌ی رگنار شدم. رگنار داشت توی اتاق، رمی رو پاشور می‌کرد تا تبش قطع بشه. آیدن و جیدن هم خوابیده بودن. عمو ادوارد هم با ناراحتی‌ای که به خوبی توی صورتش نمایان بود، توی هال نشسته بود.
کنارش نشستم که گفت:
- کل ثروتی که طی سی سال به دست آوردم رو سمنتا سه روزه مال خودش کرد. نباید به اون اعتماد می‌کردم و باهاش ازدواج می‌کردم.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم وگفتم:
- نگران نباش عمو ادوارد. وقتی ابیگل دارو رو بیاره، رگنار و آدری داروی ویروس رو می‌سازن و کل ببرینه‌های شهر خوب میشن. رمی هم خوب میشه. شما هم که ببرینه نیستی پس انگ ببرینه بودن ازت سلب میشه. اون‌وقت که همه بدونن زنده‌ای، کل اموالت برمی‌گرده.
- نمیدونم پسر، شاید هم حق با تو باشه.
همین لحظه، صدای یک غرش کوچیک اومد که رگنار سریع از اتاق اومد بیرون و در رو قفل کرد و گفت:
- آیدن داره تبدیل میشه. دیگه نمی‌شه دست و پاش رو بست. تا فردا که نرمال شد، کسی در رو باز نکنه.
همین لحظه آدری از یکی دیگه از اتاق‌ها بیرون اومد و با نگرانی گفت:
- چی شده رگنار؟
- آیدن تبدیل شده.
- خدای من! پس چرا ابیگل نمی‌رسه؟
جواب دادم:
- نگران نباشین. اگه تا چند روز دیگه پیداش نشد، میرم کوه‌های اسکافل دنبالش.
- الایجه این نامه رو واسه کلویی نوشتم. می‌دونم خیلی حالش بده. زن بی‌چاره تا الان از غصه‌ی آیدن و جیدن داره دق می‌کنه. توی این نامه نوشتم بچه‌هاش خوبن و بعد از درمان ببرینه بودنشون، اون‌ها رو دوباره می‌بینه اما ننوشتم این نامه از طرف ماست. الایجه، این نامه رو ببر بنداز توی خونه‌ی کلویی‌. حواست باشه کسی نبینتت.
- یک وقت دردسر درست نشه، آدری!
- نه، چه دردسری؟ توی این شهر که همه به هم شک دارن ببرینه باشن، کلویی هم یک مادره. حقشه بدونه بچه‌هاش ببرینه شدن. برای ویروس هم بالاخره درمانی پیدا میشه. حداقل این‌ که بدونه بچه‌هاش زنده‌ان، براش کافیه. خیلی خب الایجه، این نامه رو ببر بنداز توی خونه‌ی کلوئی.
چشمی گفتم و نامه رو از دست آدری گرفتم‌. بعد از اون رفتم بیرون سوار اسبم شدم و به طرف خونه‌ی جاشوا و کلوئی رفتم. یکم بعد که رسیدم، نامه رو انداختم توی حیاط خونه‌شون اما همین‌ که خواستم برم، چشمم خورد به اگنس که با ترس داشت نگاهم می‌کرد. تا خواست جیغ بکشه، از اسب پریدم پایین و دستم رو محکم گرفتم جلوی دهانش.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۴۸

«ابیگل»
بعد از شنیدن حرف‌های الف پیر، بلند شدم و با گیجی به راهم ادامه دادم. اون‌طوری که حاکم گفت، ملکه‌ی اصلی جنگل توی چاه افتاده، من فکر کردم همسر خودشه، نمی‌دونستم خواهر همسرشه! بی‌چاره یعنی مادر موگلی و پنلوپه و برلیان فوت کرده؟ اوه! اون‌ها هم مثل من مادر ندارن. اوه مادرم! خدا کنه یک روزی بتونم مادرم رو پیدا کنم؛ اما واقعا نمی‌تونم درک کنم که چرا ژاسمین، خواهرش ژاکلین رو نفرین کرده. آخه ژاکلین بی‌چاره فقط عاشق زِیدان شده و باهاش رفته. شاید هم پشیمون شده و برگشته دیگه. این غیر قابل درکه که ژاسمین صرفا به خاطر این‌ که خودش نتونسته درست حکومت کنه، ژاکلین رو نفرین کرده. شاید هم واسه این نفرینش کرده که حکومتی که باید می‌رسید به ژاکلین و اون باید جنگل و الف‌ها رو اداره می‌کرد، رسید به ژاسمین. شاید اون اصلا حکومت کردن رو دوست نداشته و به اصرار پدرش قبول کرده. چه ماجراهای عجیبی دارن الف‌ها! آدم رو به فکر می‌‌اندازه. همین‌طور که داشتم می‌رفتم، دیدم یک دختر بچه‌‌ی الف، از آب جویی که از بالای یه تپه سرچشمه می‌گرفت، خورد و همون لحظه خون دماغ شد. با هیجان رفتم سمتش و گفتم:
- وای! چی شد؟ حالت خوبه؟
تا دختره خواست حرفی بزنه، یک زن از توی کلبه‌ بیرون اومد و گفت:
- آلیس، مگه بهت نگفتم از این آب نخور؟
و بعدش بینی دختر بچه رو کمی فشار داد تا خونِش بند اومد. فکر کنم قدرتش جلوگیری از خون‌ریزی بود! بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ببخشید، مگه این آب چشه؟
زن، دخترش رو پشت سرش برد و گفت:
- من با انسان‌ها صحبت نمی‌کنم.
- اما من هیچ آسیبی به الف‌ها نمی‌رسونم. حاکم براندو خودش بهم اجازه داد بیام توی این جنگل.
زن با تردید گفت:
- این آب چند روزی میشه که مسموم شده، هرکسی می‌خوره، خون بالا میاره. تقریبا تموم الف‌های این جنگل از این آب خوردن و خون دماغ شدن یا خون بالا آوردن که همشون رو هم من خودم درمان کردم.
- اوه! خب یعنی الان هیچ‌کس نرفته بالای تپه ببینه آب مشکلش چیه؟ شاید یک چیزی افتاده توی آب.
- همه رفتن ولی هیچ مشکلی به چشم نیومد.
- من میرم یک نگاهی می‌‌اندازم. مسیرم هم از بالای تپه‌ست.
این رو گفتم و راه تپه رو در پیش گرفتم. چقدر توی این جنگل، همه‌چیز اسرارآمیز و عجیبه! از سلطنت الف‌ها گرفته تا قدرتاشون و طرز زندگی کردنشون و ماجراهاشون؛ ولی من عاشق این جنگل عجیبم. حس خوبی بهم میده، یک حس مثبت. ای کاش وقتی کارم این‌جا تموم شد و به منچستر برگشتم، حاکم اجازه بده هرچند وقت یک‌ بار بیام این‌جا. البته امیدوارم دیگه راهی تا غار نمونده باشه. من مسیر زیادی رو طی کردم. خدا کنه مانع دوم و سوم سر راهم قرار بگیرن و از پسشون بر بیام.
وقتی رسیدم تپه، رفتم بالاش. دقیقا همون‌جایی که یک چشمه بود و جوی آب از دل زمین می‌زد بیرون و درواقع از اون‌جا سرچشمه می‌گرفت. وقتی به چشمه نزدیک شدم، با دیدن مار شاخداری که داشت آب می‌خورد، خشکم زد. من همیشه از مار وحشت داشتم. با دیدن مار سیاه و دراز و شکم براومده‌‌اش که انگاری به تازگی یک چیزی خورده بود، جیغی کشیدم و فرار کردم اما با یادآوری الف‌هایی که مسموم شده بودن و ترسشون از آب خوردن و مهم‌تر این‌ که ممکن بود این مانع دومم باشه، ایستادم. بالاخره یک‌جایی آدم باید با ترس‌هاش مبارزه کنه.
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. مار هنوز هم در حال آب خوردن بود. توی این دنیا چندش آورتر و ترسناک‌تر از این، دیگه چیزی وجود نداشت. باید باهاش مبارزه می‌کردم و می‌کشتمش. تیرکمونم رو از پشت کمرم باز کردم و نشونه گرفتم. سمت سرِ مار یک تیر رها کردم که اشتباهی خورد به کمرش. مار سرش رو از آب کشید بیرون و با دیدنم روی زمین خزید و به سرعت دنبالم کرد. لعنتی! این‌قدر قوی بود که تیر هیچ اثری روش نکرد. باز هم جیغ کشیدم و فرار کردم اما با دیدن سنگ‌های روی زمین، وایستادم و به طرفش سنگ پرتاب کردم. سنگ که به سرش خورد، انگاری وحشی‌تر شد چون سرعتش رو بیشتر کرد. کم مونده بود بهم برسه. جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- وایی مامان؟ من از مار می‌ترسم. غلط کردم!
دویدم و داشتم از تپه می‌رفتم پایین که قل خوردم و خودم و مار با هم افتادیم پایین تپه. با قل خوردنم، کل تنم توی خار و خاشاک زخمی شد و بدنم درد گرفت. خواستم بلند بشم که با خزیدن یک چیز روی بدنم با تمام وجودم جیغ کشیدم. مار آروم آروم و با پو*ست لجز و نرمش و اون ز*ب*ون سیاه درازش، از روی پام داشت میومد به طرف صورتم. وقتی از تپه قل خورده بود پایین، نصف بیشتر تیر توی کمرش فرو رفته بود و خونریزی می‌کرد اما باز هم قدرت داشت. لعنتی! خونش داشت می‌ریخت روی لباسم که واقعا حال به‌هم‌زن بود.
کد:
«ابیگل»
بعد از شنیدن حرف‌های الف پیر، بلند شدم و با گیجی به راهم ادامه دادم. اون‌طوری که حاکم گفت، ملکه‌ی اصلی جنگل توی چاه افتاده، من فکر کردم همسر خودشه، نمی‌دونستم خواهر همسرشه! بی‌چاره یعنی مادر موگلی و پنلوپه و برلیان فوت کرده؟ اوه! اون‌ها هم مثل من مادر ندارن. اوه مادرم! خدا کنه یک روزی بتونم مادرم رو پیدا کنم؛ اما واقعا نمی‌تونم درک کنم که چرا ژاسمین، خواهرش ژاکلین رو نفرین کرده. آخه ژاکلین بی‌چاره فقط عاشق زِیدان شده و باهاش رفته. شاید هم پشیمون شده و برگشته دیگه. این غیر قابل درکه که ژاسمین صرفا به خاطر این‌ که خودش نتونسته درست حکومت کنه، ژاکلین رو نفرین کرده. شاید هم واسه این نفرینش کرده که حکومتی که باید می‌رسید به ژاکلین و اون باید جنگل و الف‌ها رو اداره می‌کرد، رسید به ژاسمین. شاید اون اصلا حکومت کردن رو دوست نداشته و به اصرار پدرش قبول کرده. چه ماجراهای عجیبی دارن الف‌ها! آدم رو به فکر می‌‌اندازه. همین‌طور که داشتم می‌رفتم، دیدم یک دختر بچه‌‌ی الف، از آب جویی که از بالای یه تپه سرچشمه می‌گرفت، خورد و همون لحظه خون دماغ شد. با هیجان رفتم سمتش و گفتم:
- وای! چی شد؟ حالت خوبه؟
تا دختره خواست حرفی بزنه، یک زن از توی کلبه‌ بیرون اومد و گفت:
- آلیس، مگه بهت نگفتم از این آب نخور؟
و بعدش بینی دختر بچه رو کمی فشار داد تا خونِش بند اومد. فکر کنم قدرتش جلوگیری از خون‌ریزی بود! بهش نزدیک شدم و گفتم:
- ببخشید، مگه این آب چشه؟
 زن، دخترش رو پشت سرش برد و گفت:
- من با انسان‌ها صحبت نمی‌کنم.
- اما من هیچ آسیبی به الف‌ها نمی‌رسونم. حاکم براندو خودش بهم اجازه داد بیام توی این جنگل.
زن با تردید گفت:
- این آب چند روزی میشه که مسموم شده، هرکسی می‌خوره، خون بالا میاره. تقریبا تموم الف‌های این جنگل از این آب خوردن و خون دماغ شدن یا خون بالا آوردن که همشون رو هم من خودم درمان کردم.
- اوه! خب یعنی الان هیچ‌کس نرفته بالای تپه ببینه آب مشکلش چیه؟ شاید یک چیزی افتاده توی آب.
- همه رفتن ولی هیچ مشکلی به چشم نیومد.
- من میرم یک نگاهی می‌‌اندازم. مسیرم هم از بالای تپه‌ست.
این رو گفتم و راه تپه رو در پیش گرفتم. چقدر توی این جنگل، همه‌چیز اسرارآمیز و عجیبه! از سلطنت الف‌ها گرفته تا قدرتاشون و طرز زندگی کردنشون و ماجراهاشون؛ ولی من عاشق این جنگل عجیبم. حس خوبی بهم میده، یک حس مثبت. ای کاش وقتی کارم این‌جا تموم شد و به منچستر برگشتم، حاکم اجازه بده هرچند وقت یک‌ بار بیام این‌جا. البته امیدوارم دیگه راهی تا غار نمونده باشه. من مسیر زیادی رو طی کردم. خدا کنه مانع دوم و سوم سر راهم قرار بگیرن و از پسشون بر بیام.
وقتی رسیدم تپه، رفتم بالاش. دقیقا همون‌جایی که یک چشمه بود و جوی آب از دل زمین می‌زد بیرون و درواقع از اون‌جا سرچشمه می‌گرفت. وقتی به چشمه نزدیک شدم، با دیدن مار شاخداری که داشت آب می‌خورد، خشکم زد. من همیشه از مار وحشت داشتم. با دیدن مار سیاه و دراز و شکم براومده‌‌اش که انگاری به تازگی یک چیزی خورده بود، جیغی کشیدم و فرار کردم اما با یادآوری الف‌هایی که مسموم شده بودن و ترسشون از آب خوردن و مهم‌تر این‌ که ممکن بود این مانع دومم باشه، ایستادم. بالاخره یک‌جایی آدم باید با ترس‌هاش مبارزه کنه.
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. مار هنوز هم در حال آب خوردن بود. توی این دنیا چندش آورتر و ترسناک‌تر از این، دیگه چیزی وجود نداشت. باید باهاش مبارزه می‌کردم و می‌کشتمش. تیرکمونم رو از پشت کمرم باز کردم و نشونه گرفتم. سمت سرِ مار یک تیر رها کردم که اشتباهی خورد به کمرش. مار سرش رو از آب کشید بیرون و با دیدنم روی زمین خزید و به سرعت دنبالم کرد. لعنتی! این‌قدر قوی بود که تیر هیچ اثری روش نکرد. باز هم جیغ کشیدم و فرار کردم اما با دیدن سنگ‌های روی زمین، وایستادم و به طرفش سنگ پرتاب کردم. سنگ که به سرش خورد، انگاری وحشی‌تر شد چون سرعتش رو بیشتر کرد. کم مونده بود بهم برسه. جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- وایی مامان؟ من از مار می‌ترسم. غلط کردم!
دویدم و داشتم از تپه می‌رفتم پایین که قل خوردم و خودم و مار با هم افتادیم پایین تپه. با قل خوردنم، کل تنم توی خار و خاشاک زخمی شد و بدنم درد گرفت. خواستم بلند بشم که با خزیدن یک چیز روی بدنم با تمام وجودم جیغ کشیدم. مار آروم آروم و با پو*ست لجز و نرمش و اون ز*ب*ون سیاه درازش، از روی پام داشت میومد به طرف صورتم. وقتی از تپه قل خورده بود پایین، نصف بیشتر تیر توی کمرش فرو رفته بود و خونریزی می‌کرد اما باز هم قدرت داشت. لعنتی! خونش داشت می‌ریخت روی لباسم که واقعا حال به‌هم‌زن بود.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا