پارت_۴۹
هی بهم نزدیکتر میشد. قلبم هری ریخت پایین. کم مونده بود خودم رو خیس کنم. اشکهام از ترس بی مهابا میریخت. کاش کنزو نجاتم میداد. مار نیشش رو باز کرد که بزنه توی صورتم؛ اما همین لحظه یک دستی محکم گر*دن مار رو پیچید و کشیدش بالا. سریع از روی زمین بلند شدم که با دیدن یک پسری که مار رو پرت کرد زمین، بیشتر شوکه شدم. مار دور خودش داشت میپیچید. پسره دستم رو گرفت و گفت:
- زود بیا از اینجا بریم تا جفتِ مار نیومده بیرون.
- اما من مسیرم از بالای تپه است.
- نگران نباش، یک مسیر دیگه رو میشناسم که از طرف همین تپه رد میشه.
پسره دستم رو گرفت و کشوند؛ اما با دیدن کنزویی که داشت با نوکش، چشمهای مار رو در میاورد، خنده نشست رو ل*بم. پسره دستم رو گرفته بود و میدوید، منم به ناچار پشت سرش کشیده میشدم. دیگه داشتیم از جنگل میرفتیم بیرون، ایستادم و دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
- چی کار میکنی؟ هی من رو پشت سرت میکشونی، اون مار دیگه کشته شد، مرسی که نجاتم دادی.
- همین؟!
- همین؟ منظورت چیه؟
پسره نگاهش غم آلود شد و یهو زانو زد جلوم و با اشک ریختن گفت:
- خواهش میکنم بهم کمک کن، من به کمکت نیاز دارم.
بیدرنگ گفتم:
- من نمیتونم بهت کمک کنم. اصلا نمیخوام توی این جنگل به کسی اعتماد کنم. در ضمن الان هم یکی دیگه به کمکم نیاز داره، باید به اون کمک کنم.
- فکر نکنم اون هم مثل من مشکلش بین مرگ و زندگی باشه.
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
پسره پاشد ایستاد و گفت:
- نامزدم بدجوری مریض شده، برای درمانش به کمک یک انسان نیازمندم.
تردید داشتم بهش کمک کنم یا نه، بَدیش این بود که اینجا هر اتفاقی میفتاد، من نمیدونستم مشکلِ اِلفهاست یا موانع منه. همش این موضوع من رو توی دردسر میانداخت. مثلا مشکل آب الفها رو همین چند لحظه پیش با کشتن مار حل کردم؛ ولی اصلا نفهمیدم اون مانع دومم بود یا مشکل الفها. حالا هم نمیدونستم این پسره واقعا مشکل داره یا این اتفاق هم جزو موانعمه! نمیدونستم باید بهش چی بگم، از طرفی هم باید خودم رو زود به غار میرسوندم، اگر هم بهش کمک نمیکردم، حس بدی بهم دست میداد. از طرفی هم میترسیدم این پسره، خاروس باشه که تغییر ظاهر داده. خیلی تردید داشتم. وقت هم نداشتم درموردش فکر کنم. نگاهی به چشمهای غمانگیز پسره که پر از اشک بود کردم و زبونم جلوتر از مغزم به کار افتاد که گفتم:
- باید چی کار کنم؟
پسره با خوشحالی گفت:
- دنبالم بیا. باید بهم کمک کنی نامزدم رو نجات بدم، زمان زیادی نمونده وگرنه اون میمیره.
پشت سرش رفتم و کنزو هم اومد روی شونهام ایستاد و گفت:
- پدرِ مار رو در آوردم.
- خوب کردی.
- ولی ابیگل اون مار خیلی شبیه خاروس بود، چشمای قرمزش خصوصا!
- خاروس که توی این جنگل کارش فقط خرابکاریه، نگران نباش اون نمیتونه خودش رو به حیوون تغییر بده.
- خب این پسره کیه؟ چرا داری دنبالش میری؟
- ازم خواسته که نامزدش رو نجات بدم.
- ولی ممکنه این تلهی خاروس باشه. نباید بهش اعتماد کنی.
- میدونم اما یک درصد فکر کن این جزو موانعِ رسیدن به غار باشه.
- باید خیلی مراقب باشیم.
- تا وقتی تو با نوک تیزت و چنگالهات مراقب منی، من از هیچی نمیترسم کنزو.
- ای جوون!
به حرف کنزو خندیدم و همینطوری که داشتم پشت سر پسره میرفتم که رسیدم به جایی کنار جنگل؛ اینجا قبرستون الفها بود. با تعجبِ زیاد پشت سر پسره لا به لای قبرها رفتم تا رسیدم به یک تابوت شیشهای که توش یک الفِ دختر بود! کنار تابوت شیشهای نشستم و گفتم:
- خدای من! این دختر مرده؟
- نه نمرده! نامادری نامزدم اون رو به این روز در آورده.
- حالا من چطور باید بهش کمک کنم؟
پسره روبهروم ایستاد و با یک لبخند مرموز گفت:
- نامزد من رو فقط یک چیز میتونه نجات بده، خون انسان! حالا تو با مردنت زندگی رو به نامزدم بر میگردونی.
#اِلفها_در_باد_نمیرقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
هی بهم نزدیکتر میشد. قلبم هری ریخت پایین. کم مونده بود خودم رو خیس کنم. اشکهام از ترس بی مهابا میریخت. کاش کنزو نجاتم میداد. مار نیشش رو باز کرد که بزنه توی صورتم؛ اما همین لحظه یک دستی محکم گر*دن مار رو پیچید و کشیدش بالا. سریع از روی زمین بلند شدم که با دیدن یک پسری که مار رو پرت کرد زمین، بیشتر شوکه شدم. مار دور خودش داشت میپیچید. پسره دستم رو گرفت و گفت:
- زود بیا از اینجا بریم تا جفتِ مار نیومده بیرون.
- اما من مسیرم از بالای تپه است.
- نگران نباش، یک مسیر دیگه رو میشناسم که از طرف همین تپه رد میشه.
پسره دستم رو گرفت و کشوند؛ اما با دیدن کنزویی که داشت با نوکش، چشمهای مار رو در میاورد، خنده نشست رو ل*بم. پسره دستم رو گرفته بود و میدوید، منم به ناچار پشت سرش کشیده میشدم. دیگه داشتیم از جنگل میرفتیم بیرون، ایستادم و دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
- چی کار میکنی؟ هی من رو پشت سرت میکشونی، اون مار دیگه کشته شد، مرسی که نجاتم دادی.
- همین؟!
- همین؟ منظورت چیه؟
پسره نگاهش غم آلود شد و یهو زانو زد جلوم و با اشک ریختن گفت:
- خواهش میکنم بهم کمک کن، من به کمکت نیاز دارم.
بیدرنگ گفتم:
- من نمیتونم بهت کمک کنم. اصلا نمیخوام توی این جنگل به کسی اعتماد کنم. در ضمن الان هم یکی دیگه به کمکم نیاز داره، باید به اون کمک کنم.
- فکر نکنم اون هم مثل من مشکلش بین مرگ و زندگی باشه.
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
پسره پاشد ایستاد و گفت:
- نامزدم بدجوری مریض شده، برای درمانش به کمک یک انسان نیازمندم.
تردید داشتم بهش کمک کنم یا نه، بَدیش این بود که اینجا هر اتفاقی میفتاد، من نمیدونستم مشکلِ اِلفهاست یا موانع منه. همش این موضوع من رو توی دردسر میانداخت. مثلا مشکل آب الفها رو همین چند لحظه پیش با کشتن مار حل کردم؛ ولی اصلا نفهمیدم اون مانع دومم بود یا مشکل الفها. حالا هم نمیدونستم این پسره واقعا مشکل داره یا این اتفاق هم جزو موانعمه! نمیدونستم باید بهش چی بگم، از طرفی هم باید خودم رو زود به غار میرسوندم، اگر هم بهش کمک نمیکردم، حس بدی بهم دست میداد. از طرفی هم میترسیدم این پسره، خاروس باشه که تغییر ظاهر داده. خیلی تردید داشتم. وقت هم نداشتم درموردش فکر کنم. نگاهی به چشمهای غمانگیز پسره که پر از اشک بود کردم و زبونم جلوتر از مغزم به کار افتاد که گفتم:
- باید چی کار کنم؟
پسره با خوشحالی گفت:
- دنبالم بیا. باید بهم کمک کنی نامزدم رو نجات بدم، زمان زیادی نمونده وگرنه اون میمیره.
پشت سرش رفتم و کنزو هم اومد روی شونهام ایستاد و گفت:
- پدرِ مار رو در آوردم.
- خوب کردی.
- ولی ابیگل اون مار خیلی شبیه خاروس بود، چشمای قرمزش خصوصا!
- خاروس که توی این جنگل کارش فقط خرابکاریه، نگران نباش اون نمیتونه خودش رو به حیوون تغییر بده.
- خب این پسره کیه؟ چرا داری دنبالش میری؟
- ازم خواسته که نامزدش رو نجات بدم.
- ولی ممکنه این تلهی خاروس باشه. نباید بهش اعتماد کنی.
- میدونم اما یک درصد فکر کن این جزو موانعِ رسیدن به غار باشه.
- باید خیلی مراقب باشیم.
- تا وقتی تو با نوک تیزت و چنگالهات مراقب منی، من از هیچی نمیترسم کنزو.
- ای جوون!
به حرف کنزو خندیدم و همینطوری که داشتم پشت سر پسره میرفتم که رسیدم به جایی کنار جنگل؛ اینجا قبرستون الفها بود. با تعجبِ زیاد پشت سر پسره لا به لای قبرها رفتم تا رسیدم به یک تابوت شیشهای که توش یک الفِ دختر بود! کنار تابوت شیشهای نشستم و گفتم:
- خدای من! این دختر مرده؟
- نه نمرده! نامادری نامزدم اون رو به این روز در آورده.
- حالا من چطور باید بهش کمک کنم؟
پسره روبهروم ایستاد و با یک لبخند مرموز گفت:
- نامزد من رو فقط یک چیز میتونه نجات بده، خون انسان! حالا تو با مردنت زندگی رو به نامزدم بر میگردونی.
کد:
هی بهم نزدیکتر میشد. قلبم هری ریخت پایین. کم مونده بود خودم رو خیس کنم. اشکهام از ترس بی مهابا میریخت. کاش کنزو نجاتم میداد. مار نیشش رو باز کرد که بزنه توی صورتم؛ اما همین لحظه یک دستی محکم گر*دن مار رو پیچید و کشیدش بالا. سریع از روی زمین بلند شدم که با دیدن یک پسری که مار رو پرت کرد زمین، بیشتر شوکه شدم. مار دور خودش داشت میپیچید. پسره دستم رو گرفت و گفت:
- زود بیا از اینجا بریم تا جفتِ مار نیومده بیرون.
- اما من مسیرم از بالای تپه است.
- نگران نباش، یک مسیر دیگه رو میشناسم که از طرف همین تپه رد میشه.
پسره دستم رو گرفت و کشوند؛ اما با دیدن کنزویی که داشت با نوکش، چشمهای مار رو در میاورد، خنده نشست رو ل*بم. پسره دستم رو گرفته بود و میدوید، منم به ناچار پشت سرش کشیده میشدم. دیگه داشتیم از جنگل میرفتیم بیرون، ایستادم و دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
- چی کار میکنی؟ هی من رو پشت سرت میکشونی، اون مار دیگه کشته شد، مرسی که نجاتم دادی.
- همین؟!
- همین؟ منظورت چیه؟
پسره نگاهش غم آلود شد و یهو زانو زد جلوم و با اشک ریختن گفت:
- خواهش میکنم بهم کمک کن، من به کمکت نیاز دارم.
بیدرنگ گفتم:
- من نمیتونم بهت کمک کنم. اصلا نمیخوام توی این جنگل به کسی اعتماد کنم. در ضمن الان هم یکی دیگه به کمکم نیاز داره، باید به اون کمک کنم.
- فکر نکنم اون هم مثل من مشکلش بین مرگ و زندگی باشه.
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
پسره پاشد ایستاد و گفت:
- نامزدم بدجوری مریض شده، برای درمانش به کمک یک انسان نیازمندم.
تردید داشتم بهش کمک کنم یا نه، بَدیش این بود که اینجا هر اتفاقی میفتاد، من نمیدونستم مشکلِ اِلفهاست یا موانع منه. همش این موضوع من رو توی دردسر میانداخت. مثلا مشکل آب الفها رو همین چند لحظه پیش با کشتن مار حل کردم؛ ولی اصلا نفهمیدم اون مانع دومم بود یا مشکل الفها. حالا هم نمیدونستم این پسره واقعا مشکل داره یا این اتفاق هم جزو موانعمه! نمیدونستم باید بهش چی بگم، از طرفی هم باید خودم رو زود به غار میرسوندم، اگر هم بهش کمک نمیکردم، حس بدی بهم دست میداد. از طرفی هم میترسیدم این پسره، خاروس باشه که تغییر ظاهر داده. خیلی تردید داشتم. وقت هم نداشتم درموردش فکر کنم. نگاهی به چشمهای غمانگیز پسره که پر از اشک بود کردم و زبونم جلوتر از مغزم به کار افتاد که گفتم:
- باید چی کار کنم؟
پسره با خوشحالی گفت:
- دنبالم بیا. باید بهم کمک کنی نامزدم رو نجات بدم، زمان زیادی نمونده وگرنه اون میمیره.
پشت سرش رفتم و کنزو هم اومد روی شونهام ایستاد و گفت:
- پدرِ مار رو در آوردم.
- خوب کردی.
- ولی ابیگل اون مار خیلی شبیه خاروس بود، چشمای قرمزش خصوصا!
- خاروس که توی این جنگل کارش فقط خرابکاریه، نگران نباش اون نمیتونه خودش رو به حیوون تغییر بده.
- خب این پسره کیه؟ چرا داری دنبالش میری؟
- ازم خواسته که نامزدش رو نجات بدم.
- ولی ممکنه این تلهی خاروس باشه. نباید بهش اعتماد کنی.
- میدونم اما یک درصد فکر کن این جزو موانعِ رسیدن به غار باشه.
- باید خیلی مراقب باشیم.
- تا وقتی تو با نوک تیزت و چنگالهات مراقب منی، من از هیچی نمیترسم کنزو.
- ای جوون!
به حرف کنزو خندیدم و همینطوری که داشتم پشت سر پسره میرفتم که رسیدم به جایی کنار جنگل؛ اینجا قبرستون الفها بود. با تعجبِ زیاد پشت سر پسره لا به لای قبرها رفتم تا رسیدم به یک تابوت شیشهای که توش یک الفِ دختر بود! کنار تابوت شیشهای نشستم و گفتم:
- خدای من! این دختر مرده؟
- نه نمرده! نامادری نامزدم اون رو به این روز در آورده.
- حالا من چطور باید بهش کمک کنم؟
پسره روبهروم ایستاد و با یک لبخند مرموز گفت:
- نامزد من رو فقط یک چیز میتونه نجات بده، خون انسان! حالا تو با مردنت زندگی رو به نامزدم بر میگردونی.
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: