• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده اِلف‌ها در باد نمی‌رقصند | الهه‌ کریمی

ساعت تک رمان

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۴۹


هی بهم نزدیک‌تر می‌شد. قلبم هری ریخت پایین. کم مونده بود خودم رو خیس کنم. اشک‌هام از ترس بی مهابا می‌ریخت. کاش کنزو نجاتم می‌داد. مار نیشش رو باز کرد که بزنه توی صورتم؛ اما همین لحظه یک دستی محکم گر*دن مار رو پیچید و کشیدش بالا. سریع از روی زمین بلند شدم که با دیدن یک پسری که مار رو پرت کرد زمین، بیشتر شوکه شدم. مار دور خودش داشت می‌پیچید. پسره دستم رو گرفت و گفت:
- زود بیا از این‌جا بریم تا جفتِ مار نیومده بیرون.
- اما من مسیرم از بالای تپه است.
- نگران نباش، یک مسیر دیگه رو می‌شناسم که از طرف همین تپه رد میشه.
پسره دستم رو گرفت و کشوند؛ اما با دیدن کنزویی که داشت با نوکش، چشم‌های مار رو در میاورد، خنده نشست رو ل*بم. پسره دستم رو گرفته بود و می‌دوید، منم به ناچار پشت سرش کشیده می‌شدم. دیگه داشتیم از جنگل می‌رفتیم بیرون، ایستادم و دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
- چی کار می‌کنی؟ هی من رو پشت سرت می‌کشونی، اون مار دیگه کشته شد، مرسی که نجاتم دادی.
- همین؟!
- همین؟ منظورت چیه؟
پسره نگاهش غم آلود شد و یهو زانو زد جلوم و با اشک ریختن گفت:
- خواهش می‌کنم بهم کمک کن، من به کمکت نیاز دارم.
بی‌درنگ گفتم:
- من نمی‌تونم بهت کمک کنم. اصلا نمی‌خوام توی این جنگل به کسی اعتماد کنم. در ضمن الان هم یکی دیگه به کمکم نیاز داره، باید به اون کمک کنم.
- فکر نکنم اون هم مثل من مشکلش بین مرگ و زندگی باشه.
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
پسره پاشد ایستاد و گفت:
- نامزدم بدجوری مریض شده، برای درمانش به کمک یک انسان نیازمندم.
تردید داشتم بهش کمک کنم یا نه، بَدیش این بود که این‌جا هر اتفاقی میفتاد، من نمی‌دونستم مشکلِ اِلف‌هاست یا موانع منه. همش این موضوع من رو توی دردسر می‌انداخت. مثلا مشکل آب الف‌ها رو همین چند لحظه پیش با کشتن مار حل کردم؛ ولی اصلا نفهمیدم اون مانع دومم بود یا مشکل الف‌ها. حالا هم نمی‌دونستم این پسره واقعا مشکل داره یا این اتفاق هم جزو موانعمه! نمی‌دونستم باید بهش چی بگم، از طرفی هم باید خودم رو زود به غار می‌رسوندم، اگر هم بهش کمک نمی‌کردم، حس بدی بهم دست می‌داد. از طرفی هم می‌ترسیدم این پسره، خاروس باشه که تغییر ظاهر داده. خیلی تردید داشتم. وقت هم نداشتم درموردش فکر کنم. نگاهی به چشم‌های غم‌انگیز پسره که پر از اشک بود کردم و زبونم جلوتر از مغزم به کار افتاد که گفتم:
- باید چی کار کنم؟
پسره با خوش‌حالی گفت:
- دنبالم بیا. باید بهم کمک کنی نامزدم رو نجات بدم، زمان زیادی نمونده وگرنه اون می‌میره.
پشت سرش رفتم و کنزو هم اومد روی شونه‌ام ایستاد و گفت:
- پدرِ مار رو در آوردم.
- خوب کردی.
- ولی ابیگل اون مار خیلی شبیه خاروس بود، چشمای قرمزش خصوصا!
- خاروس که توی این جنگل کارش فقط خرابکاریه، نگران نباش اون نمی‌تونه خودش رو به حیوون تغییر بده.
- خب این پسره کیه؟ چرا داری دنبالش میری؟
- ازم خواسته که نامزدش رو نجات بدم.
- ولی ممکنه این تله‌ی خاروس باشه. نباید بهش اعتماد کنی.
- می‌دونم اما یک درصد فکر کن این جزو موانعِ رسیدن به غار باشه.
- باید خیلی مراقب باشیم.
- تا وقتی تو با نوک تیزت و چنگال‌هات مراقب منی، من از هیچی نمی‌ترسم کنزو.
- ای جوون!
به حرف کنزو خندیدم و همین‌طوری که داشتم پشت سر پسره می‌رفتم که رسیدم به جایی کنار جنگل؛ این‌جا قبرستون الف‌ها بود. با تعجبِ زیاد پشت سر پسره لا به لای قبرها رفتم تا رسیدم به یک تابوت شیشه‌ای که توش یک الفِ دختر بود! کنار تابوت شیشه‌ای نشستم و گفتم:
- خدای من! این دختر مرده؟
- نه نمرده! نامادری نامزدم اون رو به این روز در آورده.
- حالا من چطور باید بهش کمک کنم؟
پسره روبه‌روم ایستاد و با یک لبخند مرموز گفت:
- نامزد من رو فقط یک چیز می‌تونه نجات بده، خون انسان! حالا تو با مردنت زندگی رو به نامزدم بر می‌گردونی.
کد:
هی بهم نزدیک‌تر می‌شد. قلبم هری ریخت پایین. کم مونده بود خودم رو خیس کنم. اشک‌هام از ترس بی مهابا می‌ریخت. کاش کنزو نجاتم می‌داد. مار نیشش رو باز کرد که بزنه توی صورتم؛ اما همین لحظه یک دستی محکم گر*دن مار رو پیچید و کشیدش بالا. سریع از روی زمین بلند شدم که با دیدن یک پسری که مار رو پرت کرد زمین، بیشتر شوکه شدم. مار دور خودش داشت می‌پیچید. پسره دستم رو گرفت و گفت:
- زود بیا از این‌جا بریم تا جفتِ مار نیومده بیرون.
- اما من مسیرم از بالای تپه است.
- نگران نباش، یک مسیر دیگه رو می‌شناسم که از طرف همین تپه رد میشه.
پسره دستم رو گرفت و کشوند؛ اما با دیدن کنزویی که داشت با نوکش، چشم‌های مار رو در میاورد، خنده نشست رو ل*بم. پسره دستم رو گرفته بود و می‌دوید، منم به ناچار پشت سرش کشیده می‌شدم. دیگه داشتیم از جنگل می‌رفتیم بیرون، ایستادم و دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و داد زدم:
- چی کار می‌کنی؟ هی من رو پشت سرت می‌کشونی، اون مار دیگه کشته شد، مرسی که نجاتم دادی.
- همین؟!
- همین؟ منظورت چیه؟
پسره نگاهش غم آلود شد و یهو زانو زد جلوم و با اشک ریختن گفت:
- خواهش می‌کنم بهم کمک کن، من به کمکت نیاز دارم.
بی‌درنگ گفتم:
- من نمی‌تونم بهت کمک کنم. اصلا نمی‌خوام توی این جنگل به کسی اعتماد کنم. در ضمن الان هم یکی دیگه به کمکم نیاز داره، باید به اون کمک کنم.
- فکر نکنم اون هم مثل من مشکلش بین مرگ و زندگی باشه.
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
پسره پاشد ایستاد و گفت:
- نامزدم بدجوری مریض شده، برای درمانش به کمک یک انسان نیازمندم.
 تردید داشتم بهش کمک کنم یا نه، بَدیش این بود که این‌جا هر اتفاقی میفتاد، من نمی‌دونستم مشکلِ اِلف‌هاست یا موانع منه. همش این موضوع من رو توی دردسر می‌انداخت. مثلا مشکل آب الف‌ها رو همین چند لحظه پیش با کشتن مار حل کردم؛ ولی اصلا نفهمیدم اون مانع دومم بود یا مشکل الف‌ها. حالا هم نمی‌دونستم این پسره واقعا مشکل داره یا این اتفاق هم جزو موانعمه! نمی‌دونستم باید بهش چی بگم، از طرفی هم باید خودم رو زود به غار می‌رسوندم، اگر هم بهش کمک نمی‌کردم، حس بدی بهم دست می‌داد. از طرفی هم می‌ترسیدم این پسره، خاروس باشه که تغییر ظاهر داده. خیلی تردید داشتم. وقت هم نداشتم درموردش فکر کنم. نگاهی به چشم‌های غم‌انگیز پسره که پر از اشک بود کردم و زبونم جلوتر از مغزم به کار افتاد که گفتم:
- باید چی کار کنم؟
پسره با خوش‌حالی گفت:
- دنبالم بیا. باید بهم کمک کنی نامزدم رو نجات بدم، زمان زیادی نمونده وگرنه اون می‌میره.
پشت سرش رفتم و کنزو هم اومد روی شونه‌ام ایستاد و گفت:
- پدرِ مار رو در آوردم.
- خوب کردی.
- ولی ابیگل اون مار خیلی شبیه خاروس بود، چشمای قرمزش خصوصا!
- خاروس که توی این جنگل کارش فقط خرابکاریه، نگران نباش اون نمی‌تونه خودش رو به حیوون تغییر بده.
- خب این پسره کیه؟ چرا داری دنبالش میری؟
- ازم خواسته که نامزدش رو نجات بدم.
- ولی ممکنه این تله‌ی خاروس باشه. نباید بهش اعتماد کنی.
- می‌دونم اما یک درصد فکر کن این جزو موانعِ رسیدن به غار باشه.
- باید خیلی مراقب باشیم.
- تا وقتی تو با نوک تیزت و چنگال‌هات مراقب منی، من از هیچی نمی‌ترسم کنزو.
- ای جوون!
به حرف کنزو خندیدم و همین‌طوری که داشتم پشت سر پسره می‌رفتم که رسیدم به جایی کنار جنگل؛ این‌جا قبرستون الف‌ها بود. با تعجبِ زیاد پشت سر پسره لا به لای قبرها رفتم تا رسیدم به یک تابوت شیشه‌ای که توش یک الفِ دختر بود! کنار تابوت شیشه‌ای نشستم و گفتم:
- خدای من! این دختر مرده؟
- نه نمرده! نامادری نامزدم اون رو به این روز در آورده.
- حالا من چطور باید بهش کمک کنم؟
پسره روبه‌روم ایستاد و با یک لبخند مرموز گفت:
- نامزد من رو فقط یک چیز می‌تونه نجات بده، خون انسان! حالا تو با مردنت زندگی رو به نامزدم بر می‌گردونی.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۰


شوکه شده نگاهی به پسره کردم و گفتم:
- این یک شوخیه؟ راستش رو بگو.
- شوخی؟ هه! فکرش هم نکن.
- هرکاری بگی من می‌کنم؛ اما فکرش هم نکن بتونی بهم آسیب بزنی.
- پاشو با من بجنگ!
کنزو که تا این لحظه ساکت مونده بود، یهو به پسره حمله کرد و خواست نوک بزنه به چشماش که داد زدم:
- کنزو کنار بمون، نمی‌خوام آسیبی بهت برسه پسر.
همین لحظه تیرکمونم رو در آوردم و یک تیر پرتاب کردم سمت پسره که در کمال تعجب تیر به سمت خودم برگشت، جاخالی دادم که تیر خورد به یک درخت. رد تیر رو دنبال کردم که همین لحظه با دیدن خاروس پشت تنه‌ی درخت، مغزم هنگ کرد. باید می‌فهمیدم این هم نقشه‌ی خاروسه که من رو گیر بندازه.
آخه این خاروس چه دشمنی‌ با من داره؟ همین موقع پسره با شمشیرش بهم حمله کرد. از روی یک قبر پریدم و تا خواستم یک تیرِ دیگه در بیارم که پسره شمشیرش رو به طرفم توی هوا چرخوند؛ اما با جا خالی دادن من، شمشیر خورد به تابوت نامزدش و ترک برداشت. با این اتفاق پسره یهو مثل دیوونه‌ها وحشی شد و با نمایان کردن دندون‌های زردش، به سمتم یورش برد. نمی‌تونستم با تیر باهاش بجنگم فقط باید فرار می‌کردم. داشتم از میون قبرها می‌دویدم که یهو سُر خوردم و سرم خورد به لبه‌ی یکی از قبرها و خیس شدن پیشونیم و دویدن خون روی پوستم رو حس کردم. پسره با چشم‌های به خون نشسته‌اش، اومد رو‌به‌روم ایستاد و نوک شمشیر رو گرفت روی قلبم.
چشمام رو بستم. می‌دونستم این‌جا دیگه آخر خطه. هیچ‌کس نیست که بهم کمک کنه. منتظر بودم شمشیرش رو فرو کنه توی قلبم که همین لحظه صدای جیغ پسره رو شنیدم، چشمام رو باز کردم که دیدم برلیان با خنده کنار پسره ایستاده، در حالی‌ که دستای پسره منجمد شده و داره کم‌کم کبود میشه. خون‌های روی صورتم رو کنار زدم و گفتم:
- برلیان تویی؟
- بازم که فریب خوردی ابیگل!
- بدبختی این‌جاست من موانع رو از مشکلات الف‌ها تشخیص نمی‌دم!
- دیگه مانع بسه، تا من حساب این پسره رو می‌رسم از این‌جا دور شو.
- خواهش می‌کنم به من کاری نداشته باش پرنسس، قسم می‌خورم خاروس گفت این کار رو بکنم.
- موگلی هم داره حساب خاروس رو می‌رسه.
- برلیان لطفا کاری به این پسره نداشته باش، نامزدش رو نجات بده.
- نامزدش دوست منه، این خون‌های توی شیشه توی گردنم رو می‌بینی؟ این‌ها رو از حیوون‌ها جمع کرده بودم تا نامزدش رو نجات بدم؛ اما این بیشعور خواست تو رو بکشه.
- من نمی‌دونستم خون حیوون‌ها نامزدم رو نجات میده، خاروس گفت خون انسان نجات دهنده‌ست.
- ابیگل، دیگه بازی موانع بسه، فورا با کنزو از این‌جا برو. همین الان! غار همین اطرافه. فقط کافیه از این راهی که اومدی، برگردی. دیگه هیچ موانعی سر راهت قرار نمی‌گیره. تا چند لحظه دیگه به غار می‌رسی فقط فورا از این‌جا دور شو. این‌جا واسه تو خوب نیست؛ ممکنه دعوای موگلی و من و خاروس برای تو ضرر داشته باشه، برو سریع!
اصلا حرف‌های برلیان رو نمی‌شنیدم، فقط اون تیکه‌ای که گفت از همین راه برگرد دیگه هیچ مانعی نیست و تا چند دقیقه بعد به غار می‌رسی، توی ذهنم حک شد. کنزو رو صدا زدم و دویدم به طرف تپه. صدای برخورد تیر و شمشیر و جیغ و فریاد کل جنگل رو فرا گرفت، دعوای بدی بین موگلی و خاروس و برلیان اتفاق افتاد. نمی‌دونم چرا پنلوپه نیست.
بی‌توجه به صداها به طرف مسیری که توی نقشه بود دویدم. با برخورد هوای سرد تو صورتم زخمم بیشتر می‌سوخت، توی پاهام کلی خارو خَسِ تپه فرو رفته بود. این‌قدر ضعف جسمی داشتم که هر لحظه خودم رو در آستانه‌ی غش کردن می‌دیدم؛ اما دیگه رسیدم به آخرش نباید کم بیارم. پشت تپه که رسیدم با دیدن غاری که هاله‌ی آبی اطرافش می‌درخشید، لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- بالاخره رسیدیم غار، کنزو.
کد:
شوکه شده نگاهی به پسره کردم و گفتم:
- این یک شوخیه؟ راستش رو بگو.
- شوخی؟ هه! فکرش هم نکن.
- هرکاری بگی من می‌کنم؛ اما فکرش هم نکن بتونی بهم آسیب بزنی.
- پاشو با من بجنگ!
کنزو که تا این لحظه ساکت مونده بود، یهو به پسره حمله کرد و خواست نوک بزنه به چشماش که داد زدم:
- کنزو کنار بمون، نمی‌خوام آسیبی بهت برسه پسر.
همین لحظه تیرکمونم رو در آوردم و یک تیر پرتاب کردم سمت پسره که در کمال تعجب تیر به سمت خودم برگشت، جاخالی دادم که تیر خورد به یک درخت. رد تیر رو دنبال کردم که همین لحظه با دیدن خاروس پشت تنه‌ی درخت، مغزم هنگ کرد. باید می‌فهمیدم این هم نقشه‌ی خاروسه که من رو گیر بندازه.
آخه این خاروس چه دشمنی‌ با من داره؟ همین موقع پسره با شمشیرش بهم حمله کرد. از روی یک قبر پریدم و تا خواستم یک تیرِ دیگه در بیارم که پسره شمشیرش رو به طرفم توی هوا چرخوند؛ اما با جا خالی دادن من، شمشیر خورد به تابوت نامزدش و ترک برداشت. با این اتفاق پسره یهو مثل دیوونه‌ها وحشی شد و با نمایان کردن دندون‌های زردش، به سمتم یورش برد. نمی‌تونستم با تیر باهاش بجنگم فقط باید فرار می‌کردم. داشتم از میون قبرها می‌دویدم که یهو سُر خوردم و سرم خورد به لبه‌ی یکی از قبرها و خیس شدن پیشونیم و دویدن خون روی پوستم رو حس کردم. پسره با چشم‌های به خون نشسته‌اش، اومد رو‌به‌روم ایستاد و نوک شمشیر رو گرفت روی قلبم.
 چشمام رو بستم. می‌دونستم این‌جا دیگه آخر خطه. هیچ‌کس نیست که بهم کمک کنه. منتظر بودم شمشیرش رو فرو کنه توی قلبم که همین لحظه صدای جیغ پسره رو شنیدم، چشمام رو باز کردم که دیدم برلیان با خنده کنار پسره ایستاده، در حالی‌ که دستای پسره منجمد شده و داره کم‌کم کبود میشه. خون‌های روی صورتم رو کنار زدم و گفتم:
- برلیان تویی؟
- بازم که فریب خوردی ابیگل!
- بدبختی این‌جاست من موانع رو از مشکلات الف‌ها تشخیص نمی‌دم!
- دیگه مانع بسه، تا من حساب این پسره رو می‌رسم از این‌جا دور شو.
- خواهش می‌کنم به من کاری نداشته باش پرنسس، قسم می‌خورم خاروس گفت این کار رو بکنم.
- موگلی هم داره حساب خاروس رو می‌رسه.
- برلیان لطفا کاری به این پسره نداشته باش، نامزدش رو نجات بده.
- نامزدش دوست منه، این خون‌های توی شیشه توی گردنم رو می‌بینی؟ این‌ها رو از حیوون‌ها جمع کرده بودم تا نامزدش رو نجات بدم؛ اما این بیشعور خواست تو رو بکشه.
- من نمی‌دونستم خون حیوون‌ها نامزدم رو نجات میده، خاروس گفت خون انسان نجات دهنده‌ست.
- ابیگل، دیگه بازی موانع بسه، فورا با کنزو از این‌جا برو. همین الان! غار همین اطرافه. فقط کافیه از این راهی که اومدی، برگردی. دیگه هیچ موانعی سر راهت قرار نمی‌گیره. تا چند لحظه دیگه به غار می‌رسی فقط فورا از این‌جا دور شو. این‌جا واسه تو خوب نیست؛ ممکنه دعوای موگلی و من و خاروس برای تو ضرر داشته باشه، برو سریع!
اصلا حرف‌های برلیان رو نمی‌شنیدم، فقط اون تیکه‌ای که گفت از همین راه برگرد دیگه هیچ مانعی نیست و تا چند دقیقه بعد به غار می‌رسی، توی ذهنم حک شد. کنزو رو صدا زدم و دویدم به طرف تپه. صدای برخورد تیر و شمشیر و جیغ و فریاد کل جنگل رو فرا گرفت، دعوای بدی بین موگلی و خاروس و برلیان اتفاق افتاد. نمی‌دونم چرا پنلوپه نیست.
بی‌توجه به صداها به طرف مسیری که توی نقشه بود دویدم. با برخورد هوای سرد تو صورتم زخمم بیشتر می‌سوخت، توی پاهام کلی خارو خَسِ تپه فرو رفته بود. این‌قدر ضعف جسمی داشتم که هر لحظه خودم رو در آستانه‌ی غش کردن می‌دیدم؛ اما دیگه رسیدم به آخرش نباید کم بیارم. پشت تپه که رسیدم با دیدن غاری که هاله‌ی آبی اطرافش می‌درخشید، لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- بالاخره رسیدیم غار، کنزو.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۱

با ناباوریِ تمام در حالی‌ که دهانم اندازه‌ی غار باز شده بود، به غارِ روبه‌روم زل زده بودم. دور و اطراف غار پر شده بود از گل‌های زیبای رنگین کمونی، درخت‌هایی با برگ‌های سبزِ سوزنی و هاله‌های سبز و آبی‌ که از درون غار می‌درخشید و به دهانه‌ی غار می‌رسید. این‌قدر خوش‌حالی غیر قابل وصفی داشتم که درد تنم و گزگز کف پاهام رو فراموش کرده بودم. کنزو شعری به ز*ب*ون خودش خوند و گفت:
- هنوز هم باورم نمی‌شه که رسیدیم غار.
- هرچیزی که در خیال بِگُنجه، واقعیه. از وقتی‌ که اومدیم سفر، هزاران بار به این لحظه فکر کرده بودم. پس به واقعیت تبدیل شد.
- با این‌ که خسته شده بودی؛ اما پر قدرت به مسیرت ادامه دادی، بهت افتخار می‌کنم ابیگل.
- فقط کسایی که تلاش می‌کنن خسته میشن کنزو، من هم تلاشم رو کردم و رسیدم بهش.
بعد از این، خنده‌کنان دویدم به طرف غار و رفتم داخلش که با برخورد هوای سرد به تنم، لرزم گرفت. فکر کنم به خاطر وجود گیاه بود. داخل غار از بیرونش زیباتر بود، یک راهروی تنگ و باریک با دیواره‌های بلوری و نورهای درخشان که هرچی جلوتر می‌رفتم، نور سبز و آبی بیشتر می‌شدو بوی عطر گران‌بهای خوش‌بو هم محیط درون غار رو پر کرده بود. دوست داشتم ساعت‌ها این بو رو استشمام کن. با کنجکاوی راهروی توی غار رو جلوتر می‌رفتم و کنزو هم آهسته و پیوسته بالای سرم پرواز می‌کرد. جلوتر که رفتم، نور این‌قدر درخشان شد که برقش چشمام رو زد. واسه‌ی چند لحظه بعد که چشمام به نورِ قوی عادت کرد، به طرفش رفتم که با دیدن گیاه درون محفظه‌ای یخی، قلبم از خوش‌حالی ایستاد. کنزو با عجله گفت:
- وای ابیگل، این گیاه مانچینیه!
- مانچینی نه، گیاه الفِ دانشمند.
- الفی که این رو ساخته واقعا هم دانشمند بوده.
- مشخصه دیگه، کی می‌تونه این رو بسازه؟ به جز دانشمند‌ها!
- ولی دانشمندها از اولش دانشمند نبودن که ابیگل. همون‌طور که مخترع‌ها از اولش مخترع به دنیا نیومده بودن.
- باشه کنزو، من می‌نویسم و امضا می‌کنم که حق با توعه. فقط الان توی خوش‌حالی من، تیکه نپرون.
- پس باید قبول کنی واسه‌ی بار صد و چهل و ششم، حق با من بود.
- همه رو شمردی؟
- معلومه که آره!
- تو یک پرنده‌ی دیوونه‌ای.
- چی گفتی؟
- تو خیلی باهوشی.
- شکی در اون نیست!
به گیاه نزدیک شدم. درون یک یخ مکعبی شکل بود که بوی خیلی خوبی می‌داد و ریشه‌اش توی همون یخ رشد کرده بود. هاله‌های پر نور درخشان از گلبرگ‌ها نشأت می‌گرفت و بازتابش به بیرون غار می‌رفت. خوب که دقت کردم، متوجه شدم این یک گیاه نیست بلکه یک گُلِ با گلبرگ سبز و آبیِ درخشان؛ اما متاسفانه فقط یک گلبرگ به ساقه باقی‌مونده بود. با ناراحتی گفتم:
- مشخصه که افراد زیادی از این گل استفاده کردن، فقط یک گلبرگ مونده. من همش آرزو می‌کردم دستم به گلبرگ‌ها برسه که بتونم باهاش هم رمی و هم مادرم رو نجات بدم.
- خب یعنی الان بین نجات دادنِ مادرت و رمی تردید داری ابیگل؟
بی‌درنگ گفتم:
- نه کنزو، هرگز! هرگز تردید ندارم. من با نجات دادنِ رمی فرض کن کل مردم رو نجات دادم از شرِ ویروس؛ اما با نجات دادنِ مادرم فقط مادرم رو نجات دادم. من که نمی‌تونم اون همه آدم رو فدای مادرم کنم با این‌ که خیلی برام عزیزه.
- می‌دونستم تو همیشه بهترین تصمیم‌ها رو می‌گیری.
- خب دیگه، بهتره زودتر از این‌جا بریم کنزو، این گل خواستارهای زیادی داره، ممکنه یکی ازمون بگیرتش.
دیگه منتظر حرف کنزو نموندم و مکعب یخی که اندازه‌ی کف دستم بود رو آهسته برداشتم و از غار رفتم بیرون. همین‌ که به در غار رسیدم، با چشم‌های به خون نشسته‌ی خاروس مواجه شدم که خیلی ترسیدم. البته نه از خاروس، از این‌ که ممکن بود توی دعوای موگلی و برلیان اون‌ها رو شکست داده باشه که الآن صحیح و سالم روبه‌روی منه. با لکنت گفتم:
- خ... خاروس؟ تو این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
خاروس با عصبانیت، خون‌های روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- منظورت اینه که خودت این‌جا چی کار می‌کنی؟
- چی؟
- این گل توی دست اختراع پدر منه؛ اما حاکمِ احمقِ این جنگل این گیاه رو متعلق به خاندان خودش می‌دونه که برای رسیدن بهش این همه مانع سر راه دیگران قرار داده. هم سلطنت این جنگل و هم این گل متعلق به منه. مگر این‌ که من مرده باشم!
- پس حتما باید بمیری.
با شنیدن صدای برلیان به پشت سر خاروس نگاه کردم. خاروس هم تا چشمش به برلیان افتاد، به من حمله کرد تا مکعب یخی رو از دستم بگیره، من هم با دستپاچگی تا خواستم ازش فرار کنم، مکعب یخی از دستم افتاد. هر لحظه منتظر شنیدن صدای شکستن یخ بودم که دیدم کنزو و مکعب یخی با هم نقش زمین شدن؛ اما مکعب سالم موند. برلیان هم که متوجه شد الان سر خاروس به تماشای مکعب گرمه، به خاروس حمله کرد و خاروس هم با برلیان درگیر شد.
کد:
 با ناباوریِ تمام در حالی‌ که دهانم اندازه‌ی غار باز شده بود، به غارِ روبه‌روم زل زده بودم. دور و اطراف غار پر شده بود از گل‌های زیبای رنگین کمونی، درخت‌هایی با برگ‌های سبزِ سوزنی و هاله‌های سبز و آبی‌ که از درون غار می‌درخشید و به دهانه‌ی غار می‌رسید. این‌قدر خوش‌حالی غیر قابل وصفی داشتم که درد تنم و گزگز کف پاهام رو فراموش کرده بودم. کنزو شعری به ز*ب*ون خودش خوند و گفت:
- هنوز هم باورم نمی‌شه که رسیدیم غار.
- هرچیزی که در خیال بِگُنجه، واقعیه. از وقتی‌ که اومدیم سفر، هزاران بار به این لحظه فکر کرده بودم. پس به واقعیت تبدیل شد.
- با این‌ که خسته شده بودی؛ اما پر قدرت به مسیرت ادامه دادی، بهت افتخار می‌کنم ابیگل.
- فقط کسایی که تلاش می‌کنن خسته میشن کنزو، من هم تلاشم رو کردم و رسیدم بهش.
بعد از این، خنده‌کنان دویدم به طرف غار و رفتم داخلش که با برخورد هوای سرد به تنم، لرزم گرفت. فکر کنم به خاطر وجود گیاه بود. داخل غار از بیرونش زیباتر بود، یک راهروی تنگ و باریک با دیواره‌های بلوری و نورهای درخشان که هرچی جلوتر می‌رفتم، نور سبز و آبی بیشتر می‌شدو بوی عطر گران‌بهای خوش‌بو هم محیط درون غار رو پر کرده بود. دوست داشتم ساعت‌ها این بو رو استشمام کن. با کنجکاوی راهروی توی غار رو جلوتر می‌رفتم و کنزو هم آهسته و پیوسته بالای سرم پرواز می‌کرد. جلوتر که رفتم، نور این‌قدر درخشان شد که برقش چشمام رو زد. واسه‌ی چند لحظه بعد که چشمام به نورِ قوی عادت کرد، به طرفش رفتم که با دیدن گیاه درون محفظه‌ای یخی، قلبم از خوش‌حالی ایستاد. کنزو با عجله گفت:
- وای ابیگل، این گیاه مانچینیه!
- مانچینی نه، گیاه الفِ دانشمند.
- الفی که این رو ساخته واقعا هم دانشمند بوده.
- مشخصه دیگه، کی می‌تونه این رو بسازه؟ به جز دانشمند‌ها!
- ولی دانشمندها از اولش دانشمند نبودن که ابیگل. همون‌طور که مخترع‌ها از اولش مخترع به دنیا نیومده بودن.
- باشه کنزو، من می‌نویسم و امضا می‌کنم که حق با توعه. فقط الان توی خوش‌حالی من، تیکه نپرون.
- پس باید قبول کنی واسه‌ی بار صد و چهل و ششم، حق با من بود.
- همه رو شمردی؟
- معلومه که آره!
- تو یک پرنده‌ی دیوونه‌ای.
- چی گفتی؟
- تو خیلی باهوشی.
- شکی در اون نیست!
به گیاه نزدیک شدم. درون یک یخ مکعبی شکل بود که بوی خیلی خوبی می‌داد و ریشه‌اش توی همون یخ رشد کرده بود. هاله‌های پر نور درخشان از گلبرگ‌ها نشأت می‌گرفت و بازتابش به بیرون غار می‌رفت. خوب که دقت کردم، متوجه شدم این یک گیاه نیست بلکه یک گُلِ با گلبرگ سبز و آبیِ درخشان؛ اما متاسفانه فقط یک گلبرگ به ساقه باقی‌مونده بود. با ناراحتی گفتم:
- مشخصه که افراد زیادی از این گل استفاده کردن، فقط یک گلبرگ مونده. من همش آرزو می‌کردم دستم به گلبرگ‌ها برسه که بتونم باهاش هم رمی و هم مادرم رو نجات بدم.
- خب یعنی الان بین نجات دادنِ مادرت و رمی تردید داری ابیگل؟
بی‌درنگ گفتم:
- نه کنزو، هرگز! هرگز تردید ندارم. من با نجات دادنِ رمی فرض کن کل مردم رو نجات دادم از شرِ ویروس؛ اما با نجات دادنِ مادرم فقط مادرم رو نجات دادم. من که نمی‌تونم اون همه آدم رو فدای مادرم کنم با این‌ که خیلی برام عزیزه.
- می‌دونستم تو همیشه بهترین تصمیم‌ها رو می‌گیری.
 - خب دیگه، بهتره زودتر از این‌جا بریم کنزو، این گل خواستارهای زیادی داره، ممکنه یکی ازمون بگیرتش.
دیگه منتظر حرف کنزو نموندم و مکعب یخی که اندازه‌ی کف دستم بود رو آهسته برداشتم و از غار رفتم بیرون. همین‌ که به در غار رسیدم، با چشم‌های به خون نشسته‌ی خاروس مواجه شدم که خیلی ترسیدم. البته نه از خاروس، از این‌ که ممکن بود توی دعوای موگلی و برلیان اون‌ها رو شکست داده باشه که الآن صحیح و سالم روبه‌روی منه. با لکنت گفتم:
- خ... خاروس؟ تو این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟
خاروس با عصبانیت، خون‌های روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- منظورت اینه که خودت این‌جا چی کار می‌کنی؟
- چی؟
- این گل توی دست اختراع پدر منه؛ اما حاکمِ احمقِ این جنگل این گیاه رو متعلق به خاندان خودش می‌دونه که برای رسیدن بهش این همه مانع سر راه دیگران قرار داده. هم سلطنت این جنگل و هم این گل متعلق به منه. مگر این‌ که من مرده باشم!
- پس حتما باید بمیری.
با شنیدن صدای برلیان به پشت سر خاروس نگاه کردم. خاروس هم تا چشمش به برلیان افتاد، به من حمله کرد تا مکعب یخی رو از دستم بگیره، من هم با دستپاچگی تا خواستم ازش فرار کنم، مکعب یخی از دستم افتاد. هر لحظه منتظر شنیدن صدای شکستن یخ بودم که دیدم کنزو و مکعب یخی با هم نقش زمین شدن؛ اما مکعب سالم موند. برلیان هم که متوجه شد الان سر خاروس به تماشای مکعب گرمه، به خاروس حمله کرد و خاروس هم با برلیان درگیر شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۲

سریع نشستم روی زمین و مکعب یخی رو از روی زمین برداشتم که با دیدن کنزو و نوک شکسته‌اش، بلند زدم زیر گریه. کنزوی بیچاره واسه این‌که معکب یخی به زمین نخوره و نشکنه هنگام افتادنش رفته زیر مکعب تا جلوی برخورد تندش با زمین رو بگیره. کنزو رو روی دستام بلند کردم و با دیدن خون‌های صورتش و نوکش، گریه‌ام بیشتر شد؛ اما همین موقع کنزو آهسته و بی‌جون گفت:
- نگران من نباش ابی، حواست به گل باشه.
هنوز جمله‌ی کنزو تموم نشده بود که دیدم برلیان روی زمین افتاده و خاروس هم بالای سرش ایستاده. برلیان شکست خورده بود. امروز باید حتما خاروس رو خودم می‌کشتم. معلوم هم نبود چه بلایی سر موگلی آورده بود که پسر بی‌چاره پیداش نبود. مکعب رو گذاشتم زمین و تیرکمونم رو از پشت کمرم باز کردم و همون‌طور که روی زمین نشسته بودم، تیری به طرف خاروس رها کردم که خورد به ساق پاش؛ اما خاروس با لبخندی حرص درآر تیر رو از پاش کند و با یه ضربه شکستش و انداختش دور و دوید به طرف من. روبه‌روم ایستاد و گفت:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟ من امروز همتون رو نابود می‌کنم و هرچیزی که متعلق به منه رو ازتون می‌گیرم؛ چون من خاروسم.
بعد از این حرفش بهش خیره شدم که مردمک چشماش به رنگ قرمزِ آتیشی در اومد. خیلی ازش ترسیده بودم. می‌خواستم مکعب یخی و کنزو رو بردارم و فرار کنم؛ اما اگه می‌رفتم خاروس حتما دنبالم می‌اومد. پس بهتر بود اول باهاش بجنگم و شکستش بدم. همین‌طور که فکر می‌کردم از چه راهی بهش حمله کنم که برلیان گفت:
- ابیگل، خاروس هر روز می‌تونه فقط یک‌ بار از دهانش آتیش در بیاره، زودتر از دستش فرار کن تا آتیشت نزده.
همین موقع خاروس دهانش رو باز کرد که با برخورد هُرم نفس داغش صورتم گرم شد، خاروس بهم نزدیک‌تر شد و یک آن گوله‌ای آتیش از دهانش خارج شد و گرفت سمتم که با جفت دستام می‌خواستم صورتم رو بپوشونم؛ اما با پرت شدنه یک آینه به طرف آتیش د*ه*انِ خاروس، آتیش منعکس شد و به خودش برگشت و خاروس توی آتیش سوخت. با آتیش گرفتنِ خاروس بلند شدم و بهش چشم دوختم. جالب بود آدم دل رحمی بودم؛ اما با دیدن سوختنِ الف بدذاتی مثل خاروس ل*ذت می‌بردم. به اطرافم نگاه کردم تا ببینم اون آینه رو کی جلوی آتیش د*ه*ان خاروس پرت کرده که چشمم خورد به حاکم و پنلوپه. پنلوپه با دیدن برلیان، جیغ خفیفی کشید و رفت که نجاتش بده؛ اما حاکم با لبخندی عمیق به من نزدیک شد و گفت:
- موانع نسبتا سختی سر راهت قرار گرفت؛ اما از همشون عبور کردی. باز هم مانع بود سر راهت؛ اما دستور دادم که همه‌ رو بردارن چون آخرین کسی که واقعا لیاقت آخرین گلبرگ رو داشت، تو بودی. نگاهی به مکعب یخی کردم و گفتم:
- فکر نمی‌کردم به دستش بیارم؛ اما تونستم.
- تو خیلی باهوش و شجاعی. از اولش هم می‌دونستم از پسش بر میای. تحسینت می‌کنم.
- از اعتمادتون ممنونم حاکم براندو.
بعدش نگاهی به جسد سوخته‌ی خاروس کردم و تا می‌خواستم چیزی بگم که حاکم گفت:
- پدرِ خاروس یک مخترع و یک دانشمند به تمام معنا بود اما با ساختن این گیاه مُرد. خاروس هم می‌خواست برای این‌ که این گیاه رو دست مردم بده، من حکومت الف‌ها رو به اون واگذار کنم. برای همین حکومت این جنگل رو حق خودش می‌دونست که من بهش اجازه ندادم به هدفش برسه. این گیاه حق کسایی بود که واقعا بیماری بهبود نیافتنی داشتن و برای به دست آوردنش، هرکاری می‌کردن. واسه همین هم موانع زیادی سر رسیدن بهش گذاشتم. تا دست هرکس و ناکسی به چنین گیاه ارزشمندی نرسه. امیدوارم همه‌چیز رو درک کرده باشی ابیگل.
- شما حاکم شایسته و باهوشی هستین، هر کاری که کردین قطعا به صلاح همه بوده. از آشنایی و کمک کردنتون خیلی خوش‌حالم. بهتون قول میدم وقتی این گیاه رو به منچستر بردم و درمان دوستم آغاز شد، برمی‌گردم این‌جا و به قولی که بهتون دادم، عمل می‌کنم.
- بهت اعتماد دارم ابیگل، می‌دونم برمی‌گردی.
همین لحظه پنلوپه که زیر شونه‌های خواهرش برلیان رو گرفته بود، اومد پیشم و گفت:
- زودتر به منچستر برو، تا اون‌جا راه زیادی نمونده، قبل از این‌ که مکعب یخی آب بشه خودت رو برسون.
- باشه، ممنونم از کمک های تو و برلیان و موگلی. راستی، موگلی کجاست؟
- موگلی توی درگیری با خاروس زخمی شده. تا وقتی تو برمی‌گردی، خوب میشه.
- خدای من! خب بیا این گیاه رو بگیر ببر پیشش تا خوب بشه.
همگی با صدای بلندی خندیدن و حاکم گفت:
- موگلی با داروهای خودمون هم می‌تونه خوب بشه، اون‌قدری هم زخمش بهبود نیافتنی نیست که لازم باشه از گیاه استفاده کنیم. اگه دست تو باشه، کوچک‌ترین مشکلت رو هم می‌خوای با گیاه حل کنی.
خندیدم و گفتم:
- حق با شماست، این گیاه فقط باید رمی رو درمان کنه.
- ابیگل، زودتر از این‌جا برو دختر. اسبت هیرو هم اون‌جاست.
به انتهای انگشت اشاره‌اش نگاه کردم و با دیدن هیرو لبخندی به لبام نشست، کنزو رو توی زیپ باز کوله‌پشتیم جای دادم و بعد از خدافظی با پنلوپه و حاکم و برلیان رفتم به طرف هیرو و سوارش شدم. دستی برای حاکم تکون دادم و گفتم:
- دو سه روز دیگه برمی‌گردم. قول میدم. راستی خاروس رو هم دفنش کنید، اون یک الف‌زاده‌ست. گناه داره لاشه‌اش خوراکِ حیوون‌ها بشه.
و دیگه منتظر جوابی نموندم و به سرعت به طرف جاده‌ی منچستر حرکت کردم.
کد:
 سریع نشستم روی زمین و مکعب یخی رو از روی زمین برداشتم که با دیدن کنزو و نوک شکسته‌اش، بلند زدم زیر گریه. کنزوی بیچاره واسه این‌که معکب یخی به زمین نخوره و نشکنه هنگام افتادنش رفته زیر مکعب تا جلوی برخورد تندش با زمین رو بگیره. کنزو رو روی دستام بلند کردم و با دیدن خون‌های صورتش و نوکش، گریه‌ام بیشتر شد؛ اما همین موقع کنزو آهسته و بی‌جون گفت:
- نگران من نباش ابی، حواست به گل باشه.
هنوز جمله‌ی کنزو تموم نشده بود که دیدم برلیان روی زمین افتاده و خاروس هم بالای سرش ایستاده. برلیان شکست خورده بود. امروز باید حتما خاروس رو خودم می‌کشتم. معلوم هم نبود چه بلایی سر موگلی آورده بود که پسر بی‌چاره پیداش نبود. مکعب رو گذاشتم زمین و تیرکمونم رو از پشت کمرم باز کردم و همون‌طور که روی زمین نشسته بودم، تیری به طرف خاروس رها کردم که خورد به ساق پاش؛ اما خاروس با لبخندی حرص درآر تیر رو از پاش کند و با یه ضربه شکستش و انداختش دور و دوید به طرف من. روبه‌روم ایستاد و گفت:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟ من امروز همتون رو نابود می‌کنم و هرچیزی که متعلق به منه رو ازتون می‌گیرم؛ چون من خاروسم.
بعد از این حرفش بهش خیره شدم که مردمک چشماش به رنگ قرمزِ آتیشی در اومد. خیلی ازش ترسیده بودم. می‌خواستم مکعب یخی و کنزو رو بردارم و فرار کنم؛ اما اگه می‌رفتم خاروس حتما دنبالم می‌اومد. پس بهتر بود اول باهاش بجنگم و شکستش بدم. همین‌طور که فکر می‌کردم از چه راهی بهش حمله کنم که برلیان گفت:
- ابیگل، خاروس هر روز می‌تونه فقط یک‌ بار از دهانش آتیش در بیاره، زودتر از دستش فرار کن تا آتیشت نزده.
همین موقع خاروس دهانش رو باز کرد که با برخورد هُرم نفس داغش صورتم گرم شد، خاروس بهم نزدیک‌تر شد و یک آن گوله‌ای آتیش از دهانش خارج شد و گرفت سمتم که با جفت دستام می‌خواستم صورتم رو بپوشونم؛ اما با پرت شدنه یک آینه به طرف آتیش د*ه*انِ خاروس، آتیش منعکس شد و به خودش برگشت و خاروس توی آتیش سوخت. با آتیش گرفتنِ خاروس بلند شدم و بهش چشم دوختم. جالب بود آدم دل رحمی بودم؛ اما با دیدن سوختنِ الف بدذاتی مثل خاروس ل*ذت می‌بردم. به اطرافم نگاه کردم تا ببینم اون آینه رو کی جلوی آتیش د*ه*ان خاروس پرت کرده که چشمم خورد به حاکم و پنلوپه. پنلوپه با دیدن برلیان، جیغ خفیفی کشید و رفت که نجاتش بده؛ اما حاکم با لبخندی عمیق به من نزدیک شد و گفت:
- موانع نسبتا سختی سر راهت قرار گرفت؛ اما از همشون عبور کردی. باز هم مانع بود سر راهت؛ اما دستور دادم که همه‌ رو بردارن چون آخرین کسی که واقعا لیاقت آخرین گلبرگ رو داشت، تو بودی. نگاهی به مکعب یخی کردم و گفتم:
- فکر نمی‌کردم به دستش بیارم؛ اما تونستم.
- تو خیلی باهوش و شجاعی. از اولش هم می‌دونستم از پسش بر میای. تحسینت می‌کنم.
- از اعتمادتون ممنونم حاکم براندو.
بعدش نگاهی به جسد سوخته‌ی خاروس کردم و تا می‌خواستم چیزی بگم که حاکم گفت:
- پدرِ خاروس یک مخترع و یک دانشمند به تمام معنا بود اما با ساختن این گیاه مُرد. خاروس هم می‌خواست برای این‌ که این گیاه رو دست مردم بده، من حکومت الف‌ها رو به اون واگذار کنم. برای همین حکومت این جنگل رو حق خودش می‌دونست که من بهش اجازه ندادم به هدفش برسه. این گیاه حق کسایی بود که واقعا بیماری بهبود نیافتنی داشتن و برای به دست آوردنش، هرکاری می‌کردن. واسه همین هم موانع زیادی سر رسیدن بهش گذاشتم. تا دست هرکس و ناکسی به چنین گیاه ارزشمندی نرسه. امیدوارم همه‌چیز رو درک کرده باشی ابیگل.
- شما حاکم شایسته و باهوشی هستین، هر کاری که کردین قطعا به صلاح همه بوده. از آشنایی و کمک کردنتون خیلی خوش‌حالم. بهتون قول میدم وقتی این گیاه رو به منچستر بردم و درمان دوستم آغاز شد، برمی‌گردم این‌جا و به قولی که بهتون دادم، عمل می‌کنم.
- بهت اعتماد دارم ابیگل، می‌دونم برمی‌گردی.
همین لحظه پنلوپه که زیر شونه‌های خواهرش برلیان رو گرفته بود، اومد پیشم و گفت:
- زودتر به منچستر برو، تا اون‌جا راه زیادی نمونده، قبل از این‌ که مکعب یخی آب بشه خودت رو برسون.
- باشه، ممنونم از کمک های تو و برلیان و موگلی. راستی، موگلی کجاست؟
- موگلی توی درگیری با خاروس زخمی شده. تا وقتی تو برمی‌گردی، خوب میشه.
- خدای من! خب بیا این گیاه رو بگیر ببر پیشش تا خوب بشه.
همگی با صدای بلندی خندیدن و حاکم گفت:
- موگلی با داروهای خودمون هم می‌تونه خوب بشه، اون‌قدری هم زخمش بهبود نیافتنی نیست که لازم باشه از گیاه استفاده کنیم. اگه دست تو باشه، کوچک‌ترین مشکلت رو هم می‌خوای با گیاه حل کنی.
 خندیدم و گفتم:
- حق با شماست، این گیاه فقط باید رمی رو درمان کنه.
- ابیگل، زودتر از این‌جا برو دختر. اسبت هیرو هم اون‌جاست.
به انتهای انگشت اشاره‌اش نگاه کردم و با دیدن هیرو لبخندی به لبام نشست، کنزو رو توی زیپ باز کوله‌پشتیم جای دادم و بعد از خدافظی با پنلوپه و حاکم و برلیان رفتم به طرف هیرو و سوارش شدم. دستی برای حاکم تکون دادم و گفتم:
- دو سه روز دیگه برمی‌گردم. قول میدم. راستی خاروس رو هم دفنش کنید، اون یک الف‌زاده‌ست. گناه داره لاشه‌اش خوراکِ حیوون‌ها بشه.
و دیگه منتظر جوابی نموندم و به سرعت به طرف جاده‌ی منچستر حرکت کردم.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۳

«سمنتا»
ساعت از دوازده شب گذشته بود. روی صندلی گهواره‌ای نشسته بودم و داشتم خودم رو تکون می‌دادم. کل مشعل‌ها و شمع‌های خونه رو خاموش کرده بودم، به استثنای دو تا شمع که جلو آینه‌ی رو‌به‌روم بود. این‌قدر به این تاریکیِ مسکوت عادت کرده بودم که می‌تونستم ساعت‌ها بشینم و به سکوت شب گوش بدم. امشب اولین شبی بود که من توی کل زندگیم، همه‌ی افراد نزدیکم رو از دست داده بودم. همسرم فردیناند و پسرم مارسل و همچنین رمی و ادوارد هم زیر یک مشت خاک بودن. جاشوا هم که... .
خیلی احساس تنهایی و سرخوردگی می‌کردم. به شدت از کاری که با ادوارد کرده بودم پشیمون بودم؛ اما پشیمونی آخر هیچ سودی نداره. با فکر کردن به مهربونی ادوارد و اون لبخند همیشه گرمش و چشم‌های معصومش، اشکی روی گونه‌ام نشست. من حقم گریه کردن بود؟ نه، معلومه که نبود. بدتر از گریه کردن بود. من لایق عذاب بودم که ممکن‌ترین بی‌گناه‌هایی مثل رمی و ادوارد رو به کشتن دادم. هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم، هرگز! با یک عمر عذاب وجدان خدایا چه کنم؟!
با باز و بسته شدنِ در، نگاهم چرخید به اون طرف. جاشوا، کت و شلوار پوشیده و آماده با یک چمدون زیر دستش، حالا روبه‌روی من ایستاده بود. با کمک نور دو تا شمع که روشنایی آن‌چنانی هم نداشت، می‌دیدم که بهم نگاه می‌کنه و خیلی عمیق می‌خنده. لبخندی ژکوند گوشه ل*بم نشست و گفتم:
- اومدی جاشوا؟
- آره اومدم، می‌دونستم امشب قراره بری لندن، این هم می‌دونستم تو همیشه از دوازده شب به بعد سفر می‌کنی. منم می‌خوام همراه تو بیام. کالسکه دم در منتظره.
- خب، شرطی که برات گذاشته بودم رو انجام دادی؟
- آره، قبل از اومدنم یک نامه برای کلوئی نوشتم و گذاشتم جلوی آینه. بهش گفتم دیگه نمی‌تونم باهاش زندگی کنم بهتره خودش بره و ازم جدا بشه.
- زن بی‌چاره، حالا حتما خیلی گریه می‌کنه. خب بگو ببینم، تکلیف پسرهات مشخص شد؟
- راستش دیشب یکی یه نامه‌ای توی خونه‌مون انداخته بود که توی اون نامه نوشته بود پسرهام صحیح و سالمن؛ اما متاسفانه ویروس ببرینه گرفتن. بعد از این‌ که بهبود پیدا کردن اون‌ها رو میارن خونه.
- واقعا؟ کی این نامه رو نوشته بود؟
- نمی‌دونم، تموم این‌ها رو کلویی بهم گفت. خیلی خوش‌حال شده بود که لااقل بچه‌هامون زنده‌ان.
- ویروس ببرینه خیلی بده، خیلی بد. هرکسی بگیره درمان نمی‌شه، مطمئنم.
- نه، نه سمنتا. کسی که اون نامه رو نوشته بود، خیلی قطعی گفته بود که تا چند روز آینده آیدن و جیدن و کل کسایی که ویروس ببرینه گرفتن، درمان میشن.
با پوزخند گفتم:
- جدی؟ مگه ویروس ببرینه قابل درمانه؟ پس تو چرا هیچ‌وقت درمان نشدی جاشوا؟
جاشوا با این حرف من، مطمئنا مغزش سوخت. با دستپاچگی گفت:
- چی میگی سمنتا؟ متوجه نشدم.
- کدوم قسمتش رو متوجه نشدی؟ این‌ که تو یک ببرینه‌ای؟ در حقیقت اصلی‌ترین ببرینه‌ی منچستر تویی. هرکسی هم که دچار این ویروس شد رو تو این‌جوری کردی. اسم ببرم؟
جاشوا با عصبانیتی توأم با ناراحتی سرش رو انداخت پایین. پا شدم و آهسته چرخیدم دورش و گفتم:
- فکر نمی‌کردی یک روز حقیقت رو بفهمم، مگه نه؟ اون هم دقیقا وقتی که داریم با هم واسه همیشه می‌ریم تا آینده‌مون رو بسازیم.
- سمنتا داری اشتباه... .
قبل از این که جمله‌اش رو تموم کنه، دست گذاشتم روی دهنش و گفتم:
- هیس! ساکت شو جاشوا. زشته یک مردِ سی و پنج ساله دروغ بگه. طبیعی‌تر حرف بزنم، باید بگم که توی لجن غرقی، دست و پا نزن که یهو خفه نشی.
- باشه سمنتا، حالا که فهمیدی انکار نمی‌کنم.
- بیست سال پیش، وقتی‌ که من و سوفیا بهترین دوست‌های همدیگه بودیم توی مدرسه، تو کرم‌ریزترین و منفورترین پسر مدرسه بودی. همیشه بقیه رو اذیت می‌کردی جاشوا؛ اما اون روز بارونی که خیلی سریع هوا تاریک شد و داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم، یک ببرینه بهمون حمله کرد. تمامِ بچه‌ها فرار کردن؛ اما ببرینه به من حمله کرد و چنگ کشید روی شکمم؛ اما منو گ*از نگرفت با این‌ که می‌تونست من رو هم مثل خودش کنه؛ اما این کار رو نکرد. چند روز بعد که همه‌ی بچه‌ها ترسشون ریخت و به مدرسه برگشتن، اون روز جلوی مدیر، سوفیا همه‌چیز رو گفت. چون من ازش خواسته بودم. من فهمیدم ببرینه تویی جاشوا. از اون انگشتر اجدادی توی دستت فهمیدم، تویی. چون وقتی که تبدیل شده بودی، دقیقا یادمه انگشتر توی دست چپت بود. من اون روز جرات نکردم که به مدیر و بقیه اسم تو رو بگم. فقط قضیه رو واسه سوفیا تعریف کردم که اون هم به همه گفت ببرینه تویی. هرچند هم که با هوچی بازیات لاپوشونی کردی قضیه رو؛ اما تو کینه‌ات عمیق‌تر از چیزی بود که تو ذهنم می‌گنجید.
تموم لحظاتی که داشتم صحبت می‌کردم، جاشوا بیشتر از حرفام عصبانی میشد. پس با یک نیشخند ادامه دادم:
- گذاشتی زمان بگذره و از من و سوفیا انتقام بگیری و من رو بندازی به جون سوفیا. واسه همین اول به فردیناند حمله کردی و ببرینه‌‌ش کردی‌. بعد یکی از همون شبایی که می‌دونستی فردیناند قراره تبدیل بشه، با نقشه‌ی قبلیت سوفیا رو کشوندی توی جنگل تا فردیناند ناخواسته اون رو هم تبدیل کنه، بعدش هم که تا وقتی من رفتم گیاه رو بیارم و فردیناند رو درمان کنم، به همه گفتی فردیناند و پسرم مارسل، ببرینه‌ان که مردم اون‌ها رو به بدترین شکل ممکن بکشن. وقتی هم تا من از سفر برگشتم، جوری برنامه چیدی که من فکر کنم کسی که به مردم گفته همسر و پسرم ببرینه هستن، سوفیاست. کینه تو دل من افتاد و من هم به مردم گفتم سوفیا هم ببرینه هست. چون می‌دونستم اون هم تبدیل شده. مردم اون رو کشتن و تو هم از نزدیک، کینه و انتقام من رو تماشا کردی و خوش‌حال شدی. درواقع دیگه زحمت نکشیدی از سوفیا و خونواده‌اش انتقام بگیری. با یک تیر دو نشون زدی. خونواده من رو نابود کردی تا من هم خونواده بهترین دوستم و خودش رو نابود کنم. بعدش هم که رمی و ادوارد بی‌چاره به خاطر نقشه‌ی من کشته شدن! حالا هم این‌جایی تا من رو با ثروت ادوارد ببری یک شهر دور. بعدش هم من رو بکشی و ثروت ادوارد برسه به تو. هه، آره! هم من و سوفیا و خونواده‌هامون رو نابود کردی به خاطر کینه‌‌ی بیست سال پیشت و هم یک ثروت هنگفت می‌رسه به دستت. واقعا کیف کردم جاشوا. تو بی‌نظیری؛ اما متاسفانه نقشه‌ات خ*را*ب شد چون من نه می‌ذارم من رو بکشی، نه ثروت ادوارد بهت برسه.
کد:
«سمنتا»
ساعت از دوازده شب گذشته بود. روی صندلی گهواره‌ای نشسته بودم و داشتم خودم رو تکون می‌دادم. کل مشعل‌ها و شمع‌های خونه رو خاموش کرده بودم، به استثنای دو تا شمع که جلو آینه‌ی رو‌به‌روم بود. این‌قدر به این تاریکیِ مسکوت عادت کرده بودم که می‌تونستم ساعت‌ها بشینم و به سکوت شب گوش بدم. امشب اولین شبی بود که من توی کل زندگیم، همه‌ی افراد نزدیکم رو از دست داده بودم. همسرم فردیناند و پسرم مارسل و همچنین رمی و ادوارد هم زیر یک مشت خاک بودن. جاشوا هم که... . 
خیلی احساس تنهایی و سرخوردگی می‌کردم. به شدت از کاری که با ادوارد کرده بودم پشیمون بودم؛ اما پشیمونی آخر هیچ سودی نداره. با فکر کردن به مهربونی ادوارد و اون لبخند همیشه گرمش و چشم‌های معصومش، اشکی روی گونه‌ام نشست. من حقم گریه کردن بود؟ نه، معلومه که نبود. بدتر از گریه کردن بود. من لایق عذاب بودم که ممکن‌ترین بی‌گناه‌هایی مثل رمی و ادوارد رو به کشتن دادم. هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم، هرگز! با یک عمر عذاب وجدان خدایا چه کنم؟!
 با باز و بسته شدنِ در، نگاهم چرخید به اون طرف. جاشوا، کت و شلوار پوشیده و آماده با یک چمدون زیر دستش، حالا روبه‌روی من ایستاده بود. با کمک نور دو تا شمع که روشنایی آن‌چنانی هم نداشت، می‌دیدم که بهم نگاه می‌کنه و خیلی عمیق می‌خنده. لبخندی ژکوند گوشه ل*بم نشست و گفتم:
- اومدی جاشوا؟
- آره اومدم، می‌دونستم امشب قراره بری لندن، این هم می‌دونستم تو همیشه از دوازده شب به بعد سفر می‌کنی. منم می‌خوام همراه تو بیام. کالسکه دم در منتظره.
- خب، شرطی که برات گذاشته بودم رو انجام دادی؟
- آره، قبل از اومدنم یک نامه برای کلوئی نوشتم و گذاشتم جلوی آینه. بهش گفتم دیگه نمی‌تونم باهاش زندگی کنم بهتره خودش بره و ازم جدا بشه.
- زن بی‌چاره، حالا حتما خیلی گریه می‌کنه. خب بگو ببینم، تکلیف پسرهات مشخص شد؟
- راستش دیشب یکی یه نامه‌ای توی خونه‌مون انداخته بود که توی اون نامه نوشته بود پسرهام صحیح و سالمن؛ اما متاسفانه ویروس ببرینه گرفتن. بعد از این‌ که بهبود پیدا کردن اون‌ها رو میارن خونه.
- واقعا؟ کی این نامه رو نوشته بود؟
- نمی‌دونم، تموم این‌ها رو کلویی بهم گفت. خیلی خوش‌حال شده بود که لااقل بچه‌هامون زنده‌ان.
- ویروس ببرینه خیلی بده، خیلی بد. هرکسی بگیره درمان نمی‌شه، مطمئنم.
- نه، نه سمنتا. کسی که اون نامه رو نوشته بود، خیلی قطعی گفته بود که تا چند روز آینده آیدن و جیدن و کل کسایی که ویروس ببرینه گرفتن، درمان میشن.
با پوزخند گفتم:
- جدی؟ مگه ویروس ببرینه قابل درمانه؟ پس تو چرا هیچ‌وقت درمان نشدی جاشوا؟
جاشوا با این حرف من، مطمئنا مغزش سوخت. با دستپاچگی گفت:
- چی میگی سمنتا؟ متوجه نشدم.
- کدوم قسمتش رو متوجه نشدی؟ این‌ که تو یک ببرینه‌ای؟ در حقیقت اصلی‌ترین ببرینه‌ی منچستر تویی. هرکسی هم که دچار این ویروس شد رو تو این‌جوری کردی. اسم ببرم؟
جاشوا با عصبانیتی توأم با ناراحتی سرش رو انداخت پایین. پا شدم و آهسته چرخیدم دورش و گفتم:
- فکر نمی‌کردی یک روز حقیقت رو بفهمم، مگه نه؟ اون هم دقیقا وقتی که داریم با هم واسه همیشه می‌ریم تا آینده‌مون رو بسازیم.
- سمنتا داری اشتباه... . 
قبل از این که جمله‌اش رو تموم کنه، دست گذاشتم روی دهنش و گفتم:
- هیس! ساکت شو جاشوا. زشته یک مردِ سی و پنج ساله دروغ بگه. طبیعی‌تر حرف بزنم، باید بگم که توی لجن غرقی، دست و پا نزن که یهو خفه نشی.
- باشه سمنتا، حالا که فهمیدی انکار نمی‌کنم.
- بیست سال پیش، وقتی‌ که من و سوفیا بهترین دوست‌های همدیگه بودیم توی مدرسه، تو کرم‌ریزترین و منفورترین پسر مدرسه بودی. همیشه بقیه رو اذیت می‌کردی جاشوا؛ اما اون روز بارونی که خیلی سریع هوا تاریک شد و داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم، یک ببرینه بهمون حمله کرد. تمامِ بچه‌ها فرار کردن؛ اما ببرینه به من حمله کرد و چنگ کشید روی شکمم؛ اما منو گ*از نگرفت با این‌ که می‌تونست من رو هم مثل خودش کنه؛ اما این کار رو نکرد. چند روز بعد که همه‌ی بچه‌ها ترسشون ریخت و به مدرسه برگشتن، اون روز جلوی مدیر، سوفیا همه‌چیز رو گفت. چون من ازش خواسته بودم. من فهمیدم ببرینه تویی جاشوا. از اون انگشتر اجدادی توی دستت فهمیدم، تویی. چون وقتی که تبدیل شده بودی، دقیقا یادمه انگشتر توی دست چپت بود. من اون روز جرات نکردم که به مدیر و بقیه اسم تو رو بگم. فقط قضیه رو واسه سوفیا تعریف کردم که اون هم به همه گفت ببرینه تویی. هرچند هم که با هوچی بازیات لاپوشونی کردی قضیه رو؛ اما تو کینه‌ات عمیق‌تر از چیزی بود که تو ذهنم می‌گنجید.
تموم لحظاتی که داشتم صحبت می‌کردم، جاشوا بیشتر از حرفام عصبانی میشد. پس با یک نیشخند ادامه دادم:
- گذاشتی زمان بگذره و از من و سوفیا انتقام بگیری و من رو بندازی به جون سوفیا. واسه همین اول به فردیناند حمله کردی و ببرینه‌‌ش کردی‌. بعد یکی از همون شبایی که می‌دونستی فردیناند قراره تبدیل بشه، با نقشه‌ی قبلیت سوفیا رو کشوندی توی جنگل تا فردیناند ناخواسته اون رو هم تبدیل کنه، بعدش هم که تا وقتی من رفتم گیاه رو بیارم و فردیناند رو درمان کنم، به همه گفتی فردیناند و پسرم مارسل، ببرینه‌ان که مردم اون‌ها رو به بدترین شکل ممکن بکشن. وقتی هم تا من از سفر برگشتم، جوری برنامه چیدی که من فکر کنم کسی که به مردم گفته همسر و پسرم ببرینه هستن، سوفیاست. کینه تو دل من افتاد و من هم به مردم گفتم سوفیا هم ببرینه هست. چون می‌دونستم اون هم تبدیل شده. مردم اون رو کشتن و تو هم از نزدیک، کینه و انتقام من رو تماشا کردی و خوش‌حال شدی. درواقع دیگه زحمت نکشیدی از سوفیا و خونواده‌اش انتقام بگیری. با یک تیر دو نشون زدی. خونواده من رو نابود کردی تا من هم خونواده بهترین دوستم و خودش رو نابود کنم. بعدش هم که رمی و ادوارد بی‌چاره به خاطر نقشه‌ی من کشته شدن! حالا هم این‌جایی تا من رو با ثروت ادوارد ببری یک شهر دور. بعدش هم من رو بکشی و ثروت ادوارد برسه به تو. هه، آره! هم من و سوفیا و خونواده‌هامون رو نابود کردی به خاطر کینه‌‌ی بیست سال پیشت و هم یک ثروت هنگفت می‌رسه به دستت. واقعا کیف کردم جاشوا. تو بی‌نظیری؛ اما متاسفانه نقشه‌ات خ*را*ب شد چون من نه می‌ذارم من رو بکشی، نه ثروت ادوارد بهت برسه.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند.
#الهه‌_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۴

جاشوا قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
- درسته؛ ولی بیا باهم از نو شروع کنیم. لعنتی! ما عاشق هم هستیم.
- هه! شروع کنیم؟ چطوری می‌تونی توی این موقعیت جوکی به این مسخره‌ای بگی؟ اگه خاروس توی جنگل افکار کثیفت رو نخونده بود و دیروز به من نگفته بود که الآن روح منم پیش فردیناند و مارسل بود.
- آره، ببرینه بودن رو از پدرم به ارث بردم. تموم خونواده‌ام کشته شدن سمنتا، من هم آخرین نفری بودم که ببرینه بودم. من نمی‌خواستم رازم لو بره، نمی‌خواستم به کسی آسیب بزنم. واسه همین هم اون موقع توی راه مدرسه، تو رو تبدیل نکردم. من نمی‌خواستم ضرری به انسان‌ها برسه اما وقتی تو و سوفیا بزرگ‌ترین راز من رو برملا کردین، من هم نتونستم آروم بشینم. شروع کردم به انتقام گرفتن اما قسم می‌خورم بعد از مرگ سوفیا، پشیمون شدم.
- از چی پشیمون شدی؟ پشیمون شدی و اون‌قدر توی کشتنِ ادوارد و رمی بهم کمک کردی؟
- من به تو کمک نکردم. تو خودت این‌قدر خون جلوی چشمات رو گرفته بود که جز انتقام به هیچی فکر نمی‌کردی. من بارها خواستم کاری کنم تو از انتقام گرفتن دست برداری اما... .
در حالی که اشکام می‌ریخت، فریاد زدم:
- اما چی ها؟! اما چی؟ تو هیچ‌کاری نکردی که من دست از سر خونواده‌ی سوفیا بردارم. هیچ‌وقت بهت شک نکردم که دنبال انتقامِ بیست سال پیش هستی. سکوت کردی و گذاشتی من، رمی و ادوارد بی‌چاره رو به کشتن بدم به دست مردم. مارسل و فردیناند مردن، سوفیا مرد، رمی و ادوارد مردن، فقط و فقط برای این‌ که نزدیک بود تو لو بری که ببرینه‌ای. حتی این اتفاق هم نیفتاد؛ لو نرفتی اما پنج نفر آدم به خاطر توی بی‌مصرف کشته شدن.
فقط این نیست که! الان توی شهر راه می‌ری، باید از کسی که از کنارت رد میشه بترسی که مبادا طرف ببرینه شده باشه و بخواد بهت حمله کنه. می‌بینی جاشوا؟ کل مردم این شهر دارن به خاطر رازی که فقط ممکن بود برملا بشه، نابود میشن، حتی پسرهای خودت. ببین کینه‌ای که داشتی حتی به بچه‌هات هم ضربه زد. دیگه بسه! من نمی‌ذارم به این راحتی بعد از این همه ک*ثافت‌کاری، نفس بکشی جاشوا. به روح مارسلِ عزیزم نمی‌ذارم.
- درست میگی سمنتا. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم اما باهم جبران می‌کنیم، درستش می‌کنیم. قول میدم.
- آره، اگه پنج نفر آدمی که به خاطر تو کشته شدن، زنده بشن، تو هم حتما بخشیده میشی.
هنوز کلمه‌ها از دهانم خارج نشده بود که جاشوا، غرش بلندی کرد و بدنش به سرعت تبدیل به ببرینه شد. می‌دونستم می‌خواد به من حمله کنه اما تا قبل از این‌ که کاملا به ببرینه تبدیل بشه، چاقویی که از قبل برای کشتنش آماده کرده بودم رو برداشتم و ضربه زدم توی قلبش. دو بار پشت سر هم ضربه زدم که بار سوم، یکی از پشت چاقو رو از دستم کشید.

«رمی»
روزها بود که مخفیانه توی خونه‌ی رگنار زندگی می‌کردیم. من و پدر و آیدن و جیدن. واقعا زندگی به کسل‌کننده‌ترین حالت ممکن رسیده بود. مثل یک هزارتو بودم، سردرگم و توی خودم! از پریشون بودن و درموندگیم هم که نگفته، پیدا بود توی چه وضعیتی هستم. با کلافگی‌ای که هر لحظه نزدیک بود بشکافه و تبدیل به عصبانیتی غیر قابل کنترل بشه، توی اتاق کنار پنجره داشتم سیگار می‌کشیدم اما صدای گریه‌های بی‌وقفه‌ی بچه‌های جاشوا، واقعا روی اعصابم اسکی سواری می‌کرد!
به زور خودم رو کنترل کرده بودم که وا ندم. شده بودم مثل یک پروانه که توی قفس عنکبوت گیره، عنکبوت هم سیره، پروانه نه می‌تونه پرواز کنه و نه می‌میره. دقیقا همین‌طوری بی تکلیف و آزاردهنده! از ابیگل هم که خبری نبود و این بیشتر نگرانم می‌کرد. لعنت به این زندگی که درمان شدن مرضم به یک گیاه بند بود!
همین‌طوری که از زمین و زمان شکایت می‌کردم، الایجه اومد توی اتاقم و گفت:
- اول صبح و سیگار؟ اصلا به هم نمیان رمی.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تو سیگار می‌کشی، آروم بشی. من سیگار می‌کشم بمیرم.
- ای بابا! نزن این حرف رو، اگه تا آخر امروز خبری از ابیگل نشه، خودم توی این برف و بارون میرم کوه‌های اسکافل دنبالش. هرچند که یک حسی بهم میگه اون صحیح و سالم داره برمی‌گرده.
- این ویروس کوفتی یک طرف، کل اموال بابام که دست سمنتا افتاد یک طرف، نگرانیم بابت ابیگل هم یه طرف و... .
داشتم همین‌طوری حرف می‌زدم که چشمم افتاد به رد ک*بودی زیر گر*دن الایجه. قشنگ مشخص بود دیشب چی کار کرده. پیرهن یقه‌اسکی‌اش رو با یک حرکت پایین‌تر کشیدم و با یک ک*بودی خیلی تیره و بزرگ مواجه شدم که الایجه زود خودش رو کشید کنار. با همون حال غیرنرمالم خندیدم و گفتم:
- ولی همین‌ که رفیقم جای جفتمون خوش می‌گذرونه، برای من هم کافیه.
الایجه خیلی سریع با دستپاچگی گفت:
- رمی، به جون خودت فکر نکنی توی این اوضاع و احوال بدمون، من فکر خوش گذرونی بودم. جونِ تو، دیشب خیلی نو*شی*دنی خوردم، حالم ریخت به‌هم. بعدش هم که آدری ازم خواست نامه بندازم توی خونه‌ی کلویی. اون‌جا بود که اگنس رو دیدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
- این طوری که معلومه اون هم زیاد بدش نیومده!
- نه خب، راستش دیشب بهش ابراز علاقه کردم اون هم متقابلاً گفت عاشقم شده.
- خیلی خوش‌حالم برات دوست من، بالاخره به عشقت رسیدی، امیدوارم یکی بشین.
کد:
جاشوا قطره اشکی از چشمش چکید و گفت:
- درسته؛ ولی بیا باهم از نو شروع کنیم. لعنتی! ما عاشق هم هستیم. 
- هه! شروع کنیم؟ چطوری می‌تونی توی این موقعیت جوکی به این مسخره‌ای بگی؟ اگه خاروس توی جنگل افکار کثیفت رو نخونده بود و دیروز به من نگفته بود که الآن روح منم پیش فردیناند و مارسل بود.
- آره، ببرینه بودن رو از پدرم به ارث بردم. تموم خونواده‌ام کشته شدن سمنتا، من هم آخرین نفری بودم که ببرینه بودم. من نمی‌خواستم رازم لو بره، نمی‌خواستم به کسی آسیب بزنم. واسه همین هم اون موقع توی راه مدرسه، تو رو تبدیل نکردم. من نمی‌خواستم ضرری به انسان‌ها برسه اما وقتی تو و سوفیا بزرگ‌ترین راز من رو برملا کردین، من هم نتونستم آروم بشینم. شروع کردم به انتقام گرفتن اما قسم می‌خورم بعد از مرگ سوفیا، پشیمون شدم.
- از چی پشیمون شدی؟ پشیمون شدی و اون‌قدر توی کشتنِ ادوارد و رمی بهم کمک کردی؟
- من به تو کمک نکردم. تو خودت این‌قدر خون جلوی چشمات رو گرفته بود که جز انتقام به هیچی فکر نمی‌کردی. من بارها خواستم کاری کنم تو از انتقام گرفتن دست برداری اما... . 
در حالی که اشکام می‌ریخت، فریاد زدم:
- اما چی ها؟! اما چی؟ تو هیچ‌کاری نکردی که من دست از سر خونواده‌ی سوفیا بردارم. هیچ‌وقت بهت شک نکردم که دنبال انتقامِ بیست سال پیش هستی. سکوت کردی و گذاشتی من، رمی و ادوارد بی‌چاره رو به کشتن بدم به دست مردم. مارسل و فردیناند مردن، سوفیا مرد، رمی و ادوارد مردن، فقط و فقط برای این‌ که نزدیک بود تو لو بری که ببرینه‌ای. حتی این اتفاق هم نیفتاد؛ لو نرفتی اما پنج نفر آدم به خاطر توی بی‌مصرف کشته شدن.
 فقط این نیست که! الان توی شهر راه می‌ری، باید از کسی که از کنارت رد میشه بترسی که مبادا طرف ببرینه شده باشه و بخواد بهت حمله کنه. می‌بینی جاشوا؟ کل مردم این شهر دارن به خاطر رازی که فقط ممکن بود برملا بشه، نابود میشن، حتی پسرهای خودت. ببین کینه‌ای که داشتی حتی به بچه‌هات هم ضربه زد. دیگه بسه! من نمی‌ذارم به این راحتی بعد از این همه ک*ثافت‌کاری، نفس بکشی جاشوا. به روح مارسلِ عزیزم نمی‌ذارم.
- درست میگی سمنتا. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم اما باهم جبران می‌کنیم، درستش می‌کنیم. قول میدم.
- آره، اگه پنج نفر آدمی که به خاطر تو کشته شدن، زنده بشن، تو هم حتما بخشیده میشی.
هنوز کلمه‌ها از دهانم خارج نشده بود که جاشوا، غرش بلندی کرد و بدنش به سرعت تبدیل به ببرینه شد. می‌دونستم می‌خواد به من حمله کنه اما تا قبل از این‌ که کاملا به ببرینه تبدیل بشه، چاقویی که از قبل برای کشتنش آماده کرده بودم رو برداشتم و ضربه زدم توی قلبش. دو بار پشت سر هم ضربه زدم که بار سوم، یکی از پشت چاقو رو از دستم کشید.

«رمی»
روزها بود که مخفیانه توی خونه‌ی رگنار زندگی می‌کردیم. من و پدر و آیدن و جیدن. واقعا زندگی به کسل‌کننده‌ترین حالت ممکن رسیده بود. مثل یک هزارتو بودم، سردرگم و توی خودم! از پریشون بودن و درموندگیم هم که نگفته، پیدا بود توی چه وضعیتی هستم. با کلافگی‌ای که هر لحظه نزدیک بود بشکافه و تبدیل به عصبانیتی غیر قابل کنترل بشه، توی اتاق کنار پنجره داشتم سیگار می‌کشیدم اما صدای گریه‌های بی‌وقفه‌ی بچه‌های جاشوا، واقعا روی اعصابم اسکی سواری می‌کرد!
 به زور خودم رو کنترل کرده بودم که وا ندم. شده بودم مثل یک پروانه که توی قفس عنکبوت گیره، عنکبوت هم سیره، پروانه نه می‌تونه پرواز کنه و نه می‌میره. دقیقا همین‌طوری بی تکلیف و آزاردهنده! از ابیگل هم که خبری نبود و این بیشتر نگرانم می‌کرد. لعنت به این زندگی که درمان شدن مرضم به یک گیاه بند بود! 
همین‌طوری که از زمین و زمان شکایت می‌کردم، الایجه اومد توی اتاقم و گفت:
- اول صبح و سیگار؟ اصلا به هم نمیان رمی.
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- تو سیگار می‌کشی، آروم بشی. من سیگار می‌کشم بمیرم.
- ای بابا! نزن این حرف رو، اگه تا آخر امروز خبری از ابیگل نشه، خودم توی این برف و بارون میرم کوه‌های اسکافل دنبالش. هرچند که یک حسی بهم میگه اون صحیح و سالم داره برمی‌گرده.
- این ویروس کوفتی یک طرف، کل اموال بابام که دست سمنتا افتاد یک طرف، نگرانیم بابت ابیگل هم یه طرف و... . 
داشتم همین‌طوری حرف می‌زدم که چشمم افتاد به رد ک*بودی زیر گر*دن الایجه. قشنگ مشخص بود دیشب چی کار کرده. پیرهن یقه‌اسکی‌اش رو با یک حرکت پایین‌تر کشیدم و با یک ک*بودی خیلی تیره و بزرگ مواجه شدم که الایجه زود خودش رو کشید کنار. با همون حال غیرنرمالم خندیدم و گفتم:
- ولی همین‌ که رفیقم جای جفتمون خوش می‌گذرونه، برای من هم کافیه.
الایجه خیلی سریع با دستپاچگی گفت:
- رمی، به جون خودت فکر نکنی توی این اوضاع و احوال بدمون، من فکر خوش گذرونی بودم. جونِ تو، دیشب خیلی نو*شی*دنی خوردم، حالم ریخت به‌هم. بعدش هم که آدری ازم خواست نامه بندازم توی خونه‌ی کلویی. اون‌جا بود که اگنس رو دیدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
- این طوری که معلومه اون هم زیاد بدش نیومده!
- نه خب، راستش دیشب بهش ابراز علاقه کردم اون هم متقابلاً گفت عاشقم شده.
- خیلی خوش‌حالم برات دوست من، بالاخره به عشقت رسیدی، امیدوارم یکی بشین.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۵


تا الایجه خواست حرفی بزنه که یک لحظه از پنجره چشمم افتاد به هیرو که کنار درخت‌های تو حیاط خونه‌ی رگنار، افسار شده بود. با دیدن اسبم هیرو با خوش‌حالی رفتم توی هال و خواستم برم بیرون که الایجه و رگنار هم‌زمان گفتن:
- نرو بیرون رمی، یکی می‌بیندت.
همین حرفشون باعث شد سر جام بایستم.
- صبر کن من ببینم چه خبره.
با ذوق گفتم:
- من‌ که می‌دونم ابیگل اومده، دارم بوش رو حس می‌کنم، آره خودشه.
- آروم باش رمی، هیجان برات خوب نیست.
همین‌ که الایجه در خونه رو باز کرد، با دیدن ابیگل از تعجب و خوش‌حالی قلبم محکم کوبید. سریع الایجه رو از سر راه کنار زدم رفتم دم در، دست ابیگل رو کشیدم و آوردمش توی هال و محکم بغلش کردم. برام مثل یک خواب می‌موند. باورم نمی‌شد ابیگلم سالم برگشته پیشم. دست کشیدم روی موهای آبیش و گفتم:
- بیشتر از این‌ که نگران گیاهی باشم که قراره برام بیاریش، نگران خودت بودم ابیگل. هیچ‌وقت این‌قدر ازم دور نشده بودی. دلم برات اندازه‌ی سوراخ جوراب مورچه شده بود.
ابیگل خندید و از بغلم اومد بیرون و گفت:
- منم دلم برات اندازه‌ی سوراخ بینی مورچه شده بود.
هر دو خندیدم و باز محکم‌تر از قبل ابیگل رو تو بغلم جای دادم، با لباس‌های پاره و کثیفش، موهای شلخته‌اش و سرمای تنش و خط و خراش‌های توی صورتش، مشخص بود چقدر سختی کشیده. هرچقدر بغلش می‌کردم بازم لحظه به لحظه بیشتر دلتنگش می‌شدم. فکر این‌ که اگه به خاطر من بلایی سرش میومد، من رو می‌کشت! آدری گفت:
- بسه دیگه! بذار ما هم ببینیم این دختر رو رمی. کم مونده قورتش بدی.
و بعد ابیگل رو تو ب*غ*ل کشید و صورتش رو ب*و*سید. بعد از اون ابیگل با پدرم و الایجه هم سلام و احوال‌پرسی کرد و با شنیدن سروصدای بچه‌ها، سَرَکی توی اتاق کناریش کشید و متعجب گفت:
- آیدن و جیدن این‌جا چی کار میکنن؟
کسی که چیزی نگفت، ابیگل دوباره با تعجب گفت:
- عمو ادوارد، تو الان باید تو مسیرِ ولز باشی این‌جا چی کار می کنی؟ چه خبر شده این‌جا؟
- متاسفانه سمنتا به مردم گفت رمی و ادوارد ببرینه شدن، مردم هم که فقط کافیه شک کنن کسی ببرینه‌ست، اون‌وقت به بدترین شکل می‌کشنش اما خوب شد ما قبلش از نقشه‌ی کثیف سمنتا باخبر شدیم که تهش با وجود حمله مردم به رمی و ادوارد، باز هم زنده موندن.
- هه! جدی؟! از اولش از این زن چموش خوشم نمی‌اومد. ببینم پس بچه‌های کلویی و جاشوا چرا... ‌.
الایجه حرفش رو قطع کرد و گفت:
- متاسفانه رمی ناخواسته اون‌ها رو هم تبدیل کرد.
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم، ابیگل تا خواست حرفی بزنه که آدری گفت:
- این بحث‌ها رو بذارین کنار، فقط الان بگو تونستی گیاه مانچینی رو به دست بیاری یا نه؟
ابیگل با خوش‌حالی کوله پشتیش رو در آورد و تو یکی از زیپ‌هاش کنزوی بیچاره رو که مثل طوطی‌های اسباب بازی یک‌جا مچاله کرده بود، بیرون کشید و داد دست الایجه و گفت:
- کنزو خیلی اذیت شده، بی‌چاره نوکش شکسته، ببرش تو اتاق بهتر بشه.
و بعدش ته کوله پشتیش که یک چیزی داشت آب می‌شد و می‌چکید، بیرون آورد و شگفت زده گفت:
- ببیند گل رو، تونستم به دستش بیارم.
همگی با خوش‌حالی گفتیم:
- واوو! گیاه مانچینی!
- گیاه مانچینی نه، گیاه الف دانشمند.
- هوم؟ اِلف؟!
- این‌ها رو بی‌خیال آدری. قضیه‌ش کش داره، فعلا سریع باشین، عصاره‌ی درمان رو درست کنین.
آدری یک لحظه خوش‌حالیش فروکش کرد و گفت:
- نمی‌تونیم عصاره رو درست کنیم.
همگی زل زدیم به آدری و ابیگل با ناراحتی‌ای که نزدیک بود به اشک تبدیل بشه، گفت:
- چرا؟ من واسه به دست آوردنش کلی زحمت کشیدم.
- واسه ساختن عصاره باید این گیاه باشه اما به یک چیز دیگه‌ای هم نیاز داریم... مغز ببرینه‌ی اصلی!
و بعدش با بغض چشم دوخت به پدرم ادوارد، با کنجکاوی داشتم نگاه رد و بدل شده و منظوردارِ آدری و پدرم رو دنبال می‌کردم. بغض آدری هر لحظه نزدیک بود بشکنه. یک حرف‌هایی رو از نگاه‌هاش نسبت به پدرم می‌خوندم اما نمی‌دونستم داستان چیه. همین موقع بود که رگنار با یک قوطی توی دستش وارد خونه شد و تا چشمش به ابیگل و مکعب یخی ِگیاه افتاد، با خوش‌حالی و دستپاچگی گفت:
- دخترم، تو برگشتی؟ گیاه رو آوردی با خودت؟
ابیگل مکعب یخی که داشت لحظه به لحظه آب میشد رو داد به رگنار و گفت:
- آره خودشه.
رگنار از خوش‌حالی اشک تو چشماش حلقه زد برای اولین بار بود که این‌قدر خوش‌حال می‌دیدمش. رگنار تند تند رو به آدری گفت:
- چرا معطلی؟ گیاه رو که داریم، این هم عصاره‌ی مغز ببرینه‌ی اصلیه. باید سریع‌تر میکسش کنیم و بزنیم تو رگ رمی و بچه‌های کلویی... .
آدری با حیرت گفت:
- چی؟ ببرینه‌ی اصلی؟
الایجه که تا این موقع ساکت نشسته بود، گفت:
- این حرفا رو بکنید توی گونی و بعدش هم بندازینش توی رودخونه! لطفا اول درمان رو شروع کنید.
- بله بله، حق با الایجه‌ست. خب رمی پسرم تو برو توی اتاق آخری. من الان آیدَن و جِیدَن رو هم میارم و درمان رو شروع می‌کنیم.
ناخواسته اضطراب کل وجودم رو پر کرد. ترسیدم، از این‌ که بلایی سرم بیاد نه، از این‌ که دیگه نتونم ابیگل رو ببینم! کسی که جونم به جونش وصل بود. نگاهی به ابیگل کردم که با چشم‌های معصومش و لبخند مهربونش کل اضطراب‌هام رو پوچ کرد و بهم دلگرمی داد، لبخندی رو بهش زدم و بعد از اندکی مکث، قدم برداشتم سمت اتاق آخری. همین‌طور که داشتم می‌رفتم بابا بلند شد و گفت:
- فکر کنم من هم باید درمان بشم.
این حرفش کافی بود که یک آن همه شوکه بشیم. البته به جز آدری. علامت سوال‌های زیادی تو ذهنم بود اما
پرسیدن همه رو موکول کردم به بعد از درمان.
کد:
تا الایجه خواست حرفی بزنه که یک لحظه از پنجره چشمم افتاد به هیرو که کنار درخت‌های تو حیاط خونه‌ی رگنار، افسار شده بود. با دیدن اسبم هیرو با خوش‌حالی رفتم توی هال و خواستم برم بیرون که الایجه و رگنار هم‌زمان گفتن:
- نرو بیرون رمی، یکی می‌بیندت.
 همین حرفشون باعث شد سر جام بایستم.
- صبر کن من ببینم چه خبره.
با ذوق گفتم:
- من‌ که می‌دونم ابیگل اومده، دارم بوش رو حس می‌کنم، آره خودشه.
- آروم باش رمی، هیجان برات خوب نیست.
همین‌ که الایجه در خونه رو باز کرد، با دیدن ابیگل از تعجب و خوش‌حالی قلبم محکم کوبید. سریع الایجه رو از سر راه کنار زدم رفتم دم در، دست ابیگل رو کشیدم و آوردمش توی هال و محکم بغلش کردم. برام مثل یک خواب می‌موند. باورم نمی‌شد ابیگلم سالم برگشته پیشم. دست کشیدم روی موهای آبیش و گفتم:
- بیشتر از این‌ که نگران گیاهی باشم که قراره برام بیاریش، نگران خودت بودم ابیگل. هیچ‌وقت این‌قدر ازم دور نشده بودی. دلم برات اندازه‌ی سوراخ جوراب مورچه شده بود.
 ابیگل خندید و از بغلم اومد بیرون و گفت:
- منم دلم برات اندازه‌ی سوراخ بینی مورچه شده بود.
هر دو خندیدم و باز محکم‌تر از قبل ابیگل رو تو بغلم جای دادم، با لباس‌های پاره و کثیفش، موهای شلخته‌اش و سرمای تنش و خط و خراش‌های توی صورتش، مشخص بود چقدر سختی کشیده. هرچقدر بغلش می‌کردم بازم لحظه به لحظه بیشتر دلتنگش می‌شدم. فکر این‌ که اگه به خاطر من بلایی سرش میومد، من رو می‌کشت! آدری گفت:
- بسه دیگه! بذار ما هم ببینیم این دختر رو رمی. کم مونده قورتش بدی.
و بعد ابیگل رو تو ب*غ*ل کشید و صورتش رو ب*و*سید. بعد از اون ابیگل با پدرم و الایجه هم سلام و احوال‌پرسی کرد و با شنیدن سروصدای بچه‌ها، سَرَکی توی اتاق کناریش کشید و متعجب گفت:
- آیدن و جیدن این‌جا چی کار میکنن؟
کسی که چیزی نگفت، ابیگل دوباره با تعجب گفت:
- عمو ادوارد، تو الان باید تو مسیرِ ولز باشی این‌جا چی کار می کنی؟ چه خبر شده این‌جا؟
- متاسفانه سمنتا به مردم گفت رمی و ادوارد ببرینه شدن، مردم هم که فقط کافیه شک کنن کسی ببرینه‌ست، اون‌وقت به بدترین شکل می‌کشنش اما خوب شد ما قبلش از نقشه‌ی کثیف سمنتا باخبر شدیم که تهش با وجود حمله مردم به رمی و ادوارد، باز هم زنده موندن.
- هه! جدی؟! از اولش از این زن چموش خوشم نمی‌اومد. ببینم پس بچه‌های کلویی و جاشوا چرا... ‌. 
الایجه حرفش رو قطع کرد و گفت:
- متاسفانه رمی ناخواسته اون‌ها رو هم تبدیل کرد.
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم، ابیگل تا خواست حرفی بزنه که آدری گفت:
- این بحث‌ها رو بذارین کنار، فقط الان بگو تونستی گیاه مانچینی رو به دست بیاری یا نه؟
ابیگل با خوش‌حالی کوله پشتیش رو در آورد و تو یکی از زیپ‌هاش کنزوی بیچاره رو که مثل طوطی‌های اسباب بازی یک‌جا مچاله کرده بود، بیرون کشید و داد دست الایجه و گفت:
- کنزو خیلی اذیت شده، بی‌چاره نوکش شکسته، ببرش تو اتاق بهتر بشه.
و بعدش ته کوله پشتیش که یک چیزی داشت آب می‌شد و می‌چکید، بیرون آورد و شگفت زده گفت:
- ببیند گل رو، تونستم به دستش بیارم.
همگی با خوش‌حالی گفتیم:
- واوو! گیاه مانچینی!
- گیاه مانچینی نه، گیاه الف دانشمند.
- هوم؟ اِلف؟!
- این‌ها رو بی‌خیال آدری. قضیه‌ش کش داره، فعلا سریع باشین، عصاره‌ی درمان رو درست کنین.
آدری یک لحظه خوش‌حالیش فروکش کرد و گفت:
- نمی‌تونیم عصاره رو درست کنیم.
همگی زل زدیم به آدری و ابیگل با ناراحتی‌ای که نزدیک بود به اشک تبدیل بشه، گفت:
- چرا؟ من واسه به دست آوردنش کلی زحمت کشیدم.
- واسه ساختن عصاره باید این گیاه باشه اما به یک چیز دیگه‌ای هم نیاز داریم... مغز ببرینه‌ی اصلی!
و بعدش با بغض چشم دوخت به پدرم ادوارد، با کنجکاوی داشتم نگاه رد و بدل شده و منظوردارِ آدری و پدرم رو دنبال می‌کردم. بغض آدری هر لحظه نزدیک بود بشکنه. یک حرف‌هایی رو از نگاه‌هاش نسبت به پدرم می‌خوندم اما نمی‌دونستم داستان چیه. همین موقع بود که رگنار با یک قوطی توی دستش وارد خونه شد و تا چشمش به ابیگل و مکعب یخی ِگیاه افتاد، با خوش‌حالی و دستپاچگی گفت:
- دخترم، تو برگشتی؟ گیاه رو آوردی با خودت؟
ابیگل مکعب یخی که داشت لحظه به لحظه آب میشد رو داد به رگنار و گفت:
- آره خودشه.
رگنار از خوش‌حالی اشک تو چشماش حلقه زد برای اولین بار بود که این‌قدر خوش‌حال می‌دیدمش. رگنار تند تند رو به آدری گفت:
- چرا معطلی؟ گیاه رو که داریم، این هم عصاره‌ی مغز ببرینه‌ی اصلیه. باید سریع‌تر میکسش کنیم و بزنیم تو رگ رمی و بچه‌های کلویی... . 
آدری با حیرت گفت:
- چی؟ ببرینه‌ی اصلی؟
الایجه که تا این موقع ساکت نشسته بود، گفت:
- این حرفا رو بکنید توی گونی و بعدش هم بندازینش توی رودخونه! لطفا اول درمان رو شروع کنید.
- بله بله، حق با الایجه‌ست. خب رمی پسرم تو برو توی اتاق آخری. من الان آیدَن و جِیدَن رو هم میارم و درمان رو شروع می‌کنیم.
ناخواسته اضطراب کل وجودم رو پر کرد. ترسیدم، از این‌ که بلایی سرم بیاد نه، از این‌ که دیگه نتونم ابیگل رو ببینم! کسی که جونم به جونش وصل بود. نگاهی به ابیگل کردم که با چشم‌های معصومش و لبخند مهربونش کل اضطراب‌هام رو پوچ کرد و بهم دلگرمی داد، لبخندی رو بهش زدم و بعد از اندکی مکث، قدم برداشتم سمت اتاق آخری. همین‌طور که داشتم می‌رفتم بابا بلند شد و گفت:
- فکر کنم من هم باید درمان بشم.
این حرفش کافی بود که یک آن همه شوکه بشیم. البته به جز آدری. علامت سوال‌های زیادی تو ذهنم بود اما
 پرسیدن همه رو موکول کردم به بعد از درمان.

#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#انجمن_تک_رمان">#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۶

«ابیگل»
بعد از این‌ که امروز صبح آدری و رگنار، درمانِ رمی و بچه‌های استاد کلوئی و عمو اِدوارد رو شروع کردن، من و الایجه توی خونه منتظر موندیم تا درمان به سرانجام برسه. اگنس هم مثل این‌ که همه‌ی ماجرا رو می‌دونست چون امروز اومد خونه‌ی رگنار و اون هم مثل ما نگران بد پیش رفتنِ درمان بود. البته با ریز نگاه‌هاش به الایجه و بلعکس، می‌تونستم دقیق حدس بزنم که هر دوشون عاشق همدیگه شدن. حس الایجه رو که می‌دونستم اما نمی‌دونستم اگنس هم عشقش به الایجه این‌قدر شدید باشه.
از صبح تا الان‌ که آخرِ شب بود، منتظرِ خبر سلامتیشون بودیم. از بوی گند خودم که روزها بود حموم نرفته بودم، داشت زیادی بدم میومد اما در حال حاضر اضطرابِ درمان شدن رمی من رو می‌کشت. همین‌طور داشتم کنزو رو روی پام نوازش می‌کردم. بیچاره از وقتی‌که نوکش شکسته بود حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. باید بیشتر مراقبش می‌بودم. یهو الایجه گفت:
- هنوزم باورم نمیشه ابیگل، یعنی تو واقعا تو جنگل الف‌ها رفته بودی؟ پس چرا تا حالا کسی اون‌ها رو ندیده اصلا؟ حتی جنگلشون رو هم ندیدن.
خندیدم و گفتم:
- دیدنشون چشم سوم می‌خواد شاید.
- اون‌ها چطوری هستن ابی؟ یعنی شکل انسانن؟
- آره اما خیلی زیباتر از انسانن، گوش‌های کشیده‌ای هم دارن. هم‌چنین قدرت‌های خارق‌العاده. دندون نیش هم دارن. تو جنگلی هم که زندگی می‌کنن، مثل یک تیکه از بهشت می‌مونه. مهم‌تر این که الف‌ها خیلی مهربونن، بهتر از انسان‌ها هستن. حداقلش اینه که مثل انسان‌ها دو رو نیستن.
- واوو، دوست دارم یک‌بار برم اون‌ها رو ببینم.
- جنگل دقیقا پشت کوه کنار چشمه بوده، اگه الف‌ها می‌خواستن انسان‌ها رو اون‌جا راه ب*دن که تا حالا هزارتا انسان اون‌جا رفته بود. فکر کنم جنگلشون نامرئیه. فقط اشخاص خاص رو راه میدن.
تا خواستم حرفی بزنم، رگنار از اتاق اومد بیرون و پس از کمی مکث گفت:
- تموم شد.
من و الایجه و اگنس با دلهره رفتیم پیشش. رگنار عرق‌های ریزی روی پیشونیش نشسته بود و رنگش پریده بود. توی چهره‌اش هم کلی اضطراب بود که این خیلی بد بود، خیلی بد! داشت نصف عمرم کم میشد که یهویی رگنار زد زیر خنده و گفت:
- همه‌شون درمان شدن، دیگه ببرینه نیستن، بچه‌ها! ببرینه نیستن!
نفس حبس شده‌‌م رو با صدا دادم بیرون و بعد همگی با خوش‌حالی پریدیم ب*غ*ل رگنار و کلی خوش‌حالی کردیم. چند لحظه بعد گفتم:
- یعنی الان واقعا رمی حالش خوب شد؟ دیگه ببرینه نمیشه؟
- معلومه که نه، من سه ماهه تمام شب و روز، روی درمانش مطالعه کردم. بی‌هیچ خطری و هیج نگرانی‌ای همه‌چی حل شد.
- تو بهترین دکتر و بهترین کشیشی که توی کل عمرم دیدم عمو رگنار.
رگنار با خنده گفت:
- همین طوره!
- به این مناسبت، یک جشن بزرگ می‌گیرم، البته جشن عروسی من و اگنس!
اگنس با این حرف سرش رو انداخت پایین که من و رگنار بلند زدیم زیر خنده، همین‌طوری خنده‌کنان رفتم سمت اتاق آخری و وارد شدم. آدری کنار تختِ ادوارد داشت اشک می‌ریخت. مطمئن بودم یک چیزی هست که ازش بی‌خبرم ولی الان وقت کنجکاوی نبود. آدری ساعت‌های زیادی رو برای انجامِ درمان گذرونده بود پس نمی‌خواستم حتی مزاحمِ اشک ریختنش باشم. به طرف تخت‌ها رفتم، آیدن و جیدن بی‌هوش خواب بودن. می‌دونستم استاد کلوئی خیلی به بچه‌هاش علاقه‌منده و زجر دوریشون رو حسابی متحمل شده اما الان که همه‌چیز به خیر گذشت، می‌تونه دوباره بچه‌هاش رو صحیح و سالم ببینه. عمو ادوارد هم بی‌هوش بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود و در آخر هم رمی مثل یک بچه‌ی معصوم خوابیده بود که دلم براش ضعف می‌رفت. دستی توی موهای مشکی لختش کشیدم و از چشم‌هاش کنار زدم. خطاب به آدری گفتم:
- چقدر طول می‌کشه به هوش بیان؟
آدری فین فینی کرد و گفت:
- تا صبح طول می‌کشه.
- پس من تا صبح کنار رمی می‌مونم.
چند لحظه بعد پا شدم و از پشت سر آدری رو ب*غ*ل کردم و گفتم:
- تموم امیدم به تو و عمو رگنار بود. نمی‌دونم چطوری زحمت‌هاتون رو جبران کنم. شما دوتا بهم یاد دادین فرشته‌ها بدون بال هم می‌تونن وجود داشته باشن. خیلی ازتون ممنونم.
آدری دستام رو لمس کرد و با بغض گفت:
- من این کار رو واسه عزیزترین اشخاص زندگیم انجام دادم. پس بابتش ازم ممنون نباش، من وظیفه‌ام بود برادرم ادوارد و پسرش رو درمان کنم.
کد:
«ابیگل»
 بعد از این‌ که امروز صبح آدری و رگنار، درمانِ رمی و بچه‌های استاد کلوئی و عمو اِدوارد رو شروع کردن، من و الایجه توی خونه منتظر موندیم تا درمان به سرانجام برسه. اگنس هم مثل این‌ که همه‌ی ماجرا رو می‌دونست چون امروز اومد خونه‌ی رگنار و اون هم مثل ما نگران بد پیش رفتنِ درمان بود. البته با ریز نگاه‌هاش به الایجه و بلعکس، می‌تونستم دقیق حدس بزنم که هر دوشون عاشق همدیگه شدن. حس الایجه رو که می‌دونستم اما نمی‌دونستم اگنس هم عشقش به الایجه این‌قدر شدید باشه.
از صبح تا الان‌ که آخرِ شب بود، منتظرِ خبر سلامتیشون بودیم. از بوی گند خودم که روزها بود حموم نرفته بودم، داشت زیادی بدم میومد اما در حال حاضر اضطرابِ درمان شدن رمی من رو می‌کشت. همین‌طور داشتم کنزو رو روی پام نوازش می‌کردم. بیچاره از وقتی‌که نوکش شکسته بود حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. باید بیشتر مراقبش می‌بودم. یهو الایجه گفت:
- هنوزم باورم نمیشه ابیگل، یعنی تو واقعا تو جنگل الف‌ها رفته بودی؟ پس چرا تا حالا کسی اون‌ها رو ندیده اصلا؟ حتی جنگلشون رو هم ندیدن.
خندیدم و گفتم: 
- دیدنشون چشم سوم می‌خواد شاید.
- اون‌ها چطوری هستن ابی؟ یعنی شکل انسانن؟
- آره اما خیلی زیباتر از انسانن، گوش‌های کشیده‌ای هم دارن. هم‌چنین قدرت‌های خارق‌العاده. دندون نیش هم دارن. تو جنگلی هم که زندگی می‌کنن، مثل یک تیکه از بهشت می‌مونه. مهم‌تر این که الف‌ها خیلی مهربونن، بهتر از انسان‌ها هستن. حداقلش اینه که مثل انسان‌ها دو رو نیستن.
- واوو، دوست دارم یک‌بار برم اون‌ها رو ببینم.
- جنگل دقیقا پشت کوه کنار چشمه بوده، اگه الف‌ها می‌خواستن انسان‌ها رو اون‌جا راه ب*دن که تا حالا هزارتا انسان اون‌جا رفته بود. فکر کنم جنگلشون نامرئیه. فقط اشخاص خاص رو راه میدن.
تا خواستم حرفی بزنم، رگنار از اتاق اومد بیرون و پس از کمی مکث گفت:
- تموم شد.
من و الایجه و اگنس با دلهره رفتیم پیشش. رگنار عرق‌های ریزی روی پیشونیش نشسته بود و رنگش پریده بود. توی چهره‌اش هم کلی اضطراب بود که این خیلی بد بود، خیلی بد! داشت نصف عمرم کم میشد که یهویی رگنار زد زیر خنده و گفت:
- همه‌شون درمان شدن، دیگه ببرینه نیستن، بچه‌ها! ببرینه نیستن!
 نفس حبس شده‌‌م رو با صدا دادم بیرون و بعد همگی با خوش‌حالی پریدیم ب*غ*ل رگنار و کلی خوش‌حالی کردیم. چند لحظه بعد گفتم:
- یعنی الان واقعا رمی حالش خوب شد؟ دیگه ببرینه نمیشه؟
- معلومه که نه، من سه ماهه تمام شب و روز، روی درمانش مطالعه کردم. بی‌هیچ خطری و هیج نگرانی‌ای همه‌چی حل شد.
- تو بهترین دکتر و بهترین کشیشی که توی کل عمرم دیدم عمو رگنار.
رگنار با خنده گفت: 
- همین طوره!
- به این مناسبت، یک جشن بزرگ می‌گیرم، البته جشن عروسی من و اگنس!
اگنس با این حرف سرش رو انداخت پایین که من و رگنار بلند زدیم زیر خنده، همین‌طوری خنده‌کنان رفتم سمت اتاق آخری و وارد شدم. آدری کنار تختِ ادوارد داشت اشک می‌ریخت. مطمئن بودم یک چیزی هست که ازش بی‌خبرم ولی الان وقت کنجکاوی نبود. آدری ساعت‌های زیادی رو برای انجامِ درمان گذرونده بود پس نمی‌خواستم حتی مزاحمِ اشک ریختنش باشم. به طرف تخت‌ها رفتم، آیدن و جیدن بی‌هوش خواب بودن. می‌دونستم استاد کلوئی خیلی به بچه‌هاش علاقه‌منده و زجر دوریشون رو حسابی متحمل شده اما الان که همه‌چیز به خیر گذشت، می‌تونه دوباره بچه‌هاش رو صحیح و سالم ببینه. عمو ادوارد هم بی‌هوش بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود و در آخر هم رمی مثل یک بچه‌ی معصوم خوابیده بود که دلم براش ضعف می‌رفت. دستی توی موهای مشکی لختش کشیدم و از چشم‌هاش کنار زدم. خطاب به آدری گفتم:
- چقدر طول می‌کشه به هوش بیان؟
آدری فین فینی کرد و گفت:
- تا صبح طول می‌کشه.
- پس من تا صبح کنار رمی می‌مونم.
چند لحظه بعد پا شدم و از پشت سر آدری رو ب*غ*ل کردم و گفتم:
- تموم امیدم به تو و عمو رگنار بود. نمی‌دونم چطوری زحمت‌هاتون رو جبران کنم. شما دوتا بهم یاد دادین فرشته‌ها بدون بال هم می‌تونن وجود داشته باشن. خیلی ازتون ممنونم.
 آدری دستام رو لمس کرد و با بغض گفت:
- من این کار رو واسه عزیزترین اشخاص زندگیم انجام دادم. پس بابتش ازم ممنون نباش، من وظیفه‌ام بود برادرم ادوارد و پسرش رو درمان کنم.

#الف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۷


«آدری»
بعد از رفتنِ الایجه و اگنس به خونه‌هاشون و خوابیدنِ ابیگل کنارِ رمی، اومدم توی حیاط تا قهوه بخورم. ساعت‌ها روی درمان ببرینه‌هایی که به انسانیت برگشتن کار کرده بودیم. از سر درد و خستگی، داشتم حالت تهوع می‌گرفتم اما هم‌چنان بی‌مهابا منتظر بودم رگنار حموم کنه و بیاد بیرون تا ازش درموردِ ببرینه‌ی اصلی بپرسم. من تا الآن فکر می‌کردم ببرینه‌ی اصلی ادوارده که رمی رو هم ببرینه کرد، اما مثل این‌ که اشتباه می‌کردم.
با یادآوری حالِ خوبِ ادوارد و رمی، لبخندی به ل*ب‌هام نشست و از ته دلم خدا رو شکر می‌کردم که برادرم ادوارد سالم به زندگی برگشت. برادر؟ آره برادر! ادوارد برادر ناتنی من بود اما این قضیه رو فقط من و خودش می‌دونستیم چون مادرمون هیچ‌وقت نخواست کسی بفهمه اون قبل از پدرِ ادوارد با پدرِ من ازدواج کرده. برای همین هم من یک راهبه شدم و من رو توی صومعه بزرگ کرد. هرکسی تو زندگی خودش رازهایی داشت که این هم رازِ من و ادوارد بود. البته شاید یک روزی بخوام به رمی بگم، همین‌طور به همه!
با افتادنِ یک گرمکن روی تنم و یک لیوان قهوه‌ی د*اغ رو به روم، چشمام تو چشمای رگنار قفل شد. با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:
- بعد از مدت‌ها دوباره مثل قبل می‌تونیم این‌جا بشینیم و با آرامش صحبت کنیم.
- حق با توعه آدری، واقعا اگه آرامش نباشه زندگی معنا نداره. اگه سلامتی نباشه که دیگه هیچی!
- از این‌ که دوباره به زندگی معمولی برگشتن، خیلی خوش‌حالم. دیگه هیچ ببرینه‌ای وجود نخواهد داشت.
- همه رو مدیون ابیگلیم.
- و البته زحمت‌های تو، رگنار.
قبل از این که رگنار چیزی بگه، گفتم:
- ببرینه‌ی اصلی کی بود که کشتیش و مغزش رو درآوردی و تبدیل به عصاره کردی؟!
رگنار مکثی کرد و گفت:
- جاشوا!
با شنیدن این اسم، مغزم متلاشی شد. انتظار هر اسمی رو داشتم به جز استاد جاشوا!
- جاشوا؟ استاد جاشوا رو میگی؟ همسرِ استاد کلویی؟
- بله.
- چطور ممکنه؟ یعنی اون ادوارد رو ببرینه کرده؟ همین‌طور فردیناند همسرِ سمنتا و... خدای من! باور نکردنیه.
- تو این دنیا هیچی از هیچ‌کس بعید نیست.
- چطور فهمیدی رگنار؟
- دیروز که داشتم از مراسم جن‌گیری بر‌می‌گشتم، توی راه سمنتا رو دیدم که داشت خیلی عصبانی به یک‌جایی می‌رفت. وقتی من رو دید، گفت که ساعت دوازده شب برم خونه‌ش، یعنی خونه‌ی ادوارد چون تاکید کرد یک موضوع مهمی رو می‌خواد بهم بگه. وقتی شب رفتم اون‌جا، ازم خواست یک‌جا مخفی بشم و بعدش هم که جاشوا اومد و با سمنتا صحبت کرد. جاشوا ظاهرا عاشق سمنتا شده بود که می‌خواست باهاش بره لندن اما سمنتا باهاش دعوا کرد و با دلیل و مدرک ثابت کرد جاشوا ببرینه‌ی اصلیه. موضوع هم برمی‌گشت به بیست سال پیش که جاشوا کینه به دل گرفته بود و می‌خواست از خونواده‌ی سوفیا و سمنتا انتقام بگیره. جاشوا انکار نکرد که ببرینه‌ست و چون دیگه هیچ راهی نداشت، خواست به ببرینه تبدیل بشه تا سمنتا رو هم تبدیل کنه اما سمنتا با ضربات چاقو اون رو کشت، دوتا ضربه زد توی قلبش. من شوکه شده بودم و تا خودم رو رسوندم و چاقو رو از دست سمنتا کشیدم، جاشوا مرده بود. ضمنا حتی اگه نمرده بود، ما مجبور بودیم برای نجات ویروس، مغز جاشوا رو عُصاره کنیم. از قدیم گفتن یکی برای همه. اون باید فدا میشد تا انسان‌ها رو نجات بده، انسان‌هایی که خودش باعث انتقال ویروس به بدنشون شده بود.
- همه‌ی این‌ها به‌ خاطر یک انتقام از بیست سال قبل بود؟
- بله. حتی جالبه بدونی جاشوا یک جوری برنامه چیده بود که کشته شدنِ همسر و پسر سمنتا رو گر*دنِ سوفیا بندازه. به‌خاطر همین هم تموم این مدت سمنتا داشته انتقام می‌گرفته از ادوارد و رمی. اما بعد از این‌ که همه‌چیز رو فهمید، خیلی پشیمون شد، واسه همینم کل اموال و ثروت ادوارد رو برگردوند دست من تا ازش برای خیریه و امور مردمی استفاده کنم اما حالا که ادوارد و رمی سالمن، من همه رو برمی‌گردونم به ادوارد. سمنتا هم از کارش خیلی پشیمون شده بود. این‌ که فکر می‌کرد باعث مرگ رمی و ادوارد شده، داشت از عذاب وجدان می‌مرد. واسه همین هم همون دیشب برای همیشه از این‌جا رفت لندن. من هم فکر کردم بهتره فعلا بهش نگم ادوارد زنده‌ست.
ناگهان با دیدنِ استاد کلویی پشت سر رگنار، برای چندمین بار توی این لحظه شوکه شدم. هم حرف‌های رگنار شوکه‌کننده بود و هم دیدنِ ناگهانی کلوئی. البته امروز به کلویی گفته بودم پسرهاش پیش منن و قراره درمان بشن اما اصلا انتظار نداشتم تا قبل از این‌ که بهش خبر سلامتیشون رو بدم، یهو این‌جا پیدا بشه. استاد کلوئی در حالی‌ که چشماش دو کاسه خون بود، داشت به من و رگنار نگاه می‌کرد. رگنار هم تا متوجه کلویی شد با دستپاچگی گفت:
- راستش جاشوا... .
- هیس! هیچی نگید لطفا. من قید جاشوا رو همون شبی زدم که فهمیدم برای دیدنِ سمنتا، حواسش به بچه‌هام نبوده و اون‌ها گم شدن. من قید جاشوا رو همون شبی زدم که یک نامه برام گذاشته بود و گفته بود دیگه دوستم نداره و می‌خواد یک زندگی جدید رو با یکی دیگه شروع کنه. قیدش رو همون وقتی زدم که من و پسرهام هیچ اهمیتی براش نداشتیم. جاشوا دیگه برای من مرده، همین طور برای پسرهام آیدن و جیدن. اتفاقا خیلی خوب شد که سمنتا کشتش. یک آدم کثیف رو از دنیا کم کرد. الان که بچه‌هام دوباره به زندگی معمولی برگشتن، خیلی خوش‌حالم. بهشون هم میگم پدرشون مرده، به همین راحتی. الان می‌تونم ببرمشون خونه؟
- من بابت اتفاقی که برای جاشوا و زندگی تو افتاد متاسفم کلوئی.
کد:
«آدری»
بعد از رفتنِ الایجه و اگنس به خونه‌هاشون و خوابیدنِ ابیگل کنارِ رمی، اومدم توی حیاط تا قهوه بخورم. ساعت‌ها روی درمان ببرینه‌هایی که به انسانیت برگشتن کار کرده بودیم. از سر درد و خستگی، داشتم حالت تهوع می‌گرفتم اما هم‌چنان بی‌مهابا منتظر بودم رگنار حموم کنه و بیاد بیرون تا ازش درموردِ ببرینه‌ی اصلی بپرسم. من تا الآن فکر می‌کردم ببرینه‌ی اصلی ادوارده که رمی رو هم ببرینه کرد، اما مثل این‌ که اشتباه می‌کردم.
با یادآوری حالِ خوبِ ادوارد و رمی، لبخندی به ل*ب‌هام نشست و از ته دلم خدا رو شکر می‌کردم که برادرم ادوارد سالم به زندگی برگشت. برادر؟ آره برادر! ادوارد برادر ناتنی من بود اما این قضیه رو فقط من و خودش می‌دونستیم چون مادرمون هیچ‌وقت نخواست کسی بفهمه اون قبل از پدرِ ادوارد با پدرِ من ازدواج کرده. برای همین هم من یک راهبه شدم و من رو توی صومعه بزرگ کرد. هرکسی تو زندگی خودش رازهایی داشت که این هم رازِ من و ادوارد بود. البته شاید یک روزی بخوام به رمی بگم، همین‌طور به همه!
با افتادنِ یک گرمکن روی تنم و یک لیوان قهوه‌ی د*اغ رو به روم، چشمام تو چشمای رگنار قفل شد. با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:
- بعد از مدت‌ها دوباره مثل قبل می‌تونیم این‌جا بشینیم و با آرامش صحبت کنیم.
- حق با توعه آدری، واقعا اگه آرامش نباشه زندگی معنا نداره. اگه سلامتی نباشه که دیگه هیچی!
- از این‌ که دوباره به زندگی معمولی برگشتن، خیلی خوش‌حالم. دیگه هیچ ببرینه‌ای وجود نخواهد داشت.
- همه رو مدیون ابیگلیم.
- و البته زحمت‌های تو، رگنار.
قبل از این که رگنار چیزی بگه، گفتم:
- ببرینه‌ی اصلی کی بود که کشتیش و مغزش رو درآوردی و تبدیل به عصاره کردی؟!
رگنار مکثی کرد و گفت:
- جاشوا!
با شنیدن این اسم، مغزم متلاشی شد. انتظار هر اسمی رو داشتم به جز استاد جاشوا!
- جاشوا؟ استاد جاشوا رو میگی؟ همسرِ استاد کلویی؟
- بله.
- چطور ممکنه؟ یعنی اون ادوارد رو ببرینه کرده؟ همین‌طور فردیناند همسرِ سمنتا و... خدای من! باور نکردنیه.
- تو این دنیا هیچی از هیچ‌کس بعید نیست.
- چطور فهمیدی رگنار؟
- دیروز که داشتم از مراسم جن‌گیری بر‌می‌گشتم، توی راه سمنتا رو دیدم که داشت خیلی عصبانی به یک‌جایی می‌رفت. وقتی من رو دید، گفت که ساعت دوازده شب برم خونه‌ش، یعنی خونه‌ی ادوارد چون تاکید کرد یک موضوع مهمی رو می‌خواد بهم بگه. وقتی شب رفتم اون‌جا، ازم خواست یک‌جا مخفی بشم و بعدش هم که جاشوا اومد و با سمنتا صحبت کرد. جاشوا ظاهرا عاشق سمنتا شده بود که می‌خواست باهاش بره لندن اما سمنتا باهاش دعوا کرد و با دلیل و مدرک ثابت کرد جاشوا ببرینه‌ی اصلیه. موضوع هم برمی‌گشت به بیست سال پیش که جاشوا کینه به دل گرفته بود و می‌خواست از خونواده‌ی سوفیا و سمنتا انتقام بگیره. جاشوا انکار نکرد که ببرینه‌ست و چون دیگه هیچ راهی نداشت، خواست به ببرینه تبدیل بشه تا سمنتا رو هم تبدیل کنه اما سمنتا با ضربات چاقو اون رو کشت، دوتا ضربه زد توی قلبش. من شوکه شده بودم و تا خودم رو رسوندم و چاقو رو از دست سمنتا کشیدم، جاشوا مرده بود. ضمنا حتی اگه نمرده بود، ما مجبور بودیم برای نجات ویروس، مغز جاشوا رو عُصاره کنیم. از قدیم گفتن یکی برای همه. اون باید فدا میشد تا انسان‌ها رو نجات بده، انسان‌هایی که خودش باعث انتقال ویروس به بدنشون شده بود.
- همه‌ی این‌ها به‌ خاطر یک انتقام از بیست سال قبل بود؟
- بله. حتی جالبه بدونی جاشوا یک جوری برنامه چیده بود که کشته شدنِ همسر و پسر سمنتا رو گر*دنِ سوفیا بندازه. به‌خاطر همین هم تموم این مدت سمنتا داشته انتقام می‌گرفته از ادوارد و رمی. اما بعد از این‌ که همه‌چیز رو فهمید، خیلی پشیمون شد، واسه همینم کل اموال و ثروت ادوارد رو برگردوند دست من تا ازش برای خیریه و امور مردمی استفاده کنم اما حالا که ادوارد و رمی سالمن، من همه رو برمی‌گردونم به ادوارد. سمنتا هم از کارش خیلی پشیمون شده بود. این‌ که فکر می‌کرد باعث مرگ رمی و ادوارد شده، داشت از عذاب وجدان می‌مرد. واسه همین هم همون دیشب برای همیشه از این‌جا رفت لندن. من هم فکر کردم بهتره فعلا بهش نگم ادوارد زنده‌ست.
ناگهان با دیدنِ استاد کلویی پشت سر رگنار، برای چندمین بار توی این لحظه شوکه شدم. هم حرف‌های رگنار شوکه‌کننده بود و هم دیدنِ ناگهانی کلوئی. البته امروز به کلویی گفته بودم پسرهاش پیش منن و قراره درمان بشن اما اصلا انتظار نداشتم تا قبل از این‌ که بهش خبر سلامتیشون رو بدم، یهو این‌جا پیدا بشه. استاد کلوئی در حالی‌ که چشماش دو کاسه خون بود، داشت به من و رگنار نگاه می‌کرد. رگنار هم تا متوجه کلویی شد با دستپاچگی گفت:
- راستش جاشوا... . 
- هیس! هیچی نگید لطفا. من قید جاشوا رو همون شبی زدم که فهمیدم برای دیدنِ سمنتا، حواسش به بچه‌هام نبوده و اون‌ها گم شدن. من قید جاشوا رو همون شبی زدم که یک نامه برام گذاشته بود و گفته بود دیگه دوستم نداره و می‌خواد یک زندگی جدید رو با یکی دیگه شروع کنه. قیدش رو همون وقتی زدم که من و پسرهام هیچ اهمیتی براش نداشتیم. جاشوا دیگه برای من مرده، همین طور برای پسرهام آیدن و جیدن. اتفاقا خیلی خوب شد که سمنتا کشتش. یک آدم کثیف رو از دنیا کم کرد. الان که بچه‌هام دوباره به زندگی معمولی برگشتن، خیلی خوش‌حالم. بهشون هم میگم پدرشون مرده، به همین راحتی. الان می‌تونم ببرمشون خونه؟
- من بابت اتفاقی که برای جاشوا و زندگی تو افتاد متاسفم کلوئی.
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
476
لایک‌ها
5,626
امتیازها
93
سن
22
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
6,794
Points
649
پارت_۵۸


کلوئی اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- متاسف نباش، خوش‌حال باش. ببین خدا چقدر دوستم داشته که یک آدم کثیف رو از زندگیم پرت کرده بیرون. فقط الان بگو می‌تونم بچه‌هام رو ببرم یا نه؟
- اون‌ها همین نیم ساعت پیش درمانشون تموم شده، بی‌هوشن. بهتره فردا صبح بیای دنبالشون. تو که این‌قدر ازشون بی خبر بودی و کنارشون نبودی، این یک شب دیگه رو هم دندون روی جیگر بذار.
- جیگرم خون شد از ندیدنِ بچه‌هام. باشه، هرچی شما بگین. با اجازه‌تون من همین‌جا توی خونه‌ی رگنار می‌خوابم تا وقتی‌ که صبح بشه و ببرمشون خونه.
و بعدش رفت به طرف اتاق‌ها اما وسط راه برگشت و دوباره با بغضی غلیظ گفت:
- هرگز لطفی رو که در حق بچه‌های من کردین رو فراموش نمی‌کنم. تا ابد مدیونتونم. اگه یک روز خدای نکرده یکی از شما مریض بشه و برای درمانش به جون من نیاز داشته باشه، من جونم رو میدم چون شما جون من رو بهم برگردوندین.
و برگشت توی اتاق. با دلهره گفتم:
- رگنار، آیدن و جیدن ببرزاده هستن. ممکنه باز دوباره ببرینه بشن. آخه پدرشون یک ببرینه‌ی اصیل بوده!
- نه، امکان نداره این درمان روی اون‌ها بی‌تاثیر باشه. گیاه مانچینی خودش به تنهایی دوای هر دردیه. حالا که ما عصاره‌ی مغز جاشوا رو هم باهاش ترکیب کردیم، پس خیالت راحت، هیچی نمی‌شه.
- فردا باید به مردم بگیم که عصاره‌ی درمانِ ویروس رو درست کردیم تا هرکسی که ببرینه شده، بیاد درمان بشه. البته دعا می‌کنم مردم بهمون اعتماد کنن.
- همه‌چی رو با هم درست می‌کنیم دوست من. قهوه‌‌ات رو بنوش، نگرانِ فردا نباش!
- کلی حقیقت برملا شد و ذهنم آشفته‌ست، نگرانی‌های درمان هم یک طرف. دقیقا سه ماهه درگیرش بودیم. بعد از تموم شدن این اتفاقات، دلم یک مسافرت می‌خواد به جزایرِ قناری.
- خوبه، من هم باهات میام آدری.
- باشه، پس کل مخارج سفر با تو.
- منصرف شدم.
با گفتن این حرفِ رگنار، بلند خندیدم، البته بعد از مدت‌ها!

«ابیگل»
صبح زود که هنوز حتی خروس‌ها هم بانگ نبرده بودن، از خونه‌ی رگنار رفتم به کلبه‌ام. بعد از یک حمام طولانی مدت، زیباترین لباسم رو پوشیدم و کلبه‌ی کوچیکم رو مرتب کردم. وسایل‌هایی که می‌دونستم نیازم میشه، توی همون کوله‌ جمع کردم و بعد از آماده شدنم، رفتم به طرف خونه‌ی رگنار تا باهاشون خداحافظی کنم و برم جنگل الف‌ها. حالا که خیالم از بابت رمی راحت شده بود. تصمیم گرفته بودم برم به قولم به الف‌ها عمل کنم و بعدش هم از قدرت‌هاشون برای پیدا کردنِ مادرم کمک بگیرم و بعد از این‌ که مادرم پیدا شد، با کمک آخرینِ گلبرگ از گلِ الف دانشمند، فراموشیش رو درمان کنم و برگردیم هند!
البته به دور از همه‌ی این‌ها، فکرم خیلی پریشون بود. با فهمیدن یک سری حقایق. از خواهر و برادر بودنِ آدری و ادوارد و ببرینه بودنِ جاشوا. هم‌چنین فهمیده بودم که ادوارد ناخواسته اون شب توی جنگل به رمی حمله کرده و ببرینه‌اش کرده. این ماجرا کلی راز با خودش به همراه داشت ولی می‌خوام همه‌چیز رو فراموش کنم چون همه‌چیز تموم شده. فکر کردن به گذشته فقط قدمات رو به آینده کُند می‌کنه.
وقتی رسیدم خونه‌ی رگنار، آدری و رگنار داشتن عصاره‌ درست می‌کردن و عمو ادوارد هم داشت بهشون کمک می‌کرد. صبحِ آفتاب نزده هم که استاد کلوئی آیدن و جیدن رو برده بود خونه‌. کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. بعد از سلام کردنم، آدری گفت:
- صبحونه می‌خوری؟
- نه مرسی، خوردم.
- راستی، کنزو کجاست؟
- کنزو نوکش شکسته، از دیروز تا حالا گذاشتم یک گوشه تا استراحت کنه.
بعدش خطاب به عمو ادوارد گفتم:
- عمو، حالا که خوب شدی، چرا نمی‌ری خونه‌تون؟
همه‌شون با هم خندیدن و رگنار گفت:
- هنوز هیچی رو واسه مردم توضیح ندادیم. اگه ادوارد همین‌طوری بره توی شهر و مردم ببیننش، سکته می‌کنن، فکر می‌کنن روحش برگشته.
خندیدم و گفتم:
- خب پس کِی به مردم می‌گین؟ فکر می‌کنم هنوزم ببرینه‌های زیادی وجود داشته باشن که نیاز به درمان دارن. مردم دیگه براشون عادی شده.
- نهایتا تا فردا بهشون می‌گیم. تا یک هفته بعد هم شرایط نرمال میشه.
- خوبه، راستی رمی کجاست؟
- توی اتاقِ رگنار.
بدون حرف، رفتم توی اتاق رگنار، دیدم رمی حموم کرده و داره موهاش رو شونه می‌زنه، تا من رو دید، با خوش‌حالی اومد طرفم و گفت:
- سلام دارلینگِ من.
و بعدش محکم من رو ب*غ*ل کرد، از میون بازوهاش خودم رو کشیدم بیرون و با شرمندگی صورتم رو ازش برگردوندم. رمی گفت:
- اگه می‌خندم، اگه خوش‌حالم و دیگه احساس غم نمی‌کنم، همش به خاطر توعه ابیگل. من جونم رو به تو مدیونم دختر! تو خودت رو به خاطر من تو خطر انداختی.
- نیاز به تشکر نیست. من دوستتم، دوست‌ها واسه هم هرکاری می‌کنن.
رمی زیرکانه نگاهم کرد و گفت:
- فقط دوست؟ یعنی اگه من بخوام ر*اب*طه‌مون فراتر از دوستی باشه چی؟!
کد:
کلوئی اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- متاسف نباش، خوش‌حال باش. ببین خدا چقدر دوستم داشته که یک آدم کثیف رو از زندگیم پرت کرده بیرون. فقط الان بگو می‌تونم بچه‌هام رو ببرم یا نه؟
- اون‌ها همین نیم ساعت پیش درمانشون تموم شده، بی‌هوشن. بهتره فردا صبح بیای دنبالشون. تو که این‌قدر ازشون بی خبر بودی و کنارشون نبودی، این یک شب دیگه رو هم دندون روی جیگر بذار.
- جیگرم خون شد از ندیدنِ بچه‌هام. باشه، هرچی شما بگین. با اجازه‌تون من همین‌جا توی خونه‌ی رگنار می‌خوابم تا وقتی‌ که صبح بشه و ببرمشون خونه.
و بعدش رفت به طرف اتاق‌ها اما وسط راه برگشت و دوباره با بغضی غلیظ گفت:
- هرگز لطفی رو که در حق بچه‌های من کردین رو فراموش نمی‌کنم. تا ابد مدیونتونم. اگه یک روز خدای نکرده یکی از شما مریض بشه و برای درمانش به جون من نیاز داشته باشه، من جونم رو میدم چون شما جون من رو بهم برگردوندین.
و برگشت توی اتاق. با دلهره گفتم:
- رگنار، آیدن و جیدن ببرزاده هستن. ممکنه باز دوباره ببرینه بشن. آخه پدرشون یک ببرینه‌ی اصیل بوده!
 - نه، امکان نداره این درمان روی اون‌ها بی‌تاثیر باشه. گیاه مانچینی خودش به تنهایی دوای هر دردیه. حالا که ما عصاره‌ی مغز جاشوا رو هم باهاش ترکیب کردیم، پس خیالت راحت، هیچی نمی‌شه.
- فردا باید به مردم بگیم که عصاره‌ی درمانِ ویروس رو درست کردیم تا هرکسی که ببرینه شده، بیاد درمان بشه. البته دعا می‌کنم مردم بهمون اعتماد کنن.
- همه‌چی رو با هم درست می‌کنیم دوست من. قهوه‌‌ات رو بنوش، نگرانِ فردا نباش!
- کلی حقیقت برملا شد و ذهنم آشفته‌ست، نگرانی‌های درمان هم یک طرف. دقیقا سه ماهه درگیرش بودیم. بعد از تموم شدن این اتفاقات، دلم یک مسافرت می‌خواد به جزایرِ قناری.
- خوبه، من هم باهات میام آدری.
- باشه، پس کل مخارج سفر با تو.
- منصرف شدم.
با گفتن این حرفِ رگنار، بلند خندیدم، البته بعد از مدت‌ها!

«ابیگل»
صبح زود که هنوز حتی خروس‌ها هم بانگ نبرده بودن، از خونه‌ی رگنار رفتم به کلبه‌ام. بعد از یک حمام طولانی مدت، زیباترین لباسم رو پوشیدم و کلبه‌ی کوچیکم رو مرتب کردم. وسایل‌هایی که می‌دونستم نیازم میشه، توی همون کوله‌ جمع کردم و بعد از آماده شدنم، رفتم به طرف خونه‌ی رگنار تا باهاشون خداحافظی کنم و برم جنگل الف‌ها. حالا که خیالم از بابت رمی راحت شده بود. تصمیم گرفته بودم برم به قولم به الف‌ها عمل کنم و بعدش هم از قدرت‌هاشون برای پیدا کردنِ مادرم کمک بگیرم و بعد از این‌ که مادرم پیدا شد، با کمک آخرینِ گلبرگ از گلِ الف دانشمند، فراموشیش رو درمان کنم و برگردیم هند!
البته به دور از همه‌ی این‌ها، فکرم خیلی پریشون بود. با فهمیدن یک سری حقایق. از خواهر و برادر بودنِ آدری و ادوارد و ببرینه بودنِ جاشوا. هم‌چنین فهمیده بودم که ادوارد ناخواسته اون شب توی جنگل به رمی حمله کرده و ببرینه‌اش کرده. این ماجرا کلی راز با خودش به همراه داشت ولی می‌خوام همه‌چیز رو فراموش کنم چون همه‌چیز تموم شده. فکر کردن به گذشته فقط قدمات رو به آینده کُند می‌کنه.
وقتی رسیدم خونه‌ی رگنار، آدری و رگنار داشتن عصاره‌ درست می‌کردن و عمو ادوارد هم داشت بهشون کمک می‌کرد. صبحِ آفتاب نزده هم که استاد کلوئی آیدن و جیدن رو برده بود خونه‌. کفش‌هام رو در آوردم و وارد خونه شدم. بعد از سلام کردنم، آدری گفت:
- صبحونه می‌خوری؟
- نه مرسی، خوردم.
- راستی، کنزو کجاست؟
- کنزو نوکش شکسته، از دیروز تا حالا گذاشتم یک گوشه تا استراحت کنه.
بعدش خطاب به عمو ادوارد گفتم:
- عمو، حالا که خوب شدی، چرا نمی‌ری خونه‌تون؟
همه‌شون با هم خندیدن و رگنار گفت:
- هنوز هیچی رو واسه مردم توضیح ندادیم. اگه ادوارد همین‌طوری بره توی شهر و مردم ببیننش، سکته می‌کنن، فکر می‌کنن روحش برگشته.
خندیدم و گفتم:
- خب پس کِی به مردم می‌گین؟ فکر می‌کنم هنوزم ببرینه‌های زیادی وجود داشته باشن که نیاز به درمان دارن. مردم دیگه براشون عادی شده.
- نهایتا تا فردا بهشون می‌گیم. تا یک هفته بعد هم شرایط نرمال میشه.
- خوبه، راستی رمی کجاست؟
- توی اتاقِ رگنار.
بدون حرف، رفتم توی اتاق رگنار، دیدم رمی حموم کرده و داره موهاش رو شونه می‌زنه، تا من رو دید، با خوش‌حالی اومد طرفم و گفت:
- سلام دارلینگِ من.
و بعدش محکم من رو ب*غ*ل کرد، از میون بازوهاش خودم رو کشیدم بیرون و با شرمندگی صورتم رو ازش برگردوندم. رمی گفت:
- اگه می‌خندم، اگه خوش‌حالم و دیگه احساس غم نمی‌کنم، همش به خاطر توعه ابیگل. من جونم رو به تو مدیونم دختر! تو خودت رو به خاطر من تو خطر انداختی.
- نیاز به تشکر نیست. من دوستتم، دوست‌ها واسه هم هرکاری می‌کنن.
رمی زیرکانه نگاهم کرد و گفت:
- فقط دوست؟ یعنی اگه من بخوام ر*اب*طه‌مون فراتر از دوستی باشه چی؟!
#اِلف‌ها_در_باد_نمی‌رقصند
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا