.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت26
نمیدانم فقط منم یا بقیه هم نگران صدرایی هستند که پانزده دقیقه است در اتاق اعتصام رفته و هر چند دقیقه یک بار صدای فریاد اعتصام میاید.
از هیچ کس هیچ صدایی در نمیاید و من متصل با انگشتم بازی میکنم و به عماد ساکت و جدی خیره میشوم شاید بگوید "نگران نباش"... ولی هیچ نمیگوید.
احترام یک پاکت دستمال کاغذی را تمام کرده و اشک چشمش خشک نشده!
گلاب خاتون دست پژمرده احترام را میفشرد و با همان صدای دلسوزش به او دلداری میدهد:
- خودتو ناراحت نکن احترام جون، اعتصام خان خیلی صدرا رو دوست داره، این داد و هواراشم همه اش بخاطر ناراحتیه...
ابرویم بالا میپرد و تکیه کمرم را به پشتی میدهم.
دروغ شیرینی بود!
پا روی پا میاندازم و دستم زیر بغلم قفل میشود.
- چرا برای رفتن به دانشگاه باید انقدر واکنش نشون بده؟ اومده تهران خوابگاه، دانشگاهشم میره، سه سال استاد خصوصی درس خونده یه سالم دولتی باشه خوب. مگه نمیگید بیست و شش سالشه! ماشالا خانوم کاملی شده.
عماد با نیم نگاه متفکری، عمیق وارسی ام میکند :
- راجب این موضوع بعدا حرف میزنیم.
سرش را خم میکند و پچ پچ وار در گوشم زمزمه میکند:
- اگه این حرفارو میزنی که زمینه رو برای دانشگاه رفتن خودت فراهم کنی، بهتره دیگه بهش فکر نکنی رها خانوم.
متعجب، ارام میخندم و موهایش را بهم میریزم.
در چشم های سیاه و عمیقش خیره میشوم و ذهنم را به دست نفوذ چشمش میسپارم.
مانند خودش، اهسته و محکم پچ میزنم.
- من میخوام بازیگر تئاتر بشم عزیزم، نیازی به دانشگاه ندارم، درضمن من بعد هجده سالگی برمیگردم بوشهر... دیگه بای بای اقا عماد بای بای خانواده افشار.
چشمکی به حرفم اضافه میکنم و با قفل شدن اخم هایش، نگاه از او میدزدم.
بیشتر خم میشود و اینبار لَبش به ن*زد*یک*ی گوشم میرسد.
از بین دندان هایش پر غضب میغرد:
- نشنیده میگیرم.
حس عجیبی در بَدنم میپیچد و چهره ام درهم میرود.
چیزی درون دلم سقوط میکند و هرم گرم نفس هایش، پو*ست گوشم را میسوزاند.
عماد همان جا ایستاده و نفس میکشد.
ده لعنتی خفه شو، گمشو سر جایت دیگر...
بزاقم را فرو میدهم و پاهایم را منقبض میکنم که فریاد اعتصام، همه ی مشکل ها را حل میکند!
- ما از این برنامه ها نداریم صدرا! اگه ستاره گیر نا اهلش بیوفته ابروی چندین و چند ساله خانواده به خاطر یه ارزوی مسخره پوچ میشه، میفهمی؟
از اتاقش خارج میشود و چنان محکم عصایش را زمین میکوبد که ناخواسته میلرزم! به گمانم کل چهار ستون خانه لرزید، من که هیچ... .
- رهـــــــا!
رها و حناق! مردک خرفت عتیقه.
از روی مبل بلند میشوم و مقابل دید اعتصام قرار میگیرم:
- بله عمو جان.
تهدید وار عصایش را بلند میکند و زمین میکوبد:
- وای به حالت اگر بشنوم مثل این ستاره احمق زده سرت بری دانشگاه... هر حرفی رو یه بار بیشتر تکرار نمیکنم. زن و دختر این خانواده ابروشن. هیچ رسوایی رو نمیپذیرم.
دلم میخواهد زبانم را تا تَه بیرون بیاورم و ادایش را در بیاورم اما حقیقت را بخواهید، من جرعت نفس کشیدن هم ندارم!
و خاک بر سر ترسوی من که این حرف را میزنم.
- چشم عمو جان، حرف حرف شماست.
پر از ل*ذت نگاهم میکند و یک حس فخر خاصی در چشم هایش است.
بیچاره نمیداند من بعد هجده سالگی اینجا را به مقصد بوشهر و دانشگاه هنر، ترک خواهم کرد.
لبخند محوی به چشم های ستاره بارانش میزنم و ذوقش را در نطفه خفه میکنم:
- اما عمو جان من از ستاره حمایت میکنم. ایشون یک خانم بالغ و کامل هستند و قطعا میدونند که ابروی خانواده چقدر حساسه و مراقبت میکنند.
پوزخند اعتصام و اخم های درهم صدرا، گویای این است که من چیز های زیادی را راجب ستاره و یا شاید هم راجب گذشته نمیدانم.
ضربه ی ارامی به پایم مینشیند که باعث میشود به طرف عماد بر گردم.
با اخم های درهم، اهسته اشاره میکند که هیچ نگویم.
نمیدانم فقط منم یا بقیه هم نگران صدرایی هستند که پانزده دقیقه است در اتاق اعتصام رفته و هر چند دقیقه یک بار صدای فریاد اعتصام میاید.
از هیچ کس هیچ صدایی در نمیاید و من متصل با انگشتم بازی میکنم و به عماد ساکت و جدی خیره میشوم شاید بگوید "نگران نباش"... ولی هیچ نمیگوید.
احترام یک پاکت دستمال کاغذی را تمام کرده و اشک چشمش خشک نشده!
گلاب خاتون دست پژمرده احترام را میفشرد و با همان صدای دلسوزش به او دلداری میدهد:
- خودتو ناراحت نکن احترام جون، اعتصام خان خیلی صدرا رو دوست داره، این داد و هواراشم همه اش بخاطر ناراحتیه...
ابرویم بالا میپرد و تکیه کمرم را به پشتی میدهم.
دروغ شیرینی بود!
پا روی پا میاندازم و دستم زیر بغلم قفل میشود.
- چرا برای رفتن به دانشگاه باید انقدر واکنش نشون بده؟ اومده تهران خوابگاه، دانشگاهشم میره، سه سال استاد خصوصی درس خونده یه سالم دولتی باشه خوب. مگه نمیگید بیست و شش سالشه! ماشالا خانوم کاملی شده.
عماد با نیم نگاه متفکری، عمیق وارسی ام میکند :
- راجب این موضوع بعدا حرف میزنیم.
سرش را خم میکند و پچ پچ وار در گوشم زمزمه میکند:
- اگه این حرفارو میزنی که زمینه رو برای دانشگاه رفتن خودت فراهم کنی، بهتره دیگه بهش فکر نکنی رها خانوم.
متعجب، ارام میخندم و موهایش را بهم میریزم.
در چشم های سیاه و عمیقش خیره میشوم و ذهنم را به دست نفوذ چشمش میسپارم.
مانند خودش، اهسته و محکم پچ میزنم.
- من میخوام بازیگر تئاتر بشم عزیزم، نیازی به دانشگاه ندارم، درضمن من بعد هجده سالگی برمیگردم بوشهر... دیگه بای بای اقا عماد بای بای خانواده افشار.
چشمکی به حرفم اضافه میکنم و با قفل شدن اخم هایش، نگاه از او میدزدم.
بیشتر خم میشود و اینبار لَبش به ن*زد*یک*ی گوشم میرسد.
از بین دندان هایش پر غضب میغرد:
- نشنیده میگیرم.
حس عجیبی در بَدنم میپیچد و چهره ام درهم میرود.
چیزی درون دلم سقوط میکند و هرم گرم نفس هایش، پو*ست گوشم را میسوزاند.
عماد همان جا ایستاده و نفس میکشد.
ده لعنتی خفه شو، گمشو سر جایت دیگر...
بزاقم را فرو میدهم و پاهایم را منقبض میکنم که فریاد اعتصام، همه ی مشکل ها را حل میکند!
- ما از این برنامه ها نداریم صدرا! اگه ستاره گیر نا اهلش بیوفته ابروی چندین و چند ساله خانواده به خاطر یه ارزوی مسخره پوچ میشه، میفهمی؟
از اتاقش خارج میشود و چنان محکم عصایش را زمین میکوبد که ناخواسته میلرزم! به گمانم کل چهار ستون خانه لرزید، من که هیچ... .
- رهـــــــا!
رها و حناق! مردک خرفت عتیقه.
از روی مبل بلند میشوم و مقابل دید اعتصام قرار میگیرم:
- بله عمو جان.
تهدید وار عصایش را بلند میکند و زمین میکوبد:
- وای به حالت اگر بشنوم مثل این ستاره احمق زده سرت بری دانشگاه... هر حرفی رو یه بار بیشتر تکرار نمیکنم. زن و دختر این خانواده ابروشن. هیچ رسوایی رو نمیپذیرم.
دلم میخواهد زبانم را تا تَه بیرون بیاورم و ادایش را در بیاورم اما حقیقت را بخواهید، من جرعت نفس کشیدن هم ندارم!
و خاک بر سر ترسوی من که این حرف را میزنم.
- چشم عمو جان، حرف حرف شماست.
پر از ل*ذت نگاهم میکند و یک حس فخر خاصی در چشم هایش است.
بیچاره نمیداند من بعد هجده سالگی اینجا را به مقصد بوشهر و دانشگاه هنر، ترک خواهم کرد.
لبخند محوی به چشم های ستاره بارانش میزنم و ذوقش را در نطفه خفه میکنم:
- اما عمو جان من از ستاره حمایت میکنم. ایشون یک خانم بالغ و کامل هستند و قطعا میدونند که ابروی خانواده چقدر حساسه و مراقبت میکنند.
پوزخند اعتصام و اخم های درهم صدرا، گویای این است که من چیز های زیادی را راجب ستاره و یا شاید هم راجب گذشته نمیدانم.
ضربه ی ارامی به پایم مینشیند که باعث میشود به طرف عماد بر گردم.
با اخم های درهم، اهسته اشاره میکند که هیچ نگویم.