.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت16
امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی میکند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب میزند!
مغزش چنان پر شده که فکر میکند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را میپرستد و دورش میگردد اما نمیگذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم میخورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ میدهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود میکند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان میدهند نگاه میکنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش میذاشت حداقل حرفم تمام میشد.
بی حوصله شقیقه ام را میفشارم و چشم میبندم.
احساس میکنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من میخواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمیدارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب میخورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در میخورد و صدایش کمی بالا میرود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمیتونم بیام.
میشود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم میکشم و چشم میبندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمیدانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...
امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی میکند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب میزند!
مغزش چنان پر شده که فکر میکند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را میپرستد و دورش میگردد اما نمیگذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم میخورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ میدهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود میکند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان میدهند نگاه میکنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش میذاشت حداقل حرفم تمام میشد.
بی حوصله شقیقه ام را میفشارم و چشم میبندم.
احساس میکنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من میخواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمیدارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب میخورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در میخورد و صدایش کمی بالا میرود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمیتونم بیام.
میشود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم میکشم و چشم میبندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمیدانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...
کد:
#پارت16
امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی میکند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب میزند!
مغزش چنان پر شده که فکر میکند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را میپرستد و دورش میگردد اما نمیگذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم میخورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ میدهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود میکند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان میدهند نگاه میکنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش میذاشت حداقل حرفم تمام میشد.
بی حوصله شقیقه ام را میفشارم و چشم میبندم.
احساس میکنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من میخواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمیدارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب میخورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در میخورد و صدایش کمی بالا میرود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمیتونم بیام.
میشود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم میکشم و چشم میبندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمیدانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...