کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت16

امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب می‌زند!
مغزش چنان پر شده که فکر می‌کند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را می‌پرستد و دورش می‌گردد اما نمی‌گذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم می‌خورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ می‌دهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود می‌کند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌دهند نگاه می‌کنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش می‌ذاشت حداقل حرفم تمام می‌شد.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
احساس می‌کنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من می‌خواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمی‌دارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب می‌خورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در می‌خورد و صدایش کمی بالا می‌رود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمی‌تونم بیام.
می‌شود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم می‌کشم و چشم می‌بندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمی‌دانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...


کد:
#پارت16

امروز روز سومه! هنوز هم جرعت ندارم از تخت خوابم بلند بشوم و همراه اعتصام، سر یک میز بنشینم.
اعتصام یک ربات خشک و خشن است که مغزش پر شده از اعتقادات قدیمی و خرافه مانندی که ازرکودکی ضمیر ناخودگاه اش را پر کرده اند و او هم مانند یک کودن بدون مغز، تمامش را در ذهن عماد کرده و یک بیمار سالخورده، یک بیمار روانی جدید را به وجود اورده، که در قرن بیست و یکم زندگی می‌کند اما معتقد است که زن با کار کردن به خانواده اسیب می‌زند!
مغزش چنان پر شده که فکر می‌کند تمام حواس و زندگی اش باید وقف مراقبت و نگه داری از زن های اطرافش باشد.
مانند بت، مادرش را می‌پرستد و دورش می‌گردد اما نمی‌گذارد مادرش با هم سن و سال هایش به بازار برود... چرا؟ چون مادرش اسیب پذیر است و انها دشمن زیاد دارند.
مزخرف است!
حالم از این چهارچوب طلایی بهم می‌خورد.
اکسیژن، عملا در این عمارت نیست و باغ زیبایش برایم بوی مرگ می‌دهد.
گوشه به گوشه ی این خانه در چشم های من طوسی و مشکی نمود می‌کند.
به عقربه های ساعت که هشت و نیم صبح را نشان می‌دهند نگاه می‌کنم.
هنگام صبحانه است! الان است که سر و کله سلطان با ان هیبت مادر پولاد زره اش نمایان شود...
- رها خانوم، وقت صبحانه است.
و کاش می‌ذاشت حداقل حرفم تمام می‌شد.
بی حوصله شقیقه ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
احساس می‌کنم تمام ارزو هایم، مانند ساعاتی پس از زلزله در بم ویران شده و گرد مرده گوشه و کنار قلبم را گرفته...
من می‌خواستم بازیگر تئاتر بشوم! کلی رویا داشتم برای دانشگاه و کلی ارمان که تمامش، به دست باد سپرده شده...
مشخص است که دست از سرم بر نمی‌دارند...
مشخص است که قرار نیست از این قفس خلاص شوم...
اما ارزوهایم چه؟
رهای روی صح*نه ای که در مغزم تاب می‌خورد چه؟
ان همه هدف و بلند پروازی مغزم چه؟
انگشت های سلطان به در می‌خورد و صدایش کمی بالا می‌رود:
- خوابید خانم؟
من؟ نه اما کل اهالی این خانه در خواب غفلت فرو رفته اند!
با ان همه ثروت و ادعای اصل و نصبی که دارند، واقعا این همه خشک مغزی عجیب است!
- حالم خوب نیست سلطان، نمی‌تونم بیام.
می‌شود پریودی را بهانه ای برای در رفتن از مهلکه کرد؟ شاید!
پتو را روی سَرم می‌کشم و چشم می‌بندم.
اصولا ما دختر ها، توانایی این را داریم که تمام خشم و انتقام خود را به بهانه ی پریودی از هر کس که بخواهیم بگیریم. عماد و اعتصام که کافر نیستند، هستند؟ حالم خوب نیست و حوصله ی قیافه ی عصا قورت داده اشان را ندارم.
نمی دانم چرا استرس دارم.
نمی‌دانم چرا باید از عماد بترسم!
لعنتی!
خوب، به گمانم این استرسی که دارم طبیعی باشد و اینکه هر لحظه باید منتظر عماد باشم طبیعی تر...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت17

انتظارم بی جا نبود و سلطان، از انچه فکر می‌کردم خود شیرین تر...
ریتم در زدنش را می‌شناسم!
سه انگشت پشت سر هم و یکی هم تکی...
- رها!
لحنش به گونه ایست که انگار می‌خواهد هشدار بدهد و بگوید دیگر تکرار نمی‌کند.
بی حوصله پوف بلندی می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم.
به نوری که از میان در نیمه باز تراس وارد اتاق شده خیره می‌شوم؛ طبیعیست که میل به خفه کردنش دارم؟
اهسته و زیر لَب امواتش را به فحش می‌بندم، بگذار قبر نادر شاه در گور بلرزد...
شال مشکی را از روی تخت بر می‌دارم و بی حوصله روی موهای شونه نکرده ام می‌اندازم.
در اتاق ارام باز می‌شود و عماد، با کت و شلوار اتو کشیده ی فیلی، جلیقه ی مشکی و پیراهن جذب سفید، در قاب در قرار می‌گیرد.
دلم می‌خواهد تمام اتو کشیده بودنش را، یکجا بالا بیاورم.
احمق از خود راضی!
به دکمه ی باز بالایی پیراهنش نگاه می‌کنم و همان نگاه را اهسته تا چشم هایش می‌کشم.
سخت است خیره به سیاهی بی انتهایش بمانی...
مانند یک سیاه چال عمیق، تو را به درون خودش می‌کشد.
ابرو های پر پشت مشکی اش، چفت می‌شود و چین ریزی به پیشانی بلندش می‌افتد:
- چه مشکلی داری؟
اهسته روی تخت می‌نشینم و به خودم در اینه قدی کمد دیواری خیره می‌شوم.
- حالم بده.
صدای پوزخندش می‌اید و قدم های شمرده کفشش...
کالج مشکی اش زیادی در چشم است! دست دوز و چرم طبیعیست.
- چته؟
دستم را زیر چانه ام می‌زنم و مقدار زیادی گستاخی به چشم هایم می‌ریزم:
- دکتری؟
کنج لَبش کج می‌شود و دستش بین موهایش می‌لغزد.
خیره می‌شود به یک نقطه نامشخص و سعی در کنترل خود دارد.
دستش در جیبش می‌رود و بعد چند ثانیه کلنجار رفتن با کنج لَبش جدی به طرفم بر می‌گردد.
راستش را بخواهید، از قیافه ی بیش از حد جدی اش، قالب تهی می‌کنم.
- بهم بگو چه مشکلی داری، وگرنه باید بیای سر میز حاضر شی، پدر همچین بی احترامی رو تحمل نمی‌کنه رها، ادم باش.
چشم هایم از مستقیم خیره شدن به او طفره می‌رود.
به پرده حریر خیره می‌شوم و مقدار زیادی ثواب برای اعتصام می‌فرستم.
عماد مقابلم زانو می‌زند و دستش روی فکم می‌نشیند.
سَرم را به طرف صورتش می‌کشد و من، نگاهم روی فک سخت شده ی اوست.
- من حوصله بچه بازیاتو ندارم، میفهمی‌؟ باید مثل یک خانم بالغ رفتار کنی رها، تو هفده سالته...
ادایش را در می‌اورم و حرصی به چشم هایش خیره می‌شوم:
- پریودم ربات، میفهمی؟ پریودم! دارم از هفت ناحیه پاره میشم. خوبت شد؟

کد:
#پارت17

انتظارم بی جا نبود و سلطان، از انچه فکر می‌کردم خود شیرین تر...
ریتم در زدنش را می‌شناسم!
سه انگشت پشت سر هم و یکی هم تکی...
- رها!
لحنش به گونه ایست که انگار می‌خواهد هشدار بدهد و بگوید دیگر تکرار نمی‌کند.
بی حوصله پوف بلندی می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم.
به نوری که از میان در نیمه باز تراس وارد اتاق شده خیره می‌شوم؛ طبیعیست که میل به خفه کردنش دارم؟
اهسته و زیر لَب امواتش را به فحش می‌بندم، بگذار قبر نادر شاه در گور بلرزد...
شال مشکی را از روی تخت بر می‌دارم و بی حوصله روی موهای شونه نکرده ام می‌اندازم.
در اتاق ارام باز می‌شود و عماد، با کت و شلوار اتو کشیده ی فیلی، جلیقه ی مشکی  و پیراهن جذب سفید، در قاب در قرار می‌گیرد.
دلم می‌خواهد تمام اتو کشیده بودنش را، یکجا بالا بیاورم.
احمق از خود راضی!
به دکمه ی باز بالایی پیراهنش نگاه می‌کنم و همان نگاه را اهسته تا چشم هایش می‌کشم.
سخت است خیره به سیاهی بی انتهایش بمانی...
مانند یک سیاه چال عمیق، تو را به درون خودش می‌کشد.
ابرو های پر پشت مشکی اش، چفت می‌شود و چین ریزی به پیشانی بلندش می‌افتد:
- چه مشکلی داری؟
اهسته روی تخت می‌نشینم و به خودم در اینه قدی کمد دیواری خیره می‌شوم.
- حالم بده.
صدای پوزخندش می‌اید و قدم های شمرده کفشش...
کالج مشکی اش زیادی در چشم است! دست دوز و چرم طبیعیست.
- چته؟
دستم را زیر چانه ام می‌زنم و مقدار زیادی گستاخی به چشم هایم می‌ریزم:
- دکتری؟
کنج لَبش کج می‌شود و دستش بین موهایش می‌لغزد.
خیره می‌شود به یک نقطه نامشخص و سعی در کنترل خود دارد.
دستش در جیبش می‌رود و بعد چند ثانیه کلنجار رفتن با کنج لَبش جدی به طرفم بر می‌گردد.
راستش را بخواهید، از قیافه ی بیش از حد جدی اش، قالب تهی می‌کنم.
- بهم بگو چه مشکلی داری، وگرنه باید بیای سر میز حاضر شی، پدر همچین بی احترامی رو تحمل نمی‌کنه رها، ادم باش.
چشم هایم از مستقیم خیره شدن به او طفره می‌رود.
به پرده حریر خیره می‌شوم و مقدار زیادی ثواب برای اعتصام می‌فرستم.
عماد مقابلم زانو می‌زند و دستش روی فکم می‌نشیند.
سَرم را به طرف صورتش می‌کشد و من، نگاهم روی فک سخت شده ی اوست.
- من حوصله بچه بازیاتو ندارم، میفهمی‌؟ باید مثل یک خانم بالغ رفتار کنی رها، تو هفده سالته...
ادایش را در می‌اورم و حرصی به چشم هایش خیره می‌شوم:
- پریودم ربات، میفهمی؟ پریودم! دارم از هفت ناحیه پاره میشم. خوبت شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت18

انتظار این یک مورد را نداشت.
و من نمی‌دانم دلیل ان همه بهت، گستاخی من است یا بی حیایی کلامم...
دستش را از زیر فکم بر می‌دارد و با دزدیدن نگاهش گلویش را صاف می‌کند:
- این طرز بیان مناسب نیست! تو الفاظی که به کار می‌بری دقت داشته باش!
لَبم به لبخند کش می‌اید و بی حوصله به لوستر خیره می‌شوم.
کمی روی خط قرمز های مسخره اش بروم؟ چه می‌شود کمی اوی خشک را چزاند؟
- باشه وقتی کمیل پرسید مودبانه بهش می‌گم عزیزم، ماهانه شدم، خونریزیم زیاده...
چفت شدن اخم هایش و نگاه پر غضبی که به یکباره به طرفم بر می‌گردد حرف را از یادم می‌برد.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و کمی خودم را عقب می‌کشم.
پر غیض سرش را جلو تر می‌کشد و فکم را می‌گیرد.
نفسم بند امده!
فکم را فشرده اما چشم هایش گلویم را می‌فشرد!
از میان فک قفل شده اش، به سختی حرف می‌زند:
- ما از این بی شخصیتی ها توی خانواده نداریم! مراقب رفتارت باش! لی لی به لالات می‌ذارم پرو نشو هر زری خواستی بزن.
قلبم تهی می‌کند و چشم هایم سوزن سوزن می‌شود.
نمی‌خواستم گریه کنم اما در حال خفه شدن بودم.
بغض به صدایم راه پیدا می‌کند و اشک دیدم را تار...
- بی شعور، ولم کن...
فکم را رها می‌کند و پر حرص بلند می‌شود.
به طرف خروجی اتاق می‌رود و محکم در را می‌بندد.
مردک احمق! مگر چه گفته بودم...
حالم از این وضعیت بهم می‌خورد.
دلم می‌خواهد یک دل سیر گریه کنم.
احساس غریبی داشتم! این احساس انقدر زیاد شده بود که دلم برای صدای مادرم تنگ شود.
مادری که تمام تلاشش را کرد تا پای من به این خانواده باز نشود! و امیدوارم که فقط برای همین رفتار های مزخرفشان بوده باشد و نه بیشتر...
موبایلم را از زیر بالشتم بیرون می‌کشم و با باز کردن ان، به طرف مخاطبینم می‌روم.
مردد بودم برای زنگ زدن به او اما...
هر چه باشد مادرم بود!
دستم می‌لرزد برای لمس کردن نامش...
مغزم منع می‌کند از شنیدن صدایش...
به اسم اسمایی که اولین مخاطب گوشی ام بود خیره می‌شوم و دلم را به دریا می‌زنم.
در حال حاضر او نزدیک ترین اشنایی بود که می‌شد بغض تیره ی غربت را به روی شانه اش بارید.

کد:
#پارت18

انتظار این یک مورد را نداشت.
و من نمی‌دانم دلیل ان همه بهت، گستاخی من است یا بی حیایی کلامم...
دستش را از زیر فکم بر می‌دارد و با دزدیدن نگاهش گلویش را صاف می‌کند:
- این طرز بیان مناسب نیست! تو الفاظی که به کار می‌بری دقت داشته باش!
لَبم به لبخند کش می‌اید و بی حوصله به لوستر خیره می‌شوم.
کمی روی خط قرمز های مسخره اش بروم؟ چه می‌شود کمی اوی خشک را چزاند؟
- باشه وقتی کمیل پرسید مودبانه بهش می‌گم عزیزم، ماهانه شدم، خونریزیم زیاده...
چفت شدن اخم هایش و نگاه پر غضبی که به یکباره به طرفم  بر می‌گردد حرف را از یادم می‌برد.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و کمی خودم را عقب می‌کشم.
پر غیض سرش را جلو تر می‌کشد و فکم را می‌گیرد.
نفسم بند امده!
فکم را فشرده اما چشم هایش گلویم را می‌فشرد!
از میان فک قفل شده اش، به سختی حرف می‌زند:
- ما از این بی شخصیتی ها توی خانواده نداریم! مراقب رفتارت باش! لی لی به لالات می‌ذارم پرو نشو هر زری خواستی بزن.
قلبم تهی می‌کند و چشم هایم سوزن سوزن می‌شود.
نمی‌خواستم گریه کنم اما در حال خفه شدن بودم.
بغض به صدایم راه پیدا می‌کند و اشک دیدم را تار...
- بی شعور، ولم کن...
فکم را رها می‌کند و پر حرص بلند می‌شود.
به طرف خروجی اتاق می‌رود و محکم در را می‌بندد.
مردک احمق! مگر چه گفته بودم...
حالم از این وضعیت بهم می‌خورد.
دلم می‌خواهد یک دل سیر گریه کنم.
احساس غریبی داشتم! این احساس انقدر زیاد شده بود که دلم برای صدای مادرم تنگ شود.
مادری که تمام تلاشش را کرد تا پای من به این خانواده باز نشود! و امیدوارم که فقط برای همین رفتار های مزخرفشان بوده باشد و نه بیشتر...
موبایلم را از زیر بالشتم بیرون می‌کشم و با باز کردن ان، به طرف مخاطبینم می‌روم.
مردد بودم برای زنگ زدن به او اما...
هر چه باشد مادرم بود!
دستم می‌لرزد برای لمس کردن نامش...
مغزم منع می‌کند از شنیدن صدایش...
به اسم اسمایی که اولین مخاطب گوشی ام بود خیره می‌شوم و دلم را به دریا می‌زنم.
در حال حاضر او نزدیک ترین اشنایی بود که می‌شد بغض تیره ی غربت را به روی شانه اش بارید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت19

ساعت، حول و حوش نه شب بود.
نه برای نهار پایین رفته بودم و نه برای شام!
به دیس دست نخورده ای که سلطان برای نهار برایم اورده بود نگاه می‌کنم.
برنج زعفران دار خوش لعابی بود اما دلم هوس کته های شور مادرم را کرده...
اب بینی‌ام را با دستمال کاغذی می‌گیرم و دستی پای خیسی چشم هایم می‌کشم.
همیشه جمعه ها دلگیرند و وای به حالی که ان همه دلگیری با غم غربت قاطی شود! قلبم دارد مچاله می‌شود.
تکیه سَرم را به تاج تخت می‌دهم و پاهایم را در اغوشم جمع می‌کنم.
نباید صبح به مادرم زنگ می‌زدم!
حدود بیست دقیقه حرف زده بودیم و با شنیدن صدای دریا و بادی که در گوشی می‌پیچید، دلتنگ تر شده بودم.
مادرم هم خیلی گریه کرد!
می‌گفت به شرکت پرورش میگوی همسایه امان می‌رود و دور تمام برنامه های قبلی اش را خط می‌زند، فقط من برگردم و کنارش باشم.
نگرانم بود.
از غول بی شاخ و دمی به نام خانواده افشار حرف می‌زد و تاکید بسیار داشت که تنهایی بیرون نروم!
نمی‌دانم چه در گذشته ی مادرم با این خانواده پیوند خورده بود که این چنین از انها و اطرافیانشان وا همه داشت.
سه ضربه و یکی جدا، به در اتاق می‌خورد.
عماد است!
حتی ریتم در زدنش هم روی نظم است...
بعد از ان کاری که صبح کرده بود، حتی بیشتر از اعتصام از او می‌ترسیدم.
در خودم جمع می‌شوم و پای چشمم را خشک می‌کنم.
- بیا تو...
در اتاق باز می‌شود و نور سالن، قبل از عماد وارد می‌شود.
وارد اتاق می‌شود و هیچ نمی‌گوید.
نمی‌خواهم نگاهش کنم.
یک جور هایی انگار قهر کرده بودم.
قهر که نه! کم لطفی در حق شخصیتم است اگر اسم قهر را روی این دلگرفتگی بگذارم.
- بهتری؟
هیچ نمی‌گویم.
چه دارم بگویم؟ چگونه غم غربت و دلتنگی برای خانواده ای که فکر می‌کردم ندارم را توضیح بدهم!؟ دلتنگی برای شرجی و هوای خفه بوشهر را چطور؟
تمام درد هایم را، در پس ذهنم می‌فرستم و شاید از ترس است، نمی دانم ولی...
- بهترم!
صدایم، خش گرفته و مزخرف است.
داد می‌زند که گریه کرده ام و چشم هایم حتما سرخ شده.
صدای خش خشی مانند کاغذ می‌اید!
پاکت خیلی بزرگی مقابلم روی تخت قرار می‌گیرد و چند ثانیه بعد، با بالا و پایین شدن تخت، خودش هم روی تخت می‌نشیند.
در قالب مهربان _دلسوزش فرو رفته!
- حق داری ازم ناراحت باشی! من با اینکه شرایطت رو می‌دونستم باهات بد حرف زدم.
حوصله حرف زدن با او را نداشتم.
چند نفس عمیق می‌کشم و تکیه سَرم را به زانویم می‌دهم.
به پاکت بزرگ خیره می‌شوم؛ نمی‌توانم حدس بزنم چه در اوست!
- متاسفم رها، دست خودم نیست، یه وقتایی رفتارم از کنترل خارج میشه.
چرا دارد رفتارش را توجیح می‌کند؟ اصلا چرا انقدر مهربان شده؟ او سالم است!؟ قطعا نه!
گرمی دست بزرگی صورتم را نوازش می‌کند.
پو*ست صورتم به گز گز می‌افتد و حسی مانند اینکه به اغوشش پناه بیاورم و غم نشسته در جانم را تخلیه کنم، قلقلکم می‌دهد.
- اشتی؟
چرا مانند بچه ها شده؟ این مرد همان عماد گر*دن کلفت و خشک است؟ همان که مادرم از او واهمه داشت؟ همان که به گفته ی مادرم ستون خانواده افشار و اچار فرانسه همه کاره اش است؟ باور نمی‌کنم.

کد:
#پارت19

ساعت، حول و حوش نه شب بود.
نه برای نهار پایین رفته بودم و نه برای شام!
به دیس دست نخورده ای که سلطان برای نهار برایم اورده بود نگاه می‌کنم.
برنج زعفران دار خوش لعابی بود اما دلم هوس کته های شور مادرم را کرده...
اب بینی‌ام را با دستمال کاغذی می‌گیرم و دستی پای خیسی چشم هایم می‌کشم.
همیشه جمعه ها دلگیرند و وای به حالی که ان همه دلگیری با غم غربت قاطی شود! قلبم دارد مچاله می‌شود.
تکیه سَرم را به تاج تخت می‌دهم و پاهایم را در اغوشم جمع می‌کنم.
نباید صبح به مادرم زنگ می‌زدم!
حدود بیست دقیقه حرف زده بودیم و با شنیدن صدای دریا و بادی که در گوشی می‌پیچید، دلتنگ تر شده بودم.
مادرم هم خیلی گریه کرد!
می‌گفت به شرکت پرورش میگوی همسایه امان می‌رود و دور تمام برنامه های قبلی اش را خط می‌زند، فقط من برگردم و کنارش باشم.
نگرانم بود.
از غول بی شاخ و دمی به نام خانواده افشار حرف می‌زد و تاکید بسیار داشت که تنهایی بیرون نروم!
نمی‌دانم چه در گذشته ی مادرم با این خانواده پیوند خورده بود که این چنین از انها و اطرافیانشان وا همه داشت.
سه ضربه و یکی جدا، به در اتاق می‌خورد.
عماد است!
حتی ریتم در زدنش هم روی نظم است...
بعد از ان کاری که صبح کرده بود، حتی بیشتر از اعتصام از او می‌ترسیدم.
در خودم جمع می‌شوم و پای چشمم را خشک می‌کنم.
- بیا تو...
در اتاق باز می‌شود و نور سالن، قبل از عماد وارد می‌شود.
وارد اتاق می‌شود و هیچ نمی‌گوید.
نمی‌خواهم نگاهش کنم.
یک جور هایی انگار قهر کرده بودم.
قهر که نه! کم لطفی در حق شخصیتم است اگر اسم قهر را روی این دلگرفتگی بگذارم.
- بهتری؟
هیچ نمی‌گویم.
چه دارم بگویم؟ چگونه غم غربت و دلتنگی برای خانواده ای که فکر می‌کردم ندارم را توضیح بدهم!؟ دلتنگی برای شرجی و هوای خفه بوشهر را چطور؟
تمام درد هایم را، در پس ذهنم می‌فرستم و شاید از ترس است، نمی دانم ولی...
- بهترم!
صدایم، خش گرفته و مزخرف است.
داد می‌زند که گریه کرده ام و چشم هایم حتما سرخ شده.
صدای خش خشی مانند کاغذ می‌اید!
پاکت خیلی بزرگی مقابلم روی تخت قرار می‌گیرد و چند ثانیه بعد، با بالا و پایین شدن تخت، خودش هم روی تخت می‌نشیند.
در قالب مهربان _دلسوزش فرو رفته!
- حق داری ازم ناراحت باشی! من با اینکه شرایطت رو می‌دونستم باهات بد حرف زدم.
حوصله حرف زدن با او را نداشتم.
چند نفس عمیق می‌کشم و تکیه سَرم را به زانویم می‌دهم.
به پاکت بزرگ خیره می‌شوم؛ نمی‌توانم حدس بزنم چه در اوست!
- متاسفم رها، دست خودم نیست، یه وقتایی رفتارم از کنترل خارج میشه.
چرا دارد رفتارش را توجیح می‌کند؟ اصلا چرا انقدر مهربان شده؟ او سالم است!؟ قطعا نه!
گرمی دست بزرگی صورتم را نوازش می‌کند.
پو*ست صورتم به گز گز می‌افتد و حسی مانند اینکه به اغوشش پناه بیاورم و غم نشسته در جانم را تخلیه کنم، قلقلکم می‌دهد.
- اشتی؟
چرا مانند بچه ها شده؟ این مرد همان عماد گر*دن کلفت و خشک است؟ همان که مادرم از او واهمه داشت؟ همان که به گفته ی مادرم ستون خانواده افشار و اچار فرانسه همه کاره اش است؟ باور نمی‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت20

اهسته به طرفش بر‌می‌گردم.
میان تاریک و روشن اتاق، نیم رخ روشنش را نگاه می‌کنم.
خشونت چشم هایش، جایش را به یک برق ارام و مهربان داده! و این چگونه ممکن است؟
بزاقم را فرو می‌دهم و با دنبال کردن تار موی افتاده در پیشانی اش، به چشمش می‌رسم.
چشم های عجیبی دارد!
- دلم برای بوشهر تنگ شده، من به این سر و صدا ها عادت دارم.
نمی‌دانم چه از حرفم برداشت می‌کند که یک حالت ترحم به صورتش می‌نشیند.
ولی مطمعنم که او بیمار است! حاضرم قسم بخورم چند تخته ندارد بنده ی خدا...
دستش دور کمرم می‌نشیند و اهسته مرا در اغوش می‌کشد.
متعجب به این حرکتش نگاه می‌کنم...
به چه دلیلی انقدر به من دست می‌زند؟
- چرا غذا نخوردی رها؟ سلطان می‌گفت شام نخوردی، نهار و صبحونه هم همینطور... می‌خوای بگم یه چیزی بیاره باهم بخوریم؟
واقعا حالش خوب است؟ نکند چیزی زده؟
متعجب و حیرت زده به صورتش نگاه می‌کنم.
نامحسوس، بو می‌کشم شاید زهر ماری خورده باشد اما به جز بوی عطر محشرش، هیچ نیست:
- حالت خوبه عماد؟ چیزی به سرت خورده احیاناً؟
لبخند مهربانی می‌زند.
نوک بینی‌ام را بین دو انگشتش می‌کشد و سیلی ارامی به لپم می‌زند:
- دیدم خیلی زیاده روی کردم، می‌خوام از دلت دربیارم.
ابرو بالا می‌اندازم و ته گلو می‌خندم.
حاضرم قسم بخورم سرش به جایی خورده.
دست می‌اندازد و با نزدیک کردن پاکت قهوه ای رنگ، ان را مقابلش می‌گذارد و مشغول در اوردن محتویاتش می‌شود:
- نمی‌دونستم چی دوست داری، برای همین هرچی دم دستم رسید برات گرفتم، فقط فکر جوشای صورتتم باش.
شوکه دستی به صورتم می‌کشم و حرصی جیغ خفه ای می‌کشم و مشتی به شانه عماد می‌کوبم:
- کو جوش؟
ارام می‌خندد و ظرف بزرگ پاستیل و پشمک را مقابلم می‌گذارد.
خنده ام می‌گیرد.
لابد زیاد در اینستا می‌چرخد!
- شاید باورت نشه ولی حالم از پشمک و پاستیل بهم می‌خوره! چیپس نگرفتی؟
لبخند گ*شا*دی می‌زند و سرش را در پاکت می‌برد.
از همان جا مرا مخاطب می‌گذارد:
- سرکه ای، لیمویی، پیاز جعفری، گوجه ای، فلفلی...کدومو بدم؟
باور کنم این همان عماد است؟
به کل غم و غصه دوری یادم رفته بود.
می‌خندم و تکیه بدنم را به دستم می‌دهم:
- سرکه ای با ماست موسیر به همراه کمی الوچه برای کثیف کاری و میکس سمی.
سرش را از پاکت بیرون می‌اورد و با همان لبخند بهت زده اش، ابرویش بالا می‌پرد:
- چشم!
عماد مشغول می‌شود و من هم کار سخت و طاقت فرسای نظارت را به عهده می‌گیرم.
لبخندم کش می‌اید و پر طمع به سفره‌ی کاغذی که مقابلم پهن شده نگاه می‌کنم.
چیپس سرکه ای و ظرف ربع کیلویی ماست موسیر و انواع و اقسام الوچه و لواشک.
عماد با دست به سفره اشاره می‌کند:
- بفرمایید، تناول کنید.
لبخند دندان نمایی میزنم و با عشوه ی کجی، انگشت کوچکم را در ماست موسیر و سپس در دَهانم فرو می‌برم.
انگشتم را مک می‌زنم و بیرون کشیدن ان، چشمکی به نگاه خیره ی عماد می‌زنم:
- می‌خوام چپاول کنم! تناول مال بچه سوسولاست.
ته گلو می‌خندد و با تاسف سر تکان می‌دهد.
کاش همیشه همین قدر صمیمی و مهربان بماند!

کد:
#پارت20

اهسته به طرفش بر‌می‌گردم.
میان تاریک و روشن اتاق، نیم رخ روشنش را نگاه می‌کنم.
خشونت چشم هایش، جایش را به یک برق ارام و مهربان داده! و این چگونه ممکن است؟
بزاقم را فرو می‌دهم و با دنبال کردن تار موی افتاده در پیشانی اش، به چشمش می‌رسم.
چشم های عجیبی دارد!
- دلم برای بوشهر تنگ شده، من به این سر و صدا ها عادت دارم.
نمی‌دانم چه از حرفم برداشت می‌کند که یک حالت ترحم به صورتش می‌نشیند.
ولی مطمعنم که او بیمار است! حاضرم قسم بخورم چند تخته ندارد بنده ی خدا...
دستش دور کمرم می‌نشیند و اهسته مرا در اغوش می‌کشد.
متعجب به این حرکتش نگاه می‌کنم...
به چه دلیلی انقدر به من دست می‌زند؟
- چرا غذا نخوردی رها؟ سلطان می‌گفت شام نخوردی، نهار و صبحونه هم همینطور... می‌خوای بگم یه چیزی بیاره باهم بخوریم؟
واقعا حالش خوب است؟ نکند چیزی زده؟
متعجب و حیرت زده به صورتش نگاه می‌کنم.
نامحسوس، بو می‌کشم شاید زهر ماری خورده باشد اما به جز بوی عطر محشرش، هیچ نیست:
- حالت خوبه عماد؟ چیزی به سرت خورده احیاناً؟
لبخند مهربانی می‌زند.
نوک بینی‌ام  را بین دو انگشتش می‌کشد و سیلی ارامی به لپم می‌زند:
- دیدم خیلی زیاده روی کردم، می‌خوام از دلت دربیارم.
ابرو بالا می‌اندازم و ته گلو می‌خندم.
حاضرم قسم بخورم سرش به جایی خورده.
دست می‌اندازد و با نزدیک کردن پاکت قهوه ای رنگ، ان را مقابلش می‌گذارد و مشغول در اوردن محتویاتش می‌شود:
- نمی‌دونستم چی دوست داری، برای همین هرچی دم دستم رسید برات گرفتم، فقط فکر جوشای صورتتم باش.
شوکه دستی به صورتم می‌کشم و حرصی جیغ خفه ای می‌کشم و مشتی به شانه عماد می‌کوبم:
- کو جوش؟
ارام می‌خندد و ظرف بزرگ پاستیل و پشمک را مقابلم می‌گذارد.
خنده ام می‌گیرد.
لابد زیاد در اینستا می‌چرخد!
- شاید باورت نشه ولی حالم از پشمک و پاستیل بهم می‌خوره! چیپس نگرفتی؟
لبخند گ*شا*دی می‌زند و سرش را در پاکت می‌برد.
از همان جا مرا مخاطب می‌گذارد:
- سرکه ای، لیمویی، پیاز جعفری، گوجه ای، فلفلی...کدومو بدم؟
باور کنم این همان عماد است؟
به کل غم و غصه دوری یادم رفته بود.
می‌خندم و تکیه بدنم را به دستم می‌دهم:
- سرکه ای با ماست موسیر به همراه کمی الوچه برای کثیف کاری و میکس سمی.
سرش را از پاکت بیرون می‌اورد و با همان لبخند بهت زده اش، ابرویش بالا می‌پرد:
- چشم!
عماد مشغول می‌شود و من هم کار سخت و طاقت فرسای نظارت را به عهده می‌گیرم.
لبخندم کش می‌اید و پر طمع به سفره‌ی کاغذی که مقابلم پهن شده نگاه می‌کنم.
چیپس سرکه ای و ظرف ربع کیلویی ماست موسیر و انواع و اقسام الوچه و لواشک.
عماد با دست به سفره اشاره می‌کند:
- بفرمایید، تناول کنید.
لبخند دندان نمایی میزنم و با عشوه ی کجی، انگشت کوچکم را در ماست موسیر و سپس در دَهانم فرو می‌برم.
انگشتم را مک می‌زنم و بیرون کشیدن ان، چشمکی به نگاه خیره ی عماد می‌زنم:
- می‌خوام چپاول کنم! تناول مال بچه سوسولاست.
ته گلو می‌خندد و با تاسف سر تکان می‌دهد.
کاش همیشه همین قدر صمیمی و مهربان بماند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت21

نفس نفس می‌زنم و اهسته به تَنم قوص می‌دهم.
دست هایش روی تَنم می‌نشیند و گرمای لَب هایش، عمیق و ارام گردنم را می‌بوسد.
همه چیز و همه کس و تمام روابط را، به پشت در بسته ی اتاق سپرده ایم.
صدای بم و گیرایش، در گوشم می‌نشیند و تَنم را به اتش وجودش دعوت می‌کند.
گونه هایم سرخ می‌شود و تا می‌خواهم جوابش را بدهم، صدای دَر می‌اید.
نگران و ترسیده به سیاهی چشم های عماد خیره می‌شوم.
با لبخند عمیقی اهسته لَب می‌زند:
- بیدار شو...
متعجب حرفش را تجزیه تحلیل می‌کنم که ناگهان همه چیز کنار می رود و سفیدی ازار دهنده ای همه جا را در بر می‌گیرد! مانند تابش مستقیم نور خورشید...
چشم می‌بندم و با فشردن پلکم، اهسته چشم هایم را باز می‌کنم.
خبری از عماد و بالا تَنه خوش فرم عر*یا*نش نیست!
به پرده ای که در هوا می‌رقصد و نور خورشیدی که از در باز تراس، به اتاق می‌اید خیره می‌شوم.
چرا در را نبسته بودم؟
- رها خانوم وقت صبحانه است.
سَرم به طرف دَر می‌چرخد و دستم، روی گر*دن دردمندم می‌نشیند.
انقدر در خواب تکان خورده بودم که به جای اینکه بالشت زیر سَرم باشد، در اغوشم بود!
اهسته گردنم را تکان می‌دهم و با چهره ی مچاله شده در جایم می‌نشینم:
- الان میام.
سلطان انگار چیزی یادش امده باشد، بعد از اتمام حرفم، بلافاصله سخنی را ضميمه حرفش می‌کند:
- البته اقا عماد گفتند اگه ناخوش احوالید می‌تونید توی اتاقتون صبحانه بخورید.
لَبم به لبخند کش می‌اید و لعنت به من بی‌جنبه!
پسر مردم برای معذرت خواهی کمی تنقلات برای من خرید و من شب تا صبح را غرق رویایش گذراندم... چرا انقدر افراطی بودم؟
پوفی می‌کشم و سیلی ارامی به گوشم می‌زنم تا از فکر عماد خارج شوم.
- میام سلطان خانم، لباس بپوشم میام.
صدای پای سلطان می‌اید که دارد می‌رود...
از روی تخت بلند می‌شوم و با بالا بردن دست هایم، کل بدنم را کش می‌اورم.
قوصی به کمرم می‌دهم و به طرف در می‌چرخم که همان لحظه در باز می‌شود عماد، با دست بالا رفته بین در قرار می‌گیرد.
هم من جا می‌خورم و هم او...
او حرفش را یادش می‌رود و من، با تغییر حالت ناگهانی، بَدنم درد می‌گیرد و اب دَهانم در گلویم می‌پرد.
سرفه می‌کنم و دستم را روی دهانم می‌گذارم.
نفس های عمیق می‌کشم و گلویم را صاف می‌کنم...
ضربان قلبم بالا رفته و ناخواسته با یاد اوری خواب دیشبم شرم داشتم از نگاه کردن...
خاک بر سرم با این خزعبلاتی که در خواب می‌بینم.
- عذر خواهی می‌کنم رها جان، قصد نداشتم بدون اجازه بیام داخل ولی دیدم در اتاق بازه گفتم شاید اماده باشی.
با شنیدن این حرفش تازه به سر و وضعم نگاه می‌کنم.
موهای در هم گره خورده و لباس خواب سبز ساتنم که به فجیع ترین شکل ناممکن کج و کوله بود.
استین لباسم را می‌گیرم و خجالت زده دستم را مقابل صورتم می‌گذارم:
- میشه بری بیرون؟
ته گلو می‌خندد و چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در اتاق می‌اید.
اهسته دَستم را از روی صورتم بر می‌دارم و پوفی می‌کشم که دوباره در باز می‌شود و عماد باخنده بالا تنه اش را وارد اتاق می‌کند:
- فقط خواستم بگم مهمون داریم، لباس سنگین و پوشیده بپوش...
پوکر و بی حوصله، منتظر نگاهش می‌کنم که خودش بیرون می‌رود و در را می‌بندد.
خدایا، من خودم عقلم ناقص بود، سر و کار من را با چه کسی انداختی؟ خواستی همان یک ذره عقل را هم از من دریغ کنی؟


کد:
#پارت21

نفس نفس می‌زنم و اهسته به تَنم قوص می‌دهم.
دست هایش روی تَنم می‌نشیند و گرمای لَب هایش، عمیق و ارام گردنم را می‌بوسد.
همه چیز و همه کس و تمام روابط را، به پشت در بسته ی اتاق سپرده ایم.
صدای بم  و گیرایش، در گوشم می‌نشیند و تَنم را به اتش وجودش دعوت می‌کند.
گونه هایم سرخ می‌شود و تا می‌خواهم جوابش را بدهم، صدای دَر می‌اید.
نگران و ترسیده به سیاهی چشم های عماد خیره می‌شوم.
با لبخند عمیقی اهسته لَب می‌زند:
- بیدار شو...
متعجب حرفش را تجزیه تحلیل می‌کنم که ناگهان همه چیز کنار می رود و سفیدی ازار دهنده ای همه جا را در بر می‌گیرد! مانند تابش مستقیم نور خورشید...
چشم می‌بندم و با فشردن پلکم، اهسته چشم هایم را باز می‌کنم.
خبری از عماد و بالا تَنه خوش فرم عر*یا*نش نیست!
به پرده ای که در هوا می‌رقصد و نور خورشیدی که از در باز تراس، به اتاق می‌اید خیره می‌شوم.
چرا در را نبسته بودم؟
- رها خانوم وقت صبحانه است.
سَرم به طرف دَر می‌چرخد و دستم، روی گر*دن دردمندم می‌نشیند.
انقدر در خواب تکان خورده بودم که به جای اینکه بالشت زیر سَرم باشد، در اغوشم بود!
اهسته گردنم را تکان می‌دهم و با چهره ی مچاله شده در جایم می‌نشینم:
- الان میام.
سلطان انگار چیزی یادش امده باشد، بعد از اتمام حرفم، بلافاصله سخنی را ضميمه حرفش می‌کند:
- البته اقا عماد گفتند اگه ناخوش احوالید می‌تونید توی اتاقتون صبحانه بخورید.
لَبم به لبخند کش می‌اید و لعنت به من بی‌جنبه!
پسر مردم برای معذرت خواهی کمی تنقلات برای من خرید و من شب تا صبح را غرق رویایش گذراندم... چرا انقدر افراطی بودم؟
پوفی می‌کشم و سیلی ارامی به گوشم می‌زنم تا از فکر عماد خارج شوم.
- میام سلطان خانم، لباس بپوشم میام.
صدای پای سلطان می‌اید که دارد می‌رود...
از روی تخت بلند می‌شوم و با بالا بردن دست هایم، کل بدنم را کش می‌اورم.
قوصی به کمرم می‌دهم و به طرف در می‌چرخم که همان لحظه در باز می‌شود عماد، با دست بالا رفته بین در قرار می‌گیرد.
هم من جا می‌خورم و هم او...
او حرفش را یادش می‌رود و من، با تغییر حالت ناگهانی، بَدنم درد می‌گیرد و اب دَهانم در گلویم می‌پرد.
سرفه می‌کنم و دستم را روی دهانم می‌گذارم.
نفس های عمیق می‌کشم و گلویم را صاف می‌کنم...
ضربان قلبم بالا رفته و ناخواسته با یاد اوری خواب دیشبم شرم داشتم از نگاه کردن...
خاک بر سرم با این خزعبلاتی که در خواب می‌بینم.
- عذر خواهی می‌کنم رها جان، قصد نداشتم بدون اجازه بیام داخل ولی دیدم در اتاق بازه گفتم شاید اماده باشی.
با شنیدن این حرفش تازه به سر و وضعم نگاه می‌کنم.
موهای در هم گره خورده و لباس خواب سبز ساتنم که به فجیع ترین شکل ناممکن کج و کوله بود.
استین لباسم را می‌گیرم و خجالت زده دستم را مقابل صورتم می‌گذارم:
- میشه بری بیرون؟
ته گلو می‌خندد و چند ثانیه بعد  صدای بسته شدن در اتاق می‌اید.
اهسته دَستم را از روی صورتم بر می‌دارم و پوفی می‌کشم که دوباره در باز می‌شود و عماد باخنده بالا تنه اش را وارد اتاق می‌کند:
- فقط خواستم بگم مهمون داریم، لباس سنگین و پوشیده بپوش...
پوکر و بی حوصله، منتظر نگاهش می‌کنم که خودش بیرون می‌رود و در را می‌بندد.
خدایا، من خودم عقلم ناقص بود، سر و کار من را با چه کسی انداختی؟ خواستی همان یک ذره عقل را هم از من دریغ کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت22

دستی به دامن خوش دوخت طوسی می‌کشم و با صاف کردن گلویم، به عمادی که منتظر وارسی ام می‌کند خیره می‌شوم:
- نگفتی کیه؟
یک تای ابرویش بالا می‌پرد و دستش به طرف شال مشکی می‌اید و ان را جلو تر می‌کشد:
- چرا انقدر کنجکاوی!؟ یه راه پله بری پایین خودت می‌بینیش. فقط دیگه تکرار نکنم، سنگین باش! از زدن هر حرفی که تو دهنت بیاد خود داری کن و این تشنجی که بخاطر این دوره داری هم کنترل کن.
منظورش با پریودی ام است؟ اها! پسرم حیا می‌کند مستقیم بگوید...البته که به قیافه اش نمی‌اید! بیشتر شبیه این هایست که هفته ای و روزانه عوض می‌کنند...
زیر چشمم را خارش می‌دهم و چشمم را برایش لوچ می‌کنم:
- بگو کیه؟
بی حوصله از من فاصله می‌گیرد و دستش را پشت کمرم می‌گذارد:
- یکی که تو بچگیت عاشقت بوده و الانم همین که فهمیده برگشتی، از شمال کوبیده اومده دیدنت.
خوب با توجه به تعصب زیادی مسخره عماد، قطعا ان طرف مرد نیست. خودم هم می‌دانستم که از این شانس ها ندارم که یک مرد عاشقم باشد! حتی به اندازه ی هانیه هم وجود ندارم که یک ابو سیاه برای خودم جور کنم. چه برسد به یکی از نواده های این خانواده...
به طرف راه پله می‌روم و قصد در سرک کشیدن دارم که دست عماد، روی سَرم می‌نشیند و با صاف کردن ان، اهسته مرا به جلو حرکت می‌دهد:
- مثل به خانم بالغ رفتار کن!
چرا از من هفده ساله، که دهانم بوی قرمه سبزی می‌دهد و سرم بوی شیر خشک، انتظار این حد از بلوغ فکری را دارند؟ جسمم هم بی اجازه من به بلوغ رسید، وگرنه من هنوز در ده سالگی ام که لباس خواب مادرم را به بهانه ی پاره بودن در سطل زباله انداختم، گیر کرده ام.
ولی عماد، جدا قصد تربیت کردن من را دارد؟ مسخره است!
پله ها را یکی پس از دیگری پایین می‌روم.
کم کم سالن بزرگ عمارت مشخص می‌شود و اعتصام خان، در صدر جمع چهار نفریشان نشسته...
پیرزنی ،قد خمیده و بلند قامت، با اندامی تکیده، پشت به من و رو به روی اعتصام نشسته...
چرا سر و کارم با این پیر پیر های عتیقه است؟
کمی سرم به راست می‌چرخد که با دیدن جوانی که روی مبل نشسته حرفم را پس می‌گیرم.
به زاویه فک و چشم های سبز درشتش خیره می‌شوم و ناخواسته ارام سوت می‌زنم:
- این از بچگی عاشقم بوده؟ جـــــــون...
به اخم های درهم عماد نگاه می‌کنم.
دستش را روی سرم می‌گذارد و نگاهم را به طرف پیرزن می‌کشد:
- احترام خانم از بچگی عاشقت بوده، اون پسرش صدراست و شماهم حق اینکه دور و برش باشی نداری.
خنده ام می‌گیرد.
دوباره به طرف عماد می‌چرخم و با گزیدن لَب هایم، هیکل خوش فرمش را از نظر می‌گذرانم.
- ولی عجب چیزیه عماد!
به عماد نگاه می‌کنم که با دیدن ابرو های چفت شده و اخم های درهمش، لَبخند گشادم را جمع می‌کنم و با صاف کردن گلویم، خودم را جمع و جور می‌کنم:
- یعنی خیلی خوشگله ماشالا، خدا برای مادرش حفظش کنه...
دست در جیب می‌برد و من چند پله باقی مانده را پایین می‌ایم.
صدای پیرزن را می‌شنوم.
می‌لرزد و خش دار است! گمان کنم یه هفتاد سالی داشته باشد.
ولی ناموسا صدرا عجب چیزیست... .


کد:
#پارت22

دستی به دامن خوش دوخت طوسی می‌کشم و با صاف کردن گلویم، به عمادی که منتظر وارسی ام می‌کند خیره می‌شوم:
- نگفتی کیه؟
یک تای ابرویش بالا می‌پرد و دستش به طرف شال مشکی می‌اید و ان را جلو تر می‌کشد:
- چرا انقدر کنجکاوی!؟ یه راه پله بری پایین خودت می‌بینیش. فقط دیگه تکرار نکنم، سنگین باش! از زدن هر حرفی که تو دهنت بیاد خود داری کن و این تشنجی که بخاطر این دوره داری هم کنترل کن.
منظورش با پریودی ام است؟ اها! پسرم حیا می‌کند مستقیم بگوید...البته که به قیافه اش نمی‌اید! بیشتر شبیه این هایست که هفته ای و روزانه عوض می‌کنند...
زیر چشمم را خارش می‌دهم و چشمم را برایش لوچ می‌کنم:
- بگو کیه؟
بی حوصله از من فاصله می‌گیرد و دستش را پشت کمرم می‌گذارد:
- یکی که تو بچگیت عاشقت بوده و الانم همین که فهمیده برگشتی، از شمال کوبیده اومده دیدنت.
خوب با توجه به تعصب زیادی مسخره عماد، قطعا ان طرف مرد نیست. خودم هم می‌دانستم که از این شانس ها ندارم که یک مرد عاشقم باشد! حتی به اندازه ی هانیه هم وجود ندارم که یک ابو سیاه برای خودم جور کنم. چه برسد به یکی از نواده های این خانواده...
به طرف راه پله می‌روم و قصد در سرک کشیدن دارم که دست عماد، روی سَرم می‌نشیند و با صاف کردن ان، اهسته مرا به جلو حرکت می‌دهد:
- مثل به خانم بالغ رفتار کن!
چرا از من هفده ساله، که دهانم بوی قرمه سبزی می‌دهد و سرم بوی شیر خشک، انتظار این حد از بلوغ فکری را دارند؟ جسمم هم بی اجازه من به بلوغ رسید، وگرنه من هنوز در ده سالگی ام که لباس خواب مادرم را به بهانه ی پاره بودن در سطل زباله انداختم، گیر کرده ام.
ولی عماد، جدا قصد تربیت کردن من را دارد؟ مسخره است!
پله ها را یکی پس از دیگری پایین می‌روم.
کم کم سالن بزرگ عمارت مشخص می‌شود و اعتصام خان، در صدر جمع چهار نفریشان نشسته...
پیرزنی ،قد خمیده و بلند قامت، با اندامی تکیده، پشت به من و رو به روی اعتصام نشسته...
چرا سر و کارم با این پیر پیر های عتیقه است؟
کمی سرم به راست می‌چرخد که با دیدن جوانی که روی مبل نشسته حرفم را پس می‌گیرم.
به زاویه فک و چشم های سبز درشتش خیره می‌شوم و ناخواسته ارام سوت می‌زنم:
- این از بچگی عاشقم بوده؟ جـــــــون...
به اخم های درهم عماد نگاه می‌کنم.
دستش را روی سرم می‌گذارد و نگاهم را به طرف پیرزن می‌کشد:
- احترام خانم از بچگی عاشقت بوده، اون پسرش صدراست و شماهم حق اینکه دور و برش باشی نداری.
خنده ام می‌گیرد.
دوباره به طرف عماد می‌چرخم و با گزیدن لَب هایم، هیکل خوش فرمش را از نظر می‌گذرانم.
- ولی عجب چیزیه عماد!
به عماد نگاه می‌کنم که با دیدن ابرو های چفت شده و اخم های درهمش، لَبخند گشادم را جمع می‌کنم و با صاف کردن گلویم، خودم را جمع و جور می‌کنم:
- یعنی خیلی خوشگله ماشالا، خدا برای مادرش حفظش کنه...
دست در جیب می‌برد و من چند پله باقی مانده را پایین می‌ایم.
صدای پیرزن را می‌شنوم.
می‌لرزد و خش دار است! گمان کنم یه هفتاد سالی داشته باشد.
ولی ناموسا صدرا عجب چیزیست... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت23

نگاه خیره ی اعتصام که رویم می‌نشیند از حرکت می‌ایستم و همان جا، پشت به احترام، دست هایم را در هم قفل می‌کنم.
عماد به کنارم می‌اید و بعد از اعتصام، اولین کسی که رد نگاه او را می‌گیرد و ما را می‌بیند، صدراست.
و واکنش صدرا واقعا دیدنیست!
بار اول خیلی گذرا نگاه می‌کند و به ناگهان چنان به طرف ما بر می‌گردد که من نگران رگ گ*ردنش می‌شوم.
چشم هایش، بهت زده مرا می‌کاود.
انگار شوک به تنش وصل کرده بودند.
لبخندی به نگاه جذاب و بهت زده ی صدرا می‌زنم.
احترام انگار متوجه شده، اهسته به پشت سرش می‌چرخد و با دیدن من، در همان ان چشم هایش پر از اشک می‌شوند.
و من فقط برای یک لحظه به زیبایی این زن در سن هفتاد سالگی، غبطه می‌خورم!
سبز زیبای چشم هایش، با اینکه بی فروغ شده بود اما همچنان دل می‌برد...
پو*ست سفیدش با ان کک و مک های روی گونه اش دلنشین تر شده بود و موهای سفیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌داد.
از روی مبل بلند می‌شود.
واکر دارد و قدش خمیده است!
لبخندش با گریه قاطی می‌شود و یک دستش را از واکر بر می‌دارد و باز می‌کند.
- بیا بغلم عزیز دلم.
معذب و دو دل، اهسته به طرفش حرکت می‌کنم.
یک قدم مانده به اغوشش که دست می‌اندازد و مرا به اغوش می‌کشد.
عمیق می‌بوید و روی موهایم را می‌بوسد.
یک بار و دوبار و سه بار و چهار بار... من دیگر حوصله شمردن ب*وسه های از سر دلتنگی این پیرزن را ندارم.
دست های بی جانش، پر از دلتنگی تَنم را به تَنش می‌فشارد.
- اخ یادگار برادرم، اخ یادگاری حسامم.
احترام تک دختر این خانواده است! مشخص است علاقه ی زیادی به برادرانش دارد مخصوصا به پدر خدابیامرز من...
نگاهم قفل شده روی دکمه ی طلایی کت مشکی اش...
قفسه ی سینِه اش، پرشتاب بالا و پایین می‌شود.
پیرزن بیچاره سکته نکند؟
دستی مردانه روی بازویم می‌نشیند و با جدا کردن من از ب*غ*ل مادرش مرا به طرف خود می‌کشد و با چرخیدن سَرم چشم های حدقه در امده صدرا را می‌بینم.
ناباور و شوکه اخم هایش چفت می‌شود:
- رها!؟
لبخند گ*شا*دی میزنم و سرم را به شانه ام نزدیک می‌کنم.
صدرا ناباور می‌خندد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
رو به مادرش می‌کند و مرا نشانش می‌دهد.
- این همون دختر نیم وجبیه که لباس عروسکی صورتی پوشیده بود! همون که موهاشو خرگوشی می‌بست پاچه شلوار منو می‌کشید ببرمش شهربازی...
مادرش دستی زیر چشمش می‌کشد و با پاک کردن اشکش دوباره مرا به طرف خود می‌کشد و از روی شال سَرم را نوازش می‌کند:
- خودشه عمه قربونش بره، چه قدر بزرگ شده ماشالا...
از زیر دست عمه نگاهم به اخم های چفت شده و چشم های ناراضش می‌افتد.
با دیدن نگاهم، با چشم هایش تهدید می‌کند و خط نشان می‌کشد اما به درک که گفته بود نباید به صدرا نزدیک شوم.
پسر به این باحالی و خوش‌تیپی را به خاطر حرف عماد ول کنم؟
صدای خنده های صدرا حالم را خوب می‌کند.
این پسر پر از حال خوب است!
- وای این همونه که کل صورتش بستنی می‌شد.
صدرا دارد تجدید خاطره می‌کند و من با حرف های او یک چیز هایی یادم می‌اید.
صدرای مهربانی را در خاطر دارم که همیشه هوایم را داشته... تنها کسی مرا به بیرون می‌برد و با موتور سنگینش دور می‌داد.
صدرا...صدرا... چه قدر من این مرد را که در کودکی عمو می‌خواندم دوست داشتم!
چه قدر قیافه اش پخته و جا افتاده شده!


کد:
#پارت23

نگاه خیره ی اعتصام که رویم می‌نشیند از حرکت می‌ایستم و همان جا، پشت به احترام، دست هایم را در هم قفل می‌کنم.
عماد به کنارم می‌اید و بعد از اعتصام، اولین کسی که رد نگاه او را می‌گیرد و ما را می‌بیند، صدراست.
و واکنش صدرا واقعا دیدنیست!
بار اول خیلی گذرا نگاه می‌کند و به ناگهان چنان به طرف ما بر می‌گردد که من نگران رگ گ*ردنش می‌شوم.
چشم هایش، بهت زده مرا می‌کاود.
انگار شوک به تنش وصل کرده بودند.
لبخندی به نگاه جذاب و بهت زده ی صدرا می‌زنم.
احترام انگار متوجه شده، اهسته به پشت سرش می‌چرخد و با دیدن من، در همان ان چشم هایش پر از اشک می‌شوند.
و من فقط برای یک لحظه به زیبایی این زن در سن هفتاد سالگی، غبطه می‌خورم!
سبز زیبای چشم هایش، با اینکه بی فروغ شده بود اما همچنان دل می‌برد...
پو*ست سفیدش با ان کک و مک های روی گونه اش دلنشین تر شده بود و موهای سفیدش، جلوه خاصی به صورتش می‌داد.
از روی مبل بلند می‌شود.
واکر دارد و قدش خمیده است!
لبخندش با گریه قاطی می‌شود و یک دستش را از واکر بر می‌دارد و باز می‌کند.
- بیا بغلم عزیز دلم.
معذب و دو دل، اهسته به طرفش حرکت می‌کنم.
یک قدم مانده به اغوشش که دست می‌اندازد و مرا به اغوش می‌کشد.
عمیق می‌بوید و روی موهایم را می‌بوسد.
یک بار و دوبار و سه بار و چهار بار... من دیگر حوصله شمردن ب*وسه های از سر دلتنگی این پیرزن را ندارم.
دست های بی جانش، پر از دلتنگی تَنم را به تَنش می‌فشارد.
- اخ یادگار برادرم، اخ یادگاری حسامم.
احترام تک دختر این خانواده است! مشخص است علاقه ی زیادی به برادرانش دارد مخصوصا به پدر خدابیامرز من...
نگاهم قفل شده روی دکمه ی طلایی کت مشکی اش...
قفسه ی سینِه اش، پرشتاب بالا و پایین می‌شود.
 پیرزن بیچاره سکته نکند؟
دستی مردانه روی بازویم می‌نشیند و با جدا کردن من از ب*غ*ل مادرش مرا به طرف خود می‌کشد و با چرخیدن سَرم چشم های حدقه در امده صدرا را می‌بینم.
ناباور و شوکه اخم هایش چفت می‌شود:
- رها!؟
لبخند گ*شا*دی میزنم و سرم را به شانه ام نزدیک می‌کنم.
صدرا ناباور می‌خندد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
رو به مادرش می‌کند و مرا نشانش می‌دهد.
- این همون دختر نیم وجبیه که لباس عروسکی صورتی پوشیده بود! همون که موهاشو خرگوشی می‌بست پاچه شلوار منو می‌کشید ببرمش شهربازی...
مادرش دستی زیر چشمش می‌کشد و با پاک کردن اشکش دوباره مرا به طرف خود می‌کشد و از روی شال سَرم را نوازش می‌کند:
- خودشه عمه قربونش بره، چه قدر بزرگ شده ماشالا...
از زیر دست عمه نگاهم به اخم های چفت شده و چشم های ناراضش می‌افتد.
با دیدن نگاهم، با چشم هایش تهدید می‌کند و خط نشان می‌کشد اما به درک که گفته بود نباید به صدرا نزدیک شوم.
پسر به این باحالی و خوش‌تیپی را به خاطر حرف عماد ول کنم؟
صدای خنده های صدرا حالم را خوب می‌کند.
این پسر پر از حال خوب است!
- وای این همونه که کل صورتش بستنی می‌شد.
صدرا دارد تجدید خاطره می‌کند و من با حرف های او یک چیز هایی یادم می‌اید.
صدرای مهربانی را در خاطر دارم که همیشه هوایم را داشته... تنها کسی مرا به بیرون می‌برد و با موتور سنگینش دور می‌داد.
صدرا...صدرا... چه قدر من این مرد را که در کودکی عمو می‌خواندم دوست داشتم!
چه قدر قیافه اش پخته و جا افتاده شده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت24

با لبخند به جمع کوچکی که دور میز جمع شده ایم نگاه می‌کنم.
احترام و صدرا حضور تخس و خشک اعتصام را قابل تحمل می‌کردند. صدرا سمت راستم و احترام سمت چپم نشسته بود.
شش دنگ حواس صدرا پی من است که کم و کسر نداشته باشم، حدودا باید سه چهار سالی از عماد بزرگ تر باشد.
مردانه پوشیده اما خشک نه!
پیراهن جذب مشکی و جین مشکی پوشیده و خدایی نمی‌شود تاثیر جذابیت ان جلیقه باز طوسی بر اندامش را نادیده گرفت.
به دَست هایش که چنگال را اسیر کرده نگاه می‌کنم.
رگ های برامده ابی روی پو*ست گندمی اش قیامت می‌کرد... و خاک بر سر من ه*یز، مگر نه؟
صدرا برایم شیر کاکائو می‌ریزد و پر محبت نگاهم می‌کند:
- الان کلاس چندمی رها؟
به گمانم تا هزار سال هم که بگویم فکر می‌کند اول دبستانم.
لبخندی می‌زنم و لیوانی را که صدرا پر کرده بر می‌دارم:
- اگه باور کنی که دیپلم گرفتم اگه نکنی هم که کلا قصه جداست، قسم حضرت عباس قبوله؟
از ته دل می‌خندد.
خیلی راحت است و حس خوبی به ادم منتقل می‌کند.
نگاه پر غضب اعتصام به ن*زد*یک*ی بیش از حد من و صدراست و البته نگاه زیر چشمی عماد را نباید فراموش کرد.
احترام پر از عشق دست دور کمرم می‌اندازد و با لبخند، مرا می‌فشارد:
- مثل بچگیاش شیرین زبونه این دختر...
صدرا هنوز هم مانند شش سالگی و بچگی هایم با من رفتار می‌کند.
دستمال کاغذی را بر می‌دارد و من متعجب به دست برومندش که به طرف صورتم می‌اید خیره می‌شوم.
در مقابل نگاه شوکه من، کنج لَبم را با لبخند پاک می‌کند!
با احساس نگاه خیره ای، کمی به طرف چپم می‌چرخم و با دیدن دست های مشت شده عماد، حساب کار دستم می‌اید.
نکند به صدرا نزدیک باشم بی شخصیتی محسوب می‌شود؟ چون به گفته‌ی خودش او مسئول تربیت من است و ولاغیر...
دستمال صدرا که از لَبم فاصله می‌گیرد برای یک ثانیه متوجه می‌شوم که نگاهش روی لَبم، رنگ دیگری می‌گیرد و همین که نگاهش عوض می‌شود دستمال را بر می‌دارد.
سَرش را زیر می‌اندازد و مشغول تخم مرغ اب‌پزش می‌شود اما نگاه من هنوز خیره به نیم رخ خوش تراش و تغییر ناگهانی و عجیبش است!
سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد!
بیخیال ابرو بالا می‌اندازم و با برداشتن چاقو، کره را روی نون تست می‌مالم.
- کی می‌خواید برگردید احترام؟
لحن خشک اعتصام، همه نگاه را به طرف خود می‌کشد.
چه‌قدر بیشعور است! کی این سوال را از مهمان می‌پرسد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,671
لایک‌ها
14,024
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,700
Points
1,633
#پارت25

مربای آلبالو را روی نان می‌کشم و همزمان حواسم پی‌احترام است تا ببینم چه می‌گوید.
کاش لااقل یک هفته ای بمانند! کاش... صدرا خیلی خوب است.
مهربان است و حامی...یک جور های نمی‌گذارد اب در دلت تکان بخورد. کنارش حس خوب امنیت و ارامش و را باهم داشتم.
نون تست را به دَهانم نزدیک می‌کنم و هنوز گ*از نگرفته ام که حرف احترام پشیمانم می‌کند.
- من عصر میرم اما با اجازه ات رها رو می‌برم. برام بوی حسامو میده یه چند مدت پیشم بمونه منم اونجا دست تنهام، صدرا هم که همه اش سر این پروژه و اون پروژه تو بیابونه.
نمی‌دانم چرا، حرف های عمه یک جور هایی بوی تهدید دارد. بوی اجبار! صدای سرفه ی عماد نگاهم را به طرفش می‌کشد و نمی‌دانم چرا ناخواسته نگرانش می‌شوم.
یک لیوان اب می‌ریزم و با بلند شدن از پشت میز، به طرفش می‌روم.
لیوان را به دستش می‌دهم و نگران به صورت سرخ شده اش نگاه می‌کنم.
عماد یک نفس لیوان را می‌نوشد.
چند نفس عمیق می‌کشد و لیوان استوانه مربع شکل را روی میز می‌گذارد.
نیم نگاهی به چشم هایم می‌اندازد و زیر لَبی، با صدای دو رگه شده ای تشکر می‌کند.
نگران خم می‌شوم و دستم را روی میز می‌گذارم تا تکیه گاه تَنم شود.
- خوبی؟
نیم نگاهی به چشم هایم می‌اندازد و مسیر نگاهش را تا لَب هایم ادامه می‌دهد. اخم هایش، کم کم قفل می‌شود و گلویش را صاف می‌کند:
- خوبم، همین جا بشین.
و صندلی خالی کنارش را عقب می‌کشد.
در رودرواسی می‌مانم! چرا مرا در عمل انجام شده گذاشت؟
با نیم نگاهی به چشم های منتظر و تنگ شده عماد، صندلی را می‌گیرم و با کمی عقب کشیدنش می‌نشینم.
اعتصام با نیم نگاه عمیقی به من و عماد رو به احترام می‌کند.
- ستاره کجاست؟
صدای جدی و مچ گیرانه اعتصام، رنگ از رخ احترام می‌برد و اخم های صدرا را قفل می‌کند.
ستاره کیست؟
احترام به لکنت می‌افتد و تا می‌خواهد حرفی بزند صدرا جواب می‌دهد:
- دایی جان من خودم می‌خواستم خصوصی این مورد رو باهاتون در میون بذارم.
اخم های اعتصام، سخت درهم می‌رود.
از پشت میز بلند می‌شود و با نیم نگاهی به گلاب خاتون و احترام، به طرف خروجی اتاق تماما شیشه ای غذا خوری حرکت می‌کند.
نیم نگاهی به سر سبزی باغ می‌اندازم و منتظرم ببینم چه می‌شود که صدراهم از پشت میز بلند می‌شود و به دنبال اعتصام حرکت می‌کند.
عجب دل و جرعتی دارد!
اینی که دنبالش به قعر چاه می‌رود؛ اعتصام خان افشار است!
منتظر و نگران به چشم های خیس احترام و اخم های قفل عماد نگاه می‌کنم.
ناخواسته دستم به طرف پیشانی عماد حرکت می‌کند و با انگشت اخم هایش را از هم باز می‌کند.
نگاهش بهت زده به طرف چشم هایم می‌چرخد و من بی تفاوت به ابروی خوش حالت پرپشت و تار موی افتاده در پیشانی اش نگاه می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا