کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت26

نمی‌دانم فقط منم یا بقیه هم نگران صدرایی هستند که پانزده دقیقه است در اتاق اعتصام رفته و هر چند دقیقه یک بار صدای فریاد اعتصام می‌اید.
از هیچ کس هیچ صدایی در نمی‌اید و من متصل با انگشتم بازی می‌کنم و به عماد ساکت و جدی خیره می‌شوم شاید بگوید "نگران نباش"... ولی هیچ نمی‌گوید.
احترام یک پاکت دستمال کاغذی را تمام کرده و اشک چشمش خشک نشده!
گلاب خاتون دست پژمرده احترام را می‌فشرد و با همان صدای دلسوزش به او دلداری می‌دهد:
- خودتو ناراحت نکن احترام جون، اعتصام خان خیلی صدرا رو دوست داره، این داد و هواراشم همه اش بخاطر ناراحتیه...
ابرویم بالا می‌پرد و تکیه کمرم را به پشتی می‌دهم.
دروغ شیرینی بود!
پا روی پا می‌اندازم و دستم زیر بغلم قفل می‌شود.
- چرا برای رفتن به دانشگاه باید انقدر واکنش نشون بده؟ اومده تهران خوابگاه، دانشگاهشم میره، سه سال استاد خصوصی درس خونده یه سالم دولتی باشه خوب. مگه نمی‌گید بیست و شش سالشه! ماشالا خانوم کاملی شده.
عماد با نیم نگاه متفکری، عمیق وارسی ام می‌کند :
- راجب این موضوع بعدا حرف می‌زنیم.
سرش را خم می‌کند و پچ پچ وار در گوشم زمزمه می‌کند:
- اگه این حرفارو میزنی که زمینه رو برای دانشگاه رفتن خودت فراهم کنی، بهتره دیگه بهش فکر نکنی رها خانوم.
متعجب، ارام می‌خندم و موهایش را بهم می‌ریزم.
در چشم های سیاه و عمیقش خیره می‌شوم و ذهنم را به دست نفوذ چشمش می‌سپارم.
مانند خودش، اهسته و محکم پچ می‌زنم.
- من می‌خوام بازیگر تئاتر بشم عزیزم، نیازی به دانشگاه ندارم، درضمن من بعد هجده سالگی برمی‌گردم بوشهر... دیگه بای بای اقا عماد بای بای خانواده افشار.
چشمکی به حرفم اضافه می‌کنم و با قفل شدن اخم هایش، نگاه از او می‌دزدم.
بیشتر خم می‌شود و اینبار لَبش به ن*زد*یک*ی گوشم می‌رسد.
از بین دندان هایش پر غضب می‌غرد:
- نشنیده می‌گیرم.
حس عجیبی در بَدنم می‌پیچد و چهره ام در‌هم می‌رود.
چیزی درون دلم سقوط می‌کند و هرم گرم نفس هایش، پو*ست گوشم را می‌سوزاند.
عماد همان جا ایستاده و نفس می‌کشد.
ده لعنتی خفه شو، گمشو سر جایت دیگر...
بزاقم را فرو می‌دهم و پاهایم را منقبض می‌کنم که فریاد اعتصام، همه ی مشکل ها را حل می‌کند!
- ما از این برنامه ها نداریم صدرا! اگه ستاره گیر نا اهلش بیوفته ابروی چندین و چند ساله خانواده به خاطر یه ارزوی مسخره پوچ میشه، میفهمی؟
از اتاقش خارج می‌شود و چنان محکم عصایش را زمین می‌کوبد که ناخواسته می‌لرزم! به گمانم کل چهار ستون خانه لرزید، من که هیچ... .
- رهـــــــا!
رها و حناق! مردک خرفت عتیقه.
از روی مبل بلند می‌شوم و مقابل دید اعتصام قرار می‌گیرم:
- بله عمو جان.
تهدید وار عصایش را بلند می‌کند و زمین می‌کوبد:
- وای به حالت اگر بشنوم مثل این ستاره احمق زده سرت بری دانشگاه... هر حرفی رو یه بار بیشتر تکرار نمی‌کنم. زن و دختر این خانواده ابروشن. هیچ رسوایی رو نمی‌پذیرم.
دلم می‌خواهد زبانم را تا تَه بیرون بیاورم و ادایش را در بیاورم اما حقیقت را بخواهید، من جرعت نفس کشیدن هم ندارم!
و خاک بر سر ترسوی من که این حرف را میزنم.
- چشم عمو جان، حرف حرف شماست.
پر از ل*ذت نگاهم می‌کند و یک حس فخر خاصی در چشم هایش است.
بیچاره نمی‌داند من بعد هجده سالگی اینجا را به مقصد بوشهر و دانشگاه هنر، ترک خواهم کرد.
لبخند محوی به چشم های ستاره بارانش می‌زنم و ذوقش را در نطفه خفه می‌کنم:
- اما عمو جان من از ستاره حمایت می‌کنم. ایشون یک خانم بالغ و کامل هستند و قطعا می‌دونند که ابروی خانواده چقدر حساسه و مراقبت می‌کنند.
پوزخند اعتصام و اخم های درهم صدرا، گویای این است که من چیز های زیادی را راجب ستاره و یا شاید هم راجب گذشته نمی‌دانم.
ضربه ی ارامی به پایم می‌نشیند که باعث می‌شود به طرف عماد بر گردم.
با اخم های درهم، اهسته اشاره می‌کند که هیچ نگویم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت27

هر روز که می‌گذرد و هر اتفاقی که می‌افتد من گیج تر می‌شوم.
راز این خانواده چیست؟ برای چه زن و دختر خود را اسیر خانه می‌کنند؟ اصلا نگهبان های عمارت چه می‌گویند! هر که پول دارد انقدر فیس و افاده می‌اید؟ قطعا خیر.
منتظر به اعتصام نگاه می‌کنم که هنوز هم با همان پوزخند نگاهم می‌کند.
- وقتی هیچی از خانواده ات نمی‌دونی، حرف نزن دختر!
خوب یک خری دَهان باز کند بگوید این ها چه هستند.
بی حوصله و سردرگم، پوف بلندی می‌کشم و به مبل اشاره می‌کنم:
- اگه اجازه بدین حالا که هیچی نمیدونم بشینم.
با دست اشاره می‌کند که، بشین... البته بین خودمان باشد، بیشتر معنی بتمرگ می‌داد!
اعتصام به طرف صدرا می‌چرخد و عصایش را روی شانه ی صدرا می‌زند:
- همین اول صبحی میری این مایع ننگ رو جمع می‌کنی! دیگه هم حق درس خوندن نداره. حالا که جنبشو خودم نشونش میدم.
به طرف گلاب خاتون می‌چرخد و در کمال جدیت و با اخم های درهم مخاطبش می‌گذارد:
- زنگ بزن به معاد بگو تا چند روز دیگه خودشو برسونه خونه، بیاد ستاره رو بگیره از شر خیره سریاش خلاص شم. این دختر اخرش ابروی مارو تو جوب میریزه.
معاد را به یاد داشتم... از بچگی هم تخس ترین و چرت ترین فرد اطرافم بود.
سی و شش سالی دارد و برادر بزرگ عماد است.
یکی از چرت ترین ادم هایسیت که می‌توانید تصور کنید... .
صدای جدی و پر تحکیم صدرا نگاه همه را به روی خود می‌خرد:
- دایی جان من این اجازه رو به شما نمیدم، بعد از پدرم مسئولیت خانوادمون با منه امیدوارم بهتون برنخوره ولی من حاضر نیستم خواهرمو مجبور کنم با یکی که ده سال ازش بزرگتره ازدواج کنه.
ای جان! خوشم امد... من می‌گویم این صدرا چیز دیگریست، شما باور نمی‌کنید. لامصب بیا من را بگیر، من حاضرم وقتی پای توی روشن فکر وسط باشد، بیست سال اختلاف سنی را هم بپذیرم! هفده سال که چیزی نیست... .
قیافه اعتصام را دوست دارم.
یک جوری خشم و ناتوانی باهم در آمیخته! گلاب خاتون راست می‌گوید؛ مشخص است که صدرا را خیلی دوست دارد که در جواب این گستاخی اش هیچ نمی‌گوید.
صدای استغفرالله زیر لَبی اعتصام در سالن می‌پیچد.
چشم می‌بندد و مشخص است که برایش سخت است در مقابل صدرا کوتاه بیاید!
- دختر این خانواده از این خانواده بیرون نمیره! به غیر عماد و معاد و کمیل، حق انتخاب دیگه ای نداره. هم ستاره هم کیمیا باید تا پایان سال ازدواج کنن، سنشون رفته بالا، فکر خودشون نیستن فکر این باشن که فرصتشون برای بچه دار شدن کم میشه، باید به فکر گسترش خانواده باشیم. پیر شدین و هنوز همه اتون عذب موندین... .
نمی‌دانم چرا با این حرفش من سرخ می‌شوم.
چه‌قدر اعتصام بی شرف و بی حیاست! خاک بر سر خانواده ای که بزرگش این است... .
عماد با پایان حرف پدرش، خیلی جدی پا روی پا می‌اندازد:
- من می‌خوام با کسی ازدواج کنم که بتونم اونجور که می‌خوام تربیتش کنم، نه کیمیا و نه ستاره به درد من نمی‌خورن، منو از لیست خط بزنید.
و چرا انقدر بی‌شرفانه راجب موجود با ارزش و ظریفی به اسم زن صحبت می‌کنند!؟ خاک بر سَر اعتصام با این پسر تربیت کردنش...
با این حرف عماد، هرچه حس تنفر و انزجار داشتم در وجودم جمع می‌شود.
چقدر وقیح است! او واقعا نیاز به روانشناس دارد.
اعتصام به گونه ای مغزش را پر کرده که کلا یادش رفته به غیر از خودش، دیگران هم حق حیات دارند.
یادش رفته زن ها به غیر جسمشان روح هم دارند...
احمق الدنگ! در این یکسال ادبش می‌کردم.
ارزش و احترام یک زن را نشانش می‌دادم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت28

پر از انزجار به عماد خیره می‌شوم تا شدت کثیفی حرفش را بفهمد اما بی‌شرف تر از این حرف هاست.
لبخند کجی می‌زند و همان گونه که به من خیره است پدرش را مخاطب می‌گذارد.
- بیشتر دارم به رها فکر می‌کنم تا کیمیا و ستاره.
با این حرفش دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.
نفسم بند می‌اید و بهت، کل وجودم را در بر می‌گیرد.
پس این همه مهربانی کردن و راه امدن هایش بخاطر همین بود؟ در نگاه ناباور و خشک شده ام، لبخند کجی می‌زند و اهسته گونه ام را نوازش می‌کند که با انزجار خودم را عقب می‌کشم.
حالم از اوی حیوان بهم می‌خورد.
اشک به چشم هایم می‌نشیند و قلبم مچاله می‌شود.
بی‌شرف پست فطرت!
نمی‌توانم بغضم را کنترل کنم. لَب هایم می‌لرزد و فکم هم از لَب هایم پیروی می‌کند... .
از کنار عماد بلند می‌شوم و نمی‌دانم میان این غریبه ها به که باید پناه بیاورم که فریاد صدرا راه را نشانم می‌دهد.
- حرف دهنتو بفهم عماد! رها هفده سالشه، میفهمی؟ از مرد بودن خودت خجالت نمی‌کشی؟
به طرف صدرا می‌روم و این حرفش، سد اشکم را می‌شکند و اجازه می‌دهد مانند یک کودک دوساله که به اغوش مادرش پناه می‌اورد به کمر او پناه بیاورم.
فاصله بینمان را بر می‌دارم و با چنگ انداختن به پیراهن صدرا، نفس های بریده بریده ام را در کمرش فرود می‌اورم.
بغضم می‌شکند و اشک هایم، بی صدا و در اوج درد مندی، یکی پس از دیگری خارج می‌شوند.
باورم نمی‌شود!
غیر ممکن است عماد این حرف را گفته باشد... عمادی که به خاطر یک داد معمولی ان گونه از دل من در اورد محال است این حرف را گفته باشد.
دست صدرا روی کمرم می‌نشیند و مرا به طرف اغوشش می‌کشد.
سَرم تا روی س*ی*نه اش می‌رسد و نفس هایم بالا نمی‌اید.
عماد بی‌شرف! حیوان پست فطرت...
صدای خنده ی ارام اعتصام، در گوشم می‌نشیند و کهیر می‌زنم!
- اتفاقا، به نظر منم انتخاب خوبیه، عماد و رها بهم میان، سن که مهم نیست.
قفسه ی سینِه ی صدرا سخت بالا و پایین می‌شود.
با شنیدن این حرف اعتصام دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و پر از ناباوری جیغ می‌کشم و پایم را زمین می‌کوبم :
- خفه شــــو...!
و همه کپ می‌کنند.
حتی صدرا!
به گمانم من اولین نفری بوده ام که این حد گستاخی کرده.
به چهره ی سرخ شده ی اعتصام و تیک عصبی که گرفته خیره می‌شوم.
کل بَدنش از شدت خشم می‌لرزد و من از ترس کپ کرده ام.
نه راه پس داشتم و نه راه پیش...
به دست های صدرا چنگ می‌اندازم و زانوهایم از شدت ترس سست کرده.
نمی‌توانم نفس بکشم.
دوباره داشتم دچار حمله ی عصبی می‌شدم و افت فشار را به راحتی حس می‌کردم.
ارامش قبل طوفان می‌شکند و صدای فریاد اعتصام، در گوش اسمان می‌نشیند!
- عمـــــــــــــــاد.
تن یخ زده ام می‌لرزد و وزنم به صدرا می‌افتد.
چشمم سیاهی می‌رود و بدنم خالی می‌کند.
چشم هایم روی هم می‌افتند و کاش گوش هایم هم کر می‌شدند!
- برو یه روحانی محضر دار بیار، همین امروز عقدش می‌کنی.
بَدنم شروع به لرزیدن می‌کند و حالت تشنج می‌گیرم.
چشم هایم سفید می‌شود و کل استخوان هایم می‌لرزد.
در سیاه و سفید دنیا فقط برای یک لحظه عماد را می‌بینم که وحشت زده و پر شتاب از روی مبل بلند می‌شود و به طرفم خیز بر می‌دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت29

اهسته بین چشم هایم را باز می‌کنم.
همه چیز در یک ارامش خاص فرو رفته و صدای چه‌چه گنجشک ها می‌اید.
بَدنم یک حالت سنگینی دارد و سَرم تیر می‌کشد.
دستم را روی‌ شقیقه ام می‌گذارم و اهسته می‌فشارم.
- بهتری؟
با شنیدن صدای دو رگه و خش دار عماد، تَنم می‌لرزد.
پلک هایم را می‌فشارم و پتو را روی سَرم می‌کشم:
- برو بیرون.
صدای پایش می‌اید که به تخت نزدیک می‌شود.
ضربان قلبم بالا می‌رود و ناخواسته بَدنم شروع به یخ زدن می‌کند.
- اروم باش رها، حرفم فقط یه شوخی بود. نیاز به این همه واکنش نشون دادن نیست... .
بی‌شرف پست فطرت کل جان مرا با حرفش سوزانده بود.
او که می‌دانست من تحت چه شرایطی قرار داشتم!
می‌دانست بخاطر اختلاف سنی پدر و مادرم تا چه حد از این امر وحشت داشتم... .
او همه چیز را می‌دانست، فقط می‌خواهد توجیهی برای این بی‌شرف بازی‌اش بیاورد.
- بهت گفتم برو بیرون.
تخت بالا و پایین می‌شود و صدای اعتصام در گوشم زنگ می‌خورد. از عماد خواسته بود روحانی بیاورد!
اگر عماد در شناسنامه ام می‌رفت، باید تَنم را لمس می‌کرد؟ با سیزده سال اختلاف سنی؟ حالت تهوع می‌گیرم و دَستم را روی دَهانم می‌گذارم تا مانع از فوران کردن محتویات معده‌ام به شوم.
سنگینی دستش روی پتو را حس می‌کنم.
- باید حرف بزنیم.
می‌خواهد پتو را کنار بزند که محکم در چنگ می‌کشمش...
- بهت گفتم برو بیرون.
حتی ندیده هم می‌توانم شدت اخم هایش را بفهمم.
صدای نفس های عصبی و کلافه اش می‌اید:
- رها من حوصله بچه بازی ندارم! به بابامم گفتم یه شوخی بیشتر نبوده ولی عصبیش کردی از حرفش کوتاه نمیاد پاشو بریم یه معذرت خواهی کن شر کم شه.
ببین کی به کی می‌گوید!
پتو را حرصی از روی سَرم کنار می‌زنم و در نگاه بی انتهایش، چشم تنگ می‌کنم.
- حالم ازت بهم می‌خوره عماد! خیلی کثیفی...تو تخم چشمای من نگاه کردی و اون شر و ورا رو بهم بافتی! حالا خودت گندی که زدیو جمع کن.
پوزخند کجی می‌زند و اهسته سنگینی تَنش را به تخت می‌دهد و دراز می‌کشد.
دستش را زیر سَرش می‌گذارد و با ابروی بالا رفته نگاهم می‌کند:
- نظرت چیه بذارم بابام کارشو بکنه!؟ شاید تو یاد بگیری با بزرگ ترت حرف بزنی. البته که خودم ادبت می‌کنم.
با دَهانم صدا در می‌اورم و لَبم را کج می‌کنم.
بوی عطرش سنگین است و کل تخت را در اغوش کشیده.
پررو تر از خودش در چشم هایش خیره می‌شوم و ابرو بالا می‌اندازم :
- انقدر قمپز در میکنی کمرت رگ به رگ نشه! به من ربطی نداره که تو مشکل روانی داری یا پدرت بهش بر خورده که اون حرف زشت رو به من زده و من ناخواسته واکنش نشون دادم. فهمیدی؟
ابرو بالا می‌اندازد و با جدیت هرچه تمام چشم هایم را می‌کاود.
در مقابل جواب برنده ام ساکت است... و خوب این برای عماد زیادی عجیب است!
دستش روی ابرویم می‌نشیند و اخمم را باز می‌کند.
- اول که اخم مال بچه ها نیست.
دو انگشت اشاره و شصتش لَب بالا و پایینی ام را بهم می‌فشارد و اخم هایش قفل می‌شود:
- دوم که هر حرف نامربوطی به ذهنت رسید به دهنت نیاد، حاضر جوابی کردن اصلا شاخ شدن نیست، بلکه خر شدن و نافهمی تو رو نشون میده.
تعجبم را جمع می‌کنم و حرصی دستش را از روی لَبم بر می‌دارم و گارد می‌گیرم:
- تو به چه دلیلی انقدر به من دست میزنی؟ یه بار دیگه دستت به من بخوره من میدونم و تو.
متعجب می‌خندد.
یک تای ابرویش بالا می‌پرد و خودش را به طرف من خم می‌کند.
صورتش به مقدار زیادی به صورتم نزدیک می‌شود:
- مثلا می‌خوای چیکار کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت30

بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و با دیدن قیافه ی ترسیده ی خودم در سیاهی چشم هایش، استرسم بیشتر می‌شود.
سَرم را در بالشت فرو می‌برم تا فاصله را بیشتر کنم:
- برو عقب...
و او دقیقا برعکس عمل می‌کند و نزدیک تر می‌اید.
سیاهی بی انتهای چشم هایش، بین لَب هایم و نگاه ترسیده ام در گردش است.
عطر سنگین و اغوا کننده اش، کل تخت را در اغوش کشیده و ان تار موی افتاده در پیشانی اش، توجه می‌خرد.
مسیر نگاهش، به چشم هایم می‌رسد و ثابت می‌شود.
عمیق نگاه می‌کند و من می‌توانم رگه های سرخی که سیاهی نگاهش را در بر کشیده بشمارم.
لَبم را تر می‌کنم و مقابل نگاه منتظرش کم می‌اورم.
من تاب این همه خیرگی را نداشتم!
نگاه می‌دزدم و می‌خواهم از او فاصله بگیرم که در یک حرکت دست راستش را بعد از من می‌گذارد و عمود تَنش می‌کند. من عملا بین حصار او گیر می‌افتم:
- بگو دیگه، چیکار می‌کنی؟
بگویم زر زدم بیخیال می‌شود؟
توانایی نگاه کردن به چشم هایش را نداشتم، برای همین به لوستر پناه اوردم.
سیبک گلویم تکان می‌خورد و عرق به تیره ی کمرم می‌نشیند.
اصلا تاب این نگاه خیره را نداشتم!
- ببخشید.
چهره اش درهم می‌رود و اخم هایش بیشتر قفل می‌شود.
صدایم آرام بوده و مشخص است می‌خواهد بیشتر مرا بچزاند.
یک تای ابرویش بالا می‌رود و سرش نزدیک تر می‌اید :
- نشنیدم!
و اتفاقاً خیلی خوب شنیده... .
سیبک گلویم سخت تکان می‌خورد و پلک هایم بهم فشرده می‌شود تا از گردابی که نگاهش درست کرده فرار کند.
تُن صدایم را کمی بالاتر می‌برم و صدایم با لرزش خفیفی خارج می‌شود:
- ببخشید.
سرش انقدر نزدیک می‌شود که تیغه ی بینی اش به گونه‌ام می‌رسد و من عملا قالب تهی می‌کنم.
ضربان قلبم چنان می‌کوبد که سینِه ام به سوزش می‌افتد و سرم تیر می‌کشد.
معده‌ام رفلاکس می‌کند و همه چیز لحظه به لحظه وحشت ناک تر می‌شود.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و برای کنترل سوزش معده‌ام نفس عمیقی می‌کشم... البته که اسمش معده است! تا فیها خالدونم دارد می‌سوزد.
- عماد داری اذیتم می‌کنی.
نفس های گرمش گوشت صورتم را می‌سوزاند.
کنج لَبش کج می‌شود و خیلی جدی پچ می‌زند:
- اخرین بار که سعی میکنی بی احترامی به من بکنی! من هرکسی نیستم رها، به حال خوبم نگاه نکن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت31

کل تَنم می‌لرزد.
و من خیلی بهتر از او می‌دانم که روانیست... .
اهسته چشمم را باز می‌کنم و دیدن سیاهی چشم هایش ان هم از این فاصله باعث می‌شود بدنم از ترس خالی کند.
دخترک درون دلم از بلندای وجودم سقوط می‌کند و لاشه ی تَنم به تخت می‌چسبد.
- چشم.
اهسته سری تکان می‌دهد و عقب می‌کشد.
مانند ادمی که در دریا افتاده و تا مرز خفه شدن پیش رفته به اکسیژن نیاز داشتم!
نفس عمیقی می‌کشم و با احتیاط بلند می‌شوم.
عماد منتظر نگاهم می‌کند و از روی تخت پایین می‌رود.
دست در جیب می‌برد و با چشم های تنگ شده نفس کشیدن های بی قرارم را می‌کاود.
چند تقه به در اتاق می‌خورد و بلافاصله صدرا با اخم های درهم بین قاب در قرار می‌گیرد.
یک نگاه به عماد و یک نگاه به من رنگ پریده می‌اندازد و نگرانی به وضوح در نگاهش دیده می‌شود.
- بهتری رها؟
بزاقم را فرو می‌دهم و ترسیده به صدرا نگاه می‌کنم.
کاش مرا از دست این عماد روانی نجات بدهد!
- خوبم!
دو دل و مشکوک به عماد نگاه می‌کند و وارد اتاق می‌شود.
- من با دایی حرف زدم راضیش کردم ولی خیلی شاکیه.
به من نگاه می‌کند و با نگرانی به طرفم می‌اید.
مقابلم زانو می‌زند و می‌خواهد دست هایم را بگیرد که سرفه ی خشک عماد دست هایش را در هوا متوقف می‌کند:
- رها خوشش نمیاد کسی بهش دست بزنه.
ابروی صدرا متعجب بالا می‌رود و سوالی نگاهم می‌کند تا صحت حرف عماد را بفهمد و من تنها می‌توانم با نگاه دزدیدن از او، جانم را از دست عماد روانی نجات دهم.
صدای پای عماد می‌اید که به طرف در می‌رود:
- زود باش رها بریم پیش پدرم.
ملتمس به نگاه کنکاش گر و مشکوک صدرا خیره می‌شوم و کاش می‌شد یک جوری به او بفهمانم از عماد تا سر حد مرگ می‌ترسم.
او عملا تعادل روانی ندارد و سلامتی هیچکس کنارش تضمین نیست.
از روی تخت بلند می‌شوم و به طرف عماد می‌روم.
نگاه صدرا بدرقه ام می‌کند و گرمای وجودش به راحتی حس می‌شود.
کلا وجود بعضی ها پر از حال خوب است!
- عماد صبر کن.
صدای صدرا متوقفم می‌کند و نگاه عماد را به خود می‌خرد.
عماد منتظر و با اخم های قفل شده ابرو بالا می‌اندازد و دست در جیب می‌برد.
صدرا برعکس عماد، ارام و خونسرد است.
- رها رو با خودمون میبریم ساری، مامانم تنهاست، خودتم بهتر میدونی چقدر رها رو دوست داره.
زیر چشمی به پوزخند کج عماد نگاه می‌کنم.
لَبش با خنده و ناباوری به پایین کش می‌اید :
- نه بابا! زمانی که من تو دادگاه دنبال گرفتن حضانت رها بودم و این در اون در میزدم که یک روز زودتر این کار انجام بشه کجا بودی؟ موقعی که اسما تو دادگاه چاقو گذاشت زیر گر*دن من که دخترشو نمیده کجا بودی؟ این دختر دست من امانته، تا زمانی که خودم نفس می‌کشم مسئولیتش رو به بابامم نمیدم چه برسه به تو... .
و تو را به گونه ای با انزجار گفته بود که انگار صدرا یکی از کثیف ترین ادم های این کره خاکیست.
من اما هنوز مات ان قسمت حرفشم که مادرم چاقو پای گ*ردنش گذاشته... من نمی‌دانستم تا این حد پیگیر حضانت بوده اند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت32

ناباور و مبهوت به عماد خیره می‌شوم شاید از میان حرف هایش چیز دیگری دستگیرم به شود اما فقط پر از حرص به صدرا خیره است.
نگاهم به طرف صدرا می‌چرخد و قیافه ی پر غضبش زیاد دلنشین نیست.
با اخم های قفل شده و دست های مشت به هم خیره اند.
با چشم هایشان دوئل گذاشته اند و من هنوز در شوکم که
عماد در یک حرکت ناگهانی مچ دستم را می‌گیرد و مرا به طرف خروجی اتاق می‌کشد.
از اتاق بیرون می‌رویم اما روحم جایی کنار صدرای پر غضب گیر کرده.
جرعت نگه داشتن عماد را نداشتم اما دل اینکه با اعتصام هم مواجه بشوم نبود.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و برای نگه داشتن عمادی که به سرعت به طرف راه پله می‌رود، گام هایم را سنگین می‌کنم و روی زمین می‌کشم، شاید با ایستد.
فشار خفیفی به مچم وارد می‌کند و با اخم های درهم، اول به قدم برداشتن و سپس به چشم هایم خیره می‌شود.
قیافه اش جوریست که جرعت حرف زدن ندارم!
- این بچه بازیا چیه؟
چهره ی پر غضب روی تختش، در نظرم زنده می‌شود و زبانم در دهانم نمی‌چرخد.
عماد زیر لَب، پر از حرص چیزی می‌گوید و می‌خواهد دستم را بکشد که این‌بار مقاومت می‌کنم.
کلافه و با اخم های درهم به طرفم بر می‌گردد:
- دردت چیه رها؟
تمام شجاعتم را برای گفتن همین یک کلمه جمع می‌کنم اما صدایم انقدر مظلوم می‌شود که هیچ بویی از شجاعت ندارد!
- میترسم!
و همین یک کلمه باید کافی باشد.
در نگاهش، چیزی عوض می‌شود.
انگار لِولِ خشمش، با یک فاز دیگر عوض می‌شود و عماد جدید را در پرده ی اکران به نمایش می‌گذارد.
یک گام به طرفم می‌اید و کنکاش گر چهره ام را می‌کاود:
- از من؟
به گونه ای گفته که انگار التماس می‌کند جواب سوالش " نه" باشد.
عماد ترسیده از اینکه از او ترسیده باشم؟ نمی‌دانم! شاید... .
سَرم را به نشان منفی تکان می‌دهم که نفس عمیقی می‌کشد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
صدایش، تحلیل رفته و خسته است.
- نترس، تا من کنارتم اتفاقی نمی‌افته...
و من اتفاقا از بودن اوی مودی می‌ترسیدم.
اویی که مانند افتاب پرست رنگ عوض می‌کند و هر آن باید در انتظار روی دیگری از او باشی.
اما خب، نا انصافی است اگر این را انکار کنم! او در بدترین مودش هم مراقبم بوده.
دست هایم در هم گره می‌خورند و لَب های خشک شده از استرسم را به دَهان می‌کشم.
- نمیشه نریم؟
عمیق و خیره نگاهم می‌کند.
می‌دانم که معصومیت چشم هایم در این حالت اصولا جواب می‌دهد.
مستقیم به سیاهی چشم هایش نگاه می‌کنم و خودم را مظلوم می‌کنم.
سیاهی نگاهش رنگ عجیبی می‌گیرد.
یک حالت خاصی که تا به حال ندیده بودم!
- عماد خان، اقا منتظرتون هستن.
صدای سلطان اتصال عمیق بین چشم هایمان را قطع می‌کند و عماد حالت عجیبی دارد.
انگار کلافه و سردرگم است!
به موهایش چنگ می‌اندازد و با نیم نگاهی به من، کمی دو دل دستی به موهای کوتاه کنار گوشش می‌کشد:
- رها تو برو تو اتاق من، خودم با پدر صحبت می‌کنم.
و انگار دنیا را به من می‌دهند.
دنیا شاید وصف کوچکی برای این حس خوب درون دلم باشد.
لبخندم کش می‌اید و قدر دان به چشم هایش خیره می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت33

درون اتاقش رژه می‌روم و با کنجکاوی به وسایل عجیب و غریبش نگاه می‌کنم.
از همه جالب تر تخته ی مشکی زیبایی بود که یک سری نوشته با سیم مفتول و گیره نگه دارنده بهم وصل شده بودند و البته که من ناز شصت این تخته ی را چشیده بودم.
تم اتاقش را دوست دارم.
یک حالت دارک و معمایی به اتاقش داده مه از شخصیتش بر آمده.
به طرف کمد دیواری اش می‌روم و راستش را بخواهید من از ان دختر های زیادی کنجکاوم که میل زیادی به محیط های جدید دارد.
دوست داشتم مارک عطرش را می‌دانستم! لامصب بویش قیامت به پا می‌کند.
در کشوی اول کمد دیواری را باز می‌کنم و کنجکاو و منتظر به باز شدن اهسته اش خیره می‌شوم.
هرچه کشو باز می‌شود رنگ من بیشتر می‌پرد.
اینها چه بودند؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و با چشم هایی که جایی برای گرد شدن ندارند به شلاق قرمز رنگ و طناب سفید رنگ نگاه می‌کنم.
کشو قفسه قفسه شده بود و در هر قفسه یک وسیله قرار داشت.
نگاهم به طرف زنجیر می‌چرخد و عملا قالب تهی می‌کنم.
از این ها برای چه استفاده می‌کرد؟
یاد یکی از فیلم های مثبت شصت سالی که هانیه نشانم داده بود می‌افتم.
پسری که بیماری روانی داشت و با دخترها مانند برده رفتار می‌کرد.
یا ابالفضل عباس! به وسیله های دیگر نگاه می‌کنم و حتی مجوز بر زبان اوردنشان را هم ندارم... .
و یا بهتر بگویم، فقط در فیلم ها دیده ام و نمی دا‌نم نامش چیست! فقط می‌دانم استفاده ی وحشیانه ای که از ان می‌شود، فجیع ترین شکل از بیماری روانیست.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و یک شلاق بلند با دسته ی سیاه را بیرون می‌کشم.
پر از بهت به تنه اش دست می‌کشم.
کدام روانی احمقی حاضر می‌شود تَنش را به دَست عماد مجنون به‌سپارد؟ البته! قدرت پول را فراموش کرده بودم.
کشوی دوم را باز می‌کنم و تا می‌خواهم درونش را ببینم،
صدای عماد و صدرا را در راه رو می‌شنوم.
فوری شلاق را در یکی از کشو ها می‌گذارم و با بستن ان خودم را صاف می‌کنم.
دستی به شال و شومیزم می‌کشم و در اینه قدی کمد دیواری خودم را مرتب می‌کنم.
میکس مشکی شومیز و رنگ طوسی دامن باهم زیبا شده بود، مخصوصا با ان شلوار جورابی که باعث می‌شد سنم به زیر پونزده برسد.
در اتاق باز می‌شود.
جرعت سر بلند کردن نداشتم مخصوصا که چند دقیقه پیش، عمق روانی بودن عماد را فهمیده بودم.
با نگاه دقیقی مرا می‌کاود و سرش بین وسایل اتاق می‌چرخد.
انگار می‌خواست رد پای جرم را بگیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت34

- بشین، راحت باش.
به طرف ت*خت خو*اب دو نفره ی طوسی رنگش می‌روم و اهسته می‌نشینم.
مستقیم و خیره نگاهم می‌کند.
نمی‌دانم به دنبال چه می‌گردد و یا از من چه انتظاری دارد اما من اصلا تحمل نگاه کردن به ان همه سیاهی خفته در یک عدسی را نداشتم!
- با پدر صحبت کردم، فعلا بیخیال شده ولی گفت یک بار دیگه بی احترامی از جانبت ببینه هرگز و به هیچ وجه نمی‌بخشه.
و انگار که اعتصام هم ان چیزی که نشان می‌دهد نیست.
حس می‌کنم بیشتر دلش می‌خواهد نقش یک پیرمرد مستبد را بازی کند... .
- قول میدم دیگه تکرار نشه، ممنونم.
صدایم آن‌قدر ارام و پشیمان است که عماد دیگر هیچ نگوید و فکر کند پشیمانم! اما واقعیت این است که من مثل سگ از عماد می‌ترسم... حتی بیشتر از اعتصام! و حالا به مادرم حق می‌دهم که از عماد به ترسد و از اعتصام نه!
تخت بالا و پایین می‌شود و من با همان سر زیر افتاده فقط شلوار پارچه ای مشکی و خوش دوخت عماد را می‌بینم که به زیبایی، ماهیچه های پایش را در چشم می‌کرد.
- ببین من یه قرار دارم باید برم بیرون ممکنه تا برگردم عمه اینا بخوان برن و دوست ندارم وقتی برگردم تو اینجا نباشی! درسته رها؟
و مگر من جرعت مخالفت داشتم؟ خیر!
کمی سرم را بلند می‌کنم و با دیدن خودم و عماد در قاب اینه نفسم بند می‌اید.
ابهت اندامش را با ان وسیله ها تصور می‌کنم و رنگم می‌رود.
حس ضعف در جانم می‌نشیند و باعث می‌شود برای یک لحظه چشم هایم سیاهی برود.
نمی‌دانم به چه سرعتی، اما همین که کمی بَدنم شل می‌کند، دست های عماد دور تَنم می‌پیچد و با اسیر کردن من، مانع از افتادنم می‌شود.
از برخورد دستش با تَنم، می‌لرزم و صح*نه های مزخرفی که در خواب دیده بودم زنده می‌شود. خودم را جمع و جور می‌کنم و از اغوشش بیرون می‌ایم:
- خوبم.
و راستش من اصلا خوب نبودم.
یک حس بَدی داشتم... یک سیاهی عجیبی توام با شرم و ناباوری در سرم رژه می‌رفت و مرتب مغز لعنتی ام تصاویری که دیده بود را یاد اوری می‌کرد.
می‌خواهم از روی تخت بلند شوم که سَرم گیج می‌رود و قبل از هر واکنشی دست هایم توسط عماد گرفته می‌شود و دوباره روی تخت می‌نشینم.
- بگیر بخواب، فشارت افتاده، تا شب که برگردم راحت استراحت کن، به سلطانم میگم واسه شام و نهار پایین نمیری برات بیاره بالا. یه آرام‌بخش برات میارم، بخور راحت بخواب، همه چیز تموم شد!
نمی‌توانستم خصوصیت هایش را باهم در یک انسان جمع کنم.
او همه چیزش باهم در تضاد است! خشونت رفتاری اش با این مهربانی و نگرانی اش در یک کاسه نمی‌گنجد.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و با چشم هایی که ترسیده نگاهش می‌کنم.
- کجا بخوابم؟
اول شوکه نگاهم می‌کند و ناباور و متعجب می‌خندد. دماغم را می‌کشد و موهایم را بهم می‌ریزد:
- پاشو برو تو اتاقت دختر.
از روی تخت بلند می‌شوم و انگار باورم نمی‌شود که رها شده ام.
اول ارام ارام می‌روم و تا کمی از او فاصله می‌گیرم مانند ادم های روانی شروع به دویدن می‌کنم.
صدای خنده های بلندش تا خارج شدن از اتاق بدرقه ام می‌کند! خاک بر سر من... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت35

کلافه طول و عرض اتاقم را طی می‌کنم.
خاک بر سر من! نه یک بار و دوبار و سه بار... بلکه همه عمر و برای همیشه. ان شلاق کوفتی را در کدام کشو گذاشتم؟ اگر عماد می‌فهمید به وسایلش دست زده‌ام من را می‌کشت.
دهانم تلخ و گس شده... .
عماد از ظهر که رفت تا همین دو ساعت پیش نیامد و در اتاقش در نبودش کاملا قفل و بست بود.
عمه احترام و صدرا، با تمام ناراحتی های پیش امده، بلاخره رفتند و من طبق گفته ی عماد، هرچه عمه کرد با او نرفتم.
و حالا ساعت دوازده شب مجبورم سگ لرزه بزنم از ترس اینکه عماد بداند وسایل هایش را گشته ام و ان ک*ثافت ها را دیده ام.
اگر یک وسیله ی معمولی بود شاید می‌شد یک جوری کار را جمع کرد ولی حالا چه؟ اصلا اگر می‌فهمید من همچین چیزی را دیده ام، خودم دیگر رویم نمی‌شد به چشم هایش نگاه کنم.
فایده ندارد، باید با هر بدبختی هست خودم را به اتاقش برسانم و دلم راحت شود.
ته تهش رسواییست! و البته که می‌خواهم به خودم ارامش بدهم.
نفس عمیقی می‌کشم و با چنگ انداختن به شالی که روی تخت افتاده، به طرف خروجی اتاقم می‌روم.
در اتاق را باز می‌کنم و به سکوت خوف اور سالن خیره می‌شوم.
سرک می‌کشم و راست و چپ سالن را از نظر می‌گذرانم.
تو رو خدا ببین کارم به کجا کشیده! بار ها به خود احمقم تذکر دادم کنجکاوی مزخرفت را کنترل کن.
پاورچین پاورچین به طرف در اتاق عماد می‌روم و گوشم را به در می‌چسبانم.
در اتاقش عایق بود اما می‌شد کمی به سکوتی که گوش هایم می‌شنید توکل کرد؟
اهسته و با ترس، دستم روی دستگیره در می‌نشیند و با نفس حبس شده، در اتاق را باز می‌کنم.
جرعت نفس کشیدن ندارم! کمی سَرم را به داخل اتاق خم می‌کنم و با چشم های که از ترس گرد شده به دنبال عماد می‌گردم.
عماد، روی تختش، به کمر خوابیده بود، و این یعنی من می‌توانستم با خیال راحت ان مایه ی ابرو ریزی را قایم کنم!
نفس عمیقی می‌کشم و اهسته تَنم را به داخل اتاق می‌کشم.
کارم از پاورچین رفتن به روی انگشت رفتن می‌رسد.
به طرف کمد لباس هایش می‌روم؛ پاورچین پاورچین و با نفس های حبس شده.
هر چند ثانیه یک بار به طرف عماد بر‌می‌گردم؛ اگر بیدار شود خیلی زشت است! واقعا زشت است... .
مقابل کشوی کمد دیواری، خم می‌شوم و با احتیاط و سلام و صلوات، در کشوی اول را باز می‌کنم.
اتاق با نور خفیف ابی رنگ چراغ خواب، کمی روشن است.
با دیدن ان بسته و وسیله های موجود در ان، که هاشا در دید رس بودند رنگم می‌پرد.
ان بسته ای که گاهی اوقات در کشوی پدر مادرهایمان پیدا میکردیم را به یاد دارید؟ همان که مثبتش از هجده رد شده! صبح این بسته نبود و این یعنی عماد خان بعد از برگشتنش ان را گذاشته... .
حالم بَد می‌شوم و چشم هایم سیاهی می‌روند.
خاک بر سرش! مجرد عقده ای بدبخت.
سرم را جلو تر می‌کشم و به دنبال ان شلاق کوفتی می‌گردم.
خدایا، کاش اینجا باشد... .
بزاقم را به سختی قورت می‌دهم.
- دوست داری امتحانشون کنی مگه نه؟
جیغ می‌کشم و نفس نفس زنان به هوا می‌پرم.
به زمین که می‌رسم، خشک می‌شوم و موهای تنم سیخ می‌شود.
- من...من فقط...
صدای بسته شدن در، قفل کردن ان و سپس روشن شدن اتاق...
الفاتحه مع الصلوت!
- با توام رها، میگم دلت ازشون می‌خواد؟
با چه امیدی پا در اتاق یک روانی گذاشتم؟
قلبم عامپر می‌چسباند و ضربان دویست و هشتاد را تجربه می‌کنم.
هر ان ممکن است رگ قلبم پاره شود.
به قیافه اخمو و بیش از حد جدی اش خیره می‌شوم و ان شلاق مشکی رنگ لعنتی که در دستان او می‌رقصد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا