نام رمان: رمان مختوم به تو
نویسنده: صبا نصیری Saba.N
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: fafa140115
سطح: حرفهای
خلاصه:
مختوم به تو؛
داستانِ دختری به نام سایه؛ تهتغاریِ خاندانِ دادفر است که در آستانهی ازدواجی مصلحتیست که درست چند روز قبل از عقدش، سر و کلهی مردی از گذشتهها پیدا میشود. مردی که ورقِ سفید زندگی دخترک را خط خطی و لکهدار میکند.
مقدمه:
مغزم میان شعلههای سرکشِ انتقام میسوخت که نگاهم به نگاهت گِرِه خورد!
دقیق یادم نیست که چرا و چطور شد؟
اما بوسیدمت؛ سخت، محکم و بیقرار. با دلی پُر از زخمها و کینههای گذشته بوسیدمت.
مغز که هیچ؛ تمام روح و جانم سوخت از تندیِ لبانِ تو!
چون گذشتهها، بوی سیب سرخِ عید میدادی.
از نگاهت باران آمد؛ خیس شدم!
شعلههای بلند انتقام، خاکستر شدند. نابلدانه به دورت تنیدم و... نمیدانم کِی؟ اما... از میانِ آتشِ لبانِ تو و خاکستر سرد کینهها، میان آن سیلابِ نگاهت، من دوباره جوانه زدم و سبز شدم!
بسم تعالی
نام رمان: رمان مختوم به تو
نویسنده: صبا نصیری [USER=510]Saba.N[/USER]
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: [USER=454]گلبرگ[/USER]
خلاصه:
مختوم به تو؛
داستانِ دختری به نام سایه؛ تهتغاریِ خاندانِ دادفر است که در آستانهی ازدواجی مصلحتیست که درست چند روز قبل از عقدش، سر و کلهی مردی از گذشتهها پیدا میشود. مردی که ورقِ سفید زندگی دخترک را خط خطی و لکهدار میکند.
مقدمه:
مغزم میان شعلههای سرکشِ انتقام میسوخت که نگاهم به نگاهت گِرِه خورد!
دقیق یادم نیست که چرا و چطور شد؟
اما بوسیدمت؛ سخت، محکم و بیقرار. با دلی پُر از زخمها و کینههای گذشته بوسیدمت.
مغز که هیچ؛ تمام روح و جانم سوخت از تندیِ لبانِ تو!
چون گذشتهها، بوی سیب سرخِ عید میدادی.
از نگاهت باران آمد؛ خیس شدم!
شعلههای بلند انتقام، خاکستر شدند. نابلدانه به دورت تنیدم و... نمیدانم کِی؟ اما... از میانِ آتشِ لبانِ تو و خاکستر سرد کینهها، میان آن سیلابِ نگاهت، من دوباره جوانه زدم و سبز شدم!
[HASH=7151]#صبا_نصیری[/HASH]
[HASH=21736]#مختوم_به_تو[/HASH]
قدمهایش را تندتر برمیدارد و همانطور که از چالههای پُر از آبِ بارانِ خیابان میپرَد، با موزیکی که از هنذفریاش پخش میشود، ل*بخوانی میکند:
-یه باتِلو خوردی... دو باتلو خوردی... تِلو تِلو خوردی، بیبی دیگه آبرومو بُردی...
خندان است و شاد و خوشحال...
کمتر از پنج روزِ دیگر با محمد عقد میکرد. محمدی که اَمینترین و با خداترین مردی بود که تا کنون دیده بود. درست است که ازدواجشان مصلحتی و به پیشنهادِ بابا جانش بود؛ اما... سایه، خوشحال و راضی بود!
محمد، خوب بود. خیلی خوب! یک پناهگاه محکم و مورد اعتماد بود. ارزش و مقام زن بودن را به خوبی به دخترِ حساس و زودرنجی مثلِ سایه القا میکرد. چیزی کم نمیگذاشت. حواسش به همهچیز و مخصوصا به اینکه سایه را ناراحت نکند، بود!
کم مانده بود. خیلی کم. هم زندگیِ جدیدی را شروع میکردند و هم سایه، چشمِ آن خواهرشوهرِ پلید و خبیثش را درمیآورد!
همانطور که دندان روی هم میسابد و در دل به منیره فحش میدهد، به سمتِ خانه میدَوَد. و چهرهی او را تصور میکند وقتی که جدی جدی زنِ محمد شده و تمام نقشههای منیره، ناکام مانده است! و وای که چه شود اگر که سایه، عروسِ خاندانِ اَمینیها بشود!
کسی به شانهاش برمیخورد. توجهی نمیکند. نه به زنی که به او تنه زده بود و نه به شالش که از روی سر افتاده است.
باران میبارد. یکم مهرماه است و هوا، بسی خنک...
محمد، گفته است که امشب با اهل خانواده و فامیل برای تدارکاتِ عقد به عمارتِ دادفرها میآید. باید به خانه برسد و هرچه زودتر تَرگُل وَرگُل کند.
گوشیاش زنگ میخورد. لبخند روی ل*بش با دیدن نام تماسگیرنده، عمق پیدا میکند.
جواب میدهد:
-چه حلالزادهای تو مَمَدَم...
صدای بازدم عمیق محمد از پشت خط میآید و سایه، میتواند به راحتی چهرهی مردانهی او را تصور کند.
میخندد:
-اینجوری هوف هوف نکن. بخدا که میتونم از پشت گوشی ببینم که چجوری لبو شدی و داری زیر ل*ب ذکر میگی.
بالاخره او هم میخندد:
-الله اکبر... از دستِ تو سایه خانم. هزار بار گفتم بگو محمد. بدم میاد اینجوری چاله میدونی حرف بزنی.
و با مکث اضافه میکند:
-خوبی؟
حواسش هست که توی چالهی آب نیوفتد. با قهقهه سری تکان میدهد:
-منم هزار بار گفتم که من دوست دارم بگم ممد. بعدشم، آقایی خوب باشه، منم خوبم.
محمد باز ذکر میگوید.
میخندد و حرص میزند:
-چیه هی خدارو میاری وسط؟ خیرِ سرمون نامزدیم.
از آن طرف خط صدای خندهی حاج علیِ اَمینی میآید. صدای پدرِ محمد:
-تقصیر خودش نیست دخترم که انقدر نچسبه. مادرش یاد نداده بهش. از زهرا خانم خُرده بگیر.
با این حال که کم پیش میآید که خجالت بکشد؛ اما...
تا بناگوش سرخ میشود. تماس روی آیفون بود؟
ل*ب میفشارد. برای محمد، یکی خوبش را کنار میگذارد.
شرمنده میخندد:
-سلام بابا علی. خوبی؟
محمد با ل*ذت میخندد:
-رفت پیش مامان زهرا...
در دل چه بهتری میگوید و سپس همانطور که به سمتِ ماشینِ پارک شدهاش در کنار خیابان میرود، حرص میزند:
-خیلی بیشعوری محمد. باز زدی رو آیفون؟
صداهای آن طرف خط بیشتر میشود. خانهشان شلوغ است انگاری...
لحن محمد پُر میشود از کلافگی وقتی که ناراضی میگوید:
-میشه بعدا زنگ بزنم سایه جان؟ دارن صدام میزنن.
میخواهد ل*ب باز کند که محمد ادامه میدهد:
-والا مثلِ اینکه مامان زهرا خیلی خاطرِ عروسش رو میخواد. داره برای شب تدارک میبینه حسابی.
میخندد؛ توام با ل*ذت و خوشحالی و آرامش...
-به کارت برس عزیزدلم. منم میخوام بشینم پشت فرمون. بعدش نمیشه که گوشی دستم باشه.
محمد، خوشحال از اینکه سایه بابت قطع شدن تماسشان ناراحت نشده، تشکر میکند:
-خانمی... مراقب خودت باش، خدا نگهدارت باشه.
به دویست و هفتِ مشکی رنگش میرسد. تکه کلامِ محمد را بازگو میکند:
-علی یارت باشه. توام مراقب خودت باش.
محمد یکطور شیرین اما با تحکمی صدایش میزند:
-سایه خانم!
میخندد و همانطور که درب راننده را باز میکند، جواب میدهد:
-چشم. ز*ب*ون نمیریزم.
تماس را که قطع میکند، پشت فرمان جا میگیرد. سوییچ را جا میاندازد و همین که استارت میزند، ماشینِ پشت سریاش بوق میزند!
متعجب از آینه، عقب را نگاه میاندازد. ماشینِ مدل بالای مشکی رنگی را میبیند و...
شیشههایش دودیست. راننده را تشخیص نمیدهد!
فضای کافی برای بیرون آمدنِ آن ماشین از پارک وجود دارد. بوق چرا میزند؟
اهمیتی نمیدهد و بعد از بستن کمربند، حرکت میکند.
باران شدت میگیرد. مشغولِ گوش کردن به موزیکهای موردعلاقهاش است که همان ماشینی که به او بوق زده بود، از او سبقت میگیرد. آن هم بیاندازه وحشیانه و سریع!
پوزخند میزند و زیر ل*ب فحش میدهد:
-اُلاغ! مثلا تو رفتی جلو... چی بهت دادن؟ اُسکار؟
راهِ خانه را در پیش میگیرد و کمتر از ده دقیقه به مقصد میرسد. به عمارتِ بزرگ و باشکوهِ پدرش؛ سالارِ دادفر!
ماشین را کنارِ حصار بزرگ ویلا و کمی پایینتر از دروازهی مشکی و طلایی رنگشان پارک میکند. و همین که میخواهد از دویست و هفتش پیاده شود، خشکش میزند!
همان ماشینِ لعنتی که به او بوقِ اعتراض زده بود، همانی که از او سبقت گرفته بود، دقیقا جلوی دروازهشان پارک شده است!
ضبط را خاموش و با بیرون کشیدنِ سوییچ از ماشین پیاده میشود. قفل را میزند. جلو میرود که آن اتومبیلِ سیاه رنگ لعنتی، دنده عقب میگیرد.
بیپروا و نترستر از آن است که فقط نظارهگر باشد. انتهای این کوچه فقط به عمارتِ خودشان میرسید. یعنی با آنها کار داشتند؟
بلند داد میزند:
-آهای... با کی کار داشتین؟
ماشین که درست کنارش متوقف میشود، برای لحظهای... فقط برای لحظهای میترسد.
نگاهِ دو دوزنش به شیشهی خیس از باران ماشین است که پایین کشیده میشود و بعد...
قلبش از تپش میایستد!
این چهرهی آشنا را میشناسد! زیاد هم میشناسد.
قلبش جمع میشود. ممکن است که فقط شباهت ظاهری باشد. آری حتما شباهت ظاهریست. آخر اویی که در پس ذهن سایه است، دیگر در این شهر حضور ندارد. رفته است. خیلی وقت است که رفته... شاید حدودِ پانزده سال؛ اما...
صدای بَم و گرفتهی مردِ پشت فرمان، تمامِ شایدها و احتمالات را خط میزند وقتی که چون گذشته، نرم و گیرا صدایش میزند:
-دخترعمو؟!
#پارت۱
#مختوم_به_تو
"این سوی قصه..."
قدمهایش را تندتر برمیدارد و همانطور که از چالههای پُر از آبِ بارانِ خیابان میپرَد، با موزیکی که از هنذفریاش پخش میشود، ل*بخوانی میکند:
-یه باتِلو خوردی... دو باتلو خوردی... تِلو تِلو خوردی، بیبی دیگه آبرومو بُردی...
خندان است و شاد و خوشحال...
کمتر از پنج روزِ دیگر با محمد عقد میکرد. محمدی که اَمینترین و با خداترین مردی بود که تا کنون دیده بود. درست است که ازدواجشان مصلحتی و به پیشنهادِ بابا جانش بود؛ اما... سایه، خوشحال و راضی بود!
محمد، خوب بود. خیلی خوب! یک پناهگاه محکم و مورد اعتماد بود. ارزش و مقام زن بودن را به خوبی به دخترِ حساس و زودرنجی مثلِ سایه القا میکرد. چیزی کم نمیگذاشت. حواسش به همهچیز و مخصوصا به اینکه سایه را ناراحت نکند، بود!
کم مانده بود. خیلی کم. هم زندگیِ جدیدی را شروع میکردند و هم سایه، چشمِ آن خواهرشوهرِ پلید و خبیثش را درمیآورد!
همانطور که دندان روی هم میسابد و در دل به منیره فحش میدهد، به سمتِ خانه میدَوَد. و چهرهی او را تصور میکند وقتی که جدی جدی زنِ محمد شده و تمام نقشههای منیره، ناکام مانده است! و وای که چه شود اگر که سایه، عروسِ خاندانِ اَمینیها بشود!
کسی به شانهاش برمیخورد. توجهی نمیکند. نه به زنی که به او تنه زده بود و نه به شالش که از روی سر افتاده است.
باران میبارد. یکم مهرماه است و هوا، بسی خنک...
محمد، گفته است که امشب با اهل خانواده و فامیل برای تدارکاتِ عقد به عمارتِ دادفرها میآید. باید به خانه برسد و هرچه زودتر تَرگُل وَرگُل کند.
گوشیاش زنگ میخورد. لبخند روی ل*بش با دیدن نام تماسگیرنده، عمق پیدا میکند.
جواب میدهد:
-چه حلالزادهای تو مَمَدَم...
صدای بازدم عمیق محمد از پشت خط میآید و سایه، میتواند به راحتی چهرهی مردانهی او را تصور کند.
میخندد:
-اینجوری هوف هوف نکن. بخدا که میتونم از پشت گوشی ببینم که چجوری لبو شدی و داری زیر ل*ب ذکر میگی.
بالاخره او هم میخندد:
-الله اکبر... از دستِ تو سایه خانم. هزار بار گفتم بگو محمد. بدم میاد اینجوری چاله میدونی حرف بزنی.
و با مکث اضافه میکند:
-خوبی؟
حواسش هست که توی چالهی آب نیوفتد. با قهقهه سری تکان میدهد:
-منم هزار بار گفتم که من دوست دارم بگم ممد. بعدشم، آقایی خوب باشه، منم خوبم.
محمد باز ذکر میگوید.
میخندد و حرص میزند:
-چیه هی خدارو میاری وسط؟ خیرِ سرمون نامزدیم.
از آن طرف خط صدای خندهی حاج علیِ اَمینی میآید. صدای پدرِ محمد:
-تقصیر خودش نیست دخترم که انقدر نچسبه. مادرش یاد نداده بهش. از زهرا خانم خُرده بگیر.
با این حال که کم پیش میآید که خجالت بکشد؛ اما...
تا بناگوش سرخ میشود. تماس روی آیفون بود؟
ل*ب میفشارد. برای محمد، یکی خوبش را کنار میگذارد.
شرمنده میخندد:
-سلام بابا علی. خوبی؟
محمد با ل*ذت میخندد:
-رفت پیش مامان زهرا...
در دل چه بهتری میگوید و سپس همانطور که به سمتِ ماشینِ پارک شدهاش در کنار خیابان میرود، حرص میزند:
-خیلی بیشعوری محمد. باز زدی رو آیفون؟
صداهای آن طرف خط بیشتر میشود. خانهشان شلوغ است انگاری...
لحن محمد پُر میشود از کلافگی وقتی که ناراضی میگوید:
-میشه بعدا زنگ بزنم سایه جان؟ دارن صدام میزنن.
میخواهد ل*ب باز کند که محمد ادامه میدهد:
-والا مثلِ اینکه مامان زهرا خیلی خاطرِ عروسش رو میخواد. داره برای شب تدارک میبینه حسابی.
میخندد؛ توام با ل*ذت و خوشحالی و آرامش...
-به کارت برس عزیزدلم. منم میخوام بشینم پشت فرمون. بعدش نمیشه که گوشی دستم باشه.
محمد، خوشحال از اینکه سایه بابت قطع شدن تماسشان ناراحت نشده، تشکر میکند:
-خانمی... مراقب خودت باش، خدا نگهدارت باشه.
به دویست و هفتِ مشکی رنگش میرسد. تکه کلامِ محمد را بازگو میکند:
-علی یارت باشه. توام مراقب خودت باش.
محمد یکطور شیرین اما با تحکمی صدایش میزند:
-سایه خانم!
میخندد و همانطور که درب راننده را باز میکند، جواب میدهد:
-چشم. ز*ب*ون نمیریزم.
تماس را که قطع میکند، پشت فرمان جا میگیرد. سوییچ را جا میاندازد و همین که استارت میزند، ماشینِ پشت سریاش بوق میزند!
متعجب از آینه، عقب را نگاه میاندازد. ماشینِ مدل بالای مشکی رنگی را میبیند و...
شیشههایش دودیست. راننده را تشخیص نمیدهد!
فضای کافی برای بیرون آمدنِ آن ماشین از پارک وجود دارد. بوق چرا میزند؟
اهمیتی نمیدهد و بعد از بستن کمربند، حرکت میکند.
باران شدت میگیرد. مشغولِ گوش کردن به موزیکهای موردعلاقهاش است که همان ماشینی که به او بوق زده بود، از او سبقت میگیرد. آن هم بیاندازه وحشیانه و سریع!
پوزخند میزند و زیر ل*ب فحش میدهد:
-اُلاغ! مثلا تو رفتی جلو... چی بهت دادن؟ اُسکار؟
راهِ خانه را در پیش میگیرد و کمتر از ده دقیقه به مقصد میرسد. به عمارتِ بزرگ و باشکوهِ پدرش؛ سالارِ دادفر!
ماشین را کنارِ حصار بزرگ ویلا و کمی پایینتر از دروازهی مشکی و طلایی رنگشان پارک میکند. و همین که میخواهد از دویست و هفتش پیاده شود، خشکش میزند!
همان ماشینِ لعنتی که به او بوقِ اعتراض زده بود، همانی که از او سبقت گرفته بود، دقیقا جلوی دروازهشان پارک شده است!
ضبط را خاموش و با بیرون کشیدنِ سوییچ از ماشین پیاده میشود. قفل را میزند. جلو میرود که آن اتومبیلِ سیاه رنگ لعنتی، دنده عقب میگیرد.
بیپروا و نترستر از آن است که فقط نظارهگر باشد. انتهای این کوچه فقط به عمارتِ خودشان میرسید. یعنی با آنها کار داشتند؟
بلند داد میزند:
-آهای... با کی کار داشتین؟
ماشین که درست کنارش متوقف میشود، برای لحظهای... فقط برای لحظهای میترسد.
نگاهِ دو دوزنش به شیشهی خیس از باران ماشین است که پایین کشیده میشود و بعد...
قلبش از تپش میایستد!
این چهرهی آشنا را میشناسد! زیاد هم میشناسد.
قلبش جمع میشود. ممکن است که فقط شباهت ظاهری باشد. آری حتما شباهت ظاهریست. آخر اویی که در پس ذهن سایه است، دیگر در این شهر حضور ندارد. رفته است. خیلی وقت است که رفته... شاید حدودِ پانزده سال؛ اما...
صدای بَم و گرفتهی مردِ پشت فرمان، تمامِ شایدها و احتمالات را خط میزند وقتی که چون گذشته، نرم و گیرا صدایش میزند:
-دخترعمو؟!
بادکنک حال خوبش با سوزنِ صدای او میترکد!
قلبش چنان وحشیانه میکوبد که انگاری بخواهد قفسهی س*ی*نهی دخترک را بشکافد و بیرون بیاید.
نگاهش تار میشود. از باران است دیگر، نه؟!
بغضش میگیرد.
پانزده سالی میشد که او را ندیده بود دیگر، نه؟
صدایش میلرزد:
-اَ... اَمیروالا؟
مردِ پشتِ رُل میخندد!
میخندد و بندِ قلبِ سایه پاره میشود. چرا؟؟
با سرش اشارهای به داخل ماشین میزند:
-بپر بالا. اومدم حرف بزنیم.
میخندد. خودش است. خودِ خودِ خودِ امیروالا! تخس، لجباز و بیاهمیت به نظرِ همهچیز و همهکس! چون گذشته دستور میدهد.
آمده است که حرف بزنند؟!
لبانش از زور بغض میلرزند. ابروهایش از فرط تعجب بالا میپرند. هوم... بعدِ پانزده سال رفتنِ یکهویی، آمده است که حرف بزنند! چقدر جالب!
میخواهد ل*ب بجنباند و فریاد بزند که بعدِ این همه سال به دنبالِ چه آمده است؟ برای چه و اصلا برای کِه؟ اما...
اخمِ والا دلش را سخت میلرزاند:
-بدو سوار شو. بارون خیست کرد.
هنوز در شوک است!
قلبش سخت و محکم میکوبد و گلویش خشک شده است. مغزش پر از سوال است و دلش یک دنیا گریه میخواهد!
از پشت پردهای از اشک نگاهش میکند. با دلخوری، دلگیری و شاید حتی با دلتنگی!
نگاهش میکند و تازه متوجه میشود که با بیست و هفت سال سن، هنوز همانِ سایهی دوازده سالهی عاشق و وابستهی امیروالاست.
ماشین را دور میزند. به عمارتِ بلند و باشکوهشان نگاه میکند. تا دو سه ساعت دیگر، مهمانها و محمد میآمدند!
بابا سالارش خبر داشت که تنها برادرزادهاش برگشته است؟
اشکش روی گونه میچکد و با قطرهی باران قاطی میشود. دستش را روی دستگیره میگذارد. قلبش میلرزد و...
نمیداند که کارش درست است یا اشتباه؟
فقط میداند که امیروالا برگشته است. اینجاست و از سایه میخواهد که حرف بزنند!
دم عمیقی میگیرد و سوار میشود.
عطر تلخ و سرد حاکم بر فضای ماشین، تمام ریههایش را ب*غ*ل میگیرد.
کوتاه ل*ب میزند:
-بریم.
سر بلند نمیکند که باز هم تیلههایش روی صورت جاافتاده و جذاب او بیوفتند. نگاهش را پایین میاندازد و با انگشتهایش بازی بازی میکند. ماشین که با قدرت و شتاب دنده عقب میگیرد و از کوچه خارج میشود، اولین و پررنگترین سوال توی ذهنش را بر زبان میآورد:
-کِی برگشتی؟
صدای والا، جدی و محکم به گوش میرسد:
-مدت زیادی نیست.
پوزخند میزند و از طرفی، اعصابش بهم میریزد. الان باید کنار خانواده و در انتظار نامزدش باشد نه اینکه سوار بر ماشین امیروالایی که رفیقِ نیمهراهش شده و با نامردیِ تمام، تنهایش گذاشته بود!
-چقدر بزرگ شدی تو! برگرد ببینمت؟
با بغض میخندد و پر از تمسخر ل*ب میزند:
-پونزده سال کم نیست برای بزرگ شدن. هست؟
سپس سر بالا میآورد و گر*دن به سمتِ او میچرخاند. با دلتنگی و عطش خاصی نگاهش میکند. ابروهای پرپشت و نگاهِ قهوهایش را از نظر میگذراند. بینی خوش فرم، تیز و استخوانیاش را هم همینطور...
لبانِ ب*ر*جستهاش را و آن فکِ زاویهدارش و سرآخر... موهای خرماییِ تیرهاش که برعکسِ گذشته که همهشان را صاف و مرتب به بالا میداد، حالا موجدارند و شلوغ و بهم ریخته...
-زبونت درازه که هنوز!
بیاراده میخندد و اشک از گوشههای چشمش بیرون میزند. چقدر دلتنگِ شنیدنِ لقبِ "ز*ب*ون دراز" از جانبِ او بود و خبر نداشت!
دستش را بالا میآورد و خیسی پای چشمانش را میگیرد که سرعت ماشین، کم و کمتر میشود. انقدری که از حرکت بایستد. موهای پخش و پلای بیرونزده از شالش را درست میکند و همان لحظه که میخواهد دستش را پایین بیاورد، مچش اسیرِ پنجهی قدرتمند و مردانهی امیروالا میشود.
انگاری که جریان برقی از تنش عبور کند. بعد این همه سال و حالا که او، یک مرد به تمام معنا شده است... این لمس...
قلبش فرو میریزد!
-چ... چیکار میکنی؟
اخمهای والا، سخت در هم گره میخورد:
-ازدواج کردی؟
چیزی درونش سقوط میکند!
مسیر نگاه والا را دنبال میکند و به انگشتر دست چپش میرسد. لعنتی!
بیهدف و پوچ میخندد. مثلا قرار بود سایه و امیروالا با هم یکی شوند و حالا...
افکار شوم و کثیف گذشته را پس میزند. نباید به این افکار پر و بال بدهد. نباید به محمد خیانت کند. نباید...!
کوتاه ل*ب میزند:
-چند روز دیگه عقد میکنم.
صدای پوزخند سرد و معنادارِ والا زیادی بلند است.
-به سلامتی!
مچ دستش رها میشود.
آبِ د*ه*ان فرو میدهد:
-ممنون.
قلبش میلرزد از پرسیدنِ همین سوال از او و گرفتنِ جوابی شبیه به جوابِ خودش؛ اما...
میپرسد:
-تو چی؟
نچِ پررنگ و غلیظ امیروالا و آن نگاهِ تیز و براقش خیلی حرفها دارد.
آوار میشود. بغضِ لعنتی، بُرندهتر به گلوی سایه میچسبد. یعنی او، با سی و سه سال سن هنوز مجرد بود؟!
عصبی، جاخورده و ناچار میخندد:
-آهان...
ماشین دوباره حرکت میکند.
امیروالاست که میپرسد:
-کی هست حالا؟
#پارت۲
#مختوم_به_تو
بادکنک حال خوبش با سوزنِ صدای او میترکد!
قلبش چنان وحشیانه میکوبد که انگاری بخواهد قفسهی س*ی*نهی دخترک را بشکافد و بیرون بیاید.
نگاهش تار میشود. از باران است دیگر، نه؟!
بغضش میگیرد.
پانزده سالی میشد که او را ندیده بود دیگر، نه؟
صدایش میلرزد:
-اَ... اَمیروالا؟
مردِ پشتِ رُل میخندد!
میخندد و بندِ قلبِ سایه پاره میشود. چرا؟؟
با سرش اشارهای به داخل ماشین میزند:
-بپر بالا. اومدم حرف بزنیم.
میخندد. خودش است. خودِ خودِ خودِ امیروالا! تخس، لجباز و بیاهمیت به نظرِ همهچیز و همهکس! چون گذشته دستور میدهد.
آمده است که حرف بزنند؟!
لبانش از زور بغض میلرزند. ابروهایش از فرط تعجب بالا میپرند. هوم... بعدِ پانزده سال رفتنِ یکهویی، آمده است که حرف بزنند! چقدر جالب!
میخواهد ل*ب بجنباند و فریاد بزند که بعدِ این همه سال به دنبالِ چه آمده است؟ برای چه و اصلا برای کِه؟ اما...
اخمِ والا دلش را سخت میلرزاند:
-بدو سوار شو. بارون خیست کرد.
هنوز در شوک است!
قلبش سخت و محکم میکوبد و گلویش خشک شده است. مغزش پر از سوال است و دلش یک دنیا گریه میخواهد!
از پشت پردهای از اشک نگاهش میکند. با دلخوری، دلگیری و شاید حتی با دلتنگی!
نگاهش میکند و تازه متوجه میشود که با بیست و هفت سال سن، هنوز همانِ سایهی دوازده سالهی عاشق و وابستهی امیروالاست.
ماشین را دور میزند. به عمارتِ بلند و باشکوهشان نگاه میکند. تا دو سه ساعت دیگر، مهمانها و محمد میآمدند!
بابا سالارش خبر داشت که تنها برادرزادهاش برگشته است؟
اشکش روی گونه میچکد و با قطرهی باران قاطی میشود. دستش را روی دستگیره میگذارد. قلبش میلرزد و...
نمیداند که کارش درست است یا اشتباه؟
فقط میداند که امیروالا برگشته است. اینجاست و از سایه میخواهد که حرف بزنند!
دم عمیقی میگیرد و سوار میشود.
عطر تلخ و سرد حاکم بر فضای ماشین، تمام ریههایش را ب*غ*ل میگیرد.
کوتاه ل*ب میزند:
-بریم.
سر بلند نمیکند که باز هم تیلههایش روی صورت جاافتاده و جذاب او بیوفتند. نگاهش را پایین میاندازد و با انگشتهایش بازی بازی میکند. ماشین که با قدرت و شتاب دنده عقب میگیرد و از کوچه خارج میشود، اولین و پررنگترین سوال توی ذهنش را بر زبان میآورد:
-کِی برگشتی؟
صدای والا، جدی و محکم به گوش میرسد:
-مدت زیادی نیست.
پوزخند میزند و از طرفی، اعصابش بهم میریزد. الان باید کنار خانواده و در انتظار نامزدش باشد نه اینکه سوار بر ماشین امیروالایی که رفیقِ نیمهراهش شده و با نامردیِ تمام، تنهایش گذاشته بود!
-چقدر بزرگ شدی تو! برگرد ببینمت؟
با بغض میخندد و پر از تمسخر ل*ب میزند:
-پونزده سال کم نیست برای بزرگ شدن. هست؟
سپس سر بالا میآورد و گر*دن به سمتِ او میچرخاند. با دلتنگی و عطش خاصی نگاهش میکند. ابروهای پرپشت و نگاهِ قهوهایش را از نظر میگذراند. بینی خوش فرم، تیز و استخوانیاش را هم همینطور...
لبانِ ب*ر*جستهاش را و آن فکِ زاویهدارش و سرآخر... موهای خرماییِ تیرهاش که برعکسِ گذشته که همهشان را صاف و مرتب به بالا میداد، حالا موجدارند و شلوغ و بهم ریخته...
-زبونت درازه که هنوز!
بیاراده میخندد و اشک از گوشههای چشمش بیرون میزند. چقدر دلتنگِ شنیدنِ لقبِ "ز*ب*ون دراز" از جانبِ او بود و خبر نداشت!
دستش را بالا میآورد و خیسی پای چشمانش را میگیرد که سرعت ماشین، کم و کمتر میشود. انقدری که از حرکت بایستد. موهای پخش و پلای بیرونزده از شالش را درست میکند و همان لحظه که میخواهد دستش را پایین بیاورد، مچش اسیرِ پنجهی قدرتمند و مردانهی امیروالا میشود.
انگاری که جریان برقی از تنش عبور کند. بعد این همه سال و حالا که او، یک مرد به تمام معنا شده است... این لمس...
قلبش فرو میریزد!
-چ... چیکار میکنی؟
اخمهای والا، سخت در هم گره میخورد:
-ازدواج کردی؟
چیزی درونش سقوط میکند!
مسیر نگاه والا را دنبال میکند و به انگشتر دست چپش میرسد. لعنتی!
بیهدف و پوچ میخندد. مثلا قرار بود سایه و امیروالا با هم یکی شوند و حالا...
افکار شوم و کثیف گذشته را پس میزند. نباید به این افکار پر و بال بدهد. نباید به محمد خیانت کند. نباید...!
کوتاه ل*ب میزند:
-چند روز دیگه عقد میکنم.
صدای پوزخند سرد و معنادارِ والا زیادی بلند است.
-به سلامتی!
مچ دستش رها میشود.
آبِ د*ه*ان فرو میدهد:
-ممنون.
قلبش میلرزد از پرسیدنِ همین سوال از او و گرفتنِ جوابی شبیه به جوابِ خودش؛ اما...
میپرسد:
-تو چی؟
نچِ پررنگ و غلیظ امیروالا و آن نگاهِ تیز و براقش خیلی حرفها دارد.
آوار میشود. بغضِ لعنتی، بُرندهتر به گلوی سایه میچسبد. یعنی او، با سی و سه سال سن هنوز مجرد بود؟!
عصبی، جاخورده و ناچار میخندد:
-آهان...
ماشین دوباره حرکت میکند.
امیروالاست که میپرسد:
-کی هست حالا؟
#مختوم_به_تو 🔥
از اینکه در این لحظه به مجرد بودنِ امیروالا میاندیشد، متنفر است و از اینکه در دل، خود را خیانتکار به حساب میآوَرَد، متنفرتر!
آن هم در صورتی که کاملا حق با سایه بود و هست...
امیر، رفیقِ نیمهراه شده بود. امیر، تنهایش گذاشته بود. او بود که زیرِ تمام قول و قرارها زده و سوزنِ توی انبارِ کاه شده بود. آن وقت سایه... بعد از گذشت پانزده سال... حق نداشت که به حرفِ بابا سالارش گوش و با محمد ازدواج کند؟
دم عمیقی میگیرد و سعی میکند که بغض را پس بزند؛ اما چندان موفق نیست:
-نمیشناسیش. اسمش محمده.
از کوچه خارج و وارد خیابان میشوند. ماشین شتاب میگیرد و والا... پر از تمسخر میخندد:
-اُسکولپسند نبودی.
سپس با مکث، اضافه میکند:
-حالا از کجا پیداش کردی شازده رو؟
ل*ب میفشارد. باید چون تمامِ دخترانِ دیگر، پشتِ نامزدش بایستد و به فرد کناریاش گوشزد کند که راجع به همسر آیندهاش درست حرف بزند؛ اما...
خاک بر سرش کنند که توان این کار را در خود نمیبیند و... آخر او، امیروالاست. همانی که سایه را از کودکی در آ*غ*و*ش او گذاشتند. همانی که با او بزرگ و بزرگتر شده بود و همانی که تمام خاندان او را برای سایه میخواستند و سایه را مالِ او میدانستند!
همانی که سایه، شبهایش را به امید برگشتنِ او با گریه صبح میکرد؛ حداقلش تا قبل از باز شدن پای محمد به زندگیاش!
آهسته جواب میدهد:
-من پیداش نکردم. پسرِ دوست صمیمیِ باباست.
میگوید و سپس باز خود را لعنت میکند. این چه جوابی بود که داده بود؟ انگار میخواست والا را قانع کند که او تقصیری در ازدواجش نداشته است!
امیر پوزخند میزند:
-عمو! عمو دوستِ آدم حسابی هم داره که از بچههاشون برات سَوا کنه؟
اخم ریزی میکند. دلش نمیخواهد کسی باباجانش را مسخره کند!
کوتاه ل*ب میزند:
-راجع به بابا درست حرف بزن.
سکوتِ امیر که طولانی میشود، این بار خودش سوال میپرسد. سوالی که از همان ابتدایِ پایین کشیده شدن شیشه و دیدنِ والا در ذهنش شکل گرفته بود.
-چرا برگشتی؟
میبیند که سرعتِ ماشین، بیشتر میشود و گرهی دست امیروالا به دور فرمان، سختتر...
-فکر میکردم خوشحال میشی.
بد به پَرَش میخورد. اخمش پررنگتر میشود. بیاراده از دهانش میپرد:
-مگه نشدم؟
والاست که نیمنگاهی روانهاش میکند و سپس با تکخندی جواب میدهد:
-چرا. اتفاقا کاملا مشخصه که چقدر از برگشتنم خوشحالی! مخصوصا از این اخم و از این لحنت.
میخندد. پر از حرص و کلافگی و عصبانیت...
والا بود و عادتِ ورق برگرداندنِ همیشگیاش. حالا سایه بدهکار شده بود؟
-ببخشید که بعدِ پونزده سال برگشتی و نشد مثلِ تصوراتت بپرم بغلت و داد بزنم: وای والا چقدر دلم تنگت بود. لعنتی هیچ میفهمی چی داری میگی؟ پونزده سال از نبودنت گذشته. پونزده سالی که نه من و نه خانوادم حتی خبر نداشتیم که مُردهای یا زنده!
امیروالا با خونسردی نگاهش میکند:
-حالا اینکه داری میبینی زندهم، خوبه یا بد؟
میخندد. با حرص و جاخوردگی.
باورش نمیشود. او همچون آن پانزده سالِ پیش که تنها هجده سال داشت، دیوانه است!
ناباور نگاهش میکند:
-تو دیوونهای... والا به خدا قسم که تو دیوونهای...
تیلههای قهوهایِ خوشرنگِ امیروالا روی لبانی که نامش را خوانده بودند، مکث میکند.
ماشین را به کنار جاده میکشد. اتومبیل پشت سری، شاکی بوق میزند. والا توجهی نمیکند. سایه است که همچنان در بهت و حیرت نگاهش میکند که ناگهان دست والا جلو میآید و از پشت گر*دن دخترک رد میشود و تا سایه به خود بجنبد، محکم به تخت س*ی*نهی ستبر و خوشعطرِ او کوبیده میشود.
مغزش از کار میافتد.
والا... بغلش کرده بود؟
میخواهد ل*ب به اعتراض بجنباند که شالش توسط دستِ والا پایین کشیده و روی موهایش، سخت بوسیده میشود و بعد...
صدای بم، خشدار و گرفتهی امیروالا را میشنود که میگوید:
-هیچ میدونی چقدر دلتنگِ این بودم که دوباره با حرص اسممو صدا بزنی و بگی والا تو دیوونهای؟
گُر که نه... آتش میگیرد.
قلبش از هیجان و تپشِ تند و حشتناکش میخواهد بایستد. چراغ خطر و قرمزی به اسمِ محمد در سرش جیغ جیغ میکند.
والا اما با تکخندِ نرمی ادامه میدهد:
-هنوز همون دخترکوچولویِ لوس و لجبازی. منتها با ابعاد بزرگتر.
خلع سلاح شده است و عملاً قدرت تکلم و تحرک را از دست داده است.
موهایش توسط امیروالا بوییده میشوند و بعد...
آهِ غلیظ و مردانهاش که موی نداشته به تنِ سایه سیخ میکند:
-آخ از این بوی موهات سایه...
دستش روی س*ی*نهی والا مشت میشود. بغض، راه نفسش را میبندد. والا دارد با او چه کار میکند؟
اشکش بر پلیورِ طوسی تیرهی او میچکد.
سر امیروالا تا ن*زد*یک*یهای گر*دنِ دخترک پایین میآید. نفسش را همانجا رها میکند:
-گردنت نسخ نفس من بود، نه؟
بغضش میترکد.
والا کمرش را نوازش میدهد:
-هیششش... وقتی تو بغلمی اجازه نمیدم گریه کنی.
#پارت۳
#مختوم_به_تو
از اینکه در این لحظه به مجرد بودنِ امیروالا میاندیشد، متنفر است و از اینکه در دل، خود را خیانتکار به حساب میآوَرَد، متنفرتر!
آن هم در صورتی که کاملا حق با سایه بود و هست...
امیر، رفیقِ نیمهراه شده بود. امیر، تنهایش گذاشته بود. او بود که زیرِ تمام قول و قرارها زده و سوزنِ توی انبارِ کاه شده بود. آن وقت سایه... بعد از گذشت پانزده سال... حق نداشت که به حرفِ بابا سالارش گوش و با محمد ازدواج کند؟
دم عمیقی میگیرد و سعی میکند که بغض را پس بزند؛ اما چندان موفق نیست:
-نمیشناسیش. اسمش محمده.
از کوچه خارج و وارد خیابان میشوند. ماشین شتاب میگیرد و والا... پر از تمسخر میخندد:
-اُسکولپسند نبودی.
سپس با مکث، اضافه میکند:
-حالا از کجا پیداش کردی شازده رو؟
ل*ب میفشارد. باید چون تمامِ دخترانِ دیگر، پشتِ نامزدش بایستد و به فرد کناریاش گوشزد کند که راجع به همسر آیندهاش درست حرف بزند؛ اما...
خاک بر سرش کنند که توان این کار را در خود نمیبیند و... آخر او، امیروالاست. همانی که سایه را از کودکی در آ*غ*و*ش او گذاشتند. همانی که با او بزرگ و بزرگتر شده بود و همانی که تمام خاندان او را برای سایه میخواستند و سایه را مالِ او میدانستند!
همانی که سایه، شبهایش را به امید برگشتنِ او با گریه صبح میکرد؛ حداقلش تا قبل از باز شدن پای محمد به زندگیاش!
آهسته جواب میدهد:
-من پیداش نکردم. پسرِ دوست صمیمیِ باباست.
میگوید و سپس باز خود را لعنت میکند. این چه جوابی بود که داده بود؟ انگار میخواست والا را قانع کند که او تقصیری در ازدواجش نداشته است!
امیر پوزخند میزند:
-عمو! عمو دوستِ آدم حسابی هم داره که از بچههاشون برات سَوا کنه؟
اخم ریزی میکند. دلش نمیخواهد کسی باباجانش را مسخره کند!
کوتاه ل*ب میزند:
-راجع به بابا درست حرف بزن.
سکوتِ امیر که طولانی میشود، این بار خودش سوال میپرسد. سوالی که از همان ابتدایِ پایین کشیده شدن شیشه و دیدنِ والا در ذهنش شکل گرفته بود.
-چرا برگشتی؟
میبیند که سرعتِ ماشین، بیشتر میشود و گرهی دست امیروالا به دور فرمان، سختتر...
-فکر میکردم خوشحال میشی.
بد به پَرَش میخورد. اخمش پررنگتر میشود. بیاراده از دهانش میپرد:
-مگه نشدم؟
والاست که نیمنگاهی روانهاش میکند و سپس با تکخندی جواب میدهد:
-چرا. اتفاقا کاملا مشخصه که چقدر از برگشتنم خوشحالی! مخصوصا از این اخم و از این لحنت.
میخندد. پر از حرص و کلافگی و عصبانیت...
والا بود و عادتِ ورق برگرداندنِ همیشگیاش. حالا سایه بدهکار شده بود؟
-ببخشید که بعدِ پونزده سال برگشتی و نشد مثلِ تصوراتت بپرم بغلت و داد بزنم: وای والا چقدر دلم تنگت بود. لعنتی هیچ میفهمی چی داری میگی؟ پونزده سال از نبودنت گذشته. پونزده سالی که نه من و نه خانوادم حتی خبر نداشتیم که مُردهای یا زنده!
امیروالا با خونسردی نگاهش میکند:
-حالا اینکه داری میبینی زندهم، خوبه یا بد؟
میخندد. با حرص و جاخوردگی.
باورش نمیشود. او همچون آن پانزده سالِ پیش که تنها هجده سال داشت، دیوانه است!
ناباور نگاهش میکند:
-تو دیوونهای... والا به خدا قسم که تو دیوونهای...
تیلههای قهوهایِ خوشرنگِ امیروالا روی لبانی که نامش را خوانده بودند، مکث میکند.
ماشین را به کنار جاده میکشد. اتومبیل پشت سری، شاکی بوق میزند. والا توجهی نمیکند. سایه است که همچنان در بهت و حیرت نگاهش میکند که ناگهان دست والا جلو میآید و از پشت گر*دن دخترک رد میشود و تا سایه به خود بجنبد، محکم به تخت س*ی*نهی ستبر و خوشعطرِ او کوبیده میشود.
مغزش از کار میافتد.
والا... بغلش کرده بود؟
میخواهد ل*ب به اعتراض بجنباند که شالش توسط دستِ والا پایین کشیده و روی موهایش، سخت بوسیده میشود و بعد...
صدای بم، خشدار و گرفتهی امیروالا را میشنود که میگوید:
-هیچ میدونی چقدر دلتنگِ این بودم که دوباره با حرص اسممو صدا بزنی و بگی والا تو دیوونهای؟
گُر که نه... آتش میگیرد.
قلبش از هیجان و تپشِ تند و حشتناکش میخواهد بایستد. چراغ خطر و قرمزی به اسمِ محمد در سرش جیغ جیغ میکند.
والا اما با تکخندِ نرمی ادامه میدهد:
-هنوز همون دخترکوچولویِ لوس و لجبازی. منتها با ابعاد بزرگتر.
خلع سلاح شده است و عملاً قدرت تکلم و تحرک را از دست داده است.
موهایش توسط امیروالا بوییده میشوند و بعد...
آهِ غلیظ و مردانهاش که موی نداشته به تنِ سایه سیخ میکند:
-آخ از این بوی موهات سایه...
دستش روی س*ی*نهی والا مشت میشود. بغض، راه نفسش را میبندد. والا دارد با او چه کار میکند؟
اشکش بر پلیورِ طوسی تیرهی او میچکد.
سر امیروالا تا ن*زد*یک*یهای گر*دنِ دخترک پایین میآید. نفسش را همانجا رها میکند:
-گردنت نسخ نفس من بود، نه؟
بغضش میترکد.
والا کمرش را نوازش میدهد:
-هیششش... وقتی تو بغلمی اجازه نمیدم گریه کنی.
اجازه نمیدهد که سایه گریه کند؟
کجا بود که ببیند تمام شبهای سالهای قبل را دخترکش در آ*غ*و*ش بالشت، یک ریز اشک ریخته و بغض فرو داده است.
پر از عجز، خواهش و دلتنگی صدایش میزند:
-اَمیروالا؟
روی موهایش دوباره توسط لبان امیروالا بوسیده میشود.
-جانِ امیروالا؟
هق میزند:
-ح... حالم... خوب نیست.
ردِ خیانت، پررنگتر میشود وقتی که والا برای بار سوم و چهارم هم روی ابریشمیهایش را میبوسد:
-الان اینجام... باید خوب باشی.
همچنان گریه میکند. آری؛ والایش اینجاست. آمده است؛ ولی نمیداند چرا در زمانِ اشتباه؟! زمانی که کسی به نام محمد، حلقه به انگشت دست چپش انداخته است.
نمیداند که چقدر در آ*غ*و*شِ او اشک میریزد؟ چقدر تیلههایش میبارند و پلیور تنِ خوشعطرِ او را خیس میکنند؟ نمیداند چقدر به محمد، به خودش و بازگشتن والا فکر میکند. فقط زمانی به خودش میآید که باران با شدت بیشتری خود را به شیشه و تنهی ماشین والا میکوبد و والا... آهسته میپرسد:
-بهتری؟
سر از س*ی*نهاش جدا و با تیلههای کاسهی خون شده از گریه به او نگاه میکند.
سری تکان میدهد:
-بهترم.
و خودش از حجم گرفتگی صدایش، متعجب میشود. چه برسد به والا؟
والاست که با لبخندِ کجی، استارت میزند:
-حالا بریم؟
تکیهاش را به صندلیِ شاگرد میدهد.
-کجا؟
ماشین به حرکت درمیآید و مغزِ سایه، پُر از خالی و خالی از پُر است.
-خونهی من.
طوری به یکباره گر*دن به سمتش میچرخاند که رگ گ*ردنش تیر میکشد. پُر از حس جاخوردگی میپرسد:
-چی؟ خونهت؟
نگاهِ تیزِ والا به روبهرو و جاده است که هومِ کشداری در جواب سایه میکشد.
سایه، متعجب و جاخورده میخندد:
-چقدر از برگشتنت میگذره که خونه هم خریدی؟
والا نیمنگاهِ گلهمندی روانهاش میکند:
-اَمیرتو دستِ کم گرفتی؟ من بدون برنامه یه قدمم جلوتر نمیرم.
گوشهایش سوت میکشند و قلبش بر کفِ ماشین میافتد انگار... گفته بود: اَمیرِت؟ اَمیرِ او؟؟
قلبش وحشیانه میکوبد و طوری غرقِ حسِ خوبِ آن تِ مالکیت میشود که نه برای رفتن به خانهی او مخالفت و نه به قسمتِ دوم جملهی والا فکر میکند!
امیروالا سکوت را میشکند:
-قراره قدرِ پونزده سال دوری حرف بزنیم... بخندی برام. غُر بزنی به جونم.
موی نداشته بر تنش، سیخ میشود! انگاری که فردِ نشسته بر کنارش همان والای عاشق و پر از شورِ حرارتِ هجده ساله است و نه یک مرد سی و چندسالهی جا افتاده که از قضا، پانزده سال هم از خانه و کاشانه، دلبر و شهر و دیارش دور مانده است.
-قراره قدر پونزده سال نگات کنم و...
گُر میگیرد و برای جلوگیری از ایستِ قلبیاش، به میانِ حرف والا میپرد و مانعِ گفتنِ جملهی شاید نه چندان مودبانهی او میشود.
-خونهت همین ن*زد*یک*یهاست؟
بیربط پرسیده بود. آن هم با قلبی که روی هزار میزد...
امیر میخندد و پر از معنا و از زیر چشم نگاهش میکند:
-آره... پنج دقیقهای میرسیم.
دم عمیقی میگیرد و سعی میکند از گزگز کردن گونههایش جلوگیری کند. پنج دقیقهی مسیرشان، در سکوت و انتظار طی میشود.
امیروالا ابتدا ماشین را داخل کوچهی تنگ و باریک و سپس با زدنِ ریموت، داخل ساختمان لوکسی میکشد.
با توقف ماشین، نرم دستور میدهد:
-بیا پایین.
سایه، با عمل اطاعت میکند. پشت سر والا راه میافتد و هر دو سوار آسانسور میشوند. والا دکمهی طبقهی چهارم را میزند و سایه با نگاهش قد و بالای بلند و ورزیدهاش را میپرستد.
امیروالاست که مچ نگاهش را میگیرد:
-به چی نگاه میکنی؟
دستپاچه میخندد:
-به هیچی.
به طبقهی مورد نظر میرسند. امیر با معنا میخندد:
-چه هیچیِ خوشتیپی!
جاخورده و بلند میخندد. هنوز همان امیروالا بود. پر از اعتماد به نفس و غرور...
-هنوز خودشیفتهای امیر.
امیروالا کلید میاندازد و با باز کردنِ در، سایه را به داخل هدایت میکند:
-خوش اومدی.
کتانیهایش را از پا درمیآورد و جلو میرود.
-مرسی.
#پارت4
اجازه نمیدهد که سایه گریه کند؟
کجا بود که ببیند تمام شبهای سالهای قبل را دخترکش در آ*غ*و*ش بالشت، یک ریز اشک ریخته و بغض فرو داده است.
پر از عجز، خواهش و دلتنگی صدایش میزند:
-اَمیروالا؟
روی موهایش دوباره توسط لبان امیروالا بوسیده میشود.
-جانِ امیروالا؟
هق میزند:
-ح... حالم... خوب نیست.
ردِ خیانت، پررنگتر میشود وقتی که والا برای بار سوم و چهارم هم روی ابریشمیهایش را میبوسد:
-الان اینجام... باید خوب باشی.
همچنان گریه میکند. آری؛ والایش اینجاست. آمده است؛ ولی نمیداند چرا در زمانِ اشتباه؟! زمانی که کسی به نام محمد، حلقه به انگشت دست چپش انداخته است.
نمیداند که چقدر در آ*غ*و*شِ او اشک میریزد؟ چقدر تیلههایش میبارند و پلیور تنِ خوشعطرِ او را خیس میکنند؟ نمیداند چقدر به محمد، به خودش و بازگشتن والا فکر میکند. فقط زمانی به خودش میآید که باران با شدت بیشتری خود را به شیشه و تنهی ماشین والا میکوبد و والا... آهسته میپرسد:
-بهتری؟
سر از س*ی*نهاش جدا و با تیلههای کاسهی خون شده از گریه به او نگاه میکند.
سری تکان میدهد:
-بهترم.
و خودش از حجم گرفتگی صدایش، متعجب میشود. چه برسد به والا؟
والاست که با لبخندِ کجی، استارت میزند:
-حالا بریم؟
تکیهاش را به صندلیِ شاگرد میدهد.
-کجا؟
ماشین به حرکت درمیآید و مغزِ سایه، پُر از خالی و خالی از پُر است.
-خونهی من.
طوری به یکباره گر*دن به سمتش میچرخاند که رگ گ*ردنش تیر میکشد. پُر از حس جاخوردگی میپرسد:
-چی؟ خونهت؟
نگاهِ تیزِ والا به روبهرو و جاده است که هومِ کشداری در جواب سایه میکشد.
سایه، متعجب و جاخورده میخندد:
-چقدر از برگشتنت میگذره که خونه هم خریدی؟
والا نیمنگاهِ گلهمندی روانهاش میکند:
-اَمیرتو دستِ کم گرفتی؟ من بدون برنامه یه قدمم جلوتر نمیرم.
گوشهایش سوت میکشند و قلبش بر کفِ ماشین میافتد انگار... گفته بود: اَمیرِت؟ اَمیرِ او؟؟
قلبش وحشیانه میکوبد و طوری غرقِ حسِ خوبِ آن تِ مالکیت میشود که نه برای رفتن به خانهی او مخالفت و نه به قسمتِ دوم جملهی والا فکر میکند!
امیروالا سکوت را میشکند:
-قراره قدرِ پونزده سال دوری حرف بزنیم... بخندی برام. غُر بزنی به جونم.
موی نداشته بر تنش، سیخ میشود! انگاری که فردِ نشسته بر کنارش همان والای عاشق و پر از شورِ حرارتِ هجده ساله است و نه یک مرد سی و چندسالهی جا افتاده که از قضا، پانزده سال هم از خانه و کاشانه، دلبر و شهر و دیارش دور مانده است.
-قراره قدر پونزده سال نگات کنم و...
گُر میگیرد و برای جلوگیری از ایستِ قلبیاش، به میانِ حرف والا میپرد و مانعِ گفتنِ جملهی شاید نه چندان مودبانهی او میشود.
-خونهت همین ن*زد*یک*یهاست؟
بیربط پرسیده بود. آن هم با قلبی که روی هزار میزد...
امیر میخندد و پر از معنا و از زیر چشم نگاهش میکند:
-آره... پنج دقیقهای میرسیم.
دم عمیقی میگیرد و سعی میکند از گزگز کردن گونههایش جلوگیری کند. پنج دقیقهی مسیرشان، در سکوت و انتظار طی میشود.
امیروالا ابتدا ماشین را داخل کوچهی تنگ و باریک و سپس با زدنِ ریموت، داخل ساختمان لوکسی میکشد.
با توقف ماشین، نرم دستور میدهد:
-بیا پایین.
سایه، با عمل اطاعت میکند. پشت سر والا راه میافتد و هر دو سوار آسانسور میشوند. والا دکمهی طبقهی چهارم را میزند و سایه با نگاهش قد و بالای بلند و ورزیدهاش را میپرستد.
امیروالاست که مچ نگاهش را میگیرد:
-به چی نگاه میکنی؟
دستپاچه میخندد:
-به هیچی.
به طبقهی مورد نظر میرسند. امیر با معنا میخندد:
-چه هیچیِ خوشتیپی!
جاخورده و بلند میخندد. هنوز همان امیروالا بود. پر از اعتماد به نفس و غرور...
-هنوز خودشیفتهای امیر.
امیروالا کلید میاندازد و با باز کردنِ در، سایه را به داخل هدایت میکند:
-خوش اومدی.
کتانیهایش را از پا درمیآورد و جلو میرود.
-مرسی.
امیر هم داخل میشود. در را میبندد و برعکسِ سایهی هاج و واج مانده در وسط هال، به سمت آشپزخانه میرود و کتری روی گ*از میگذارد.
-این چه سلیقهایه امیر؟
میخندد. میداند که گِلهی دخترک از ترکیب رنگهای تیره و خنثیِ استفاده شده در مبلمان است.
-زنی نبوده که وادارم کنه از رنگهای شاد استفاده کنم.
سایه با اخم جلو میرود و همانطور که تکیه به کانتر میزند، با تمسخر میپرسد:
-خر خودتی. میخوای بگی تمومِ این سالهارو حتی یه دوست دختر هم نداشتی؟
والا میخندد. بلند و دلبر برای قلبِ به تپش افتادهی سایه...
-بوی حسادت میاد.
نمیتواند که نخندد!
-زهرِمار...
امیر، تکیه از کابینت میگیرد و به سمت یخچال میرود.
-بلدی چیزی درست کنی یا هنوز مثلِ اون موقعها زردچوبه رو با آب قاطی میکنی و میگی آش پختم؟
میخندد. گوشیاش را از جیب مانتو پاییزهی چهارخانهاش بیرون میکشد و روی کانتر میگذارد. سپس با بالا زدنِ آستینهایش، داخل آشپزخانه میشود:
-ع*و*ضی شدی امیر... مسخرهم نکن!
والا با اخم نگاهش میکند:
-اینجوری میخوای آشپزی کنی؟
متوجه نمیشود.
-چهجوری؟
امیر با اخم کمرنگی به شال و مانتویش اشاره میزند:
-با اینا...
قلبش تند میتپد. باید درمیآوردشان؟ بماند که به والا نا*مح*رم بود... آخر زیرِ پاییزهاش تاپِ درست و درمانی بر تنش نبود...
زبانش میگیرد:
-آ... آره... یعنی نه...
والا نزدیکش میشود. دستِ مردانهاش که روی اولین دکمهی مانتوی دخترک مینشیند، قلبِ سایه پاره میشود.
-پس بزار کمکت کنم درشون بیاری.
در مقابلِ والا همیشه خلع سلاح بود... چیزی نمیگوید که...
دکمهها یکی پس از دیگری باز میشوند و قفسهی س*ی*نهی سایه با شتاب و هیجان بالا و پایین میشود.
پاییزهاش که از تنش بیرون میآید، بیاراده منقبض و پو*ستِ تنش از برخورد با حجم هوای سردِ خانه، دون دون میشود.
سرش را پایین میاندازد؛ اما نگاهِ تیز و بُرندهی والا را که خیره به بالاتنه و یقهی زیادی گرد و بازِ اوست را حس میکند و حتی نامنظم شدنِ ریتمِ نفسهایش را...
شالش هم توسط دستان امیر از سرش برداشته و سر آخر، دو تکه لباسش بر روی کانتر انداخته میشوند.
-حالا چی درست میکنی برام؟ چند روزه چیزِ درست و حسابی نخوردم. همش فستفودهای آشغال.
سعی میکند خودش را جمع و جور کند. از زیر دست و نگاهش فرار و به سمت فریزر میرود.
-مرغ سرخ میکنم. برنج داری؟
صدای والا دور میشود:
-دارم. کیسهی کنار یچخالو ببین. اونجاست.
مشغولِ شستنِ برنج است که گوشیاش زنگ میخورد. همین که آب را میبندد و میخواهد که عقبگرد میکند تا تماس را جواب بدهد، امیر را بالای سر گوشیاش و تکیهزده به کانتر میبیند. قلبش سقوط میکند وقتی که والا با اخم و تمسخر نام تماسگیرنده را میخواند:
-آقا محمد؟!
و با مکث میپرسد:
-نامزدته؟
دستانش یخ میزنند. گلویش خشک میشود و تنها میتواند که بگوید:
-جواب نده.
امیروالا میخندد:
-باور کن دوست ندارم از پشت تلفن باهاش آشنا شم. بمونه واسه یه وقتِ بهتر!
#پارت5
امیر هم داخل میشود. در را میبندد و برعکسِ سایهی هاج و واج مانده در وسط هال، به سمت آشپزخانه میرود و کتری روی گ*از میگذارد.
-این چه سلیقهایه امیر؟
میخندد. میداند که گِلهی دخترک از ترکیب رنگهای تیره و خنثیِ استفاده شده در مبلمان است.
-زنی نبوده که وادارم کنه از رنگهای شاد استفاده کنم.
سایه با اخم جلو میرود و همانطور که تکیه به کانتر میزند، با تمسخر میپرسد:
-خر خودتی. میخوای بگی تمومِ این سالهارو حتی یه دوست دختر هم نداشتی؟
والا میخندد. بلند و دلبر برای قلبِ به تپش افتادهی سایه...
-بوی حسادت میاد.
نمیتواند که نخندد!
-زهرِمار...
امیر، تکیه از کابینت میگیرد و به سمت یخچال میرود.
-بلدی چیزی درست کنی یا هنوز مثلِ اون موقعها زردچوبه رو با آب قاطی میکنی و میگی آش پختم؟
میخندد. گوشیاش را از جیب مانتو پاییزهی چهارخانهاش بیرون میکشد و روی کانتر میگذارد. سپس با بالا زدنِ آستینهایش، داخل آشپزخانه میشود:
-ع*و*ضی شدی امیر... مسخرهم نکن!
والا با اخم نگاهش میکند:
-اینجوری میخوای آشپزی کنی؟
متوجه نمیشود.
-چهجوری؟
امیر با اخم کمرنگی به شال و مانتویش اشاره میزند:
-با اینا...
قلبش تند میتپد. باید درمیآوردشان؟ بماند که به والا نا*مح*رم بود... آخر زیرِ پاییزهاش تاپِ درست و درمانی بر تنش نبود...
زبانش میگیرد:
-آ... آره... یعنی نه...
والا نزدیکش میشود. دستِ مردانهاش که روی اولین دکمهی مانتوی دخترک مینشیند، قلبِ سایه پاره میشود.
-پس بزار کمکت کنم درشون بیاری.
در مقابلِ والا همیشه خلع سلاح بود... چیزی نمیگوید که...
دکمهها یکی پس از دیگری باز میشوند و قفسهی س*ی*نهی سایه با شتاب و هیجان بالا و پایین میشود.
پاییزهاش که از تنش بیرون میآید، بیاراده منقبض و پو*ستِ تنش از برخورد با حجم هوای سردِ خانه، دون دون میشود.
سرش را پایین میاندازد؛ اما نگاهِ تیز و بُرندهی والا را که خیره به بالاتنه و یقهی زیادی گرد و بازِ اوست را حس میکند و حتی نامنظم شدنِ ریتمِ نفسهایش را...
شالش هم توسط دستان امیر از سرش برداشته و سر آخر، دو تکه لباسش بر روی کانتر انداخته میشوند.
-حالا چی درست میکنی برام؟ چند روزه چیزِ درست و حسابی نخوردم. همش فستفودهای آشغال.
سعی میکند خودش را جمع و جور کند. از زیر دست و نگاهش فرار و به سمت فریزر میرود.
-مرغ سرخ میکنم. برنج داری؟
صدای والا دور میشود:
-دارم. کیسهی کنار یچخالو ببین. اونجاست.
مشغولِ شستنِ برنج است که گوشیاش زنگ میخورد. همین که آب را میبندد و میخواهد که عقبگرد میکند تا تماس را جواب بدهد، امیر را بالای سر گوشیاش و تکیهزده به کانتر میبیند. قلبش سقوط میکند وقتی که والا با اخم و تمسخر نام تماسگیرنده را میخواند:
-آقا محمد؟!
و با مکث میپرسد:
-نامزدته؟
دستانش یخ میزنند. گلویش خشک میشود و تنها میتواند که بگوید:
-جواب نده.
امیروالا میخندد:
-باور کن دوست ندارم از پشت تلفن باهاش آشنا شم. بمونه واسه یه وقتِ بهتر!
قلبش فرو میریزد. والا با اشاره به گوشیِ همچنان در حال زنگ خوردن، اضافه میکند:
-بیا جوابشو بده.
سایه با قدمهایی نامطمئن جلو میآید و همین که میخواهد آیکون سبز را لمس کند، والا تاکید میکند:
-بزار رو پخش.
با تیلههایی ملتمس به والا نگاه میکند و پر از خواهش صدایش میزند:
-امیر؟
والا با اخم به گوشی اشاره میزند:
-یالا جواب بده.
آیکون سبز و بعد کلیدِ پخش را لمس میکند. هنوز الو؟ نگفته است که صدای نگران و پر از اضطرابِ محمد در فضای آشپزخانه میپیچد:
-سایه جان خوبی؟ چرا گوشیو جواب نمیدی؟
والا پوزخند میزند و سایه... به جان کندنی ل*ب میزند:
-سلام. خوبم محمد.
محمد، با شنیدنِ صدای تحلیلرفتهی سایه، نگرانتر میشود:
-صدات چرا اینجوری میاد عزیزِدلم؟ کجایی؟
میبیند مُشت شدن دستِ والا را و...
-پیشِ دوستمم محمد. خوبم. بعداً حرف بزنیم؟
محمد قانع نشده است؛ اما...
-باشه عزیزم. مراقب خودت باش. تا شب میرسی دیگه؟
به امیروالا نگاه میکند. جز خشم و کینه و نفرت، هیچ در تیلههایش نمیبیند.
فیالفور ل*ب میزند:
-آره میرسم. کاری نداری؟ باید قطع کنم.
محمد که خداحافظی و تماس را قطع میکند، بازدمِ سنگینش را بیرون میفرستد.
امیر با حرص میخندد:
-بهت گفت عزیزِدلم. تو عزیزِ دلشی؟
او، این سوی کانتر بود و والا، آن سوی کانتر...
-امیر؟ لطفا! اومدیم اینجا که راجع به خودمون حرف بزنیم نه کسِ دیگهای.
والا باز هم پر از حرص و تمسخر میخندد:
-خودمون؟ اونم وقتی که بدو بدو رفتی شوهر کردی.
بغض، بیخ گلویش را میچسبد. ناباور نگاهش میکند:
-من؟
والا با تاسف نگاهش میکند و تکیه از کانتر میگیرد:
-پَ نَ... عمهی نداشتهم.
میخواهد داد و هوار بزندها... میخواهد بگوید که خب چرا تو زودتر نیامدی؟ و اصلا چرا به یکباره رفتی که الان با آمدنت شاکی هم هستی؟ اما...
دلخور به سمت گ*از و سینک میچرخد.
-غذاتو درست کنم، میرم.
صدای والا تیز میشود:
-کجا بسلامتی؟
برنج را روی شعله میگذارد.
-خونهمون.
والا هیستریک میخندد:
-اینجا رو در حدِ عمارتِ سالارِ دادفر نمیبینن سایه خانوم؟
تکههای مرغ را هم برای آبپز شدن روی اجاق گ*از میگذارد. جوابی نمیدهد. بغض را فرو میدهد و... بگذار هر چقدر که میخواهد گِله و شکایت کند. به جهنم!
-با توام سایه. لال شدی چرا؟
قلبش ترک میخورد. تا به امروز جز وثوق که برادرِ بزرگترِ سایه بود، کسی چنین با او حرف نزده بود. حتی بابا سالارش و حتی برادرِ کوچکترش میثم و حتی... محمد!
البته وثوق، گاهی حق داشت. چرا که هر نصیحتی که به جانِ سایه میکرد، به نفع خود سایه بود؛ اما امیروالا...
با بغض ل*ب میزند:
-انتظار نداشتم که بعدِ این همه سال بیای و اینجوری رفتار کنی باهام.
والا، باز کنایه میزند:
-راستش منم انتظار نداشتم که بعدِ اَندی سال بیام و بشنوم چند روز دیگه عقدته!
سد اشکش میشکند. آرام و بیصدا...
سیبزمینی پو*ست میگیرد که امیروالا با حرص ادامه میدهد:
-منو سگ نکن سایه. باز که داری گریه میکنی!
دستش موقع پو*ست گرفتنِ سیبزمینی میلرزد و...
-آخ!
چاقو از دستش رها و همزمان با جاری شدنِ باریکهی خون از انگشتش، داخل سینک میافتد.
والا به آنی داخل آشپزخانه میآید.
-ببینمت... چیکار کردی خودتو؟
اشکش حالا روانتر میریزد. حالایی که امیروالا دستش را توی دست گرفته و دارد پُر از شماتت نگاهش میکند.
با بغض پچ میزند:
-چیزی نیست، ولم کن.
و والا، چون گذشته، برای دور کردنِ حواسِ سایه از درد و زخمش، به درِ شوخی میزند:
-مگه گرفتمت؟
میخندد. تلخ و گس و زهرِمار...
والا از کابینت کوچک زیرِ سینگ، چسب زخم و دستمال برمیدارد. خون انگشتش را پاک و سپس انگشتش را چسب میزند.
-تا یه دوش میگیرم، شام حاضر باشه.
زورش میآید. هم از قلدریاش و هم از دستور دادنهایش...
سری تکان میدهد:
-باشه.
میگوید و سپس با خم شدن روی صورتِ سایه و کاشتنِ ب*وسهی گرم و نرمی بر نوک بینیاش، عقبگرد میکند و راهیِ حمام میشود.
سایه میمانَد و دنیا دنیا کلافگی، غم، آوارگی و دودل بودن...
با هر حرکتش دارد به محمد خیانت میکند. عقل این را میگوید و اما قلب...
نمیخواهد باور و قبول کند که کارِ سایه؛ از همان ابتدای سوار شدنش در ماشین والا اشتباه بوده است و بس...
سیب زمینیها و مرغها را سرخ میکند. گوجه میپزد و برنج و کوکوی گردو...
سالاد درست میکند. میز را هم میچیند. ساعت حوالی هشت و نیمِ شب است و... بالاخره صدای باز شدن درب حمام و بعد، صدای مخملینِ والا میآید:
-چه بوی خوشمزهای میاد.
میخندد:
-صحتِ حموم...
و همینکه میچرخد، در س*ی*نهی ستبر، خیس و بر*ه*نهی والا فرو میرود.
قلبش نمیزند!
پیشانیاش مهر زده میشود:
-ممنون.
کد:
#پارت6
قلبش فرو میریزد. والا با اشاره به گوشیِ همچنان در حال زنگ خوردن، اضافه میکند:
-بیا جوابشو بده.
سایه با قدمهایی نامطمئن جلو میآید و همین که میخواهد آیکون سبز را لمس کند، والا تاکید میکند:
-بزار رو پخش.
با تیلههایی ملتمس به والا نگاه میکند و پر از خواهش صدایش میزند:
-امیر؟
والا با اخم به گوشی اشاره میزند:
-یالا جواب بده.
آیکون سبز و بعد کلیدِ پخش را لمس میکند. هنوز الو؟ نگفته است که صدای نگران و پر از اضطرابِ محمد در فضای آشپزخانه میپیچد:
-سایه جان خوبی؟ چرا گوشیو جواب نمیدی؟
والا پوزخند میزند و سایه... به جان کندنی ل*ب میزند:
-سلام. خوبم محمد.
محمد، با شنیدنِ صدای تحلیلرفتهی سایه، نگرانتر میشود:
-صدات چرا اینجوری میاد عزیزِدلم؟ کجایی؟
میبیند مُشت شدن دستِ والا را و...
-پیشِ دوستمم محمد. خوبم. بعداً حرف بزنیم؟
محمد قانع نشده است؛ اما...
-باشه عزیزم. مراقب خودت باش. تا شب میرسی دیگه؟
به امیروالا نگاه میکند. جز خشم و کینه و نفرت، هیچ در تیلههایش نمیبیند.
فیالفور ل*ب میزند:
-آره میرسم. کاری نداری؟ باید قطع کنم.
محمد که خداحافظی و تماس را قطع میکند، بازدمِ سنگینش را بیرون میفرستد.
امیر با حرص میخندد:
-بهت گفت عزیزِدلم. تو عزیزِ دلشی؟
او، این سوی کانتر بود و والا، آن سوی کانتر...
-امیر؟ لطفا! اومدیم اینجا که راجع به خودمون حرف بزنیم نه کسِ دیگهای.
والا باز هم پر از حرص و تمسخر میخندد:
-خودمون؟ اونم وقتی که بدو بدو رفتی شوهر کردی.
بغض، بیخ گلویش را میچسبد. ناباور نگاهش میکند:
-من؟
والا با تاسف نگاهش میکند و تکیه از کانتر میگیرد:
-پَ نَ... عمهی نداشتهم.
میخواهد داد و هوار بزندها... میخواهد بگوید که خب چرا تو زودتر نیامدی؟ و اصلا چرا به یکباره رفتی که الان با آمدنت شاکی هم هستی؟ اما...
دلخور به سمت گ*از و سینک میچرخد.
-غذاتو درست کنم، میرم.
صدای والا تیز میشود:
-کجا بسلامتی؟
برنج را روی شعله میگذارد.
-خونهمون.
والا هیستریک میخندد:
-اینجا رو در حدِ عمارتِ سالارِ دادفر نمیبینن سایه خانوم؟
تکههای مرغ را هم برای آبپز شدن روی اجاق گ*از میگذارد. جوابی نمیدهد. بغض را فرو میدهد و... بگذار هر چقدر که میخواهد گِله و شکایت کند. به جهنم!
-با توام سایه. لال شدی چرا؟
قلبش ترک میخورد. تا به امروز جز وثوق که برادرِ بزرگترِ سایه بود، کسی چنین با او حرف نزده بود. حتی بابا سالارش و حتی برادرِ کوچکترش میثم و حتی... محمد!
البته وثوق، گاهی حق داشت. چرا که هر نصیحتی که به جانِ سایه میکرد، به نفع خود سایه بود؛ اما امیروالا...
با بغض ل*ب میزند:
-انتظار نداشتم که بعدِ این همه سال بیای و اینجوری رفتار کنی باهام.
والا، باز کنایه میزند:
-راستش منم انتظار نداشتم که بعدِ اَندی سال بیام و بشنوم چند روز دیگه عقدته!
سد اشکش میشکند. آرام و بیصدا...
سیبزمینی پو*ست میگیرد که امیروالا با حرص ادامه میدهد:
-منو سگ نکن سایه. باز که داری گریه میکنی!
دستش موقع پو*ست گرفتنِ سیبزمینی میلرزد و...
-آخ!
چاقو از دستش رها و همزمان با جاری شدنِ باریکهی خون از انگشتش، داخل سینک میافتد.
والا به آنی داخل آشپزخانه میآید.
-ببینمت... چیکار کردی خودتو؟
اشکش حالا روانتر میریزد. حالایی که امیروالا دستش را توی دست گرفته و دارد پُر از شماتت نگاهش میکند.
با بغض پچ میزند:
-چیزی نیست، ولم کن.
و والا، چون گذشته، برای دور کردنِ حواسِ سایه از درد و زخمش، به درِ شوخی میزند:
-مگه گرفتمت؟
میخندد. تلخ و گس و زهرِمار...
والا از کابینت کوچک زیرِ سینگ، چسب زخم و دستمال برمیدارد. خون انگشتش را پاک و سپس انگشتش را چسب میزند.
-تا یه دوش میگیرم، شام حاضر باشه.
زورش میآید. هم از قلدریاش و هم از دستور دادنهایش...
سری تکان میدهد:
-باشه.
میگوید و سپس با خم شدن روی صورتِ سایه و کاشتنِ ب*وسهی گرم و نرمی بر نوک بینیاش، عقبگرد میکند و راهیِ حمام میشود.
سایه میمانَد و دنیا دنیا کلافگی، غم، آوارگی و دودل بودن...
با هر حرکتش دارد به محمد خیانت میکند. عقل این را میگوید و اما قلب...
نمیخواهد باور و قبول کند که کارِ سایه؛ از همان ابتدای سوار شدنش در ماشین والا اشتباه بوده است و بس...
سیب زمینیها و مرغها را سرخ میکند. گوجه میپزد و برنج و کوکوی گردو...
سالاد درست میکند. میز را هم میچیند. ساعت حوالی هشت و نیمِ شب است و... بالاخره صدای باز شدن درب حمام و بعد، صدای مخملینِ والا میآید:
-چه بوی خوشمزهای میاد.
میخندد:
-صحتِ حموم...
و همینکه میچرخد، در س*ی*نهی ستبر، خیس و بر*ه*نهی والا فرو میرود.
قلبش نمیزند!
پیشانیاش مهر زده میشود:
-ممنون.
دستِ والا بالا میآید و موهای توی صورت ریختهی سایه را پشت گوش میدهد:
-کِی انقدر بزرگ شدی تو؟
با شرم و خجالت از زیر دستِ او فرار و روی صندلی و پشت میز غذاخوری جا میگیرد.
-بیا شروع کنیم که غذاها یخ کرد.
والا، کلافه و ناراضی از فرارِ سایه، دوباره تلخ میشود و طعنه زدن به جان دخترک را از نو شروع میکند:
-غذاها یخ کرد یا تو داره دیرِت میشه؟
سایه با کلافگیِ توام با خواهش نگاهش میکند:
-اَمیــر!
والا پشت میز و دقیقا روبهروی سایه مینشیند.
-یه اَملاکی باز کردم وسط شهر. اگه کارام ردیف بشه، یه بنگاه ماشین هم میزنم تا اخر همین ماه.
سایه، راضی از عوض شدن بحث و صحبت کردن امیر راجع به خودش، لبخند میزند:
-چقدر خوب!
سپس خم میشود و برای امیر برنج میکشد و مرغ و سالاد و کوکو...
-هر بار که میپرسم، به جای دقیق جواب دادن به من، طفره میری و میپیچی. دقیقا کِی برگشتی؟
والا خیره به یقهی پایینافتادهی سایه، ل*ب میزند:
-یه ماهی میشه.
نگاهِ سایه گرد میشود. با دلخوری میگوید:
-چقدر با معرفت! پس یه ماهه که توی این شهری و تازه امروز اومدی دیدنم.
امیروالا خیره به ب*دنِ در معرضِ دید دخترک، موذیوار جواب میدهد:
-ولی من هر روزِ این یک ماهو دیدمت.
سایه، جا میخورد. گیج و نامفهوم نگاهش میکند:
-چی؟
والا بیاهمیت و عصبی میخندد:
-بیشتر بکِش. با این سیر نمیشم من.
سایه هم میخندد. بندِ تاپش از روی شانه به بازویش سُر میخورد. سریعا درستش میکند؛ اما...
تیلههای امیروالا باریک میشوند وقتی که میپرسد:
-محمد هم اینجوری دیدَتِت؟
سایه وا میرود. باز نامِ محمد به میان آمده بود!
کفگیر از دستش سر میخورد و... از طرفی، متوجه نمیشود:
-چهجوری؟
والا همانطور که برای خود کره باز میکند، جواب میدهد:
-با تاپ و اینجور لباسا...
سایه روی صندلی آوار میشود. تک کلمهای و صادقانه ل*ب میزند:
-هنوز عقد نکردیم که ببینه.
والا با تمسخر میخندد:
-مگه قبلِ عقد نمیشه دید؟
سایه بدون فکر ل*ب میزند:
-نه نمیشه.
والا قاشقی از برنج خوشعطر و بو را داخل د*ه*ان میبرد. مزهاش فوقالعاده است...
-یعنی میگی من عقدت کردم که دارم این شکلی میبینمت؟
سایه اخم میکند. قلبش سخت و محکم میکوبد. انتظارِ این جواب را نداشت! عقد کردهی والا نبود؛ اما...
قفسهی س*ی*نهاش سنگین میشود و سالاد در گلویش گیر میکند. در عرض چند ساعت چه بر سر قلبش آمده بود که چندین و چند خط قرمزِ خود و خانوادهاش را شکسته بود؟
به جای جواب دادن به سوالِ پر از تمسخر و تحقیرِ والا، چیزِ دیگری میپرسد:
-به جز من... کسی میدونه که برگشتی؟ منظورم باباست یا مامان...
امیر با اشتها مشغولِ خوردن است. نمیداند به چه معنا و با چه هدفی؟ اما سری برای سایه تکان میدهد که مغایرتی با جوابش ندارد:
-هیچکس جز خودت نمیدونه که برگشتم.
و با مکث اضافه میکند:
-و دوست دارم تا زمانیکه خودم اقدامی نکردم، این قضیه همینطوری باقی بمونه. میگیری که چی میگم؟
سایه سری به نشانهی تایید تکان میدهد:
-به هیچکس هیچی نمیگم. قول میدم.
والا تکهی دیگری از مرغ برمیدارد.
-با چند نفر دوست شدی تا الان؟
سایه منظورش را خیلی خوب میگیرد. میداند که به دوستی با پسرها اشاره کرده است.
کلافه از سوالهای اعصابخُردکُنِ امیروالا، ل*ب میزند:
-شخم زدنِ گذشته خیلی برات جالبه؟
والا با خونسردی نگاهش میکند و رُک جواب میدهد:
-یه کم.
جا میخورد. این یکی نوبر بود به والله!
عیبی ندارد. حالا که او کم نمیگذارد، چرا سایه عقب بایستد؟
با لبخند نرمی، صادقانه جواب میدهد:
-فکر کنم سه یا چهار نفر.
اخمِ والا پررنگ میشود:
-بابا جونت مُرده بود که بزنه زیرِ گوشِت؟
میخندد. پر از حرص و عصبانیت و همراه با سردردی که از بحث کردنهای با امیروالا دامنگیرش شده بود.
-قبلا هم یه بار گفتم. راجعبه بابا درست حرف بزن.
والا با پوزخند سری تکان میدهد:
-چه دخترِ پدردوستی!
سپس به ساعت مچیاش نگاه میاندازد و اضافه میکند:
-داداشای الدنگت همیشه همینطورین؟
سایه دست از غذا خوردن میکشد. با حرص ل*ب میفشارد:
-چطوری؟
امیروالا میخندد:
-اینطوری که حتی به کتفشونم نیست که خواهرشون کدوم گورستون و با کدوم سگیه! کِی میره؟ کِی میاد؟ همیشه همینقدر بیغیرتن؟
سایه عصبی میخندد:
-رو محدود کردن، اسمِ غیرت میذاری؟
امیروالا خونسرد خیرهاش میشود. با مکث، نیش میزند:
-نه؛ اما شما عادت دارین که به بهونهی آزادی و محدود نبودن، هر غلطی که دوست دارین انجام بدین. آزادی تو خانوادهی شما نقابیه برای لاپوشونیِ هرگونه ک*ثافتکاری. خودت میدونی که از کی و از چیا حرف میزنم؟ از بابا جونت... از کاراش و ر*اب*طههاش و... بیخیال. چیزایی که خودت بهتر میدونیو چرا بازگو کنم؟
کد:
پارت7
مختوم به تو
دستِ والا بالا میآید و موهای توی صورت ریختهی سایه را پشت گوش میدهد:
-کِی انقدر بزرگ شدی تو؟
با شرم و خجالت از زیر دستِ او فرار و روی صندلی و پشت میز غذاخوری جا میگیرد.
-بیا شروع کنیم که غذاها یخ کرد.
والا، کلافه و ناراضی از فرارِ سایه، دوباره تلخ میشود و طعنه زدن به جان دخترک را از نو شروع میکند:
-غذاها یخ کرد یا تو داره دیرِت میشه؟
سایه با کلافگیِ توام با خواهش نگاهش میکند:
-اَمیــر!
والا پشت میز و دقیقا روبهروی سایه مینشیند.
-یه اَملاکی باز کردم وسط شهر. اگه کارام ردیف بشه، یه بنگاه ماشین هم میزنم تا اخر همین ماه.
سایه، راضی از عوض شدن بحث و صحبت کردن امیر راجع به خودش، لبخند میزند:
-چقدر خوب!
سپس خم میشود و برای امیر برنج میکشد و مرغ و سالاد و کوکو...
-هر بار که میپرسم، به جای دقیق جواب دادن به من، طفره میری و میپیچی. دقیقا کِی برگشتی؟
والا خیره به یقهی پایینافتادهی سایه، ل*ب میزند:
-یه ماهی میشه.
نگاهِ سایه گرد میشود. با دلخوری میگوید:
-چقدر با معرفت! پس یه ماهه که توی این شهری و تازه امروز اومدی دیدنم.
امیروالا خیره به ب*دنِ در معرضِ دید دخترک، موذیوار جواب میدهد:
-ولی من هر روزِ این یک ماهو دیدمت.
سایه، جا میخورد. گیج و نامفهوم نگاهش میکند:
-چی؟
والا بیاهمیت و عصبی میخندد:
-بیشتر بکِش. با این سیر نمیشم من.
سایه هم میخندد. بندِ تاپش از روی شانه به بازویش سُر میخورد. سریعا درستش میکند؛ اما...
تیلههای امیروالا باریک میشوند وقتی که میپرسد:
-محمد هم اینجوری دیدَتِت؟
سایه وا میرود. باز نامِ محمد به میان آمده بود!
کفگیر از دستش سر میخورد و... از طرفی، متوجه نمیشود:
-چهجوری؟
والا همانطور که برای خود کره باز میکند، جواب میدهد:
-با تاپ و اینجور لباسا...
سایه روی صندلی آوار میشود. تک کلمهای و صادقانه ل*ب میزند:
-هنوز عقد نکردیم که ببینه.
والا با تمسخر میخندد:
-مگه قبلِ عقد نمیشه دید؟
سایه بدون فکر ل*ب میزند:
-نه نمیشه.
والا قاشقی از برنج خوشعطر و بو را داخل د*ه*ان میبرد. مزهاش فوقالعاده است...
-یعنی میگی من عقدت کردم که دارم این شکلی میبینمت؟
سایه اخم میکند. قلبش سخت و محکم میکوبد. انتظارِ این جواب را نداشت! عقد کردهی والا نبود؛ اما...
قفسهی س*ی*نهاش سنگین میشود و سالاد در گلویش گیر میکند. در عرض چند ساعت چه بر سر قلبش آمده بود که چندین و چند خط قرمزِ خود و خانوادهاش را شکسته بود؟
به جای جواب دادن به سوالِ پر از تمسخر و تحقیرِ والا، چیزِ دیگری میپرسد:
-به جز من... کسی میدونه که برگشتی؟ منظورم باباست یا مامان...
امیر با اشتها مشغولِ خوردن است. نمیداند به چه معنا و با چه هدفی؟ اما سری برای سایه تکان میدهد که مغایرتی با جوابش ندارد:
-هیچکس جز خودت نمیدونه که برگشتم.
و با مکث اضافه میکند:
-و دوست دارم تا زمانیکه خودم اقدامی نکردم، این قضیه همینطوری باقی بمونه. میگیری که چی میگم؟
سایه سری به نشانهی تایید تکان میدهد:
-به هیچکس هیچی نمیگم. قول میدم.
والا تکهی دیگری از مرغ برمیدارد.
-با چند نفر دوست شدی تا الان؟
سایه منظورش را خیلی خوب میگیرد. میداند که به دوستی با پسرها اشاره کرده است.
کلافه از سوالهای اعصابخُردکُنِ امیروالا، ل*ب میزند:
-شخم زدنِ گذشته خیلی برات جالبه؟
والا با خونسردی نگاهش میکند و رُک جواب میدهد:
-یه کم.
جا میخورد. این یکی نوبر بود به والله!
عیبی ندارد. حالا که او کم نمیگذارد، چرا سایه عقب بایستد؟
با لبخند نرمی، صادقانه جواب میدهد:
-فکر کنم سه یا چهار نفر.
اخمِ والا پررنگ میشود:
-بابا جونت مُرده بود که بزنه زیرِ گوشِت؟
میخندد. پر از حرص و عصبانیت و همراه با سردردی که از بحث کردنهای با امیروالا دامنگیرش شده بود.
-قبلا هم یه بار گفتم. راجعبه بابا درست حرف بزن.
والا با پوزخند سری تکان میدهد:
-چه دخترِ پدردوستی!
سپس به ساعت مچیاش نگاه میاندازد و اضافه میکند:
-داداشای الدنگت همیشه همینطورین؟
سایه دست از غذا خوردن میکشد. با حرص ل*ب میفشارد:
-چطوری؟
امیروالا میخندد:
-اینطوری که حتی به کتفشونم نیست که خواهرشون کدوم گورستون و با کدوم سگیه! کِی میره؟ کِی میاد؟ همیشه همینقدر بیغیرتن؟
سایه عصبی میخندد:
-رو محدود کردن، اسمِ غیرت میذاری؟
امیروالا خونسرد خیرهاش میشود. با مکث، نیش میزند:
-نه؛ اما شما عادت دارین که به بهونهی آزادی و محدود نبودن، هر غلطی که دوست دارین انجام بدین. آزادی تو خانوادهی شما نقابیه برای لاپوشونیِ هرگونه ک*ثافتکاری. خودت میدونی که از کی و از چیا حرف میزنم؟ از بابا جونت... از کاراش و ر*اب*طههاش و... بیخیال. چیزایی که خودت بهتر میدونیو چرا بازگو کنم؟
اشک به چشمانِ قهوهای، عسلیاش نیش میزند. قلبش مچاله و حالش بد میشود. این امیروالا... همانی بود که جانش در میرفت اگر که اشک به تیلههای سایه، نم میزد؟!
صدایش میلرزد وقتی که همزمان با بلند شدنش از پشت میز میگوید:
-میخوام برگردم خونه.
از آشپزخانه بیرون میزند. انتظارِ هر جواب و هر عکسالعملی از جانب امیروالا را دارد جز این جوابی که میشنود.
-خب برو.
قطره اشک سمجش بر گونهاش میچکد. مانتوی پاییزه و شالش را از روی کانتر چنگ و با حرص به تن میزند. گوشیاش را هم توی جیب میسُرانَد. به طرف درب خروجی حرکت میکند و نمیداند چرا انقدر احمق است که دلش میخواهد والا پشیمان شود و بگوید نرو؟
پلک بر هم میفشارد. چه مرگش شده بود؟ سایهای که تا همین چند ساعتِ پیش و قبل از دیدن والا، راضی نبود که حتی اخم به ابروهای محمد بیوفتد، حالا...
قلبش میسوزد. امیروالا و عشقی که سایه نسبت به او داشت، هر دو زخمی بودند که بعد از سالها پوستهشان کنده شده و دوباره خونریزی میکند.
دستگیره را پایین میکشد که در کمالِ تعجب، میبیند که در باز نمیشود! کلید هم روی قفل نیست. دوباره و دوباره همین کار را تکرار میکند که بالاخره صدای کفری و شاکی والا بلند میشود:
-اون لامصب حتما باید بشکنه که بیخیال شی؟
عقبگرد میکند و همانطور که به طرف آشپزخانه قدم برمیدارد، عصبی و ناباور میخندد:
-درو قُفل کردی!
امیروالا با آرامش و خونسردی مشغول غذا خوردن است. نیمنگاهِ بیخیالی روانهی سایه میکند و بعد، کاملا بیاهمیت میپرسد:
-خُب؟
سایه با تیلههای جاخوردهی اشکی و دهانی نیمهباز نگاهش میکند که والا با تمسخر میپرسد:
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ نکنه واسه قفل کردن در خونهی خودمم باید از تو اجازه بگیرم؟
قطره اشک بعدی هم بر گونهاش سُر میخورد. بغض دارد خفهاش میکند:
-نه؛ اما من گفتم میخوام برم خونهمون.
والا برای خود سالادِ بیشتری میکشد. کوتاه و اعصابخردکُن میخندد:
-خب؟ مگه من گفتم نرو؟
سایه هیستریک میخندد.
-در قُفله. میشه بگی چهجوری باید برم؟؟
امیروالاست که بیخیال شانه بالا میاندازد:
-اینش دیگه به من مربوط نیست. تو گفتی میخوای بری، منم گفتم میتونی بری. باور کن من فقط در خونهی خودمو قفل کردم. کاری که کاملا حق دارم انجامش بدم.
باورش نمیشود!
باورش نمیشود که دارد سرِ بازگشتن به خانه، با او سر و کله میزند!
گوشیاش در جیب زنگ میخورد.
نگاهش به والاست که با تمسخر میخندد و با اشاره زدن به جیبِ سایه، طعنه میزند:
-لابد بازم آقا محمدِ! جوابشو بده تا زابراه نشده طفلک.
میداند که چرا پیشوندِ آقا برای محمد استفاده میکند. تیکهاش به نحوهی ذخیره کردنِ محمد در گوشیِ سایه بود که به هنگامِ زنگ خوردن، والا دیده بود.
با حرص دندانقروچهای میکند:
-به تو ربطی نداره... بیا درو باز کن... باید برم، منتظرمَن.
والا با اشتها مشغولِ خوردنِ مرغ و سالاد میشود. انگاری که نشنیده باشد که سایه چه گفته و چه خواهشی کرده است!
سایه حرص میزند:
-کَری؟؟ میگم بیا باز کن اون کوفتیو.
باز هم جواب و ریاکشنی از والا به جز سکوت و بیخیالی دریافت نمیکند. گوشیاش همچنان زنگ میخورد. نامِ داداش وثوق روی صفحهی گوشی، روشن و خاموش میشود. حتما حسابی نگران و عصبانی شده است.
با بغض و خواهشوار نامش را بر ل*ب میرانَد:
-اَمیروالا؟
و قلبش میایستد زمانی که والا سر به سمت او میچرخاند و گرم و پر از عشق جواب میدهد:
-جانِ والا؟
گلویش خشک میشود. قلبش توی د*ه*ان میکوبد. با مکث خواهش میکند:
-درو باز کن...
والاست که از پشت میز بلند میشود. دور دهانش را با دستمال پاک و چند قدم فاصلهی بین خودش تا سایه را طی میکند. پیشانیِ دخترکِ بغکرده و آماده به گریه را کوتاه میبوسد و با راه کج کردنش به سمتِ هال، جواب میدهد:
-متاسفم که نمیتونی به مهمونیِ نامزدیت برسی.
بغضِ سایه میترکد. گوشی برای بار دوم زنگ میخورد.
-هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟ امیر باز کن درو بهت میگم... من باید اونجا باشم.
والا خودش را روی کاناپه پرتاب میکند.
-خب اونجا باش.
سایه هم به هال میآید. گریهاش گرفته است رسما... میان بغض و گریه، حرص میزند:
-چهجوری اونجا باشم وقتی در بستهست و معلوم نیست کلید کدوم گوریه؟
والا با اخم نگاهش میکند:
-منو با آقا محمدت اشتباه گرفتی فکر کنم. با من باید ولوم صدات پایین باشه!
کد:
پارت8
مختوم_به_تو
اشک به چشمانِ قهوهای، عسلیاش نیش میزند. قلبش مچاله و حالش بد میشود. این امیروالا... همانی بود که جانش در میرفت اگر که اشک به تیلههای سایه، نم میزد؟!
صدایش میلرزد وقتی که همزمان با بلند شدنش از پشت میز میگوید:
-میخوام برگردم خونه.
از آشپزخانه بیرون میزند. انتظارِ هر جواب و هر عکسالعملی از جانب امیروالا را دارد جز این جوابی که میشنود.
-خب برو.
قطره اشک سمجش بر گونهاش میچکد. مانتوی پاییزه و شالش را از روی کانتر چنگ و با حرص به تن میزند. گوشیاش را هم توی جیب میسُرانَد. به طرف درب خروجی حرکت میکند و نمیداند چرا انقدر احمق است که دلش میخواهد والا پشیمان شود و بگوید نرو؟
پلک بر هم میفشارد. چه مرگش شده بود؟ سایهای که تا همین چند ساعتِ پیش و قبل از دیدن والا، راضی نبود که حتی اخم به ابروهای محمد بیوفتد، حالا...
قلبش میسوزد. امیروالا و عشقی که سایه نسبت به او داشت، هر دو زخمی بودند که بعد از سالها پوستهشان کنده شده و دوباره خونریزی میکند.
دستگیره را پایین میکشد که در کمالِ تعجب، میبیند که در باز نمیشود! کلید هم روی قفل نیست. دوباره و دوباره همین کار را تکرار میکند که بالاخره صدای کفری و شاکی والا بلند میشود:
-اون لامصب حتما باید بشکنه که بیخیال شی؟
عقبگرد میکند و همانطور که به طرف آشپزخانه قدم برمیدارد، عصبی و ناباور میخندد:
-درو قُفل کردی!
امیروالا با آرامش و خونسردی مشغول غذا خوردن است. نیمنگاهِ بیخیالی روانهی سایه میکند و بعد، کاملا بیاهمیت میپرسد:
-خُب؟
سایه با تیلههای جاخوردهی اشکی و دهانی نیمهباز نگاهش میکند که والا با تمسخر میپرسد:
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ نکنه واسه قفل کردن در خونهی خودمم باید از تو اجازه بگیرم؟
قطره اشک بعدی هم بر گونهاش سُر میخورد. بغض دارد خفهاش میکند:
-نه؛ اما من گفتم میخوام برم خونهمون.
والا برای خود سالادِ بیشتری میکشد. کوتاه و اعصابخردکُن میخندد:
-خب؟ مگه من گفتم نرو؟
سایه هیستریک میخندد.
-در قُفله. میشه بگی چهجوری باید برم؟؟
امیروالاست که بیخیال شانه بالا میاندازد:
-اینش دیگه به من مربوط نیست. تو گفتی میخوای بری، منم گفتم میتونی بری. باور کن من فقط در خونهی خودمو قفل کردم. کاری که کاملا حق دارم انجامش بدم.
باورش نمیشود!
باورش نمیشود که دارد سرِ بازگشتن به خانه، با او سر و کله میزند!
گوشیاش در جیب زنگ میخورد.
نگاهش به والاست که با تمسخر میخندد و با اشاره زدن به جیبِ سایه، طعنه میزند:
-لابد بازم آقا محمدِ! جوابشو بده تا زابراه نشده طفلک.
میداند که چرا پیشوندِ آقا برای محمد استفاده میکند. تیکهاش به نحوهی ذخیره کردنِ محمد در گوشیِ سایه بود که به هنگامِ زنگ خوردن، والا دیده بود.
با حرص دندانقروچهای میکند:
-به تو ربطی نداره... بیا درو باز کن... باید برم، منتظرمَن.
والا با اشتها مشغولِ خوردنِ مرغ و سالاد میشود. انگاری که نشنیده باشد که سایه چه گفته و چه خواهشی کرده است!
سایه حرص میزند:
-کَری؟؟ میگم بیا باز کن اون کوفتیو.
باز هم جواب و ریاکشنی از والا به جز سکوت و بیخیالی دریافت نمیکند. گوشیاش همچنان زنگ میخورد. نامِ داداش وثوق روی صفحهی گوشی، روشن و خاموش میشود. حتما حسابی نگران و عصبانی شده است.
با بغض و خواهشوار نامش را بر ل*ب میرانَد:
-اَمیروالا؟
و قلبش میایستد زمانی که والا سر به سمت او میچرخاند و گرم و پر از عشق جواب میدهد:
-جانِ والا؟
گلویش خشک میشود. قلبش توی د*ه*ان میکوبد. با مکث خواهش میکند:
-درو باز کن...
والاست که از پشت میز بلند میشود. دور دهانش را با دستمال پاک و چند قدم فاصلهی بین خودش تا سایه را طی میکند. پیشانیِ دخترکِ بغکرده و آماده به گریه را کوتاه میبوسد و با راه کج کردنش به سمتِ هال، جواب میدهد:
-متاسفم که نمیتونی به مهمونیِ نامزدیت برسی.
بغضِ سایه میترکد. گوشی برای بار دوم زنگ میخورد.
-هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟ امیر باز کن درو بهت میگم... من باید اونجا باشم.
والا خودش را روی کاناپه پرتاب میکند.
-خب اونجا باش.
سایه هم به هال میآید. گریهاش گرفته است رسما... میان بغض و گریه، حرص میزند:
-چهجوری اونجا باشم وقتی در بستهست و معلوم نیست کلید کدوم گوریه؟
والا با اخم نگاهش میکند:
-منو با آقا محمدت اشتباه گرفتی فکر کنم. با من باید ولوم صدات پایین باشه!