• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان مختوم به تو | صبا نصیری @Saba.N نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433
#پارت۱۵
#مختوم_به_تو







کد:
#پارت۱۵

****


"آن سوی قصه..."



آخرین کام را عمیق می‌گیرد. دود را در ریه‌هایش حبس می‌کند و به عمد، س*ی*نه‌اش را از تلخی و داغیِ دود می‎‌سوزانَد. سپس با بیرون فرستادن دود، سیگار نصفه‌ و نیمه را در زیر سیگاری رها می‌کند. از روی مبل بلند می‌شود و به طرف آشپزخانه می‌رود.

-حاجی من چی بگم به این یارو؟ بکوب داره پیامک میده، می‌پرسه: چیشد؟

صدای اُمید است. اُمیدِ کمالی؛ جوانِ بیست و پنج ساله‌ای که در این یک ماهِ بازگشتنش به شهر و دیارشان، قدم به قدم با امیروالا بوده است و حالا، منشی و بازاریِ املاکیِ امیروالاست.

دربِ یخچال را می‌بندد:

-من حاجی نیستم. این هزار و یک بار!

اُمید، کوتاه می‌خندد:

-والله عادتِ زبونمه. دستِ خودم نیست یهو میپره بیرون.

نوشابه و پارچ آب روی میز می‌گذارد.

خونسرد ادا می‌کند:

-ترک کن عادتتو تا بد نشه برات.

خنده‌ی امید جمع می‌شود که والا حینِ چیدنِ میز، اضافه می‌کند:

-بگو نقد میخرم زمینِشو ولی به قیمتی که خودم گفتم. اگه راضیه، بسم‌الله. اگر نه، زرت و زرت پی‌ام نده اعصاب مارو نَساد!

اُمید فی‌الفور سری به تایید تکان می‌دهد:

-چشم آقا.

صدای زنگ در می‌آید. چه عجب! بالاخره این پیکِ لعنتی، سفارشِ غذایش را آورد! با همان بالاتنه‌ی بر*ه*نه و شورتکِ جذب و تا بالای زانو به طرف در می‌رود. بازش می‌کند که چشم در چشمِ مردِ پیک می‌شود.

-سلام. سفارشتون!

به دستِ دراز شده‌ی مردِ نگاه می‌کند و به یونیفرمِ مخصوصش که حسابی خیسِ آب شده است. سفارش‌ها را از دستِ او می‌گیرد و... اعصابش بر همش، بدتر بر هم می‌ریزد! چلو جوجه سفارش داده بود و کوبیده آورده بودند! سالاد خواسته بود و ترشی و زیتون فرستاده‌اند!

خیره به محتوی ظروفِ پلاستیکی‌ِ بی‌رنگ، با اخم ل*ب می‌زند:

-هم دیر کردی، هم غذا رو اشتباه آوردی! یعنی چی؟

منتظرِ عذرخواهی و یا حرفی درصدد جبران اشتباه از جانب اوست که مردِ جوان، با لحن تند و حق به جانبی جواب می‌دهد:

-ببین منو... از آخرِ ماه چند روز گذشته و من هنوز حقوقمو نگرفتم. دو روز دیگه هم باید چک پاس کنم، اصلا اعصاب ندارم. بشین همینو کوفت کن دیگه، خوشمزه هم هست.

ماتش می‌برد! گره‌ی بین ابروانش کورِ کور می‌شود.

پر از بهت و ناباوری و خشم، ل*ب می‌زند:

-چی؟

مردِ جوان اما نمی‌مانَد که ری‌اکشنِ به حتم ناخوشایند امیروالا را تحمل کند. با گفتنِ "شب خوش"، به دو از پله‌ها پایین می‌رود.

امیروالا اما با س*ی*نه‌ای که از زور حرص و خشم بالا و پایین می‌شود، به راهِ رفتنِ او و بعد به پلاستیک توی دستش نگاه می‌کند و...

-مر*تیکه‌ی بی‌شرف.

سپس با داخل شدن توی خانه، در را به هم می‌کوبد.

اُمید روی مبل می‌چرخد و بالا کشیدنِ اندام لاغر و نسبتا بلندش، گزارش می‌دهد:

-گفتم بهش آقا. میگه حله، فردا میاد پای معامله.

به تنها چیزی که الان فکر نمی‌کند، آن مردکِ فروشنده‌ی مِلک است!

با کوباندن غذاها روی میز، می‌غرد:

-بیا شام؛ دو دقیقه ول کن کار و مِلکو زمینو اُمید.

شب بود و اُمید، گرسنه...! درجا بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود. پشت میز و روی صندلی کناری امیروالا می‌نشیند و با مشامه‌ی قوی بو می‌کشد.

-کوبیده‌ست؟

امیروالا چپ چپ نگاهش می‌کند که اُمید، بی‌اختیار می‌خندد.

-ببین من هر شب چی می‌کشم وقتی مجبورم می‌کنید جوجه بخورم.

امیروالا بی‌حوصله غر می‌زند:

-بیخیال امید. تو بخور اینارو من واسه خودم نیمرو میزنم.

امید، متعجب و ناباور وا می‌رود.

-یعنی در اون حد؟

کوبیده را دوست نداشت. دست خودش که نبود!

سری تکان می‌دهد و همزمان با بلند شدن از روی صندلی و رفتن به سمت یخچال می‌رود.

تخم‌مرغ‌ها را توی تابه می‌شکند که صدای نوتیف گوشی‌اش بلند می‌شود. اهمیتی نمی‌دهد که همان دَم اُمید، با د*ه*ان پُر و یک‌طورِ معناداری می‌گوید:

-بک گراندتون عوض شده...

عکسی که از پروفایلِ ت*ل*گرام سایه برداشته بود را برای لاک‌اسکرین و هوم‌اسکرین گوشی‌اش فعال کرده بود.

چیزی نمی‌گوید که امید این بار سوال می‌پرسد:

-دخترِ حاج سالاره، آره؟ همونی که بُردم عمارتشونو نشونتون دادم؟

هومِ بلندی می‌کند که اُمید با خنده ادامه می‌دهد:

-ماشالله چه سرعتِ عملی!

سپس با مکث اضافه می‌کند:

-دختره هم از خدا خواسته پا داد. نه؟

اخم می‌کند و با خاموش کردن زیرِ گ*از، تذکر می‌دهد:

-درست حرف بزن.

تابه‌ی نیمرو را روی میز می‌گذارد و با آوردنِ نان، پشت میز جا می‌گیرد.

امید می‌خندد:

-پس جدیه آقا؟

این بار خودش هم خنده‌اش می‌گیرد. چقدر پر حرف بود این بشر!

لقمه‌ی اول را پُر ملات می‌پیچد:

-جدیه.

خنده‌ی امید، عمق می‌گیرد:

-جونِ من؟ یعنی چقدر جدی؟

والا کوتاه می‌خندد:

-خیلی جدی. انقدری که بخواد بشه زنِ آقات!

چشمان امید از شدت تعجب، می‌خواهند که از کاسه دربیایند. دست از خوردن برمی‌دارد...

-نَــه؟!

والا بی‌اهمیت و ریلکس شانه بالا می‌اندازد.

-دیر یا زود به چشم می‌بینی همه چیزو. انقدر سوال و جواب نکن منو.

اُمید، غرق در فکر، پچ می‌زند:

-نامزد داره آخه...

دست والا مشت می‌شود. بهتر! اتفاقا محمد، برگ برنده‌ی او بود...

پوزخند می‌زند:

-به دَرَک!

و می‌خواهد لقمه‌ی بعدی را بگیرد که صدای دینگ دینگِ گوشی‌اش یکسره می‌شود. پوزخندش بیشتر کِش می‌اید. حدسش را می‌زند که کیست و دارد چه می‌گوید؛ اما...

رمز گوشی را می‌زند. وارد اینستاگرام می‌شود. اکانتش را عوض می‌کند و سپس با رفتن به قسمتِ دایرکت‌ها، شروع به خواندنِ پیام‌ها می‌کند.

«پاشا؟»

«هستی؟»

«میشه حرف بزنیم؟»

«حالم خوب نیست»

«بی‌معرفت میدونی توو این دو روز چی گذشته به من؟ یه پیام هم ندادی!»

می‌خندد. دختر کوچولویِ احمقِ زود اعتمادکُنَش!

انگشتانش روی کیبورد گوشی می‌رقصند:

«جانِ پاشا؟»

پیام دیگری می‌نویسد:

«شرمنده سرم با مراسم ختم پدربزرگم گرم بود، نشد پیام بدم. بگو برام دُردونه... بگو چیشده؟ کی حالتو بد کرده برم بزنمش؟»

پیام‌هایش سین می‌خورند. گوشه‌ی ل*بش را می‌جَوَد و بی‌اهمیت به دولُپی غذا خوردنِ اُمید به صفحه‌ی چت چشم می‌دوزد که...

«امیروالا برگشته پاشا. باورت میشه؟»

می‌خندد. با ل*ذت و سرخوشی... از خودش خبر می‌شنید؟ جالب بود!

می‌نویسد:

«چی؟ چی میگی دختر؟ مگه میشه》


#مختوم_به_تو
#صبا_نصیری
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,586
لایک‌ها
31,081
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
80,672
Points
1,433
بالا