#پارت۲
#مختوم_به_تو
بادکنک حال خوبش با سوزنِ صدای او میترکد!
قلبش چنان وحشیانه میکوبد که انگاری بخواهد قفسهی س*ی*نهی دخترک را بشکافد و بیرون بیاید.
نگاهش تار میشود. از باران است دیگر، نه؟!
بغضش میگیرد.
پانزده سالی میشد که او را ندیده بود دیگر، نه؟
صدایش میلرزد:
-اَ... اَمیروالا؟
مردِ...