نگاهِ خیره، متعجب و نگرانش همچنان به ل*بهای لرزان، جسمِ خیس از باران و چشمانِ گریان و به خون نشستهی فرد روبهرویش بود که ناگهان دخترک با هق بلندی خودش را توی آ*غ*و*شِ والا میاندازد...
جوری محکم و سخت بغلش میکند و گریه سر میدهد که قلبِ والا تپش تندی بگیرد و گواهِ بد بدهد.
شنیدن صدای هق هق دخترک، قلبش را مچاله و حالش را زهرمار میکند.
اخم میکند و همزمان با پیچیدن دستهایش به دور کمر دخترک، روی موهایِ بیرونزده از شالش را میبوسد:
-هیش... چش شده دخترِ ز*ب*ون تلخِ من؟ کی اذیتش کرده برم پدرشو دربیارم؟
سایه همانطور که در درگاه از گر*دن او آویزان شده است، میان گریه جواب میدهد:
- صدبار... زنگ زدم... جواب... ندادی...
گره دستش به دور کمر دخترک محکمتر میشود. لعنت به او که پاسخ نداده بود!
دوباره موهایش را ب*وسه میزند.
- ندیدم دورت بگردم.
بیاراده قربان صدقهاش میرود. بیاراده نوازش میکند و ب*وسه میزند. قلبش دارد از نگرانی و وحشتِ اتفاقی که افتاده، س*ی*نه میشکافد...
- شاید... شاید داشتم میمُردم... جواب... ندادی...
گریهی دخترک، روحش را سوهان میکشد. چرا گمان میکرد که میتواند سایه را نادیده بگیرد؟
با دست، ضربهی نسبتا محکمی به کتفِ دخترکِ مچالهشده در آغوشش میزند و با تشر، ل*ب میزند:
- زبونتو گ*از بگیر تولهسگ!
صدای بالا کشیدنِ دماغ دخترک را میشنود و برای عوض کردن جو حاضر، با تکخندی میگوید:
- فین دماغتو به من نمالی که چندشم میشه ها!
- بوی بد میدی!
انتظارِ هر جوابی را داشت جز این جواب...
با اخم کمرنگی، دخترک را از آغوشش بیرون میآورد...
- متوجه نشدم؟
برخورده بود! هم به غرورِ مردانهاش و هم به شخصیتش...
سایه، کتانیهای خیس از باران و گِلش را درمیآورد. همزمان با دست کشیدن پای چشمانش، داخل خانه میشود.
- نمیدونم. بوی عرق میدی انگار... بدنت هم چسبناکه.
بیشتر به غرور مردانهاش برمیخورد. در را میبندد و خیره به رفتنِ دخترک به سمت مبلمان، با حرص جواب میدهد:
- من بوی بد نمیدم، تو به عطر مشهدی و گلابدونیِ نامزد سابقت عادت کردی.
سایه، بغکرده روی مبل تکنفره مینشیند. شال و بارانیاش را از تن درمیآورد. بغض، دوباره به صدایش حمله میکند:
- من به هیچیِ محمد عادت نکردم.
امیروالا، بیاراده سر خم میکند و گریبان خودش را بو میکشد.
لعنتی!
تازه یادش آمد! بعد از ر*اب*طهاش با نیلای، دوش نگرفته بود و حالا بوی تنش مخلوطی از عطرِ تندِ نیلای، عرقِ حاصل از فعالیتشان و استفاده از چند وسایل دیگر بود...
و...
نیلای!
ابدا دلش نمیخواست حالا و در این موقعیت، دخترک نیلای را دیده و با او آشنا شود. مخصوصا حالا که سایه به او پناه آورده بود...
بیاراده مضطرب میشود. همزمان با قدم برداشتن به طرفِ راهرو، بلند میگوید:
- لباساتو بپوش، میریم جایی.
سایه، متعجب و جاخورده میپرسد:
- چی!؟
بیاینکه جوابِ سایه را بدهد، وارد اتاقخواب میشود. با دیدن برق روشن حمام و صدای شرشر آب، خوشحال و خیالش راحت میشود.
گوشیاش را از روی پاتختی و یک هودیِ خاکستری و نسبتاً نازک از کمد لباسهایش برمیدارد.
جلوی آینه که میایستد، متوجهی ردِ ناخنها و قرمزیهای سکهای طورِ روی گر*دن تا س*ی*نهاش میشود.
سایه... اینها را ندیده بود؟!
اخم میکند. لعنتی! حتما حالش به قدری خ*را*ب بوده که به اینها توجه نکرده است و از طرفی... نمیداند که چرا خوشحال میشود!
هودیاش را تن میزند و موهایش را پخش و پلا میکند. سر آخر با چنگ زدن سوییچ و کیفِ کارتهای بانکیاش از اتاق بیرون میزند...
هر آن ممکن بود که نیلای از حمام بیرون بزند یا اینکه صدا سر بدهد و چیزی بخواهد. برای همین به محض گذاشتن پایش در هال، رو به سایهی همچنان جاخورده روی مبل، دستور میدهد:
- پاشو دیگه... چرا نشستی هنوز؟
سایه با شک اخم میکند:
- چرا اینجوری میکنی؟ من اومدم خونهت، تو میگی بریم بیرون؟
والا سعی میکند که دستپاچه بودنش را نشان ندهد، وقتی که به طرف دخترک میرود و با کشیدن ساعدِش، بلندش میکند.
- بدِ میخوام ببرمت یه جا که حالت خوب شه؟
سایه، چون جوجه اردکی به دنبالش کشیده میشود.
- توو خونه نمیشد حرف زد و خوب شد؟
امیروالا به زرنگی دخترک میخندد. چه شکاک بود وزه خانوم!
- نچ، خونه که باشیم، نفر سوم بینمون شیطونه. باور کن اگه شیطون بیاد، تنها کاری که نمیکنیم حرف زدن باهم دیگهست!
سایه تا بناگوش سرخ و لال میشود.
والا هم همین را میخواست. در را میبندد و سپس با پا زدنِ کتانیهای مدل جردنش به همراه سایه سوار آسانسور میشود.
پارکینگ را میزند و سر پایین میاندازد و توی گوشی و تند و تند برای نیلای پیام مینویسد:
"کارِ واجب پیش اومد، از خونه زدم بیرون. منتظرم باش تا برگردم."
- زهرمار!
والا یکهخورده به سمت سایه میچرخد:
- چته دیوونه؟
کد:
#پارت51
#رمان_مختوم_به_تو
نگاهِ خیره، متعجب و نگرانش همچنان به ل*بهای لرزان، جسمِ خیس از باران و چشمانِ گریان و به خون نشستهی فرد روبهرویش بود که ناگهان دخترک با هق بلندی خودش را توی آ*غ*و*شِ والا میاندازد...
جوری محکم و سخت بغلش میکند و گریه سر میدهد که قلبِ والا تپش تندی بگیرد و گواهِ بد بدهد.
شنیدن صدای هق هق دخترک، قلبش را مچاله و حالش را زهرمار میکند.
اخم میکند و همزمان با پیچیدن دستهایش به دور کمر دخترک، روی موهایِ بیرونزده از شالش را میبوسد:
-هیش... چش شده دخترِ ز*ب*ون تلخِ من؟ کی اذیتش کرده برم پدرشو دربیارم؟
سایه همانطور که در درگاه از گر*دن او آویزان شده است، میان گریه جواب میدهد:
- صدبار... زنگ زدم... جواب... ندادی...
گره دستش به دور کمر دخترک محکمتر میشود. لعنت به او که پاسخ نداده بود!
دوباره موهایش را ب*وسه میزند.
- ندیدم دورت بگردم.
بیاراده قربان صدقهاش میرود. بیاراده نوازش میکند و ب*وسه میزند. قلبش دارد از نگرانی و وحشتِ اتفاقی که افتاده، س*ی*نه میشکافد...
- شاید... شاید داشتم میمُردم... جواب... ندادی...
گریهی دخترک، روحش را سوهان میکشد. چرا گمان میکرد که میتواند سایه را نادیده بگیرد؟
با دست، ضربهی نسبتا محکمی به کتفِ دخترکِ مچالهشده در آغوشش میزند و با تشر، ل*ب میزند:
- زبونتو گ*از بگیر تولهسگ!
صدای بالا کشیدنِ دماغ دخترک را میشنود و برای عوض کردن جو حاضر، با تکخندی میگوید:
- فین دماغتو به من نمالی که چندشم میشه ها!
- بوی بد میدی!
انتظارِ هر جوابی را داشت جز این جواب...
با اخم کمرنگی، دخترک را از آغوشش بیرون میآورد...
- متوجه نشدم؟
برخورده بود! هم به غرورِ مردانهاش و هم به شخصیتش...
سایه، کتانیهای خیس از باران و گِلش را درمیآورد. همزمان با دست کشیدن پای چشمانش، داخل خانه میشود.
- نمیدونم. بوی عرق میدی انگار... بدنت هم چسبناکه.
بیشتر به غرور مردانهاش برمیخورد. در را میبندد و خیره به رفتنِ دخترک به سمت مبلمان، با حرص جواب میدهد:
- من بوی بد نمیدم، تو به عطر مشهدی و گلابدونیِ نامزد سابقت عادت کردی.
سایه، بغکرده روی مبل تکنفره مینشیند. شال و بارانیاش را از تن درمیآورد. بغض، دوباره به صدایش حمله میکند:
- من به هیچیِ محمد عادت نکردم.
امیروالا، بیاراده سر خم میکند و گریبان خودش را بو میکشد.
لعنتی!
تازه یادش آمد! بعد از ر*اب*طهاش با نیلای، دوش نگرفته بود و حالا بوی تنش مخلوطی از عطرِ تندِ نیلای، عرقِ حاصل از فعالیتشان و استفاده از چند وسایل دیگر بود...
و...
نیلای!
ابدا دلش نمیخواست حالا و در این موقعیت، دخترک نیلای را دیده و با او آشنا شود. مخصوصا حالا که سایه به او پناه آورده بود...
بیاراده مضطرب میشود. همزمان با قدم برداشتن به طرفِ راهرو، بلند میگوید:
- لباساتو بپوش، میریم جایی.
سایه، متعجب و جاخورده میپرسد:
- چی!؟
بیاینکه جوابِ سایه را بدهد، وارد اتاقخواب میشود. با دیدن برق روشن حمام و صدای شرشر آب، خوشحال و خیالش راحت میشود.
گوشیاش را از روی پاتختی و یک هودیِ خاکستری و نسبتاً نازک از کمد لباسهایش برمیدارد.
جلوی آینه که میایستد، متوجهی ردِ ناخنها و قرمزیهای سکهای طورِ روی گر*دن تا س*ی*نهاش میشود.
سایه... اینها را ندیده بود؟!
اخم میکند. لعنتی! حتما حالش به قدری خ*را*ب بوده که به اینها توجه نکرده است و از طرفی... نمیداند که چرا خوشحال میشود!
هودیاش را تن میزند و موهایش را پخش و پلا میکند. سر آخر با چنگ زدن سوییچ و کیفِ کارتهای بانکیاش از اتاق بیرون میزند...
هر آن ممکن بود که نیلای از حمام بیرون بزند یا اینکه صدا سر بدهد و چیزی بخواهد. برای همین به محض گذاشتن پایش در هال، رو به سایهی همچنان جاخورده روی مبل، دستور میدهد:
- پاشو دیگه... چرا نشستی هنوز؟
سایه با شک اخم میکند:
- چرا اینجوری میکنی؟ من اومدم خونهت، تو میگی بریم بیرون؟
والا سعی میکند که دستپاچه بودنش را نشان ندهد، وقتی که به طرف دخترک میرود و با کشیدن ساعدِش، بلندش میکند.
- بدِ میخوام ببرمت یه جا که حالت خوب شه؟
سایه، چون جوجه اردکی به دنبالش کشیده میشود.
- توو خونه نمیشد حرف زد و خوب شد؟
امیروالا به زرنگی دخترک میخندد. چه شکاک بود وزه خانوم!
- نچ، خونه که باشیم، نفر سوم بینمون شیطونه. باور کن اگه شیطون بیاد، تنها کاری که نمیکنیم حرف زدن باهم دیگهست!
سایه تا بناگوش سرخ و لال میشود.
والا هم همین را میخواست. در را میبندد و سپس با پا زدنِ کتانیهای مدل جردنش به همراه سایه سوار آسانسور میشود.
پارکینگ را میزند و سر پایین میاندازد و توی گوشی و تند و تند برای نیلای پیام مینویسد:
"کارِ واجب پیش اومد، از خونه زدم بیرون. منتظرم باش تا برگردم."
- زهرمار!
والا یکهخورده به سمت سایه میچرخد:
- چته دیوونه؟
سایه، بغکرده و بغضدار نگاهش میکند. ضربهی دیگری با مشتِ ظریفش به پهلوی امیروالا میکوبد:
- خودت دیوونهای!
والا گوشی را توی جیب شلوار اسلشش فرو میدهد. متعجب میخندد:
- الان برای چی داری میزنی اُسکول؟
قطره اشک سمجی از کنج چشمان عسل طلای دخترک به روی گونهاش میچکد.
صدایش میلرزد:
- خودت اُسکولی که با این حال ورداشتی منو میبری بیرون.
با رسیدن به پارکینگ و باز شدن در آسانسور، والا راحتتر میخندد. دست دور شانهی دخترک میاندازد و او را به سمت خود میکشد:
- الان نمیدونم چرا به جای تشکر کردن داری جفتک میندازی؟!
سایه اما به جای جواب دادن به طعنهی او، به یکباره شروع به توضیح دادن میکند:
- یه نیم ساعت بعدِ اینکه رفتی، محمد اومد خونمون...
ابروهای والا بالا میپرند. حدس میزد اتفاقی افتاده که حال دخترک را پریشان کرده؛ اما...
حدسش، محمد نبود!
- برای چی؟
لرزش صدای سایه، اعصاب والا را بیاینکه بخواهد خورد میکند.
- به قول خودش یه سری آت و آشغال از من دستش بود، آورد پس داد. بعدم داد و هوار راه انداخت و نبش قبر کرد. زخم زد، کنایه زد، تا جا داشت بابا رو پُر کرد... بعد...
همزمان با سکوت سایه، به ماشین والا میرسند.
اخم میکند:
- سوار شو، حرف میزنیم.
قفل ماشین را میزند و هر دو سوار میشوند.
- حس میکنم هدفش سوزوندنِ بابا بود...
والا ماشین را به حرکت درمیآورد. همزمان با بیرون زدن از پارکینگ، دخترک با بغض ادامه میدهد:
- وثوقم که اینا رو دید و شنید، مثلِ همیشه دوباره بهونه اومد دستش تا... تا کتک بزنه منو.
فک والا سخت میشود! باز هم بر تن دخترک تاخته بود. آخ که برایش داشت!
- ولی من از این سوختم که بابا... بابا گفت دیگه دختری به اسم تو ندارم.
هق بلندش در فضای ماشین میشکند.
- راستش... راستش حتی نمیدونم چرا با اینکه از خودت زخمیام، ولی باز اومدم سراغ تو!
والاست که اخم میکند. حلقه دستش به دور فرمان سخت میشود و از میان ل*بهای کیپشدهاش حرص میزند:
- اگه بابای پفیوزت با نرگس من کار نداشت که منِ سگم با تو کاری نداشتم.
اشکهای سمج دخترک، تند و تند گونههایش را خیس میکنند:
- ولی من هیچی از گذشته نمیدونم.
والا همانطور که به آرامی و نرمی رانندگی میکند، با پوزخند تلخی پاسخ میدهد:
- اومدی قصهی گذشته رو از زیرِ ز*ب*ون من بکشی بیرون یا اینکا واقعا کسی رو جز من نداشتی که اومدی سراغم؟ کدومش دخترِ سالار؟
واو به واو کلمههایش پراند از نفرت و کینه به سالار...
چرا تمامش نمیکند؟!
ل*بهای سایه میلرزند. پناه بردن به او، در هر زمان و مکانی اشتباه بود. حداقلش بعد از این حجم کینهها و بعد از هجده سالگیاش...
او چه میگفت و چه میکرد و والا، چا برداشت میکرد؟! همیشهی خدا همین بود. بدبین، شکاک و تندخو!
با دلخوری ل*ب میزند:
بزن ب*غ*ل پیاده میشم.
انتظار داد و فریاد داشت. انتظار اخم و تخم شنیدن و دیدن. اصلا هر انتظاری جز اینکه چنین جوابی، آن هم انقدر خونسردانه از د*ه*ان او بشنود:
- تعریف کردنش برای من، بیشتر از دو دقیقه وقتمو نمیگیره.
ماتش میبرد. ضربان قلبش بالا میرود و اشکهایش به آنی خشک میشوند!
زبان سنگینش را تکان میدهد:
- ن... نمیخوام با گفتنش اذیت بشی.
والا ضبط را خاموش میکند. تکخندش پر از حس سردی و تمسخر است وقتی که میگوید:
- میخوای بشنوی؟!
شاید این فرصت دیگر هرگز نصیبش نمیشد. برای همین فیالفور ل*ب میجنباند:
#پارت52
#مختوم_به_تو
سایه، بغکرده و بغضدار نگاهش میکند. ضربهی دیگری با مشتِ ظریفش به پهلوی امیروالا میکوبد:
- خودت دیوونهای!
والا گوشی را توی جیب شلوار اسلشش فرو میدهد. متعجب میخندد:
- الان برای چی داری میزنی اُسکول؟
قطره اشک سمجی از کنج چشمان عسل طلای دخترک به روی گونهاش میچکد.
صدایش میلرزد:
- خودت اُسکولی که با این حال ورداشتی منو میبری بیرون.
با رسیدن به پارکینگ و باز شدن در آسانسور، والا راحتتر میخندد. دست دور شانهی دخترک میاندازد و او را به سمت خود میکشد:
- الان نمیدونم چرا به جای تشکر کردن داری جفتک میندازی؟!
سایه اما به جای جواب دادن به طعنهی او، به یکباره شروع به توضیح دادن میکند:
- یه نیم ساعت بعدِ اینکه رفتی، محمد اومد خونمون...
ابروهای والا بالا میپرند. حدس میزد اتفاقی افتاده که حال دخترک را پریشان کرده؛ اما...
حدسش، محمد نبود!
- برای چی؟
لرزش صدای سایه، اعصاب والا را بیاینکه بخواهد خورد میکند.
- به قول خودش یه سری آت و آشغال از من دستش بود، آورد پس داد. بعدم داد و هوار راه انداخت و نبش قبر کرد. زخم زد، کنایه زد، تا جا داشت بابا رو پُر کرد... بعد...
همزمان با سکوت سایه، به ماشین والا میرسند.
اخم میکند:
- سوار شو، حرف میزنیم.
قفل ماشین را میزند و هر دو سوار میشوند.
- حس میکنم هدفش سوزوندنِ بابا بود...
والا ماشین را به حرکت درمیآورد. همزمان با بیرون زدن از پارکینگ، دخترک با بغض ادامه میدهد:
- وثوقم که اینا رو دید و شنید، مثلِ همیشه دوباره بهونه اومد دستش تا... تا کتک بزنه منو.
فک والا سخت میشود! باز هم بر تن دخترک تاخته بود. آخ که برایش داشت!
- ولی من از این سوختم که بابا... بابا گفت دیگه دختری به اسم تو ندارم.
هق بلندش در فضای ماشین میشکند.
- راستش... راستش حتی نمیدونم چرا با اینکه از خودت زخمیام، ولی باز اومدم سراغ تو!
والاست که اخم میکند. حلقه دستش به دور فرمان سخت میشود و از میان ل*بهای کیپشدهاش حرص میزند:
- اگه بابای پفیوزت با نرگس من کار نداشت که منِ سگم با تو کاری نداشتم.
اشکهای سمج دخترک، تند و تند گونههایش را خیس میکنند:
- ولی من هیچی از گذشته نمیدونم.
والا همانطور که به آرامی و نرمی رانندگی میکند، با پوزخند تلخی پاسخ میدهد:
- اومدی قصهی گذشته رو از زیرِ ز*ب*ون من بکشی بیرون یا اینکا واقعا کسی رو جز من نداشتی که اومدی سراغم؟ کدومش دخترِ سالار؟
واو به واو کلمههایش پراند از نفرت و کینه به سالار...
چرا تمامش نمیکند؟!
ل*بهای سایه میلرزند. پناه بردن به او، در هر زمان و مکانی اشتباه بود. حداقلش بعد از این حجم کینهها و بعد از هجده سالگیاش...
او چه میگفت و چه میکرد و والا، چا برداشت میکرد؟! همیشهی خدا همین بود. بدبین، شکاک و تندخو!
با دلخوری ل*ب میزند:
بزن ب*غ*ل پیاده میشم.
انتظار داد و فریاد داشت. انتظار اخم و تخم شنیدن و دیدن. اصلا هر انتظاری جز اینکه چنین جوابی، آن هم انقدر خونسردانه از د*ه*ان او بشنود:
- تعریف کردنش برای من، بیشتر از دو دقیقه وقتمو نمیگیره.
ماتش میبرد. ضربان قلبش بالا میرود و اشکهایش به آنی خشک میشوند!
زبان سنگینش را تکان میدهد:
- ن... نمیخوام با گفتنش اذیت بشی.
والا ضبط را خاموش میکند. تکخندش پر از حس سردی و تمسخر است وقتی که میگوید:
- میخوای بشنوی؟!
شاید این فرصت دیگر هرگز نصیبش نمیشد. برای همین فیالفور ل*ب میجنباند:
- میخوام بشنوم.
#مختوم_به_تو